جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب گرگ و میش(۱). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گرگ و میش(۱). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

گرگ و میش(۱)


چشم که باز کردم روی تختی بودم که این اواخر روش میخوابیدم. کمی اونطرف تر گوشۀ دیوار نادر تو خودش جمع شده بود و انگار خوابش برده باشه آروم نفس میکشید. به جز یه شرت سفید چیزی تنش نبود. نگاهم رو لیز دادم رو تنش که الان دیگه بیشتر سیاه بود. اصولا خوددارتر از این حرفهاست اما دیشب انگار تو زدنش زیاده روی کردن. تمام دیشبو بیچاره ناله کرده بود. نه خودش تونست بخوابه نه من. الان هم نمیدونم کی بود که بالاخره به صدای ناله هاش عادت کردم و چشمام گرم شد که بیدار شدم. یه لحظه خواب دیدم نادر مرده و برای همونم با وحشت پریدم. یه چند لحظه ای طول کشید تا نفسم سر جاش بیاد. تحت تاثیر خوابم دقت کردم ببینم نفس میکشه یا نه که خدا رو شکر میکشید. پس بالاخره خوابش برد. از روی تخت تا جایی که میتونستم بی صدا پایین اومدم و پتویی رو که زیرم بود رو برداشتم و انداختم روی نادر. روش به سمت دیوار دراز کشیده بود. رفتم جلوی روش تا صورتشو ببینم. پایین چشم راستش کبود بود که داشت کمرنگ تر میشد. قبل از اینکه بتونم برم مچ پامو گرفت. صداش تحت تاثیر دارو هنوزم گیج و منگ بود:
-دختر خاله؟ تو قاطی چی شدی؟
فکم که شکسته بود و باند پیچی محکم دورش اجازه نمیداد حرف بزنم اما سعی کردم حداقل یه چیزی بهش بگم. هر چی باشه بیچاره به خاطر من اینجا بود:
-میترسم نادر...
-منم... میترسم... ستاره؟... اینا کی ان؟
-نمی... ففففففففف....دونم...
هر چی جون داشتم صرف همین چند کلمه شده بود انگار. نا نداشتم. همونجا کنار دیوار نشستم کنارش و نگاهش کردم. اون هم به من نگاه میکرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. هر چی من به قول فیکرت چموش بازی در می آوردم نتیجه اشو نادر میدید. منظورش از چموش بازی دیدن چیزیه که میخواد و من نمیتونم. یه کیسۀ پلاستیکی سیاه رنگ بزرگ فکر کنم اندازۀ قد یه آدم توی یه اتاقه که هر روز میریم اونجا و... یه چیزی توشه که انگار باید با لمسش چیزی ببینم اما چیزی نمیبینم... توی کیسه هم نمیدونم چیه که بتونم یه چیزی ردیف کنم و تحویلش بدم. یه بار امتحان کردم و جوابشو نادر داد. فیکرت خودش با انبر یکی از ناخونهای نادر رو کشید. هر چی تلاش میکنم ببینم نمیتونم. سر همونه که فیکرت با نادر بد تا میکنه. الان یه هفته بود که اینجا بودیم و بلا نمونده بود که فیکرت سر نادر نیاورده باشه. از گرسنگی و کتک بگیر تا شکنجه های روحی. اما با فیکرت همیشه یه بدتری هم هست. ای کاش همون روز تو باغ خاله زیر مشت و لگدش کشته بود منو. اونجوری همگیمون الان خلاص شده بودیم. راستی؟ کاوه کجاست؟ آخرین بار قبل از رفتنمون به شاوشات بود که دیدمش. قبل از... سلما. نه... دلیل سختگیری فیکرت سلماست. منو مسبب مرگش میدونه. شایدم حق داشته باشه. مثل اینکه من تو زندگی هر کی پا میذارم زندگیش به گا میره. مثل همین نادر بدبخت. با صدای قار و قور شکم نادر به خودم میام. تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که حواسشو پرت کنم. هر چند آخرین باری رو که خودمم غذا خوردم رو یادم نمی اومد:
-نادر؟
-هیم؟
-خیلی دردت اومد دیشب؟
-فکر کنم مچ پام در رفته باشه... نمیدونم... یعنی...
