جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن ( قسمت دوم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب درد مزمن ( قسمت دوم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

درد مزمن ( قسمت دوم)


نوشته : عقاب پیر

پژو چهارصد و پنج آبی رنگی که فرو رفتگی مشخصی بر روی سپر سمت راست خودش داشت به آرامی وارد گاراژ شد. کارگرهای گاراژ برای فرار از سرما در چند گوشه گاراژ با تخته های میوه خورد شده آتش روشن کرده بودند. عده ای بی توجه به سرمای هوا مشغول ور رفتن با موتور ماشینهای موجود در گاراژ بودند. پژو چهارصد و پنج آبی یکراست رو به روی دفتر گاراژ پارک کرد. چند کارگر از کنار پیت حلبی های سرخ شده از گرمای آتش فاصله گرفتند و قدم زنان به سمت ماشین امدند. درب پژو باز شد. مردی میان سال با موهای جو گندمی و ریش کم پشت سیاه و سفید در حالی که کیف چرمی خوشرنگی به دست گرفته بود از ماشین پیاده شد. "سلام حاج سعید؛ خوش اومدی" با شنیدن صدای مبهم دو کارگر حاج سعید لبخندی گرمی به اونها تحویل داد و منتظر شد تا به او نزدیکتر بشن. اون گاه بود که همدیگر رو در آغوش گرفتند. کیفیت لباس مرد به هیچ عنوان متناسب با لباس کارگران نبود.رفتار اونها با حاج سعید رفتار دوستانه ای بود و نه رفتار رسمی و خشک. بعد از احوال پرسی کوتاه دو کارگر حاج سعید رو رها کردند و به سمت پیتهای حلبی خودشون برگشتند. حاج سعید که هنوز کیف چرمی خودش رو در دست داشت قدم زنان به سمت دفتر گاراژ راه افتاد. با باز شدن درب دفتر گاراژ- که به درشتی و با خطی بد روی یک مقوای بد قواره "مدیریت" نوشته شده بود - هُرم گرما به صورت حاج سعید خورد. برای لحظه ای بخار کل سطحِ عینک حاجی رو گرفت. بطوری که متوجه خیز برداشتن- مردی که پشت میز نشسته بود - به طرف خودش نشد. مرد با گرمی خاصی رو به حاجی گفت " به به حاجی خودمون. بابا منور کردی عزیز. صفا آوردی" .حاج سعید که تازه متوجه حضور مرد شده بود خنده ای کرد و با صدایی رسا - قبل از پاک شدن کامل عینک- رو به مرد گفت " اکبر آقا سعادت ماست اخوی. خوبی ؟" . " خداروشکر با دیدنت عالی ترم مرد" . اون دو همدیگر رو در آغوش گرفتند درست مثل دو دوست که سالها از دیدن هم محروم بودند و حالا دست قضا اونها رو به هم رسونده. حالا عینک حاجی کاملا از بخار پاک شده بود. با اشاره اکبر آقا. حاجی به روی صندلی رو به روی میز نشست. " مشتی ؛ یه دوتا چایی برامون بیار. ". هنوز جمله اکبر به پایان نرسیده بود که پیر مردی چروک خورده وارد اتاق شد. با دیدن حاج سعید لبخندی از ته دل به روی صورتش کشیده شد و در حالی که سعی میکرد دست خیسش رو برای دست دادن با حاجی آماده کنه اونها رو محکم به بلوز پشمی رنگ و رو رفته خودش مالوند. حاجی به سمتش نیم خیز شد و قبل از پاک شدن کامل دستهای پیرمرد رو گرفت و بوسه ای به شونه اش شد. کاملا مشخص بود که پیرمرد از فروتنی حاجی یکه خورده . اگر کسی دقت میکرد میدید که کمی اشک دور حلقه چشم پیر مرد جمع شده. چیزی که پیرمرد دوست نداشت کسی اون رو ببینه. " مشتی خیلی چاکریم" ." ما بیشتر حاجی جون. صفا اوردی" ." دخترت بهتر شد؟ " . شنیدن این جمله تمام صورت پیرمرد رو دگرگون کرد. در حالی که در تلاش اولیه اش برای پنهان کردن اشکها موفق بود ولی اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش رو رو به سقف اتاق کرد تا شاید جاذبه زمین به کمکش بیاد و جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره. با صدایی که به وضوح رنگ بغض میداد گفت " خدا رو شکر الحمد لله. خداروشکر. به لطف شما..خوبه". اکبر به داد مشتی رسید و با صدایی که میخواست جو گفتگو رو عوض کنه رو به حاجی گفت " خداروشکر.عملش کردن. عمل هم موفق بوده ظاهرا. البته باز هم به امید خدا. باید صبر کرد و دید کی عمل دوم رو میشه انجام داد. توکل به خدا ". پیرمرد آهی کشید . حالا بیشتر موفق به کنترل خودش شده بود. ولی هنوز با بازی با تُن صدا در تلاش بود تا لرزش صداش به نظر نرسه. " واقعا لطف کردی حاجی. بعد خدا امید ما به شماست. خدا برای بچه هاتون نگهتون داره" . " لطف داری مشتی. من چی کارم. جز یه وسیله. دعا کن خدا ابروم رو نبره. " مشتی با دستهای چروک خوردش استکانهای چای رو از روی میز اکبر برداشت با گفتن " با اجازه" از اتاق خارج شد. " خیلی لطف کردی حاجی. پنجاه میلیون خیلیه. .." . "حرفشم نزن اکبر. نمی خوام بشنوم. بگو چی داری برام ؟ " اکبر نفس عمیقی کشید؛ به صندلی چرمی رنگ و رو رفته اش تکیه داد و چشم به چشمان حاجی دوخت. " بدبختی که تمومی نداره حاجی جون. یه نگاه به دور و بر بنداز . همه بد بختن. یکی دختر میخواد شوهر بده. یکی آسم داره. یکی مادر پدر مریض داره. یکی بچه نا اهل داره..