جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها(قسمت سوم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها(قسمت سوم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

سکوت بره ها(قسمت سوم)


نویسنده: ای ول

سکوت... سکوت محضه اینجا... به جز مواقعی که اومیت یا دکتر میان پیشم از هیچ جنبنده ای نه صدایی به گوش میرسه نه... تا حالا کوچکترین صدایی به گوشم نخورده. نمیدونم چرا این سکوت برام عجیب به نظر میرسه. نه کسی میاد. نه کسی میره. حس ششمم بهم میگه یه خبرائیه اینجا اما چی خبری نمیدونم. فکر میکردم یه جنده خونه باید پرکار تر و شلوغتر از این حرفها باشه. یا اینجا جنده خونه نیست یا اینکه... نمیدونم چرا ته دلم احساس ناخوشایند و غریبی دارم نسبت به این سکوت. خیلی میترسم...

اصول و قوانین... چیزایی که همیشه باید رعایت بشه... از بچگی به ما اینو گوشزد میکنن و وقتی ناگهان این قوانین بر عکس میشه نمیتونی خیلی سریع خودتو با قوانین جدید تطبیق بدی اما نقش بازی میکنی. مال من هم همین شده. چیزایی که تا دیروز بد و ناهنجار بود ناگهان خوب و پسندیده اس... و تو هم ازشون لذت میبری...

از فردای شبی که پام به این خراب شده باز شد کارهای ثبت نام و خیلی چیزهای دیگه به جریان افتاد. همون کارایی که تو امنیت ازمون میخواستن مثل اثر انگشت و غیره حالا باید گسترده ترش رو انجام میدادیم. اما پیش دکتر. دکتر مرد میانسال جدی و خشکی بود و طوری که سوالها رو ازم میپرسید یا بهم اطلاعات میداد منو یاد ربات مینداخت. بدون احساس یا کوچکترین همدردی. اصولا خیلی زل میزد تو چشمام اما انگار منو واقعا نمیدید. به وضوح میدیدم که نگاهش از توی من رد میشه انگار که من نامرئی باشم. گاهی فکر میکردم یعنی اگه الان از این اتاق بذارم برم متوجه میشه؟ روز اول که اومیت با چشمای بسته منو برد پیشش, دکتر کلا لباسهامو از تنم در آورد و همه جامو معاینه کرد و دقیق نوشت. سوالاتی از قبیل اینکه آیا تو فامیل و خانواده سابقۀ بیماری به خصوص و یا مسئلۀ جدی داریم یا نه. قد و وزن و آیا عادت ماهیانه ام شروع شده یا نه... زبون میفهمیدم اما نه در حد اطلاعات پزشکی که باعث میشد سؤالاتشو چندین بار برام توضیح بده. اومیت انگار از حرف زدن من خوشش می اومد. همونطور که یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد لبخند میزد. تا اونجایی که میدونستم شکسته بسته جواب میدادم. رفتار دکتر با چند روز قبل و تو موتورخونه فرق کرده بود. دیگه به مهربونی قبل نبود. شایدم نقش بازی میکرد که من ازش بترسم و حساب ببرم... نمیدونم... بعد از اینکه کارش تموم شد و ازم آزمایش خون گرفت دوباره چشمامو بستن و با کمک اومیت برگشتم تو اتاقم.
اومیت زود به زود بهم سر میزد. هر روز یه بار صبح یه بار عصر. میگفت منتظر جواب آزمایشمه که تکلیف خودشو بدونه. به خاطر همین حتی اجازه نداشتم حموم برم که مبادا به دلیل بیماری احتمالی بقیه رو هم مریض کنم. اگه مریض بودم یا بیماری مقاربتی غیر قابل علاج داشتم که رک و پوست کنده بهم گفت که کشته میشم. اما اگه مشکل خاصی نداشتم اونوقت آموزشم شروع میشد. اینکه چطور دلبری کنم و... چقدر دعا کردم که یه بیماری داشته باشم اما...

