جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت هفتم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت هفتم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

سکوت بره ها (قسمت هفتم)

نویسنده ایول

 -پاشو! هی! پاشو! با تو ام... دختر...
صدای دکتر بود که سعی داشت بیدارم کنه. چشم که باز کردم اول از همه یونیفورم  پلیس دیدم و نگاهم رفت بالاتر رو صورت سینان که بالای سرم ایستاده بود. متوجه شدم که دستها و پاهامو باز کردن. با اینکه جون نداشتم اما وحشتزده خودمو چپوندم تو بغل دکتر و صورتمو تو روپوش سفیدش قایم کردم... نه اینکه بگم دکتر رو دوست داشتم یا حس امنیت بهم میداد. نه... اما به نسبت سینان به نظرم باز بهتر بود. اما تحرکم با برگشتن درد پام مصادف شد که باعث شد تو سینه اش به فارسی جیغ بکشم.
-پااااااام!!!
-سینان؟ حیوون! من به تو گفتم یه کم درد! زبون بسته رو چرا سوزوندی آخه؟ اینهمه دیلدو رو میخواستی فرو کنی به این؟
-خیله خوب مدافع حقوق بشر! میخواستم بترسونمش... اونم که غش کرد...
با شنیدن این حرف دکتر وحشتزده و ناباورانه خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و در حالیکه سعی میکردم پام جایی نخوره رو زمین عقب عقب خزیدم و گوشۀ دیوار جمع شدم. ساق پامو با دستام گرفته بودم و از شدت درد میلرزیدم. پس همه چیز تقصیر دکتر بوده؟ کثافت! هالوک اما همونطور لخت به همون میزی که مثلا منو کنارش بازجوئی کرده بودن تکیه داده بود. یه چند لحظه هر سه تاشون به من نگاه میکردن. منم به هر سه تا. دیدم که سینان با سر به دکتر اشاره کرد و با هم رفتن بیرون. هالوک اومد و کنارم دوزانو نشست:
-نمیدونستم سینان سوزوندتت... وگرنه اونقدر اذیتت نمیکردم بیچاره...
دستشو گذاشت رو گونه ام. حالا بعد از اینهمه ماه اینجا و بارها خوابیدن با اومیت دیگه معنی حرکات مردها رو دقیق میفهمیدم. نگاه هالوک مثل همون شب اولی بود که اومد سراغم. فقط فرقش با الان این بود که اونموقع بی تجربه بودم و نفهمیدم. ای کاش اون روزها بیشتر میدونستم... صداش میلرزید موقع حرف زدن و دستشو گذاشته بود رو گونه ام. با بغض نالیدم.
-هالوک بی... به خدا قول میدم بعدا برات جبران کنم... چی میشه؟... الان نکن... درد میکنه... دارم میمیرم...
-نترس... حواسم هست... نمیذارم اذیت بشی...
-نکن! تو رو خدا! ولم کن... نکن... میگم نکن!!!! حی...وون! بی... شرف!
با هم گلاویز شدیم. مثل اون دفعه حیوون شده بود و حرف نمیفهمید پدر سگ! اما ایندفعه فرق میکرد. از شدت درد پام و نفهمیه این حیوون حشری, عصبانی شده بودم. تازه چیزی هم برای باختن نداشتم. دور کمرمو گرفته بود که بکشه سمت خودش. و تا حدودی منو رو پهلوی چپم خوابونده بود و گرفته بود زیرش. با تمام قدرتم با دستای لرزون میزدمش. آخرشم با دست راستم گلوشو گرفتم و فشار دادم که از خودم دورش کنم. چشمام پر از اشک شده بود و میسوخت. تو چشمام تب بود که فقط میخواستم ببندمشون اما نمیدونم چرا زورم می اومد بذارم ازم لذت ببره. که در باز شد.
-اینجا چه خبره؟
سینان بود که برگشته بود. یکراست اومد طرف ما. هالوک ولم کرد و کمی عقب کشید. نفس نفس میزدم. اما وقتی سینان کنارم نشست نفس تو سینه ام حبس شد. نگاهش جدی و بی احساس بود. و بی احساس تر از نگاهش, چشمکی بود که به من زد.
-امیدوارم وقتی تنها شدی به تمام لحظه لحظه های امروز و کارایی که باهات کردم فکر کنی و یادت بمونه چون بعدا لازممون میشه... حالا... نمیخوای به هالوک بدی؟
سر تکون دادم.