چی بگم والا. هر روزم بد تر میشه. " . " میدونم اکبر. ولی ما که کاره ای نیستیم . فوقش بتونیم یه بد بختی رو از رو دوش یکی بر داریم. همین" . صدای تق تق در مکالمه رو ناتمام گذاشت. مشتی با یک سینی اهنی که خطوط خراش روشون نشون میداد سالها از عمرش میگذره وارد اتاق شد. با دقت یک استکان چایی غلیط رو به همراه یک قندون چینی نیمه پر جلوی حاجی گذاشت و استکان دوم رو جلوی اکبر. " دمت گرم مشتی. برو ببین بچه ها چایی نمیخوان؟" . مشتی " به چشم قربان" گفت و بدون نگاه به صورت حاجی از در خارج شد. " مرد خوبیه. خیلی مودبه و آبرو داره. خدا کنه دخترش خوب بشه" ؛ " خوب شدنش دست خداست ولی کی دیده سرطان خوب بشه!" .اکبر که کاملا منقلب شده بود تکانی به صندلی خودش داد و از پشت شیشه کناری حیات گاراژ رو بر انداز کرد . " اخه چرا حاجی؟. چرا باید یه دختر بیست و سه ساله سرطان بگیره؟ مگه چه گناهی داشته؟ سیگار میکشیده ؟ یا چه میدونم عادت بد غذایی داشته؟ " . حاجی استکان چایی رو برداشت و یک حبه قند توی چایی زد و با دقت به اکبر خیره شد. " کدومش چرا داشته که این یکی داشته باشه؟ هان؟ آخرش خواست خداست. " . اکبر صندلیش رو به سمت حاجی چرخوند و بهش خیره شد. " نمیگم حق با شما نیست ولی خیلی درد داره حاجی..خیلی.مَشتی مستحق این همه درد نیست" . حاجی حبه قند خیسش رو به دهن برد و چند قُلپ از چای داغش زد و به ساعت مچیش نگاه کرد. " چیزی برام نداری اکبر آقا؟""مورد که زیاده . بستگی داره بخوای مورد شادی باشه یا غم " . حاجی یک نفس تمام چاییش رو نوشید و استکان رو روی میز روبه رو گذاشت. پاهاش رو روی پاهاش انداخت و با اعتماد به نفس گفت " سخت ترینش. دردناک ترینش. میخوام پاک بشم اکبر. میخوام گناهی رو دوشم نَمونه. " ."حاجی زیاد به خودت فشار میاری. تو هم آدمی. روحت واینقدر  آزار نده.زن و بچه ات چه گناهی کردن. روحت و نابود میکنی اینطوری برادر من!.  بیا یه چند تا مورد شادی رو به سرانجام برسون. به خدا شادی هم ثواب داره" " نه اکبر. نه. شادی لذت هم داره. من درد میخوام. میخوام پاک بشم". اینبار اشک به چشمان حاجی سرک کشیده بود ولی او دلیلی برای کنترلش نیمدید. وقتی یک قطره اشک درشت از چشمانش افتاد و روی لباسهاش محو شد به یک نقطه بی ربطی خیره شد و گفت " شهید که نشدیم اقلا بارمون و ببندیم. " ."خیلی خوب خیلی خوب. بسه دیگه . خودت خواستی. به من هم ربطی نداره. مورد موردِ سختیه. ایندفعه باید از آبروت بگذری. تهشم معلوم نیست چیه. " حاجی که انگار با شنیدن حرفهای اکبر خون تازه ای به رگهاش جاری شده بود. با دست چپ تَتمه اشک روی چشمهاش رو پاک کرد و با دقت به اکبر گوش داد. "مرتضی رو یادته . همون جوان بیست و پنج ساله ای که دو ماه قبل دم گرگ و میش صبح وقتی داشت میاومد سر کار  تو سه راه آذری رفت زیر تریلی و در جا مرد." مکث اکبر خون حاجی رو به جوش اورد. با بی حوصلگی تمام گفت . " اره یادمه خدا رحمتش کنه. خوب؟ " .اکبر دوباره چرخی به صندلیش داد و با گفتن "استغفروالله" به حرفش ادامه داد. " زیر یه سال بود ازدواج کرده بود. از همون اولش هم خانوادش با ازدواجش مخالف بودن. چه میدونم. ..دختره شمالیه. میگفتن به ما نمیخوره. دختر شمالی .تو یه خانواده اصالتا کاشانی . خودت میفهمی که؟" . حاجی به وضوح از طفره رفتنهای اکبر خسته شده بود. از جا بلند شد و تا دم در رفت. از بسته بودن در که خاطر جمع شد در حالی که صورتش هنوز رو به در بود لحظه ای سکوت کرد تا از نبودن هیچ احدی پشت در مطمعن بشه. چند قدم به سمت میز اکبر رفت . " چی میخوای بگی؟ " . " هیچی. شما سوال کردی. یه مورد سخت خواستی. منم دارم میگم." . "نمیفهمم اکبر درست حرف بزن" . " ببین حاجی. نمیخوام غیبت بکنم. خانواده مرتضی باهاش سر شب هفت قطع رابطه کردن. خرجی بهش نمیدن. از طرفی یه دختری که زیر یه سال سایه شوهر بالا سرش بوده ممکنه هر کاری بکنه. رفقای مرتضی هم یه چیزایی میگن. " . حاجی که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. به میز اکبر نزدیک شد. " رفقای مرتضی چی میگن؟" . اکبر که به وضوح میخواست از دست چشمهای بر اشفته حاجی در بره. از پشن میزش بلند شد. صورتش رو به سمت شیشه اتاق برد و به حیات خیره شد. " چیزی نمیگن. گفتم که نمیخوام غیبت کنم. ولی. میگن ممکنه سر و گوشش بجنبه" . " به همین راحتی به دختر مردم تهمت میزنن نه؟ ..در ثانی تو چی کاره بودی پس؟ مگه مرتضی بیمه نداشته؟" . خنده مسخره ای روی صورت اکبر شکل گرفت و تمام قد به سمت حاجی برگشت. " مهندس! مثکه حالت خوش نیست شما! یا شایدم مغزت و بالا شهر جا گذاشتی. اخوی! ایجا من هم بیمه نیستم چه برسه به این کارگرها. کلا چقدر دستمون میاد که یه درصدیش رو بدیم برای بیمه" . این بار حاج سعید بود که میخواست از زیر دست چشمهای اکبر در بره. تازه متوجه شده بود چه گاف بزرگی داده. وانمود کرد که در حال فکر کردنه. بعد از دور شدن از میز اکبر رو به تابلو " و ان یکاد" اویزان شده روی دیوار اتاق کرد و گفت " یه مقرری براش در نظر میگیرم. به اندازه حقوق مرتضی" . اکبر خنده مسخره ای کرد و دستهاش رو به هم سایید و گفت " دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردید. واقعا چقدر کار سختی بود!". حاجی کاملا متوجه منظور اکبر شده بود ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. ولی اکبر ول کن معامله نبود. از پشت میز خودش روبه حاجی که هنوز ایستاده بود و به تابلو " و ان یکاد" خیره شده بود رسوند. با سماجت حاجی رو مجبور کرد به سمت خودش بیاد و توی چشمش خیره شد " زنی که یک سال مَزَش رو چشیده با چندرغاز شما اروم نمیشه. وقتی هزار تا گرگ ده برابر اون چندر غاز و بهش میدن.". حُرم سرمایی که بر اثر باز شدن یکباره در وارد اتاق شد اکبر و حاجی رو به خودشون آورد.اون دو درست مثل دو نوجوان که دُزدکی در پشت خانه شان مشغول سیگار کشیدن بودند . با امدن پدر حسابی لو رفته بودند بلند بلند در باره مطلب بی ربطی شروع به صحبت کردن کردند. " آفرین حاجی. آفرین. منم جای تو بودم توی بندر یه گاراژ میزدم .هزینه ها کمتره؟ " آره معلومه کمتره" . مرد جوان که انتظار دیدن حاجی و اکبر رو نداشت از باز کردن در بدون در زدن عذر خواهی کرد. اکبر که میخواست نشون بده مکالمه قبل از باز شدن در کاملا عمومی و ساده بوده رو به جوان تازه وارد کرد و از اون سوالی را که از حاجی پرسیده بود تکرار کرد " حمید جان تو چی فکر میکنی؟ حاجی تو بندر گاراژ بزنه یا نه؟ " بعد مثل اینکه به اشتباه خودش پی برده باشه رو به حاجی کرد و گفت. "حاجی جان معرفی میکنم. حمید ؛ برادر خانومم. الان یه چند ماهی میشه با من کار میکنه. به امید روزی که جای من و بگیره انشالله. " در حاجی هم اثری از اضطراب و عصبانیت چند لحظه پیش نبود. لبخند مصنوعی زد. و در حالی که دستش رو به سمت حمید دراز کرده بود گفت " خیلی خوبه. کار درستی کردی. اینطوری خانومتم خیالش راحت میشه. میدونی. جوون باید کار کنه. " . " همینطوره". حاجی فرصت رو مناسب دید. کیف چرمیش رو از روی صندلی برداشت و روبه اکبر گفت " بازم بهت تلفن میکنم. به نظر تخصصیت در باره اون گاراژ تو بندر نیاز دارم خوب فکرات رو بکن." . بعد دستی به شونه های حمید کشید و از اتاق خارج شد.
صدای چرخش کلید داخل قفل درداخل منزل خالی چرخید. با باز شدن لای در؛ دسته های نور همانند پیش قراولان یک نبرد به داخل راهرو منزل ریختند. از لای در یک پا که با یک کفش مردانه مشکی براق پوشانده شده بود وارد راهرو شد. پای دوم که رَد گِل روی پاچه شلوارداشت سریعتر خود را به داخل کشید و به یکباره همه جا تاریک شد. از داخل دستشویی صدای چکه آب میامد. مرد بدون توجه به صدا کُت خودش رو روی صندلی که با درب ایوان فاصله اندکی داشت رها کرد و یکراست به سمت درب بسته اتاق خواب رفت. از روی زمین مُشَمای پلاستیکی رو برداشت و با بی حوصلگی کاغذی از داخلش بیرون کشید:
عسل, 24, هفت صبح. "همین؟! عسل بیست و چهار!. پفیوزهای حروم زاده. صدبار به این پفیوزها گفتم من بُکُن نیستم. بُکُن هستم ولی نه هر بُکنی! اگر اونطوریاش بودم این همه پول نمیدادم به این جاکش ها. نمیفهمن. نمیفهند. دیوانم دارن میکنن. بازم چیزی پیدا نکردند رفتن یه دختر بد بخت و نمیدونم یا دزدیدن یا هر چی. اونوقت اوردن اینجا که بفرما. آخه پفیوز مگه من بُکُنم که برام از این موردها میارید!!؟؟ من بازی دلم میخواد . دلم حرف زدن میخواد. دلم میخواد ول بدم خودم رو. دلم..دلم ..نمیدونم چه مرگمه. اون از اون دختره مینو. اینم از طلا. نه بهشت به من اومده نه طلا. حالم و بهم میزنن. دلم نمیخواد حتی توی اتاق برم. نمیدونم. نمیفهمم. یعنی اینقدر سخته فهم این مطلب؟ یعنی فقط من تو دنیا اینطورم؟ روحم و جا گذاشتم یه جا. که اونجا "جا" نیست. یعنی " جا" هستا ولی "هر جایی" نیست. به کص شعر گویی افتادم. سیگارم و روشن میکنم. توی  راهرو قدم میزنم. این طبقه هیچ کس توش نیست. حتی میشه توی این طبقه بد مستی کرد عربده زد. فریاد زد. حتی فریادمم نمیاد. الان باید پیش عیال باشم. پیش بچه هام. اینجا چی کار میکنم؟ اینجا چی کار میکنی پفیوز؟ این کارا چیه؟ .خدایا این احساسات متناقض داره دیوانم میکنه. تشنمه. آب نمیخوام ولی تشنمه. بلند شو مرد! این کارها چیه؟ مورد خاصی . اونها هم برات جور کردن. حالا نق نق کردن دیگه چیه؟. هم بیار برو تو اتاق. شاید مورد خوبی بود. بازی هم نکرد که نکرد. تخمت! میتونی بُکنیش که. کی به کیه. بهتر از عیالته که. بیست سال اختلاف سن دارن. کُص این و داری با تونل اون مقایسه میکنی. برو. برو بُکنش. رونش و لیس بزن. گاز بزن. کی میفهمه؟ تا هفت صبح ماله تو هست بعدش به تو چه؟ سینه هاش و پاره کن. مگه پولش و نمیدی؟ حیف این کیر نیست حروم بشه ؟ کی از اون دنیا اومده تا بگه چه خبره؟ تخمت. برو ..پفیوز خجالت نمیکشی. حیا کن. مردک الدنگ بیناموس مگه خط قرمز برای خودت نزاشتی؟ فرقت با اون مهندس ریاحی چیه که ماهی یه صیغه میکنه و ده تا زیر ابی داره؟ داری عین اون میشی. بلکه بد تر. ریاحی دمار از روزگار دخترها درنمیاورد. تو ناکس حتی نمیزاری ببیننت .حتی اونقدر بهشون فرصت نمیدی بفهمن چرا اینجا هستن. حتی ..حتی.یادت رفته یکیشون رو اونقدر زدی که خون بالا اورد. یا اون یکی رو اونقدر رو تنش آتیش سیگار خاموش کردی که دفعه بعد قیمتت رو بالاتر بردن!. پفیوز تو آدمی اصلا؟ ..چرا اینطوریم؟ چرا؟ مثل یه حیون شدم. یه گرگِ درنده بی وجدانِ پَست. گرگ گرسنه نباشه نمیدره .من واسه تفریح میدرم. دست خودم نیست پاهام دست خودم نیستن. اون لرزش و بعدشم رعشه به سراغم اومده. نمیدونم از حس کنجکاویه یا شهوت . ولم میخواد رون طلا رو لیس بزنم و سرم و بین پاهاش بزارم. ای خدای من. دلم میخواد امشب بازی نکنم. بد جوری خمار یه دونه تَنگِشم. این افکار نرمم میکنه. دستم به دستگیره در میره  و اون رو باز میکنه. مثل دفعات قبل یه جعبه روی زمینه. اروم درش رو باز میکنم. پتوی روش رو کنار میزنم. دخترک هنوز بیهوشه. قیافه تو دل برویی داره. مثل یه غذای گرم می مونه توی یک رستوران شیک. و شکم گرسنه. به جای دلم آلتم راست میکنه. فکر میکنم فرصت نباشه بازی بکنم. باید تا وقت دارم از تن این دختر استفاده بکنم. از همون جا لبش رو میبوسم. بغلش میکنم. سبکه. شاید پنجاه کیلو. میندازمش روی تخت.با انگشت امتداد رگ گردنش رو مرور میکنم. هنوز بیهوشه. دستهای ظریفش رو با یک طناب ضخیم از پشت میبندم. .وجدانم تویِ یه گونی دربسته؛ ته یه زیرزمین نمور؛ زیر یه خروار آت و آشغال دفن شده. حالا فقط لرزش دارم. تمام تنم از ذوق میلرزه. یه دهن بند قرمز رو با فشار تو دهنش فرو میکنم و از پشت سگکش رو میبندم. روی چشمهای بسته دخترک یه پارچه سیاه می بندم. هر کدوم از پاهای طلارو به یک ور تخت سفت میکنم.با این روشِ بستن  واژنِ کوچکش از زیر دامن بیرون افتاده. این بد بخت رو از کجا اوردن که دامن پاشه؟ حتما از توی یه خونه ای چیزی آوردن و الا دختر بیست و چهار ساله با دامن و لباس خونه؟ برام مهم نیست. با انگشت روی واژن دخترک -که مشخصه خیلی سر سری تمیز شده-دست میکشم. لرزشم شدید تر میشه. لبهام ناخود اگاه به سمت واژنش میره و اون رو بی بوسه. دخترک تکون کوچیکی میخوره. ولی چه اهمیتی داره؟ زبونم رو با فشار داخل واژن میکنم. و بعد انگشت دست راستم رو کاملا توی واژن میبرم و تکون میدم. شدت تکونهای دخترک بیشتر میشه. الان بهترین وقت بود برای یه بازی. ولی حوصله ندارم. نمیخوام هیچی از این دختر بدونم. حتی نمی خوام صداش رو بشنوم. شاید تقدیر امشبم اینه که فقط ارضا جسمی بشم. از خود ارضایی خسته شدم. این افکار بیشتر ازارم میده. الت قطورم و بدون توجه به کوچکی واژن با فشار به داخل واژن میکنم. مشخصه دخترک بیداره و با تکونهایی که می خوره سعی داره از شرایط جدید فرار کنه. کشیده ای توی صورت میخوابونم. صدای ناله از زیر دهن بند میاد. من کی ام؟ من چه حیوانی هستم؟ دقیقا از کدوم مدلش؟ کشیده دوم رو محکم تر و با حرص بیشتری به صورتش میزنم. همینطور که آلتم توی واژنش جلو و عقب میره با دست زیر گردنش رو میگیرم و فشار میدم. صدای مبهم و خس داری از زیر دهن بند بیرون میاد. این تمنای هواست!. اجازه تنفس با یک کشیده دیگه همراهه. آلتم حسابی مشغول عیش و نوشه. لذتی که میدونم چند لحظه دیگه نخواهد بود به سراغم میاد. یه نوع سرخوشی قبل از فاجعه. سینه های طلا اونقدر کوچیکه که میلی بهشون ندارم. فقط با کشیده های بی هدف به اونها سر خودم رو گرم میکنم. دیگه وقتشه. وقت اوجه. توی این افکارم که انگار خالی میشم. سرم کیج میره. تلمبه های اخر هر کدوم انرژی بیشتری ازم میگیرن. وجدان که هیچ. عقلم هم به ته آب میره. حالا واقعا یه کُپه گوشت و مو هستم بدون ذهن. الت کوچک شده خودم رو از واژن طلا در میارم و اون رو با بی میلی به تنش میمالم. این یعنی غذا خوردن تمام شد. حالا کی طرفها رو جمع میکنه. سرم گیج میره. میدونم اگر بخوابم تا زمان جمع کردن طلا اینجا خواهم بود. چیزی که خط قرمزمه. باید این دخترک رو جمع و جور کنم. به سمت کشوی کناری میرم. طبق معمول سرنگ رو از مابع بیهوش کننده رقیق پر میکنم. کنار دختر که هنوز هم به تقلای خودش ادامه میده مینشینم. فکر شومی به سرم میزنه. که تو اون حال ازش منصرف میشم. سرم رو به سمت بازوی دخترک میبرم و گاز محکمی از روی شونش میگیرم. نعره طلا از زیر دهن بند ازار دهنده است. جای گاز زدنم شروع به بنفش شدن میکنه. نوک سرنگ رو به وسط بخش نارنجی فرو میکنم . با خنده ای مضطرب محتوای سرنگ رو به تنش فرو میکنم. کار من تمام شده. باید به سرعت اینجا رو ترک کنم. تا قبل از اومدن نظافت چی ها!.