در اتاقم همیشه باز بود. با اینحال بیرون نمیرفتم چون اومیت گفته بود اگه بیام بیرون یا حتی از در اتاق به بیرون نگاه کنم قلم پامو خرد میکنه. جرات نداشتم از حرفش تخطی کنم چون بالای دیوار یه دوربین مداربسته وصل شده بود که تمام مدت چراغ قرمزش چشمک میزد. برای همین هم تمام مدت توی این اتاق در باز زندانی بودم و نمیدونستم دقیقا کیا اینجا هستن یا بیرون چه خبره. از اتاقم به جز همون یه بار که برای معاینه رفته بودم البته با چشم بند, دیگه بیرون نرفته بودم و فقط دکتر بود که شب به شب با یه مسکن می اومد سراغم و بعد از بستن چشمام منو میبرد دستشویی. کارم که تموم میشد دوباره چشمامو میبست و بر میگردوند اتاقم. سه بار در روز هم همون دختری که شب اول برام غذا آورده بود هم با سینی غذا می اومد و بدون کوچکترین حرفی میرفت. چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد و بی اعتنا رفت. کمرم رفته رفته بهتر میشد و هر چی حال جسمیم بهتر میشد حال روحیم خرابتر و خرابتر. نمیتونستم شبها بخوابم. گریه بود و دلتنگی و وحشت. نمیدونم اینهمه آب از کجا میاد؟ صبح ها هم که اصولا فقط به گریه میگذشت. چقدر دلم برای همۀ خانواده ام تنگ شده بود و چقدر عذاب وجدان داشتم سر دعواهای گاه و بیگاهم با فهیمه. عذاب وجدان داشتم که وقتی جنازۀ داغون منو بهشون نشون دادن مامان و بابام چی کشیدن. عذاب وجدان از اینکه .... خدایا! منو ببخش! میدونم خیلی گناه کردم... ای کاش میتونستم برگردم و به خاطر همۀ کارهای بدم معذرت بخوام. حتی اگه فقط برای یک لحظه باشه... خدایا! صدامو میشنوی؟ خدایا! تو رو خدا! قول میدم هر چی مامان و بابا میگن گوش کنم... فقط منو ببر پیششون! قول میدم مثل کلفت همۀ کاراشونو براشون انجام بدم... قول میدم... منو از اینجا ببر... داشتم گریه میکردم که اومیت اومد داخل و درو پشت سرش بست و تکیه داد به در:
-بچه ها میگن گریه میکنی تمام وقت... راست میگن؟
-بچه ها؟ من فکر میکردم... بله...
-چرا؟ دردی چیزی داری؟
-آقا اومیت...
اما حرفمو خیلی سریع خوردم. اصلا دلم نمیخواست حرفی رو که شب اول بهم گفته بود عملی کنه. الان دیگه کم و بیش به قوانین آشنا شده بودم. داشتم نگاهش میکردم و تو چشماش دیدم منتظر جوابه.
-خیلی میترسم... اینجا کجاست؟
-منظورت چیه اینجا کجاست؟ من که بهت گفتم...
-منظورم... چرا اینجا یه جوریه؟ چرا اینقدر ساکته اینجا؟ هیشکی به جز من اینجا نیست باهاش حرف بزنم؟
-ناراحت نباش... جواب آزمایشت اومده... سالمی... از امشب میتونی بری پیش بقیه و آموزشتو شروع کنن...
-یعنی؟ مریض نیستم؟
-چرا اینقدر ناراحت؟ فکر کردم خوشحال میشی...
همونطوری که زانوهامو گرفته بودم تو بغلم سرمو انداختم پایین. صدای پاهاش رو میشنیدم که به سمت من می اومد و بعد هم نشست کنارم روی تخت. تکیه داد به دیوار و آه عمیقی کشید. کف دستشو خیلی ملایم گذاشت رو کمرم و آروم شروع کرد به نوازش کردن و بعد هم دو دستی منو کشید سمت خودش.
