جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (1). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب باتلاق تنهایی (1). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

باتلاق تنهایی (1)




از عصبانیت ، طول هال رو قدم می زد و مشت دست چپش رو می کوبید کف دست راستش. با اینکه علت عصبانیتش رو می دونستم اما هیچ امیدی نداشتم که بتونم آرومش کنم. فقط می دونستم باید به حال خودش باشه. همینجور ایستاده بهش خیره شده بودم که یه لحظه وایستاد و بهم گفت: چته؟ چرا مثل مجسمه ها وایستادی و داری منو نگاه می کنی؟؟؟
-         ه ه هیچی. لباستو عوض نمی کنی؟؟؟
چند ثانیه بهم خیره شد و یه نفس عمیق کشید. رفت تو اتاق. وقتی برگشت مانتو و شلوارش رو در آورده بود. از حوله ی تو دستش فهمیدم که می خواد بره حموم. با کمی استرس بهش گفتم: آب گرم کن رو کمه. یکمی صبر می کنی زیادش کنم تا آب گرم بشه؟؟؟  بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: نمی خواد. همینجوری می رم... با همون لحن آروم و محتاط بهش گفتم: آخه هوا سرده الهام. سرما می خوری... بدون اینکه جوابم رو بده ، رفت تو حموم...
با این حال رفتم و درجه آب گرم کن رو زیاد کردم. برگشتم و نشستم رو کاناپه. سرم رو تکیه دادم و باورم نمیشد که چطور این اتفاق برامون افتاد. چطور همه چی به هم خورد. دلم شور می زد. یه حسی بهم می گفت این طوفان هنوز ادامه داره. این کاناپه لعنتی هم زوارش در رفته. مثلا روزی که از سمساری خریدیم بهمون قول داد که تا دو سال آخ نگه. هنوز یه سالم نشده که وا رفته و روکشش هم داره پاره میشه...
نیم ساعت گذشت و الهام هنوز تو حموم بود. نگران شدم و رفتم پشت در حموم و گفتم: خوبی الهام؟؟؟ با تُن صدایی که مشخص بود زورکیه جواب داد: آره خوبم...
-         میشه یه لحظه ببینمت؟؟؟
-         می گم خوبم مهسا...
-         خواهش می کنم...
منتظر جوابش نشدم و در حموم رو باز کردم. نشسته بود زیر دوش. خودش رو جمع کرده بود و پاهاش و بغل گرفته بود. سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. خیالم راحت شد کاری با خودش نکرده. سرش سمت دیوار بود و اصلا به من نگاه نکرد. مطمئن بودم که داره گریه می کنه و دوست نداره اشکاش رو ببینم. نکته جالب تر مدل نشستنش بود. شبیه دخترا نشسته بود. کلا هیچ حرکت و رفتار الهام شبیه دخترا نبود. از راه رفتن گرفته تا نشستن. از حرف زدن عادی گرفته تا عصبانیت و خوشحالیش. اما حالا شبیه یه دختر نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود. شبیه یه دختر بی پناه...
در حموم رو بستم و رفتم تو اتاق. یادم اومد که خودم هنوز لباس عوض نکردم. مانتو و شلوار و شال الهام رو که انداخته بود رو زمین جمع کردم. از کمد لباس یه بلوز و دامن برداشتم. الهام همیشه میگه "این دامن پوشیدنت رو درک نمی کنم. آدم انگار هیچی پاش نیست". برای کنجکاوی هم که شده همیشه دوست داشتم الهام رو با یک لباس مخصوص خانما ببینمش. اما هیچ علاقه ای نداشت. چه لباسای بیرونی و چه لباس خونه و حتی لباسای مجلسی الهام ؛ همه شون شلوار و تیشرت بود. حالا به شکلای مختلف. حتی تاپ زنونه هم تنش نمی کرد. تو مرتب کردن لباساش هم تنبل بود. اکثرا من براش مرتب می کردم...
رفتم تو آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد. چایی یکی از معدود نقاط مشترک کم بین ما بود. حوله تن پوش قرمز رنگش رو تنش کرده بود و رفت تو اتاق. پارسال برای روز تولدش گرفته بودم. به خاطر قرمز بودنش ، شک داشتم که تنش کنه اما به خاطر دل من هم که شده خوشش اومد و از همون فرداش که رفت حموم تنش کرد...