-اون دیگه مشکل خودته...
مچ دست راستمو گرفت و منو کشید و به پشت خوابوند رو زمین. اونقدر خسته بودم که زیاد لازم نبود زور بزنه. همونطور که بالای سرم رو زانوهاش نشسته بود مچ دستامو دو طرف سرم چسبوند به زمین. گریه میکردم. یا بهتره بگم با بدبختی زار میزدم. باز کردن پاهام که به شدت میلرزید برای هالوک مثل آب خوردن بود. مثلا خیلی مراقب بود به پام آسیب نزنه اما نمیدونست که داره به روحم آسیب میزنه. حالا که سینان نگم داشته بود دیگه جون نداشتم که مقابله کنم. خسته و خواب آلود و تبدار بودم. چشمامو بستم و وقتی هالوک آلتشو فرو کرد و تو اعماق کله ام سوختم کوچکترین صدایی ازم در نیومد. نمیخواستم از درد کشیدنم لذت ببرن. لج کرده بودم. با همه چی... و اصلا قیمتی که برای این لج قرار بود بپردازم مهم نبود. از تمام آرزوهای دنیا نمیدونم چرا اون لحظه فقط یه آرزوی عجیب تو دلم داشتم. چیزی که... دلم میخواست الان... باورم نمیشه... دست نوازش اومیت رو میخواستم... که تو بغلش آروم بگیرم... نمیدونم... شاید چون الان دیگه یه زن کثیف بودم جرات نکردم آغوش مامان یا بابامو آرزو کنم... حتی فاطما... اونم پاک و مهربون بود... اونم مثل مادر بود برام... اما اومیت فرق داشت... شاید چون میدونستم میدونه کثیفم و باهام رو راست بود... هر چی که بود الان دلم میخواست منو تو بغلش میگرفت و اونقدر مثل همیشه نازم میکرد تا خوابم ببره...
با صدای آههای بلند هالوک به خودم اومدم و چشمهامو باز کردم. بی حال افتاد روم. اونموقع بود که سینان ولم کرد و بلند شد. هالوک داشت قفسۀ سینه امو میبوسید و یه چیزایی زیر لبی میگفت که نفهمیدم. البته برام مهم هم نبود. صدای سینان پیچید تو سرم:
-برای امروز دیگه بسه... با این حالت فکر نمیکنم بتونی یکی دو روزی سرویس بدی... برو اتاقت تا بعدا خوم بیام سروقتت... یک کم دیگه دکترو میفرستم پیشت... باید باهات حرف بزنم... هالوک؟ کمکش میکنی تا شمارۀ ۱۲؟
-آره اوستا...
-نمیخوام... خودم میرم...
-هر جور راحتی...
دلم میخواست تا اتاقم به اومیت فکر کنم و تو خیالم اون باشه که منو میبره. هالوک که از روم بلند شد به زحمت تکیه دادم به دیوار که یک کم جون برگرده تو تنم. لای پام میسوخت و دل میزد. حالم اونقدر بد بود که حتی پای دردناکم هم روی زمین مونده بود و نا نداشتم بلندش کنم... همون کافی بود که بفهمم دیگه حتی جون ندارم نفس اضافه بکشم چه برسه تا اتاقم برم. فقط سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم. یکی بغلم کرد و انداخت رو دوشش... هر کی بود خدا عمرش بده... فقط میخواستم از این جهنم برم بیرون... یک کم بعد تو جام بودم و... آزاد...
...............................................................................................................