-چند وقته حموم نرفتی؟
-از وقتی که... نمیدونم... همون دفعه که هالوک...
-جدی؟! از هالوک به اینور؟.. پا شو... پاشو بیا ببرمت حموم... یک کم تو وان خوابیدن برای اعصابتم خوبه...
بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم دستشو که به طرفم دراز کرده بود رو گرفتم و بلند شدم. برای اولین بار بود که با چشم باز از این اتاق میرفتم بیرون و با فرم و ساختار عجیبی مواجه شدم. اتاقی که توش بودم آخرین اتاق در انتهای یک راهروی نسبتا طولانی بود و دو طرف راهرو هم ردیف در های بسته که با شماره های زوج و فرد در هر طرف مشخص شده بودند. اونطور که من شمردم ۴۰ تا اتاق بود. ۲۰ تا زوج سمت راست و بیست تا هم فرد سمت چپ. از راهرو گذشتیم و رسیدیم به یه ردیف پلۀ ماپیچ. پائین پله ها یه سالن نسبتا بزرگ بود که دور تا دورش مبل های راحتی و فاخر چیده شده بود. دقیقا رو به روی پله ها گوشۀ سالن یه بار خیلی بزرگ و مجهز هم قرار داشت. پر از مشروب و چیزای دیگه. اومیت  منو به سمت چپ هدایت کرد. یه در نسبتا بزرگ بود با درهای بسته. وقتی اومیت درها رو باز کرد وارد یه گلخونۀ عریض و نسبتا طولانی شدیم پر از گلهای خوشبو که از اول تا آخر راهرو تو یه گلدون دراز فلزی جا خوش کرده بودن. معلوم بود اینجا باغبون داره.  نمیدونستم اسم گلها چیه اما عطرشون به طرز عجیبی میتونست بدترین حالها رو خوب کنه. برای چند لحظه اصلا یادم رفت کجا هستم. از گلخونه که خارج شدیم روز بود و حیاط برف گرفتۀ زمستونی و درختهای لخت و عور که بهم دهن کجی میکردن. میگفتن میتونی حتی اگه شده برای چند لحظه یادت بره کجایی اما واقعیت سرمای زمستون رو نمیتونی نادیده بگیری. زمستون اومده که بمونه.  پاهام بدون کفش بود و بدون تن پوش مناسب باید تا عمارت بعدی میرفتم. تا بخوایم برسیم به عمارت روبه رو پاهام از سرما بی حس شده بود. اومیت خیلی ریلکس و بدون عجله داشت میرفت.
-میشه من سریعتر برم؟ خیلی سرده...
-هر جور میلته... میتونی سریعتر بری و برسی اما اونوقت باید تا رسیدن من صبر کنی... درش قفله...
بالاخره با بدبختی رسیدیم به عمارت لعنتی. وقتی در و باز کرد خودمو انداختم تو. گرمای لذت بخش و کمی مرطوب ساختمون به تنم جون دوباره داد. پشت سر اومیت میرفتم. یه سالن یزرگ بود و روبروی در پله ها پائین میرفتن. از پله ها رفتیم پائین. یک محوطۀ باز بود مثل حموم نمره که با مامان و فهیمه میرفتیم... اتاقک اتاقک...
-برو اون تو...
برخلاف حمومهای نمره که نسبتا تاریک بود و یه سکوی بزرگ داشت که روش مینشستیم اینجا اتاقکهاش خیلی تر و تمیز بود و روشن و یه دوش و دستشوئی فرنگی و وان توش داشت. اومیت پشت سرم اومد تو اتاقکی که انتخاب کرده بودم و خم شد و مشغول سرد و گرم کردن آب شد که داخل وان رو برام پر کنه.
-ببین این خوبه؟
-میشه گرمترش کنین؟
-اینطوری؟
-نه... گرمتر...
-مگه میخوای خودتو بپزی دختر جون؟ همین بسه برات... بذار ببینم میشه این کمرت خوب بشه یا نه...
-کمرم خیلی بهتره... میشه آبو گرمتر کنین؟ خیلی سردمه...
