جستجوی این وبلاگ

‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده فصل چهارم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شیاطین ساده فصل چهارم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

شیاطین ساده فصل چهارم



شیاطین ساده فصل چهارم :




سازش پنبه رو علی رغم بیهوش شدن دختر روی زخم نگه داشت تا خون بند بیاد. بعد یه انبر آهنی رو توی دهن سارا کرد تا دهنش کاملا باز بشه . اونوقت تمام روی زخم رو با پنس های سفید از قبل آماده شده پوشوند اینطوری زخمها چرک نمی کردند تا بعدا دردسر درست بشه. سازش شروع به مرتب کردن اتاق کرد . هنوز سارا به هوش نیومده بود و سازش هم عجله ای برای بهوش آورنش نداشت. توی اون محیط بسته و خفته سیگاری روشن کرد و دوباره سوزن گرامافون رو روی صفحه جدیدی گذاشت. اینبار خبری از اپرا نبود. سازش یک پیانو جاز به شدت لش گذاشته بود. فضای زیرزمین الان بیشتر شبیه بارهای زیر زمینی کوچیک شده بود. سازش پکهای سنگینی به سیگارش میزد و به فکر مراحل بعدی بازی بود. تا خالا خوب مفهوم درد رو به سارا نشون داده بودوبهش حالی کرده بود که قدرت همیشه برنده است و این ضعیفه که باید خودش رو تطبیق بده. کاری که سارا به زور انجامش داده بود. سازش حتی طعم دروغ و کلک رو هم به سارا توی بد ترین شرایط فهمونده بود. حالا فقط قسمت بامزه بازی باقی مونده.قسمتی که بیشباهت به موسیقی لش جازی که سازش داشت میشنید نبود. سیگار سازش تقریبا تمام شده بود. فیلتر نیمه سوختش رو توی فنجون قهوه انداخت و بلند شد به طرف تخت. سارا هنوز بیهوش بود اما سازش دیگه حوصله نداشت. با دست چند بار به صورت سارا زد. سارا که دهن پر بود از پنسهای مختلف و توسط یک گیره بزگ باز باز شده بود توان حرف زدن نداشت .فقط بوی معده خالیش بیشتر بالا میزد. سارا هر چقدر بیشتر به هوش میاومد درد بیشتری حس می کرد .حالا کاملا متوجه چیزهایی که توی دهنش بود شده بود.
  • خوبه خوبه...من و اینطور نگاه نکن ..یه دختر بد باید شرمنده باشه نه مثل تو وقیح! خجالتم خوب چیزیه..این همه بد قلقی نوبره والله...زبونت رو نزن به پنسها ….من  وباش! تو اصلا حرف مگه گوش میدی..
سازش به سمت قفسه ها رفت و یک گیره بزرگ از اونجا بیرون آورد. با خشونت زبون سارا رو با دست گرفت و یک سر گیره رو بهش وصل کرد.زبون ناخودآگاه زیر دست سازش تکون میخورد. سازش سر دیگه گیره رو به گیره دهان باز کن وصل کرد..حالا سارا اگر هم میخواست نمی تونست بازبونش هیچ کاری بکنه
  • حالا خیالم جمع تر شده...راستی زخم شلاقها چطوره ؟؟؟ یادت رفته بود؟ هان ؟؟؟؟؟ می دونم میدونم...درد های بیشتری که بیاد تو زندگی آدم ...همه چیز فراموش میشه...میدونم...ولی تو دختر مقاومی هستی….زن خوب و بساز...البته نه که فکر کنی من شوهر بدی هستمااا. نه...نیستم...ولی باید یه کم کثیفت کنم تو خیلی پاستوریزه هستی….حالا گوش کن..باید با دوستام اشنات کنم...این خونه در حقیقت خونه این دوستامه که من برای مدتی اجراش کردم….پس تو مهمونی...فهمیدی ؟ مهمون..منم مهمونم....مهمون هم سگ صاحب خونه است .حالا سعی کن سگ خوبی باشی..اوکی؟
سازش در برابر چشمان حیرت زده سارا یکی از کیسه های سفید رو برداشت و از توش یه موش سفید کوچولو بیرون اورد.