صداش بیش از حد ضعیف و ناله مانند بود. پشیمون شدم. بذار بخوابه. حداقل امیدوارم بتونه:
-بخواب نادر... ببخشید...
-مرسی دختر خاله...
با یه فشار ملایم به مچ پام ولم کرد و خودشو بیشتر تو پتو پیچید. بذار بخوابه بیچاره... تو اتاق سیمانی که من و نادر هر دو توش زندانی بودیم یه پنچره بود که جلوشو با میله به صورت به اضافه ای پوشونده بودن. جلوش یه طاقچه یا سکو به عرض نیم متر از دیوار بیرون زده بود که رفتم و توش نشستم. از پنجره بیرون و آسمونو نگاه میکردم. ماه امشب قرص کامل بود. تک و توک هم ستاره ها دورش چشمک میزدن. به پشت تکیه دادم و خیره شدم به ماه. همه چیز بیش از حد از دستم در رفته بود که بخوام کنترلی روش داشته باشم. میخوام بگم دلم برای نادر و خاله اینها میسوزه اما... وقتی کاری از دستم بر میاد باید انجامش بدم تا نادر برگرده و بره پیش خاله اینها. باید با فیکرت یه قرارداد ببندم. در مقابل آزادی نادر هر چی ازم بخواد براش انجام میدم. مثل یه دختر که برای پدرش از روی محبت و رضایت کار انجام میده. من راه در رو ندارم اما نادر اینها چرا. فرض میکنم فیکرت ناپدریمه... درسته که کارهایی که ازم میخواد احتمالا باعث مرگ خیلیها خواهد شد اما نمیشناسمشون... اگه نادر طوریش بشه... به نظرم هر چی بیشتر تقلا میکنم همونقدر بیشتر فرو میریم... فعلا نادر از همه چیز واجب تره. افه چی گفت؟ گفت که از من پنجاه و خورده ای بزرگتره. پس اگه من ۱۷ ساله باشم فیکرت میشه شصت و خرده ای ساله... مگه چقدر دیگه قراره طبیعی عمر کنه؟ تازه با اینهمه دشمنی که افه داره و طرز زندگیش فکر نمیکنم چیز زیادی از اسارتم مونده باشه. بالاخره یکی یه جا ترتیبشو میده... اما اگه؟ نه... افه میگفت قراره منو به عنوان یه اسلحۀ مخفی استفاده کنه. فکر نمیکنم اونقدر احمق باشه که بخواد راجع به من جار بزنه. اگه کسی راجع به من ندونه و براش جالب نباشم هم میتونم خودمو بعد از مردن افه گم و گور کنم. با این فکرها یه کم خیالم راحت تر شد. ایندفعه که فیکرت اومد سراغم باهاش حرف میزنم... شایدم بهتر باشه... آره! همین الان میرم. نمیدونم ساعت چنده اما... بلند شدم و رفتم سمت در. محتاطانه ضربه هایی به در آهنی و سرد زدم که هم نادرو بیدار نکنم هم اگه کسی بیرونه صدای درو بشنوه. اما انگار کسی نبود. اینبار رفتم و دراز کشیدم رو تخت که بعد از برداشتن پتو حالا دیگه فنرهاش مونده بود... بازم فنرهای سرد راحتتر از زمین سیمانیه...