-هر وقت کامل خوب شدی با آب جوش حموم کن... اما فعلا همینه که هست... زود باش لباساتو در آر...
-میشه؟ میشه شما بری بیرون؟ اینجوری آخه...
-چیزی مونده که ندیده باشم؟ در بیار... هر چی بیشتر به حرف گوش بدی خودت راحت تری عزیز من...
اومیت یکی از شامپوهایی که مرتب کنار وان چیده شده بود رو برداشت و ریخت توی آب و اونقدر با دستش آبو به هم زد که کف تمام سطح آبو گرفت. بعد هم در دستشوئی فرنگی رو بست و مثل صندلی نشست روش و پاشو انداخت رو پاش. لباسامو در آوردم و سریع رفتم تو وان نشستم. گرمای آب لذت بخش بود.
-حالا چیکار کنم؟
-موشک هوا کن... یعنی چی چیکار کنم؟! خوب بقیه تو حموم چیکار میکنن تو هم همون کارو بکن دیگه...
-پس میشه اولش یه کم گرم بشم؟
-چون پا قدمت خوب بود اگه دلت بخواد میتونی تا شب تو آب بازی کنی...
-مگه چیزی شده؟
-یکی از دخترا فرار کرده بود که... بر گشته...
دماغمو گرفتم و رفتم زیر آب تا سرم خیس بشه. زیر آب نشنیدم دیگه چی میگه... وقتی خوب تمیز شدم و اومیت هم رضایتشو اعلام کرد بر گشتیم بالا. تو ساختمون یه اتاق خیلی بزرگ هم بود با لباسای قشنگ و نو و رنگ و وارنگ که به سه قسمت Sو M و L تقسیم بندی شده بود و ازم خواست که چند دست لباس انتخاب کنم و در حالیکه غر میزد باید یه جورایی یه چند کیلو چاقم کنه و بیش از حد لاغرم برگشتیم به همون اتاقی که از بدو ورود توش زندانی بودم.
-بخواب استراحت کن... دیگه هم نبینم گریه میکنی... این اواخر بیش از حد کار ریخته سرم... اعصاب سابق رو ندارم... پس تو هم یک کم مراعات منو بکن... شب میام ببرمت برای آموزش...
-امشب قراره با کسی... یعنی...
-اگه منظورت سکسه... نه... در اصل وظیفۀ تعلیم دخترا اینجا به عهدۀ کس دیگه ایه ولی انگار خودشم یه گوشزد و یاد آوری نیاز داشته... برای همینه که من این چند وقته زیاد اینجام...
-اینجا چرا اینقدر ساکته پس؟
-گول این سکوتو نخور... آرامش قبل طوفانه... اما لازم نیست بترسی گلم... ایندفعه در امانی...
.................................................................................................................................

رو صورتم نزدیک چشمم جای یک زخمه. رد آموزش... رد یادگیری... رد تدریس...یه خاطره از کلماتی که اونشب زیاد استفاده شد اما نمیتونه اتفاقات اون شب رو تعریف کنه. و عجیب تر از اون اینکه من یاد گرفتم... یعنی همگیمون یاد گرفتیم...
اونشب وقتی یکی از دخترها اومد دنبالم اول دستامو با دستبند از پشت بست و بعد هم همراه خودش برد پایین. خواستم ازش بپرسم کجا میریم اما جوابی نداد. انگار نشنیده. کم کم داشتم فکر میکردم اینجا همه کر و لالن. منو برد پایین تو همون سالنی که گوشه اش بار بود. دیدم قبل از من تعداد زیادی دختر به سن و سالهای مختلف پایین جمع شدن و ردیف ایستادن. من آخرین نفر بودم. دختری که منو آورده بود منو ته صف یا سر صف قرار داد. نمیفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه. خود دختره هم بعد از اینکه دستهای خودشم از پشت با دستبند بست بی صدا و آروم کنارم ایستاد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که من اینجا از همه جوونترم. وسط سالن یه سطل پر از ذغال داغ گذاشته شده بود که میله هایی آهنی با دسته های از جنس متفاوت ازش بیرون زده بود. از هیچکس صدا در نمی اومد. خیلی طول نکشید که اومیت به همراه یک مرد جوان که شاید سی سالش میشد اومد. تو دست اومیت یه کمربند بود که دور دستش پیچیده بود.