تو لیوان سرامیکی مخصوص خودش چایی ریختم و همراه قندونی که توش به جای قند ، کشمش بود ؛ رفتم تو اتاق. دقیقا مثل همون حالتی که تو حموم بود ، نشسته بود. بازم سرش سمت دیوار بود. سینی چایی رو گذاشتم کنارش. اومدم برم که گفت: الکی زدم تو گوشش... توی دلم خالی شد و گفتم: یعنی چی الهام؟ مگه نگفتی عمدا بهت تنه زده؟؟؟  تو همون حالت که همچنان روش به سمت دیوار بود ؛ گفت: اون لحظه عصبانی بودم. فکر کردم عمدا بهم تنه زده. الان که فکر می کنم ، عمدی نبود. خودم داشتم پله ها رو با عصبانیت می رفتم بالا که بهش خوردم...
دستم رو کشیدم تو موهام و گفتم: الهام می فهمی داری چی می گی؟ زدی تو گوشش یه طرف. اون همه بهش فحش دادی یه طرف. همه همسایه ها جمع شدن. تازه منم به هوای تو ، کلی دری بری گفتم. یعنی الکی الکی آبروش رو بردیم...
دیگه جرات اینکه بیشتر از این برای اشتباهش ، غر بزنم نداشتم. این که همچین اشتباهی کرده و همه ی عصبانیتش رو سر یه پسر جوون بی گناه خالی کرده ، نشون دهنده عمق عصبانیتش و شرایط داغون روحیشه. وگرنه الهام درسته که کمی عصبیه اما آدم بی منطق و جوگیری نیست. آدمی نیست که به خودش شک داشته باشه. به عنوان یه زن خوش تیپ و خوشگل کم نشده بود که بهش تیکه بندازن و اصلا براش مهم نباشه و هیچ واکنشی هم نشون نده. یه بار که تو مترو به خاطر دستمالی شدن عصبانی بودم ؛ بهم گفت: بهترین کار اینکه که آدم خودش رو بکشه کنار و اصلا توجه نکنه. درگیر شدن و حرص خوردن فایده نداره. اگه درگیر شی این جماعت میگن حتما تن خودش می خواریده...
عمق زخم خیانت مهدیس بیشتر از اونی بود که فکر می کردم. الهام نابود شده. تو این مدتی که می شناختمش ، هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش... غرق در افکارم بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. یه چادر نماز رنگی که البته فقط برای همین دم در رفتنا ازش استفاده می کردیم ، انداختم رو خودم و در و باز کردم. آقای مرادی (مدیر آپارتمان) بود. قیافش حسابی ناراحت بود و گفت: جریان درگیری تون با اون پسره چی بود مهسا خانم. من نبودم. الان که اومدم حاج خانم برام تعریف کرد. اگه مزاحمتون شده ازش شکایت کنین. خودم پشت تون هستم...  مونده بودم که چی باید بگم. الکی الکی با آبروی اون پسره بازی کرده بودیم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید آقای مرادی. یه سو تفاهم بود. الهام به خاطر یه اتفاق خیلی بد ، اصلا شرایط روحی خوبی نداره. اون لحظه فکر کرده که عمدا بهش تنه زده. الان که حالش بهتر شده ؛ میگه که اتفاقی توی راه پله به هم خوردن... چهره مرادی تغییر کرد و گفت: یعنی که چی دخترم. اگه واقعا عمدی نبوده چرا همچین جار و جنجالی راه انداختین. چرا با آبروی مردم بازی کردین. الان همه به اون پسر به چشم یه مزاحم نگاه می کنن. خود من می خواستم ازش شکایت کنم. حالا میگی که عمدی نبوده؟؟؟ مونده بودم که چی باید بگم. به پته پته افتاده بودم که الهام از پشت سرم اومد...
-         سلام آقای مرادی. اشتباه از من بوده. خودم درستش می کنم. به همه ی همسایه ها توضیح می دم و ازشون عذر می خوام...
الهام با یه شلوار مشکی و تیشرت و بدون روسری اومده بود جلوی در. درسته که نه من و نه الهام به حجاب اعتقادی نداشتیم اما این خونه رو به شرطی بهمون اجاره دادن که خیلی مراعات کنیم. حتی اون بنگاه داری که خونه رو بهمون کرایه داد ، تاکید کرد که مدیر و اکثر اعضای این آپارتمان خیلی آدمای مذهبی و مقیدی هستن. برای همین مرادی عادت نداشت که این جوری مارو ببینه. کمی از دیدن الهام شوکه شد. سعی کرد به خودش مسلط باشه. به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: هم از خود این جوون باید معذرت بخوایین و هم از همه ی همسایه ها...  از اینکه یه راه حل برای این مشکل پیدا شده بود خوشحال شدم و گفتم: چشم آقای مرادی. حتما این کارو می کنیم... 
