جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ دی ۲, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت شانزدهم و پایانی)

ما آدمها گاهی نقشهایی بازی میکنیم که نمیخواهیم. نقش هایی که به زور بهمون تحمیل میشه. اما چون بقیه دلشون میخواد این بازی رو ادامه بدن ما رو هم با خودشون میکشن و میبرن... هر کس نقشش رو اونجور که دوست داره بازی میکنه... همونطور که یاد گرفته. همونطور که تمرین کرده. همونطور که فکر میکنه کارگردان ازش میخواد. اما این زندگیه! این فیلم نیست... این یه فیلمنامۀ از پیش نوشته و تعیین شده نیست! لحظه به لحظه میشه تغییرش داد... میشه با خودت بجنگی و اونهایی که کنارت ایستادن اذیت نکنی... اما ماها انسانیم... و بردۀ خودباوری ابلهانه امون... 
چرا فکر میکنی حرفی که میزنی و کاری که میکنی همیشه درسته؟ اقرار به غلط بودن این فیلمنامه اینقدر برامون سخته یعنی؟!

۱۰ سال بعد...
-وایسا! دارم میگم وایسا!
صدای مرد ناقوس مرگ بود و هنوزم که هنوزه تو گوشم میپیچه و رعشه به تنم میندازه... حتی بعد از اینهمه سال. میخواستم بایستم و مردونه بمیرم اما نمیتونستم.  چرا پاهام به حرف من گوش نمیکنن؟ با گلولۀ اول پهلوی راستم آتیش گرفت. دردش اونقدر بود که یه وری به جلو پرت شدم و پاهام دیگه نکشید. باهمون پهلوم که میسوخت محکم خوردم زمین. همونجا موندم رو زمین و خیره شدم به آسمون ابری شب. قلبم با سرعت بالا میزد و گرمای مایعی رو حس میکردم که با فشار از پهلوم بیرون میزد و خیلی سریع سرد میشد. قطره های بارون می افتاد توی چشمام. اما نمیتونستم چشمهامو ببندم. هوا اونقدر سرد نبود اما میلرزیدم. متاسفانه انگار کارم هنوز تموم نشده بود. خیلی طول نکشید که مرد بالای سرم ایستاد. با خیال راحت داشت اسلحشو آماده میکرد که تیر دوم رو بزنه. تیر خلاص حدس میزنم. خیلی ترسیده بودم طوریکه خودمو خیس کردم. اما چه فرقی میکنه؟ مخصوصا وقتی لولۀ تفنگ با اون سوراخ سیاهش سر منو هدف گرفت و شلیک کرد...
بابا داشت با سرعت میروند. تو راه وان بودیم. من و فهیمه پشت ماشین دراز کشیده بودیم اما اینبار سکوت بود. نمیدونم چرا ته دلم آینده ای نمیدیدم... فقط با وحشت دست فهیمه رو گرفتم تو دستم. بابا چرا اینقدر سریع میرونه؟ پهلوم له شد بابا!...پهلوم درد میکنه!  خواستم چیزی بگم اما یه چیزی بالای سرم محکم کوبیده شد به چیزی...
چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود و بالا و پائین پرت میشدم. کجا بودم نمیدونستم. تو آخرین پرت شدنم سرم محکم به جائی خورد و...
تازه صبحونه خورده بودیم. داشتیم با فهیمه سفره رو جمع میکردیم. مامان انگار تو آشپزخونه بود... بابا کنار سفره نشسته بود و داشت میخوند. چه باحال! بابا کارادنیزلی بلد بوده من نمیدونستم؟ نمیدونم چرا تیکه تیکه صداشو میشنیدم و به نظرم قطع و وصل میشد اونقدر که کلافه ام کرد.
-هنوز به هم نرسیده ... از دور قایق میاد... دست به گریبان با امواج... هنوز... برامون نوشته... نزن که کمانچه ام پر از درده... ذاتا روحم زخمه... چنین جدائی امکان نداره... معشوقم برای من گریه میکنه و من برای... معشوقم... گریه میکنه...
تعجب میکنم... این آهنگ که اونموقع نبود... یعنی بابای من اولین بار خوندتش؟
با صدای قشنگی از خواب بیدار شدم. یکی داشت میخوند. اما انگار منبع صدا از تو اتاق دیگه ای بود. یه صدای مردونه بود که با لهجۀ کارادنیزی داشت میخوند. بهت زده یه نگاهی به اطراف چرخوندم... از پنجره بیرون رو نگاه کردم... به نظر روز خوبی میر...چه احساس خوبیه... گردنم... خیلی خسته بودم و گیج خوا... خورشید؟ نور؟ پنجره!؟ چی؟! تعجب کرده بودم اما چراش رو نمیدونستم. چرا باید از دیدن پنجره تعجب کنم؟ صدا رفته رفته داشت نزدیکتر میشد. تا اینکه اومد تو اتاق... اومیت؟!... یا خدا!!!! طوری از ترسم رفتم عقب و از جام پریدم که از تخت افتادم بیرون و سرمی که به دستم وصل بود کنده شد. اومیت بر خلاف همیشه با ملایمت حرف میزد و سعی داشت آرومم کنه:
-نترس دختر جون... کاریت ندارم... هر روز به امید اینکه به هوش میای برات صبحونه میاوردم... اما خودم مجبور میشدم بخورم...
تو دستش یه سینی بود که اومد و گذاشتش جلوی من. توش نون تست و مربا و توی یه بشقاب هم  تخم مرغ و سوسیس سرخ کرده و سیب زمینی سرخ کرده. عطرش مدهوشم کرد. اومیت روی تخت  نشست و پاشو انداخت رو پاش. تیکه تیکه همه چیز داشت یادم می اومد. اما نمیدونم چرا از آخر شب و آخ! صدای تیرا! اما نمیدونم چرا اول از همه دستم رفت سمت گلوم. با لمس جای خالی قلاده تعجبم بیشتر شد. انگار از نگاهم فهمید که نمیفهمم قضیه چیه:
-درش آوردم... توش میکروفون و فرستنده بود...
-اون آقاهه!!!!
-مجید... از دوستای صمیمی منه... دکتر بهم گفته بود که سینان چیکار داره میکنه و منم خودم نمیتونستم مستقیم بیام و بیرون بیارمت... تازه اونطوری که دکتر بهم رسوند دیگه چیز زیادی از تو نمونده بود... به تو هم نمیتونستم برسونم که چه خیالی دارم... سینان میفهمید که یه خبرائیه... برای همین هم رفتم پیش مجید... اولش یه مبلغ بالا ازم میخواست که تو رو بیاره بیرون اما وقتی گفتم ایرانی هستی مسئله شرافتش مطرح شد... با هم قرار گذاشته بودیم که تو رو بیاره خونه اش و اونجا تحویل من بده اما... بعدش تصمیم گرفتیم که کلا سینانو بپیچونیم... 
-پس چرا میخواست منو بکشه؟ مگه من چیکارش کرده بودم؟
-فقط یه راه بود برای نجات تو...
-اومیت بی! تو رو جون هر کی دوست دارین... بذارین برم پیش مامانم اینا...
-دنبال مامانت اینها هم داریم میگردیم... فعلا بیا... برات صبحونه درست کردم... سینان! بیا با ما صبحونه بخور!

