جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

عشقبازی کاکتوسها(۴)


-میتونی هدفتو بهم بگی؟
یه کم فکر کرد اما سردرگمی رو به وضوح تو چشماش میدیدم... تو چشماش میدیدم که از من نمیترسه اما از حرف زدن چرا... هول شده بود و منم نمیخواستم نمره اش کم بشه. بدی امتحانهای شفاهی همیشه همینه. آدم هول میشه. مخصوصا پاتریک که زبونش کمی میگرفت و لکنت زبون داشت. دو تا دستامو گذاشتم رو بازوهای نحیف پسرونه اش و خم شدم تو صورتش.
-منو ببین... ببین تو هر روز منو میبینی... میدونی هم که خطری ندارم...
قرمز شد. نگاهش حسرت زده بود و پر از... تمنا؟! راستش یه حدسهایی پیش خودم میزدم که پاتریک همجنسگراست اما اینکه عاشق من شده باشه هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود. گذشتۀ پاتریک رو میدونستم. پدر و مادر معتاد و یه خانوادۀ متزلزل و داغون. پاتریک خودش اطلاع داده بود که دیگه نمیتونه پیش این دو نفر زندگی کنه و اگه میشه قیم اش رو عوض کنن. میدونستم الان پیش یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنه. منو یه جورایی یاد خودم مینداخت بعد از مهرداد... یه موجود تنها و... ارضا نشده... که دنبال یه حامی میگرده...
-پاتریک؟ از من که نمیترسی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-آفرین! اگه کمکت میکنه میتونم بگم که میفهمم چه احساسی داری... منم موقع امتحانهای شفاهی تو دانشگاه همیشه زهره ترک میشدم... تمام استادهایی که به مدت یکسال هر روز میدیدمشون یه دفعه برام غریبه میشدن... پس طبیعیه تو هم الان از من بترسی... اما واقعیت اینه که من میدونم که تو میدونی... حتی میدونم چیا میدونی... بیا... ده دقیقه بهت وقت میدم که افکارتو مرتب کنی... هر چی فکر میکنی لازمه من بدونم برام روی کاغذ بنویس... خوب؟ خوبه اینجوری؟
تو چشماش خوشحالی رو دیدم. یه کاغذ و قلم گذاشتم جلوش. کلاس پر بود از بقیۀ کارهای بچه ها که رو میزهای مختلف نا مرتب چیده شده بودن. نگاه سرخوردۀ پاتریک رو دیده بودم که چه جوری کار خودش رو با بقیۀ کارها مقایسه میکرد و میترسید.
-پاتریک... تمام این کارهایی که اینجا ردیف چیده شده به تنهایی برام به یه اندازه بی معنی و زشتن... صاحبشونه که میتونه با افکار قشنگش اینا رو برای من قشنگ کنه و بهشون معنی بده... فقط هم حرفهایی برام قشنگن که از دل میاد... میفهمی؟
به وضوح تو چشماش دیدم که فهمید باید چیکار کنه. بی حرف اضافه ساعتمو نشون دادم و بعد هم ترکش کردم. بیرون کلاس منتظر ایستاده بودم. فکر میکنم حتی دو دقیقه هم نشده بود که درو باز کرد و ازم خواست برم تو. اونقدر قشنگ برام توضیح داد که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. ۶ بالاترین نمره بود. نتونستم به جز شش چیز دیگه ای بهش بدم. طوری کارشو برام تجزیه تحلیل کرد و برای همه چیز احساسشو توضیح داد که انگار داشتم به قشنگترین داستان دنیا گوش میدم و اصلا یادم رفته بود تو جلسۀ امتحانم.
-نمیدونم چی بگم پاتریک! به جز افتخار کردن... میدونستم میتونی...
همیشه باید بدونی چه جوری از طرفت حرف بکشی. گاهی اتفاق می افته که چه بخوای چه نخوای باید به یه سوالاتی جواب بدی. هر کسی یه جوری جواب میده. بعضیها با محبت... بعضی ها هم... در هر صورت شناخت نقش مهمی ایفا میکنه تو حرف کشیدن. و باید روی شناختن طرفت وقت بذاری. تمام روزم به امتحان گذشته بود. روز عادی بود و بچه ها سر کلاسهای مختلفشون بودن. اما به همگیشون ساعت امتحانیشونو گفته بودم. اونها هم خودشون می اومدن و بعد از امتحان بر میگشتن سر کلاسهاشون. فوووووه! بالاخره تموم شد! تو اتاق کارم نشسته بودم و روی نمرۀ بچه ها فکر میکردم. اما نمیدونم چرا تمام مدت فکرم روی پاتریک لیز میخورد. تمرکز کن... نمیشد. خسته بودم. چشم چپم دیگه قوت قبلها رو نداشت و خیلی زود به زود خسته میشد. هنوز یه زنگ تا تعطیلی مدرسه مونده بود. لازم بود یه کم هوا بخورم. رفتم و نشستم تو حیاط. بدون بچه ها مدرسه بی معنیه. حتی معلم بودن. روی پله ها نشسته بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم که انگار می اومد به سمت من.
-میشه منم اینجا بشینم؟
مدیر مدرسه بود. اوله برگمان. دوستم از زمان دانشگاه. تا حدودی در جریان زندگیم بود. همونم بود که به من زنگ زد و گفت که برای دبیر هنر معلم لازم دارن و اگه میشه من تقاضا بدم. میشد. بیکار بودم. تازه تونسته بودم خودمو از اتفاقی که افتاده جمع کنم. ساعتها جلسات روانشناسی و هزار تا کوفت و زهرمار وقتگیر دیگه. لازم داشتم که احساس نرمال بودن بکنم. پس تقاضانامۀ کارمو براش فرستادم. خودشم گفته بود فقط فرمالیته اس. اگه بخوام کار مال منه و منم کاره رو میخواستم. خسته شده بودم از اینکه آدمها بهم دیکته کنن من حالم بده و به کمک احتیاج دارم. نه. من مریض نبودم. من با بیماریم تموم شده بودم. اونی که از کمای سه ماهه اش بیدار شده بود من نبودم. یه موجود جدید بود... یک مرد به خواب رفته بود و یک عنکبوت ماده بیدار شده بود. عنکبوتی که تار میتنید. اما فقط برای اونهایی که میخواستن مزاحمش بشن...اوله مزاحم نبود مراحم بود. قلباً دوستش داشتم. همسنهای خودم بود و اونم کم سختی نکشیده بود. سویٔدی بود و مردی بسیار رقیق القلب و دوستداشتنی. نشست کنارم و آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش.
-امتحان چطور پیش رفت منوچهر؟
-عالیتر از این نمیشد... خیلیها واقعا بهتزده ام کردن... تو چطور شدی؟
-زنیکه دیوونه اس... وکیلم میگه هر وقت وکیل زنم بهش زنگ میزنه اونقدر وقیحانه اس حرفهاش که متعجب میشه...
-امیدوارم ناراحت نشی اما با شناختی که من از زنت دارم حتما با وکیله خوابیده... از اولشم دلیل طلاقتون همین بود دیگه... اینجوری که تو میگی وکیل زنت خواسته های غیر منطقی زنتو به اطلاع وکیل تو میرسونه فکر کنم مسئله برای وکیله شخصی شده...
-همه چیزو میتونم تحمل کنم اما بچه ها رو هم تماما سرپرستیشونو میخواد...
-این دیگه گه اضافه خوردنه... بچه ها رو میخواد چیکار کنه؟ از اولم تو پدر و مادر بچه ها بودی...
-این آخر هفته میای پیشم؟ دخترا پیش منن... خوشحال میشن از دیدنت...
-تو چی؟ خیلی دلت واسه ام تنگ شده؟ راستشو بگو...
-من که تو رو هر روز میبینم... اما محیط کار با خونه فرق میکنه... آبجوی جدید خریدم میخوام یه چند ساعتی با هم باشیم...
-شنبه بیام یا یکشنبه؟
-فکر کرده بودم این آخر هفته من و تو و دخترا بریم کلبه ام...
-کل آخر هفته نمیتونم بیام... سگ یکی از دوستام پیشمه... نمیتونم دو روز پشت سر هم تنهاش بذارم...
-تا کی پیش توئه؟
-نمیدونم... بستگی به این داره که کی زبون باز میکنه...
-داری تربیتش میکنی؟ عجیبه! نمیدونستم تو بلدی سگ هم تربیت کنی...
-خودمم خیلی سورپرایز شدم حقیقتش... اما انگار مجبورم... میدونی چیه؟ حالا که اینطوری شد تو و دخترا بیاین خونۀ من هفتۀ دیگه... هیم؟
-آخر هفتۀ دیگه دخترا پیش مادرشونن...
-پس شنبه بیاین پیشم. تمام روزو با هم میگذرونیم... منم دلم واسه دخترا تنگ شده...
............................................................................