-خوبه... حالا که همتون هستین میتونیم شروع کنیم... ببینم؟ اولش که اومدین اینجا بهتون مگه نگفتن که اینجا همگیتون مثل یه خانواده هستین و اشتباه یک نفر به ضرر همه تموم میشه... چرا لالمونی گرفتین؟ گفتن یا نگفتن!!!!!
-بله!
با صدای جمع که یکصدا اینو گفتن نیم متر پریدم. اینجا مثل پادگان بود انگار. از ترسم برای اینکه عقب نمونده باشم  و اومیت عصبانی تر نشه من هم بی اختیار گفتم بله. اومیت اومد سمت من. چونه امو گرفت تو دستش و کشید سمت خودش. رو پنجه هام بلند شده بودم.
-خوب ببینم... دقیقا این حرفو کی به تو گفت؟ میشه بگی؟
-هیشکی...
-پس برای چی میگی بله؟ علم لدنی داری؟ تا اونجایی که من میدونم من که نگفتم... ببینم؟ کسی با این حرف زده؟ ها؟
دوباره همه یکصدا گفتن خیر!
-پس تو چی میگی؟ اینجا وقتی یه چیزی رو بهت گفتن انجامش میدی و میگی شنیدم... وقتی هم نگفتن انجامش نمیدی و نمیگی شنیدم... اگه نگفته بودن و تو بگی گفتن یعنی داری دروغ میگی منم از دروغگوها خوشم نمیاد...
متعاقب این حرف کمربند رو از دور دستش باز کرد و با قسمت سگکش یه ضربه ول کرد طرفم. نتونستم جلوی ضربه رو بگیرم چون دستام بسته بود. زیر چشمم آتیش گرفت و گرمای خون رو حس کردم که میچکید روی سینۀ چپم. افتادم زمین. اومیت دوباره برگشت سر جاش و به پسره گفت کمکم کنه بایستم.
-ببینم؟ دیگه کسی هنرنمائی نداره؟ علوم لدنی که ما رو مستفیض کنه؟ خوبه... حالا... برو بیارشون...
پسر جوان سر تکون داد و رفت بیرون و خیلی طول نکشید که با یه دختر شاید ۲۵ ساله و خیلی قشنگ برگشت. دختر موهای بلند و فر داشت رنگ شبق. صورتش اونقدر ظریف و قشنگ بود که اصلا درد پائین چشمم یادم رفت و محو زیبائیش شدم. مگه میشه اینهمه زیبایی تو دنیا باشه و آدم به درد فکر کنه؟ بعد از دختره هم یه زن میانسال با موهای کوتاه طلایی رو آورد که به نظر میرسید بدجور کتک خورده. اومیت داشت کمربندو تو هوا میچرخوند. با صدای اومیت به خودم اومدم.
-به به! ببین کی اومده به ما سر بزنه... قدم رنجه فرمودین خانوم خانوما... بیرون خوش گذشت؟ نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه؟
-غلط کردم اومیت بی...
-اون که صد البته! گه هم روش خوردی... اما! بهت گفته بودن که هر کاری بکنی بقیه ضررشو میبینن؟ گفته بودن که باید مراقب بقیۀ دخترا باشی انگار خواهرای خودتن؟
-بله...
-پس برای چی فرار کردی؟
دختر گوله گوله اشک میریخت و سرشو انداخت پایین. اومیت یه سیلی خیلی محکم از زیر زد که با بالا اومدن سرش صدای ترق ترق مهره های گردنش هم تو گوشم پیچید.
-میگم برای چی فرار کردی!! ها؟
-دلم برای خواهرم تنگ شده بود...