ماشین بی ام و سفید رنگ بدون توجه به غُغُر کردنهای پیرمرد دربان از خیابان شلوغ شریعتی  بالا تر از پل سید خندان وارد محوطه ای خالی شد.راننده بی ام و با بی دقتی تمام ماشین را در نزدیکترین مکان به درب ورودی ساختمان دو طبقه - که مشخص بود در گذشته کاربری دیگری داشته - پارک کرد. مردی با ته ریش سیاه و سفید در حالی که بی حوصله به نظر میرسید از ماشین پیاده شد و به سرعت وارد ساختمان شد. از درب اول که به پله های طبقه دوم منتهی میشد عبور کرد و با صدایی خسته از اولین زن عبوری آدرس اتاق خانم دکتر حسینی را گرفت. زن هم بدون معطلی -در حالی که به نظر میرسید انتظار این سوال را از مرد داشت - بدون بیرون امدن یک کلمه انگشت اشاره خود را به اتاقی در میانه راهرو دراز کرد و بدون معطلی به سمت درب ورودی حرکت کرد و ثانیه ای بعد از زاویه دید مرد خارج شد. مرد زیر لب چند ناسزا به روزگار گفت و به سمت همان اتاق میانه راهرو حرکت کرد. چند ضربه به درب ورودی اتاق که با بی سلیقگی روی آن عبارت " مدد کار اجتماعی" درج شده بود زد. صدایی نا رسا از داخل چیزی گفت که مرد آن را حمل بر " بفرمایید تو" کرد.دستگیره در را به سرعت چرخاند و وارد اتاق شد. اتاق پر از نور افتاب بود. برای لحظه ای چشمان مرد که به این حجم از آفتاب عادت نداشت اطراف را سیاه و تار میدید. بر اساس این پیشفرض که فردی داخل اتاق است بلند سلامی گرفت و در حالی که با دست راست سعی در گرفتن شدت نور خورشید داشت به سمت میز چوبی گوشه اتاق حرکت کرد. " سلام خانوم دکتر. بنده رازی هستم سعدی رازی. آقای معتمدی شما رو معرفی کردند. " . زن که لقمه نیمه بلعیده شده صبحانه اش رو با بی میلی به روی پیش دستی روبه رو گذاشت و در حالی که سعی میکرد ادب رو رعایت کند از آقای رازی خواست بر روی صندلی رو به روی میز بنشیند. بعد مابقی غذای داخل دهان رو به سرعت فرو داد و بعد از چند سرفه مصلحتی گفت " آقای رازی. چکاری میتونم براتون بکنم؟" . حاج سعید کیف چرمی اش رو به روی زمین گذاشت و پای راستش را به روی پای چپ انداخت . " راستش نمیدونم چقدر اقای معتمدی به شما توضیح دادن  ..ولی .." . " ایشون هیچی به من نگفتن. فقط گفتند شما تشریف میارید و سوالی دارید. من در خدمتم اقای رازی" . حاج سعید کار خودش رو سخت تر میدید. به ساعت نگاهی کرد. تا جلسه بعدی فقط یک ساعت و نیم وقت داشت. با احتساب ترافیک خیابان شریعتی همین حالا هم دیرش شده بود. پای راستش رو به روی زمین گذاشت . در مشخصا سعی میکرد بیشتر روی موضع تمرکز بکنه. نگاهش رو به صورت خانم دکتر دوخت و گفت : راستش چطور بگم. من صاحب یک کاراژ تعمیر ماشین هستم توی بلوار ابوذر .میشه پایین شهر. راستش این گاراژ مال پدر خدابیامرزم بوده و الا تا الان فروخته بودمش. میدونید که خیلی سخته از بالای شهر سر زدن به چنین جایی. " نگاه بی حوصله زن مدد کار به حاجی فهموند که وقت حاشیه گفتن نیست. " میدونید قضیه از این قراره که چند ماه قبل یکی از کارگرهای من توی یک تصادف عمرش رو داد به شما. خیلی جوان بود." مدد کار که به روشنی با شنیدن کلمه تصادف فایلهای ذهنی و کیسهای قبلی خودش رو مرور میکرد منتظر جمله کلیدی حاجی موند. " خوب این کارگر من زیر سی سالش بود. میدونید که کارگری و گرونی و این بدبختی ها که نیازی به گفتن نداره. " حوصله مدد کار از حاشیه رفتنهای حاجی سر رفته بود. بهتر دید تا با پریدن به میان حرف حاجی مکالمه رو سریعتر و بهتر ادامه بده . " خوب حالا اشون حالشون چطوره" . حاج سعید لبخند تلخی زد و سعی کرد تا چهره غمگینی از خودش نشون بده. " ایشون. ..ایشون تموم کردن" .تمام فرضیات پرستار به یکباره فروپاشید. باز هم در برزخی قرار گرفت . هیچ چیز برایش قابل حدس زدن نبود. پس بهتر دید به سوال اول برگردد. " خوب خدابیامرزدشون...من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟" . حاجی باز هم از اینکه باز هم نتوانسته به اصل موضوع برسد شرمناک شد. "میدونید خانوم. ایشون که مرده خدابیامرزدش. ولی خوب. ایشون کمتر از یک سال قبل از فوتشون. ازدواج کردند. " . اگر حاجی سرش را بالا می گرفت برق چشمهای پرستار رو میدید. ولی حاجی با گرفتن قیافه ای غمگین, سر به زیر زمین رو دید میزد. انگار خودشرو در مردن مرتضی مقصر میدونست. ولی پرستار که به روشنی مورد مورد نظرش رو پیدا کرده بود با توجه مضاعف به حرفهای حاجی گوش میکرد. "خوب .