جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۴). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشقبازی کاکتوسها(۴). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

عشقبازی کاکتوسها(۴)


-میتونی هدفتو بهم بگی؟
یه کم فکر کرد اما سردرگمی رو به وضوح تو چشماش میدیدم... تو چشماش میدیدم که از من نمیترسه اما از حرف زدن چرا... هول شده بود و منم نمیخواستم نمره اش کم بشه. بدی امتحانهای شفاهی همیشه همینه. آدم هول میشه. مخصوصا پاتریک که زبونش کمی میگرفت و لکنت زبون داشت. دو تا دستامو گذاشتم رو بازوهای نحیف پسرونه اش و خم شدم تو صورتش.
-منو ببین... ببین تو هر روز منو میبینی... میدونی هم که خطری ندارم...
قرمز شد. نگاهش حسرت زده بود و پر از... تمنا؟! راستش یه حدسهایی پیش خودم میزدم که پاتریک همجنسگراست اما اینکه عاشق من شده باشه هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود. گذشتۀ پاتریک رو میدونستم. پدر و مادر معتاد و یه خانوادۀ متزلزل و داغون. پاتریک خودش اطلاع داده بود که دیگه نمیتونه پیش این دو نفر زندگی کنه و اگه میشه قیم اش رو عوض کنن. میدونستم الان پیش یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنه. منو یه جورایی یاد خودم مینداخت بعد از مهرداد... یه موجود تنها و... ارضا نشده... که دنبال یه حامی میگرده...
-پاتریک؟ از من که نمیترسی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-آفرین! اگه کمکت میکنه میتونم بگم که میفهمم چه احساسی داری... منم موقع امتحانهای شفاهی تو دانشگاه همیشه زهره ترک میشدم... تمام استادهایی که به مدت یکسال هر روز میدیدمشون یه دفعه برام غریبه میشدن... پس طبیعیه تو هم الان از من بترسی... اما واقعیت اینه که من میدونم که تو میدونی... حتی میدونم چیا میدونی... بیا... ده دقیقه بهت وقت میدم که افکارتو مرتب کنی... هر چی فکر میکنی لازمه من بدونم برام روی کاغذ بنویس... خوب؟ خوبه اینجوری؟
تو چشماش خوشحالی رو دیدم. یه کاغذ و قلم گذاشتم جلوش. کلاس پر بود از بقیۀ کارهای بچه ها که رو میزهای مختلف نا مرتب چیده شده بودن. نگاه سرخوردۀ پاتریک رو دیده بودم که چه جوری کار خودش رو با بقیۀ کارها مقایسه میکرد و میترسید.
-پاتریک... تمام این کارهایی که اینجا ردیف چیده شده به تنهایی برام به یه اندازه بی معنی و زشتن... صاحبشونه که میتونه با افکار قشنگش اینا رو برای من قشنگ کنه و بهشون معنی بده... فقط هم حرفهایی برام قشنگن که از دل میاد... میفهمی؟
به وضوح تو چشماش دیدم که فهمید باید چیکار کنه. بی حرف اضافه ساعتمو نشون دادم و بعد هم ترکش کردم. بیرون کلاس منتظر ایستاده بودم. فکر میکنم حتی دو دقیقه هم نشده بود که درو باز کرد و ازم خواست برم تو. اونقدر قشنگ برام توضیح داد که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. ۶ بالاترین نمره بود. نتونستم به جز شش چیز دیگه ای بهش بدم. طوری کارشو برام تجزیه تحلیل کرد و برای همه چیز احساسشو توضیح داد که انگار داشتم به قشنگترین داستان دنیا گوش میدم و اصلا یادم رفته بود تو جلسۀ امتحانم.
-نمیدونم چی بگم پاتریک! به جز افتخار کردن... میدونستم میتونی...
