جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب ستارهٔ سربی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ستارهٔ سربی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

ستارهٔ سربی

نوشته : ایول

گیجم. خیلی گیج. .نمیدونم کجام یا اینجا کجاست. اما در روستا بودنش شکی ندارم..از انبوه درختای جنگلی و ابرهای انبوه حدس میزنم یه جایی تو شمال باشه. اما کجاست و اسمش چیه فقط خدا میدونه. یک کم جلوتر٬ پای دیوار کوتاه و کاهگلی, مقداری چمن در اومده بود اما دیگه نا نداشتم تا اونجا برم.همونجا رو زمینِ خاک و خلی نشستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم. میدونستم مانتوی سیاهم قراره کثیف و خاکی بشه٬ اما برام مهم نبود. خیلی به خودم فشار آورده بودم.دیگه انرژی نداشتم. با اینکه دیوار پشتم ناهموار بود اما دلم رو خوش کردم به سایهٔ درختهایی که از روی دیوار به بیرون خم شده بودن و بی چشم داشت سایهٔ پر از محبتشونو هدیه میکردن.نمیدونم تو روستا به اینجور راههایی که دو طرفش دیوارهای کوتاه کشیده شده٬ چی میگن. کوچه؟ کوچه باغ؟ جاده؟ یه سری اسم میاد تو سرم که گاهی تو کتابا خوندم یا تو تلویزیون به گوشم خورده٬ اما نمیدونم کدومش درسته.
خودم هم خوب میدونم که بازی با این کلمه ها فقط یه بازی فکریه تا برای یک لحظه هم که شده از واقعیت فرار کنم.به نظرم سمت چپم٬ یک کم جلوتر یک پیچ باشه که انگار قراره سربالایی باشه. از فرم انحنای زمین حدس میزنم. شایدم نه.همه جا خلوته و کوچکترین صدایی به گوش نمیرسه.سرمو تکیه دادم و چشمای تبدارم رو بستم. بوی خوش چوب سوخته که تو فضا پخشه٬ مشامم رو نوازش میکنه. عطرش به طرز عجیبی آرامش بخش و آشناست. یه جور نوستالژی در درونم ایجاد میکنه که نمیتونم توصیفش کنم. یه جور تصویر که نمیتونم درست ببینمش اما با اینحال باز هم آرامش بخشه. وای خدا! عجب عطری داره این! یک لحظه٬ فقط یک لحظه یک تصویر گنگ و مبهم میاد تو سرم. تصویری از یک ردیف درخت سرو که در امتداد راه با فاصله از همدیگه ایستادن.نمیدونم ته اون راه کجاست اما میدونم تهش تاریکیه. میدونم که خاطرهٔ من نیست. از این تصاویر زیاد دیده ام و میبینم. دیگه عادت کردم.از اول بچگیم...
اون وقتها که کوچیکتر بودم این نیروی عجیب یک کم ضعیفتر بود و فکر میکردم چیزای دور و برم واقعیته و با اطرافیان درباره اشون حرف میزدم. اوایل مادرم هم باهام همراهی میکرد. وقتی ۵ ساله بودم همبازیای زیادی داشتم که تو اتاقم می اومدن. با هم حرف میزدیم و بازی میکردیم. وقتی برای مادرم تعریف میکردم میخندید و میگفت چه ذهن خلاقی داری تو؟ احتمالاً وقتی بزرگ بشی نویسنده میشی. مادرم خیلی حرفهامو جدی نمیگرفت.شاید به حساب تخیلات بچگیم میذاشت.
زندگی خوبی داشتیم تا اینکه یک شب همه چیز به هم ریخت. هفت ساله بودم. یک شب که همه خوابیده بودیم, سایهٔ سیاهی رو دیدم که اومد داخل اتاق. ازش نمیترسیدم. قبلاً هم دیده بودمش. یه ردای بلند و سیاه تنش بود و یه کلاه قیفی و بلند که صورتش رو هم میپوشوند. اونموق که کوچیکتر بودم فقط میدونستم لباسش سیاهه. الان که بزرگ شدم میتونم بگم چه شکلی بود.نمیدونم چرا شکل ظاهریش منو یاد اون نژاد پرستهای امریکایی می انداخت.Ku Klux Klan. فقط این لباساش سر تا پا سیاه بود و ردای بلندش روی زمین کشیده میشد.
برادر کوچیکترم که اونموقع ۴ سالش بود روی تختش دراز کشیده بودو تو خواب عمیق٬ با اومدن اون موجود عجیب٫ چشماشو باز کرد و تو جاش نشست. موجود عجیب که به نظرم هیبت مردونه داشت, دستشو دراز کرد به سمت برادر کوچولوم که اسمش کامیار بود. دست کامیار رو گرفت و بلندش کرد. خیلی با برادرم مهربون بود و همونطور که کامیار تو بغلش بود و کمرش رو نوازش میکرد٬ بی توجه به من اتاق رو ترک کرد.نمیفهمیدم چی شده. خودم دیدم که اون مرد عجیب و کامیار رفتن. پس چرا کامیار هنوز رو تختش بود؟ فکر کردم خواب دیدم. صبح با صدای جیغهای جگرخراش مامان چشم باز کردم که داشت کامیار رو تکون میداد و سعی میکرد بیدارش کنه.
-کامیار! کامیار! خدایا بچه ام! کامیار! افشین! کامیار نفس نمیکشه! یا خدا! بدبخت شدم!
آمبولانس و گروه امداد که اومد٬ مادرم بیهوش شده بود. خیلی ترسیده بودم. برای من که بچه بودم همه چیز بیش از حد داشت سریع اتفاق می افتاد. پدرم منو از اتاق برد بیرون و تو هال به حال خودم ول کرد. گریه میکرد. به خیال خودم مثلاً خواستم آرومش کنم. دست بزرگش رو تو دستای کوچیکم گرفتم و با لبخند گفتم:
-بابا! نگران نباشین. به خدا خودم دیدم که اون آقاهه داشت کامیارو نازش میکرد...
حرکت بعدی پدرم بالا رفتن دستش و و فرود اومدنش رو صورت ظریف بچه گونه ام بود. طوری که حس کردم گردنم رگ به رگ شد. اصلاً معنی کارشو نمیفهمیدم. دستاشو انداخت زیر بغلام و بلند کرد و همونطور که تو هوا تکون میداد داد زد:
-دیشب کسی اومده بود تو خونه؟ چرا صدامون نکردی حرومزاده! ها؟ داداشتو چیکار کرد؟
دیگه از بابام می ترسیدم. اون داد میزد و من جیغ میکشیدم. انگار یه لحظه یه چیزی یادش افتاده باشه٬ منو ولم کرد و دوید سمت اتاق من و کامیار. محکم خوردم زمین. داشت با داد و بیداد یه چیزایی میگفت که با اون بچگی فقط یه سری چیزاشو میفهمیدم:
-دخترم میگه دیشب یکی تو اتاقشون بوده. یه مرد. یه مادر جنده پسرمو کشته...
مادر رو فهمیدم اما جنده اشو نفهمیدم یعنی چی. شایدمادرجنده مثل مادر بزرگه. جنده یعنی بزرگ؟ به نظر میرسید چیزی که گفته بودم محشر کبری به راه انداخته. حالا دیگه مسٔلهٔ قتل درمیون بود. خیلی طول نکشید که پلیس از راه رسید. یه چند لحظه بعد یه آقایی که لباس پلیس داشت اومد و پیشم نشست.
-چرا گریه میکنی خانوم کوچولو؟
-بابا منو زد... بابا منو دوست نداره...
-نه عزیزم! بابات دوستت داره. مگه میشه یکی دختر به نازی تو داشته باشه و دوستش نداشته باشه. دستت بشکنه مرد... صورتش کبود شده. راستی عمو؟ دیشب کسی اینجا بود؟ تو اتاقتون؟
-اوهوم! بود!
-چه شکلی بود؟ به عمو میگی؟
رفتم تو فکر. هنوز اونقدراز لحاظ فکری و گفتاری, واژه ها و کلمات تکمیل نشده بودن که بخوام برای کسی توضیح بدم که دیشب چی یا کی رو دیدم. مخصوصاً حالا که خیلی هم ترسیده بودم. مامور پلیس که دید نمیتونه از من حرف بکشه یک کم بعد ولم کرد و رفت.
کامیار رو یکی از همون مردها بغل کرد و مادرم رو روی برانکارد بردن بیمارستان. من و بابا هم با ماشین مامور پلیس رفتیم. وقتی تو حیاط بیمارستان همراه همون مامور پلیس ایستاده بودم. که یکدفعه همون آقای دیشبی رو دیدم. داد زدم:
-عمو! ببین خودشه! همون آقا دیشبیه اس! رفت تو...
-کوش؟ کجاست؟
-رفت اونجا! لباساش سیاه بود...
مامور با گفتن از اینجا تکون نخور تا من برگردم٬ منو تنها گذاشت و رفت. با اینکه تنهایی میترسیدم اما بدون چاره ایستاده بودم. محوطۀ بیمارستان ساکت و خلوت بود. باز هم اون آقای مهربون با لباسای عجیبش پیداش شد. اما یک دفعه دیدم که آقاهه با مامان اومدن بیرون. مامانم خوشحال و شاد در حالیکه کامیار تو بغلش بود با اون آقاهه قدم میزد.گیج شده بودم. نمیدونستم چی شده. رفتم سمتشون. یه لحظه یه باد خیلی شدید وزید و من برای اینکه خاک تو چشمم رفته بود چشمامو مالیدم. وقتی چشمامو باز کردم مامان و کامیار و اون آقای عجیب دیگه نبودن. همه جا رو نگاه کردم. اما…

سالها از اون روز میگذره. سالهای پر از بی کسی. سالهای پر از تنهایی و ترس. بعد از اون اتفاق دیگه پدرم نه پدرم شد نه آدمیت توش موند. همیشه با یه جور نفرت نگاهم میکرد.چون قضیهٔ قتل مطرح بود کامیار کالبد شکافی شد. علت مرگ سکتهٔ قلبی تو خواب بوده. الان میفهمم که شاید بابا فکر میکرده من کامیارو خفه کردم یا طوری ترسوندمش که از ترس سکته کرده. مطمئنم که این فکر فشار زیادی بهش می آورده چون بعد از یک مدت پدرم رو آورد به مواد مخدر و معتاد شد. مادرم هم همونروز تو بیمارستان سکته کرده بود و همون موقع که دیده بودمش٬ فوت شده بود. این چیزا رو بعدها فهمیدم. بعد ها که فهمیدم اطرافیانم٫ چیزایی که من میبینم رو نمیبینن. و من با بقیه خیلی فرق دارم...