وقتی بیدار شدم خیلی خسته بودم. به نظرم تو اتاق تنها بودم. همه جا فقط با نور ملایم آباژور روشن شده بود. باید میرفتم دستشویی. لحافمو کشیده بودن روم. متوجه شدم یکی لباس تنم کرده. هنوزم گیج میزدم. پامو که گذاشتم زمین همه چیز مثل ضربۀ چکش کوبیده شد تو سرم و یادم افتاد. اما اصلا نه حوصله داشتم نه نا که بخوام بهشون فکر کنم. دروغ چرا؟ حتی برام مهم هم نبود. چه فرقی میکرد به حالم؟ با کمک گرفتن از تخت لی لی رفتم تا دستشویی. پام زوق زوق میکرد اما دیگه دردش از رون و ساق پایین تر اومده بود و فقط تو خود پام متمرکز شده بود. بعد از کار سینان میترسیدم بشاشم. اما در نهایت تعجب وقتی شاشیدم اونقدر درد نداشتم و نمیسوخت که میترسیدم. با اینحال مثل همیشه نبود و اذیت شدم... این چند وقته اونقدر دارو تو تنم فرو کرده بودن که الان هم بفهمم صد در صد دکتر مثل همیشه یه چیزی تو حلقم فرو کرده که اینجوری گیجم. کثافت عوضی! دیگه اگه بمیرم هم نمیرم پیشش... پشت گوششو دید منم میبینه...یه لحظه از خوش خیالی خودم خنده ام گرفت... انگار من اینجا تصمیم گیرنده ام که اینجوری به خودم وعده وعید میدم و برای دکتر خط و نشون میکشم... باید میدیدم سینان باهام چیکار کرده. از تو کشو آینه رو در آوردم و گرفتم لای پام. بدجوری قرمز و ملتهب بود اما اونجوری که فکرشو میکردم و تهدید کرده بود پاره ام نکرده بود. بازم جای شکرش باقیه... وقتی یک کم خیالم راحت شد تازه یاد حرفهای سینان... خدایا! عاقبت منو با این مردک وحشی به خیر کن... با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم حواسم جمع شد. اما شنیدن صدای سینان که میگفت پس بالاخره بیدار شدی, تمام تنمو به رعشه انداخت و آینه از دستم افتاد و شکست.
-کجایی دختر؟
صداش داشت نزدیکتر و نزدیکتر میشد. در عرض چند لحظه تو چهارچوب در دستشویی ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود لبه های در.
-حالت چطوره؟
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم.
-ممنون... عالیه...
-امان... آینه رم شکستی که؟ برو کنار بذار جمعش کنم... خدای نکرده یه وقت قضا مضا پیش میاد... برو بیرون تا بیام...
دست چپشو از قاب در برداشت و اجازه داد برم بیرون. تا جایی که در اجازه میداد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی یه دفعه پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش. پشت گردنمو طوری فشار میداد که تمام نیروی نداشته ام رو میگرفت.
-من و تو قراره خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی جسمی به هم نزدیک بشیم... پس بهتره این مسخره بازیها رو تموم کنی... فاصله میگیری که چی بشه؟ به خیالت من نمیتونم هر...
-از شما... میترسم... سینان بی...
-میترسی یا نمیترسی... فکر میکنی من کاری رو که بخوام باهات میکنم یا نه؟ جواب بده!
-می... کنی...
ولم کرد.
-پس عقلتو به کار بنداز و مثل آدم عادی رفتار کن... اگه اشتباه کردی تنبیهت کردم و میکنم... برو بیرون حالا...
دوباره میخواست تنبیه کنه یعنی؟ خدایا! کمکم کن... دیگه جون ندارم... خیلی طول نکشید که کارش تموم شد و با ظرف آشغال از دستشویی بیرون اومد. رفت بیرون. تو همون چند دقیقه ای که منتظر برگشتنش بودم تصمیم گرفتم هر جوری شده با التماس ازش بخوام از گناهم بگذره. وقتی برگشت در اتاقو بست و تکیه داد به در و خیره موند به من. تو دست چپش یه شلاق بود. اونقدر ترسیده بودم که درد پامو نادیده گرفته بودم و وسط اتاق ایستاده بودم.
-بشین... میخوام باهات حرف بزنم... چرا اونجوری نگام میکنی؟
-التماس میکنم... غلط کردم... دیگه... نزن...
از در جدا شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش.
-بشین گفتم...
نشستم رو تخت و چهارچشمی و وحشتزده تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتم. اول دکمه های آستیناشو باز کرد و بعد هم پیراهن سفیدشو در آورد و تو فضای نیمه روشن اتاق تونستم بدن برنزه اش رو ببینم که رد زخم روش زیاد بود. زخمهای کشیده و طولانی مثل رد شلاق یا همچین چیزی. پشتشو کرد بهم. رو کمرشم همونطوری بود. جای زخمهای تیره و روشن که چون نوع پوستشون فرق میکرد زیر نور برق میزدن. بعد هم اومد و نشست کنار من روی تخت. چشمام از این زخم به اون زخم لیز میخورد و با ناباوری داشتم نگاهش میکردم. یعنی چی کار کرده بوده که اینطوری زدنش؟ میخواست منم اینطوری کنه؟ بی اختیار دستمو که میلرزید گذاشتم رو سینه اش و رو جای یکی از زخمها. نفس عمیقی کشید و دستشو گذاشت رو دستم. خواستم دستمو بکشم اما نذاشت. رو مچ دست راستش هم جای گرد چند تا زخم کهنه بود.