وحشتزده از خواب پریدم... بازم کابوس دیده بودم... مدتها بود که مثل آدم روی تخت نخوابیده بودم. ایندفعه هم کنار دیوار خوابم برده بود... اوقاتی که میخوابم دست من نیست. دست حس و حالمه...الان هم حس و حالم بده پس دستم بی اختیار رفت سمت سرنگ و کشی که کنارم رو زمین افتاده بود... میخوام یادم بره...دهنم از ترس خشک شده بود... از این کابوس متنفرم... از خودم که منبع و مخزن این کابوسم متنفرم...
مدتهاست که دیگه فکر نمیکنم... فکر کردن درد داره... نمیتونم... سخته!  اوایل مورفین بود که برای درد مصرف میکردم... اما بعد از اومدن ابراهیم کم کم کارم به هروئین کشید... یعنی مدتها بود که احساس میکردم مورفین دیگه جواب نمیده اما سعی داشتم تحمل کنم... هر چند نمیدونم چرا... یه چیزی مثل یه امید درونم رو قلقلک میداد... تا اینکه با این روحیۀ داغون و بی ریخت و بی شکل مجبور یه عاشق شدن شدم. عالیه خانوم خیلی سعی میکرد منو مجاب کنه با پسرش ارتباط کلامی بیشتری داشته باشم اما احساساتم هم مثل خودم نصفه نیمه بود و به ثمر ننشست. نتونستم عاشق بشم... اونجا بود که فهمیدم هیچ شانسی برای یه زندگی نرمال ندارم. فهمیدم که هیچوقت نخواهم تونست کسی رو به جز یه پیرمرد متاهل که دوستم داشت و ازش متنفرم, دوست داشته باشم... روح نداشتم... مریض شده بودم... یه بیماری که اسم نداره... از اونجا بود که سطح درد خیلی بالا رفت. اونقدر که دیگه از حد تحملم خارج شد. دیگه نتونستم... وقتی به خودم اومد هروئینی شده بودم... پولشو اومیت میداد و منم ولخرجی میکردم. با دوست جدیدم حسابی خوش میگذروندم. دختری که برام مواد می آورد خودش هم تزریق رو بهم یاد داد... اونهم زندگیش همچین بهتر از من نبوده... یه بار برام تعریف کرد اما کیه که تو خلا یا تو فضا بتونه چیزی بشنوه... وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن... فقط یاد نگاهش مونده بود... مثل کبودی روی بازوم... که اوایل با لباسای آستین بلند از اومیت مخفیشون میکردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلشو تو چشمای آبیش دیدم ... اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده...
............................................................................

اونجایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بیحوصله نشستم... نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمیدونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن... حالا دیگه  فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم عجیب...

این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمشو میذاری تو آستینش بازی زیاد داره... ما آدمها رو به هم گره میزنه... جدا میکنه... اونجاهایی که انتظارشو نداریم دلمونو میشکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون... بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره...

جلوی آینه به موجودی که درکش نمیکنم خیره میشم. دختر که نمیتونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشمهای مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس... ابروهاش با اینکه هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن... لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتشو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگسالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده... اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه... فقط من میدونم اما... یه رازه بین من و اون...علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش میبینم... مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه میندازن... مثل سایه ای که سینان رو زندگیش انداخته...! حالا دیگه یک کم بیشتر میدونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن... انگار آب شدن رفتن تو زمین... اما از توی زمین چیزهایی هم در میان... گاهی که از پنجره بیرونو نگاه میکنم سینان رو میبینم که ایستاده و به من چشم دوخته... از ترسم پرت میشم عقب!

شناخت! تمرکز میخواد که من ندارم این روزها... تو زمان حال و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم...جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون... جون به سر میشم تا بخوام حرفهای اومیت رو بفهمم... مخصوصا وقتی بازوهامو میگیره تو دستاش و داد میزنه سرم... اما یادم نیست برای چی... تو آپارتمان پسر کوچیک اومیت که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا, نفس میکشم. اومیت سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. از دکترای اون به من چه؟ غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراشو تو چه زمینه ای میگیره... درد من چیز دیگه ایه... درد من نه شکل داره نه اسم... درد من منم... به عنوان یه انسان هیچ اعتماد بنفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم. بمباران دائمه درونم. این اونو میزنه اون اینو... تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده... برای ارتباط با آدمهای دور و برم دلم قنج میزنه اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم... از فکر نزدیک شدن به آدمهای دیگه تمام تنم میلرزه خودمو بیشتر قایم میکنم. با اینکه اومیت بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمیرم. از آدمها میترسم. بهشون اعتماد ندارم. کوچکترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودمو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم. بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودمو خیس میکنم و نمیتونم خودمو کنترل کنم... بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم... نه میشناسمش نه روش کنترل دارم...