در و بستم و بازم جرات اینکه به الهام بگم "چرا اینجوری اومدی جلوش" رو نداشتم... چادرم رو داشتم می انداختم رو جالباسی که الهام گفت: چرا در مورد آب گرم کن بهش نگفتی. مثلا یکی رو معرفی کرده بود که اینو درست کنه. هنوزم مخزنش سوراخه و داره آب میده...  با تُن صدای آروم بهش گفتم: الان وقتش نبود الهام. نمی دونی وقتی بهش گفتم سو تفاهم شده قیافش چجوری شد. بازم شانس آوردیم که بیشتر از این سرمون غر نزد...
هر کاری کردم که با خوندن کتاب استرس درونم رو کنترل کنم نشد. خیلی دیر خوابم برد. در حالت عادی پنج شنبه و جمعه رو به خاطر خوابیدن تا لنگ ظهر دوست داشتم. بقیه روزای هفته باید سر ساعت 8 سر کار باشم. اما این پنج شنبه رو دوست داشتم می رفتم سر کار. اینقدر جَو خونه پُر التهاب بود که دوست داشتم جایی سرم گرم باشه و اینجا نباشم. برای ناهار ماکارونی درست کردم. الهام نصف غذاش رو بیشتر نخورد و برگشت تو اتاق. بعد از شستن ظرفا رفتم پیشش و گفتم: امروز نمیری باشگاه؟؟؟ دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود. اصلا جوابم رو نداد. دوباره سوالم رو تکرار کردم. با عصبانیت روش رو کرد به من و گفت: یه بار گفتی. کر نیستم. حتما حال ندارم که برم. اگه لازمه به غیر از لرستانی (صاحب باشگاه ورزشی) به تو هم توضیح بدم ، جنابعالی هم برو پیامی که بهش دادم رو بخون...  
از این برخورد و لحنش ناراحت شدم. خیلی بهم برخورد. من فقط دوست داشتم باهاش سر صحبت رو باز کنم. حالا سر هر موضوعی. چند دقیقه ای بهش نگاه کردم و گفتم: من میرم بیرون شیرینی و گل بخرم. بریم خونه شون برای معذرت خواهی. به آقای مرادی هم میگیم تو جلسه ساختمون از طرف ما از همه عذرخواهی کنه و توضیح بده که چی شده...   منتظر جواب الهام نشدم. لباسم رو عوض کردم و زدم بیرون. با اینکه هوا سرد بود ، تصمیم گرفتم با تاکسی نرم و قدم بزنم. وقتی برگشتم غروب شده بود. خودم رو سر حال گرفتم و با خنده به الهام گفتم: حالا خودمونیما چطور دلت اومد بزنی تو گوشش. پسر به این خوشگلی. حیف نبود آخه؟ حالا گیریم عمدا تنه زده باشه. خیلی هم دلت بخواد...  با این شوخی بلاخره موفق شدم یه لبخند نصفه و نیمه رو لباش بشونم. بهم جواب نداد اما فهمیدم رفت دستشویی که سر و صورتش رو بشوره و حاضر بشه که بریم. مشغول شستن صورتش بود. با صدای بلند بهش گفتم: الانم که رفتیم پیش شون ، اون پسر خوشگله که زدیش برای من. اون دوستش هم برای تو. از همین حالا گفته باشم. به هر حال اون دیگه تو رو دوست نداره. اونجا دبه نکنیا... وقتی اومد بیرون ، هنوز لبخند رو لباش بود به خاطر شوخی های من. دستش رو گرفتم و گفتم: حالا شدی الهام گلی خودم...  تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم. یه دنیا غم و ناراحتی توش بود. با تُن صدای آهسته بهم گفت: شیرین بازی بسه مهسا. بیا زودتر بریم و تمومش کنیم. وگرنه مرادی از فردا سرویسمون میکنه که چرا نرفتین...
