جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت یازدهم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت یازدهم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آبان ۲۱, جمعه

سکوت بره ها (قسمت یازدهم)

نوشته: ایول

برای اولین بار آزادم.
دارم پرواز میکنم.
یکی پرم میده.
دارم می... می... رم...

اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم. دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ...
حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم اومیت هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده. امیدم فقط به اومیت بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا... فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود اومیت خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر. من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اونطوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه...
اوضاع الانم هم مثل موقع پریود بود. خونریزیم شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید نواربهداشتی استفاده میکردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل... دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمیکرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام مینداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت. هر وقت هم می اومد شرت و نواربهداشتیمو خودش چک میکرد. هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید. با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه. الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز اومیت و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم ریدم تو شلوارم. نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا دم اسبی کرده بود.
-ا؟ چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا ندیدمت...
چیزی نگفتم.
-خوبی گلم؟
-مرسی...
پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم. رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من. نور چراغ چشمامو میزد. نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم.
-بو کن ببین واسه ات چی آوردم... لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ... آ قربونت برم بگیر بخورش...
-گشنه ام نیست...
-لابد گه خوردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست... میخوریش تا سیاهت نکردم... عنتر!
از حرف زدنش خنده ام گرفت.
-پس میتونی پتومو دورم نگهداری؟ سردمه...
-خودت نگهدار... خودم میذارم دهنت... خوب؟
نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت. پینار اصولا فحش زیاد میداد. یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراشو نثارم کرد. حالا هم محبتشو که منحای فحشاش میکردم یاد فهیمه می افتادم. چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار میریخت. هم میخندیدم هم اشکام میریخت. چهارزانو نشست جلوم و قاشقو یه کم فوت کرد.
-حتما به اون جاکشم اینجوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو... بدبخت حق داره خوب... وا کن دهنتو...
انصافا سوپ خوشمزه ای بود. همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض و فین میخوردم.
-حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی... میپره تو گلوت...
-میترسم پینار خانوم...
-از چی میترسی؟
با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه. اومیت گفته بود با هیچکس حرف نزنم. میترسیدم چیزی به پینار بگم.
-آخه چند روزه کار نمیکنم میترسم چوب خطم مثل اوندفعه با سینان بالا بره...
یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد.
-ان شالله که نمی ره...
-مرسی دیگه سیر شدم...
-تا تهش میخوری... فهمیدی؟ تا تهش!... باز کن دهنتو...بلکه یه کم تقویت شدی... جون گرفتی... وا کن دهنتو میریزه رو پتوت...
دستشو گذاشت رو صورتم.
-اونجوری نگام میکنی آخه... الله اکبر! نگران نباش... بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی... واسه همینه کسی نمیاد سراغت... من اومدم چون میدونم چته نگران نباش... اون دو تا چی؟ هنوز نیومدن سراغت؟
-نه... به نظرت چیکارم می...
-مگه از کیر خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی؟ من حواسم به دو تا خیک جاکششون هست... از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده... جرات نداره بهت چیزی بگه...
-میترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه... بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما...
-واسه اونم نگران نباش چیزی نمیگن...
-از کجا میدونی؟ اگه بخوان منم مثل مارال...
-دخترۀ احمق! اینا حساب دو دو تا چهارتاس... خود دیوثشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه کونشون بذارن, مردن رو به موندن ترجیح میدادن... حالا سینانو نمیدونم... مثل خر میمونه... معلوم نیس تو اون کله اش چی میگذره... اما اومیت عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم... اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی؟
سرمو بی حوصله تکون دادم. اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم.
-مطمئنی پینار؟
-آره جونم... نترس... تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی... نترس گلم...
-مطمئنی؟
-بکش بیرون دیگه بابا تو هم... اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگمو بذارم...
-میترسم پینار... می مونی امشب پیشم؟ میترسم نصفه شب بیان سراغم...