-خوب احمق جون چرا به خودمون نگفتی؟ یعنی ما اینقدر ظالمیم که اینو نفهمیم؟ اگه به فاطما میگفتی مثل آدم... اونم به من میگفت تا ترتیبشو برات بدم... که خیلی دلت برای خواهرت تنگ شده بود؟ برو خواهرشو بیار ببیندش...
نفس دختر حبس شد و رنگش پرید. با همون دستای بسته خودشو انداخت زمین رو پای اومیت و زجه ای میزد که دل آدم کباب میشد.
-اومیت آبی! تو رو خدا! گه خوردم! کنیزیتو میکنم! پاهاتو میبوسم! رحم کن! چی میشه؟ رحم کن! هر کاری میخوای با من بکن...
-من نمیفهمم... عجز و لابه ات واسه چیه؟ مگه نمیخواستی خواهرتو ببینی؟ ببین دیگه... فقط... اون نمیتونه تو رو ببینه... هر چی باشه هیچکس نباید بدونه اینجا کجاست...
مرد جوان برگشت. تو بغلش بدن آش و لاش یه دختر جوون بود بدون لباس. و... اول قطره های خون رو دیدم که میچکید روی زمین و نگاهم قطره قطره اومد بالا تا منبع.... گلوشو طوری بریده بودن که... بعد از اون دیگه هیچ چی یادم نمیاد...
.......................................................................................................................

با نوازش دستی چشمامو باز کردم. همون زن مو طلائی میانسال بود. یه رکابی پوشیده بود که تن و بدن کبودشو به معرض نمایش میذاشت. لب پائینش جر خورده بود و کبود و ورم کرده. دور چشم چپش هم گرد کبود شده بود و چشمش بسته مونده بود. صداش خیلی خسته بود.
-پاشو دختر جون... پاشو گلم... اومیت افندی گفته آماده ات کنم... گفت انگار از دفعۀ قبل بهش بدهکاری؟
تلاش مذبوحانه ام حتی خودمو هم به خنده مینداخت.
-خواب دیدم؟ ... بگو که... اون دختره... بگو واقعی نبود...
-پاشو گلم... پاشو...خواب دیدی... واقعی نبود... پاشو... اومیت افندی خوشش نمیاد منتظرش بذارن...
اما سر و صورت زن میگفت که دروغ میگه و همه چیز واقعیته.
-دختره چی میشه؟
فاطما چشماش پر از اشک شد اما دیگه چیزی نگفت. کمکم کرد بلند بشم و یه پیرهن کوتاه سفید بپوشم که فقط تا وسطهای رونمو میپوشوند. موهامو برام سشوار کشید و بعد هم شروع کرد به آرایش کردنم. همونطوری هم حرف میزد. مونده بودم با این وضع جسمی چطور میتونه سر پا بایسته. اما انگار ترس انگیزه بر انگیزتر از این حرفهاست.
-وقتی اومیت افندی اومد میذاری سناریو رو خودش انتخاب کنه... اگه گفت استریپتیز میخواد باید نشون بدی که از انجام این کار لذت میبری... تمام مدت لبخند میزنی... اصولا خودم به همه عملی نشون میدم اما از شانس گند تو خیلی درد دارم... وضع لبمو هم که خودت میبینی...
-ایراد نداره... بهم بگو سعی میکنم...