چون لباس بیرونی تنم بود و نیاز به حاضر شدن نداشتم ، همونجا تو هال صبر کردم که الهام هم حاضر بشه. از اینکه چند کلمه باهام صحبت کرده بود ، حسابی خوشحال شدم. داشتم با گوشیم بازی می کردم که الهام مثل یک گوله آتیش قرمز شده و عصبانی و با سرعت زیاد اومد سمت من و گفت: تو و مهدیس با هم...  نتونست حرفش رو کامل کنه. برگشت و یه نفس عمیق کشید. دوباره برگشت سمت من. چشماش می لرزیدن و مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت بودن. با صدای حدودا لرزون گفت: تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟ 
شوکه شده بودم. اینکه الهام از کجا اینو خبر داره شبیه یه ضربه محکم توی تصادف بود. انگار آدم یه ضربه سنگین بخوره به سرش و گیج باشه و ندونه باید چی بگه. سوالش رو برای بار سوم و با یه جیغ بلند و ترسناک تکرار کرد. از ترس جیغش و اینکه صورتش هم بهم نزدیک تر شد ، یه قدم رفتم عقب. بدون اینکه فکر کنم ؛ گفتم: چی داری می گی الهام؟ تو که الان خوب بودی. چی شد یه هو؟ نمی فهمم داری چی میگی... با چشمای ترسناک شده اش به چشمای من خیره شد و با یه لحن محکم و به شدت جدی ؛ گفت: یا آره یا نه. جواب منو بده. تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه الهام. یه هو تو اتاق رفتی چت شد آخه؟؟؟ پوزخند تلخی زد و موبایلش رو داد به دست من و گفت: این پس چیه؟؟؟  با دستای لرزونم گوشی رو گرفتم و متوجه شدم یه پیام از طرف مهدیسه... باورم نمیشد که چی برای الهام نوشته. باورم نمیشد که داره چه بلایی سر جفتمون میاره. باورم نمیشد که چطور ازش بازی خوردیم. خیره شده بودم به صفحه گوشی. الهام برگشت تو اتاق. وقتی برگشت یه چیزی توی دستش بود. وقتی پرتش کرد سمت صورتم ، متوجه شدم که شناسنامه است. با لحن صدایی که هر لحظه عصبانی تر و ترسناک تر میشد ؛ گفت: اصلا دروغ گوی خوبی نیستی مهسا. کسی که قراره مطلقه بودنش رو مخفی کنه ، شناسنامه ای که مشخص میکنه شوهر داشته رو توی یک کیف رمز دار مسخره قایم نمی کنه. خیلی زود فهمیدم که اصلا دوست نداری شناسنامه ات رو کسی ببینه. از طرفی اینقدر بی عرضه ای که راحت تونستم ببینمش. وقتی رازت رو فهمیدم ، به روت نیاوردم و گفتم حتما دلیلی داره که میگه مجرده. حالا هم لازم نیست علتش رو بگی. کاملا واضحه. یه موجود دروغ گو و خائنی مثل تو ، کاملا مشخصه که چرا طلاق گرفته یا طلاقش دادن. حالا فهمیدم که چرا دوست نداری تو شهر خودت زندگی کنی. جواب همه سوالام  که به خاطر اذیت نشدنت ازت نمی پرسیدم رو فهمیدم. تو یه هرزه ی کثافتی مهسا. متاسفم برای خودم که نزدیک دو سال از زندگیم رو با یه آشغال گذروندم. تو خیلی پست تر از مهدیس هستی. از همه تون متنفرم...  
هنگ کرده بودم. باورم نمیشد که شناسنامه ی من رو دیده باشه. باورم نمیشد که داره اینجوری  درباره من حرف می زنه. فقط مات و مبهوت و در حالی که اشکام سرازیر شده بودن داشتم نگاش می کردم. با عصبانیت نشست روی کاناپه. چند دقیقه همینجوری بهش زل زدم. یه هو بلند شد و رفت توی اتاق. از سر و صدایی که راه افتاد ترسیدم و ناخواسته رفتم سمت اتاق. دیدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همه ی انرژیم رو گذاشتم که بتونم حرف بزنم. بهش گفتم: داری چیکار می کنی الهام؟؟؟ بدون اینکه بهم محل بده به کارش ادامه داد... رفتم جلوش زانو زدم. بغض کرده بودم. بغضم رو قورت دادم و بهش گفتم: تو رو خدا الهام. ازت خواهش می کنم. بذار بهت توضیح بدم. همه چی رو بذار برات توضیح بدم و بعد تصمیم بگیر...  
چهره اش هر لحظه عصبانی تر میشد. برگشت سمت من و پوزخند زد. با لحن تمسخر توام با عصبانیت بهم گفت: خدا؟! تو مگه خدا رو هم قبول داری؟؟؟ تا حالا چند بار گفتی قبولش نداری؟؟؟ حالا داری منو به خدا قسم میدی؟؟؟ تو آدمی هستی که خانوادت رو هم قبول نداری. کدوم دختری فوت پدرش اینقدر براش بی اهمیته. متاسفم عزیزم. قصدم فضولی نبود اما مکالمه ات رو با آبجی عزیزت شنیدم که چقدر راحت بهش گفتی برات مهم نیست که بابات مرده. ببین مهسا تو این مدت دوستی مون هر چی رفتارای عجیب و غیر قابل درک ازت دیدم به روی خودم نیاوردم. گفتم هر کسی زندگی خودش رو داره و به من ربطی نداره. ترجیح دادم الانت رو ببینم و گذشته تو قضاوت نکنم. اما حالا دارم می بینم که چه مار خوش خط و خالی تو آستینم بوده...
