جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده - فصل اول. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده - فصل اول. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

شیاطین ساده فصل اول

شیاطین ساده فصل اول :



تازه از دانشگاه فارق التحصیل شده بود.و با این حساب حدودا 21 سال داشت هنوز غم از دست دادن مادر بزرگ روی دلش سنگینی می کرد.با اینکه هیچ وقت رنگ پدر و مادر رو ندیده بود اما اونقدر اون پیر زن و پیر مرد بهش محبت کرده بودند که گدای محبت این و اون نباشه.فقط فرقش با بقیه این بود که روزگار خوب بهش فهمونده بود که جایی برای شوخی نیست.توی سالهای اخر دبیرستان حس میکرد دلش یک همدم میخواد یا شایدم یک عشق یا شایدم یک کسی که بتونه تنِ لختِ سفیدش رو توی آغوشش پهن بکنه اما روزگار و شرایط زندگیش چیز دیگه ای رو بهش دیکته می کردند. از همون ابتدا از در و همسایه بگیر تا ادمهای محل با رفتارشون تو مغز سارا حک کرده بودن که باید توی این بازار مکاره نونش رو با سخت کوشی و زحمت در بیاره. روی این حساب از همون نوزده بیست سالگی با تدریس تو کلاسهای خصوصی کنکور سعی کرده بود کمکی برای مادر بزگش باشه. زنی که یک تنه جور پدر و مادر رو برای سارا و خواهرش سپیده کشیده بود. حالا درست بعد از فارق التحصیلی دلش شور میزد که مبادا نتونه کار درست و حسابی پیدا بکنه. به همه استادها رو انداخته بود. دخترکی به این سخت کوشی با نمرات خوب حالا بیش از پنج ماه بود دنبال کار میگشت. یک بار یکی از استاداش اون روبه شرکتی معرفی کرده بود.سارا حساب کرده بود  که با احتساب هزینه ایاب و زهاب اخر ماه شاید چندرغاز براش بمونه.روی همین حساب مودبانه جواب رد بهشون داد. دیگه داشت خسته میشد. چیزی که خواهرش اصلا متوجه نبود.خواهرش سپیده که حدودا چهار سال ازش کوچکتر بود سال آخر دبیرستان رو میگذروند.  دختری که زمین تا اسمون با سارا فرق داشت .روزگار بر خلاف سارا همیشه بهش لبخند زده بوده و هیچ فشاری بهش وارد نکرده بود. سپیده به جای درس و سخت کوشی هر روز بعد از مدرسه و دور از چشم سارا با دوستاش بگو و بخند تو پارک بغل مدرسه پرسه میزد و بقول خودش از زندگی لذت میبرد. اگر توپ و تشر سارا نبود شاید تا الان چند تا دوست پسر هم کهنه کرده بود. همین مساله فشار روی سارا رو دوچندان میکرد.گهگاهی وقتی بعد از یک روز جستجو و صحبت داعم پای تلفن و مصاحبه های کاری مختلف خسته و نا امید توی خیابون به سمت خونه قدم میزد پیش خودش فکر می کرد که ای کاش سایه یک پدر بالا سرش می بود. یه پدر که همه احترام موی سفیدش رو داشته باشن . یه پدر که تو سختی ها مثل کوه پشتش باشه و حمایتش کنه. شاید به همین دلیل بود که حتی در خیالش هم همسر آینده اش رو خیلی بزرگتر از خودش میدید. شاید پونزده بیست سال بزرگتر. همیشه وقتی قیافه جا افتاده همسر خیالیش رو تو سرش تصور می کرد به خودش یک پوزخندی میزد. یه مرد پنجاه ساله با موهای سفید و صورتی زحمت کش و سوخته. یک نوع حس همنوعی خاصی با این چهره داشت. یک روز که بر خلاف هر روز از روی بی حوصلگی تا ده صبح خوابیده بود با چشمانی پف کرده از در خونه قدیمیشون بیرون رفت و از دکه روبه روی خونه یه روزنامه همشهری خرید. روزنامه همشهری رو نه برای مقالات و اخبارش بلکه برای نیازمندی هاش همیشه می خرید. توی خونه با بی میلی رفت صفحه 5 نیازمندی ها همونجا که اگهی های دعوت به همکاری توش چاپ میشد. با همون چشمان پف کرده خط به خط آگهی رو مرور کرد .ناگهان چشمش به یک آگهی کوتاه افتاد. نمی دونست چرا یه دلشوره خاصی تو دلش لغزید. " به یک مهندس کامپیوتر تازه فارق التحصیل نیازمندیم. ترجیحا دوشیزه. با حقوق و مزایای عالی" . نوع اگهی با اگهی هایی که توی پنج ماه گدشته دیده بود  فرق زیادی نداشت و به همین دلیل سارا معنی دلشورش رو نمی فهمید. تلفن رو براشت و به شماره داده شده زنگ زد
" الو. سلام اقا من ساده هستم سارا ساده. راجع به آگهی توی روزنامه باهاتون تماس گرفتم. " اون ور خط صدای مردی میانسال رو شنید که سردی کلامش دلشوره سارا رو بیشتر کرد.
-" بله بفرمایید. در خدمتم. " مکثهای مرد بعد از هر جمله سارا رو بیشتر مضطرب می کرد
- " من تازه از دانشگاه فارق التحصیل شدم و دنبال کار میگردم. "
. -" بسیار هم عالی خانم ساده. شما چند سالتونه ؟ "
- " من 21 سالمه"
. مرد ادامه داد " فرمودید تازه فارق التحصیل شدید؟ یعنی تا به حال جای دیگه ای کار نکردید؟" سارا به سرعت جواب داد " بله درسته " مرد صدایی شبیه تایید از خودش در اورد و مودبانه پرسید
-" میتونم بدونم چند وقته دنبال کار هستید؟ البته اگر می تونید بگید"
سوال مرد برای سارا کاملا تحقیر کننده بود انگار مرد می دونست تو این پنج ماه سارا چی کشیده  انگار میدونست چقدر تو این مدت خورد شده. توی صدای مرد این حس تحقیر  عمدی رو می خوند. مرد هم لرزش صدای سارا رو خوب درک کرد با تجربه ای که داشت میدونست یه دختر 21 ساله تازه فارق التحصیل چقدر غرور داره میدونست کسایی دنبال کار تو صفحه نیازمندی های روزنامه می گردن که کسی یا پارتی ندارن. تو یک کلام بی کس و کارن.افرادی که دقیقا اون مرد دنبالشون بود.طعمه های بی دفاع که موقع درد حتی فریاد هم نزنن. سارا با همون لرزش صدا ادامه داد:
-" زمان خیلی زیادی نیست حدود چهار پنج ماهه آخه خیلی تلاش نکردم"
مرد از صدای سارا دروغ رو بو کرد. موقعیت متزلزل سارا رو درک کرد و فرصت رو برای ضربه بعدی مناسب دید " چرا سعی نکردید؟ ما توی شرکتمون ادمهای خیلی تلاشگر و پر کار نیاز داریم..فکر می کنید می تونید از پسش بر بیای؟
" قلب سارا گرو پ گروپ میزد. انگار کاملا تو تله مرد افتاده بود. اون مرد به راحتی با چند تا سوال ساده احمقانه روی دوش سارا نشسته بود و مثل گاریچی که از روی یک خر هویجی اویزون کرده و به بهانه هویج خر رو چهار نعل میتازونه سارا رو تحت تاثیر قرار داده بود. سارا با اشفتگی صداش رو بالا کرد در حالی که سرعت  بیان جملات و کلماتش به طرز محسوسی تند تر شده بود گفت:
- " نه اقا اشتباه نکنید من خیلی ادم سخت کوشی هستم در تمام طول دانشگاه تدریس میکردم . در عین حال نمراتم هم عالی میشد. دوست دارید کارنامم رو براتون بفرستم."
"تند تر شدن کلام سارا بوی ترس واضطراب سارا رو از پشت تلفن به مرد میرسوند بویی که برای مرد از هر عطری بهتر بود. بعد از دو تا حمله حالا وقت نرم کردن سارا بود. مرد لحنش رو مهربانانه کرد
- " خانم مهندس بنده جسارت نکردم شما قطعا دختر باهوش و با صلاحیتی هستید.خیلی دوست دارم حضوری شما رو ببینم.البته قبلش رزومه خودتون رو به این ایمیل بفرستید"
. سارا نفس راحتی کشید البته اصلا امیدوار نبود اما سوالات اولیه مرد براش خیلی درشت و سخت و تحقیر امیز بود. -"چشم حتما. کی بیام خدمتتون"
-" همین امروز! می تونید؟ "
سارا با شتاب گفت " بله بله حتما میام خدمتتون"
-" پس ادرس رو یادداشت کنید..میدان ولی عصر …وقتی رسیدید بفرمایید با اقای سازش کار دارید."
سارا ادرس رو یادداشت کرد.اینکه یکی خودش رو آقا خطاب بکنه برای سارا عجیب بود.و اهمیتی نداشت.تازه  وقت زیادی هم نداشت. ساعت 11 صبح بود و اون مرد قرار رو برای ساعت 2 گذاشته بود. استرس سارا بیش از اندازه شده بود. نه لباس مناسبی داست و نه امادگی ذهنی مناسب. مثل دیوونه ها کل اتاقش رو زیر و رو کرد و یک مانتو روسری نسبتا نو رو که پارسال خریده بود پیدا کرد " خدارو شکر این یکی پاره نشده..از همون اولم نگهش داشته بودم برای یه موقعیت مناسب..حالا بدردم خورد" به سرعت حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد باید قبل از رفتن خودش رو کاملا اماده میکرد. حدود ساعت 1 از در خونه بیرون زد و تقریبا ساعت یک و نیم دم در دفتر بود با سرعت خودش رو به داخل دفتر رسوند . دفتر طبقه اخر یک ساختمان قدیمی دهه چهلی بود بدون اسانسور.سارا پله ها رو به سرعت بالا میرفت تا رسیدن به طبقه چهار دیگه عرقش در اومده بود نفس نفس می زد. کمی مکث کرد روسریش رو مرتب کرد و زنگ در رو زد. لحظاتی بعد یک دختر جوان خوش رو حدودا سی ساله در ب رو باز کرد
-" بفرمایید خانوم"
- " ببخشید با آقای سازش قرار داشتم"
- "بفرمایید تو "
سارا وارد دفتر شد " بفرمایید بشینید خبرشون می کنم" .هیچ چیز دفتر غیر عادی نبود تمام کارکنان ظاهرا توی اتاقهای انتهای راهرو بودند گهگاهی صداهای مختلف از اتاقهای مختلف با هم تلفیق می شدند و هم همه ای در گوش سارا بوجود می اوردن. لحظاتی بعد مردی حدودا پنجاه ساله با موهای جو گندمی و صورتی زمخت از ته راهرو قدم زنان به سمت سارا می اومد. "وای خدای من عجب شباهتی" موهای تن سارا با دیدن مرد سیخ شده بود. بارها سارا این چهره رو در ذهنش مرور کرده بود و حتی آرزوش بود یک روزی چنین کسی بشه همه کسش. مرد به سارا نزدیک شد " سلا م خانوم ساده بنده آقای سازش هستم" سارا بی محابا از جاش بلند شد و با اشتیاق گفت " سلام آقای سازش از دیدنتون خوشبختم" . سازش سری تکون داد " خانوم نیم ساعت زود اومدید. همیشه سر وقت بیاید. نه دیر نه زود. " تحکم صدای مرد دل سارا رو لرزوند و ترسی توام با لذت تو دلش انداخت.درست مثل خوردن طعم ترش و شرین روی هم. " چشم آقای سازش" .سازش سری به علامت رضایت تکون داد " خوب حالا تشریف بیارید توی اتاق من کمی با هم گفتگو بکنیم"



