جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

دوستت دارم


نوشته : ایول
با عجله از پله ها پایین اومدم و جلوی در همسایمون گوش وایسادم. این دفعه دیگه مثل اینکه واقعاً یه خبرایی بود. سابقه نداشت صدای شکستن ظرف بشنوم. اصولاً همیشه یه داد و فریاد چند دقیقه ای که بعدش هم با صدای ماشین شوهره قطع میشد ولی ایندفعه داشتن بیش از حد طولش میدادن.
-خانوم احمدی؟ آقای احمدی؟
صدای دعواشون شیدا رو که به زور خوابونده بودم بیدار کرده بود و داشت یه نفس جیغ میکشید. عجب بدبختی شد این ایران زندگی کردن هم واسه ما. در اصل ساکن سويُد هستم. شوهرم سويُدیه و خیلی طبع لطیف و مهربونی داره.واسهُ همین شیدا خیلی ترسیده طفل معصوم. آخه تو اروپا مردم از این وحشی بازیا در نمیارن. نه ذرت عاشق میشن نه ذرت کارشون به طلاق میکشه. بالا هرکاری کردم شیدای بیچاره از ترسش فقط جیغ میزد و نمی تونستم ساکتش کنم. مامانم هم سکته کرده بود بعد از فوت پدرم .بیماری قلبی داشت وجیغای دخترم عصبی اش میکرد. این احمقها فکر میکنن کی هستن که آپارتمان رو روی سرشون گذاشتن؟ تمام حرصم روتوی پام جمع کردم و یه ضربه طوری به در زدم که خودم ترسیدم چه برسه به اونا. صداشون یه دفعه ای قطع شد. یکی از مردهای همسایه هم که اومده بود از بالای پله ها سرک میکشید دِ بُدو در رفت. این دفعه چند تا مشت محکم به در زدم تا درو باز کنن.صدای پایی که داشت میومد درو باز کنه شنیدم و بعد هم صدای قفل که باز میشد. مرتیکهُ دبنگ همچین با دوقورت و نیم باقی داشت نگام میکرد انگار تئاتر رومیو و ژولیت شونو قطع کرده بودم.
-فرمایش؟
-فرمایشم اینه که امشب از اینجا رفتین رفتین.نرفتین خونه و آپارتمان و شما رو یه جا آتیش میزنم...
نمی دونم چی تو صدام یا نگام بود که به تته پته افتاد.یه دفعه زنش اومد و تا مرده به خودش بیاد و نذاره چیزی بگه گفت:
-چیه؟ نکنه تو هم با شوهرم حشر و نشر داری؟الان هم اومدی ببینی چه گندی زدی به زندگیم؟
هنوز حرفش درست و حسابی بیرون نیومده بود که یه سیلی محکم کوبیدم تو دهنش. خشکش زد. انتظار داشت چیکار کنم؟ گل بندازم گردنش یا نوبل فحاشی رو بهش تقدیم کنم؟ من حتی خاک کفش سباستیان رو با این مرتیکهُ الدنگ عوض نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام باهاش بخوابم.خیلی خونسرد٫اگرچه از عصبانیت داشتم می ترکیدم٫ گفتم:
-امشب وقت دارین هر گوری که می خواین تشریف نحستونو ببرین. فردا صبح اینجا ببینمتون گفتم چیکار میکنم. امتحانش مجانیه.
بدون اینکه منتظر بشم راه پله ها رو بدو رفتم تا به دختر کوچولم برسم. رفتم تو اتاق شیدا و آروم بغلش کردم و یه شعر سوئدی که تو مهد کودک بهش یاد داده بودن رو براش شروع کردم به خوندن. از بس غلط غلوط برام خونده بود دیگه منم حفظم شده بود. خلاصه هر جوری بود آرومش کردم و بعد ازاینکه ازم قول گرفت شب با پاپا حرف میزنیم خوابش برد. مامان روی تختش نشسته بود و رنگ پریده داشت منو نگاه می کرد ٫وقتی رفتم تو اتاقش. انگار جون نداشت حتی حرف بزنه و صداش می لرزید وقتی گفت:
-می تونی اون زیرزبونی های منو بدی بهم؟ حالم خوب نیست...
سریع قرصاشو دادم بهش و چیزی نگذشته بود که خدارو شکررنگش برگشت. خسته بود و می دونستم می خواد بخوابه. پرسیدم: -دوست داری ناهار برای مامان بزرگ و نوه چی درست کنم؟دوست داری واست غذای چینی بذارم؟شیدا دوست داره.
ماما با تعجب پرسید:
-مگه بلدی؟
با اشارهُ سر تأیید کردم٫پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم تو هال. همه چی آروم بود و هیچ صدایی نمی اومد. سکوت خونه یه لحظه منو یاد خونهُ خودم انداخت. دختر دوّمم نیکیتا تازه به دنیا اومده بود و من و شوهرم هردو مرخصی با حقوق داشتیم تا هردوتامون به شرایط جدید عادت کنیم. البته مال شوهرم فقط ده هفته بود ولی مال من بیشتر با اینکه منم خیال نداشتم همه اش رو استفاده کنم.الان اونجا ماه نوامبره. یعنی سباستیان چیکار میکنه الان تنها با نیکیتا؟ می دونستم که از پس بچه ها حتی از من هم بهتر بر میاد. نگرانی نداشتم فقط دلتنگ صداش بودم و اون چهرهُ قشنگ و مردونه اش.موهاش طلایی رنگه و یه نمه هم بگی نگی توش نارنجی داره. همیشه هم یه ته ریش مرتب و کوتاه که سنشو یک کم بالاتر نشون میده. با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. شمارهٔ خودش بود. الهی قربونش برم که همزمان داشته به من فکر میکرده.خیلی به شنیدن صداش نیاز داشتم.
-الو؟
-سلام خوبی عزیز دلم؟ نیکُ (مخفف نیکیتا) خوبه؟
- ما خوبیم. دختر کوچولو های من چطورن؟
-یکیشون خوابه یکیشون هم بدجوری بیدار!
-خانومِ شیطونم دلت تنگ شده؟
-اوهوم! دلم واسه ات یه ذره شده.
-دل منم همینطور عزیزم.شیدا چطوره؟
-دلش خیلی تنگ شده. میتونی شب باهاش حرف بزنی؟
-البته! الان از پیش دکتر برگشتیم رفته بودیم واکسنشو بزنیم. خدا رو شکر دخترمون مثل مامانش شجاعه...
اینو که گفت با شیطنت زد زیر خنده. عاشق صداش بودم. این مرد میدونست چطور باید منو دیوونه کنه!
-من؟ خیلی بدجنسی سباستیان! برگشتم حالتو میگیرم!
-جدی؟ ایراد نداره!
بالاخره بعد از یه نیم ساعتی حرف زدن با اینکه دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم٬ با هم خداحافظی کردیم. همیشه همینطور بوده. همهٔ چیزای خوب و دوران قشنگ خیلی زود تموم میشن...

شنیدن صدای دوستداشتنی سباستیان من رو هوایی کرده بود. رفتم تو آشپزخونه و ماشینِ قهوه ساز رو پُر از آب کردم و تو فیلترش هم قهوه ریختم و زدم به برق. طولی نکشید که عطر قهوه پیچید تو آشپزخونه. دعا میکردم صدای حرف زدنم با سباستیان مامانمو بیدار نکرده باشه. پاورچین رفتم سمت اتاقش. میدونم که اونهم دیر یا زود قراره بره. قراره بره پیش عشق جاودانه اش ناپدریم. آروم و مظلوم خوابیده. دلم براش خیلی میسوزه. حقش نبود که درد رفتنِ ویکتور و سالها تنهایی رو بچشه.بالا سرِ مامان می ایستم و به صورت تکیده و خسته اش خیره میشم. تو قلبم به جز محبت٬ یه حس احترام قوی نسبت به این انسان احساس میکنم. مامان زن عجیبی بود. سالها پیش٬ کمی قبل از انقلاب برای ادامه تحصیل به سوید رفته بود. راستش اونموقع تازه از پدر ایرانیم جدا شده بود. من اونموقع یک ساله بودم و هیچ چیزی یادم نمیاد. مامان همیشه از شوهر اولش به عنوان یه حیوون تمام عیار یاد میکرد که سرکوچکترین چیزی به باد کتک میگرفتش. بالاخره با بدبختی پدرش موفق میشه شوهر مامان رو با پول نسبتاً زیادی خرش کنه و طلاق مامانمو ازش بگیره. بعد از اون هم برای تغییر آب و هوای مامان میفرستنش برای تحصیل خارج از کشور.اونموقع مامانم ۲۱ سالش بوده. یه یک سالی صرف یادگیری زبان میکنه و بعدش هم میره دانشگاه. همونجا با یکی از استادهاش به اسم ویکتور آشنا میشه. هر دو همون لحظهٔ اول عاشق همدیگه میشن. مامان همیشه به اینجا که میرسید چشماش از شادی برق میزد.
چون بر اساس قوانین دانشگاه دانشجو و استاد حق ارتباط غیر درسی با هم نداشتن مادرم مجبور میشه از اون درس چشم پوشی کنه واز دانشگاه استعفا بده. اما مشکل به همینجا ختم نمیشه. پدر بزرگم مخالفِ شدیدِ ازدواج مادرم با ویکتور بود و وقتی مادرم علیرغم میل پدرش با ویکتور ازدواج کرد کلاً از طرف خوانواده اش طرد شد. مامان همیشه میگفت که ویکتور بزرگترین قمار زندگیش بوده که خدا رو شکر یه جواهر از آب در اومد. بعد از اینکه مامان طرد میشه فکر ایران رفتن رو برای همیشه از سرش بیرون میکنه. توی یه نونوایی مشغول به کار میشه. از وقتی که یادم میاد ویکتور رو پدر واقعی خودم تصور میکردم. آخه به جرات میتونم قسم بخورم که حتی پدرواقعی ام هم نمی تونست من رو به اندازهٔ ویکتور دوست داشته باشه.زندگیِ کوچیک و سه نفرهٔ ما خیلی آروم و ساکت بود و پراز محبت. ویکتور ۱۵ سال از مامان بزرگتر بود. هر روز که از دانشگاه بر میگشت خونه٬ من میپریدم بغلش و بعد از اینکه بالاخره مامانم میتونست من (بهم میگفت میمون درختی) رو از پاپاش جدا کنه نوبت خودش میشد. اونوقت بود که لباشو با عشق میذاشت رو لبای شوهرش و تو بغلش آروم میگرفت.
ناپدریم یه انسان واقعی بود و من هیچ وقت نمیفهمم چرا پدر بزرگم نخواستش. روزای کاری همیشه روزهای خسته کننده ای بودن. مامان همیشه زودتر از همه می اومد خونه. معمولاً هم وقتی میرسید با خودش خمیر آماده از سر کارش میاورد و یه راست میذاشتش تو فر. وقتی من می اومدم بوی نون برشته و تازه همهٔ خونه رو برداشته بود. منم گرسنه ام بود وقتی میرسیدم. مینشستم پشت میز غذاخوری چهارنفره که توی آشپزخونه بود و در حالیکه مشقامو مینوشتم با نون تازه و مربای توت فرنگی که مامان همیشه خودش تابستونها درست میکرد، عشق میکردم تا پاپا از سرِ کار برگرده. همیشه کنار هم شام میخوردیم. ویکتور همیشه وقتهایی که خونه بود تو غذا درست کردن به مامانم کمک میکرد و بعدش دور هم با خنده و خوشی شام میخوردیم. پاپا از خاطرات بامزه ای که در روز اتفاق افتاده بود میگفت. بعدشم نوبت لیوان شیر من و قهوۀ خودشون بود که من مال خودمو با یک تیکه شکلات میخوردم. یادمه بچه که بودم هیچ مشکلی سر خوردن سبزیجات نداشتم و هر چی ویکتور میذاشت جلوم میخوردم. فقط به خاطر اینکه اون گذاشته بود. از بس دوستش داشتم سعی میکردم اون چیزایی رو که اون دوست داره منم دوست داشته باشم. الان میفهمم که بدجنسها هر دوشون از این علاقه سو استفاده میکردن. 
شبهای سرد زمستون تو خیابونهای گوتنبرگ برای پیاده روی و هوای تازه یه گردش نیم ساعته میرفتیم و برای مرغابی ها و قوها که توی کانالهای آب شهر جمع میشدن نون میریختیم. وقتی برمیگشتیم خونه من خسته از هوای تازه, بیهوش میافتادم. و دوباره روز از نو روزی از نو.
یادمه اولین کارم رو ناپدریم وقتی ۱۳ ساله شدم, برام پیدا کرد. کار پخش روزنامه بود. شنبه ها, صبح زود خودش بیدارم میکرد و با هم صبحونه میخوردیم. مادرم شنبه ها اونموقعِ صبح خواب بود. با ماشین میرفتیم تا دفتر پخش. من منطقهٔ خودمو داشتم. راستش به آب و هوای سویٔد هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکنه بارون بیاد برای همین هم روزنامه ها همیشه تو یه پوشش پلاستیکی گذاشته میشدن و من هم زورم نمیرسید بذارمشون تو ماشین. اونوقت پاپا می اومد و برام میذاشتشون تو ماشین. بعد هم خودش همون نزدیکی ها قدم میزد تا من کارم تموم بشه و همهٔ روزنامه ها رو پخش کنم.پخش روزنامه ها همیشه یه نیم ساعتی طول میکشید. چقدر از اینکه اینقدر نقش حیاتی رو در جامعه ایفا میکنم به خودم میبالیدم و مغرور بودم. اتفاق می افتاد که بعضی از مشترک ها بهم انعام بدن. نمیدونم چرا اکثراً خیلی از پیرزنها و پیرمردها ازم خوششون می اومد. شاید چون سبزه بودم خیلی مؤدب . بعد از گرفتن انعامها بدو بدو میرفتم پیش پاپا و برمیگشتیم خونه و میرفتیم کنار مامان میخوابیدیم. آخر هفته ها همیشه به نظافت و گردگیری و بعدش هم دیدن تلویزیون میگذشت. 
وقتی حدوداً ۱۵ ساله شده بودم اخلاقام و دوستام یه کم عجیب و غریب شدن. منظورم از یه کم, خیلیه. تازه پریود شده بودم و ماشالله علامهٔ دهر. راستش به خاطر اینکه تو محیط پر از عشق و محبتی بزرگ شده بودم به نسبت هم سن و سالهام شخصیت ملایمتری داشتم. اما اعصابم تمام مدت خط خطی بود و تمام مدت پاچه میگرفتم. کارهای دزدکی و پنهون کاری هم بگی نگی زیاد شده بودن. سیگار کشیدن. پیچوندن مدرسه. خلاصه کار نموند نکنم... اما یکیش بود که مسیر زندگیمو عوض کرد و تا حدودی منو سر عقل آورد.
یه شب بابچه ها قرار گذاشته بودیم بریم ماشین سواری. نمیدونم چرا به نظرمون هیجان انگیزترین کار دنیا میرسید. اونشب من زودتر از شبهای دیگه رفتم تو اتاقم تا مثلا بخوابم. ناپدریم و مامانم کاملا معلوم بود تعجب کردن. اما چیزی نگفت. حدوداً ساعت ۱۰ بود که از پنجرهٔ اتاقم پرت شدم پایین. الان که فکرش رو میکنم میبینم اونموقع ها تو کله ام جای مغز, پِهِن پر کرده بودن. لابد فکر میکرذم سوپرمنی چیزی هستم. روتختیم رو گره زده بودم به یه صندلی نسبتا سنگین که تو اتاقم بود و تصمیم داشتم نصف راه رو تا پایین به کمک ملافهٔ روتختیم برم و بقیه اش رو بپرم. متاسفانه همین که از پنجره آویزون شدم٬ صندلی که تحمل وزن منو نداشت با سرعت به سمت پنجره کشیده شد و من از ترس اینکه مبادا صندلی پنجره رو بشکنه هل شدم و ملافه رو ول کردم خودش هم از دو طبقه  و چشمام سیاهی رفت.
وقتی بالاخره بعد از یک ماه تو کما بودن, چشمامو باز کردم مدتها طول کشید تا از شوک و ترس بیرون بیام. تمام مدت احساس میکردم زیر پام خالی میشه و می افتم. مامان و پاپا حسابی سرزنشم کردن. هرچند سزای کار احمقانه ام رو با گوشت و خون گرفتم. شکستگی ساق پا از دو جا و دو تا عملِ جراحی وحشتناک و یه عالمه درد. اون اتفاق باعث شد که دیگه نتونم اِسکی کنم. کاری که خیلی دوست داشتم. در عوض, اون یک سالی که تمام مدت خونه نشین بودم شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. راستش استعدادم تو زبان بیش از حد بود. مامان هر وقت تنها بودیم باهام فارسی حرف میزدو ویکتور سویدی و از تلویزیون هم دانمارکی و نروژی یاد میگرفتم. پاپا خودش توی همون یه سال باهام درسای مدرسه ام رو کار میکرد و درس میداد. آدم خیلی با حوصله ای بود و همه چیز رو دهها بار توضیح میداد. کارش از معلم خودم بهتر بود. برای همین هم از درسهام عقب نیوفتادم...