میدونید که یه زن بیوه. بی پولی. خانواده شوهر هم حمایت نمیکنن. میفهمید که چی میگم…" پرستار هیچ وقت اینقدر یک موضوع رو نفهمیده بود. با چرب زبانی در حالی که سعی میکرد خودش رو متخصص موارد اینچنینی جا بزنه با لحنی پر از اعتماد به نفس رو به حاجی کرد و گفت " خوب میفهمم چی میفرمایید. و واقا معتمدی بی خود شماروبه ما معرفی نکردند. ببینید اقای رازی ما زیاد از این موارد دارم . زنهای سرپرست خانواده . شوهر از دست داده. شوهر معتاد. خلاصه افرادی که به شدت به کمک نیاز دارن. الیته خود شما بیشتر واقف هستید که جنس کمکهایی که این خانومها نیاز دارن لزوما مادی نیست. اونها باید بفهمند که به تنهایی میتونن روی پای خودشون بیاستند. این مرحله اوله. و ما اینجا به خوبی میتونیم با روانشناسان خبره ای که داریم این قبیل افراد رو درمان کنیم. مرحله بعدی …" حاجی که خودشرو در موقعیت خرید یک جنس میدید ناخود آگاه قیافه غم زده اش رو کنار گذاشته بود و با دقتی که همیشه در خرید جنس داشت به زن خیره شده بود. گفتگوی بین ان دو بیشک شبیه چونه زدنهای خریداران و فروشندگان درچهارشنبه بازار ها بود. بعد از چند ثانیه مکث عمدی زن مدد کار تن صدای خود رو پایین اورد. اگر کسی به این مکالمه گوش میداد در این لحظه حس میکرد که زن مطلب مهمی رو میخواد با حاجی در میان بگذارد. " ولی مرحله بعدی خیلی حساسه. " حاجی ابروهای خودش رو گرفت به صورتی که انگار به رازی بزرگ گوش میده. "در این مرحله زن بیوه اعتماد به نفس لازم رو داره ولی باید بفهمه که باید بدنبال یک کار مناسب هم بگرده و تن به هر کاری نده. منطورم رو متوجه میشید که " . حاج سعید سرش رو به نشانه تایید تکون داد ولی ترجیح داد منتظر ادامه جمله زن باشه. چیزی که هرگز به وقوع نپیوست. درب اتاق باز شد. و زنی حدودا پنجاه و چند ساله یک سینی چای بدست وارد اتاق شد. اونجا بود که حاج سعید به یاد جلسه بعدی افتاد و سراسیمه از صندلی بلند شد. زن مددکار که  حس میکرد در حال از دست دادن مشتری قابل و ثروتمندی است - خشم خودش رو از زن سینی بدست به زمان دیگری موکول کرد و با لحنی که سعی میکرد جذاب به نظر برسدو در عین حال بی نیازی خودش رو به رخ حاجی بکشه -  رو به حاج سعید گفت " خدا حفظتون کنه که به فکر این اقشار اسیب پذیر اجتماع هستید.  ما متخصصین مجربی داریم که البته بسیار سرشون شلوغه . اما شما دوست اقای معتمدی هستید و ایشون به ما لطف دارند .و ما مورد شما رو در اولویتمون قرارمیدیم" بعد در حالی که حاجی سراسیمه سعی میکرد به سرعت از اتاق خارج بشه به او گفت " میخواید برای جلسه بعدی با یکی از متخصصینمون قرار ملاقات بگیرم؟ ...میدونم سرتون شلوغه" . حاجی کاملا به در خروجی رسیده بود برای رعایت رسم ادب رو به زن مدد کار کرد و گفت " بله لطفا. من با شما بازم تماس میگیرم...ممنونم." با بسته شدن در و خروج حاجی از اتاق زن مددکار وقت رو برای فروریختن خشم خودش بر روی مستخدم سینی به دست مناسب دید. " عفت خانوم دست شما درد نکنه. اخه این وقت بود اومدی تو تاق. مگه اینجا طویله است خانوم. کسی یادت نداده در بزنی..ولی من یادت میدم..همین و میخواستی دیگه؟ رفت. یه مشتری پرید. به همین راحتی. وقتی اخر ماه نتونستیم حقوقت رو بدیم ادم میشی. حالا برو بیرون. " . زن سینی به دست که فکر میکرد از اوردن به موقع سینی چای نشویق خواهد شد. اوضاع رو بسیار بد دید و بدون معطلی از اتاق خارج شد.

با شنیدن صدای چند بوق، کارگری با لباس سرمه ای به سمت درب گاراژ دوید. قبل از رسیدن به در چند بوق پی در پی دشنامهای کارگر رو به همراه داشت. دشنامهایی که بعد از باز کردن در به ثنا و خوش آمد گویی بدل شد. با باز شدن در پژوی چهارصد و پنج آبی رنگ وارد گاراژ شد.و با سرعتی غیر معمول در جلوی درب "مدیریت" پارک کرد. سرعت خروج راننده از ان به حدی بود که چند کارگری که به سمت ماشین در حرکت بودند از دست دادن با راننده محروم شدند. حاج سعید که حتی فرصت بیرون اوردن کیف چرمی اش را هم نکرده بود. دستگیره درب اتاق میریت را چرخاند و وارد شد. اینبار نه حُرم گرمای اتاق عینکش رو بخار زده کرد و نه کسی داخل اتاق منتظرش بود. با بی میلی تمام نگاهی به اطراف انداخت و از اتاق خارج شد. هوای عصر یک روز زمستانی در تهران و آسمان دود الود و به شدت آوده شهر حاج سعید رو به یاد باغ سرسبزش در حوالی آمل انداخت. بی انکه تلاشی برای پیدا کردن اکبر بکند در جلوی سکوی ورودی جا خوش کرد. فکر کردن به باغ سرسبز و هوای پاک آمل حسابی وسوسش میکرد اما حجم کار و فعالیت حاجی مدتها بود اجازه خروج از تهران به او نمیداد. حاجی سرش رو بالاگرفته بود و به کارگران در حال حرکت که گهگاهی از دور بهش سلام میدادند نگاه میکرد. تا اینکه دستی محکم به شونه هاش خورد. " به به حاجی جون راه گم کردی باز شما؟ " . حاجی سرش رو چرخوند و به صورت اکبر خیره شد. "راه و که خیلی وقته گم کردم عزیز. خوبی؟" " خداروشکر. به مرحمت شما. زیاد این ورا پیدات میشه باوفا" ." خودت گفتی که راه گم کردم.. کجا بودی؟" " یه توک پا رفته بودم مسجد برای فریضه. شب که میرم خونه دیر میشه. خوب بیا بریم تو". " نه همین جا خوبه. زیر این هوای آلوده..امروز رفتم کلینیک مددکاری". قیافه اکبر تغییر تندی کرد. " مددکاری؟ بیخیال حاجی". " اره رفتم .یکی از رفقا معرفی کرده بود. اکبر. چرا همه این شهر بوی گه میده؟ " " شامت تیز شده حاجی..من که فقط بوی گازوییل و میفهمم" ." نه اکبر جدی میگم. همه جا بوی گه میده. همه واسه هم دارن دندون تیز میکنن تا یه تیکه سهم خودشون و بکنن. خدا کجارفته اکبر؟ " " ای بابا حاجی سر جدت ولم کن. حوصله فکر کردن ندارم. بعدش بکش بیرون از این مورد. حاجی شره دارم بهت میگم.شره…" . حاج سعید اهی کشید و دست اکبر رو توی دستانش گرفت و ادامه داد " منم شرم. ولی عوضش سخته. ادم و پاک میکنه. صیغل میده..بفهم." ." هر جور دوست داری از ما گفتن.فقط حاجی قبل هر کاری باید اطلاعات از اون کار داشته باشی. یادته تو خط؟ چند بار بابت نبود اطلاعات تلفات دادیم. چقدر رفقامون تیکه تیکه شدن. اینم میگم برای اطلاعاتت. طرف مارمولکیه حاجی. دیروز اومده بود اینجا داد و بیداد." . "اومده بود اینجا؟ " " اره اومده بود اینجا. داد وبیداد . یه ضره حیا نداره. گفت حق مرتضی رو میخوام. گفتم چه حقی؟ گفت حقش!. اگه حاج حسن نبود و ریش سفیدی نمیکرد زنگ میزدم صد و ده. " ." خوب بعدش؟ چی شد؟ " " هیچی . من پول زور نمیدم. اگه همین الان صد میلیونم بدی به این تیپ ادمها فردا بازم میخوان. یه حدی داره. البته بهش گفتم باید با شما حرف بزنم. هر چی شما بگی" . هنوز جمله اکبر تمام نشده بود که از سیاهی دست راست اکبر جوانی خوش تیپ که لباسهای تمیز و شیکی پوشیده بود و کت چرمی به تن به هر دو اونها سلام کرد. " سلام حمید جان. خسته نباش" " خسته نباشی آقا حمید. " . "قربان شما حاجی. امری نداری اکبر آقا؟ " " نه برو خدا به همراهت" . با گفتن این جملات مرد جوان از رو به روی هر دو اونها عبور کرد. " پسر خوبیه. فقط سر به هواست." .." اونم ماله جوانیشه. من و تو یه جور دیگه سر به هوا بودیم..حالا ولش کن. اکبر! هیچی به این زنه نگو . من درستش میکنم." " حاجی احترامت واجبه. منم نظرم رو گفتم ولی هر چی شما بگی" . حاجی یا علی گفت و از روی سکو بلند شد. و بی معطلی به سمت ماشین که در چند قدمی اونها پارک شده بود رفت. " پس هیچ کاری نکن. خودم حلش میکنم" " هر جور دوست داری" . بعد با یک یا علی دیگه وارد ماشین شد و استارت زد. اکبر با عربده ای بلند از یکی از کارگرها خواست تا درب ورود رو بازکنه و ثانیه ای بعد حاج سعید با زدن یک تک بوق از اکبر خداحافظی کرد و از گاراژ بیرون رفت. در بین راه داعما به فکر ان زن بیوه بود. تصور بی ابرویی دیروز ان زن حسابی ازارش میداد. وقتی در پشت چراق قرمز چهار راه سوم ایستاده بود . دخترک گلفروشی به سمتش امد. حاجی برای ثانیه ای زن بیوه را فراموش کرد. و به صورت دخترک خیره شد. دخترکی حدودا سیزده ساله. که دسته گل مریم بدست خنده شیرینی به حاجی تحویل داد. فرم ابرو و صورت گواهی میداد که افکار پریشان و در همی از ذهن حاجی گذر کرده. هنوز چند ثانیه ای به سبز شدن چراق باقی مانده بود . حاجی به سمت کیف چرمی اش خم شد. درب ان را باز کرد. با حالتی که انگار تمام سوراخ سمبه های کیف را از حفظ دارد و از تمامی اشیاء داخل کیف هم کاملا آگاه است بدنبال چیزی در کیف گشت. بعد ناگهان سراسیمه از نبودن چیزی مطلع شد. چراق کاملا سبز شده بود. حاجی بلکل حضور دختر گلفروش را فراموش کرد. گاز داد. و دراولین جا که امکان پارک کردن بود  ایستاد و به دقت داخل کیف چرمی اش را وارسی کرد.بعد با نگرانی فحشی زیر لب داد و عرض خیابان را دور زد و با سرعتی زیاد به سمت خلاف جهت به حرکت در امد. دقایقی بعد کارگری بر اثر بوقهای مکرر درب گاراژ را باز کرد و ماشین پژو چهارصد و پنج به سرعت وارد گاراژ شد. حاجی بی مهابا از در بیرون امد. اکبر با قیافه ای  که انگار منتظر حاجی بود و حرکاتی توام با تمسخر دسته  کلیدی را از دور به سمت حاجی تکان میداد . " حاجی جون . عاشق شدی برادر؟ " " کجا بود؟" " تو دفتر" " خداروشکر پیدا شد. والا ساختنش دردسر داشت" " اره والا این کلیدهای عجیب و غریب ساختنش سخته . مثل مال من نیست که دو سوته سر کوچه بشه ساختشون که" . "اینطورام نیست. الان هر ننه قمری هم کلید کپی میکنه" " ننه قمر هم نشدیم " . خنده هر دو با هوا رفت. تا ثانیه ای بعد دو باره به گرمی از یکدیگر خداحافظی کردند.

