جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دوازدهم). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکوت بره ها (قسمت دوازدهم). نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت دوازدهم)

نوشته: ایول

پیدا کردن کامیلا به نظرم کار سختی میرسید مخصوصا وقتی همه چیز با دوربین طوری تحت نظر بود که هیچکس بدون سین جیم نمیتونست نفس اضافه بکشه. میدونستم که نمیتونم دوره بیوفتم تو محوطه و دنبال بخش پسرا و در نتیجه کامیلا بگردم. اگه کسی راجع به پسرا نمیدونست پس یعنی خوب قایمشون کرده بودن و کسی نبود که بخواد راهنماییم کنه. اما تو قلبم تصمیم قاطعانه گرفته بودم که هرجوری شده از اینجا برم. مرده یا زنده اش برام فرقی نمیکرد. زندگی برای من تموم شده بود. حالا دیگه فقط نفس کشیدن بود و خوابیدن زیر کس و ناکس و نقش بازی کردن. اسمشو که نمیشه زندگی گذاشت اما هر چی که بود دیگه ازش خسته شده بودم و طاقتم طاق. دیگه تحملشو نداشتم. اما برای رهایی نباید میذاشتم کسی بفهمه تو کله ام چی میگذره. حالا که قرار بود بقیه برام تصمیم بگیرن و زندگی منو داغون کنن من هم نمیذارم.
-فاطما؟ چرا سینان میگفت این کامیلاهه خطرناکه؟... به نظرت راست میگه؟
-نمیخوام بترسونمت اما... حواستو جمع کن... هیشکی به اندازۀ خود سینان خطرناک نیست...
-منظورت چیه؟
-هیچی... بیخیال... فقط خواهشا سریع خوب شو... خیلی نگرانتم... خوب؟
تو دلم پوزخندی زدم. همه اش تهدید و همه اش اخطار... سینان خطرناکه. اومیت خطرناکه. فلانی خطرناکه بهمانی خطرناکه. پس تو این خراب شده کی خطرناک نیست؟ منی که مثلا بی آزارم هم انگار سرم درد میکنه واسه دردسر. بقیه که دیگه جای خودشون دارن. دلم برای فاطما یه لحظه سوخت که نمیدونست من چه قصدی دارم. برگشتم و پشتمو کردم به فاطما و تو بغل گرمش آروم گرفتم. نمیدونم فاطما کی بود یا چی داشت اما بازوهای مهربونش که دورم حلقه شده بود مثل مسکن آرومم میکرد. اونقدر آروم که تا حدی افکار خودکشیم آروم گرفت... نمیدونم کی خوابم برده بود که با لمس دستی که نشست رو کمر شلوارم وحشتزده از خواب پریدم. دکتر بود بازم. تو خواب عمیق, جدا شدن فاطما از خودم و بلند شدنش رو نفهمیده بودم.
-چیکار میکنی؟
اما فاطما بود که جوابمو داد:
-بذار کارشو بکنه... الان تموم میشه...
-نمیخوام بهم دست بزنی حیوون! گفتم که خودم میگم!!!!! ولم کن!!!!
همونطور که با هم گلاویز بودیم با باز شدن در هر جفتمون یه لحظه متوقف شدیم. اومیت بود. سابقه نداشت اینموقع شب بیاد اینجا. تیپ همیشگیشو زده بود و وارد نشده عطرش مشاممو پر کرد. عطری که از ترسم چندین روز بود بوش نکرده بودم.
-این وحشی بازیها واسه چیه دختر؟ چرا نمیذاری مثل آدم کارشو بکنه؟
خودمو از تو دستای دکتر بیحال بیرون کشیدم و کمی اونورتر خودمو رو تخت مچاله کردم. سرمای بدنم به شدت اذیتم میکرد. همونطور که سعی مذبوحانه میکردم که جاهای مختلف بدنم رو ها کنم, به اومیت خیره مونده بودم. تو نگاهش یه جور دقت و ذکاوت...یا بهتر بگم عدم اعتماد بود که تا حالا ندیده بودم. قبلا وقتی نگاهم میکرد شیطنت میدیدم چاشنی محبت و عشق اما الان... نگاهش به شدت موشکافانه بود و انگار یه جورایی بو برده بود تو سرم چی میگذره. مطمئنا حالا شیش دنگ حواسش جمع شده بود که من مترصد فرصتم که کار دستشون بدم:
-شما برین... من حواسم هست بهش... اگه چیزی شد بهت خبر میدم...