ماشینمو تو پارکینگ کنار جاده پارک کردم. از ماشین اومدم بیرون. یه سیگار در آوردم و روشن کردم اما خیلی زود یادم افتاد که گذاشتمش کنار. فقط گرفتمش جلوی دماغم تا بوش بهم بخوره. آخ! بوی سیگار رو از همون بچگی دوست داشتم. تکیه دادم به ماشین و گذاشتم بوی سیگار منو ببره به دنیای ده یازده سالگی که من و مهرداد سیگار عمو رو میدزدیدیم... البته همیشه فقط من سیگاره رو میدیدم. مهرداد از اولشم کله خر بود و پر دل و جرات. من نه... با اینحال غرورم هم بهم اجازه نمیداد از مهرداد عقب بمونم. یادمه اون نخ سیگار رو مثل فیلمها میکشیدیم و موقع بیرون دادن دودش حرف میزدیم که نشون بدیم چقدر هنرمندیم! با صدای رد شدن یک ماشین از رویاهای بچه گونه ام بیرون اومدم. سیگارو زیر پام خاموش کردم. بارون شدیدی که داشت میبارید برای چند دقیقه انگار تصمیم گرفته بود بکشه بیرون. از عرض جاده رد شدم. این منطقه تردد زیادی نداشت. بیرون استکهلم... ساکت و خلوت... هوای عالی و خوب! جون میداد برای دویدن... کش و قوسی دادم به بدنم و اول آهسته و بعد از چند دقیقه با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن... هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام. صدای نوک یه دارکوب که داشت به یه درخت نوک میزد رو اون حوالی شنیدم. پیش خودم فکر کردم دارکوبا باید هر روز سردرد داشته باشن و گردن درد. اینا آرتروز نمیگیرن اینهمه کله میزنن؟ لابد نمیشن که نسلشون منقرض نشده... خنده ام گرفت از افکار احمقانه ام... سر بالایی رو با سرعت بیشتری دویدم. گرمکن ورزشیم و کفشهام گلی شده بودن اما چیزی نبود که نشه با یه کم آب تمیزشون کرد. به دو راهی که رسیدم رفتم سمت چپ... تا کلبۀ کارل گوستاو خیلی راه نمونده بود. با همین سرعت اگه می دویدم پنج دقیقۀ دیگه میرسیدم... صدای شکستن یه شاخه حواسمو جمع کرد. مسیرمو عوض کردم و به سمت مخالف کلبه دویدم. اما طوری جلوه دادم حرکتمو که انگار مسیرم از اولشم همینوری بوده. اونقدر بی هدف دویدم تا بالاخره برگشتم به ماشین. تکیه دادم به ماشین و نفس نفس زنان منتظر شدم نفسم بیاد سر جاش. گر گرفته بودم. تمام بدنم از شدت گرما داشت میسوخت. در راننده رو باز کردم و همونطوری که نصفه پاهام از ماشین بیرون بود به پهلو به صندلی تکیه دادم. صدای پارس یه سگ منو به خودم آوردم. خیلی طول نکشید که یه خانوم میانسال رو دیدم که با سگش از تو درختها بیرون اومد. لباس ورزش تنش بود. فهمیدم فقط اینجاست که سگشو بگردونه. ظاهرا منو تعقیب نمیکرده. از همون جایی که نشسته بودم براش دست تکون دادم و اونم برام دست بلند کرد. با لبخندی دوستانه اینکارو کرد. بعد هم در ماشینشو باز کرد و سگ پرید تو ماشین. زن اومد به سمت من. این اصلا خوب نبود! چه کاری میتونه داشته باشه یعنی؟ پلیسی چیزیه؟ یه لحظه با یه نگاه دقیق نگاهش کردم. یه استرج مشکی کوتاه پاش بود. با یه سوییشرت مشکی. موهای طلاییش دم اسبی بود و صورت شیرینی داشت. چشمهای آبیش اما حواسمو جمع کرد. چه دلیلی داره بخوای یه غریبه رو تجزی تحلیل کنی؟ انگار اونم داشت منو تجزیه تحلیل میکرد. حواسمو خیلی جمع کردم و خودمو کاملا زدم به اون راه...
-سلام...
-سلام...
-اومدم ببینم حالتون خوبه؟ جوری که تو ماشین نشسته بودین فکر کردم حالتون بده... حالتون خوبه؟
-آ... بله خوبم مرسی! دویده بودم... خسته بودم... همه اش همین...
نگاهش به چشم بند مونده بود. نمیدونم چرا این چشم بند یه جورایی منو ضعیف جلوه میداد. این سوال رو قبلا خیلی شنیده بودم اما هیچوقت به اندازۀ امروز برام مهم نبود دلیل پرسیدنش.
-بازم ممنون که به فکرم بودین... من چیزیم نیس...
-مطمئنی؟
لبخند آسوده ای زد و با گفتن پس مزاحم نمیشم رفت و ماشینشو روشن کرد و رفت. دوباره تکیه دادم به صندلی. چه آدم خوبی! سر تکون دادم. کج خیالیه منو باش. یه پنج دقیقه ای منتظر شدم و وقتی دیدم کسی نمیاد دوباره ماشینو قفل کردم و اینبار از همون مسیر قبلی برگشتم تو جنگل. آروم و مراقب مثل کسی میرفتم که داره دنبال چیزی میگرده رو زمین. اینجوری حواسم به صداهای اطراف هم به دقت بود و اگه کسی بود که تعقیبم میکرد فکر میکرد برگشتنم به خاطر اینه که چیزی گم کردم... اما از اون اطراف هیچ صدایی نمی اومد. به کلبه که رسیدم اطراف رو نگاه کردم. جنبنده ای نبود و سکوت محض که فقط به خاطر زوزۀ باد گاهی میشکست. کلید کلبه رو داشتم برای مواقعی که دلم میخواست با خودم خلوت کنم. می اومدم اینجا و یه کم افکارمو جمع و جور میکردم. وقتی رفتم داخل کلبه کلبه سرد بود. اما نه اونقدر که نشه تحملش کرد. در رو بستم و قفل کردم. اجاق رو روشن کردم و کتری رو برداشتم و از آب های بطریهای توی یخچال پرش کردم. کتری رو گذاشتم روی اجاق. همونطور که منتظر بودم جوش بیاد رفتم سمت پرستو که حسابی پیچیده بودمش تو لحاف و پتو که یه وقت از سرما نمیره. زانو زدم کنار سرش. داشت آروم نفس میکشید. دستمو که گذاشتم رو صورتش وحشتزده از خواب پرید و تو جاش نشست. جلوی دهنشو با چسب بسته بودم و دهنشم پر از پارچه بود. صداش اصلا در نمی اومد و نمیتونستم بفهمم چی میگه. با نگاه ترس خورده زل زده بود تو چشمام و با چشماش التماس میکرد. نادیده گرفتم نگاهشو. به اونهایی که با بی توجهی و بی رحمی بازی میکنن رحم نمیکنم. قانون بازی اینه...
-اصلا از کارت خوشم نیومد پرستو... تو راجع به من چی فکر کردی؟ یه عکس نشونم بدی و منم غش و ضعف کنم؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
-پس چی؟!
خواست چیزی بگه اما به جز صدای خفه ای که از پشت پارچه ها به گوشم رسید چیز دیگه ای نفهمیدم. برام مهم هم نبود. انگار خودش هم فهمید که برام مهم نیس چی میگه. خیلی سریع سکوت کرد.
کلبه اونقدر بزرگ نبود که نشه با یه اجاق گرمش کرد. با اینحال رفتم سراغ بخاری و با چوبهایی که کنارش به ترتیب چیده شده بود مشغول روشن کردنش شدم. صدای پرستو رو شنیدم که سعی داشت چیزی بگه. همونطور که پشتم بهش بود جوابشو دادم:
-خودتو خسته نکن... نمیفهمم چی میگی... واسۀ چیت چت هم نیومدم...
وقتی بالاخره تونستم بخاری رو روشن کنم و خیالم راحت شد که آتیش جون گرفته رفتم سمت یخچال و از توش نوشابه برداشتم. فضای کلبه زودتر از اونی که فکرشو میکردم گرم شد. مجبور شدم کاپشن گرمکنمو در بیارم. درسته که به موقع به داد دختره رسیدم و خون زیادی از دست نداده بود اما بازم باید حواسم بهش می بود. یه قلپ از نوشابه رو خوردم. اما تشنگیمو فقط آب برطرف میکرد. رفتم سمت پرستو و بطری نوشابه رو گرفتم جلوی چشماش.
-این نوشابه رو تا ته مثل آدم میخوری خوب؟ دهنتو باز میکنم... جیغ و داد کنی اونوقت...
به معنی فهمیدم سر تکون داد. رنگش پریده بود. صدای قار و قور شکمش هم نشون میداد گرسنه اس. چسبو از جلوی دهنش کندم و اونم پارچه ها رو که حالا دیگه نم بودن تف کرد بیرون.
-دستامو باز نمیکنی؟
-نه... بخور حالا... خودم کمکت میکنم...
-آخه دستام...
-میخوری یا ببندم بازم دهنتو؟ هیم؟
بطری رو چسبوندم به دهنش و اونم تا قطرۀ آخرشو خورد.
-آفرین دختر خوب! حالا بهتر شد... خوب... حالا... بگو ببینم؟ این زنیکه کجاست؟
-نمیگم... این تنها راهیه که مطمئن باشم منو نمیکشی...
-یادته گفتم برای چیت چت نیومدم؟ یا دندوناتو بریزم تو حلقت تا بفهمی؟... من اگه میخواستم بکشمت مطمئن باش ما الان اینجوری دل نمیدادیم قلوه بگیریم...
-گیریم گفتم بعدش چی؟
-بعدش اگه دختر خوبی باشی چرا نذارم بری؟
-از کجا میدونی من نمیرم پیش پلیس؟
-نمیری... میدونم...
-از کجا میدونی؟
-خودت گفتی داداشتو کشتی...
-میزنم زیرش...
-فکر نمیکنم بتونی... صدای ضبط شده سند رسمی حساب میشه...
-کدوم صدا؟!
-همینی که الان میخوام با موبایلم ضبط کنم...
موبایلمو گرفتم جلوی دهنش تا حرفهاش واضح ضبط بشه.
-هر وقت گفتم شروع کن... یادت نره سوئدی بگی...
-شرمنده! من سوئدی بلد نیستم...
-حیف شد که زبون اینجا رو بلد نیستی حرف بزنی... بیا این نوشابه رو بخور تموم کن...
-برای چی؟
-جون بگیری...
نوشابه رو با اشتها تا تهش خورد. چند دقیقه ای بعد رنگ و روش یه کم سر جاش اومده بود. با اینحال براش یه ساندویچ هم درست کردم و دادم خورد.
-خوب حالا... که گفتی سوئدی بلد نیستی حرف بزنی؟
با خیره سری همیشگیش نگاهم کرد. تمام شبو وقت داشتیم عجله ای نداشتیم. نه من نه پرستو. آستین پیراهنمو تا کردم و دادم بالا.
-چیکار میخوای بکنی منوچهر؟
-میخوام بهت حرف زدنو یاد بدم و اولین مشتمو کوبیدم تو صورتش...

