جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت هفتم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت هفتم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت هفتم


کیان از گوشۀ چشم میدید منو. داشتم میرفتم سمتش. یکوری افتاده بود روی کاناپه و خیلی نمونده بود به بیهوش شدنش. پسرک با نمک و خواستنی. هیچوقت بهش به چشم دوست نگاه نکرده بودم. از اولش هم خیال نداشتم بهش به چشم یه دوست نگاه کنم. از همون اولین بار که اومد کافی شاپ و اولین پسری که با خودش آورد توجهمو جلب کرد. اما وقتی الان تو این لحظه هم مثل تاریک و روشن کافی شاپ چهره اش دوست داشتنی و خاص شده بود. اول فکر کردم گیه. اما بار دوم با یه دختر اومد. فکر کردم بایسکشواله. یه چند بار که اومد فکر کردم هرزه. کمی گذشت تا تونستم از طریق دوستام آمارشو در بیارم و بفهمم که زندان بوده. حدس بقیه اش کار سختی نبود:
-این قدر خودتو به درو دیوار میکوبی که چی بشه عزیز دلم؟ اینهمه تقلات واسه چیه؟!
نا نداشت جوابمو بده. کم کم داشت میخوابید. آروم خم شدم روی کیان و موهای مشکیشو آروم نوازش کردم. موهاش حالت زبری داشت و کف دستم احساس دلچسبی ایجاد میکرد:
-پسرک دیوونه؟ از چی اینقدر عصبانی هستی؟ کی دلش اومده تو رو اینجوری عصبانی کنه؟ میدونم یه روز اینا رو برام تعریف میکنی... اما همه چی به موقه اش...
نالۀ خفیفی کرد و سعی کرد پسم بزنه اما سالها بود که میخواستمش از دور. پسرک رفته رفته مرموزتر و پیچیده تر میشد برام. دستامو انداختم زیر بغلهاش. کشیدمش بالا تو بغلم. سنگینی پشت سرشو تو بغلم بالاخره اتفاق افتاد. بالاخره تونستم بکشمش اینجا. غزل تنها بهانه ای بود که میتونستم استفاده کنم. غزل اینجا نبود. غزل از همون اول که با کیان دیدمش خودی بود و با خودی ها همیشه بیگانه بودم. در ثانی خیال نداشتم پسرک چموشمو برنجونم. از همون اول مجبور بودم براش نقش بازی کنم. فکر کرد نمیدونم چند سالشه اما دروغ میشه اگه بگم علیرغم ۳۸ سالگی خیلی خیلی از سنش جوونتر میزد، متعجبم نمیکرد. اولین باری که دیدمش ۳۴ ساله بود. به عادت همیشه لیست مهمونهای جدید رو که تازه عضو شده بودن رو چک میکردم. کافی شاپ من هر نوع نیاز و اوردر اعضا رو تامین میکرد. مسئول خرید شراره بود که خودش هم به عنوان یکی از خدمتکارها کار میکرد. گذاشته بودم که همون هم به رتق و فتق امور میرسید. یه حساب بانکی در اختیارش گذاشته بودم فقط مختص کارهای کافی شاپ و به خودش هم خوب میرسیدم. و کارش انصافا حرف نداشت. شراره هر شب برام یه کلمۀ همون رو میفرستاد که معنیش میشد همون مهمونهای همیشگی. هر کی تازه وارد بود و برای اولین بار می اومد اسمشو یادداشت میکرد. تا اینکه خورد به اسمی که هر دفعه عوض میشد. ته و توشو شراره خیلی سریع در آورد. و فهمیدم کیانه که هر بار اسم دیگه ای مینویسه... کیان از خیلی جهات برام جالب بود. چرا بعضیها باید از سنشون جوونتر به نظر بیان. و خیلی چراهای دیگه که تمامشون رو مدتها بود که داشتم با آزمایشهای مختلف بررسی میکردم:
-تو حقت نیس این در به دری کیان... چیزی که تو هستی اسمی نداره... تو فقط یه ماشینی...