-اینجات چی شده؟
-جای سوختگی با سیگاره...
-کی اینکارو کرده؟
-خودم...
با شنیدن این حرف وحشتزده خودمو کشیدم وسط تخت. البته تا حدودی هم چندشم شد. پس این آدم رسما روانیه...
-چرا اینجوری نگام میکنی دختر؟
-کی خودش خودشو میسوزونه؟
-یه مازوخیست...
-ما... زو؟ اون چیه؟
یادم افتاد که این کلمه رو قبلا شنیده بودم... هالوک بود که بهم گفته بود! گفته بود... اونموقعی که... از یادآوری کارای سینان فشارم افتاد. اگه سینان با خودش از این کارا میکرد پس سر بقیه چه بلایی می آورد؟ چه سوال احمقانه ای! پاتو نگاه کن ببین چیکار میکنه...
-یعنی یکی که خودآزاره...
-ولی تو منو آزار دادی...
-اولا که کاری باهات نکردم که با خودم نکرده باشم... و میدونستم طاقتشو داری یا حداقل خط قرمز درد کجاست... دوما... لازم داشتم ازم بدت بیاد... از زدن و اذیت کردنت هیچ لذتی نبردم در اصل... دیدی که حتی نتونستم بکنمت... خیلی دلم میخواست اون لحظه من جای تو بودم... که بازجوییم میکردن...
-چرا از هالوک نخواستی که بهت...
با قهقهه خندید.
-دیگه چی؟ من مافوق هالوکم... همینم مونده بود زیر دستم کتکم بزنه... در ثانی... تا تو هستی چرا اون؟
-من؟ منظورت اینه که میخوای بزنمت؟
لب پائینشو گاز گرفت و چشماش برق زد.
-من نمیتونم! من مثل شما نیس...
-تو مثل ما چی؟ حواست به حرفهایی که از دهنت در میاد باشه... درسته مازوخیستم اما این رابطۀ مافوق و زیر دستی بینمون هست و خواهد بود... که باعث میشه...
تهدید صداش و نگاهش به پام منظورشو دقیق بهم فهموند. شلاقی رو که دستش بود پرت کرد جلوم روی تخت.
-فکراتو بکن... امروز تا شب اینجام برای حساب کتاب... لازم نیست بیای اتاقم... خودم میام... اما امشب در هر صورت یکی یه کتک درست و حسابی میخوره... فکر نمیکنم دوباره دلت بخواد کتک بخوری... پس بهتره بجنبی...
لباسشو دوباره تنش کرد و در حالیکه لبخند میزد خواست بره که طاقت نیاوردم:
-پشتتم خودت اونجوری کردی؟
-نه... مارال... حیف که دیگه نیس... اونم مثل تو خودم دستچین کرده بودم... ایراد نداره... آدم از اشتباهای خودش یاد میگیره... اما امیدوارم به خاطر خودت هم که شده نخوای فرار کنی... راستی دکتر گفت باید بری پیشش برای تعویض پانسمان...
-نمیرم...
-چرا؟ خودت بلدی؟
-اون بود که... تقصیر اون بود...اون گفته بود... دیگه نمیخوام ببینمش...
-اون فقط گفته بود یکی دوتا چک و در کونی... بقیه اش ایدۀ خودم بود... گفتم که... دوست دارم یادت باشه باهات چیکار کردم و از ته دل بزنی... الانم پاشو برو پیشش... میخوام زودتر خوب بشی... تا حال منم خوب کنی...
مثل پسربچه های شیطون پرید رو تخت و اومد وسط تخت کنارم. چشماش از شوق برق میزد. پف زیر چشماش با لبخندش بیشتر به چشم می اومد و یه حالت خاص و بچه گونه به صورتش داده بود. خواست لپمو ببوسه اما خودمو کشیدم عقب. نمیدونم چرا اما اونم دیگه پیله نکرد و ادامه نداد.
-اندازه هاتو بهم بگو... میخوام یونیفورم پلیس برات سفارش بدم... اف به! نمیتونم صبر کنم! به فاطما هم میسپرم یک کم رو فرم بیارتت... دوست دارم جون دار و قوی بزنی... حالام پا میشی میری پیش دکتر... فهمیدی؟
جوابشو ندادم. یاد دکتر که می افتادم لجم در می اومد. انگار فهمید قرار نیست برم.