ادامه دارد...

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

عشقبازی کاکتوسها(۳)



ماشینو پارک کردم جلوی خونۀ کارل گوستاو. بی خبر اومده بودم اما خودش گفته بود هر وقت دلم خواست میتونم بهش سر بزنم. چشمها دروغ نمیگن. از تو چشمای پیرمرد خوشحالی میریخت وقتی منو میدید. منم خیلی دوستش داشتم. یه جورایی مثل یه پدر حتی. در زدم. خیلی طول نکشید که درو باز کرد.
-اوی! ببین کی اینجاست!
-چطوری پیرمرد؟
از جلوی در رفت کنار و منو دعوت کرد داخل. همینکه رفتم داخل محکم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم تو شونه اش و گذاشتم بوی عطر مردونه اش وجودمو پر کنه. امروز عجیب دلتنگ بودم. همونم بود که بیخبر اومدم اینجا.
-دلم برات تنگ شده بود منوچهر. کجایی تو پسر کوچولو؟ خبری ازت نیست چرا؟
-به خدا سرم خیلی این اواخر شلوغ بود... یه سر باید میرفتم ترکیه...
-ترکیه؟
-راستش دلم میخواست بهت زنگ بزنم و دعوتت کنم که دوتایی مردونه با هم بریم اما داشتم میرفتم دیدن یه پیرمرد دیگه... گفتم حسودیت میشه یه وقت... نمیخواستم فکر کنی دارم بهت خیانت میکنم...
-چه لبخند گله گشادی هم به لبشه پررو! کس خاصی رو داری اونجا؟
-گفته بودم بهت که... ریضا... سکته کرده بود... رفتم یه سر عیادتش...
-چطور بود؟
-از بیمارستان مرخص شده بود... خوب شد رفتم دیدنش... خوشحال شد منو دید... خیلی پیر شده بود!
-بیا تو... بیا بشین...
-چی میخوری برات بیارم؟
-یه قهوه بود خیلی خوب میشد... مرسی...
خونه گرم بود. از پنجره بیرونو نگاه کردم. کارل گوستاو رفت برام قهوه درست کنه و منم نشستم رو صندلی ننویی که جلوی پنجره بود و خیره شدم به منظرۀ درختها که داشتن لباسهای پائئیزیشونو تنشون میکردن. دریاچۀ بین درختها مثل یه آینه داشت خودنمایی قشنگ درختها رو مثل یه خواب رنگی و کج و معوج منعکس میکرد. اینجا مثل همیشه بود. یه فضای آرامشبخش. یه لحظه به ملیندا حسودیم شد که بچگیش تو همچین جایی گذشته. عطر قهوه که پیچید تو خونه حس خوبم تکمیل تر شد. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتم ریه هام پر بشه. اول عطر کارل گوستاو و بعدشم قهوه. یه آدم دیگه چی میخواست که خوشبخت باشه؟ به نظرم هیچی... صداشو از تو آشپزخونه شنیدم:
-منوچهر؟ بیارم اونجا یا میای اینجا؟
-میام تو آشپزخونه...
بلند شدم و کتمو در آوردم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو آشپزخونه.
-کارل گوستاو؟
-هیم؟
-گشنمه... از صبح چیزی نخوردم...
-تو چرا اینجوری میکنی با خودت پسر؟ چه جوری تو مدرسه با شکم گشنه تمرکز میکنی؟
-تا وقتی بچه ها با قار و قور شکمم مشکل ندارن و حرفی نزدن خیلی سخت نمیگذره راستش...
-تخم مرغ تو یخچاله... یا چیز دیگه... همه چی تو یخچال هس...
-تخم مرغ خیلی هم عالیه...
-خیلی لاغر شدی منوچهر...
-در اصل سر قضیۀ ریضا ناراحت بودم...
-خودتو برای چیزی ناراحت کن که کاری از دستت بر میاد براش... نه برای چیزایی که براشون چاره نداری... ما آدمها گاهی حتی از حیوونها بی دفاعتریم... چیزی که بخواد بشه میشه... چیزی هم که نخواد بشه نمیشه... اینو خودم به چشم دیدم...