بر خلاف بقیهٔ دوستام نمی تونستم دوست پسر پیدا کنم. مامان زیاد براش مهم نبودچون تو فرهنگش نبود ولی پاپا چرا! مخصوصاً وقتی ۲۰ ساله شدم.همیشه با مهربونی ازم می پرسید که آیا دوست پسر پیدا کردم یا نه؟ اما مشکل اینجا بود که من همهٔ پسرهایی رو که میدیدم به نسبت سنشون و تربیتِ من٬ بیش از حد بچّه بودن. وقتی پسرای دور و برم رو با پاپا مقایسه میکردم, دچار مشکل میشدم. ویکتور من رو محکم و قوی بار آورده بود. پسرهایی که همسن من بودن هیچ وقت به پای اون نمی رسیدن. یه بار تو اتاقم نشسته بودم که پاپا اومد پیشم اینو بهش گفتم. .خیلی جدّی ازم پرسید:
-تو به من به عنوان پدر نگاه نمیکنی؟
-منظورت چیه؟
یه دفعه برای اولین بار تو عمرم از پاپا ترسیدم . یقهٔ لباسمو گرفت تو مشتش و خیلی جدی داد زد سرم:
-منظورمو خیلی هم خوب میدونی بچه جون! ببین... من شاید پدر واقعییت نباشم اما از یه پدر بیشتر دوستت دارم. رابطهٔ من و تو تا روزی که همدیگه رو میشناسیم, فقط پدر و فرزندیه...فهمیدی یا بهت بفهمونم؟
بغض کرده گفتم:
-پاپا تو خوب متوجه نشدی! من منظورم از لحاظ اخلاقی بود. تو خیلی مهربونی وانعطاف پذیر. در عین حال خیلی محکمی و میشه بهت تکیه کرد...اما پسرهای دور و بر من همه بچه و خام هستن.
دوباره چشماش مهربون شد و محکم بغلم کرد:
-دختر کوچولوی بیچارهٔ من. ناراحت نباش بالاخره پیداش میکنی...
ولی نمیدونستم که برای به دست آوردن یه شوهر خوب باید یه پدر خوب رو از دست بدم. 
این اواخر خیلی بی برنامه و آویزون بودم. بر عکس بقیهٔ دوستام که تقریباً میدونستن قراره در آینده چیکار کنن٬ من نمیتونستم تصمیم بگیرم. بعضیها میخواستن یکسال اروپاگردی یا جهانگردی کنن. بعضی ها کار میکردن. بعضیها درس میخوندن. من هم باری به هر جهت. البته خیلی دوست داشتم برم سفر٬ اما وقتی خودحساب شدم دیدم نمیتونم دوری مامان و پاپا رو تحمل کنم. از ۱۸ سالگی٬ بر خلاف اکثر همسنهام که مستقل زندگی میکردن و یاد میگرفتن چه طور باید روی پای خودشون بایستن٬ من هنوزم تو خونهٔ خودمون زندگی میکردم. اونموقع تو یه بوتیک لباس کار میکردم. ماهیانه یه مقداری از حقوقم رو به عنوان کرایهٔ اتاق به پاپا میدادم. پاپا میگفت اینجوری هم مسئولیت پذیر بار میام هم اینکه بعدا تنها زندگی کردن و واقعیت اجتماع هضمش برام راحت تر میشه...
بالاخره تصمیم گرفتم که تو رشتهٔ ادبیات زبان انگلیسی شروع به درس خوندن کنم. دلم میخواست دنیا رو ببینم و بشناسم. توی دانشگاه استکهلم قسمت زبان انگلیسی مشغول شدم.پاپا تمام اون پولی رو که من بهش داده بودم٬ جمع کرده بود و نگه داشته بود. وقتی میخواستم نقل مکان کنم٬ همه اش رو بهم برگردوند که اونموقع مبلغ قابل توجهی میشد. با همون پول یه خونهٔ دانشجویی کوچک نزدیک دانشگاه کرایه کردم و یه ماشین دست دوم هم خریدم. آخر هفته ها بر میگشتم Göteborg پیش مامان و پاپا. گاهی وقتها از پاپا در رابطه با اینکه چطور باید اِس اِی هامو بنویسم کمک میگرفتم و اونهم از لحاظ ساختاری و اینکه چی باید کجا نوشته بشه، راهنماییم میکرد.
یه ۶ ماهی همینطور مشغل درس خوندن بودم که یه روز سرد زمستونی تو فِبروآر(ماه دوم میلادی) مامان بهم زنگ زد... پاپا در اثر سکته قلبی تو بیمارستان بستری شده بود..باعجله همون روز خودم رو رسوندم پیشش. تو بیمارستان بود و زیر دستگاه. با اینکه امیدی به زنده بودنش نداشتن انگار میخواست من رو برای آخرین بار حس کنه. مامان روی یه صندلی کنار تخت پاپا نشسته بود و مبهوت زل زده بود به صورتش. وقتی اومدم تو اتاق اصلاً متوجه من نشد. تو دنیای خودش بود. پاپا روی تخت بیمارستان خیلی آروم خوابیده بود و زیر دستگاه نفس میکشید..دست مهربونش رو که این همه سال به سرم کشیده بود و نذاشته بود احساس تنهایی کنم گرفتم بین دوتا دستام. گرم بود و لطیف.طفلی فقط ۵۶ سالش بود. عمری نداشت که. این انصاف نبود که بخواد مارو تو این سن تنها بذاره.
-پاپا؟ صدام رو میشنوی؟ ببین اومدم دیدنت! تورو خدا پاشو. مگه نمیگفتی دیدن من بهت عمر دوباره میده؟ دروغ میگفتی؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم... دیگه نمیرم... فقط تو بیدار شو... ببین مامان داره غصه میخوره! اذیت نکن دیگه پاشو! پاپا! منم شادی...
اما پاپا جواب نداد. یه صندلی گذاشتم کنار تختش و در حالیکه دستشو با نا امیدی تو دستم گرفته بودم٬ به مامان نگاه کردم. حتی پلک نمیزد. شاید میخواست آخرین لحظه های زندگی مشترکشون رو حتی به اندازهٔ یه پلک زدن هم از دست نده. چند ساعت بعد ,نیمه های شب پاپا برای همیشه تنهامون گذاشت...
در و دیوار خونه داشت هرجفتمون رو میخورد. بدون پاپا زندگی خیلی سخت بود. داشتم از غصه دق میکردم. اما مشکل فقط همین نبود. مامان  انگارتا حدودی عقلشو از دست داده بود. صبح ها که بالاخره بعد از یه شب بی خوابی بیدار میشدم ,نوبت مامان بود که عذابم بده. روی میز صبحونه برای ویکتور هم قهوه میذاشت و باهاش حرف میزد. از من میخواست برای پاپا از روزم تعریف کنم. روزایی که لان دیگه به سیاهی شب بودن.
حال خودم خیلی داغون بود اما مامان داشت رسماً می رید تو اعصابم. این اواخر نه درست وحسابی غذا میخورد ٬ نه حموم میکرد. ولش میکردم تمام روز رو میخوابید تو اتاقشون و گریه میکرد. یه شب که دلم واسهٔ پاپا خیلی تنگ شده بود اومد به خوابم. چهره اش مثل همیشه مهربون و دوستداشتنی بود.
-شادی؟
-پاپا؟! خودتی؟
-برو پیش مامانت. به کمکت احتیاج داره. پاشو! پاشو!
با ترس از خواب پریدم.تو خونه انگار گَردِ مرده پاشیده بودن. ته دلم یه حس بدی داشتم. همه جا تاریک بود. ساعت ۶ صبح بود توماه مارچ و این موقع صبح هنوز تاریک. با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه اما تاریک بود برای همین هم بدون اینکه دقیق نگاه کنم بدو رفتم اتاقش. اونجا هم نبود.گفتم شاید رفته باشه حمومی جایی. اما تو حموم هم نبود. پس کجا میتونست باشه؟
-مامان! مامان! کجایی؟
خونه سوت وکور بود. دوباره برگشتم تو آشپز خونه و وقتی چراغو روشن کردم اولین چیزی که به چشمم خورد طنابی بود که از سقف آویزون بود و مادرم که داشت تو هوا دست و پا میزد... یا خدا!
-مامان خدا مرگم بده... چه گهی میخوری دیوانه؟ مامان! خدا!
اصلاً دست خودم نبود چی میگم و چیکار میکنم. فقط یه چیز حس میکردم و اونهم هجوم آدرنالین بود. فقط یه چیز برام مهم بود. زندگی مادرم. پاهاشو گرفتم و فشارش دادم سمت بالا. منی که لاغر مردنی و بی جون بودم طوری قوی شده بودم که تمام وزن مادرم رو بدون سختی تو بغلم نگه دارم.
-مامان! پاشو؟ بیداری؟ خدایا چی کار کنم؟
مادرم بیهوش بین زمین و آسمون تو بغلم مونده بود و من جرأت نمی کردم ولش کنم. تا بخوام چاقو بیارم حتماً خفه میشد.تنها چیزی که به فکرم رسید جیغ زدن و کمک خواستن بود.
-کمک! کمک! کمک!
طوری جیغ میزدم که گلوم داشت پاره میشد. و خداروشکر چند دقیقه بعد صدای ضربه های همسایه امون آقای (بلوم کویست) رو شنیدم که داشت به در خونه میکوبید.
-چی شده؟ درو باز کن!
-زنگ بزن پلیس! زنگ بزن پلیس!زود باش! مادرم داره میمیره!
آقای بلوم کویست همون موقع به پلیس زنگ زده بود. من از شدت ترس ازش چیز اشتباه خواسته بودم و اون هم چون نمیدونست موضوع از چه قراره به پلیس زنگ زد. تا کمک برسه در رو شکست و اومد تو و وقتی ما رو تو اون حالت دید, بدو اومد و زیر پای مادرم رو گرفت و داد زد چاقو بیار! مادرمو که حالا تو دستای مطمن تری بود ول کردم و از کابینت یه چاقوی بزرگ برداشتم و شروع کردم به بریدن طناب. مادرم بیهوش افتاده بود روی زمین و وقتی طنابو از گردنش باز کردم جاش کاملا قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. بلوم کویست کمکم کرد و مادرمو با هم بردیم تو هال. نمیدونستیم چی کار میکنیم و هردو خیس عرق و بلاتکلیف منتظر کسی بودیم تا به دادمون برسه. پلیس چند دقیقهٔ بعد رسید. دوتا مرد بودن و وقتی مادرمو دیدن سریع اومدن طرفش و یکیشون نبضشو چک کرد و اون یکی ازم سوالاتی در مورد اینکه چرا مادرم اینکار رو کرده پرسید. همه چیز مثل فیلم که بذاری رو دور تند شده بود ومن بهت زده به این فیلم نگاه میکردم. وقتی تو آمبولانس نشسته بودیم قلب شکستهٔ مامان طاقت نیاورد و ایستاد…
رو صندلی بیمارستان تو اتاق انتظار نشسته بودم و زل زده بودم به دیوارِ روبروم. اگه الان بیان و بگن مادرت مرده چی؟ یعنی میتونم هر دوشونو تومدت یه ماه از دست بدم؟ درسته که با شوک برش گردونده بودن ولی خطر هنوز رفع نشده بود. حالا هم که تو اتاق عمل. اگه بمیره چی؟ پاپا ای کاش بودی الان و سرمو میذاشتم رو شونه های مهربونت و یه دل سیر گریه میکردم ,گرچه اگه بودی دیگه این همه بدبختی اتفاق نمی افتاد. .به یه فنجون قهوه نیاز داشتم. از صبح هیچ چی نخورده بودم و پولی هم تو جیبم نداشتم.ساعت ۱۲ ظهر بود. مامان حتماً مرده. از ساعت ۶.۵ صبح تا الان مگه میشه طول بکشه؟ بی رمق بلند شدم و به سمت باجهٔ پذیرش رفتم. کسی نبود توش. دوباره برگشتم سر جام. نشنیدن خبر مرگش حتی برای یه دقیقه هم غنیمته. بشین سر جات!نمی دونم چقدر توی اون اتاق و خیره به دیوار نشسته بودم که یه سایهٔ سیاه جلوم دوزانو نشست روی زمین. یه لحظه تمرکز کردم و برگشتم به این دنیا. یه افسر پلیس بود.
-سلام!
-...س...لام...
-منو یادته؟
-نه؟ نمیدونم! تا حالا ندیدمتون...
-من و همکارم امروز اومدیم خونه اتون.
-ببخشید چیز زیادی از صبح یادم نمیاد. همه چیز مثل یه خوابه.
-حال مادرتون چطوره؟
-فکر میکنم مرده چون ساعت ۱۲ شده و هنوز نیاوردنش از اتاق عمل.
-۱۲؟ ساعت ۱۰ شبه!
با ناباوری خیره شدم تو چشماش. ۱۰ شب؟ چرا سرخ شدصورتش یه دفعه؟ سریع بلند شدم و از باجهٔ پذیرش سراغ مادرمو گرفتم. عمل با موفقیت انجام شده بود و مادرم تو مراقبتهای ویژه بستری بود. اما به من اجازه ندادن ببینمش. بلا تکلیف مونده بودم چیکار کنم. راه حلی هم وجود نداشت. جرات نداشتم برم خونه. از فکر اینکه مادرم داشت خودش رو دار میزد مو به تنم سیخ میشد و نمیتونستم پامو تو خونه بذارم. یه دست رو شونه ام نشست.
-بازم سلام!
خودش بود همون پلیسه. قدش یه سر و گردن ازم بلندتر بود و چشماش آشنا.
-از کمکتون ممنونم. واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم!
-کاری به جز وظیفه ام انجام ندادم خانوم محترم... رفتم خونه اتون بهتون سر بزنم که دیدم هنوز نیاومدین. گفتم شاید هنوزم اینجا باشین. از صبح چیزی خوردی؟
-نه...
-صدات بدجوری گرفته. بیا بریم یه قهوه بخوریم تو شهر. من پستم تموم شده .بیکارم بقیهٔ شبو.
-راستش پول نیاوردم با خودم...
-بیا بریم مهمون من...
از بس گرسنه ام بود دعوتشو سریع قبول کردم. تو ماشینِ خودش نشسته بودیم و داشت به مقصدِ خونه اش می روند.تو راه یه پیتزای بزرگ گرفت و سریع یه قاچشو با دست خودش جدا کرد و داد دستم. قدرشناسانه ازش تشکر کردم و من هم یه تیکه با دست خودم جدا کردم و گرفتم طرفش. لبخند مهربون و معنی داری بهم زد و ازم گرفتش. پیتزا تقریباً تموم شده بود که رسیدیم خونه اش. تو راه مراسم معارفه انجام شده بود و فهمیده بودم اسمش سباستیانه. سی سالشه و تازه از همسرش طلاق گرفته. همهٔ راهو با هم حرف زدیم و همه چیز زندگیمون رو به هم گفتیم.تا برسیم به خونه اش که یه آپارتمان نسبتاً بزرگ تو مرکز شهر بود ,تقریباً مثل دو تا دوست خوب همدیگه رو میشناختیم. توی خونه اش انقدر ترتمیز و مرتب و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. یه دفعه گفت:
-تو مسلمونی؟
-آ...م...نمیدونم!
راستش اونموقع بود که متوجه شدم من هیچ دینی ندارم. ویکتور مسیحی بود و مادرم مسلمون. چرا هیچ وقت با من راجع به دین حرف نزده بودن؟ اما وقتی دقت کردم دیدم که ناپدریمو به خاطر دینش نبود که دوست داشتم. شخصیت والاش بود که برام محترم بود.سباستیان با تعجب پرسید:
-یعنی چی؟! میخوام بدونم اگه سگ رو نجس میدونی بفرستم سگمو بیرون.
-گناه داره زبون بسته! نفرستیش بیرون. سرده. تازه من خیلی سگ دوست دارم!
-چه خوب. پس لازم نیست بفرستمش خونهٔ دوستم؟. زورو! زورو! کجایی پسر؟
-زورو؟!
در همین حین یه سگ لاغرمردنی که اگه دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد سلانه سلانه از یکی از اتاقها بیرون اومد. از خنده مرده بودم. تا حالا تو عمرم اینطوری نخندیده بودم.مخصوصاً این اواخر که...
-زورو؟! مطمینی؟!
-مگه چشه خوب؟ اسمِ خوبیه که...
بالاخره بعد از مدتها داشتم بازم حس امنیت رو تجربه میکردم. دعوتم کرد داخل.برام یه گیلاس شراب قرمز ریخت و گفت اگه آروم آروم بخورمش خوب میخوابم. برای خودش هم یه گیلاس ریخت و نشست روی مبل روبروم و خیره شد بهم.
-شادی؟
-چیه؟
-دوستی آشنایی چیزی داری اینجا؟
-نه... فامیلامون همه ایرانن... البته باهاشونم ارتباط نداریم...
-اگه دوست داشته باشی میتونی شب رو اینجا بمونی. میخوای بمونی؟
تو لحنش یه جور التماس بود که نتونستم ندیده اش بگیرم. مخصوصاً که پسر خوبی به نظرم میرسید.
-میتونم؟ زحمت نمیشه برات؟
-نه. خیلی خوشحال میشم پیشم بمونی.می مونی؟
-باشه. ممنون برای همه چیز.
-خواهش میکنم دخترم!
حرفشو قطع نکردم. راستش ته دلم از اینکه دخترم خطابم کرد یه حس خوبی بهم دست داد. قیافه اش خیلی جذاب بود و در عین حال مهربونی از چشماش میریخت. میریخت تو وجودم و گرمم میکرد. یه جرعه از شرابم نوشیدم.
-برای چی اومده بودی بهم سر بزنی؟
-نمیدونم. شاید...
و لپاش قرمز شد. جوابمو گرفته بودم. دیگه لازم نبود بیشتر از این شکنجه اش کنم. گیلاس رو نوشیدن٬ یه یک ساعتی طول کشید. خیلی خسته شده بودم و مدام چرت میزدم. تا اینکه دیگه کم کم نفهمیدم کی خوابم برد.صبح با یه پارچهٔ زبر و خیس که محکم کشیده میشد رو چشما و صورتم بیدار شدم. هنوز نمیتونستم موقعیت خودمو خوب تشخیص بدم. یه دفعه یاد دیروز افتادم و از جام پریدم.زورو داشت لیسم میزد.
-صبح بخیر!
-خدایا... ترسوندی منو ... زورو برو کنار پیله کردی ها!
-به به! چه خوش اخلاقی تو اول صبحی! همیشه انقدر خوش اخلاقی یا مخصوص واسهٔ ما دوتاس؟
-ببخشید منظورم بی ادبی نبود سباستیان. نگران مادرم هستم. میتونی منو برسونی خونه تا یه کم پول بردارم؟از اونجا دیگه ماشین پاپا هست میتونم خودم برم.
-نچ! میترسم بری و منو یادت بره. خودم میبرمت.
-آخه پس کارت؟
-امروز تعطیلم... یعنی مرخصی گرفتم... بیا این املتو بخور که حتماً باید گرسنه باشی!
بعد از شستن دست و صورتم برگشتم و دیدم که برام تو بشقاب نون تست و کره گذاشته و کنارش هم مقداری املت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. وجودش بدجوری معذبم میکرد و دستپاچه بودم. دستام میلرزید.بدون اینکه اختیاری داشته باشم زیر لب زمزمه کردم:
-من هیچ وقت تورو یادم نمیره...
دستمو گرفت و کشید سمت خودش. مجبور شدم بلند شم و برم طرفش. خیلی جدی خیره شده بود تو چشمام. یه لحظه نگام افتاد به لباش. انگار فهمید چون لباشو خیلی با احتیاط آورد جلو و لبامو بوسید. چقدرلباش نرم بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. پس بوسهٔ عشق این بود؟ و این حس غریب و زیبا که انگار همیشه تو وجودم بوده, بدون اینکه بدونم. انگار میخواست اثر بوسه اش رو تو چشمام ببینه و نگران بود. لبخندِ شرمگین و خجالت زده ای بهش زدم و سرمو انداختم پایین.نمیدونم چرا اما یه حال خاصی داشتم. آروم زمزمه کردم:
-بازم میتونم بیام پیشت سباستیان؟
-آره امشب میای پیش خودم.
-مزاحمت نیستم؟
-نه... دخترِ قشنگم...
از اینکه دخترِ قشنگش بودم داشتم ذوق مرگ میشدم. برای اولین بار بود که یه پسر تونسته بود این حالتو توی من به وجود بیاره. راستش تمام زندگیم با پسر جماعت دمخور بودم. هیچ چیزشون برام تازگی نداشت. مخصوصاً بچه بازیاشون کفرمو بالا میاورد.بعد از اینکه صبحونه خوردیم و تو ظرف غذای زورویِ قدرتمند غذای ظهرشو گذاشتیم راه افتادیم سمت بیمارستان. نصف بیشتر روز تو بیمارستان علاف شدیم اما اجازه ندادن مادرمو ببینم. از اینکه اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من عاشق شده بودم عذاب وجدان داشتم.اما چاره ای نبود. یعنی دست خودم نبود.با اینکه پول نداشتم اما هنوز دل و جرات خونه رفتنو نداشتم..سباستیان می فهمید چه مرگمه. به عنوان قرض چند دست لباس خرید که تو خونه اش بپوشم. تا بیایم خونه دیگه شب شده بود.خیلی شرمنده اش شده بودم و میخواستم براش جبران کنم. همینکه رسیدیم خونه, سریع رفتم حموم چون دو روز بود حموم نکرده بودم و لازم داشتم از این لباسها در بیام. از سباستیان خواهش کردم لباسامو بندازه تو آشغالدونی . بعد از یه دوش سریع, حالم خیلی بهتر شده بود.تو لباسهای نو و دوست جدید و حس قشنگ عشق٬ احساس بهتری داشتم. سباستیان داشت میز شامو میچید. وقتی منو دید بی اختیار بهم نگاه کرد. نوع نگاهش با اینکه تازه بود اما حس خوبی بهم میداد. حس خواسته شدن. حس دوست داشته شدن.
-قبل از شام بغلت کنم یا بعدش؟
-الان... میشه؟
نفهمیدم کی خودشو بهم رسوند و با یه حرکت منو از زمین کند. دلم میخواست اون لبارو بازم تجربه کنم. اینبار خودم شروع کردم. همونطوری که تو بغلش بودم منو برد روی مبل. لباش که رفت سمت گردنم انگار بهم برق وصل کردن. دلم هری ریخت پایین.
-ممنون که بهم کمک کردی و مراقبم بودی...
یه دفعه بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اِ؟ من که چیز بدی نگفتم. گفتم؟ یه چند لحظه ای دراز کشیدم تا حالم بیاد سرجاش. دلم میخواست گریه کنم. اما اول باید میفهمیدم چه کار غلطی ازم سر زده. رفتم دنبالش. داشت میزو میچید و سرش پایین بود.
-سباستیان؟ معذرت میخوام اگه چیز...
-من معذرت میخوام شادی. باید میدونستم به من احساس دِین میکنی. ببخشید که از شرایط روحیت سوء استفاده کردم. بیا. شام حاضره.
-راجع به چی حرف میزنی؟ تو از من سوء استفاده نکردی.
-فعلاً بذار برای بعد. بیا. دست پختم خوبه.
راستش بد جوری کنفم کرده بود ولی از اینکه به قول خودش نخواسته بود ازم سوء استفاده کنه خیلی کارش برام ارزش داشت. نمیدونستم چی بگم برای همین هم هیچی نگفتم و نشستم پشت میز. شام تو سکوت خورده شد. یه سری پرده ها بینمون پاره شده بود که معذبمون میکرد و اجازهٔ پیشروی هم نداشتیم. نه اون چیزی گفت نه من. بعد از شام هم فقط گفت که میخواد زورو رو ببره هواخوری و رفت. آروم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. انصافاً دست پختش حرف نداشت. خسته بودم. رفتم رو تخت دو نفره اش دراز کشیدم و خوابم برد. با نوازش دستی که داشت شونه امو نوازش میکرد بیدار شدم. روبروم دراز کشیده بود و داشت نگام میکرد. آروم پیشونیمو بوسید.
-برگشتی؟ فکر نمی کردم برگردی...
-اگه قرارم باشه کسی بره٬ تویی نه من. چه زود خونه رو سند به نام خودت زدی؟!
داشت شوخی میکرد پس ناراحت نبود.پشتمو کردم بهش و خودمو چپوندم تو بغلش. محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
-بغل و محبت دیگه فرق میکنه. مرزی نداره. هر چقدر بخوای میتونم بهت بدم…
یه چند روزی طول کشید تا مادرم از بخش مراقبتهای ویژه بیاد بیرون. تازه بعد از اون هم دکترش اجازهٔ خونه رفتن بهش نداد. توی یه کلینیک روانی بستریش کردیم. راستش خودم هم جرات نداشتم بذارم بیاد خونه. اگه بازم قاطی میکرد و من نبودم... برای همین هم از پیشنهاد دکترش با فراغ بال استقبال کردم. اون چند روز رو پیش سباستیان موندم. ترم دوم دانشگاهم کلا از دست دادم چون از وقتی پاپا رفت دل و دماغ درس خوندن نداشتم. مخصوصاً که نگرانی برای مادرم هم خیلی مشغولم میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم.این وسط فقط سباستیان بود که آرومم می کرد. وجودش بهم امنیت میداد. با اینکه بعد از اونشب دیگه هر شب پیش هم میخوابیدیم اما سکس نداشیم. راستش لزومی هم برای انجامش نمی دیدیم. اما تا جایی که میتونستیم همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم. عشقو تو چشمای آبی و قشنگش میدیدم. کم کم به خونه رفتن هم عادت کردم. با سباستیان روزی نیم ساعت یه ساعت تو خونهٔ پدریم مینشستیم و براش از پدرم میگفتم. اونقدر با دقت و هیجان گوش میکرد که من راغبتر میشدم بیشتر و بیشتر براش تعریف کنم. انگار هر چی بیشتر راجع به پاپا حرف میزدیم حضورش پررنگ تر و پررنگ تر میشد. بعد از یه مدت هم دیگه تنها میرفتم. هر چی تو اون خونه پیش اومده بود قسمتی از من بود و باید بهش عادت میکردم. نمیخواستم خونه رو برای فروش بذارم. هر چی بود پر خاطرات شیرین از پدر و مادرم بود برام.کم کم تو اتاق کار پدرم هم رفتم. همهٔ کپی کاغذهای دانشجوهاش که احتمالاً آخرین چیزایی بود که داشته روشون کار میکرده ،همونطور نیمه کاره و خاک گرفته مونده بودن. یکیشونو که پر از خط نوشته های پاپا بود برداشتم و بردم چاپخونه و روشو پلاستیک کردم تا همیشه دست خطشو داشته باشم. دست خط خودم هم شبیه مال پاپا بود چون توبچه گی قبل مدرسه ,خودش خوندن و نوشتنو بهم یاد داد.چه قدر خوش شانس بودم که همچین مردی بزرگم کرده بود. تازه میفهمم که اون پایهٔ اصلی زندگیمون بوده. اون بود که خونه امونو گرم میکرد. اون بود که به همه تار وپود زندگیمون استحکام میبخشید. اون بود که...حالا من بودم که باید یاد و خاطره اشو زنده نگه میداشتم.
وقتی بعد از چند ماه مامان بهتر شد ,کم کم با سباستیان آشناش کردم. هنوز تو کلینیک بود اما از حرف زدنهاش میفهمیدم که دیگه از اون حالتهای خطرساز خبری نیست. حالا دیگه فقط غم مونده بود و یه دنیا دلتنگی. با اجازهٔ دکترش مرخصش کردیم. اما هنوزم آمادگی نداشت که خونه بره. سباستیان گفت که اگه بخوایم میتونیم پیش خودش بمونیم اما مامان قبول نکرد. میخواستم براش خونه اجاره کنم اما دلش هوای خانواده اشو کرده بود. دلش میخواست بره ایران. حرف زیادی در این مورد نداشتم که بزنم. گذاشتم بره. من دیگه بچه نبودم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. مامان هم خسته بود و لازم داشت که بره. شاید لازم داشت تا تو بغل مادر و پدرش دوباره بچه بشه و یه دل سیر گریه کنه. بعد از رفتن مادرم و اینکه مطمئن شدم خوب رسیده زندگی من هم کما بیش رو روال افتاد. تو آگوست که ترم جدید شروع میشد دوباره ثبت نام کردم تو دانشگاه و کلا رفتم استکهلم. کلید خونهٔ پدری رو هم دادم به سباستیان که گاهی وقتها یه سر بزنه. سرم شلوغ بود و حسابی مشغول درس خوندن. هر شب ساعت ده و نیم با سباستیان حرف میزدم و ارتباطمونو حفظ میکردیم.دیگه میدونستم که بدون اون زندگی معنی نداره. حالا دیگه میخواستم چیزای دیگه رو هم راجع بهش بدونم.
اولین باری که با هم سکس داشتیم دیگه دو سال بود همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا شده بودیم. سباستیان نور بود و روشنایی. مرهم بود روی زخم. آهنگ شادی بود که روحم باهاش می رقصید. کریستمس بود. برای تعطیلات اومده بودم پیش عشقم. هوا سرد بود و من توی مبل راحتیِ یه نفره خودمو تو پتو پیچیده بودم. تازه از گردش با زورو برگشته بودیم. اون یه گوشه رو پتوی مخصوص خودش دراز کشیده بود و من یه فنجون قهوه کنار دستم بود و با نور کم که محیطو رومانتیک کرده بود، داشتم کتاب میخوندم. تعطیلات دانشگاه بیشتر از تعطیلات سباستیان بود و اون مجبور بود بره سر کارش. اون شب که اومدخونه به پیشوازش رفتم و بوسیدمش. رو شونه هاش پر از برف بود و صورتش از سرما قرمز شده بود که چشماشو آبی تر میکرد. دستای گرممو گذاشتم روی لپای یخ زده اش.
-چقدر گرم و خوبه دستات.
-تازه قهوه گذاشتم. میخوای؟
-خیلی!!! چه خوب!
-تا تو لباساتو درمیاری برات یه فنجون میارم.
تا من برگردم خودشو تو همون مبلی که من توش نشسته بودم زیر پتو قایم کرده بود و میلرزید. فنجون بزرگ قهوه رو که دادم دستش. گرفت و بین دستاش نگه داشت.
-ممنون. چقدر خوبه که اینجایی شادی. خونه با بودنت حال و هوای دیگه ای میگیره.
-واقعا؟!
-یعنی خودت نفهمیدی تا حالا؟
-چرا اما من فکر میکردم به خاطر وجود توئه...
پتو رو زد کنار و با انگشت اشاره اش بهم فهموند که برم پیشش. خودمو انداختم تو بغلش و پتو رو کشید رو هر دوتامون. سرمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش خیلی سریع میزد. انگار به قشنگ ترین موسیقی دنیا گوش میکردم. با یه دست منو بغل کرده بود و با یه دستشم قهوه اشو نگه داشته بود و داشت میخورد.
-آخی! گرم شدم! شادی؟!
سرمو آوردم بالا ببینم چی میگه که لباشو گذاشت رو لبام. بوسیدناش با همیشه فرق داشت. عمیق بود و پر حرارت. دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم به وجود خواستنیش. فنجون قهوه اشو گذاشت رو میز عسلی که نزدیک مبل گذاشته بودم. داشتم با نوازشهاش پر از رخوت میشدم و خمار از شرابی که اسمش عشق بود.نگاهش کردم. قشنگترین لحظهٔ دنیا بود در کنار قشنگترین مخلوق دنیا. لحظهٔ قشنگ دلدادگی. ووقتی تو بغلش داشت منو به سمت اتاق خوابش میبرد با خودم فکر کردم:
حالا دیگه اجازه دارم که تا آخر دنیا دوستت داشته باشم... بدون مرز...

پایان.

مینیمال های اروتیک من - 4

از : کالیپسو











۱۳۹۵ مهر ۳۰, جمعه

تله (بصورت کامل)