همیشه باید بدونی چه جوری از طرفت حرف بکشی. گاهی اتفاق می افته که چه بخوای چه نخوای باید به یه سوالاتی جواب بدی. هر کسی یه جوری جواب میده. بعضیها با محبت... بعضی ها هم... در هر صورت شناخت نقش مهمی ایفا میکنه تو حرف کشیدن. و باید روی شناختن طرفت وقت بذاری. تمام روزم به امتحان گذشته بود. روز عادی بود و بچه ها سر کلاسهای مختلفشون بودن. اما به همگیشون ساعت امتحانیشونو گفته بودم. اونها هم خودشون می اومدن و بعد از امتحان بر میگشتن سر کلاسهاشون. فوووووه! بالاخره تموم شد! تو اتاق کارم نشسته بودم و روی نمرۀ بچه ها فکر میکردم. اما نمیدونم چرا تمام مدت فکرم روی پاتریک لیز میخورد. تمرکز کن... نمیشد. خسته بودم. چشم چپم دیگه قوت قبلها رو نداشت و خیلی زود به زود خسته میشد. هنوز یه زنگ تا تعطیلی مدرسه مونده بود. لازم بود یه کم هوا بخورم. رفتم و نشستم تو حیاط. بدون بچه ها مدرسه بی معنیه. حتی معلم بودن. روی پله ها نشسته بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم که انگار می اومد به سمت من.
-میشه منم اینجا بشینم؟
مدیر مدرسه بود. اوله برگمان. دوستم از زمان دانشگاه. تا حدودی در جریان زندگیم بود. همونم بود که به من زنگ زد و گفت که برای دبیر هنر معلم لازم دارن و اگه میشه من تقاضا بدم. میشد. بیکار بودم. تازه تونسته بودم خودمو از اتفاقی که افتاده جمع کنم. ساعتها جلسات روانشناسی و هزار تا کوفت و زهرمار وقتگیر دیگه. لازم داشتم که احساس نرمال بودن بکنم. پس تقاضانامۀ کارمو براش فرستادم. خودشم گفته بود فقط فرمالیته اس. اگه بخوام کار مال منه و منم کاره رو میخواستم. خسته شده بودم از اینکه آدمها بهم دیکته کنن من حالم بده و به کمک احتیاج دارم. نه. من مریض نبودم. من با بیماریم تموم شده بودم. اونی که از کمای سه ماهه اش بیدار شده بود من نبودم. یه موجود جدید بود... یک مرد به خواب رفته بود و یک عنکبوت ماده بیدار شده بود. عنکبوتی که تار میتنید. اما فقط برای اونهایی که میخواستن مزاحمش بشن...اوله مزاحم نبود مراحم بود. قلباً دوستش داشتم. همسنهای خودم بود و اونم کم سختی نکشیده بود. سویٔدی بود و مردی بسیار رقیق القلب و دوستداشتنی. نشست کنارم و آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش.
-امتحان چطور پیش رفت منوچهر؟
-عالیتر از این نمیشد... خیلیها واقعا بهتزده ام کردن... تو چطور شدی؟
-زنیکه دیوونه اس... وکیلم میگه هر وقت وکیل زنم بهش زنگ میزنه اونقدر وقیحانه اس حرفهاش که متعجب میشه...
-امیدوارم ناراحت نشی اما با شناختی که من از زنت دارم حتما با وکیله خوابیده... از اولشم دلیل طلاقتون همین بود دیگه... اینجوری که تو میگی وکیل زنت خواسته های غیر منطقی زنتو به اطلاع وکیل تو میرسونه فکر کنم مسئله برای وکیله شخصی شده...
-همه چیزو میتونم تحمل کنم اما بچه ها رو هم تماما سرپرستیشونو میخواد...
-این دیگه گه اضافه خوردنه... بچه ها رو میخواد چیکار کنه؟ از اولم تو پدر و مادر بچه ها بودی...
-این آخر هفته میای پیشم؟ دخترا پیش منن... خوشحال میشن از دیدنت...
-تو چی؟ خیلی دلت واسه ام تنگ شده؟ راستشو بگو...
-من که تو رو هر روز میبینم... اما محیط کار با خونه فرق میکنه... آبجوی جدید خریدم میخوام یه چند ساعتی با هم باشیم...
-شنبه بیام یا یکشنبه؟
-فکر کرده بودم این آخر هفته من و تو و دخترا بریم کلبه ام...