هر دو با هم به سمت دفتر سازش راه افتادند.  بین راه,  سازش با نگاه تند تن سارا رو دید میزد.بعد ازپشت سر
گذاشتن چند اتاق وارد اتاق سازش شدند.. اتاقی تقریبا خالی که توش فقط یک میز کامپیوتر بود و بس. هر دو رو به روی هم نشستن. سازش با همون لحن همیشگیش گفت " خوب خانوم مهندس رزومتون رو دیدم بسیار خوب بود و فکر می کنم مناسب کار ما اما قبل از شروع چند سوال شخصی داشتم" " سارا با شنیدن حرف سازش انرژی مضاعفی پیدا کرده بود " بفرمایید در خدمتتونم" . سازش نفس عمیقی کشید و پرسید " کار ما پر استرسه وقتی دچار استرس و ترس شدید میشید چکار میکنید ؟ " سوال خیلی ساده بود اما بیانش برای سارا به نظر سخت میاومد .یه کم من من کرد و گفت " خوب سعی میکنم نفس عمیق بکشم و به چیزهای بهتری که بعد ازا نجام کار قراره پیش بیاد فکر میکنم." "مثلا چی ؟ " سارا تو یک بن بست قرار گرفته بود هیچ چیز خوبی توی زندگیش نبود و حالا این مرد سمج می خواست که سارا به این موضوع اعتراف بکنه. ولی سارا حس می کرد خیلی زرنگه با لبخند مصنوعی ادامه داد " خیلی چیزها تو زندگی ادم هست که به ادم ارامش میده مثلا خانواده." نگاه سازش نشون میداد که قانع نشده.. پس سارا ادامه داد " من خواهرم رو خیلی دوست دارم. " نکاه سازش تغییری نکرده بود انگار مثل بازجو های توی زندان میخواست بیشتر بدونه. " متاسفانه من پدر و مادرم رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم وتو خونه مادر بزرگم بزگ شدم با خواهرم..سال قبل مادر بزرگ هم عمرش رو به شما داد و من و خواهرم الان با هم هستیم. و خیلی دوسش دارم همه چیزمه" سازش همه اون چیزی رو که باید از این همکار جدید می فهمید فهمیده بود. یک دختر بی کس وکار که مثل یک گوسفند می تونه کار بکنه و میشه دوشیدش. مهمتر از همه بی تجربه بودن دخترک بود."خواهرت ازت بزرگتره؟ " " نه آقا چهار سال کوچکتره" برای اولین بار لبخند بی روحی روی صورت سازش نقش بست.
سازش از توی کشوی کمدش یکسری فرم بیرون اورد " تبریک میگم خانوم ما شما رو استخدام میکنیم لطفا فرم ها رو دقیق پر کنید. حقوق پیشنهادی شما هم دو میلیون توم هست که همونطور که میدونید خیلی بالا تر از رنج حقوقی سابقه کار شماست" سارا چیزی که میشنید رو باور نمی کرد مثل دختر بچه ها که اگه  بهشون یک اساب بازی خوشگل بدن از خود بیخود میشن شده بود. " ممنونم آقای سازش قول می دم خوب کار کنم و جبران این لطفتون رو کرده باشم" سازش سری تکون داد و از پشت میزش بلند شد " هر وقت فرم ها رو پر کردید بدید به خانوم منشی دم در. شروع کارتون هم از فرداست .سوالی ندارید؟ " سارا از صندلی بلند شد " نه آقا" سازش بدون یک کلمه دیگه از اتاق خارج شد..سارا با خوشحالی شروع به پر کردن فرم ها کرد. سوالات فرم به نظرش کمی غیر عادی بود مثلا یک جا پرسیده شده بود که اگر از دست کسی عصبانی باشی چکار میکنی؟ یا مثلا اگر تحت فشار باشی به چه کسی شکایت می کنی؟ اما عجیبترین سوالش که به صورت تشریحی پرسیده شده بود " اگر بخوای کسی کاری برات انجام بده و نخوای غیر مستقیم ازش اون کار رو بخوای چکار میکنی؟ سوال خیلی عجیبی بود در واقعیت سارا میدونست این کار یعنی غیر مستقیم برنامه ریختن برای یک فرد و حتی یعنی فریب دادن.چیزی که منافات داشت با اخلاق. همون چیزی که مادر بزرگش خیلی روش تاکید داشت. سارا یاد گرفته بود که اگر دیگران رو فریب بده خدا در دنیا و اخرت جزای عملش رو کف دستش میزاره.روی این حساب خیلی جواب دادن به این سوال براش سخت بود. کمی فکر کرد. دستش رو به قلم برد و نوشت " سعی می کنم اول به اون فرد بفهمونم که کاری که میخوام انجام بدم به صلاح همه هست به قولی بهش میفهمونم که اشتباه میکنه و پیش فرضهاش غلطه. اونوقت کاری که می خوام انجام بدم رو رو در رو باهاش درمیون میزارم" .چیزی که نوشته بود نه منافی اخلاق بود و نه منافی دین.اما سوال بعدی سارا رو به فکر فرو برد . " اگر کسی برای رسیدن به هدفی خاص  با شما بازی بکنه یعنی با نقشه قبلی برای یک نیت خاص شما روفریب بده واکنش شما چیه؟ " سارا از سوالات روانشناسانه این فرم به شدت تعجب کرده بود تازه داشت یادش میافتاد که اصلا از رول خودش سوالی نپرسیده. "این سوالات چه ربطی به یک شرکت نرم افزاری داره؟" قبل از پاسخ به اون سوال سارا سرش رو برگردوند تا شاید آقای سازش روبینه. به محظ بلند شدن از صندلی سازش مثل یک اجل وارد اتاق شد.و بی مقدمه پرسید " سوالی داشتید خانوم ساده؟" سارا که نمیتونست تعجبش رو از مواجه شدن اینچنین با سازش پنهون کنه گفت " بله بله..چقدر خوب که اومدین..ببخشید من فراموش کردم بپرسم رول من چی خواهد بود؟" سازش سری تکون داد " بله راستش من هم تعجب کردم. مثل اینکه هیجان یک شغل دومیلیونی براتون اون لحظه مهم تر بود " شرمندگی سراسر وجود سارا رو گرفته بود با شرمساری سرش رو پایین گرفت حالتی که سازش عاشق اون بود . " مهم نیست خانم. رول شما اینه که با مشتری ها تماس بگیرید و نیازمندی های اونها رو داکیومنت بکنید و بعد با کمک چند نفر برنامه نویس اون رو به صورت نرم افزار در بیارید. برای این رول شما باید بتونید اطلاعات ادمها رو از ناخودآگاهشون استخراج بکنید آدمها چیزهای زیادی میدونن که لزوما به زبون نمی ارن. وظیفه شما اینه که با حرفهای غیر مستقیم اون بخش ناخودآگاه ذهن آدمها رو فعال کنید و کاری کنید به زبان بیاد. اونوقت اون رو یادداشت کنید. بهتون بگم. خیلی از ادمها لایه سختی در ناخودآگاهشون دارن که به راحتی اون رو فاش نمی کنن پس این بستگی به هوش و زبون شما داره که چطور به اون بخش از ناخودآگاه دسترسی پیدا بکنید. در یک کلام باید بتونید  آدم ها رو بازی بدید!". اون مردی که تا دقایقی قبل شبیه قصابها بود در یک چشم به هم زدن به یک روانشناس قابل تبدیل شده بود .سارا کلماتی رو میشنید که قبلها در جلسات "خود شناسی" دانشگاه شنیده بود. دهن یخ زده خودش رو به سختی باز کرد "خیلی جالبه ولی میشه مثبت تر هم بیانش کرد. ما کسی رو بازی نمیدیم. بلکه برای رسیدن به یک هدف مشترک مفید به هم کمک می کنیم. پس رل من کمک کردن به افراد و تسهیل فرایند جمع آوری نیازمندی هاست" سازش بر و بر به سارا خیره شده بود انگار کلمات پر طمطراق سارا برای سازش بیشتر شبیه حرفهای بی ربط و بی پایه بود. سازش گذاشت حرف سارا تمام بشه بعد مکثی کرد و با تن صدای بی روح همیشگیش گفت " کسی به کسی کمک نمی کنه. این یادت باشه!. ما دنبال پولیم و اونا دنبال نرم افزار.اونا منتظرن ما کار اشتباهی بکنیم تا مثل یک گرگ موقع پول دادن مارو پاره کنن و دبه در بیارن . و ما هم منتظر روز پرداخت تا اگر اتفاق نیافته مثل یک گرگ ازشون شکایت کنیم. اگر چیز دیگه ای فکر میکنی بهتره بری معلم مهد کودک بشی. اونجا تنها جاییه که با بچه گرگها طرفی و آزاری بهت نمیرسونن. متوجه شدی؟ " سارا با تعجب به سازش خیره شده بود . اونچه سازش میگفت براش قابل قبول بود اما سوال اصلیش تناقض حرفهای سازش با اصول اخلاقیش بود . ناخوداگاه دهن باز شد و فی البداهه انگار که بلند فکر می کرد گفت  " پس اصول اخلاق چی میشه؟" سازش با شنیدن این کلمه انگار ترش کرده بود. صورتش رو در هم کرد " اخلاق؟ ..نمیدونم راجع به چی حرف میزنی؟ منظورت همونیه که مادر بزرگها زیر کرسی برای خواب کردنموون می گفتند؟ ..نه خانم...نه..اینجا زیر کرسی مادر بزرگ در شب یلدا نیست که دور همی چایی بزنیم و تخمه بشکونیم ..نه...اینجا تهرانه..ام القرای جهان اسلام..خودش گویا نیست؟ .." سارا از شنیدن این همه حرف درشت و در عین حال زمخت شکه شده بود. از طرفی نمی خواست با سازش دهن به دهن بشه و از طرفی حرفهای سازش براش قابل حضم نبود..تصویر سازش از زیر کرسی و شب یلدا اون رو می برد به دوران خوشی که مادر بزرگ و پدر بزرگ بازنشسته اش براش رقم زدن . سرش رو بالا گرفت و گفت " ممنونم بابت توضیحاتتون فکر میکنم رل بسیار جذاب و چالشی باشه" سازش لبهاش رو توی دهنش کرده بود به سارا خیره شد و گفت " پس خوش آمدید خانوم به میدان گرگها.فرمتون تموم شد؟ " سارا تازه یادش افتاده بود که باید فرم رو پر کنه " نه نه الان تمام میشه." سازش نگاهی به ساعتش کرد " دیر کردید..دفعه دیگه سریعتر و منظمتر باشید" " چشم آقای سازش" سازش از اتاق خارج شد و سارا شروع به نوشتن ادامه فرم کرد. نیم ساعت بعد سارا فرم رو آماده تحویل خانم منشی داد. از سازش خبری نبود. سارا بدون خداحافظی از دفتر خارج شد. فردا اولین روز کاری اش بود.
اون روز برای سارا روز دل انگیزی بود.بعد از بیرون اومدن ار دفتر نا پر هیزی کرد و برای خودش یه پیراشکی خوشمزه و داغ خرید.همش به برخوردش با سازش فکر میکرد اون خنده بی روحش وقتی که فهمید یه خواهر کوچکتر داره. یا مثلا بحث و گفتگو در باره اخلاق. همه و همه تو فکر سارا جمع شده بود ولی هیچ کدومشون مانع از لذت بردنش از اون روزنمیشد. بعد نهار یه صدقه بیرون گذاشت و فکر کرد بهتره بره دنبال سپیده تا با هم برن خونه. تاکسی گرفت و رفت جلوی در مدرسه. میدونست سپیده از اومدن سارا به محیط مدرسه خوشحال نمیشه چون سپیده فکر می کرد این کار رو فقط بچه ننه ها انجام میدن. ولی سارا اونقدر خوشحال بود که این ریزه کاری ها اون روز براش بی اهمیت باشه.زنگ آخر مدرسه خورد و سپییده در حالی که  با یک مشت دختر دور و برش میخندید از مدرسه بیرون اومد. سارا اولش یه کم جا خورد و جلو نرفت. سپیده با اون خنده های بلندش با اون روسری نصفه نیمش و با اون قیافه زیبا و جذاب شده بود مرکز توجه اون دخترا. چیزی که یه کم یه چیزی رو تو سارا قلقلک میداد. سارا نمیتونست بفهمه این حسش حسادته یا دلسوزی یا خواهر بزرگی! ولی هر چه که بود دیدن سپیده بین اون همه دختر تو اون لحظه آزارش میداد. چند دقیقه گذاشت تا دختر ها اروم اروم از دور سپیده دور شدن و آروم نزدیکش شد. سپیده سرش رو برگردوند و با کمال تعجب سارا رو دید. بدون سلام کردن گفت " تعقیبم میکنی؟ " سارا لبخند مهربانانه ای زد و گفت " سلام عزیزم. یه خبر خوب برات دارم" سپیده انگار نشنیده بود سارا چی می گه " جدا تعقییم می کردی؟" " نه نه نه...گوش کن..دختر جان من توروتعقیب نمی کردم..از مصاحبه کار میام...گرفتم. یه کار خوب...ماهی دو میلیون بهم میدن باورت میشه.." سپیده تازه دوزاریش افتاده بود " اا جدا؟ واقعا می گی؟ ...یعنی دو میلیون؟؟؟ اخ جون باهاش میشه کلی کار کرد..برام یه مانتو روسری نو میخری؟ " " اره عزیزم میخرم..اره چرا که نه...خیلی خوشحالم سپیده." دو تا خواهر همدیگر رو بغل کردند و یه چند تا بوسه هم رد و بدل شد. حالا هر دو خوشحال به سمت خونه رفتند. فردا روز مهمی بود.




صبح روز بعد سارا با خوشحالی و کمی استرس به سرعت صبحانش رو خورد و به سمت دفتر راه افتاد. دلشوره عجیبی داشت که اون رو به حساب استرس روز اول گذاشته بود. با خودش عهد کرده بود با حقوق ماه اولش برای خودش و سپیده یه مانتو روسری خوشگل بگیره.تازه یک تصمیمی هم گرفته بود. سارا می خواست به سازش اثبات بکنه که دنیا اونقدرها هم تیره و تار نیست. به قول مادر بزرگش دنیا درسته پر است از بدی و نیرنگ و نامردی ولی در عین حال پر است از لحظات زیبا و شیرین و انسانی. سارا به این باور داشت که اخلاق و انسانیت شرط اصلی تبدیل این جهان به یه جای بهتر هست. اما دیگه علاقه نداشت با سازش بحث بکنه می خواست با اعمال اخلاقیش این نظریه رو به سازش اثبات بکنه. وقتی به دفتر رسید مثل دفعه قبل به منشی گفت که با آقای سازش کار داره منشی حوان هم مثل دفعه قبل ازش دعوت کرد تا روی مبل رنگ و رو رفته اتاق انتظار بشینه و صبر یکنه. دیدن فضای دفتر انگار یه چیزایی رو به یادش میاورد اون دفتر که توی یک ساختمون قدیمی دهه چهلی بود خیلی شبیه معماری خونه خودشون بود چشم سارا گهگاهی مادر بزرگش رو حس میکرد که با یک حالت غرور آمیز به سارا زل زده. توی همین حال و احوال سازش با همون صدای کلفتش بلند از ته راهرو  سارا رو صدا زد " خانم ساده. تشریف بیارید دفتر من. سارا با عجله راهرو رو طی کرد و  پشت میز سازش نشست. یه مشت کاغد جلوی سازش بود که بعد از اینکه سارا خوب دقت کرد متوجه شد فرمهایی هست که پر کرده . سازش بدون معطلی رو به سارا گفت " خانوم ساده یک بخش این فرم رو فراموش کردید پر کنید. " بعد فرم رو برعکس کرد و روبه روی سارا گذاشت . سارا با تعجب گفت " فکر نمی کنم ها..من همش رو پر کردم..ممکنه.." .سازش نگذاشت حرف سارا تمام بشه " شما فرمودید پدر و مادرتون فوت کردن پس ما قانونا نیاز داریم یک ادرس و شماره تلفن از یکی از افراد خونوادتون داشته باشیم مثلا خواهرتون. لطف کنید شماره تلفن و آدرس محل کار یا تحصیل ایشون رو بنویسید" .سارا هر وقت اسم سپیده میومد وسط دلش شروع به شور زدن می کرد. حس حمایت از سپیده از بچگی تو دل سارا بود. ولی از طرفی حرفهای سازش هم منطقی بود بالاخره باید اونها به عنوان افرادی که حد اقل هشت ساعت در روز با سارا خواهند بود ادرس یا شماره تماسی از خواهرش داشته باشن تا در موراد اضطراری بتونن باهاش تماس بگیرن. سارا با اکراه فرم رو پر کرد و ندید پوزخند صیادش روکه حالا به جای یک طعمه با یک حرکت مکارانه دو تا طعمه رو شکار کرده بود.بعد از پر کردن فرم سازش با همون لحن به چشمان سارا زل زد و گفت " چون این بخش رو پر نکرده بودید من هم نتونستم استخدامتون رو ثبت بکنم. پس شما هنوز رسما جزو ما نشدید. من ترجیه میدم امروز کارتون رو شروع نکنید.امروز سه شنبه هست برید و شنبه صبح بیاید. " حرف سازش مثل یک در گوشی محکم بود به احساسات و هیجان سارا. انگار یکی تو یک روز بهاری کرده باشدش توی گونی بد بو. اما چاره ای نداشت دلش می خواست صداش رو بلند بکنه و اعتراض بکنه ولی انگار یکی جلوی دهنش رو گرفته بود سارا از اون دخترای خجالتی نبود ولی ابهت سازش و نیازش به کار باعث میشد دهنش باز نشه. روبه سازش کرد و گفت " چشم آقای سازش برای من مساله ای نیست. پس شنبه خدمتتون میرسم." سازش سرش رو تکون داد. یعنی باشه و برو بیرون. زبانی که سارا داشت یواش یواش باهاش اُخت می گرفت. بدون سوال دیگه با یک خدا حافظی خشک و خالی از دفتر بیرون رفت.
یه جور حس بازی خوردن داشت تو دلش قیافه و رفتار سازش رو دوست داشت خیلی با خودش کلنجار میرفت که چرا؟ چرا باید از یک مرد میانسال خشن بی اخلاق نامرد خوشش بیاد؟. مردی که ظاهرا برای هیچ کس ارزشی قایل نیست و همه براش دستمال کاغذی هستند. "چرا بایدد دوسش داشته باشم؟ ..یعنی واقعا دوسش دارم؟..نه..دوسش ندارم..اقتضای سنمه..ولی اخه چرا اون؟؟ اینهمه پسر خوشتیپ تو دانشگاه دورم بودن..آدم حسابی. با اخلاق..اونوقت این مردکه عوضی دلم رو برده؟…" سارا مثل دیوانه ها بی هدف شروع کرد به راه رفتن از رفتار اون روز سازش بقضش گرفته بود تا به حال اینطور تحقیر نشده بود. " مردیکه نامرد...خدا به کی قدرت میده. بیشرف ..ای کاش رفتار بد جنسیی باهام می کرد دلم اینطور نمیسوخت. اونوق با یه نعره ادبش میکردم...ولی بد بلده خیلی تمیز و بی خونریزی ادم رو بچلونه و بسوزونه..شاید همین من و می کشونه سمتش...اخلاق گهش..اینم سرنوشت ما.." اشک کوچکی از چشمانش سرازیر شد" کاش مامان جون بود الان میرفتم پیشش و با یه شعر و آیه ارومم میکرد". سارا بی هدف ساعتها راه رفت فقط به شنبه هفته اینده فکر می کرد و بس.