  • دوست من سلام...خوبی؟؟.اره ..اره..الان وقتشه...اوردمت پیشش...
سازش موش رو از دم بلند کرد و به سمت صورت سارا اورد.موش اونقدر ها هم بد قیافه نبود .اما ابهام در اینکه سازش قراره موش رو چکار بکنه سارا رو به وحشت انداخته بود.سازش کمی دماغ موش رو روی صورت سارا زد
  • خوب بازی بسه...بر میگریم به مبحث مهم تعلیم و تربیت..میخوام ببینم چیکار میکنی...دختر بد!
سارا توان حرف زدن نداشت. هنوز پاهای سارا به دو ور تخت بسته شده بود. سازش با دست راستش گیره مخصوص رو برداشت و دهانه واژن رو باز باز کرد. بوی عرق تندی بیرون زد. سازش با دستش بقایای کریستال نمک رو از روی واژن پاک کرد هرچند که دردش سارا رو دیوانه کرده بود. بعد با دقت موش کوچولو رو روی سطح واژن قرار داد و با یک چسپ اون رو کاملا روی واژن بست. تقلای پاهای موش حس قلقلک به سارا می داد . حسی که بیشتر روی اعصاب سارا بود تا دردناک باشه.سازش چاقوی جراحی رو برداشت و خیلی با دقت به اندازه نشتر چاقو روی واژن و درست روبه روی دهن موش رو کمی خراش داد. یک سوزش به سوزشهای دیگه سارا اضافه شده . سازش از روی کنار تخت یک فندک برداشت و مقداری شعله زیر دم موش قرار داد. حرکت و تقلای پاهای موش چند برابر شده بود . ناخونهای کوچیکش حالا تبدیل شده بودند به خارهای نوک تیز . روی سطح واژن کاملا زخمی شده بود ولی خونی از اون نمی اومد.
  • خوبه .نه؟ دختر بد….بزار موشی حرفهاش رو بزنه...داره درد و دل میکنه….روشش اینه...
سازش سرش رو به گوش سارا نزدیک کرد و در گوشی گفت :
  • البته دلیلی نداره تحمل کنی..می تونی داد بزنی ؟ ...اوه ببخشید کور نیستم...دهنت بازه و نمیشه..خوب دستتم که بسته است ...بزار خوب فکر کنم….آهان..آهان...تو قوی تری یا موش؟؟؟؟...موش؟؟ نه .نه ..تو قوی تری.پس میتونی موش رو له کنی….درست مثل من که دارم لهت می کنم...بیا فکر کنیم چطوری؟؟؟..مم..خوب کاری از دستت بر نمی اد...ولی ..ولی من می تونم کمکت کنم..اما فقط یه کم..خودت باید کار رو انجام بدی...
سازش به سمت پاهای سارا رفت. حرکت موش کند تر شده بود...سازش به سمت سگکی که رونهای سارا رو به تخت بسته بود رفت.
  • خوب من اینارو یه کم شل میکنم..فقط یه کم..این تنها کاریه که می تونم بکنم..و مقرارات به من اجازه میده..تو باید با این رونهای خوشگل موش رو خفه کنی...کافیه اونقدر فشار بدی که موش خفه بشه...بیصدا...یه مبارزه ساده...می دونم تو قوی تری و باید موفق بشی..خوب این تو و اینم مبارزه
سازش شروع به شل کردن سگک کرد. رونهای سارا پشمهای نرم و لطف روی موش رو خوب حس می کرد .موش حسابی سارا رو داشت قلقلک میداد. سازش با یه پوزخند معنی دار فندک رو به زیر دم موش گرفت. موش با سرعت شروع به تقلا کرد و روی خراشهای روی واژن سارا وول می خورد. درد واژن باز هم به سارا برگشته بود اما اینبار میتونست رونهاش رو روی موش فشار بده. ناخودآگاه این کار رو کرد. حرکت موش کندتر شد اما صدای ریز و آزار دهنده موش که راههای نفس کشیدنش بسته شده بود اونقدر وحشت ناک و ازار دهنده بود که سارا رونهاش رو باز کرد. اما فندک سازش باز هم موش بدبخت رو به جنب و جوش واداشت. و باز هم سارا برای راحت شدن از زخمهایی که موش داشت ایجاد می کرد رونهاش رو اینبار برای مدت بیشتر ی روی موش فشار داد.صدای موش که برای ذره ای هوا زجه میزد برای سارا آزاردهنده تر بود از تحمل درد حرکت.