-به نفعته که شب وقتی اومدم اون پانسمان عوض شده باشه...
بعد از رفتن سینان دراز کشیدم تو جام و مات و مبهوت خواستم به حرفهاش فکر کنم. اما زودتر از اون که فکرشو میکردم فکرم مشغول چیز دیگه ای شد... راستی؟ اومیت کجاست یعنی؟ نمیدونم چرا احساس میکنم دلم براش تنگ شده. بدنم یه حالت خاصی بود. با اینکه لای پام زوق زوق میکرد اما نمیدونم چرا اگه الان اومیت اینجا بود دلم میخواست... یعنی اگه دلش میخواست اجازه میدادم... راستی چرا اومیت اجازه میگرفت همیشه؟ چرا مثل سینان نبود؟ همیشه سعی داشت منو آروم کنه. میدونست ازش میترسم اما اینو بر علیه من استفاده نمیکرد. حالا شده با نوازش یا حتی یه گیلاس شراب. انگار براش مهم بودم. اینو حس میکردم. هر چند تو این شرایط عجیب و احمقانه یک کم مسخره اس که فکر کنی برای کسی مهم هستی یا نه... اگه مهم بودم الان اینجا نبودم... شایدم دقیقا چون مهم بودم الان کارم به اینجا کشیده بود؟ اونقدر مهم بودم که پدر و مادرم منو از خطرات قایم کنن؟ راستی اگه اونروز مامانم منو با خودش میبرد امنیت چی میشد؟ بازم کارم به اینجا میکشید؟ یعنی قایم کردن من از خطر کمکی به آیندۀ من کرد؟ اما اگه اونطوری که سینان میگه خودش منو دستچین کرده بوده... دیگه چه فرقی میکنه؟ احتمالا اگه اونروز رفته بودم امنیت فقط مسئلۀ زمان بوده... احتمال میدم دیر و زود داشته اما سوخت و سوز نداشته... از هر طرف نگاه میکنم میبینم اگه من نبودم این اتفاق برام نمی افتاد... چیکار باید میکردم؟ به دنیا نمی اومدم؟ روی اون که کنترلی نداشتم. باید خود کشی کنم؟ این چند وقته فهمیدم که اونم تا حدودی غیر ممکنه... لالا میگفت یه بار رگشو زده بوده اما انگار کسی داخل اتاقها رو زیر نظر داره چون خیلی سریع اومده بودن سراغش. میگفت مردن خیلی راحت تر از کاریه که اومیت باهاش کرده بود برای تنبیه. هر چی پرسیدم نگفت چیکارش کرده. حدس میزنم همینشم چون تحت تاثیر مورفین های بود بهم گفت. اما اونقدرم دیگه های نبود که بخواد تعریفش کنه و دوباره یادش بیوفته... یعنی چه چیزی میتونه بدتر از مردن باشه...
تو فکر بودم که در باز شد. فاطما بود. بر خلاف انتظارم اصلا از دیدنش خوشحال نشدم.
-خوبی؟
-مگه برات مهمه؟ چرا بهم نگفتی سینان روانیه؟
-نتونستم... نمیخواستم لحظه ای که جلوی من گلوی دختره رو برید یادم بیوفته... نمیخواستم...
از حرفش وحشت کردم و تا حدودی هم خوشحال شدم. وحشت از اینکه سینان به این راحتی آدم میکشه و خوشحال از اینکه اومیت... اونم در نوع خودش روانیه! ولم کن بینم بابا فرشته! عصبی بودم.
-نمیخواستی... همونطور که مامانم نمیخواست... ببین کارم به کجا کشیده... اگه بهم یه آمادگی میدادی شاید یه جوری التماسش میکردم یا رفتار میکردم که نخواد بسوزونتم...
-ولم کن تو رو خدا فرشته! الانم اصلا حوصلتو ندارم راستشو بخوای...
تازه فهمیدم حالش خوب نیست. گریه کرده بوده انگار. دلم براش سوخت. راست میگفت. اونم بدبخت تر از من. چی میخواستم از جونش؟ تازه بیچاره با این حالش همیشه مراقب من بوده و تا جایی که تونسته بهم محبت کرده.
-معذرت میخوام فاطما... ببخشید! پام خیلی درد میکنه... از دستم ناراحت نشو خوب؟ خودتم میدونی که دوستت دارم...