آروم کشیدمش تا زیر زمین که بیشتر لابراتوارم بود. گذاشتمش روی صندلی مخصوص و دستها و پاهاشو چفت کردم. تنها فرقی که کیان با بقیه برام داشت این بود که قصد نداشتم بی گدار به آب بزنم و اذیتش کنم و یا بکشمش... یکی از سرنگها رو برداشتم و از بازوش خون کشیدم.
-بذار ببینیم تو چی داری که این قدر راحت خودتو تطبیق میدی و زنده می مونی؟
.....................................
چیزی که جلوی چشمام داشت اتفاق می افتاد رو نمیتونستم باور کنم! ماهرخ یا همون ماهی وسط یه اتاق سفید ایستاده بود و نفس نفس میزد. از سر انگشتهاش و ناخونهاش خون میچکید. با اینکه نمیتونستم دقیق تشخیص بدم صدای بهرام رو میشنیدم که میگفت:
-چی میبینی؟
-هوا تاریک شده... سرده...
-بیخیال میشی؟ یا میخوای ادامه بدی؟
ماهی نفس عمیقی کشید و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کرد. نمیتونستم دقیق چهره اشو تشخیص بدم. تا الان حداقل ده بار خودشو کوبیده بود به دیوار و خورده بود زمین. اما نمیفهمیدم چرا. حالتهاش مثل آدمی بود که تو خواب راه میره. همزمان با هر پرش چنگ میزد به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخوره زمین، به سختی خودش رو کنترل میکرد. اما بار آخر پای چپش از زیرش در رفت و اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرشو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبید. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-اگه ادامه بدم... اگه جیغ بزنم اون هیولاها مجبور میشن بیان نجاتمون بدن...
-نجاتمون بدن؟
-حتی اگه نجات هم ندن... فقط بیان...
خستگی صدای ماهی به خستگی مرده ای بود که به اجبار باید راه بره... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... امیدی نبود تو صداش... و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی توی فیلم ظاهر میشد اما بیشتر به نظرم میرسید که حرکات ماهرخه که مرکز توجه دوربینه. به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه. گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود. اتاق که روشن بود پس این تاریکی که ازش حرف میزدن چی بود؟
-برای چی بیان ماهی؟
-اینکه دارم با خودم حرف میزنم حس میکنم... حس میکنم دارم دیوونه میشم...
-مگه بده آدم با خودش حرف بزنه؟ همه همینکارو میکنن... همه به ندای درونشون گوش میدن ماهی...
ماهی مثل کسی که تو تاریکی باشه رفتار میکرد. دستهاشو با احتیاط تکون میداد تو هوا. همونطور که نشسته بود. یه نگاه به سمت سقف کرد.
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره؟
بهرام حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد. جوابی نیومد.
-پرسیدم سقف اینجا بلندیش چقدره؟
-مگه حرفهای من برات مهمه؟ همه اش دارم بهت میگم از اینجا راه فراری نداریم... اما تو داری با تقلای بیهوده منو از بین میبری...
-تو ندای درون من نیستی... تو... تو... مگه میشه صدای درون...
-ضمیر ناخوادآگاه...
-نمیشه مرد باشه...
-از اول مرد نبودم... یادته چقدر جیغ کشیدی؟ یادته چقدر فریاد زدی؟ هر چی گفتم نکن؟ تارهای صوتیتو معلوم نیس چیکار کردی ماهی... حقته همینجا بمیری...
-نه... ببخشید... نرو! قول میدم گوش بدم! قول میدم! تو دیگه نرو... بهت گوش میدم...باهام حرف بزن... تو هم حرف نزنی دیوونه میشم...
ماهی زد زیر گریه. تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد. بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
دقت که کردم یادم افتاد ماهی تو فیلم موهاش به بلندی الان نبود.
-میخوای بقیه اشو ببینی؟
-برای چی نشون من دادی؟
-فقط خواستم بدونی اگه حرفی میزنم جدیه... بلوفی در کار نیس... اینو از اول به ماهی هم گفتم اما قبول نکرد... خواست منو شکست بده اما... به ضرر خودش تموم شد...