-کل آخر هفته نمیتونم بیام... سگ یکی از دوستام پیشمه... نمیتونم دو روز پشت سر هم تنهاش بذارم...
-تا کی پیش توئه؟
-نمیدونم... بستگی به این داره که کی زبون باز میکنه...
-داری تربیتش میکنی؟ عجیبه! نمیدونستم تو بلدی سگ هم تربیت کنی...
-خودمم خیلی سورپرایز شدم حقیقتش... اما انگار مجبورم... میدونی چیه؟ حالا که اینطوری شد تو و دخترا بیاین خونۀ من هفتۀ دیگه... هیم؟
-آخر هفتۀ دیگه دخترا پیش مادرشونن...
-پس شنبه بیاین پیشم. تمام روزو با هم میگذرونیم... منم دلم واسه دخترا تنگ شده...
............................................................................
ماشینمو تو پارکینگ کنار جاده پارک کردم. از ماشین اومدم بیرون. یه سیگار در آوردم و روشن کردم اما خیلی زود یادم افتاد که گذاشتمش کنار. فقط گرفتمش جلوی دماغم تا بوش بهم بخوره. آخ! بوی سیگار رو از همون بچگی دوست داشتم. تکیه دادم به ماشین و گذاشتم بوی سیگار منو ببره به دنیای ده یازده سالگی که من و مهرداد سیگار عمو رو میدزدیدیم... البته همیشه فقط من سیگاره رو میدیدم. مهرداد از اولشم کله خر بود و پر دل و جرات. من نه... با اینحال غرورم هم بهم اجازه نمیداد از مهرداد عقب بمونم. یادمه اون نخ سیگار رو مثل فیلمها میکشیدیم و موقع بیرون دادن دودش حرف میزدیم که نشون بدیم چقدر هنرمندیم! با صدای رد شدن یک ماشین از رویاهای بچه گونه ام بیرون اومدم. سیگارو زیر پام خاموش کردم. بارون شدیدی که داشت میبارید برای چند دقیقه انگار تصمیم گرفته بود بکشه بیرون. از عرض جاده رد شدم. این منطقه تردد زیادی نداشت. بیرون استکهلم... ساکت و خلوت... هوای عالی و خوب! جون میداد برای دویدن... کش و قوسی دادم به بدنم و اول آهسته و بعد از چند دقیقه با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن... هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام. صدای نوک یه دارکوب که داشت به یه درخت نوک میزد رو اون حوالی شنیدم. پیش خودم فکر کردم دارکوبا باید هر روز سردرد داشته باشن و گردن درد. اینا آرتروز نمیگیرن اینهمه کله میزنن؟ لابد نمیشن که نسلشون منقرض نشده... خنده ام گرفت از افکار احمقانه ام... سر بالایی رو با سرعت بیشتری دویدم. گرمکن ورزشیم و کفشهام گلی شده بودن اما چیزی نبود که نشه با یه کم آب تمیزشون کرد. به دو راهی که رسیدم رفتم سمت چپ... تا کلبۀ کارل گوستاو خیلی راه نمونده بود. با همین سرعت اگه می دویدم پنج دقیقۀ دیگه میرسیدم... صدای شکستن یه شاخه حواسمو جمع کرد. مسیرمو عوض کردم و به سمت مخالف کلبه دویدم. اما طوری جلوه دادم حرکتمو که انگار مسیرم از اولشم همینوری بوده. اونقدر بی هدف دویدم تا بالاخره برگشتم به ماشین. تکیه دادم به ماشین و نفس نفس زنان منتظر شدم نفسم بیاد سر جاش. گر گرفته بودم. تمام بدنم از شدت گرما داشت میسوخت. در راننده رو باز کردم و همونطوری که نصفه پاهام از ماشین بیرون بود به پهلو به صندلی تکیه دادم. صدای پارس یه سگ منو به خودم آوردم. خیلی طول نکشید که یه خانوم میانسال رو دیدم که با سگش از تو درختها بیرون اومد. لباس ورزش تنش بود. فهمیدم فقط اینجاست که سگشو بگردونه. ظاهرا منو تعقیب نمیکرده. از همون جایی که نشسته بودم براش دست تکون دادم و اونم برام دست بلند کرد. با لبخندی دوستانه اینکارو کرد. بعد هم در ماشینشو باز کرد و سگ پرید تو ماشین. زن اومد به سمت من. این اصلا خوب نبود! چه کاری میتونه داشته باشه یعنی؟ پلیسی چیزیه؟ یه لحظه با یه نگاه دقیق نگاهش کردم. یه استرج مشکی کوتاه پاش بود. با یه سوییشرت مشکی. موهای طلاییش دم اسبی بود و صورت شیرینی داشت. چشمهای آبیش اما حواسمو جمع کرد. چه دلیلی داره بخوای یه غریبه رو تجزی تحلیل کنی؟ انگار اونم داشت منو تجزیه تحلیل میکرد. حواسمو خیلی جمع کردم و خودمو کاملا زدم به اون راه...
