جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت چهارم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت چهارم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت چهارم




داشتم آروم موهای شیرینو نوازش میکردم که سرش رو روی پام گذاشته بود. بچۀ گروه بود و هم من هم مهسا نسبت بهش احساس مسئولیت میکردیم. پنج شنبه بود و فردا قرار نبود سر کار بریم. تصمیم داشتیم تا دیروقت بیدار بمونیم و حالا که دیگه مهسا هم مشغول شده بود و کار میکرد و از لحاظ مالی یه ذره خیالمون راحتتر بود یه جشن کوچیک سه نفره به مناسبت اولین حقوق مهسا گرفتیم با یه پیتزای بزرگ و سیب زمینی و هر چی که شیرین دلش میخواست. اول که شامو پای تلویزیون خوردیم. اما بعدش که سریاله بالاخره بعد پونصد ساعت تموم شد نشستیم به حرف زدن. شیرین خیلی کم حرفتر شده بود. به خنده ها و شوخیهای ما جواب میداد اما بیشتر تو خودش بود. برای همونم برای اینکه یه کم سر ذوق بیارمش یه کم از حمید تعریف کرده بودم و از سفرهایی که رفته بودیم. همینکه من شروع میکردم به تعریف کردن، تو چشمای شیرین میدیدم که میره تو هپروت. این اواخر به سختی میتونستیم شیرینو از خونه تکونش بدیم. نمیدونستم چه مرگشه. هر چی دلقک بازی هم در میاوردیم گویا افاقه نمیکرد. دروغ نمیگفت. گاهی که دستشو میگرفتم شبها تو دستم، متوجه شده بودم که کمی لرزش داره. یا بهش که میگفتیم بریم بیرون، میگفت باشه اما رنگش به وضوح میپرید و شونه هاش لرزه های عصبی میکرد. فکر میکردیم اگه یه مدت به حال خودش باشه بهتر میشه اما انگار اشتباه میکردیم. رفته رفته بدتر میشد. تا وقتی تو خونه بودیم خوب بود. اما همه اش که نمیشد تو خونه بمونه. خیلی نگرانش بودم. از بس رفتار شیرین عجیب بود منم احساس میکردم که مالیخولیایی شدم. همه اش احساس میکردم یکی دنبالمه. سنگینی یه نگاهو همیشه رو خودم حس میکردم اما... یه لحظه حواسم رفت به مهسا که به شکمش دراز کشیده بود و داشت تخمه میشکست. امروز نمیدونم چرا اینقدر کیفش کوک بود و کبکش خروس میخوند. بدجوری هم تو فکر بود.

-هوی! مهسا خانوم! فکر نکن نفهمیدم امروز یه چیزیته ها! چه خبره به سلامتی؟ عاشق شدی؟

نمیدونم چرا این عاشق شدی بی هوا پرید بیرون. میترسیدم عاشق کیان شده باشه. درسته که کیان خیلی باهام معمولی برخورد میکرد اما عزممو جزم کرده بودم که نظرشو برگردونم و عاشقش کنم. حتی اگه گی باشه هم سرقفلیش مال خودمه و استریتش میکنم. این خط اینم نشون! اگه مهسا بخواد تو این رقابت ببره کون بی عرضه امو دار میزنم!

-عاشق؟... اووووووو.... هزار سال به پاشم نمیرسم...

-به پای کیان؟

-کیان؟! برو بینیم با... کیان کیلو چنده؟ رفیقشو میگم... آقا خوشگله!

-حسام؟!

-بابا تو چرا امروز اینقدر خنگ شدی غزل؟! حسام کجاش خوشگله آخه؟

شیرین که گویا کنجکاو شده بود خودشو نزدیک مهسا پخش زمین کرد و گفت خوب بگو کی!

-شیرین به جون خودت! به خدا اصلا مرده رو دیدما... روحم جلا پیدا کرد... چشمام نورانی شد...

تا حالا اینقدر مهسا رو سر حال ندیده بودم. نمیدونستم راجع به کی حرف میزنه. من هم برام جالب شده بود بدونم قضیه چیه.

-خوب جون بکن مهسا! بگو شاید مام چشمامون نورانی شد خوب...

-واااااای! یعنی فقط باید ببینینش! آدم هیپنوتیزم میشه به والله!