منظورشو میفهمیدم. منظورش من بودم. آهی کشیدم و رفتم از یخچال یه چند تا تخم مرغ برداشتم و یه نیمرو درست کردم. مثل خرس گشنه بودم. این شامم هم میشد. برای جفتمون درست کردم. کارل گوستاو به نظرم کمی لاغرتر شده بود. درسته بزرگتر بود و به من نصیحت میکرد اما خودش هم همچین به خودش نمیرسید. البته بهش حق هم میدادم. زندگیش راحت نبود. تخم مرغها رو همونطوری تو ماهیتابه گذاشتم رو میز.
-اگه نیای چیزی بهت نمیرسه ها!
-انگار خیلی گشنه بودی... اینکه غذای پنج شیش نفره!
-تو رو میبینم اشتهام باز میشه... خیلی اشتها برانگیزی!
با صدای بلند و قاه قاه خندید...
-پسرک احمق!
کارل گوستاو برای هر جفتمون پیشدستی گذاشت اما من زودتر شروع کرده بودم از ماهیتابه به خوردن. برای خودش کمی کشید و ماهیتابه رو هول داد طرف من. احساس امنیت انگار اشتهامو باز کرده بود. با اینکه خیلی درست کرده بودم اما تمامشو خوردم و تموم کردم. بعدشم پاشدم و برای هر جفتمون قهوه ریختم. فنجون اونم گذاشتم جلوش...
-چند وقته نرفتی آرایشگاه؟ یا شایدم داری رو تیپ جدیدت کار میکنی؟
-چند وقتیه حوصله ندارم...
-بعد قهوه ام بریم تو حموم موهاتو برات درست کنم...
-نمیخواد زحمت بکشی...
-ف!!!! خودتم میدونی که خیلی دوست دارم موهاتو خراب کنم... شاید اندازۀ من زشت شدی... خوشگله!
بازم قاه قاه خندید. بذار بخنده. از خنده هاش خوشحال میشدم. تنها وقتهای زندگیم که حس میکنم به یه دردی میخورم. نگاهش میگفت عمدا نرفته آرایشگاه به امید اینکه من بیام. با هم رفتیم حموم. لباسهاشو در آورد و با شرت نشست رو صندلی پلاستیکی که مخصوص همین کار خریده بودم براش. حیفم می اومد موهای نرم و طلاییشو کوتاه کنم اما کوتاه کردم. اینجوری مرتب تر به نظر میرسید. هر هفته بهش سر میزدم به جز اون یه ماه تابستون که رفتم ترکیه.
وقتی کارم با موهاش تموم شد اون رفت دوش بگیره و منم برگشتم تو آشپزخونه. بقیۀ شبمون به بازی و دیدن فیلم گذشت. یه فیلم ژاپنی بود و خیلی آرامش بخش. یه موضوع خیلی ساده داشت. لذت بردم از دیدنش. اونقدر بهم خوش گذشته بود که دلم نمیخواست برم اما هم خسته بودم هم اینکه فردا باید میرفتم مدرسه و صبح زود باید بلند میشدم. خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. ساعت نه ونیم بود که رسیدم آپارتمانم. از آسانسور که اومدم بیرون چشمم افتاد به پرستو که جلوی در نشسته بود رو زمین و در حالیکه سرش رو تکیه داده بود به دیوار یکوری خوابش برده بود. آخرین باری که دیده بودمش همون باری بود که پاچه اشو گرفته بودم. بعدشم که نبودم. تعجب کردم از اینکه بیخبر اومده اینجا. سابقه نداشت. آروم رفتم طرفش و خم شدم روش. تکونش دادم:
-پرستو؟ اینجا چرا خوابیدی؟
با دیدن من سریع بلند شد.
-ببخشید!
با پرستوی اونروز زمین تا آسمون فرق میکرد. نه از اون خیره سری خبری بود نه از اون جسارت. یه چیزی در رابطه باهاش فرق کرده بود و نگاهش ترس خورده بود. در آپارتمانمو باز کردم. اول خودم رفتم تو. لازم نبود دعوتش کنم. خودش اومد داخل.
-میتونم امشبو اینجا بمونم آقا منوچهر؟
اگه بگم از تعجب شاخ در نیاوردم دروغ میشه.
-چیزی شده؟
-نه... مهم نیست... فقط... فقط... میشه امشبو اینجا بمونم؟
-مطمئنی چیز مهمی نیس؟ قیافه ات چیز دیگه ای میگه...
-آره.. آره... چیز مهمی نیس... فقط انتظار نداشتم بعد از آخرین باری که همو دیدیم بخوای بذاری بیام تو...
-در خونۀ من همیشه برای دخترای مؤدب که بلدن خواهش کنن بازه...
-این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ پرستو؟ اونم اینقدر مؤدب و خانوم؟ یه چیزی هس... اما حتما خودش بهم میگه... شایدم واقعا چیزی نیس. در هر صورت بالاخره میفهمم قضیه چیه.
-شام خوردی؟
-نه...
-تو یخچال همه چی هست... برو هر چی دلت میخواد بخور... من جایی بودم و شام خوردم... سیرم...
خسته بودم. موبایلمو درآوردم و آلارمشو زنگ گذاشتم برای شیش. بعدم کتمو درآوردم و آویزون کردم. اتفاقا شاید خیلی هم بد نشد که دختره اومد. دیدنش هواییم کرده بود و دلم سکس میخواست. دراز کشیدم رو کاناپه و از همونجا نگاهش کردم که برای خودش داشت ساندویچ کالباس و پنیر درست میکرد. متوجه شدم دستاش میلرزه. حالت بدنشم خیلی خسته بود. یه جور خاص خسته بود. حتی نگاهش هم خسته بود. تو این مدت چه اتفاقی افتاده یعنی که پرستو اینقدر تغییر کرده؟ در هر صورت باید صبر میکردم خودش بهم بگه. اگرم نه که... تو چیزی که به من مربوط نمیشه نمیخوام دخالت کنم. نمیخواستم حال و هوای یه بعد از ظهر دلچسب با کارل گوستاو رو با فکر و خیالات نامربوط خراب کنم. پرستو ساندویچ رو گذاشت توی پیش دستی و اومد و روی مبل روبه روی من نشست و آروم مشغول خوردن شد. داشتم نگاهش میکردم که...
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. همونجوری رو کاناپه خوابم برده بود. متوجه شدم پرستو هم همونجوری روی مبل خوابش برده. زانوهاشو جمع کرده بود تو شکمش و مچاله شده بود توی مبل. حتی چیزی هم روی خودش نکشیده بود. دلم براش سوخت. رفتم و تکونش دادم. یه نالۀ خفیف کرد اما بیدار نشد. دوباره تکونش دادم اما متوجه شدم خیلی گرمه. داشت تو تب میسوخت. بغلش کردم و بردمش روی تختم تو اتاق خوابوندمش. لعنتی! همینو کم داشتم اول صبحی! رفتم و یه حوله خیس کردم و پاشویه اش کردم. خیلی داشت دیرم میشد. اما تب پرستو هم خیلی بالا بود و نمیتونستم تنهاش بذارم. علیرغم میلم یه مسیج دادم به مدیر مدرسه و گفتم که مریض شدم و امروز نمیتونم بیام سر کار. گفتم که بچه ها دارن روی یه پروژه کار میکنن و خوشونم میدونن چیکار میکنن. فقط لازمه دو تا بزرگتر بالای سرشون باشه که کارشونو انجام بدن چون دو گروه شدن. یه گروه داره روی سفال کار میکنه و یه گروه هم با کامپیوتر و خودشون میدونن چیکار میکنن. حاضر بودم شرط ببندم که اگه امروز نمیرفتم شاگردام خیلی پکر میشدن. همگیشون منو دوست داشتن. چه اونهایی که ضعیف تر بودن چه اونهایی که به قول ایرانیها شاگرد زرنگ بودن... میدونستم به عشق اینکه کارشونو به من نشون بدن با عشق و علاقه کارشونو قراره انجام بدن و برای بزرگتر مراقبشون دردسر درست نکنن... مخصوصا دخترهای کلاس اول که امروز باهاشون کلاس داشتم. با بقیۀ معلمها زمین تا آسمون فرق داشتم. خودم هم اینو متوجه بودم. یه معلم هنر مرموز و ترسناک که صبور و مهربون باشه برای همگیشون تازگی داشت. یادمه روز اولی که رفتم تو کلاس طوری سکوت شد که انگار یه لحظه همۀ شاگردها رفتن... بعد از معرفی خودم برای آشنایی بیشتر اسمهاشونو از لیست حضور و غیاب صدا کردم و ازشون خواستم یه کم راجع به خودشون بهم بگن. میدیدم که طفلکها پشماشون ریخته اما واقعا چیزی برای ترس وجود نداشت. اول از همه هم توضیح دادم که دلیل چشمبندم یه حادثه ای بود که چند سال پیش برام اتفاق افتاد. خیلی میخواستن بدونن چه حادثه ای اما نگفتم. ذهن بکر و نوجونشون تاب شنیدن واقعیت رو نداشت. منی که این این اتفاق برام افتاده بود هم تاب تحملشو نداشتم چه برسه به این بچه های پاک که نهایت خلافشون بدجنسیهای نوجوانانه اشون بود. بزرگترها بدجنسیشونم بدجوریه... فقط بهشون گفتم که بعد از اون حادثه من خیلی عوض شدم و اون چیزهایی که شاید به نظر بقیه مهم باشه به نظر من نیست...
پرستو تمام صبح طول کشید تا تبش بیاد پایین. دیگه کم مونده بود زنگ بزنم آمبولانس بیان ببرنش بیمارستان که تبش بالاخره اومد پایین. همه اش چهار پنج سال از شاگردام بزرگتر بود. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که چه طور به یه دختر بچه پیشنهاد سکس داده بودم. پرستو در مقابل من یه دختر بچه بود. مخصوصا حالا که اینطوری بی دفاع و مریض افتاده بود روی تختم متوجه میشدم این رابطه کلا غلط و بی معنیه...  وقتی حالش بهتر بشه بهش میگم نیاد دیگه پیشم. حالا درسته از لحاظ قانونی بزرگه اما دلیل نمیشه خودمو بهش تحمیل کنم. برای من و اون آینده ای نیست. تازه از رفتاری هم که من این چند وقته از پرستو دیدم منم برای اون اونقدر مهم نیستم که بخواد بود و نبودم براش اهمیتی داشته باشه. دیشبم احتمالا داشته مریض میشده که اونطوری مودب شده بود. وگرنه اینهمه تغییر؟ در هر صورت... بدون چشم داشت ازش مراقبت میکنم و بعدش اونو به خیر و منو به سلامت... برای پرستو سوپ درست کردم و چون توفیق اجباری نصیبم شده بود خونه بمونم تا سوپ درست بشه منم یه موسیقی ملایم گذاشتم و نشستم به خوندن کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونمش اما وقت نمیشد. غرق کتاب بودم و همه چیز یادم رفته بود که با صدای پرستو نیم متر تو جام پریدم. داشت تو خواب ناله میکرد پژمان نه... انگار بازم تبش رفته بود بالا و هزیون میگفت اما دمای بدنشو که گرفتم دیدم خیلی بالا نیس. حتما هزیون میگه... بیدارش کردم. سوپ هم آماده شده. از بوش معلوم بود. تکونش دادم که وحشتزده چشماشو باز کرد و تا منو دید میتونم بگم خوشحال شد. تمام افکارم درست بود. کسی که ناگهانی خودشو چپوند تو بغلم و شروع کرد زر و زر کردن یه دختر کوچولوی مریض بود که داشت ادای آدم بزرگها رو در می آورد. خنده ام گرفت:
-مریض شدی تو؟ پاشو برات سوپ گذاشتم... آ قربونت برم... بشین... آفرین... الان برات سوپم میارم که حالت خوب بشه...