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که یک عالمه آب سرد خالی شد روم. وحشتزده از خواب پریدم و قبل از اینکه بفهمم چی شده دو نفر داشتن کشون کشون منو میبردن بیرون. ازدر که میرفتیم بیرون یه راهروی گچی سفید قرار داشت که نیمۀ پایینشو یه رنگ سبز آبی مزخرف زده بودن. یه جاهای راهرو دیوارها مثل رد سوراخ و بیش از حد شبیه هم گچ دیوار ریخته بود. حدس زدم کسی به اینجا شلیک کرده یا همچین چیزی. فقط باید صبر میکردم ببینم کجا میبرنم. داشتم از سرما میلرزیدم و همین فک دردناکمو دردناکتر میکرد. اونقدر غافلگیر شده بودم که فرصت نکردم ببینم نادر کجاست. از محوطۀ راهرو که رد شدیم یکی از مردها در آهنی آبی رنگ رو باز کرد به جایی مثل یه حیاط کوچیک. باد سردی به طرز وحشتناکی توی حیاط کوچیک میپیچید و موهای سرد و خیسمو مثل شلاقهای مویی میکوبید تو صورتم. جاشون طوری درد میگرفت که فکر میکردم از جاشون خون میاد.... هوا گرگ و میش بود داشت صبح میشد انگار. خیلی نگذشت که وارد اتاقی شدم خدا رو شکر گرم. اونهایی که منو آورده بودن داخل اتاق نیومدن. فقط منو هول دادن تو و صدای قفل در رو شنیدم که پشت سرم قفل شد. همونطور که میلرزیدم به اتاق نگاه کردم. قلبم اومده بود تو حلقم و باید یه کم آروم میشدم. مخصوصا حالا که بر خلاف انتظارم کسی تو اتاق نبود. کمی وقت بود که آرومتر بشم و به تصمیمی که دیشب گرفته بودم قطعیت بدم. مخصوصا تصویری که از نادر و اون دستبند ها و قطار دیده بودم بهم میگفت جون نادر در هر صورت اینجا در خطره و باید از رفتنش و رسیدنش به مقصد کاملا مطمئن بشم. مطمئنم نادر اونقدر پسر عاقلی هست که خاله اینها رو مجبور کنه از اونجا برن مخصوصا بعد از بلاهایی که اینجا سرش اومد...
یه والور قدیمی وسط اتاق بود که رفتم و نشستم کنارش. عجیبه. من والور رو فقط تو تلویزیون دیده بودم. گرماش باعث شد یه کم حالم سر جاش بیاد. اون طرف رو به روی دری که ازش وارد شده بودم یه در دیگه هم بود. چوبی و رنگ و رو رفته که انگار یه روز رنگش آبی بوده. به نظرم هر کی این خراب شده رو رنگ کرده بوده یا به جز رنگ آبی چیزی دم دستش نبوده یا هم اینکه عجیب آدم دپرسی بوده... از اونجا که کنار والور نشسته بودم سمت راست در یه میز فلزی یک در یک بود با یه کیف مشکی شبیه سامسونت. اما درش بسته بود و نفهمیدم توش چیه. کنار میز هم دو تا صندلی از جنس میزه. سعی کردم تا جایی که میتونم به والور کرم زرد سالخورده نزدیک بشینم تا موهامم خشک بشه. ای کاش نادر هم اینجا بود. طفلکی الان سردشه حتما. داشتم موهامو گرم میکردم که در آبی رنگ رو به رویی باز شد و افه همراه یه مرد نسبتا جوون وارد شدن. این چند روزه فهمیده بودم که افه منتظر یه حرکت غلطه تا بره سر وقت نادر. با فیکرت بیشرف مشکلی نداشتم اما... مردی که همراهش بود... چرا به هر چی دست میزد قرمز میشد؟ قرمز خیلی تیره... مثل رنگ... سرخ خون... کف دستش یه همچون رنگی از خودش به جا میذاشت. افه داشت رد نگاه منو نگاه میکرد:
-برشان؟ داری به چی نگاه میکنی؟
به خودم اومدم. سریع رفتم سمت افه. به رسم ترکها دستشو بوسیدم و گذاشتم رو پیشونیم. فقط میخواستم نشونش بدم که براش احترام قائلم و قصد سوئی ندارم. اولین بار بود همچین حرکتی از من میدید و نگاهش بیش از حد متعجب به من خیره مونده بود:
-خیر باشه برشان...
با اینکه فکم درد میکرد اما از لای لبام زمزمه میکردم:
-خیره به خدا... خیره... فقط باید باهات حرف بزنم... چی میشه؟ بذار بهت بگم... یه تصمیمی گرفتم...
حالت نگاهش طوری بود که انگار میدونست چی میخوام بگم:
-حدس میزنم چی میخوای ازم اما... احترام احترام میاره... حالا که تو رسم کوچیکتری رو به جا آوردی منم رسم بزرگتری رو به جا میارم...
-بگم؟
-بگو...
نگاهی کردم به مرد غریبه. افه انگار منظورمو فهمید و به انگلیسی رو به مرد گفت:
-تئودور؟ میتونی یه کمی تنهامون بذاری؟ دخترمون خجالت میکشه حرفشو بزنه...
تئودور سرشو به علامت رضایت تکون داد و رفت بیرون. وقتی تنها شدیم فیکرت خیلی آروم سرشو آورد بیخ گوشم و زمزمه کرد:
-چرا جلوی تئو حرف نزدی؟
-کف... کف دست اون آقاهه... تئو... تئودور... به هر چی که دست میزنه... قرمز میشه...