نوشته: عقاب پیر
فصل اول : شهروز
روزهای آخر تابستونه. همیشه به این فصل که می رسه دیوونه میشم. درونم از زندگی تهی و از مرگ پر میشه.. اون ادم  پر حرف, میشه یه آدم کم حرف و عصبی. میرم تو یه نوستالژی عجیب. شبها به دفعات از خواب می پرم .تو سرم پر میشه از اشباح و خاطرات. مثل همین الان نصفه شبی که بازم خواب اون روزها رو دیدم. همش از همون پاییز شروع شد.هیچ وقت یادم نمیره روز هفتم مهر 1370. تازه وارد اول راهنمایی شده بودم. سال بدی بود. همش دعوا. همش زد و خورد. دوسه  روز قبل از شروع مدرسه بابام حسابی مادرم رو زده بود و اون هم دردست خواهر بزرگم  رو گرفت و رفت خونه پدرش. من موندم و داداش بزرگم که خبر مرگش واسه خودش مردی شده بود و البته بابام! بابا که مثلا خیر سرش یه جراح موفق بود و همیشه توی بیمارستان. ولی چه فایده! اونقدر درک و شعور نداشت که حد اقل دست روی زنش بلند نکنه. هیچ وقت یادم نمیره روز اول مدرسه رو. توی مدرسه ایران توی کوچه پس کوچه های قلهک.. خوب سوراخ سنبه های مدرسه رو میشناختم. دوره جنگ چقدر جنگ بازی کردیم تو حیاط پایینی. اون روز هم قبل صف بستن دنبال بچه ها میکردم تا حد اقل بغض بابت رفتن مامان یادم بره. غلوم هم بود. اسمش غلام علی بود ولی همه غلوم صداش می کردن. البته بین دوستهام غلومی صداش می کردیم. سه چهار سالی از ما بزرگتر بود ولی بعد چند بار ردی عقب افتاده بود وبا ما هم کلاس شده بود . مامان می گفت عقب افتاده است. صورتش یه جوری بود. انگار استخونهای پیشونیش با بقیه سرش فرق داشت. ولی انصافاً خیلی قوی بود. کسی جرات مچ گرفتن باهاشو نداشت. وقتی عصبانی میشد فقط خدا باید به داد میرسید. میافتاد دنبالت و دیوانه وار دستش رو مشت می کرد و می کوبوند تو سرت. یکی دو بار با بقیه بچه ها تحریکش کردیم و دمار از روزگار یکی از بچه های سال بالایی در اوردیم.
اون روز غلومی لباس نو خودش رو پوشیده بود و خیلی محل ما نمیگذاشت. شاید فکر می کرد چون رسیده اول راهنمایی بزرگ شده و نباید بدو بدو بکنه. داداش شهریار که اون موقع دانشجوی سال دوم پزشکی بود منو رسوند و همون گوشه حیاط ماهاروبرانداز میکرد . میخواست مطمعن بشه که همه چیز خوبه و سر جاشه . میدونستم که این سفارش مامانه والا بابا که با این کارا کار نداشت وقتی زنگ خورد همه توی یه صف در هم بر هم واستادیم. معلمها هم همه دور ناظم جمع شده بودن. آقای ناظم یه سری توضیحات داد و شروع کرد به خوندن اسامی. "شهروز شاد کام.. رفتم سمت صف خودم . داداش شهریار رو دیدم که از کنار نرده ها راه افتاد و اومد پشت صف ما مثکه خیالش راحت شده بود. غلومی هم تو کلاس ما افتاده بود.با شاهرخ و امیر. از یه کلاس افتادن با شاهرخ و امیر خیلی خوشحال بودم  اونها دوستان دوران دبستانم بودند و از قبل میشناختمشون. وقتی همه اسمها خونده شد. با صف رفتیم سر کلاس. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که یه آقا با یه قیافه عبوس اومد سر کلاسمون. اسمش محمودی بود و معلم مشاور. بعد فهمیدم یعنی همه کاره .بعد یه مشت حرف پرت و پلا و توپ و تشر که اگر فلان بکنید فلانتون می کنیم برنامه هامون رو داد. زنگ اول اون روز علوم داشتیم با آقای علوی و بعدشم دینی قران با یه خانومی به اسم گودرزی. البته تا کتابهامون میاومد یکی دو هفته ای همه چیز تق و لق بود و خبری از درس نبود. معلمهاهم بیشتر حرف میزدند و تهدید و تشویقهاشون رو می گفتن.
نمیدونم چرا اینا همیشه همین فصل میاد تو سرم . درست آخر تابستون شروع میشه و تا آخر پاییز باهام میاد و با اولین برف هم میره.احساس می کنم خیلی خوابم میاد. باید بخوابم. فردا کلی مریض رو باید چکآپ کنم. ولی آخه چطور بخوابم؟ این همه درد رو چطوری بکشم با خودم؟. یادش بخیر روز سوم چهارم بود که آقای محمودی تک تک بچه هاروصدا میکرد و میرفتن توی یک اتاق کوچیک که هم اتاق فتوکپی بود و هم اتاق معلم مشاور.کلی دلم هول و ولا میزد. وقتی وارد اتاق شدم محمودی پشت میزش نشسته بود و داشت با یه ورقه ور می رفت . بهم گفت شیطونی ماله دبستان بود و تموم شد الان بزرگ شدی وداری به سن تکلیف نزدیک میشی و از این مزخرفات. آخرشم یه نامه داد دستم که بدم دست مادرم!. همونجا بود که بقضم ترکید. ای بمیری شهروز که بیست سال بعد اون سالها هنوزم خوب یادته همه چیرو. حافظه درد بدیه!.یه عالمه گریه کردم .کلی بعدش احساس بی ابرویی می کردم ولی کاریش نمیشد کرد. .آخرش بعد گریه و زاری من قرار شد نامه رو بدم دست داداشم و بعدم قرار شد دو سه روز دیگه تو همین اتاق با خانوم گودرزی ملاقات کنم..نه ؛ باید بخوابم اینطوری نمیشه. باید برم قرص بخورم. نمیتونم تا صبح نبش قبر بکنم.
-------------------------
عجب هواییه امروز. باد سرد میاد از توچال. همین باده که برگهارو میریزونه. عین همون باد اون روزیه که بعد فوتبال با شاهرخ و امیر سر زنگ نهار و نماز رفتن تو اتاق مشاوره. خانوم گودرزی هم بود. سال اولی بود تو مدرسه ما اومده بود. تو اون سن و سالم به نظرم خیلی جوون میومد. محمودی بازم همون مزخرفات قبلیش رو تکرار کرد و بعد معرفی خانوم گودرزی از اتاق بیرون رفت. کلی خجالت می کشیدم. خانوم گودرزی اولش با یه لحن محکم که هنوزم یادمه گفت که درباره چیزهایی که اینجا باهام حرف میزنه هرگز نباید با کسی حرف بزنم مخصوصا دوستام چون گناهه. بعد  شروع کرد از خدا و پیغمبر گفتن واخرش رسید به اینکه آقا شهروز داری بالغ میشی! یه کلمه ای که تا حالا نشنیده بودم .وقتی شروع کرد علایم بلوغ رو گفتن میخواستم زمین دهن باز کنه برم توش.
" آقا شهروز . بلوغ یه سری علایم داره. مثلا مو توی صورتت درمیاد مو بین پاهات در میاد و حتی ممکنه شبها به ماده ای ازت دربیاد . البته هنوز مونده به اون سن برسی ولی خوبه که از قبل ادم بدونه خدا و پیغمبر چی برای ما تعیین کردن و الا اتیش جهنم خیلی بد چیزیه ". اولین بار بود میشنیدم چنین چیزی رو. چقدر سیستماتیک با عقل و احساسات به بچه ده یازده ساله بازی می کرد . این باد لعنتی فقط برام خاطره بد میاره. یه مریض دارم برای عصب کشی و اصلا آماده نیستم. حوصله کار ندارم .
"آقای دکتر سلام ؛ خانوم رضایی امروز کنسل کردن ساعت ده تا یازده رو."
سیمین منشی جدیدمه. عاشق منشی های جوون و خوشگلم. عاشق دخترهای باسن گنده هستم چون موقع کردنشون دستمو میزارم دور باسنش و اونوقت تلمبه زدن حال دیگه ای داره. حالا فعلا دارم رو سیمین کار میکنم .همیشه وقت میبره تا نرمشون کنم .بغضیاشون بد قلقن ولی کسی از دست من در نمیره.
" سیمین خانوم لطفا به نسکافه با دوتا شکر برای من بیارید تو اتاقم.مرسی"
مثلاً تو مطبم اما در اصل جای دیگه ای تشریف دارم. تو گذشته ام. اون روز زنگ کلاس علوم خورده بود و همه مثل یه گله بوفالو دویدیم توی حیاط و شروع کردیم با تشتکهای سر نوشابه فوتبال بازی. همیشه از ترس اینکه ناظم کاری باهامون نداشته باشه میرفتیم حیات پشتی که به اتاق ناظم دید نداشت. یه شوت محکم زدم و دنبال تشتک دویدم تا کنار دیوار. یه هو یکی  محکم زد تو سرم. تا اومدم بفهمم چی شده مشت دوم  اومد. افتادم زمین. یه لگد محکم تو شکمم. دادم رفته بود تو هوا . شاهرخ و امیر فرار کردن. غلومی نشسته بود کنارم و با مشت محکم میزد تو سر و پشتم. تمام لباسهام خاکی شده بود . شاهرخ نامرد حد اقل وانستاد کمکم بکنه. هنوزم نمی دونستم چریان چیه؟
وقتی غلومی خسته شد یه کاری کرد که اتیشم زد. حیوون دستشو کرد تو شلوارم و آلتمو طوری کشید که فکر کردم میخواد از جا بکنه...
"آقای دکتر ؛ آقای کیومرث پشت خط هستند وصل کنم ؟ "
" کیومرث؟. وصل کن "
  • سلام آقای دکتر
  • سلام کیومرث جان خوبی ؟
  • کجا خوبم ..مرتیکه این بدهی مارو نمیدی؟
  • میدم عزیزم میدم .یه فرصت بده بهم.
  • من کاری ندارم به این حرفها؛ مرد حسابی الان سه ماهه هر بار این دست و. اون دست می کنی. بابا من پولمو می خوام.
  • کیومرث جون می دونم عزیزم. می فهمم. من که پولت و نمی خورم که .بهت میدم یه مقدار دیگه فرصت بده
  • اخه شهروز خجالت بکش الان سه ماهه همش همین و میگی قرار بود نهایت آخر تیر پولم و بدی. مرد حسابی دویست میلیون پوله.اصلا تقصیر خودم بود. نباید نه خونه رو به نامت میزدم نه اون بی حس کننده ها رو بهت می فروختم.
  • کیومرث جونم عزیزم .اون بیحس کننده ها رو نمی فروختی که مطب و باید تعطیل می کردم بعد چجوری پولت و بدم؟ در ثانی من که دو. قسط خونه رو بهت دادم.فقط صد و پنجاه تاش مونده که اونم میدم دیگه .
  • کی ؟کی شهروز؟ داری دیوونم میکنی.بابا برو از یکی غرض بگیر .پول من و بده .بعد طلبت رو با یکی دیگه صاف کن؟
  • از کی بگیرم؟
  • چه میدونم. برو از خانوم دکتر بگیر.این روزها دیوونه زیاده روانکاو ها  پول چاپ میکنن.
  • شراره که وضعش بدتر از منه. چشم جورش میکنم بهم یک هفته فرصت بده
  • چی بگم والله.شهروز فقط یک هفته ها فقط یک هفته..فهمیدی؟
  • اره عزیز فهمیدم.چشم. راستی چرا اون مهمونی رو نیومدی؟ شیطون نکنه خودت واسه خودت جور می کنی ؟
  • کلا با این همه مشغله از دل و دماغ افتادم بدهی هاتون رو بدید منم میام رو فرم .چه خبر بود حالا؟
  • نبودی ببینی.جالی کردیم .شاهرخ که از خود بی خود شده بود.
  • ا دکتر هم بود پس.اون مست کنه بد چیزی میشه.اونم بهم بدهی داره. بعد تو میرم سراغ اون
  • اون به همه بدهی داره.
  • حالا کی رو تور کرده بودی؟
  • مثل همیشه
  • بیشرف تر از خودت خودتی ..فقط مراقب باش یه روزی گندش درمیادا
  • نمیاد مطمعن باش.
  • از ما گفتن. آلان یه جدید استخدام کردی؟
  • اره.اسمش سیمینه.
  • ای بیشرف حروم زاده.من موندم این همه دختر و تو از کجا جور میکنی
  • دیگه...
  • شهروز! فقط یک هفته وقت داری. اون روی سگ من و بالا نیار
  • باشه پسر نگران نباش برو .بیشتر به ما سر بزن.
رو که نیس. سنگ پاس! مرتیکه یادش رفته که به پیشنهاد ما زده تو کار دارو. که اولش کمکش کردیم تا بالاخره تونست رو پاهای قلم شده اش واسته. مدتی میشد که اوردمش تو خط و گهگاهی میبرمش ویلای فشم. وقتی بیافته رو دور خیلی بی رحم میشه. الان دو سه ماهه رو اعصابمه. یه ویلا ازش خریدم از خودش که نه از یکی از فک و فامیلهاش. چک آخرم که تقریبا یه صد و پنجاه میلیونی میشه رو هنوز بهش ندادم یه پنجاه میلیون هم بابت جنس بهش بدهی دارم .با این حال و روزم همش رو اعصابه.
غلومی! غلومی لاکردار! چه کردی باهام? بیشرف. هنوزم مور مور میشم وقتی اون دست زبر و حریصت رو کردی توی شلوارم و آلتم و گرفتی تو دستت و تخمم و فشار دادی. نعره ای که زدم رو کسی نشنید .کی می تونه از بین نعره اون همه بچه ده یازده ساله تو زنگ تفریح صدای من و بشنوه. چنگی که انداختی روی باسنم تا مدتها میسوخت حتی فرصت نکردم ازت بپرسم چرا.  زنگ تفریح تمام شد و همه دویدن سر کلاس. زار زار گریه می کردم ولی وقت کم بود و اگه نمیرسیدم سر کلاس بد چوب می خوردم. ولی ناظم بیشرف از روی لباسهای خاکیم فهمید یه خبرایی باید باشه . صدام کرد و بازخواست. فکر می کرد دعوا کردم .چی باید بهش می گفتم؟ می گفتم غلومی دست کرده بود تو شرتم و انگشتم کرد؟ همینطوری گفتم دعوا کردم و شرمندم. تو همون فاصله هم کلی ناخود آگاه گریه کردم. همه می خواستن مادرم بیاد مدرسه. اینم نمکی بود روی زخمم.
"آقای دکتر؛ آقای جعفری تشریف اوردن برای عصب کشی بگم بیان تو ؟ "
" بله خانوم بگید بیان"
حوصله کار ندارم. می ترسم به جای عصب رگ مریض و بزنم خیلی خستم. این فصل لعنتی در فاضلاب رو باز کرده. و ذهنم پرشده از خاطرات و عمر از دست رفته.
"آقای دکتر سلام. دستم به دامنت. خیلی دردش بد شده."
" میدونم آقای جعفری. همونطور که دفعه قبل هم بهتون گفتم عکس دندونتون نشون میده که متاسفانه عفونت به عصب رسیده و باید عصب کشی رو شروع کنم. دردتون هم بابت همونه"
"دیشت از درد نخوابیدم ...فقط گریه می کردم "
می دونم. درده که فقط باعث میشه ادم تا صبح گریه کنه. منم اون شب تا صبح گریه کردم. زیر پتو .داداش شهریار تو اتاقش بود و درس میخوند. بابا بیمارستان بود و من زیر پتو نعره میزدم. چند بار خواستم به داداش شهریار بگم که غلومی چی کارم کرده. ولی روم نشد. خجالت کشیدم. تا اینکه تو سرم به ایده رسید. کی بهتر از آقای محمودی. بالاخره نماینده بابا در مدرسه بود. نمی دونم چرا فکر اینکه به کسی بگم به کم راحتترم کرد. تونستم با چشم پف کرده بخوابم. صبح بعدش نمیدونم چرا یه هو به ذهنم رسید به جای آقای محمودی به خانوم گودرزی بگم.شایدم به وجود یه مادر احتیاج داشتم. با ترس و لرز ازش خواستم بریم تو اتاق مشاوره. اتاق کوچیک و نمور که امروز تصورم ازش شبیه اتاقهای بازجوییه. هر دومون نشستیم و من بخشی از اتفات اون روز رو براش با سانسور گفتم. فقط گفتم از غلومی میترسم. خانوم گودرزی هم دلداریم داد و ازم خواست به دادش شهریار بگم بیاد مدرسه. پس فرداش هم داداش شهریار اومد. از تو حیات میدیدمش. هم خانوم گودرزی بود هم محمودی...
"آقای جعفری آمپول بیحسی رو بهتون زدم باید یه ده دقیقه صبر کنید تا اثر بکنه. بعدش من می تونم کارم و شروع کنم. خانوم سیمین یه چایی برای من بیارید با شکر"
"آقای دکتر, این لپ چپم و سق بالام بیحس شده ولی این سمت راست بی حس نشده ها ایرادی نداره ؟"
"بزار ببینم. اگر بی حس نشده باید بیحسش بکنم. بزار یه شات دیگه بهت بزنم. شاید حساسیت داری به بیحس کننده..عجیبه بی حس نشدی "

بی حسی! یا یه جور بیهوشی موضعی! یا چه میدونم یه جور کلاه گذاشتن سر مغز.مثل کلاه گشادی که داداش بزرگه سرم گذاشته بود و من خبر نداشتم. اونروز کاملا اتفاقی اب پرتقال همیشگیم رو که سر ساعت 7 داداش شهریار بهم میداد رو نخوردم. برام عجیب بود که بر خلاف هر روز اونموقع ها که از خستگی تقریبا بیهوش میشدم و تا فردا صبح یه بند میخوابیدم٬ اونشب سر حال و پر انرژی بودم. بازیم گرفته بود. روی مبل خودمو به خواب زدم. صدای قدمهای داداش شهریار رو میشنیدم که میومد کنار مبل و میرفت.میخواستم یه دفعه ای بپرم و بترسونمش. ضربانم بالا رفته بود. صورتم رو دادم طرف مبل. نمیدونم چه ساعتی بود. ولی داداش وارد حال شد و در و باز کرد. سرمای بیرون یک هو ریخت توی خونه. حسابی تعجب کرده بودم.یه زن وارد خونه شد.صدای ماچ و بوسه گرم داداش با هاش رو میشنیدم. اون زن با یه حالت استهزا امیزی گفت "خوابوندیش دیگه؟" جواب داداش شهریار دلم و شکوند.
-آره مثل همیشه.  این قرصهایی که دادی عالیه .نصفش براش کافیه.فقط من موندم تو چطوری بدون نسخه خریدیش
-تو هم با داروخونه چی دوست باشی بهت میده ...
صدای پای اون زن رو که نزدیک مبل اومد رو میشنیدم. قلبم توی دهنم اومده بود. اگر میفهمیدن من بیدارم ممکن بود حسابی از دستم عصبانی بشن.پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابیدنم طبیعی باشه. اون زن برای چند لحظه کنارم ایستاد و بعد دور شد صداش رو میشنیدم که می پرسید " باباتم که نیست امشب نه؟"
توی اون حال و هوای بچگی نمیفهمیدم چرا باید داداش شهریار من و برای دیدن اون زن بیهوش بکنه. یه حس خیانت می کردم. حسی که دادش باهام رو راست نیست.و اینکه هنوز منو بچه فرض میکنه.
صدای ملچ و ملوچ رو از طرف اشپزخونه میفهمیدم. و تغییر لحن زن که حالا خیلی خودمونی شده بود و حرفهایی که تا اون روز نشنیده بودم. صدای پاهاشون نشون میداد که به سمت اتاق داداش میرفتن. در اتاق بسته شد. چند لحظه بعد صدای نله های زن و که هی میگفت "محکمتر محکمتر" میشنیدم. صدای ناله های تخت که شبیهش رو وقتی با شاهرخ روی تخت کشتی می گرفتم میشنیدم. چشمام رو باز کرده بودم اما جرات رفتن به سمت اتاق رو نداشتم. همونجا دراز کش صبر کردم . تا اینکه صدای زن با یه اه بلند یکهو خاموش شد. با خاموش شدن صدای زن صدای تخت و داداش هم قطع شد. باز هم ضربانم بالا رفت. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و صدای خنده های دادش و اون زنه به گوشم می خورد که با هم به داخل حمام رفتند. همه چیز خیلی سریع تمام شد و زن  رفت. صدای پای داداش شهریار رو کنار مبل حس کردم و بعد گرمای پتویی که روم انداخت...
"خوب آقای جعفری کار شما تمامه. پانسمان هم کردم .فقط نباید تا شب هیچی بخوردید چون پانسمان باز میشه"
"چشم ... اون دندون دومی رو کی کارش و انجام میدید"
"اونم میافته برای دو هفته دیگه.  سیمین خانوم یه وقت بدید به اقای جعفری دو هفته دیگه ...منم یه سر میرم اتاق بغل مطب دکتر شراره. بر می گردم."
-----------------------

همیشه حرف زدن با دکتر شراره حالم رو جا میاره. شراره روانکاوه تقریبا همسنیم و یه جورایی هم سرنوشت. .حرف زدن باهاش هیپنوتیزمم میکنه.زن و دختر زیاد دیدم و کردم ولی شراره با همشون فرق داره..باهاش خیلی راحتم.تنها کسیه که همه زندگیم رو میدونه.از نقشه هام برای منشی هام تا خونه فشم و سایر رفقا تا بیشرفیهام. نمیدونم چرا تعریف کردنش  لذت بخشه. تو مستی بود که با شراره رفیق شدم. توی مهمونی مجردی دکتر فرزین. چقدر خوش گذشت. مست بودم و دلم یه اغوش گرم میخواست . شراره حالمو دید و اومد کنارم نشست.توی قیافش یه جور شیطنت دیدم. مثل زنهاودخترهای دیگه نبود. هر کس دیگه ای بود میرفت سر اصل مطلب ولی شراره خیلی طبیعی شروع کرد باهام حرف زدن. از خودم پرسید و کارم و به شوخی گفت که باید خیلی به خشونت علاقه داشته باشم.چشمک بعدش جمله قبلش رو کامل کرد. نمی دونم چرا ولی احساس کردم یه هو مستی از سرم پرید. اولش فکر کردم شاید شاهرخ سوتی داده چون اون تنها کسی بود که از اطرافیان راز من و می دونست. سعی کردم به خودم مسلط باشم .شراره زل زده بود تو چشمام.یه جورایی مثل یه بازجوی زبر دست سوالش رو در بهترین زمان پرسیده بود. جواب بهش ندادم فقط سرم رو تکون دادم.اون خیلی اصرار نکرد. از جیبش یه کارت بیرون اورد و خیلی محترمانه بهم گفت که بهش تلفن بکنم.راستش جرات زنگ زدن نداشتم. قیافه شیطون و زبل شراره برام ترسناک بود. میترسیدم رازم رو بفهمه. ولی بهش زنگ زدم. انگار منتظرم بود. انگار سالها من و میشناخت.دعوتم کرد یه کافی شاپ روبه روی پارک ملت.میدونستم شراره مثل زنهای دیگه نیست. معلوم بود. اما علامت مشخصه ای نداشت که بتونم انگشت بذارم روش و بگم فرق داره. فقط میدونستم که فرق داره..میدونستم شراره منشی هام نیست  که بشه با چند هفته زبون بازی خرشون کرد و بعد ازشون اتو گرفت و شیش ماه کردشون و بعدشم ولشون کرد. شراره خیلی با وقار و با شخصیت بود.می تونست احساس نیاز من به یه زن قوی و یه هم دم رو پر بکنه. و کرد.
الانم تو این فصل خیلی بهش نیاز دارم.دیگه مثل قدیمها نباید یه ساعت برای دیدنش تو راه باشم.سه ماهه مطبش رو اورده درست کنار مطبم.اینطوری میتونم هر روز یکی دوتا چایی باهاش بخورم و نقشه هام رو با این منشی جدیدم بهش بگم..
- سیمین من دارم میرم مطب دکتر شراره یک ساعت دیگه بر می گردم.
------------------------

تا باز این هوا و فصل آوار خاطرات رو روی سرم نریخته باید به کیومرث یه تلفن بکنم. این دو سه ماه روی اعصابمه.