-پس سعی کن خیلی سعی بکنی چون ایندفعه اگه معلوم بشه من آموزشم خوب نیست... اونوقت... میگفتم... اول لبخند میزنی و میری اون ضبطو اون گوشه میبینی؟ روشنش میکنی... آهنگ توش آماده اس... میای وسط اتاق طوری نشون میدی که از شنیدن آهنگ مست شدی... آروم آروم میرقصی و یادت نره که تمام مدت نگاهتو از تو نگاهش بر نمیداری... نباید برقصی بیشتر پیج و تابه که با آهنگ به تنت میدی…
تا اونجایی که از دستم بر می اومد سعی کردم به حرفهای فاطما گوش کنم و یادم نگه دارم. اما دلم خون بود. تازه فهمیده بودم که تهدید شب اول اومیت در رابطه با دیپورت خانواده ام یا دچار شدن عادل و فهیمه به سرنوشت من یعنی چی. با خودم عهد کردم که به ازای تمام بدیهایی که در حقشون کرده بودم و اذیتهام, زندگیشونو ازشون نگیرم و به خطر نندازم. هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. سر دختره که فقط به یه پوست به گردنش بند بود و داشت تو هوا تاب میخورد هنوز جلوی چشمام بود. این چیزی نبود که برای عزیزام بخوام. وقتی بالاخره فاطما تمام چیزایی رو که لازم داشتم راجع به رفتارم با اومیت بدونم بهم گفت منو تنها گذاشت. تا اومیت بخواد بیاد مشغول بررسی اتاق شدم. اتاقی که توش بودم مجهز بود. همه چیز داشت. از تخت خواب دو نفره بگیر تا حموم و دستشوئی و انواع و اقسام ادکلن و...
تو خودم بودم که با صدای تقه ای به در سیخ سر جام ایستادم. اومیت بود. لباساشو عوض کرده بود اما اینبار با دیدن چهرۀ مهربونش گول نخوردم. به خاطر فاطما هم که شده باید خودمو کنترل میکردم. با لبخند به استقبالش رفتم:
-خیلی خوش اومدین آقا!
-چقدر سفید بهت میاد... مثل عروسک شدی... شایدم... مثل عروس...
-نظر لطفتونه... امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم...
آروم اومد سمت من. پاهام بی اختیار می لرزید. این دستی که داشت می اومد سمت صورتم همون دستیه که با کمربند... همون دستیه که گلوی... سعی کردم لرزش پاهامو کنترل کنم اما نتونستم. لبخندم کج و کوله شده بود که از چشم اومیت پنهون نموند:
-از من میترسی؟
-از شما؟ نه... چرا باید بترسم؟ فقط... یه کم هیجانزده ام... از خوشحالیه...
-بهت نگفتم که از دروغگوها خوشم نمیاد؟ نکنه بازم دلت کمربند میخواد؟
لبخند لرزونم اول از همه محو شد. بعد هم نوبت تمام چیزهایی که فاطما یادم داده بود رسید. من موندم و یه بدن لرزون و اومیت. یه لحظه یاد ضبط افتادم و کارایی که فاطما بهم گفته بود. خواستم برم که گفت:
-کجا میری؟
-میرم آهنگ بذارم...
-آهنگ و رقص مال بخش رقص و پایکوبیه... الان دیگه فقط یه آهنگ میخوام... اونم ناله های عروس خوشگلمه... حالا بگو ببینم چرا از من میترسی؟
یعنی مرتیکه نمیدونست من برای چی ازش میترسم؟ به نظر خودشو زده بود به اون راه. پس منم ادامه دادم و حقیقتو نصفه تحویلش دادم. نزدیک بود از ترس غش کنم. جلوی چشمام فقط اون تن بود و سرش که تو هوا آویزون بود و تلو تلو میخورد. اونقدر غیر واقعی که تصمیم گرفتم فقط به حساب یه خواب بد بذارمش. در غیر اینصورت فقط باید رگمو میزدم که بتونم با خودم کنار بیام. این صحنه رو فقط مرگ میتونست پاک کنه. خوابه! خواب بود! خواب بود فرشته! بیخیال! هیچکس هیچکسو نکشته! برو بیرون!!!! برو بیرون از سرم!!! 
-فقط میترسم...
-حالا بهتر شد عروس گلم... نگران نباش همه دفعۀ اول میترسن... بیا بغلم...