-باشه... نیس با من تعارف دارن... پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن...
وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار. منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت. پاهام جون نداشت و میلرزید. منو نشوند روی تختم. حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم. همونجا ولو شدم روی تخت گرد. حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه. پاهامو گرفت و گذاشت بالا روی تخت. پینارانگار دلش به حالم سوخته بود. یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من. منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم. حتی از روی لباس پشمیم هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود. تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد. حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش. دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم. تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم.
-چقدر سردی تو طفل معصوم؟ به گاییدن که میرسه این مردا رو نمیشه از خودت جدا کنی... خاک بر سرا به همچین وقتی که میرسه معلوم نیست کدوم گوری غیبشون میزنه. اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن... میشه یه چیزی بپرسم؟
-آره...
-اینجا چیکار میکنی؟ همیشه واسه ام سؤال بوده... از مارالم نمیتونستم بپرسم...
-هر چی ازم بخوان... اینی که ما چیکار میکنیمو مشتریها تعیین میکنن... کاستوم میپوشن...
-باحال... موقع کار چی؟ بهت خوش میگذره؟ کیس خاصی هست که واسه ات جالب باشه؟
-فقط اومیت...
-خااااک تو اون سرت کنم! آدم قحطه؟
-حالا دیگه مهم نیس... اون اصلا منو دوست نداره...
-کی میگه؟
-خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه...
-از حسودیش بوده...
-از حسودیش نبود... نمیخواست با من بچه داشته باشه... خودش منو...
-اونطوری که من شنیدم این اومیت انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه جنده بچه پس بندازه چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی...
-میتونستم...
-لابد پوشکشم مشتریهات عوض میکردن... کم کسخل باش دختر جون...
-من...
-خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها ان شالله...
چقدر زبونش زهره این دختره؟ از اینکه بهم گفته بود جنده راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست میگفت. هر چقدرم از اینکار عذاب میکشیدم بازم یه جنده بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتشو قبول کرده. برای همون هم هر چی میگفتم نمیفهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر میفهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم میشه؟ نمیخوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمیخواست منو به حال خودم بذاره:
-خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟
-کیو میگی؟
-اومیت دیگه...
-نمیدونم... چیشو میخوای بدونی؟
-تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ موقع سکس حواسش بهت هست یا عین گاو میوفته روت؟
-پینار؟
-ها؟
-چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟
-جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم...  میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم...
با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرمو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود.
-میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که از دو طرف بچسبیم بهت... خوب؟ تکون نخور الان برمیگردم...
با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمیرفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. در باز شد و یکی اومد تو. فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش. مشتری بود یعنی؟ چرا بهم چیزی نگفته بودن؟
-حالت چطوره دختر؟
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من. با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم. با ترس خیره شده بودم بهش. از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود. یه چیزی شبیه آمپول.
-حالت چطوره پرسیدم... به نظرم خیلی سردی...
-شما کی هس...
انگار یه لحظه یکی اومد تو. صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد. پس بالاخره اومد؟ زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش. فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من:
-حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی... لاشخور عوضی... گمشو...
زن سریع برگشت به سمت صدا. بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه. صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت. موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ. اما عطرش... دیوانه کننده خوشبو بود... چقدر این زن خوشگل بود. حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه... یا اوایل چهل... قیافه اش به ترکها نمیخورد. از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه. ته لهجه اش شبیه اینگا بود.
-حالش اونقدرام خوب نیست... سینان... به نفعشه...
-گفتم گمشو بیرون!!
-تو که می دونی این آخرشم مال خودمه... پس چرا اینقدر عذابش بدیم؟ گناه داره...
سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون. هاج و واج مونده بودم. خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد.
-مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی؟
نمیدونستم کی این حرفو زده بوده. شونه بالا انداختم.