مقاومت گریه نکردن شکسته شده بود و کامل گریه ام گرفت. بهش گفتم: اینجوری که تو فکر می کنی نیست الهام. درسته تا حالا هیچی از خودم نگفتم اما بهم فرصت بده تا بگم. بهت التماس می کنم الهام. خواهش می کنم...
از جاش بلند شد که لباساش رو از توی کمد دیواری برداره. منم بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم. همونجور که داشتم گریه می کردم به چشمای عصبانیش و قرمز شده اش خیره شده. اونم بهم خیره شد و گفت: یه بار حداقل تو زندگیت راست بگو. با مهدیس بودی یا نه؟؟؟ هق هق گریه ام شدید تر شده بود و گفتم: خواهش می کنم بذار توضیح بدم... با صدای بلند و خیلی عصبانی سرم داد زد: یه کلمه مهسا. آره یا نه؟؟؟ از شدت گریه دیگه نمی تونستم حرف بزنم. حتی نمی تونستم نفس بکشم. فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم... چشاش رو بست و سرش رو به سمت دیوار چرخوند. بعد از چند ثانیه سرش رو به سمت من چرخوند. سرش از عصبانیت به لرزش افتاده بود. اینقدر که از دیدنش همه ی تنم از ترس لرزید. شدت کشیده ی محکمی که به صورتم زد باعث شد کوبیده بشم به در کمد دیواری. تا اومدم به خودم بیام بعدی رو زد. از شدت درد و ترس ، دستم رو روی صورتم گرفتم. وحشی و غیر قابل کنترل شده بود و پیاپی میزد. راه فرار نداشتم و همون گوشه نشستم و خودم رو مچاله کردم که کمتر به سرم و صورتم ضربه بزنه. با عصبانیت هر چی بیشتر فحش می داد و میزد. چند تا لگد محکم به پاهام و پهلوهام زد. نفسم بند اومده بود. دوست داشتم همونجا من و بکشه و خلاصم کنه...
بعد از اینکه ولم کرد ، از شدت درد خوابیدم و خودم رو جمع کرده بودم. خیلی وقت بود کتک نخورده بودم. خیلی وقت بود شکنجه نشده بودم. وضعیتم شبیه یه خلا بود. یه خلا که من رو به گذشته برد. به گذشته ای که نمی تونم ازش فرار کنم. به گذشته ای که نمی تونم فراموشش کنم. به گذشته ای که مثل یک مُهر داغ روی قلبم هک شده. به گذشته ای که من تاوان اشتباه یکی دیگه رو دادم. دلم می خواد همینجا بمیرم. از زندگی کردن خسته شدم. از جنگیدن خسته شدم. از بودن خسته شدم. از خودم خسته شدم. از خودم متنفر شدم...
با بسته شدن در اصلی خونه متوجه شدم که الهام رفت. توانایی بلند شدن نداشتم. صدای در اومد. یعنی می تونست الهام باشه؟ موقع بلند شدن همه ی تنم درد گرفت. حتی نزدیک بود بخورم زمین. اما به هر سختی ای بود بلند شدم. از قطره خونی که روی موکت ریخته شد متوجه شدم که صورتم پُر خونه. دستم رو گرفتم زیر چونه ام و رفتم سمت در. با گفتن کلمه "کیه" همه فَک و دهنم درد گرفت. آقای مرادی بود که با لحن طلب کارانه ای گفت: پس چی شد خانم؟ مگه قرار نشد خودتون این قائله رو ختم کنین؟؟؟
در و باز نکردم. می دونستم دیدن قیافه داغون من خودش یه دردسر جدید میشه. سعی کردم تُن صدام رو معمولی بگیرم و گفتم: چشم آقای مرادی. بهتون قول میدم تا فردا حلش کنم...  با گفتن جمله "از دست شما جوونا" رفت...