-فقط مثل اوندفعه نکنی... که خوابت ببره... خودت اونوقت جواب سینانو میدی...
تمسخر صدای دکتر طوری معلوم بود که حتی من هم فهمیدمش. کمی دلم برای اومیت سوخت که بی تقصیر اینطوری متلک میشنوه. اما حسم فقط یه لحظه بود. هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. تو این خراب شده باید فکر اینجور چیزاشم باشه. با اشارۀ سر اومیت که یه لبخند محو و معنی دار همراهش بود, دکتر و فاطما اتاق رو ترک کردن. اومیت که درو پشت اونا بست تکیه داد به در و خیره شد به من. داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد. سنگینی نگاهش اونقدر بود که حس میکردم داره لهم میکنه. بیشتر از اینکه عصبانی باشه نگاهش پر از سرزنش بود و دلخوری. اومد و پشتش به من نشست رو لبۀ تختم. دستاشو گذاشت پشتش رو تخت و تکیه داد به دستاش. به پهلوم خودمو بغل کرده بودم و زانوهام جمع تو شکمم از سرمای بیش از حد میلرزیدم. از اونشب به اینور اولین بار بود که اومده بود اینجا. با اینکه اصلا حال نداشتم اما خودمو برای همه جور واکنش خشنی از طرف اومیت آماده کردم. اما نمیدونم چرا چیزی نمیگفت. مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم.
-خو..خوش... اومدین...
جوابش سرد و بی احساس و بی ربط بود.
-خیلی که خونریزی نداشتی این چند روزه؟
-نه... دکتر همه اش چک میکنه...
-مثل همونطوری که موقع اومدنم داشتی میذاشتی چک کنه؟
-زور میگه... ازش بدم میاد...
-از من چی؟ بدت میاد؟
هر جفتمونم خوب جواب این سؤال رو میدونستیم. یا اگه بهتر بخوام بگم دیگه نمیدونستیم.
-تو.. فرق میکنی...نمیدونم...برای چی...
برگشت طرف من و نگاهم کرد. چقدر نیمرخ صورتش قشنگ بود. هر چند ازش دلخور بودم احساس ضد و نقیضی داشتم. چقدر دلم میخواست الان زبری ته ریششو رو پوستم حس کنم. اما خیلی هم خسته بودم و دلگیر. هر چند حرفهای پینار واقعیت درستی بود که نمیشد نادیده اش گرفت. اومیت از من خیلی بزرگتر بود. از اون گذشته خودش بیرون از اینجا خانواده داشت. بعدشم... اما نمیدونم چرا دلم میخواست اومیت عکس العمل متفاوت تری نسبت به بچه امون از خودش نشون میداد. چه میدونم؟ فقط میدونم که یه چیزی مثل قبل نبود دیگه. حالا چی دیگه نمیدونم. الان اومیت یه زانوشو گذاشته بود رو تخت و صورتش تمام رخ به طرف من بود. با اینکه جمله اش سوال نبود اما نمیدونم چرا حس کردم منتظر جوابه:
-حدس میزنم اونقدر ازم بدت میاد که بیدارم نکردی...
-من... مسئله... یعنی... نمیخواستم... آخه... پینار میگفت... یعنی اگه...
-حرفتو راحت بزن...
-پینار میگفت اگه شما و سینان هم هر روز قرار بود زیر کسایی که دوستشون ندارین... انتظار داشتی چیکار کنم؟
از اینکه فرصت به این خوبی از دستم رفته بود و من هنوزم اینجا گرفتار مونده بودم دلم خیلی گرفت و اشکم بی اختیار دوباره سرازیر شد. بدتر از همه اینکه نمیدونم چرا از اومیت خجالت میکشیدم. احساس نزدیکی و صمیمیتی که بینمون بود یا حداقل من احساس میکردم دیگه سر جاش نبود. دلم میخواست بغلم کنه و بهم دل داری بده. اما انگار دل کنده بودم. از اون. از این به قول معروف زندگی. از... از دیدن دوبارۀ عزیزام. دیگه چه فرقی میکرد؟ یه دفعه یاد مارال و خواهرش افتادم. راهی به جز مردن انگار نداشتم.