بدتر از همه شرایط جدیدم با اومیت بود. وقتی می اومد به من سر بزنه دلم سکس میخواست چون دیگه به بدنش عادت کرده بودم. میرفتم و خودمو مینداختم تو بغلش و از طرفی هم از سکس بیزار بودم و حالت تهوع بهم دست میداد. نمیخواستم ببینمش اما از تنهایی هم میترسیدم... از اینکه بخواد منو بذاره و بره... دیگه رسما هیچکسی رو ندارم. فقط اومیته که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر دوی ما سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم... 
نه! یه چیز بدتر هست... اینکه دقیقا نمیدونم یه دختر ۲۴ ساله چه رفتاری داره... نرمال بودن چه جوریه یعنی؟ هیچ ایده ای ندارم... البته گاهی سعی میکنم... گاهی یه تزهایی هم در این زمینه میدم. مثلا به رفتارهای مامان فکر میکنم و حرف زدنش. اما نمیتونم انجامشون بدم. تمرین ندارم چون... به خاطر مواد هم که تمرکز درست و حسابی هم ندارم که خیلی بتونم رفتارهاشو یادم بیارم. تازه درد مدامی که تمام مدت تو تمام بدنم زوزه میکشه, هم یادآور نرمال نبودنمه هم حوصله ای برام نمیذاره... اون مورچه ها بازم برگشتن با کوله باری از آتیش اما اینبار دیگه فقط زیر پوستم نیست... همه جا لونه کردن حتی توی استخونهام... میسوزه... مغز استخونهام انگار زخمه...
نمیدونم... تنها چیزی که گاهی آرومم میکنه اینه که زانوهامو بگیرم بغلم و سرمو بذارم رو زانوهام. مثل وقتهایی که با فهیمه قایم موشک بازی میکردم. وقتی چشم میذاشتم و... چند لحظه یادم میره که بزرگ شدم اون هم بدون این که زمان گذشته باشه... اونوقته که دوباره به هروئین پناه میبرم... از این چند سال اخیر که رسما هیچیشو یادم نمیاد... گاهی خوابم و گاهی بیدار... اما سالهای قبل از اعتیاد به هروئین هم آنچنان چیزی توش اتفاق نیوفتاد... اگرم افتاد من اونقدر تو مورفین غرق بودم که اگه دنیا رو آب میبرد منو احتمالا خواب میبرد... 

یه لحظه که سرم افتاد به خودم اومدم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم که آب جوش بیاد تا باهاش یه چایی دم کنم. عجیبه! من که رفته بودم حاضر شم و برم نون بخرم... این اواخر از این چاله های سیاه تو حافظه ام و زندگیم زیاد بود... تو یه جور خلسۀ دائم زندگی میکنم که گاهی... خدا! ذهنم چرا متمرکز نیست؟ الان اصلا چه سالیه؟ چه ماهی؟ نمیدونم... آها! نمیخواستم نون بگیرم. رفته بودم تقویمو نگاه کنم... اما الان چرا یاد مامان خودم افتادم که با هل و گل چائی رو دم میکرد و به گفتۀ خودش یه چیز دیگه هم توش میریخت. من و فهیمه هر کاری میکردیم که بذاره بفهمیم چیه نذاشت که نذاشت. بابام عاشق چائیهایی بود که مامان دم میکرد. اگه قرار بود من یا فهیمه چائی دم کنیم یا وقتهایی بود که مهمون داشتیم یا وقتهایی که مامان و بابام دعواشون شده بود. نمیدونم این چائی مامان چی داشت که بابام همیشه به خاطرش کوتاه می اومد و منت میکشید. هیچوقت ندیدم مامان داد بزنه یا عصبانیتشو نشون بده. اگه از بابا دلخور بود ما ها رو میفرستاد. دوستم روبه روم نشسته بود و ساکت داشت به من گوش میکرد:
-نمیدونم چرا هیچوقت رازشو به من نگفت شاید من غریبه بودم... فکر میکنی به فهیمه گفته؟
دوستم جوابمو نداد. تنها وقتهایی که احساس نرمال بودن میکنم الانه هاست. وقتهایی که یاد خانواده ام می افتم... نه!... حتی الان هم نرمال نیستم. احساسم به خانواده ام هم ضد و نقیضه... دلم براشون تنگ شده و در عین حال ازشون میترسم... دخترشونم؟ یا فقط یه جنده ام؟ الان هم که غیبشون زده... نیستن... انگار رفتن... بدون من رفتن... چرا منتظرم نموندن؟ مگه نمیگن مادر به دلش میافته که بچه اش درد داره؟ با اینکه میدونم فکر میکنن من فوت کردم اما ازشون دلخورم... حالا یا فقط خونه رو عوض کردن یا کلا از ترکیه رفتن هنوز نمیدونیم... اومیت داره دنبالشون میگرده... قرار شده بود که وقتی ۱۸ ساله شدم و به سن قانونی رسیدم برام پاسپورت بگیره و کارامو درست کنه تا بتونم برم پیششون... اما نتونستم... بعدش قرار شد ۲۱ بشم و برم پناهنده بشم و از این خراب شده برم... اما همونم نتونستم... حرف زدن با آدمها بدون شاشیدن تو شلوارم ممکن نبود... مخصوصا پلیسها...اصلا نمیدونم خودم دلم میخواد ببینمشون؟ نمیدونم... حداقل فعلا که نمیخوام... فقط یه چیزه که تو این دنیا به من آرامش و امنیت میده... دوستم... اسلحه ای که اومیت بهم داده... با اینکه سینان فکر میکنه من مردم اما نمیتونم احتمال اینکه بیاد سروقتم رو نادیده بگیرم. اسلحه حتی وقتی حموم میرم هم پیشمه... نمیخوام دیگه اونجا برگردم حتی اگه لازم باشه یه گلوله تو مغز خودم خالی کنم... اما فعلا انگیزه ای برای شلیک ندارم...
خیره شده بودم به تفنگ و ماتم برده بود که صدای چرخیدن کلید تو قفل در آپارتمان باعث شد برش دارم و بگیرمش زیر چونه ام. نه دلهره داشتم نه چیزی. انگشتمو گذاشته بودم روی ماشه و فقط منتظر بودم که سینان باشه تا ماشه رو بکشم. اما اومیت بود که با گفتن منم نترس اومدنشو اعلام کرد. با اینحال خطر نکردم. هیچکس امکان نداشت بتونه منو به اون جنده خونه برگردونه.
-تنهایی؟ یا کسی باهاته؟
-تنهام... نترس...
وقتی اومد تو آشپزخونه تو دستش یه مقدار خرت و پرت بود. نون و مایحتاج روزانه که براش لیست کرده بودم. تفنگ تو دستم خشک شده بود. وقتی اومیت دستاشو گذاشت روی دستام تازه به خودم اومدم. تفنگو از توی دستام در آورد و گذاشت روی میز. نشست روبروم:
-فکر کنم کم کم داری دیوونه میشی... باید یه فکری به حالت بکنم...
فقط نگاهش کردم. کم کم دارم دیوونه میشم؟ اگه واقعا میدید داخل من چه خبره چی میگفت پس؟ یعنی چیکار میخواد بکنه...
-اومیت؟ برای چی منو نجات دادی از اونجا؟ 
-به خاطر خودم بود نه تو... خیلی دوستت داشتم... از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم... نمیخواستم تو رو از دست بدم...
-پس چرا من هنوزم اونجام؟
-نگران نباش... از اینجا بری از اونجا هم کم کم میری... به زودی از تنهایی در میایی... نگران نباش... فکر کنم خانواده اتو پیدا کردم...
از این وعده های دل خوش کنک زیاد بهم داده بود. مگه به این راحتیه؟ پناهنده هایی که پاسپورت ندارن و کشور مقصدشون هم معلوم نیست رو چه جوری میخواد پیدا کنه؟ ما خودمون فقط سه هفته طول کشید به وان برسیم. اگه بخوام مثبت فکر کنم و گیریم هنوزم زنده باشن معلوم نیست الان تو کدوم کوه و دره یا دریا آواره باشن... فقط امیدوارم اونها دیگه به سرنوشت من گرفتار نشن... خدایا میدونم بندۀ خوبی نبودم اما اگه هنوز یه ذره پیشت عرج و قرب دارم اونها رو به یه جایی برسون و مراقبشون باش... یکی هم... نذار منو تو این حال و روز ببینن. خجالت میکشم...
................................................................