-کجاها؟ من که چیزی نمیبینم...
-پس فقط یه نشونه اس که من دیدم... اما دیدم...
-ببین؟ حالا این شد! امروز آفتاب از کدوم طرف در اومده که اینقدر داری منو شرمنده میکنی خانوم کوچولو؟
-فیکرت دده...
ابروهای فیکرت طوری از تعجب بالا رفت که فکر کردم الان با موهاش قاطی میشه:
-فیکرت دده؟! گوشم درست میشنوه؟!
-من که راه فرار ندارم... دارم؟ با خودم فکر کردم... فرض میکنم تو ناپد... یعنی پدرمی! از این به بعد حرف حرف تو میشه فقط...
-گوشم با توئه دختر...
-نادرو... بفرستش بره...
-من فکر کردم الان بازم کاوه رو میخوای...
-من دیگه از شما هیچی نمیخوام فیکرت دده... شما فقط همین یه لطفو بکن به من... ببین چه جوری برات جبران میکنم محبتتو...
فیکرت از بالا تا پایین متفکرانه براندازم میکرد. سکوتشو دوست نداشتم. سکوت فیکرت تا اینجا همیشه یه چیز بد و دردناک پشتش داشته. همین باعث شد که حرفمو ادامه بدم:
-قول بده که وقتی گذاشتی رفت پیش خانواده اش... دست از سرشون بر میداری...
-این که شد دو تا چیز! هم بفرستمش بره هم کاری به کارشون نداشته باشم... دیگه چی؟ لابد کاوه رم...
-نه... فقط نادر اینها... در عوضش هر کاری بخوای میکنم و... کوچیکترین چیزی رو که فهمیدم حتی اگه نخوای هم بهت میگم... مثل الان... دیدی بهت گفتم که دستاش... این آقاهه کیه راستی؟
-یکی که میتونه کمکت کنه نیروتو کنترل کنی... اما انگار باید یه کم حواسمون بیشتر بهش باشه... تئودور!!!! میتونی بیای!
تئودور خیلی سریع برگشت داخل:
-فیکرت دده؟ پس قول من چی؟
-انجام شده بدون... اما اینم بدون دختر! کوچکترین خبط و خطایی از طرف تو یعنی لغو قراردادمون... اونوقت...
-از کجا بدونم بلایی سرشون...
-آخه احمق جون! مرده ها برای کنترل تو چه کاربردی دارن؟
راست میگفت. اما منم اونقدر احمق نیستم... باید یه راهی برای کنترل اینکه نادر اینها سالم و سر حالن پیدا میکردم. و به تنها چیزی که اعتماد دارم چشمای خودمه. خودم میرم و از دور بهشون سر میزنم... با تک سرفۀ افه به خودم اومدم. حواسمو جمع کردم. دقیق تر که به مرد نگاه کردم در ظاهر فقط یه مرد معمولی بود. با صورت خیلی سه تیغه و مرتب و... نه! یعنی اشتباه میکنم؟ این عطر چرا اولش که مردک رو دیدم به دماغم نخورد؟ یعنی حواسم اینقدر پرت نادر بوده که این بو رو نفهمیدم؟ این... تا حالا همچین بویی به دماغم نخورده تو کل زندگیم البته تا قبل از اینکه بریم تو اتاق اون کیسه هه... اولین بار اونجا بود که به مشامم خورد. نمیشه توصیفش کرد. فقط میتونم بگم اگه بهشت واقعا وجود داشته باشه شرط میبندم همچین عطری توش بپیچه... افه داشت با تعجب نگاهم میکرد. به حرکاتم فکر نمیکردم. تحت تاثیر اون بو انگار هیپنوتیزم شده باشم. طوری دماغم از این بو پر شده بود که نمیفهمیدم چی کار میکنم. به خودم که اومدم دیدم دارم مرد رو از نزدیک بو میکنم و اونم داشت با تعجب نگاه میکرد. تعجب افه وقتی بیشتر شد که گفتم:
-فیکرت بی؟ این آقا بوی همون اتاقی رو میده که هر روز میریم توش... چه بوی خوبی!