-من... نمیخوام همۀ عمرم اینجا جندگی کنم... میخوام... یعنی... فقط میخواستم برم...
-این دنیا کلا یه جنده خونه اس اگه از من بپرسی... همگیمون مجبوریم به موقعش برای کسایی که دوست نداریم شل کنیم... من و سینان هم مثل تو... فقط مال ما رو زندگیه که کونمون گذاشته و نمیتونیم اعتراض کنیم... کلمۀ سیف هم که نه داره... نه حالیش میشه بی پدر...
-پینار میگف...
-این توله سگ هم انگار زبونش بیش از حد درازه... چقدر زر زده جنده... اصلا واسه چی اومده بود اینجا من نمیفهمم؟
رو پینار غیرتی بودم. علیرغم بیحالی تو جام نیم خیز شدم:
-اون جنده نیس! جنده خودتی... و ... اون سینان...
اومیت زد زیر خنده. بلند شد و پتو ها رو آورد و کشید روی من. صداشو از زیر لحاف و خفه میشنیدم.
-بخورم اون دهنتو شکرپاره... کارت فقط یه خوبی داشت... اینکه فهمیدم هنوز آمادۀ از دست دادنت نیستم... خدا لعنتت کنه...
-من برای هیشکی مهم نیستم... مخصوصا تو...
-احمق جون! چند شبه نمیتونم بخوابم... همه اش فکر میکنم اگه سینان دیرتر رسیده بود و تو رفته بودی توی شوک... یا اگه خدای نکرده... نمیدونم... فقط بدون! اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی... با من طرفی...
-کاری نمیتونی بکنی...
-تو اگه جرات داری امتحان کن... اما بهت قول میدم... دفعۀ دیگه چه موفق بشی چه نشی... چه زنده باشی چه مرده... اسم خواهرت فهیمه بود؟ زنده زنده خودم پوستشو میکنم...
پس من اینجا یا یه دوست لازم داشتم یا یه معجزه. هر جفتشونم دور از دسترس به نظر میرسیدن. از فکر پوست کنده شدن فهیمه لرز به تنم افتاده بود. میدونستم که اگه اومیت وعده اشو بده حتما انجامش هم میده. سر بریدۀ دخره هنوزم جلوی چشمم تلو تلو میخورد. حالا دیگه نمیدونستم از حرف  اومیت بود یا از کم خونی خودم که به شدت میلرزیدم... طوریکه حتی گرمی تن اومیت هم نتونست بندش بیاره... پس حداقل باید تا وقتی اونا اینجا بودن کج دار و مریز سر میکردم. شایدم خدا خواست و معجزه ای شد. نمیدونستم این معجزۀ شوم خیلی نزدیکتر از اونه که فکرشو میکردم...
..................................................................................................................

چندین روزه که آنفولانزای به قول معروف خوکیم, برطرف شده اما من رسما عوض شدم. اگه فکر میکردم تو این چند ماه زندگی تو این جنده خونه اخلاق و رفتارم عوض شده حالا خیلی عجیب تر شدم و... هنوزم خیلی ضعیفم. این چند روزه هنوز پینار رو ندیده بودم و فقط دعا میکردم که سینان خیلی بهش سخت نگرفته باشه. البته خود سینانم ندیده بودم. اونقدر ضعف داشتم که نتونسته بودم شروع به کار بکنم. وقت و بی وقت چشمام سیاهی میرفت و پاهام میلرزید. خونریزی لعنتی بالاخره دست از سرم برداشته بود. اما اثراتش اونطوری که دکتر از طریق اومیت به گوشم رسونده بود قرار نبود دست از سرم برداره. سرمای شدید دست و پاهام و لرزش دائمی که تو دستام نشسته بود. لرزه های دستم که بهشون عادت هم نکرده بودم گاهی شدیدتر هم میشد و باعث میشد بشقاب یا هر چی که تو دستم گرفته بودم بیوفته و بشکنه. مجبور بودم همه چیزو محکم تر نگه دارم که اون هم باعث میشد عضله های بازوهام منقبض بشه که لرزش دستامو بدتر میکرد. گاهی خجالت میکشیدم موقع ناهار برم پیش دخترا. همگی متوجه لرزش دستام شده بودن و این منو عصبی ترم میکرد و تا حدودی دستپاچه. اون لحظه ها تا بخوام قاشقو ببرم تا دهنم , نصف بیشتر غذام ریخته بود تو بشقاب و من لحظۀ آخر دقیقا قبل از اینکه اشکام جاری بشه از جمعشون فرار میکردم. دستش درد نکنه بازم فاطما می اومد و بشقاب غذا رو برام می آورد تو اتاقم که اونجا بخورم. تنم مثل قبل سرد نبود اما به گرمای سابق هم نبود و قرار هم نبود بشه. دوران نقاهتم رو میگذروندم. تو آینه که نگاه میکردم زیر چشمام گود افتاده و سیاه شده بود و رنگم به شدت پریده. هر کی منو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه مرگمه یا یه اتفاقی برام افتاده. زندگی علیرغم میل من هنوز هم در جریان بود و مشتریها می اومدن و میرفتن. با اینکه قرار شده بود تا کاملا سرحال نشدم کار نکنم.