منو کشید تو بغلش و سرشو برد تو گردنم. منم بغلش کردم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه. ته ریشش قلقلکم میداد اما نه اونقدر که ترسمو کمتر کنه. عطر خوشبویی زده بود. یه جور عطر گرم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حواسمو بدم به عطر نه به صاحب عطر. اومیت شروع کرد به بوسیدن و مکیدن گلو و گردنم. رفتارش با حیوونی که چند ساعت پیش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت. خیلی ملایم و مراقب بود. آروم آروم بوسه هاشو کشوند به سمت گونه ها و بعد هم لبام. با زبونم جواب زبونشو دادم. مثل همون شب اول که یادم داده بود. همونطوری که لبامو می مکید منو تو بغلش بلند کرد و برد سمت تخت و آروم هولم داد روش. خودش هم کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد. از اینکه از پشت بغلم کرده بود چندشم میشد. یاد هالوک می افتادم. برای همین هم به زور برگشتم سمتش و چهره به چهره اش خوابیدم. چشمای آبیش برق میزد.
-بگو ببینم... عروس خانوم... معنی اسمت چیه؟
-معنی فرشته؟ میشه مِلِک... فکر کنم...
- مِلِک خیلی بهت میاد...
دوباره لباشو گذاشت رو لبام اما اینبار دستشو برده بود طرف زیپ لباسم و داشت بازش میکرد. پهلوی راست لباس از بالا تا پایین زیپ یکسره بود و دکلته. این چند وقته از بس بدون لباس مونده بودم دیگه بی لباسی معذبم نمیکرد. چیزای دیگه برای معذب کردنم زیاد بود. اومیت منو کشید روی خودش. همونطور که تو بغلش بودم سر جاش نشست. پاهام دو طرف پاهاش باز مونده بود و بزرگ شدن آلتشو با واژنم حس میکردم که با ضربه های کوچیک و ملایم که به لای پاهام میزد بزرگتر میشد. خیره شده بود تو چشمام و با یه جور محبت نگاهم میکرد.
-نمیخوای شوهرتو لخت کنی عروس خانوم؟
-ببخشید!
-معذرت نخواه... فقط حرفمو گوش کنی کافیه... محبورم نکن کاری رو که دوست ندارم بکنم... فقط همینو ازت میخوام...
پیشونیمو بوسید و دستاشو گذاشت پشتش و کمی خودشو عقب کشید.
-اینطوری تو دکمه های منو باز میکنی... منم از این منظرۀ قشنگ لذت میبرم...
مشغول باز کردن دکمه هاش شدم و کمکش کردم پیراهن خاکستری تیره اشو در بیاره. زیر پیراهنی سیاهشم در آوردم. دوباره دستاشو پیچید دورم و اینبار منو به عقب مایل کرد و دهنش رفت سمت سینه ام. شاید یه چیزی داشت سعی میکرد ته دلم تکون بخوره یا حسی بود که سعی داشت بیدار بشه اما همینکه یادم می افتاد اومیت کیه و چی کار کرده سریع غیب میشد. با اینحال انگار پائین تنه ام افکار خودشو داشت. در نهایت تعجب میدیدم که بین پاهام خیس شده. نمیدونستم چه خبر شده. نه بدنمو میشناختم نه تجربه ای در این زمینه داشتم. تنها تجربه ام با یه مرد فقط هالوک بود که اونم از بس ترسیده بودم هیچ چی ازش یادم نمی اومد. فکر میکردم از ترس دارم میشاشم اما هر کاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم. منتظر بودم هر لحظه اومیت عصبانی بشه و یه بلایی سرم بیاره. اومیت اما راضی به نظر میرسید.
-ببخشید آقا اومیت...
-دیگه برای چی معذرت میخوای؟
-آخه... فکر کنم... انگار...
-چرا اینجوری قرمز شدی؟
-فکر کنم شاشیدم...
فکر کردم باید عصبانی بشه اما میخندید.

- مِلِک!... مِلِک!... مِلِک!... کجا بودی تو تا حالا آخه؟ انگار خدا رسما تو رو ساخته که حال منو خوب کنی...دختر دیوونه! اون از کیف دستیت اینم از شاشیدنت... پس تو چی میدونی؟ بیا! انگار امشب باید خیلی چیزا رو یادت بدم...