شنبه صبح سارا با بیحوصلگی از خواب بیدار شد.اصلا حوصله یک ضدحال دیگه رو از سازش نداشت.سپیده سر به هوا رو به سمت مدرسه راه انداخت و خودش خواب آلوده به سمت دفتر رفت. دوباره تکرار همون اتفاقات گذشته.درخواست از منشی جوان برای دیدن آقای سازش و درخواست منشی برای صبر و صبر در اتاق .وتصاویر مشوش در ذهن.اما اینبار سازش بدون داد زدن از اتاقش پاورچین پاورچین به سمت سارا اومد سارا بادیدن سازش از جاش بلند شد. سازش تا قبل از رسیدن جلوی سارا کلمه ای حرف نزد .حالا کاملا صورتش با سارا نیم متر فاصله داشت. "خانوم ساده. به جمع ما خوش اومدین. با من تشریف بیارید تا اتاق و همکارتون رو معرفی بکنم.سارا نفس راحتی کشید .مثکه امروز روز خوش خلقی سازش بود. خدارو شکر کرد و بدنبال سازش راه افتاد.اونها پیچ روبه روی اتاق سازش رو رد کردند و در مقابل یک در رنگ و رو رفته ایستادن. سازش چند ضربه به در زد و بدون معطلی در رو باز کرد. اتاق حدودا ده متری بود با سه میز کامپیوتر و یک جوون حدودا سی و پنج ساله با موهای ژل زده و ژولیده با یک شلوار جین رنگ و رو رفته که با دیدن سازش از جا پرید. "سلام آقای سازش" سازش بدون گفتن جواب سلام رو به سارا کرد . گفت " اینجا اتاق شماست. میگم کامپیوترتون رو براتون نصب بکنن." بعد رو به اون پسر کرد و گفت " ایشون هم مهندس وحید از جوونای قدیمی اینجا" وحید با ولع تن سارا رو بر انداز کرد. مثله اینکه از اومدن یه دختر جوون به اتاقش خیلی خوشحال شده بود " خوشبختم اسمتون؟ " سارا با حجب و حیا رو به وحید کرد و گفت " سارا هستم س.." سازش حرف سارا رو قطع کرد " خانوم ساده هستند آقای مهندس" بعد رو به سارا کرد و گفت"ساعت کاریتون از ساعت هشت صبح هست تا چهار. اما گاهی ممکنه مجبور بشید که بیشتر بموندید در اون صورت هزینه ایاب و زهاب شما رو شرکت تقبل میکنه." سازش مکثی کرد و گفت "اگر سوال دیگری داشتید ازم بپرسید".چشمهای وحید مثل سگهای وحشی گرسنه بی مرام که منتظرن در لحظه مناسب طعمه خودشون رو پاره پاره بکنن دنبال خروج سازش بود. تا اینکه نگاه غضب الود سازش وحید رو به خودش اورد " آقای مهندس شما کارهای روزانتون رو انجام دادید؟ اگر بله گزارشش رو برام بفرستید" وحید برای لحظه ای از برانداز کردن موزیانه تن سارا دست برداشت و با لحن صدای ناشی ا زضعف گفت " بله بله قربان سعی می کنم تمامش کنم". سازش عتاب الود گفت " سعی می کنید؟؟ منتظر گزارشتون هستم امروز قبل از رفتن" بعد بدون گفتم چیز دیگه از اتاق خارج شد.
با رفتن سازش وحید انگار نفس راحتی کشید و جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه ولی در واقع روی صحبتش با سارا بود زیر لب گفت " همش به ادم فشار میارن. ناراضی نیستم ولی این سازش خیلی سفته.اصلا نمیشه هیچ جوری نرمش کرد. خشن.خشونت.تهدید..اینا زبان این مرده. باز خوبه خانوم هست" بعد جوری که انگار با خودش حرف نمیزده رو به سارا گفت " خانم سوزان گلِ..تنها کسیه که سازش ازش حساب میبره.البته سن مادر من و داره ولی .." وحید انگار به گاف خودش پی برده بود " ولی از مادر مهربون تره..یعنی اینطوری فکر کنیم بهتره." سارا از گیجی وحید که ظاهرا جزو شخصیتش بود خندش گرفته بود. سارا هیچ چیزی از "خانوم" نمیدونست. کنجکاویش گل کرد و علی رغم اینکه میدونست وحید ادم حرافی میتونه باشه رو به وحید پرسید : خانوم سوزان کی هستن؟ " وحید که انگار حرف خنده داری بهش زده باشن گفت " رییس کل. مدیر شرکت. و از همه مهمتر رییس سازش." سارا از سوال خودش خندش گرفت.: که اینطور..من ندیدمشون" ." معمولا خیلی شرکت نمیاد زن بیزی هست. ولی حد اقل هفته ای دو بار اینجا میاد. " وحید حس پسرونش بهش می کفت که سارا اروم اروم داره یخش باز میشه. بعد مثل پسرهای هیز با یک لبخند پرسید " حالا که سازش رفته دوباره بهتره خودمون رو معرفی کنیم به هم   نا سلامتی همکاریم و تو یک اتاق کار می کنیم. من وحید هستم بیست و پنج سالمه.الان سه ساله اینجام دانشگاه علم و صنعت درس خوندم و ..مجردم .شما؟" سارا نسبت به کلمه اخر حرف وحید یه کم روی خوش نشون نداد " من سارا هستم بیست و یک سالمه و تازه فارق التحصیل شدم پلیتکنیک درس خوندم". وحید منتظر کلمه ای بود که میخواست بشنوه.ولی سکوت سارا نشون داد که قرار نیست بیان بشه بعد وحید با رندی و با حالت مسخره بازی و لودگی گفت "البته حلقه که دستتون نیست پس معلومه شما هم مجردید." سارا از پررویی وحید اصلا خوشش نمیاومد. بدون گفتن چیزی وسایلش رو روی میز گذاشت. در همین لحظات بود که چند نفر در زدند و وارد اتاق شدند تا کامپیوتر سارا رو نصب کنن همه چیز داشت طبق روال عادی پیش میرفت.تا اینکه زنگ تلفن روی میز وحید به صدا در اومد. "الو سلام..بله بله .چشم.میام خدمتتون".وحید در مقابل چشمان متعجب سارا از اتاق خارج شد.




وحید در اتاق رو پشت سرش بست. نگاهی به دور و بر انداخت و راه افتاد. از جلوی اتاق سازش عبور کرد و  به سمت انتهای راهرورفت.در جلوی یک در چوبی که روی ان نوشته شده بود "مدیریت " و درست روبه روی تابلو " لطفا سکوت را رعایت کنید"ایستاد و .در زد. صدای زنی از درون اتاق بلند گفت :
-"بفرمایید تو "
وحید به سرعت مثل سگی وفادار که با شنیدن صدای صاحبش همه چیز رو فراموش می کنه وارد اتاق شد و درست رو به روی میز "مدیریت" ایستاد.زن روی به وحید گفت :
-"چطوری آقای مهندس؟ میبینم که خیلی خوشحالی و آماده انجام وظیفه هستی "
وحید با شنیدن لفظ "انجام وظیفه" قند تو دلش آب شد. عاشق انجام و ظیفه برای خانوم سوزان بود.ناخودآگاه لبخند ملیحی زد و گفت :
-"در خدمتم خانوم من که نمک پرورده هستم ."
سوزان روی صندلیش تکونی خورد و انگار اونچه باید می شنید رو از دهن وحید شنیده بود بعد با حالت شوخی پرسید
-"چطوره؟ " سوزان مکثی کرد. وحید کاملا منظور سوزان رو حدس زده بود. ولی شرم و حیا در مقابل سوزان از یک طرف و حس فرمانبرداریش از سوزان اجازه نداد تا به روی خودش بیاره .پس مودبانه گفت:
-" منظورتون شخص خاصیه؟"
سوزان هم متوجه موضوع شده بود پس مثل یک صاحب مهربون به چشمان وحید خیره شد و گفت :
-" همون همکار جدیدت رو میگم.عکسش رو دیدم به نظرم دختر خوبی میاد. رزومش هم خیلی خوبه"
-"آهان! بله بله. دیدمش دختر خوبیه" وحید مکثی کرد میدونست علت پرسیدن این سوال سوزان رو ومی دونست برای خوش اومدن سوزان چکار باید بکنه پس مثل یک آدم وظیفه شناس رو به سوزان گفت :
-"دختر مغرور و سفتیه.از همونها که خوشتون میاد سخت و دیر پز"
سوزان لبخندی زد که تمام پهنای صورتش باز شد. بعد دستاش رو زیر چونش گذاشت و با لحن مرموزی گفت:
-"اووووف! عالیه. من عاشق غرور و سفتی یه دختر بیست و یک سالم. خیلی بکر و اساطیریه. و هنوز اکبند اکبنده."سوزان نگاهش رو از صورت وحید به تابلوی روی دیوار دوخت. تابلویی سیاه و سفید و عجیب از جرارد دوید نقاش بزرگ قرون وسطی که درش عده ای کشیش در حال شکنجه یک زن به جرم نامعلومی بودن. سوزان برای لحظه ای حضور وحید رو فراموش کرد و وارد یک گفتگوی درونی با خودش شد :
-"این غرور و سفتی اساطیری که حتما با چاشنی اعتقاد به اخلاق و این مزخرفات همراهه ملات عالی واسه بازی دادن و گول مالیدنه .وقتی خوب بازیش دادم و مسمومش کردم .وقتی که خوب گیج شد و افتاد تو تله از سایه بیرون میام و خوب ازش لذت میبرم. اوفففففففف! همه چیزش رو ازش میگیرم ..درد….بی پناهی..باید از سایشم بترسه..باید لغت اطمینان از زبانش حذف بشه..میدونم چیکارش کنم..جووون..سازش اماده باش"..روی تابلو تقاشی سوزان نگاهش به سگی دوره گرد و وحشی افتاد که در لای پای شکنجه گران اون دختر مشغول لولیدن بود. اون زمان بود که به یاد وحید افتاد.
-"ببخشید آقا وحید میبینی تورو خدا ! اونقدر مشغله دارم که دچار پرش ذهنی شدم..که گفتی این دختره مغرور و سفته..خیلی هم خوب..این دقیقا همونیه که میخوام. کارت رو که بلدی؟"
-"خیلی خوبم بلدم."
-"میدونستم.واطمینان دارم به خوبی کارت رو انجام میدی. اینبار می فرستمت لارناکا.می گن ساحل خوبی با امکانات عالی داره." سوزان خنده شیطنت آمیزی کرد.
-" ممنونم خانوم. واقعا خوشحالم اینجام و برای شما کار می کنم. دفعه قبل استانبول خیلی خوش گذشت "
-" تو ادم قدر شناسی هستی. خوشم میاد .خوب میتونی بری و کارت رو شروع بکنی.راستی  سازش هم از قبل توجیه شده"
-"خیلی خوبه. ممنونم خانم شما همیشه به من لطف دارید" .
وحید به آرامی از اتاق خارج شد و مثل همیشه نقشه نابی تو سرش داشت.