امشب , تنها پشت یکی از میزهای غذاخوری تو کانتین نشسته و مشغول غذا خوردن بودم. یه کم لازانیا گذاشته بودم جلوم و داشتم میخوردم. یکی دیگه از تغییرات اساسی که این اواخر کرده بودم هم اشتهای بیش از حد بود. شده بودم سوراخ بی ته. هر چی میریختم تو حلقم نیم ساعت بعدش دوباره گرسنه ام بود. به جز موقع ناهار که غذا زهر مارم میشد بقیۀ اوقات سرمو میزدی تهمو میزدی تو کانتین پلاس بودم. اما هر چی بیشتر میخوردم کمتر جون میگرفتم. فکم داشت می افتاد از بس کار میکرد بدبخت. الان هم  به امید اینکه این شکم وامونده بلکه سیر بشه نشسته بودم اینجا تو کانتین. فاطما تازه رفته بود. اومده بود که بگه که همون پسرهمیشگیه بازم اومده بوده و دنبال من میگشته... و طبق معمول با عذر دوران نقاهت ردش کرده بودن. اما انگار پسره قصد نداشت دست از سرم برداره و مدام می اومد اینجا. بیست و هفت هشت سالش بود. یه پسر به قول فاطما بیبی فیس. چشم و ابرو مشکی بود و تا حدودی دوستداشتنی. موهای حالت دارش که خیس از عرق میریخت رو پیشونیش خیلی جذابترش میکرد. اسمش یادم نمونده بود اما صورتش از یادم نمیرفت نمیدونم چرا. این چند روزه هم که مدام سر میزد اما از طریق فاطما خبر داشتم که همه اش از من میپرسه و بدون خوابیدن با کسی دست خالی برمیگرده...داشتم بهش فکر میکردم. از اونایی بود که سرشو میزدی تهشو میزدی اینجا بود. هربار هم با یه اسم می اومد. شاید برای همون بود که نمیتونستم اسمشو یادم بیارم. یه بار علی. یه بار هاکان. یه بار... خلاصه اسم نمونده بود انتخاب نکرده باشه. عادتهای عجیب و غریبی هم داشت و به نظر من تهوع برانگیز. از لیس زدن کفش و کف پا گرفته تا زیر بغل. گاهی وسط کار حالت تهوع بهم دست میداد اما چاره ای نداشتم مخصوصا وقتی میخواست بعد از لیسیدن زیر بغلم منو فرنچ ببوسه و... 