ساعت از یازده شب گذشت. صدای نیمه بلند تلویزیون به هواست. حاجی روی مبل لم داده ودر حال زل زدن به تلوزیون، هر از گاهی دست راستش را به داخل بلور پر از آجیل میکند و پوستهای تخمه را روی پیشدستی مملو از پوست تخمه تف میکند. هر از گاهی پوسته های تخمه ناخواسته به روی فرش قرمز زیر حاجی میریزد. هر بار که این اتفاق میافتد  زنی در میانه چهل سالگی - که با جدیت مشغول روزنامه خواندن است - سرش را به سمت حاجی میگرداند و با لحنی بیحوصله میگوید "بازم ریختی که .تازه جارو کردم" . و حاجی بی توجه به زن به آجیل خوردن و زل زدن بی هدف بی تلوزیون ادامه میدند. با شروع اخبار حاجی به خودش تکانی میدهد . با تکان حاجی زن بلافاصله روزنامه را به گوشه ای می اندازد و به دسته مبل تکیه میدهد. " سعید . کی کارت توی عسلویه تمام میشه؟ الان سه ساله زندگیمون به هم ریخته. تو هفته ای چند روز نیستی . اون روزهایی هم که هستی عملا نیستی. نصف شب میای .خسته ای. بابا ما هم ادمیم. " . حرفهایی که با بلند شدن عمدی صدای تلوزیون در میان صدای اخبار گو گم شد. حاج سعید با بی میلی رو به زن کرد و گفت  "چی کار کنم ریحانه جون.  نباشم دزدی میشه. همینجوریش کلی دزدی میکنن . نباشم چی میشه.". ریحانه ابروهایش را که مشخصا به تازگی برداشته بود به صورت اخم دراورد بعد لبخند کم رمقی زد و با لحن مسخره ای گفت " میدونم. شما وقف عام شدی. من و بچه ها هم به درک. اصلا میدونی چند سالشونه؟ من بدبخت هم کارهاشون رو باید بکنم. " . " ریحانه جان .چی کار کنم . استعفا بدم بیام ور دلت؟ " . زن صورتش رو به سمت مخالف برد و صدایی رسا گفت " خیر. استعفا ندید. ولی بیشتر به امورات منزل برسید. زندگی همش پول نیست." ."ادم مگه با یه دست چند تا هندونه میتونه بر داره. میدونی مسولیتم ده برابره. کلی کار دیگم دارم."."دقیقا مساله همون کلی کار دیگه است. اقا سعید" . اشاره به کلی کار دیگه سعید رو بدون معطلی به یاد زن بیوه مرتضی انداخت. ناخودآگاه اخم به صورت اومد و به فکر فرو رفت. چند ثانیه بدون رد و بدل شدن مکالمه ای بین سعید و ریحانه گذشت. ریحانه کاملا متوجه به فکر فرو رفتن سعید شد. انگار شامه زنانه اش از دور افکار سعید رو مرور میکرد. احساس کرد با رفتارش باعث بیشتر فاصله گرفتن شوهرش شده. در حالی که سعی میکرد خودش رو به سعید نزدیک تر کنه خرت و پرت های روی مبل رو به یک حرکت سریع به گوشه ای پرت کرد و خودش رو در بین دستهای سعید جا داد. " عزیزم میدونم کلی فشار روته ببخشید. ولی خوب بفهم دوست دارم و میخوام بیشتر کنارم باشی. برام از کارهات بگو. حد اقل اینوری دلم خوشه شریک زندگیتم." جملات ریحانه افکار سعید رو پاره کرد. دلش رو به دریا زد و دستش رو توی موهای ریحانه کرد. بعد با لحن مهربانانه ای به صورت سوالی پرسید " ریحانه این مدد کارهای اجتماعی بدرد میخورن؟" ریحانه که حالا مطمعن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است و به موقع سعید رو به دام انداخته. در جواب به دست کشیدن های سعید به موی سرش فرصت رو غنیمت شمرد و دستش رو به لای پای سعید برد و شروع به مالیدن کرد. بعد برای کشیدن حرف بیشتر از سعید با لحنی که میدونست سعید رو تحریک میکنه سوال و با سوال جواب داد " چه مددکاری ؟ برای کی و چه کاری عزیزم ؟ " سعید از مالیدنهای ریحانه احساس سرخوشی میکرد و انگار زبانش برای حرف زدن باز تر شده بود " . اما حسش بهش میگفت که اگر حقیقت رو بگوید تا خود صبح باید به سوالات ریحانه پاسخ بدهد ." هیچی من که کاری ندارم ولی میخوام بدونم اگر بدرد میخورن توی این کار هم سرمایه گذاری بکنم. یه موسسه مددکاری اجتماعی بهم پیشنهاد شده برای خرید." .ریحانه که مطمعن شده بود سعید چیزی رو پنهان نمیکند مالیدن رو متوقف کرد و نیم  خیز رو به سعید گفت  " وا ! سعید خل شدی ؟ پول بدی واسه خرید موسسه مدد کاری اجتماعی ؟ که چی بشه؟ اون پول و بده برای من یه ماشین شاستی بلند بگیر که وقتی بچه ها رو میبرم مدرسه امنیت داشته باشم با این رانندگی های تهران. ." بعد خیلی بی حوصله از روی مبل بلند شد و زیر لب ایده خرید موسسه ممدکاری را مسخره میکرد. از ته راهرو صدای بلند شب بخیر ریحانه پایان موفقیت امیزی برای سعید بود. حاج سعید که به روشنی از دک کردن همسر خوشحال بود یک تخمه دیگر از درون بلور بیرون اورد. هنوز تخمه را به داخل دهان نگذاشته بود که لرزش موبایل کوچکی که هیچ کس از وجود ان مطلع نبود- یا اگر هم بود در میان روزمره خانواده حاج سعید امر بی اهمیتی بود- به لرزه در امد. حاجی تخمه را به سرعت رو زمین تف کرد و با اشتها به سرعت موبایل نوکیا یازده دو صفر قدیمی که همیشه روی سایلت بود را از جیب شلوار گرم کنش بیرون اورد. روی دکمه سبز رنگ ان ضربه ای زد. و به دقت همه کلمات زیر صفحه ان را خواند :"شاه ماهی لذیذ کیلویی شش تومن.تحویل فردا شب."

ضربان قلب حاجی بی دلیل بالا رفت. فقط یک نفر شماره این موبایل راداشت. ادبیات بکار رفته در مسیج کاملا برایش نا اشنا بود از اونجا که طبق توافق قبلی هرگز نمیخواست از این موبایل پیامی از جانب او فرستاده شود..فکری به سرش زد. مثل برق از روی مبل به سمت کیف چرمی اش حرکت کرد. در یک چشم به هم زدن لپتاپش را از کیف بیرون اورد و بعد از وارد کردن ادرس ایمیلی چند ده کاراکتری با دقت اخرین ایمیل دریافتی اش را باز کرد. شاه ماهی بازیگر, به تازگی صید شده , بسیار لذیذ و باب طبع ،اماده برای فردا شب. فقط شش تومن.پرداخت بعد از شام." عکس ضمیمه خواب را از چشم حاجی پراند. با اینکه این نحو از ارتباط تمام قرارهای بین اوو تامین کننده  را نادیده گرفته بود. تصمیم به تایید قرار فردا شب گرفت.