شرایط الانم... نمیدونم خلاصیه یا گرفتاری... بعضی وقتها باید بذاری طرف بمیره و بره یا حتی بکشیش... اومیت منو از اونجا به خیال خودش نجات داده اما من هنوز گرفتار اونجام. گرفتار دردی که اون خراب شده به وجودم انداخته که مدام منو یاد اونجا میندازه... این چه عشقیه؟ این آدمها چرا اینقدر از خود راضی هستن آخه؟ هم ظلمشون بدون تفکره هم محبتشون... الان هم که گیر داده میخواد خانواده امو پیدا کنه... گیریم پیداشون کردی. چی بگم؟ از این ظلم بزرگتر چیه در حقشون؟ بچه ای رو که فکر میکردن ده سال پیش از دست دادن میخوای بدی دستشون؟ زنده ای که از صد تا مرده بدتره؟ یه بار هم قبلا تلاش کرده بود که بخواد منو از تنهایی در بیاره. اونموقع ۱۸ ساله بودم...یه بار بهم گفت:
-خانومم امشب از آمریکا برمیگرده... اگه دلت بخواد میتونی به عنوان خدمتکار مخصوصش بیای پیشش بمونی... فقط باید یه داستان سر هم کنیم که تو کی هستی...
در اوج نیاز به محبت بودم و دیوانگی... با اینحال اونجا هم نتونستم بیش از دو ماه دوام بیارم. نیازم برطرف نشد و مجبور شدم برم... مخصوصا که بعد از یک ماه عالیه خانوم گیر داد به من. اونطور که میگفت اوایل با عصای چهارپایه ای که دکتر بهش داده بود از پس خودش بر می اومد اما این اواخر بیمارتر از این حرفها بود. حالا روی ویلچر مینشست. مثل من... اما من روحم ویلچر نشین شده بود. جسمم بود که اینور و اونور میکشیدش. یادمه عالیه خانوم خیلی مهربون بود میگفت دلش گواهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست و میخواد نکاح پسرشو ببینه... اومیت منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاشو بهش بدم. میگفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمیرسه. یه کور برده بود عصا کش کور دیگر. در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم. با اینحال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش میکنم. عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن... اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن... دردهای گمشدۀ من! اولیش مامانمه! دومیش بابامه! سومیش... نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد بود. تا اینکه اونروز... با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهامو پاک کردم. اشکهایی که دیگه از روی غم نیست. اما نمیدونستم از چیه:
-کجائی پس فاطما؟
پس نمازش تموم شد. بدو رفتم تو هال پیشش.
-فاطما؟! نظرم عوض شد...
-قهوه نمیخواین دیگه؟
-چرا! اما اینجا نیارش... بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه... قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون...
داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره میکرد که جلوی ویلچرش پهن بود. حتما اینجوری هم میشده نماز خوند. من که به اصول و قواعدش وارد نیستم... روسریشو داشت در میاورد. موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود. یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون.
-مرتب شد؟
سر تکون دادم. لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود. چقدر این زن دوست داشتنی و مهربونه. تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بالها و کلیه هاشو تو یه حادثه از دست داده. چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره. یکی دو شب اول که مهمونش بودم اونقدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما... البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار اینجا اومدم اومیت سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه... خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه. وقتی میخواستم خودمو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما... شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم. حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم. البته تا قبل از جنده خونه اشو... فقط تا همونجائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه... طفلکی عالیه خانوم! دلم میسوزه براش...دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم میسوزه... گاهی از خودم چندشم میشه... خدایا منو ببخش! به دین به مذهب! اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم؟ ولم کن بابا حوصله ندارم... گمشو!
رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرشو بوسیدم. اما نمیدونم چرا.
-الهی خیر ببینی تو دختر! چقدر همیشه دلم از خدا یه دختر میخواست... قهوه ات آماده اس؟
-الان براتون دم میکنم... منتظر بودم کارتون تموم شه...
-فقط زیاد دم نکن خوب؟
-عالیه خانوم؟ وقتی چایی دم میکنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت؟ منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد؟
-میخوای چایی دم کنی؟
-نه...
-والله من نمیدونم گلم... اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانیمون یاد گرفتم... وگرنه ما چائی رو ساده دم میکنیم... اما من این مزه رو خیلی دوست دارم... عطر گل... و هل بود؟ چیز دیگه نمیدونم والله...
پس اینطور... صندلیشو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره میکرد و رفتم که قهوه اشو دم کنم. احساس بدی داشتم. احساس بد عذاب وجدان. موقع کار به دستام نگاه میکردم که میلرزیدن و یادم مینداختن که من رسما چی و چیکاره ام.
-راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم؟ مریضی مال ما پیر پاتالاس...
-چیزی نیست خانوم... عصبیه... انگار... تحمل دوری از خانواده امو نداشتم... یک کم... بهم فشار اومده...
-تو همین چند ماه؟ خوب چرا به من یا اومیت نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون؟
عالیه خانوم... موجود سادۀ بدبخت! قربونت برم... کدوم ده؟ کدوم خانواده؟ کدوم کشک؟ کدوم پشم؟ فکر میکنی نرفتم؟ اولین کاری که با اون آقای ایرانی کردیم همون بود. البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد... اما نبودن... از اونجا رفته بودن... اومیت هنوزم داره دنبالشون میگرده... اما دریغ از... لجم در اومد... تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن...
-نه خانوم... فعلا هنوز جا دارم... هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون میشم...
-خلاصه تعارف نکن... زندگی ارزش هیچ چی رو نداره... حالا که مریضم میفهمم... هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست... مثل من...
ای تف به گور کسی که این زندگی رو اختراع کرد...
-شما؟! چرا!؟
-به خاطر این پسرا و اومیت... پسر بزرگه ام ادنان که تصادف کرده و کمرش آسیب دیده... همینکه از خودش مراقبت میکنه از سرمون هم زیاده... پسر کوچیکه ایبراهیم هم که آمریکاست برای درسش... این اومیت بنده خدا گرفتار شده از دست من...
-مگه چیزی بهتون میگه؟
-اون که فرشته اس... چیزی به روی من نمیاره... اما من زنم... وقتی خودم اینقدر دلم برای اومیت تنگ میشه... ببین اون که مرده چه حالی داره و چه فشاری رو تحمل میکنه...
این خانوم هم انصافا بچه اس ها! بیچاره تو به چی فکر میکنی واقعیت چیه... شوهرت ماشالله چه قدرم فشار تحمل میکنه! از شدت فشار جنده خونه زده...! اما هر کاری کردم نتونستم تو دلم اومیت رو فحشش بدم... مخصوصا با چیزایی که این چند وقته دیدم و کارائی که کرده... یا بهتر بگم نکرده... اولینش منم که دیگه نکرده... از اونشب به اینور هر وقت با من تنها بوده فقط بغلم کرده... هر چند تعداد این دفعات خیلی هم زیادن هم نیستن... به ظاهر تنهام اما در اصل من هیچوقت خونه تنها نمی مونم... تفنگم... عزیز دلم... مونسم... همیشه همراهمه... آخرین باری که تنها موندم و بلایی که سرم اومد هنوزم طعمش دهنمو تلخ میکنه... عالیه خانوم فکر میکنه من از مهربونیمه که سایه به سایه اش راه افتادم و هر جا که میره دنبالش میرم. به جز مواقعی که مهمون داشتن. اونوقت با تن و بدن لرزون تو اتاقی که به من داده بودن  منتظر می موندم تا مهمونها برن. بدبخت خانومه نمیدونست دلیل اصلی من چیه. درسمو کامل برای همیشۀ عمر یاد گرفتم. با اینکه بزرگتر شدم اما اون ترس و تجربه همۀ جونمو به لرزه میندازه... شایدم همونطور که عالیه خانوم میگه شوهرش فرشته اس... گاهی میخوام اومیت رو بگیرم لای دندونام و بجوئمش... به خصوص گاهی که خواب میبینم که برگشتم به همون جنده خونه و سینان داره داغم میکنه... آخه برای چی منو از اونجا نجات دادی مرد ناحسابی؟ یه تیکه گوشت روانی و بیروح رو برای چی باید نجات بدی؟ اما از اونجا هم متنفر بودم نمیخواستم بمونم... تو دو راهی گیر کردم که کارش درست بوده یا غلط. بعدشم به اومیت خرده بگیرم که چی بشه؟ مگه خودم نبودم که داشتم از مرگ فرار میکردم؟ اما الان دیگه کنترل اوضاعدست خودمه! حتی اگه شده خودمو بکشم اونجا بر نمیگردم! این خط اینم نشون! دستمو کشیدم به تفنگ و از بودنش مطمئن شدم.
-حواست کجاست فاطما؟ میگم کمتر بریز...
-ببخشید خانوم... چشم حتما...
-تو یه چیزیت هست به من نمیگی اما... خوب بگو دختر جون... منم جای مادرت...
مادرم؟ عصبانی بودم...چشم! امر دیگه ای باشه؟ با صدای اومیت که بلند میگفت عالیه خانوم خودمو جمع کردم.
-چیزیم نیست خانوم... داشتم فکر میکردم خواهر بزرگه ام الان چیکار میکنه... آخه حامله بود...
اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکرد چیز دیگه ای بود...عالیه خانوم انگار که قانع شده باشه  بلند گفت:
-تو آشپزخونه ایم ما...
اومیت با یه دسته گل اومد تو آشپزخونه و یکراست به سمت خانومش رفت. وقتی خم شد و سر زنشو بوسید یه جوری شدم. داشتم عشقمو یا بهتر بگم گناهمو با یه زن دیگه تقسیم میکردم. خودمو با قهوه جوش مشغول کردم اما چقدر بدنم به نوازشهای اومیت احتیاج داشت و لای پام زوق زوق میکرد. در آن واحد یاد سکس که می افتادم حالت تهوع میگرفتم... خجالت بکش دیگه تو هم! این زن به تو پناه داده... حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که شوهرشو به حال خودش بذاری... خدایا! کمک کن! حالا که معتادم کرده به خودش... چه جوری این اعتیادو ترکش کنم؟
-شما خوبی فاطما خانوم؟
-به لطف شما اومیت بی... خسته نباشین...
-عالیه خانوم؟ یه خبر خوب دارم برات راستی...
-چی شده؟
-ایبراهیم فردا شب میاد ترکیه...
-راست میگی؟! الهی قربون پسر گلم برم... هی دعا میکردم که تا من هنوز هستم و نمردم ایبراهیم بیاد و یه سر و سامونی بهش بدیم...
در نهایت ناباوری متوجه شدم که خانوم داره به من اشاره میکنه. قیافۀ اومیت نمیگفت چی فکر میکنه اما من انگار خیلی قیافه ام خنده دار شده بود. حالا به عالیه خانوم حرجی نیست اون بیچاره چه میدونه من کیم. اما اومیت سرشم بره امکان نداره بذاره یه جنده که بیش از هزار بار فقط زیر خودش خوابیده بیاد و عروسش بشه. حالا نیس خودمم خیلی دلم میخواد... از هر چی آدمه متنفرم... خانوم زد زیر خنده اما اومیت فقط به یه لبخند محو و معنی دار اکتفا کرد.
-تا قسمت هر چی باشه عالیه... عشق و ازدواج دست من و شما نیست... ببینیم قسمت چی میشه... فاطما خانوم... شما هم یه قهوه بریز برامون... خیلی خسته ام...
از عالیه خانوم اونقدر خوشم می اومد که نخوام پسرشو بدبخت کنم. عشق و نفرت من کس دیگه ای بود. باید هر چه سریعتر میرفتم... از اومیت خواستم منو برگردونه به همون جای قبلیم... آپارتمان پسرش...اما کمی دیر جنبیدم و ضرری رو که نباید میدیدم... با حقیقت تلخ وجودم و صدمه ای که دیده بودم آشنا شدم... و عمق فاجعه رو اونجا فهمیدم...
.............................................................................