-ببخشید... نمیدونم کی گفته بودین... حتما نشنیده بودم...
-حالا شنیدی؟ این زنیکه خطرناکه... حواست باشه... هیچوقت باهاش تنها نباش خوب؟ اینو میبینی؟
سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم. تو دستش یه سرنگ بود. یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر. درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود. فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه. مقدار خیلی کمی توش دارو بود. شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر.
-اینو از تو جیبش پیدا کردم... نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره...
-ک...جا؟
-اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه میفروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن... مسئولشم همین زنه اس... بدون تماس با من هیچوقت اینجا نمیاد اما ایندفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده... یا هم...
-از کجا فهمیده که اینجا مریض هست؟
-این دوربینها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره... پس فکر میکنی چه جوری مشتریها شما رو میبینن و میپسندن و انتخابتون میکنن؟ بهشون الهام میشه؟
سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو. لرزش بدنم قطع نمیشد.
-الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا...بهم زنگ زد... البته خودم هم داشتم میومدم پیشت... اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود... باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه... بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره...
یکی تقه زد به در اتاق. انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت. از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله. سینان از من پرسید:
-این دیگه اینجا چیکار میکنه؟
-برام سوپ آورده بود فقط...
-مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره؟
-چرا...
سینان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد. پینار به همراه فاطما اومدن تو. فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت.
-سینان بی... پینار میگه دختره حالش خوب نیست...
-واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین؟ من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه... الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا...
-کامیلا اینجا بود مگه سینان؟ من می مونم پیشش امشب...
-بعله پینار خانوم... اینجا بود... لازم نیست... فاطما هست... برو تو اتاقت...
پینار براق شده بود تو روی سینان.
-گفتم من اینجا می مونم!
-تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی؟ حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل...
-مارال؟ والله فعلا که فقط وعده وعیدشو میدی... سیکتیر بینم... من اگه از این شانسها داشتم که الان اینجا نبودم...
این چند وقته اونقدر با سینان نزدیک و آشنا شده بودم که از حالتهای صورتش بفهمم از طرز حرف زدن پینار ناراحت نیست. با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز میکرد.
-فاطما؟ درو قفل میکنی... حواست به اون باشه... من با این کار دارم... انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه...
و با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت بهش انداخت رو دوشش و سریع رفت. فاطما درو قفل کرد و اومد سمت من. کمکم کرد که برگردم روی تخت.
-پینار بهم گفت چیکار کرده... خوب بود؟ گرم شدی؟ بازم گریه کردی تو؟
همونطور که میلرزیدم با سر تایید کردم. با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت. همونطور هم منو بغل کرد. اما برگشتم طرفش. پیشونیمو گذاشتم رو قفسۀ گرم سینه اش و چسبیدم بهش. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به احمقانه بودن کارم داشتم پی میبردم.
-فاطما؟ این خانومه کی بود؟
-کامیلا؟ قبلا دوست دختر سینان بود اما بعدش با یکی از پسرهای اینجا ریخت رو هم...
-پسرا؟! ما که همه دختریم که...
-نه... راستش اینجا چند قسمته... بخش پسرها و دخترها از همدیگه جداس و هیچوقت همو نمیبینین... بقیۀ دخترا هم نمیدونن... اینو پیش خودت نگه میداری خوب؟ فقط میگم که بدونی قضیه چیه... کامیلا اونموقع هم مسئول قسمت پسرا بود هم قسمت تیم پزشکی. اگه کسی حالش طوری بد میشد که امیدی به برگشتش نبود میدادنش به بخش پزشکی که توشو خالی کنن و بندازن دور... یه پسر اینجایی بود به اسم محمت... نگو کامیلا عاشقش شده بوده... حالا نمیدونم اونم عاشق کامیلا بود یا فقط میخواست ازش استفاده کنه... اما بالاخره یه روز تونسته بود فرار کنه... پشت ماشین همین کامیلا... اونم روحش خبر نداشت... هر کاری کرد که سینان از پسره بگذره سینان گوش نکرد... کامیلا حتی گفت پسره رو میخرتش و پولشو تمام و کمال پرداخت میکنه... سینان هم اولش قبول کرد... اما وقتی کامیلا مشغول جمع آوری پولا بود که بیاره و پسره رو بخره سینان  پسره رو سر بریده بود...
-حالا چرا من؟ سینان که منو دوست ند...
-کار به دوست داشتن نداره... اینا همه چیزو مستقیم میبینن تو فیلم... الان دیدن که اومیت و سینان هنوز کاری باهات نداشتن... هر کی دیگه بود تا الان یا خود اومیت یا سینان یه بلایی سرش آورده بودن... حالا هر چقدرم که پول بسازه فرقی نمیکنه... این یعنی که اینجا یه خبرائیه... کامیلا کینه اش شتریه... حواستو خیلی جمع کن... سعی کن هر چه سریعتر خوب بشی و بهانه ندی دست اون بخش که کامیلا رو بفرستنش این قسمت...

دیگه حرفهاشو نشنیدم... یه فکر بکر برای رهایی از اینجا به سرم زده بود... یه فکر به اسم کامیلا...