سه ماه بود که سارا کارش رو توی شرکت شروع کرده بود. محیط کار و گهگاهی بداخلاقی های سازش ازارش میداد اما تا حالا شش میلیون حقوق گرفته بود. کل در آمد مادر بزرگش شاید تو یک سال! احساس بزرگی میکرد رو حساب وظیفه ای که برای خودش قایل بود مخصوصا در مورد سپیده تمام سختی ها رو تحمل می کرد. توی این مدت دفتر چه یادداشتش تقریبا تنها هم دمش بود .یادداشت میکرد تا یادش نره .تا یاد هیچ کس نره .خیلی دوست داشت یه روزی وقتی مادر شد این دفتر چه رو به بچش نشون بده و بگه :ببین مامانت جطور وظیفه شناس بوده؟ تو بچه همون مامانی!
گهگاهی که از ازار وحید راحت میشد مینشست و با کاغذ درد و دل می کرد :
-این پسره تن لش وحید هم همش مزه میریزه. اصلا از اون تیپاییه که حالم ازشون بهم می خوره. رند و بازیگوش. از همون روز اول موس موس کردن رو شروع کرد از اینکه مجردی یا نه؟ از اینکه دوست پسر داری یا نه؟ پسره خرفت. احمق جان دوست پسرم کو. من باید کار کنم .باید بنویسم از اون روز. از روزی که این حروم زاده وقتی کسی تو دفتر نبود.توی اون روز پاییزی سرد لعنتی که پریودم حسابی درد داشت.خیلی بیشرمانه بهم گفت چه لبها خوشکلی داری خوش به حال دوست پسرت..یخ کردم.اونقدر شکه شده بودم که تا چند لحظه منگ واستادم. اخه بیشرف مگه من بهت رو داده بودم که اینقدر پر رو شدی. خداروشکر آقای سازش اون روز زودتر اومد. وحید مثل سگ ازش میترسه. مثل یه سگ!. با اینکه اخمو و خیلی جدیه ولی مرد خوبیه. بفهمی نفهمی. عاقله مرده. به نظرم ادم شریفی باید باشه. هیچی ازش نمی دونم. اصلا با کسی گرم نمی گیره ولی وحید مثل سگ ازش می ترسه. اون روزم بهش پناه اوردم. اونم مهربونتر از همیشه برخورد کرد. فهمیده بود مثکه درد دارم و عُنُقم. ولی اصلا ازم نپرسید چی شده.تو اتاقش بهم چایی داد با نبات. فکر نمی کردم اینقدر مهربون باشه. از همون روزم احترامم بهش بیشتر شد. هیچ وقت یادم نمیره و باید بنویسم تا یادم نره اخلاق و مردانگی و اصول مهمترین چیزه تو زندگی. آقای سازش اخمو هست ولی به نظرم اونم معتقد به اخلاقه اما غرورش اجازه نمیده. از خانوم سوزان که رییس شرکته خیلی نمی دونم.خانوم به نظر مهربونیه.به نظرم جوونیاش خیلی دلربا بوده.الانشم همینه .با من کاری نداره فعلا.اینها رو نوشتم تا بمونه تو خاطرم.یادت بخیر مامان بزرگ جونم کاش بودی..کاش موفقیتم رو و تلاشم رو میدید و تشویقم می کردی..حیف.."


سارا چند ساعت بود که یه بند پشت مونیتور نشسته بود و داشت تایپ میکرد. به نظر می اومد همه رفته باشن و ساختمون ساکت و آروم بود. تا حالا تو همچین موقعیتی تو ساختمون شرکت نمونده بود. چه محیط خوب و ریلکسی! حالا که هیچکدوم از همکاراش نبودن راحت میتونست روسری و مانتوشو دربیاره. تنها بودن تو محیط کار تجربهٔ جالب و جدیدی بود که به یه جور هیجان خاص توی سارا ایجاد میکرد.یه جور مهم بودن و احساس مسؤلیت.اما الان دیگه خسته شده بود و لازم داشت یه کش و قوسی به کمرش بده از طرفی یه صدای موسیقی عجیب هم از یه اتاقی توی راهرو میاومد که حسابی کنجکاویش رو تحریک کرده بود. . آروم بلند شد و راه افتاد. سارا یه سری به تمام اتاقها زد و چک کرد که قفل باشن. در نهایت تعجب متوجه شد که اتاق آقای سازش قفل نیست. نکنه نرفته باشه؟ ولی آخه سارا خودش دید که سازش رفت. نکنه دزد باشه؟ سارا در اتاق سازش رو باز کرد ظاهرا منبع موسیقی هم در نزدیکی همینجا بود توی اتاق  کسی رو ندید. نفس راحتی کشید کمی ترسیده بود خواست بیخیال کنجکاویش و پیدا کردن منبع صدا بشه و  درو ببنده ولی متوجه چیز عجیبی شد.  متوجه شد انگار کمد کتابخونه جابجا شده بود. سارا با تعجب رفت تو اتاق. با تعجب متوجه شد که کتابخونه در اصل واقعی نیست و حتی کتابهای توش مصنوعیه. اما اونقدر استادانه درست شده که امکان نداشت بفهمی.پشت کمد یه اتاق مخفی بود. سارا بی اختیار رفت داخل اتاق. یه کتابخونهٔ نسبتا بزرگ بود که به سبک عصر ویکتوریا تزیین شده بود. دیوارهای تیره رنگ٬ سقف منبت کاری شده٬ زمین با سرامیکهای قرمز تیره که توش رگه های مشکی داشت نور بنفش ملایمی که به اتاق میتابید؛ یه حالت خلسه آور تو اتاق ایجاد کرده بود.وسط اتاق یه مبل راحتی و بزرگ و مخملیِ آلبالویی رنگ بود. جلوی مبل هم یه میز عسلی تیره رنگ. سارا با احتیاط و هیجان وارد اتاق شد. چه جای قشنگی! پس بگو برای چی سازش از اتاقش دیر به دیر بیرون می اومد. سارا با خودش فکر کرد اگه منم همچین جایی داشتم امکان نداشت ازش بیرون برم.سارا یه لحظه با صدای کسی که گلوش رو صاف میکرد ترسید ولی وقتی سازش رو دید نفس راحتی کشید. سازش به ورودی تکیه داده بود و دست به سینه داشت به سارا نگاه میکرد.
-خانوم ساده؟ تو رزومه ات فضولی رو قید نکرده بودی!
-ببخشید! داشتم در اتاقها رو چک میکردم که دیدم اتاقتون بازه. ترسیدم دزد اومده باشه.
-آها...
-پس اگه خودتون اینجایین دیگه نگرانی نیست پس. من میرم به بقیهٔ کارام برسم...
-چرا مانتو روسریتونو در آوردین خانوم ساده؟شاید تنها باشین ولی اینجا در هر صورت محیط کاره و قوانین خودشو داره... مگر اینکه قصد داشته باشین من و سوزان رو تو دردسر بندازین...
سارا تازه متوجه شد که لباساش مناسب نیست. یه تاپ آستین کوتاه سبز پسته ای تنش بود و یه جین خاکستری تیره. با خجالت سرشو پایین انداخت و آروم معذرت خواست. مسعود لبخند کم رنگی زد و گفت:
-البته اگه فقط همین یه باره ایراد نداره. فقط دیگه تکرارش نکن باشه؟
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه...
-حالا که اینجایی بگو ببینم چطوره؟
-وای... عالیه... سلیقهٔ خودتونه؟
-آره. بشین رو مبل. راحته.
سارا آروم نشست رو مبل و به پشتی نرم تکیه داد. مسعود از کتابخونه یه کتاب در آورد و گرفت طرف سارا.
-این کتاب مورد علاقهٔ منه...
-Les Misérables
-آره... فرانسه بلدی؟
-نه...
-مثل اینکه امشب خیلی چیزا باید بهت یاد بدم.
سارا تو لحن صدای مسعود چیزی رو حس کرد که معذبش کرد. برای همین هم سریع بلند شد و با گفتن من برمیگردم سر کارم قصد ترک کتابخونه رو داشت که یه دفعه مسعود بازوشو گرفت.
-کجا؟ هنوز بودی؟ تو که فکر نمیکنی من از آدمی که به خلوت من تجاوز کرده به همین راحتی بگذرم؟ ها؟
سارا با وحشت متوجه شد که مسعود با یه ریموت کنترل٬ در کتابخونه رو بست.
-چی کار دارین میکنین آقا مسعود؟
-خانوم ساده! برای شما من فقط آقای سازش هستم. همین و بس. حالا بشین.
مسعود سارا رو هول داد سمت مبل طوریکه سارا تعادلش رو از دست داد و افتاد روی مبل. سارا نمیدونست مسعود چه فکری تو سرشه. تنها یه جمله تو سرش میچرخید. کسی که به خلوت من تجاوز کنه ازش نمیگذرم... سارا آروم زمزمه کرد:
-آقای سازش... واقعاً معذرت میخوام که بی اجازه وارد شدم...
-راستشو بخوای من میدونم چرا امثال شما به خلوت بقیه تجاوز میکنن...
سارا هربار این کلمه رو میشنید میخواست از خجالت آب بشه.
-خانوم ساده... تجاوز درد داره... حالا به هر چیزی که باشه... به خلوت من... به بدن تو...
-آقای سازش... من معذرت میخوام... خواهش میکنم...
-خواهش میکنم خواهش نکنین... تا وقتی درستو کامل یاد نگیری قرار نیست جایی بری.
مسعود کتشو در آورد و آویزون کرد به جا رختی که گوشهٔ اتاق بود. سارا بلند شده بود و یه گوشه منتظر بود تا خودشو به در برسونه و شاید بتون بازش کنه. مسعود آستین پیراهنشو باز کرد و زد بالا. و بعد هم آروم اومد به طرف سارا. سارا دوید پشت مبل.
-ببین دختر جون... اگه بخوای بیشتر منو اذیت کنی٬ دستم بهت برسه حسابی اذیتت میکنم...حالا مثل آدم بیا اینجا...
-خواهش میکنم...
-هرجور تو بخوای...
مسعود با قدمهای سریع به سمت سارا رفت و سارا سریع به سمت در دوید.سارا چسبید به در. و دنبال یه دکمه ای چیزی میگشت که بازش کنه که مسعود از پشت چسبید بهش و همونطور مچ دستای سارا رو گرفت و آورد پشتش. توی جیب شلوارش یه دست بند داشت که زد به دستای سارا و وقتی کارش تموم شد برش گردوند و ازش فاصله گرفت.
-حالا بهتر شد... چقدر صورتت قشنگ میشه وقتی چشمات پره اشکه... یادم باشه...
-آقا مسعود!...
-گفتم که... برای تو من فقط آقای سازش هستم... یه بار بگو ببینم میتونی؟ یا اونم باید بهت یاد بدم؟
-آقای سازش...
-بله خانوم ساده؟
-تو رو خدا! غلط کردم! بذار برم...
-من کی گفتم حق نداری بری؟ اما قبل از اینکه بری باید جواب تجاوز به حقوق رییستو بدی... دختری؟
-تورو خدا!
مسعود محکم گلوی سارا رو گرفت و فشارش داد به دیوار و با گفتن از این به بعد فقط به سوالهای من جواب میدی، گلوشو اونقدر فشار داد که صورت سارا قرمز شد. بعد هم دستاشو کشید و بردش به سمت مبل و به پشت خوابوندش روی مبل. سارا داشت با صدای بلند گریه میکرد که موبایل مسعود زنگ زد. مسعود  از جیب کتش موبایلشو در آورد و گفت اوه اوه سوزانه.
-بله سوزان جان؟ نه تازه رسیدم خونه...
یه لحظه سارا جیغ زد و کمک خواست. مسعود در حالیکه سرشوبا تاسف تکون میداد ادامه داد:
-نه بابا! تلویزیونه. آره صداش یه کم بلنده. باید کمش کنم... آره آره... فردا میبییم همدیگه رو... خداحافظ... تو مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم بچه...
مسعود به سمت یکی از کتابخونه ها رفت و یه کتاب رو فشار داد  که باعث شد باز بشه و سارا با وحشت متوجه وسایل شکنجه ای شد که توی اون کمد مانند بود. مسعود یه سرنگ برداشت و اومد به سمت سارا و کنارش نشست.
-تو فعلا هیجان زده ای .این آمپول ریلکست میکنه.
بعد هم بازوی راست سارا رو کشید سمت خودش و آمپولو آروم تزریق کرد. خیلی نگذشته بود که سارا احساس کرد آرومتر شده. ضربان قلبش پایین تر رفت و بی حال روی مبل ولو شد.