تازه معنی حرف... هیتلر بود؟ نه اون یارو کی بود با ه شروع میشد؟ هملت! میگفت که... بودن یا نبودن... مسئله این است... منم الان هستم اما نیستم... اومیت هم نیستش... حالا یا من ندیدمش یا اومیت بر خلاف همیشه که هر روز به من سر میزد دیگه نمیاد... چند روزیه که پیداش نیست... نمیدونم شاید مرده باشه... شایدم من مرده ام و خبر ندارم. به قول اون جوکه هنوز گرمم... الان هم احساس میکنم اینهمه نفس کشیدن بسمه... حالم خیلی بده... تحمل اینهمه بیرحمی این دنیا رو ندارم... امیدوارم اینبار دیگه بیدار نشم... با اینکه مثل همیشه سرخوشم و درد تزریق و درد زندگی و درد بدنم رفته بیرون اما حس میکنم از حد معمول بیشتر تزریق کردم... با اینحال نمیترسم... شجاعت کاذبی تمام وجودمو گرفته... شدم یه آدم بی غصه... یه آدم معمولی... یه آدم بی درد... مثل همون فرشته ای که یه روز با هزار امید و آرزو پناهنده شده بود به سازمان ملل و الان با هزار درد و غم پناهنده شده به هروئین... نشستم و تکیه دادم کنار دیوار تا حسابی برم تو حس... چه حس خوبی... صدای کلید رو شنیدم که داشت در آپارتمانمو باز میکرد... با اینکه سرم گیج میرفت اومیت رو تشخیص دادم اما یکی دیگه هم پشت سرش... چقدر شبیه بابامه... موهاش اما خیلی سفیدتره... نگاهش شبیه بابامه اما... درد و وحشتی که تو چشماش خونه کرده  مال خود بابامه... بابامه!  پس حتما فقط یه رویاس...از پشت بالهاشو تشخیص میدم... چه بالهای قشنگی داره...  با سرعت داره میاد سمت من... و من با همون سرعت دارم ازش دور تر و دور تر میشم... حالم با همیشه فرق میکنه... صبر کن قلبم! فقط یه چند لحظۀ دیگه بزن... بابامو می... قلبم... نمیزنه... ایراد نداره... حس میکنم دارم کامل میشم... یه فرشتۀ کامل... با یه رویای ناقص...

