جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت سیزدهم)


با تعجب و ترس به دکتر نگاه میکردم. یعنی چطور تونسته یه آدمو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف بزنه؟ اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بیمزه باشه. مگه امکان داره تو جبهه؟
-یعنی همینجوری رسمی یه تابلو زده بودن جنده خونه؟ که هر کی دلش میخواد بره تو و هر کیو میخواد انتخاب کنه؟
-نه دختر جون... دیگه اونقدرام نمیشه تابلو بازی در آورد... هر کی یه رفیق فابریک داشت که یکیو میشناخت... که اونم یکیو میشناخت... از اون طریق میفهمیدن چه خبره... همه نمیدونستن... به همه کسی هم گفته نمیشد... خود من هم اوایلش نمیفهمیدم چه خبره تا اینکه کم کم دوزاریم افتاد...
-آخه خوب اون زن خوشگله که تو کش... یعنی آخه اونجا خوب... نمیگن زن اونجا چیکار... نمیتونم بفهمم...
-ببین... اون چیزی که شماها بهش میگین جبهه چند قسمته... اولش خط مقدم و این حرفهاست... حالا خودمم دقیق وارد نیستم... تو هم که اصلا زبون نمیفهمی که بخوام برات توضیح بدم... اما اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت... یه ساختمان یه طبقۀ دراز بود با چند تا اتاق... یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من... اونهایی که زخمی میشدنو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند... برای همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر... بعدشم اونجا پرستار زن هم داشتیم... برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن... یعنی تا شب نمیرسیدن...
-یعنی کارت اینقدر بد بود؟
-من فقط دکترم... خدا که نیستم بخوام معجزه کنم... وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون حشری میریزن سر زن بدبخت بعدشم آخریشون تو از خود بیخبری خفه اش میکنه... بعدم میان میگن بیا ببین این چرا نفس نمیکشه... خب مرده که نفس نمیکشه... انتظار داشتن زنه بعد از خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار... والله به خدا... کسخل هم کسخل های قدیم... حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یارو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره یا طبیعی مینوشتم... یکی نگاه نمیکرد بگه بابا این خمپاره اینهمه جا بود که بخوره و داغون کنه... اد رفت لای پای طرفو انتخاب کرد؟ یا مثلا برای طبیعی کسی نگاه نمیکرد ببینه این چرا رو گلوش رد دسته... هر کی هر کی بود دیگه...
-آخه به همین الکی؟ خانواده اش چی پس؟
-بشر... دارم میگم زنه افغانی بود... کدوم خانواده؟ اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه... طرفو همون شبونه میکردنش زیر خاک... تموم میشد میرفت... خلاصه... خبر مردن زنه در عرض سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید... دردسرت ندم... منو داد دست چند تا از سربازا... اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم... بعد هم انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده... اصولا طرفهای ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز... اما تنها شانسی که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار داشت پیشروی میکرد... حالا کیشو دیگه نمیدونم... فرمانده هه هی باید حواسش به همه جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود... منو گذاشته بودن تو یه اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یکهو یکی از سربازا اومد دنبالم... اون و خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار... همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد... انگار خواب میدیدم... صحنه اونقدر غیر واقعی بود  که هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده... چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم. اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست من همون دیواری بود که سربازه درشو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که یکهو نصف به بالاش اومد سمت سربازه... تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده تو دیوار و تنش اونطرفتر افتاده. منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره... پلاک و لباسشو با نهایت سرعتی که میتونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم کنان... گوشام سوت میکشید... انگار کر شده بودم. اوضاع سر و صورتم هم که داغون. هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم اما اگه حتی پلک زدن هم اذیتم میکرد یعنی منظورشون از این نوع زدن فقط کشتنم بوده... خودمو به زور رسوندم بیرون... یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد به همون اتاقی که توش زندانی بودم... خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از شوک انفجار بیهوش شدم...
-پس یعنی تو دکتر نیستی؟!
-کی گفته؟
-خودت گفتی خوب؟ گفتی با اون سربازه پلاکتو عوض کردی...
-عزیزم... لباسمو عوض کردم... دانشمو که عوض نکردم... دکترم من...
-دکتر زنانی و زایمانی؟
-آره... نیست تو جبهه زائو زیاده... برای همون رفته بودم اونجا... تو اینقدر خنگی من متعجبم چه جوری تا اینجا زنده موندی اصلا...
-من از روی کارت که اینقدر خوبه میگم... همیشه داروهات حالمو خوب میکنه... گفتم شاید دکتر زنانی...
-تخصصم در اصل تو جراحی عمومیه... برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم...
-اصلا برای چی رفتی؟
-چه میدونم... جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم... اتفاقا نامزد داشتم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده... گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه... چه میدونم...خدمت به وطن و از این کس شعرا... بابام گفت نرو ها... نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو... منه خر رفتم...
-چه جوری اومدی اینجا؟