  • الو کیومرث جون سلام.
  • سلام .خوش خبر باشی؟ پول و حاضر کردی؟
  • ای بابا تو چرا اینقدر مادی شدی پسرهنوز شصت سالت نشده که. برای امر خیر مزاحم شدم
  • بگو ببینم چیه؟ امر خیر؟ شهروز و امر خیر؟
  • مگه من چمه ؟ ببینم اخیرا رفتی مطب دکتر ساغر؟
  • اخیرا نه . اون خوش حسابه . زود به زود تصفیه می کنه مثل تو نیست که هی برم مطبش. یه سه چهار ماه میشه نرفتم چطور؟
  • همونه که بیحالی .ببین بد نیست یه سر بزنی بهش.یه کیس خوب استخدام کرده.
  • امان از دستت شهروز. من و وارد این بازیا نکن. گندش در میاد شهروزا ببین کی گفتم.
  • نیست وقتی به دندون میکشی بد مزه است؟ عزیزم همه اون کیسهایی که باهاشون خر کیف میشی از یه جایی اومدن دیگه. حالا هستی یا نه؟
  • شهروز بی خیال من شو.گرفتارم. دنبال این چکهام پاس بشه پولم و دادی چشم روش فکر میکنم
  • ببین کیومرث نزاشتی خبر بعدی رو بهت بدم. پولت و زود تر میدم الان چهار شنبه است.شنبه بیا ببر قبلشم یه آبتنی بکنیم بد نیست. هستی شب جمعه؟
  • یه روده راست تو دلت نیست توقع داری باور کنم؟
  • میل خودته.
  • خیله خوب بابا. برنامه چیه؟
  • حالا درست شد. خوب گوش کن…...
از کیومرث خوشم میاد. فرضه و رند. البته این سه ماهه بد موی دماغم شده. حالا باید درستش کنم. و الا اگر دیر بشه خیلی بد میشه. دیگه نمیشه کاریش کرد.
" خانوم سیمین یه چایی داغ مرحمت میفرمایید؟ تا مریض بعدی نیومده میشه روزنامه روز رو هم برام بیارید؟
خوب ببینم توی این فصل بد . خبر خوب چیه؟ "دختری پس از تجاوز خودکشی کرد" .خاک توسرت. کردنت که کردن. آدم جونش رو میده برای کردن و تجاوز. شماها چی میدونید از تجاوز ؟ فکر کردید اگر به زور  یه آلت بره توی واژنتون این یعنی تجاوز؟ پس من و چی می گید ؟ ای روزگار پدرسگ.
بازم آب پرتقال ساعت 7 داداش شهریار بود. دیگه میدونستم قراره چی بشه. برای من هم عادی شده بود .تنها خوبی نخوردنش این بود که تو ذهن بچگانم فکر می کردم زرنگم و از داداش شهریار کلک نمی خورم. اون شب هم اون خانومه اومد توی خونه .ولی این دفعه بیشتر کنار مبل ایستاد.حتی با انگشتش به پشتم زد. منم تمام تلاشم رو کردم تا علی رغم قلقلکی بودن تکون نخورم. وقتی مطمعن شد که خوابم, رفت سراغ داداش شهریار و گفت "امشب یه نقشه برات دارم.با همه شبها فرق داره.حالی بهت میدم که تا اخر عمر فراموش نکنی" .ترسیدم. میدونستم اونشب با بقیه شبها فرق داره. ولی چه فرقی رو نمیدونستم. کار خاصی نمی تونستم بکنم جز گوش کردن . صدای یه سری زنجیر از اونطرفتر میاومد. "امشب یه سناریو جدید دارم ".دادش شهریار که انگار خوشش اومده بود قربون صدقه زنه میرفت. صدای زنجیر و پاهاشون نشون میداد که رفتن تو اتاق. بیشتر از اونی که نگران خودم باشم نگران داداش شهریار بودم. بازم صدای اه بلند شد ولی اینبار صدای زنه. تخت بیشتر از قبل صدا میداد. صدای زن و شنیدم که به داداش گفت " واستا الان میام" ناخود آگاه ضربان قلبم بالا رفت. ضربان قلبم رو روی گردنم حس می کردم. صدای پای زن به مبل نزدیک میشد. تا اینکه ارام ارام از میل دور شد و به سمت در ورودی رفت. صدای سگک در ورودی رو شنید و پشت سرش هوای سردی که وارد هال شد. مطمعن بودم کسی وارد خونه شده. چون بوی عرقش با نسیم ناشی از باز شدن در به دماغم خورده بود. در ورودی بسته شود. صدای یک پا به سمت اتاق رفت . صدای زن بود که می گفت " برگشتم اگه دهن بند و دست بندت اذیتت میکنه بازش کنم؟" ."دست بند و دهن بند" نمیفهمیدم اوضاع از چه قراره. توی فیلم رابینهود دیده بودم دست بند رو ولی دهن بند رو هرگز. هیچ تصوری که اونها دارن چیکار میکنن نداشتم. ولی ترسم زمانی بیشتر شد که صدای پای دوم به سمت مبل اومد. بوی گند عرق به دماغم می خورد. در استانه فریاد زدن بودم. روی پشتم دست زبر یک مرد رو حس کردم. که از بالای باسن تا گردنم رو نوازش میکرد. صورتم به سمت پشتی مبل بود . والا هم زن و هم این مرد میفهمیدن که خواب نیستم. خدا خدا می کردم که من و به پشت بر نگردونه.
" آقای دکتر؛ خانوم دکتر ساغر هستند وصل کنم "
"بله حتما.. خودم گفتم زنگ بزنن"
"الو سلام خانوم دکتر خوبید..بله ..خداروشکر من هم خوبم...خانوم دکتر غرض از مزاحمت این بود که این تامین کننده دارو و تجهیزات برای من اخیرا یه داروی بی حسی اورده که گفتم شاید به درد شما هم بخوره. البته شما قبلا با ایشون هم کار کردید اسمشون آقا کیومرث هست. خواستم ببینم اگر مایل باشید به ایشون بگم فردا پنچ شنبه بیاد مطب شما نمونه نشونتون بده. من خیلی راضی هستم….ممنونم خانوم دکتر...بله بله..ممنونم. بهش می گم ...پس جسارتا منشیتون هم فردا هستند دیگه. چون ممکنه بسته سنگین باشه نیاز به کمک داشته باشن. بسیارم عالی. ممنونم..حداحافظ"
خیلی خوب شد؛ منشی جدیدش رو بدجوری دوست دارم.اسمش سحره. خانوم دکتر ساغر خیلی سنش بالاست شاید حدود هفتاد سالش باشه. منشی قبلیش یه زن هم سن خودش بود که دیگه کار نمیکنه. این منشی جدیدش رو چند وقت قبل دیدم و دلم رفت واسش.از اون تیپهاست که چشم درشت دارن و اونقدر پوستشون سفیده که تمام رگهاشون از زیر پوست معلومه.
بد جور میخوامش.مخصوصا اینکه کیومرث هم هست . باسنش رو که نگو . مدت زیادیه باسن به این خوشگلی ندیده بودم. ای وای .مرتیکه کثافت.از نظر اون مرد باسن منم خوشگل بود. این رو خودم شنیدم که زیر لب گفت. ازم تعریف کرد. نمیدونم چرا یه لحظه فکر کردم غلومی هست. ولی دست غلومی به این زبری نبود. اون مرد دستش رو توی شرتم کرد. تحمل کردم. چون اگه فریاد میزدم هیچ توجیهی برای بیدار بودنم نبود جز اینکه آب پرتغالم رو نخورده باشم. اونوقت داداش شهریار پوستم رو می کند. ولی اوضاع یواش یواش فرق داشت می کرد. یادم به حرفهای خانوم گودرزی توی اتاق مشاوره می افتاد که می گفت اون عضو بدن مردها و پسرها خیلی مهمه نباید گذاشت کسی بهش دست بزنه .گناه داره. میریم تو جهنم. ولی اون مرده داشت با من بازی میکرد. نفهمیدم چی شد که یه هو صوتم رو برگردوند طرف خودش. اون چیزی که میدیدم اونقدر ترسناک بود که مغز کوچولوم دستور نعره داد به دهنم. ولی دست اون مرد سریع تر بود . تا چشمان بازم رو دید به سرعت دستشرو گذشت جلوی دهنم .و سنگینیش رو داد روی تنم.چشمام اروم اروم بهتر قیافش رو میدیدند. دیگه مطمعن شدم که اون مرد آقای محمودی معلم مشاورمون بود که از دیدن چشم باز من سراسیمه دنبال راه حل می گشت. دستش رو دراز کرد و جورابم رو از پام در اورد. کاملا روم نشسته بود. به زور دوتا جورابم رو توی دهنم چپوند و بعد با دست باز جلوی دهنم رو گرفت . با اون زوری که داشت بغلم کرد و به سمت دستشویی برد. چراغ دستشویی به جز چراغ اتاق داداش شهریار تنها جایی بود که روشن بود. از توی اتاق داداش شهریار صداهای عجیبی میومد.از ناله خفه بگیر با صدای ضربه. ولی برای من توی اون حالت  اصلا اهمیتی نداشت. حس اینکه اقای محمودی شبونه توی خونه ما داره با من ور میره اشکم رو در میاورد. وقتی وارد توالت شدیم .در رو بست و از جیبش یه چاقوی تیز در آورد. تو چشمام زل زد و گفت " اگر کوچکترین صدا ازت در بیاد همین جا می کشمت. " اونقدر ترسیده بودم که فکر هیچ ماجراحویی تو سرم نبود. با تکون دادن سر تایید کردم . لحنش ملایمتر شده بود. دستش رو از روی دهنم برداشت و آروم داخل شرتم برد. و شروع به بازی باهام کرد.بعد انگار یادش به چیزی افتاده بود دوباره لحنش رو عوض کرد و زل زد به چشمهام  "من بچه باز نیستم. می فهمی ؟ چون تو بچه نیستی." بعد لبخند استهزا آمیزی زد و گفت " شنیدم محتلم هم شدی " عرق سرد توی صورتم نشست. یخ کردم. در بهت فرو رفته بودم. اونقدر که لرزش تنم رو حس میکردم. ولی این یه راز بود بین من و خانوم گودرزی.چطور ممکنه محمودی ازش خبر داره.
---------------
" آقای دکتر .آقای کیومرث هستند. وقت دارید وصل کنم."
"بله حتما خانوم"
"سلام کیومرث جان.ببخشید صدام گرفته ...یه کم خسته هستم به نظرم دارم سرما می خورم. گوش کن ..اره ..اره ..درست شد. فردا ساعت چهار برو مطب. ..اره منشی هم هست ..مثل همیشه. افرین..مراقب خودت باش."
خیلی خستم. خیلی . مرور خاطرات ذره ذره خوردم می کنه. روز بعد اون شب با هزار کلک خواستم مدرسه نرم و لی داداش شهریار که خیلی اونروز صبح اوقات تلخ بود . به زور من و مدرسه برد. از دیدن همه دوستام خجالت میکشیدم. انگار همه گناه عالم یکباره به دوش من گذاشته شده. چشمم به صورت خانوم گودرزی افتاد دلم میخواست بزنمش هنوز هم باورم نمیشد راز من رو با محمودی گفته باشه.همون اول صبح محمودی با نرم خویی من خواست و بردم توی همون اتاق مشاوره. سرم رو پایین گرفته بودم. یکهو لحنش رو عوض کرد گفت "صدات دربیاد میکشمت.خودتم میدونی برام راحته.جنازت رو هم کسی پیدا نمیکنه". حرفهاش اونقدر برای یه بچه یازده ساله سنگین بود که بازم ناخود آگاه گریم گرفت. خیلی بی پناه شده بودم. حتی با شاهرخ هم نمی تونستم حرف بزنم. سر زنگ دینی و قران خانوم گودرزی از آخرت گفت از اینکه عمل صالح بهترین توشه افراد برای آخرته. نمیدونم چرا بازم بعد کلاس خواستم باهاش حرف بزنم. حس می کردم میتونم بهش اطمینان بکنم. یه چیزی تو وجودم می گفت این زنه خوبیه. ولی آخه چه زن خوبی وقتی راز من و به محمودی گفته بوده. بازم یه چیزی تو درونم می گفت راز تورو خانوم گودرزی به محمودی نگفته. بالاخره قبول کردم و همه چیز رو بهش گفتم.
"سیمین خانوم.ببین من نمیتونم بمونم مطب حالم بده میتونی به مریضهای ساعت 2 به بعد بگی من میرم خونه استراحت؟" اصلا تمرکز ندارم. حالم بده . قرص بخورم که بخوابم..لامصب این کابوسها از سرم نمیره. عجب روزی بود بازم بد کتک خوردم. اینبار بعد مدرسه توی خرابه نزدیک خونه. بازم غلومی بود. افتاد به جونم اینبار حتی با یه چاره آجر زد به کمرم. از پنجه هایی که روی تنم کشیده بود خون میومد و حسابی میسوخت. بازم مثل دفعه قبل دستش رو تو شرتم کرد وبا اون دستها حریصش تخمم و فشار داد.ولی کارش ایندفعه تمام نشده بود. همینطور که میزد شلوارم رو هم از پام در اورد روی تخت سینم نشست و روی آلتم تف کرد. گریه می کردم. وقتی تف کرد. از روم بلند شد و فرار کرد. هنوز هم اون پیشونی عجیب و غریبش توی ذهنم مونده. یکی از همسایه ها سر رسید و بلندم کرد. ازم شماره تلفن خونه رو خواست و اینکه مادرم کجاست. توی اون حال و احوال فقط گریه می کردم. بالاخره اون همسایه شماره مدرسه رو گرفت و من رو برد دم در مدرسه. آقای محمودی از اون زن تشکر کرد و بعد با فحش و ناسزا من و وارد اتاق پرورشی کرد.مطعن بودم قراره بلایی سرم بیاره . توی اتاق پرورشی با اون لباسهای خاکی خانوم گودرزی وارد شد و با پنبه و ضد عفونی کننده زخمهام رو پوشوند. داعما می گفت "پسر جون تو چرا اینقدر دعوا میکنی ؟ پدر و مادرت چه گناهی کردن" زبونم نمی چرخید که بگم . تازه اگرم می چرخید کی باورش میشد. وقتی زخمهام رو ضد عفونی کرد و روشون چسب زد یک هو دیدم محمودی و غلومی وارد اتاق مشاوره شدن. ناخود آگاه از جام بلند شدم که خانوم گودرزی نشوندتم. همه چی برعکس شده بود. انگار من غلومی رو زدم و من شرارت کردم.محمودی اصلا به حرفم گوش نمی داد تا بالاخره غلومی رو راهی کرد و یه نامه گذاشت زیر درستم. " این و بده مادرت" ..نمیدونم این چندمین بار بود بهش گفته بودم مادرم خونه نیست ولی یه جورایی سادیسم داشت . آخرش قرار شد نامه رو بدم به داداشم. گریه امونم رو بریده بود. "البته اگه قول بدی پسر خوبی باشی ممکنه بهت ارفاق کنم."تو اون لحظه و اون همه فشار حتی کلمه ارفاق هم ارام کننده بود. با نگاهم بهش بله گفتم. بلند شد و سرش رو از اتاق بیرون کرد. همه چیز رو پایید و بعد در اتاق رو بست و قفل کرد ."شلوارت رو بکش پایین".ناخود آگاه از جام بلند شدم. عقب عقب به سمت در رفتم ."دیدی نمیشه رو قولت حساب کرد." این نامه رو بده به داداشت. تا پروندت رو بزارم زیر بقلت تازه اگر بفهمه شلوار غلومی رو هم پایین کشیدی خوب کتکت میزنه!" دنیاروی سرم خراب شده بود فریاد میزدم من نبودم. غلومی بود. داد میزدم اون کثافت بود. محمودی بر و بر بهم نگاه می کرد. وقتی خوب فریادهام تمام شد. با لحنی که مخصوصا می خواست لج من رو در بیاره گفت " نامه رو به داداشت بده" نمی فهمیدم چکار کردم .فقط یکهو دیدم شلوارم رو جلوش پایین کشیدم. با اون چشمهای هیزش دست به روی ته ریشش کشید و به طرفم اومد. خم شد و با دستش با آلتم زد. "آینده خوبی داره مطمعنم" بعد دستش رو به زیر تخمهام کشید و اونهارو بو کرد.حس توامان عصبانیت و خجالت باعث میشد فقط بلرزم. "از این به بعد باید هفته ای یک بار بعد مدرسه جلوم بکشی پایین فهمیدی؟ حالا این نامه رو بده به داداشت".هاج و واج مونده بودم هم شلوارم و پایین کشیده بودم و هم نامه رو باید به داداشم میدادم. حس علامت سوال خشمگینی که توی سرم بود رو خوند و گفت " بار اول این شانس رو بهت دادم که بکشی پایین الان فایده نداره.دفعه دیگه وقتی بهت گفتم بکش پایین باید بی چون و چرا بکشی؛فهمیدی؟ حالا برو گم شو".اون روز فقط بغض بود و بغض بود خشم.
-----------------------------
پنج شنبه بعد از ظهرهستش. دیشب با اونهمه کابوس نتونستم خوب بخوابم.همش شبه اون روزها داعما توی سرمه. کیومرث مسیج داده که وارد مطب دکتر ساغر شده . همه چیز اماده است باید تمام این اضطراب رو آروم بکنم.کیومرث و سحر رو میبینم که دارن از اسانسور بیرون میان. چقدر خوشگله. وای که صورتش دیوونم می کنه.خیلی به خودش رسیده این دختر .فکر می کنم قراره شب بره پارتی. دختری به این زیبایی اگه شب جمعه رو زمین بمونه تعجب داره.کیومرث هم که مثل همیشه شبیه تاجرهای پولدار لباس می پوشه. عالیه! دارن هر دوشون میرن طرف انباری.یواش یواش دارن میان روی فرکانسم. صداشون و مبهم میشنوم. این نقشه شراره بود که همیشه یه میکروفن باید توی لباس باشه تا همه بفهمن مکالمات رو.اینطوری همه چیز امن تره. خیلی کلکه این شراره فکر همه چیز و میکنه. خنده های سحر رو دوست دارم.وقتی یه دختر بیست ساله اینطور میخنده یعنی داره پالس میده. صدا بهتر داره میشه. کیومرث خوب زبونی میریزه. افرین.
  • سحر خانوم شما همیشه تا این ساعت کار میکنید ؟
  • معمولا اره. دکتر ساغر این ساعت هم مریض دارن منم باید بمونم دیگه
  • خلاصه سعادتیه امروز در خدمت شمام.
  • سعادت ماست قربان
  • این بسته های داروی بیحسی خیلی خوب هستند توی این سه چهار ماه کلی فروختم دکتر ساغر هم که اخیرا رفتن تو کار عصب کشی به اینا خیلی نیاز دارن
  • بله درسته.
  • حالا بریم انبار دو سه تا بسته خوبش رو بهتون بدم.
  • به من بدید؟
  • نه خوب….. شمامعمولا باید  بدید نه؟
  • موافقم.توی انباری ؟
آفرین کیومرث. تمامه کار. بجنب پسر.
  • اره خوب انباری هم خوبه. بسته ها هم اونجاست ولی سحر خانوم قبلش بریم یه چیزی از توی ماشین بر دارم. بکارمون میاد.اخه قبل اینکه بدم بهتون اون بسته ها رو البته باید ایمنی رو رعایت کنیم نه؟
  • صد در صد مهمه .اول ایمنی بعد کار.  دیر نمیشه.
معلومه که بکار میاد . بدو بیا.بدو.چه شیرین زبونیه این دختر.بجنبین. نمیتونم , نمیتونم تمرکز کنم. همیشه به این مرحله که میرسه حرف تو سرم نمی اد. میرم تو یه سکوت درونی. دیالوگ درونیم خاموش میشه. خاموش میشه. دارن میان. آخ جون.
-----------------------------
کیومرث و سحر به سمت سه ماشینی که در گوشه پارکین پارک کرده بودند حرکت کردند. یک بی ام و سیاه در کنار یک پژو سفید و یک ون فولکس قدیمی در کنار هم پارک کرده بودند. کیومرث و سحر در کنار بی ام و سیاه ایستادند. کیومرث کلید رو از جیبش در آورد. و روی دکمه در کلیک کرد. درهای بی ام و به یک صدای خفیفی باز شدند. همه چیز در عرض دو ثانیه اتفاق افتاد. درب ون کنار بی ام و باز شد و دستی به سرعت دستمال سفیدی رو جلوی دهن سحر گرفت. کیومرث بلافاصله دستهای سحر رو گرفت و هر دو سحر رو که سراسیمه تقلا میکرد به داخل ون کشیدند. و در ون به سرعت بسته شد.
  • عالی بود پسر..طبق نقشه
  • فقط گندش در نیاد .شهروز. می دونی جرم ادم دزدی و تجاوز چیه؟
  • تو چرا اینقدر بز دل شدی؟ اون دفعه که اومده بودی تو لونه از این بلبل زبونی ها نمی کردی ؟ نمی ترسیدی نه؟ آره نمی ترسیدی چون یکی دیگه همه کارارو کرده بود..
  • شهروز منظورم این نیست. این منشی دکتر ساغره!نه یه دختر فراری. میفهمی؟
  • نگران نباش اون با من. دکتر شهروز شادکام دیگه فکر کنم میتونه یه پیرزن هفتاد ساله رو خر کنه
  • ببین مساله خر کردن نیست. چرا متوجه نیستی…
  • ش ش ش ساکت باش و لذت ببر...بیهوش شده
شهروز نگاهی به صورت بیهوش شده سحر انداخت با زبونش روی گونه های سحر کشید و گردنش رو بو کرد.
  • لامصب چه عطری زده اصلا از روز اول که دیدمش تو مطب شیفتش شدم. باورت نمیشه..معطل نکن شلوارش رو در بیار. تا من لباسش و بکنم
  • شهروز اینجا؟ شوخی میکنی ؟
  • پس کجا؟ ببرمش لونه الان ؟ نه عزیزم نه. اونجا بعدا ...تو مثکه حس زیبایی شناسیت رو از دست دادی؟ ندیدی سرخپوستها بعد شکار سریع جیگر طعمه رو میکنن و داغ داغ میخورن؟ از اونها هم ابله تری ؟
  • شهروز اگه یکی از اینجا رد بشه که بدبختیم..
  • نگران نباش نگاه کن دیواره های این ون و چیکار کردم ؟ همه دور و موکت زدم صدا بیرون نمیره
  • این ون و از کجا اوردی اخه؟؟
  • دزدیه..من ندزدیدمش...از دزد خریدم. یه تومن
  • تو دیگه کی هستی..همینه پول من و نمی دی میری جنده خونه سیار می خری!
  • کارت و بکن. شلوارش رو بکن .
شهروز شروع به بوس کردن گردن سحر کرد. به ارومی دکمه های مانتوی سحر رو در اورد. سحر زیر مانتو فقط یک تی شرت سبز رنگ پوشیده بود بعد روی سینه های کوچک و نقلی سحر دست کشید.
  • ببن واست سوتین هم نپوشیده شیطون.
  • جدی؟ عجیب نیست یه کم؟
  • واسه چی عجیب باشه . منشیه دیگه .کارشه خوب.شلوار و در بیار بجنب
  • چی بگم به تو.
شهروز  به طور کامل مانتو سحر رو در اورد و بعد تی شرتش رو از تنش بیرون اورد و به یه گوشه انداخت. و با ولع مشغول لیس زدن و بوسیدن تن سحر کرد. در این فاصله کیومرث هم شلوار جین سحر رو از پاش بیرون اورده بود. تن گرم و لطیف یک دختر بیست ساله کیومرث رو هم به وسوسه انداخته بود
  • منتظر چی هستی؟ شروع کن ..سرت و بزار لای پاهاش و بو بکش. بوی زندگی میده ..بوی لذت .بجنب والا من میاما
شهروز شلوار خوش رو هم در اورد و به گوشه ای پرت کرد. کاری که کیومرث با اکراه انجام داد. هنوز هر دو شرت به پاشون بود. دیدن آلت قلمبه شهروز برای کیومرث ناخوشایند بود. هیچ وقت حتی زمانی که هر دو در لونه بودند جلوی هم لخت نشده بودند.شهروز به دیواره ون تکیه داده بود و تن سحر رو بین پاهاش گذاشته بود و با سر و گردن و سینه های سحر ور می رفت. هر از گاهی دستهای زیبای سحر رو با دقت بر انداز می کرد و انگشت اشاره اش رو توی دهن می گذاشت و میک میزد. کیومرث هم مشغول ور رفتن با واژن و رونهای سحر شده بود.
  • حالا کی به هوش میاد ؟ بعدش چیکار میکنی ؟ میریم لونه؟
  • کارت و بکن. اره .یه سورپرایز برات دارم فعلا بخورش و لیسش بزن.
دقایقی گذشت وشهروز از بازی با گردن و سینه سحر سیر شد. باسن  سحر رو به سمت بالا گرفت و با دوست قوی خودش رونهای سحر رو به صورت قاعم روی زمین قرار داد.
  • خوب واژنش ماله تو . امروز هوس باسن کردم. تا دارم کارم و می کنم بزار تو دهنش و حال کن
شهروز منتظر چیزی نشد. تفی به روی باسن سحر زد و با انگشتش شروع به باز کردن سوراخ کرد. وقتی خیالش راحت شد ارام ارام آلتش رو روی مقعد قرار داد و ارام ارام و با لذت فرو کرد. کیومرث هم که دیگه اثری از ترس اولیه تو چهرش نبود . التش رو توی دهن سحر فرو کرده بود ضربه سر الت کیومرث داخل لپ کاملا مشخص بود. شهروز با فشار محکم التش رو کاملا در مقعد سحر فرو کرده بود به یک تکان جانانه شروع به تلمبه زدن کرد. کیومرث هرگز قیافه دکتر شهروز رو در حال تلمبه زدن ندیده بود. قیافه ای مصمم ؛ کریه و بی رحم. شدت و سرعت تلمبه زدنها به حدی بود که جای پنچه های شهروز روی باسن سحر زخمهای نیمه عمیقی ایجاد کرده بود و قطرات خون از روی باسن سحر به پایین می چکید. دقایقی بعد صدای خفه ای از دهن شهروز بیرون اومد که نشون می داد آبش رو به داخل باسن ریخته. بعد از دوسه تا تلمبه شهروز التش رو از توی مقعد بیرون آورد و اون رو روی باسن پاک کرد.
  • خوب عالی بود. حالا نوبت تو هستش..بجنب که کار داریم.
تن سحر رو جابه جا کردند. شهروز دو پای سحر رو با دستهاش باز کرده بود و پشت اون رو به خودش تکیه داده بود. کیومرث شرت خودش رو در اورد.الت بزرگ شده اش رو به سمت واژن سحر برد. وکلاهکش رو روی اون مالوند
  • آفرین. بکن توش. لذت ببر..این بهترین لذت زندگیه
کیومرث که مبهوت وسوسه های شهروز و تن زیبای سحر شده بود . بدون مقدمه سر آلتش رو توی واژن فرو کرد.
  • میبینی ؛ دختر هم نیست. من موندم این کیسها رو کدوم رندی زود تر از ما شکار می کنه
کیومرث بی توجه به حرف شهروز ارام ارام شروع به تلمبه زدن کرد.
  • خوب چشمهات رو ببند. من و نگاه نکن احمق. خوبه. .ببند..به لطافت رونهاش فکر کن….دستت رو بیار روی سینش..
شهروز مثل یک رهبر ارکستر کیومرث رو هیپنوتیزم کرده بود .چرا که کیومرث هر چه که از دهان شهروز بیرون میومد رو اجرا می کرد. نفس نفس زدنهای کیومرث نشون میداد به شدت داره لذت میبره.چشمهاش بسته بود و  دستهاش کاملا روی دوسینه سحر بود و التش مشغول جر داد سحر.شهروز چشمهاش رو بست.بعد از ارضا شدن میتونست دوباره دیالوگ درونی خودش رو بشنوه. دوباره درهای خاطره ها به روش باز شده بود.
----------------------
انتقام انتقام انتقام. چقدر شیرینه انتقام با قدرت.بعد اون افتضاح که روحم و خورد کرد تو اون سن و سال تصمصم گرفتم انتقام بگیرم. یه یار می خواستم و بهترینش شاهرخ بود. عین یه رفیق همه حرفهام رو گوش کرد. بغضم رو خرید. درکم کرد. رفیق یعنی این. اول از همه باید از غلومی انتقام می گرفتم .انتقام ارامش میده به ادم. میدونستیم چطورگولش بزنیم. غلومی عاشق شکلات مارس بود. شاهرخ بهش گفته بود که تو حیاط پشتی یه جعبه مارس پیدا کرده. غلومی اونقدر خرفت بود که باور کنه. وقتی مطمعن شدم از دید همه دوره با چوب زدم تو کمرش .با شاهرخ اونقدر زدیمش که نمی تونست تکون بخوره. "آدم شدی غلومی. ادم شدی...چرا من و زدی؟ " هنوز صداش تو گوشمه. "شهروز , شهروز نزن. به خدا من نبودم. خانوم گودرزی گفت اگه بزنمت خدا توبم رو قبول میکنه..آخه می دونی. چیه" غلومی رو هیچ وقت اونطوری ندیده بودم. اون غول بیابونی زمخت مثل یه بچه گریه می کرد. "شهروز من دارم میمیرم. من از اونجام یه اب سفیدی بیرون میاد. من به زودی میمیرم. خانوم گودرزی بهم گفت بیام بزنمت چون گفت تو پسر بی خدایی هستی. شهروز ببخشید..من دارم میمیرم من و ببخش" تو اون خشم دنیا دور سرم چرخید. باورم نمیشد. همه تصاور توی سرم می چرخیدند. یک نفرت بزرگ توی سرم شکل گرفت. حالا مطمعن بودم راز محتلم شدنم رو خانوم گودرزی به محمودی گفته. دلم می خواست پدرش رو در بیارم. توی اون حال دست غلومی رو گرفتم و کمکش کردم. یه غصه بزرگی تو دلم بود. اون شب بازم داداش شهریار بهم آب پرتغال داد. و منم باز اون و ریختم توی گلدون.دلم میخواست باهاش حرف میزدم.دلم میخواست همه چیز رو بهش می گفتم ولی اون هم مثل بابا هیچ وقت فرصت نداشت.
چشمهام رو بسته بودم .اون خانومه دوباره اومد و دوباره مثل همیشه باداداش شهریار رفت توی اتاق.وسط شب باز هم اون زن در ورودی رو باز کرد . دیگه میدونستم کی قراره وارد خونه بشه. محمودی هم میدونست که من بیهوش نیستم .قدم به قدم اومد کنار مبل و اروم با دستش تکونم داد و با صدایی شبیه پچ پچ گفت "منم.. صدات در نیاد. چرا غلومی رو زدی؟ پوستت رو می کنم. "بعد اروم دستش رو کرد توی شرتم ومثل همیشه شروع کرد با التم ور رفتم.صدای ناله و اه داداش شهریار و اون خانومه رو میفهمیدم. محمودی پچ پچ کنون بهم گفت " می دونی داداشت داره چیکار میکنه الان ؟ .حق داری ندونی. من دارم تورو آماده می کنم برای اون کار. من هیچ آسیبی بهت نمی خواستم برسونم. فقط دوست داستم آلتت رو بمالم تا بیدارش کنم. تا بتونی مثل داداشت زندگی بکنی . ولی همه برنامه ها رو خودت بهم ریختی. مجبورم کردی. حالا باید ادبت کنم تا دفعه دیگه فضولی بیجا نکنی. فقط اگر صدات در بیاد سرت رو میبرم."محمودی پیراهنم رو بالا داد و صورت زبرش رو به شکمم مالوند. از ترس داشتم میلرزیدم. با حرکت صورتش روی شکمم از خودم بد میاومد. سرش رو به سمت التم برد وبا انگشت اشاره دست راستش رو توی مقعدم کرد .نفهمیدم چی شد. فقط میدونم که درست از روی میز کنار مبل چاقوی تیز میوه خوری رو برداشت و محکم توی گردن محمودی فرو کرد. برای یک لحظه شدت فوران خون رو روی صورتم حس کردم .محمودی نعره ای زد. خودم رو از دستش بیرون اوردم و از ترس به گوشه اتاق فرار کردم. محمودی جلوم داشت جون میداد. اون زن به سرعت از اتاق بیرون اومد و چراقها رو روشن کرد. بهت دیدن جون دادن محمودی و دیدن چهره خانوم گودرزی نفسم رو بند اورد.داداش شهریار از توی اتاق فریاد میزد " چی شده ؟ چی شده؟ بیا من و باز کن." ناخود آگاه به سمت اتاق داداش شهریار دویدم. لخت لخت بود. خانم گودرزی دستهاش رو با دست بند به تخت بسته بود. یه عالمه وسیله اهنی و پلاستیکی اونجا بود. داداش شهریار نعره میزد " بیا بازم کن….تو چرا لختی؟؟" . محمودی داشت جون میداد. محمودی داشت جون میداد..
------------------------
کیومرث مشغول اخرین تلمبه زدنهاشه. کاملا مشخصه خوب خودش رو سیر داره میکنه. این دختره سحر مثل یه اهوی جوان میمونه. تمیز و خوشمزه. چهره کیومرث رو خوب میتونم ببینم. الانه که ابش رو بریزه توی واژن. این آههایی که میزنه همش نشون میده اخر کارشه. اخر یه سکس حسابی. و بعدش ارامش و سیری.
تمام شد. این اه اخری که زد نشون داد اب رو خالی کرده. سست شدن تنش رو کاملا حس میکنم. شونه هاش میلرزه. زانوش خم تر شده. چروک روی صورتش باز شد. مطمعنم ارضا شده و آبش رو ریخته توی واژن سحر.اینها هم تلمبه های اخره. وقتی اب ادم میاد و الت یواش یواش کوچیک میشه  اون تلمبه های اخرهر کدوم حکم یه سکس رو داره. بس که لذت بخشه.آرامش رو تو صورتش کیومرث میبینم. درست برعکس داداش شهریار. اونم بایستی احتمالا وقتی التش توی واژن خانوم گودرزی می بود یه همچین قیافه ای میداشت. نمی دونم شایدم اصلا هنوز کار به این مراحل نرسیده بود. نمیدونم. فقط میدونم  تو همون حال وقتی قیافه عصبانی و ترسیده داداش شهریار رو دیدم که با داد ازم پرسید چی شده؟  با گریه و زاری داد میزدم. "دست کرد تو شرتم به خدا. من کاری نکردم"همون موقعها بود که  گودرزی بدون توجه به من  سراسیمه وارد اتاق شد. کاملا ترسیده بود. اولین بار بود یه زن لخت رو میدیدم. اونم زنی رو که هر روز با  چادر بهمون درس دین و قران میداد.گودرزی به سرعت دستهای داداش رو که صورتش از خشم قرمز شده بود رو باز کرد.صدای ناله های محمودی کمتر و خفیف تر شده بود .داداش شهریار مثل دیوانه ها به سمت محمودی رفت تازه دیدم که قبل از ضربه محمودی دکمه شلوارش رو هم باز کرده بوده و لابد فکرهای دیگه داشته برام. دیدن اون صحنه اونقدر برای فهم اتفاقات افتاده کافی بود که دادش شهریار دیگه از هیچ کس نپرسید چی شده؟ فقط  با خشم چاقورواز گردن محمودی بیرون اوردن و دوباره محکم توی گردنش زد.ضربه اونقدر بود که قطرات خون به تمام پرده اتاق و دیوارها پاشید .تمام  تنم یک باره سکوت شد. انگار هیچ زبانی بلد نبودم. هیچ دیالوگی توی سرم نمی اومد تا اون تصویر و اون ترس و اون حالت رو با کلمات بیان کنم. درست مثل همین الان.  از ترس غش کردم.
--------------------
کیومرث در حال لذت بردن بود آخرین تلمبه هاش رو هم توی واژن سحر فرو میکرد. و اروم اروم التش خشکیده میشد. توی همین حال و روز بود  که ناگهان ضربه محکم و به تبع اون درد شدیدی رو در گردنش احساس کرد. ناخود اگاه چشمانش رو باز کرد. دو چشم خبیث و بی رحم شهروز رو در جلو خودش میدید. دستهاش رو از روی سینه سحر به ارامی به روی گردنش برد. نمی تونست اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه. گرمای خون رو روی گردن و تنش حس میکرد. وجود خون رو زمانی باور کرد که دودستش کاملا قرمز شده بود. حتی توان حرف زدن یا فریاد کشیدن رو نداشت. شهروز چاقوی تیزی رو که در گردن کیومرث کرده بود ارام ارام بیرون میکشید. با بیرون اومدن چاقو خون هم با شدت بیشتری به بیرون می جهید. به سرعت تمام دیواره های اطراف؛ سینه و رونهای سحر و حتی صورت شهروز  پر شده بود از رد خون دکتر شهروزوقتی به طور کامل چاقورو از گردن کیومرث بیرون کشید لحظه ای مکث کرد و به صورت متعجب کیومرث که با یک دنیا سوال خس خس می کرد خیره شد بعد  مثل دیوانه ها چاقورو با بیرحمی به تمام نقاط تن کیومرث فرو میکرد. شانه ها. سینه. گردن و حتی رونهای کیومرث از ضربات چاقوی شهروز در امان نبودند. در کمتر از دو دقیقه کف ون به وان خون تبدیل شده بود. صدای خس خس کیومرث که در کوشه ون مچاله شده بود هر از گاهی به گوش میرسید. شهروز وقتی از مردن کیومرث مطمعن شد. با خونسردی تمام از کیف اویزان شده یک پیراهن و شلوار و کفش نو که خونی نبودند برداشت و اونها رو پوشید بعد تمام لباسهای خودش رو توی کیف گذاشت و از ون خارج شد.
------------------
سحر با صدای زنگ موبایلش ارام ارام چشمهاش و باز کرد . درد مقعد و واژن اولین خوش امد گویی رو بهش گفتندد. صدای زنگ موبایل بی وقفه به گوش میرسید. سحر نمی دونست چه اتفاقی براش افتاده. فقط یادش بود که با کیومرث به پارکینگ رفتند و بعد ناگهان از پشت سریه نفر دستمالی جلوی دهنش گرفته  و اون رو به داخل ون کشیده. مرور این واقعه ترس رو به تمام وجودش تزریق کرد. با یک حرکت ناگهانی بلند شد. تن لخت خودش اونقدر براش هراس و ترس ایجاد نکرد که دیدن جنازه خون الود کیومرث و رد خونهای دلمه بسته روی تنش و دیواره های ون.. صدای موبایل و دیدن تصاویروحشت ناک سحر رو به بهت و حیرتی برده بود که توان فریاد و درک اتفاقی که افتاده رو از او سلب می کرد. تنها کاری که ناخودآگاه انجام داد فشار دادن رو دکمه سبز موبایلش بود..
  • الو الو سحر ..سحر ..کجایی؟ چی شده؟
  • الو و وو
  • سحر ..سحر ..چی شده ؟ کجایی؟
  • نمی دونم.
اشک از چشمان سحر سرازیر شد هر قطره اشکی با خونهای دلمه بسته روی صورتش قاطی میشد . مدتی بعد کل صورت سحر قرمز شده بود.
  • سحر جان نگرانتم. بگو کجایی و چی شده ؟
  • نمی دونم.نمی دونم...خون..همه جا خونه
  • چی میگی؟ بگو چی شده ؟
گریه سحر و حق حقش بیشتر میشد.
  • ببین خوب گوش کن تا ندونم چی شده نمی تونم کاری برات بکنم .چشمات رو ببند. چشمات رو ببند. تمرکز کن. بگو چی شده ؟
سحر چشمان پر اشکش رو بست و در حالی که دستهاش دور سرش بودند گفت :
  • کشوندمش توی پارکینگ. همه چی خوب بود و طبق نقشه.وسط راه گفت یه چیزی از ماشینش بیاره. رفتیم کنار ماشینش که یهو یکی از پشت جلو دهنم و گرفت ومن و کشوند تو یه ون..دیگه چیزی نمیدونم..
  • ای وای... بیشرف ..کثافت حروم زاده رو دست زد بهمون. اخه نقشه مارو از کجا میدونست؟
  • ولی ..ولی
  • ولی چی؟
  • ولی این مهم نبود. اصلا.
  • چی داری میگی ؟
  • کشتنش ..یکی کشتتش.
  • چی ؟ کیرو ؟ چی می گی ؟
  • نمی دونم ..نمی دونم.
گریه سحر بیشتر شد. زار زار گریه می کرد.
  • کیومرث؟
  • اره ..اره ..کیومرث..جنازش اینجاست
  • وای خدای من. خدای من….سحر
  • اینجا پر خونه. من خونی ام . من یه کثافتم. من یه قاتلم .قرار نبود اینطور بشه
  • سحر .گوش کن...به من گوش کن
  • من یه قاتلم...یه کثافت
  • هیچی نگو چشمات رو ببند. به حرفم گوش کن. من کمکت می کنم. درستش می کنیم قول می دم. من و قبول داری؟
  • نمیدونم.
  • قول بهت میدم به حرفم گوش کن. تو یه دختر قوی هستی. و این چیزها نمی تونه از پا بندازتت. خوب گوش کن ما با هم این رو شورع کردیم و با هم تمامش می کنیم. باشه؟
  • نمی دونم.نمیدونم....
  • حالا اول از همه اگر لختی لباست رو بپوش مهم نیست خونی یا نه ..فقط بپوشش. باشه ؟  بعد باید ببینی سویچ ماشین رو میتونی پیدا کنی یا نه..اصلا بیرون نیا...اصلا نترس فقط بیرون نیا.
  • نمی دونم
گریه شدید سحر و صحنه هایی که در اون ون می دید او رو دچار حمله عصبی شدید کرده بود.
  • گوش کن به من.. راهی نداری ..اگر بری بیرون می گیرنت. دوربین اسانسور ثبت کرده با کیومرث رفتی پایین و بعد الان  کنار جنازش نشستی ... تنها!...قصاصت میکنن! می فهمی ..قصاصت می کنن..
  • من یه کثافتم..
  • گوش کن سحر. خوب به من گوش کن..لباست رو بپوش همین الان ...فهمیدی؟..فهمیدی؟
  • باشه
سحرموبایل رو روی تاقچه داخل ون گذاشت و  از میون اون وان خون شلوار و مانتوش رو که از قضا در انتهای ون انداخته شده بود و کمتر خونی شده بودند رو پوشید. موبایل  روبرداشت..صدای خانوم دکتر اونقدر گرم و پر آرامش بود که باعث میشد سحر کور سوی امیدی در سرش تصور بکنه
  • پوشیدم.
  • آفرین خوب حالا بگرد کلید رو پیدا کن. من مطمعنم اونجاست. از جیب کیومرث شروع کن
سحر بدون هیچ حرفی موبایل رو روی تاقچه روی دیواره ون گذاشت و در گوشه و کنار به دنبال کلید میگشت. اصلا نمی تونست طرف جنازه کیومرث بره. اونقدر میترسید که حتی حاضر نبود به او نگاه کنه.
  • پیدا نکردم.
  • همه جا رو گشتی؟ جیب کیومرث چی ؟
  • نمیدونم
  • خوب گوش کن سحر .یا می تونی بترسی و صبر کنی تا قصاصت کنن یا می تونی به حرفم گوش بدی و نجات پیدا کنی. تو دختر قوی هستی. برو و توی جیب کیومرث رو بگرد.
سحر با بی میلی و ترس به سمت جنازه رفت. چشمانش رو بسته بود و دستش رو به سمت جنازه دراز کرده بود. افکار خنده داری به سرش میزد . می ترسید کیومرث نمرده باشه و یک دفعه دستش رو بگیره. میترسید یک نفر در ون رو باز کنه و اون رو با این وضع ببینه. از مرگ می ترسید. در این افکار بود که دستش انبوه خونهای لزج و دلمه بسته رو رد کرد و به جیب کیومرث رسید. لمس کردن کلید گرمای امیدی بود در وسط یک یخبندان!. با قدرت بیشتری کلید رو از جیب کیومرث بیرون اورد و موبایل رو برداشت.
  • پیداش کردم
  • آفرین دخترم آفرین ومیدونستم تو می تونی...حالا کاری که میگم رو بکن. روسریت رو خوب بپوشون تا میتونی صورتت رو پاک کن. ولی مهم نیست الان شبه و خیابونها هم خیلی شلوغ نیست. در پارکینگ اتوماته پس نیازی نیست بازش کنی. از ساختمون که بیرون اومدی برو به سمت میدون هفت تیر مطمعنم بلدی چطور بری..بنداز تو اتوبان مدرس..و ادامه بده ..بیشتر از نیم ساعت طول نیمیکشه..خودم بهت زنگ می زنم و می گم بعدش کجا بیای..فقط نترس خیلی عادی باش… هیچی نمیشه.
  • نمیدونم.
  • میدونی..اینقدر نگو نمیدونم... حالا تا هستم برو استارت بزن.
سحر از صحبتهای اون زن قوه گرفته بود و پشت رل ماشین رفت و استارت زد با اینکه رانندگی رو خوب بلد بود اما اولین بار بود که پشت ون نشسته بود. اما چاره ای نداشت تنها راه فرار پیشنهاد اون زن بود.از پارکینگ با احتیاط بیرون اومد. تا میدان هفت تیر راه زیادی نبود و بعد به سرعت وارد بزرگراه مدرس شد. همه چیز بیرون از ون عادی به نظر میرسید. بیست دقیقه بعد از حرکت صدای موبایل در اومد سحر سراسیمه جواب داد:
  • کجایی؟
  • الان تو مدرس هستم..
  • خوبه..بپیچ توی بزرگراه صدر. و ادامه بده همینجوری ادامه بده ...تابلو می نی سیتی روبگیر...بازم باهات زنگ میزنم.
  • باشه.
  • قوی باش دختر..تو میتونی..من مطمعنم...
سحر به رانندگی ادامه داد .با تلفنهای بعدی و ادرس دهی های  اون خانوم سحر وارد جاده ای دو بانده و تاریک در دل کوه شد. به قول اون خانوم اسم قدیم جاده " گردنه قوچک" بوده. جاده ای پر پیچ و خلوت . بالاخره سحر در یکی از پیچهای که اون زن گفته بود توقف کرد. از دور نور چراق یک ماشین بنز رو دید . صدای موبایل فرصت هر کاری رو ازش گرفت
  • عالیه دختر من و می بینی ؟ چراغ زدم بهت ..همونجا بشین تا بیام پیشت.
از دور سحر قامت زنی میانسال  بلند قد رو میدید که مانتو یک دست کرم تنش بود . و با وقار از ماشین بنز پیاده شد ؛عرض جاده رو طی کرد .وبه سمت سحر می اومد.سحر با دیدن زن. قوت مضاعف گرفته بود. از ماشین پیاده شد و خودش رو در آغوش زن انداخت. زن هم با میل و رغبت فراوان سحر رو در اغوش گرفت و دستهاش رو رو پشت سحر می کشید
  • می دونستم میتونی...میدونستم دختر قوی هستی.
سحر در بقل زن فقط زجه میزد
زن با دستکشی سیاه چرمی موهای دم اسبی سحر رو که از زیر روسری بیرون زده بود به کناری داد. گردن سفید سحرکه اثار کبودی مک زدنهای وحشیانه کیومرث روشون مشخص بود از زیر روسری خودنمایی میکرد.
  • نگران نباش عزیزم درستش می کنیم نگران نباش..
آرامش عمیقی وجود سحر رو گرفته بود انگار نه انگار بهش تجاوز شده بود و چندین ساعت در کنار یک جنازه حبس شده بود زجه های اولیه جای خودش رو به هق هق های ارام و نجوا گونه داده بود.. ناگهان از کناره ون شبحی خود رو به پشت ون رسوند و بعد ارام ارام از پشت ون بیرون امد. شبح زیر نور چراقهای کنار جاده تبدیل به یک مرد میانسال شده بود که با روسری سیاه دور صورت خودش رو پوشونده بود.و پاورچین پاورچین از پشت ون به سمت سحر حرکت می کرد. زن با نگاه منتظری به مرد خیره شده بود. در حالی که سحر رو توی بقلش فشار میداد چشمکی به مرد زد. درچشم بهم زدن مرد به سرعت سرنگ تیزی رو در گردن سحر فرو کرد. سرنگ ماده بی رنگی رو به درون گردن سحر تزریق کرد. واکنش ناشی از سوزش ناگهان گردن ؛ سحر رواز اغوش گرم زن بیرون اورد . چشمهای تار سحر تنها موفق به دیدن شبح مردی تنومد شد که انتظار بیهوشی کامل سحر رو میکشید.انتظاری که خیلی به درازا نکشید و سحر مثل یک برگ زرد پاییزی به زمین افتاد.
مرد در برابر پوزخند تمسخر آمیز زن؛به سرعت  سحر رو از زمین بلند کرد و پشن رل گذاشت.دستهای مرد که با دستکش چرمی پوشیده شده بودند ماشین رو استارت زد و ترمز دستی ماشین رو پایین داد. در یک چشم به هم زدن ماشین ون به همراه سحر و جنازه کیمورث سرعت گرفت و به داخل دره افتاد. زن و مرد به سرعت به سمت ماشین بنز حرکت کردند و از محل دور شدند.