سازش جای تزریق رو روی بازوی سارا یه کم مالید و بعد هم بلند شد و آمپول رو سر جاش گذاشت
-حالا بگو ببینم خانوم ساده! تا حالا چند دفعه اومدی اینجا؟
سارا با چشمای ترس خورده و وحشتزده داشت به سازش نگاه میکرد. سازش با لبخند دوستانه ای به سارا نگاه میکرد اما لحن سردش که آمرانه گفت منتظرم٬ موهای تن سارا رو سیخ کرد.
-زبونتو موش خورده؟
-تورو خدا بذار برم...
-این اخطار آخرمه بهت٬ بچه! از زر مفت خوشم نمیاد. مثل آدم جواب دادی که هیچی... اما اگه جوابمو ندی... راستی یادم رفت ببینم تو دختری یا نه...
سارا دوباره به تقلا افتاد تا نذاره سازش که حالا زیپ جینشو باز کرده بود بخواد بیشتر پیشروی کنه و یه دفعه داد زد:
-دخترم! به خدا دخترم! نکن!
-اِ؟ پس اون وحید پدرسوخته با اون همه ادعا نتونست بزنتت زمین؟ خاک تو سرش کنم! البته رام کردن دختری مثل تو کار یه پسر بچه نیست... تو یکیو لازم داری مثل من...
با این حرف شلوار سارا رو از تنش در آورد و انداخت زمین. بعد هم سارا رو که واضح میلرزید٬ بلند کرد و خودش نشست روی مبل.
-بیا بخواب رو پاهام. میخوام تنبیهت کنم... بیا!
سارا با ترس همونطور وایستاده بود و نگاه میکرد به سازش. میترسید التماس کنه. سازش آخرین اخطارو بهش داده بود.
-اگه همین الان بیای فقط کف دستی میزنمت... وای به حالت اگه بلندم کنی بچه جون!
سارا با ترس به سمت سازش رفت و با کمک سازش به شکم رو زانوهای سازش دراز کشید. بغل مرد گرم بود. سارا با ترس بزرگ شدن آلت سازش رو حس میکرد. پس سازش میخواست... که تماس دست گرم سازش با پوست سردش به واقعیت برش گردوند. سازش آروم کف دستش رو به پشت سارا میکشید. سارا نمیدید سازش چیکار داره میکنه. فقط نوازشهای سازش رو روی پوستش حس میکرد.
-حاضری؟
و ضربه رو با شدت هرچه تمام تر به پشت سارا زد. سارا پرید هوا و خواست بلند شه که سازش با دست راستش سر سارا رو گرفت و فشار داد به مبل. سارا احساس درد میکرد. جای ضربه بدجوری میسوخت مخصوصاً که سازش داشت جایی رو که زده بود می مالید.
-حاضری؟
-نه!
اما این ضربه از قبلی خیلی محکم تر بود و اشک سارا رو در آورد.
-داری اذیتم میکنی! تو رو خدا! گه خوردم!
-میدونی وقتی اینطوری التماس میکنی حالم خراب میشه... اون وقت مجبوریم همدیگه رو بیشتر بشناسیم.
سارا لباشو به هم فشار داد و در مقابل سیلی های سازش که هر بار از جا میپروندش٬ سکوت کرد. شاید مرد دلش بسوزه٬ یا راضی بشه و ولش کنه. اما سازش با گفتن دستم خسته شد٬ بقیه اش باشه برای بعد٬ سارا رو محکم هل داد روی زمین. سارا بدجوری رو شونهٔ چپش خورد زمین. سارا با نا امیدی و ترس به سازش چشم دوخته بود.سازش همنجور که راحت لم داده بود داشت با شیطنت و بازیگوشی به سارا نگاه میکرد. تو چشمای آبیش برق خاصی بود که سارا رو میترسوند.
- آقای سازش تو رو خدا تمومش کن. بذار برم. قول میدم اصلا از اینجا برم به کسی هم چیزی نمیگم... قول میدم!
-اما من و سوزان خیلی از کارت راضی هستیم... چرا میخوای بری خانوم ساده؟ به خاطر یه تنبیه کوچولو؟ آخی! چه گریه ای هم میکنه! بیا اینجا ببینمت... دردت اومد؟
سازش سارا رو بلند کرد و سرشو تو بغلش گرفت. همین باعث شد که صدای گریهٔ سارا بلندتر بشه. سازش آروم سر سارا رو نوازش میکرد:
هیس کوچولو... الان دردش خوب میشه... خیلی بد زدمت؟ خیلی درد میکنه؟ آخ آخ! ببین چه قرمز هم شده جاش... بیا بذار دستاتو باز کنم...
سازش از جیب شلوارش کلید رو در آورد و دستای سارا رو باز کرد. تو نگاهش یه جور تهدید بود که جرات هر کاری رو از سارا میگرفت. تنها کاری که تونست بکنه٬ مالیدن شونه اش بود که خیلی درد میکرد. خیره مونده بود به سازش که داشت از کمد یه چیزی مثل زنجیر بر میداشت. و یه قیچی. سارا آروم اشک میریخت. نمیدونست چیکار میخواد بکنه. اما در کمال تعجبش سازش با گفتن چقدر اینجا گرمه در کتابخونه رو باز کرد و مشغول بررسی وسایل توی کمد شد. سارا از همین غفلت سازش استفاده کرد و در حالیکه صدای قدمهای سازش رو پشت سرش میشنید٬ سریع از کتابخونه بیرون دوید. لعنتی! در اتاق قفل بود و تا سارا بخواد بازش کنه٬ سازش از پشت گرفتش و پرتش کرد رو زمین. سارا سریع بلند شد. سازش همونطور که آروم به سارا که عقب عقب میرفت٬ نزدیک میشد گفت:
-مثل اینکه من و تو زبون همدیگه رو نمیفهمیم...
سارا از پشت خورد به دیوار و مسخ خیره موند به سازش که داشت به طرفش می اومد. سازش با حرص بازوهای سارا رو گرفت و مجبورش کرد بشینه.و بعد هم خوابوندش رو زمین و تمام وزنشو انداخت روی بدن لاغر سارا.
-از دخترای پر دل و جرات خیلی خوشم میاد. یکی مثل تو! که میدونی هرچی بیشتر سرپیچی کنی٬ بیشتر تو دردسر می افتی... صبر کن ببینم! نکنه تو از من خوشت میاد خانوم ساده؟ میخوای تحریکم کنی؟ طوری که نتونم خودمو کنترل کنم و یه کاری دستت بدم؟...
سازش سرشو فرو کرد تو گردن سارا و یه آه گرم کشید زیر گوش دختر. تقلاهای سارا حالا بیشتر شده بود اما سازش خیلی ازش قویتر بود.
-نه! کمک!
-از کی کمک میخوای؟ به جز من و تو کسی اینجا نیست که...
سازش دستای سارا رو با دست چپش گرفت و دست راستشو برد لای پای سارا. انگار برق سارا رو گرفت. به التماس افتاد:
-آقای سازش! نه! خواهش میکنم... هر کاری بخوای برات میکنم... فقط... فقط...
- فقط چی؟ نکنمت؟ چرا فکرت اینقدر منحرفه تو؟ چرا فکر میکنی میخوام بکنمت؟ چون شق کردم؟ خیلی بچه ای تو! من و تو امشب خیلی با هم کار داریم ولی سکس جزوش نیست...فعلا ببینم چه قدر ظرفیت داری... یا مثل بقیهٔ همجنسات شلی...
سازش با زور زانوشو گذاشت لای پای سارا و با رونش شروع کرد به مالیدن بین پاهاش. سارا که حالا کاملاً گیر افتاده بود تنها کاری که از دستش بر می اومد این بود که صداشو تو گلوش خفه کنه. مخصوصاً که سازش داشت به گلو و گردنش بوسه های تحریک کننده میزد. سارا خیلی میترسید و نفسش بند اومده بود. سازش با دستش کشید روی شرت سارا.
-اِ؟ یعنی اینقدر میترسی که نمیشه خیست کنم؟ شاید هم ظرفیتت خیلی بالاتر از اونیه که فکر میکردم...پاشو...
سازش از روی سارا بلند شد و بلندش کرد و جلوتر از خودش هلش داد به سمت کتابخونه. سارا زیر لب زمزمه کرد:
-ولی...
-باز که تو حرف زدی؟ داری از مهربونیم سو استفاده میکنی بچه؟ شاید بهتره بگیرم یه جوری از پشت بکنمت که تا یه ماه نتونی بشینی؟ ها؟ اونطوری خفه میشی؟
و محکم سارا رو به سمت خودش کشید.
-نه... غلط کردم...
-هنوزم حرف میزنی که؟
اینبار شرت سارا رو تا نصفه پایین کشید و فشارش داد به در کتابخونه. زیپ خودشم باز کرد و آلتشو مالید به باسن سارا. سارا اینبار ساکت بود اما وول میزد و سعی داشت خودشو آزاد کنه. نمیخواست به سازش آتو بده. وقتی سازش دید سارا ساکته ولش کرد.
-حالا بهتر شد... دفعهٔ دیگه ای در کار نیست...
و سارا رو پرت کرد تو کتابخونه و درو پشت سرشون بست.سازش رفت به سمت میز و قیچی رو برداشت و به سارا اشاره کرد که شرتشو بالا بکشه. سارا شرتشو بالا کشید و منتظر موند. سازش اشاره کرد بیا جلو. وقتی سارا بهش رسید با قیچی تاپشو از پایین به بالا شروع به بریدن کرد و بعد هم از تنش در آورد. سارا سعی داشت خودشو بپوشونه. سازش با اشارهٔ سر بهش گفت نه. و سارا رو کشید تو بغلش و از پشت با دست کرستشو باز کرد. سارا زیر نگاه دقیق سازش به سینه هاش داشت از خجالت آب میشد.
-باید نوک سینه هاتو سفت کنیم که بشه این گیرهٔ زنجیرها رو بهشون زد... همین اول بگم... هر کاری ازت خواستم و تو انجام ندی مجبور میشم خودم برات انجامش بدم... حالا با نوکشون بازی کن و اگه کمکت میکنه میتونی منو لخت تصور کنی... زود باش...
سارا فقط دست به سینه سعی داشت سینه هاشو قایم کنه و با چشمای پر از اشک٬ با عجز به سازش نگاه میکرد. سازش یه لبخند معنی دار زد و رفت به سمت سارا و انگشت اشاره اشو به نشونهٔ تهدید گرفت جلوی صورت سارا. سارا نمیتونست چیزی از چشمای براق سازش بخونه. فقط همون برق لعنتی رو میدید که بقیهٔ چیزا خودشونو پشتش پنهون کرده بودن. تربیتی که از مادربزرگش گرفته بود این چیزها رو توش نداشت. همیشه سارا رو از مردا ترسونده بود. از سکس. تو قاموس مادربزرگ فقط یه جنده رو تنها با یه مرد تو اتاق پیدا میکردی. مگر اینکه مرد شوهرت باشه. اما حالا سارا اینجا با سازش تنها بود. با مردی که...  چیکار کنم؟ اما کلّه اش خالی بود.
-دستاتو باز کن خانوم ساده. انگار کمک لازم داری... بذار ببینم...
سازش با قدرت هر چه تمام تر بازو های سارا رو از هم باز کرد و سارا رو کشوند سمت مبل و با انداختن تمام هیکلش روی سارا خوابوندش روی مبل وتوانایی حرکات اضافی رو از سارا گرفت.شکل مبل طوری بود که فقط یه سرش تکیه گاه داشت و انگار برای راحت بودن باید بیشتر روش دراز میکشیدی. چرا سارا متوجه نشده بود... سازش از این مبل احتمالا برای سکس یا خوابیدن استفاده میکرد.سازش دوتا دستای سارا رو به دو طرفش باز کرد. سارا خیلی قشنگ بود. سازش دختر قشنگ تا حالا زیاد دیده بود اما کم پیدا میشدن دخترایی که از قشنگیشون برای پیش بردن کارشون استفاده نکنن. هر کس دیگه ای بود حتما هر کاری سازش ازش میخواست انجام میداد. تو همین چند دقیقه فهمیده بود که سارا رو تا جایی که میتونه باید با سکس بترسونه.گرچه برای تصاحب این بدن ظریف لحظه شماری میکرد اما خود سکس دیگه براش جذابیتی نداشت. زن و دختر تا حالا زیاد از دم تیغش گذشته بودن اما تا حالا باهاشون بازی نکرده بود.سازش دلش بازی میخواست. امشب  میخواست با بازی با این دختر خودشو ارضا کنه. بازی دادن دخترک بدجوری تا حد دیوانگی تحریکش کرده بود...
-خانوم ساده؟ میدونی من زیاد آدم صبوری نیستم. بر عکس فامیلیم اهل سازش و ساخت و پاخت هم نیستم. احتمالا تو این مدتی که اینجا کار کردی فهمیدی که با همکارای خاطی خیلی شدید برخورد میکنم. شما الان یه خطایی ازت سر زده و من باید تنبیهت کنم اما شما اصلا همکاری نمیکنی... نه تنها به خلوت من تجاوز کردی بلکه خیال داشتی در بری. شاید بهتره من هم به شما تجاوز کنم و با هم یه دفعه بی حساب بشیم...نظرت چیه؟ هم تو هستی٬ هم من٬ هم این این مبل راحت. با خوشگلی تو هم زیاد طول نمیکشه... شاید ماکس ده دقیقه. اونوقت راحت برگرد برو سر کارت... این هم مثل یه راز بین خودمون می مونه...
سازش با نگاهی که میگفت منتظر جوابم خیره شد به سارا. سارا با ترس دهنشو باز کرد.
-من...
-مگه من گفتم میتونی حرف بزنی؟ یادم باشه خودم تو رزومه ات بنویسم که اصلا باهوش نیستی. هر چی تو بخوای خانوم ساده... فعلا باید نوک این سینه ها رو سفت کنم...کم کاری شما٬ کار منو زیاد میکنه...
سارا وقتی فوت سرد سازش رو رو نوک سینه هاش احساس کرد با اینکه میترسید اما بین پاهاش خیس شد. خیلی خجالت میکشید.
-نکن! ولم کن! نه... تو رو خدا! ول..م... ک..ن!
اما جوابی که از سازش گرفت فقط یه گاز نسبتاً محکم روی نوک سینه اش بود که مغز خالیشو خالی تر کرد.دوباره بین پاهاش خیس شد.
-تو انگار زبونت خیلی درازه. شاید بهتر باشه دهنتو ببندم تا کمتر زر بزنی؟
-خواهش میکنم... آقای سازش... آقای سازش...
-مثل اینکه باید دهن تو رو ببندم...
سازش سارا رو ول کرد و بلند شد و رفت تاپ سارا رو از زمین برداشت.و با خوشحالی متوجه شد که سارا بلند شده و مثلا میخواد فرار کنه. ای موجود بیچاره! چرا فکر میکنی از روت بلند شدم؟ تو شکار منی...
-واسه چی بلند شدی شما؟ بیا اینجا!
-نه!
-نه چی؟ نه آقای سازش میخوام حسابی عصبانیت کنم؟ نه... میخوام به دوستات زنگ بزنی و بگی بیان... همتون منو بکنین... دوستام زیادن ها! بی افتیم به جونت٬ تیکه بزرگه گوشته...
-تو رو...
-مگه نمیگم بیا اینجا بچه؟!
سازش با قدمهای سریع از روی مبل پرید و سارا رو محکم گرفت و کوبید به دیوار و بعد هم یه سیلی خیلی محکم زد به باسنش طوریکه رد انگشتاش همون لحظه قرمز شدن.
-اصلا میدونی؟ نظرم عوض شد... دلم میخواد صدای التماساتو تو گوشم داشته باشم وقتی دارم جرت میدم. خودم تنهایی بلایی سرت بیارم که تا ابد یادت نره... بچه! بیا ببینمت...
سازش دور کمر سارا رو گرفت و دوباره کشوندش رو مبل. سازش خیلی گرمش شده بود ولی نمیخواست لباساشو در بیاره. اینجوری یه دیوار بین خودش و سارا به وجود آورده بود که باعث میشد سارا مقاموت بیشتری بکنه. مثل ماهیگیری بود. باید ماهی رو اینقدر میکشیدی و ول میکردی که خسته بشه.سازش سارا رو به شکم خوابوند و دوباره دستبندها رو زد به دستای سارا اما اینبار از دور پایهٔ میز ردش کرد. بعد هم رفت به سمت کمد و یه شلاق چرمی برداشت و همونطوری که امتحانش میکرد و صدای فییییییییش وووییییییییش شلاق رو تو هوا ایجاد میکرد گفت:
-من متودهای آموزشیم یه کم فرق میکنه... بچّه... اینو میبینی؟ این مال دخترای زبون نفهمه... کسی هم که نیست... تا دلت میخواد اجازه داری جیغ بزنی... چون میدونم درد داره...
سازش رفت پشت سارا و شرتشو تا نصفه پایین کشید.
و ضربهٔ اول رو طوری محکم زد که سارا چشماش سیاهی رفت. و از ته دلش جیغ کشید.
-جوووون! دردت اومد؟ بعدی داره میاد...
سارا زیر ضربه های شلاق که پوستشو میسوزوند نفسش بند اومده بود. حالا دیگه حتی نمیتونست جیغ بزنه. شدت سوزش رو پشتش اونقدر زیاد بود که خفه اش کرده بود.
-چی شده خانوم ساده؟ ساکتی؟نمیخوای التماس کنی ولت کنم؟ تو که زبونت تا چند دقیقه پیش خیلی دراز بود... مگه از سر شب تلاشت این نبود که اون روی سگمو بالا بیاری؟
سازش بعد از زدن چهل تا ضربه سارا رو ول کرد. با اینکه نمیخواست پوست دختر بیچاره رو زخمی کنه اما پوستش زخمی شده بود و داشت خون می اومد. با خودش فکر کرد اولین باری که یه مرد خون یه زن رو جاری میکنه از جای دیگه ایه. با اینحال سازش اولین مردی بود که خون سارا رو جاری کرده بود بدون اینکه بکارتشو بگیره. دلش تا حدودی برای سارا سوخته بود. شاید چهل تا ضربه٬ خودشم به این محکمی٬ یک کمی زیاده روی بود. سازش اومد جلوی صورت سارا که بدجوری قرمز و خیس عرق شده بود نشست. سارا با چشمای نیمه باز که به زمین دوخته بود٬ داشت گوله گوله اشک میریخت.
-آخی! طفلی! آخه اینطوری بی صدا گریه میکنی دلم کباب میشه که...
سازش دستای سارا رو باز کرد و دوباره دستبند رو تو جیبش گذاشت. اوضاع دختره طوری نبود که بخواد تکون بخوره و این یه فکر خاص تو سر سازش انداخته بود. بلند شد و رفت یه آمپول آورد و در حالیکه داشت پرش میکرد گفت:
-اگه بیهوش نیستی بهم نگاه کن... سارا نگاه سنگینشو به سختی از زمین کند و انداخت تو چشمای آبی سازش.
-آفرین. چه دختر حرف گوش کنی... این که بهت میزنم مرفینه...آرام بخشه... دردتو کم میکنه... انگار زیاده روی کردم... خوب تقصیر خودته دختر خوب... خیلی سر به سرم گذاشتی! الان هم یه کم بخواب تا فردا صبح تو جلسهٔ من و سوزان با اون گروه خارجی٬ باید خیلی سر پا باشی و چایی و قهوه و شیرینی بیاری. با این حالت که نمیتونی. تازه سوزان از رازی که بین ماست خبر نداره.منم چیزی بهش نمیگم... این بین من و تو می مونه. باشه؟
سازش با دیدن خون روی تن سارا به یه حس چندگانه رسیده بود از طرفی دوست داشت طبق نقشه عمل بکنه .به هر حال سارا طعمه خوب و بدرد بخوری بود از طرفی دیگه لذت شکوندن سارا براش بیشتر از خوابیدن با هزار تا دختر خوشگل بود. همینطور که با نگاه زمخت و بی حسش تن سارا و خون روش رو که حالا شروع به دلمه بستن کرده بود رو دید میزد به سمت کتابخونه قلابی رفت. یک شاسی کوچک رو فشار داد و یکی از کتابهای قطور تکونی خورد و تبدیل به یک گنجه کوچک شد.سازش از توی گنجه یک شی آهنی و یک شیشه کوچیک رو بیرون اورد. سارا تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه بفهمه چه اتفاقی قراره براش بی افته. توی سرش غوغایی بود "بیشرف حروم زاده ....نامرد..خدایا چرا...چرا من؟؟.." سارا نگاهش رو علی رغم تن زخمیش تیز کرده بود. کم کم داشت متوجه میشد اونچه در دست سازش هست یک آمپول آهنیه..قبلا توی فیلمهای قدیمی و یک بار هم توی دندون پزشکی اون رو دیده بود. " یعنی می خواد چکارم بکنه..نکنه بیحسم کنه. نه نه خدایااا. نه " سارا توی یک فیلمی که مدتها قبل سپیده خواهرش براش اورده بود دیده بود که چند تا مرد شرور به تزریق ماده بیحس کننده به یک زن کاری کرده بودند که زن هیچ اراده ای نسبت به تنش نداشته باشه اما خواب هم نباشه و بتونه ببینه چطور شکارچیهاش دارن با تنش ور میرن و بازی بازی می کنن. این فکر حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود...سازش با صدایی رسا و بی روح در حالی که سرنگ بدست به سمت سارا میاومد گفت : نترس ..فقط دردت رو کم می کنه. مرفینه نه چیز دیگه...میخوابی بعدش..فردا باید حسابی کار کنی..و راز داری"..
سازش حالا کاملا کنار سارا بود با دستش موهای سر سارا رو نوازش کرد. سرنگ رو توی اون شیشه که محتویات سفیدش رو سارا با اون حالش میتونست ببینه کرد.سکوت گسی بین اونها در جریان بود.کار پر کردن سرنگ که تموم شد سازش امپول رو بین دو دندونش گذاشت و دست بی رمق سارا رو گرفت..دو ضربه به وسط دست زد.دست سارا حسابی سفید و تحریک کننده بود مخصوصا وقتی که ادم ماهری مثل سازش با ضربه های خودش رگهای روی دست رو هم بیدار میکرد. لحظاتی بعد دست سفید با پس ضمینه های سبز سارا اماده سرنگ بود..رگهای سارا اونقدر درشت و روشن بودند که نیازی به هیچ چیزی نداشتن. سازش نگاهی به تن سارا انداخت و پیش خودش گفت : خوب بخوابی گوشت من..فردا سوزان هم میاد وسط تا بازیت بده اونقدر باهات بازی میکنیم تا نرم نرم بشی اونوقته که خالیت میکنیمو کار اصلیت شروع میشه..فعلا بخواب..."
سازش با بیرحمی سوزن رو توی یکی از رگهای درشت و زیبا فرو کرد...سارا یک آه موقت گفت..ثانیه نگدشته بود که احساس خوشی کرد.دردهاش کمتر شده بود...یک خماری منحصر به فردی رو حس می کرد..سازش تو نگاهش شده بود یک ارامش!...چشمان خمارش روی صورت سازش متمرکز بود..چشمانی که پلک نمیزد...ارام ارام پلکهاش پایین می اومدند و خنده شیطنت امیز سازش محو میشد..
حالا سارا کاملا بیهوش شده بود . سازش نفس عمیقی کشید و نگاهی به دور و بر انداخت. "می دونم سوزان الان داره نگاهم می کنه.همیشه نگاهم میکنه...باید نگاهم بکنه.." سازش نفس عمیقی کشید و به تن خون الود سارا نگاه کرد.هوس مردانش نمی گذاشت که از این تن بگذره." بالاخره اگر سوزان نبود این تن و اون تنهای قبل هم نمی تونستم به دندون بکشم.." التش حسابی بزرگ شده بود .دستی به رونهای سارا زد. یخیشون ارامشی بود برای تن داغ و اتشینش..دلش میخواست میتونست التش رو که الان مثل یک تیکه شمش اهن مذاب قل قل میزد رو به رونها و تن سارا بکشونه و بمالونه.ولی نقشه چیز دیگری بود تا اینجاشم زیاده روی کرده بود و معلوم نبود واکنش سوزان چی میشه. .بلند شد دهن دره ای کرد و به سمت دستشویی راه افتاد.شرم و حیایی که هنوز باهاش بود- شایدم غرور-اجازه نمی داد در جایی که سوزان داره می پاد خود ارضایی بکنه.تو فکرش صحنه های گیج کردن سارا رو مرور می کرد. از روزهای قبل و سعی در علاقه مند کردنش تا امشب و کشوندنش به کتابخونه و محترمانه حرف زدنش. "بیچاره دختره خوب بهم اطمینان داشت…" سازش خنده ای کرد "نمی دونه قراره چی بشه...نمیدونه.اگر میدونست..خودش رو می کشت"..سازش حالا به در توالت رسیده بود. نگاه شکاکانه و پلیسی به دور و بر کردو وارد توالت شد.دریچه توالت فرنگی رو بالا داد و نشست..التش کمی خوابیده بود.چشماش رو بست و رونهای سرد و سفید سارا رو تو سرش اورد با دستش اروم شروع به مالیدن کرد..رگهای دست سارا..بوی عرق روی تنش وقتی با خونابه قاطی شده بود...چهره شیطانی سوزان..دستش سریع تر میمالوند..انگار توی توالت نبود..به لحظه شلاق زدن که رسید اب آلتش با فشار بیرون پرید.احساس ارامش عجیبی میکرد..ضعف کرده بود..بدون تمیز کردن خودش شلوارش رو بالا کشید .نفهیمد چطور خودش رو به کاناپه رسوند .هنوز سارا اونجا بیهوش افتاده بود. سارا رو تو بغلش گرفت. بقایای اب آلتش رو به تن سارا مالیده میشد .سرمای تن سارا مثل نوشیدن یک اب میوه خنک در تابستون برای سازش مطبوع بود..نفهمید که چطور بخواب رفت.