رفتم جلوی آینه. داغون شده بودم و خوب می دونستم که تازه فردا کبودیای صورتم خودش رو نشون میده. لبم پاره شده بود. لباسم خونی شده بود. در کشوی اول دراور رو باز کردم. قیچی رو برداشتم. کلیپس روی سرم که به خاطر ضربه های الهام کج و ماوج شده بود رو باز کردم. کِش موهام که در نبود کلیپس موهام رو شبیه دم اسب می کرد ، سفت تر کردم. موهام حدودا تا روی کمرم می رسید. سرم رو به حالت نیمرخ گرفتم که خوب موهام رو نگاه کنم. انتهاش رو گرفتم توی مشتم. قیچی رو بردم سمت کِش موهام. چند ثانیه بهش خیره شدم و قیچیش کردم. هم زمان انتهای موهام که تو مشتم بود رو رها کردم...
توی حموم نسبتا زشت اون خونه که هر چقدر می شستی بازم انگار کثیفه نشسته بودم. حتی دوش آب سرد هم بهم کمک نکرده بود که از این وضعیت خلا خارج بشم. دوش رو بسته بودم و نشسته بودم. دست راستم تیغ بود و به مچ دست چپم خیره شده بودم. هنوز جای رد زخم سالها قبل بود. دستم می لرزید و توانایی تکرارش رو نداشتم. چقدر اون شب شجاع بودم. چرا دیگه نمی تونم مثل اون شب باشم. چرا دیگه نمی تونم با خونسردی هر چه تمام تر این رگ لعنتی رو بزنم. یعنی اینقدر ضعیف شدم. اینقدر درمونده شدم. حتی حریف خودم هم نمیشم. عصبی شدم و تیغ رو بردم سمت رون پام. گذاشتمش پشت رون پای راستم ، کمی بالا تر از باسنم. چشمام رو بستم و تا جایی که میشد عمیق و طولانی کشیدمش...
درد داشت. خیلی هم درد داشت. یه سوزش خیلی دردناک. به جمع بقیه دردایی که به خاطر کتک خوردن الهام داشتم ، اضافه شد. اما خیلی شیرین بود. دوست داشتنی بود. باعث شد لبخند بزنم. لبخندی که به خاطر پارگی لبم درناک بود. اما درد اینم شیرین بود. سهم من از زندگی درد بود و هست. چرا بخوام ازش فرار کنم. چرا بخوام الکی باهاش بجنگم. ما باید همدیگه رو دوست داشته باشیم. باید همدیگه رو در آغوش بگیریم و محکم بغل کنیم...
نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. ظاهر داغون تر شده ی صورتم و درد بیشتر بدنم قابل حدس بود. بانداژ دور رون پام رو عوض کردم. زخمش عمیق بود و هنوز خون ریزی داشت. دسته گلی که خریده بودم پژمرده شده بود. شیرینی هم که قطعا مونده شده بود. حال و حوصله اینکه برم دوباره بخرم نداشتم. از تو کیف مخصوص سر کارم یه کاغذ و خودکار برداشتم. یه شرح مختصر از سو تفاهمی که اتفاق افتاده بود رو نوشتم و از همه ساکنان آپارتمان عذرخواهی کردم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم کمی با آرایش صورت داغون شده ام رو مرتب کنم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. یه مشکل بزرگ این آپارتمان پنج طبقه ی قدیمی ، نداشتن آسانسور بود. اونم برای ما که طبقه ی پنج بودیم. معمولا هر وقت در خونه ی ما باز میشد ؛ در واحد رو به رویی هم سریع باز میشد. یکی از تفریحات مهم حمیده خانم ، فضولی از خونه ی ما بود. اما انگار یا نبود یا مشغول کاری بود. یا شایدم اون چشمی دری که جدیدا نصب کرده بودن کار رو راحت تر کرده بود. پایین رفتن از پله ها برام سخت بود. مخصوصا که حالا بیشتر فهمیدم که با پام چیکار کردم...