-----------------------------
عجب صبح زیبایی .هر کی میگه انتقام شیرینه راست گفته. اونم از کسانی که یادشون  یک عمر ذهن و فکرم رو مثل خوره می خود.امروز با اینکه تو همون فصل نکبتی هستیم ولی خیلی خوشحالم.نقشه رو دقیق اجرا کردیم بدون اینکه مو لادرزش بره.  روح محمودی کثیف امروز پسرش رو تحویل میگیره. سه سال بود منتظر امروز بودم. روزی که تمام عقده های جمع شدم رو توی گردن پسر محمودی خالی کردم.. چقدر اروم ترم.  خیلی مدیون شراره هستم.خیلی کمکم کرد.توی این سه سال خیلی ارامم کرد. یادمه  توی سومین دیدارمون بود. اولین بار بود بعد وقت اداری توی مطبش دعوتم کرده بود. یادمه بهم یه اب پرتقال داد. لامصب مثل این که میتونست فکرم رو بخونه. بی مقدمه وقتی تردیدم رو دید. ازم سوال کرد "چیه خاطره بد داری ازش؟"  میدونم که لرزش شونم رو هم دید. و میدونستم که از چشمهاش نمیشه چیزی رو پنهون کرد. براش تعریف کردم. یه اب پرتقال ساده زندگیم رو به باد داد. بهش گفتم که اگر اون اب پرتغال لعنتی رو می خوردم و می خوابیدم درسته محمودی انگولگم می کرد درسته حتی ممکن بود بهم تجاوز بکنه  ولی الان داداش شهریار زنده بود و شاید این همه خاطراتی که مثل آوار هر از گاهی رو سرم میریزه رو نمی داشتم. یادمه اهی کشید و داستانش رو برام تعریف کرد.نمیدونم بخاط اروم کردن من داستان رو ساخته بود یا واقعا براش اتفاق افتاده. برام مهم هم نیست. مهم این بود که رابطم رو باهاش عمیقتر میکرد.با همون لحن جدی و چشمهای شیطونش تعریف کرد که توی سیزده سالگی بعد مراسم عروسی عموش وقتی که یه لباس تور سفید پوشیده بوده و مثل تمام هم سن و سالهاش بدو بدو میکرده یکی از فامیلهای عروس یه لیوان اب پرتغال بهش داده و تنها چیزی که یادشه چیغ مادرش بوده و تخت بیمارستان.باز حد اقل اون مرد کار خودش رو خوب انجام داده بوده. حد اقل هیچ تصویری از هیچی تو سر شراره باقی نگذاشته ولی من چی ؟ همه چیز رو با چشمهای خودم دیدم!.تو جلسه بعدی  بود که شراره با همون لحن همیشگیش بهم گفت که باید انتقام بگیرم و فقط انتقامه که میتونه ارامم بکنه.یه مدت طول کشید بتونم حرف شراره رو قبول بکنم. اولش ترسیده بودم. میترسیدم نکنه سرنوشتم مثل شهریار بشه. قصاص! ولی اروم اروم شراره بهم قبولوند که این کار لازمه. درست مثل بازی هام با منشی ها. درست مثل همونکاری که با بیتا و نازنین کردم. که اگر نمیکردم امروز کارم به تیمارستان کشیده بود. این بازی هارو دوست دارم. این انتقامها و تفریحهای شیرین بهم انرژی زندگی میده. مثلا اگر الان بازی با سیمین نبود چکار میخواستم بکنم؟ باید میرفتم روزی سه بار توی توالت خود ارضایی میکردم. نه... نه .من اهلش نیستم. شراره درست متوجه شده بود من یه گرگم. یه گرگ نر. گرگ نر فرار نمی کنه. وامیسته و میدره. فرار کار شغالهای پست هست که کارشون زوزه کردن و فراره. یه گرگ میجنگه و حقش رو میگیره. روزی که تصمیم نهاییم رو گرفتم برای اولین بار شراره اجازه داد ببوسمش. یعنی اجازه که نه. خودش صورتش رو نزدیک اورد و ناخواگاه لبم رو لبش رفت. تنم اتیش گرفت. هر کس دیگه بود میخوابوندمش و میکردمش. ولی حسی که به شراره داشتم این اجازه رو بهم نمیداد. اونم یه گرگ بود یه گرگ هم سرنوشت و زخم خورده.
از همون روز با کمکش دنبال رد خانواده محمودی رو گرفتیم. چند ماه گذشت.. فهمیدیم پسرش تو بازاره و یه کاسب جز هست. اینجا بود که براش یه نقشه ریختیم. خوب ازش اطلاعات در اوردیم. شاهرخ بهش نزدیک شد. یکی دو ماه روش کار کرد. و وسوسش کرد شغلش رو عوض کنه. کار سختی نبود. مشتری که من باشم حی و حاضر بود . جنس هم میشد جور کرد. خودم رو به خریت میزدم و جنس ها رو ازش گرون می خریدم اونم به خیالش من یه دکتر خرپول هستم که می تونه همه جوره بکنه تو پاچم. خوب براش دونه ریختیم و اونم مثل یه کفتر ابله دنبال دونه ها راه افتاد. به پیشنهاد شراره وقتی خوب بهش نزدیک شدیم کشوندیمش تو لونه. از همه منشی های من تودو سال گذشته بهش یه نفعی رسید .از رقصیدن و لب گرفتن تا کردن و شکنجه و تجاوز. شده بود یکی از ماها.خوب خصوصیاتش رو شناختیم. تو سکس خوب میشه ادمهارو شناخت. طمع, قصاوت؛ بزدلی همه و همه توی سکس لخت و عور بیرون میریزه.
واقعیت این بود که جونش برام فقط مهم نبود باید همه چیزش رو میگرفتیم. باید به خاک سیاه مینشوندیمش. هی چه بیشتر بهتر. پس بازم تحریکش کردم. اینبار واسطه شد تا ویلای یکی از فامیلهاشون رو بهم بفروشه.میدونستم میخواد کلی سود بکنه روش. همینم بود که باعث شد بیافته تو دام. دعوا رو بردم تو خونش!. عاصیش کردم.جلوی طلبکاراش کوچیکش کردم.. مثل باباش که من و عاصی و کوچیک کرد.نقشه این بود که علاوه بر جونش مالشم باید بالا میکشیدم.که کشیدم. همیشه شراره یه حرف خوبی میزنه میگه " همیشه بهترین راه شکار اینه که با قواعد بازی خود طعمه ها بازی کنی و اخر سر با قوانین خودشون از راه بدرشون کنی با دست یکی دیگه. اونوقته که میتونی بشینی و تماشا کنی و لذت ببری.
سحر رو هم همینطوری شکار کردیم. شراره کلی تعقیبش کرد و دید سر و گوشش میجنبه. کسی هم که سر و گوشش می جنبه راحت میشه وسوسش کرد. رو این حساب کشوندش تو مطب خودش و یه چک پنج میلیونی بهش داد.ادمهایی مثل سحر رو خوب میشه خرید. از بس که طمع کارن. ازش خیلی صریح خواسته بود کیومرث رو بکشونه تو انباری . بهش گفته بود قرار نیست کاری صورت بگیره فقط قصد تلکه کردن کیومرثه. وقتی وارد انباری شدن چند نفر میریزن توی انباری و کیومرث رو به قصد بردن به کلانتری به جرم رابطه نامشروع میترسونن. اونوقته که کیومرث باید سر کیسه رو شل کنه.با این داستانها شراره حسابی سحر رو وسوسه کرده بود.بدبخت  نمیدونست کیومرث به قصد دزدیدنش اومده تو مطب. خیلی خوشحالم .خیلی. انتقام محمودی رو از پسرش گرفتم. شراره راست میگه. ما توی یک فاضلاب زندگی می کنیم . این و توی اخرین تصاویری که از اون سالهای دور یادمه میبینم. صحنه دادگاههای مختلفی بود که میرفتیم و پیشنهاداتی که وکیلها و قاضی ها و مامورین به مادرم میدادن. داداش شهریار قصاص شد. به جرم کشتن اون حروم زاده ولی خانوم گودرزی که طراح همه این کثافت کاریا بود همه چیز رو انکار کرد. با بیشرفی تمام گفت که داداش شهریار فریبش داده تو همون دوران دادگاه  با اون زبونش مخ یکی از دادیارهارو زد و  شد صیغش.اونم کمکش کرد و با پارتی بازی سه سال حبس براش بریدن که حتی یه روزم تو زندون نموند. همه سه سال رو براش خریدن. من موندم و شاهرخ. با یه دنیا کینه. البته محمودی درست پیشبینی کرده بود. التم اینده خوبی داشته و داره.
------------------
سیمین داره یواش یواش آماده میشه برای مرحله بعد. رابطمون خیلی خوب شده. خودش میدونه کی چایی بیاره کی قهوه. کی بیشتر بمونه. کی عشوه بریزه. البته هنوز به اون مرحله نرسیدیم که فیزیکی بشیم. ولی برای یک ماه پیشرفته خوبیه. بیتا دو ماه طول کشید برسه به این مرحله..تا وقتی این فصل پاییز لعنتی تمام بشه و اوار خاطرات هم ولم کنن سیمین هم اماده میشه برای لونه. اونوقته که توی زمستون کنار شومینه داغ یه تن داغ رو میکنم و لذت میبرم.
چهار روزه از شاهرخ خبری نیست. دارم نگرانش میشم. سابقه نداشته چهار روز ازش بیخبر باشم. همیشه هر جا که میرفت خبر میداد. شاهرخ! دوست و یار شفیقم. فقط تو بودی بعد داداش شهریار از گذشتم نگهش داشتم. فقط تو بودی ولم نکردی. فقط تو بودی تو فشار های درسی که مادرم سرم میاورد کنارم بودی. دلم به بازی با تو خوش بود. شاید اگر نبودی یه روز پاییزی خودم رو میکشتم. کاشکی خواهر ابلهم جواب رد بهت نمیداد. می دونم خواهرم مساله نبود مادرم علاقه نداشت. اون بود که زور کرد و پاهاش رو توی یک کفش که دخترم رو به پسر یه ارتشی نمیدم! وقتی جواب رد قطعی رو شنیدی تو هم مثل من شکستی. راستی چرا نسل ما سرنوشتش این جوره ؟ چرا همش درده . همش غصه است . همش شکسته..
  • "دکتر جان بفرمایید چایی؟"
  • دستت درد نکنه سیمین خانوم عزیز..مرسی. ببینم راستی چقدر داروی بیحس کننده داریم؟
  • فکر کنم دو جعبه دیگه. می خواید به آقا کیومرث تلفن کنم سفارش بدم؟
  • آره اگر زحمتی نیست.
  • چشم.
زنگت رو بزن. الان کیومرث پیش باباشه. جنازش رو نمیدونم. شاید هنوز ته دره است شایدم زیر خاکه . نمیدونم. هر چی هست لذت فرو کردن اون چاقو تو گردنش رو فراموش نمی کنم.
  • آقای دکتر آقای دکتر. آقا کیومرث
  • چی شده؟ کیومرث چی شده خانوم؟
  • متاسفم.
  • چی شده سیمین جان .اتفاقی افتاده؟
  • متاسفم . خدای من….باورم نمیشه…
  • به منم می گی چی شده؟
  • الان با منشی دفترشون صحبت کردم. متاسفاته آقا کیومرث به قتل رسیدن.
  • قتل؟ چی داری میگی؟؟؟ منشیش رو برام بگیر

بالاخره همه فهمیدن. یه سرهنگی هم از آگاهی باهام تماس گرفت. سوالات معمولی می کرد. دکتر ساغر هم پاش گیره. ولی کسی شاهرخ رو پیدا نکرده . نمی دونم این پسره باز کجا رفته. دلم بد جوری شور میزنه. موبایلش خاموشه. دیروز یه سر خونش رفتم چراقها خاموش بود سرایدار هم میگفت مدتیه ندیدتش. دارم نگران میشم. این فصل لعنتی تمومی نداره. سیمین خیلی متاثرشده. و من شکل صورت متاثر رو دوست دارم. ادم متاثر زود تحت تاثر قرار میگیره. درست مثل سیمین که داشت گریه می کرد . فرصت رو مناسب دیدم. و بقلش کردم.اونم اونقدر متاثر بود که توی بقلم گریه کرد. نرمی سینش رو دوست دارم.به زودی نوک سینش رو میمکم. کناریه شومینه داغ.
بعد از چند دقیقه گریه از طرف سیمین و مالوندن سیمین از طرف من. اونچه سرهنگ اگاهی برام گفته بود رو تعریف کردم. همون نقشه ای بود که ما کشیده بودیم. سرهنگ گفت که ظاهرا از قبل و با یه نقشه قبلی کیومرث میره سراغ سحر و توی پارکینگ میندازتش توی ماشین و بهش تجاوز میکنه. سحر هم هین تجاوز بایک وسیله ای که احتمالا چاقوبوده به تن کیومرث میزنه و میکشتش. این رو از روی زخمها و زمان کشته شدن کیومرث فهمیدن . اجساد قابل کالبد شکافی نبودن چون ظاهرا ون وقتی به ته دره میره اتیش میگیره و بخشی از هر دو جنازه میسوزه. ولی اونچه پلیس مطعمنه اینه که اولا به سحر تجاوز شده دوما سحر کیومرث رو کشته و سوما سحر موقع دانندگی حال عادی نداشته. واقعا هم نداشته .این رو میدونم. چون قبل از انداختنشون توی دره خودم تو گردنش هرویین تزریق کرده بودم. البته چند تا تلفن هم توی این فاصله به سحر شده که همشون از شهرستان بوده. این هم اندر مزایای استفاده از موبایلهای منشی های سابقم. وقتی حرفم تموم شد سیمین هاج و واج بهم خیره شده بود و باورش نمیشد کیومرث چنین کاری کرده باشه. توی شوک بود. ادمهای توی شوک رو دوست دارم.چیزی برای پنهان کردن ندارن اگرم داشته یاشن میشه ازشون دزدید . آدم تحت شوک آسب پذیره. و آماده است واسه بازی خوردن.حالت الان سیمین  درست مثل بیتاست. انگار یه عمر ازش گذشته. روزی که آگهی داده بودم برای استخدام منشی. منشی قبلیم ازم حامله شده بود. نمی دونم دقیقا از من حامله شده بود یا شاهرخ. هیچ وقتم برام مهم نبوده چون بچه ای قرار نبوده و نیست که بدنیا بیاد. بعد از کلی دعوا و مرافع و تهدید.بالاخره بردمش کلینیک دکتر سعید. از دوستهای دوران دانشگاهم بود. خودش و زنش کلینیک جراحی های سر پایی دارن. همونجا منشیم سقط جنین کرد. و بعد از یه چند روزی فرستادمش شهرش, تبریز.روزی که بیتا برای اولین بار اومد توی مطب برای مصاحبه پریشونیش رو حس کردم. از بقیه مضطرب تر بود.با چند تا سوال بهمش ریختم. اونقدر که بلند شد تا از در بیرون بره. با چند تا حرف امیدوار کننده رایش رو زدم و نگهش داشتم. دختر سبزه ای بود. با سینه های متوسط. از نظر قیافه چندان مناسب نبود. ولی بوی ترس و اضطرابش مستم میکرد. دختر چهارم و مجرد یه خانواده کارمند بود. بعد استخدام یه هفته بیشتر طول نکشید تا ازش سوال کردم چرا ازدواج نکرده. با شرم و حیا بهم گفت که میترسه. خودم و زدم به اون راه و پرسیدم "یعنی وقتی با دوست پسراتی نمی ترسی؟ " سرخ شد و گفت هرگز دوست پسر نداشته. پیش خودم گفتم وقتی تو لونه چکت کردم میفهمی من و نمیتونی خر بکنی. ولی واقعا هرگز دوست پسر نداشت. وقتی دستاش رو به بالای تخت بسته بودم و با سینه هاش ور میرفتم ؛ همون موقع که شاهرخ آلتش رو با بیرحمی تمام فرو کرد توش؛ رد لکه های خون و دور واژنش دیدم. آره بیتا به من دروغ نگفته بود . واقعا دوست پسر نداشته. ولی می ترسید. از رابطه داشتن میترسید. اونقدر می ترسید که فرصت نکرد ببینه چطوری جذبش کردم و اطمینانش و جلب کردم.اونقدر بهش نزدیک شدم که متوجه نشد که یک مرد هستم. متوجه نشد که میخوام شکارش بکنم.اون هم مثل خیلی از منشی هام تشنه بود.تشنه محبت و صحبت.منم سیرابش کردم. با محبت و صحبت.در اضاش تنش رووقتی که از ترس مردهای دیگه میلرزید  ازش دزدیدم. فکر نمی کنم هیچ وقت فهمید که همه چیز از اول یه بازی بوده. اونقدر کودن بود که نفهمه .روی حساب همین کودنیش بود که واسه به راه اوردنش   نه نیازی به زور بود نه بیهوش کردن نه بی حسی. تنها دردسرش گرفتن آتو ازش بود که اونم با فیلم و عکس و کمی خشونت حل شد.اخرسر هم به همون راحتی که اومد به همون راحتی هم یه روز صبح استعفا داد و رفت.
جریان گم شدن شاهرخ رو به شراره هم گفتم. اون هم نگران شده.هر چی زنگ می زنیم کسی گوشی رو برنمیداره. میترسم بلایی سرش اومده باشه. ادم کله خریه .همین کله خریش هم نقطه ضعفشه.میشی راحت تحریکش کرد و ازش استفاده کرد.خیلی نگرانم. باید برم مطب شراره .باید کاری بکنیم. این فصل لعنتی کی تموم میشه!