-با من هم میخوای همین کارو بکنی؟ ولی من که...
-نه گلم... اون یه پروژۀ دیگه بود... که البته هنوز هم ادامه داره... فقط دیگه روی ماهی انجام نمیشه...
-چرا؟
-حالا میرسیم به شما کیان جان!
از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان! ماهی میخواست از خودش مراقبت کنه... برای ما ماهی فقط زنه داخل قفس بود... میخواست فکر کنه... میخواست به دیوونگی نبازه... محتاج دنیا بود تا دیوونه نشه... قرار نبود بذاره بشکنیمش... قرار بود یه روز از قفسش آزاد بشه... بذار ببینیم یه دیوونه که از دنیا بریده چه میکنه؟...
و همه جا سیاه شد.
............................................
سر و صورت ماهی خون آلوده بود... نفس عمیقی کشیدم و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کردم. تا الان حداقل ده بار خودمو کوبیده بودم به دیوار و خورده بودم زمین. اما نمیفهمیدم چرا. همزمان با هر پرش چنگ میزدم به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخورم زمین، به سختی خودمو رو کنترل میکردم... سرم گیج میرفت... اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرمو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبیدم. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی کیان؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-همه جا روشنه!!!!!!!
-مطمئنی؟
با عصبانیت سرمو بلند کردم و چراق هالوژنی رو که بالای سرمون روشن بود به... بهرام اینجا بود! حاضرم قسم بخورم اینجا بود! تمام تنم میلرزید... از خشم... حس میکردم مسخره ام کرده!
-یه نگاهی از پنجره بنداز...
-کدوم پنجره؟! کثافت! آشغال! مسخره ام کردی! اینجا همون اتاق همیشگیه! چراغ لعنتیشم هیچوخ خاموش نمیشه!
سر گیجۀ لعنتی بدبختم کرده بود... چم شده؟!
خسته بودم! به اجبار سرپا بودم... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... صدام خالی بود! نه! اونی که دیدم یه فیلم بود! فیلم ماهی بود! فیلم شکنجۀ ماهی بود! ماهی بود... ماهی بود؟ من بودم؟ گیج شدم! و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی ظاهر میشد اما به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه.
-چشمام! بهرام؟! بهرام!
-بهرام کیه؟
گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود.
-بهرام! اینا همه اش بازیه! میفهمم! حسش میکنم!
-برای چی بیان ماهی؟
-من ماهی نیستم! من... من... من ماهی نیستم!
-پس کی هستی؟ میشه بگی؟
فکرم خالی بود! از اینکه داشتم با خودم حرف میزدم حس میکردم... حس میکردم دارم دیوونه میشم... سرم داشت میترکید. تقریبا افتادم. اما زیرم نرم بود. دیوار هم نرم بود.
-دیوار ماهی سیمانی بود! من ماهی نیستم! دیوار من نرمه... دیوار من... سیمانی نیس...
همونطور که نشسته بودم یه نگاه به سقف کردم. سیاهی بلندگو رو میتونستم کنار چراغ تشخیص بدم. صدای بهرام بود که میپرسید:
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره ماهی؟
-من ماهی نیستم...
بهرام دوباره ظاهر شد. حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد.
-نگفتی سقف اینجا بلندیش چقدره کیان؟
به سختی نالیدم:
-کیان؟ کیان کیه؟
تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد.انگار از توی تلویزیون بیرون اومدم... بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ  پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
-ولی... ولی آخه! این من بودم! ماهی نبود! این فیلم من بود بهرام!
-فیلم تو؟! میخوای بقیه اشو ببینی؟ که ببینی فیلم تو نیست؟
-اگه فیلم من نبود... ما... من تمام اینها رو قبلا تجربه کردم!
-منظورت دژاووئه؟ جالب شد...
-دژاوو؟! اون چیه؟
-صحنه ای که برات اتفاق میوفته به جای اینکه در قسمت کوتاه مدت حافظه ات ذخیره بشه، اشتباهی در قسمت بلند مدت حافظه ات ذخیره میشه و باعث میشه فکر کنی این صحنه رو قبلا یه جایی دیدی...