-ممم فکر نمی کردم موش قوی تر باشه….جالب بود...خوب ایرادی نداری مثکه تو هنوز آمادگیش رو نداری..خوب دختر بد…
سازش با گفتن این جمله با وحشیگری تمام چسپ رواز روی موش و از روی واژن سارا کند. سوزش شدیدی توی تن سارا اومد و لی دیگه از قلقلکهای موش خبری نبود. سازش موش رو توی دستش گرفته بود. با انگشت اشاره روی واژن سارا کشید و اون رو بو کرد. بعد موش رو جلوی صورت سارا گرفت
  • خوب مهمونی تمامه ..برنده این مسابقه ...آقا موش سفید...و بازنده اون ..سارا دختر بد ...اشکال نداره دفعه دیگه بازم مسابقه می دیم.
سازش موش رو توی کیسه کرد و در اون رو بست. از توی قفسه سرنگ برداشت و آمپول رو با کمی مرفین پر کرد. و به کنار سارا اومد.
. سازش با حوصله تمام کلیه گیره های روی تن سارا رو باز کرد و پنس ها رو از دهنش بیرون آورد. تن لخت سارارو از زیر سگکها بیرون کشید و همون طور لخت روی کولش قرار داد و از زیر زمین خارج شد.
سارا قدرت تکون دادن خودش رو نداشت. درد تمام وجودش رو گرفته بود احساس میکرد بدتر این دیگه به سر نمیاد از طرفی ار واکنش سازش هم مثل سگ می ترسید مثل یک گوسفند که از گله جداش می کنن خودش رو به دست صیادش سپرد ِسازش در سکوت محض سارا رو از نردبان بالا برد. سارا ساکت اتاق انباری رو از روی دوش سازش برعکس می دید..اتاقی به هم ریخته و به شدت آشفته.از اون اتاق که عبور کردند وارد یه راهرو نمور شد ن . راهرویی که رنگ دیوارهاش بر اثر رطوبت تکیده بود. سازش در بین راه از تن سارا غافل نبود و هر از گاهی با دستهای زمختش روی باسن سارا میکشید شب قبل از این زمانی که با تن بیهوش سپیده ور میرفت خوب باسنش رو چلونده بود. و حالا کمتر از یک روز داشت با باسن خواهر بزرکتر هم ور میرفت. سارا با اینکه درد میکشید و میسوخت همچنان ساکت بود .و بی تفاوت به دلیل این همه سختی و زجر. سازش با باز کردن یک در نسبتا شیک انگار وارد عمارت اصلی شد. سارا همه چیز رو برعکس میدید اما این دلیل نمیشد که فرشهای نفیس اونجا رو نبینه و تعجب نکنه. کاغذ دیواری های زیبا و منقش . لوستر های کریستال. مبلهای چرمی و پارکت کف زمین همه و همه براش عجیب بود جوری که برای مدتی دردهاش یادش رفت. ولی باز هم از ترس سازش جیزی نگفت. به در یه اتاق که رسیدند .سازش یک گاز از باسن سارا گرفت .چیزی که برای اولین بار یک آخ از دهن سارا بیرون کشید. سازش درب اتاق رو باز کرد . سارا اونچه میدید رو باور نمی کرد سرش رو که بیشتر بالا گرفت متوجه شد در یک اتاق اشرافی فوق العاده زیبایی هست. اتاقی که دیوارهاش با کاغذ دیواری های سبک قرن هجدهم ارایش شده بود و مبل راحتی نرمی هم کنار تخت خودنمایی می کرد. سازش یک درب کوچک رو باز کرد. اتاقک کوچک و نقلی بود که درش یک توالت فرنگی و یک وان نقلی وجود داشت سازش همینطور که سارا روی دوشش بود اب گرم و سرد رو باز کرد و سارا رو توی وان نشوند.