یه لحظه حالم از لازانیای جلوی روم به هم خورد اما گرسنه تر از اون بودم که اهمیتی بدم. رفتم و لازانیا رو ریختم تو آشغالدونی و به جاش یه کیک شکلاتی گنده برداشتم و یه لیوان شیر هم ریختم. برگشتم سر جام. مشغول خوردن بودم که در کانتین باز شد و دکتر اومد تو. یه نیم نگاه سریع به من انداخت و بدون گفتن حرفی رفت سر یخچال.  به نظرم لاغرتر شده بود و خیلی هم بهش می اومد. همونطوری که میخوردم حواسم بهش بود. پشتش به من بود و داشت برای خودش با نون باگت ساندویچ درست میکرد. کارش که تموم شد اومد و نشست روبروی من و پشت همون میزی که من نشسته بودم. تعجب کرده بودم. ما که با هم حتی حرف نمیزدیم. چه دلیلی داره که بخواد بیاد و نزدیک من خودشم روبروی من بشینه؟ اعصابم این اواخر به شدت خط خطی بود و مثل یه بشکه باروت فتیله کوتاه , منتظر یه جرقه. نمیدونم از گرسنگیم بود یا از هنوز زنده بودنم.
-خوبی؟ بهتری؟
براق شدم تو صورتش و خیره شدم تو چشماش. ابروهاشو داد بالا و با تمسخر نیششو باز کرد برام.
-اونجوری چشماتو از حدقه در نیار... خدای نکرده از کاسه اش در میاد میوفته روی میز یا تو غذای من...
-ها ها ها... خندیدم... پاشو یه جای دیگه بشین... دارم غذا میخورم...
-لابد من دارم میرینم؟
با حرص لبهامو ورچیدم و خواستم بلند بشم و جامو عوض کنم که مچ دستمو گرفت و محکم کشید. محکم خوردم سر جام رو صندلیم. هر چی نفرت تو دنیا بود جمع کردم تو نگاهم.
-چی میخوای؟
-میخوام مثل دو تا آدم متمدن و امروزی بشینیم با هم یه چیزی بخو...
- فعلا به اندازۀ کافی امروزی نیستی...هر وقت تو هم مثل من به کون دادن افتادی و زیر کسایی که نمیخوای خوابیدی با هم حرف میزنیم...

نگاهش تغییر خاصی نکرد اما یه لبخند محو نشست رو لباش. همونطور که بهم نگاه میکرد یه تیکه از ساندویچش کند و گذاشت دهنش و دست به سینه مشغول جویدن شد. اینهمه نمیخوام بگم شجاعت , اما وقاحت از کجا می اومد نمیدونستم. از اون فرشتۀ چند ماه پیش تا فرشتۀ امروز به اندازۀ دنیا فاصله بود. قبلنا اصلا جلوی جمع صدام در نمی اومد اما حالا حتی از اینکه از سکس حرف میزدم اونم با یه مرد غریبه خجالت نمیکشیدم. یعنی یه آدم چه بلایی سرش میاد که یه دفعه قبح همه چیز براش میریزه؟ مگه تربیت چندین و چند سالۀ ما آدمها چقدر سطحی و ضعیفه که فقط چند ماه لازمه تا بشکنه و از بین بره؟ شاید چون امیدی نیست... و ندارم... یادمه فحش دادن تو خونۀ ما قدغن بود. عادل که بچه بود و نمیفهمید این چیزارو اما من و فهیمه هم که دعوامون میشد جرات نداشتیم حرف رکیک به هم بزنیم چون اونموقع مامان طرف حسابمون بود. بابا هم اونموقع پشت مامان در میومد. از ترس اون جرات نداشتیم... اما الان چی؟ مگه سینان نیست؟ مگه اومیت نیست؟ علیرغم اینهمه ترس و نا امنی که اینجا حس میکنم چطور جرات دارم به یه مرد بزرگتر از خودم حرف رکیک بزنم؟ خودشم در این حد؟ تازه آخر سر هم که خودحساب میشم جالبه که به تخمم هم نیست...
-چرا نمیخوری پس؟
-اشتهام کر شده...
-منظورت کور شده؟
-به تو چه؟ فضولی؟ اصلا نمیخوام بخورم... کثافت گه!!
چشماش پر از پوزخندی بود که باعث میشد بخوام ناخونهای فرنچ کرده امو بکنم تو چشماش و از کاسه درشون بیارم.
-چی میخوای بگی؟ زر بزن کار دارم میخوام برم...
-از کی تا حالا دادن کار شده؟ جندگی هم رفت جزو مشاغل به سلامتی؟ چه خود بزرگ بین!