-بهرام!
بدون اینکه جواب منو بده، از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان!
من بخصوص بودم؟ چرا؟ و همه جا سیاه شد...
....................................
نور خیره کنندۀ اتاق چشمامو زد. اولین چیزی که حواسمو جمع کرد صدای بهرام بود که همونطوری که خم شده بود روی مونیتور یه دستگاه سمت چپم، داشت آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. بی اختیار ناله کردم. صداش بر خلاف ناله های من خیلی سر حال بود:
-بیدار شدی؟
-چیکار... می...
-نگران نباش... کار خاصیت ندارم...
اما گویا کار خاصی داشت. وقتی حواسم یه کم بیشتر جمع شد متوجه مرد مسنی شدم که روی یه صندلی نزدیک من نشسته بود. یه دستگاه بینمون بود که با لوله های مخصوص خون رو از بازوی چپ من میکشید و از دستگاه رد میکرد تا به بدن مرد مسن برسونه. البته فکر کنم این اتفاقی بود که داشت می افتاد:
-چیکار داری میکنی؟
-نگران نباش پسر جون... خطری تهدیدت نمیکنه... یه کم دندون رو جیگر بذاری تموم شده گلم...
خیلی نا نداشتم که بخوام حرف بزنم. از بهرام میترسیدم.... بدنم هم از تمام اون قسمتهایی که میتونستم برای آزاد کردن خودم استفاده کنم سفت و محکم به صندلی چفت شده بود و امکان کوچکترین جابه جایی رو نداشتم. یه کم بیشتر که حواسم جمع شد یاد غزل افتادم. چشم گردوندم اما به جز ما سه نفر هیشکی تو این لابراتوآر نبود. با اینحال چیزی از نگرانیم کم نکرد:
-با غزل چیک...
-غزل؟! نگران نباش جاش امنه...
-چیکار داری میکنی؟
-برای چی میپرسی؟ وقتی قرار نیس چیزی بفهمی؟
-چیکار داری میکنی بهرام؟!
-پیله کردی ها! نترس گفتم!
تن صداش رفت بالا و در حالیکه دستاشو زده بود به سینه اش خیره شد به من. متوجه شدم به دست راستم هم یه سرم خوراکی وصله.
-تشنمه...
-حالا بهتر شد...
بطری آبی رو که روی میز رو به رومون بود رو برداشت و سرشو باز کرد و گرفت سمت دهنم. گویا از نگاهم خوند که نگرانم نکنه چیزی توی آب باشه.
-نگران نباش... هر چی کمتر تو سیستمت دارو باشه همونقدر بهتره... بخور...
آبو خوردم اما از خشکی گلوم نه تنها کم نشد بلکه حس کردم راه گلوم از بتونه. گلوم خش خش میکرد موقع نفس کشیدن و حس میکردم خشک تر میشه.
-داری چیکار...
خم شد تو صورتم و در حالیکه داشت شونۀ راستمو با شصتش نوازش میکرد خیره شد تو چشمام:
-اگه نمیخوای دهنتو چسب بزنم لطفا خودت هم یه کم همکاری کن...
-میخوای منو بکشی؟
-تو رو بخوام بکشم؟!!!! شوخی میکنی! تازه پیدات کردم... دست نخورده و بکر!
-دست نخورده؟!
حس میکردم یه چیزی غلط بود... حس میکردم به روحم تجاوز شده. بدتر از اون حس میکردم بهرام به روحم تجاوز کرده. صداش عصبیم میکرد. حس میکردم با این صدا خاطرۀ بدی دارم. ها! یه خواب بد دیده بودم! اما... چرا اینقدر واقعی به نظر میرسه؟
-آره... خیلی نادر پیش اومده مواردی مثل تو به تورم خورده باشه و از قبل با انواع و اقسام آزمایشهای غلط غراضه اش نکرده بوده باشن...
-نمیفهمم چی میگی...
-برای همونم نمیخواستم توضیح بدم... چون نمیفهمی...