تقریباً از هشت سالگی تو خونهٔ این فامیل و اون فامیل و با درد بی پدری و بی مادری و بی برادری بزرگ شدم. و بچه های فامیل شدن همبازیهام. تو اون سن و سال کم و بی تجربگی کم کم فهمیدم که میتونم یه چیزایی رو پیش بینی کنم. که البته سؤ تفاهم های وحشتناکی رو رقم میزد. اما بدترینش که همه چیز رو به هم ریخت تو اون مدتی که خونهٔ خاله ام زندگی میکردم اتفاق افتاد. یک بار تابستون, با خوانوادهٔ خاله اینها رفته بودیم به یکی از روستاهای شمال. مهمون پدر و مادر شوهر خاله بودیم. پسر خاله ام رفته بود بیرون تا با یکی از دوستاش بازی کنه. من هم داشتم تلویزیون میدیدم. کسی بالا سرم نبود. خاله ام با مادر شوهرش تو آشپزخونه بود و داشت شام درست میکرد. یک دفعه دلم بدجوری شور پسر خاله ام رو زد.نادر از من یک سال بزرگتر بود. بدون اینکه بدونم چطور ممکنه٬ تصویر عجیبی تو سرم پیدا شد. پسر خاله نادر٬ از درخت بلندی که نزدیکای خونه دیده بودم افتاد زمین و بی حرکت موند. صحنه اونقدر واقعی بود که بی اختیار دویدم تو آشپزخونه و با گریه به خاله ام گفتم. خاله با عجله داشت مانتوش رو میپوشید تا با هم بریم همونجایی که نادر افتاده بود. اما با صدای پسر خاله ام که از تو حیاط داد میزد مامان شام چی داریم٬ خاله که ترسیده بود با ناراحتی هولم داد. فکر کرده بود باهاش شوخی کردم. اونشب برای تنبیه گرسنه خوابیدم.دو روز بعد٫ تو ایوان خونه تنها نشسته بودم که بازم همون صحنه رو دیدم. اینبار بدون دلشوره. دیگه جرات نکردم به کسی بگم. شده بودم چوپان دروغگو. بدو رفتم و پشت خونه و بین بوته ها قایم شدم.بعد هم از زور خستگی خوابم برد. ناگهان با یک لگد محکم تو پهلوم از خواب بیدار شدم. خاله ام بود که داشت منو میزد. پدر شوهرخاله سعی داشت آرومش کنه.
-بذار بدبخت توضیح بده. شاید عمداً این کارو نکرده باشه آخه!
-کار خود بیشرفشه دارم میگم! اونروز اومد و همینا رو بهم گفت. امروزم هم از رو خباثتش نادرو از درخت انداخته پایین... میکشمت تو رو! ولم کن حاج آقا! میخوام چوب تو کونش کنم! بیا اینجا! بیا بهت میگم! خواهر من و داداش خودتو کشتی... حالا نوبت بچهٔ منه؟ مگه دستم بهت نرسه. جرت میدم...
آقا مصطفی با زور سلام و صلوات خاله رو از خر شیطون پیاده کرد و بردش تو. دست و پاهام میلرزید. حدس میزدم چی شده. اما باورش برام سخت بود. چطور ممکن بود آخه؟ یعنی نادر واقعاً افتاده بود؟ شب بود و بارون گرفته بود و من مثل موش آب کشیده٫ تا صبح بیرون ایستادم. از سرما میلرزیدم اما جرات نداشتم برم داخل. خوشبختانه نادر فقط دو تا از دنده هاش شکسته بود. بعد از کتک مفصلی هم که بالاخره ازخاله ام خوردم ٫ بهم اجازه دادن برم تو.فرداش من و آقا مصطفی که باهام سرسنگین بود٬ با اتوبوس راهی تهران شدیم. رفتیم خونهٔ خودمون. بابا خونه نبود. کلید خونه رو تو کوله پشتیم داشتم. رفتم تو. آقا مصطفی هم بدون خداحافظی رفت.
نادر بیچاره هر چی گفت که تقصیر من نبوده٬ هیچکس حرفشو باور نکرد. گفتن اینا رو چون از من میترسه٬ داره میگه. تو خونه هیچ چیز نداشتیم. نه پول نه نون نه غذا. از صبح که بدون صبحونه راهی شده بودیم تا الان هیچ چیز نخورده بودم. لعنت به دهنم که بی موقع بازش کردم. سه روز کامل گرسنه موندم اما بابا نیومد خونه. شبها خیلی میترسیدم. تا اینکه بالاخره از گرسنگی مجبور شدم برم خونهٔ همسایهٔ روبرویی و ازشون یه مقدار نون بگیرم. خدا خیرش بده. زن خیلی خوبی بود. نه تنها بهم نون داد بلکه منو برد تو و برام غذا کشید. هیچوقت عطر و طعم اون قرمه سبزی از یادم نمیره.
بعد از اون اتفاق دیگه هیچ کدوم از فامیلها جرات نداشتن منو ببرن پیش خودشون.آش نخورده و دهن سوخته! همه میگفتن ستاره یعنی من٬ جنون داره... میترسیدن بلایی سر بچه هاشون بیارم. یکی دو سالی با کمک در و همسایه ها٬ گذشت. بابا تقریباً میشه گفت هیچوقت خونه نمی اومد. وقتی هم که بود, تو عالم هپروت سیر میکرد و خمار بود. از دولتی سر آقا جون و خانوم جون که پدربزرگ و مادربزرگم میشدن٫ ارثیهٔ هنگفتی به پدرم رسیده بود که مجبور نبود کار کنه. معلوم نبود کجاست و چیکار میکنه. منم دیگه از تنهایی نمیترسیدم. هر دو تقریباً طرد شده بودیم. بابا به خاطر اعتیادش و من به خاطر اینکه میگفتن روانی هستم…
۱۳ ساله که شدم با کمک خانوم زمانی امتحان پنجم دبستان رو دادم. از بس خونهٔ این و اون مونده بودم٬ فامیلها مدرسه ثبت نامم نمیکردن. تا اینکه برگشتم خونه و با خانوم زمانی آشنا شدم. وقتی فهمید مدرسه نمیرم به تکاپو افتاد. فقط یکسال رفتم راهنمایی.با کمک خانوم زمانی که معلم بود درس میخوندم. هوش عجیبی داشتم. خانوم زمانی دبیر ریاضی فیزیک بود. خودش چند بار با تعجب بهم گفت که تو عمرش شاگرد زرنگ و درس خون زیاد دیده اما من اعجوبه ام. کافی بود یه چیزی رو بخونم یا بهم بگه تا دیگه از یادم نره. با کمک خانوم زمانی٬ شبانه مدرسه راهنمایی میرفتم. خدا خیرشون بده. یه شب خودش٬ یه شب شوهرش٬ تو حیاط مدرسه می نشستن تا برگردیم خونه. همکلاسیهام از خودم خیلی بزرگتر بودن. اکثراً یا متاهل بودن که اجازه نداشتن صبح ها مدرسه برن یا دلایل دیگه.البته برام مهم نبود. عادت کرده بودم سر جام نباشم. همون سال که اول راهنمایی رفتم٬ با یه امتحان هر سه سال راهنمایی رو پاس کردم و رفتم دبیرستان. اینبار دیگه خانوم زمانی خودش واسطه شد و تو همون دبیرستان خودش٬ منو برای شیفت صبح ثبت نام کرد. خودش بچه نداشت و من شده بودم دلخوشیش.هر صبح با خودش میرفتم مدرسه و با خودش هم بر میگشتم. قبل از شام به درسهام میرسید و کمکم میکرد و بعد از شام من میرفتم خونه. از دولتی سر خانوم زمانی که عاشق رمان خوندن بود٬ شبها دیگه نمیترسیدم. اتاقم پر بود از رمان و کتابای علمی که قرض کرده بودم. اولین کتابی هم که خوندم٬ عروس سیاهپوشِ نسرین ثامنی بود که تاثیر خیلی بدی در رابطه با جنس مخالف و ازدواج روم گذاشته بود.وقتی بچه های دیگه از خواستگارا و دوست پسراشون حرف میزدن٬ من فقط گوش میکردم و تو دلم از ساده لوحیشون خنده ام میگرفت. بر خلاف اونا من میدونستم که زندگی و ازدواج وحشتناکتر از این حرفهاست. هیچ دوست نزدیکی نداشتم به جز خانوم زمانی. البته به اون هم بیشتر احساس مادرانه داشتم تا دوستانه.
زندگی روال عادیشو طی میکرد و من هم بزرگتر و بزرگتر میشدم و نیروی من هم با من رشد میکرد. به نظر میرسید فعلا هیچ مشکلی نیست و همه چیز آرومه. بعد از اپیزودی که برای نادر اتفاق افتاده بود٬ دیگه چیز خاصی ندیده بودم. اما گاهی وقتها با دست زدن به اشیا مختلف تو خونهٔ خانوم زمانی٬ خوشحال یا غمگین میشدم. وقتی ازش میپرسیدم و داستانی که پشت اون وسیله بود رو برام تعریف میکرد میدیدم که احساسم کاملاً درست بوده. البته هیچ وقت بهش چیزی نگفتم. منظورم از نیروی عجیبی که توم بود. تا اینکه یکبار سر کلاس نشسته بودیم. اتفاقاً زنگ فیزیک بود و خانوم زمانی داشت ازمون امتحان میگرفت. همه ساکت بودن. یک لحظه از چیزی که دیدم حس کردم قلبم گرفت. نفسم بند اومد. آقای زمانی رو دیدم که بیرون وسط خیابون بود. یه موتوری کیفش رو قاپید و آقای زمانی محکم خورد زمین و سرش محکم به آسفالت کوبیده شد. احساس عجیبی رو تجربه میکردم. سر جام بلند شدم و نگاهمو دوختم به خانوم زمانی و بدون اینکه چیزی بگم دویدم بیرون.نفسم بند اومده بود. رفتم و تو آب خوری حیاط کلی آب به صورتم پاشیدم. اما حالم بهتر نشد که نشد. همون دلشورهٔ لعنتی! دوباره اومده بود سراغم. حتی تصور اینکه بخواد بلایی سر آقای زمانی بیاد کافی بود که دیوانه بشم. مردی که خیلی مهربون بود.مردی که به گردنم حق پدری داشت.
تجربه ای که در رابطه با نادر داشتم٬ باعث شده بود تو دو راهی بمونم. از یک طرف نمیتونستم بذارم اتفاقی برای اون مرد مهربون بیافته و دل مهربون خانوم زمانی به درد بیاد٬ از طرفی هم از عاقبتی مثل قضیهٔ نادر میترسیدم. پس باید چیکار میکردم؟نمیدونستم چیکار باید بکنم. جلوی آبخوری با عجز نشسته بودم و گریه میکردم که خانوم زمانی بدو بدو اومد:
-ستاره؟ چت شد تو؟ چرا گریه میکنی؟
-هیچی...
-اون قیافه ای که من دیدم فقط برای هیچی نبود. ترسوندی منو. چی شده؟ کسی کاریت کرده؟
-نه خانوم هیچ چی نیست... دلم یک کم درد گرفت...
آخه چه جوری باید میگفتم چه مرگمه؟ چطور باید چیزی رو بهش توضیح میدادم که حتی خودم نمیفهمیدمش. تا برگردیم خونه دل تو دلم نبود. تا اینکه خدارو شکر آقای زمانی شب برگشت خونه. با دیدنش لبخند به لبم خشک شد. بند بلند همون کیف مشکی که تو اون رویای احمقانه دیده بودم دور گردنش بود. پس هنوز وقت داشتم که آینده رو تغییر بدم. تصمیم داشتم شانسمو امتحان کنم و ببینم میتونم جون آقای زمانی رو نجات بدم یا نه. بعد از خوردن شام آقای زمانی رفت حموم. به بهانهٔ زودتر خونه رفتن٬ از خانوم زمانی خداحافظی کردم و و وقتی حواسش تو آشپزخونه پرت بود٬ با کیف شوهرش بدو رفتم خونه. یه احساس عجیبی دربارهٔ این کیف داشتم. یه احساس سیاه. بهش که دست میزدم حال بدی بهم دست می داد. میخواستم با این احساس عجیب که گاه و بیگاه بهم دست میداد بیشتر آشنا بشم. از روی فضولی نبود که میخواستم در کیف رو باز کنم.و حالا این حس سیاه... باید میفهمیدم چیه... اما ای کاش هرگز زیپ اون کیف رو باز نمیکردم…
خودمو به سختی رسوندم خونه. تا برسم خونه, این کیف یا بهتر بگم٬ نیروی منفیِ این کیف, پدرمو در آورده بود.احساس میکردم چندین هزار کیلو وزنه تو این کیفه که رو شونه هام قرار گرفته و قصد داره تن نحیف و لاغرم رو له کنه.اما بدتر از همه چیز اون حس سیاه بود که روحم رو از درون میجوید و تف میکرد. انگار بدنم یک کیسه بود و پر از موشهای صحرایی, که مشغول جویدن من و خودشون و همه چیز بودن. از خودم چندشم میشد. از وول زدنهای موشهای کثیف که وجودمو تشکیل داده بود چندشم میشد. احساس حالت تهوع داشتم. کیف رو پرت کردم زمین. حالا دیگه کیف مثل یه بمب ساعتی وسط هال افتاده بود اما جرأت نداشتم بهش دست بزنم. نفس عمیقی کشیدم و زدم به سیم آخر. باید میفهمیدم قضیه چیه.یک نظر اجمالی و سر سری به داخل کیف انداختم. داخل کیف فقط پر بود از کاغذهایی که احتمالا متعلق به شاگردای آقای زمانی بودن. با دقت نگاهشون نکردم. دستمو بردم زیر کاغذها تا ترتیبشونو به هم نزنم٬ که همون لحظه, صدای بوق ممتد و نور شدید دو تا چراغ قطار رو دیدم که کوبید بهم. با اینکه فقط یک تصویرِ لحظه ای بود٬ از شدت اضطراب و ضربه٬ از جام پریدم و پرت شدم. از ترس زهره ترک شده بودم. باید رازاین کیف لعنتی رو میفهمیدم. کاغذها رو از توی کیف در آوردم و همون لحظه انتقال انرژی رو از کیف به کاغذها دیدم. تازه متوجه شدم که کیف اصلاً مشکل نبوده. مشکل یا نیرو, از این کاغذهاست. چرا باید کاغذهای امتحانی... صبر کن ببینم. تمام کاغذها پر بودن از خط و نقطه. اینا ورقه های امتحانی نبودن. کُد بودن. از کدها چیزی سر در نیاوردم.حالا که کیف خالی بود٬ دیگه هیچ چیزی حس نمیکردم. پس نیرو از این کدها می اومد. یعنی آقای زمانی واقعاً چیکاره اس؟ این کاغذا رو برای چی داره؟ نکنه زنش هم مثل خودشه؟ نکنه از نیروهای من خبر دارن؟ نکنه! نکنه! نکنه ها٬ اون قدر زیاد بودن که نزدیک بود دیوانه بشم.
………………………………………………………………………………………………….
هر چی شجاعت تو وجودِ یه دختر ۱۵ ساله بود رو جمع کردم تو قلبم. زیاد نبود اما به اندازه ای بود که بخوام دست بکشم به بالاترین کاغذ. وقتی کاغذها رو با هم تو دستام میگرفتم, تصویر بود که هجوم میاورد تو سرم.پس باید یکی یکی بهشون نگاه میکردم. اولین کاغذ همون تصادف شدید با قطار بود. شاید بیش از صد بار دستم رو برداشتم و دوباره لمسش کردم اما هر بار غیر مترقبه تر از دفعهٔ قبل بود.با اینکه میدونستم چه تصویری قراره ببینم٬ نمیدونم چرا بهش عادت نمیکردم وهر دفعه سر جام میپریدم. تو ماشین٬ و قسمت راننده نشسته بودم. دستام با دستبند به فرمون قفل شده بود. پشت دستام پوشیده از مو بود. انگار دستهای یک مرد باشه. داشتم برای خلاصی تقلا میکردم. شب بود و تاریکی محض. بوق ممتد و گوشخراش! نور شدید! قطار و اون ضربهٔ هولناک!
رفتم سراغ کاغذ بعدی. قبل از کشیده شدن زبری یک گونی روی صورتم, غروب آفتاب رو تو افق دیدم. رنگ دلِ دریا که آبی و صورتی و بنفش بود, آرومم کرد. داشتم به یه دختر کوچولوی مو فرفری فکر میکردم و اینکه ای کاش بازم میتونستم ببینمش. که بهم بگه مامان! گلوله ای که از پشت سر, اول جمجمه و بعد هم مغزم رو شکافت٬ وجودم رو به لرزه انداخت. به این یکی جرات نکردم دیگه دست بزنم. از خود اتفاق نمیترسیدم اما نا امیدی و ترسی که توی سرم میپیچید٬ بیشتر از توان یه دختر ۱۵ ساله بود.این کاغذها قصه هایی بودن٬ یکی از یکی ترسناکتر.
تو کاغذ بعدی…انگار روی یک صندلی نشسته بودم اما حس عذابی که تو تمام وجودم جریان داشت, نشانگر بسته بودن دستها و پاهام داشت. مردی رو دیدم که خم شده بود روم.فاصلهٔ صورتش با صورتم خیلی کم بود.صورتش رو واضح میدیدم. دست چپش رو شونه ام بود و تو دست راستش یه چکش, که داشت تو هوا میچرخوند.بی اختیار زمزمه کردم:
-اما تو بهم قول دادی...
مرد لبامو بوسید و جواب داد:
- شیشه ای که به سنگ اعتماد کنه…میشکنه!
و محکم چکش رو کوبیدش تو سرم. همه چیز تاریک شد…
دیگه طاقتِ دیدن نداشتم. خسته بودم. اونقدر که... انگار یک نفس دور کرهٔ زمین دویده باشم.کاغذها از دستام افتادن زمین و خودم هم به پهلو, ولو شدم کنارشون. اشکام بی اختیار میریخت.از به دوش کشیدن بارِ این رازعجیب, که فقط خودم ازش خبر داشتم٬ خسته بودم. چقدر تنها بودم! انگار تازه میفهمیدم که چقدر تنها و بی کس هستم. نا امیدی و ترسی که مخصوصاً تو تصویر دوم تجربه کرده بودم٬ باعث میشد دلم یه دست نوازش بخواد که رو سرم کشیده میشه. درسته عجیب بودم. درسته به غیر عادی بودنم عادت داشتم ولی حالا میترسیدم. انگار کابوس دیده باشی و کسی نباشه آرومت کنه. این انصاف نیست اینجوری تنهام بذارن. مگه من همه اش چند سالَمه؟ من هنوز بچه ام. یه آغوش پر محبت که ۸ سال بود از داشتنش محروم بودم, احتیاج داشتم. من سوسک نیستم که زیر دست و پای بقیه میپلکم! من سگ ولگرد نیستم که فقط با یه وعده غذا نجاتم میدن... من بچه ام! دست محبت دایمی میخوام...
با صدای چرخیدن کلید تو قفل به خودم اومدم. حتماً بابا بود.مرسی خدا جون! اون باشه کمتر میترسم. هر چقدر خواستم از اونجایی که افتاده بودم بلند بشم نتونستم. خیلی خسته بودم. با دیدن پدرم گریه ام شدیدتر شد. شاید چون میدونستم قرار نیست دست محبتی به سرم بکشه. درسته بابام معتاد بود و دوستم نداشت اما باز هم پدرم بود. هر بار می اومد خوشحال میشدم. با اینحال اینبار حالم بدتر از اون بود که بخوام خوشحال بشم. پدرم اصولاً با من کاری نداشت و باهام حرف نمیزد. رفتارش طوری بود که انگار فقط خودش تو خونه اس. اصلا منو ندید. چشمامو بستم. انگار تو تنم پر از سرب سرد باشه٬ سنگین شده بودم و ناتوان. حالا که کسی قرار نبود برام قصه بگه٬ شاید بهتر بود دلمو خوش کنم به قصه های نوشته نشدهٔ این کاغذها. دستمو گذاشتم رو ورقه ها. سعی کردم براشون قصه بسازم تا جلوهٔ ترسناکشون کمتر بشه و خودم برای خودم قصه گفتم:
-حمید داشت میرفت خونه که یه دفعه...
نمیدونم کِی خوابم برده بود. با صدای یک بندِ زنگِ در خونه چشمامو باز کردم. اما نا نداشتم بلند شم. تنم یه تیکه فلز گداخته بود که داشت تو آتیش میسوخت. بازم چشمامو بستم. نمیدونستم چه وقت از روزه. شبه؟ خسته بودم. دیگه انرژی نداشتم... خواب چه خوبه!
با سیلی های نسبتاً محکمی که یکی به صورتم میزد٬ به زحمت چشمامو باز کردم. تو تیرگی و تاری٬ تونستم چهرهٔ خانوم زمانی رو تا حدودی تشخیص بدم. بعد کم کم صداش نزدیکتر و نزدیکتر شد:
-ستاره؟ ستاره! ستاره! پاشو! چته؟ داری تو تب میسوزی بچه! چیکار کردی تو؟ کیف زمانی رو برای چی برداشتی آوردی اینجا؟ آقا تو رو خدا کمک کنید برسونیمش دکتر...
فقط میخواستم بخوابم.
اینبار وقتی چشم باز کردم حس میکردم کمی بهترم. روی تختم خوابیده بودم. به دستم سِرُم وصل بود. نمیدونستم چی شده. چشمم افتاد به خانوم زمانی که داشت رو صندلی چرت میزد. آروم تو جام نشستم. اما از خواب پرید. اول به وضوح خوشحالی رو تو چشماش دیدم٬ اما خیلی نکشید که نگاه خیره اش تیره شد:
-اصلاً ازت انتظار نداشتم ستاره جان... که بی اجازه دست کنی تو کیفِ منصور.
با شنیدن این حرف همه چیز به سرعت یادم اومد. تقریباً داد زدم:
-آقای زمانی الان کجاست؟ خانوم تو رو خدا نذارین با اون کیف جایی بِ...
-یواشتر دختر جون! فعلاً حالت خوب نیست... وقتی بهتر شدی با هم حرف میزنیم...
-من خوبم! آقای زمانی کجاست؟ دیر میشه! بهش...
خانوم زمانی اینبار به زور منو خوابوند سر جام و گفت:
-فعلاً نگران خودت باش. چهار روزه بیهوشی...الانم که هذیون میگی. چی دیر میشه؟
البته ستاره خانوم! بفرما بگو! بگو چی دیر میشه... بگو تا بدونن دیوانه ای...بگو تا بازم تنها بمونی. دست چپم رو که سِرُم نداشت٬ گذاشتم رو چشمام و گذاشتم اشکام بریزه. پس اینطور! همونطور که هق هق میکردم گفتم:
-خانوم ببخشید که بی اجازه...
خانوم زمانی با کشیدن دست نوازشش به موهام حالمو بدتر کرد:
-ایراد نداره دختر جون... تو که می دونی چقدر تو رو دوست دارم. مثل دختر خودم شدی برام... درسته اولش هم من هم زمانی عصبانی بودیم از کار زشتت٬ اما مگه میشه همیشه عصبانی بمونیم؟ مخصوصاً تو که اونقدر دختر با ادبی هستی. حتماً دلیلی داشتی برای خودت. مگه نه؟ تو این چهار روز دل تو دلمون نبود که تو چت شده... فعلاً استراحت کن دختر جون...منم میرم برات سوپ بذارم. سعی کن یه کم بخوابی…
اونطوری که بعداً خانوم زمانی برام تعریف کرد, فهمیدم که اون کیف در اصل مال شوهرش نبوده. اونروز ماشین خودش خراب شده بود و مجبور شده بوده با اتوبوس بره سر کارش. انگار از شدت عجله٬ تو اتوبوس کیفش با یکی دیگه اشتباهی میشه. وقتی میرسه مدرسه و میخواسته کاغذهای امتحانی بچه ها رو بده٬ میبینه کیف اشتباهیه. شب بعد از اینکه من با کیف رفته بودم٬ یک نفر اومده بود دم درشون که مثلاً کیف ها رو معاوضه کنن که دیده بودن نیست. اومده بودن بپرسن من خبر دارم که من هم جواب نداده بودم. رفته بودن کلید ساز آورده بودن و با کمک همون غریبه برام دکتر آورده بودن... خانوم زمانی میگفت آقاهه گفته این دکتر دوست خوانوادگیشه و کارش درسته...
یه چند روزی تو خونه بستری شدم. احساس میکردم اون قطار واقعاً بهم زده و لت و پارم کرده. همونقدر از لحاظ جسمی داغون بودم. صبح ها که خانوم زمانی میرفت دبیرستان, من مثل خرس میخوابیدم. بندهٔ خدا تازه بعد از ظهر هم که بر میگشت٬ یکراست می اومد پیش من. بهم غذا میداد و از کارایی که بچه ها سر کلاس کرده بودن برام میگفت. وقتی از زبون یه آدم بزرگ کارای بچه ها رو میشنیدم٬ میدیدم واقعاً بچه ها چقدر بچه و نادونن و کاراشون خنده دار.
یه خاصیتِ خوب یا بدِ بچگی یا نوجوانی همین قدرت کنار اومدن با همه چیزه. قبول شرایط. حالا هر چقدر هم مزخرف٬ بچه ها زندگی رو همون چیزی که هست قبول میکنن. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همینکه بدنم قدرت خودشو به دست آورد و بعد از یکماه دیدم که اتفاقی برای آقای زمانی نیافتاد٬ من هم یادم رفت. تنها چیزی که یادم موند این بود که به این نیروی عجیبِ درونم گوش ندم. سعی میکردم حتی المقدور هیچ جا به چیزی دست نزنم. اکثر اوقات دست به سینه می ایستادم و نمیخواستم به چیزی دست بزنم. گفتم شاید اگه دستکش دستم کنم٬ دیگه با اشیا تماس فیزیکی ندارم.اما همون آش بود و همون کاسه...
میخواستم معمولی باشم. مثل دخترای دیگه.برای همین هم دیگه کمتر می رفتم خونهٔ خانوم زمانی. اونجا اشیاء تازه برای دست زدن زیاد بود.و وسوسهٔ تماس, بیشتر از نیروی ارادهٔ من. تو خونهٔ خودمون این احساسات عجیب رو نسبت به وسایل دور و برم نداشتم. به جز صبحها که با خانوم زمانی میرفتم دبیرستان٬ تقریباً خودمو تو خونه زندانی کرده بودم. خانوم زمانی اوایل خیلی اصرار میکرد که باهاش برم خونه. بعد دیگه کم کم بیخیال شد. اما انگار از من هم نتونست بگذره. از قدیم میگن ترک عادت موجب مرض است. اینبار اون بود که بعد از ظهر ها می اومد پیش من. بعد هم گاهی شوهرش که بر میگشت می اومد و بهم سر میزد و بعد از خوردن شام میرفتن. نمیدونم چطور تونسته بودم اون حادثهٔ ناگوار رو از سرنوشت آقای زمانی پاک کنم٬ اما هر چی که بود با دزدیدن اون کیف انگار موفق شده بودم. سه ماه از اون قضیه گذشته بود و من و خانوم زمانی و شوهرش٬ قِصِر در رفته بودیم.
اواخر اردیبهشت بود. یه شب که اونها تازه رفته بودن٬ دراز کشیدم رو تختم و شروع کردم به خوندنِ یک رمان دیگه, که تازه قرض کرده بودم. محو داستان بودم که زنگ زدن. یعنی کی میتونست باشه؟ بابا که از سه ماه پیش که اومد خونه و بعدش هم نفهمیدم کجا غیبش زد٬ دیگه نیومده بود. تازه بابا خودش کلید داشت. یعنی کیه؟ من که کسی رو ندارم که بخواد... ها! شاید خانوم زمانی چیزی جا گذاشته. با عجله در رو باز کردم. پشت در یک مردِ میانسال ایستاده بود. حتماً اشتباه اومده بود چون نمیشناختمش. شاید از دوستای بابا بود:
-با کی کار داشتین آقا؟! اگه با بابام کار دارین نیستش...
-ایراد نداره... منتظرش می مونم...
تو تاریکی نمیتونستم چهره اش رو خوب ببینم.
-نمیتونم بذارم...
یه نگاه سریع به کوچه انداخت و تقریباً هولم داد تو خونه و در رو پشت سرش بست. قبل از اینکه مهلت داشته باشم عکس العمل نشون بدم٬ جلوی دهنمو گرفت و محکم نگه داشت. تو گوشم گفت:
-در اصل با خودت کار دارم. باید باهات حرف بزنم. اگه وحشی بازی در بیاری و صدات در بیاد مجبور میشم یه زنگ بزنم به اونی که تو خونهٔ زمانیهاست... تا کارشونو تموم کنه. فهمیدی؟
نباید میذاشتم اتفاقی براشون بیافته. سرمو تکون دادم. از کارش زهره ترک شده بودم. اگه دزد بود؟ اگه میخواست منو بکشه؟ اگه...نفس نفس میزدم. اشکام بی اختیار میریخت.
-حالا بهتر شد! گفتی کسی خونه نیست؟ چه بهتر! راحت تر حرف میزنیم...دستمو ور داشتم امیدوارم سر و صدا نکنی. خوب؟
منو ول کرد و خودش جلو افتاد و در حالیکه دستمو میکشید با خودش برد تو خونه. تو روشنایی اتاق, مرد غریبه با تعجب خیره شد بهم. در نگاه اول٬ مرد چیز خارق العاده ای نداشت. یک مرد معمولی و میانسال با قد بلند و چهارشونه. کت شلوارخاکستری تیره تنش داشت چشم و ابرو مشکی بود و موهای کوتاه لخت. صورت مهربونی داشت. اما! یه چیز عجیبی در رابطه با مرد حس میکردم. به قطر شاید ۵ یا ۶ سانت٬هوای دور و برش در حرکت بود. انگار وجودش آتیش باشه و هوا رو گرم کنه. برای اولین بار بود که همچین چیزی میدیدم. اون به من و من به اون خیره شده بودم.بالاخره لبخند مهربونی نشست رو لباش و ابروهاش رفت بالا و با گفتن که اینطور٬ چشماش خندید. تو حرکاتش یه جور اعتماد به نفس موج میزد. انگار اون صاحبخونه بود و من مهمون.عجیب بود. طاقت سنگینی نگاهش رو نداشتم.
-دیدی فضولی چه بلایی سر ما آدمها میاره؟ تا تو باشی دیگه فضولی نکنی...قول میدی دیگه تو چیزایی که به تو مربوط نیست فضولی نکنی؟
تو صداش فقط محبت و دلسوزی حس کردم. برای اولین بار یکی داشت با لحن دلسوزانه باهام حرف میزد. به زحمت سرمو به علامت بله تکون دادم. رفتیم تو اتاقم.وجود مرد غریبه فقط آرامش بود و کنترل محض. احساس میکردم خالق جهان همینه. یا شایدم یه فرشته بود که در غالب یک انسان ظاهر شده.هر چی بود٬ غیر عادی بود. و این منو میترسوند. کتش رو در آورد و آویزون کرد به جالباسی اتاقم.انگار قصد داشت بمونه. وقتی برگشت سمت من٬ یه تفنگ مثل کُلت که نصفش رو میدیدم, از کمر شلوارش بیرون زده بود. چشمام گرد و خیره مونده بود به تفنگ. از ترس همه چیز یادم رفته بود.خودشم یه نگاه کوتاه انداخت به تفنگ و پرسید:
-بی خیال این شو! فقط برای احتیاطه...الان چه احساسی داری؟ منظورم دربارهٔ منه...
-هیچی! هیچ احساسی ندارم...
چشمای مرد میخندید. نگاهش طوری بود که انگار یه بچهٔ ۳ ساله٬ با نمک ترین دروغ دنیا رو بهش گفته باشه.
-ممنون خانومی! راستش خیلیا بهم میگن که از سنم جوونتر نشون میدم... اما فکر نمیکردم دیگه تا این حد باشه که تو فکر کنی با بچه طرفی؟ اینجا بچه تویی نه من...
صندلی رو که پشت میز تحریر بود برداشت و گذاشت وسط اتاقم و رو به تخت من. با دستش اشاره کرد بشینم. نمیدونم چرا هر چی که میگذشت بیشتر مطمینٔ میشدم که این مرد رو قبلاً یه جایی دیدم. اما نمیدونستم کجا. تقریباً به جز بابا و آقای زمانی مرد دیگه ای تو زندگیم نبود. اما هر لحظه که میگذشت چهرهٔ مرد برام آشنا تر میشد.اما از شدت اضطراب و ترس گیج شده بودم. مخصوصاً صداش به طرز عجیبی آشنا بود اما نه یه طور خوب.
-میتونی کاوه صدام کنی... راستش تو این کار همیشه برای خودم دو تا قانون گذاشته بودم. یکی اینکه نباید خوانواده ای داشته باشم چون موقعیتمو به خطر میندازه. قانون دوم هم کار نکردن با بچه ها بود. چون مثل حیوونا٬ غیر قابل پیش بینی هستین. از ترس کارایی میکنین که گاهی دست آدمو تو پوست گردو میذاره. اما اینبار انگار مجبورم...
-از من چی میخواین؟
-فقط کمک... راستش یک نفر یه چیز با ارزش و قیمتی ازم کِش رفته که باید برام پیداش کنی...
-اما من...
-ببین! درسته به نسبت سن من بچه ای... اما فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بدونی تهدید یعنی چی. نه؟ از بدشانسیِ تو٬ من اهل تهدید نیستم...اهل وقت تلف کردن هم نیستم. اگه همین الان قبول کنی بهم کمک کنی که هیچ چی. اگه نه مجبور میشمم برم پیش زمانی و زنش و از اونا کمک بخوام...حالا به نظرت کدومتون میتونه بهتر کمکم کنه؟
تهدیداشو در غالبی دوستانه و مؤدبانه بهم گفته بود.
-وقت دارم فکر کنم؟
-البته دختر جون! به خاطر گل روی شما ۲۰ ثانیه وقت داری تصمیم بگیری...بعد از اون جواب میخوام! آره یا نه؟
ساعتشو گرفت جلوی چشماش و بلند بلنذ شروع کرد به شمردن ثانیه ها.
-۱... ۲... ۳...
رفتار کاوه طوری بود که انگار میدونست من چه نیرویی دارم. چاره ای به جز قبول نداشتم. نمیتونستم بذارم بره سراغ خانوم و آقای زمانی. یعنی چی باید براش پیدا میکردم؟ اگه نمیتونستم پیداش کنم چی؟ اگه پیداش میکردم چی؟ بعد از اینکه کارش باهام تموم میشد قرار بود باهام چیکار کنه...
-...۱۹...۲۰! وقت تمومه! آره یا نه؟
-باشه!!!!!! باشه!!! پیداش میکنم!
-عالی شد... پس بریم که ماشین سر کوچه منتظره... زیاد وقت نداریم...
مانتو و روسریمو سرم کردم و باهاش راه افتادم. کوچه خلوت بود. پرنده پر نمیزد. سر کوچه سوار یه ماشین مشکی شدیم که شیشه های دودی تیره داشت. وقتی هر دو نشستیم رو صندلی عقب٬ کاوه از جیبش یه چشم بند در آورد و گرفت جلوی صورتم.
-اینو ببند جلوی چشمات...
-قول میدم به کسی نگم کجا میریم!
-تو گفتی و منم باور کردم...بیا ببندمش برات...
کاوه اومد طرفم و خم شد. فاصلهٔ صورتش با صورتم... من کاوه رو میشناختم! یعنی کاغذ سوم قصهٔ من بود؟!
وقتی کاوه چشم بند رو بست روی چشمام, ساکت سرمو تکیه دادم به شیشهٔ پنجره.حالا دیگه اصلاً نمیدونستم کجا میریم یا چی در انتظارمه. خیلی میترسیدم. مخصوصاً که چشمام هم بسته بود.داشت یه کارایی میکرد و تکون میخورد. خودمو کاملاً جمع کردم تو خودم. یه لحظه یه بوی عجیبی زیر دماغم احساس کردم. بوی تندی که در لحظه اول صورتم رو کرخت کرد. ناخود اگاه سرم رو تکون دادم تا بلکه ازش فرار کنم ولی دستی که احتمالاً دست کاوه بود, سرم رو محکم نگه داشت و باز هم اون بوی تند تو سرم پیچید و بعدش هیچی نفهمیدم…
وقتی چشمامو باز کردم روی یه تشک کثیف یک نفره٬ به پهلو افتاده بودم.یه کم طول کشید تا بفهمم کجام و چی شده. تو یه اتاق ۵ در ۴ یا همچین چیزی بودم. دیوارهای اتاق گچی و نم زده بودن و من و تشک تنها چیزای داخلش. بعضی جاها٬ دیوارها گچش ریخته بود. بوی نم و رطوبت فضای اتاق رو پر کرده بود. سرم درد میکرد. خیلی تشنه بودم. یه ده دقیقه ای مجبور شدم بیحرکت بشینم سر جام, تا حالت تهوعی که از سر گیجهٔ شدیدم بود٬ آروم بشه. کمی که بهتر شدم تصمیم گرفتم از یکی کمک بخوام. چون هوا سرد بود و من هم لباس کافی تنم نداشتم. داشتم میلرزیدم و حس میکردم استخونهام نم کشیده از بس گز گز میکردن و دندونهام از سرما به هم میخورد. به نظرم کاوه مانتو و روسریمو با خودش برده بود. موقع بلند شدن٬ سرگیجه داشتم و پاهام میلرزید.دستمو گرفتم به دیوار و خودمو رسوندم به در اون اتاقک یا آلونک یا هرچی که بود.خواستم درو باز کنم اما انگار از اونطرف با قفل و زنجیر بسته بودنش. در رو فقط تونستم چند سانت باز کنم و اونطوری زنجیرها رو دیدم.با صدایی که تقریباً در نمی اومد سعی کردم داد بزنم شاید یکی متوجهم بشه:
-کسی اینجا نیست؟
درو تکون دادم اما زورم بهش نرسید. از پنجرهٔ در که نصفش شکسته بود به بیرون نگاه کردم.اطراف تا چشم کار میکرد٬ پر از درخت بود. یعنی تو باغی جایی بودم؟ بیرون هوا ابری بود و کمی تمیز. رطوبتِ هوا و سرمای شرجی٬ بهم میگفت که اینجا تهران نیست. اینجا خیلی سرد بود. اما دیگه کجاشو نفهمیدم.انگار یا تازه داشت شب میشد٬ یا تازه صبح. از اون تیکهٔ شکستهٔ پنجره خوب دید نداشتم. البته مهم نبود که چه وقتی از روزه. مهم این بود که اتاق خیلی سرد بود و دلهره و ترسِ منو از شرایط و آینده ای نامعلوم, صد چندان میکرد. معلوم بود تقلای بیخودی میکنم. فایده نداشت. خیلی هم خسته بودم. پس برگشتم و نشستم روی همون تشک و تکیه دادم به دیوار. چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم. یعنی کاوه کیه؟ از من چی میخواد؟ اینها رو نمیدونستم. تنها چیزی که میدونستم پایان کارم بود و کاوه و اون چکش. یعنی میتونستم مثل آقای زمانی آیندهٔ خودم رو هم تغییر بدم؟ فعلاً که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد به جز انتظار کشیدن.زانوهامو بغلم گرفتم و سرمو تکیه دادم به دیوار...نکنه منو یادش بره؟ فکر نمیکنم! اگه اونقدر براش مهم نبودم که ممکن بود از یادش برم٬ برای چی منو آورد؟ یعنی؟...یه لحظه از بیرون صدای پا شنیدم که داشت انگار نزدیکتر و نزدیکتر میشد. از پنجرهٔ نیمه شکسته یک نفر رو دیدم که انگار داره زنجیرها رو باز میکنه.خودمو گوشهٔ دیوار جمع کردم. در که باز شد٬ کاوه اومد تو.ایندفعه لباساش رسمی نبود. پیراهن و جین پاش بود.
-بیدار شدی ستاره خانوم؟ ماشالله خوب خوابیدی ها!
جواب ندادم و فقط خیره شدم به قدمهاش که داشت به سمت من می اومد.وقتی دید جواب ندادم, دو زانو نشست رو تشک. نگاهمو همونجور سفت و محکم خیره نگه داشتم به زمین.
-حالت چطوره؟ سردته؟ببخشید!نمیتونستم به چشم بند اطمینان بکنم. نترس...
با صدایی که به زور در می اومد فقط زمزمه کردم مهم نیست.
-یعنی من اینقدرترسناک و زشتم که نمیشه نگام کرد؟ نمیدونستم…پاشو! پاشو بریم تو ساختمون اصلی. دیشب یکی اینجا بود که نباید از وجودت خبر دار میشد…
دستشو دراز کرد به سمت من. انگار میخواست دستشو بگیرم.خودم بلند شدم.چیزی نگفت و اونهم متعاقب من بلند شد.با ترس زل زده بودم تو چشماش. گوشهٔ دیوار رو محکم چسبیده بودم.
-میترسی دیوار در بره؟ ول کن دیگه خفتشو!نترس! نمیخورمت! اگه میخواستم بخورمت چند ساعت تو ماشین وقت داشتم...
کاوه مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید..و همونطوری هم زیر لب گفت :
-نترس برّه کوچولو! آقا گرگه فعلاً سیره…
از لحن صحبتش میترسیدم. سرم هنوز گیج میرفت و نمیتونستم به تندی کاوه برم. برای همین هم محکم خوردم زمین.دستمو ول کرد. بعدش هم کمکم کرد بلند بشم.
-میخوای تا خونه بغلت کنم؟
-نه!!
-چه خبرته؟ یواشتر! خیله خوب! خودتون تشریف ببرید…
به هر بدبختی بود باهاش رفتم تا خونه. یه ویلای نو ساز بود که بالای یک ردیف پلهٔ مرمر قرار داشت.داخل خود ویلا شیک و خیلی تر و تمیز بود. به یک هال نسبتا بزرگ رسیدیم. بوی چوب سوخته همه جای خونه رو پر کرده بود. کاوه در رو بست و با گفتن برو اونجا جلوی شومینه خودتو گرم کن٬ منو به سمت چپ هدایت کرد. یک شومینهٔ نسبتاً بزرگ که با آجرهای قرمز رنگ از سایر بخشهای دیوار جدا شده بود وجلوش یه تیکهٔ بزرگ پوست انداخته بودن که به نظر برای نشستن جلوی شومینه٬ نرم و گرم و دلچسب بود. رو بروی شومینه دو تا مبل راحتیِ یک نفره قرار داشت و بینشون یک میز عسلی و دو تا گیلاس نیمه خوردهٔ مشروب. از بس سردم بود٬ اینا تنها چیزایی بود که بهش دقت کردم و به سرعت خودمو رسوندم به شومینه و روی پوستِ گرم نشستم.از بس نزدیک شومینه نشسته بودم٬ حس میکردم چپیدم تو آتیشا. اما اصلاً مهم نبود. از بس سردم بود٬ اگه قرار بود از تمام راههای مردن٬ یکی رو انتخاب کنم٬ ترجیحم میشد سوختن تو آتیش. بلکه تنم کمی گرم بشه. کاوه با لحن خیلی دوستانه ای گفت:
-تا بر می گردم خودتو گرم کن ...
یک کم که گذشت٬ پشتمو کردم به آتیش و اینبار مشغول بررسی خونه از همون جایی که نشسته بودم٬ شدم.تازه متوجه شدم که روی یکی از مبلهای راحتی یه پتو بوده. بیا اینم از بررسی خونه! از بس مخم یخ زده بود٬ چشمم فقط دنبال وسایل گرمایشی میرفت. سریع پتو رو پیچیدم دورم و پشت به شومینه٬ دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد…
با عطر غذا چشمامو باز کردم و سر جام نشستم. بوی خورشت کرفس بود! کاوه روی مبل روبروی من نشسته بود و یه بشقاب غذا دستش بود و داشت میخورد:
-همچین خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم. معلومه گشنه ای که با بوی غذا بیدار شدی... همینجا باش یه بشقاب برات بیارم...
پهلوم از روی زمین خوابیدن٬ له شده بود اما تنم گرم بود.رفتم و نشستم روی مبل. کاوه با یه بشقابِ پُر برگشت و بشقابو داد دستم. بعد هم نشست سر جاش و به خوردن ادامه داد. واقعاً خوشمزه بود. مخصوصاً عطر زردچوبه اش. تو خونهٔ خانوم زمانی به زردچوبه معتاد شده بودم. عطرش برام تداعی کنندهٔ خانوم زمانی٬ مادر نصفه نیمه ام بود. اونقدر اون زن رو دوست داشتم که علیرغم ترسم از کاوه٬ باهاش حرف بزنم:
-قول دادی به خانوم و آقای زمانی کاری نداشته باشی...
-غذاتو بخور بچه جون!
-نکنه بلایی سرشون آوردی؟ اگه...
-نترس... کاریشون ندارم.
لحنش اونقدر صادقانه و محکم بود که خیالم راحت شد.بعضی وقتها وقتی تو باتلاق گیر می افتی و کسی نیست به دادت برسه٬ فقط باید منتظر باشی... تقلای بیهوده فقط باعث میشه بیشتر فرو بری. چیزی که نه تهش معلومه نه خاصیتش. پس من هم آروم مشغول خوردن غذام شدم و سعی کردم با بستن گاه و بیگاه چشمام٬ خودمو تو امنیت و پیش خانوم زمانی تجسم کنم.که کاوه گفت:
-تو اون کیف چی بود؟ چی دیدی؟
-از کجا میدونی که من چیزی دیدم؟
-بیشتر از اون که فکر کنی میشناسمت دختر خوب! خیلی وقته دنبالتم... شیش ساله که میشناسمت. البته خیلی اتفاقی باهات آشنا شدم. یه مدت برای استراحت رفته بودم شمال.و یه ویلا اجاره کرده بودم. یه بعد از ظهر, یه دفعه صدای فحشهای رکیکی به گوشم خورد. فکر کردم یه بچه شیطونی کرده اما زنه داشت از کشتن و قتل حرف میزد که کنجکاوم کرد. اولین بار اونجا بود که دیدمت و صدای ذهنتو شنیدم. داشتی به نادر فکر میکردی و تصویر عجیبی که دیده بودی.راستش خیلی دلم برات سوخت.تمام اون شب من هم با تو زیر بارون موندم اما پشت دیوار... میخواستم بیام ببرمت پیش خودم اما نتونستم…
با تعجب و ناباوری فقط نگاهش کردم.ادامه داد:
-اونشب خیلی به یه شبح عجیب فکر میکردی و به یه پسر کوچولو... و مامانت که باهاش رفته بودن…
-اگه این همه ساله که منو میشناسی پس چرا زودتر نیومدی؟
-می اومدم میگفتم چند مَنه؟ هنوز نمیدونستم نیروت تا چه حدی قویه. اما از دور همیشه حواسم بهت بود. تا اینکه کارم گره خورد.اونروز دیگه فهمیدم که تنهایی از پس مشکلم بر نمیام.اما باید قدرتتو یه محک میزدم. رفتم سر وقت ماشین زمانی و چهار تا لاستیکهاشو پنچر کردم.مجبور شد اتوبوس بگیره و دیرش شده بود.کیفی که از قبل تهیه کرده بودم و کپی کیف زمانی بود با مال اون عوض کردم. وقتی شب با کیف رفتی خونه٬ فهمیدم که حدسم درست بوده.و مثلاً اومدیم کیفو پس بگیریم که فهمیدم نیروت خیلی قویه...حالا بگو ببینم چی دیدی!
-مگه نمیگی ذهن منو خوندی؟
-خوب؟
-چرا همینطوری ذهنمو نمیخونی؟... از تو ذهنم...
-مشکل اینجاست! من کنترلی روی این نیرو ندارم. باورت بشه یا نه٬ اطلاعات زیادی هم درباره اش ندارم. هرچی میدونم فقط بر مبنای تجربه اس. تجربه نشونم داده که طرفم باید روی یه موضوع متمرکز باشه و من اونوقت میتونم ذهنشو بخونم...دقیقاً مثل الان که داشتی به خانوم زمانی و زردچوبه فکر میکردی...
حالا دیگه سه روز بود که پیش کاوه و تو این ویلا بودم وهنوز از شوک حرفهای کاوه در نیومده بودم. یعنی کاوه میتونست فکر منو بخونه؟ تمام مدت تنها بودیم, البته به جز وقتهایی که یه پیرمرد بهمون سر میزد و هر بار به کاوه میگفت آقای دکتر. زنِ این پیرمرد هر روز برامون غذا درست میکرد و با پیرمرد میفرستاد. چون تو یخچالِ کاوه به جز آبجو چیزی پیدا نمیشد. فکر کردم شاید کاوه دکتره. وقتی یه بار ازش پرسیدم٬ خیلی کوتاه جواب داد که بین دوستاش به دکتر معروفه. یه احساس خاصی داشتم به کاوه. از اینکه تمام این سالها از دور مراقبم بوده خیلی احساس مهم بودن میکردم و از طرفی هم یه غریبهٔ اسرار آمیز بود.و برای یه دختر تک و تنها و بی خوانواده مثل من٬ یه جور پناهگاه. مخصوصاً که هردومون هم عجیبیم. با اینحال هنوزم نفهمیده بودم این مشکل چیه که من میتونم حلش کنم. هنوز ازم چیزی نخواسته بود و بیشتر وقتها٬ به جز وعده های غذایی که البته تو سکوت میگذشت٬ توی اتاقی که کاوه برام در نظر گرفته بود می موندم. کاغذ دیواریِ اتاقم طرح نِی های سبزِ برکه داشت. تا حالا همچین طرحی ندیده بودم اما وقتی تو اتاقم مینشستم٬ احساس میکردم تو انبوه نی ها پنهان و تو استتار کامل هستم. تو اتاقم یه کتابخونهٔ بزرگ هم بود. پر از کتابهای علمی و جالب. میشه گفت خودم رو تو اتاقم زندانی کرده بودم.با اینکه تو این سه روز موقع غذا٬ کاوه رو میدیدم اما حرف چندانی با هم نمیزدیم. گاهی سر میز غذا٬ حس میکردم میخواد یه چیزی بگه٬ اما حرفش رو میخورد و به جاش فقط یه آه طولانی میکشید. برای همین هم بالاخره خودم امروز سر میز ناهار, به حرف اومدم:
-کی میذاری برگردم خونه؟
-به موقعش...
-موقعش کِیه پس؟ نه ازم کمک میخوای نه میذاری برم...
-نگران نباش! امشب کارت شروع میشه... اگه زود تموم شد٬ فردا صبح احتمالاً باید یه سر بریم ترکیه... نمیدونم اونجا کارمون چقدر طول میکشه... بر میگردی... نگران نباش...راستی! برات لباس گذاشتم که بری حموم... امشب مهمون میاد برامون. با این وضع نمیشه بیای جلوش...
-نه! ممنون! نمیرم!
-واسهٔ چی؟
-تمیزم! عرق نکردم!
-همینکه گفتم... الان بعد ناهار میری مثل آدم حموم میکنی... فهمیدی؟
جواب ندادم. میترسیدم تو این خونه٬ حالا هرجاش که هست لخت بشم. گرچه نگاه کاوه هیچگونه هیزی توش نداشت٬ اما بازم یه مرد بود و با استناد به رمان عروس سیاه پوش٬ غیر قابل اعتماد. راستش از مردها چیز خاصی نمیدونستم. تنها مردای زندگیم پدرم و آقای زمانی بودن. در کل میشه گفت تربیت مذهبی نداشتم. اما یه نگاه به چشمای بابام کافی بود تا بفهمم جهنم یعنی چی. آقای زمانی هم که شناخت خاصی ازش نداشتم به جز اینکه باهام مثل بچه ها برخورد میکرد. اما کاوه تا حدودی فرق داشت. مرموز بود و ته نگاهش میدیدم که انگار حس میکنه مالک تمام و کمال منه و این حس٬ به طرز عجیبی لجمو در می آورد.دقیقاً مثل همین الان که فکر میکنه اگه امر کنه من قراره برم حموم. از کجا بدونم که جاهای مختلف دوربین کار نذاشته باشه؟ که نخواد منو دید بزنه؟ بشقابمو نصفه زدم کنار و باگفتن دستتون درد نکنه٬ خواستم برم تو اتاقم که کاوه گفت:
-ببینمت؟ رو پیشونیِ من نوشته بچه باز؟ یا فکر میکنی جنابعالی خیلی نوبری که نتونم جلوی خودمو بگیرم؟
با تعجب برگشتم سمتش. هوای دور و برش که همیشه در حرکت بود حالا کاملاً ساکن بود. دقیقاً مثل آدمهای معمولی. رفتم سمتش و بی اختیار دستمو گذاشتم روی شونه اش. حالا که اون هوای متغیر دورش دیگه نبود٬ دقیقاً همون حسی رو به کاوه داشتم که تو خونهٔ خانوم زمانی به اجسام مختلف. یه کشش عجیب و یه حس قوی که جلوی وسوسه اش نتونستم مقاومت کنم.تو فاصلهٔ یک لحظه ای که از گذاشتن دستم رو شونه اش تا پس زدن دستم طول کشید٬ چهرهٔ یه زن رو دیدم و به طرز عجیبی خشم تمام وجودمو در بر گرفت. البته خشمی که متعلق به من نبود. چهرهٔ زن تو مغزم تاتو شده بود. هوای دور و بر کاوه به حرکت در اومد. همون لحظه فهمیدم که کاوه خودش رو استتار میکنه. چون دیگه اون حس قلقلک رو برای لمس کاوه تو وجودم نبود. انگار کار بدی کرده باشم طوری سرم داد کشید که زهره ترک شدم:
-یه بار دیگه به من دست بزنی... حالا گمشو برو حموم که بو گندت خفه ام کرد!
بغض کردم و رفتم تو اتاقم. خیلی خُرد شده بودم. بهم میگه بوی گند میدم. اتاق خودم دستشویی و حموم مجزا داشت. اما جرات نداشتم برم حموم. آخه واسهٔ چی اینطوری عصبانی شد؟ مگه من چیکار کردم؟ رو تختم دراز کشیده بودم که اینبار کاوه بدون در زدنِ همیشگیش٬ اومد تو. یکراست اومد طرفم. بلندم کرد و با خودش برد تو حموم. منو محکم کوبید رو موزاییکهای سرد حموم و قبل از اینکه بتونم کاری از پیش ببرم٬ آب سرد رو گرفت رو سرم. از شدت سرما٬ یخ زدم:
-چی کار میکنی حیوون!
-همون شب اول بهت گفتم که نباید فضولی کنی و تو قول دادی باشه... اگه لازم باشه چیزی رو بدونی خودم بهت میگم...مثل الان که میگم باید دوش بگیری.این حموم آب یخو بذار به حساب سرپیچی از حرفم... وقتی میگم یه کاری رو نکن یا بکن٬ مثل آدم انجامش میدی! وگرنه دفعهٔ دیگه مجبور میشم نشونت بدم چرا دوستام بهم میگن دکتر. فهمیدی؟
از بس آب سرد بود تو خودم جمع شده بودم و کاوه دیگه لازم نداشت تمام مدت منو نگه داره. از سرمای آب٬ مغزم از کار افتاده بود. شیر آب رو بست. بدنم سوزن سوزن میشد. فکر کردم کارش تموم شده که یه دفعه شامپو رو خالی کرد رو سرم.
-بشور موهاتو! اگه نمیخوای کله اتو بتراشم...
هم میخواستم سریع همه چیز تموم بشه و هم دلم نمیخواست موهامو بتراشه. هر چه زودتر همه چیز تموم میشد همونقدر زودتر از شرش خلاص میشدم.همونطور سریع موهامو شستم اما بازم آب سرد رو گرفت روم. تمام تنم انگار میسوخت. یه درد تیز و بدجور که از شدت سرما و سوزش٬ اشک تو چشمام جمع کرده بود و میریخت.
-من دیگه میرم... اگه دلت میخواد با آب گرم حموم کنی الان میتونی. یه ربع دیگه تو اتاق کارم منتظرتم. اگه سر یک ربع٬ مرتب و لباس پوشیده اونجا نبودی...
-باشه! باشه! قول میدم!
با رفتن مرتیکهٔ روانی٬ از بس سردم بود دیگه نه دوربین واسه ام مهم بود نه چیزی. سریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش آب گرم. آخیش! سریع خودمو زیر آب داغ٬ گرم کردم و شستم. از ترسم سریع لباسایی رو که برام گذاشته بود پوشیدم و رفتم سمت اتاق کارش که قبلاً بهم جاشو نشون داده بود. در زدم.
-بیا تو...
پشت میزش نشسته بود. حتی نگاه هم نکرد. من هم جرات نکردم چیزی بپرسم. بیصدا رفتم و جلوی میزش و وسط اتاق ایستادم. انگار قرار نبود بشینم. هوای اطراف کاوه٬ باز هم متوقف شده بود.
-حقت بود! قبول داری؟
چیزی نگفتم. سرمو انداختم پایین.
-بیا جلو... یه نگاه به اینا بنداز و بهم بگو چی میبینی.
حرفهاشو دونه به دونه اجرا کردم. روی میز یه ورق بازی آس قلب٬ یه کاغذ خط و نقطه شبیه همونایی که تو کیف آقای زمانی دیده بودم، یه کتاب قطور و یک روزنامهٔ ترک زبان که اسمش Cumhuriyet بود، به فاصله از هم قرار داشتن. نمیدونم چرا به طرز عجیبی به اون روزنامه کشش داشتم. اما اول از همه دستمو گذاشتم رو آس دل. هر چی صبر کردم چیزی ندیدم.
-هیچی...
-کاغذه چی؟
-هیچی...
-کتابه چطور؟
-انگار که هدیه گرفته باشی...
-جواب دقیق میخوام!
-برات خیلی عزیزه. وقتی بچه بودی از یه آقای مسن...عموت! ...هدیه داد بهت... و کتاب نیست!
کاوه خیلی جدی خیره موند بهم.
-منظورت چیه که کتاب نیست؟
-فقط میدونم که کتاب نیست!
-و این روزنامه؟
ـصفحهٔ ۱۰ برات جالبه...
-چیز خاصی ننوشته... فقط نوشته که صاحب یه کازینوی مشهور تو ترکیه ورشکسته...
-اصلان کیه؟ آیناز؟
کاوه با گفتن دیگه کاریت ندارم، منو فرستاد به اتاقم. نشستم لبهٔ تختم و سرمو گرفتم تو دستام. خیلی خسته بودم. به نظر میرسید که وقتی با هدفِ دیدن٬ به چیزی دست میزنم یعنی که قصد دارم نیروی درونم رو کنترل کنم و این خیلی انرژی ازم میگرفت. باز هم مثل اونشب کوفته و سنگین شده بودم. البته! یه راز کوچیک هم که کاوه نمیدونست٬ با خودم برگردونده بودم که اذییتم میکرد.. اون کتاب داخلش یه محفظه تعبیه شده بود که توش یه ورق بازی بود با طرح آسِ خشت. از اون چیزی که به کاوه گفته بودم٬ خیلی بیشتر میدونستم. این ورق یه جوری مرتبط بود به اون کازینویی که کاوه ازش حرف میزد. میدونستم که دختری بور و چشم آبی به اسم آیناز٬ این ورق رو به نشونهٔ عشق به کاوه داده... پس چرا؟! اون خشم که با لمس کاوه حس کرده بودم مربوط به همون زن چشم آبی بود...آیناز! به زنی که تو تصویر سرم دیده بودم٬ حسودیم میشد. نمیدونم چرا همون لحظه یاد بوسه ای افتادم که کاوه قبل از کشتنم با چکش٬ به لبام زده بود و قرمز شدم. یاد اون لحظه که می افتادم ته دلم یه جوری میشد. یه احساسِ گنگِ آمیخته به خوشحالی و اضطراب و... دلم میخواست اون بوسه رو… کاوهٔ لعنتی! از بس با مالکیت بهم نگاه کرد٬ منِ خر باورم شد مال اونم و طبعاً من هم بدون اینکه بدونم٬ روی کاوه احساس مالکیت پیدا کردم. از بس خسته و تو خودم بودم٬ متوجه نشده بودم که کاوه اومده تو اتاقم و تکیه داده به دیوار.
-ماشالله چه کلّهٔ پرکاری داری خانوم کوچولو! مطمیٔنی که همه چیز رو بی کم و کاست و مو به مو بهم گفتی؟
-بله...
-بله و زهرمار! تو فکر میکنی با خر طرفی؟
خسته و بی حال نالیدم:
-اتفاقاً تویی که فکر میکنی با خر طرفی! فکر کردی نمیدونم وقتی کارت باهام تموم شد٬ قراره منو بکشی؟
و اشکام از ترس و غمی که منبعش همون بوسه بود, جاری شد. ابروهای کاوه به نشانهٔ تعجب بالا رفت و خیلی مهربون خندید. به خودم نمیتونم دروغ بگم. با اینکه از کاوه و آیندهٔ مرگبارم مثل سگ میترسیدم٬ نمیدونم چرا وقتی میخندید دلم گرم میشد.یه جورایی لبخند قشنگ و مهربونش٬ امیدوارم میکرد که شاید اشتباه میکنم. کاوه اومد و کنارم لبهٔ تخت نشست. دستشو انداخت دور شونه ام.
-میخوای بدونی آیناز کیه کوچولوی حسود؟
کاوه روی صندلی رو به روم نشست. هوای اطراف بدنش دوباره شروع به حرکت کرد و ادامه داد :
-تو کی فهمیدی که نیروی عجیبی داری؟ من یه روز پاییزی بود که فهمیدم. تقریباً از ۱۲ سالگی یه مشکلِ روانیِ بزرگ داشتم. تو سرم صداهای عجیبی میشنیدم. صدا ها باعث میشد سرسام بگیرم و سر درد. بردنم دکتر. دکتر گفت که من احتمالاً شیزوفرنی دارم و یه مقدار قرص و دارو داد و گفت اگه بهتر نشم باید بستری بشم. خیلی ترسیده بودم. قرصها عجیب منو مینداخت اما هیچ تاثیری روی صداهای تو سرم نداشت. شده بودم مثل یه زامبی. وقتی دورهٔ داروها تموم شد٬ دروغکی گفتم که خوب شدم و دندون رو جیگر گذاشتم و بیماریمو قایم کردم. هیچ وقت اون روز عصر رو یادم نمیره.اواسط پاییز بود.جلوی پارک دانشجو پر بود از برگهای قرمز چنار. مثل همیشه وقتی از خستگی و تنهایی کم میاوردم میرفتم کافه اوریانت. در کل جوان تنهایی بودم. مثل خودت. خوشبختانه اونروز کافه نسبتا خلوت بود و میزکنار پنجره رو کسی اشغال نکرده بود. یه قهوه سفارش دادم. از پشت پنجره, دیدن این فیلم مستند همیشه ذهنم رو از خودم دور میکرد و اینطوری آروم میشدم. ۲۲ ساله بودم و خیلی تنها. تو سرم همیشه پر از صدا بود. صداهای مختلف. زن. مرد. بچه. بزرگ! خلاصه! هر چی دورم شلوغتر٬ مقدار صداها تو سرم بیشتر بود. اگه تنها بودم٬ اصولاً صدایی نمیشنیدم. مشغول بودم که یک خانوم حدوداً بیست ساله وارد کافه شد. برای یک لحظه توی صورتش خیره شدم. دختر زیبایی بود از حرکات و رفتارش معلوم بود که منتظر کِسیه چون بدون اینکه هیچ سفارشی بده یک راست رفت سر دنج ترین میز و در خلاف جهت من نشست. از رفتارش اینطور برداشت کردم که لابد نمی خواد کسی مزاحمش بشه. دوباره سرمو کج کردم و مشغول تماشای خیابون شدم. چند دقیقه بعد یه پسر سی و چند ساله که انگار با یه عطر تند و تیز دوش گرفته بود وارد کافه شد. شبیه بچه ژیگولهای امروزی بود . از همونها که با پول بابا هر غلطی دلشون بخواد می کنن. به نظر بچه پولدار میرسید اما ناگهان یکی از همون صداهای توی سرم که انگار صاحبش همون پسره بود زمزمه کرد "تا حالا هم شانس آوردیم که دختره نفهمیده قضیه چیه! اگه بدونه میخوایم باباش رو تلکه کنیم ..". تعجب کرده بودم. من فکر میکردم اینا دوست دختر و دوست پسر هستن. تازه بعد از ۱۰ سال میفهمیدم من چه مرگمه. من میتونستم تفکر اطرافیانم رو بشنوم. کشف این موضوع, تمام میل و رغبتم رو به تماشای خیابون کور کرد. نا خود آگاه رد حرکت اون پسر رو تا سر میز دنبال کردم. و بدون اینکه متوجه من بشه دزدکی نگاهش می کردم. اون پسر شروع به حرف زدن با دختر کرد. چهره و خنده های اون پسر هر لحظه بیشتربرام چندش اورمیشد. دیگه نتونستم تحمل بکنم. به سرعت خودم رو به دستشویی کافه رسوندم. حالت تهوع گرفته بودم. صورتم رو با آب شستم تا یه کم حالم بهتر بشه. نگاهم به خودم توی آینه افتاد. پس من دیوانه نبودم! اون لحظه سکوت محض بود تو سرم. به این نتیجه رسیدم که من باید طرفم رو میدیدم تا میتونستم فکرشو بخونم. به سر و صورتم اب زدم و بیرون رفتم. هوای خنک بیرون حالم رو بهتر کرده بود.صداها هم برگشتن. یک کافه دیگه سفارش دادم. هنوز اون پسر و دختر مشغول حرف زدن بودند. به نظر میرسید رابطشون گرمتر هم شده. مطمعن بودم این پسر نیت شومی تو سرش داره. اما چی نمیدونستم... تا اینکه دوباره همون صدا زمزمه کرد "خیلی خوبه. خوب خرش کردم. الان دیگه بچه ها منتظرمونن تو ویلای لواسون. جون! این جیگرو همچین به سیخ بکشیم اون سرش ناپیدا!"...