حالش انگار خوب نبود. سوپ رو نصفشو بیشتر نخورده بود که همه رو بالا آورد روی جفتمون. ای کیرم تو این شانس ها! بغلش کردم و بردمش تو حموم. با آب ولرم حمومش کردم و خودمم گربه شور. آب که بهش خورد حالش یه کم انگار جا اومد. بردم نشوندمش رو مبل و خودمم سریع رو تختی و ملحفه رو عوض کردم و دوباره بردم خوابوندمش. اونقدر آنفولانزا گرفته بودم که بدونم این آنفولانزاس. اورژانس هم میبردمش فایده نداشت. قرار بود بفرستنمون خونه که استراحت کنه. ایندفعه که بقیۀ سوپ رو خورد دیگه خدا رو شکر بالا نیاورد و کپۀ مرگشو سریع گذاشت. راستش دروغ چرا. از دکتر و بیمارستان خاطرۀ خوبی نداشتم. اگرم میرفت دکتر اورژانس باید کس دیگه میبردش. از فکر رفتن به بیمارستان مو به تنم سیخ میشد... صبر میکنم ببینم چی میشه اگه خوب نشه مجبورم به کارل گوستاو زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد و این دختره رو ببره بیمارستان. برای خاطر جمعی زنگ زدم و اونم از قضای روزگار سرش خلوت بود و میتونست.
پرستو تمام اون شب رو یه کله خوابید. گاهی یه ناله ای زوزه ای هزیونی بود که سکوت خونه رو بشکنه و اعصابمو خط خطی کنه اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد. هر چی بیشتر میگذشت همونقدر بیشتر میفهمیدم بودن پرستو تو زندگیم اشتباهه. زندگی آرومی داشتم و تنهایی خیلی هم بهم خوش میگذشت. این دختره هم راحت منو عصبانی میکرد هم اینکه منو از کار و زندگیم مینداخت. امروزمو رید تو همه چیز. نه بچه امه نه چیزی که بخوام مسئولیتی در قبالش داشته باشم. حتما ننه بابا داره. اونا کجا مشغول دادنن؟
اما برای اینکه خاطرم جمع باشه دوباره به مدیر که دوستم بود یه مسیج دیگه دادم که فردا رو هم نمیتونم بیام و تو کشوی میزم میتونه برنامه ای رو که برای مواقع اضطراری بچه ها تدارک دیده بودم توی یه پوشۀ آبی رنگ پیدا کنه. پس فردا خودم میرفتم مدرسه. هنوز یه روز نشده خیلی دلم برای کارم و بچه ها تنگ شده بود. دوباره مشغول کتاب شدم.
صبح که بیدار شدم لنگ ظهر بود. اولین بار بود که اینقدر طولانی میخوابیدم. پرستو رو دیدم که حالش خیلی بهتره و نشسته تو جاش و توی یه کاسه برای خودش سوپ میخوره.
-حالت چطوره؟
-چه سوپ خوشمزه ایه!
-نوش جونت... حالت خیلی بد بود ها...
-یه بار من از تو مراقبت کردم یه بار هم تو... بی حساب شدیم...
حتما خوابی چیزی دیده بود و داشت راجع به اون حرف میزد. زیاد جدی نگرفتم. داشتم دوش میگرفتم که بدون در زدن وارد حموم شد و اومد زیر دوش پیش من. میخواست آویزونم بشه اما نمیخواستم مریض بشم.
-پرستو همینجوریش هم دو روزه منو از کار و زندگیم انداختی... بذار هر وقت بهتر شدی با هم حرف میزنیم... دست نزن! گفتم دست نزن!
اما ول کن نبود. مدام دستشو دراز میکرد سمت آلتم. آلت وامونده هم از خدا خواسته داشت بلند میشد. یه دونه محکم زدم رو کیرم.
-پرستو تو هم تا کار دستت ندادم برو بیرون...
-خب بوس نکن... اونجوری طوریت نمیشه...
-پرستو! مسئله یه بوس نیست... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-قبلا بچه نبودم الان بچه شدم؟
-اشتباه از من بود... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-آقای سن و سال دار! این به قول شما بچه کونتو از خطر نجات داد...
-کدوم خطر؟
-همون خطری که زیر خاک خوابیده و اگه من بخوام هر لحظه ممکنه کار دستت بده...
بازم این تئاتر مسخرۀ من داداشمو کشتمو شروع کرد... میدونستم! پس حس اینکه یکی داره تعقیبم میکنه الکی نبود!
-پس تو بودی اینهمه وقت کرک و پر منو ریختی؟ خدا مرگت نده دختر! خوب اگه چیزی میخواستی راجع به من بدونی میگفتی خودم بهت میگفتم... تعقیب چرا؟
-یعنی اگه بپرسم بهم میگی؟
-چیزی برای قایم کردن ندارم... بپرس...
-اون زنه کی بود؟
-کدوم زنه؟
-همونی که تو جنگل خفه اش کردی و جنازه اش رو من پیدا کردم... میدونم هول شدی اما یادت باشه ول کردن جنازه پشت سر اصولا دردسر میشه...
-تو دیوونه ای! من میرم تو هم دوشت که تموم شد بیا برو گم شو خونه ات... دیگه هم نمیخوام ببینمت...
-حاضرم شرط ببندم الان که از حموم رفتی بیرون نظرت قراره عوض بشه...
-باش تا صبح دولتت بدمد...

خودمو شستم و حوله امو پوشیدم. رفتم از حموم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که چشمم افتاد به یه چیزی مثل عکس یه آدم. برای اینکه بتونم ببینم کیه باید میرفتم نزدیکتر. چشم چپم انگار ضعیفتر شده بود. رفتم جلوتر و... که اینطور! عکس همون زن عرب بود. اینبار با چشمان بسته و صورت ساکت. انتظار چیز دیگه ای داشت وقتی با وقاحت اومد دیدنم؟ صد البته قرار نبود ازش بگذرم. گذشتن از خون خودم آسون بود اما مال ملیندا نه... وقتی زنیکه داشت جون میداد غرق لذت بودم و به عاقبت کار فکر نمیکردم. دیوونه شده بودم. فقط میخواستم انتقام بگیرم. اما الان قضیه فرق داشت. یه شاهد فضول هم بود که باید از شرش خلاص میشدم... دلم نمیخواست جنازۀ اون زنیکه حتی بعد از مردنش هم برام شر درست کنه اما عکسی که پرستو گرفته بود معلوم بود جایی خاکش کرده. فقط صورتش بیرون بود. پس بیخود نبود داستانی که پرستو بهم گفت منو اینقدر ترسوند. جایی رو که تعریف کرده بود شباهت زیادی با جایی داشت که من این زنو کشته بودم. باید میفهمیدم کجاست. عکس یعنی اخاذی... این دختره برای من خیالاتی داشت انگار...
سریع لباسامو تنم کردم. پرستو انگار عجله ای نداشت برای بیرون اومدن. در زدم. 
-پرستو؟ بیا بیرون دیگه! باید باهات حرف بزنم! 
درو که باز کردم خون همه جا رو گرفته بود. چی کار کرد جنده؟ رگشو زده بود... خود کشیش خوب بود؟ اگه میمرد نمیفهمیدم جنازۀ اون زنه کجاست و ممکن بود برام دردسر درست بشه. تازه ممکن بود عکسهای دیگه ای هم باشه... بد بود اگه میمرد؟ آره... مردن این دختره یعنی پلیس و پلیس هم در هر صورت یعنی دردسر... خودم خیلی مهم نبودم اما کارل گوستاو چرا... نمیتونستم بذارم به جرم قتل بره زندان... 
ادامه دارد...

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

عشقبازی کاکتوسها (۲)


احمق! بچه! جنس این جور آدمها رو خوب میشناسم. اونهایی که دنبال تماشاچی میگردن. که متعجب کنن... که مهم باشن... غافل از اینکه تماشاچیشونو اشتباه انتخاب کردن. تماشاچی مثل ماهی می مونه. اگه طعمه اتو بد انتخاب کرده باشی میپره. یه ماهی سیر هم که مثل من هر چی براش بذاری به تخمش نیس. ایراد نداره. حق داره. بچه اس. نه بازی دیده نه بازیگر. کم کم که سنش بالاتر رفت اونم اینا رو میفهمه. لبخندی زدم و از روی کاناپه بلند شدم. شروع کردم به پوشیدن لباسام. خیرگی نگاهشو روی خودم حس میکردم. سنگین بود و غیر قابل تحمل و منتظر. اونقدر که به حرف اومدم. نمیخواستم فکر کنه منم مثل خودش خرم:
-منظورتو میفهمم... منم وقتی برادرم شهید شد همینجوری احساس گناه داشتم... با خودم فکر میکردم اگه منم همراهش رفته بودم میتونستم مراقبش باشم...
-تو همیشه همینقدر خنگی یا فقط مخصوص منه؟
در حالیکه کمر شلوارمو میبستم برگشتم سمتش و مکالمۀ کسالت بارمون رو ادامه دادم:
- منظورم اینه که این احساس که تو برادرتو کشتی خیلی طبیعیه... عذاب وجدان داشتن خیلی طب...
-کی از عذاب وجدان حرف زد آخه؟
-اینا فقط فکر و خیاله...
-با سرعت بین درختان توس نقره ای و کاج میدویدم. بارون که مانند پودری خنک روی صورت و لباسهای فاخر پشمیم مینشست باعث میشد کمی از گر گرفتگی صورتم کاسته بشه. کاسۀ برنزی سنگینی که کف دستام نگهداشته بودم و به سمت قربانگاه میبردم باعث خستگیم میشد. صدای برگهای زرد و پاییز زده زیر پام موسیقی دلپذیری بود که با گذشت سالیان مثل یک فرش پر سر و صدا خش خش میکردن. به خاطر خونی که درون کاسه مترصد کوچکترین بی دقتی بود تا ریخته بشه مجبور بودم خیلی مراقب باشم. نمیتونستم هدیۀ خداوندگار خورشید رو حروم کنم. خداوندگار خورشید مدتها بود که از دهکدۀ کوچک ما رو برگردونده و چهره پوشونده بود. با شنیدن صدای جادوگر که دعای مخصوص قربانی رو میخوند قدم تندتر کردم. مردم دهکده پشت به سمتی که من ازش می اومدم و رو به رودخانه ایستاده بودن. پدرم رو دیدم که تو لباسهای پشمی و فاخرش زیر درختی که طناب دار ازش آویزون بود ایستاده و سر طناب رو به دست گرفته. مردی که سرو صورتش با یک کیسه پوشیده شده بود با صورت پوشیده آویخته میشد تا خداوندگار خورشید نقاب از چهره برداره. قربانی بودن افتخاری بس بزرگ بود برای یک برده و ننگی بزرگتر برای دهکدۀ فقیر ما اما چارۀ دیگری نداشتیم برای همون هم مجبور شدیم یک گاو هم قربانی کنیم تا در حد لیاقت خداوندگار باشه. من با پدرم صحبت کرده بودم تا اجازۀ رقصیدن رو به من بده. رقص خورشید. رقصی که نمادی از زیبایی و دوران خورشید بود. به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه پوشیده بود. ابرهای سیاه نشان از قهر خداوندگار خورشید داشتن. باید دل نازکش رو به دست می آوردیم...

-تو ای آفریدگار! تو ای خداوندگار روشنایی و باروری! بپذیر این قربانی بی ارزش را از بندگانت! رخ بنما! رخ بنما بر بندگان آستانت! امیدم چنان است که مورد پسند واقع شود این قربانی...