حس ریخته شدن آب ولرم سارا رو به خلسه آرامشی می برد که مدتها بود ازش گرفته شده . سازش لیف و صابون رو کنار دستش گذاشت و با گفتن یک جمله ساده : ده دقیقه فقط حمام رو ترک کرد. اون ده دقیقه برای سارا آرامشبخش ترین روز زندگیش بود. اول با دست واژنش رو تمیز کردو تمام نمکهای روش رو پاک کرد اگر چه می سوخت ولی از سوزش نمک بهتر بود. بعد خونها دمله شده روی دهنش رو به آرامش شست و برای اولین بار تونست با آب تمیز دهنش رو بشوره. آرامش عمیقی گرفته بود. سازش در زد و وارد شد. یک مسواک خمیر دندون و حوله سفید تمیز هم برای سارا کنار گذاشت و بی مقدمه خارج شد. سارا از اونهمه خوشی در اون لحظات منگ شده بود. کار حمام که تمام شد در میانه مسواک زدن سازش وارد شد و گفت :
  • خوب باید بجنبی...وقت کمه ...اگر تا یک دقیقه دیگه رو تخت نباشی می برمت همون جای قبلی
سارا با شنید ن این حرف به سرعت مسواک رو رها کرد و دهنش رو شست و به سرعت به روی تخت رفت
  • خوبه خوبه...حرف کوش کن شدی...افرین...من دخترای حرف گوش کن رو دوست دارم…
  • سازش کنار سارا که لخت و کمی خیس بود نشست. دست روی تنش کشید و اون رو به زیر لحافها برد. همینطور که کنار سارا خوابیده بود گفت :
  • عزیزکم . خیلی زیبا شدی...همیشه حرف گوش کن و من رو عصبانی نکن ..من به تربیت اهمیت می دهم . و با بچه های مودب مهربونم.نه؟
  • اره
  • کی به تو گفت حرف بزنی؟؟؟….اخه چرا من رو عصبانی می کنی و به مقررات اهمیت نمی دی ...اه
  • نه نه من اهمیت می دم
  • بازم که حرف زدی بازم که حرف زدی..حتما باید بگم صاحبهای این خونه بیان و بکننت...
سارا دستش رو جلو دهنش گرفته بود و از جشمانش اشک می ومد.
  • اه اه….این آخرین بارت باشه...حالا باید بخوابی.
سازش از توی جیبش آمپولی روکه از قبل آماده کرده بود بیرون اورد. با بی رحمی تمام سرنگ رو توی گردن سارا فرو کرد.جای سوزنهای دیگه روی گردن سارا ناچیزمثل نیش پشه  قرمز شده بود. سازش زرنگتر از اون بود که از سوزنهای کلفت برای گردن استفاده بکنه. به قول خودش
  • رنجها و درهای اصلی باید دیده نشن...گردن جای خوبی برای تولید درد عمق نیست .چون جلو جشمه!
سارا بعد از کمی درد کشیدن به خواب رفت.




سازش سرخوش اما خسته کلید انداخت و اومد داخل آپارتمان. صبح بود و سپیده هنوز خواب بود.سازش نفس عمیقی کشید و رفت تو نقش عموی دلسوز و مهربون.
-سپیده؟ سپیده! اینجا چه خبره؟
سپیده با ضعف و خستگی چشماشو باز کرد. اول از دیدن عمو مسعود خوشحال شد ولی وقتی قیافهٔ عصبانیشو دید تعجب کرد.
-چی شده عمو؟
-خبرا انگار پیش جنابعالیه! دیشب چه گهی خوردی؟ اینجا چرا به هم ریخته اس؟
-نمیدونم...
-به به! رفتی سر وقت مشروب؟ چشم دلم روشن!
-کدوم...؟
وهمون لحظه نگاهش افتاد به شیشهٔ مشروب روی میز و رنگش بیشتر پرید. سپیده بهتزده و خیره به مرد, رفته بود تو فکر. سازش به زور خودشو نگه داشته بود که نخنده.سپیده چیزی از دیشب یادش نمی اومد. فقط یادش می اومد که وسط دیدن شو٬ خوابش برده بود.سازش حالا با نگاه منتظر جواب ایستاده بود جلوی دخترک و ابروهاشو داده بود بالا.