پیش دستی کیک رو برداشتم و قبل از اینکه بتونه جا خالی بده با کیک و چنگال کوبیدم تو سینه اش. بلوزش کثیف شده بود اما جوری که کف دستشو گذاشته بود رو قفسۀ سینه اش معلوم بود دردش گرفته. بعدشم نوبت لیوان شیر بود که پرت کردم طرفش. دستاشو حایل کرد بین لیوان و صورتش. خودشم آخرین لحظه. لیوان افتاد و شکست. نگاهش ناباورانه بود و متعجب. نمیدونم از چی اینطور تعجب کرده بود. همونطور نشسته یه کم صندلیشو عقب داد و از میز فاصله گرفت. یقۀ پیراهنشو باز کرد و به رد کبودی روی سینه اش خیره شد.
-چیه؟ بهت گفتن بالا چشمت ابروئه؟ یا نکنه جدیدا وزیر امور خارجۀ ترکیه شدی من خبر ندارم؟ هیم؟
-خی!...لی!... کس!... کشی!!!!! میدونستی؟!!!!!!!!!

نفسهام سنگین شده بود و مثل ببر زخم خورده خون جلوی چشمامو گرفته بود. ای کاش طوری زده بودم که دنده هاش میشکست و بشقاب از توش رد میشد. ای کاش زورم بیشتر بود. نشستم سر جام و خیره شدم به لرزش دستای لعنتیم. هیچ کنترلی روی دستام نداشتم. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دستامو مشت کنم و بذارمشون زیر بغلام و لرزیدنشونو از خودم قایم کنم. تا شاید برای چند لحظه یادم بره که نه خانواده ای برام مونده نه سلامتی... متاسفانه تا اومدم برای خودم دلم بسوزه همۀ این افکار با اولین قار و قور شکمم از سرم رفت بیرون. گرسنه بودم. سرمو انداختم پائین و درمونده خیره شدم به جای خالی بشقابم و کیک توش. قار و قور شکمم هم موسیقی متن شده بود تو این تئاتر احمقانه. نگاهم آروم آروم رفت روی ساندویچ دکتر. همونطور که خیره به ساندویچ مونده بودم متوجه شدم که از جاش بلند شد و رفت. حتما رفته بود که با کلینکس خودشو تمیز کنه. منتظر بودم لرزش دستام یه کم بهتر بشه تا پاشم و یه چیزی برای خودم بیارم. هر چند این مهمون ناخوشایند و ناخونده خیلی وقت نبود که مهمون من شده بود اما میدونستم با استرس و عصبانیت بدتر میشه.
-چی میخوای برات بیارم؟
برگشتم طرفش. بشقاب به دست کنار یخچال شیشه ای منتظر جواب من ایستاده بود و منتظر جوابم بود انگار. گرسنگی دعوا و سرسنگینی سرش نمیشد انگار.
-کیک... با شیر...
با یه تیکۀ بزرگ کیک خامه ای و شیر برگشت و گذاشتشون جلوی من. نگاهش کردم. نشست و با دقت مشغول برداشتن تیکه خرده های کیک از روی ساندویچش شد.
-چرا نمیخوری پس؟ شکمت که میگه گرسنه ای... پس بخور...
-خوشم نمیاد موقع غذا خوردن بهم نگاه کنی...
-واسه دستات میگی؟ نگران نباش... طبیعیه...
زدم زیر گریه.
-طبیعی؟! این طبیعیه؟ اینکه من تو ۱۵ سالگی پیش خانواده ام نباشم طبیعیه؟ اینکه تو یه جنده خونه کار میکنم طبیعیه؟ اینکه تو ۱۵ سالگی حامله شدم طبیعیه؟  اینکه یه بچه انداختم طبیعیه؟ اینکه دلم میخواد بمیرم طبیعیه؟... اینکه از شدت خونریزی نزدیک بود بمیرم طبیعیه؟... اینکه... حالا هم که اینطوری میلرزم... شما خودتو نگران امثال من نکن... همه چیمون طبیعیه خدا رو شکر...
-شایدم حق با تو باشه... نمیدونم... منظورم از طبیعی... اصلا ولش کن... غذاتو بخور...
-گفتم که...