از میون جمعیت رد شدم و به سمت جادوگر رفتم. جادوگر پیرترین آدمی بود که تو زندگیم دیده بودم. جادوگر میگفت چهل و پنج بهار رو پشت سر گذاشته. صورتش با ریش طلایی انبوهی پوشیده شده بود. چشمهای آبی و براقش زیرک و تیزبین بود. شبهایی که جمع میشدیم دور اتیش و جادوگر برامون از سفرهاش تعریف میکرد برق چشمانش به وضوح در تاریکی دیده میشد. با نام راگنار میشناختیمش هر چند به جز جادوگر چیز دیگه ای خطابش نمیکردیم... فکر و خیال اینه گوگولی... اگه میخواستم فکر و خیالمو برات تعریف کنم اینو میگفتم نه اونو...
نه خوشم اومد! چه ذهن خلاقی داره این دختره! جالب شد!
-همه اشو تو همین یه لحظه از خودت ساختی؟
-نه... تو تلویزیون دیدم... یه داکومنتار بود دربارۀ عصر های مختلف... اطلاعاتش از اونجا بود و بقیه اش کار خودمه...

نفهمیدم منظورش چیه. داشت بطری شرابو میبرد سمت دهنش سر بکشه. این چرا زبون نمیفهمه؟ با حرص شیشه رو ازش گرفتم.

-خیله خوب بابا... خسیس... بگیر بکنش تو کونت اصلا...
-هرچی میخوای فکر کن... پیش من حداقل حق نداری به خودت صدمه بزنی...
-گم شو بینیم با...
بلند شد و رفت تو اتاق خواب من. خیلی سریع هم برگشت. لباسهاشو پوشیده بود و دمغ به نظر میرسید.
-کجا میری؟
-تو کون خر... میخوای بیای؟
-پرستو... من اگه چیزی میگم فقط...
-خیله خوب بابا! خیرمو میخوای... گاییدیمون با این خیرخواهیت تو هم...
-تو چرا یه هو اینجوری شدی؟
-این دسته کلید واموندۀ منو ندیدی؟ هر جا دنبالش میگردم نیس...
-تو دستته...
یه نگاه به دسته کلیدی که تو دستش بود انداخت و ناگهان با دو تا مشتهاش کوبید تو پیشونیش.
-بیا... رسما دیوونه شدم رفت...
-واسه همینه میگم مش...

با نگاهی که بهم کرد بدون اینکه بخوام خفه شدم. نگاه ترسناکی بود. تا حالا همچین نگاهی ندیده بودم. سرد بود. غریب بود. تیز و زیرک بود. دنیا دیده بود. یا شایدم یه چیز خاص دیده که من ندیدم. پرقدرت بود. خطرناک بود... نمیدونم چرا بی اختیار نگاهش منو یاد داستانی که از خودش درآورده بود انداخت. نمیدونم چرا این داستان منو تا این حد ترسونده بود. منو یاد یه چیزی مینداخت اما چی نمیتونستم انگشت روش بذارم. فقط میدونم که موقع شنیدن داستان بدجوری ترسیدم.
-چرا مثل خری که به نعل بندش نگاه میکنه بهم نگاه میکنی؟
-بیخیال... برو پرستو... خواستم ببینمت خودم بهت زنگ میزنم...
یه نگاه به سر تا پام انداخت. نگاهی که اصلا دوست نداشتم. پوزخندشم بد و تحقیرآمیز بود. یعنی چی؟! این فکر میکنه کیه؟ تمام اینها فقط یه لحظه بود. من منوچهرم. کسی که مرگ مهرداد رو تحمل کرد و از پس خیلی چیزهای دیگه بر اومد. از پس این فینگیلی قرار نیست بر بیام؟ مصمم رفتم طرفش. موهای کوتاهشو از پشت گرفتم تو دستم و نگاهمو با عزم جزم انداخت تو نگاه پر از درد و خیره سرانه اش. تو بغلم از پشت خم مونده بود. میدیدم ازم نمیترسه. انگار منو میشناخت. نه نمیشناخت. اما انگار یه چیزی راجع به من میدونست که من نمیدونستم شایدم فقط اشتباه کردم. اما من هم بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. من طوفان از سر گذرونده بودم. زیر لبی با تحکم غریدم. طوری که فقط خودش بشنوه:

-یه نصیحت کوچولو از من داشته باش خانوم کوچولو... سعی کن با من که هستی ادای آدمهای دیوونه رو درنیاری...خوب؟  نه بلدی اداشو در بیاری نه واقعا میدونی دیوونگی چیه... منم اگه دیوونه بازی در نمیارم به خاطر این نیس که نمیتونم... برای اینه که نمیخوام... تو تا حالا دیوونه ندیدی... پس سعی کن از این به بعد خیلی حواست به حرکات و رفتارت پیش من باشه... خوب؟ اگه فهمیدی اون کله اتو تکون بده...

نگاه خیره اش مصمم بود اما سرشو به معنی فهمیدم تکون داد. ولش کردم. شروع کرد به نوازش جایی از سرش که موهاشو کشیده بودم.
-راستی پرستو... یه بار دیگه هم به من گستاخی کردی نکردی...
نگاهش همون نگاه قبل بود. نگاه آدمی که دنبال شر میگرده اما چیزی هم نگفت.
-تو انگار نفهمیدی بهت چی گفتم پرستو! ها!!!!؟ بیام بهت بفهمونم؟
سرشو انداخت پایین. با قدمهای بلند عقب رفت و کوله پشتیشو که دم در بود برداشت و در رو پشت سرش محکم به هم کوبید و رفت. درسته آدم ملایم و خودداری بودم اما بعضیها رسما قرآن میگیرن دستشون که تو رو خدا ادب شدن لازم داریم... تحمل دارم اما مال منم حد و اندازه داره. تحملم چرا یه دفعه تموم شد؟ مدتها بود که خودمو از یاد برده بودم. اما انگار تازه داشت یادم می اومد که از بچه بازی خوشم نمیاد. جلوی آینه یه نگاه به سر تا پام انداختم. بی تفاوتم. دیدن خودم برام اونقدر عادیه که انگار از بدو تولدم همین شکلی بودم. چشم راستم با یه چشم بند یکوری مشکی بسته اس. با شلوار لی شباهتی به دزدهای دریایی ندارم. خنده دار نبود منوچهر جمع کن خودتو... چشم چپم مشکیه... گاهی یادم میره من کی ام... یعنی باید این دختره رو بندازمش بیرون از زندگیم؟ بیش از حد داره ادای آدم بزرگها رو در میاره... البته اگه بخوام واقع بین باشم منم فقط دارم ادای آدم بزرگها رو در می آرم. من تو اون سنی که نمیخوام گیر افتادم و بزرگتر نمیشم... لعنت به همه چی...

دست انداختم سمت پاکت سیگارم. وامونده خالی بود. یه پولیور پیدا کردم و بعدشم کاپشنمو تنم کردم و زدم بیرون. خیلی کلافه بودم. خیلی... لعنتی! یه چیزی مثل یه خوابی که شب قبل دیده باشی و یادت نیاد چیه اذیتم میکرد. فقط اون حس بد بعدش توم مونده بود. حالم بد بود. چم شده من؟ احساس میکردم اطرافم خیاله و واقعیت نداره... آدمهای دور و برم پودر و پراکنده میشدن. مثل دود سیگار پخش میشدن... یه چیزی غلط بود! اما چی؟ لذتی که موقع شنیدن کلمۀ قربانی حس کرده بودم وصف ناپذیر بود. این کلمۀ لعنتی تو سرم زنگ میزد. این قربانی را از ما بپذیر گفت؟ چه آرامش دلپذیری بود تو فضای داستانی که تعریف کرد. آرامشی که از سر خوشی نبود. آرامشی بود از سر عجز. وقتی که میدونی هیچ کاری از دستت بر نمیاد و مجبوری همه چیز رو قبول کنی... حس آرامش... آرامش از روی عجز و ناتوانی... تصویری از ذهن یه قربانی در عصره... یه نقب زدم به اطلاعات هنریم در زمینۀ تاریخ هنر... دوره های مختلف هنری رو چک کردم... مبحث قربانی باید قبل از میلاد مسیح بوده باشه... دورۀ وایکینگها هم نمیتونه باشه... قبلتره... تو اینترنت یه سرچ میزنم ببینم منظورش کدوم دوره اس...

به خودم که اومدم تو مدرسه پشت میز نشسته بودم و داشتم کار میکردم. برای دوشنبه باید برای بچه ها برنامه مینوشتم. یه کار کامپیوتری فوق العاده! با یه برنامۀ خیلی ساده مثل پینت شاپ پرو ۸ باید یکی از رویاهاشونو به تصویر میکشیدن. اما اول از همه باید میدیدم میشه یا نه. به چیزی که پرستو بهم گفته بود فکر کردم. گفت لباسهای فاخر پشمی؟ این لباسها مال عصر برنز میتونه باشه. یه چیزی بین عصر حجر و عصرآهن... عصری که برنز برای آلات و ادواتی مثل خنجر و شمشیر و لوازم زینتی استفاده میشد اما هنوز سنگ حرف زیادی برای گفتن داشت... حدسم درست بود. تو اینترنت تونستم پیداش کنم. باید برای بچه ها یه نسخه درست میکردم تا منظورمو متوجه بشن. کار سختی بود. با اینکه قبلا با بچه ها با پینت شاپ پرو کار کرده بودم اما پیاده کردن همچین ایده ای کمی سخت بود. از اینترنت کلی عکس دانلود کرده بودم که باید سر هم میچیدم و یه چیز جدید از توش در میآوردم. برای بچه ها یه قسمت دوم هم در نظر گرفته بودم. کار با سفال. که البته تا حدودی هم یه جور تحقیق انفرادی میتونست باشه. تو مدرسه کوره داشتیم و خودم میتونستم سفالهاشونو براشون بپزم. تصمیم داشتم برای قسمت دوم پروژه اشون هر کس از دورۀ باروک یه طرح در نظر بگیره و اونو مجسمه کنه. بستگی به خلاقیت طرف داشت. از همین الان میدونستم بهترین نمرۀ کلاس مال کیاس اما بازم شده بود سورپرایز بشم...