-سلام...
-سلام...
-اومدم ببینم حالتون خوبه؟ جوری که تو ماشین نشسته بودین فکر کردم حالتون بده... حالتون خوبه؟
-آ... بله خوبم مرسی! دویده بودم... خسته بودم... همه اش همین...
نگاهش به چشم بند مونده بود. نمیدونم چرا این چشم بند یه جورایی منو ضعیف جلوه میداد. این سوال رو قبلا خیلی شنیده بودم اما هیچوقت به اندازۀ امروز برام مهم نبود دلیل پرسیدنش.
-بازم ممنون که به فکرم بودین... من چیزیم نیس...
-مطمئنی؟
لبخند آسوده ای زد و با گفتن پس مزاحم نمیشم رفت و ماشینشو روشن کرد و رفت. دوباره تکیه دادم به صندلی. چه آدم خوبی! سر تکون دادم. کج خیالیه منو باش. یه پنج دقیقه ای منتظر شدم و وقتی دیدم کسی نمیاد دوباره ماشینو قفل کردم و اینبار از همون مسیر قبلی برگشتم تو جنگل. آروم و مراقب مثل کسی میرفتم که داره دنبال چیزی میگرده رو زمین. اینجوری حواسم به صداهای اطراف هم به دقت بود و اگه کسی بود که تعقیبم میکرد فکر میکرد برگشتنم به خاطر اینه که چیزی گم کردم... اما از اون اطراف هیچ صدایی نمی اومد. به کلبه که رسیدم اطراف رو نگاه کردم. جنبنده ای نبود و سکوت محض که فقط به خاطر زوزۀ باد گاهی میشکست. کلید کلبه رو داشتم برای مواقعی که دلم میخواست با خودم خلوت کنم. می اومدم اینجا و یه کم افکارمو جمع و جور میکردم. وقتی رفتم داخل کلبه کلبه سرد بود. اما نه اونقدر که نشه تحملش کرد. در رو بستم و قفل کردم. اجاق رو روشن کردم و کتری رو برداشتم و از آب های بطریهای توی یخچال پرش کردم. کتری رو گذاشتم روی اجاق. همونطور که منتظر بودم جوش بیاد رفتم سمت پرستو که حسابی پیچیده بودمش تو لحاف و پتو که یه وقت از سرما نمیره. زانو زدم کنار سرش. داشت آروم نفس میکشید. دستمو که گذاشتم رو صورتش وحشتزده از خواب پرید و تو جاش نشست. جلوی دهنشو با چسب بسته بودم و دهنشم پر از پارچه بود. صداش اصلا در نمی اومد و نمیتونستم بفهمم چی میگه. با نگاه ترس خورده زل زده بود تو چشمام و با چشماش التماس میکرد. نادیده گرفتم نگاهشو. به اونهایی که با بی توجهی و بی رحمی بازی میکنن رحم نمیکنم. قانون بازی اینه...
-اصلا از کارت خوشم نیومد پرستو... تو راجع به من چی فکر کردی؟ یه عکس نشونم بدی و منم غش و ضعف کنم؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
-پس چی؟!