پایان...

۳۵ نظر:

  1. بچه ها شرمنده ام اگه خیلی بد شده... تمرکز نداشتم موقع نوشتن... لطفا بی رو در بایستی ایرادات کارمو بهم بگین تا بتونم درستش کنم... یه دنیا ممنون از صبر و تحمل و همراهیتون تا اینجا... با عرض ارادت شادی

    پاسخحذف
  2. حتی اگه به نظرتون کم توضیح دادم هم بگین یا اگه باید از اول بنویسمش... امیدوارم تمرکز شماها بیشتر باشه...

    پاسخحذف
  3. دوست عزیز عالی بود مرسی ولی دلم نمیخواست ک هیچ وقت تمام بشه عالی بود😘😘

    پاسخحذف
  4. يعني خيلي بد نشده بود مرسانا جان؟ خيالم يه كم راحت شد!!!! مرسي از لطفت!!!

    پاسخحذف
  5. حالا نمیشد این بدبخت بره پیش خوانوادش؟
    چرا مرد
    اشکم در اومد

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. راستی چرا فکر میکنی داستان بد شده
      به نظر من که خوب بود
      ولی دلم رو کباب کرد از بس غمگین بود

      حذف
    2. اینم درستش کن
      «میگفت دلش گوهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست»

      حذف
    3. نظر چهارم
      شادی جان اصلا ی کار کن
      به عنوان نویسنده موافقی که داستان ی پایان خوب داشته باشه و پایان دوم رو براش بنویسی
      کاملا درک میکنم که ممکنه به عنوان نویسنده دوست نداشته باشی این کار رو بکنی و یا خودت این پایان رو قبول داشته باشی

      حذف
    4. ناشناس عزیز. دلیل اینکه میترسیدم داستان بد شده باشه این بود که موقع نوشتن تمرکز نداشتم.
      جمله ای که گفتین درست شد. مرسی از تذکرتون.
      دربارۀ یه پایان دیگه هم چرا که نه؟ اگه پیشنهاد دارین که خوشحال میشم براتون بنویسمش.

      حذف
  6. منم با نظر بالا موافقم. یه پایان دیگه هم براش بنویس....یه کم غم بره...ولی عالی بود داستان...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوشحال شدم که دوست داشتین و خوشتون اومده.

      حذف
  7. يك جورايى شوك بهم وارد شد وقتى ديدم قسمت پايانيه. هنوز به نظر نميرسيد بخواد تموم بشه. كلى سوال باقى گذاشت. همه چيز تقريبا خوب جمع شد ولى اين داستان، يك قسمت قبل از اين يكى لازم داشت. خيلى سريع و با عجله جمع شد. پونزده قسمت شامل يك سال از زندگيش بود، اين يك قسمت شامل ده سال! ده سال حداقل دو قسمت لازم داشت.
    تير خوردنش كه گفتن براى نجاتش بوده و صحنه سازى بوده، ولى اينجور تير خوردن ميتونست باعث مرگش بشه. حداقل اگر گلوله پلاستيكى بود، بهتر جور در مى اومد. خدمتكار شدنش خونه ى اوميت هم، با شرايطى كه ميترسيدن سينان پيداش كنه، ريسك بزرگى بود كه كسى مثل اوميت چنين خطرى نميكنه. خونه ى اوميت بدترين جا براى قايم شدن بود! چطورى سينان قانع شد كه ديگه دنبالش نگرده هم مشخص نبود. ده سال در همون شهر و كنار اوميت بود و سينان و بقيه اصلا شك نكردن! خواستگارى از يك خدمتكار ناشناس و عجيب هم براى مردى كه آمريكا دكترا ميخونه ايده ى جالبى نبود.

    پايان غم انگيزش رو دوست داشتم ولى پيدا نشدن خانوادش منطقى نبود. پيدا كردن يك خانواده ى پناهنده يا مهاجر كه در اداره ى پليس هم ثبت نام كردن، براى كسى مثل اوميت كه در پليس كلى آشنا داره مثل آب خوردنه. اونم ده سال بگردن و پيدا نكنن! ميشد پيدا نشدنشون رو توجيه كرد كه مثلا موقع مهاجرت، غرق شدن يا دست شكارچيهاى انسان افتادن كه حتى در اين صورت هم عاقبتشون رو ميتونستن بفهمن.
    اون آقاى ايرانى يهو غيب شد. خيلى سريع وارد داستان شد و سريع هم حذف شد.
    عاقبت سينان و كاميلا و دكتر و كلا آدمهاى اون خونه هم ديگه بهشون اشاره اى نشد. بعيده كه در ده سال تونسته باشن مثل سابق زندگى كنن چون معمولا در اينطور بيزينسها اين افراد زياد دوام نميارن و مى افتن به جون همديگه و شرايط تغيير ميكنه. ولى اينا شرايطشون خيلى پايدار موند.