صدای فیکرت اونقدر متعجب بود که بتونم بفهمم نفهمیده منظورم چیه:
-یه چیزی مثل... راجع به کدوم بو حرف میزنی؟ اینجا که... بویی نمیاد...
عجیبه. من هر وقت میرفتم تو اون اتاق طوری فضاش از این بو پر بود که فکر کردم همه این بو رو حس میکنن... پس اون چیزی که من نمیتونستم ببینم و نادر بیچاره اینقدر به خاطرش کتک خورد این بو بوده!! حالا هم این مرد سی و چند ساله منبع اون عطریه که فقط من بوش رو میفهمم انگار. مستقیم رو به روش ایستاده بودم و برای اولین بار بود که بعد از کاوه یه غریبه برام اینقدر مهم شده بود. چشماش قهوه ای روشن بودن و پوستش سرخ و سفید. موهاشم رنگ چشماش بود.
-میتونم بهتون دست بزنم آقا؟
به انگلیسی بریتانیایی جوابمو داد:
-مشکلی نیست...
وقتی دستمو گذاشتم رو بازوش مثل یه سونامی اون بو زد بهم و ازم رد شد. جلوی روم یه دشت بود از رزهای سیاه... و این عطر از اونها می اومد. افق سرخ رنگ پس زمینۀ گلهایی که تو دست باد تکون میخوردن و مثل موجهای سیاه به سمت من حرکت میکردن. باد میزد و عطر گلهای سیاه رو به صورت و وجودم میکشید. دستمو برداشتم. این صحنه هر چی که بود به طرز عجیبی آرومم کرده بود. اما چون خودم خواسته بودم ببینم وقتی دستمو برداشتم اونقدر خسته بودم که همونجا نشستم رو زمین. افه بازومو گرفت و منو کشوند تا روی صندلی و منو نشوند روش.
-وامونده... باز غش کرد... یکی دیگه از مواردی که روش کار میکنی همین غش و ضعف این دختره اس... تو هم بشین اینجا... من از بیرون حواسم بهتونه... اگه بخوای چموش بازی...
مرد که انگار زبونش انگلیسی بود سر تکون داد:
-مستر فیکرت... به نظرم قراره زبون همدیگه رو خیلی هم خوب بفهمیم... اگه کمک لازم داشتم بهت میگم...
افه با گفتن هر جور راحتی اومد سمت من و خم شد روم:
-اگه با تئودور همکاری کردی... به جز چیزایی که ازم خواستی یه وعده غذای گرم و خوشمزه هم انتظار نادرو میکشه... پس حواستو جمع کن... ببینم چیکار میکنی...
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم. افه که رفت  تئودور اومد و نشست روی اون یکی صندلی. پاهامو کشیدم رو صندلی و تو سینه ام جمع کردم:
-تا حالا رز مشکی ندیده بودم...
-اگه با من حرف میزنی باید انگلیسی حرف بزنی دختر جون... من زبونتو نمیفهمم...
-میگم من تا حالا رز سیاه ندیده بودم...
-قشنگ بودن؟
-خیلی!
-اگه دختر خوبی باشی بیشتر اجازه میدم بری اونجا... هر چقدرم که دلت بخواد میتونی بمونی... حالا... میخوام یه چیزی نشونت بدم...
تئودور بلند شد و کیف روی میزو باز کرد. توش فقط چند تا کاغذ سفید بود و یه خودکار. منو باش که به عادت افه فکر میکردم الان توش پر از وسائل شکنجه اس. این انگار با کاغذبازی کار خودشو راه میندازه... مرد یه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن. موقع نوشتن گاهی دست میکشید و با دقت فکر میکرد. و باز دوباره مینوشت. وقتی کارش تموم شد کاغذو با اون خودکار گذاشت جلوی من. خوندم. اما از سؤالاتش چیزی نفهمیدم. راجع به یه نفر که نمیدونستم کیه سؤال میپرسید:
-جواباشونو بنویس...
-چیو؟!
-هر چی که میبینی...
-اما من که جواباشونو نمیدونم آخه...
-جواباشو الان خودم نشونت میدم... تو فقط ببین... بعدم بنویس...
تا بخوام بفهمم دستاشو گذاشت رو بازوهام و...