مونده بودم کیو میگه. من از صبح تا بعد از ظهر تو مغازه بودم. اما تا حالا همچین چیزی که بیاد تو مغازه و بخواد آدمو هیپنوتیزم کنه ندیده بودم. همینم منو به فکر انداخت. من هیچی راجع به کیان نمیدونستم. کیه... دوستاش کی ان... چرا مغازه رو زده اما هیچوقت نیس؟ این و حسام مگه چند تا مغازه دیگه دارن که سرشون اینقدر شلوغه؟ یهو دلم خیلی واسه کیان تنگ شد. کجاس یعنی الان؟ چیکار میکنه؟ به من فکر میکنه؟

..............................

شیرین رفته بود دستشویی که موقعیتو مناسب دیدم به مهسا بگم حالش بده.

-مهسا من نگران این شیرینم... حالش بده... نمیتونم ببرمش بیرون از خونه... تمام مدت خونه اس... من میگم ببیریمش یه روانشناسی چیزی... شاید تونست کمکش کنه...

مهسا که کیفش کوک بود سری به علامت موافقت تکون داد.

-باشه... شنبه صبح که تو رفتی میوفتم دنبالش ببینم میتونم کسیو پیدا کنم یا نه...

-قربون دستت مهسا... به خدا منم مالیخولیایی کرده... همه اش حس میکنم یکی دنبالمه...

-خیله خوب بابا! تو رو کی دنبالت نیس؟ حتی منم دنبالتم خوشگله... میمیری یه دو دیقه خودتو تبلیغ نکنی آشغال؟

خنده ام گرفت. عوضی! اونشب وقتی رفتم تو جام مثل همیشه دخترا جلوی تلویزیون بودن. منم از رو میز کنار تختم رمان نصفه کاره امو برداشتم و مشغول خوندن شدم اما فکرم تمام مدت پیش کیان بود... حس میکردم هر چی بیشتر میگذره احساس من به اون قویتر میشه و احساس اون به من خشک تر و غیر صمیمی تر. بدمصب هیچوخ که نیس. هر وقتم که هست طوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. چیکار کنم که منو ببینه؟ اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...

................................

جمعۀ مزخرفی رو گذروندیم. حالم گرفته بود و میخواستیم یه ذره با بچه ها بریم بیرون اما شیرین نیومد. به خاطر اون من و مهسا هم موندیم خونه. مثل همیشه جمعه ها دلم گرفته بود. وقتی دیدم مهسا اینا خونه ان، رفتم سر خاک. دلم برای مهربونیها و دوست داشتنهای حمید بدجوری تنگ شده بود. همیشه وقتی دلم میگرفت بغلم میکرد و میبوسیدم و میرفتیم بیرون میگشتیم. سر خاکش کسی بود. یه مرد و زن چادری نسبتا جوون. حدس زدم پسرش و عروسش باشن. اونقدر اون دور و برها پرسه زدم تا بالاخره یه ساعت بعدش رفتن. بعد رفتن اونها تونستم سر خاک بهترین دوست دنیا گریه کنم...

شنبه صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. مغزم داشت میترکید بپاشه به در و دیوار. آلارم موبایلمو خاموش کردم و رفتم دوش بگیرم. وقتی رفتم تو هال مهسا با جفتک چارگوش همیشگی تقریبا لنگشو کرده بود تو حلق شیرین و شیرین هم به شکم خوابیده بود. خنده ام گرفت. جوری که اینا عمیق خوابیده بودن برام جای تعجب بود اصلا امروز بیدار میشن برن پیش روانشناس یا نه. تقریبا بی سر و صدا یه لیوان آب از شیر پر کردم و یه قرص انداختم تا سرم بهتر شه. همیشه صبحها که از خواب بیدار میشدم مثل خرس گرسنه ام بود. اما امروز یه جوری بودم. بیشتر حالت تهوع داشتم و بی میل به صبحونه. برای همونم فقط رفتم زیر دوش آب ولرم. سرم داشت میترکید. خیلی دلم میخواست به کیان زنگ بزنم و بگم نمیام اما همینکه بهش فکر کردم نیرو گرفتم. حتی اگه یه درصد هم شانس می آوردم و میدیدمش امروز، به همه چیزش می ارزید. بر خلاف هر روز یه دوش یه دیقه ای گرفتم و سریع رفتم بیرون. حاضر شدم و تقریبا ساعتهای هفت و نیم بود که از در خونه زدم بیرون که مصادف شد با این مهدوی عنتر. مثل همیشه شروع کرد:

-صبح به خیر خانوم محمدی...