صدای گوش خراش زنگ در که سه بار زده شد هم کاوه و هم من رو میخکوب کرد. کاوه توضیحاتش رو قطع کرد. انگار معنی سه بار زنگ زدن رو میدونست چون بعد با اولین زنگ ترسید اما با سومی آروم گرفت.و در حالیکه دستمو میکشید دنبال خودش٬ گفت:.
-از اتاق کارم تکون نمیخوری... الان بر میگردم. کارامشبت داره شروع میشه…
کاوه منو تنها گذاشت و رفت. خیلی طول نکشید که با مردی حدوداً سی و خرده ای ساله که موهای خرمایی داشت برگشت. وقتی مرد با من دست داد و شروع کرد فارسی حرف زدن٬ فهمیدم باید خارجی باشه چون با لهجهٔ شدید حرف میزد.
-خوش وگد شودم خانم…
-به همچنین…
وقتی با مرد غریبه دست دادم یک صحنه دیدم که باعث شد قرمز بشم. همون زن که فکر میکنم آیناز بود با صورت سرخ و عرق کرده٬ زیرم داشت ناله میکرد:
-nasıl da geberecekmiş eşağalık köpek(سگ پست! حسابی قراره ترتیبش داده بشه)
یه لحظه اونقدر غرق اون صحنه و جمله ای که نفهمیدم٬ شدم که از دور و برم غافل موندم. و یادم رفت که کاوه میتونه فکرمو بخونه. تا بیام به خودم بجنبم٬ کاوه یه اسلحه به سمت شقیقهٔ مرد نشونه رفته بود:
-seninle konuşmam gerekiyor. tabii ölüm istemezsen... seni eşağalık herif seni...
(باید باهات حرف بزنم... البته اگه دلت مردن نخواد... حرومزادهٔ پست)
کاوه ازم خواست که برم و یکی از صندلیهای تو آشپزخونه رو بیارم. از شدت ترس بدون فکر کاراهارو انجام میدادم. وقتی با صندلی برگشتم٬ کاوه مردِ غریبه رو مجبور کرد که بشینه روش و بعد هم با طناب خیلی محکم بستش. آخر سر از کشوی میز کارش یه کیف نسبتاً بزرگ آورد و در حالیکه از توش یه انبر در می آورد خطاب به من گفت:
-فکر نمیکنم دلشو داشته باشی که ببینی چرا بهم میگن دکتر... برو تو اتاقت تا بیام سروقتت...
اون شب یک شب خیلی طولانی بود٬ پر از جیغها و زجه های یک مرد که مو به تن آدم سیخ میکرد... حالا میفهمیدم که چرا به کاوه میگن دکتر!
مرد غریبه چقدر مگه جون داشت که اینهمه ساعت دوام آورد؟ من فقط با صدای ناله هاش٬ چندین بار از شدت استرس و اضطراب٬ بالا آورده بودم. این همه ساعت٬ همراه مرد غریبه شکنجه شده بودم. با صدای جیغها و ضجه هاش... چندین بار تا پشت در اتاقِ کاوه رفتم تا ازش بخوام بس کنه. اما جرات نکردم در اتاقشو بزنم. از کاوه میترسیدم. از کارهایی که میکرد میترسیدم. اما ترس اصلیم از این بود که نکنه کاوه اون مرد غریبه رو بکشه. اونموقع دیگه... کدوم قاتلی میذاره شاهد جنایتش زنده بمونه؟ چندین بار تصمیم گرفتم حالا که کاوه حواسش نیست, فرار کنم. به نظرم یه آیندهٔ نامعلوم خیلی بهتر از مردن بود. تمام ویلا و اتاقهاشو زیر و رو کردم. مانتو و روسریم نبود که نبود. شاید هم اصلاً تو راه انداخته بودشون بیرون. چه میدونم؟ تازه مشکل اصلی سرجاش بود. اینکه نمیدونم کجا هستم. رفتم بیرون و دستمو کشیدم رو دیوارهای باغ. به درختها. به زمین. شاید بتونم چیزی ببینم و بفهمم کجا هستم. اما دریغ از یک تصویر. این نیروی مزخرف و کثافت٬ انگار فقط بلده منو بندازه تو دردسر. موقع کمک کردن که میشه نمیدونم کدوم جهنم درّه ای غیبش میزنه.و در نهایت, با درموندگی کامل برگشتم تو اتاقم و سعی کردم گوش نکنم. سعی کردم نشنوم. آخه یعنی باید با یه مرد چیکار بکنی که اینطوری جیغ بزنه؟ خدایا! خودت به دادم برس!..
ساعت دیواری اتاقم٬ ۴ صبح رو نشون میداد که بالاخره سکوت شد.یعنی کاوه کشتش بالاخره؟ یا بیهوش شده؟ خدایا! یه کاری کن به هوش نیاد. دیگه طاقت جیغ و ناله هاشو ندارم.روی تختم نشسته بودم و به عاقبت خودم فکر میکردم. اگه کاوه بتونه جیغ یه مرد رو اینطوری دربیاره٬ یه دختر بچه دیگه واسه اش کاری نداره. یعنی مردن درد داره؟ ای کاش با همون ضربهٔ اول چکش تموم بشه. خدا کنه کاوه اونقدر منصف باشه که کارمو سریع تموم کنه. باید هر چی میگه گوش کنم و لجشو در نیارم. شاید دلش برام بسوزه و سریع...
خیلی طول نکشید که در اتاقم باز شد و کاوه با چشمای سرخ و ورم کرده٬ عمق دلمو پر کرد. یعنی گریه کرده؟ اینطوری و با این سر و وضع٬ صورتش چقدر معصوم و بچه گونه اس! دلم براش سوخت. وضعش اونقدر رقت بار بود که دلم آتیش گرفت و لرزید. گوشه کنارِ صورتش رد خونیِ انگشت کشیده شده بود.انگار اینهمه ساعت٬ کاوه بود که شکنجه شده بود. حسرت و درموندگیِ نگاهش مثل یه پسر بچه اس که از دوستاش یه کتک حسابی خورده و حالا منتظره تا مادرش بیاد و بتونه بهش شکایت کنه. مادری که هیچوقت قرار نیست بیاد... مثل من! دردشو خوب میشناسم. نگاهش به من, مثل نگاه من به خانوم زمانیه! یه جور امید به محبت. یه جور دلبستگی به یک غریبه که... آشناست!...درسته که از کاوه میترسیدم٬ اما الان از نگاهش حس میکردم که فقط با یه پسر بچهٔ کوچولو طرفم که من هم باید خانوم زمانی اون باشم. راستی؟ وقتی من میترسیدم خانوم زمانی چیکار میکرد؟ فکر کن! فکر کن! فکر کن دیگه لعنتی! ای خاک تو اون سرت بکنم ستاره! یه چیزی بگو دیگه احمق! لالی؟ گناه داره این… کاوه بدون حرف اومد و نشست پایینِ تختم و یکوری و پشت به من تکیه اشو داد به دیوار. میخواستم دستمو بذارم رو شونه اش اما ترسیدم مثل بعد از ظهر بازم رم کنه.مثل یک اسب اصیل عرب و زیبا که میتونست سوار نا بلدشو بد زمین بزنه…
-کاوه؟
با صدای بغض آلود جواب داد:
-چیه؟
-چی شد؟
-هیچی…
-کاوه؟ بیا بریم دست و صورتتو بشوریم... بیا...
بلند شدم و جلوش ایستادم و دستمو دراز کردم سمتش. یه نگاه اول به دستم و بعد هم به صورتم انداخت اما بلند نشد. به جاش همونطوری کر و کثیف و خونی٬ دراز کشید رو تخت و سرشو گذاشت رو بالش. مونده بودم چی بگم یا چیکار کنم. رفتم تو حموم. وان پر از آب جوش بود.چون یکی دو ساعتی رو تو حموم گذرونده بودم تا بلکه با صدای دوش چیزی نشنوم. یه حوله برداشتم و خیس کردم. برگشتم تو اتاق و دو زانو کنار تخت نشستم و با حوله مشغول پاک کردنِ صورت کاوه شدم. با خوردن حوله به صورتش٬ چونه اش لرزید و اشکاش از پشت پلکهای بسته اش ریخت.هم ازش میترسیدم. هم دلم براش میسوخت. اون شب کاوه با من زیر بارون مونده بود. حالا حس میکردم منم که باید زیر بارون چشماش پیشش بمونم.دلم میخواست که زیر این بارون کنارش بمونم و تنهاش نذارم. از بودن کنارش یه احساسی بهم دست میداد. احساس مفید بودن. احساس بزرگ بودن. اگه الان اومده پیش من٬ حتماً بهم نیاز داره.
-اون آقاهه کی بود؟
-ممنون واسهٔ حوله... خودتو خسته نکن...
فهمیدم نمیخواد راجع بهش حرف بزنه. سریع حوله رو از صورتش برداشتم تا یک وقت عصبانی نشه. شاید بهتر بود تنهاش بذارم و بذارم بخوابه.خواستم برم که گفت:
-میای اینجا؟ وقتی فکر میکنی خیلی راحت میشنومشون. همهمه نیست. در هم بر هم نیست افکارت. جمله جمله فکر میکنی و ردیف. فکر کردنت خیلی برام آرامش بخشه. سردرد نمیگیرم...

دستشو دراز کرده بود طرفم. دو دل مونده بودم چیکار کنم. حتماً منظورش این بود که کنارش دراز بکشم. رفتم و با رعایت فاصله٬ یک وری نشستم لبهٔ تخت. کاوه بازوشو انداخت دورم و منو در حالیکه پشتم بهش بود٬ خوابوند کنار خودش و خودش هم به پهلو دراز کشید و محکم منو چسبوند به خودش. انگار یه بچه٬ خرس عروسکیشو گرفته باشه بغلش تا از بودنش اطمینان خاطر و احساس امنیت پیدا کنه.غافل از اینکه این خرس عروسکی از این آغوشِ تنگ و محکم میترسید. تو بغل کاوه می لرزیدم و هر کاری میکردم لرزش بدنم قطع نمیشد.
-نترس ستاره... کاریت ندارم... تو برای من بیش از حد بچه ای... آروم باش...برای هر دومون فکر میکنی؟
پتو رو کشید رو هر دو تامون. پیشونیشو چسبوند پسِ کلّه ام و خیلی طول نکشید که گرمای نفسهای منظمش که به پشت گردنم میخورد بهم گفت که کاوه خوابش برده. لرزش بدنم قطع شده بود. منظورش چی بود که برای هر دوتامون فکر کنم؟ فکرم کار نمیکرد. مثل همون وقتهایی که ناگهانی یکی ازت میخواد یه جوک خنده دار تعریف کنی و هیچ چیزی یادت نمی افته. الان من هم نمیدونستم به چی فکر کنم. مخصوصاً که تمام حواسم جمع شده بود تو همون قسمت گردنم که بازدم های کاوه گرمش میکرد. یه حس عجیبی تو دلم پیچ و تاب میخورد. یه حس مطلوب و پر از دلهره. فقط یه تصویر جلوی چشمم بود. تصویر کاوهٔ معصوم و هم سن و سالهای خودم. نه این هیولایی که بهش میگفتن دکتر. کاوه ای که مثل خودم عجیب بود و همونقدر ناتوان. کاوه ای که من مکملش بودم. پس یعنی من تو زندگی کاوه مهم هستم؟ در نهایت تعجب از این مهم بودن برای این غریبهٔ ترسناک٬ خوشحالم. دوباره یاد همون بوسه افتادم. نمیدونم چرا هر چی بیشتر بهش فکر میکردم٬ بیشتر رنگ واقعیت به خودش میگرفت و گرما و نرمیش رو٬ روی لبام احساس میکردم.
چشمامو بستم. تو رویام سعی کردم بزرگتر باشم تا کاوه دیگه بهم نگه بچه. بیست خوبه! آخ که اگه بیست ساله ام بود چه کارها که نمیکردم. حتماً اولین کارم این میشد که با کاوه ازدواج کنم.. شایدم میرفتم خارج. اما اول از کاوه خواستگاری میکردم. اگه میگفت نه٬ اونوقت یه شکست عشقی میخوردم که مهم نیست. دلم نمیخواست انتخاب بشم. دلم میخواست انتخاب کنم که همسرم کی باشه. یک همسرِ معرکه! همون شکل و قیافه و شخصیتی که به دلم میشینه. یکی مثل... کاوه! اسم کوچیکشه یا فامیلیش؟ میرفتم خارج و یه آدم تحصیل کرده و موفق برمیگشتم. اونوقت دیگه کاوه بهم نمیگفت بچه. راستی حالا که خارج بودم, چرا یه چیزی کشف نکنم؟ یه باکتری جدید! یعنی قراره دکتر بشم؟ اصلاً حرفشم نزن. آها! روانشناس خوبه! نه. پس من چی بشم؟ اصلاً هر چی! بالاخره یه روز برگشته بودم ایران که کاوه رو تو یه مهمونی میبینم. من دیگه شدم یه زن سی و چند ساله و کاوه هم اصلاً تکون نخورده. همین شکل و همین سنّیه! خوب همینه که کاوه بهت میگه بچه! اینقدر که کسخلی! کاوه الان حداقل چهل سالشه. اونموقع میشه چقدر؟ آها! اصلا داروی ضد افزایش عمر رو کشف میکنم. اونوقت سریع یه دونه میزنم به کاوه تا دیگه پیرتر از اینی که هست نشه…خوب حالا گیریم من معروف و موفق شدم. کاوه چی؟ اون چیکاره باشه؟ زن و شوهر باید به هم بیان! راستی؟ اصلاً من و کاوه به هم میایم؟ نه... کاوه خیلی از من سر تره... قد بلند! قشنگ! مرموز! یادم باشه من هم وقتی بزرگتر شدم مثل کاوه مرموز بشم... آها! کاوه یه مامور مخفیه! یک چیزی مثل جیمز باند. بهش ماموریت داده بودن که من رو بکشه٬ اما کاوه عاشقم شد و نتونست. بعدش هم با هم فرار کردیم و با عشق پاکمون با همهٔ دنیا جنگیدیم و شکستشون دادیم...

تو رویام شب عروسیمون با کاوه بود. تو لباس سفید و بلند عروسیم که دنباله اش روی زمین کشیده میشد٬ داشتم با کاوه میرقصیدم. زیر نور ملایم و رمانتیک تنها تو آغوشِ هم بودیم. تصورِ کاوه با کت و شلوار کاری نداشت. چون تقریباً همیشه با کت و شلوار میگشت. اما کراوات نداشت. سعی کردم تو خیالم یه کراوات بهش بزنم اما نشد.حالا که اون کراوات نداره٬ پس منم لازم نیست خودمو اذییت کنم. دنباله منباله لازم نیست. لباسم حریره و سفید٬ با آستین حلقه ای و دامن پر چین روی زانو. وقتی کاوه منو میچرخونه دامنم یه مدل قشنگ بالا میره... دستامو حلقه کردم دور گردنش و صورتمو چسبوندم به سینه اش. عشقبازی چیه یعنی؟ چه جوریه؟ ای کاش میدونستم تا بتونم رویامو با کاوه کامل کنم. حس یه آدم گرسنه رو داشتم که جلوی یک رستوران ایستاده و از بوی غذایی که نمیدونه چیه مدهوش شده. برای خوردن اون غذای بخصوص حداقل باید اسمشو بدونی تا بتونی سفارشش هم بدی یا نه؟ برم تو بگم چی میخوام؟ بگم لطفا اون غذایی که... حتی عطرش رو هم نمیتونم توصیف کنم آخه!
میدونم کاوه غذا نیست. کاوه خیلی بیشتر از این چیزهاست. مادرمه که دوباره برگشته. برادریه که داره بازم باهام بازی میکنه. پدرمه که محکم و استواره و خیلی قوی...یه غریبهٔ آشناست. این حال عجیبو تا به حال در مورد هیچکس تجربه نکرده بودم و شدتش بیشتر از اون بود که کنترلی روش داشته باشم. بدنم از شدت هیجان شروع به لرزیدن کرده بود. ای خدا! یعنی من چه مرگم شده؟ مغزم از کار افتاده بود. ای کاش وقتی بچه ها از کارایی که با دوست پسراشون کرده بودن تعریف میکردن٬ بیشتر دقت کرده بودم. تا الان تو رویام با کاوه بتونم یه غلطی بکنم. دلم میلرزید.از یه طرف هم خجالت میکشیدم.
بیشتر از یک ساعت بود تو این حالت بودیم و تنم درد گرفته بود. اما از ترس اینکه مبادا کاوه بیدار بشه و این چرندیات لذت بخش و خلسه آورِ توی سرمو بفهمه٬ جرات تکون خوردن نداشتم. تو عذاب الیم گیر افتاده بودم. مترصد کوچکترین حرکتی از طرف کاوه بودم تا بتونم از بغلش برم بیرون. حالم یه طورِ خیلی خوبی٬ خیلی بد بود...
یک لحظه کاوه دستشو از روم برداشت. همون لحظه از بغلش بیرون پریدم و ایستادم وسط اتاق.نمیدونستم خوابه یا بیدار. در نهایت وحشت متوجه شدم که چشمای کاوه بازه. نه!!! یعنی از کِی بیداره؟ مثل دزدایی که موقع دزدی گیر افتاده باشن٬ به تته پته افتاده بودم:
-کجا؟
-هیچ جا به خدا!!
-خوب حالا چرا قسم میخوری؟ فرمودین... بنده هم قبول کردم…
-چیزه! کی بیدار شدی؟...
کاوه در نهایت تعجبم بهم لبخند زد:
-تازه بیدار شدم... نگران نباش...
تو صداش حس کردم که بیشتر از اونی که میگه٬ می دونه. نزدیک بود گریه کنم! بدجوری ضایع شده بودم. دستم رو شده بود.
-پس چرا اونجوری میگی؟
-چطوری؟
-میخندی آخه...
-پاچه بگیرم پس؟
نگاهم افتاد به دندونهای سفید و ردیفش که مثل مروارید بهم چشمک میزدن.چه لبخند قشنگی داره کاوه! چه اسم قشنگی! کاوه! کاوه! حتی مرموز بودن و خطرناک بودنش هم یکهو به نظرم خیلی قشنگه! حتی مُردن و کشته شدن به دست کاوه هم باید قشنگ باشه... نمیدونم چرا یک لحظه به اون مرد غریبه حسودیم شد. فکرشو بکن چند ساعت با کاوه تنها...فقط می موند این اخلاق مزخرفش که سریع از کوره در میره. اگه کاوه باهام ازدواج میکرد به اندازهٔ تمام اون سالهایی که محبت ندیده بودم٬ بهش محبت میکردم. اونقدر که روحش آروم بگیره و زود از کوره در نره...... از اینکه سنش ازم بیشتره تا حدودی خوشحالم. یه جور آرامش بهم میده. شاید چون تمام بچگیم خودم پدر و مادر خودم بودم. حالا دیگه کاوه میتونه جای والدینمو برام بگیره و من خودمو بازنشسته کنم و بشم بچه...
چشمای کاوه با محبت, داشتن بهم لبخند میزدن:
-بیا اینجا…
نمیدونم چرا حرفشو گوش کردم و پیشش دراز کشیدم.اما اینبار چهره به چهره. نمیدونم چرا احساس بزرگ شدن میکردم. تو همین چند دقیقه کلی جسورتر شده بودم و نمیترسیدم. حداقل از کاوه دیگه نمیترسیدم. مگه میشه از چشمایی به این... قرمز شدم… نفس گرم کاوه که به صورتم میخورد٬ به طرز عجیبی آرومم میکرد. نگاهمو دوخته بودم به نگاهش و منتظر بودم تا قشنگترین اتفاق دنیا بیافته. نمیدونم چه اتفاقی. فقط مهم این بود که کاوه بخشی از این اتفاق باشه.زیباییِ این اتفاقِ منحصر به فرد٬ فقط به خاطر وجود کاوه بود. خواستم لباشو ببوسم که سرشو عقب کشید و پیشونیمو چسبوند به سینه اش و گفت:
-اینطوری بهتره…
ضربان تند قلبشو که تو سینه اش میکوبید٬ با پیشونیم حس میکردم.یه نفس عمیق کشیدم و محکم کاوه رو بغل کردم. راست میگه! اینطوری بهتره!
-کاوه؟ اون مرده کیه؟ کشتیش؟
-نه. نکشتمش. مثل سگ شانس آورد که تو اینجا بودی وگرنه...
-من؟!
-به خاطر تو باید تصمیمامو یک کم حساب شده تر بگیرم. دلم نمیخواد به خاطر من بلایی سرت بیاد... برام خیلی مهم تر از این حرفایی کوچولوی بی مغز...
-به خدا من بچه نیستم آقا کاوه! من... من...
-این عشق نیست دختر جون... فقط غلیانِ هورمونه…
-فکرامو خوندی؟
-آره...هر چند قصدم فضولی نبود. فقط لازم داشتم تو یه دنیای بچه گونه و بی ترس استراحت کنم. اگه نمیخوندم هم, حدس زدن این موضوع کار خیلی سختی نیست. اونقدر تو زندگیم تنها بودم که بفهمم یه دختر تو سن تو به یه دست نوازش نیاز داره. اونقدر که حتی ممکنه این نیاز کار دستش بده... منی که اونموقع هفت سال از الانِ تو بزرگتر بودم هم گول خوردم. چه برسه به تو که یه الف…در هر صورت طبیعیه!
-اشتباه میکنی... من واقعاً...
-جدّی؟! من با سی سال تجربهٔ بیشتر از تو اشتباه میکنم؟ اونوقت تو جوجه کاملاً به موضوع واقفی دیگه... نه؟ بذار بهت بگم این عشق چیه و باهات میتونه چیکارا بکنه… پرسیدی اصلان کیه؟ اصلان برادر آینازه. همون دختری که با اون پسره تو کافه دیده بودمش .اصلان کسی بود که به خاطر پول٬ ده سال زندگیمو ازم گرفت. اما به جاش تیز و زرنگم کرد... اونموقع یه پسر خام و بی تجربه بودم با یک خلأ عاطفی بزرگ که هیچ جوره پر نمیشد و یک حس دیوانگی, از شنیدن چیزهایی که هیچ کس دیگه نمیتونست . یه چیزی مثل الانِ تو. خیلی تنها بودم خیلی. مخصوصاً که فکر میکردم روانی ام و جرات نمیکردم به کسی نزدیک بشم. تا اینکه آیناز و اون پسره سر راهم قرار گرفتن. می دونی؟ وقتی دور و بر بیست سالگی هستی٬ حالا چه اینورش چه اونورش٬ یه جنگجوی پر از امیدی. تو اون دوران هر کاری کردی٬ کردی... وگرنه با گذشت سالها همون کار برات سخت تر میشه...من هم مثل بقیه بودم.

پسره راجع به چند نفر حرف زده بود. میدونستم از پس چند نفر بر نمیام. برای همین هم اگه الان کاری کرده بودم که هیچی. وگرنه برای دختره دیر میشد. یک آن تصمیمم رو گرفتم و بلند شدم و رفتم طرفشون. دستمو گذاشتم رو شونهٔ پسره و قبل از اینکه پسره بفهمه چی شده یقه اشو چسبیدم و یه داستان ردیف کردم تا دختره حواسش جمع بشه. تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
-تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم نامرد بیشرف! عوضی! خواهرِ من چه بدی بهت کرده بود که قالش گذاشتی؟ ها؟ ما رو که خوب دوشیدی٬ خواهر عقدیِ منو گذاشتی و در رفتی؟ میدونی خواهرم خودکشی کرد؟ حالا نوبت اینه؟ خانوم گول اینو نخور. اینو من بلایی سرش بیارم اون سرش ناپیدا...
خلاصه! پسره رو تحویل پلیس دادمش و گند کارش در اومد.معلوم شد که خیلی وقته دنبالشن و شکایت پشت شکایت بود که سرازیر شد. معلوم شد که عضو یه بانده که دخترا رو میبرن و ازشون فیلم و عکس میگیرن و بعدش خوانواده اشونو با تهدید٬ تلکه میکنن... پدر آیناز هم پولدار بود.هم خیلی خرش میرفت. اونموقع ها یه کازینوی مشهور تو استانبول داشت. پسره هم توی همون کازینو با آیناز اشنا شده بود و با چرب زبونی و جنتلمن بازی خرش کرده بود. نفهمیدم چطوری عاشق هم شدیم. هر روز توی یه کافه نزدیک خونشون همدیگرو می دیدیم. آیناز زیبا ترین زن دنیا بود. اون لب و دهن قشنگ و عشوه های زیر زیریش, شده بود انرژی حیاتم. چقدر امیدوار شده بودم.
آیناز دختر کوچیک خانواده بود. پدرش ترک تبریز بود و مادرش ترک ترکیه .یه خواهر داشت به اسم الناز که پنج سال بزرگتر بود وبرادرش اصلان که ده سال ازش بزرگتر بود. اصلان در حقیقت نصف سال توی ترکیه ساکن بود و نصف دیگه سال ساکن آمریکا.اصلان یه زن باز قهّار بود و سر همین موضوع هم از زنش جدا شده بود. برای همین هم گاهی اوقات وقتی پدر آیناز منو پسرم خطاب میکرد یه آه معنی دار هم باهاش میگفت.
برای اولین بار زندگی روی خوب و مهربونش رو بهم نشون داده بود. نه تنها آیناز٬ بلکه خوانواده اش هم دوستم داشتن. یه چند سالی همینطوری توی یک خلسه گذشت. آیناز اونقدر بهم اطمینان کرده بود که دیگه قرار هامون رو توی خونه خودش میگذاشتیم.اینهایی که گفتم فقط یک وجه خوب زندگیم بود .وجه دیگه اش پول و شهرت بود. که توی کازینوی پدر آیناز کسب کرده بودم.وضع پدرِ خودم خوب بود و پول برام تازگی نداشت. اما محبت چرا! برام تازگی داشت و اصلا و ابدا قصد نداشتم با گفتن واقعیت به اطرافیانم٬ مخصوصاً آیناز٬ گند بزنم تو خوشبختیم.
تواون چند سال به عنوان یه پوکر باز قهار شهرهٔ شهر که چه عرض کنم٬ شهرهٔ همهٔ ترکیه شده بودم. امکان نداشت کسی ازم ببره. خوندن فکرهای متمرکز روی کارتها٬ برام مثل آب خوردن بود و بردم حتمی. با اومدن من کارِ پدرِ آیناز یه دفعه از این رو به اون رو شد. قبل از من اوضاعش خیلی خوب بود اما بعد از من تو کل دنیا مشهور شد. از همه جای دنیا بهترین پوکر بازها می اومدن تا کَلِ منو بخوابونن. اما همه کنف و بی پول بر میگشتن....منی که قبلاً خیلی تنها بودم حالا شده بودم عزیز کرده..میشه گفت یک شبه رَهِ صد ساله رفته بودم. تا اینکه یه شب... شب تولد بیست و شیش سالگیِ آیناز٬ پدرش یه دفعه٬ زرت و بدون مشورت٬ نامزدی ما دو تا و شراکت منو تو کازینو به عنوان دامادش, اعلام کرد. نه اینکه بگم ناراحت شدم. نه! از خدام بود! اون موقع من بیست و هشت ساله بودم. میمردم برای آیناز. خداییش خیلی با مرام و مرد بود و خیلی با محبت.وقتی با هم تنها میشدیم چون فکرش کاملاً متمرکز روی من بود, میتونستم فکرشو بخونم که چقدر به نظرش سکسی ام و چقدر دوستم داره. وقتی به این فکر میکرد که چشم فلان زن یا دختر رو درمیاره چون به من چپ نگاه کرده بوده٬ پر از عشق میشدم و میگرفتمش تو بغلم…
اشکهای کاوه سرازیر شد. سرش رو بالا گرفت و توی چشمهام زل زد و گفت :
-اما... از فردای اون شب٬ رفتار اصلان و الناز با من عوض شد. میفهمیدم اصلان یه جورایی پکره. اونموقع ها این نیرو رو فقط دربارهٔ پوکر امتحان کرده بودم و جلسات یک نفری با آیناز یا بقیه. آخه تو پوکر چون افکار بازیکنای مقابل به شدت روی یک چیز به خصوص متمرکز بود٬ کارم آسون بود و روی نیروم تمرکز داشتم. مخصوصاً که چون بحث ارقام نجومی بود٬ بازی تو یک مکان بسته و بی سر و صدا انجام میشد. اما هنوز خوندنِ افکار در هم بر هم و قاطی, برام تقریباً غیر ممکن بود و به طرز وحشتناکی سرسام آور! انگار توی سرم پر از زنبور بود. مخصوصاً تو مهمونیها. ای کاش به دلم گوش میکردم. حس شیشمم میگفت خطر! اما عشق آیناز کور و کرم کرده بود. یه شب اصلان دعوتم کرد خونه اش که دو تایی و مردونه٬ نامزدی من و خواهرشو جشن بگیریم و رسماً اومدن من رو به خوانواده اشون خوش آمد بگه. دلشورهٔ عجیبی داشتم. البته چیز تازه ای نبود. دور و بر اصلان همیشه یه جور ترس تو دلم بود که از جذبهٔ خاصش می اومد. نمیدونم شاید چون ازم بزرگتر بود.

عصر همون روز آیناز با دلهره بهم تلفن کرد و گفت که باید به سرعت به تهران برگرده. ظاهرا دزد خونه آیناز رو زده بوده و آیناز باید سریع خودش رو به تهران میرسوند. با خودم گفتم شاید اگه امشب برم پیش اصلان, توی کم شدن ترسم تاثیر بزاره. برای اولین بار بود که کاملاً با اصلان تنها میشدم.خواستم فکرشو بخونم. اما ذهنش پر بود از همهمه. پر بود از جملات ناقص بی معنا . منو به اتاق راحتی خونه دعوت کرد.عادت به نوشیدن الکل قوی نداشتم . بیشتر دوست داشتم شراب قرمز بنوشم ولی اصلان بدون هیچ پرسشی یه گیلاس ویسکی ریخت برام. توی رو درواسی, قبول کردم و به سلامتی همدیگه رفتیم بالا. منتظر بودم شروع کنه و یه چیزی بگه اما تو خودش بود و عصبی. بهش گفتم اگه مشکلی داره میتونم برم و یه بار دیگه بیام. راستش خودم هم عجیب احساس خستگی میکردم. دلشوره ام هم مزید بر علت شده بود. سرم گیج میرفت. روی رفتارم تمرکز نداشتم. همه چیز کند و آروم شده بود. گیلاس دوم رو هم بالا رفتم. پلکهام سنگینی میکرد و تو همون حال و هوا خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیگه نمیدونستم کجا هستم.سر درد و گیجی بدی داشتم دست و پاهام بسته شده بودو توی دهنم پر بود از پنبه و روی دهنم رو هم با چسپ بسته بودن.
جایی که توش بودم مثل خونه های قدیمی و روستایی بود. نمیدونم چقدر اونجا افتاده بودم... تا اینکه تقریباً تاریک و روشن هوا بود که اصلان با یک مرد ترک اومدن سروقتم. اصلان مست بود و افکارش قاطی پاتی تر از قبل. اما تو کلهٔ اون مرده که قبلاً تو یک جمع دیده بودمش٬ یه فکری راجع به کازینو و من بود که بهش فکر میکرد. اسم خودمو چندین بار به وضوح شنیدم. اما اون موقع ترکیم اونقدر خوب نبود که بفهمم دقیق چی تو کله اش میگذره.فکر کردم قراره بکشنم. سست شده بودم . فکر میکردم دیگه صبح فردا رو نمیبینم اما بدبختانه دیدم. برنامه ای که برام تدارک دیده بودن٬ مرگ تدریجی بود.
یه یک ماهی مهمونشون بودم و بی انصافا با مورفین حسابی ازم پذیرایی کردن. همون مرد ترک هر روز یه دوز حساب شده بهم میزد. اوایلش مقاومت میکردم. به اصلان فکر میکردم و اینکه اگه دستم بهش برسه می کشمش. به عشق آینازم فکر میکردم که حتماً الان از نگرانی دیوانه شده... اما بعد از یه هفته ده روز این مقاومت شکست. زمان و مکان از دستم در رفت. دیگه فقط یه چیز مهم بود. مرد ترک و دوز مورفینش که معتادش شده بودم. هر شب سر یک ساعت معیّن می اومد. اما کم کم این نظم به هم خورد. اونجا بود که فهمیدم بدبخت شدم. بیشرفها معتادم کرده بودن اما نمیفهمیدم چرا. مگه من چیکارشون کرده بودم؟ حالا دیگه دست و پاهام باز بود اما جُربُزهٔ رفتن نداشتم. داغون و خسته بودم. از تب و تاب انتقام هم دیگه افتاده بودم. مورفین به کل بی غیرت و بی خیالم کرده بود. شده بود انتقامم. شده بود آیناز.
نمی دونم چند روز ولی تو اون حالم یه مدت طولانی از مرد ترک خبری نشد. تمام تنم درد میکرد عربده میزدم. فحش میدادم. خودم رو به درو دیوار میزدم. دلم فقط یک شات تزریق میخواست. هر صدایی برام صدای پای مرد ترک شده بود و امیدوارانه مثل یک سگ به سمت در میرفتم تا بلکه سریعتر به مرفین برسم.هیچوقت تا حالا اونجوری خرد نشدم. فکرشو بکن احساس سگ بودن بکنی و... تا اینکه مرد ترک اومد ولی بدون آمپول. درست یادم نمیاد که چی شد... چشمم رو که باز کردم توی یک سلول زندان پلیس ترکیه بودم. بی حال و گیج. کمتر از یک ساعت بعد متوجه شدم جرمم تلاش برای تجاوز به الناز و حمل مواد مخدر بوده. بی شرف ها با نقشه قبلی آیناز رو به تهران فرستاده بودن تا در فرصت مناسب من رو بدزدن و معتاد بکنن و بعد با یک صحنه سازی, تلاش برای تجاوز رو هم با کلی عکس ومدرک به پروندم اضافه کردن. این نقشه برام ده سال آب خورد! می دونی ده سال یعنی چی ؟ حتی توی زندان هم آروممم نمیگذاشتن. به بهانه های واهی, گروهی از زندانی ها با من دعوا راه مینداختن که نتیجش انفرادی بود برای من. توی انفرادی هم بهم مرفین تزریق میکرد تا مبادا بتونم ترک کنم. بعدم دو هفته توی انفرادی تو خماری و درد به خودم میپیچیدم. تو زندان که بودم پدر و مادرم به فاصلهٔ خیلی کم از همدیگه فوت کردن.عذاب وجدان. تنهایی. صدا! یک عالمه صدا! نمیدونی تو اون خراب شده چی بهم گذشت! صداها دیوانه ام کرده بودن.تو ایران, تو جمع روانی میشدم. تازه به زبون خودم فکر میکردن. حالا فرض بکن تو زندان با این همهمهٔ ترکی تو سرم چه حالی داشتم. برای همین هم, این سفرهای گاه و بیگاه به انفرادی٬ برام مثل موندن تو هتلِ صد ستاره بود. اوایل اگه بی اختیار میبردنم٬ بعدش دیگه اختیاری بود و هر روز. هر کاری از دستم بر می اومد میکردم تا ببرنم انفرادی. حسابشو بکن ایرانی باشی تو زندان ترک و خودتم دنبال شر بگردی... یه شب چند تا ترک ریختن سرم... اما یه پسر که از خودم جوونتر بود٬ به دادم رسید و نذاشت بکشنم. همون که الان تو اون اتاق منتظرمه..حروم زاده. الان فهمیدم آشناییش با من... نقشه بوده…بعد از آزادی٬ از برگشتنِ آیناز کلاً قطع امید کرده بودم. اومدم ایران. باید ترک میکردم. یه مدت رفتم شمال. اونجا بود که تو رو دیدم. یه جورایی مثل خودم بدبخت بودی. فردا پس فرداش وقتی که برگشتی تهران٬ من هم تو همون اتوبوس بودم و سایه به سایه اتون. دلیل اینکه از دور مراقبت بودم این بود که می ترسیدم گیر آدمهای نادرست بیافتی. مثل…

کاوه سکوت کرد. سرمو از رو سینه اش برداشتم و با تعجب نگاهش کردم. درونم پر بود از تنفر به اون مرد غریبه و اصلان و الناز و آیناز. یعنی کی دلش اومده با کاوهٔ من همچین کاری بکنه؟ زندان؟! انفرادی؟! باورشم برام سخت بود. طفلکی کاوه! کاوه چشماشو بسته بود. آروم لبامو گذاشتم رو لباش. چشماشو باز کرد و سرشو عقب کشید:
-ستاره! عشق چیزی به جز هورمون و عادت و ترس و احتیاج نیست. عشق فقط یه چیزیه که کردن تو پاچه امون تا... این احساسِ عشق باعث شد من این عوضی رو که اونموقع فکر میکردم دوستمه٬ بعد از آزادیش بفرستم پیش آیناز تا بلکه بیاد به دیدنم. میدونستم که اگه بیاد میتونم بهش توضیح بدم چی شده. میتونستم راضیش کنم به بیگناهیم. اما نیومد…
چشمای کاوه پر شده بود. دست راستمو گذاشتم روی صورتش و با شصتم خطهای روی پیشونیشو ناز کردم. صورتش به طرز عجیبی برام دوست داشتنی بود و دیگه ازش نمیترسیدم. لبامو گذاشتم روی لباش. اینبار دیگه مقاومت نکرد. به محبتش احتیاج داشتم. اما بیشتر میخواستم بهش نشون بدم که تنها نیست چون حس میکردم الان به دستِ محبتم احتیاج داره. داشت دقیق نگاهم میکرد. اون حس اضطراب بازم برگشته بود و داشت از تو منو به هم میریخت:
-دوستت دارم... کاوه…
کاوه بیحوصله نگاهم کرد و بعد هم تنهام گذاشت. دستامو داشتم میکشیدم روی روتختیم و به کاوه فکر میکردم که دستم خورد به یه چیز کوچیک مثل یک سیم کارت تلفن. حتماً از جیب کاوه... همون مرد نسبتاً مسن که چند دقیقهٔ پیش توی تصویر دیده بودم رو دیدم که جلوی در یک باغ٬ همراه چند نفر دیگه پیاده شد... حس خیلی بدی داشتم. سریع دویدم پیش کاوه که تو اتاقش بود. جرات نداشتم به مرد غریبه نگاه کنم.
-
چی شده ستاره؟
گیج خواب بودم:
-
کاوه!... اون مرد ترک چشم آبی بود؟
-
آره چطور مگه؟
-
فکر کنم اینجاست... پشتِ درِ باغ...چند نفرن...
زل زده بودم به کاوه, که تو سکوت خیلی جدی خیره شده بود به مرد غریبه. نگاهش به مرد, مثل نگاه یه نقاش بود به اثر هنریش که انگار داشت دنبال عیب و ایرادهای اثرش میگشت تا رفعشون کنه. اما من با اینکه نزدیک مرد غریبه ایستاده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم. نفس کشیدنش یه جور صدای خرخر تولید میکرد که باعث میشد آرزو کنم ای کاش نفس نمیکشید. نمیدونستم و نمیخواستم بدونم که کاوه باهاش چیکار کرده اما هر نفسی که میکشید مو به تنم سیخ میکرد. برای اینکه فکرم منحرف بشه, حرفمو اینبار بلندتر تکرار کردم.
-
کاوه؟ شنیدی؟ مرده اینجاس....
-
که اینطور… پس فهمیده...
-
چی رو؟
بدون اینکه جوابمو بده, راه افتاد به سمت مرد و دو زانو جلوش نشست و موهای مرد رو گرفت تو مشتش. تازه اونجا بود که دیدمش و مبهوت موندم. نتونستم ازش چشم بردارم. دستای مرد از پشت با یک طناب ریش ریش شده به صندلی بسته شده بود. تن لخت و بیهوشش که رو به جلو خم شده بود بیش از حد رقت بار بود. مگه چیکار کرده بود که موستوجب همچین عقوبتی باشه؟چشم چپش کبود و ورم کرده؛. موهای سرش نیمه خون آلود و خون دلمه شده ازشون اویزون بود. یه باریکه خون خیلی غلیظ از تو موهاش به روی گونه اش می لغزید و از زیر چونه اش چکه میکرد. بی اختیار قطره های خون رو که دنبال کردم, چشمم افتاد به دکمه های پیراهنش که باز بود و جای یکی از سینه هاش که خون خالی بود. یعنی کاوه نوک سینه راست مرد رو بریده؟ چطور تونسته همچین کاری با یه آدم بکنه؟ تا اینجا همه چیز فقط مثل یه خواب و غیر واقعی به نظر میرسید, تا اینکه پاهای بدون کفش و بدون ناخونش...همون لحظه بالا آوردم. رومو برگردوندم اما دیگه دیر بود. صحنه ای که دیده بودم تو سرم خالکوبی شده بود. کاوه انگار داشت با خودش حرف میزد. وسط صدای استفراغم, صدای کاوه رو میشنیدم که میگفت:
-
قرار بود من و تو بریم ترکیه… اگه (افه) Efe اومده ایران پس قضیه دخترشو فهمیده… بد شد…ببینمت تو رو حیوون! قضیۀ دخترشو کی بهش گفته؟ ها؟ با تو ام مادر جنده! مُردی؟
وقتی مرد جواب نداد, کاوه سریع بلند شد و اتاق رو ترک کرد. موهام با دیدن مرد سیخ میشد, برای همین هم دنبال کاوه دویدم بیرون ببینم کدوم گوری میره. رفت سمت انتهای هال, جایی که تا حالا زیاد بهش دقت نکرده بودم. تا امروز فکر میکردم فقط دستشویی و حموم اونجاست. کاوه یه بار بهم گفته بود که حق استفاده از این اتاق رو ندارم چون تو اتاق خودم همه چیز هست.و البته درش هم همیشه قفل بود. من هم که اکثر مواقع تو اتاقم بودم و زیاد هم حق نداشتم فضولی و گشت و گذار تو ویلا انجام بدم. راستش همچین هم دل و جرات اینکه بخوام سر به سر کاوه بذارم و لجشو در بیارم, نداشتم. برای همین هم وقتی کاوه در جایی رو که فکر میکردم دستشویی و حمومه باز کرد و چراغشو روشن کرد, نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. اتاق نسبتا بزرگی بود با ده تا مونیتورکامپیوتر که با دوربین مداربسته, تمام نقاط باغ و کوچه پس کوچه های اطراف رو نشون میدادن. کاوه سریع رفت سر وقت کامپیوتر ها و بدون اینکه بشینه, تمام تصاویر رو با دقت چک کرد. منم بهت زده داشتم نگاهش میکردم.
-
بیا اینجا… تصویری که دیدی شبیه کدوم یکی از اینا بود؟ منظورم جاییه که گفتی مرتیکه رو دیدی...
خواستم فکر کنم اما به جز مرد غریبه و اون همه خون و یه عالمه تعجب و ترس هیچ چیز تو ذهنم نبود.
-
همه جا رو دوربین گذاشتی؟
-
می بینی که… حالا… خوب حواستو جمع کن ببین کدوم یکی از این مناطق به نظرت آشنا میاد
مغزم پر بود از مرد غریبه. انگار تو ذهنم خالکوبی شده باشه. نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم. رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی یکی از مونیتورها که به طرز عجیبی بهش کشش داشتم...