    اوه چقدر نق زدم :)))))))

    پاسخحذف
  8. استر عزیز... تمام نقدهاتونو قبول دارم. درسته. اما این فقط داستان فرشته بود و آدمهایی که در یک برهه از زمان ملاقات کرد و اثراتی که روش گذاشته شد. اتفاقا خانواده اش پیدا شدن در آخر اما کمی دیر. قصه کلا راجع به سینان و دکتر نبود و همونطور که خودت گفتی صد در صد به جون همدیگه افتادن. اما برای یه آدم هروئینی و معتاد زیاد فرقی نمیکنه به نظرم. اون فعلا با درد خودش مشغوله. اینو بر مبنای تجربه های شخصیم میگم. خیلی از اونهایی که قبلا تو ایران بودن و زتدگیمو داغون کردن هنوز هم سایه اشون و سایۀ صدماتشون به روح و ذهن من سر جاشه اما خودشون نیستن. نمیدونم چی شدن. زنده ان یا مرده. مهم الان منم و بلایی که به جونم افتاده و کاری که دارم با خودم میکنم.
    خواستگاری اتفاق نیوفتاد عزیزم. فقط خواستۀ یه مادر بود که از یه دختری خوشش اومده بود و به رسوم ترک میخواست پسرشو خوشبخت کنه. اما فرشته نتونست خودشو با واقعیت تتبیق بده و فرار کرد.
    و البته پیدا کردن یه خانواده مهاجر که تمام مدت قاچاقی از این کشور به اون کشور میره و احتمالا دیپورت میشه کار راحتی نیست. مخصوصا وقتی پاسپورت نداشته باشن... حتی خود پلیس اون کشور هم نمیتونه اینجور آدمها رو تحت نظر داشته باشه. اونقدر که ده سال طول کشید.
    اما این ده سالی که خوندی ده سال اخیر بدن خودمه که هم خیلی سریع گذشت هم کند. به جز مرفین و هروئینش بقیه اش کمابیش خودم بودم. اما چشم عزیز. سعی میکنم کاملترش کنم. همونطور که گفتم تمرکز ندارم این چند روزه. بهتر که شدم چشم عزیزم. شاید اون قسمت قبل از آخر رو نوشتم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به نظر منم پايانش رو تغيير نده. اين پايان خيلى خوب بود و با كل داستان هماهنگ بود. فقط خيلى زود جمع شد و يك جاهايى گنگ بود. اين قسمت رو خيلى دوست داشتم چون خيلى واقعى و تلخ بود و زياد هم به حاشيه نرفتى.
      منم ده سال گذشته با آثار آسيبهاى روحى و جسمى زندگى كردم، غير از اعتياد و علافيش، باقيش مثل زندگى من بود. ولى دنياى تكنولوژى و اينترنت باعث ميشه حتى اگر نخوام هم تصادفى از سرنوشت اون آدمها با خبر ميشم.
      به هر حال خوبه كه تموم شد :)
      ستاره سربى رو هر وقت بهتر شدى سر و سامون بده. اميدوارم زودتر حالت خوب بشه 🌹

      حذف
    2. استر عزیزم.
      دنیای ما دنیای آدمهای بد و خبیثه که ماها رو عذاب میدن و سور مور و گنده تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنن. من و تو میمونیم و دردمون و چاره ای که نیست. کدوممون میدونیم قاتلهای روحمون کجان و چیکار میکنن؟ گنگی داستان من هم از اونجا میاد.
      اما چشم... سعی میکنم یک کم که حالم سر جاش اومد از گنگی درش بیارم و تا حدودی بهش سر و سامون بدم.
      ستاره سربی هم رو چشمم عزیزم...

      حذف
  9. البته استر عزیز. پایان داستان رو تا حدودی باز گذاشتم که خواننده هر جوری میخواد برای خودش تموم کنه... البته به خیال خودم... پس به نظرت باید اینا رو به قسمت آخر اضافه کنم؟

    پاسخحذف
  10. گریه کردم خیلی
    فکر نمیکردم بمیره دوست نداشتم بمیره ۳ بار خوندمش همش الکی میخواستم اخر داستان به خودم امید بدم که واقعا زنده مونده و پدرش اومده
    همه چی عالی بود ولی به قول دوستمون میشد دو قسمتش کرد یکم گنگ شده بود
    ولی بازم خوبه که بالاخره تموم شد حالا بعد یه استراحت خوببب میری سراغ گرگ و میشششش بی صبرانه منتظرم و هر روز صفحه رو چک میکنم مرسیییییی
    مرضی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرضی عزیز. ببخشید ناراحتت کردم. چشم. یه کم بهتر بشم حتما.

      حذف
    2. شادی عزیزم داستان با همین گریه هاش و ناراحتی هاش قشنگه البته منم اشکم دم مشکمه نیازی به معذرت خواهی نیست
      بعد از سلامتی کاملت منتظر داستانت هستم اول سلامتیت چون مهم تر از هرچیزیه امیدوارم هر روز بهتر از دیروز باشی
      مرضی

      حذف
  11. اول اینو بگم اگه نگم تو دلم میمونه راستش وقتی دیدم تو شهوانی گذاشتیش اول یه فحش دادم بعد گفتم اونور هنوز تموم نکرده اینجا گذاشته. بابت این فکرم خیلی خیلی معذرت میخوام عذاب وجدانش مونده بود باهام :))
    منم شکه شدم وقتی قسمت پایانی رو دیدم ولی به نظرم تلخ تموم شد بهتر شد انگار واقعی تره آخه زندگی واقعی هم اکثرا تلخه اگه به خانواده ش میرسید همه چیز زیادی خوب و فانتزی میشد.این قسمت رو بیشتر از همه قسمت هاش دوست داشم نه به خاطر اینکه قسمت آخر بود چون که یه حالت گنگی داشت. شاید اون دختری که دزدیده بودنش رو نمیتونستم خیلی خوب درک کنم و ففط منتظر بودم بدونم آخرش چی میشه ولی این دختری که روحش خسته بود رو تونستم خیلی خوب بفهمم.من فکر میکردم دکتر قراره نجاتش بده ولی خب اومیت هم زیاد فرقی نداشت راستی سینان چی شد؟ دلم میخواست یه بلایی سرش بیاد دلم خنک شه. از همه اینا بگذریم.شادی جان خیلی خیلی خسته نباشی منتظرم داستانای بعدیتم :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ری رای عزیز. عذاب وجدان نداشته باش. دلیل اینکه داستان رو گذاشتم تو اون سایت فقط میخواستم یه چیزی رو به اعضای اون سایت راجع به خودشون بفهمونم. وگرنه به اون سایت برنگشتم واقعا.
      درسته... این واقعیته... و البته تلخ.