کاغذی که خطاب به همه ی ساکنین نوشته بودم رو چسبوندم به تابلوی اعلانات آپارتمان. خونه اون پسره که البته با یک پسر دیگه هم خونه ای بودن طبقه دوم بود. رفتم در خونه شون و با دستای نسبتا لرزون در زدم. یکمی طول کشید اما بلاخره در باز شد. خودش در رو باز نکرد. دوستش بود. قیافه اش بعد از دیدن من جدی شد. اون روز جنجالی حسابی از رفتار الهام شاکی بود. من به جفتشون کلی دری بری گفته بودم.  روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. بعد از چند ثانیه سکوت ؛ گفت: فرمایش. بازم اومدین سلیطه بازی؟؟؟ سعی کردم با لحن آروم و مودبانه جوابش رو بدم. چون قدش از من بلند تر بود سرم رو بردم بالا که صورتش رو ببینم. بهش گفتم: میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟؟؟ یه هو تُن صداش بالا رفت و گفت: چه صحبتی خانم؟ آبروی ما رو بردین. حالا اومدی و می گی که می خوای صحبت کنی؟؟؟
لحن نسبتا تندش یه لحظه از ترس من رو لرزوند. نمی دونستم چی باید بگم که عصبانی تر نشه که اون پسره از پشت وارد شد و گفت: چیکار می کنی پژمان؟ باز می خوای دعوا راه بیفته؟ بذار خب حرفش و بزنه...  رو کرد به من. قیافه اینم جدی بود. مشخص بود که چقدر از رفتار احمقانه و بی منطق ما ناراحت هستن. با لحن ملایم تر از پژمان بهم گفت: اگه مشکلی نیست بفرمایید داخل و حرفتون رو بزنید. به اندازه کافی انگشت نما شدیم. الان باز یکی می بینه و باز شر میشه...
تصور اینکه تنهایی برم تو خونه شون رو نداشتم. دیروز قرار بود با الهام بیام اما حالا شرایط اینجوری شده بود. درسته که من همسایه شون بودم و نمی تونستن بلایی سرم بیارن. اما بازم تنها وارد شدن برام ترسناک بود. با همه ی استرسی که داشتم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل...
با همه ی شرایط داغونم و اینکه فشارم هر لحظه بیشتر افت می کرد ، خیلی سریع متوجه تمیز بودن و شیک بودن خونه شون شدم. با اینکه مثل ما مجرد بودن و تازه مرد هم بودن ، وسایل خونه شون خیلی از ما شیک تر و تمیز تر بود. از نگاه پژمان متوجه شدم که اصلا از دعوت دوستش خوشش نیومده. پیش خودم گفتم خوب شد الهام تو گوش این یکی نزد. وگرنه همونجا نصف می کرد الهام رو. گرچه الهام استاد کاراته هستش و تدریس هم می کنه اما به هر حال یه زنه و عمرا اگه دعوا و بزن بزن میشد ، زورش به پژمان می رسید. تو همین فکرای مسخره بودم که اون پسره که الهام زده بود تو گوشش بهم گفت: بفرما بشین. چرا وایستادی... با اینکه قیافه اش مشخص بود که خیلی ناراحته اما چقدر مودبانه رفتار کرد. می تونست خیلی راحت بگه "زنیکه نفهم با دوستت آبروی من رو بردین و حالا با پر رویی اومدی دم در خونه که چی بشه"... بدون اینکه چیزی بگم نشستم. از درد زخم پایین باسنم مجبور شدم متمایل به سمت چپ بدنم بشینم. پژمان واینستاد و رفت توی اتاق. پسره اومد جلوم نشست و گفت: خب بفرما. برای چی اومدین و حرف حسابتون چیه؟؟؟
برای چند ثانیه چشمام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم. همه ی انرژیم رو گذاشتم که معمولی باشم اما می دونستم فایده نداره. با صدای گرفته بهش گفتم: من اومدم معذرت خواهی. اتفاق اون روز یه سو تفاهم بود. دوست من به خاطر یه سری مشکلات بد حالش بد بود و فکر کرد شما عمدا بهش تنه زدی. من هم خب فکر کردم شما مزاحمش شدی. بعدا که حالش بهتر شد فهمید اتفاقی بوده...
هنوز حرفم تموم نشده بود که پژمان از اتاق اومد بیرون و با عصبانیت گفت: به همین راحتی؟ آبروی ما رو بردین چون عصبانی بودین؟ زدین تو گوشش چون عصبانی بودین؟ خوب بود همونجا چنان می زدم که پخش زمین بشه. تا یاد بگیره عصبانیتش رو سر بقیه خالی نکنه...