-چرا از اول باهام...
-چرا از اول باهات در جریان نذاشتم؟! یعنی تو فقط منتظر بودی من بگم چی میخوام و تو هم آستینتو بزنی بالا بگی بفرما؟ فرمایشاتی میفرمایین عزیزم... حالا اگه یه مسئلۀ عادی بود شاید اما تجربه بهم ثابت کرده که وقتی حس میکنی جونت در خطره اون حس حفظ ذاتت قراره مزاحم باشه... ترس از چیزی که نمیفهمی و درد احتمالی که ذهنت خلق میکنه باعث میشد نذاری کارمو پیش ببرم... و میدونی خنده دار ترین چیزی که من دیدم چیه؟
منظورش به من بود یعنی؟ با تعجب داشتم سعی میکردم حرفهای بهرامو بفهمم:
-صد در صد تا حالا فیلمهای جیمز باندو دیدی... تا حالا دقت کردی اونجاهایی که جیمز باند گیر دشمنهاش میوفته؟ فلسفۀ باز شدن نطق آدم بدۀ داستانو من اصلا نمیفهمم... شروع میکنن توضیح دادن به جیمز باند که آه! من قراره این بلا رو سرت بیارم... اوه من قراره اون بلا رو سرت بیارم... بعدش هم لیزرو روشن میکنه و ولش میکنه به امان خدا و میره پی کارش... من نمیفهمم تو چه کاری داری واجب تر از کشتن دشمنت؟ میمیری دو دیقه اضافه تر وایسی جیمز باند از وسط نصف شه بعد بری به بقیۀ کارات برسی؟ به جون خودت کیان! اگه این آدم بدها یه ده دیقه خفه خون میگرفتن الان جیمزباند و هفت نسل اینور اونورشو از صحنۀ روزگار محو کرده بودن... حالا میفهمی چرا بهت نگفتم؟
-ولی من از تو...
-میترسی؟... خوشت اومده؟... چی؟ ... کیان!... تو برای من فقط یه موقعیتی... برای هر جفتمون یه موقعیتی! میدونی با علم من و ژنتیک تو چه کارایی میشه کرد؟ میدونی الان چند ساله من دارم سعی میکنم یه موجود جهش یافته از طریق لقاح به وجود بیارم؟
گیج شده بودم.
-از جون من چی میخوای؟
-سیستم ایمنی بدن تو از سن واقعیت جوونتره... میخوام ازش استفاده کنم... تو این چند ساعتی که خواب بودی خیلی چیزها رو راجع بهت کشف کردم... که البته با تئوریهایی که داشتم کاملا مچ بود...
........................................
-از همون اول فقط همه روی یک چیز همنظر بودن و اون اینکه من پسر قشنگ و جذابی هستم. اما نمیدونم چرا خودم نمیتونستم این زیبایی رو درون آینه ببینم...
چیزی که من میدیدم یه ماشین بود. یه ماشین از جنس نرم گوشت. و هر چی سنم بالاتر میرفت میخواستم بدونم داخل این ماشین چه چیزهایی قرار داره. اوایل که بچه بودم اما کم کم رنگ قرمز مایعی که از بدنم خارج میشد توجهمو جلب کرد. زخمهای روی تنم رو باز میکردم. سر همونم زخمهام اصولا دیر خوب میشد چون همیشه از زخمهام آویزون بودم. زخمهایی که از قبل وجود داشتن و میشد توشون جستجو کرد رو، با کمک موچین مادرم تا حدودی میتونستم باز کنم. و اولین بار در ۱۰ سالگی بود که وقتی پای چپم شکست و استخونم گوشت رو پاره کرد و زد بیرون، بیشتر از اون که وحشتزده بشم، علیرغم درد، چند لحظه ای به اون جسم سوزان و دردناک سفید و آغشته به خون آبه خیره شدم... تصویری که جلوی چشمم بود یه تصویر از یه ماشین صدمه دیده بود که نمیدونستم چطور باید سر همش کرد و راهش انداخت. و نمیذاشت بهش دست بزنم. درد چی بود؟ به دلیل درد اون روز و اون لحظه، جرات اینکه بهش دست بزنم رو نداشتم... اما آرزوش رفته رفته پر رنگ تر میشد در درونم...اگه درد بریده شدن نبود احتمالا تا الان خودمو سلاخی کرده بودم...