وقتی بالاخره کارم تموم شد تونسته بودم همون تصویری رو که مردم جلوی رودخونه ایستاده بودن و منتظر دخترک بودن رو به بهترین شکلی که میتونستم ترسیم کنم... عکس رو رنگی پرینت کردم و وقتی از کیفیتش مطمئن شدم به تعداد بچه ها ازش کپی گرفتم. تمام کاغذها رو روی میز کارم مرتب گذاشتم برای دوشنبه. یادم باشه با مسئول کامپیوترها هم هماهنگ کنم اما الان نمیشد. ساعتو که نگاه کردم دو نیمه شب بود و خیلی خسته بودم. چراغ اتاقی رو که با همکارا تقسیم میکردیم رو خاموش کردم. محیط مدرسه نیمه شبی خیلی فرق میکرد. آرامش حکمفرما بود. درها رو با دقت پشت سرم قفل کردم. هوا بارونی بود. گاهی یه صدای تردد ماشین از خیابون اصلی به گوشم میخورد. نمیدونم چرا یه لحظه خوف برم داشت. حس اینکه یکی داره منو نگاه میکنه. اما هر چی چشم گردوندم کسی رو ندیدم. حتما خیالاتی شدم. با لرزی که نفهمیدم از سرماست یا از اون حس غریب خیلی سریع محوطۀ ساکت و خلوت دبیرستان رو ترک کردم...

زیرم ناراحت بود. اونقدر ناراحت که میخواستم جابه جا بشم که یه چیز نوک تیز نزدیک بود بره تو چشمم. چشم که باز کردم سرمو کوبیده بودم به گوشۀ میز کنار تخت. خیلی دردم گرفت. دستم بود که خواب رفته بود زیرم. شانس آوردم. یه کم اونطرفتر میخورد خورده بود تو چشمم. خیلی خسته بودم. یه کم بیشتر که به خودم اومدم یادم افتاد که دیشب نزدیکهای چهار و پنج بود که رسیدم خونه. تا دیروقت تو مدرسه بودم. ها... بعد از رفتن پرستو بود که رفتم مدرسه. از ایده ای که تو سرم انداخته بود تونسته بودم یه پروژۀ انفرادی عالی برای شاگردهام درست کنم. حتی دیوونه ها هم گاهی به درد میخورن. حتی میتونم بگم گاهی دیوونه ها تنها چیزی هستن که خیلی به درد میخورن...

برای خودم قهوه گذاشتم دم بکشه و تا اون تموم بشه رفتم یه دوش گرفتم. وقتی برگشتم یه قهوه تو یه فنجون گنده ریختم و با یه تیکه نون و شکلات که میخوردم رفتم تو فکر. انگار ۸ سال دفاع مقدس فقط زندگی مهردادو کم داشت. همینکه اونم جونشو داد هفته بعدش صلح برقرار شد. شاید همون بود که حالمو گرفت. اگه قبلن دفاع از خاک و ناموس بود حالا مسئلۀ انتقام بود. میخواستم انتقام مهردادو از اون عربهای کثافت سوسمارخور بگیرم اما جنگ به همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد. مهرداد هم که رفت. پدر و مادرمم هر دوتاشون رفتن تو خودشون و من موندم تنها و بی کس. مادرم صبح تا شب اشک میریخت. یادمه اگه من یه نیمرویی چیزی درست میکردم و میخوردم که کرده بودم. اگرم نه که از مادرم آبی گرم نمیشد. اونقدر گریه کرد که سوی چشماش رفت. صداش در نمی اومد حرف بزنه. بعدشم که دپرشن شدید گرفت. پدرم هم روزۀ سکوت گرفته بود. نه آره میگفت. نه نه میگفت. هیچ چی. اونقدر موندم و موندم که احساس کردم دارم از درون میگندم. نه دوستی نه آشنایی نه اصلا حس و حالی. فک و فامیلها و خاله ها و داییها و عمو ها و عمه ها مراقب پدر و مادرم بودن و به قول معروف زنده نگهشون داشته بودن. من اما باید یه کاری میکردم. یه تغییر لازم بود. سه سال از مرگ مهرداد میگذشت که تصمیم گرفتم برم خارج. اصلا نمیدونم پدر و مادرم هنوز متوجه شدن من رفتم یا نه. بیست و یک ساله بودم که از ایران زدم بیرون. نه مقصد معینی داشتم نه چیزی. فقط زده بودم بیرون که یه کاری کرده باشم. با کمک عموم تونستم یه قاچاقچی پیدا کنم که مطوئن بود و خیلیها رو برده بود اونور... برای بچه سوسولهای همراهم خیلی سخت بودراه و پیاده روی. اما برای من سه سال زندگی تو برزخ کاری کرده بود که اگه همون لحظه میمردم هم به تخمم نبود...تو ترکیه هم قاچاقچیه منو برد تا ساکاریا...شهر بدی نبود. در هر صورت برام بی اهمیت بود.هر چه پیش آید خوش آید اومده بودم... اینکه بالاخره قبول شدم برای سوئد. واقعا برام مهم نبود کجا میرم. کسی رو هم تو کشور دیگه ای نداشتم که بخواد اسپانسرم بشه... پس سوئد اگه منو میخواست من سگ کی باشم که نخوامش؟ اما خوب. از لحظه ای که اسمم برای سوئد در اومد هم تا بخوام پرواز کنم خیلی طول کشید. البته تو این مدت بیکار نبودم. درسته از عموم پول گرفته بودم اما اون مال پیری و کوری بود.

تو ترکیه تو یه آرایشگاه کار میکردم و خرجمو از اونجا در می آوردم. اولش پادویی بود و جارو کردن موها و قاطی کردن رنگ و چه میدونم خرده کاری اینا. اما آرایشگری رو خیلی دوست داشتم. آرایشگره یه مردی بود به اسم ریضا. همون رضای خودمون. بهش ریضا آبی میگفتن همه. اونموقع ها نزدیکای پنجاه سال سنش بود. لامصب کارش حرف نداشت. معجزه میکرد. از صبح ساعت ۹ سرش شلوغ بود تا ساعت یازده شب. بعد از دو سه ماه که حواسم بهش بود یه بار رفتم و یه کلاه گیس از یه لوازم آرایشی خریدم و فرداش صبح زود اومدم تو آرایشگاه. کلاه گیسو گذاشتم رو یکی از اون کله ها و شروع کردم قیچی کردن. از همون لحظۀ اول که قیچی رو گرفتم دستم احساس کردم قیچی بخشی از بدنمه. اونقدر باهاش راحت بودم. موهای کلاه گیس بلند بودن. اولیشو برای دستگرمی از پایین موها شروع کردم و خیلی ساده موها رو مرتب کوتاه کردم. یه کمی که ترسم ریخت اومدم بالاتر و همینطور مدلها رو سخت تر میکردم. یه لحظه دیدم یکی شروع کرد برام دست زد. برگشتم دیدم ریضا آبیه. گفتم الان عصبانی میشه اما نه تنها نشد بلکه از اونروز پیشش مشغول کار شدم و حقوقم هم بالاتر رفت. البته فقط کوتاهیهای ساده رو میداد به من. اما کم کم با تمرینهای شبونه دستم اونقدر راه افتاد که کوتاهیهای سخت تر رو هم بهم بده... یک سال و نیم که پیشش بودم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که خیلی به دردم خورد و وقتی اومدم سوئد هم تونستم در کنار درسم کار هم بکنم. تصمیم داشتم معلم بشم. یه دو سالی طول کشید تا دبیرستان رو تموم کنم و بتونم تو رشتۀ تربیت معلمی قبول شم. تو اون پنج سالی که درسم قرار بود طول بکشه صبح ها دانشگاه بودم و بعد از ظهرها هم توی یه آرایشگاه یه صندلی کرایه کرده بودم که بعضی شبها و شنبه ها که درسم خیلی سنگین نبود میرفتم اونجا...