صبح ساعت ۶ بود که سازش بیدار شد. سارا هنوزم بیهوش بود. تا ساعت ۸ و نیم که سوزان می اومد باید سارا رو آماده میکرد. آروم تکونش داد. سارا به زور چشماشو باز کرد و اولین چیز٬ درد کشنده ای بود که تو پشتش حس میکرد و بی اختیار جیغ کشید. اما سریع یاد دیشب افتاد و دستشو گرفت جلوی دهنش. نمیخواست بیشتر از این به مرد خبیث بهونه بده.
-چیه؟ از من میترسی؟ میدونم درد داری. میتونی جیغ بزنی...
اما سارا نمیخواست. دیگه نمیتونست. دیگه تحمل درد نداشت. برای همین هم بی صدا گذاشت تا اشکاش بریزن. سازش دلخوری و ترس رو تو چشمای سارا میدید.
-دلخوری؟ حق داری. به نظر خودمم زیاده روی کردم..بذار کمکت کنم پاشی...
سازش خوب میدونست که دیگه قرار نیست حد اقل تا مدت طولانی یه کلمه هم حرف از دهن سارا بشنوه. آروم دستاشو انداخت زیر سینه های سارا و بغلش کرد تا بلند بشه.
-آفرین باریکلا! بلند شو... آها... بذار بکشمت بالا...
سازش سارا رو به سینه اش کشید و از رو مبل بلندش کرد. سارا عرق کرده بود.
-بذار یه کم بشورمت. نباید عرق کرده و نامرتب بیای جلوی سوزان. زنیکه شامهٔ گرگ گرسنه رو داره. سریع میفهمه یه چیزی غیر عادیه... وایسا اینجا...
سارا به سختی روی پاهاش ایستاده بود و از شدت درد چشماش سیاهی میرفت. با خودش فکر کرد که در اولین فرصت باید از اینجا فرار کنه. این مرد روانیه! خطرناکه! باید به خانوم سوزان بگم. بهش میگم. باید یه وقتی بهش بگم که سازش نیست…
سوزان لم داده بود و داشت فیلمو از اولش نگاه میکرد. موهای طلایی و براقش که تازه شسته و خیس روی شونه هاش ریخته بودن, پوست لخت و تب دارش رو خنک میکرد.توی مبل یه نفره و راحتیش خودشو قایم کرده بود و مثل دختر بچه های خجالتی قرمز میشد.سازش رو میدید که دراز کشیده بود رو مبل کنار سارا.نمیدونست از دست سازش عصبانی باشه که از دستوراتش سرپیچی کرده یا بهش آفرین بگه که دختره رو اینجوری گیجش کرده. سوزان از اول فیلم تا الان چند بار ارگاسم شده بود و چشماش باز نمیشد. سازش! این گرگ کارکشته لازم نبود زیاد کاری بکنه تا یه زنو به ارگاسم برسونه.سوزان تمام شبو با فکر سازش و چیزایی که دیده بود نتونسته بود بخوابه.سوزان یه جرعه از شرابش نوشید و با کنترل زوم کرد رو صورت سازش.سوزان زنی نبود که بخواد با دیدن یه مرد شل بشه. مردا براش به هیچ وجه جذابیتی نداشتن. اصولا مثل یه زباله مینداختشون دور. اما نمیدونست چرا به سازش که میرسید یه دفعه همه چیز به هم میریخت.نه اونقدر که بخواد بگه عاشق سازشه. نه! اما یه چیزی بینشون بود. چیزی که به هم مرطبتشون میکردو سوزان نمیتونست اسمی روش بذاره.سازش با اون صورت بی احساس و ته ریشش و آبی چشماش٬ سوزانو به هم میریخت.سوزان سعی میکرد چیزی بروز نده چون با شخصیت آب زیر کاهش همخونی نداشت اما نمیدونست آیا سازش سرخ شدنهاش رو دیده یا نه.همیشه سعی داشت رییس سازش باشه اما مردک چموش بود و سرپیچی عجیبی میکرد از دستوراتش. اما در این مورد انگار حق با سازش بود. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ اما سوزان هم خیره سر تر از اون بود که بخواد اینبار سازشو بدون گوشمالی دادن ولش کنه.ای کاش سازش الان اینجا بود. سوزان به صورت دوستداشتنی مرد چشم دوخته بود که یه دفعه سازش چشماشو باز کرد. یه چند لحظه ای بهت زده و خسته چشماشو به بالا دوخت و بعد سارا رو تکون داد. سوزان تصویر رو عقب کشید و انگار داره فیلم نگاه میکنه در حالیکه از شرابش مینوشید با دقت به ادامهٔ فیلم نگاه کرد.سوزان با لبخندی که نمیدونسن چرا روی لبشه فکر کرد تف به گورت مردک بیشرف! من شامهٔ گرگ گرسنه دارم؟ وقتی یه دست با همون شلاق به کونت حال دادم میفهمی دنیا دست کیه..
با سازش تو یکی از سفرهاش به ترکیه آشنا شده بود. البته از طریق پدرش. هیچوقت نفهمیده بود که مرد واقعاً کیه و چیکاره اس. در این زمینه هم زیاد پاپیچ قضیه نشده بود. تنها چیزی که میدونست این بود که پدرش سازش رو خیلی قبول داشت و همین برای سوزان کافی بود. و چیزی که سوزان بعدها از طریق تحقیق متوجه شده بود این بود که سازش اصلیتش مال ترکیه اس و مدتی هم جزو ساواک خوی بوده. اخلاق ارتشی پدر سوزان تو خود سوزان هم بود. البته نه قسمت سازنده اش. فقط قسمت سختگیری و خشونتش.این وسط تنها کسی که هر بار بعد از تخطی بدون مجازات در میرفت٬ سازش بود.