عجیبه که همه جا سیاهه و تاریک و من علیرغم تاریکی میبینم. راستی! تولدم کِی بود؟ از کجا میفهمم که بیست ساله ام شده؟
-doğumgunun kutlu olsun! (
تولدت مبارک)
الان که مرد ترک به پهلوکنارم خوابیده٬ من دارم به سهراب فکر میکنم. وقتی سهراب میگفت چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید... به چی فکر میکرد؟ به چشم دل؟ یا به این دوتا که تو آینه ها زل زدن بهم. همه جا آینه اس! هر جا چشم میچرخونم٬ منم و اون دو تا چشم آبی! چشمای آبی مال من نیستن. متعلق به زندانبانم هستن. سهراب؟ پس چشمهای کور چی میشه؟ اونها رو هر چقدر هم بشوریشون که افاقه نمیکنه... با آب! با صابون! چه فایده داره وقتی اصلاً نمیبینن؟ چشمای من چی که اضافه تر از بقیه میبینن؟ این پازل که از هر قسمتش یه تصویر کوتاه میبینم٬ قرار بود کمک حالم باشه؟ یا فقط یک نفرینه؟ حس یک آدمِ بینا رو دارم که تو شهر کورها با طناب به یه آدمِ کور بستنش. هر چی میگم اونجا نرو... بازم میره و منو هم با خودش میکشه. ای کاش زورم بیشتر بود و میتونستم نذارم منو بکشه. یعنی اگه بزرگتر بشم قویتر هم میشم؟ بیا! افتادیم! خوب شد؟ شاید هم هنوز خوابم! اصلاً دلم میخواد بیدار بشم؟ نمیدونم! شدم چوبِ دو سر طلا! این اصطلاحی بود که خانوم زمانی خیلی به کار میبرد. اما تازه الان معنی و مفهومشو میفهمم... راستی اون که حداقل در ظاهر زن خوشبختی بود. اون که تو شرایطِ من نبود. تو این برزخِ عجیب گرفتار نشده بود. پس چی میگفت؟ گاهی وقتی درد و دل میکرد میگفت: اگه عقل الانم رو داشتم… اما هیچوقت جمله اش رو تموم نکرد. چی میخواست از زندگیش که نداشت؟ از چی ناراضی بود؟ پس من چی بگم؟ من که میترسم و تنهام و کسی نیست کمکم کنه... همه ازم کمک میخوان! همه ازم انتظار دارن... همه خودشونو صاحبِ تمام و کمالِ من میدونن! یعنی تو این دنیای به این بزرگی٬ فقط منم که میدونم هیچکس صاحبِ هیچکس نیست؟ این آزادی بی ارزش و کم بها٬ کِی اینقدر قیمتی شد که داریم احتکارش میکنیم؟ از هم دریغش میکنیم؟


زن٬ تو بغلِ کاوه داره به سختی جون میده... قبلاً فقط یک بار دیده بودمش اما کجا نمیدونم... زنِ قشنگیه. از پشتِ پردهٔ اشکی که از روی شوکه٬ دارم بهش نگاه میکنم. باید همسن و سالهای کاوه باشه... نگاهم می افته به پایین. دورِ کمرم. یه دستِ قوی و محکم دورم حلقه شده...نه! انگار یکی بغلم کرده. یکی نگهم داشته. یک موجود وحشتناک! یک موجود خبیث! آغوشش محکمه, اما اثری از مهربونی درش نیست. این آغوش٬ حسِ اطمینان در من ایجاد نمیکنه. حس حقارته. میگه ببین نمیتونی از من فرار کنی! حرفش این نیست که من هستم نگران نباش. میگه اتفاقاً چون من هستم٬ نگران باش! بیشتر حس اسارت دارم تا امنیت...ای کاش نامریی بودم. ای کاش ستاره نبودم... ای کاش
خیس عرق از خواب پریدم... این خواب نبود! کابوس نبود! واقعیت بود. باید به کاوه میگفتم چی دیدم.ای کاش میتونستم بهش بگم چی دیدم٬ اما از آخرین باری که کاوه رو دیدم٬ یکسال میگذره. اون چیزی که با تمسخر بهم گفت چی بود؟ تازه میفهمم کاوه چقدر خام و نادون بوده! به من میگفت بچه… حالا من یه چیزی میدونم که کاوه با اونهمه ادعا نمیدونست. اینکه... کینه و دشمنی هم یک ستاره رو, از عرش به فرش میکشه...نه میکشدش روی یه تخت! تبدیلش میکنه به زیرخوابِ یک مردِ ترک... نه! فقط این نیست. چرا اینقدر میترسم؟ از اینکه لو برم میترسم. اگه بفهمن که من کی هستم و چیکاره ام, زنده ام نمیذارن. کاوه؟ چی میخواستی که نداشتی؟ مگه منو نمیخواستی؟ چرا نگذشتی از اون گذشتهٔ سیاه؟ چرا حال و آینده ای رو که میتونستیم با هم سفید و روشنش کنیم٬ فروختی به گذشته ات؟ شاید چون وجودِ من٬ اونقدرها اهمیتی نداشت... اگه این قدر گذشتن از من راحت بود پس چرا... شاید هم چون گذشتن از من راحت بود اومدی سراغم
-
کاوه!!!!


دوباره برگشته بودم جلوی مونیتورها و پیش کاوه که دست به سینه ایستاده بود و با چشمهای خیس داشت نگاهم میکرد. تو نگاهش حس میکردم دودله. انگار نمیتونست تصمیم بگیره و انتخاب کنه.
-Allah kahr etsin ya…
معنی حرفشو نفهمیدم. کاوه از اتاق رفت بیرون و منو تنها گذاشت. همونجا رو زمین نشستم. خیلی خسته بودم. تمام ویلا پر از سکوت بود. یه سکوت خیلی سنگین. یعنی کاوه از قبل احتمال میداد که اون مَرده میخواد بیاد؟ یا میدونست؟ باید سریعتر یه فکری بکنیم. نمیخوام اون اتفاقا تو واقعیت برام بی افته. رفتم تو حیاط. یا همون باغ. هوا هنوزم تاریک بود. کاوه رو دیدم که روی پلهٔ اول نشسته و زیر نورِ زرد رنگِ سقف و پودرِ بارون٬ سرشو به سمت آسمون گرفته بود. کنار کاوه٬ روی پلهٔ اول نشستم و مثل اینهایی که تو خواب حرف میزنن سعی کردم یه چیزایی بگم. هنوز هم تحت تاثیر کابوسم بودم. اما نمیدونم چرا بیشتر از اینکه برای خودم و سرنوشتم بترسم, نگران اون زن غریبه بودم که داشت جون میداد:
-
کاوه! اون زنه کیه؟
-
کدوم زن؟
-
همونکه موهای مشکی داره و فکر میکنم که...
-
دختر افه Efe اس
-
افه؟
-
همون مرتیکه...
-
کاوه؟ تورو خدا... بیا بریم... این کار عاقبتش فقط سیاهیه! دیدم... همه چیزو دیدم! اگه منو دوست داری٬ بگذر از این کار...
کاوه پوزخند خسته ای زد:
-
اگه دوستت دارم؟
-
من میخوام برم کاوه... تو هم بیا… با هم میریم یه جایی که هیشکی پیدامون نکنه...
-
کجا مثلا؟
-
نمیدونم. اما خوب اول میتونیم بریم خونه... میخوام برم پیش خانوم زم...
-
تو هم ترتیب ما رو دادی با این زنیکه! هنوز نفهمیدی یعنی؟ چرا فکر میکردی هر روز میومد بهت سر بزنه؟ نگو چون منو دوست داشت که یکی محکم میزنم تو اون مخت!
-
منظورت... چیه؟
-
ستاره! دست از بچه بازی ور میداری یا نه؟ اولش برام بامزه بود اما دیگه داری حوصله امو سر میبری... تو این دور و زمونه کی واسهٔ کی قدم مثبت برداشته که زمانی ها, بخوان برای تو بر دارن؟ اگرم کاری میکردن, واسه خاطر این بود که بهشون خوب میرسیدم… این پنبه رو از گوشت در آر دختر جون… کسی نه قراره به داد من برسه نه به داد تو...
-
اما...
بعد از اما٬ دیگه هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد. فقط صدای دلم که شکست و خرده هاش که ریخت زمین٬ گوشمو پر کرد و به صورت آه از گلوم خارج شد. اینهمه تکاپو و تلاشم برای این بود که برگردم و دلِ... خانوم زمانی رو خوشحال کنم. چه میدونستم که اون اصلاً دل نداره؟ حالا میتونستم ته جملهٔ خانوم زمانی رو تکمیل کنم... اگه عقل الانمو داشتم, زودتر میزدم تو کار خرید و فروشِ بچه های محبت ندیده و خام... احساس تنهایی عجیبی میکردم. زانوهامو بغل کردم و رفتم تو خودم. مامان؟ کامیار؟ کجایین؟ مامان! تو رو خدا اون آقای عجیبو بفرست اینجا تا منم بیاره پیش شما! خیلی میترسم. چرا همه منو تنها میذارن؟ چرا هیشکی منو دوست نداره؟ چرا من اینقدر خرم؟ چرا محبت بقیه رو باور میکنم؟ اما مغزم خالی بود. نمیتونستم فکر کنم. تو سرم فقط یه چالهٔ سیاه بود. به سیاهیِ همون آینده ای که ازش میترسیدم.هوا هنوزم تاریک بود. به تاریکی درونم... بلند شدم... شاید هم یکدفعه بزرگ شدم... حالا میفهمیدم که بزرگ شدن٬ یعنی از دست دادنِ انسانیتمون. یعنی پر شدن از یه چاله سیاه...
-
کجا؟
بی تفاوت از پله ها رفتم پایین و تو دل شب یا صبح زود٬ راه افتادم یه طرفی.
-
کجا گفتم؟
-
میرم بمیرم! فرمایش؟
صدای قدمهاشو روی سنگریزه ها میشنیدم که داشت دنبالم می اومد.اما برام مهم نبود. اصلاً دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. اینطوری احساس بی وزنیِ عجیبی داشتم. انگار تو فضا شناور هستم. چه حسَ عجیبیه که بدونی وجودت برای هیچکس مهم نیست! انگار از زمین و چیزای روش کنده میشی. حس عدم تعلق! در آنِ واحد سنگینم! انرژیم رفته. شاید چون امیدم رو از دست دادم.
میدونی جنایت بی نقص کدومه؟ کشتن امیدِ یک انسان... تو امید یک نفر رو توش بکش, ببین خودش چقدر راحت بقیه اشو برات تموم میکنه
بارون مثل پودر میپاشید. شایدم بیشتر یه مه غلیظ بود. ایستادم و سرمو گرفتم سمتِ آسمون. عجیبه که یک کله میتونه اینقدر خالی باشه! یعنی میشه فکرم از آبِ بارون پر بشه؟ شسته بشه؟ مثل چشمهای سهراب سپهری؟ چشمهامو باز گذاشتم و گذاشتم ذره های آب تو چشمام جمع بشه و به جای اشک بریزه...دوباره راه افتادم و رفتم زیر یکی از درختها نشستم و تکیه دادم به تنه اش. کاوه کمی دور تر ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهم خیره مونده بود به کاوه اما فقط یک شبح میدیدم. کاوه هر کی یا هر چی که بود٬ معنی خودشو برام از دست داده بود. احساس آدمی رو داشتم که از کما در اومده و اسم همه چیز از یادش رفته… یعنی اون موجودِ دو پای کت شلواری چیه؟ آدم؟ درخت؟ حیوون؟ چی؟! کاوه اومد طرفم. خم شد و دستشو دراز کرد طرفم:
-
پاشو بریم تو...
چیزی نگفتم.
-
آفرین دختر خوب... دستتو بده...
فقط نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نبود. شایدم من حرفهام ته کشیده بود. مگه نه اینکه ما راجع به چیزایی حرف میزنیم که راجع بهشون اطلاعات داریم؟ من از چی بگم؟ تازه فهمیدم که من هیچ چی نمیدونم. گفتنی ها رو کاوه گفت دیگه.
-
ستاره؟ پاشو دیگه! سرما میخوری... بیا بریم تو...
-
دلتون شور نزنه... ببخشید! یک لحظه یادم رفت برای هیچکسی مهم نیستم...
-
عصبانی بودم یه چیزی گفتم... پاشو... معذرت میخوام... پاشو عزیزم...
خیلی حرف زده بودم. حرفهام ته کشیده بود. جای حرف و کلمه ها رو یه سونامی گرفته بود. یه سونامی که منو از تو داغون کرده بود. چقدر دلم میخواست یه کاری بکنم. یه کاری که همه چیز رو به هم بریزه.میخواستم داغون کنم. غرش مرگبارِ چیزی رو تو وجودم حس میکردم که تازگی داشت و کنترلش از دستم خارج شده بود.چشمای سیاهِ کاوه انگار با دقت حرکاتِ این موج ویرانگر رو, با یه حالتی از تمسخر, تو وجودم دنبال میکردن.
-
اگه حرفی داری بزن... اگر نه که گمشو بریم تو... حوصله امو سر بردی...
خوشم میاد مردک پر رو هم هست! منو با حقه بازی برداشته آورده اینجا. بعدشم تمام مدت با انواع دروغ و اطلاعات غلط سر منو شیره مالیده و خرم کرده. حالا هم پر رو پر رو میگه حوصله ام رو سر میبری؟ خیز تندی برداشتم و قبل از اینکه بفهمه٬ یه سیلی محکم زدم تو صورتش. نگاهش بی تفاوت بود. برام مهم نبود الان جواب این سیلی چیه. کاوه هیچ بلایی نمیتونست سرم بیاره که قبلاً زندگی سرم نیاورده باشه. میخواست چیکار کنه؟ میخواست بزنه؟ جای چک و لگدهای زندگی رو تنم کبود بود. میخواست منو بکشه؟ از یه نامرد بعیده!
-
مانتو روسریمو بده... میخوام برم...
-
بذار یه کم دیگه که هوا روشنتر شد میریم...
-
همین الان! بده! میخوام برم! ازت بدم میاد! از همه اتون بدم میاد!
-
برمیگردی خونه؟
-
میرم بمیرم! مهمه؟
-
بیا بریم تو...
-
نه!
-
عربده نزن!
-
حالم ازت به هم میخوره! گمشو! برو گمشو!
-
به جهنم و درک! بمون زیر بارون… تخم سگ! حق نداری بیای تو... بلکه سقط شدی از دستت راحت شدم...
کاوه با سرعت بلند شد و برگشت سمت خونه. تقریباً می دوید. شنیدم که در رو محکم کوبید و بست. اون که رفت من هم بلند شدم. مانتو روسری ندارم که ندارم. به جهنم! الان که تاریکه. بعدش هم میرم و از یکی یه مانتو قرض میکنم. چه میدونم. یه خاکی تو سرم میکنم. اما اول باید از اینجا برم.با عجله دویدم به سمتی که فکر میکردم در ورودی اونجا باشه. باید از اینجا میرفتم.هنوزم حسِ کثیف و نا مانوس تنِ لختِ مرد ترک رو با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم. اگه کاوه به تاریکی عادت داره٬ من ندارم. زبری ته ریش مرد ترکیه ای که داشت پوستمو میخراشید٬ اونقدر واقعی بود که سرعت دویدنم بی اختیار بیشتر شد. بارون شدیدتر شده بود و زمینِ گلی زیر پاهای بدون کفشم شلپ شولوپ میکرد. میخواستم برم درو بزنم و کفشامو بخوام٬ اما... شاید اگه همینطوری میرفتم, دیرتر متوجه فرارم میشد. با تمام سرعتی که میتونستم اونقدر دویدم تا رسیدم به دیوارِ نسبتاً بلند و کاهگلیِ باغ.از قدّم خیلی بلندتر بود و دامنِ بلند و گلدارِ دهاتیم هم که پایینهاش گِلی و سنگین شده بود سرعتمو میگرفت. از دست کاوه خیلی عصبانی بودم. مرتیکه واسه خودش ۸۰۰ دست کت شلوار آورده روزی یه دست عوض میکنه٬ به من که میرسه یه شلوار نمیتونه پیدا کنه هیچ٬ شلوارِ خودم هم که اونطوریش کرد. زیر پاهام گِلی بود و راه رفتن رو برام خیلی سخت میکرد. .اما باید میرفتم. بالاخره این دیوار یه جایی میرسید دیگه حتماً. بعد از یه مدت که فکر کنم اندازهٔ عمر نوح گذشت٬ رسیدم به درِ باغ. انگار آبِ سرد ریختن رو سرم. کاوه دست به سینه ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد.هوا دیگه روشن شده بود. همونجا تکیه دادم به دیوار و با بدبختی نشستم رو زمین.
-
واقعا نمیخوای بهم اعتماد کنی؟ فکر میکنی میتونی تنهایی از پس خودت بر بیای عزیز من؟
اصلا حوصله نداشتم که دل بدم قلوه بگیرم.
-
من عزیز تو نیستم...بعدشم تو اون چیزی رو که من دیدم, ندیدی
-
شاید همونطور که تو دیدی ندیدمش اما حسش کردم…چوب افه به تن من خورده… خودشم بد جوری ستاره… لطفا بهم یه شانس بده تا اوضاعو درست کنم… بهم اطمینان کن. نمیذارم اتفاقی برات بی افته… حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
کاوه آروم اومد سمت من و دستشو گذاشت روی شونه ام. لحن صدای کاوه خواهش محض بود. تو دو راهی گیر کرده بودم. از یه طرف امیدوار بودم شاید کاوه بتونه سرنوشت منو تغییر بده از یه طرف هم خیلی میترسیدم که نتونه. هر چی خواهش و التماس تو دنیا بود ریختم تو صدام:
-
کاوه؟ تو رو خدا بیا با هم بریم…میترسم...
-
خیله خوب ستاره… هر چی تو میگی… فقط صبر کن برم دختر افه رو بیارمش اینجا و تحویل پدرش بدم… شاید… برو تو ویلا و منتظر من بمون… جایی نرو تا برگردم...خوب؟
-
باشه
کاوه خیلی سریع رفت. اما دوباره برگشت و با گفتن الان بر میگردم به سمت ویلا دوید و خیلی طول نکشید که با مانتو روسریم برگشت.آستین لباسمو گرفت و دنبال خودش کشید.
-
اگه گفتی اینجا دیدیش حتما الان تو راهه… بیا ببرمت یه جای دیگه… نباید این کفتار پیرو دست کم بگیریم
کاوه منو نشوند تو ماشینش که جلوی در ورودی باغ پارک بود.
-
صبر کن لباسامو تنم کنم کاوه… میترسم بدون روسری بگیرنم
-
مطمئن باش اگه واسه بی حجابی گیر مامورا بی افتی, خیلی بهتر از اینه که گیر افه بی افتی… بجنب…کمربندتو ببند...
-
تو که اینقدر ازش میترسی چرا اصلا باهاش در افتادی؟
-
دلیل ترس من توئی ستاره… اگه این مردک داره میاد اینجا یعنی از همه چیز خبر داره… از تو… از همه چیز
-
آخه مگه من چیکار کردم که باید ازش
-
فقط تو نیستی… در کل از ایرانیها متنفره… اونقدر که
کاوه از جیب کتش یه تفنگ سیاه مثل کلت در آورد و گذاشت روی داشبورت. فکر کنم همونی بود که اونروز هم تو خونه خودمون دیده بودم.
-
تفنگ واسه چیه کاوه؟
-
طوری نیست نگران نباش
-
کجا داریم میریم؟
-
یه جای مخفی… البته الان دیگه فقط امیدوارم مخفی باشه
همون لحظه کاوه به طرز وحشتناکی زد روی ترمز. طوری که با شدت رفتم تو شیشه و چون هنوز کمربندمو نبسته بودم سرم محکم خورد به شیشه. سرم بدجوری درد میکرد. حس میکردم مغزم تو سرم له و لورده شده چون نمیتونستم... نمیتونستم…نمیتونستم… چی شد یعنی؟
توی سرم سر و صدا زیاد بود. شاید هم دور و برم صدا زیاد بود. صداهای بی معنی. گرمای خون رو حس میکردم که می رفت تو چشمام و نمیذاشت چشمامو باز کنم. تو همون حالت مزخرف حس کردم یه دست قوی بازومو گرفت و منو کشید انگار میخواست دستمو از تو کتفم در بیاره
انگار تو هوا معلق بودم.
-
صدای من را میشنوی دحترحانم؟ حانم!
کلمه حانم, هر چی که بود, همراه با یه تکون شدید بود. هر کی که بود اونقدر شدید تکونم میداد که انگار میخواست از ماست داخلم کره بگیره. چشممو باز کردم و با چشمای تار سعی کردم ببینم. سرم بد جوری درد میکرد. خدا ذلیلت کنه چی میخوای از جونم آخه؟ چرا اینطوری داری تکونم میدی؟سرم درد میکنه چرا؟ چی شد یکهو؟ چرا هیچ چی یادم نمیاد


با کشیده شدن زبری یه چیزی شبیه حوله وحشتزده پریدم.
-
کاوه!!!!!!
-
نگران نباشید حانم کوچه لوی محترم… کاوه هم به این زودی می آید
چشمام هنوز هم میسوخت. اما دیگه خون تو صورتم نبود. خون؟ یا خدا! با وحشت چشم دوختم به غریبه چشم آبی که کنارم روی مبل نشسته بود. انگار برگشته بودیم به ویلای کاوه. کسی که کنارم نشسته بود با یه حوله سفید تو دستش داشت صورتمو پاک میکرد همون مرد ترک بود. با موهای جو گندمی و کوتاهش. اون دو تا خط عمیق رو پیشونیش و خطوط ریز و درشت کنار کنار چشماش, که خبر از سن و سال بالاش میداد. ریش و سبیل نسبتا کوتاه جو گندمی که خیلی کم توش سیاه میدیدم. اما… نفرتی که تو نگاه نافذ و هوشمندش دیدم تنمو لرزوند. طوری که سر دردم یادم رفت. الان وقت زجه مویه نبود. وقت ننه من غریبم بازی نبود. این نفرت که تو چشمای مرد به طرز خطرناکی برام آشنا بود, از جنس نگاههای بابا بود. انگار که یه چیزی هم از این گرفته باشم. یه زندگی. یا شایدم چند تا… وایسا بینم! این مگه ترکیه ای نبود؟ پس چطور فارسی حرف میزنه؟ حتما خواب دیدم. حتما مغزم تو اون ترمز شدید ضربه خورده. نکنه هنوزم خوابم؟ حتما خوابم! آخه کاوه که میگفت
-
سیتاره خانم شوما می هستی؟
-
شما فارسی بلدین؟
-
حانم کوچه لو... این از من به شوما نصیحت...دوست حودت را نزدیک نگه دار اما دشمنت را نزدیک تر… به حصوص اگر دشمنت ایرانی باشد...
-
دشمن؟ کاوه کجاست؟ چیکارش کردین؟
-
بر می گردد انشالله… نگران نباش
مرد خیلی غلیظ و با لهجه و گاهی کتابی, فارسی رو حرف میزد. به جای خ میگفت ح. اما کلماتش رو طوری انتخاب میکرد که رد خور نداشت منظورشو اشتباه متوجه بشم. معلوم بود کاملا به فارسی تسلط داره. خواستم یک کم خودمو از اون حالت ولو بودن روی مبل جمع کنم اما نتونستم. سر و گردن و کمرم طوری درد میکرد که نای حرکت برام نمیذاشت. حواسم داشت کم کم جمع تر میشد. متوجه شدم به جز مرد ترک چهار تا مرد دیگه هم تو خونه هستن. دو تاشون که رو بروی ما نشسته بودن. وجود دو تای دیگه رو هم, از صدای بلند حرف زدنشون فهمیدم. که انگار صداشون از اتاق کار کاوه می اومد. یعنی کاوه خودش کجاست؟ خدایا به دادم برس! مرد ترک, به نسبت سنش هیکل قوی و تو پری داشت. این هم مثل کاوه کت و شلوار پوشیده بود. بقیه مردها هم همینطور. دستمو گذاشتم رو پیشونیم تا ببینم منبع خونریزی کجاست. یه جایی تو فرق سرم یه لحظه طوری تیر کشید که حس کردم الانه که غش کنم.
-
آخ!!!!!
-
حیلی درد دارید؟
-
بله
جرات نداشتم چشمامو از چشماش بردارم. احساس خطر میکردم. چشمای آبیش به طرز عجیبی سرد و بی تفاوت بودن. طوری بهم نگاه میکرد انگارداره به یه سوسک نگاه میکنه. و فقط بحث زمانه که کی لنگه کفششو تو فرق سرم فرود بیاره.
-
حب حالا که کاوه نیست. من و شوما که می توانیم با هم بیشتر آشنا بشویم. اینطوری حوصله من کمتر سر می رود و شوما هم درد سرتان را فراموش میکنی… بگو ببینم… چرا شوما برای کاوه جالبی؟ آن گدر این بشر را می شناسم که بدانم الکی سمت چیزی نمیرود… شوما چه چیز مهمی دارید که کاوه اینطور به شوما علاگه پیدا کرده؟
هیچ راهی نبود به جز اینکه خودمو بزنم به اون راه. حق با کاوه بود. این مرده انگار خیلی بیشتر از اونی که میگه می دونه. برای همین هم اولش فکر کردم خودمو بزنم به گیجی و بگم فراموشی گرفتم اما بعدش دیدم سوتی دادم و راجع به کاوه پرسیدم. باید یه فکر دیگه میکردم. خودشم با مغزی که از شدت درد کار نمیکرد.
-
آقا کاوه یکی از دوستای بابامه
-
پدر بی گیرتتون کوجا مشگول دادن هستند که به سلامتی که دوحترش با مرد گریبه راه اوفتاده سفر؟
-
بابام؟ میخواست ترک کنه
افه زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند:
-
به به! مفنگی میحواسته ترک کنه! حودشم ایرانی! حودشم این همه گیرت؟ آمان آمان! جانیم بنیم… سعی کن دروگت این گدر شاح و دم دار نباشه عزیزیم… هر چند با خون اندرون شده و فقط با جان به در شود...
-
به خدا راست میگم آقا
-
حتما کاوه به شوما گفته که من از ایرانی ها حوشم نمی آد… پس مراگب باش چی میگی
با زمزمه کردن ایرانی و غیرت دوباره خنده اش گرفت.
-
بیا بگیر صورتت رو تمیز کن… شوما انگار یک روده راست در شکمت نیست. ایرات نداره. کاوه کی آمد می پرسم تو کی هستی
خدایا این که تمام جیک و پوک زندگی منو می دونه. حتما راجع بهم تحقیق کرده. بهتره هیچ چی نگم. بغ کردم و رفتم تو خودم. خدایا به دادم برس
خیلی طول نکشید که کاوه برگشت. همراهش یه زن هم بود. همسنهای کاوه. زن قشنگی بود اما انگار حال و روز درستی نداشت. نمیدونم چرا. زیر چشماش گود افتاده بود و موهاش با اون روسری الکی که رو سرش انداخته بود پریشون و شونه نزده. سر و وضعش هم کثیف بود. معلوم بود خیلی وقته حموم نرفته. مرد ترک با دیدن کاوه و زن از جاش بلند شد. من اما بی حرکت موندم و جرات تکون خوردن نداشتم. حتی جرات نداشتم نگاهمو از مرد ترک بگیرم.
-
کاوه جان؟ شوما همیشه همینطوری از مهمانت پذیرایی میکنی؟ اون هم کسی که اینگدر شوما را دوست داشت؟ لابد گیرت ایرانیته نه؟
-
اتفاقا پذیرایی از مهمونو از جنابعالی یاد گرفتم.. خودشم مهمونی که میدزدیش و میاریش پیش خودت… این هم دخترت تحویلت… نمیدونم چقدر باید بخوابونیش تا بتونه ترک کنه
-
کاوه؟ شوما چه گدر من را میشناسی؟ میدانی که روی گیرت و حانواده حیلی تعصب و حساسیت دارم… الان کی شوما این گیرت بنده را لکه دار کردی من چه کنم؟ Sana ne yapacam acaba...
افه انگار خیلی جدی بود. دخترش هم همونطور ساکت و بی صدا یه گوشه ایستاده بود و نگاهشو دوخته بود به زمین.
کاوه بیحوصله یه چیزی به ترکی جوابشو داد اما افه به فارسی گفت:
-
اینطور کی بد میشه کاوه جان. اینجا یک مهمان داریم که ترکیه لی بلد نیست… فارسی بگو اگی جرات داری
کاوه دو دل یه نگاهی به من کرد و اینبار به فارسی گفت:
-
از دادن ستاره در ازای آیناز منصرف شدم… نمیخوامش دیگه
چشمام پر از اشک شد. با ناباوری به کاوه نگاه کردم. حتما اشتباه شنیدم. امکان نداشت! یعنی کاوه میخواسته منو با آیناز معاوضه کنه؟ با صدای افه به خودم اومدم:
-
پس حدسم درست بوده. این سیتاره حانوم بسیار با ارزش تر از این حرفهاست برای تو؟ فگد نمیدانم چرا! این چی داره که آیناز را اینگدر بی ارزش کرده برات؟
-
به تو ربطی نداره
-
شوما دامن بنده را لکه دار کردی اون وگت میگی که به من مربوط نیست؟ این کی نمیشه اینجور
-
فرض کن بی حساب شدیم
-
شوما شاید بیحساب شدی… من نه! هر وگت گفتم با هم بی حساب میشیم… این دحتره چه چیز به حصوصی داره که… صبر کن! نکند عاشگش شدی؟ کاوه جان! کاوه جان! دو دگیگه بالای سرت نبودم یادت رفت که شوما دیگه مرد نیستی؟ من کی دو سال در زندان روی شوما کار کردم. یادت رفت که با دارو و درمان شیمیایی شوما را اخته کردم
کاوه زوم کرده بود روی افه. تو نگاهش میدیدم که داره با دندوناش افه رو می جوئه.
-
یادم نرفته… نگران نباش! به موقعش خدمتت میرسم
-
دیگه بیشتر از این؟ ناموس من را لکه دار کردی
-
گائیدی خودتو! هی واسه من لکه لکه میکنه... قرمساق بی شرف! ناموستو لکه دار کردم؟ بیا پاکش کن ببینم چه گهی میخوای بخوری!
-
چشم
افه همزمان اسلحه کمریشو از کمر شلوارش در آورد و گرفت سمت دخترش. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که هیچکس وقت نکرد کاری بکنه. زن فقط یه کلمه گفت:
-
آتا؟
-sen sus! Sen daha kirlisin…(
تو ساکت… تو دیگه کثیف شدی)
و ماشه رو کشید...
-هاع...هاع...هاع
زن رنگ و رو باخته و لرزون, کنار پای کاوه افتاده بود و داشت به سختی نفس میکشید یا بهتر بگم جون میداد. با دستایی که میلرزید مچ پای کاوه رو گرفته بود. نمیدونم افه از کجاش زده بود که خون خیلی کمی از شکمش زده بود بیرون. انگار بازیگر یه فیلم ترسناکِ کم بودجه شده بودم که بازیگر زنش وارد صحنه نشده, نقشش تموم شد. این که روی شکمش ریخته فقط سس گوجه اس. امکان نداره چیز دیگه ای باشه. نمیدونم چقدر ایستاده بودم اما اونقدر بود که احساس پیری میکردم. اون چند لحظه از زندگیم که به اندازه یه عمر گذشت ,غیر واقعی ترین چیزی بود که تا الان تجربه کرده بودم. چالهٔ سیاه داره بزرگتر میشه. نکنه دارم بزرگتر میشم؟ خدایا غلط کردم. نمیخوام نمیخوام بزرگ بشم. میخوام بچه بمونم. بذارین بچه بمونم...
-
بذارین بچه بمونم...
کاوه با شنیدن صدای من که بی اختیار این جمله رو به زبون آورده بودم انگار از بهت زدگی در اومد. یه نگاه کوتاه اول به من انداخت و بعدش به افه. بعد هم همونطور که به افه نگاه میکرد گفت:
-
ستاره روتو برگردون...
لحظه ای که رومو برگردوندم صدای یه تیر دیگه بلند شد که باعث شد سه متر از جام بپرم و بی اختیار خودمو خیس کردم.تفنگ افه صدا خفه کن داشت و وقتی به شلیک کرد فقط یه صدای خفیف تولید کرد, اما مال کاوه نه. صورتمو گرفتم تو دستام. از خجالت شاشیدنم نبود که صورتمو پوشوندم. یادمه بچه که بودم با مامانم بازی میکردیم و من جلوی چشمامو میگرفتم و مثلا به خیال خودم قایم میشدم. دلم میخواست الان هم مثل اون موقع ها وقتی که دستامو بر میدارم مامانم جلوی چشمام باشه و مثل اون موقع ها بگه دالی خانوم موشه! حتی به اون آقای عجیب هم راضی بودم اما... به یه آشنا نیاز داشتم. خواستم برگردم. شاید چهره آشنای کاوه مرهم تن لرزون و ذهن وحشتزده ام بشه...
-
بر نگرد اینطرف ستاره!
-
چرا برنگردد؟ نگاه کن دحتر جان... ببین! سزای حیانت به من اینه...
-
برو بیرون ستاره...
تو صدای کاوه یه چیزی حس کردم, مثل از اینجا برو! فرار کن! هر چی که بود خیلی اخطاری بود و باعث شد به خودم بیام. دیگه صبر نکردم ببینم به همدیگه یا به من قراره چی بگن. با سرعت دویدم بیرون تو باغ. فکر میکردم احتمالا کسی بخواد جلومو بگیره اما هیچکس از جاش تکون نخورد. ایندفعه دیگه باید فرار میکردم. اصلا هم مهم نبود کجا ,چطور یا به چه قیمتی. فقط باید از اینجا برم. از این جهنم ترسناک باید فرار میکردم. وقتی می دویدم به خودم فکر نمیکردم. فکرم پیش اون زن بود که حتی اسمشم نمیدونستم. همونی که... انگار روی ابرا میدویدم. سختم بود. نمیدونم از درد بود که گریه میکردم یا از ترس یا... اما پرده اشک باعث میشد که جلوی پاهامو نبینم. هم سر گیجه داشتم هم جلوی چشمام اون زن بدبخت بود که دراز کشیده بود. از خیلی جاها بی اختیار می پریدم. اون جاهایی که تصویر زن, بیش از حد جلوی چشمام واضح میشد... از بین درختها میدویدم که پیدا کردنم براشون مشکل باشه. راستی چرا دنبالم نیومدن؟ اگه کسی دنبالم نیومده حتما دلیل داره. حتما میدونن که راه فرار ندارم... نکنه جلوی در منتظرم باشن؟ هوا بالای سرم ابری بود اما نمیبارید. دوباره رسیدم به همون دیوار کاهگلی لعنتی. باید ازهمینجا یه جوری در میرفتم. با بد بختی یکی از درختها رو که از بقیه نزدیکتر به دیوار بود بالا رفتم و خودمو رسوندم به یه شاخه که نمیدونم تحمل وزنمو داشت یا نه. اما با پاهای لیز و گلی تا همینجاش هم هنر کرده بودم. میدونستم با اوضاع و احوالی که دارم فقط همین یک باره که میتونم شانسمو امتحان کنم. چسبیده بودم به تنه درخت و جرات نداشتم اما هر چی زمان بیشتر میگذشت دیرتر و دیرتر میشد... خدایا! یا شانس و یا اقبال. بگیر منو... وقتی به خودم اومدم از لبه دیوار آویزون بودم و داشتم تقلا میکردم خودمو بالا بکشم. دامن بلندم مثل مار ,پیچیده بود دورم و من نمیتونستم زیاد پامو بالا بیارم. سر درد لعنتی و اشکی که مثل چشمه میجوشید هم عصبیم کرده بود. از شدت فشار یا هر چیز دیگه ای که بود کله ام گرم شده بود و باعث شده بود دوباره خونریزیم شروع بشه. اما نه به شدت قبل. هر چی توان داشتم برای آخرین بار جمع کردم و با تنی که میلرزید نمیدونم چطور خودمو بالا کشیدم. در حالیکه پاهام و دستام از دو طرف دیوار آویزون بودن یه لحظه روی دیوار موندم تا نفسم سر جاش بیاد. اما همینکه مرد ترک, با اون صورت گرد و نگاه پر از نفرتش یادم اومد سرمو بلند کردم . با دیدن قطره های خون که رو لبه دیوار مونده بود خودمو از اونطرف دیوار ول کردم پایین... خیلی سریع... حواسم نبود چه جوری فرود میام. فقط روی یک پا اومدم زمین و همین باعث شد پای راستم پیچ بخوره و کمرم تا مغزم تیر کشید. نفسم برای چند لحظه بند اومد و چشمام سیاهی رفت. میخواستم جیغ بکشم. اما نباید جامو میفهمیدن. مچ پام در عرض سه سوت کبود شد و ورم کرد.با دندونهای کلید کرده جیغ میکشیدم تا صدام جایی نره. با بدبختی بلند شدم و کنار دیوار رو گرفتم و با پای چپم لی لی کنان و مراقب راه افتادم.هر پرش٬ یه پتک بود که کوبیده میشد تو فرق سرم. دست راستمو گرفتم به دیوار و راه افتادم… باید خودمو میرسوندم یه جایی و زنگ میزدم به... به کی باید زنگ میزدم؟ خانوم زمانی؟ اون که... صبر کن ببینم؟ مگه کاوه نگفت که ماشین آقای زمانی رو خودش پنچر کرد؟ اگه اونطوری که میگفت اونا با کاوه همدست بودن... پس اینهمه جیمز باند بازی برای چی بود پس؟ نمیتونستن بی دردسر و مثل آدم منو تحویل کاوه بدن؟ نکنه کاوه دروغ گفته باشه؟ این وسط یه چیزی با عقلم جور در نمی اومد. اما درد مغزمو از کار انداخته بود. فقط باید میرفتم. برای بقیه اش بعداً یه فکری میکنم…شاید بهتره به پلیس زنگ بزنم. این خراب شده هر جا که باشه٬ یعنی یه پاسگاه پلیس توش یا نزدیکش نیست؟ برای بقیه اش یه فکری میکنم...