-صبحتون بخیر... با اجازه...

سرم بیش از حد درد میکرد که بخوام با این گوساله سر و کله بزنم. با سرعت ازش زدم جلو و رفتم تو پارکینگ. ماشینو روشن کردم. سرمو گذاشته بودم رو فرمون. پس این قرصه کی میخواد عمل کنه؟ با صدای اینکه یکی زد به شیشۀ طرف من سرمو برگردوندم. این مرتیکه نمیخواد دست از سر من ور داره؟ عجب گرفتاری شدم من. شیشه رو دادم پایین:

-بله؟

-حالت خوبه غزل؟

دیگه چی؟!

-آقای مهدوی یادم نمیاد به شما اجازه داده باشم اسم کوچیک منو صدا بزنین... لطفا حد خودتونو بدونین!

-چشم... یادم میمونه...

نه اینکه آدم بی تربیتی باشم اما همینجوریش هم پشتم کلی حرف بود. کور هم نبودم که نگاههای معنی دار رو نبینم. همینم مونده بود در باغ سبز هم نشون بدم تا رسما کوس جندگیمو بزنن... تا خواست چیز دیگه ای بگه سریع ماشینو دنده عقب گرفتم. آشغالایی پیدا میشن ها! حالا اگه مجرد بود یه چیزی. این خودش زن داره. این دیگه چه مرگشه؟ ملت هار شدن به خدا ها! مثل همیشه یک ساعت و نیم کشید تا بخوام تو ترافیک خودمو برسونم مغازه. از اینکه مغازه باز بود قبل اومدن من تعجب کردم. اما دیدن کیان آنی سردردمو بهتر کرد. داشت با گوشیش حرف میزد. با بالا انداختن ابروهاش بهم سلام کرد. من هم بی اراده لبخند زدم و سلام کردم. مثل همیشه چهره اش به دلم نشست و حالمو خوب کرد. دیدم حالا که خودش هم هست من برم و یه زنگ به مهسا بزنم که برداره شیرینو ببره پیش روانپزشکی مشاوری چیزی... رفتم تو اتاق پشت مغازه. یه تخت یه نفرۀ فنری بود که گویا برای خوابیدن ازش استفاده میکردن. یه گلیم کهنه رو زمین. گوشۀ اتاق هم اون کتابخونۀ بزرگ و فلزی که روش یه سری خرت و پرت مثل سه تا فنجون که احتمال میدادم برای سماور گوشۀ اتاق باشه که داشت میجوشید. یه چایی لازم داشتم. یکی از فنجونها رو برداشتم و تو ظرفشویی کنار کتابخونه و شستمش تا به دلم بشینه توش یه چایی بخورم. چایی رو ریختم و نشستم لبۀ تخت. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و زنگ زدم به مهسا. خواب آلود جوابمو داد:

-هیم؟

-الو؟ مهسا؟ تو هنو خوابی بشر؟ پس کی میخوای شیرینو ببریش دکتر؟ بعدشم باید بیای اینجا...

-فاک!!!!! به جون تو یادم رفته بود... خوب شد زنگ زدی... شیرین! شیرین! مردی؟ خوب صدات در آد دیگه زباله! پاشو باید بریم دکتر... پاشو دارم میگم کره خر!

گوشی رو انداخته بود زمین گویا. صداش رو ضعیف میشنیدم و بعدش هم گوشی رو روم قطع کرد. اونجوری که اون داشت شیرینو بیدار میکرد بدبخت یه تراپی هم واسه امروز لازم داره. آدم یه دوست مثل مهسا داشته باشه دشمن لازم نداره اصلا. صدای کیانو دیگه نمیشنیدم گویا قطع کرده بود. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و درشم بستم و گذاشتمش پایین تخت کنار پام. سرم لامصب یه تیرایی میکشید که پاهام شل میشد. چند تا قند ریختم تو چاییم که یه کم ته دلمم بگیره. کم کم داشتم گشنه میشدم. همینکه یه کم چایی شیرینه ته دلمو گرفت سر دردم هم انگار یه کم بهتر شده بود. اصلا سر درد چیه وقتی کیان هست؟ تقریبا به سمت کیان پرواز کردم...