خواست چیزی بگه اما به جز صدای خفه ای که از پشت پارچه ها به گوشم رسید چیز دیگه ای نفهمیدم. برام مهم هم نبود. انگار خودش هم فهمید که برام مهم نیس چی میگه. خیلی سریع سکوت کرد.
کلبه اونقدر بزرگ نبود که نشه با یه اجاق گرمش کرد. با اینحال رفتم سراغ بخاری و با چوبهایی که کنارش به ترتیب چیده شده بود مشغول روشن کردنش شدم. صدای پرستو رو شنیدم که سعی داشت چیزی بگه. همونطور که پشتم بهش بود جوابشو دادم:
-خودتو خسته نکن... نمیفهمم چی میگی... واسۀ چیت چت هم نیومدم...
وقتی بالاخره تونستم بخاری رو روشن کنم و خیالم راحت شد که آتیش جون گرفته رفتم سمت یخچال و از توش نوشابه برداشتم. فضای کلبه زودتر از اونی که فکرشو میکردم گرم شد. مجبور شدم کاپشن گرمکنمو در بیارم. درسته که به موقع به داد دختره رسیدم و خون زیادی از دست نداده بود اما بازم باید حواسم بهش می بود. یه قلپ از نوشابه رو خوردم. اما تشنگیمو فقط آب برطرف میکرد. رفتم سمت پرستو و بطری نوشابه رو گرفتم جلوی چشماش.
-این نوشابه رو تا ته مثل آدم میخوری خوب؟ دهنتو باز میکنم... جیغ و داد کنی اونوقت...
به معنی فهمیدم سر تکون داد. رنگش پریده بود. صدای قار و قور شکمش هم نشون میداد گرسنه اس. چسبو از جلوی دهنش کندم و اونم پارچه ها رو که حالا دیگه نم بودن تف کرد بیرون.
-دستامو باز نمیکنی؟
-نه... بخور حالا... خودم کمکت میکنم...
-آخه دستام...
-میخوری یا ببندم بازم دهنتو؟ هیم؟
بطری رو چسبوندم به دهنش و اونم تا قطرۀ آخرشو خورد.
-آفرین دختر خوب! حالا بهتر شد... خوب... حالا... بگو ببینم؟ این زنیکه کجاست؟
-نمیگم... این تنها راهیه که مطمئن باشم منو نمیکشی...
-یادته گفتم برای چیت چت نیومدم؟ یا دندوناتو بریزم تو حلقت تا بفهمی؟... من اگه میخواستم بکشمت مطمئن باش ما الان اینجوری دل نمیدادیم قلوه بگیریم...
-گیریم گفتم بعدش چی؟
-بعدش اگه دختر خوبی باشی چرا نذارم بری؟
-از کجا میدونی من نمیرم پیش پلیس؟
-نمیری... میدونم...
-از کجا میدونی؟
-خودت گفتی داداشتو کشتی...
-میزنم زیرش...
-فکر نمیکنم بتونی... صدای ضبط شده سند رسمی حساب میشه...
-کدوم صدا؟!
-همینی که الان میخوام با موبایلم ضبط کنم...
موبایلمو گرفتم جلوی دهنش تا حرفهاش واضح ضبط بشه.
-هر وقت گفتم شروع کن... یادت نره سوئدی بگی...
-شرمنده! من سوئدی بلد نیستم...
-حیف شد که زبون اینجا رو بلد نیستی حرف بزنی... بیا این نوشابه رو بخور تموم کن...
-برای چی؟
-جون بگیری...
نوشابه رو با اشتها تا تهش خورد. چند دقیقه ای بعد رنگ و روش یه کم سر جاش اومده بود. با اینحال براش یه ساندویچ هم درست کردم و دادم خورد.
-خوب حالا... که گفتی سوئدی بلد نیستی حرف بزنی؟
با خیره سری همیشگیش نگاهم کرد. تمام شبو وقت داشتیم عجله ای نداشتیم. نه من نه پرستو. آستین پیراهنمو تا کردم و دادم بالا.
-چیکار میخوای بکنی منوچهر؟
-میخوام بهت حرف زدنو یاد بدم و اولین مشتمو کوبیدم تو صورتش...

ادامه دارد...