صحنه ای که اونروز دیدم و این سوال که من چه جور ماشینی هستم تبدیل شده بود به یک بیماری! کتابهای آناتومی، رنگ و وارنگ، جوابگوی این سوال نبود. از ۱۵ سالگی رسما فقط میخواستم ذره ذره و جزء به جزء این ماشین رو لمس کنم. کنترل کنم. وقتی داشتم بزرگ میشدم احساس کردم من هیچکس یا هیچ چیز نیستم... منظورم یه چیزی فراتر از بهرام بودن بود... درسی که میخوندیم تو مدرسه جوابگوی ذهن کنجکاو و تشنۀ من نبود... هر چی به قول جامعه بیشتر مدرسه میرفتم بیشتر متوجه میشدم که من نه نظری دارم نه عقیده ای نه علاقه ای نه اطلاعی از چیزی. و احساس میکردم هر چی بیشتر میخونم، رفته رفته اطلاعاتم کمتر میشه. از پدر و مادرم سوال میکردم اما از جوابشون فقط این دستگیرم شد که من به عنوان ماشین، فقط یه کاربرد دارم که اونم بهتر از بچه های بقیه بودن بود... البته این فقط مختص من نمیشد... همونطوری که من پسر شهرام یا پسر نیلوفر بودم، همونطور هم بچه های بقیه به جز با اسم پدر و مادرشون وجود خارجی نداشتن. همۀ دنیا دور پدر و مادرها میچرخید و بچه ها مایملک پدر و مادرشون بودن. یه چیزی مثل میز و صندلی یا مبل که فقط نمیشه روش بشینی. من که خوب داده هام معلوم بود. موجود قشنگی بودم... اطرافیان پولداری داشتم... به نظر بقیه نابغه بودم... اما اون چیزی که بقیه بهش نبوغ میگفتن رو درک نمیکردم... در چشم خودم حفظ کردن اطلاعاتی که جلوی چشمم بود کاری نداشت. اما راجع به بقیه. اونهایی که هم زمان با من به دنیا اومده بودن... چرا سطح نمرات ما با هم یکی نبود؟ تو سر من چه خبری بود که تو سر اونها نبود؟ یا بالعکس؟ مگه به یاد نگهداشتن یه مسئله چقدر سخت بود؟ ماشینهای قبل من... یا بعد من... با توانایی های متفاوت و مشابه! منظور از خلقت ما مخلوقاتی که در دستۀ انسان یا آدم قرار میگرفتیم چی بود؟ اصلا منظور از خلقت هر چیزی که وجود داشت و در اطرافم در حرکت، چی بود؟ چی بود که ما رو از هم متمایز یا منحصر به فرد میکرد؟ توانایی یعنی چه؟
گاهی مغزم اونقدر از سوال پر بود که حس میکردم در شرف انفجاره! انتظاراتی که اطرافیان ازم داشتن رو گویا در نهایت درجه براشون برآورده میکردم و خیالشون از طرف من راحت بود. و همین هم کار منو برای به حال خودم رها شدن راحت کرده بود. این همه نبوغ حیف بود برای چیزی به جز پزشکی هدر بره، میگفتن بهم... البته اجباری از طرف پدر و مادرم اعمال نمیشد اما وقتی علاقۀ عجیبمو به آناتومی بدن دیدن فهمیدن که من در آینده قراره چی بشم. برای اطرافیان من فعلا هیچی نبودم. اینو میدونستم. اما سوالی که من و اطرافیانم راجع به چی بودن یا نبودن من، از خودمون میپرسیدیم، ماهیتشون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. بین فلسفه و واقعیت گیر افتاده بودم...  