....................................

با مشتری مشغول بودم که مهسا کمی دیرتر از همیشه از راه رسید. احتمالشو میدادم. رفت پشت مغازه که کیف میفشو بذاره. خسته به نظر میرسید. مشتریم یه پسر جوون و به نظر مایه دار بود. اصولا تو این پاساژ فقط کسانی می اومدن که پولشون از پارو بالا میرفت. دختر و پسرشم فرقی نمیکرد. من هم با حمید اینجا زیاد می اومدم. میدونستم که این پسره هم واسه لاس زدن اینجاس اما به هر طریقی شده حالا که داشت اعصاب منو خط خطی میکرد، نامردی بود یه موبایل نسبتا گرون قیمت تو پاچه اش نکنم. میخواستم هر جوری شده خودم تو چشم کیان جلوه بدم. مخصوصا که امروز تمام مدت اینجا بود. پشت نشسته بود و داشت حساب کتاب میکرد و مدام تلفن میزد. ظهری دلم خواست مهمونش کنم. رفتم و دو تا ساندویچ گرفتم. اگه قرار بود شیرینو ببریم پیش روانشناس باید حواسمون به دخل و خرجمون خیلی میبود. همه چیز معمولی بود و به خاطر بودن کیان روز کاری خوبی داشتم. وقتی بالاخره پسره رو راهش انداختم، رفتم پشت پیش مهسا و کیان. داشتن با هم حرف میزدن. کیان هم یه چایی ریخته بود برای خودش و داشت آروم میخورد. چی میشد من جای اون فنجونه بودم الان؟ کیان رو کرد به من:

-خسته نباشی... شیفت شما تموم شد بالاخره؟

-گویا... مهسا؟ چی کار کردین؟

-به زور فحش و لگد بالاخره بردمش پیش یه زنه... مگه می اومد؟

-تو رو خدا زدیش!؟

-بابا مگه من یزیدم؟ نه بابا! یه چند تا فحش و اسپنک که کتک حساب نمیشه...

-چی گفت حالا؟

-یه چند جلسه ای باید بره مشاوره... منم تو نبودم ببینم چی میگن به هم... اما یه کیسه برامون دوخته به طوله ها و عرضه ها...

-چطو مگه؟

-واسه ۴۵ دیقۀ زپرتی میدونی چقد گرفت؟ ۱۷۰ تا...

-۱۷۰ هزار تومن؟! چه خبره؟!

-تازه گفته تو این هفته هر روز میخواد شیرینو ببینه...

-چاره نداریم... حالا باز تاثیر داشته باشه... پولش مهم نیس... بازم مرسی... پس من میرم خونه...

-من شب میرم پیش بچه ها منتظرم نباشین...

با اینکه اصلا دلم نمیخواست از کیان جدا بشم اما باید میرفتم پیش شیرین. گناه داشت تنهایی میترسید. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. اگه خدا میخواست و جلسات تراپی کارساز بود قصد داشتم شیرین که بهتر شد بفرستمش کلاس تکواندویی چیزی که یه کم اعتماد به نفسش بالاتر بره...

وقتی رسیدم خونه و ماشینو پارک کردم دیگه از سردرد صبحی اثری نبود. حالا یا قرصه بود یا کیان یا اینکه شیرین رفته بود پیش مشاور نمیدونم... حالم خوب بود... رفتم بالا اما دیدم که دو تا مامور پلیس دارن در خونه رو میزنن... حتما اشتباهی شده بود... یه کم ترسیدم... اما حتما اشتباهی شده... حتما با یکی دیگه کار دارن... با دیدن من جفتشون برگشتن... رنگم پرید. چی شده؟

-خانوم محمدی؟

-بله... چیزی شده؟

-دستور قضایی داریم برای تفتیش منزلتون... لطفا درو باز کنین...

-دسـ...تور چی؟؟ برای چی؟ مگه چی شده؟

-شکایت کردن که اینجا رفتارهای غیر اخلاقی و بر خلاف شئونات اسلامی از ساکنین منزل سر زده... درو باز کنین لطفا...

اگه بگم کر و کور شده بودم و به سختی از لب زدنشون میفهمیدم چی میگن، دروغ نبود. نمیفهمیدم چی میگن. انگار خواب میدیدم. گیج و منگ یه نگاه به این و یه نگاه به اون یکی مینداختم... چی گفتن؟ به چه جرمی؟ پاهام نمیکشید وایسم.