-منو باش که فکر کردم میتونم بهت اعتماد کنم... واقعاً که!دیگه حق نداری بیای اینجا…
-نه عمو مسعود! به خدا نمیدونم چرا اینطوری کردم... اصلاً نمیدونم چرا رفتم سراغ مشروب! من تا حالا حتی لب بهش نزدم...
-سردرد داری الان؟
-آره
-اثرات شرابه... لب نزدم تا حالا! پس لابد من اینهمه مشروبو کوفت کردم؟بدبخت! اگه مرده بودی من چه خاکی تو سرم باید میریختم؟ فکر میکنی خواهرت تا آخر دنیا دست از سرم ور میداشت؟سر کشو ها هم که بی اجازه رفتی! این تی شرتو واسه چی برداشتی؟
سپیده نگاهی به لباسش انداخت و تازه متوجه قضیه شد.
-به خدا نمیدونم عمو!
-من دیگه عموت نیستم.تو از اعتماد من سو استفاده کردی.
-غلط کردم عمو! به خدا...
-دیگه بهم نگو عمو! از اینجا به بعد نمیدونم حتی چه جوری تو روی خواهرت نگاه کنم. پاشو! پاشو ببرمت خونه!باید میدونستم که سارا خواهرشو میشناسه. بهم گفته بود تنها سرخود نذارمت چون بلد نیستی از آزادیت استفاده کنی. حالا میبینم حق با اون بوده…
-سارا اینو گفت؟
-الان میبینی که حرفش درست بوده…
-من! من! نمیدونم چرا این کارو کردم آقا مسعود...
و زد زیر گریه. سازش نشست کنارش روی مبل.با دلسوزی دستشو گذاشت رو شونهٔ سپیده و کشیدش سمت خودش. لحنشو یه کم نرمتر کرد.
-خبه خبه! ببین خرس گنده چه زر زری هم میکنه.حالا کاریه که شده... اما من وظیفه دارم راستشو بگم به خواهرت…
سپیده صدای گریه اش بلند تر شد.
-سارا دیگه نمیذاره پامو از خونه بیرون بذارم...بیشعور عوضی! اگه به شما نگفته بود شما منو تنها نمیذاشتین... میخواستین منو امتحان کنین که تنهایی چیکار میکنم؟
-نه... تو دیشب تنها بودی چون من و خواهرت داشتیم کار میکردیم.الان لابد تقصیر ماست که جنابعالی انجوری گند زدی تو خونه زندگی بنده؟
سپیده ساکت سرشو انداخت پایین و بی صدا اشک میریخت.
-پاشو... پاشو برو یه دوش بگیر... یه خورده مستی از سرت بپره... تا ببینم چه خاکی تو سرم میریزم.
سپیده بیحال از اثر داروی دیشب که فکر میکرد اثر مشروبه٬ بلند شد و بدون اینکه تعادل داشته باشه داشت می افتاد که سازش گرفتش.
-خیلی زیاده روی کردی ببین! انگار خودم باید ببرمت. یه دوش آب سرد حالتو جا میاره...وای به حالت اگه بدقلقی کنی... بگی سرده... من میدونم با تو!
سپیده رو همونطور سر پا یه کم از زمین بلند کرد و بردش تو حموم. شیر آب سرد رو باز کرد بدون اخطار بدن دختر رو گرفت زیر آب.سپیده که جرات نداشت حرف بزنه همونطوری زیر آب میلرزید.
-خیلی سرده؟
-نه خوبه...
-به به! دروغم که میگی!
-سرده...
-حالا بهتر شد.
سازش دست سپیده رو برد بالا و آب سردو گرفت زیر بغلش. سپیده که بیحال بود از سرما هول شد و خواست فرار کنه که سازش محکم نگهش داشت.
-هنوز گیجی بچه! باید بیدارت کنم حسابی…
-آقا مسعود! تو رو خدا بسه دیگه... قول میدم دیگه زیاده روی نکنم!
-پس جنابعالی هنوزم قصد استفاده داری؟
-نه! منظورم! آخ سرده!...