گیجم. خیلی گیج. .نمیدونم کجام یا اینجا کجاست. اما در روستا بودنش شکی ندارم. مسافت زیادی رو طی کردم. مسافتی که از حد توانم خیلی بیشتره اما مکان و زمان به هم ریخته. حالم بده. خیلی بد... به اطرافم که نگاه میکنم از انبوه درختای جنگلی و ابرهای انبوه حدس میزنم یه جایی تو شمال باشه. اما کجاست و اسمش چیه فقط خدا میدونه. هوا گرمه! شاید هم من گُر گرفتم و دارم میسوزم...یک کم جلوتر٬ پای دیوار کوتاه و کاهگلی, مقداری چمن در اومده بود اما دیگه نا نداشتم تا اونجا برم.همونجا رو زمینِ خاک و خلی نشستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم. میدونستم مانتوی سیاهم قراره کثیف و خاکی بشه٬ اما برام مهم نبود. خیلی به خودم فشار آورده بودم.دیگه انرژی نداشتم. با این پای داغون که لحظه لحظه بدتر میشه… احساس ضعف عجیبی دارم. اونقدر حالم بده که نمیدونم از چپ می اومدم یا از راست؟ به چپ میرفتم یا راست؟ با اینکه دیوار پشتم ناهموار بود اما دلم رو خوش کردم به سایهٔ درختهایی که از روی دیوار به بیرون خم شده بودن و بی چشم داشت, سایهٔ پر از محبتشونو هدیه میکردن.نمیدونم تو روستا به اینجور راههایی که دو طرفش دیوارهای کوتاه کشیده شده٬ چی میگن. کوچه؟ کوچه باغ؟ جاده؟ یه سری اسم میاد تو سرم٬ اما نمیدونم کدومش درسته.
بازی با این کلمه ها فقط یه بازی فکریه تا برای یک لحظه هم که شده از واقعیت فرار کنم.عطر خوش چوب سوخته کمک حالم میشه و منو میبره تا بهشت. حداقل امیدوارم که بهشت باشه. همه جا خلوته و کوچکترین صدایی به گوشم نمیرسه. یعنی کسی نیومده دنبالم؟ برای اولین بار از اینکه کسی به فکر من نیست خوشحالم. سرمو تکیه دادم و چشمای تبدارم رو بستم. بوی خوش چوب سوخته که تو فضا پخشه٬ مشامم رو نوازش میکنه. عطرش به طرز عجیبی آرامش بخش و آشناست. یه جور نوستالژی در درونم ایجاد میکنه که نمیتونم توصیفش کنم. بوی چوب سوخته٬ برام یاد آورِ کاوه اس... اما نمیدونم کدوم کاوه... اون که من دوستش داشتم؟ یا همونی که منو دوست نداشت؟ شاید هم چوب سوخته٬ عطر خودمه... عطر سوختن...دیگه عصبانی نیستم٬ ای کاش کاوه اینجا بود... راستی چرا دیگه عصبانی نیستم؟ چقدر دلم میخواست که کاوه الان اینجا بود و بغلم میکرد. وای خدا! عجب عطری داره این! یک لحظه٬ فقط یک لحظه یک تصویر گنگ و مبهم میاد تو سرم. تصویری از یک ردیف درخت سرو که در امتداد راه با فاصله از همدیگه ایستادن. نمیدونم ته اون راه کجاست اما میدونم تهش تاریکیه. آها! یادم اومد... فکر کنم به خاطر تاریکی عصبانی بودم. از اینکه کاوه نمیخواست با من بیاد. از اینکه میخواست تو تاریکی نگهمون داره... اما من رفتم... چقدر رفتم نمیدونم... فقط میدونم که رفتم...انگشت حلقه ام که ناخنش کنده شده٬ دل میزنه. میگیرمش نزدیکِ چشمام. چشمام تاره و خوب نمیبینم. هوا گرمه! خیلی گرم! یه لحظه سایه ای می افته رو صورتم...ای کاش کاوه باشه...
-
کاوه؟
جواب نمیده. اینبار, سایه از وسط دو تا میشه. هر نصفش میاد و یک طرفمو میگیره و بلندم میکنه. تو هوا دارم میرم. یعنی سایه ها دارن میبرنم.
-
کاوه؟
-merak etme... kaveyi de göreceksin...(
نگران نباش... کاوه رو هم میبینی...)
حالم خراب تر از اون بود که بدونم چرا با شنیدن این جمله وحشیانه به تقلا افتادم... جمله ای که نفهمیدم معنیش چیه, ضمیر ناخود آگاهمو قلقلک داده... چراشو نمیدونم ...اما پام نمیذاره و خیلی سریع تسلیم میشم
با تکونهای نسبتاً محکمی چشمامو باز کردم. یکی سعی داشت با من به فارسی حرف بزنه خودشم با لهجهٔ غلیظ:
-
حانم کوچه لو... چرا اینگدر داگون؟ چه کردی با حودت؟ از شوما هم مثلی کاوه نمیشود یک داککا گافیل شد اینگار؟!
allah belanizi versin(
خدا لعنتتون کنه)


.............................................................................


پسر جوان داره خودشو پشت میکروفون جر میده و با صدایی که زیاد هم خوشایند نیست یکی از آهنگهایی که احتمالا جدیده رو میخونه. تقریبا میشه گفت که از اولش هم زیاد گوش نکردم چی میگه... نه برام مهمه, نه حوصله دارم. دلم خیلی گرفته. خیلی... اینا چرا اینقدر خوشن؟ دقیقا الان سه ساعته دارن میرقصن. اونقدر خوشحال که دارم به سلامت عقلیشون شک میکنم. اصلا گیریم خیلی خوشحالین. درد و غمی هم خدا رو شکر ندارین. آخه با این کفشهای پاشنه بلند نمیشکنه پاهاتون؟ هر چی ارکستر میزنه اینا هم میرقصن. بندری! کردی! لزگی! عربی! فارسی! کارادنیزی. غمگین! شاد! لامبادا! تانگو... کوفت... زهرمار... اونم ورژن من در آوردیش... از بس رون و پر و پاچه دیدم سرسام گرفتم. اما عذاب آورتر از همه وضعیت این سگ بیچاره اس که انگار متعلق به این دختره اس. یه سگ کوچولو موچولو که صاحبش به طرز احمقانه ای پوشکش کرده و هر کی از نزدیکش رد میشه یه انگولکی چیزی به سگه میکنه. و جیغ و دادشو در میاره. از سر شب حواسم به سگه اس. پسرا به اسم محبت و برای اینکه با صاحبش لاس بزنن ترتیب اعصاب سگ بدبختو دادن...الان دیگه تمام مدت داره دندون نشون میده... حیکمت آبی (داداش حکمت) رفته برای خودش یه گیلاس شراب بگیره و صندلی کناریم خالیه. پا شدم و رفتم کنار حفاظ دور عرشه کشتی و خیره شدم به روبروم. هر چی که بود به نظرم بهتر از اون رقصهای نتراشیده و نخراشیده اس. از اون دور دورا چراغهای استانبول تو تاریکی شب مثل الماس برق میزنن و یه لحظه منو از کشتی میبرن یه جای دیگه. باد خنک پاییزی که تو موهام میپیچه باعث میشه تنم مور مور بشه...
-
چی شد؟ خسته شدی؟
-
نه... همه چیز عالیه...
-
تنت مور مور شده... کتمو بدم بهت؟
-
آخه خودت سردت میشه حیکمت آبی...
-
نه... بیا... سرما بخوری بدتره...
-
ممنون...
چونه امو گذاشتم رو دستام و تکیه دادم و رفتم تو فکر. دلم خیلی گرفته... خیلی دلم تنگه... از وقتی چشمامو تو استانبول باز کردم, اولین باره که از آپارتمانی که فیکرت بِی برام در نظر گرفته بود بیرون اومدم. اون هم چون تو این ۶ ماه دختر خیلی خوبی بودم. اولش یک کم بد قلقی کردم که فیکرت بی, با هنرمندی تمام منو متوجه اشتباهم کرد. اون اوایل که اومده بودم تو خونه فیکرت میموندم, چون حالم خیلی بد بود و احتیاج به مراقبت داشتم. هم از لحاظ روحی هم جسمی. اما خودم دلم میخواست بمیرم. برای همین هم وقتی برام غذا می آوردن نمیخوردم. فیکرت بِی, چهار روز تحمل کرد. اما بعدش مجبور شد منو قانع کنه که اگه غذامو خودم بخورم به نفعمه. چون اونوقت دیگه مجبور نیستم شلنگ سفیدی رو که تا تهش فرو میکنن تو حلقومم و نزدیکه خفه ام کنه, تحمل کنم. تا یک هفته داخلم میسوخت. انگار زخمی شده بودم. با قیف و لوله غذا خوردن اصلا تجربه جالبی نبود اما سرعت یادگیری و فهمم رو به شدت بالا برد...
با خودم فکر کردم که اگه باهاش حرف نزنم و از جام بیرون نیام, شاید بفهمه که نمیخوام اینجا باشم اما اینبار هم موضوع برام روشن شد و وقتی سه هفته کامل تمام تنم تو گچ موند و گاهی از خارش میخواستم بمیرم و مجبور بودم با همون شلنگ و قیف غذا خوردن رو تحمل کنم فهمیدم که وقتی آدم زنده اس باید خودشو تکون بده... خوابیدن مال مرده هاست نه مال زنده ها...
کم کم زندگیم رو روال افتاد یا بهتر بگم مقاومتم شکست. از ترسم تو این ۶ ماه ترکی رو با کمک معلم و بهتر از زبان مادریم یاد گرفتم. معلمم, یه خانوم با محبت و مهربون بود که باعث میشد گاهی گریه کنم. همیشه هم یه گل سینه خیلی قشنگ به یقه لباسش میزد. بعدا فهمیدم که دوربین بوده و تمام حرکات و رفتارم به سمع و نظر افه میرسیده... حالا خوب شد چیزی از دهنم در نیومد و نگفتم کی هستم. وگرنه احتمالا منو به سیخ میکشید. اما اون بار فقط با ملایمت پلکهامو با چسب چسبوند به پیشونیم و تمام فیلمی رو که ازم گرفته شده بود سه روز و سه شب بدون اینکه بخوابم برام پخش کرد... خیلی سریع فهمیدم که فیکرت بِی, یه چیزی تو مایه های یه غول بی شاخ و دمه, که هر چقدر بیشتر به حرفش گوش کنی همونقدر خودت راحت تری. پس من هم گوش کردم. هر چی ازم خواست انجام دادم. بهم گفت اگه زبان ترکی رو تو ۶ ماه مثل بلبل حرف نزنم احتمالا زبونمو لازم ندارم... این جمله اش رو تموم نکرد. اما من خودم میدونستم ته جمله چیه...


خودم که نمیفهمم اما اونجوری که افه فیکرت میفرمایند, از خود ترکیه ایها بهتر و قشنگتر حرف میزنم. تنها سرگرمیم تا الان تلویزیون و شو و برنامه های ترکی بوده که بیشتر جنبه آموزشی داشته تا سرگرمی. هر چند سری ندارم که دلش بخواد گرم بشه. فکرم تمام مدت پیش کاوه اس. یعنی کجاس؟ گاهی میشه که ساعتهاس دارم به تلویزیون نگاه میکنم اما نه چیزی میبینم نه چیزی میشنوم... آخرین باری که کاوه رو دیدمش مثل یه خواب پریشون یادم مونده...
دیگه کنترل تمام حرکات و رفتارم دستمه. نمیخوام بهونه دستش بدم. صبح به صبح ساعت ۶, من حموم کرده و خیلی شیک و مرتب لباسامو میپوشم و سر ساعت ۶ و نیم صبحونه میخورم. بعدش هم با حیکمت آبی درسامو که شیمی و فیزیک و غیره اس میخونم. بعد از اینکه تمام روزم به خوندن و خوندن و خوندن و یادگیری و یادگیری میگذره, بالاخره حیکمت دست از سرم بر میداره و میره و من اجازه دارم جلوی تلویزیون به آرامش برسم. فیکرت بِی, هر شب ساعت ۷ با عروسک کوکیش که من باشم, شام میخوره. از پیشرفتم هم خیلی راضیه و گاهی سوالایی میپرسه که اطلاعات منو چک کنه. وقتی که جوابشو درست میدم جایزه ام اینه که دیگه شکنجه ام نمیکنه... اما امشب نمیدونم چی شده بود که اجازه داد برای اولین بار با حیکمت آبی سوار یه کشتی تفریحی ایرانی بشم... فکر میکردم خوشحال بشم, اما دیدن اینهمه هموطن بی غم که دارن برای زندگیشون میرقصن , حالمو بدتر کرد. خیلی دلم میخواد گریه کنم اما باید حواسمو خیلی جمع کنم. خدا میدونه که منظور افه از اینجا فرستادن من چیه...
-Berşan.
برشان؟ خوبی؟


یادم رفت بگم. من دیگه ستاره نیستم. اسمم از وقتی تو استانبول چشم باز کردم, بَرشان گذاشته شده. خواهرزاده افه هستم. برشان فیکرت...تک فرزندم و تو آمریکا زندگی میکردم که پدر و مادرم, اینجا تو ترکیه به درک واصل شدن و من گردن شکسته برای تسلی خاطر اومدم پیش عموم. با کیملیک و پاسپورت ترکی. وقتی از افه پرسیدم معنی اسمم چیه گفت یعنی کسی که دین و کتاب پیغمبری رو قبول میکنه... ماشالله! رو که نیست سنگ پاس. یعنی ایشون پیامبره و منم مریدش؟


-خوبم آبی...
-
از برنامه ای که عموت برات در نظر گرفته خوشت اومد؟
-
واقعا عالیه... بعد از فوت پدر و مادرم اولین باره که از آپارتمانم اومدم بیرون...
-
ای بابا! چرا دختر جون؟ درسته که فوت پدر و مادر خودشم یک دفعه ای, خیلی سخته اما خوب شما هم جوونی و نمیتونی خودتو تا ابد عذاب بدی...
-
حق با شماست حیکمت آبی... حرفتون درسته... دست عموم درد نکنه... هر وقت حالم با خلق و خوشون جور در نمیاد, منو سورپرایز میکنه... البته راضی به زحمت شما نبودم... تنها هم میتونستم بیام...
-
در هر صورت من اینجا با ایرانیها زیاد مراوده دارم... از شما بیشتر میشناسمشون... گفتم حوصله ات سر میره... هر چی باشه زبونشونو بلد نیستی...
-
واقعا؟ خیلی لطف کردین... راستی ایرانیها چه جور آدمایی هستن؟
-
والله چی بگم... ارتباطمون از بیزینسمون پیشتر نمیره... اما خوب تا حالا ازشون بدی ندیدم... اما به نظر آدمهای شاد و خونگرمی میان... میبینی که... اما به شخصه حوصله ام از آهنگاشون سر میره...
-
آره دیدم. خدا رو شکر که شادن. خدا بیشترش کنه واسشون... اما بازم ما ترکها یه چیز دیگه ایم... هیچکس به پای ما نمیرسه...
حیکمت یه قلوپ بزرگ از گیلاسش که پر از شراب قرمز بود خورد. و برگشت به سمت جمعیت رقصان ایرانی. تکیه اش رو داد به دیواره کشتی و تو سکوت خیره شد به مردم.
-
تو دلت نمیخواد برقصی؟
-
رقصشونو بلد نیستم... تازه خودتونم میدونین که عزادارم... ممنونم برای کت... من یک کم باید راه برم... انگار پاهام گرفته...
-
من همینجام تا راحت پیدام کنی... برو گلم... یه وقت دیدی منم یک کم قاطیشون شدم...
-
خوش بگذره پس... منم زود بر میگردم...
راه افتادم و رفتم یه طرف که خلوت تر بود. بیشتر منظورم این بود که از شر فضولیهای حیکمت خلاص بشم. بعدا شر میشد. اینم حتما جاسوسی چیزیه... اینجا نمیتونم به کسی اعتماد کنم. رفتم یه جای دور از جمعیت که تا حدودی آروم بود و یکی دو تا مرد داشتن سیگار میکشیدن. دلم میخواست یک کم فارسی بشنوم. و گوشمو سپردم به حرفهای دو تا مرد. چقدر دلم واسه فارسی تنگ شده بوده:
-
حالا تا اینجاشم گل میکنیم میزنیم سرمون... مرتیکه یه منتی میذاره سرم که... الان هار شده واسه من... سه سال پیش که دختر ترشیده اشو داشتم میگرفتم داشت کونمو لیس میزد حالا جفتشونم واسه من آدم شدن... اینو منصور...ای جوون! جیگرشو برم براش! خانوم؟ خانوم؟
خودمو زدم به اون راه. یعنی من فارسی نمیفهمم. حتما اینا نقشه اس. افه میخواد ببینه من چیکار میکنم. کور خونده عوضی!
-
فنچه بابا... سعید تو سیرمونی نداری به حول قوه الهی؟ همین کارارو میکنی که پدر زنه شکاره...
-
نه به جان خودم... سنش زیاده. فکر کنم همسن عسل باشه...
-
نه بابا معلومه بچه اس... الان داداش ماداشش میان گیر میدن... عسل ببینه داری اینو دید میزنی, چشماتو در میاره... بیا برو گمشو...
-
خانوم؟ خانوم؟
حتی بهشون نگاه هم نکردم. یه لحظه یه فکری به سرم زد. موبایلمو در آوردم و مثلا شروع کردم حرف زدن. اونی که گیر داده بود وقتی دید من ترکی حرف میزنم بیخیال شد و با دوستش رفتن...
-
ستاره؟!
صدای خش دار و مردونه بود که از پشت سرم می اومد. خدایا یعنی کیه که منو میشناسه؟ هول شدم و گوشی از دستم افتاد. وقتی به سمت صدا برگشتم در نهایت حیرت نادر رو دیدم. پسر خاله نادر؟ اینجا؟ خدایا به خیر بگذرون... سریع خودمو کنترل کردم و نذاشتم بفهمه که میشناسمش.
-
ستاره؟ دختر خاله؟ خودتی؟
-
افندیم؟!
-
ببخشید انگار اشتباه گرفتم...
با حالتی بی تفاوت که انگار نمیفهمم چی میگه شونه هامو انداختم بالا و سرمو تکون دادم. اما قلبم با سرعت ۱۸۰ داشت میزد. فکر کردم بیخیال شده که دوباره برگشت طرفم:
-
آخه چطور ممکنه...
-
پاردون؟؟؟؟
-
میگم شما... خیلی شبیه دختر خاله خدابیامرزمی...
به انگلیسی بهش فهموندم که من ترکم و ساکن آمریکا و اینجا هم با عموم زندگی میکنم. همون چرندیاتی که بارها و بارها با افه تمرین کرده بودم, تحویلش دادم. اما چقدر دلم میخواست بغلش کنم و زار بزنم. از خاله بپرسم. چشمام پر شده بود اما دروغکی بهش گفتم که چون تازه والدینمو از دست دادم ,حال روحیم زیاد خوب نیست و وقتی کسی از رفتگانش صحبت میکنه من یاد رفتگان خودم می افتم. نادر که انگار خیلی متاسف شده بود دستشو گذاشت روی شونه ام... و همون لحظه تصویر عجیبی دیدم... دقیقا مثل همونی که چند سال پیش دیدم...
پشت فرمون ماشین گیر افتاده بودم. دستام با دستبند به فرمون قفل شده بودن. تاریکی بود. صدای بوق قطار و نور شدیدش که وقتی بهم کوبید فقط یک چیز تو ذهنم بود:
-
ستاره! چطور تونستی؟



چقدر نادر عوض شده! فکر کنم یکی دو سالی ازم بزرگتر بود؟ بچه که بودیم یادمه تپل مپلی بود و دوستداشتنی. با موهایی که اونقدر کوتاه و مدرسه ای میزدن که همیشه سیخ می ایستاد. چقدر عاشق این بودم که کف دستمو بکشم به موهای سیخش که کف دستمو قلقلک میداد... اما حالا دیگه نه تنها تپلی نیست بلکه لاغر شده. فکر کنم از کله پاچه های مداوم خاله دیگه خبری نیست. شایدم خودش رعایت میکنه. چقدر صورتش دوستداشتنیه مثل همون موقع ها...یاد اون روزای آخری که با هم بودیم و رو برگها دنبال حلزون میگشتیم٬ افتاده بودم. مسابقه داشتیم که حلزونِ هر کدوممون که زودتر به خط پایان رسید اون برنده اس... عجب احمقایی بودیم اون روزها... روزای بچگی... نمیدونم چرا نتوستم فکر کنم یادش به خیر؟ تو چشماش یه جور غمه که... چرا؟ شاید چون اونم مثل منه... بزرگ شده… یا خدا! اینها که همه اینجان! خاله و شوهر خاله و... آها! ندیم هم بود که از من چهار سال کوچیکتر بود. انگار نیومده. نفسم بند اومد. خاله داره نزدیکتر و نزدیکتر میشه. چقدر هر جفتشون پیر شدن؟ خاله خیلی شکسته شده. با دیدن من خشکش زد.
-
نادر؟ مامان چرا اینقدر طولش می.... ستاره؟! تو اینجا چیکار میکنی؟
با عجز به نادر خیره شدم که تو رو خدا دست از سرم بردارین... دیگه کم مونده بود با صدای بلند بزنم زیر گریه. احساس عدم امنیت میکردم. خاله اول بازوی راستمو گرفته بود اما یکهو بغلم کرد و زد زیر گریه.
-
ستاره؟ خاله! بگو خودتی! باید حلالم کنی... باید...منو ببخشی...
-
مامان! اذیتش نکن! منم فکر کردم ستاره اس اما ایشون ترکن. اشتباه گرفتیم
از فیکرت بِی, مثل سگ میترسیدم. نباید میذاشتم بفهمه که اینا فامیلهای من هستن. ممکن بود براشون خطر ساز بشه. برای همین هم به زور خودمو از بغل خاله در آوردم و به انگلیسی به نادر گفتم که من دیگه باید برم. حالم خوب نیست و از اینکه نتونستم کمکی بکنم اظهار تاسف کردم. اما دلم تمام مدت پیش خاله بود.خاله با تعجب به من نگاه میکرد. انگار آب سرد روش ریخته بودن. یعنی چی شده؟ چرا باید حلالش میکردم؟ شاید اگه بچه بودم یه چیزی اما الان دیگه دلیل رفتار خاله رو میفهمیدم. به عنوان یه مادر حق داشت که خطرو, یعنی منو, از بچه هاش دور کنه. مخصوصاً با سابقه ای هم که من داشتم. چیزی برای حلال کردن نبود. تو دلم حلالش کردم و قبل از جدا شدن٬ تمام عشق و دلتنگیمو ریختم تو نگاهم و بازوی خاله رو فشار دادم. ایندفعه اونقدر عقل رس شده بودم که بدونم وجودم براشون تهدیده و خطر. دلم میخواست عطر مامانمو از خاله بگیرم. اما نمیتونستم. برام عزیزتر از ای حرفها بودن که بخوام برای یه دلتنگی٬ جونشونو به خطر بندازم. خودم باید میرفتم مخصوصاً با تصویری که الان دیده بودم. باید هرچه سریعتر میرفتم...
حالت تهوع داشتم. با عجله برگشتم پیش حیکمت. انگار با جمع قاطی نشده بود و هنوز مشروب به دست تکیه اش به لبهٔ کشتی بود.
-
خوبی برشان؟ چرا رنگت پریده؟
-
چیزی نیست حیکمت آبی. انگار قراره مریض بشم... لباسم انگار برای امشب مناسب نبوده. خودم هم حس میکنم یک کم گلوم درد میکنه... میشه برگردیم؟
-
آخی! باشه گلم... کشتی که برگشت٬ سریع میریم خونه. منم دیرم شده... از اون که فکرشو میکردم بیشتر طول کشید...
تا اون نیم ساعت تموم بشه٬ خاله ام پدر منو در آورد. تمام مدت منو زیر نظر داشت و هر جا چشم مینداختم٬ جلوی چشمم بود.خودش هم با چشمای نگرانش.اونقدر نگاهم کرد که حیکمت آبی صداش دراومد و در حالیکه میخندید گفت:
-
برشان... فکر کنم خواستگار برات پیدا شده
وقت رفتن هم هر چی سعی کردم خودمو گم و گور کنم٬ نمیدونم چطوری خودشو بهم رسوند و تو گوشم گفت:
-
خاله... چشما هیچوقت دروغ نمیگن. من که میدونم...
لعنت به این... وحشتزده متوجه شدم که خاله یه چیزی مثل کاغذ گذاشت تو مشتم و مشتمو بست. دستمو با عجله کشیدم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم٬ با حیکمت که انگار نفهمیده بود٬از کشتی پیاده شدیم. وقتی تو تاکسی نشستم, حیکمت آبی با افه حرف زد و گزارش شب خوبمونو بهش داد. بر خلاف انتظارم٬ نه از من چیزی گفت نه از خاله که رفتارش اینقدر تابلو بود که فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمید با من نسبت داره… فقط گفت که منو میذاره خونه و بعدشم میره. وقتی خیالم راحت شد که چیزی نگفت, اشکام بی صدا جاری شد. حیکمت اولش نفهمید اما بعدش که متوجه شد٬ سرمو گرفت تو بغلش و همونطور که با افه حرف میزد٬ سرمو نوازش کرد.


دلداری دادن خیلی کار راحتیه مخصوصاً وقتی که ندونی طرف واقعاً چه مرگشه. تو اون نیم ساعتی تا آپارتمانم راه بود که تا حدودی خودمو خالی کردم. جلوی آپارتمان و موقع پیاده شدن و خداحافظی٬ مثل حرفی که خاله زده بود٬ تو چشمای حیکمت نگاه کردم. نمیدونم چرا تو چشماش بدی و خباثت ندیدم. جنس نگاه این مرد٬ با نگاههای عمو افه فرق... اوه اوه! مگه من خواهر زادهٔ افه نیستم؟ سوتی دادم خدایا! افه داییم میشه نه عموم. حیکمت یا نفهمیده یا به روم نیاورده. شایدم تو اون گرومپ گرومپ و سر و صدا نشنیده باشه... با این افکار که یه دفعه پریشون تر و وحشتزده ام کرد٬ بدون خداحافظی دویدم داخل و بدون اینکه جواب حیکمت رو که میگفت فردا همدیگه رو میبینیم٬ بدم٬ کلید انداختم. تا طبقهٔ دهم٬ بدون اینکه آسانسور رو بگیرم٬ یک نفس دویدم. باید خودمو چک میکردم که میکروفونی چیزی بهم نبوده باشه. اگه حیکمت به روم نیاورد٬ دایی افه قرار بود بیاره... خودشم به بدترین شکل. رفتم تو خونه وبعد از روشن کردن چراغ, مثل اینایی که بهشون شپش افتاده٬ با سرعت تمام لباسامو در آوردم و گشتم. وای! خدایا شکرت! انگار ایندفعه رو قصر در رفتم. از این به بعد باید حواسمو جمع کنم.اگه حیکمت بگه چرا به داییت گفتی عمو٬ میگم به عادت آمریکا که عمو و دایی رو یه چیز صدا میکنن بود. همونطور لخت گوشهٔ اتاق نشستم و تکیه دادم به دیوار هال تا نفسم بیاد سر جاش. حالا دیگه میتونستم مشتمو که مثل سنگ مونده بود٬ باز کنم و ببینم توش چیه. یه کاغذ کوچیک بود و یه شمارهٔ موبایل ایران ۹۱۱۲۵...
-
به به! خوش گذشت؟
افه؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ از تو اتاق خواب من که چراغش خاموش بود اومد بیرون. طوری هول شدم که کاغذو سریع بلعیدم. اما شماره رو دیده بودم.امکان نداشت یادم بره. تو ذهنم حک شده بود.
-
فیکرت بِی! دایی! شما... اینجا چیکار میکنی؟ یعنی... منظورم...
-
چرا به تته پته افتادی گلم؟ نکنه اون کاغذی که خوردی٬ پرید تو گلوت؟ خب درش بیار...
-
ها؟
-
گوشات گرفته؟ برات بازشون کنم؟ در بیار کاغذو...
-
فیکرت بِی...
و تمام شجاعتمو جمع کردم و کاغذو کلاً قورت دادم. هرچه بادا باد...نگاه افه که با حالت خاصی نگاهم میکرد٬ باعث شد یادم بیافته لختم. سریع لباسمو از زمین برداشتم و گرفتم جلوی خودم. از دیدن خاله ام٬ حال عجیبی داشتم. یه جور دلخوشی به اینکه تنها نیستم و پشتم گرمه. مخصوصاً رفتار مهربونِ خاله دلمو قرص کرده بود. میخواستم خطر کنم...خاله بوی مامانمو میداد. شاید بتونم افه رو اونقدر عصبانی کنم که منو بکشه. اونوقت دیگه میتونستم برم پیش مامان و کامیار و خلاص بشم.
-
خوب؟ نمیخوای برای عمو تعریف کنی چیا دیدی؟
بدبخت شدم! کلمهٔ عمو! چه جوری بو برده یعنی؟ من که همه جامو گشتم؟ حالا چیکار کنم؟ افه آروم آروم اومد طرفم. کرخت شده بودم و دست و پاهام میلرزید. شجاعت یک لحظه ایم٬ در رفته بود و من مونده بودم با یه عالمه ترس. دستشو آورد بالا نزدیک گوشم و لپمو نوازش کرد. کم کم نوازشش رفت سمت گوشم و گوشواره ام و یکهو طوری گوشواره امو کشید که حس کردم گوشم پاره شده.
-
لابد دنبال اینا میگردی؟
چسبیده بودم به دیوار. خیلی بهم نزدیک شده بود. یه سر و گردن ازم بلند تر بود. چشمام تاب نگاه پر از تنفرشو نداشت اما آبی نگاهش٬ عمیق تر از اون بود که بتونم نگاهمو ازش بیرون بکشم. یه جور آبیِ خوشرنگ بود. نا امن و ترسناک و الان رفته رفته خطرناکتر و ترسناکتر میشد...
-
خوب میفرمودین برشان جیم...
-
فیکرت بِی...
-
فیکرت بِی و زهرمار...اون چی بود؟
-
یه پسره بهم پیله کرده بود و شماره اشو داد بهم...
-
چرا ننداختیش پس؟
-
حواسم نبود... یادم رفت...
-
از پسره خوشت اومده نکنه...فکر نکنم پسره همچین چیز مالی باشه... صداش مثل زنها بود... مختو با چی زد؟ اینکه گفت چشما دروغ نمیگن؟
لحن صدای افه داشت رفته رفته شوخ تر میشد که اصلاً دوست نداشتم. منو یاد روزی مینداخت که یه دفعه با دو نفر دست و پامو بست به صندلی و شلنگ رو کرد تو حلقم...
-
غلط کردم فیکرت بِی... دیگه تکرار نمیشه...
افه بدون گفتن کوچکترین حرف دیگه ای٬ اون یکی گوشواره رو با ملایمت از گوشم در آورد و گذاشت تو جیب کتش.
-
منظورت کدوم غلطتونه خانوم؟ اینکه شماره گرفتی؟ یا اینکه دروغ گفتی؟ یا اینکه فکر میکنی خیلی زرنگی و منم خرم؟ یا سوتیات به حیکمت... مشخص بفرمایید اگه زحمتی نیست...
دیگه چیزی نگفتم. هر چی میگفتم٬ فقط اوضاع رو بدتر میکرد. یعنی باید راستشو میگفتم؟ شجاعت لحظه ای و احمقانه ام دوباره برگشته بود که خودی نشون بده.
-
امشب هر اتفاقی افتاد تقصیر شما بود فیکرت بِی... نباید منو میفرستادی اونجا... من هنوز آماده نبودم... بعدشم... بعدشم...
-
آلله آلله! نه بابا! انگار یه چیزی هم بدهکارِ خانوم شدیم... لابد باید تموم کشتی مِشتی های ترکیه رو چک کنم, مبادا فک و فامیلِ حضرتعالی توش باشه؟ پس خودت چه گهی قراره بخوری؟
شوخ طبعیِ صداش پر از خبرای ناخوشایند بود. باید لحنشو عوض میکردم. باید عصبانیش میکردم.نگاهم به اسلحهٔ کمریش بود که از زیر کتش زده بود بیرون. فقط میخواستم هر چی گلوله توشه٬ خالی کنه تو مغزم.
-
همینه که هست! نمیخوای میتونی منو بفرستی پی کارم... مثل دخترت که فرستادیش اون دنیا...اصلاً از این به بعد همینه که هست... هر جا دلم بخواد سوتی میدم... به همه میگم کی هستم و تو چیکار کردی...
خودمو از بین افه و دیوار بیرون کشیدم و خواستم بی تفاوت برم که بازومو گرفت ومنو محکم کوبید به دیوار. دستاشو گذاشت دو طرف شونه هام, رو دیوار.
-
اصلاً چرا به شما زحمت بدیم برشان جیم؟ بذار خودم بهت بگم تو کی هستی... شما در اصل فوت کردی. خودشم تو یه تصادف کوچیک که ماشینِ تو و کاوه رفت ته دره. جنازه های سوختهٔ جفتتونم گواهه... دِنتال رکوردتونو خودمون تحویل پلیس ایران دادیم....
-
کاوه رو کشتی؟
-
نه عزیزم... کاوه به درد بخورتر از این حرفهاست که فکرشو میکنی... مخصوصاً وقتی بخوام کره خر چموشی مثل تو رو کنترل کنم
-
کاوه کجاس؟
-اگه سؤالمو مثل آدم جواب دادی٬ منم جوابتو میدم! قضیهٔ تو و کاوه چیه؟ چرا تو اینقدر برای کاوه مهمی؟ یا بهتر بپرسم! یه دختر نه یا ده ساله چه چیز جالبی میتونه داشته باشه که یکی مثل کاوه رو دنبال خودش بکشه؟ تا اونجا که میدونم, هم خوب اخته اش کردم, هم بچه باز نیست...
-
از خودش بپرس...
-
از تو میپرسم خوب... یا شایدم دلت میخواد تیکه تیکه کاوه رو بفرستم برات تا باهاش ملاقات کنی؟
-
از خودش بپرس!
افه موبایلشو از جیب کتش در آورد و یه شماره گرفت. صدا رو روی بلندگو گذاشت. دو تا صدای بوق و صدای یه مرد که جواب داد.
-
اَفَندیم فیکرت بِی؟
-
یه عکس از کاوه برامون میفرستی؟
و گوشی رو قطع کرد. خیلی طول نکشید که یه مسیج به موبایلش اومد و در حالیکه نچ نچ میکرد گرفت جلوی چشمام.
-
فعلاً حالش خوبه اما ممکنه بدتر بشه...
یه مرد بود که به صندلی بسته بودنش و از بس زده بودنش نمیتونستم از پشت پردهٔ اشک تشخیص بدم کیه. اما به نظرم افه دلیلی برای دروغ گفتن نداشت.
-
برای چی میخوای بدونی؟ من مگه کی هستم؟
-
یه بارم قبلاً بهت گفته بودم دختر جون. دوستتو نزدیک نگهدار اما دشمنتو نزدیکتر...مخصوصاً اگه دشمنت یه ایرانی باشه مثل کاوه... فکر میکرد وقتی رفت ایران دیگه از دست من خلاص شده, درحالیکه من تموم مدت حواسم بهش بود تا اینکه پای تو اومد وسط. مجبور شدم برات بپا بذارم اما کاوه فهمید... فقط نمیدونم ربط گوز به شقیقه چیه… چرا تو باید برای کاوه جالب باشی؟ اونقدر که از آیناز بگذره...
یکهو یادم افتاد که کاوه منو فروخته بود. یعنی میخواسته بفروشه و بعدش پشیمون شده.از وقتی کاوه اومده بود تو زندگیم٬ همه اش درد سر بوده. هر چی سرش بیاد حقشه!با صدای افه به خودم اومدم:
-
میگی یا بگم از انگشتاش شروع کنن برات فرستادن؟
-
تو هم مثل کاوه برام بپا گذاشته بودی؟
-
مثل کاوه؟ منظورت چیه؟
-
اون که زمانی ها رو گذاشته بود. تو کیو؟
-
نه گلم... زمانیها رو من گذاشته بودم... تا اینکه کاوه فهمید و فراریت داد... گفتم که... خیلی پدرسوخته اس این کاوه آرکاداشیمیز(دوستمون)! نمیدونم چطور فهمیده بود... میگی یا بهشون بگم شروع کنن؟
کاوه! نمیتونستم بذارم افه بفهمه کاوه چه قابلیتی داره. اما چطوری؟ باید افه رو طوری میپیچوندم که به کاوه شک نکنه. بهترین دروغ اونه که یه ته مایه ای از حقیقت توش باشه.
-
اگه بهت بگم...
-
اگه مگه نداره... یا مثل آدم میگی یا خودم از حلقومت میکشمش بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و دلمو زدم به دریا:
-
من میتونم فکر آدمها رو بخونم و... اگه... اگه بهت دست بزنم میتونم یه چیزایی ببینم...
ابروهای افه از تعجب بالا رفته بود و بعد در حالیکه داد میزد کره خر! حالا بهت نشون میدم٬ دوباره گوشیشو برداشت تا زنگ بزنه, که دستشو گرفتم و همونطور هم شروع کردم به گفتن:
یه ماشین مدل بالای قدیمی میبینم که... یه ماشین سیاه رنگ که چند تا بچه دنبالشن... از پنجره های ماشین شکلات بیرون میریزه... حس حقارت دارم... این ایرانیهای بیشرف با این شاهشون فکر میکنن کی هستن که… کی بهشون اجازه داده ما ترکها رو اینطوری تحقیر کنن؟... اگه برشان گیرم بیوفته می کشمش... خوششون میاد که امثال برشان دور ماشینشاشون...برشان!!! مراقب باش!!!
افه دستمو پس زد و تقریباً پرتم کرد.
-
خدای بزرگ!!!
برای اولین بار افه میترسید. ترسو تو چشماش میدیدم. یه جور مراقبت و نا امنی تو چشماش بود و بلا تکلیف زل زده بود به من. انگار نمیخواست باور کنه اما از چیزی هم که شنیده بود نمیتونست بی تفاوت بگذره:
-
میخوام ازت بپرسم اینارو کی بهت گفته اما... فقط خودم ازشون خبر دارم... منم که بهت نگفتم... جل الخالق!
افه کتشو در آورد و آویزون کرد به جالباسی. با ناباوری و بلاتکلیف دستی به ته ریشش کشید و اومد کنار من نشست و تکیه داد به دیوار.
-
دیگه کی از این موضوع خبر داره؟
-
از چی؟ اینایی که گفتم؟
-
عقب موندهٔ احمق! منظورم نیروته... دیگه کی می دونه به جز کاوه؟
-
کاوه هم نمی دونه... یعنی خبر نداره...
-
یعنی چی؟ پس برای چی دنبالت افتاده؟
-
کاوه فقط دلش برای من میسوخت چون... چون... اولین باری که منو دیده بود تو شمال بود که خاله منو زیر بارون ولم کرده بود... چون بهش گفته بودم که قراره برای پسر بزرگه اش یه اتفاقی بیافته و افتاد... اونم فکر کرده بود من اون بلا رو سر پسرش آوردم... منو گذاشته بود بیرون تو سرما و بارون. کاوه فقط اونجا شانسی منو دید و این چند ساله فقط مراقبم بوده. نه بیشتر... چون همه حتی بابام ازم میترسیدن و تنهام گذاشته بودن... فقط کاوه بود که بدون چشمداشت...
-
عجیبه... پس برای همون خاله ات ازت حلالیت میخواست؟ عجیبه! خیلی عجیبه! منو باش که فکر میکردم همه چیز این دنیا رو دیدم...
زدم زیر گریه.گریه ای که نصفش دلتنگی برای مامانم بود و نصف دیگه اش بلایی که افه سرم آورده بود.
-
تورو خدا کاوه رو اذیت نکن... ولش کن بره... من کاوه رو خیلی دوست دارم... مثل پدریه که هیچوقت نداشتم... اگه اذیتش نکنی قول میدم هر کاری ازم بخوای انجام بدم...
-
چرا چیزی به کاوه نگفتی؟
-
ترسیدم ازم بترسه و اونم تنهام بذاره
-
منو بگو که فکر میکردم خدا منو فراموش کرده. نگو مشغول فرستادن همچین هدیه ای بوده... این نیرو چقدرش دست خودته؟ هر وقت اراده کنی میتونی هر چی دلت میخواد ببینی؟ فقط چیزای بد رو میتونی ببینی؟ یا همه چیزو؟
-
بستگی داره. تا الان که چیز خوب ندیدم... فقط می دونم که اگه همینطوری اتفاقی یه چیزی رو ببینم که هیچی, اما اگه عمداً بخوام ببینم ازم خیلی انرژی میگیره
-
سریع پاشو حاضر شو باید بریم جایی...
-
کجا؟
-
یک نفر از رفقامون هست که پرونده اش تمیزه مثل برف... هر کاری هم میکنم نمیتونم چیزی راجع بهش پیدا کنم و داره به سرعت مدارج ترقی رو طی میکنه...که اصلاً خوب نیست... میخوام راجع بهش یک کم اطلاعات بهم بدی... میتونی؟
-
نمیدونم...
-
اگه خوب از پسش بر بیای هدیه ات محفوظه...
-
هدیه؟
-
مگه کاوه رو نمیخواستی؟
چرا! کاوه رو میخواستم. خیلی هم میخواستمش اما نه به اون دلیلی که افه فکر میکرد...