وقتی به پدرم گفتم که میخوام برای کنکور و پزشکی درس بخونم و میخوام که اطرافم خلوت باشه، به درخواستم برای یه خونۀ مجردی جواب مثبت داد. منو هیچوقت به جز کتاب با چیز دیگه ای ندیده بود... تمام پولی که برای وسایل خونه بهم میدادن صرف انواع و اقسام کتابهای پزشکی میشد. همه میدونستیم که من قراره نفر اول پزشکی اون سال باشم. و شدم. البته برام نفر اول و دوم اصلا مهم نبود. تنها چیز مهم ورود به دنیای پزشکی و کشف جواب برای تمام سوالاتم بود... تحقیقات شخصیم رو به صورت آماتور شروع کرده بودم... اولین موشهای آزمایشگاهیم، مرغ عشقهایی بودن که مادرم بهم هدیه کرده بود. اما اندازه اشون اونقدر نبود که بتونم چیز خاصی سر در بیارم. بی تجربه بودم و بیشتر سلاخیشون کردم... چند صد پرنده به اشکال و اندازه های مختلف استفاده کردم که بالاخره فهمیدم با این چاقوهای آشپزخونه چه مقدار فشار لازمه تا اورگانهای حیاتی رو پاره نکنم و از بین نبرم... بعد از اون نوبت بقیۀ موجودات بود. گربه ها و بعد از اون هم سگها... البته این فقط یه راز بود که هیچکس ازش خبر نداشت. حیاط پشت خونه پر از چاله چوله های حیوانات مدفون بود... اما اون چیزی که دنیای منو تغییر داد، حرفی بود که یکی از اساتیدمون یه بار سر کلاس گفت و اون گیجی رو که گرفتارش بودم رفع کرد:
-علم پزشکی شاید خیلی پیشرفت کرده باشه اما خدا رو شکر هنوز در حدی نیس که بشه هیولای فرانکن اشتاین رو از نزدیک ببینیم...
-استاد؟! هیولای فرانکن اشتاین؟! اون دیگه چیه؟!
با تعجب برگشت سمت من:
-بهرام؟! گرفتی ما رو؟! واقعا؟! جدی نشنیدی راجع بهش؟! مگه میشه؟
کتاب خودش رو به من غرض داد. انگلیسی بود اما موردی نبود. زبانم اونقدری بود که بتونم ته و توش رو دربیارم. مهم این بود که سوالی رو که تا حالا از خودم میپرسیدم و جوابی براش نبود، به نوع دیگه ای در این کتاب مطرح شده بود. ماهیت وجودی ما! لیمیتهای ما! هر چی کتاب رو با دونسته های خودم مطابقت میدادم میدیدم فرانکن اشتاین یه چیز خاص رو ندیده گرفته بود. هورمونها! از دید من ما هیچ چیزی به جز هورمونهامون نبودیم... یک ماشین پیچیده که از طریق هورمونهای مختلف هدایت میشه... برای من چیزی به عنوان ماوراء الطبیعه وجود نداشت. برای همه چیز یه دلیل علمی وجود داشت و نمیتونستم بفهمم چطور برای هر چیزی که جوابش فقط کمی تفکر و تحقیق لازم داره، دست به دامن خدا و خواستش میشن... فقط کافی بود افق دیدمون رو گسترده تر کنیم... دکتر فرانکن اشتاین جریان الکتریسیته رو محرک اصلی میدونست اما حتی اگه درست هم فکر کرده بود که صد البته نکرده بود، واقعیت این بود که برای به وجود اومدن، این الکتریسیته محتاج هورمونهاست تا اصلا ایجاد بشه... حدس میزنم برای دانش اونموقع الکتریسیته کفایت میکرده اما... اگه واقعا میخواستم پیشرفتی در این زمینه داشته باشم فقط یک نفر بود که واقعا میتونست کمکم کنه و اون هم خود هیولا بود. نرتیو هیولا چشمم رو به روی حقیقتی باز کرد که مری شلی ندونسته در اختیارم گذاشت. اونجوری که در داستان ذکر شده بود، دکتر فرانکن اشتاین با در کنار هم قرار دادن اعضای بدن مردگان این هیولای باهوش رو به وجود آورده بود. اما آیا مگه میشد با از کنار هم قرار دادن اعضای موجوداتی به درد نخور، با لیمیتیشن محدود و ناکافی، موجودی باهوش خلق کرد؟ برای این کار، هورمونهای جهش یافته لازم بود... از اونجا به بعد میدونستم دکتر شدن بیهوده اس. اونقدر تجربه داشتم که بتونم از پس بافتهای مختلف بر بیام. اما! از کجا باید شروع میکردم؟ اولین چیزی که میدونستم این بود که هورمونها پیغام رسانهای شیمیایی هستند که با سفر در نقاط مختلف بدن پروسسهای مختلف از قبیل رشد، متابولیسم و تولید مثل و سیستم ایمنی بدن رو تحت تاثیر قرار بدن... و هورمون هم وابسته به ژنتیک بود... یک چیز مشخص بود. و اون هم اینکه به وجود آوردن یک بدن جهش یافته به جز با اجزای جهش یافته ممکن نیست... مگه نه اینکه هورمونها رفتارهای ما رو کنترل میکنن؟ عشق و محبت پدر و مادری، برای حفظ جون فرزند تازه متولد شده، چیزی نیست به جز هورمونهایی که فقط هستن تا والد رو با نیازهای موجودی که هیچ شانسی برای زندگیش نداره، تطبیق بدن... سالها و قرنها اوولوشن موجودات مختلف بهم میگفت که فقط موجوداتی که خودشون رو تطبیق میدن جهش پیدا میکنن... و همه چیز وابسته به این هورمونهاست که به صورت مصنوعی هم میشه تولیدشون کرد و در اختیار موجود مورد نظر گذاشت و یا حتی کنترلش کرد. به همین دلیل مجبور شدم دامنۀ دانشم رو در رابطه با تمام هورمونها و اثراتش رو گسترش بدم... اما از طرق قانونی امکانش نبود... پس غیر قانونی شروع کردم... اولین چیزی که لازم داشتم یه جای بی در و پیکر بود که تا دلت میخواست موش آزمایشگاهی در اختیارم قرار بگیره... مگه میمونها چقدر شبیه انسانها بودن؟ تنها یه چیز ساختار انسانی داشت و اون هم آدمها بودن. علاوه بر اون مگه حیوانات میتونستن از تغییراتی که داروها و هورمونهای مختلف در بدنشون ایجاد میکنه برام بگن؟ آدم لازم داشتم و از همه سن و سالی... برای همون هم رفتم هند. کشوری که پر بود از آدمهایی که کسی رو نداشتن... تصمیم گرفتم برم به بهشت تبهکاران، آمریکا... قبلا یک بار برای دیدن عموی بزرگم که قبل از انقلاب رفته بود برای درس خوندن و به خاطر انقلاب دیگه نتونسته بود برگرده... اونقدر پول داشتیم که بتونم از طریق سرمایه گذاری تو آمریکا گرین کارت بگیرم... مشکلم فقط رسیدن به آمریکا بود و وقتی رسیدم اولین کارم غیب شدن بود... تمام احتیاجاتم کش انجام میشد و پیگیری و تعقیبم تقریبا غیر ممکن... اونموقع ها هم مثل الان اینترنت اینقدر پیشرفت نکرده بود... میدونستم به عنوان میسینگ پرسن دنبالم میگردن اما کم کم شدم جزئی از کولد کیسهایی که هرگز به نتیجه ای نمیرسیدن... آمریکا اونقدر بزرگ بود و درندشت که تا پلیس میخواست حتی خبردار بشه که شخصی ناپدید شده، من کارمو تموم کرده بودم... قربانیهام هم از هر سن و جنسی بودن... صحرای نوادا بهترین جا بود برای خلاص شدن از شر ماشینهای از کار افتاده و بعد از مدتی یه گروه زیرزمینی تشکیل دادم متشکل از دانشجوهای داروسازی با استعداد که لنگ پول بودن و بقیه اش به قول آمریکاییها هیستوری بود..
ادامه دارد...