-وقتی تو یه بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما بودم... بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی هستم... از رو پلاک گردنم بهم میگفتن کنان... منم فکر میکردم هستم خوب... تا اینکه یه شب همه چی یادم اومد... تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه... اگه بفهمن من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام... همون شبونه باید در میرفتم... رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با تگش کش رفتم... باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه... همون پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه ام دقت نمیکردن... سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن... نزدیک در بودم که یکهو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم... دیدم اگه بگم نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم... اونجا بود که با اومیت آشنا شدم... پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده... همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت اصلا... ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم... گائید منو کره خر... هر جاشو میگرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد... خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم... گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم... قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و بهم کار داد...
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-هر چند الان نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات...
-پس تو کنان نیستی؟
-نه...
-میتونم اسمتو بپرسم؟
-نه...
-چرا خوب؟
-تا الان داشتم گل لگد میکردم؟ گفتم که...
-به خدا به هیشکی نمیگم... قول میدم... بگو...
-آره جون خودت... با این اخلاق تخمیت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار منو بریزی رو دایره...
-پس اصلا برای چی به من گفتی اینارو؟
-اولا کی میخواد این قضیه رو باور کنه؟ بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری... اما اسم فرق میکنه... داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره... اما اسم چرا...
و به کبودی روی سینه اش اشاره کرد. دیدم راست میگه. این اواخر به من اعتباری نبود. قبلا ساکت و آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود. قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم الان نمیشد منو با یه من عسل خورد. حق داشت خوب بیچاره.
-پس من چی صدات کنم؟
دوباره چشماشو بست و سرشو تکیه داد عقب.
-همون کنان خوبه... اگرم نمیخوای میتونی مثل همون قبل مثل کره خرها لگد بپرونی... میفهمم با منی...
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده امو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمیدونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اشو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی خلقم داشت.
-ببین! وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اونطوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم...
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اشو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که میگفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده... یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ کنان... گفت اسمش کنان نیست... پس چیه؟ تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا کک افتاده بود تو تنبونم که بفهمم اسمش چیه... اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمیشناختم برای همینم نمیتونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن. یعنی به این نمی اومدن. بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و حواسمو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و میریخت روی حوله ها. راستی! اگه بدنم اینطوری گرم شده لرزش دستام چی؟ بهتر شده؟ اما وقتی دستامو جلوی چشمام گرفتم هنوزم میلرزیدن. انگار منبعش از سرما نبود. بلند شدم. حوله رو پهن کردم رو تخته ها و دراز کشیدم روش. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود.
چقدر ما آدمها سرنوشتهای عجیبی پیدا میکنیم... یعنی اگه دکتر نرفته بود... اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... به بچه های قد و نیم قد... شایدم نه... اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
-خوابی؟
چشمامو باز کردم و دوباره تو جام نشستم.
-نه... داشتم به تو فکر میکردم...
-دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر میکردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوشو انداخت دور شونه ام. دستش رفت سمت کمر مایوش. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته. مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
(راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا. پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. میخوای باهاشون بری یا نه؟)
-البته که...!!!!!!!
دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟ یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
-تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه... اما روانی احمق نمیدونم چرا... البته نمیدونم چرا میگم هم... وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
-سینان؟! زنشو! دخترشو؟!
-این چیزیه که اومیت میگه... من نمیدونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواستو یه کم جمع کنی بد نیست...
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمشو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه. همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده... فکرشو بکن! بابام! مامانم! فهیمه! عادل! خدایا! مرسی! مرسی! میدونستم تنهام نمیذاری! اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
...........................................................

هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی مینشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم میبودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم. گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. میدونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام میترسیدم. یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از اینکه من اینطوریم ناراحت میشدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن فهیمه و عادل به همه چیز می ارزید. بعدشم از اینجا میرفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکار کنم خوب؟ اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا اومیت. هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه  چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد. اما...
..............................................................................

اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن. انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود. میخواستم برم ی بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست. چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد. یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد. میخواست دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطمو حفظ میکردم. اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده.
-بیا تو...
-خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم. آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس. رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به همریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. رفتم و پیشش نشستم. با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
-فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
-انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
-سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
-نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی میکرد. این چند وقته دیگه اونقدر میشناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
-هنوز چیزی بهم نگفته...
-چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
-شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون میدونست چیکار کنه.
-یه دقیقه صبر کن برم دکترو بیارمش...
-آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاشو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید و تو موهام زمزمه کرد.
-ملک... از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد...
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
-فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه...
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
-خودت... هر جور... صلاح میدونی...
-دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه...
-منظورت چیه؟
-اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
-کدوم ز؟... نه!!!!!!
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد و همونطور هم ناله میکرد:
-خدایا... زبونم سوخت!!!!

۳۹ نظر:

  1. خوب بوددوست عزیز. اگه میشه طولانی تر باشه داستان

    پاسخحذف
  2. خوب بوددوست عزیز. اگه میشه طولانی تر باشه داستان

    پاسخحذف
  3. چشم مرسانای عزیز. سعی میکنم. اگه عیب و ایرادی هم به جز کوتاه بودنش داره خوشحال میشم بهم بگی.

    پاسخحذف
  4. ایول جان . ایراد بزرگش اینه ما رو تو خماری میزاره همین :)). بجنب. همه منتظریم

    پاسخحذف
  5. اين قسمت آبستن حوادث است! نگران كننده هم هست كه قراره چى پيش بياد.

    عالى بود. اصلا يكنواخت نبود و خيلى متفاوت بود. زندگى دكتر خيلى قشنگ مثل حلقه هاى زنجير به هم وصل شده بود. عاشق داستان زندگيش شدم. فوق العاده بود، ويوا شادى ❤️

    پاسخحذف
  6. کلوروی عزیز. نمیدونم چطور میتونم این ایرادو برطرف کنم. رو چشمم گلم.
    استر عزیز. خوشحالم که این قسمتو دوست داشتی. ویوا استر. منم زندگی دکتر رو دوست دارم.

    پاسخحذف
  7. آی یعنی میشه بالاخره از اونجا بیاد بیرون؟ هر چند فکر نکنم این دختره دهنش بسته بمونه -_- باریک اله دکتر از اولم ازش خوشم اومده بود :)))
    این قسمت هم توش امید بود هم از طرفی برای فاطما ناراحت شدم.
    کلورو راست میگه یعنی درست از جای حساس باید تموم شه؟
    راستی مرسی که مثل اوندفعه طولش ندادی :)

    پاسخحذف
  8. داستان خوب بود و هیچ مشکلی نداره فقط مشکلش اینه یه خرده کوتاه بود اخه تا بخوایم با داستان خو بگیریم تمام میشه بعد تو خماری میمونیم

    پاسخحذف
  9. مرسانای عزیز. راستش نویسنده نیستم و همون باعث میشه که وقت زیادی روی نوشتن متن تلف بشه. اینکه شما میخونید در اصل بیش از ده بار مینویسم و عوض میکنم تا میشه این. پیشا پیش شرمنده هستم ها... اما دلیلش همون نویسنده نبودن و بی تجربگیمه و اینکه صد البته نمیخوام به شعور شما توهین کنم. بنابرین کمی طول میکشه. ممنونم از صبر و حوصله و بزرگواریتون.
    ری رای عزیز. این دختره منم مچل خودش کرده لامصب. امیدوارم عاقبت به خیر بشه. اگه بخواین و براتون خیلی هم مهم نیست میتونم تو جای غیر حساس هم تموم کنم. اینجا شمایین که تعیین میکنین من چه جوری بنویسم. من فکر میکردم اینجوری هیجانش بیشتره. نمیدونم. پس بشتابید و بگین که چی دلتون میخواد.

    پاسخحذف
  10. عالی عالی عالی! زودتر بقیشو بذار
    راهبه

    پاسخحذف
  11. نه نه همینجوری بهتره هیجانش بیشتر میشه ذهن آدمو درگیر میکنه.مشکل از ما هست که نمیتونیم صبر کنیم وگرنه تو عالی بودن شما و داستانت که شکی نیست

    پاسخحذف
  12. بلو-لیدی عزیز خسته نباشی...واقعا خیلی جذابه...
    بلاخره رسیدم به پارت 11؛ وقتی خوندنش اینچنین سخته نوشتن دیگه جای خود داره .

    پاسخحذف
  13. درود...عاقبت شاخ غول شکسته شد .
    چرا توی نگارش بعضی جملات کلمه ی (خودش یا خودشم) رو مرقوم میکنین ؟ یه جورایی از نظر من به جمله تحمیل میشه و نوشته رو نخ نما میکنه . شایدم این سلیقه ای باشه !

    پاسخحذف
  14. کوروش عزیز. چون نویسنده نیستم و محاوره ای مینویسم فقط همون چیزی رو که ممکن بود کلامی استفاده کنم مینویسم. سعی میکنم درستش کنم. اگه پیشنهادی هم در زمینۀ چگونگی نوشتار جملات داشته باشید که نور الا نور میشه. تا منم چیزی یاد بگیرم.

    پاسخحذف
  15. نویسنده ها باید بیان جلوتون لنگ پهن کنن...نه بسیار خوب و دقیق مینویسین...قصدم اساعه ادب نیست میخوام که نوشته ها هم به لحاظ نگارشی بهتر جلوه کنند .