فصل دوم : شراره
شراره : همین الان شهروز تلفن کرد.از صداش فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشه. خیلی طول نکشید که بهم گفت چهار روزه از شاهرخ خبری نیست. می گفت هر چقدر بهش تلفن می کنه جواب نمیده. حتی میگفت سرایدارش هم مدتیه شاهرخ رو ندیده. این دوتا مثل دوتا برادر خونی هستند. درست مثل فاطمه و زهرا. دو تا دوست. دوتا هم دم. دو تا هم سرنوشت. خوب یادم میاد. اواخر پاییز بود. یه دختر رنگ و رو پریده با یه مانتو روسری رنگ و رورفته رو یه خانومی که وضع ظاهریش دست کمی از اون دختر نداشت اورد مطب من. اسمش فاطمه بود. کاملا مشخص بود که افسرده است.اون زن که مادر فاطمه بود کمی از اوضاع و احوالش برام گفت. هیچ مشکلی از نظرش تو زندگی دختر نبود. اوضاع مالی معمولی . خانواده ای متوسط . پدری مهربان و دلسوز. حتی به قول مادرش هیچ فشاری هم از جانب کسی روش وارد نشده بوده. از مادرش خواستم از اتاق بره بیرون و با خود فاطمه صحبت کردم. میگفت احساس پوچی میکنه. هیچ هیجانی در زندگی نداره. هیچ امیدی نداره . همه چیز انگار یه خط صاف بی شیبه که با یه آهنگ ممتد داره میگذره. بهش اطمینان دادم که حرفهاش بین خودمون می مونه اما همونطور که انتظار داشتم بهم اطمینان نکرد و حرفشو نزد.چرند و پرند بود که تحویلم داد. فکر کرده بود با بچه طرفه.یه چیزی این وسط با عقلم جور در نمی اومد. این دختره یه مرگش بود. چیزی که فکر میکرد داره ازم قایم میکنه٬ برام آشکارتر از این حرفها بود. اینکه میگفت احساس پوچی میکنه دروغ محض بود. کسی که احساس پوچی کنه٬ از تن صداش معلومه. جمله ها کوتاهن و خسته.جمله های فاطمه بیش از حد توش احساس بود.
جلسه دوم تنها اومد. با همون مانتو روسری رنگ و رو رفته. بیشتر باهاش خودمونی شدم. نه شکست عشقی رو تجربه کرده بود. نه فشار پدر و مادر. نه فشار مذهبی. نه فشار اقتصادی. حتی از زیر زبونش کشیدم که سکس رو هم تو سن بیست و سه سالگی تجربه نکرده.نمیفهمیدم چرا تمارض میکنه..جلسه سوم برای اولین بار تن صداش و حرفهاش با هم مَچ شدن. داشت از زهرا حرف میزد.. حس کردم به ارتباطی باید بین فاطمه و زهرا باشه. ارتباطی که کشفش برام می تونست در تغییر وضعیت روحی فاطمه مفید باشه. ولی قبلش باید یک مطلبی رو میفهمیدم.از چند حالت خارج نبود. یا دختره لزبین بود یا یه چیزی مثل یه راز این دو تا رو به هم مرتبط میکرد. برای جلسه چهارم ازش خواستم به عنوان اخرین مریض ساعت هفت و نیم بیاد.بهش گفتم که یه داروی ضد افسردگی جدید برام اومده و اگه بخواد میتونم یه دونه بهش بزنم. به جاش یه آمفتامین بهش تزریق کردم. وقتی دارو شروع به اثر کردن کرد. بردمش اتاق پشتی مطب و ازش خواستم تمام لباسهاش رو در بیاره. کاملا های شده بود. این رو از چهره بر افروخته و چشمهای باز غیر طبیعیش میفهمیدم. دستهاش رو با دستبندهایی که دورش پنبه ای بود بستم. مقاومتی نکرد. ازش خواستم پاهاش رو باز بکنه. واژنش پر از مو بود. بوی عرق میداد. دوربین فیلمبرداری مخفی رو که درست روبه روی تخت تعبیه کرده بودم رو به کار انداختم. حالا می تونستم تمامی حالات صورت و چشم فاطمه رو بعدا مطالعه بکنم. دستم رو روی کشاله رونش کشیدم.سردی دستم باعث شد با ترس نگاهم بکنه.چیزی بهم نگفت.مثل یه بازجو تن صدام عوض شد و بازخواستش مشخص:
-که تو دپرسی؟
-بله خانوم دکتر...
-معلومه که دروغ میگی مثل سگ...
-نه به...خدا...
-پس چرا تو چشام نگاه نمیکنی؟
چیزی نگفت. ارام دستم رواز بین موهای دور واژنش به سمت لبه بیرونی واژنتش بردم و خیلی ملایم ماساژش دادم. با پرخاش بهم گفت " چیکار داری می کنی؟"بی توجه بهش ادامه دادم. مادر نزاییده کسی رو که بتونه منو گول بزنه..  دستم رووارد لبه داخلی کردم. رطوبت اطراف واژن رو کاملا حس میکردم. صداش رو بلند کرد و گفت " چه غلطی می کنی زنکه جنده؟" رفتم بالا سرش و یه سیلی همچین زدم تو صورتش که برق از چشماش پرید. آمرانه گفتم:
-اینجا رییس منم جنده تویی...فهمیدی؟
دستهاش رو با سرسختی و وحشیانه تکون داد. و پاهاش رو بست. دستم رو از روی واژنش بیرون کشیدم و با فشار و سختی زیاد گردنش رو داخل یه گیره بزرگ محکم و ثابت رو به روی دوربین نگه داشتم. یه دهن بند توپی هم توی دهنش کردم. مرحله سخت کار باز نگه داشتن پاهاش بود که اون هم با دو تا گیره اهنی حل شد. چهره بر افروخته و عصبیش رو دوست داشتم. اون دختر به ظاهر افسرده قابلیت های زیادی داشت. کار اصلیم رو شروع کردم. در گوشش با تن تحریک کننده ای گفتم "الان زهرا میاد" برای لحظه ای سکوتش رو دیدم. کاملا مشخصی بود که نسبت به این اسم حساسیت داره.ولی بعد از چند ثانیه مکث باز هم به تقلا کردن ادامه داد. "زهرا الان میاد تا با هات یه سکس حسابی داشته باشه". این جمله من هیچ اثری روی فاطمه نداشت. " زهرا میاد واژنت رو بخوره" …."زهرا میاد سینه هات رو میک بزنه"..."وای که زهرا میاد و لیست میزنه" " دوست پسر زهرا میاد آلتش رو فرو می کنه توی واژنت و پارت می کنه " .......انگار هیچ کدوم از جملات من روی مغز فاطمه کوچکترین اثری نداشت. ولی میدونستم حتما باید یه رابطه ای بین زهرا و فاطمه باشه .یه چیزی از نوع یه رابطه یه تحریک یه حس.کلمات و جملات دیگه ای رو شروع کردم. ولی واکنش فاطمه نسبت به اونها فرقی با هم نداشت و هر لحظه عصبی ترش میکرد در بین جملاتم. یک هو چیزی به ذهنم رسید.در گوشش با حالتی محکم گفتم" زهرا دستور داده بود بدزدمت و الان میاد تا شکنجت بده"...فاطمه برای لحظه ای چشم در چشم من انداخت. چشمهاش چیزی رو می طلبید.فرم صورتش از حالت یک انسان عاصی و دردمند به صورت یک انسان راضی در اومد. این رو در تمام لحظات ثبت شدش میتونستم ببینم. "همش نقشه زهرا بود. که بکشونتت اینجا و شکنجت بده" …"من دوست زهرا هستم. تو الان تو دام مایی ". عضلات رون پای فاطمه که زیر دست راستم بود با شنیدن این جملات نرم تر و ازادتر میشد. دگه از اون انقباض عضلانی اولیه خبری نبود. عضله گردن فاطمه هم اروم اروم نرم میشد.  فکر کردم راز رابطه وشایدم فانتزی ایندو نفر برام فاش شده. هیچ وقت احساس رضایتی رو که اون لجظه کردم رو فراموش نمیکنم. یه کیسه روی سر فاطمه کشیدم و وانمود کردم که زهرا وارد اتاق شده. با برخورد اولین ضربه خط کش اهنی به روی رون پاهاش تنش از خوشی می لرزید. بلند تکرارمیکردم. "زهرا جان افرین که گفتی فاطمه رو بدزدیم و شکنجه بدیم" با کف دستم محکم به روی سینه هاش میزدم و با دست دیگم روی واژنش رو می لرزوندم. صدای اه و لذتش رو از زیر دهن بند کاملا می شنیدم. بعد از بیست دقیقه جیغ ارومی زیر کیسه کشید و احساس کردم از خوشی لخت و شل شده. ساعت نه شب شده بود. به مادر فاطمه زنگ زدم و بهش گفتم فاطمه خوبه و پیش منه. کار تراپی طول کشیده.مادر بیچارش با ترس ازم حالش رو پرسید. یه جوری دست به سرش کردم. باید زهرا رو پیدا می کردم.

----------------------------------
این فکر و خیال و تخیل زیاد هم پدرم رو در آورده و از کار و زندگی من رو انداخته. دو تا مریض رو رد کردم. حتی جواب تلفن شهروز رو هم ندادم. برام پیام گذاشته که شاهرخ هنوز هم پیدا نشده. و احتمالا اگر تا فردا پیدا نشه به پلیس خبر میده. باید ارومش کنم. با اون لیست سیاه کثافتکاری هایی که شاهرخ و شهروز دارن بهتره اصلا طرف پلیس نرن. این رو باید بهش بگم. باید دعوتش بکنم خونم . شاید با یه بطری شراب بردو بتونم ارومش بکنم.. ایرادی هم نداره. شهروز ادم متشخصیه. درسته خیلی افراطیه ولی به موقع خودش رو از مهلکه نجات میده. اره باید دعوتش کنم خونه. درست مثل زهرا.  اون رو هم به خونه دعوت کردم. البته تنها. باید واکنش اون رو هم نسبت به فاطمه کشف میکردم. کارم سخت تر بود چون هیچ جوری نمیشد بهش چیزی تزریق بکنم.پس تنها راهش شوک دادن بود. وقتی وارد خونه شد خیلی تعجب کرده بود که چرا باید دکتر روانکاو فاطمه اون رو خونش دعوتش بکنه. بهش گفتم دلیلش اینه که هیچ کس حتی منشی من هم نباید از این ملاقات مطلع بشه. گیج شده بود. ازش خواستم روی کاناپه ای بشینه که درست رو به روی تلوزیون گذاشته بودم. بالای تلوزیون هم یه کمد بود که توش دوربین فیلمبرداری رو گذاشته بودم. از همه لخظات باید فیلم میگرفتم. صحبت رو با سوالات کلی و مسخره شروع کردم. زهرا بر خلاف فاطمه دختر محکمی بود .چهره مصمم و جدی داشت. صورتش زیبا تر از فاطمه بود ولی  فرق چندانی بین زهرا و فاطمه نمیدیدم. ده پانزده دقیقه از صحبتمون نگذشته بود که صدای تلفنم که از قصد برای  پانزده دقیقه بعد از اومدن زهرا کوک کرده بودم صدا داد. ازش معذرت خواستم و ویدیویی رو که به دقت ادیت کرده بودم رو جلوش روشن کردم و از اتاق بیرون رفتم. تمام حالت و نگاه زهرا روکه با تعجب و شرم فیلم رو نگاه میکرد با دوربین ضبط کردم .حالا کاملا فرضیه ام درست از آب در اومده بود. واکنش چشم و صورت زهرا نسبت به صحنه های شکنجه و ادم دزدی مشتاقانه تر بود تا سایر صحنه ها. .از کاری که کرده بودم لذت بردم. توی چشمش جذب شدن رو میدیدم. در سرش چیزی رو فعال کرده بودم که حتی نامی هم براش نداشت.. رسوبات ته نشین شده ذهنش رو هم زده بودم. وقتش بود تا تمام اطلاعاتم رو کنار هم بزارم و برای مشکل فاطمه راه حلی پیدا بکنم. راه حلی که برای همه خوب باشه. به قول خواهرم یه بازی برد برد.
بعد از چند دقیقه برگشتم پیشش.
-ببخشید که تنها موندی...اِ! این سی دی رو که اشتباه داده بهم... واقعاً که! شیطونه میگه یه بار بگیرم ببندمش و یه فصل کتکش بزنم که تا یه ماه نتونه بشینه...
قسمت آخر حرفمو طوری پر از بدجنسی گفتم که  قرمز شد.
-از خانوم دکترا بعیده همچین حرفهایی...
-اتفاقا ما خانوم دکترا خوب میدونیم از کجا بزنیم که طرفمون درسشو خوب یاد بگیره…
-جای خاصی داره؟ منظورم...
-از زیر زبونم میخوای حرف بکشی؟ اصلاً از دخترای کنجکاو و فضول خوشم نمیاد...باهاشون بد برخورد میکنم...
-چیکار میکنین؟
-اگه تنت میخاره یه بار دیگه بپرس...
از سکوت زهرا و قرمزی صورتش خوب میفهمیدم چی میخواد. اما لذت ندادنش بهش, از دادنش بیشتر بود.در ثانی چیزی که میخواستم فهمیده بودم.هر دو تا دختر مازوخیست بودن و دلشون دیسیپلین میخواست. منم عادت ندارم چیزی رو به همین راحتی به کسی بدم. کتک دلت میخواد باید براش زحمت بکشی...

------------------
شهروز بالاخره دم به تله داد و اومد خونه ام. براش یه بطری شراب بردوباز کردم. همونیه که دوست داره.یا حد اقل تو مهمونی که اینطوری به نظرم می اومد. باهاش یه پیاله خوردم ولی طبق معمول اون چند تا پیاله دیگه هم خورد. چهره شهروز وقتی زیاد شراب میخوره دیدنیه. یه چهره منگ مهربون. میشه یه گرگ زخم خورده در لباس میش. الان فکر شاهرخ هم از سرش پریده . مثل یه بچه ارام و نرم شده. درست مثل همون بار اولی که توی مهمونی دکتر فرزین دیدمش.
اون شب. ازسر شب دنبالش بودم.وقت ورود به مهمونی بیش از حد خشک و رسمی بود. اونقدر که به شک بیافتم. رسمیتش معلوم بود که یه نقابه. نگاهش اما چیز دیگه ای میگفت... اصلا این مهمونی ها برای همین کار بود. برای بازی یک نقش. نقشی که ماهیتت نیست اما میخوای که باشه. هرچند کوتاه.ماها یه محفل بودیم . یه محفل بیست سی نفره.  اسمش مهمونی بود ولی عملا جایی بود برای رفتن تو خلسه . برای شکستن تابوهایی که تو جامعه دست و بالمون رو بسته بود. انجام دادن کارهای نشدنی. کارهایی که خودمون تو جامعه غیر اخلاقی می دونستیمش و دیگران رو ازش نهی می کردیم. ولی چه میشه کرد. به حصار کشیدن روح کار درستی نیست. باید گاه و بیگاه به روحت هم یه جایی برای عرض اندام بدی..  اون شب که از سر شب شهروز رو دنبال می کردم  کاملا دیدم که با یکی از دوستان خانوادگی دکتر فرزین رفتن طبقه بالا. بعدش که دوباره با همون دختره شروع کرد به رقصیدن حس کردم یه بار خودش رو خالی کرده.مهم نبود با کی. مهم این بود که آروم شده بود. تو چشماش میدیدم. هرچند سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه. حس تلاش برای شکار کردن جای خودش رو به علاقه به معاشرت داده بود. ولی میدونستم که هنوز یه چیزایی تووجودش ارضا نشده. صبر کردم. تعداد جامهای مشروبی که می خورد وقتی از پنچ تا گذشت مثل یه اهوی زخمی اروم اروم تحلیل رفت و سست شد. اونموقع بود که تیر خلاصشو زدم.. صید یه همچین ماهی تو حالت عادی ممکن نبود خوش تیپ و ترکیب بود و همین باعث میشد خیلی سرش شلوغ باشه. خیلی ها دوره اش کرده بودن..دختر و زن های مختلف تو مهمونی عاشق رقصیدن باهاش بودن.اما من هیچوقت از داشتن رقیب نترسیدم. چیزی که من داشتم رو بقیه زنها نداشتن. نوش داروی آرامش بخشی که حتی با اراده ترین آدمها رو جلوی پام خلع سلاح میکنه. آرامش!.اصولا عادت دارم طرف خودش باید بیاد طرفم .من دنبال شکارم نمی دوم.اما شهروز فرق داشت. مثل یه پسر خوب و متشخص روی کاناپه ولو شده بود و اگر دیر میرسیدم خوابش میبرد. منو که دید دوباره نقابشو زد. با نگاهم بهش خندیدم و فهموندم که من گولشو نمیخورم. برای گول زدن من باید کار کشته تر از این حرفها باشی پسر خوب! لابد فکر کرده بود منم یکی مثل بقیه ام که باید با مزه ریختن خرم کنه.. خودش رو جمع و جور کرد . هر کس دیگه بود و شهروز رو تو اون حال میدید فرصت رو از دست نمی داد و میپرید تو بغلش .باید اعتراف کنم یه جورایی خیلی خواستنی بود. مثل یه پسر بچه شاید. همونقدر معصوم. یه بوسه یا سکس با دکتر شهروز هم غنیمتی بود برای خیلی ها. ولی من فرق داشتم . اونم این رو فهمید. خیلی محترمانه خودش رو جمع کرد. مثل یه جنتلمن نشست. و جدی نگام کرد. همینو میخواستم. هیچوقت از دورویی خوشم نیومده. هرچند حیله گر و مکارم اما هیچوقت از پشت خنجر به کسی نمیزنم. خنجرمو در حالیکه میبینی و نمیتونی کاری از پیش ببری خیلی یواش و آروم تو شکمت فرو میکنم.تیکهای چشمش و ارامش صورت و عضلاتش نشون میداد تو یه خلثه شیرین گیر افتاده. با سوالهای کلی گرمش کردم.یخ بینمونو آب کردم. فقط به خاطر اون نبود. خودمم احتیاج داشتم.با گفتن اینکه نسل مردهای خوشتیپ محفل با اون باقی مونده سر ذوق اوردمش. فیزیکی نشدن قضیه هم  بیشتر تحریکش میکرد.اگه باهاش فیزیکی میشدم هرگز من رو به خاطر نمی اورد.پس  زل زدم تو چشماش. خیلی شمرده ؛ طوری که تو ذهنش حک بشه پرسیدم میدونی قیافه ات منو یاد کی میندازه؟ پرسید کی؟ آروم و شکننده نجوا کردم مردی که منو میبنده و تا جایی که میخورم شکنجه ام میکنه...
بدون کوچکترین حرف اضافه ای از کنارش بلند شدم و رفتم کنار بار و یه نوشیدنی گرفتم. خیلی طول نکشید که اومد کنارم. بدون اینکه چیزی بگه تکیه داد به میز و خیره شد بهم.پرسیدم: امری داشتین؟ جوابی نداد اما تو تاریکی و تو برق چشماش تونستم کارایی رو که داره باهام میکنه ببینم.. وقتی کارت ویزیتم رو بهش دادم مطمعن بودم بهم زنگ میزنه. با آهنگ شروع کردم به یه رقص ملایم. هم داشتم باهاش میرقصیدم هم خودمو ازش دریغ کرده بودم. رفته رفته نگاهش بهم دقیق تر و سنگینتر میشد..تنها چیزی که انتظارشو نداشتم این بود که کارت ویزیتمو پاره کرد و جلوی پام زمین ریخت و گفت:
-احتیاجی به این تشریفات نیست. رفتنی با هم میریم.
و تا آخر مهمونی مثل سایه دنبالم بود.اما من احتیاج داشتم که بهش بفهمونم برنده کیه. پس بدون اینکه بفهمه به بهانهٔ دستشویی جیم شدم. اگه منو میخواست باید کارت ویزیتمو که پاره کرده بود دوباره به هم میچسبوند. دو هفته بعد بود که بهم زنگ زد…
بازم مرور خاطرات ولم نمیکنه الانم .شهروز هم اونقدر شراب خورد که خوابش برد. باز خوبه با شراب تمام غصه هاش رو فراموش میکنه. ولی چه کنم که حتی شراب هم نمیتونه به خلسه بکشونتم.
--------------------------

به شهروز تلفن کردم.بابت دیشب ازم کلی باز هم تشکر کرد انگار حالش اصلا خوب نبود..خیلی نگران شاهرخ بود. الان چهار روزه شاهرخ ناپدید شده. براش توضیح دادم که پلیس به هیچ وجه نباید از این موضوع مطلع بشه چون اون مارمولک ها می تونن رد همه کثافت کاری های همه رو پیدا کنن.یه ذره هم از تکنیکهای زنانه برای اروم کردنش استفاده کردم ولی خیلی مشوش و مضطرب بود. فکر در باره وضعیت روحی شهروز من و میبره به دوران بحران فاطمه.
جلسه پنجم تراپی دو ساعت دیر تر وقتش اومد. هنوز جای خراش روی صورتش بود. مثل یه گنجیشک میلرزید. صدا و لحنش اصلا شبیه اون فاطمه بی روح نبود. آشکارا تمام وجودش ترس بود. اونقدر دیر رسیده بود که منشیم رفته بود و من ؛ تک و تنها توی مطب بودم. قبل از اینکه باهاش صحبت بکنم ازش خواستم روی تخت اتاق پشتی دراز بکشه. لباسهاش رو هم خواستم در بیاره و ارام نفس بکشه. وقتی کمی بر اوضاع مسلط شدم با ارام بخشی که بهش زدم کم کم به حرف اومد. سعی کردم تصاویر بهم ریخته ای رو که بر زبون می اورد رو کنار هم بزارم. کلمه دیو زشت مصراع تمام جملاتش بود. "دیو زشت از پشت من و گرفت...تقلا کردم..خواستم داد بزنم...با دست زبروچندش آورش جلوی دهنم رو گرفت...روی زمین پشت یه ماشین روم نشست...سیلی به صورتم زد...تقلا کردم..خراشم داد. دستش رو ...دستش رو کرد توی شلوارم...دیو زشت. دیو زشت کریه...انگشتش رو روی واژنم کشید…..باز هم سیلی بهم زد...و فرار کرد." خراش روی صورتش کاملا به داستانش میخورد. فاطمه خیلی بهم ریخته بود.اون شب براش کاری نمی تونستم بکنم بجز تزریق ارامبخش. اطلاع به پلیس هم برای خانواده فاطمه کار درستی نبود. توی این شهر بزرگ چطوری می خوان یه دیوانه رو بین این همه دیوانه پیدا بکنن؟ بجر زیاد شدن اضطراب و بد نامی برای خانواده نتیجه دیگه نمیداشت. اونشب فاطمه رو به خونه رسوندم.چهره عصبی و غمگین مادر و پدر فاطمه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. درست مثل چهره مادرم در شبی بود که اون اتفاق برای خواهرم افتاد. من فقط دوازده سالم بود. نمیخوام اون دوران رو به یاد بیارم اون دوران برای من و خواهرم مثل یک برزخ زشت هست . نمیزارم دوباره تکرار بشه. هر چی می خواد بشه. ولی اجازه تکرارش رو برای خودم نمیدم. درد ما رو اینبار بقیه باید بکشن. اون شب برای خانواده فاطمه اونچه اتفاق افتاده بود رو توضیح دادم  و در اخر پیشنهادم رو باهاشون درمیون گذاشتم.فاطمه باید مدتی پیش من زندگی بکنه با تمام اختیارات.باید یک دوره تراپی رو پیش من بگذرونه و هیچ راهی برای نجات فاطمه وجود نداره به جز تغییر.. پدر و مادرش زیر فشار توضیحات من و اینکه فاطمه با خودکشی فاصله چندانی نداره پیشنهادم رو با اکراه قبول کردند. و این آغازی شد برای مرگ فاطمه و تولد بیتا.
حالا بیتا کاملا تو دست خودم بود تا دو هفته با قرص و دارو بیتا رو توی یک خلسه نگه داشتم. و بارها با کلمات و عبارتهای سکس خشن به ارضا رسوندمش. شیرینی خلسه و ارگاسمهای پی در پی اسم جدیدش رو هم در سرش هک کرده بود. هر وقت فاطمه صداش میکردم مضطرب میشد و پریشون. در حالی که با بیتا آرام و شل میشد.کاملا شرطی شده بود.و در خودش هر دو شخصیت رو حس می کرد. هر وقت از دستش عصبانی میشدم یا کاری رو که می خواستم انجام نمی داد خیلی جدی تا مدتی فقط فاطمه صداش میزدم و از چهره مضظرب و مشوشش میتونستم بفهمم که داره درد میکشه. اونوقت بود که خودش مثل یه دختر خوب کاری رو که می خواستم انجام میداد و باز میشد بیتا. ولی فاطمه تنها کسی نبود که باید تغییر میکرد. زهرا هم به این تغییر نیاز داشت. مگه میشه دوست صمیمی ادم که با یاد شکنجه کردنش بارها خود ارضایی کردی تغییر کنه و تو تغییر نکنی؟ اسم .زهرا رو هم چون دوست نازنینی بود به نازنین تغییر دادم. ولی خانواده نازنین بر خلاف بیتا اصلا باز نبودن. ولی به اندازه کافی طمعکار بودن تا بشه به طمع پول دراوردن نازنین براشون اجازه بدن نازنین خونه مستقل اجاره بکنه.البته خونه مستقلی در کار نبود بیتا و نازنین هر دو پیش من زندگی میکردن. نازنین از همون اول منشی مطب شاهرخ شد و بیتا هم بعد از یک ماه منشی مطب شهروز.