نور چراغ قوه رو که تو تاریکی به سرعت تلو تلو میخورد و از این دیوار به اون دیوار میلغزید حواسمو جمع کرد. شکممو کشیدم تو و کاملا چسبیدم به دیوار پشتم. صدای مرد نفس زنان تو سیستم خشک و قدیمی فاضلاب میپیچید و اکو میشد:
-کی اونجاس؟ دارم میگم کی اونجاس؟
انگار یکی برام سورپرایز در نظر گرفته بوده اینبار. پوزخند زدم. احمقها! امشب شوخیشون گرفته انگار... هم مکانی که در نظر گرفتن هم این مهمون ناخونده... حدس میزنم بدونم کار کیه. وقتی ریدم تو احوالاتش میفهمه.
-کی اونجاس؟ جواب بده...
کی میخوای باشه بدبخت؟ البته که اجل امشب اومده بهت یه حال اساسی بده. همه چیز از مدتها پیش ارزیابی شده بود و مو لای درزش نمیرفت. فقط باید منتظر میموندم... منتظر... منتظر... رابطۀ صدا و نور رو که تو سرم محاسبه میکردم بیشتر برام یه بازی فکری بود. این کارها مثل عادته... مثل غریزه اس... مثل یه عقاب که خودشو با شکارش تنظیم میکنه و چنگالهاشو برای گرفتن طعمه اش باز میذاره... منم باتوم برقی رو یه دور تو دستم چرخوندم و کاملا غریزی دستم بالا رفت. اونقدر تاریک بود که نخوام دقیق بفهمم از کجاش زدم اما بوی خون تازه میگفت ضربه ام زخم عمیق و بزرگی ایجاد کرده. این بو رو حتی از اسم خودم هم بهتر میشناسم. بوی خون... به ضخمی زمان و به شیرینی گناه... چند لحظه طول کشید تا صدای نفسهای نامنظم قطع شدن. خم شدم پایین تر و با دقت گوش کردم. اطرافم رو از بالا تا پایین حفظ بودم. تک تک خشتهای خونه رو میشناختم و برای همین هم چراغ قوه ننداختم. میدونستم کجا داریم میریم. دستامو انداختم زیر بغلهای مرد و کشیدمش بالا تو بغلم. سرش خیس و سنگین افتاد رو سینه ام:
-آفرین پسر خوب... بمیر... بمیر که دیگه لازم نیستی...
خش خش خفۀ کشیده شدن مرد روی سنگهای خیس و بارون خورده خفیف تر از اونی بود که کسی بخواد بشنوه... هر چند زیاد فرقی نمیکرد که کسی صدایی بشنوه یا نه... حالا دیگه من خودم اینجام هرچند سایه ام خیلی زودتر از خودم روی این خانواده افتاده... و این یعنی کسی قرار نیست چیزی بشنوه یا زنده بمونه... به همین سادگی... آروم آروم مرد رو کشوندم تا ورودی انحرافی فاضلاب و پرتش کردم داخل آب. اما قبل از رفتن و شسته شدنش یه ضربۀ محکم دیگه با باتوم زدم تو سرش تا مطمئن بشم همه چیز تمومه... دستمو که گذاشتم رو نبضش چیزی نداشت... از اینجا به بعدش کار آب و فیزیک بود... تا یه مرگ از پیش برنامه ریزی شده رو تصادفی و طبیعی جلوه بده... بند چراغ قوه اشو بستم دور مچ دستش. دوباره برگشتم تو سیستم اصلی که سالهاست خشک شده... با انداختن چراغ قوه ای که به پیشونی کلاهم وصل بود محوطۀ دیوار مصنوعی رو سریع پیدا کردم. شروع کردم به برداشتن آجرها و وقتی پنج دقیقۀ بعد کارم تموم شد یه ردیف میلۀ منحنی فلزی که بالای هم به دیوار چسبیده بودن جلوی روم بود که به سمت مقصدم میرفت. چراغ قوۀ روی پیشونیم رو خاموش کردم. از اینجا به بعدشو مثل کف دستم حفظ بودم و فقط چشم دل لازم بود. افتادن نور روی آجرها عصبیم میکرد. اینو از بچگی میدونستم و لازم نداشتم دوباره امتحان کنم... محوطۀ گرد و آجری دورم به اندازه ای تنگ بود که بتونم در صورت لزوم از دستها و پاهام کمک بگیرم و با فشار و کجکی بالا برم. وقتی به آخرین یا همون بالاترین پلۀ فلزی رسیدم مجبور شدم دستامو به دیوار بگیرم تا نیوفتم. حالا دیگه رو بالاترین پله جفت پا ایستاده بودم و داشتم بالا رو نگاه میکردم. تو نور چراغ قوه تونستم پله ای رو که حدود نیم متری از نوک دستم فاصله داشت رو ببینم. یه پرش درست و حساب شده کافی بود تا بتونم میله رو بگیرم و خودمو بالا بکشم. بعد از اون دیگه فقط خودمو کشیدم تو محوطۀ خالی و تاریک بالای میلۀ فلزی و با خیال راحت نشستم. حالا دیگه میتونستم نفس راحتی بکشم و... دستکشهامو در آوردم و به رد زخمی که تو کف دست چپم بود خیره شدم...