پژمان همینجوری داشت با عصبانیت حرف می زد که پسره بهش گفت: بس کن پژمان... روش رو سمت پسره کرد و گفت: یعنی چی بس کن؟ زدن تو گوشت پارسا؟ می فهمی؟ از رو جنازه ی من باید رد شه کسی که بخواد بزنه تو گوشت. حالا خیلی خونسرد و راحت داره میگه سو تفاهم شده. اصلا اون دوست قلدرش کجاست؟ مگه اون نباید بیاد عذرخواهی؟ اینو برای چی فرستاده؟؟؟
متوجه شدم اسم این یکی پارسا ست. قیافه اش جدی شد و رو به پژمان گفت: آروم باش پژمان. به هر حال پشیمونه و اومده عذرخواهی کنه. همه ی آدما گاهی وقتا اشتباه قضاوت می کنن. مگه خودت تا حالا نشده اشتباه قضاوت کنی و حکم بدی و حکمت رو اجرا کنی؟؟؟
پژمان برای چند ثانیه به پارسا خیره شد. واضح بود این جمله ای که پارسا گفت معنیش خیلی بیشتر از ظاهرش بود. پژمان اومد برگرده که بره. بهش گفتم: آقا پژمان ؛ دوست من همین دیروز برای همیشه از اینجا رفت. قرار بود با هم بیاییم که نشد. توی یک کاغذ همه ی جریان رو دقیق توضیح دادم و چسبوندمش به تابلوی اعلانات ساختمون. از آقا پارسا و شما و بقیه ساکنین عذرخواهی کردم و قول دادم دیگه این رفتارا تکرار نشه. الانم بگین هر چقدر که لازمه از شما عذر خواهی می کنم. اصلا اکه لازمه همه ی همسایه ها رو جمع می کنم و جلوشون ازتون معذرت می خوام...
جفتشون بهم خیره شده بودن. جفتشون کمی تعجب کرده بودن. شاید از بغضی که ناخواسته گلوم رو گرفته بود تعجب کرده بودن. از اشکی که نا خواسته از چشمام سرازیر شده بود. از لحن صدام که هر لحظه نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم گریه نکنم و ادامه دادم: اصلا برای تلافی بیایین بزنین تو گوش من. هر چند تا دوست دارین بزنین. فقط خواهش می کنم اینو حلش کنیم. من به سختی این خونه رو با این کرایه مناسب گیر آوردم. مهم تر از کرایه شرایط امنی هست که داره. از معدود جاهایی بود که فقط از من کرایه می خواستن. نمی دونم اگه من رو بندازن بیرون چی میشه. نمی دونم چقدر باید بگردم تا یه جای مناسب مثل اینجا پیدا کنم. اگه مشکل و اختلاف ما تموم نشه آقای مرادی راپورت من رو میده و معلوم نیست چی بشه...
مقاوتم برای گریه نکردن باعث شده بود سرم به لرزش بیفته. قورت دادن بغضم هر لحظه سخت تر میشد. پژمان بعد از تموم شدن حرفام هیچی نگفت و رفت. پارسا پاشد و رفت از آشپزخونه برام یه لیوان آب آورد. رفت نشست سر جاش و صبر کرد تا من آبم رو بخورم. خوردن آب به آروم تر شدنم خیلی کمک کرد. قیافه پارسا اصلا اون قیافه ناراحت چند دقیقه قبل نبود. با یه لحن خیلی ملایم و حتی کمی مهربون بهم گفت: همه ی این شرایطی که گفتین برای ما هم هست. اتفاقا به دو تا پسر مجرد خیلی سخت تر خونه اجاره میدن. سخت گیری های بعدش هم بیشتره. ما هم به خاطر شرایط کاری مون و مناسب بودن اینجا به سختی صاحب خونه رو راضی کردیم که بهمون اجاره بده. راضی کردن بنگاه دار که خودش داستانی داره. آقای مرادی رو هم که خودتون بهتر از همه می شناسین. درست بعد از اون جنجالی که شما و دوست تون راه انداختین ، اومد دم در خونه و هر چی از دهنش در اومد گفت. هر تهدیدی که تونست کرد. اگه من پژمان رو آروم نمی کردم معلوم نبود چی بشه و چه رفتاری با مرادی بکنه. چه بسا همون شب باید از اینجا رفع زحمت می کردیم. حالا هم نگران نباش. ما آدمایی نیستیم که بد کسی رو بخواییم و راضی به آواره شدن کسی باشیم. همینکه میگین توی تابلوی اعلانات برای همه توضیح دادین کافیه. منم موافقم که این اختلاف همینجا تموم بشه. وگرنه برای همه مون بد میشه. جلوی هر چی رو بشه گرفت ؛ جلوی حرفای مفت این جماعت رو نمیشه گرفت...
رفتار پارسا حسابی خجالت زده ام کرد. به سختی بلند شدم. رو به پارسا گفتم: نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم. مردونگی کردین. دیگه مزاحمتون نمیشم... از خونه شون اومدم بیرون. از درد پام ناخواسته لنگ می زدم. وارد خونه شدم. به وسط هال که رسیدم رو دو تا زانوهام نشستم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. دوست داشتم با همه ی توانم جیغ بزنم...


ادامه دارد...



نوشته: شیوا