فصل سوم : شاهرخ

دو هفته قبل.
این روزها خیلی خوشحالم. هم برای خودم هم برای شهروز. بالاخره تونستیم با کمک هم و البته دکتر شراره انتقاممون رو از پسر محمودی بگیریم. شهروز تعریف می کرد وقتی چاقو رو توی گردنش فرو کرد چشمهاش درست عین بابای پدرسوختش شده بود؛ غرق در تعجب و شوک. خوب تو دام انداختیمش. ایده شراره بود که بهش نزدیک بشم و اروم ارم بکشونمش توی محفلمون. این دختر خیلی مکارو کاردان هست و صد البته خوشگل. شاید اگر هر مرد دیگه ای جای من بود قید همه چی رو میزد و باهاش ازدواج می کرد. اولین بار یادم نمی اد شراره رو کجا دیدم. باید توی یکی از همین مهمونی های محفلمون میبود. یه دختر زیبا با قد نسبتا بلند که اصلا شبیه دخترای دیگه نبود. همه دخترای دیگه خیلی ساده و سریع به فکر تور کردن بودن و بعدشم سکس. ولی شراره فرق داشت. خیلی خوددار بود. همین غرور و استیلش بود که هر قشری طرفش نمیرفت. میدونستم با شهروز دوست هست و شهروز هم جذبش شده ولی از اونجا که شهروز هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت می دونستم تا حالا با هم نخوابیدن.و بیشتر رابطشون در حد حرف زدن بوده چیزی که خیلی برام عجیب بود چون میدونستم شهروز کسی نیست که از یه دختری به خوشگلی شراره بگذره. این سوال همیشه تو سرم بود تا اینکه توی یکی از مهمونی ها که ار قضا حال و روز روحیم هم خوب نبود متوجه نگاههای سنگین شراره شدم. دو سه ماه بود که نتونسته بودم منشی خوب پیدا کنم و با خود ارضایی و گه گاهی خوابیدن با جنده های قلابی خیابونی آتیشم رو خاموش می کردم. نگاه شراره که توی شرایط عادی باید خوشحالم می کرد بیشتر مضطربم کرد. توی نگاهش بند و طناب میدیدم. بند و طناب عشق؛ یه جور تمنا برای تسخیر. چیزی که توی چشم هیچ کدوم از دخترها و زنهایی که تا حالا باهاشون خوابیده بودم ندیده بودم. شهروز بدون توجه به من و شراره اون شب مشغول رقصیدن با یه سری دختر تازه وارد بود. بعد از شام با اون حال روحی بدم رفتم توی حیات باغ تا یه سیگاری روشن بکنم. هنوز دو سه تا پک نزده بودم که وجود یه نفر رو پشتم حس کرم که اروم بهم نزدیک میشد. تا اومدم برگردم توی نور کم حیات صورت زیبای شراره رو دیدم که یه گیلاس دستشه و به طرف میاد. مکثی کرد و گیلاس رو به من داد. با همون لحن مغرور همیشگیش بهم گفت که هوا سرده و ممکنه سردم بشه و یه گیلاس شراب گرمم می کنه. بعد از گفتن این جمله فقط سکوت بین ما بود. از اون سکوتها که از بی حرفی نیست؛ از شرمه. ولی من و شرم؟ نمی دونم ولی یه چیزی بود که این دختر رو با همه غرورش اینجا کشونده بود. یه چیزی که میترسیدم اسمش رو عشق بزارم.  اصل نانوشته محفل ما " ورود عشق ممنوع " بود . ما بیشتر اینجا بودیم تا روحمون رو ول کنیم و هر کاری که تو اجتماع تابو حساب میشه رو برای خودمون بشکونیم. عشق این وسط فقط دست و پا گیر بود. وقتی دو سه تا غلوپ از گیلاس شراب زدم همینطور که کنارم ایستاده بود دستش رو حلقه کرد و توی بازوم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه به اسمون خیره شد و بعد از مدتی بدون هیچ حرفی به داخل ساختمان رفت. بار بعدی که دیدمش چند روز بعد توی مطب شهروز بود. شراره مطبش رو منتقل کرده بود به کنار مطب شهروز. همین باعث شد که بیشتر ببینمش. با اینکه خودش رو پشت اون زبون چرب و نرم و گرمش پنهان میکرد ولی نگاهش هنوز هم پر از تمنا و حسرت بود. جوری که مضطربم می کرد. یکی از همون روزها که برای دیدن شهروز به مطبش رفته بودم شراره به بهانه ای از من خواست به مطبش برم. آخر وقت بود و هیچ کس توی مطب نبود. از دور صداش زدم ولی ازم خواست به اتاقش برم. وارد اتاق که شدم یه لبخند قشنگی بهم زد و به طرفم اومد.در رو بست . اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که تا به خودم اومدم دیدم مشغول مکیدن لبهای شراره هستم.و شراره هم استادانه با دستهاش پشت سرم رو نوازش میکرد.بعد از مدتها به یک عشق بازی درست و حسابی کشیده شده بودم. دقایقی بعد هر دو کف اتاق شراره لخت بودیم و هم آغوش . طبق شناختی که از شراره داشتم کار باید همین جا تمام میشد. ولی در کمال تعجب دیدم شراره به سمت التم رفت و اون رو داخل دهن گرمش گذاشت. اگر جلوی خودم رو نمی گرفتم همون لحظه ارگاسم میشدم. خیلی ماهرانه اول کلاهک التم رو لیس زد و در حالی که با اون چشمهای زیباش بهم خیره شده بود کل التم رو توی دهنش گذاشت . و شروع به مک زدن کرد. حرکت بعدی شراره شوک اور بود. بعد از اینکه از متورم شدن التم مطمعن شد بدون سوال اون رو دور واژنش کشید و فرو داد. از شدت خوشی بیهوش شده بودم . وقتی چشمم رو باز کردم ساعت از یازده هم گذشته بود شراره مثل یه معشوقه توی بغلم به خواب رفته بود. وقتی بلند شدیم در موقع رفتن نزدیکم شد و با لحنی پر احساس به من گفت " مراقب شاهرخم باش" حالا دیگه شک نداشتم که .شراره عاشقم شده بود.عاشق من؛ شاهرخ.
به مدت یک ماه یک روز درمیان در هر مکانی که امکانش بود با هم هم آغوش شدیم. حساب سکس بین من و شراره از دستم خارج شده بود. همون زمان بود که فکر می کنم توقع داشت بهش پیشنهاد ازدواج بدم. شاید هم اونقدر مطمعن بود که نیازی به پیشنهاد نمی دید. برام باور کردنی نبود دختری به اون مغروری به این سادگی دل به گرگی مثل من بده. همه چیز به خوبی میگذشت تا اون شب لعنتی. جلسه محفل منزل دکتر سام بود. سکس با شراره حسابی بهم لذت میداد ولی یه چیزایی توی وجودم رو ارضا نمیکرد. شراره بیش از حد برام قابل دسترس شده بود. و لذت شکار رو دیگه برام نداشت. هر دو می دونستیم همیشه برای هم آماده هستیم. این فقط بخشی از روح من رو ارام می کرد. ولی می دونستم که شراره با کسی رابطه نداره و رابطمون رو خیلی جدی گرفته .همیشه این سوال تو سرم بود که آیا سکس من با دختری غیر از اون خیانت حساب میشه؟ ولی ما که با هم ازدواج نکردیم؟ رسما خانواده نیستیم؟ جوابی برای این سوالم نداشتم. توی اون شب منزل دکتر سام دلم شکار میخواست. از دور شراره رو دیدم که با شهروز یه گوشه ای مشغول حرف زدن بودن. شاید روی نقشه انتقام از پسر محمودی کار میکردند. به هر حال به نظرم همه چیز اماده بود. به طرف سالن اصلی رفتم و دختری رو که از سر شب نشون کرده بودم پیدا کردم. حس می کردم رابطم با شراره قدرت شکارم رو کم کرده چون خوب نتونستم سر صحبت رو با تینا باز بکنم. ولی اونقدر جذابیت داشتم که جذبش بکنم. حس قدرت میکردم. یه نوع حسی که انگار هیچ زنی توانایی نه گفتن به من رو نداره. خوب روی تینا کار کردم. اون هم هنر اغوا کردن من رو می فهمید و با جوابهای صحیح بهش احترام میزاشت و شهوتم رو بیشتر شعله ور میکرد. حسابی گرم شده بودیم دو سه غلپ از شراب حس بدی رو که راجع به خیانت داشتم در من خاموش کرد. با تینا قدم زنان به سمت یکی از اتاقهای خالی طبقه بالا رفتیم. داخل اتاق من بودم و تینا.قبل از اینکه تصمیمی بگیرم لبهای داغ تینا هوش رو از سرم پروند و مثل یک گرگ سیر ؛ اما گرسنه برای شکار؛ تینا رو در بغل گرفتم. در کمتر از ده دقیقه آلتم داخل واژن شکارم بود و مشغول تلمبه زدن. سر و صدا های نامفهوم تینا علامت موفقیتم بود. یک بار دیگه تونسته بودم شکار بکنم. خستگی بعد از ارگاسم با هجوم حس تلخ خیانت بهم حمله کرد. دلم می خواست با یه لگد تینا رو از اتاق بیرون بندازم و گریه کنم. تینا ولی حالم رو نمی فهمید ازم توقع داشت نازش بکنم و ازش تشکر بکنم که تن ظریفش رو در اختیارم گذاشته. ولی حال این کارهارونداشتم. تینا هم شاکی شد وبعد از پوشیدن لباسهاش با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد اونچه همیشه ازش میترسیدم اتفاق افتاد. در باز شد و چهره غمگین و بهت زده شراره بین چهارچوب در توی سرم هک شد. بدون هیچ حرفی در اتاق رو بست و رفت.
بعد از اون اتفاق باز هم مثل همیشه شراره رو میدیدم ولی توی چشمش دیگه اون تمنا نبود. بعد از اون دیگه حتی من رو هم نبوسید. هر روز حالم بدترمیشد. نه منشی خوبی داشتم و نه عشق شراره. دخترهای محفل هم بیش از اندازه تکراری شده بودند. دلم یک چالش بالاتر میخواست.اون روزها  بیشتر حس می کردم افسرده شدم. تا اینکه چند ماه بعد از اون واقعه توی مطبم تلفنی از شراره دریافت کردم . لحنش بیش از اندازه رسمی و خشک بود .با لحنی پر از تمسخر بهم گفت که برام منشی خوبی پیدا کرده تا شهوت بی انتهای من رو ارام بکنه. با اینکه می دونستم خیلی بهش مدیونم ولی خودم رو به نفهمی زدم. انگار هیچی بین من و اون نبوده. با کمال میل پیشنهاد شراره رو قبول کردم. وبدون اینکه منشی جدیدم رو دیده باشم استخدامش کردم.

-----------------------------------------
یک هفته قبل
همین الان شهروز خبر داد که دیشب کار رو تموم کردن.پس امشب محمودی کثیف میزبان پسرشه.تمام پیامهای کیومرث رو از گوشیم پاک کردم.توی اخرین پیامش بهش گفته بودم دکتر ساغر ماده بیحس کننده نیاز داره و بهتره قبلش با شهروز هماهنگ بکنه. بدبخت خوب افتاد تو دام.   شهروز میگفت هیچ ردی به جا نزاشتن.همه چی جوری طراحی شده بود که همه تقصیرها بیافته گردن منشی دکتر ساغر ؛ سحر. یکی دوبار تو محفل دیده بودمش. دختر خوشگلی بود ولی خیلی قابل دسترس بود. فقط بدرد کردن میخورد و بس. تو همین مهمونی ها بود که شراره باهاش اشنا شد و کرمش رو تو دل کیومرث انداخت. نمیدونم چرا این روزها همش یاد عشق شراره می افتم خیلی مفت از دستش دادم. شراره به هر کسی رو نمیده ولی چکار میتونم بکنم. دلم شکار کردن می خواد. سکس جای خود شکار کردن جای خود. مثلا همین نازنین. از همون روز اولی که شراره بهم معرفیش کرد میتونستم باهاش سکس داشته باشم. ولی شش ماه باهاش بازی کردم.روش کار کردم.نرمش کردم. تا خودش با اراده و پای خودش بهم داد. من این مدل سکس رو دوست دارم. والا جنده زیاده. هر منشی مناسب هم بیشتر از چهار پنج ماه برام دوام نمیاره. یه جورایی عادی میشن برام .دلم چیز نو می خواد. نازنین الان شش ماهی میشه پیشمه روی همین حساب به زودی نازنین رو هم بازنشسته میکنم. اونقدر ازش عکس و فیلم دارم که صداش جایی در نیاد. خودش هم کمی بو برده که نسبت بهش سرد شدم. شاید به همین دلیل باشه امشب دعوتم کرده شام بیرون. از قبل گفته بیتا ؛ منشی شهروز رو هم با خودش میاره. من و شهروز رفیقیم ولی کاری به کار شکارهم نداریم. اگر شهروز بیتارو بیرون نکرده بود هرگز دعوت نازنین رو قبول نمیکردم. ولی خوب الان فکر میکنم شاید فکر بدی نباشه بازنشستگی نازنین رو با یه گروپ سکس جشن بگیرم. البته به شهروز نگفتم ممکنه بدش بیاد . در هر حال کار شهروز با بیتا تمام شده. و کار من خیانت محسوب نمیشه.
-------------------------------------------
سرم درد میکنه. تشنمه. این پارچه سیاه لعنتی دور چشممه و نمیزاره جایی رو ببینم. احساس ضعف میکنم و تب. حساب روز ها از دستم رفته.اگر اونکاری که باهام کردن واقعا راست باشه چه غلطی میتونم بکنم؟  نباید اعتماد می کردم به این دوتا جنده. گولم زدن . رفتم سر قرار . هم نازنین بود هم بیتا .آرایش خوبی کرده بودن. حد اقل نارنین میدونست من با آرایش تحریک نمیشم. ولی تلاش خودشون و کرده بودن. با هم کباب برگ خوردیم و آخر غذا چشمکهای بیتا و نازنین رسما شبم رو آغاز کرد. نمیدونستم برنامشون چیه؟ با بیزبونی ازشون پرسیدم قراره کجا بریم. خونه من ؟ یا جایه دیگه ای مد نظرشونه. نازنین با یه نازی گفت که امشب مهمون اونها هستم. یه ادرس توی شهریار بهم دادن. تاحالا اون ورا نرفته بودم ولی نازنین میگفت خونه یکی از رفقاشونه. دلیلی نداشت از منشی خودم که چهار ماهه تمامه می کنمش بترسم. بیتا هم منشی رفیقمه پس بدون هیچ ترسی ادرس و گرفتم و با هم سوار ماشین شدیم و به طرف شهریار رانندگی کردیم. توی راه هم بیتا از پشت شونم رو ماساژ میداد و نازنین هم هر از گاهی دستش رو روی التم میکشید. اونقدر بی تجربه نبودم که با این اشوه ها تحریک بشم. اونچیزی که تحریکم میکرد فکر یه گروپ سکس بود. دلم یه کم سکس خشن میخواست. نازنین هم انگار این رو تو چهرم خونده بود .وسطهای راه توی تاریکی اتوبان از توی کیفش خواست بسته ادامس در بیاره .از روی قصد یه دست بند آهنی رو از کیفش در اورد و شروع به گشتن توی کیفش کرد. انگار نه انگار که دستبد روی صندلی کنار پاهاش افتاده. وقتی جعبه ادامس رو پیدا کرد دست بند رو هم توی کیف گذاشت . دیدن دستبند بیشتر از هر چیزی تحریکم کرد. بعد از یک ساعت رانندگی به اون خونه رسیدیم .ماشین رو توی حیات پارک کردم و توی اتاق رفتیم. مشخص بود مدتی میشد که کسی توی خونه ساکن نیست. هوای خونه اونقدر سرد بود که هر سه رفتیم تو اتاق خواب و بخاری رو روشن کردیم . وقتی اتاق یه کم گرم شد هر سه شروع کردیم به در اوردن لباسهامون. اول نازنین اومد توی بقلم و شروع کردیم به لب گرفتن. بیتا سرش رو بین پاهام قرار داد و اروم و حرفه ای التم رو لیس میزد. وقتی بوسه های نازنین تمام شد. از توی کیفش دستبند رو بیرون اورد و دستها رو بدون مقاومت من به تخت بست. بعد از بسته شدن دستم بیتا هم از کیفش طناب بیرون اورد. باورم نمیشد که این دو تا اینهمه مجهز اومده باشن. کمی استرس گرفته بودم. پیش خودم گفتم ای کاش به شهروز قرارم رو می گفتم. ولی کار از کار گذشته بود. بیتا با اون طنابها پاهام رو به پایه های پایینی بست.
ترسم بیشتر شده بود. ناخود آگاه و از روی اضطراب می خندیدم. ولی اثر خنده روی صورت هیچ کدون از اون دو نفر نبود. هنوز در بهت و ترس بودم که نازنین سیلی محکی توی گوشم زد. و پشت سرش بیتا با یک تیکه چرم محکم به روی شکمم شد. فرصت اعتراض نداشتم. چون نازنین شرتم روکه با شرت خودش و بیتا شبیه یک گلوله توپی در اورده بود با فشار توی دهنم کرد و روش رو با چسپ نواری پهنی بست. صدای نعره های من برای اونها از صدای زمزمه هم کمتر به گوش میرسید. اینجا بود که مثل یک تکه گوشت به جونم افتادند. از شدت درد به خودم می پیچیدم .بیتا یک کش بزرگ به دور بیضه هام بسته بود . اینطوری در تمام مدت آلتم راست و اماده بود. چیزی که اونها براشون اونقدر اهمیتی نداشت. وقتی از زدن من خسته شدن نازنین از اتاق خارج شد. و با یک سرنگ که قرمزی محتویاتش از دور معلوم بود وارد اتاق شد. تک تک کلماتش توی سرم هک شده. " جناب دکتر شاهرخ. امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. راستش حس اینکه ادم شکارچی خودش رو به دام بندازه خیلی هیجان انگیزه. اونهم با قواعد خود شکارچی. ولی من و بیتا دوست داریم از خودمون براتون یه یادگاری به جا بزاریم. یه یادگاری با دویست میلی خون او مثبت. البته این خون او مثبت معمولی نیست. یه یادگاری توش داره تا دفعه دیگه وقتی رفتی سراق یه دختر دیگه و یا خواستی خیانت بکنی همیشه همراهت باشه. خوب جناب دکتر شاهرخ هدیه من و بیتا به شما دویست میلی خون او مثبت حاوی ویروس ایدز هست. اینطوری خیلی خوب من و بیتا یادتون میافته و بعدش ازادید؛. آزادید به شکارتون ادامه بدید. ولی اگر خواستید می تونی همیشه به یاد من و بیتا باشید. خیلی راحت میشد من و یا بیتا الان جای شما باشیم و از طریق التتون این ویروس رو بگیریم ؛ چیزی که احتمالا شکار بعدی شما بهش دچار میشه ولی خوب چه میشه کرد تقدیر شما این بوده. و از تقدیر نمیشه فرار کرد. " تک تک کلماتش مثل پتک سنگین توی سرم می خورد. میدونستم نمیتونم کاری بکنم. گریه ام گرفته بود. ولی نازنین اصلا توجهی نمی کرد استینم رو بالا زد و خیلی ماهرانه رگم رو پیدا کرد و سوزن رو توش فرو کرد بعد زل زد به چشمام و اروم خونها رو بهم تزریق کرد. شیطنت و خنده تمسخر امیزش رو میدیدم . بدنم داغ شده بود. از استرس و ترس .واقعا اگر خون ایدزی بهم تزریق کرده باشن چی؟. بعد از اینکه کار تزریق تمام شد. بیتا یک دستمال سفید جلوی دهن و بینیم گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم. نمیدنم چند وقت بیهوش بودم ولی درست اولین چیزهایی که شنیدم مکالمه نازنین و بیتا بود. مکالمه ای که راز کارشون رو برام مشخص کرد. نمیتونستم باور بکنم. ظاهرا تمام این کارها نقشه شراره بوده. گیج شدم. میدونم شراره نازنین رو بهم معرفی کرده میدونم من به شراره خیانت کردم ولی نمی تونم باور کنم باید چنین تاوانی رو بابات خیانتم بدم. ولی فعلا باید از دست این دو تا جنده در برم. ازمایش بدم و بعد تصمصم بگیرم. باید به خودم مسلط باشم.  


فصل چهارم : تله

از اسمان برف میبارد. برفی که نوید بخش پایان پاییز است. فصل خاطره ها. و البته فصل شمردن جوجه ها.همیشه این فصل برای شهروز فصل مرور خاطره هاست . مرور خاطراتی نه چندان خوش ایند . امسال این فصل برای شهروز فصل بستن پرونده یک انتقام هم بود. پسر محمودی ؛ کیومرث  رو با کمک دوستانش نابود کرد تا بلکه انتقام بیست سال قبلش رو از آقای محمودی ناظم بگیره. و اگر نبود کمک دوستانش , هیچ وقت نمی تونست این کار رو به سرانجام برسونه. گم شدن شاهرخ برای چهار پنج روز ذهن شهروز رو درگیر خودش کرده بود. ولی دیشب وقتی شاهرخ با قیافه خسته و دردناک زنگ منزل شهروز رو زد احساسات دیگه ای توی قلب شهروز خونه کرده بود.شهروز  از توضیحات و فرضیات شاهرخ شوکه شده بود. براش غیر قابل باور بود که شراره اینطور به شاهرخ نارو زده باشه. هم شراره و هم شاهرخ نزدیکترین دوستانش بودن و هرگز نمیتونست یکی رو بر دیگری ارجحیت بده.  باید کاری میکرد. حتی اگر اون خونهای تزریقی الوده به ایدز هم نمی بود چیزی از زشتی و خباثت حرکت شراره کم نمی کرد.فریب دادن یک هم قبیله در ذهن شهروز جرم بزرگی بود .جرمی نابخشودنی. اما به نظر شهروز این موضوع مساله ای داخلی بود که باید مثل یک گرگ درست و حسابی حلش کرد.  هر دو اونها می دونستن که شراره زرنگتر از اونی هست که دم به تله بده .گول زدن شراره تقریبا غیر ممکن بود. بعلاوه اونها اونقدر وقت نداشتند تا نقشه ای برای فریب دادن شراره بریزن و اجراش بکنن. باید سریع و ضربتی عمل می کردن..بیتا و نازنین حتما رها کردن شاهرخ در اطراف شهر رو به اطلاع شراره رسونده بودن. حدس پناه بردن شاهرخ به خونه شهروز هم کار سختی نبود. اصلا هم بعید نبود شراره کسی رو اجیر کرده باشه تا شاهرخ رو همه جا تعقیب بکنه. ولی شانس اونها این بود که شراره احتمالا نمی دونست که شاهرخ مکالمه بیتا و نازنین رو شنیده.پس از نظر شراره ؛ شاهرخ هنوز هم از نقشه او مطلع نیست. و این دقیقا نقطه ضعف شراره بود. شهروز تلفن رو برداشت و به شراره تلفن کرد.
  • الو ؟ شراره
  • سلام چی شده این وقت شب؟
  • شاهرخ ...شاهرخ ..پیدا شده...الان اومده خونه من
  • پسره خر..تا الان کجا رفته بود؟ مردک نباید اطلاع میداد؟
  • نه شراره..نه اینطور نیست..دزدیده بودنش
  • چی می گی؟ دزدیده بودنش؟ کی ؟
  • نازنین و بیتا
شراره مکث کوتاهی کرد و گفت.:
  • مزخرف نگو شهروز. یعنی این خرس گنده از پس اون دوتا کوچولو بر نمیاد؟
  • گولش زدن..میتونی خودت رو برسونی اینجا..به کمک و تخصصت احتیاج دارم.شاهرخ توی حال روحی بدیه
  • الان ؟...خیلی خوب..خودم رو میرسونم
همه چیزبه خوبی پیش رفت. یک ساعت و نیم بعد شراره زنگ منزل شهروز رو زد .با دیدن قیافه داغون شاهرخ کمی حس ترحمش گل کرده بود وبا مهربانی با شاهرخ حرف زد. در تن صدای شراره اثری از تن صدای یک عاشق نبود. همه چیز اماده اجرای نقشه بود. شهروز و شاهرخ میتونستن روی قدرت بدنی خودشون بر علیه شراره حساب بکنن چیزی که کمی خارج از مرامشون بود. در حالی که شراره مشغول حرف زدن با شاهرخ بود ناگهان شهروز مثل یک گرگ گرسنه از پشت دستمالی رو جلوی دهن و بینی شراره گرفت. قبل از هر گونه عکس العملی شاهرخ با خشونت تمام دست شراره رو گرفت و پاهاش رو بین پاهای خودش قفل کرد. هیچ کدوم از اون دو نفر تا به حال شراره رو در اون حال ندیده بودن. عذاب وجدان تمام وجود شهروز رو گرفته بود. کسی که مثل یک دوست صمیمی همدم و کمک بحال او بود و در تمامی سختی های چند وقت اخیر با او بود حالا توسط او برای بازجویی بی هوش میشد. عملی که اصلا خوشایند شهروز نبود. دلش میخواست تمام این ماجرا ها سو تفاهم باشه و باز هم اون سه نفر دوستان صمیمی هم بشن و با هم توی محفل روحشون رو ازاد بکنن. ولی چه میشد کرد که بحث شاهرخ در میون بود. دقایقی شهروز تن شراره رو توی یک پتو پیچید و هر دو اون رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادند. شب طولانی در پیش بود.
--------------------------------
در زیر زمین خانه ای قدیمی. شهروز و شاهرخ ؛ شراره رو لخت کردند و به یک صندلی بستن. شهروز توان اونچیزی رو که شاهرخ در سرش می پروروند نداشت. در گوشه ای روی یک صندلی نشست . و ترجیح میداد نظاره گرباشه. ولی شاهرخ عصبی تر از اون بود که بتونه پابند اصول باشه. مثل یک گرگ زخم خورده از رفیق. سطل اب سردی رو روی تن لخت شراره خالی کرد. شراره با لرز تکانی به خودش داد. سیلی شاهرخ او رو بیشتر بیدار کرد. شراره چشمان رو ارام باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. شهروز در گوشه ای بیروح نشسته و نظاره گر بود و شاهرخ با صورتی بر افروخته به صورت شراره زل زده بود.
  • ازت سوال می پرسم درست جواب بده..همه چیز رو می دونم . تو اون جنده ها رو اجیر کرده بودی تا من رو بدزدن  درسته ؟
شراره کاملا متوجه شده بود که شاهرخ و شهروز از نقشه اش با خبر شدن. جایی برای حاشا نبود. و میدونست که سزای خائن چیه. ولی اونها فقط بخشی از ماجرا رو می دونستن. بخش اصلی ماجرا رو شراره میدونست. با خودش عهد کرده بود مگر به قیمت گزاف داستان رو لو نده. پس به سکوتش ادامه داد. شاهرخ عصبی تر از اون بود که بتونه سکوت شراره رو تحمل بکنه. با نعره ای بلند سیلی محکمی به صورت شراره زد.
  • اونقدر میزنمت تا به حرف بیای
شاهرخ کمربندش رو در اورد و از طرف سگک کمربند شروع به ضربه زدن به تن شراره کرد. هوای سرد فشم در ابتداری زمستان و تن خیس شراره ؛ ضربه های کمربند چرمی رو غیر قابل تحمل می کرد. اما همه اینها در برابر اون راز قیمتی نداشت. شاهرخ سرخ شده بود. از خراشهای تن شراره خون کم رمغی بیرون میریخت .شهروز چشمانش رو بسته بود و هنوز هم به اصل ماجرا مردد بود. شاهرخ از جیب کاپشنش فندکی رو بیرون اورد. چشمان شهروز به فندک شاهرخ افتاد. .
  • چه غلطی می کنی؟
  • به تو ربطی نداره ..همش تقصیر تو بود….تو این جنده رو اوردی تو جمعمون
  • بنداز کنار اون فندک رو ..توبازداری اشتباه میکنی
شهروز به طرف شاهرخ حرکت کرد و با حالت عامرانه از او خواست فندک رو کنار بزاره.ولی شاهرخ اونقدر عصبی بود که روی حرکاتش هیچ کنترلی نداشت. به سمت شراره رفت. فندک رو روشن کرد. و اون رو به سمت سینه شراره برد. اما قبل از اینکه شعله به سینه های شراره برسد ضربه محکم شهروز شاهرخ رو به روی زمین پرت کرد. ثانیه ای بعد اون دو مثل دو بچه گرگ عصبی همدیگر رو روی زمین میکشیدند. شهروز در وضعیت بهتری قرار داشت وتونسته بود روی سینه شاهرخ بشینه. در همون حال یک مشت محکم به صورت شاهرخ زد. شاهرخ تقلا می کرد. مشت دوم محکم تر از اولی بود. تقلای شاهرخ کمتر میشد. و با مشت سوم قطرات خون به زمین اطراف پاشید.
  • ولش کن..کشتیش..می گم ..همه چیز رو میگم..ولش کن ..خواهش می کنم شهروز ولش کن.
شهروز با نگاه متعجب به شراره خیره شد. و از روی شاهرخ بلند شد. ثانیه ای بعد شاهرخ با صورتی خون الود خودش رو به طرفی کشوند. ظاهراشراره  آزار رسیدن به عشقش رو اونقدر سخت میدونست که در ازای اون رازش رو برای اون دو نفر رو کنه  .
  • من شراره هستم . شراره گودرزی..خواهر کوچکتره شهره گودرزی.
عصبانیت شاهرخ و شهروز با شنیدن نام "گودرزی" به بهت و حیرت تبدیل شد. سکوت در تمام اتاق حکم فرما شد. انگار روز قیامت شده و قراره همه رازها برملابشه.
  • من شراره هستم شراره گودرزی. بیست ساله میشناسمتون. تعجب کردید نه ؟ اره درسته بایدم تعجب بکنید.خواهرم رو خوب باید یادتون باشه. مخصوصا تو شهروز. سرنوشتم ناخودآگاه با شماها گره خورد. ولی با یه تفاوت . هر روز که شماها بزرگتر میشدید من حقیر تر میشدم. هر روز که شادی توی خونتون بود من پر از نفرت میشدم. می فهمی حقارت چیه؟  حقارت اینه که توی خونه شوهر خواهرت زندگی بکنی. اونم نه هر شوهر خواهری. یه مرتیکه پست  که هر وقت بوست بکنه بدونی به چه نیتی این کار رو می کنه. وقتی زل بزنه تو چشمهات و از خوشمزگی نون زیر کباب بگه و بعدش با وقاحت بگه نون زیر کباب خواهر زنه..چندشم میشه از اون دوران. چندشم میشه از لمس کردن تن یه زن توسط یه مرد و برام درده. درد . برام تداعی شبهایی هست که خواهرم زیر تن اون بیشرف پست ناله میکرد. و مثلا ارضا میشد. میدونید وظیفه من چی بود بعد سکس اون دوتا ؟ باید تن لخت و عرق کرده اون بیشرف رو با دستهای کوچیکم ماساژ میدادم. و براشون چایی میاوردم و خرما. فقط اون کثافت اینطور نبود همه اطرافیانشم اینطور بودن.
شراره رو به چشمان بهت زده شهروز کرد و گفت :
  • یادته بهت گفتم توی عروسی عموم چه بلایی سرم اومد؟ دروغ نگفته بودم. تنها دورغش این بود که اون عروسی عموم نبود ؛ بلکه عروسی برادر اون مرتکه پست بود. واونی هم که اون بلارو سرم اورد فامیل عروس نبود بلکه خود بیشرفش بود. و چیزی هم که بهت نگفته بودم این بود که اون اب پرتغال فقط بیحسم کرد.دیدم چطور لختم کرد ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. دیدم سینه های کوچکم رو با ولع مک میزد .نمیفهمیدم چکار داره میکنه فقط ترسیده بودم ولی توان حرف زدن نداشتم. اون بیشرف وقتی التش رو بین پاهام گذاشت اونقدر توی وجودم زار زدم که تمام درونم شکست میفهمی ؟ شکست.
اشک از چشمان شراره سرازیر شده بود. شهروز با دلرحمی تمام به سمت شراره رفت و بدون گفتن کلامی دستهای شراره رو که با چسپ محکم بسته شده بود باز کرد. شراره مچ دستش به هم مالوند و بدون نگاه کردن به چشمهای شهروز ادامه داد:
  • میدونی زندگی توی اندرونی یه ادم سرشناس مذهبی برای یه بچه دوازده ساله چطوریه؟ میدونی چه عفریته هایی دور و برم بودن؟ نه نمیتونی بفهمی….میدونی یه کسی توی مهمونی نشونت بکنه یعنی چی؟باور کن  نمیتونی بفهمی مفهوم این جمله رو که " باکره هست انشالله دیگه؟ " یعنی چی؟.میدونی؛ وقتی همه چیز یه زن رو توی زندگی عادی ازش میگیری و پرتش میکنی بین هم نوعان و همسرنوشتهای خودش تا با هم سر غر و فر و تجملات با هم رقابت بکنن یه هیولاهایی متولد میشن که توی درونشون فقط تنگ نظری و مکر و خباثت وجود داره. جلوی هم خودشون رو مهربان ترین ادمها و رفیق ترین رفیق ها جا میزنن و پشت سر هم با هر مکر و حیله ای ریشه هم رو میزنن. همه این خباثتها هم با اصول مذهبی قابل توجیهه. حتی دست زدن مادر شوهر خواهرم به واژن و سینه هام توی حمام  به بهانه یاد دادن غسل.
  • ولی زندگی توی اون محیط اونقدر بهم رندی داده بود که بفهمم اون زن داره تن من رو برای بچه خواهرش تست میکنه که مبادا وقتی زن یکی از اون مردها شدم شب توی رختخواب نتونم حال لازم رو بهش بدم. می فهمی این یعنی چی؟ یعنی ای دختر دوازده-سیزده ساله تو وظیفه ای نداری جز دادن و خفه شدن. در ازاش برات طلا و جواهر و تجملات خریده میشه تا حال کنی و خوش باشی و پز بدی به همسن و سالهات.
شاهرخ با صورتی خونین به شراره خیره شده بود. انگار توی یک نمایشنامه گیر کرده بود. نه توان باور کردن اونچه شراره می گفت رو داشت و نه میتونست اتفاقی که براش افتاده رو باور کنه. فقط سعی می کرد بشنوه شهروز هم با حالتی پر از بهت و حیرت به شراره خیره شده بود .