در نهایت ناباوری دیدم که خودش یه تیکه از کیکمو با قاشق کند و گرفت جلوی دهنم. سرمو جلو بردم و دهنمو باز کردم. گریه ام شدیدتر شده بود. این چند ماه اخیر زندگیم, مزۀ غذا و بغض و فین دیگه با هم تلفیق شده بود. یکی بدون اون یکی تصورش امکان پذیر نبود دیگه. حسرت جویدن یه لقمه غذای بدون بغض و آب دماغم... با حسرت نگاهی به دست محکم و بی لرزۀ دکتر انداختم.
-فکر کن من اینجا نیستم... اگه خودت بخوری جایزه داری...
-خودم؟ جایزه؟
سرشو به علامت تایید تکون داد و دستمو از زیر بغلم کشید بیرون و قاشقو داد دستم.
-بهت قول میدم پشیمون نشی... بخور دیگه... اونجوری هم نگام نکن...
با دستای لرزون که حالا لرزششون بیشتر هم شده بود قاشق قاشق کیکو زهرمار کردم و لیوان شیر رو هم سر کشیدم. میدونستم فقط برای گول زدنم اینو گفته. چه جایزه ای؟ اما به زور هم که شده تمومش کردم. به شدت گرسنه بودم اما لرزش دستام باعث میشد هر تیکۀ کیک یکی دو باری از تو قاشق بیوفته و موهای کمرمو از انزجار سیخ کنه. وقتی تموم شدم خواستم خودم برم و بشقابمو تمیز کنم اما نذاشت. بعد هم لیوان شکسته رو از روی زمین جمعش کرد.
-تو بشین... من میبرم...
وقتی کارش تموم شد اومد و دستمو گرفت و با خودش برد بیرون.
-خیلی سردی ها... خوب شد این فکر به سرم زد... بیا... میدونم خوشت میاد... بیا...
همونطوریکه منو میکشید دنبالش با تعجب از پشت سرش نگاهش میکردم. فکر نمیکردم جواب بشقابی که پرت کرده بودم اینقدر آرامش باشه... شایدم میخواست یه جوری منو ببره یه جایی و یه بلایی سرم بیاره... یه جایی که دوربینی چیزی نباشه. رفتیم تو مطبش. مستقیم رفتیم سمت دستشوئی. تا حالا اینجا دستشویی نرفته بودم. یه اتاق مستطیل شکل بود با کاشیهای سفید و بینهایت تمیز. نمیفهمیدم منظورش چیه. یه چند لحظه ای طول کشید تا بتونم ببینم اینجا از طریق یه در شیشه ای به جای دیگه ای متصل میشه. کلید انداخت و در رو باز کرد و منو دنبال خودش کشید داخل. وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه. ولم کرد.
-لباساتو دربیار... برو اونجا...
به در دیگه ای اشاره کرد.
-برای چی لباسامو...
-برو... سونای خشکه مخصوص خودمه... برای کمردردم معجزه میکنه... بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه؟
-سونا دیگه چیه؟
-برو تو میفهمی...

فقط لباسای زیرم تنم موند. همینکه رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم. تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد. دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت. چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود. خدایا شکرت! گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم. خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر در حالیکه یه مایوی مشکی پوشیده بود وارد شد. تو دستش هم چند تا حوله بود. یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود.
-فوه! گرمه... بیا اینا رو بذار زیرت... کونت رد رد نشه...
-برای چی منو آوردی اینجا...
-بده؟
-نه!... خوبه... یعنی... آخه... مرسی...

حوله ها زیرم نرم تر بود و حس خوبی میداد بهم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم میریخت روی زانوهام خیره شدم. اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود. حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم. هرچند نمیدونستم چرا.
-معذرت میخوام که...
-فعلا خفه شو حالشو ببر... بعدا میگی...

آرنجاشو تکیه داد رو پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرشو تکیه داد عقب و چشماشو بست. تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه میکردم. داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد. یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود. بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن اومیت فکر میکردم.
-اینجا مال توئه؟
بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد:
-نه... اینجا مال اینجاس... منظورتو نمیفهمم...
-تو خونه زندگی نداری خودت؟ آخه همه اش اینجایی...
-گفتم که... زن و بچه ند...
-پدری مادری چیزی یعنی...
-باهاشون ارتباط ندارم...