وسعت استانبول بود و شب سرد پائیزیش. ساکت نشسته بودم توی ماشین و به آهنگی که از رادیو پخش میشد, گوش میکردم. اما فکرم تمام مدت پیش حرفهای افه بود. خدا کنه دروغ گفته باشه. خدا کنه فقط خواسته باشه منو بترسونه و واقعا کاری باهام نکرده باشه. نمیدونم چقدر تو خودم بودم که متوجه شدم تعداد خونه ها کمتر و کمتر میشن و شیک تر و ویلائی تر. نکنه ترسیده باشه و بخواد منو بکشه و یه گوشه کناری این دور و برا بندازه؟ پس چرا منو نبرد پائین شهر یه جائی؟ اونجا که راحت تره... زیر چشمی نگاهش کردم. چهره اش جدی بود و خیره شده بود به راه و گاهی همراه آهنگ زمزمه میکرد. انگار فهمید دارم نگاهش میکنم.
-
چیه؟ سردته؟ میخوای پنجره رو بدم بالا؟
-
کجا داریم میریم؟ داریم از شهر خارج میشیم که...
-
هر چی کمتر بدونی, همونقدر بیشتر میتونم به نیروت اعتماد کنم... ببینم با چه مدل شارلاتانی طرفم... خیلی فکر کردم اما... چیزایی که گفتی میتونست حدس و گمان باشه... به نظر دختر زرنگی هستی... از پیشرفتت معلومه. اما چیزایی که گفتی بیش از حد معمولی بود. کاوه صد در صد بهت گفته که من از ایرانیها بدم میاد. تازه خودم هم بهت گفتم... اگه سنمو هم تقریبی حدس بزنی میتونی منو تو تاریخ نسبی, یه جائی جاگذاری کنی و...
-
پس برشان چی؟
-
خودتو خسته نکن... اگه اسمی برات گذاشتم, حتما برام معنی خاصی داشته... اسم زنده ها رو هم رو... خیالتو راحت کنم... من عادت ندارم به کسی اعتماد کنم دختر جون... اعتماد فقط مال کسانیه که لیاقتشو دارن... حالا میبینیم لیاقت تو و این به قول معروف نیرو چقدره...
سکوت کردم و خیره شدم به تاریکی. خیلی طول نکشید که ماشین پیچید تو یه جاده خاکی و خاک و خل به پا کرد. نزدیک پنج دقیقه داشت میروند که یکهو رسیدیم به... نه! بی اختیار جیغ زدم:
-
خدایا!!!!! همون جاده اس! جاده خاکی با یه ردیف درخت سرو... نرو!!!! تو رو خدا نرو!!!! اینجا تهش تاریکیه... برگرد!!!! برگرد!!!
افه زد روی ترمز و ایستاد و با تعجب خیره شد به من که تقریبا نزدیک بود خودمو خیس کنم.
-
منظورت چیه؟! چرا رنگت پرید یهو؟
-
من قبلا یه بار اینجا اومدم...
-
امکان ند...
-
ته اینجا یه خونه اس که نمای مرمری داره و جلوش یه حوضه با فواره ای به شکل یک فرشته... همیشه برات عجیب بوده... ازش بدت میاد اما نه به خاطر زن بودنش...
-
مجسمه مرمرو میگی؟ اونی که میگی هست اما اینجا نیست ...
-
مرمر نیستش...
افه ماشینو خاموش کرد. بعد هم کمربندشو بازکرد و یک وری نشست و خیره شد بهم. صداش دیگه اون صلابت و اطمینان قبل رو نداشت و رفته رفته نرم تر و نا مطمئن تر میشد.
-
پس حتما میدونی اینجا کجاست؟
-
فقط میدونم نباید برم اونجا... تهش تاریکیه... بازگشت نداره... مرگ نیست... خیلی بدتره...
افه دقیق داشت بهم نگاه میکرد و حس کردم یه لبخند محو رو لباش نشسته.
-
تو یه اسلحه ای... یه اسلحه خیلی خیلی خطرناک... با تو میشه همه رو به زانو در آورد... اما اول باید قلقت دستم بیاد...
دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد. به نفس نفس افتاده بودم و نفس کم می آوردم.
-
نرو...
در ماشینو باز کردم که خودمو بندازم بیرون که افه مچ دستمو گرفت و محکم نگه داشت. نمیخواستم برم برای همین هم به شدت تقلا میکردم.
-
هی!!!! آروم بگیر! میگم آروم بگیر یه دقیقه بشر...
و منو کشید سمت خودش و پشت گردنمو محکم با دست راستش گرفت و خمم کرد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
-
بهت میگم آروم باش, یعنی آروم باش...
اشکام گوله گوله میریخت. نمیدونم چرا اینقدر میترسیدم. احساس میکردم دارم تو سیاهی فرو میرم. مثل یه جور باتلاق عمودی. باتلاقی که تلفیقی بود از عشق و نفرت و عذاب وجدان و...انتظار... انگار یکی منتظر من بود. هر چی پیشتر میرفتیم خسته تر و سنگینتر میشدم. بعد از چند لحظه اونقدر خسته بودم که حتی نا نداشتم گریه کنم و اشکام بند اومد. پر از یه جور رخوت ناخوشایند شده بودم و کم کم عضله هام شل شدن. خیلی طول نکشید که ماشین ایستاد اما وقتی افه دستشو از رو گردنم برداشت اونقدر سنگین بودم که نمیتونستم سرمو بیارم بالا و ببینم اینجا کجاست.
-
حالا میتونی بری پائین...
اما نتونستم تکون بخورم. همونطوری مونده بودم. سرم پر از تصاویر به هم ریخته بود... یه قایق کوچیک زیر پام یکوری شد و افتادم تو آب... پانیک بود... صدائی که دیگه به گوشم نمیخورد... صدای چی میتونست باشه که نبودنش دیوانه ام کرده؟ سرم رفت زیر آب... بالا اومدم... با چشمای تار دیدمشون... گرگهای بیرحم! میخواستن من و بچه امو... بچه ام!!! زیر آب ولش کردم و هولش دادم... که از من دور بشه... خدایا... نذار خیلی عذاب بکشه... دو نفر دو طرفمو گرفتن و میبرن... نه!! صدای مردی که داد میزنه پیداش کردم آقام, با صدای نوزادی که وحشتزده جیغ میزنه , میپیچه توی سرم...
حالت آدمی رو داشتم که توی تب داره کابوس میبینه. وقتی که افه اول پاهام و بعد خودمو از ماشین کشید بیرون, داشتم بین کابوس و واقعیت , صدای افه رو از فرسنگها راه دور میشنیدم که میگفت:
-
تو چه مرگته؟ منو ببین! چت شده؟
سرمو بلند کردم و بیحال خیره شدم تو چشماش. تو اون آبی عمیق که حس میکردم قراره گور ابدیم باشه. تو صورتش یه جور نگرانی بود. البته نگرانی برای من نبود. منبع نگرانیش از چیز ناشناخته و عجیبی بود که داشت تجربه میکرد. انگار تازه متوجه شده باشه اهمیت موضوع بیشتر از اونه که فکرشو میکرده. انگار برای اولین بار تو زندگیش جوابی برای این سوال پیدا نمیکرد. لخت و بیحال بودم. پاهام میلرزید. اونقدر که نمیتونستم رو پاهام بایستم. پاهام مثل ماکارونی پخته بی استفاده شده بود...
حس میکردم که افه داره منو میکشونه تو دل باتلاق. اما دیگه مهم نبود. هر چی بیشتر میرفتم بیشتر با باتلاق و احساسات داخلش یکی می شدم...


چه حس قشنگی! صورت دوستداشتنی شوهرم رو تو آینه دیدم که از پشت بغلم کرده بود. چقدر من این پسرو دوستش دارم. یعنی لیلی هم مجنونش رو همینقدر دوست داشته؟ فکر نمیکنم! چشم تو چشمای عسلی جاهیت, میرم تو خلسه و خیلی طول نمیکشه که با بوسه هاش روی گردنم به خودم میام. گردنم رو بیشتر خم میکنم تا مرد زندگیم منو تو یه خلسه شیرین فرو ببره. دستای مهربونش که داره تمام بدنمو نوازش میکنه , میرسه به صورتم و منو بر میگردونه سمت خودش. از زن و مرد توی آینه, دیگه خبری نیست. حالا دیگه با جاهیت تنهام. لباشو که میذاره روی لبام, چشمامو میبندم و جوابشو با بوسه های آروم میدم. منو محکم میکشه تو بغلش طوریکه مجبور میشم رو پنجه هام بلند بشم. تو گردنم زمزمه میکنه دوستت دارم و یه نفس عمیق میکشه. پر میشه از من. خالی میشم از خودم. با نفس جاهیت , باهاش یکی میشم. و وقتی ناغافل خم میشه و منو میندازه رو دوشش و دور خودش میچرخه, از خنده غش میکنم... جفتمونم نفس زنان می افتیم روی تخت و از احساس سنگینی جاهیت روی خودم, پر از لذت میشم. پاهامو دورش حلقه میکنم و با دستام پشت گردن و شونه های مردونه و ومهربونش رو نوازش میکنم. دستمو میکنم تو موهای مشکیش و سرشو هول میدم پائین سمت سینه ام... خیلی سرخوشم! خیلی! یه جور درد خوشایند که تو دلم میپیچه حس میکنم. جاهیت رو با تمام وجود زنونه ام حس میکنم. نفسهای تندش... مثل بچه ها داره مک میزنه و خالیم میکنه... زنشم... اما الان پرشدم از یه حس مادرانه که دلم میخواد جاهیت رو توی بغلم فشار بدم. اونقدر فشارش بدم که با من یکی بشه...حتی صدای گریه ضعیف نوزاد یک ماهه امون هم نمیتونه از حال قشنگی که توش هستیم درمون بیاره... بچه ای که حاصل یه عشق عمیق و زیباست... جاهیت همونطوری که داره منو از شیر خالی میکنه و از عشق پر, آلتشو هول میده توم... دلم میخواد این لحظه هیچوقت تموم نشه... دستامو از دور شونه اش باز میکنه و انگشتاشو فرو میکنه لای انگشتام و دستامو به دو طرفم میخوابونه... چقدر از تسلطش روی خودم لذت میبرم... اگه عشق جاهیت گناهه, بذار تا ابد گناهکار بمونم. تا روزی که آتیش جهنم بالاخره خاموش بشه... اما حالا میفهمم که جهنم آتیش نبوده... جهنم دریاست... نه... اقیانوسه... یه اقیانوس عذاب وجدان و سرما... که چرا از عشق نگذشتم... چرا؟


برگشته بودم به این دنیا. حالا دیگه حالم خیلی بهتر بود. متوجه شدم که افه دستمو انداخته رو شونه اش و به سختی داره کمکم میکنه که راه برم. با اینکه سنگینم اما یه نیروی عجیب منو میکشونه سمت ویلا.
-
خودم میرم...
-
مطمئنی؟
جوابشو ندادم و یک لحظه ایستادم و چشم دوختم به ویلا که تو اینهمه سیاهی فرو رفته و به نظرم, یه جورایی غیر واقعی به نظر میرسید. تاریکی که این خونه رو احاطه کرده بود از شب نمی اومد. نمای آجری و قرمز رنگش. در قهوه ای رنگ و دو تیکه اش که دو تا کلون تزئینی, ازشون آویزون بود. یه سنگفرش یه دست سفید تا جلوی در خونه کشیده شده بود. روشون که راه رفتم دیدم که سفت و محکم به زمین چسبیدن و تکون نمیخورن. جلوتر که رفتم متوجه شدم که کلونها طرح گل سرخ داشتن و اطرافشون پر از خار...به همون تیزی و ظرافت اما از آهن. دو طرف در, دوتا گلدون گذاشته بودن که توی هر کدوم یه درختچه مدل ژاپنی قرار داشت. با برگهای نارنجی رنگ متمایل به سرخ و متراکم. تا جایی که انبوه برگها اجازه میداد ببینم, دیدم که ساقه ها کج و معوجن و شاخه هاشون به طرز آرامش بخشی, به هم تنیده اس. عدم تقارن ساقه ها نمیدونم چرا آرومم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم افه ازم رد بشه و جلو بیافته.
-
هر کاری لازمه میتونی بکنی... میخوام دقیق و بی کم و کاست همه چیزو بدونم...
برام مهم نبود که چی میگه یا ازم چی میخواد. احساس میکردم خودم نیستم. غرق شده بودم. فرو رفته بودم. دیگه نمیترسیدم. به جاش طوری تو عذاب وجدان فرو رفته بودم که میخواستم بمیرم. چیکار کرده بودم که نباید میکردم؟ یادم نمی اومد. افه زنگ خونه رو زد. خیلی طول نکشید که یه خدمتکار مرد نسبتا جوان درو به رومون باز کرد و با احترام افه رو دعوت کرد داخل.
-
چطوری ایدریس افندی؟ دختر کوچولوت بهتر شد؟ میخوای پالتوتو بدی به ایدریس؟
-
بله آقام... به لطف شما بهتره... دست بوس شماست...
با اشاره سرم فهموندم که نمیخوام پالتومو بدم بهش. این پالتو تنها حفاظم بود در مقابل این همه کثیفی که حس میکردم. پشت سر ایدریس وارد یه سالن نسبتا بزرگ شدیم که با میز و مبلهای مفخر و لوکس و تابلوهای گرونقیمت, تزئین شده بود.
-
فیکرت بی... آقا پرسیدن که میخواید اینجا منتظرشون باشید یا مستقیم میرید پیش مهمونها؟
-
بریم پیش رفقا... دلم تنگ شده براشون...
-
از اینطرف بفرمایید...
انتهای همون سالن یه در شیشه ای خیلی بزرگ بود که رو به یه باغ باز میشد. از در که رفتیم بیرون بازم حالم بد شد. احساس میکردم که دو نفر دو طرفمو گرفتن و بین خودشون منو میکشن تا اون... در اصل باید باید میرفتم تو اون آلونکی که سمت چپ قرار داشت... اما پشت سر ایدریس و افه ادامه دادم. وارد سالن بزرگی شدیم که چند تا مرد میانسال دور یه میز گرد نشسته بودن و ورق بازی میکردن. با دیدن ما هر کس یه سلام مودبانه و مختصر به افه کرد. روی میز مشروب و آبجو زیادی بود و دود غلیظی که از سیگارهای برگ بلند میشد تموم سالن رو پر کرده بود. یکی از مردها که انگار صاحبخونه بود همونطور که سر جاش نشسته بود گفت:
-
به به! فیکرت بِی! هیچ معلومه کجائی تو؟ نمیگی دلمون تنگ میشه؟ بیا! بیا! که باید انتقام منو از اینا ب... به به! ببینم؟ دکتر جوجه تجویز کرده؟ کدوم دکتر رفته بودی, ما هم بریم؟
-
نه... الان واسه بازی نیومدم... انشالله یه بار دیگه... ایشونم خواهر زاده امه... برشان...
-
تا اونجا که میدونستم خواهر نداشتی...
-
چرا... یه ناخواهری داشتم که آمریکا زندگی میکرد... که با شوهرش فوت کرد... دلم نیومد بذارم دختره تک وتنها بمونه تو غربت... منم که خودت میدونی چقدر حساسم این اواخر... از وقتی کاوه دخترمو...
-
آره شنیدم... ای بابا... خیلی ناراحت شدم...
که اینطور فیکرت بِی! حالا دیگه کاوه قاتل شد؟ بیشرفی هستی که لنگه نداری دائی فیکرت...
مرد صاحبخونه که شاید تو اوایل چهل سالگیش بود ورقهاشو پرت کرد رو میز و با گفتن من دیگه نیستم, اومد سمت ما. مرد خیلی خوش قیافه ای بود با چشمای خیلی خوشرنگ میشی. بعد از فشردن دست افه دستشو دراز کرد سمت من و وقتی دستمو گرفت خشکم زد...
از صورت زن فقط سوراخای دماغش باز بود تا هوا داشته باشه. گوشهاشم باز بود... میخواستم بشنوه... میخواستم آخرین صدائی که میشنوه صدای گریه بچه اش باشه. تمام بدن لختش با گچ و خیلی با ظرافت پوشیده شده بود. حالتی رو که بدنش تو گچ سفت شده بود, خیلی دوست داشتم... طرح خودم بود... یه فرشته که با سرعت در حال پرواز به سمت آسمون بود. بچه اش تو بغلم بود و آروم خوابیده بود. محکم تکونش دادم و بیدارش کردم و وقتی به گریه افتاد گذاشتم یک کم گریه کنه و بعد هم خفه اش کردم... حالا دیگه سکوت بود. هم مادر هم نوزادش.
-
شنیدی پریهان؟ این بلائیه که سر یه جنده و توله اش میاد...
با اشاره من گوشهای پریهان رو پوشوندن... و بعد هم سوراخهای دماغشو...


با صدای افه به خودم اومدم و متوجه شدم که بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم, اشکام شروع کرده به ریختن.
-
برشان جیم؟ چی شده گلم؟ گریه برای چی؟
-
ببخشید دائی جان. اما ایشون خیلی شبیه پدرم هستن... دلم یه دفعه خیلی گرفت... منو ببخشید... با اجازتون من بیرون باشم...
-
راست میگی ها... ببخشید که آوردمت اینجا... اصلا حواسم نبود... منم خیلی طولش نمیدم عزیزم... شما برو یه هوائی بهت بخوره...
-
با اجازه...
سریع رفتم بیرون. اگه تو این مدت یه چیز یاد گرفته باشم اونم اینه که هیچوقت نمیدونی کی چه جوری تحت نظر داردت. آروم شروع کردم به قدم زدن تو باغ. اما صد در صد حواسم به اون آلونک بود و کششی که به اون سمت داشتم. متوجه شدم که چراغش خاموشه. تو این تاریکی امکان نداشت بتونم توشو ببینم. جلوتر متوجه شدم که پنجره ها رو از داخل با چوب پوشوندن. شاید اگه دست میکشیدم به دیواراش میتونستم چیزی ببینم. دستمو که گذاشتم روی دیوار مثل قلب طوری ضربان زد که پرت شدم اونطرف...
........................................................................................
با نور خورشید که مستقیم میتابید تو صورتم بیدار شدم. حس و حال عجیبی داشتم. صبح شده بود. انگار هزار سال بود نخوابیده بودم. از دیشب چیز زیادی یادم نمی اومد. پیژامه ام تنم بود. بلند شدم و رفتم سمت پنجره و بازش کردم. هوای امروز چقدر خوب بود. تا حدودی هم گرم. یه نفس عمیق کشیدم. مشامم از عطر قهوه پر شد که انگار از توی خونه می اومد. حتما حیکمت آبی... اوه اوه! ساعت چنده؟ ساعت ۹ صبح بود. سه ساعت اضافه خوابیدم... بدون کوچکترین قدرت بدنی از کمدم لباسامو برداشتم و پوشیدم. من چرا اینقدر خسته ام آخه؟!
رفتم سمت آشپزخونه. با تعجب دیدم که افه پشت میز نشسته و داره قهوه میخوره. با دیدن من, اشاره کرد که بشینم.
-
چه خبرته؟ فکر کردم مُردی... آدم هم سه روز و سه شب یه نفس میخوابه؟
-
سه روز؟!...
-
خودشم یه کله... خوب؟ چی فهمیدی؟
-
از چی؟ از کشتی؟
-
نه... از سر قبر پدر من... عقب افتاده! از اون مردک دیگه...
-
کدوم مرد... افه!
یه دفعه همه چیز یادم اومد.
-
افه... این مرد خیلی خطرناکه. دلیل اینکه پرونده اش پاکه فقط به خاطر اینه که... اون مجسمه که یه فرشته اس... همونی که ازش میترسی...
-
جون بکن...
-
دلیل پیشرفت این مرده به خاطر دختره اس... زنی رو میشناسی که جوون بوده؟... شاید بیست ساله... که یه دفعه غیب شده باشه؟ با یه نوزاد... یه ماهه...
-
چرت و پرتها چیه میگی؟
-
همه چیز یه جورائی قاطی پاتی بود. اما اینو فهمیدم که این مرد یه زن و یه بچه رو کشته... شایدم این پیشرفت دلیل همونه... پاداش کارشه...
-
یعنی میگی از طرف کسی ماموریت داشته؟
-
بله...
-
کی؟
-
نمیدونم...
لحن صداش یه جوری بود وقتی پرسید:
-
مطمئنی نمیدونی کی دستور قتل دختره رو داده بوده؟
-
شما میدونی؟
-
آره گلم... خودم...همونطور که دستور قتلِ نادر جونتو دادم...
اورم نمیشد. آخه چرا؟ مگه نادر چیکار کرده بود؟ اون که گناهی نداشت. یه پسر هفده هجده ساله که هنوز وقت نکرده زندگیشو شروع کنه٬ چرا یه دفعه باید همچین دشمنِ قسم خورده ای پیدا کنه؟ فقط به خاطر...؟ هر کاری کردم نتونستم جوابی پیدا کنم. جملهٔ آخرش فلجم کرده بود. از فکر اینکه افه قراره بلایی سر نادر یا خاله اینا بیاره پشتم تیر میکشید و حس میکردم سر قبرشون ایستادم. اگه اتفاقی براشون می افتاد٬ دیگه چطور میتونستم خودمو ببخشم؟ یعنی برای چی دیشب منو برد اونجا؟ چیو میخواست بهم بفهمونه؟ خیره شده بودم به لبای افه و لب زدنشو میدیدم اما دیگه صداشو نمیشنیدم. باید هر چه سریعتر به خاله اینا خبر میدادم. شماره رو یه بار دیگه مرور کردم. باید هر چه زودتر خبرشون کنم و...
-
حواست کجاست؟ میگم همه چی به خودت بستگی داره...
-
چی؟!
-
باهات حرف میزنم حواستو جمع کن...
-
به نادر اینا کاری نداشته باش. تو رو خدا.. هر کاری بگی میکنم... قول میدم...فقط تو قول بده که… من باید چیکار کنم تا نادر در امان باشه؟
-
حالا این شد یه سوال درست و حسابی... ماشالله قربونشون برم یکی دو تا احمقِ آرمانگرا نیست که... اینو دک میکنی اون میاد... اونو مینشونی سر جاش, یکی دیگه پیداش میشه... پریهان رو کشتم اما شوهرش فراریه... شنیدم داره سعی میکنه کردها رو متحد کنه... اگه طبق معمول بود, میگفتم هیچ گهی نمیتونه بخوره... انگار موفق تر از اونه که فکرشو میکردم...اگه بتونین با کاوه پیداش کنین ممنون میشم...
با اینکه چیزی از گلوم پایین نمیرفت اما از ترسم چند لقمه به زور دادم پایین.
-
میگی پریهان, پدرش یه کاره ای بوده... اما نادر که گناهی ندا...
-
در مورد بیگناهی آدمها به من درس اخلاق نده دختر جون... از بچه های خردسال و نوزاد که بیگناه تر نیست. روزی هزار تاشون تو جنده خونه ها می میرن... خودتو اذیت نکن... واسه کسی هم مهم نیست
-
برای من مهمه...
-
ای جونم! چه شیرین... که واسه ات مهمه؟ ببینم مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟ سرنوشت کدومشونو میتونی عوض کنی؟ پریهان که پدرش پِشمرگه بود و حتماً باید دخترشو میکشتم تا حواسشو برای بقیهٔ بچه هاش جمع کنه؟ یا بچه اش؟ یا شایدم بچه های لبنانی و سوریه ای که با خانواده هاشون پناهنده میشن و... باور کن دختر جون! این پناهنده هایی که تو تلویزیون میبینی حتی یک هزارم رقم اصلی هم نیست... بگو ببینم چه گهی میخوای بخوری؟ شدن عین حیوونا... یه مشت گرگ گرسنه و یه مشت گوسفندِ بدبخت و فراری... ما آدمها هم که کاری از دستمون بر نمیاد جز بستن بارمون؟ وقتی برای خود دولتها مهم نیست چه بلایی سر مردم کشورشون میاد و اینهمه جنگ هیچ سودی براشون نداره... چرا برای من مهم باشه؟ سر یه مشت خاک. تو رو خدا دلیلو ببین! میدونی؟ اینهمه ساله که جنگه...هیچکس هم نمیخواد تمومش کنه... فکر میکنی تو این جنگ کی برد؟ من! هیچوقت لذت شکستنِ امیدِ یه مشت بی پناه و نا امید رو دستِ کم نگیر...از دست تو هم فقط این بر میاد که با حرف گوش کردنت٬ سرنوشت امثال نادرو به تاخیر بندازی... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره دختر جون... حالا پاشو حاضر شو ببرمت یه جایی...هرچند امثال منم گاهی سانتیمانتال میشیم...
هر چی بیشتر افه حرف میزد٬ همونقدر بیشتر از زندگی سیر میشدم. خیلی سریع لباسامو تنم کردم. طوریکه در عرض ۵ دقیقه جلوی در آماده ایستاده بودم. افه بعد از خوردن قهوه اش یه نگاهی به ساعتش کرد و با گفتن بریم تا به ترافیک نخوردیم, منو هول داد بیرون. با اینکه خیلی خسته بودم اما شوق دیدن کاوه تا حدودی سر حالم آورده بود. یعنی حالش چطوره؟ خدا کنه افه خیلی اذیتش نکرده باشه.تا اینکه جلوی یه هتل مجلل نگه داشت. تعجب کردم. یعنی کاوه اینجا بود؟ دنبالش رفتم تو و از لابیِ هتل گذشتیم. خانوم مو طلایی و قشنگی که تو رسپشن ایستاده بود , خیلی با احترام برای افه تعظیم کرد و دوباره مشغول کارش شد.
دکمهٔ آسانسور رو زد و رفتیم طبقهٔ ۲۴ ام...
از یه راهروی خیلی طولانی گذشتیم. و بالاخره جلوی اتاق ۲۴۰۵۰ ایستاد. زد به در و صدای دویدن به گوشم خورد:
-
کیم اُ؟ (کیه؟)
-
منم...
-
فیکرت آبی!!!!
چند لحظه بعد یه دختر همسن و سالهای خودم٬ با چشما و دماغ قرمز٬ درو به رومون باز کرد و با خوشحالی پرید تو بغلِ افه و بعدشم دستشو بوسید و گذاشت رو پیشونیش. یعنی کی میتونه از دیدن همچین هیولایی خوشحال بشه؟ اتاق خیلی بزرگی بود و خیلی هم شیک و مرتب چیده شده بود. تلویزیون دیواری بزرگ. به نظرم با چیدمان یه هتل فرق داشت.
-
خوش اومدین! این کیه فیکرت آبی؟
-
برات یه دوست آوردم... ببینم؟ هنوز کارتو شروع نکردی؟
-
نه آبی... امروز مریض بودم... هانده آبلا گفت میتونم امروزو استراحت کنم... میشه؟
-
اگه هانده آبلا گفته پس مشکلی نیست... جرات ندارم رو حرفش حرف بزنم... من که ازش میترسم...
-
نگو آبی! هانده آبلا ماهه!
دختره, ترکی رو شکسته بسته حرف میزد. اما نمیفهمیدم کیه که اینقدر با افه راحته و افه هم باهاش مهربونه.
-
این خواهر زادمه برشان... مامان و باباشو تازه از دست داده... یه مدت قراره اینجا باشه. گفتم شاید بتونین دوستای خوبی بشین برای هم...
-
مرسی آبی! خدا از بزرگی کمت نکنه... سلام برشان خانوم... من سلما هستم... نمیبوسمت... میترسم سرما بخوری... وای خدا! چقدر خوشحالم!
دست سلما رو که دستمو محکم گرفته بود٬ فشردم. تو چشماش خبری از ترس و نگرانی نبود. اونقدر متعجب بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با صدای افه به خودم اومدم:
-
ما دیگه بریم سلما جیم... کِی آف داری؟ که بیای پیش برشان. این دخترِ منم از تنهایی در بیاد؟
-
هر وقت شما بگی آبی!
-
پس با هانده حرف میزنم...
وقتی از هتل اومدیم بیرون نتونستم زبونمو نگه دارم:
-
سلما کیه؟
-
تنها نشونهٔ انسانیت من...تنها نقطه ضعفِ من...حالا سوار شو...