سوزان بدن بی مو و صیغلیشو که مثل مرمر برق میزد از عمق دلچسب مبل بیرون کشید و به سمت کمد لباساش رفت. یه ست شرت و کرست آلبالویی که خیلی دوست داشت تنش کرد. هیکلش نقص نداشت. خودش هم میدونست. هر شب باشگاه میرفت و بکس کار میکرد. عضله های به ظاهر ظریفش پر بودن از خشمی فرو خورده و پنهون از رازی پنهون. رازی که هیچکس نمیدونست الا سازش علاوه بر این راز .سوزان و سازش رازهای سکسی زیادی هم بینشون بود اما با هم نه. سوزان از سکس متنفر بود اما بازی رو خیلی دوست داشت. بازیهایی که به خشم بی نهایتش جهت میدادن. عادت داشت هر پنجشنبه شب سازش بیاد خونه اش. اوایل شب مثل دو تا دوست خوب فقط از کارای روزمره شرکت حرف میزدن. اما وقتی یه نصفه گیلاس شرابی که سوزان برای هر جفتشون ریخته بود اثر میکرد٬ کم کم ذات خبیث هر جفتشون بیدار میشد. سازش مرد بود و عادت به شکست خوردن و یا به چالش کشیده شدن نداشت مخصوصا از طرف یه زن ظریف مثل سوزان و سوزان بهش نشون میداد که نه تنها دنبال شر میگرده بلکه از پس مرد قوی هیکلی مثل سازش بر میاد. هر دو میدونستن خط قرمز کجا کشیده شده و مثل دو تا بچه گرگ شیطون و بازیگوش دندوناشونو تو تن هم فرو میکردن و استقامت اون یکی رو بالا میبردن… اینجور مواقع همیشه سوزان اول پیش قدم میشد. سازش مردی نبود که از حقش بگذره و از آدمهای احمق و زبون نفهم خیلی بدش می اومد.خود سوزان هم اصلا از آدمهای زبون نفهم خوشش نمی اومد. سوزان با اینکه میدونست حق با سازشه اما لج میکرد و سعی میکرد با حرفهای غیر منطقی اش لج سازش رو هر چه بیشتر دربیاره. همیشه یه جمله بود که به سوزان نشون میدادن موفق شده: « مگه تو زبون آدم حالیت نمیشه توله سگ؟»اصولا اینجور مواقع سازش خیلی جدی یقهٔ سوزان رو میگرفت و میزدش به دیوار.
-تو زبون آدم حالیت نمیشه توله سگ؟
-مثلاً اگه حالیم نشه چه گهی میخوری؟
-حالا میبینی…
اونجا بود که می افتادن به جون همدیگه و به جز تو صورت٬ حسابی همدیگه رو کتک میزدن... با تمام قدرت...و آخرش بدون اینکه بازی برنده یا بازنده داشته باشه٬ نفس نفس زنون هر کس یه گوشه بی حال می افتاد. اما چشمای هردو پر بود از احترام به قدرت فیزیکی و روانی اون یکی و یه لبخند رضایت…


سوزان که مثلاً نمیدونست اوضاع از چه قراره نشسته بود پشت میز کارش. امروز با یه شرکت مهم ژاپنی قرار ملاقات داشتن. موقع اومدن به شرکت٬ سارا رو دیده بود که رنگ پریده سر پا ایستاده و پای کامپیوتر مشغول بود.
-صبح به خیر عزیزم... شرمنده که دیشب باید اضافه کاری نگهت میداشتم. از من که دلخور نیستی؟
-نه خانوم...
-چرا رنگت پریده؟ خیلی انگار خسته ای؟ چرا نمیشینی پس؟
-مرسی خانوم... خوبه... فقط نتونستم خیلی کارم رو تا اونجایی که شما میخواستین پیش ببرم... اگه یه کم دیگه بهم فرصت بدین تمومش میکنم.
-ای بابا! سارا جان من از شما بیشتر از اینها انتظار داشتم... اما فکر میکنم داری مریض میشی. رنگت بدجور پریده. میخوای بری خونه؟
-یعنی میشه برم؟
-آره عزیزم. چرا که نه؟ برو استراحت کن. شنبه که یه کم بهتر شدی بر میگردی.
همون موقع بود که سازش مثل همیشه از در وارد شده بود. انگار تازه رسیده و یکراست اومده بود سمت سارا و سوزان.
-صبح به خیر خانومهای محترم.
سوزان صبح به خیر سازش رو جواب داده بود اما سارا با ترس خیره شده بود به مرد و سر تکون داده بود. سوزان گفت:
-ادب حکم میکنه جواب بدی سارا جان... حالا هر چقدرم که مریض باشی…
سارا با بیچارگی خیره شده بود به چشمای سازش و نالیده بود:
-صبح به خیر...
-فقط همین؟
-آقای سازش...
-حالا بهتر شد... خانوم ساده...راستی خانوم ساده لطفاً یه قهوه برام بیارین. تو اتاقم منتظرتونم. امیدوارم زیاد دیر نکنین.باید قبل از جلسه راجع به یه سری موارد روشنت کنم.
سوزان انگار متوجه معنی حرفای سازش به سارا نشده بود. با گفتن بعد از اینکه کار مسعود باهات تموم شد میتونی بری٬ رفته بود تو اتاقش.الان هم نشسته بود پشت میزش و خودشو با کاغذ بازی مشغول کرده بود٬ که سازش وارد شد.
-سوزان جان... اعضای شرکت اومدن برای جلسه...
-سارا رفت؟
-کجا؟
-خونه. آخه رنگش بدجوری پریده بود.
-نه .نرفت... گفت نظرش عوض شده و میتونه بمونه... به این میگن یه همکار وظیفه شناس...
و لبخند معنی داری زد.و رفت به اتاق جلسه. سوزان هم بلند شد و بعد از برداشتن کاغذهای مربوط به جلسه , پشت سر سازش از اتاق خارج شد.سارا رو دید که پشت میزش ایستاده و از استقامت دخترک خوشش اومد. اینبار هم طعمهٔ درست رو انتخاب کرده بود. مثل همیشه.
جلسه بدلیل صرف نهار موقتا متوقف شده بود. سارا که وظیفهٔ پذیرایی از جلسه به عهده اش بود با رنگ پریده٬ سعی داشت زیر نگاههای تیزبین و پر از پیغام سازش کاراشو درست انجام بده. درد کشیده شدن شلوار به روی زخمهای روی باسنش اونقدر زیاد بود که هر ازگاهی نفس کشیدن یادش میرفت. با اینکه سازش قبل از اومدن سوزان به زور یه قرص ترامادول چپونده بود بود تو حلقش اما هنوزم درد داشت.نمیدونست چرا از پس سازش بر نمیاد. مرتیکه همهٔ کاراش زوری بود و دستوری. وقتی سارا نخواسته بود قرصو بخوره٬ سازش به زور خوابونده بودتش زمین و جلوی نفس کشیدنشو گرفته بود. بعد هم وقتی سارا دهنشو باز کرده بود هوا بگیره٬ سازش قرصو انداخته بود تو حلقش. نمیخواست بازم گیرش بیافته. اگه نشون میداد درد داره حتما سازش بازم میخواست آرامبخش و کوفت و زهرمار به خوردش بده…
وقتی ساندویچهای مثلثی شکل رو روی میز گذاشت و از بودن همه چیز مطمین شد خواست بره که یه دفعه سوزان بهش گفت:
-بشین سارا جان. امروز میتونی با ما غذا بخوری. میتونی بشینی اونجا…
سارا وحشتزده و مستاصل موند و تنش یخ کرد.نمیدونست اجازه داره حرف بزنه یا نه. خودشو سپرد به خدا و گفت:
-راستش خواهرم مریضه. اگه اجازه بدین من همون وقت معمول برم…
سازش با لحن به خصوصی که شیطنت ازش میبارید گفت:
-چه بد! امیدوارم چیز مهمی نباشه. از نظر من که اشکالی نداره... خانوم سوزان شما چی میگی؟
-از نظر من هم ایرادی نداره...
-چه خوبه که خانوم ساده میتونن با ما حرف بزنن...مخصوصا من میدونم که حرف زدن براشون سخته…
سوزان به علامت اینکه چیزی نفهمیده دستاشو بالا برد و گفت:
-والله من که چیزی از حرفهای آقا مسعود سر در نمیارم... برو سارا جان...اصلا امروزم که چهارشنبه اس زودتر برو. تا قبل از شنبه هم نیا.ما شما رو سالم و سر حال احتیاج داریم.
سارا با گفتن پس با اجازه٬ به سختی از اتاق خارج شد و یه نفس راحت کشید. سازش صبح تهدیدش کرده بود که اگه سارا به سوزان چیزی بگه بلایی سرش میاره که نه تنها جسمی٬ بلکه روحی هم نتونه خودشو جمع کنه. باید مواظب و اصولی عمل میکرد.امشب به سوزان زنگ میزد و میگفت قضیه چیه. جای زخمها هم که سند بود...سارا تمام راه رو تا خونه پیاده رفت. نمیتونست تو تاکسی بشینه. سر پا راحت تر بود. باید میرفت خونه و دراز میکشید. سرش گیج میرفت و چشماش سیاهی میرفت.پنج ساعت طول کشید تا به خونه برسه.