-میدونم عزیز... سینان منو فرستاده که بیام ببینم رفتی پیش دکتر یا نه...
-نمیخوام ببینمش... اون به سینان گفته بود که منو اذیت کنه...
-دختر جون... اینجا بهتره کاری نداشته باشی کی به کی چی میگه یا گفته... تو فقط یه وظیفه داری اونم گوش کردن به حرفه... حالا پاشو ببرمت پیش دکتر...
نتونستم دل فاطما رو بشکنم. با کمک فاطما و لی لی کنان خیلی طول کشید تا برسیم به مطب. فاطما صورتمو بوسید و تنهام گذاشت. در زدم و رفتم تو. دکتر پشت میزش نشسته بود. اونقدر ازش دلخور بودم که نمیخواستم نگاهش کنم. که عذاب وجدان داره؟ واسه من درد روحی داره مرتیکه... بلند شد و اومد سمت من.
-اومدی؟ بیا بشین پانسمانتو عوض کنم...
-سینان بی گفته بود بیام... منم اومدم...
-بذار کمکت کنم...
-نمیخوام...
-پس برای چی اومدی؟
-سینان بی گفته بود بیام... منم اومدم...
اومد سمت من. اما نگاهمو انداخته بودم پایین رو پاهام و نگاهش نمیکردم. چونه امو گرفت اما دستشو پس زدم.
-به من دست نزن...
-اگه بهت دست نزنم پس چه جوری باندها رو عوض کنم؟
-سینان بی...
-به جز این دیگه جمله بلد نیستی؟ از من دلخوری؟
درو باز کردم که برم. درو محکم بست. خم شد و منو انداخت رو شونه اش. با زانو میزدم به سینه اش که ولم کنه. با هر ضربه به سینه اش یه درد میپیچید تو پاشنۀ پام که لجمو در می آورد و از پشت هم با مشت میزدم.
-نکن دختر! دردم میاد... وحشی بازی در نیار...
منو گذاشت رو تخت آزمایش و هنوز کونم به تخت نخورده یه کشیدۀ محکم زد تو گوشم.
-مثل بچۀ آدم بشین بذار کارمو بکنم...
یه جریان قوی داخلم نمیذاشت که به حرفش گوش کنم. عجیب بود. من همیشه یه بچۀ حرف گوش کن بودم. تو خونه هم همینطور. اما شاید مشکل همینجا بود. من دیگه نه بچه بودم نه دختر... حالا به نظرم فقط یه زن کثیف بودم! یادمه فهیمه وقتی به سن بلوغ رسید یه دفعه از این رو به اون رو شده بود و پرخاشگر. مخصوصا تو روی مامان و بابا خیلی وایمیستاد. درو زیاد میکوبید به تخته. اون که به بلوغ رسید با همه دعوا داشت. اونموقع ها ازش میترسیدم. مامان میگفت اگه فهیمه که اینقدر عاقله اینجوری شده خدا به دادمون برسه با عادل... انگار فهیمه رفته باشه و یه غریبه اومده باشه اما کم کم مخصوصا بعد از اومدن به ترکیه خیلی بهتر شد و کمک حال. الان هم همون حسو داشتم اما به خودم. انگار یکی که من نبودم توی منو پر کرده باشه و همونقدر برای خودم غریبه شده بودم. در نهایت تعجب متوجه شدم از این تغییر خوشحالم و خودمو به فهیمه نزدیکتر احساس میکنم و از طرفی هم همین قضیه باعث میشد دلم بگیره و... عجیبه! انگار بدنم تحت کنترل من نیست چون از تخت پایین اومدم و دارم میرم سمت در. قبل از اینکه برم بیرون صدای سردشو شنیدم که میگفت:
-دختر... به سینان میگم ها...
-واسه ام مهم نیست... برو بمیر!
اصلا به عاقبت کارم و حرفهام فکر نمیکردم. مغزم یه جورایی خالی بود. دستمو گرفته بودم به دیوار و داشتم لی لی کنان میرفتم که صدای پاشو شنیدم. فکر کردم میخواد درو پشت سرم ببنده اما صدا رفته رفته نزدیکتر میشد و کم کم رسید به من. دستاش دور کمرم حلقه شد و منو از زمین کند.
-ولم کن! میخوام برم!
جلوی دهنمو محکم گرفت.

-ساکت! دلت میخواد تا اونجا درد تحمل کنی؟ یه بارم قبلا بهت گفتم نمیذارم...اگه جرات داری همینجا تحمل میکنی!