      حذف
  12. درود شادی عزیز...خسته نباشی .
    فکر میکردم هنوز در حال گذران دوره نقاهتت باشی،خوشحال شدم از بهبودت .
    دیدن پایان داستان از یکسو برام غیرمنظره بود و از سوی دیگه مسرت بخش .برا ادامه و کش دادنش خیلی جا هست اما به نظرم با این ایستگاه پایانی که براش ساختی ،ابتدا و انتهای اون رو همساز کردی، اینطور دیگه کل داستان یه ملودی رو مینوازه و اونم یاس و ناامیدیه.
    اماشادی جان بخوای مطابق نظر مخاطب یه پایان دیگه براش متصور بشی که نمیشه!اونوقت باید اولشم عوض بشه، که اون کلا میشه یه داستان دیگه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. کوروش گلم.
      این بیماری کلا دوران نقاهته. چون همیشه هست. اگه بخوام ساده توضیح بدم از شمارۀ یک تا ده که ده بیشترین سطح درد باشه من تمام مدت در حد ۶ درد دارم تو همۀ بدنم. اما گاهی این درد میره روی ۲۰ و ۳۰ و... اونجاهاس که دیگه فقط منم و قرصهای دلبند که مستم میکنه.
      راستش نمیدونم چه پایان دیگه ای رو میشه متصور شد برای همچین دختر ناقص و خسته ای...

      حذف
    2. منشا درد فیبرومیالژی به اعصاب برمیگرده،زیاد داروی شیمیایی مصرف نکن ؛اگه بتونی روزی 30 تا 45 دقیقه نرمش و ورزش هوازی انجام بدی خیلی میتونه در کنترل و حتی بهبودش موثر باشه.
      عرض کردم خدمتت ، توی اون فضای خفقانی که کاراکتر قرار گرفته بود همون پایانی که براش رقم خورد بهترین گزینه برا ساختار داستان با اون مضمون بود .

      حذف
    3. کوروش عزیز. همونطور که گفتی این بیماری برمیگرده به اعصاب. من روزی ۱۰۰ ساعت هم برم و ورزش کنم بازم رفتارها و تصمیمات احمقانۀ اطرافیانمه که میرینه تو اعصابم. مشکل من از جای دیگه اس عزیز.

      حذف
    4. از ورزش قافل نشو شادی جان،ازش معجزه ها دیدم(نمونه اش میگرن خودم).
      یادمان باشداگر خاطرمان تنها شد،طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم.

      حذف
    5. والله هر روز حداقل روزي ١ ساعت پياده روي دارم. علاوه بر اون شنا و ورزشهاي نرم كه اوور دوز نكنه بدنم. چه عرض كنم؟
      و اما در مورد من مورد برعكسه:
      يادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد شكر كنيم كه بهتر از زخم خوردن از كلمات پدر است.

      حذف
    6. پیاده روی،هواخوری،شنا...اینا که وظیفه اخلاقی همه کسه،منظورم ورزشیه که بتونه ضربانت رو بالای 100 ببره؛ اونوقته که میفهمی نفس کشیدن چقدر از فکرای صد تا یه غاز مهمتره،یا وقتی با مشت و لگد بیفتی به جون یه کیسه بوکس میفهمی چه بار سنگینی یکباره از روح و روانت کاسته شده .
      افراد نزدیک آدم هم البته میتونن مصداق همون بی سر و پایی باشن (بی سر و پا رو میتونی اینطور تلقی کنی که از دونستن دست چپ و راستش ناتوانه اما به تصور خودش علامه ی دهره )

      حذف
    7. شادى جان واقعا هيچى بدتر از زخم خوردن از كلام والدين نيست، مخصوصا پدر، پدرى كه اصلا ازش توقع نداريم و هميشه احترامش رو نگه داشتيم. اينو بدجور تجربه كردم و ميتونم بگم صد تا خنجر بخورى دردش كمتر از زخم كلام پدره. )،؛

      حذف
    8. آخ گفتي استر!!! احترامي كه فقط يكطرفه اس. ارتباطي كه يكطرفه اس... گاهي هس ميكنم اگه والدين سر آدمو ببرن خيلي راحت تر و پر محبت تر از محبت نكردنشونه.

      حذف
  13. یه استادی دارم، استاد ادبیات، آدم حس می کنه با خوندن نوشته هاش یا گوش کردن به حرفاش می تونه بمیره.. چقدر من رو یاد ایشون انداختید شادی جان..

    قویاََ بهتون تبریک میگم. نه بابت قلم زیباتون، نه موضوع فوق العاده‌ای که انتخاب کردید، نه پایان محشر داستان.. فقط بخاطر تاثیری که تونستید رو مخاطب بذارید.. با اینکه معتقدم خیلی مسخره‌ست که بگیم: آره فلانی می فهممت، ولی عمیقا درک کردم حال فرشته رو وقتی که نه انگیزه‌ای برای زندگی داشت، نه حتی مرگ!
    متاسفم که انقدر دنیامون کثیفه.

    ارادتمندم عزیز.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. البته بنده که در سطح یه استاد ادبیات نیستم. این فقط لطف شماست گلم.
      گاهی آدمها انگیزۀ همه چیز رو از آدم میگیرن. دنیای کثیف و مزخرف. ممنونم از لطف و بزرگواریتون عزیزم.

      حذف
  14. و زمانی که خداوند انسان را آفرید مورد اعتراض فرشتگان واقع شد.
    آنها گفتند: آيا كسي را در آن قرار مي دهي كه فساد و خونريزي كند؟
    و خداوند پاسخ داد من چیزی می دانم که شما نمی دانید.
    بله فرشتگان از جنبه هاي مثبت انسان به خوبي آگاه نبودند و اتفاقا ارزش انسان کامل در این است که با وجود اینهمه امکانات برای فسادگری به ندای فطرت و وجدان عمل کند و دست در دست پروردگارش از غیر بی نیاز گردد.
    داستان زیبایی بود در به تصویر کشیدن بعضی انسان هایی که از حیوانات بدتر هستند اما بدانیم که نقطه مقابل آن هم باید به تصویر کشیده شود تا به درد فرشتگان دچار نگردیم.
    و تاریخ پر است از انسانهای پاک و خداجو که زیر بدترین شکنجه ها هم دست از ایمان و آرمانشان بر نداشتند.
    موفق باشید

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون از كلمات قشنگتون دوست عزيز.

      حذف