تو راه فکرم پیش سلما بود.
-
ساکتی؟
-
سلما کیت میشه؟
-
چرا میخوای بدونی؟
-
آخه خیلی باهاش مهربون بودی...
-
فقط همینو بدون که قرعهٔ محبتِ من شانسی به اسم اون افتاد... معصومیتش دلمو لرزوند. آوردمش تو هتل و به عنوان خدمتکار اینجا کار میکنه. زندگی سختی داشته... کارشم سخته اما دختر کاریه...
دیگه به حرفهاش گوش نکردم. باور نمیکردم. حتماً یه چیزی هست که نمیگه. محبت؟ اونم فیکرت؟ آفتاب به شدت میتابید تو چشمام و باعث میشد چشمام تار ببینه. زیاد نمیتونستم ببینم کجا داریم میریم. میخواستم همه چیزو تو حافظه ام نگه دارم. شاید بتونم تنهایی جیم بشم و بتونم کاوه رو فراریش بدم. اسم خیابونا. اسم کوچه ها. همه رو به یادم سپردم. افه هم ساکت بود. نمیدونم چرا سکوتشو دوست نداشتم. اما دلم هم نمیخواست باهاش همکلام بشم. همیشه وقتی اینطوری ساکت بود داشت نقشه میکشید. خیلی طول نکشید که جلوی یه خونه ویلائی و بزرگ نگه داشت و با دو تا بوق در حیاط به رومون باز شد. افه ماشینو برد تو و یه گوشه پارک کرد. حیاط خیلی بزرگی بود. اما انگار سالها بود که کسی اینجا نیومده بود. حداقل ویلا که مسکونی به نظر نمی اومد.در قهوه ای رنگ و کهنه اش باز مونده بود و باد با خودش یه عالمه برگ و آت آشغال برده بود تو. برگهای زرد و قرمز تمام حیاط رو پوشونده بودن. بوته ها حرس نکرده و متراکم و خشک همه جا رو پوشونده بود. سمت چپمون یه گلخونه مانند بود. نه انگار واقعا گلخونه بود. گلدونهای خشک و مرده, رو تمام قفسه هاش معلوم بود. معلوم بود خیلی وقته کسی پاشو اینجا نذاشته. افه راه افتاد سمت گلخونه.
-
بیا دیگه! منتظر دعوتنامه ای؟
تا جائی که کفشای پاشنه بلندم اجازه میدادن سعی کردم با سرعت پشت سرش برم. داخل گلخونه افه رفت سمت آخرین گلدونی که روی طبقه دوم بود رفت و از زیرش یک کلید برداشت و تقریبا همونجائی که ایستاده بود خم شد و کلید رو... تازه متوجه شدم که اونجا روی زمین یه درهست. انگار در یه زیرزمینی چیزی بود. وقتی درش رو باز کرد و دادش بالا رو به من کرد:
-
فقط مراقب باش نیافتی...
-
مگه باید برم اون تو؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه تنها جوابی بود که گرفتم. با اینکه طول در, نسبتا زیاد بود اما عرضش خیلی نه. مجبور شدم کمی یک وری بشم تا بتونم برم تو. پشت سرم هم افه اومد پائین و در رو پشت سرمون بست و شنیدم که قفل کرد. همه جا تاریک و ظلمات بود تا اینکه افه چراغ موبایلشو روشن کرد.
-
مراقب برو پائین...
نزدیک به ۸ تا پله شمردم. از صدایی که کفشام تولید میکرد فهمیدم که باید محوطه خاکی باشه. افه افتاد جلو. معلوم بود اینجا رو مثل کف دستش میشناسه. با اینکه خیلی تاریک بود و نور موبایل هم خیلی کمکی نمیکرد افه محتاط راه نمیرفت. خیلی ریلکس و معمولی افتاده بود جلو. کمی جلوتر با گفتن سرتو بپا, متوجه شدم خم شد. از یه جایی مثل سرداب گذشتیم که نمور و سرد بود و باید موقع رفتن سرمونو خم میکردیم. سقفش خیلی کوتاه بود. یه چند متر جلوتر افه دری رو باز کرد و رفتیم داخل. نور اتاق که دیواراش عایق صوتی سفید رنگی شده بودن, چشمامو زد.
-
خوبی؟
نتونستم جوابشو بدم. وسط اتاق یه میز فلزی بزرگ بود که هر طرفش یک صندلی آهنی گذاشته بودن. به نظر میرسید به زمین چسبونده شده باشن. و رو دسته هر صندلی و پایه هاشون دوتا حلقه فلزی مثل دستبند باز مونده بودن. یه چیزی تو مایه های یه اتاق بازجوئی بود. منحای اون شیشه بزرگ سیاه که تو فیلمها نشون میدن.
-
نمیترسی که؟
چرا میترسیدم. اما سرمو به علامت نه تکون دادم. بیشتر هم از پوزخندی که رو لبای افه نقش بسته بود میترسیدم.
-
بشین...
-
سر پا خوبه...
-
بشین!
دستامو جمع کردم تو سینه ام و نشستم. میترسیدم دستامو با اون دستبند ها ببنده. از افه هیچ کاری بعید نبود. اما بر خلاف انتظارم اون هم نشست و لم داد. بعد هم موبایلشو انداخت روی میز.
-
الان دیگه پیداشون میشه...
میترسیدم منظورش نادر باشه:
-
کی؟
-
عمه خانوم خدا بیامرزم... کاوه افندیمون دیگه...
-
فکر کردم نادرو میگی...
-
نادر و خانواده اش تا وقتی تو به حرف گوش کنی در امن و امانن...
دری که سمت راستمون بود باز شد و دو تا مرد اومدن تو. یکی صورتش با پارچه سیاه پوشونده شده بود. اونی که انگار از آدمهای افه بود مرد رو هدایتش کرد به سمت صندلی و کمکش کرد روبروی من بشینه.
-
پارچه رو ور دار و برو... به به! کاوه افندی! دستاشو چفت کن...
دلم کباب شد! کاوه اونقدر لاغر شده بود که یه لحظه شک کردم نکنه خودش نباشه. سر تا پا سیاه پوشیده بود و همه جای لباساش پاره پوره. معلوم بود افه خیلی بهش سخت گرفته. زیر چشمش کبود بود و صورتش پر از جای زخم متورم. وقتی مرد به دستور افه دستای کاوه رو به دو تا دسته های صندلیش بست, کاوه داشت زیر لبی ناله میکرد.
-
من که گفتم دوست دخترشو میارم بهش برسین... گوش نمیدین به حرف...
-
ببخشید آقام...
چشمام پر شده بود. قلبم برای کاوه آتیش گرفته بود. با ناباوری لبخند مهربونی نشست رو لباش.
-
خوبی ستاره؟
-
من خوبم... کاوه! چیکارت کردن؟
-
چیزی نیست... خوبم... این حیوون که اذیتت نکرده؟
اشکام جواب دادن به جای من. با تمام التماس دنیا به افه نگاه کردم:
-
میشه یه لحظه بغلش کنم؟
-
آنام! دیگه چی؟ میخوای یه دست سکسم بکنین؟
از حرفش قرمز شدم اما بی اختیار بلند شدم و رفتم سمت کاوه و بغلش کردم و طوری سرشو گرفتم بغلم که اذیت نشه.
-
دلم واسه ات تنگ شده بود کاوه...
افه گلوشو صاف کرد. تا همینجاشم زیاده روی کرده بودم. آروم برگشتم سر جام و زیر نگاه خیره افه سر جام نشستم و چشم دوختم به... مردی که هر کاری میکردم نمیتونستم از دستش عصبانی بمونم. دیدنش تازه یادم آورده بود که چقدر دوستش دارم... کاوه! خدا رو شکر که زنده ای! با صدای افه به خودم اومدم:
-
خوب! حالا که چاق سلامتیا تموم شد بریم سر اصل مطلب... کاوه؟ تو نیروی ماورا الطبیعه ای چیزی داری؟
-
منظورت چیه؟
-
میدونستی این ستاره خانوم ما یه دختر معمولی نیست؟ انگار یه نیروهایی داره که... نمیدونم چطور بگم... ماورا الطبیعه اس...
-
اینا همه اش خرافاته...
-
جان من راست میگی؟ مرسی از راهنمائیتون کاوه افندی! اما چند شب پیش خودش یه دفعه بهم گفت... همینجوری ها... داشتیم از شما حرف میزدیم یه دفعه برگشت گفت که یه نیروی عجیب داره...
کاوه سرشو به علامت عدم رضایت تکون داد و دندوناشو به هم فشرد. اما چیزی نگفت.
-
حالا! اینجا یه سوال پیش میاد برای من... میدونی که اصلا خوشم نمیاد چیزی رو ندونسته و نفهمیده رد کنم... چرا باید همچین کاری بکنه؟ امکان نداره یه نفر راجع به نیرو های خارق العاده اش حرف بزنه... اونم تو این دور و زمونهٔ نا امن... مگر اینکه بخواد یه چیز بزرگتر رو با این حرف پنهون کنه... نه؟ نظر تو چیه کاوه جیم؟
-
این دختره یه تخته اش کمه... زر زیاد میزنه...
-
والله کاوه جیم از تو چه پنهون... منم اولش خواستم همین فکرو بکنم اما... امتحانش کردم و صد در صد جواب داد... میدونی؟ یه دفعه یاد تو افتادم... از وقتی تو رو برای اولین بار دیدم میدونستم یه چیزی در رابطه با جنابعالی غیرعادیه و با عقل و منطقم جور در نمیاد... چطور میشه یک نفر تمام مدت تو پوکر ببره؟ یا اینکه چطوری قضیه زمانیها رو فهمیدی... اما خوب! عقل الانمو نداشتم... نمیدونستم ممکنه نیروهای ماورا الطبیعه هم وجود داشته باشه... اما الان که میدونم همچین چیزائی هم هست... میخوام بدونم نیروی تو چیه؟
-
من نیروئی ندارم...
-
که اینطور... پس اگه اینطوری باشه نه تو به دردم میخوری نه این توله ات...
افه بلند شد و کلت کمریشو از پشت کمرش بیرون کشید و خیلی ریلکس مشغول بستن صدا خفه کنش شد. و همونطور هم به من نزدیکتر میشد.
-
به تمیز کاری که میرسه بچه ها یه کم تنبلن... بهتره زیاد کثافتکاری نکنم...
و اسلحه اشو نشونه گرفت به سمت سرم. چشمامو دوختم به کاوه. پس بالاخره میتونستم برم پیش مامان و کامیار! دلم میخواست آخرین چیزی که میبینم کاوه باشه. یه خاطره خوب قبل از سفر ابدیم... چشمای کاوه پر شده بود از اشک و عجز.
-
دست نگه دار!... من... من میتونم... فکرای اطرافیانمو بخونم...
-
اینو ستاره داره...
-
نه... نداره... الان داشتی به این فکر میکردی که حیف شد اسلحه ای به این ارزشمندی رو نتونستی بیشتر ازش استفاده کنی... اینکه... اینکه ای کاش من بگم بلوف میزنی تا شلیک کنی...
افه لوله تفنگو از سرم برداشت و برگشت سر جاش. لم داد و خیره شد به کاوه و رفت تو فکر. که کاوه گفت:
-
میشه ۲۴ تا!... به چه زبونی بگم که من میتونم ذهنتو بخونم لعنتی؟
افه با گفتن من الان بر میگردم یکی از دستای منو با دستبند بست و ما رو تنها گذاشت. کاوه با بیحوصلگی سرشو تکیه داد عقب و آه تلخی کشید:
-
فقط خدا باید به دادمون برسه ستاره... ببخش که پات کشیده شد تو این ماجرا... همه اش تقصیر منه...
-
افه در هر صورت قرار بود پای منو وسط بکشه... بیخیال...
-
خیلی اذیتت نکرده که؟
چیزی نگفتم و گذاشتم اشکام بریزه. از دیدن کاوه خوشحالتر از اونی بودم که برام مهم باشه چه اتفاقی قراره برامون بیافته. یا افتاده. دیگه برشان نبودم. الان دیگه فقط ستاره بودم. همونی که عاشق کاوه شده بود. همونی که کاوه صداش میکرد بچه... با برگشتن افه از رویای قشنگم بیرون اومدم.
-
یه دست لباس نو گفتم برات بیارن... میریم آپارتمان برشان... فعلا امشبو اونجا بمون تا یه جای مناسب برات پیدا کنم... یه دکترم بیارم بالا سرت یه وقت طوری نشی... مخصوصا حالا که خیلی قیمتی تر از این حرفهایی...
کاوه خیلی دقیق زل زده بود به افه.
-
من همه چیزو میتونم بخونم... حتی بدون دیدن طرفم... فکر نکن میتونی افکارتو ازم قایم کنی...
-
آنام! منو میترسونی کوچولو؟
-
فیکرت! تو فکر میکنی نمیدونم جه غلطی داری میکنی؟ فکر کردی نمیدونم با جاسوساتون تو کردستان همه رو به جون هم انداختین... فکر کردی نمیدونم چه پولی به جیب میزنی؟ تا یه لحظه همه میخوان آروم بگیرن همه چیزو به هم میریزی؟ فکر کردی قضیه پریهان بدبخت و بچه اشو نمیدونم؟ من خیلی وقته دنبالتم...
-
اوه اوه! ترسیدم... چه چیز این مسئله تازگی داره؟ من دنبال توام... تو دنبال من... هر کسی دنبال یه چیزیه... فقط از راههای مختلف به اون چیزا میرسه... وقتی مردم اینقدر احمقن چرا من از این خریتشون بارمو نبندم؟ میخواستن حواسشونو جمع کنن... امثال من هم که کم نیستن. اونایی که از آب گل آلود ماهی میگیرن... بذار خیالتو راحت کنم بچه جون! از قدیم میگن در خونه ات رو قفل کن تا همسایه ات دزد نشه... غیرت کور کورانه... تعصبات احمقانه و بدوی... دین... ایدئولوژی های رنگ و وارنگ... ماشالله مردم هم که مترصد دشمنی... تا حماقت هست, میشه صاحبشو بدوشی... میدونی با اینهمه جنگ و پناهنده... چه هلوهایی تو جنده خونه ها پیدا میکنی؟ از بچه های شیرخواره بگیر تا دخترای سوریه ای و ماه پیشونیهای کرد و لبنانی... اونم سر چی؟ سر اینکه چند تا سیاستمدار نمیتونن تصمیم بگیرن کیر کدومشون از اون یکی بزرگتره و باید کل همدیگه رو بخوابونن؟...خودشونو جر میدن برای یه زمین خاکی قرار نیست هیچ چیزشو با خودشون ببرن. به جز نفرین زنا و دختراشون. در اصل این دخترا و بچه ها که کارشون میکشه به جنده خونه ها میتونن پدرا و مردای کشوراشونو مقصر بدونن... نه امثال منو... برای منم فرقی نمیکنه کی پول میده... تا وقتی نفرتم ارضا میشه و مادیاتم تامین... چرا نکنم؟ من نکنم کی دیگه میکنه...
-
بیشرف بودن خودتو توجیه میکنی؟ خودتم که دخترتو به اسم تعصب و غیرت...
کاوه یه دفعه ساکت شد.
-
جوابتو گرفتی پسر جون؟
افه بلند شد و در حالیکه دستای کاوه رو باز میکرد گفت:
-
پس اون روی سگمو بالا نیار... چون اونموقع مجبور میشم این خانوم کوچولو و خودتو به اسم جاسوس چند جانبه, بندازم سر زبونها... بدمتون دست گروههای مختلف که با هم مشکل دارن... قیمت یه جاسوس که همه دنبالشن هم... مخصوصا اگه نیروی ماورا الطبیعه هم داشته باشه... خیلی بالاس... بحث ارقام نجومیه... پس حواستو جمع کن کاوه... این آخرین باریه که راجع به این مسئله با هم حرف میزنیم... فهمیدی؟ حالا پاشو بریم که خیلی کار داریم... پاشین که میخوام ببرمتون تو بازی بزرگان نامرئی...
-
یعنی کسی نمیدونه تو کی هستی؟
-
منم مثل تو و ستاره ات, خیلی وقت پیش مردم و وجود خارجی ندارم... هیچکس دنبال یه آدم نامرئی نمیگرده
…………………………………………..
صدای شبِ ایستانبول٬ آژیر پلیس٬ بوق گاه و بیگاه ماشینها مثل یه لالایی نا خوشایند سعی داشت منو بخوابونه. ساعت ۱ نصفه شب بود و خوابم نمیبرد. اضطراب داشتم. از یه طرف نگران کاوه بودم و از یه طرف مترصد فرصت تا بتونم یه جوری یه تلفن پیدا کنم و به خاله اینها زنگ بزنم.کاوه تمام دیروز و امروز رو بدون اینکه چیزی بخوره یکسر خوابیده بود. فیکرت بِی برامون مراقبِ بیست و چهار ساعته گذاشته بود. حتی اگه میخواستم نفس اضافه بکشم باید اجازه میگرفتم. بلند شدم و از داخل یه تقه زدم به در اتاقم.
-
میشه برم دستشویی؟
در به روم باز شد.
-
ممنون آبی
-
اگه خواب نیستی٬ فیکرت بِی باهاتون کار دارن. برشان خانوم...
صدای حرف زدن می اومد و چراغ آشپزخونه که روشن بود, بهم میگفت که کاوه و افه دارن با هم حرف میزنن.دلم میخواست کاوه رو ببینم. بدون حرف رفتم سمت آشپزخونه. کاوه نشسته بود پشت میز و روبروش هم افه. با دیدن من هر دوشون ساکت شدن.
-
میتونم بشینم اینجا پیشتون دایی جان؟
-
خوابت نمیبره برشان جیم؟
-
نه دایی جان...
کاوه بیحوصله بلند شد و تقریبا داد زد:
-
تا استفراغ نکردم لطفا تمومش کنین... دایی جان! ستاره خانوم!
-
ش ش ش! نصفه شبی خوبیت نداره همسایه ها رو اذیت کنیم کاوه افندی... حالا هر چقدر هم که عصبانی باشی... من برای این خواهرزاده زحمت کشیدم... بدتر از تو هم اینه… میدونی چند روز باید از مچ دستاش آویزون می موند٬ تا کلمهٔ دایی رو بیاره به اون زبونِ شکرش؟ آسون نبود دایی شدن... یه هفته طول کشید...
سرمو انداختم پایین. از اینکه افه تونسته بود اینطوری منو بشکنه عذاب وجدان داشتم. نمیدونم چرا احساس میکردم به کاوه خیانت کردم. شاید چون اوامر یه مرد دیگه رو که خودش رو به زندگیم تحمیل کرده بود٬ گوش میکردم. اما همینکه کاوه اینجا بود خودشم زنده و نسبتا سالم٬ برام کافی بود. اینکه کاوه منو ستاره خطاب کرده بود٬ دلنشینترین احساس دنیا بود. کاوه بزرگتره و با تجربه تر. می دونه چطور ازم مراقبت کنه. اما ... با صدای کاوه به خودم اومدم:
-
تقصیر تو نیست بچه جون...هر کی ندونه این آدم چقدر بیشرفه٬ من میدونم...
اشکام بی صدا میریخت. دست خودم نبود:
-
کاوه؟... خیلی میترسیدم... من... من... تو رو خدا دایی رو عصبانیش نکن... بهم گفت نادرو میکشه...
-
تو خودتو نگران نکن ستاره... برای نادر اتفاقی نمی افته... من نمیذارم
قلبم یه لحظه پر از امید شد که صدای افه همه چیزو داغون کرد:
-
کاوه افندی؟ خیلی مطمیٔن حرف میزنی... مگه نگفتی میتونی ذهن بقیه رو بخونی؟ پس چرا بهش نمیگی پسر خاله اش الان کجاست؟
پس من بازم دیر رسیدم؟ مثل همیشه؟ لبخند فیکرت بِی که تو این چند ماه اولین بار بود میدیدمش, صورتشو به طرز غریب و نا آشنائی مهربون کرده بود. اما اونقدر از دستش آزار روحی و شکنجه کشیده بودم که حتی لبخندش هم دیگه ناخوشایند و ترسناک به نظرم میرسید. فیکرت دستی به ریش کوتاه و جو گندمیش کشید که بیشترش سفید بود:
-
این کاوۀ کره خر همچین میگه من نمیذارم, یه لحظه فکر کردم خداس... خیلی از خودش مطمئنه انگار...
کاوه با دقت داشت افه رو نگاه میکرد.
-
اونی که بهش فکر میکنه... ستاره؟ تو پسرخالۀ دیگه ای هم داری جز...
-
ندیم؟ داداشِ نادر؟
با تعجب به افه نگاه کردم.
-
اما اون شب که ندیم باهاشون نبود. یا حداقل فکر کنم نبود... چطور وقت کردی...
-
من خیلی وقته فک و فامیل تو رو میشناسم دختر جون. از بابای مفنگیت گرفته میدونم تا شکل گربه ای که یه بار تو خیابون ناز کردی... گفتم که... خیلی وقته دنبال کاوه ام و چون تو برای کاوه جالب بودی طبعا برای منم جالب شدی... مخصوصا وقتی دیدم کس و کارت اصلا آدمهای مهمی نیستن... و فقط توئی که چشم آقا کاوۀ ما رو گرفته...
فیکرت همونطوری که سرش رو یکوری به طرف من کج کرده بود, نگاهم میکرد. وقتی حرف میزد, نمیتونستم بفهمم داره شوخی میکنه یا جدی میگه. تو چشماش جدیت بود و تو صداش یه جور شوخی. رسما سادیسم داشت و میدونست چطوری آدمو بچزونه. انگار درسشو خونده باشه. از پشت پردۀ اشک میدیدم که داره منو تجزیه تحلیل میکنه. انگار خیال نداشت جوابمو بده. کاش میتونستم از تو حلقومش بکشم بیرون که چیکار کرده. یا قصدش چیه. خیره شده بودم تو چشماش و عصبی شده بودم:
-
چیکارش کردی عوضی...
-
اولا که فیکرت دائی!!!! دوما که من کمه کمش ازت پنجاه و یکی دو سال بزرگترم دخترۀ پررو... آدم به بزرگترش احترام میذاره...
-
ندیمو چیکارش کردی؟
اینبار کاوه جوابمو داد:
-
سرطان خون گرفت...
-
سرطان؟
-
برشان جیم... دیگه همه چیز این دنیا هم تقصیر من نیست... اما اگه حواستو جمع نکنی بلائی که سر برادر بزرگه میاد تقصیر من میشه... و صد البته تقصیر خودت...
ماتم برده بود. نمیدونم چرا نمیتونستم قیافۀ ندیم رو یادم بیارم. سعی کردم حافظۀ تصویریمو به کار بگیرم اما نمیدونم چرا نمیتونستم ندیمو ببینم. انگار از اولش هم فقط یه خواب بوده. خوابی که ازش بیدار شده بودم و چیز زیادی ازش یادم نبود. تو تمام خاطراتم دنبالش گشتم... تهران... شمال... اما نبود... لحظاتی که من و نادر حلزون جمع میکردیم... همه چیزو میدیدم. انگار همین الان جلوی چشمم بود اما نمیدونم چرا ندیم رو نمیدیدم. اونموقع ها یعنی چند سالش بوده؟ از من پنج شیش سال کوچیکتر بود یا از نادر؟ چرا پس هیچ چی یادم نمی اومد؟ همۀ وجودمو زیر و رو کردم و گشتم اما... خیلی خسته بودم. از این بازی. از افه فیکرت. از آویزون بودن و کاری از پیش نبردن. از همه چیز خسته بودم. انگار تمام بار دنیا روی دوشم بود. پس خالۀ بیچاره برای همین از من حلالیت میطلبید. چرا بهش نگفتم؟ الهی زبونم سرطان بگیره. چرا بلند نگفتم بهش که ازش دلخور نیستم؟ از چی میترسیدم؟ از اینکه فیکرت بفهمه من با خاله اینها فامیلم؟ اون که انگار همه چیزو راجع به اونها میدونه... چقدر من خام و احمقم؟ بلند شدم که برم. لازم داشتم از اینجا برم... برم یه جائی که بتونم تمرکز کنم و اینجا نمیشد. شاید اگه تمرکز میکردم یادم می اومد که ندیم چه شکلی بوده. اینقدرو دیگه بهش بدهکار بودم. نفس کشیدن سختم شده بود. با صدای افه به خودم اومدم.
-
کجا؟ کارت دارم! بشین...
برگشتم و فین فین کنان نشستم سر جام. اونقدر فکرم پیش ندیم بود که همه چیز از یادم رفته بود. همه چیز رفته بود و فقط دلتنگی مونده بود و عذاب وجدان. نمیدونم چرا فکر میکردم, مردنش تقصیر منه. من که افتادن نادر از درختو دیده بودم چرا پس مردن ندیم رو ندیدم؟ کاوه که انگار دلش برام سوخته بود بلند شد و اومد طرفم. شونه هامو گرفت تو دستا...


دستم رفت سمت تلفن. باید به فیکرت آبیم خبر میدادم. دستام میلرزه. ای کاش فیکرت آبیم اینجا بود... از ترسم شمارۀ موبایلشو یادم رفته. از بس دستام میلرزه شماره رو اشتباه میزنم... تو آینه نگاه میکنم... یه دفعه در باز میشه و مرد با سرعت به طرفم میاد...تو دستش یه پارچه اس که میگیره جلوی صورتم... همه چیز سیاه میشه... صدائی تو سرم اکو میشد: شیشه ای که به سنگ اعتماد کنه... میشکنه...شیشه... سنگ... شیشه... سنگ...


با وحشت کاوه رو پس زدم و از جام بلند شدم. چسبیده بودم به کابینت. سلما بود که وحشتزده داشت تو آینه خودشو میدید. مردی هم که اومد تو اتاقش... کاوه بود... فقط... فقط... کاوه چشماش مشکیه... چرا تو رویای من چشماش روشن بود؟ کاوه اولش بهت زده و بعدش نگران خیره شد به من. انگار میترسید من جلوی افه چیزی بگم. قرار نبود در حضور افه چیزی بگم. اما... گیج شده بودم... حتی اگه چیزی هم میخواستم بگم... چشمای کاوه مشکیه... چطور ممکنه؟ یعنی دوتا کاوه هست؟ این چرندیاتی که میبینم چیه؟ الان دیگه کامل گیج شدم... حتما اشتباه دیدم... به سرعت رفتم سمت کاوه... باید بهش دست میزدم اما خودشو کشید کنار و سریع آشپزخونه رو ترک کرد. صدای افه عصبیم کرده بود:
-
شما دو تا چتون شد یه دفعه؟ کاوه؟ کاوه؟ ببینمت؟ برشان؟ چیزی دیدی؟
-
باید با کاوه حرف بزنم...


اونی که دیدم کیه؟ که اینقدر شبیه کاوه اس... حس یه آدم رو دارم که تو تاریکی مطلق داره سر و صداهای ترسناک میشنوه و نمیدونه منبع تولید کنندۀ صدا چیه. باید از کاوه بپرسم. چهرۀ سلما اومده بود جلوی چشمام. پس چرا اونروز وقتی دستمو گرفته بود چیزی ندیدم؟ شاید چون روحشم از چیزی خبر نداشت... یاد نادر افتادم که افتاد... یعنی نادر خیال داشته بره بالای درخت؟ برای همون دیده بودم؟ 
یاد حرف کاوه افتاده بودم که گفت میتونه مغز طرفشو حتی بدون دیدنش هم بخونه. مطمئنم که دروغ نگفته, چون اونطوری که افه سلما رو تو هفت دخمه قایم کرده بود امکان نداشت سلما رو پیدا کنن... مگر اینکه... انگار این نیرو جدیدا داره حرفهاشو یه جور دیگه به من میزنه... اما نمیدونم چطوری دقیقا... هر چی باشه فرقی نمیکنه... مهم این وسط سلما بود که انگار جونش در خطره... به خودم که اومدم فیکرت بازومو گرفته بود داشت با خودش میبرد سمت اتاقم. در اتاق کاوه بسته بود و دو نفر جلوی اتاقش با نگاههای پرسون و بلا تکلیف داشتن به افه نگاه میکردن:
-
حواستون باشه کاوه افندی خوب بخوابه... فهمیدین؟
-
چشم آقام... از همون دیروزیه بدیم بهش؟
-
خودم الان میام...
منو هول داد تو اتاقم و با گفتن الان برمیگردم, در اتاق رو قفل کرد. نشستم رو تختم. سرمو گرفتم تو دستام و فکر کردم. یه کتاب بود که از خانوم زمانی قرض کرده بودم. در رابطه با عملکرد مغز... عاشق این کتابم. شاید بتونم چیز به درد بخوری توش پیدا کنم... چندین بار خونده بودمش و از حفظش بودم.


تو اون کتاب صفحۀ ۱۴۵ اش میگفت که مشکلات غیر منتظره, به میزان قابل توجهی از تمرکز شما میکاهند... اندکی آمادگی میتواند بسیار مؤثر واقع شود. اکنون فرض کنید که میخواهید خود را برای یک مسابقۀ ورزشی مهیا سازید. ابتدا هر گونه اطلاعات هر چند جزئی را ,گردآوری کنید تا قادر باشید وقایع را به درستی پیش بینی کنید. زمین بازی به چه شکلی خواهد بود؟ خورشید در زمان انجام بازی در کدام موقعیت مکانی قرار خواهد گرفت. آیا تماشاگران زیادی در ورزشگاه وجود خواهند داشت؟ سپس بدترین حالت ممکن را پیش بینی کنید. چه چيز ممکن است تمرکز شما بر هم بزند و شما را پريشان خاطر کند؟ داوري ناعادلانه ؟ سروصدا و تمسخر تماشاچيان؟از قوه تخيل خود کمک بگيريد.شرايط احتمالي را تجسم کنيد و سپس در آن شرايط خاص, به تمرين بپردازيد... اما چه تمرینی؟ منظورشو نفهمیدم... یعنی باید بدترین حالت ممکنه رو در نظر بگیرم؟ چی میتونه باشه؟ نه... اینا هم نیست... یه جای دیگه بود که دیده بودمش... صفحه های نامرئی رو با دقت مرور میکردم... آها! پیداش کردم!
اینجاش میگه... افراد هنگام مطالعه, گاهی به کلمه ای برخود می کنند که آن کلمه تداعی کننده برخی از مشاهدات و خاطرات او می شود و این امر, باعث درون گرایی و منازعات ذهنی او می گردد و با توقف نا خود آگاه, او ساعت ها چشم به دامن کلمه دوخته و به حالت مبهوت, وقت و انرژی به هدر می رود و نوعی خستگی ذهنی و روحی و انفعال حاصل می شود . بدیهی است که تا زمانی که موضوع ناخواسته وارده را, در حین مطالعه و یا انجام کار مورد نظر یادداشت نکنیم همچنان ابقای بار سنگین آن موجبات مزاحمت و آشفتگی ذهن را فراهم می سازد... وقتی به خودم اومدم انگار داشتم تو خواب حرف میزدم و اسم کاوه رو تکرار میکردم.
-
چت شد تو یه هو؟ کتاب نامرئی میخونی؟ 
نفهمیده بودم که افه اومده تو اتاقم. تمسخری که تو صدای افه بود رو از راه دور میشنیدم. از کیلومترها دورتر. اونقدر مهم به نظر نمیرسید که بخوام جواب بدم. رفته بودم تو یه جور خلسه. تو یه فضای نیمه روشن. مرز بین سیاهی مطلق و سفیدی. نمیدونم چقدر تو اون حال بودم اما وقتی فیکرت بازومو گرفت و منو تکون داد کم کم به خودم اومدم. حالا دیگه سکوت خونه رو پر کرده بود. افه ولم کرد و در حالیکه کتشو در می آورد و آویزون میکرد گفت:
-
حالا که پسره خوابید بالاخره میتونیم راحتتر حرف بزنیم... چرا یه هویی رم کردین جفتتونم؟
-
چیز مهمی نبود...
-
یادت نیس اون دفعه سر دروغ گفتن چیکارت کردم؟... بچه ها رو فرستادم رفتن... کاوه هم خوابه... دو تایی میتونیم با هم حرف بزنیم... نه کسی میشنوه نه مزاحممون میشه...بگو...
-
گفتم که!!! چیزی ندیدم! برو...
افه دستی به ریشش کشید و خیره شد به من:
-
می دونی؟ به دلیل کارم تا حالا سر خیلی بازجوئی ها بودم... آدمهایی که مثل سنگ سفتن... اراده اشون از فولاده... مردا و زنایی که هیچ چیز نمیشکندشون... از کتک و شکنجۀ جسمی بگیر برو تا شکنجۀ روحی و تجاوز...هیچ چی روشون تاثیر نداره چون دوره دیدن... برای آدمهای معمولی, همیشه ترس از شکنجه, از خود شکنجه ترسناکتره... یه سیلی نسبتا محکم لازمه و یک کم تهدید تا بشن بلبل... اما اون دوره دیده ها... تجربه نشونم داده که ملایمت و آرامش بهترین راهه برای برقراری ارتباط با یکی که نمیخواد حرف بزنه... هیچ چی به اندازۀ یه استراحت کوتاه و چت دوستانه مؤثر نیست... خودشم بعد از یه عالمه ناملایمات که سرشون میارن...
همونطور که داشت با من حرف میزد از تو جیبش یه سرنگ در آورد:
-
حالا! چون تو از من میترسی و منم اونقدراز تو خوشم نمیاد که واقعا بخوام باهات مهربون باشم... مجبوریم این اعتماد و چت دوستانه رو از طریق مصنوعیش ایجاد کنیم...
لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. نگاهم خیره مونده بود به سرنگ که لحظه به لحظه بهم نزدیک میشد.
-
اون چیه؟
-
این؟ چیزی نیست... ریلکست میکنه... اثرش یه جورایی مثل مشروبه... مثل شامپاین...
-
نه... هر چی بخوای بهت میگم... اونو بذارش کنار...
-
مشکل اینه که...
-
میگم!!! سلما خیلی برات مهمه؟ چه عکس العملی نشون میدی اگه قرار باشه اتفاقی براش...
قبل از اینکه حتی فرصت بکنم نفس بکشم افه بازوهامو گرفته بود تو دستاش و محکم طوری با تمام هیکلش فشارم میداد به دیوار که داشتم له میشدم. آروم تو گوشم زمزمه کرد:
-
این که گفتی تهدید بود؟ تو فکر میکنی من خیلی بدم؟ فکر میکنی کاملا میدونی چقدر خبیثم؟ اینکه چقدر میتونم خشن و بیرحم باشم دستت اومده؟ نمیدونی گلم... نمیدونی عزیزم... سلما, همون خواهریه که خیلی سال پیش یه ماشین مدل بالای ایرانی از روش رد شد... همونی که تو دستای خودم نفس آخرشو کشید... من دشمن کم ندارم... قضیۀ سلما رو هیچکس به جز تو نمیدونه... اگه ادعای کاوه درست باشه اون هم الان فهمیده یا خیلی وقته میدونه... پس مراقب باش دلیل انسانیت و مهربونی من سر زبونها نیوفته که... اونوقته که کارایی که تا الان باهاتون کردم مثل نوازش به نظرت میرسه...
افه ساعد چپش رو گذاشت رو گلوم و محکم فشار داد. نزدیک بود خفه ام کنه. ضربان قلبم بالا رفته بود. یه لحظه پهلوم سوخت و درد تزریق که باعث شد پهلوم بگیره. افه ولم کرد:
-
خیلی کم زدم... همیشه به برشان میگفتم نرو دنبال این بیشرفها و ماشیناشون... یه بارم سر همین قضیه بد کتکش زدم... بچه های دیگه هم بودن که واسه دیدن ماشینا میرفتن... نمیدونم چرا تحقیر میشدم... برای ارباب کار میکردیم و اوضاع غذا مذا هم که... اگه یه شب سر سیر زمین میذاشتیم کلاهمونو پرت میکردیم هوا... فکرشو بکن چه مزه ای میده شکلات واسه بچه هایی که نون شب نداشتن... اونموقع ها ماشینهای ایرانی خیلی از ایستانبول رد میشدن برای مسافرت اروپا... بشکنه دستم... اگه میدونستم فرداش قراره بمیره... وقتی سلما رو دیدمش دلم طوری لرزید که نتونستم... اگه براش اتفاقی بیوفته... مراقب چاک دهنت باش که کجا باز میشه و چی ازش بیرون میاد...
اینایی که بهم گفت چرا باید بهم بگه؟ اولتیماتوم بود یا حساب دو دو تا چهار تا؟ باید کنار هم بذارمشون. اما نه به عنوان ستاره. نه به عنوان برشان. به عنوان یه شخص سوم. یکی که تعلقی نداره. یکی که احساسی نداره...وسط این فکرها یه دفعه کله ام پر شد از یه موج گرم. یه جور سرخوشی تو سرم پیچیده بود که باعث شد بخندم. خیلی سال بود که همچین احساسی نداشتم. احساس خوب آرامش و سبک بودن... انگار یه بار بزرگ از رو دوشم برداشته شده بود. اونقدر سبک شده بودم که داشتم از زمین کنده میشدم. بی اختیار بازوی افه رو گرفتم که به زمین متصل بمونم...
-
واوووو!
-
خوبه... خنده خوبه... خوب... اسمت چیه؟
میخواستم جوابشو ندم اما نتونستم. شایدم میخواستم. دلیلی نداشتم برای نگفتن. یه جورایی به نظرم همه چیز مثل یه شوخی احمقانه میرسید. حواسم تا حدودی سر جاش بود که باید خودمو برشان معرفی کنم برای همین هم با خنده ای که از سر بیخیالی بود این شوخی رو ادامه دادم:
-
من برشانم...
مثل آدمهای مست مرده بودم از خنده. اما نمیفهمیدم چرا. هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم.
-
من کی هستم؟
-
شما دایی منی... بهترین دایی دنیا... که... خیلی... خوبی!... اونقدر که خدا قسمت هیچ تنابنده ای نکنه تو رو...
با اینکه پهلوم خیلی درد میکرد اما به طرز غریبی دردش بی اهمیت بود. بدنم میگفت درد داره, مغزم میگفت به من چه مربوطه؟ این فکر منو بیشتر به خنده انداخت. فیکرت خندید.
-
خوبه... هر چند خیلی دروغ تابلویی بود... حالا دوباره میپرسم... اسمت چیه؟
-
ستاره...
-
اونموقع چی دیدی؟
-
آم!!!! کاوه رو دیدم... اما کاوه نبود...
نمیدونم چرا احساس میکردم به عنوان یک دختر خوب و مؤدب باید راستش رو بگم. به نظرم میرسید که دنیا پر از سیاهیه و من به عنوان یه شمع کوچیک اینو به دنیا بدهکارم. حس خوبی بود. حس خوب روشن بودن. شمع بودن... تاریکی داشت می اومد طرفم اما من هنوزم شمع بودم... تاریکی همونطور که منو در بر میگرفت زمزمه کرد:
-
بیا بگیر بخواب قربونت برم... بخواب...
........................................................................
با صدای بوق ماشین و ترافیک و لرزی که از سرما بود, چشمامو باز کردم. منگ بودم و گیج خواب. یه نگاهی به ساعتم انداختم. ۶ و نیم صبح بود. پتوم روم نبود. حتما از روم افتاده... دستمو که دراز کردم برش دارم دستم خورد به افه که کنارم خوابیده بود. وحشتزده برگشتم. افه سریع بیدار شد. یعنی دیشب اینجا خوابیده؟ خدایا!!!! سرم درد میکنه... این اینجا چیکار میکنه؟ متعجب نگاهش میکردم.
-
اینجا چیکار میکنی؟
سریع به تنم نگاه کردم. تمام لباسام تنم بود. افه در حالیکه خمیازه میکشید بلند شد.
-
گفتم که می مونم پیشت... یادت نیست؟
نه. یادم نبود. هیچ چی یادم نمی اومد. مگه طوری شده بود که باید اینجا می مونده؟ نکنه واسه کاوه...
-
کاوه چیزیش شده؟
-
نه... اما تو انگار یه چیزیت شده بود... یادت نیست چقدر خندیدی؟
با تعجب نگاهش کردم. داشت کتشو میپوشید. چشماش قرمز بود و صورتش خیلی خسته به نظر میرسید. مگه من چی شده بودم که احیانا باید پیشم می مونده؟ خنده؟ انگار یه چیزایی داشت یادم می اومد. یادمه خیلی خندیدم. یواش یواش داشت یه چیزایی یادم می اومد. سلما و...
-
اون چی بود بهم زدی؟
-
سدیم تیوپنتال... چیز خاصی نیست... دوز کمش آدمو ریلکس میکنه... یه سری سؤال بود که باید جواب میدادی...
-
جواب دادم؟
-
خیلی بیشتر از اون که فکرشو بکنی... در جوار شما خیلی خوش گذشت دیشب... و خیلی چیزا برام روشن شد...
-
مثل چی؟
-
اون دیگه یه رازه بین من و ستاره...
...............................................................................................
نمیدونم دیشب چی بهش گفته بودم اما رفتار افه با من خیلی فرق کرده بود. فقط به خاطر حضور سلما نبود. طوری با من مهربون شده بود که حاضر بودم قسم بخورم دیشب مغزش تکون خورده. هر کاری میکردم یادم نمیومد دیشب چی گفتم و چی شده. سلما یکی زد پشت دستم:
-
اینقدر تو خودت نباش برشان خانوم... از مزه اش خوشت نیومده؟
-
چرا... چرا... خیلی عالیه...
-
خوشحال نشدی برشان؟ نشنیدی فیکرت آبیم چی گفت؟ میخواد ببرتمون عروسی...
با تعجب به افه نگاه کردم:
-
عروسی؟
-
یکی از دوستای نزدیکم به اسم هایکا... پسرش داره عروسی میکنه... فکر میکنم راجع بهش بهت گفته بودم... برادر شوهر پریهان... از وقتی پریهان و بچه اش گروگان گرفته شدن اولین باره که خوشی در خونه اشونو زده...
-
گروگان؟! ولی اون که...
-
در هر صورت من و این هایکا نون و نمک همدیگه رو خوردیم... موقع سختیشون تمام تلاشمو کردم که عروسشو پیدا کنم...هرچند تا الان زیاد موفق نبودم و دقیقا نمیدونم کجاست...
من بر عکس اون چیزی که افه ادعا میکرد دقیقا میدونستم پریهان و بچه اش کجان. اما چرا افه ناگهانی تصمیم گرفته بود سلما رو با خودش ببره؟ خدا کنه افه بدونه چیکار داره میکنه... دلم برای سلما شور میزنه...
................................................................................................................
صبح زود بود و هوا نیمه روشن. از پنجرۀ اتاقی که به من و سلما داده بودن به منظرۀ پائیزی اطراف چشم دوخته بودم. دیشب یه لحظه هم چشم روی هم نذاشته بودم. استرس داشتم و دلشوره. حس بدی داشتم. سلما از خستگی, سرشو رو بالشش نذاشته, خوابش برد. اما من نه... عروسی این آخر هفته بود و امروز هم دوشنبه اس... افه بهم گفته بود که اگه یه مو از سر سلما کم بشه زنده ام نمیذاره. بهم گفته بود که چون این تصویر رو دیدم مجبوره من و سلما رو هم با خودش ببره...
دامنۀ کوه پوشیده بود از درختهایی که رخت پائیزیشونو تنشون کرده بودن. سبز و سرخ و نارنجی و... دیشب رسیده بودیم. اینجا تو شاوشات (ŞAVŞAT), مهمون هایکا و خانواده اش بودیم. هایکا مرد با شخصیتی به نظر میرسید. قد بلند و چهارشونه بود با یه ریش خیلی مرتب و کوتاه و موهای جو گندمی که بیشترش به سفیدی میزد.. رد پای زمان و سختیهایی که کشیده بود تو چشمای با ذکاوتش معلوم بود. شنیدم که به افه میگفت غیب شدن عروسش و فرار پسرش موهاشو سفید کرده... و افه که با مهربونی زد رو شونه اش و گفت نگران نباش پیداشون میشه من دلم روشنه...