...............................................
-نفس بکش!!! حبسش نکن! نفستو بده بیرون! میخوای خودتو بکشی مگه؟ دختر...
تمام موهای بدنم سیخ شده بود و چنگ مونده بودم. وقتی این مرد بهم دست میزد تصاویر وحشتناکی میدیدم که از محدودۀ توانایی و تحملم به شدت خارج بود. فقط یه هیولا میتونست چنین افکاری رو در بطن خودش ذخیره کنه... تا حالا هر چی دیده بودم چیزهایی بودن که یا اتفاق افتاده بودن یا قرار بود اتفاق بیوفتن... قلبم طوری میزد که انگار بخواد قفسۀ سینه امو بشکنه و بیاد بیرون. با پهلوم به مرد تنه زدم که بزنمش کنار اما بازوهامو محکمتر گرفت تو دستاش. دیگه نمیخواستم ببینم. تب کرده بودم و غرق عرق تا جایی که قدرت بدنیم اجازه میداد سعی میکردم از تو دستهای قویش بلغزم و بیام بیرون اما اون از من خیلی قویتر بود انگار. هردومون از تقلای اون یکی به نفس زدن افتاده بودیم. اما اون برد. وحشتزده و نفس زنان نالیدم:
-بهم دست نزن! افه!!!! افه!!!! کمک!!! نذار بهم دست بزنه!!!! نه!!! بهم دست نزن!!!
-تا وقتی میترسی همینه که هست... نترس... من پیشتم...
-ولم... کن... نه...
مرد پیشونی عرق کرده اش رو گذاشت رو پیشونیم و محکمتر نگهم داشت... خدایا! نمیخوام ببینم!!!
................................................
دستمو انداختم و بالای سرم اونقدر گردوندم تا خورد به یه قلاب مانند. یه چیزی مثل یه... چهار گوش بود و داخلش خالی. انگشتامو کردم توش و خیلی ملایم کشیدمش. متعاقبش صدای باز شدن دری در حدود نیم متریم پشت سرم به گوشم خورد. برگشتم و خودمو بی صدا کشوندم مستقیم داخل اتاق دختر کوچولو. ورودی که ازش وارد شدم پشت تابلوی بزرگی بود از بهشت... این نقاشی رو خیلی دوست داشتم... رنگهاش گرم بود. البته الان که شب بود و چیزی نمیدیدم. اما قبلا تو روز و روشنایی اونقدر دیده بودمش که تمامشو از بر بودم. اونقدر از بر که دوباره بتونم بکشمش... شایدم کشیدمش... بذار ببینم کی وقت میشه... عطر اتاق با عطری که بهش عادت داشتم فرق داشت. صاحب جدید یعنی عطر جدید... صدایی تو گوشم زمزمه کرد که با دستگاه دستکاری شده بود. نمیتونستم بفهمم مخاطبم مرده یا زن. فقط قبل از برقراری ارتباط ماشین بهم اسم کاربری طرفمو میگه و تا آخر کارم فقط با همون یک نفر در ارتباطم:
-دختره اس؟ اووووف.... دختر کوچولوها رو خیلی دوست دارم...