-تموم شد... یه دو دقیقه زبون به دهن بگیر. چقدر حرف میزنی؟ دیشب تا صبح سر کار حالا هم این وضع جنابعالیه...ولی مرسی که جواب اعتماد منو اینطوری دادی.پاهاتو وا کن!
و شیر آبو گرفت بین پاهای دختر که باعث شد سه متر از جاش بپره.اما چیزی نگفت و گذاشت سازش کارشو بکنه.خیلی طول نکشید که سازش آبو بست و لباسای سپیده رو در آورد و انداخت کف حموم. سپیده رو که میلرزید بغل کرد و انداخت رو شونه اش.دختر رو برد تو اتاق خوابش و با یه حوله خشکش کرد.
-آروم وایسا که خیلی از دستت عصبانیم.
چشمای سپیده خمار و خواب آلوده بودن. سازش انگار که داره تصمیم مهمی میگیره داشت به سپیده که سرشو انداخته بود پایین نگاه میکرد.
-فکر کنم امروز نباید با این حالت بری خونه. سارایی که من شناختم با یه نگاه میفهمه چه غلطی کردی…
-اگه نرم خونه سارا عصبانی میشه…
-پس مجبورم امشب یه عالمه کار بریزم سرش که مجبور بشه بمونه.اصلا دلم نمیخواد بین دو تا خواهر اینطوری شکراب بشه.تو هم بگیر بکپ... وقتی بیدار شدی با هم حرف میزنیم.من هم باید بخوابم…
سپیده رو خوابوند روی تخت دو نفره اش و روشو کشید. کت خودش رو هم در آورد و همونطور با لباس رفت زیر لحاف و خیلی طول نکشید که سپیده خوابش برد اما سازش خیره موند به صورت دخترک.دختر بیچاره نمیدونست که دیشب سازش باهاش چیکار کرده. مهم هم نبود. تو دور و زمونهٔ فریب و ریا که هر کسی کلاه خودشو چسبیده٬ کی واسه اش مهمه سر امثال سپیده چی میاد. اما امثال سارا که مثل مهره های شطرنج زیر دستهای مختلف بازی داده میشدن٬ برد و باختشون نشون دهندهٔ درایت بازیکن اصلی بود.اگه سارا میباخت٬ سازش بود که بد بازی کرده بود. حالا باید میدید سارا چیه. سرباز؟ قلعه؟ اسب؟ وزیر! درسته! سارا وزیر بود.باید از سارا یه وزیر کارکشته میساخت. مهره ای که به همه جهات میرفت و مسافتهای طولانی طی میکرد.و بازم برمیگشت به جای اصلیش.سازش همونطور که خیره شده بود به صورت خستهٔ سپیده٬ موهای حالت دارشو از تو صورتش کنار زد. بین دو تا خواهر بیشتر از اینکه شباهت باشه تفاوت بود. سازش اگه نمیدونست که این دو تا با هم خواهرند٬ امکان نداشت هزار سال حدس بزنه که این دو تا حتی با هم فامیل باشن.هر چی سپیده گیج و خنگ و بچه بود٬ سارا زبل و تیز.خوبی دخترای زبل و باهوش اینه که از همون اول میتونی بفهمی آیا قابل تربیت هستن یا نه. اما سازش کارکشته تر از اون بود که بخواد با دو تا لنگ و پاچه پرونی از طرف طعمه اش٬ کنار بکشه. تو فرهنگ لغات سازش چیزی به عنوان نمیتونم وجود نداشت. این رو باید سارا هم میفهمید.اما سارا باید میفهمید که نمیتونه. حداقل بدون سازش نمیتونه. باید به سارا نشون میداد که لازم داره پشتش رو با یه مرد قوی گرم کنه و تنهایی از پس هیچ چیزی بر نمیاد. مخصوصا از پس مردهای دیگه.موبایلش رو برداشت و به یکی از دوستانش زنگ زد. مکالمه اش خیلی کوتاه بود.
-بله؟
-گوشت تازه خریدم. تا خراب نشده بذارش تو فریزر.
-چند بسته اش کنم؟
-۱۰ بسته.

و مکالمه تموم شد. حالا دیگه لازم داشت بخوابه چون بازم یه شب رویایی با سارا پیش رو داشت...