صدای شیهۀ یه اسب منو از خیال بیرون کشید. هایکا بود که سوار اسبش داشت به تاخت میرفت. به نظر میرسید تمام مدت لباس های محلی تنش میکنه... دیروزم که با پاترول اومده بود دنبالمون لباس محلی تنش بود. خمیازه کشیدم و برگشتم سمت سلما که با خیال راحت خوابیده بود. خوش به حالش... لباسای محلیش تنش بود. دیشب زن هایکا برای اینکه منو از عزا دربیاره, این لباسارو بهم داد. اما سلما رو فراموش نکرد. اسمشو نفهمیدم اما همه خانوم صداش میکردن. شاید نزدیک پنجاه سالش میشد و هیکل فربه اش که به طرز عجیبی جذابش کرده بود و بهش ابهت میداد, باعث مشد یه جور احترام تو قلب آدم زنده بشه. یه جور احترام که از روی ترس نبود و باعث میشد حرفشو بی چون و چرا گوش کنی. شاید برای همین بود که وقتی گفت شگون نداره دختر بچه مشکی بپوشه, منم به حرفش گوش کردم. خانوم چهرۀ تکیده و مهربونی داشت که هم من, هم سلما عاشقش شده بودیم... دیشب که برگشتیم تو اتاقمون سلما اونقدر تو لباسای محلیش چرخید و رقصید که خدا می دونه. دامن بلندش با هر چرخش به هوا بلند میشد و با موهای بلند و فردارش که تا کمرش میرسید یه زیبائی وحشی و دست نخورده به وجود می آورد. لازم نبود افه تهدیدم کنه که حواسم به سلما باشه. اونقدر دختر خوب و مهربونی بود که حد نداشت. احساس میکردم با هم دوست شدیم...
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که لبخند رو لبامه. متوجه نشده بودم که سلما بیدار شده و داره نگاهم میکنه...خونه تو سکوت صبحگاهی فرو رفته بود.
-
حالا که نتونستم بخوابم دلم میخواد برم بیرون و قدم بزنم. دیشب که تو تاریکی و بارون رسیدیم و بدو رفتیم داخل صدای یه رودخونه به گوشم خورد...
-
میشه منم بیام؟
-
نمیخوای بخوابی؟
با احتیاط در اتاقو باز کردیم و پاورچین پاورچین از هال رد شدیم. انگار بقیه هنوز خواب بودن. آروم و بی صدا در ورودی رو باز کردم و رفتیم تو ایوان. اینجا انگار هواش از ایستانبول سردتر بود. هوای بارون خورده و خیس و منظره و طبیعت اطراف اونقدر قشنگ و جادوئی بود که نتونستم در مقابل وسوسۀ یه گردش کوتاه مقاومت کنم.
-
تا بقیه بیدار بشن بر میگردیم...


جلوی خونه تا جایی که چشم کار میکرد درخت بود و نمیتونستم خونۀ دیگه ای اون اطراف ببینم. رفتیم پشت خونه. یه چمنزار نه چندان طولانی بود و یه ردیف درخت که از پشتشون صدای رودخونه رو میشنیدم. نمیدونم چقدر طول میکشید تا اونجا بریم و برگردیم. اما اگه عجله کنیم حتما میتونیم سریع برگردیم.
-
هر کی زودتر رسید برنده اس...
شروع کردم به دویدن. سلما هم نفس زنان پشتم می دوید. از روی پرچین پریدم. صدای رودخونه رفته رفته واضح تر میشد. شاید یه ربع نشد که رسیدم. پشت درختها یه پرتگاه نه چندان عمیق بود که شیب خیلی تندی داشت. شاید ارتفاعش سه متری میشد. یه کم اونطرف تر سمت چپم یه پل سنگی قرار داشت که انگار تنها راه ارتباطی با اون طرف رودخونه بود. از پل گذشتم. یه تپه رو به روم بود که بالاش یه خرابۀ سنگی مثل بقایای یه قلعه قرار داشت. دلم میخواست از اون بالا اطراف رو ببینم. بالا رفتن از دامنۀ تپه از اون که فکر میکردم سخت تر بود. مخصوصا که بارون چمنها رو لیز کرده بود. اما وقتی رسیدم بالا, واقعا ارزش اینهمه تلاش رو داشت. محو و مبهوت اینهمه زیبائی, نشستم روی یه سنگ... که صدایی توجهم رو جلب کرد. اونطرف پائین تپه اسب یه دست سیاه هایکا رو دیدم که افسارش به یکی از درختها بسته شده بود. اما از خود هایکا اثری نبود. آروم و مراقب رفتم پائین.
-
سلام آقا اسبه... صاحبت کجاس؟ نمی ترسی که؟ چقده قشنگی تو... چقده یالت نرمه!
-
اسمش ترلانه... مادیانه...
با صدای هایکا که از پشت سرم جواب داد نزدیک بود سکته کنم. چون حواسم نبود و فارسی حرف زده بودم با اسبه. خدا کنه نفهمیده باشه. هایکا پشتۀ هیزمی رو که به کولش زده بود گذاشت زمین.
-
اینجا چه کار میکنی برشان خانوم؟ قدیما نیست دیگه... اینطرفها نا امنه... مخصوصا واسه دختر تنها... هیچوقت دیگه تنها نرو جایی...
-
چشم... راستی... شما موبایل داری؟
-
آره... چطور مگه؟
-
میتونم یه زنگ بزنم؟ موبایل خودمو یادم رفته بیارم...
هایکا موبایلشو در آورد و داد به من. حالا دیگه میتونستم به خاله زنگ بزنم. قلبم اومده بود تو حلقم. شماره از حفظم بود. یه زنگ... دو تا... سه تا...
-
بله؟
با اینکه رفته بودم اونطرفتر, سعی کردم خیلی آروم حرف بزنم که هایکا نفهمه فارسی حرف میزنم.
-
خاله؟ خاله؟
-
ستاره؟
-
خاله... نمیتونم زیاد حرف بزنم... مراقب خودتون باشین... خیلی دوستتون دارم... ازتون ناراحت نیستم به خدا... فقط مراقب خودتون و نادر باشین... برای ندیم هم تسلیت میگم...
-
تسلیت؟! ستاره؟ دیوانه شدی؟
-
مگه ندیم فوت نکرده؟
-
کی گفته اینو؟
گوشی رو قطع کردم. هم عصبانی بودم که افه منو مسخره کرده و اینطوری ترسونده... هم خوشحال از اینکه ندیم زنده اس... قلبم از شدت اضطراب, مثل گنجشک میزد. برگشتم به سمت هایکا که اونطرفتر ایستاده بود.
-
ممنون برای گوشی... من دیگه برگردم...
-
گفتم که این طرفها امن نیست دیگه... بمون با هم میریم... خیالم راحتتره اونطور...
-
منظورتون حیوونی چیزیه؟
-
آره... منظورم گرگان... اونایی که تو لباس میش میگردن...
به سمت جائی که نشون میداد برگشتم... خورشید حالا دیگه داشت از پشت کوهها خودی نشون میداد. از دور مرد جوانی به همراه یه دختر داشتن به سمت ما می اومدن... از رو لباساش سریع شناختمش... سلما بود... اما... مرد جوان که یه کلاشینکف به گردنش انداخته بود اسلحه رو به سمت سلما گرفته بود و سلما هم دستاشو گرفته بود بالا و... وقتی با تعجب و ترس خواستم برگردم و بپرسم معنی این کارا چیه... مشت محکمی خورد تو صورتم و سرم گیج رفت...
(هنوزم خیسی و سنگینی تنش رو روی تنم حس میکنم... اون تکون های وحشیانه میخوره و من... میلرزم...حساب زمان و مکان از دستم در رفته. خوبه... باعث میشه یادم بره... میخوام یادم بره... این خشم... این زبونی... این بی اختیار بودن... مثل یه برگ پائیزی تو یه باد تند... نمیدونم چشمام که پر از اشک میشه از غمه یا از این نور که رو این هم کنترلی ندارم... اشتباه کردم! اشتباهی که تاوان سنگینی داشت! تاوانی که رو شونه هام... روی روحم سنگینی میکنه... خدایا! کمکم کن!)
(منو ببخش!!!!!)
(...خیسی و سنگینی تنش رو روی تنم حس میکنم... اون تکون های وحشیانه میخوره و من... میلرزم...)
....................................................................................
با دست سردی که روی گونه ام نشست وحشتزده به خودم اومدم.
-برشان؟ برشان؟ پاشو! من خیلی میترسم!
سلما بود که انگار سعی داشت منو بیدار کنه. گیج پس زدمش:
-چی شده؟
وقتی متوجه کرختی صورتم و بی حسیش شدم سریع دستم رفت سمت جائی که مشت هایکا رو گونه ام خورده بود.
-خیلی درد میکنه؟ برشان؟ اینجا چه خبره؟ هایکا چرا اینطوری کرد یه دفعه؟ چرا زدت؟ خیلی بد کبود شده... خیلی درد میکنه؟
-نمی... دونم... درد میکنه...
- فیکرت آبیم حتما نگران میشه الان...
چشمم به زور باز میشد و وقتی میخواستم چشممو بچرخونم نفسم بند می اومد. میخواستم بگم هر چی سرمون میاد تقصیر فیکرت آبی بیشرفه... اما نمیدونستم دقیقا تو این ماجرای احمقانه مقصر کی بود. من؟ کاوه؟ افه؟ اما حداقل میدونستم که سلما این وسط مقصر نیست. نمیتونستم امیدشو براش نا امید کنم. اونقدر امیدم این اواخر ناامید شده بود که دردش رو بهتر از هر کسی میدونستم. بذار دلش به این هیولای وحشتناک خوش باشه... یه امید واهی به فیکرت آبیش... که فقط خدا میدونه چی تو اون کله اش میگذره...
-نگران نباش سلما... الان حتما داره دنبالمون میگرده... راستی هایکا خودش چی شد؟
-نمیدونم... بعد از اینکه آوردنمون اینجا... رفتن... اینجا زیر زمینه... زیر همون قلعه... من سردمه برشان...
-منم سردمه... بچسب به من... شاید گرم بشیم... خیلی وقته اینجائیم؟
-نمیدونم... چند ساعتی میشه شاید... نگران نباش برشان... فیکرت آبیم نجاتمون میده...
فقط یکی میخواد ما رو از دست فیکرت آبیمون نجات بده... اما چیزی نگفتم... به جاش فقط ساکت تکیه دادم به دیوار و سلما رو که از سرما میلرزید محکم به خودم فشردم.
...................................................................................................
اتاقی که توش زندانی بودیم انگار به همون قدمت خود قلعه بود. نور زیادی توش نمی اومد و با دو تا مشعل روشن شده بود و خیلی هم سرد. مخصوصا که روی زمین خشک و خالی هم نشسته بودیم. گاهی مجبور میشدم که بایستم چون از شدت سرما استخونهام درد میگرفتن. سلما هم همینطور. نمیدونم چقدر منتظر موندیم تا بالاخره هایکا همراه دو تا جوان مسلح که هر جفتشون کلاشینکف آویز گردنشون بود اومد. سن و سال بالای هایکا حالا دیگه پیش اون دو تا جوان بیش از حد خود نمایی میکرد. دو تا صندلی تا شو با خودشون آورده بودن که خود هایکا روی یکیشون نشست. اون یکی هم انگار مال من بود. بهم اشاره کرد برم سمتش. بعد هم به صندلی اشاره کرد. من نشستم و سلما هم از پشت چسبید به من.
-اونموقع شنیدم که فارسی حرف زدی... تو ایرانی هستی؟
نمیدونستم چی جواب بدم. برای همین هم فقط با ترس بهش خیره شدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
-از من میترسی؟
دستمو گذاشتم رو جائی که زده بود.
-دستم یک کم سنگینه... شرمنده... سعی میکنم دیگه اینقدر محکم نزنم به شرطی که تو هم هر چی میپرسم مثل آدم جواب بدی...
-چی میخوای بدونی؟
-فیکرت چیه تو میشه؟
-دائیم...
نیم خیز شد تو جاش به سمت من.
-نزن تو رو خدا!!! هیش کیم نمیشه... نزن تو رو خدا... نزن دیگه...
انگار نه راه پس داشتم نه راه پیش. اگه نمیگفتم از هایکا میخوردم و اگه میگفتم از فیکرت. پس بذار بگم. شاید هایکا ما رو از دستش نجات داد. هرچند بعید میدونم. همین که گفتم من با افه فامیل نیستم متوجه شدم که دستای سلما از رو شونه هام بلند شد. بعد هم صدای پاش که عقب عقب رفت. با صدای هایکا به خودم اومدم:
-خب؟ برای چی اینجایی؟
-حتی خودمم نمیدونم چرا اینجام...
-جاسوسی؟
-جاسوس؟! نه به خدا...
یاد حرفی که افه زده بود افتادم. اینکه من و کاوه رو به اسم جاسوس میندازه سر زبونها... یعنی واقعا این کارو کرده؟ اگه نکرده بود هم الان کرد.
(خیسی و سنگینی تنش رو روی تنم حس میکنم... اون تکون های وحشیانه میخوره و من... خودمو خیس میکنم... از خودم چندشم میشه... نمیدونم خودمو چطور باید پاک کنم... تکون نخور!!!! آروم بگیر!!!!!)
-یه ایرانی که ترکی رو مثل زبون مادریش حرف میزنه  یا یه ترک که فارسی رو مثل بلبل حرف میزنه... کدومشی بالاخره؟
انگار اوضاع وخیم تر از این حرفهاس. هایکا دنبال عروسش میگرده و احتمال میدم برای پیدا کردنش از هیچ کاری روگردون نیست. این وسط نمیدونم رابطه اش با افه چه جوریه. اما میدونم که احتمالا خیلی محتاط باشه. حالا که شنیده من فارسی حرف زدم شصتش خبردار شده که یه خبراییه... چرا باید زنگ میزدم به خاله اینها؟ اگه ندیم واقعا مرده بود مگه با زنگ زدن من زنده میشد که با نزدنم بیشتر بمیره؟ اشتباه کردم... اشتباه کردم... نباید...
-پس اگه جاسوس نیستی چی هستی؟
با صدای هایکا به خودم اومدم اما نمیدونستم چی بگم. پس سکوت کردم و وحشتزده خیره شدم بهش...
-فکر نکن گول سن و سالتو میخورم دختر... از تو کوچیکترشو دیدم که جاسوسی میکنن... منم خوب میدونم با جاسوسها چیکار کنم...
چیزی که منو ترسوند تهدید هایکا نبود. صدای افه بود که گفت:
-اصلا انتظارشو نداشتم که جاسوسی منو بکنی برشان... فقط یه لحظه گاردمو زمین گذاشتم...
همزمان هم من و هم هایکا برگشتیم سمت صدا که از پشت سر هایکا می اومد. فیکرت به ظاهر عصبی بود. معنی کارشو نمیفهمیدم. یکراست اومد و گلوی منو چسبید و از رو صندلی بلندم کرد. طوری شروع کرد به حرف زدن که اگه واقعیت رو نمیدونستم خودم هم باورم میشد:
-از روزی که نامه ات به دستم رسید باید حدس میزدم یه دختر بچۀ بی دست و پا چطور منو پیدا کرده... اما مرگ خواهر سخته... سانتیمانتال شدم... برای کی کار میکنی تو؟ کی فرستاده تو رو؟ ها؟ اگه الان هایکا شانسی ماهیت اصلی تو رو نفهمیده بود چیکار قرار بود بکنی؟ اینکه من با هایکا همکاری میکنم به مزاق کی خوش نیومده؟ ها؟
مات و مبهوت داشتم سوالای افه رو میشنیدم اما نمیتونستم باورشون کنم. از شوک حرفهاش تو هوا آویزون مونده بودم. با صدای سلما که میگفت فیکرت آبی! من میترسم! فیکرت منو پرت کرد زمین و رفت به سمت سلما و داد زد سرش:
-تو رو کی فرستاده؟ نکنه تو هم همدست اینی؟ ها؟
-فیکرت آبی... یعنی چی؟ شما خودت...
-خفه شو کثافت... وقتی سر هر جفتتونو مثل سگ بریدم میفهمین جاسوسی منو کردن عاقبتش چیه... هایکا؟ میشه وسایلو بیاری؟
مراقبها برای آوردن وسایلی که نمیدونم چی بودن رفتن و ما چهار تا تنها موندیم. با حرفهایی که از افه شنیده بودم حالا دیگه من هم از سلما میترسیدم. دلیلش هم دقیقا این بود که افه یه رودۀ راست تو سکمش نبود و تا اینجا همه چیزو به من دروغ گفته بود. اگه سلما رو هم دروغ گفته باشه چی؟ اگه سلما رو برای جاسوسی واسه من گماشته باشه چی؟ اون اتاق شیک و گرون قیمت که افه داده بود به سلما... پاداش چه کاری بود یعنی؟ خیلی باید حواسمو جمع کنم. اما فعلا حتی جرات ندارم از جام تکون بخورم. افه به سمت هایکا رفت و در حالیکه تو گوشش چیزی میگفت به من نگاه میکرد. یعنی چی میگه بهش؟ عقب عقب رفتم و بیخ دیوار نشستم. فشارم افتاده. سرم گیج میره. حال سلما هم همچین از من بهتر نیست انگار. اون هم وحشتزده به من نگاه میکنه و کنار دیوار ماتش برده. تمام مدت وحشتزده یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به افه و هایکا و چشماش پر از اشکه... نگاهش یه جورایی برام آشناس... انگار اون هم بدجوری رو دست خورده بود... و نمیدونه چرا...
(سنگینی تنش روی تنم... اون تکون های وحشیانه و بی اراده میخوره و من... دارم کثیف میشم...)
چند دقیقه ای که گذشت اون دو تا مرد جوان برگشتن. هر کدومشون دو تا سطل پر از آب دستشون بود که گذاشتن زمین. افه یکی از سطلها رو برداشت و اومد سمت من. سطل رو گذاشت زمین و از توش یه دستمال خیس پارچه ای در آورد. چشمام قفل شده بود تو صورتش. دعا میکردم همه چیز فقط یه کابوس باشه اما نبود.
-کار بدی کردی منو دور زدی برشان...
و چند لحظه بعد در حالیکه هایکا دستامو نگهداشته بود من داشتم زیر پارچۀ خیس و آبی که افه میریخت رو صورتم احساس خفگی میکردم و برای زندگیم میجنگیدم... اما هنوز هم از اون مرد عجیب خبری نیست... لعنت خدا برش... حالا هر کی که هست... صدای افه که با لجاجت میپرسه تو جاسوس کی هستی منو به فکر فرو میبره... من واقعا جاسوس کی هستم؟ صدای جیغهای سلما به گوشم میخوره که داره دورتر و دورتر میشه و انگار بردنش بیرون...
.......................................................................................................
اگه قبلا فکر میکردم که افه فیکرت یه غول بی شاخ و دمه حالا دیگه حرفمو پس میگیرم. اون موقع ها افه یه فرشته بوده و من نمیدونستم. بلاهایی که این چند ساعت سرم آورده منو از همه چیز سیر کرده. رسما آرزوی مرگ میکنم... افه بازیش گرفته... هایکا هم تمام مدت اینجاست و ازم سوالی رو مرتب میپرسه که جوابی براش ندارم... خیال هم ندارم واقعیت رو بگم... اشتباهی که در رابطه با افه کردم و دیگه هم خیال ندارم از نیرویی که دارم با کسی حرف بزنم... همین باعث میشه که هایکا فکر کنه من یه جاسوس دوره دیده ام... رفتارشون باهام خیلی خبیثانه اس... چک و لگدهای هایکا انگار برای شکستن روحمه تا جسمم. بد میزنه بیشرف. و وقتی اون تموم میشه نوبت افه میشه که به بازی مورد علاقه اش بپردازه. به نظر میرسه که هایکا دیگه مطمئن شده که من جاسوسم... حواسش به کل پرت شده... دستمریزاد افه... فقط همینو میتونم بهت بگم... من و سلما رو فروختی و قسر در رفتی...
......................................................................................................
چشمام به زور باز میشه. مغزم داره زنگ میزنه. گوشام دارن سوت میکشن... فکر میکنم فکم شکسته چون نمیتونم فک پائینم رو جمعش کنم و درد بدی داره... دیگه نمیبینم. فقط دستای قوی افه رو دور بازوهام حس میکنم...
-فیکرت؟... این انگار نمیخواد حرف بزنه...
-نه انگار...
-پس...من میرم این دور و ورا رو خلوت کنم... خودت میدونی چیکار کنی؟
-برو خیالت راحت...
با صدای دور شدن قدمهای هایکا چشمامو باز کردم و با چشمای نگران افه رو برو شدم. با دیدن اینکه چشمامو باز کردم انگار خیالش یک کم راحت شد و نفس راحتی کشید:
-سگ جونی ها تو هم... خیلی دوام آوردی...
چیزی نگفتم. گلوم ورم کرده بود. اونقدر که وقتی آب دهنمو خواستم قورت بدم نتونستم. تصمیم گرفتم که بی استفاده نذارمش. پس همه اشو تف کردم تو صورت افه. خیلی خونسرد با آستین پیراهنش صورتشو پاک کرد. اما کار دیگه ای نکرد. فقط تکیه داد به دیوار و کنار من نشست و خسته پاهاشو دراز کرد:
-اصلا انتظار نداشتم اینقدر مقاوم باشی... گفتم حتما میشکنی و یه چیزی میگی...
وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:
-با سلما با هم میبرنتون... یه جاسوس جزاش فقط اعدامه... الان دارن میبرنت برای اعدام... قراره بیرون انجام بشه... تو فضای باز... سلام مخصوص منو به حضرت اجل برسون...
با لحن عجیبی که افه حرفشو تموم کرد به فکر فرو رفتم:
-فقط امیدوارم وسط اعدامتون مشکلی پیش نیاد...
...........................................................................................
(خیسی و سنگینی تنش رو روی تنم حس میکنم... اون تکون های وحشیانه میخوره و من... میلرزم... منو ببخش!!! منو ببخش!!!)
دهنم پر از خون میشد و نه میتونستم تف کنم نه چیزی. فکم آویزون مونده بود و خون مثل یه شیار از چونه ام میریخت رو لباسم. هر قدمی که بر میداشتم مثل یه پتک کوبیده میشد تو سرم. با سلما داشتیم کنار همدیگه میرفتیم. برای پای داغون من که افه کفشون رو فلک کرده بود راه زیادی بود و نمیتونستم درست برم که باعث میشد هایکا گاهی یکی بزنه پس کله ام که راه برو... سریعتر...بر خلاف انتظارم هنوز هم از اون آقای عجیب خبری نیست. یعنی اون قرار نیست منو ببره؟ نگاهمو به دنبالش گردوندم اما ندیدمش. نمیدونم چرا نمیترسم. بیشتر خوشحالم که همه چیز داره تموم میشه اما... ناگهان صدای گلوله و رگبار بلند شد. از همون نزدیکی می اومد. وحشتزده و هاج و واج به سلما نگاه کردم. همون لحظه افه که پهلوی من راه میرفت از غفلت هایکا استفاده کرد و یه چاقوی کوچیک بهم داد. متعجب بهش خیره شدم. یعنی چی؟! اما افه با هایکا حرف میزد:
-هایکا؟ اینا کی هستن؟
-گاهی اینطوری میشه... چیزی نیست... طبیعیه...
-تو که میدونی کسی نباید منو اینجا ببینه... برای هر دومون بد میشه... نمیتونیم بذاریم این دو تا گیرشون بیوفتن...
-پس شما برید ما پشت سرتون میاییم... خودت کارشونو تموم کن...
افه زیر بغل من و سلما رو گرفت و با سرعت از اونجا دورمون کرد. اما صدای تیرها داشتن لحظه به لحظه نزدیک تر میشدن. با تمام سرعتی که میتونستم داشتم سعی میکردم رو خاشاکها و زمین ناهموار بدوم اما انگار سرعتم کافی نبود. میخواستم بگم منو بذارن و برن اما نتونستم. وقتی به اندازۀ کافی دور شدیم افه منو محکم کوبید به یکی از درختها و با حرص گفت:
-حالا می مردی اگه به اون خالۀ جنده ات زنگ نمیزدی؟ من که گفته بودم مجبوریم بیاییم اینجا و تو باید مراقب سلما باشی... شانس آوردین به موقع رسیدم سروقتتون... اینطوری ازش مراقبت میکنی؟
افه در حالیکه سرش رو تو دستاش گرفته بود و فحش میداد رو به من کرد و گفت:
-میدونی برای نجات شماها باید به یه گروه دیگه...به دشمنام... جای هایکا رو لو میدادم؟ همه چیزو داغون کردی ستاره! هایکا پل ارتباطی مهمی بود که مجبورم کردی بشکنم که دیگه بهت اجازه نمیدم...
سلما گریه میکرد. من هم همینطور.
-فیکرت آبی... دیگه منو دوست نداری؟ چی شد؟ چرا باهام؟
بغض صدای افه کاملاً مشخص بود:
-چرا عزیز دلم... خیلی هم دوستت دارم... اینو همیشه یادت بمونه... هر چی تا الان به تو گفتم و هر کاری کردم از ته دلم بود... 
کنار درخت افتادم زمین و دیدم که افه محکم سلما رو که حالا داشت گریه میکرد بغل کرد و در حالیکه سرشو میبوسید سعی کرد آرومش کنه... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. همونطور که سلما رو تو بغل گرفته بود اسلحه اش رو دیدم که از پشت سلما رو هدف گرفت و شلیک کرد و انداختش روی من...
سنگینی تن سلما رو روی خودم حس میکردم که داشت جون میداد. فشار گرم خون رو که از سینه اش میکوبید به سینه ام حس میکردم... دهنش نزدیک صورتم بود. اول نفسی بود که خس خس کرد و بعد خونی بود که از دهنش ریخت روی صورت و گلوم... داشتم کثیف میشدم. ناباورانه به افه نگاه کردم که با چشمای اشک آلود به سلما خیره شده بود اما انگار داشت با من حرف میزد:
-ممنون که منو به اشتباهم واقف کردی ستاره... تو بازی بزرگان جائی برای نقطه ضعفهایی مثل سلما نیست... تو این بازی فقط من باید باشم و اسلحه ای که قلقش فقط دست خودمه...
بالای سرم آقای عجیب رو دیدم که ایستاده بود و کنارش هم سلما. سلما با حسرت و دلتنگی داشت به افه نگاه میکرد. آروم رفت و دور افه دور زد و بعد هم سرشو گذاشت رو سینۀ افه. همون موقع مرد عجیب هم راه افتاد.
-نه... منو ببر! خواهش میکنم! اونو نبر... منو...ب... بر... بمون
مرد عجیب بدون کوچکترین نگاهی به من از جلوی افه رد شد دیگه سلما رو ندیدم...
............................................................................................
جایی رو که توش هستم نمیدونم چه شکلیه. یه چراغ داخل اینجا تمام مدت روشنه. یه پروژکتور قوی که تمام مدت میزنه... چشمک میزنه... لعنتی! دارم دیوانه میشم. با این نور نمیتونم بخوابم و خیلی خسته ام. پشتمو کردم بهش و سرمو گذاشتم بین زانوها و بازوهام. خیلی وقته تو این حالت هستم و کمر و شونه هام درد گرفته. اما باز هم نمیتونم شدت نور رو کنترل کنم. چشمهام تار شده و هر وقت میبندمشون لکه های سبز میبینم و پر از اشک میشه. حدقۀ چشمام درد گرفته دیگه. چرا این لعنتی خراب نمیشه؟ میخواستم برم خودم خرابش کنم اما انگار از جای دیگه ای فرستاده میشه. یا شایدم خیلی بالا نصب شده بود. الان به نظرم شاید ۳ روزی میشه داره میزنه... شایدم سه سال... شایدم سه قرن... هر چی هست طاقتم طاق شده. هر کی هر چی بخواد بهش میگم اما کسی نمیاد و چیزی نمیخواد. زدم یه سیم آخر و به فارسی جیغ کشیدم:
-کمک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به خدا هر چی بخواین بهتون میگم!!!!!!!!! فقط... فقط... اینو خاموشش کنین... دارم دیوانه میشم... افــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!! بیشرف!!!!!! اگه هایکا بدونه که پریهانو تو کشتی قراره فکر میکنی باهات چیکار میکنه؟
همون لحظه پروژکتور خاموش شد و دیگه روشن نشد. تند تند پلک میزدم. حالا دیگه تاریکی محض بود و اون گرمای وحشتناک که انگار در اثر تابش پروژکتور ایحاد شده بود به سرعت جاشو به سرما داد. حالا دیگه تاریکی محض بود. بدنم که خیلی هم خسته بود ناگهانی شروع کرد به لرزیدن. و به پهلو افتادم زمین که حالا میفهمیدم چقدر سرده. همونطوری که افتاده بودم چشمامو بستم که شاید از درد حدقه اش کم بشه و بینایی خودشونو به دست بیارن. شاید پنج ساعتی تو اون حالت موندم تا کم کم اون لکه های سبز و قرمز محو شدن. اما نتونستم بخوابم. حس میکردم چشمام ورم کرده و تو کاسه اش جا نمیشه. اما باید میفهمیدم کجام. اینکه بعد از گفتن این حرف یه دفعه چراغ خاموش شد یعنی اینکه یکی میشنوه من چی میگم. اما کی؟ تازه فکرم به کار افتاده. بلند شدم و تو تاریکی دستمو کشیدم به دیوار. اما چیزی ندیدم. مثل آدمهای کور دستامو گرفتم جلوم و یواش راه افتادم. رسیدم به جایی که انگار در اتاق بود:
-افه!!!! کثافت!!! بیا مثل مرد حرفتو بزن... این موش و گربه بازیها برای پیر سگی مثل تو خیلی ضایعه اس... از من میترسی؟ افه!!!! مردی جواب نمیدی بیشرف؟ تا الان یه حرف راست از دهنت در نیومده... که سلما نقطه ضعفته؟ ها بیشرف؟ خودتو گول میزنی که مثلا آدمی؟
میکوبیدم به در. کف دستام درد میکرد. در نهایت تعجبم در باز شد و وقتی رفتم بیرون نور چشمامو زد. البته خیلی نبود اما برای چشمای ملتهب و تبدار من زیادی بود. یه اتاق مستطیل شکل بود. سمت راستم یه تخت خواب یه نفرۀ فنری که چسبیده بود به دیوار. و دیوار روبروم  کلا شیشه بود. از پشت شیشه افه رو دیدم که داشت با دقت نگاهم میکرد. مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود و مرتب. رفتم جلو و روبروش ایستادم. تصویر تارم تو شیشه نشونم میداد که دور چشم چپم و بیشتر گونه ام سیاهه. حتما جای کبودی بود. اگه دستم بهش میرسید میتونستم بکشمش:
-نه! انگار خیلی شجاعی تو فیکرت افندی... از پشت شیشه میتونی باهام رو برو بشی...
-لازم نیست مسخره کنی خانوم کوچولو... اگه دلت بخواد میتونم بیام داخل... میخوای؟
-اگه جراتشو داری بیا تو...
با سرزندگی و شیطنت یه پسر بچه یا شایدم یه مازوخیست گفت:
-یعنی اگه بیام تو... میخوای باهام چیکار کنی؟
در جوابش فقط محکم با مشت و زانو هام افتادم به جون شیشۀ قطور که مایل به سبز بود و مثل سنگ جلوی من قد علم کرده بود. طوری میزدم که یا شیشه بشکنه یا من... افه پوزخندی زد و به علامت موافقت و رضایت سرشو کج کرد. با اشاره ای که کرد شیشه به سمت راست من باز شد و افه سریع اومد تو و شیشه پشت سرش بسته شد. روانی شده بودم... حمله کردم سمتش اما خیلی فرز و چابک خودشو کنار کشید و پهلوم قرار گرفت. پشت گردنمو گرفت و منو خم کرد و با زانوش یه دونه طوری گذاشت تو شکمم که  حس کردم روده هام ریخت بیرون. بعدشم با آرنجش یه دونه از کمرم زد که نفسمو بند آورد. افتادم زمین.
-همین؟ واقعا تاسف باره...
بی حال و رو به شکم نقش زمین شده بودم. دو تا دستام به دو طرفم باز مونده بود و حال نداشتم خودمو جمع کنم. افه بالای سرم ایستاده بود و با نوک کفشش ضربه های ملایمی میزد به سرم. بلندم کرد و کشوند تا روی تخت و به پشت انداخت. پای راستم از تخت آویزون مونده بود. دلم و روده هام داشتن از درد میترکیدن. تو حالی نبودم که بفهمم چی میگه. چه از لحاظ روحی چه جسمی. نشست کنارم. وقتی شروع کرد به حرف زدن تون صداش بیشتر حالت نجوای عاشقونه بین عاشق و معشوقش بود. دهنش فاصلهٔ زیادی با گوشم نداشت.
-میدونی اینجا کجاست؟ میدونی برای چی آوردمت اینجا؟
-چی میخوای ازم؟ چرا نمیذاری برم؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
-چون فعلا خیلی باهات کار دارم...
-حالم بده! چرا منو نمیکشی بیشرف؟
-این؟ این که خوبه ستاره! حالت قراره خیلی بدتر هم بشه...
افه با کف دست راستش چند تا ضربۀ ملایم زد رو شکمم که خیلی درد میکرد که باعث شد تو خودم جمع بشم و گفت:
-باورش شاید برات سخت باشه ولی وقتی که من و تو از اینجا بریم بیرون٬ تو میشی دخترک خوب و حرف گوش کن خودم... یه اسلحۀ خطرناک که فقط مال منه و به اذن من شلیک میکنه... اینجا هم فقط من و توییم... خلوتمونو کسی قرار نیست به هم بزنه... تو هنوز بکری... دست نخورده ای... روح تمیزی داری... وقتی از اینجا بریم بیرون تو میشی اسلحۀ مخصوص خودم. یادت میدم که چطور مثل امروز احساسی برخورد نکنی. یادت میدم که احساس نداشته باشی... بشی یه گرگ تو لباس میش...
-میتونی منو همین الان بکشی افه... من هیچکاری برات انجام نمیدم... خودمو میکشم...
افه پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش:
-می دونی وقتی حضرت موسی عصاشو زد به آب دریا چه چیزی باعث شد آب دریا شکافته بشه؟ نمیدونی؟ اذن خداوندش... مثل تو که تا اذن من نباشه حتی اجازه نداری بمیری... یادت رفته اولین باری همدیگه رو دیدیم بهت گفتم خوب ببین که سر یه آدمی که به من خیانت کنه چه بلایی میارم؟
-چه بهتر! بکش منو راحت بشم...
- کی گفت تو قراره بمیری؟ اما بدم نمیاد یک کم اذیتت کنم... هم من حال میکنم هم تو یادگیریت شروع میشه... ها؟ بیارینش!...
افه بلند شد و ایستاد. اصلا برام مهم نبود. چشمامو بستم و برگشتم سمت دیوار. پشتم بهش بود. صدای قدمهای نا منظمی که اومدن داخل اتاق حواسمو جمع کرد اما صدایی که باعث شد خون تو رگهام منجمد بشه صدای نادر بود:
-اینجا چه خبره؟
-چیزی نیست پسر جان... نترسید... گفتم شاید اینجا بودن شوما یه مگدار در این سیتاره حانیم ما انگیزه و ریگبت ایجاد کند...
با تمام سرعتی که بدن دردناکم اجازه میداد برگشتم به سمت صدا و اولین چیزی که دیدم لبخند افه بود که دستش رو شونۀ نادر که چشما و دستاش بسته بود و داشت به من نگاه میکرد.

ادامه دارد...