هم پول خوبی ازش در می آوردم هم سرگرم میشدم. سرم هم انصافا شلوغ بود و مشتریهای دائمی داشتم. سال سوم دانشگاه بودم و زندگیم دیگه رو روال عادیش افتاده بود. تا اینکه یه بار یه خانوم از اینهایی که معلوم بود مال میدل ایسته اومد تو. مشتری جدید بود. تا حالا ندیده بودمش. هر کدوم از آرایشگرها که سرش خلوت بود میگفت بعدی... هر کی نوبتش بود میرفت. نوبت این زنه شد اما وقتی خانوم آرایشگر گفت بعدی این خانومه گفت صبر میکنم برای کار اون آقا. که البته چیز غریبی هم نبود. هر کدوم از ما مشتریهای خودمونو داشتیم که میدونستیم چی میخوان و به قولی قلقشون دستمون اومده بود. خلاصه این خانومه اونقدر منتظر موند تا سر من خلوت شد. وقتی گفتم بعدی اون اومد و نشست. داشتم تو آینه نگاهش میکردم. حدودا سی ساله بود. یه قیافۀ معمولی داشت. چیز خاصی نبود که بتونی یادت نگهش داری. وقتی مدلی رو که خواسته بود براش زدم از کارم خیلی راضی بود. گفت تعریفمو از دوستش شنیده. چون تنها مرد آرایشگر اون سالن بودم پیدا کردنم خیلی براش مشکل نبوده. موقع حساب کردن انعام هم برام گذاشت. کوتاهی قیمت خودشو داشت. گاهی پیش می اومد که بهمون انعام هم بدن اما انعام اونم دو برابر قیمت اصلی؟ یه لحظه فکر کردم اشتباه کرده. خواستم بقیه اشو بهش پس بدم اما با یه لحن و لبخند خاصی گفت قابل نداره. از لهجه اش فهمیده بودم عربه. چه بهتر. من بیشتر در آوردم. کیه که از پول بیشتر بدش بیاد؟

از وقتی رسیده بودم استکهلم زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود. دروغ چرا. انگار از همون خود ترکیه و با ریضا آبی شروع شد. گاهی بهش زنگ میزدم. ترکیم اونقدری بود که اموراتمو راه بندازم. راستش دلم خیلی هم برای ریضا آبی تنگ شده بود. اما گاهی اونقدر سرگرم زندگیم بودم که یادم میرفت روز کی تموم شده. شاید حال و هوای خوب سوئد و مردمش بود که کم کم یخ منم آب شد و هر چند خیلی کم اما کمی به زندگی برگشتم. مخصوصا با اومدن ملیندا تو زندگیم... فکر کردم شاید منم زندگی رو خیلی سخت گرفتم. بودن ملیندا باعث شد حالم بهتر بشه و با عشق و علاقۀ بیشتری زندگی رو ادامه بدم...یه دختر دورگۀ سوئدی انگلیسی. یا اون می اومد خونۀ من یا من میرفتم خونه اش. یکی از همکلاسیهام بود. دختر خوبی هم بود. هم بهم تو درسها کمک میکرد هم از تنهایی در می اومدم. حس خاصی بهش داشتم. مادرش انگلیسی بود و پدرش سوئدی. با اینکه ملیندا تنها زندگی میکرد اما با پدر و مادرش آشنا شده بودم. آدمهای خیلی خوبی بودن. سرگذشتمو تا حدودی میدونستن و خیلی بهم محبت میکردن. حتما تو تعطیلیهایی مثل چه میدونم سال نو یا عید پاک. خلاصه هر وقت ملیندا رو دعوت میکردن اصولا منم دعوت بودم مگر مورد خاصی بود که کار داشتم یا درس داشتم و نمیشد برم...
یه بار که نزدیکهای کریسمس بود دوباره این زنه اومد پیشم. اینبار دمغ. جواب سلامم رو هم نداد. گفتم شاید تو خونه یه مشکلی داره که حالش خوب نیس. یه دفعه وسط کار ازم پرسید:
-ببینم؟ بین تو و اون دختره چه خبره؟
اونقدر تعجب کردم که یه لحظه موندم اصلا.
-دوست دخترمه... چطور؟
-پس من چی؟
-چی شما چی؟ نمیفهمم...
-اینهمه وقته به من در باغ سبز نشون میدی...
-کدوم باغ کدوم در... اشتباه متوجه شدی... من با همه مشتریهام حرف میزنم و میگم میخندم...
از صورتش که بر افروخته بود و کارد میزدی خونش در نمی اومد فهمیدم خیلی ناراحت شده اما من مگه کف دستمو بو کرده بودم که این قراره از من خوشش بیاد. اونم یه زنی که از من بزرگتره... با اینکه میدونستم گناهی ندارم بازم از سوتفاهمی که پیش اومده بود عذرخواهی کردم. اینبار بر خلاف همیشه همون پول معمول بود و بدون انعام. خیلی بهش فکر نکردم. بعد از یکی دو روز هم موضوع کاملا یادم رفته بود. نزدیکهای کریسمس بود و بعد از امتحانها. تو خیابونهای استکهلم در به در دنبال یه حلقۀ قشنگ بودم که بالاخره حرف دلمو به ملیندا بزنم. هم استرس زیادی داشتم هم میترسیدم جوابش چیه. البته میدونستم اونم منو دوست داره. تا حالا چندین بار غیر مستقیم بهم گفته بود که اگه بخواد یه روز ازدواج کنه دلش میخواد شوهرش شبیه من باشه. امسال بر خلاف هر سال پدر و مادر ملیندا به خاطر فوت مادربزرگش رفته بودن انگلیس. ملیندا هم برای مراسم رفت اما سریع برگشت. چون تنها بود تصمیم گرفتیم امسال اون بیاد پیش من و کریسمس رو با هم بگذرونیم. دقیق یادمه. ۲۶ دسامبر بود. از صبح آپارتمانمو ترو تمیز و مرتب کرده بودم و یه غذایی هم که ملیندا دوست داشت براش درست کرده بودم. اونشب قصد داشتم ازش خواستگاری کنم. با ملیندا که صبح زود حرف زدم گفت شب باید به دیدن چند تا از دوستاش بره اما برای شام میاد پیش من و بقیۀ شب رو پیش خودم می مونه. منم تو دلم قند آب میشد. فکر حلقه ای که تو جیب کتم داشتم و قرار بود بدمش به ملیندا بودم و امیدوار بودم جوابش بهم مثبت باشه... شاید اونشب برای اولین بار میتونستیم مزۀ سکس رو هم بچشم... اونم با خواستنی ترین زن دنیا...
برف شدیدی اونسال باریده بود. رفتم و خرید مریدها رو کردم و مشغول غذا درست کردن شدم. بالاخره شب شد و زنگو زدن. درو که باز کردم ملیندا رو دیدم که با اون لپهای سرخ شده از سرما چشمهای سبزش جلوۀ بیشتری پیدا کرده بودن. سریع دعوتش کردم تو.
-خوش اومدی...
-اوف!ممنون... خیلی سرده بیرون! رادیو میگفت بیست و سه درجه زیر صفره... باورت میشه؟
-چرا باورم نشه؟ به سوئد خوش اومدی!
براش یه قهوۀ گرم و تازه ریختم و گذاشتم جلوش. فنجون داغ قهوه رو بین دو تا دستاش گرفته بود و داشت میلرزید. الهی بمیرم من! چقدر شیرینه این دختر. موهای قهوه ای رنگش که تو سرما یخ زده بود حالا یخش آب شده بود و داشت قطره قطره میچکید. براش یه حوله آوردم و دادم دستش.
-بیا خشک کن موهاتو سرما نخوری یه وخ...صد دفعه بهت گفتم ملیندا یه کلاه بذار سرت سرما میخوری...
-چشم مامی جون!
خنده ام گرفت. راست میگفت. من مامانش نبودم. ملیندا عشقم بود. از مادر بیشتر دوستش داشتم. از روزش پرسیدم. اونم داشت تعریف میکرد که درمونو زدن. ملیندا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-منتظر کسی هستی منوچهر؟
با تعجب سر تکون دادم. رفتم سمت در. ملیندا هم پا شد و رفت دستشویی... از چشمی که نگاه کردم یه مرد نسبتا جوون پشت در ایستاده بود.
-کیه؟
-این فیات مال شماست؟
ای بابا! حتما یکی از همسایه ها بود که میخواست بره جایی. ماشین منم جلوی راهش بود. اصلا حسش نبود تو این سرما برم بیرون اما نمیشد زندگی بقیه رو هم سد کرد. کاپشنمو تنم کردم. سوییچ ماشینمم برداشتم و درو باز کردم. همون لحظه هم داشتم کلاهمو میذاشتم سرم که ناگهان در نهایت ناباوری لولۀ یه تپانچه صورتمو نشونه گرفت و با صدای پانگی که شنیدم خون تو بدنم یخ زد. اونقدر سریع همه چیز اتفاق افتاد که کاملا غافلگیر شدم و محکم خوردم زمین. زیر سرم داشت خیس میشد. یه جور خیسیه بد آب بود؟ چی بود؟ خیسی رو دوست نداشتم و سرم سنگین شده بود. وزنم انگار خیلی سنگین بود. انگار تو یه دریای گرم از نور و گرما فرو میرفتم. چه حس خوبی بود! گلوله تو صورتم شلیک شده بود. بی حس بودم. نه دردی حس میکردم نه چیزی. لحظۀ خوش آیند و گرمی بود. مثل همون لحظه که میخوای بخوابی و چشمات گرم میشه. لحظه ای که مامانت داره برات لالایی میگه... لحظۀ استراحتم بود انگار بالاخره. اما صدای پانگ بعدی رو هم شنیدم که انگار یه چیزی رو بهم یادآوری کرد. رون پام یه سوزش لحظه ای کرد. یکی دیگه... و یکی دیگه... پنج تا پانگ شنیدم... و بعدش صدای یه جیغ زنونه. اون لحظه بود که انگار از خواب بیدار شدم و یاد ملیندا افتادم. تازه به عمق فاجعه پی بردم. من قرار بود بمیرم. کابوسی که من تجربه کردم رو ملیندا هم باید تجربه میکرد؟ سعی کردم حواسمو جمع کنم. یه کاری بکنم. اما بی حرکت مونده بودم. اون لحظه بود که درد با تمام شدتش پیچید تو تنم. تمام تنم درد بود. اصلا نمیدونستم چی شده. گلوله ها به من خورده؟ پس چرا حسشون نمیکردم؟ همه جا تاریکی محض بود یا چشمام بسته بودن؟ چی شد؟ خواب دیدم؟ پس چرا اینهمه درد داشتم؟ چرا کاری از دستم بر نمی اومد. یادمه یک جیغ زنونه شنیدم... یک پانگ دیگه... متعاقبش یه چیز سنگین افتاد روم...
ادامه دارد...