-تو رم دزدیدنت؟
تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده.
-نه... من خودم ترفیع گرفتم...
-اون چیه؟ مریضیه؟
خنده اش بند اومد:
-نه... یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من...
گیج شده بودم. از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم. خیلی سخت حرف میزد.
-مریض بودی؟
-نه... نمیدونم... شاید... نمیدونم... قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم... اووووف... گرمه... تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون؟
-من خیلی خوبم... میشه بمونم؟
چیزی نگفت و رفت بیرون. اینجا چقدر عالی و گرم بود؟ گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث میشد پلکهام گاهی بیوفته رو هم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده. عرقش انگار خشک شده بود. با تعجب ابروهاشو داد بالا.
-از گرما خسته نشدی؟
-بعد از چند روز اولین باره که... گرماش خیلی خوبه... میشه بیشتر بمونم؟ میترسم برم بیرون...
-مشکلی نیست... اگه طاقتشو داری بمون... اما من مثل تو طاقتم بالا نیست...
-آقای دکتر؟
لحن صداش بیش از حد متعجب بود. احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم. خودم هم کم متعجب نبودم.
-اسم شما چیه؟
-آم... کنان... چطور؟
-کنان بی... گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی؟
-باور کن... دلت نمیخواد بدونی... جالب نیست...
-منظورت شهید شدن آدمهاس؟
-نه... اونجوری دکتر نبودم... یه جنده خونه بود اونجا... اونجا دکتر بودم... یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن جنده ها رو صادر میکردم...
-امکان نداره! جبهه یه جای مقدسیه... اونها با جونشون بازی میکنن...
-خیلیهاشون طاقت این بازی رو ندارن... از دست دادن همرزمهاشون... ترس و استرس و چه و چه... روانیشون میکنه... بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن... و کی بهتر از اسرای جنگی؟ نه دستشون به جایی بنده نه چیزی... نه کسی براش مهمه...
-آخه زنها که جبهه نمیرن... چه جوری اسیر میشن؟
-از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن... به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردمو میکشونن و خدا میدونه کجاها میبرنشون... چه میدونم... کمپ زنها از مردها جداس... بهانه کم نیست...
-دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ چرا نمیتونی بری پیششون پس؟
-اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراریم... برای همون...
گیج شده بودم. احتمالا از نگاهم فهمید.

-گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون... گندی که زدم... آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره...یعنی یه زنه بود... افغانی بود فکر کنم... تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم... حیف... دیوانه شده بود... اونجور که میگفتن یه پسر سه ساله داشته که... انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن. بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه... زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد... سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبود و خفه شده بوده... خلاصه این زنه رو آوردن پیش ما... تمام مدت جیغ میزد مراد... فکر کنم اسم بچه اش بود... خودشو چنگ مینداخت... وشگون میگرفت... میزد... به من گفته بودن یه آرامبخش بهش بزنم که بتونن بکننش... اینو فرماندۀ اون قسمت که فامیل یکی از کله گنده ها بود دستور داده بود به من... نمیدونم چرا سرپیچی کردم اما کردم... از اولشم خیلی بچۀ حرف گوش کنی نبودم... مادرم میگفت این پسره سر سالم تو گور نمیبره... خلاصه. الان دیگه مسئله شیطنتهای بچگی نبود. داشتم فرمانده رو از کسی که زوم کرده بود روش محروم میکردم. هم میترسیدم سرپیچی کنم هم هر کاری کردم دلم نیومد زن بدبخت اینطوری عذاب بکشه... یادمه مادرم که گاهی خیلی به ما پسرا سخت میگرفت بعدش پشیمون میشد و گاهی حتی معذرت میخواست یا یه جوری ازمون دلجویی میکرد. نمیتونستم تصور کنم یه مادر از کشتن بچه اش اونم به این شکل چه احساسی میتونه داشته باشه... آرامبخشو که بهش زدم و آروم که شد دور از چشم پرستاره یه دونه هم آدرنالین زدم تو قلبش... خیلی طول نکشید مرد... اما... یه پرستاره آمپول آدرنالینو تو آشغالدونی اتاقم پیدا کرده بود و یه راست رفته بود پیش سر پرستارشون...