وقتی رسید دیگه نا نداشت. ساعت شده بود ۶ بعد از ظهر.از حیاط گذشت و به سختی از پله ها بالا رفت. جلوی در یه جفت کفش مردونه بود که باعث تعجبش شد یعنی کی میتونست باشه؟سارا رفت تو. خدای بزرگ! سازش بود که نشسته بود تو هال و داشت با سپیده حرف میزد. سپیده با خوشحالی بچه گونه ای که لج سارا رو در میاورد گفت:
-سارا! اومدی؟ عمو مسعود اومده.آقا مسعود میگه که امروز مریض بودی. اومده بهت سر بزنه. ببین چی برام آورده؟
سارا بدون اینکه چیزی بگه زل زده بود به سازش و جونی نداشت که با مرد مقابله کنه. حداقل نه جلوی سپیده.رنگ پریده اش٬ بیشتر پرید.
-عمو مسعود؟
-آره تازه برام لپ تاپ هم خریده. ببین؟
سارا نالید:
-تو آقای سازشو از کجا میشناسی سپیده؟
-چقدر رسمی حرف میزنی سارا؟
-گفتم تو این آقا رو از کجا میشناسی؟
سپیده که اولین بار بود سارا اینطوری سرش داد میزد بغض کرد و رفت تو اتاقش.سارا زل زد به سازش. کوله پشتیش رو انداخت زمین.در حالیکه سعی داشت صدای گریه اش به گوش سپیده نرسه نالید:
-تورو خدا... برو... من دیگه نمیام اونجا...دیگه کافیه برام..
-تو که هنوزم حرف میزنی؟ من فکر کردم دیشب در این زمینه با هم حرف زدیم خانوم ساده؟
-سپیده! سپیده! خبر مرگت بیا اینجا ببینمت! تو این آقا رو برای چی میشناسی؟..تو این خونه چه خبره...سپیده!!!
سازش بلند شد و اومد سمت سارا.سارا با چشمایی که تار شده بود٬ سعی کرد خودشو به اتاق سپیده برسونه اما سازش کمرشو گرفت و کشون کشون در حالیکه جلوی دهنشو گرفته بود, بردش تو اتاق خودش.و در رو بست.سارا رو پرتش کرد روی تختش.از تو جیب کتش یه آمپول در آورد که پر بود و آماده. آمپولو گذاشت بین لباش و خیلی سریعتر از اونی که سارا بتونه از خودش دفاع کنه نشست کنارش و دستاشو با دست چپش گرفت.و در آمپول رو با دندوناش کشید و تف کرد یه گوشه. با دست راستش هوای آمپولو گرفت و همونطوری که نشسته بود خودشو کشید روی سارا و نشست رو شکمش. چشمای سارا قفل شده بود روی سرنگ. اونقدر ترسیده بود و خسته که رمق داد زدن هم نداشت.فقط با لحن ملتمسانه ای می گفت :
-نه... نه...توروخدا..التماس می کنم….نه ...
-ساکت باش...این خوبت میکنه...
-ولم کن...من مگه چیکار کردم...خدایا..مادر بزرگ ..مادر ب ...
سازش آمپولو فرو کرد تو گردن سارا. سارا تا به حال همچین دردی رو حس نکرده بود.سازش قبل از تزریق کردن یه کم دست نگه داشت. چشمای سارا از شدت درد رفته بود بالا. و بیحال شده بود.
-اینو زدم تو گردنت تا بیشتر دردت بیاد... از این به بعد برای همهٔ رفتارای وحشیانه ات یه آمپول میزنم تو گردنت...
اما سارا دیگه چیزی نشنید و باز هم بیهوش شد.
سازش هر بار با تقلاهای سارا٬ عجیب حالش بد میشد و حس شهوت بدجوری تمام وجودشو میگرفت. انگار نه تنها آلتش٬ بلکه همهٔ بدنش شق میشد. فردا پنجشنبه بود و سازش میتونست این هیجانو روی سوزان خالی کنه. اما الان حالش بدتر از اون بود که بخواد از اتاق بره بیرون. مخصوصا که امشب از طرف سوزان مامور بود که سپیده رو گول بزنه و بخش اول نقشه رو اجرا بکنه. سازش با این حال امکان نداشت بتونه با سپیده روبرو بشه و کارش رو خوب انجام بده. مانتوی سارا رو که زیرش هیچ چیزی به جز کرستش نداشت باز کرد و از تنش در آورد. شلوارشم همینطور. تن دخترک تبدار بود و مریض. برعکس سازش که احساس سرما میکرد. دستاشو کشید رو سینه های گرم و تب دار سارا و اینبار با نهایت مهربونی و بدون خشونت شروع به مکیدنشون کرد. نوک سینه های سارا اونقدر خوش خوراک و اندازه بودن که سازش از خوردنشون سیر نمیشد.بدون اینکه مکیدنشون رو ول کنه کتشو در آورد و انداخت زمین. پیراهنشم در آورد. بدنش سرما زده شده بود و تن گرم و تب دار سارا باید شفاش میداد.وقتی بالاخره از شر همهٔ لباساش راحت شد رفت سراغ شورت سارا و خیلی مراقب درش آورد. انگار با این مراقبت و مهربونیش داشت از سارا معذرت میخواست. آروم پاهای سفید و خوشتراش سارا رو از هم باز کرد. زانوهاشو داد بالا و خیره شد به واژن سفید و صورتی و کم موی سارا. اونقدر خوشرنگ بود که سازش بی اختیار لباشو گذاشت روش و به حالت فرنچ کیس شروع به مکیدن و بوسیدنش کرد.ضربان قلبش رفته بود بالا و کنترلی روی حرکاتش نداشت. این احساسو دوست داشت.وقتی که میتونی بزنی به سیم آخر و ویران کنی.اما فعلا نه وقتش بود نه سازش تو حسش بود. وقت ویران کردن وقتیه که بازی میکنی. مثل یه پسر بچه شیطون با توپش.همونطور که سارا رو میمکید آروم شلوار و شرتشو با هم در آورد.خودشو کشید بالا و با مهربونی سارا رو بغل کرد.تو حرکاتش الان فقط عطوفت و مهربونی بود. مهربونی خشن و مردونه که خدا برای شکستن ارادهٔ سرد زنها توی مردها قرار داده.همه چیز این زندگی و وجود آدمها یه بازیه.سارا ساکت بود. سازش کنار سارا دراز کشید و سارا رو کشید رو خودش. چقدر این گرما رو دوست داشت.گرمای تب دار.پاهای سارا رو به دو طرف رونهای خودش انداخت و انگار دخترک رو زانوهاش نشسته زانوهای خودشو بالا کشید. خیلی محکم سارا روبغل کرد و آلتشو که سفت و شق داشت میترکید٬ آروم کشید رو واژن سارا. مراقب بود که آلتش توی واژن فرو نره. لطافت واژن و حال خراب مسعود با هم لذت وصف ناپذیری بوجود آورده بودند. اونقدر طول نکشید که آبش با فشار پاشید بین پاهای سارا. سازش با اینکه بیحال شده بود اما همونطور با مهربونی و مراقبت سارا رو تو بغلش نگه داشت. برای اولین بار تو زندگیش این جوری مراقب چیزی بود.وقتهایی که با سوزان بود وقتهای دیوونگی بود.وقتهایی که حتی میتونست بکشه.سوزان فقط یه دوست نبود. سوزان عجیب بود.سوزان یه سازش نشون میداد که زنها تا چه حد میتونن بی رحم و خیره سر باشن.سوزان سازشو دیوونه میکرد. بعدش هم بدون دریغ میذاشت سازش بزنتش.وقتهایی که با سوزان بود تازه میفهمید چقدر ضعیفه.واقعا قدرت به چی بود؟ به قدرت مردونه؟ به حربه های زنونه؟ پس چرا هیچکدوم از پس اون یکی بر نمی اومد.چرا بازیهای بین سوزان و سازش هیچوقت برنده نداشت؟ گاهی دلش میخواست طوری این زنو بزنه که نتونه از جاش بلند بشه و انگار سوزان هم حس میکرد.و درست همونموقع بود که بد تر میکرد. سازش خوب میدونست که سوزان شاید به ظاهر یه زن باشه٬ اما روح یه گرگ نر رو داره. و هر دو تا گرگ با خشونتشون سعی میکرد مرز اون یکی رو بهش نشون بده.فردا خدمتت میرسم سوزان.سازش انگار یه موجود شکستنی تو بغلش گرفته باشه سارا رو خوابوند رو تخت و خودش بلند شد.
لباساشو تنش کرد و روی سارا رو کشید و رفت. به اتاق سپیده که رسید با انگشتش به در ضربه زد.
-بله؟
-میتونم بیام توسپیده جان؟
-بفرمایین...
سازش به اطراف نگاهی انداخت.نمیدونست چرا اما پوستر جاستین بیبر که روی دیوار بود خنده اش انداخت.سپیده رو تختش نشسته بود و داشت گریه میکرد. سازش نشست کنارش رو تخت و همونطور که سعی میکرد زیاد پیشروی نکنه گفت:
-ازش ناراحت نباش. باشه؟ امروز یه کم دعواش کرده بودم چون کارای دیشبشو تموم نکرده بود. برای همون ناراحته. الان باهاش حرف زدم. خیلی پشیمونه.
-اگه پشیمونه چرا خودش نیومد؟
-حالش خوب نبود. گفت حالا که سپیده عمو مسعودشو اینقدر دوست داره من بیام و از دل شما در بیارم.
-جلوی تو سرم داد کشید. حمال عوضی!
-اِ...اِ... دختر خوب که از این حرفا نمیزنه!یادمه تو ترکیه که بودم اگه جلوی بزرگترامون حرف بد میزدیم با کمربند سیاه و کبودمون میکردن…
-عمو مسعود شما ترکیه بودی؟
-آره عزیزم. اصلیتم مال ترکیه اس.
-وای چقدر دوست دارم یه بار ببینم. ماندانا و چند تا دیگه از دوستام میگن عاااااالیه!
-مگه عمو مسعود مرده که تو نتونی استانبول رو ببینی؟خودم میبرمت استانبولو نشونت میدم. استانبول که سهله همه جا میبرمت.
سپیده اصلا انگار همه چیز یادش رفته بود. سازش تو این سن نمیدونست که کسی پیدا میشه بتونه خودشو هم گول بزنه یا نه.  اما گول زدن یه دختر به سن و سال سپیده یعنی آب خوردن.کافی بود از چیزای زرق و برق دار حرف بزنی تا آب دهنشون راه بیافته.سازش سپیده رو با مهربونی و خیلی پدرانه کشید تو بغلش و سرشو از پشت تکیه داد به شونه اش.
-عمو مسعودت خیلی دوستت داره عزیز دلم... برات هر کاری بخوای میکنه…
-یعنی میتونی منو ببری ترکیه؟
-نمیخوای بقیه جاهای دنیا رو ببینی؟
-کجا مثلا؟
-تابستونا ترکیه مثل ایران گرمه... اونموقع اس که باید بری سوید و نروژ. آب و هواش محشره. خنک!
-مگه میشه تابستون خنک باشه؟
- پس به تو چی یاد میدن تو مدرسه؟آره که میشه! چون خودم دیدم میگم.
-عمو مسعود شما چقدر چیزی میدونی! حسودیم میشه!
-دوست داری تو هم خیلی چیزی یاد بگیری؟
-مگه میشه؟ اینجا که همه مثل ساران. عنق. نمیشه باهاشون حرف زد. شما اولین کسی هستین که روشنفکره.اونموقعی داشت کله ام رو میکند که چرا شما رو میشناسم. یکی نیست بهش بگه بابا من دیگه بزرگ شدم. میتونم دوستای خودمو داشته باشم.
-اِ اِاِ! ببین! یه دختر با طرز فکر اروپایی رو چطور اینجا نگه میدارن و خفه اش میکنن.نگران نباش عمو جون! خودم چیزایی بهت یاد بدم که شاخ در بیاری...حالا هم برو اون لپ تاپتو بیار یادت بدم چه جوری باهاش کار کنی.
-آخ جون! یادم رفته بود.
سازش بعد از رفتن سپیده پوزخندی زد و سری به علامت تاسف تکون داد.سازش که حالا یه کم آروم شده بود٬ خودشو کشوند روی تخت و کاملاً تکیه داد به دیوار. فریب دادن٬ گول زدن و هرچیزی تو این دنیا٬ مستلزم صرف زمان بود. اگه یه چیز بود که زندگی٬ درست و حسابی به سازش یاد داده بود این بود که باید آروم باشه.عجله فقط دردسر تولید میکرد.یه نگاه به دور و بر اتاق انداخت.دستی به ته ریشش کشید و تو سرش برگشت به چند لحظهٔ پیش با سارا. بر عکس سارا٬ سپیده معلوم بود که موهاشو رنگ میکنه. گرچه قهوه ای بود اما از الان شروع کرده بود. از اون دخترای به خیال خودش زرنگ
سپیده با لپ تاپ برگشت و پرید رو تخت و نشست پیش سازش.سازش میدونست که برای شکستن سپیده فقط پول لازمه.
-اگه میدونستم اینقدر عاشق جاستین بیبر هستی میتونستم ببرمت یکی از کنسرتهاش.
-نه!! راست میگی عمو!!!
-بذار ببینم بعدیش کجاست شاید بتونیم یه برنامه بریزیم.
-وای بچه های مدرسه میمیرن از حسووووودی! آخ دلم میخواد اون ماندانای گهو ببینم که داره از حسودی میترکه!
-باز که بی ادب شدی تو!
سازش با شوخی٬ سپیده رو که خیلی هم سبک بود انداخت رو پاش و یه دونه زد در کونش.
-دختر بد... دیگه حرف بد نشنوم از اون دهن خوشگل!
سپیده داشت از خنده غش میکرد. سازش نمیتونست سادگی سپیده رو باور کنه.نه تنها نمیترسید بلکه سازش حس کرد همون لحظه دختره خیس هم شد.اگه میخواست همین الان میتونست دختره رو حسابی بکنه. اما سپیده لذتی براش نداشت. لذت شکار همیشه به سختی اش بود.اونشب سازش با اینکه خیلی خسته بود اما تا دیر وقت موند.لپ تاپ رو برای سپیده راه انداخت. اینترنت و فیسبوک و  همه چی.. سپیده انگار تحت هیپنوتیزم باشه مشغول ور رفتن با چیزهایی بود که سازش نشونش داده بود و  اصلا متوجه نشد که سازش از اتاق  رفته بیرون. سازش آروم رفت تو اتاق سارا. نشست پیشش روی تخت. انگار تازه داشت به هوش می اومد.سازش با پشت دستش چند تا ضربهٔ نسبتاً محکم زد تو صورت سارا.
-پاشو تنبل. خیلی میخوابی ! پاشو... قبل از رفتنم باید با هم حرف بزنیم.
سارا به زور چشماشو باز کرد. انگار همون لحظه متوجه شد لخته.
-باهام چیکار کردی؟
-نگران نباش بد بخت... هنوز دختری…
سارا آروم نالید:
-پشتم درد میکنه. کمکم میکنی بلند بشم؟
-امشب به نفعمونه که تو بخوابی. نمیتونم ریسک کنم با سپیده حرف بزنی و عمو مسعودشو پیشش خراب کنی...عمو مسعود فقط با دخترای فضول مشکل داره.کسایی که بی اجازه خودشونو میچپونن تو خلوتش. مثل تو.حالا برگرد میخوام پشتتو باندپیچی کنم.
بعد هم محکم سارا رو برگردوند به شکمش و بلندش کرد. از تو سامسونتش باند در آورد و پیچید دور باسن سارا.
-فردا دوباره میام بهت سربزنم. فعلا بخواب. امیدوارم شیطون نیاد سروقتت چون وقتی هنوز نیومده بودی اینجا میکروفون کار گذاشتم.تو همهٔ اتاقا. اونوقت اگه حرف زیادی از دهنت دربیاد باید بهم جوابگو باشی...حالا بخواب.
سازش کمک کرد و سارا رو خوابوند رو شکمش. خم شد روی سارا. صورتش بوسید و تو گوشش زمزمه کرد:
-فردا میبینمت.
و آمپول دیگه ای فرو کرد تو بازوش سارااینبار ناله هم نکرد  سازش ساعتش رو نگاه کرد .رفت تو آشپزخونه. یه لیوان شیر ریخت تو لیوان. یه بسته سفید کوچولو از جیبش در اورد و توی شیر ریخت مثل اینکه صدها بار تا به حال اینکارو کرده شیر رو با دقت هم زد.. آروم رفت تو اتاق سپیده.سپیده مشغول چت کردن بود.لیوانو گرفت به سمت سپیده.
-بیا بخور.
-شیر دوست ندارم.
-حالا که طرز فکرت اروپاییه٬ باید از جسمت هم مثل اونا مراقبت کنی. شبها همه یه لیوان شیر میخورن.
سپیده بدون فکریه نگاه به سازش کرد و لیوانو گرفت و یه سره سر کشید.بعد شروع کرد به چت کردن
-ببین عمو.این دوست جدیده پیدا کردم. خیلی دوسش دارم قیافش عالیه
-ببینم عمو جون. البته تو باید بری کلاس زبان زبانت قوی بشه بتونی دوست خارجی پیدا بکنی
-آره عمو سارا هم بهم میگه ولی ولش الان فعلا با ایرانی ها حال میکنم.
سپیده زیر نگاه منتظر سازش دهن دره عمیقی کرد
- خوابت میاد؟
-نه عمو بزار چتم رو بکنم. ببین چه مویی داره دلم میخواد اینطوری موم رو رنگ کنم.حیف سارا گدا بازی درمیاره
-خودم برات میخرم جونم..
سپیده احساس سر گیجه کرد انگار دنیا دور سرش می چرخید. سازش پوزخندی بهش زد.
- خیلی خسته هستی بزار ببرمت رو تختت


صدایی از سپیده بلند نمیشد کاملا حالت سر گیجه داشت و حتی نای حرف زدن هم نداشت مثل یک بچه گربه دوست داشت خودش رو تویه بقل گرم و نرم بندازه. سازش بدون سوال سپیده رو بغل کرد و به سمت تختش برد.مدتی صبر کرد حالا سپیده کاملا به خواب رفته بود. سازش ااون حسی رو که به سارا داشت اصلا نسبت به سپیده نداشت.برای سازش سپیده یه وسیله بود شایدم یه تله. یه تله زیبا اما بی ارزش که بعد از تمام شدن شکار باید دورش ریخت.  وقتی خوب مطمعن شد که سپیده بیهوش شده سازش بلند شد و به اتاق سارا رفت خواست خیالش جمع بشه سارا هم خوابیده. همه چیز ارام بودهر دو گوسفند معصومانه به خواب رفته بودند سازش.حالا می تونست با خیال راحت دخترا رو ترک کنه و برای منزل سوزان آماده بشه.