جوابی ندادم اما... پدوفیل کثافت... بر خلاف تو من از بچه ها خوشم نمیاد چون پاکترین و بیگناهترین موجودات روی زمینن. تنها چیزی که موقع مردن یه بچه بهم آرامش میده اینه که این دنیای کثیفو به مقصد یه جای بهتر ترک میکنه... حتی اگه بعد از این دنیا نابودی و تباهی باشه هم باز از اینجا خیلی بهتره... سری به علامت مثبت تکون دادم. میدونستم که اتاقها با دوربینهای مادون قرمز دیده میشن. وقتی یکی بیش از حد میدونست و میفهمید و در نتیجه اسمش میرفت تو لیست سیاه یا بهتر بگم وقت مردنش میشد اولین اتفاقی که براش می افتاد این دوربینهای مادون قرمز بودن. چیز بعدی که براش اتفاق می افتاد من بودم. ماهها طعمه هامو تعقیب میکردم و جایی که زندگی میکردن رو از بر بودم. اصولا خودشون موارد پیش پا افتاده رو رفع و رجوع میکنن. پای من وقتی به ماجرا باز میشه که یکی بخواد به یکی دیگه اولتیماتوم تصویری بده. حالا هم برای من تاریکی بود و برای اونهایی که میخواستن ببینن روشنایی. صدای تو گوشم تو خلسه ای مریض فرو رفته بود وقتی گفت:
-میدونی؟ خیلی دوست دارم ترس رو تو نگاه حریفم ببینم... میتونی بیدارش کنی و رو به من...
-اگه حریف تو این دختر بچۀ پنج ساله اس... پس واقعا حالت رقت باره رابین هود... این برنامۀ من نیست... بیماریهاتونو برای خودتون نگه دارین لطفا...
-تو از بیماری چی میدونی پسر کوچولو؟
سکوت کرد. این یعنی دلخوره. اما دلخوری اون نه برام مهم بود نه خطری داشت. کاربر رابین هود همیشه اینجور مواقع حریص میشد و جو میگرفتش... اما بهتر از من کسی تو این کار نداشتن پس میتونن حداقل یه کم هم که شده همراه تفریحشون حرص بخورن... من کارمو همونجوری که میدونم درسته انجام میدم. آروم رفتم سمت تخت یک نفرۀ بچه و خم شدم روی دختر کوچولو. ملایم بلندش کردم. سبک بود. یه دختربچۀ پنج ساله برای یه مرد ۴۵ ساله به سبکی یه خوابه... میدونم که دخترک خوابش سنگینه... به این راحتیها قرار نیس بیدار بشه. آروم و بدون عجله میرم سمت حمومی که تو اتاقشه. میذارمش تو وان. ناله ای میکنه اما بیدار نمیشه...
-نه! صبر کن! نظرم عوض شده... یه فکر بهتر دا...
-الان دیگه دیره. این برات درسی میشه که برای دفعۀ بعدی حواستو جمع کنی... هر چی گفته بودی... همونم تحویل میگیری...
-این کارت رو بی جواب نمیذارم... یادت بمونه... ابزار...
-نگران نباش رابین هود... حتی میتونم بگم که برای اینکه یادم بمونه... مینویسم... همۀ مشتریهام یادم می مونن... چه قاتل چه مقتول...
شستمو به علامت شروع کارم بالا گرفتم. جوابی از کاربر رابین هود نیومد. تو این خونه احساس یه پسر بچه رو دارم تو اسباب بازی فروشی. تکیه دادم به لبۀ وان و با تمام زورم فشارش دادم. زیرش یه محوطۀ خالی بود. خیلی سریع دبه ای رو که لازم داشتم برداشتم و خالیش کردم روی دختر بچه. یه لحظه چشماش باز شد اما منو نمیدید. میدونستم که فقط یه واکنش طبیعیه. وگرنه اونهمه اسید برای این دختر کوچولو بیش از حد کافی بود. نمیتونستم وقت تلف کنم. دبه رو دوباره گذاشتم تو محوطۀ زیر وان. انگار چند تا ضربۀ گیج زد به دیوارۀ وان. ایستادم که حواسم بهش باشه اما انگار لازم نبود. تو نور چراغ قوه میدیدم که چطور داره از هم باز میشه. قل قل میکنه و پخش میشه تو اسید اطرافش. خیلی سریع تر از اون که فکرشو بکنی بدن ظریفش تو اسید حل شد و از سوراخ فاضلاب رفت پایین... کار با بچه ها همیشه ساده اس و سریع... بزرگتران که دردسر میشن... خش خش خفه ای از میکروفون سمت رابین هود می اومد... به نظر نوبت نفر بعدی بود...
.ادامه دارد...