-به خدا اشتباهی شده... من... یعنی... نمیفهمم اصلا...

گویا دیدن وحشت کردم چون اونی که باهام حرف میزد لحنشو یه کم ملایمتر کرد.

-صاحبخونه کیه؟

-مـ...نم...

-به جز شما کس دیگه ای هم اینجا زندگی میکنه؟

یه لحظه همه چیز یادم رفته بود.

-نه... یعنی بله... مهسا و شیرین... هم هستن...

-بفرمایین داخل... اونجا مفصل حرف میزنیم...

دست و پاهام میلرزید و نمیتونستم کلیدو تو کیفم پیدا کنم. هم داشتم دنبال کلید میگشتم هم نمیدونستم دنبال چی میگردم. کیفو گرفتم طرف اونی که باهام حرف میزد.

-کلیدو پیدا کنین لطفا...

یه نگاهی کرد تو کیفم که توش چیز زیادی نداشتم. فقط کیف پولم بود و یه عینک آفتابی و یه آدامسی چیزی. و عجیب اینکه از بین همینهاشم نمیتونستم کلید خونه رو پیدا کنم. یارو سریع کلیدو در آورد و داد دستم.

-بفرمایین... لطفا باز کنین درو...

با دستایی که به شدت میلرزید درو باز کردم اما بازم شیرین زنجیر پشتشو انداخته بود. بی اختیار داد زدم:

-شیرین!!!! شیرین!!!! بیا درو باز کن...

-کسی خونه اس؟ پس چرا درو رومون باز نکرده؟ ما الان نیم ساعته منتظریم...

عصبی بودم. یعنی کی ازمون شکایت کرده؟ میدونستم یکی از همسایه های خودمونه اما کی؟

-شیرین؟! شیرین؟! کجایی؟ بیا این وامونده رو بازش کن...

یه لحظه به خودم اومدم. شیرین کجاس؟ دست انداختم زنجیرو از پشت بازش کنم اما نمیشد. یه لحظه مردد شدم و نگران به مردها نگاه کردم.

-آقا دوستم... میترسم حالش بد شده باشه... زنجیرو میتونین یه کاریش بکنین؟

اون یکی رفت پایین و وقتی برگشت یه چیزی مثل یه انبر بزرگ تو دستش بود. از یه طرف هم میترسیدم شیرین خواب باشه و یهویی اینجوری با مامور منو ببینه بترسه اما لااقل خیالم راحت میشد. زنجیرو که شکست سریع رفتم تو. شیرین تو جای همیشگیش رو مبل نخوابیده بود. بدو رفتم تو اتاقش اما... تازه متوجه شدم از تو حموم صدای آب میاد. مامورا مشغول تفتیش خونه بودن. رفتم و در حمومو زدم. چراغش چرا خاموشه حموم؟ نکنه حالش بد شده؟ خواستم درو باز کنم اما پشتش قفل بود.

-شیرین؟ عزیزم؟ حالت خوبه؟

فقط صدای آب بود. ترسیده بودم. و محکم در حمومو میکوبیدم.

-شیرین! شیرین؟ جون مادرت درو باز کن! حالت خوبه؟

مردها که گویا متوجه من شده بودن اومدن پیشم. تو این چند لحظه واقعا خوشحال بودم که اینجان.

-آقا تو رو خدا... این دوست من حالش بده... میترسم حالش خراب شده باشه... در قفله...

صدای آب واضح به گوش میرسید اما به جز اون دیگه سکوت بود.

-برو کنار خانوم... ایراد نداره پنجره رو بشکنم؟

یکی از حوله هایی رو که آویزون کرده بودیم بیرون حموم رو برداشت و پیچید دور بازوش و محکم با پشت آرنجش زد و شیشه رو شکست. بعد هم دستشو انداخت و قفل رو باز کرد.

-خودت برو تو خواهر... میترسیم سر و وضعشون مرتب نباشه...

درو که باز کردم و چراغشو زدم شیرین با لباسهای بیرونش زیر دوش آب تکیه داده بود به دیوار و فقط خون بود که از هولم روش لیز خوردم و محکم خوردم زمین و دیگه نفهمیدم چی شد...

ادامه دارد...