  • از همون زمان همونطور که از محیطم مکر و حیله گری و خباثت رو یاد می گرفتم  حسی اروم اروم در من متولد میشد.یک نفرت. یک نفرت بی صدا. یک نفرتی که از قیافه ظاهریم قابل تشخیص نبود. خوب یاد گرفته بودم چطور پنهانش کنم و عوضش با چرب زبونی و خنده و خوش برخوردی آدمهای اطرافم رو گول بزنم. اینطوری میتونستم نفرتم رو مثل یک جنین با خودم حمل بکنم و از شیره چونم تغذیش بکنم تا خوب رشد بکنه و آماده بشه. نفرت ارثیه من بود  و انتقام واجب. ولی اصل اولی که توی اون حرم سرا یاد گرفته بودم این بود که هیچ کاری رو نباید مستقیم انجام بدم. همه چیز باید توسط دیگری انجام بشه.توسط یک الت دست. یک کسی که یا ندونه داره چکار میکنه و یا نتونه در برابر خواستت مقاومت بکنه. به اندازه موهای سرم الت دست زنهای فامیل اون پست فطرت شدم.
شراره اشکهای صورتش رو پاک کرد و با حالی پر از تمسخر گفت :
  • یه بار یادمه چهارده سالم بود .یکی از دخترهای فامیل رو که تقوا و نماز و قران خوندنش همیشه تو چشمم بود بهم یه سی دی داد تا کپیش کنم. بهم گفت مطلب درسیه و ازم خواست سریع براش کپی کنم. منم توی اون عوالم بچگی فکر کردم دارم کار خیر انجام میدم. ولی حس کنجکاویم کار درستم داد وفایلهای توی سی دی رو دیدم. برام ترس ناک بود. برای اولین بار می دیدم یک سری زن هماغوش یکسری زن دیگه هستن. از تعجب عرق کرده بودم. سی دی رو براش کپی کردم و توی عالم بچگی امر به معروفش کردم که این فیلمها وعکسها بد هست و گناه داره و باعث تیره شدن قلب میشه. . اون شب کتک بدی خوردم و کامپیوترم رو هم ازم گرفتن.. کتکی که حتی دلیلش رو هم نمی دونستم .البته فقط یک روز زمان لازم بود تا دلیلش رو بفهمم. ظاهرا خواهر کوچیک ریحانه؛ همون دختری که براش سی دی رو کپی کرده بودم به دروغ به مادر شوهر خواهرم گفته بود شراره فیلم بد و غیر اخلاقی نگاه میکنه  و علاوه بر اینها کامپیوترش شده عامل فساد.میدونستم اون دختر کوچکتر از اونیه که بتونه چنین دروغی بگه. برام روشن بود ریحانه در ازای یک ابنبات تحریکش کرده بوده که اینکار رو بکنه تا به من بفهمونه رازش رو به کسی نگم. فردای اون روز چهره مهربان و مظلوم ریحانه که بخاطر از دست دادن کامپیوترم باهام ابراز هم دردی می کرد چندش اور بود. من رو کنار کامپیوترش نشوند و ازم خواست چند تا سی دی دیگه براش رایت کنم.وقتی خوب مطمعن شد قرار نیست چغلیش رو پیش مادرش بکنم .همه چیز یکباره ردیف شد. خواهر کوچیک ریجانه کتک مفصلی بخاطر دروغی که گفته بود خورد  و مادر شوهر خواهرم کامپیوتر رو بهم برگردوند. ریجانه فقط شانزده سالش بود ولی به اندازه یک زن چهل ساله مکار بود. وقتی توی قران نوشته خدا مکار هست چرا بندگان خدا به طبعیت از خدا مکار نباید باشن؟  تازه توی شریعت هم اومده که چرم دستور دهنده قتل قصاص نیست و اون کسی که فعل قتل رو انجام داده باید قصاص بشه. پس چه بهتر که بقیه کارها رو بکنن و اونی که چاقو رو زده قصاص بشه .درست مثل شهروز!
  • شراره در حالی که باز هم گریه کردنش رو آغاز کرده بود رو به شهروز کرد و گفت :
  • اصل اول رو بهت گفتم ولی اصل دوم مهمتره .اصل دوم اینه که قفل هر کسی با یک کلید خاص باز میشه و مهم بدست اوردن اون کلیده. همونطور که شوهر خواهرم رو با درس خوندن و کار خیر گول زدم و کاری کردم اجازه بده برم دانشگاه و درس بخونم ,  ادم خسته ای مثل تو رو هم با محبت و تشنه نگه داشتنت گول زدم. نتیجش حتی بهتر از شوهر خواهرم بود. اون هیچ وقت بهم اطمینان نکرد. اصلاتو  دنیایی که اون توش زندگی می کرد اطمینان معنا نداشت. همه گرگ بودن. یه سری گرگهای در ظاهر خندان و دست به خیر. ولی تو به من اطمینان کردی. قفلت که باز شد هیچ دری تو درونت بسته نبود . من هم با حوصله  به همه اتاقهاش سر زدم. وقت زیاد داشتم چون مهم کیفیت انتقام بود ..تمام عادات و خلق و خوت رو سبک و سنگین کردم.گذاشتم روایتت رو از قضیه شهریار و خواهرم روبرام بگی. تا با طعم دهن خودت  اروم و خزنده تخم انتقام رو تو دلت بکارم. و این کار رو کردم. بدونه اینکه بدونی داری نقشه من رو اجرا میکنی پیش خودت فکر میکردی میخوای از عامل قتل داداشت انتقام بگیری . اونقدر ذهنت رو اشفته کرده بودم که متوجه نبودی اگر انتقامی هم در کار باشه این پسر محمودی هست که باید از تو و خانوادت انتقام بگیره.و نه تو. چرا که این داداش تو بود که پدر اون رو کشت.ولی ذهنت پر شده بود از من. از فکر من. از نفرتی که بیست سال رشدش داده بودم. من به قصاص برادرت کاری نداشتم حتی به تجاوز به توهم  کاری نداشتم. برای من تغییر سرنوشت خواهرم مهم بود که از نظرم عاملش محمودی بود.  پس همه مهره های نقشه من بودن.
شهروز که حس میکرد بی نهایت تحقیر شده نگاهی به شاهرخ کرد و بعد با قیافه ای عصبی به شراره گفت :
  • بعدشم شاهرخ رو وارد بازی کردی تا کیومرث رو فریب بده.بعدشم اون دختر بدبخت رو طعمه قرار دادی تا کیومرث بیافته توش و اخر سر هم هر دوشون رو با کمک من نابود کردی. همه کارهارو هم من انجام دادم.کیومرث رو من کشتم ، دختره رو من بیهوش کردم ؛ ماشین رو من ته دره فرستادم . خدای من. فکر میکردم بعد از عمری یه دوست پیدا کردم .یه کسی که بشه بجز کردن به چیزدیگه ای هم باهاش فکر کرد. یه کسی که وقتی باهاش حرف میزنی ارومت کنه. چطور تونستی؟ چطور دلت اومد؟ چیکارم کردی که حتی میل کردنت رو هم نداشتم ..
شراره خنده مسخره امیزی کرد و گفت :
  • اره یک جنایت کامل و بی نقصی بود.شهروز تو به هر چی که می خواستی میرسیدی. هر زنی رو که می خواستی می کردی. حتی میدزدیدی. تحقیر میکردی. و بعد که دلت رو زد ولشون می کردی. تو با سیری ؛ سیر نمیشدی. من تشنت کردم. من آب شوری بودم که هر چقدر بیشتر باهام می گشتی تشنه تر میشدی.تمنا رو توی چشمات میدیدم. تمنای تشنه شدن. همین حس بود که کشوندت به خشونت بیشتر با منشی هات. ادم تشنه وقتی به اب میرسه بهش رحم نمیکنه. من این خشونتت رو میخواستم. بدون اون نمیتونستی چاقو رواونطور تو تن کیومرث فرو کنی.
تعجب شهروز هر لحظه بیشتر میشد :
  • تو از کجا میدونی من چطور کیومرث رو کشتم ؟
شراره لبخند تلخی زد و گفت :
  • یه کم فکر کن. کی بهت فروشنده ون رو معرفی کرد؟ من. حتی صدات رو هم ضبط کردم تا یه وقت دست از پا خطا نکنی. این جنایت باید برای همیشه مخفی میموند. و تو تنها شاهد بودی. قبول کن که نمیتونستم ولت کنم.ولی نشد. نتونستم

شراره رو به شاهرخ کرد و اهی کشید و گفت :
  • یه ایرادی بوجود اومد. یه حس غریب. یه چیزی که توی این زندگی سگی تا حالا تجربش نکرده بودم. و جنین تازه.  شاهرخ؛ روزی که دیدمت به هم ریختم. چهرت رو انگار سالها میشناختم. نگاهت زبونم رو قفل میکرد. ولی بهش توجهی نکردم. این حس هم مثل جنین نفرت اروم اروم در درونم رشد کرد. اول انکارش کردم. بعد خواستم بکشمش. موفق نشدم. بسته به جونم بود. خواستم بهش بی تفاوت بشم. ارومم نمیزاشت. بالاخره قبولش کردم. صاحب دوتا بچه شده بودم. یکی نفرتم و اخری عشقم. شاهرخ؛ عاشقت شده بودم.
شراره توان حرف زدن نداشت و هق هق گریه می کرد. شهروز با شنیدن حرفهای شراره بی اختیار گفت :
  • تو یک حیوون کثیفی..همینجا میسوزونمت.
  • کاش میتونستی بسوزونیم و تمام بشم. هر دو فرزندانم هم با خودم میسوختند. ولی نمی تونی. هنوز جاهای پاهام تو ذهن و روانت هست. هنوزم میتونم با حرف کاری کنم که بری دو سه بار خودت رو ارضا کنی. کلماتی رو که بهش حساسی میدونم. خودم ساختمشون. وقتی بیتا رو بسته بودی و وحشیانه میکردی همون کلمات رو بکار میبردی. پس تقلای بیجا نکن.تو بدون من التت راست هم نمیشه.
شاهرخ که تا اون موقع ساکت بود رو به شراره کرد و گفت :
  • چرا ؟ چرا اون بلاروسرم اوردی؟
اشک امانش رو برید و ساکت شد. شراره ادامه داد :
  • بهم خیانت کردی. هیچ می دونستی تو اولین کسی بودی که با اراده خودم باهاش خوابیدم. تنم رو در اختیارت گذاشتم احمق. برای اولین بار کلید قفل تنم رو بدستت دادم.وقتی اون دست مردونت رو روی تنم میزاشتی و با زبونت واژنم رو نوازش می کردی هر چی می خواستی میتونستم بهت بگم. تمام روانم مشتاقت بودن. در بسته ای برات وجود نداشت. ولی  نفهمیدی.فکر کردی منم یکی مثل بقیه هستم که بکنیم و ولم کنی.  اونقدر سیر بودی که نفهمیدی. پیش خودم می گفتم هرگز بهم خیانت نمی کنی.چون خیانت ماله دروغ گوهاست ماله ریا کاراست ماله توجیه کننده هاست ولی من هیچ کدوم از اینا نبودم دلیلی برای خیانت بهم نداشتی  ولی چه کنم یه چیزی تو دلم میگفت  که باید امتحانت کنم.. تینا توی اون مهمونی بهترین وسیله بود.شب قبلش نا نیمه شب من و میکردی. تمام توانت رو ازت گرفتم تا هیچ جای تردید برام نمونه. اونقدر سیرت کرده بودم که  توقع داشتم حتی جوابش رو هم ندی. اونقدر سیرت کرده بودم که سراغ یه فست فود ساده نری. ولی تو. توی احمق تر از اون بودی که بفهمی. همه چیز برام خراب شده بود. برای بار دوم شکسته شدم. این بار کاری تر از بار اول بود. بار اول درکی از تجاوز نداشتم. ولی این بار با تمام وجودم حسش کردم. حالا فقط انتقام بودم. توی همون دوران با بیتا و نازنین آشنا شده بودم. دو تا بیچاره ؛ محصول تربیت اخلاق گرای این مملکت. اونقدر ساده بودن که راحت تا عمق روانشون نفوذ کرد و اونچه در ناخودآگاهشون داشتند رو پرورش دادم. بهترین کیس بودند برای انتقام. یک انتقام پر کیفیت. باید برای همیشه استرس رو به تمام همخوابگی هات تزریق میکردم. چی بهتر از ایدز.
شاهرخ با ندامت رو به شراره کرد و گفت :
  • ولی اینطورها هم نیست شراره . تو رو دوست داشتم. اصلا مثل بقیه نبودی. ولی دلم شکار میخواست. اون حس هیجان نزدیک شدن به طعمه و کشوندنش به تله. نمیدونم شاید این بیماری روحی من هست ولی گاهی اوقات رضالت و خباثت شیرینه. اینکه توی یک مهمونی بری و مخ یه دختر رو بزنی و بکنیش و بعد ولش کنی. میدونم اخلاقی نیست. میدونم نامردیه ولی شیرینه. تو رو دوست داشتم و دارم. تو شده بودی مثل یک همسر. همیشه در دسترس. همیشه اماده. من شکار میخواستم. من به تو خیانت نکردم. تینا برای من یه بازی بود نه یک عشق. یه تیکه گوشت بود تا هرکاری میخوام باهاش بکنم.
شراره چشمان قرمزش رو رو به شاهرخ کرد و گفت :
  • مثل خواهرم حرف میزنی. اونم معتقد بود همه مردها طعمه هستن و باید شکارشون کرد .با همین تفکر من و بزرگ کرد. با همین تفکر عاشق شدن و مفهوم وفاداری رو در من از بین برد. ولی شاهرخ من بعد از دیدن تو دلم شکار نمیخواست. حتی دلم نیومد به بهترین دوستت صدمه بزنم. تنها شاهد اون جنایت رو زنده نگه داشتم بخاطر تو.والابا یه نقشه تمیز میتونستم توی نوشیدنیش سیانور بریزم و وانمود بکنم حودکشی کرده.
شراره شروع به هق هق گریه کرد. در میون گریه هاش می گفت :
  • شاهرخ .من...هنوزم ..عاشقتم.
شاهرخ با عصبانیت گفت :
  • دروغه . نکنه عشقت رو با ویروس ایدز ابراز می کنی؟
شراره خنده ای کرد :
  • نه ؛ اینطور نیست گوش کن.اون روز بدون اینکه به نازنین بگم محتوی سرنگ رو جابه جا کردم. تو ایدز نداری شاهرخ. فقط یه مقدار خون بهت تزریق شده.فقط میخواستم تا ابد آشفته باشی ولی ..ولی حالا می تونی با  خیال راحت به کردنت ادامه بدی
شاهرخ انگار اب سردی روش ریخته شده باشه گفت :
  • دورغ می گی..شراره دورغ می گی .اینم یه بازیه که ولت کنیم .ولی کور خوندی.
شاهرخ به سمت شراره رفت. با وزن خودش اون رو روی زمین به صورت دراز کشت خوابوند و زیپ شلوارش رو پایین کشید. چهره شراره باز شد چشمانش برقی زد.. با دودست صورت شاهرخ رو گرفت و بوسید.الت شاهرخ بزرگ شده بود. اون رو دور واژن شراره قرار داد
  • .اگر ایدز داشته باشم با هم ایدز خواهیم گرفت اگر راست گفته باشی که کردن حق مسلم همه است
  • می دونی چند وقت بود منتظر این لحظه بودم عزیزم.
شهروز صورتش رو به سمت دیگری کرده بود و به تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر میکرد.که با صدای شراره به خودش اومد:
  • تو چرا اونجایی ؟ نمیری پیش سیمین؟
شهروزکه انگار خیالش از بابت شراره و شاهرخ راحت شده بود مسیر بعدیش رو فهمید. بدون بر گردوندن صورتش به سمت شراره و شاهرخ ورد حالی که در همون لحظات اولیه صدای ناله های شراره و شاهرخ بلند شده بود از اتاق خارج شد.با خودش فکر میکرد. اگر در جامعه ای زندگی می کرد که درش عشق محترم شمرده میشد؛ ممکن بود شهره به شهریار میرسید والان شهروز عمو شده بود. و در ارامش به جشن تولد بچه های برادرش فکر می کرد. شاید اونوقت شراره هم در محیطی بهتر بزرگ میشد و روانش تهی از هر گونه مکر و خباثت میشد. شاید اگر همه این اتفاقات نمی افتاد شهروز هم برای علاثه خاص جنسی خودش شریکی مناسب پیدا میکرد و نمی خواست به فکر فریب و خر کردن منشی هاش بیافته . ولی همه اینها قابل تحقق نبود.سیر وقایع و اتفاقاتش در دست او نبود. اما این رو قاطعانه می دونست که شاهرخ و شراره هم قبیله هاش هستند و گرگی که از قبیله دور بمونه از گرسنگی میمیره.
دو سه ساعت بعد، صدای ناله در خبر از برگشت شهروز به خونه ویلایی رو میداد. با باز شدن در ماشین صدای قهقهه شهروز و سیمین که خیلی خودمونی شده بودند به گوش میرسید. شهروز نتیجه چند ماه کارش رو میخواست درو بکنه. صدایی از اتاق شراره و شاهرخ نمیاومد. شهروز مطمعن بود که اونها بعد از یک سکس داغ و بعد از پشت سر گذاشتن یه روز بسیار سخت و نفس گیراحتمالا تو بغل هم به خواب رفتن و الان نوبت اونه که لذت ببره. شهروز سیمین رو به اتاق کوچکی که یه تخت دو نفره و یه صندلی لهستانی قدیمی تنها اشیا توش بودند برد.بدون رد و بدل شدن گفتگویی سیمین رو در بغل گرفت و  لبهاش رو به ارامی روی لبهای سیمین برد و نرم شروع به مکیدن اونها کرد. دستهاش هم به داخل مانتوی سیمین خزیده بودند و تنش رو نوازش میکردند. برای لحظه ای سیمین لبهاش رو از لبان شهروز دور کرد و در برابر نگاه متعجب شهروز مکثی کرد ورو بهش گفت:
-تو این خونه شراب داری اقای ریسس؟ نگو نداری که باورم نمیشه.
-حالا چی شده وسط کار یادت به شراب افتاده؟
-میخوام مزه دهنت رو وقتی بو و عطر و مزه شراب میده بخورم..
- ای شیطون .نگفته بودی اینقدر واردی
شهروز از اتاق خارج شد و دقایقی بعد با دو جام شراب به اتاق برگشت. یکی از اونها رو پر کرد و به دست سیمین داد
-راستی نمی خوای که بچه دار بشیم؟
-از اون لحاظ؟
- برو بیار..تنبلی نکن
شهروز زیر لب غر غر کرد و از اتاق خارح شد. وقتی وارد اتاق شد سیمین کاملا لخت روی تخت در حالی که گیلاس شراب بدستش بود درازکشیده بود. شهروز بسته های کاندوم رو به کناره تخت گذاشت ؛ و در حالی که کاملا میل به یک سکس داغ در وجودش شعله ور شده بود پیراهن و شلوارش رو در اورد و به سمت سیمین رفت.
  • نوش…
شهروز چند قلپ از جام شراب نوشید. اینبار این سیمین بود که به روی شهروز افتاد و در حالی که دستهای شهروز رو زیر زانو هاش قرار داده بود و با دودستش تن شهروز رو نوازش میکرد لبانش رو به گردن شهروز رسوند وبا بوسه های ریز و سریع شهروز رو به اوج برد. صدای ناله های شهوت ناک شهروز هر لجظه بلند تر و بلند تر میشد. تا اینکه ناگهان شهروز با ضربه محکمی سیمین رو از روی خودش به کناری پرت کرد. و سراسیمه در حالی که به خودش میپیچید و با دوستش دور گردنش رو گرفته بود به این طرف و اونطرف می پرید. قفط چند ثانیه لازم بود تا حرکتهای تند شهروز در گوشه اتاق به لرزشهای خفیف و ترحم امیزی تبدیل بشه که اونهم  ارام ارام جای خودش رو به سکوتی مرگ بار در اتاق داد. سیمین با احتیاط خودش رو به سمت شهروز رسوند و نبضش رو گرفت. هیچ علامت حیاتی در شهروز دیده نمیشد. سیمین ارام از اتاق خارج شد. هنوز چند قدمی طی نکرده بود که صدای شهراره میخ کوبش کرد:
  • تموم شد؟
سیمین به عقب برگشت .خنده شیطنت امیزی به شراره تحویل داد
-اره. اسونتر از اونی بود که فکر میکردم خوب شد پیامتون رو سریع دریافت کردم..سمی که داده بودید ر و ریختم تو شرابش .فکرشم نمیکرد .باورم نمیشه یه گرگی مثل شهروز به این راحتی گول بخوره.
- آفرین دختر خوب..یه گرگ هم ممکنه فریب یه بره رو بخوره. ولی مهم اینه  نزاشتی بازیت بده. دستش و قطع کردی و انتقام بازی با احساساتت رو ازش گرفتی
سیمین و شراره به اتاق برگشتند و به جنازه شهروز که در گوشه اتاق افتاده بود خیره شدند.
  • همه چیز خیلی تمیزه. و منطقی. اول شاهرخ رو کشته و بعدش بر اثر خوردن شراب تقلبی مسموم شده و مرده.. کلی هم شواهد برای این کار هست. تازه پلیسها وقتی به اتاق کامپیوتر برسن تمام عکس منشی ها رو هم پیدا میکنن. خودم دم دست گذاشتمشون .اونوقته که واسه دو تا مرده کلی شاکی پیدا میشه
  • همه چیز طبق نقشه تمام شد
  • آره عزیزم. حالا بیا بریم تا دوستهای جدیدت رو بهت معرفی کنم.
سیمین و شراره بعد از جمع کردن وسایلشون و از بین بردن تمام اثر انگشتها از خونه خارج شدند. شراره پیش خودش فکر میکرد. اگر شاهرخ و شهروز به اصل اولی که زندگی به شراره یاد داده بود عمل میکردند و انتقام از شراره رو غیر مستقیم توسط یک الت دست. یا یک کسی که یا ندونه داره چکار میکنه و یا نتونه در برابر خواستشون مقاومت بکنه.انجام میدادن هیچ وقت به این سرنوشت دچار نمیشدن. گویی که شراره  یاد گرفته بود از خودش هیچ ردی به جا نزاره!

پایان