    پاسخحذف
  16. کوروش جان. این که فقط لطف و محبت شماست. لنگ؟ نفرمایید. الان رفتم و این جمله ای که فکر میکنم مد نظرتون بود رو دوباره نوشتم. نمیدونم بهتر شد یا نه. اساعه ادب چیه گلم؟ خیلی دوست دارم که لطف کنید و هر جا اشکال میبینید به من بگید. تا ایرادی از کارم نگیرید که نمیتونم چیزی یاد بگیرم. میتونم؟ و یه چیز دیگه. خواهشا خودمونی حرفتونو بزنید. من تقریبا میتونم بگم که جنبۀ بسیار بالایی دارم و تقریبا چیزی نیست که بتونه بهم بر بخوره. پس لطفا تعارفات رو بذارید کنار و راحت و بی ترس بهم بگید. فقط خوشحال میشم.

    پاسخحذف
  17. تنها موردی که بدجور عصبانیم که چه عرض کنم... روانیم میکنه ایه که طرف فکر کنه با خر طرفه. این موارد تو شهوانی زیاد بود که باعث لگد پرانیهای گاه و بیگاه و رم کردن بنده میشد ولاغیر. از من نترسید. کبریت بی خطرم.

    پاسخحذف
  18. چشم...اگه بازم به موردی برخورد کردم بهتون میگم، خب در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته.

    واما شهوانی...نمیدونم چرا اون 2- 3تا نویسنده خوب اونجا موندن .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دقيقا منم موندم كه اون دو سه تا چرا اونجا موندن!!! بعضيهاشون هم به خاطر كامنتهاى توهين آميز، حس نوشتن رو كلا از دست دادن و داستانها رو نصفه رها كردن و رفتن.

      اونجا بازديد زياد داره، براى جذب مخاطب خوبه ولى محدود شدن بهش اشتباهه.

      حذف
    2. بازدید مهم نیست...کیفیت مهمه نه کمیت .

      حذف
    3. دقیقا استر عزیز. اونجا ممکنه چندین هزار بازدید داشته باشی اما بیشترشون یا اتفاقیه یا نمیخونن یا میگن خیلی طولانی بود یا گیر الکی میدن یا میگن خوب بود. کامنتی نمیگرفتم مثل اینجا که بتونم ازش چیزی یاد بگیرم. اما اینجا هر چند بازدید کمه اما اونی که میاد بخونه واقعا برای خوندن اومده و دلش برای وقتش میسوزه.

      حذف
    4. كوروش عزيز اون سايت كلمات كليدى زيادى داره كه در سرچ غير سكسى هم بالا مياد، "اسامى داستانها". همه اونجا به خاطر سكس نيومدن. من خودم با اسم يكى از داستانها كه شبيه به سرچ من بود، رفتم اون سايت. داستان عروسك سياه نوشته ى سياه پوش كه من واقعا قلمش رو دوست دارم.

      بعد داستانهاى آريزونا، الف شين، او، عقاب پير، كاليپسو و ايول رو پيدا كردم. حس گربه اى رو داشتم كه در سطل آشغال دنبال يك لقمه ى لذيذ ميگرده :))))) بعد كه ايول و كاليپسو لينك اينجا رو گذاشتن، با خوشحالى اومدم اينور. منظورم از جذب مخاطب، افرادى مثل خودم و خودت بوديم.

      حذف
    5. شادى جان، نويسنده اى مثل شما خيلى سريع متوجه ميشه كه كامنت گذار، دنبال چى ميگرده و وقتى چيزى رو كه ميخواد، از داستان شما به دست نمياره يا كلا داستان براش ثقيله، شروع ميكنه به بهانه جويى و بعضا فحش دادن. من يك پاراگراف از داستانها رو ميخوندم، اگر مورد پسندم نبود، ميرفتم داستان بعدى چون براى خوندن اومدم و منم به عنوان خواننده، ميخوام از اون داستان چيزى ياد بگيرم.

      حذف
    6. استر عزیز. میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. پاراگراف اول همیشه میگه با چی طرفی. من خودم هم به خاطر داستان پریچهر و آقای دکتر جذب شدم. منم خیلی دلم میخواد از داستانی که میخونم چیزی یاد بگیرم. از وقت تلف کردن خوشم نمیاد. البته اینم بگم این سایت و نظراتی که توش داده میشه و یا نمیشه باعث میشه با فرهنگ جدید ایرانی آشناتر بشم.

      حذف
    7. آى گفتى شادى جان، اين فرهنگ جديد ايرانى! يك قشرى از ايرانيهاى جديد كه ظاهرا تعدادشون هم كم نيست فكر ميكنن كه زن بى حجاب، زنى كه با مردها راحت باشه و شوخى كنه، زنى كه با مردها دست بده،... اينا يعنى كه پا داده! از وقتى كه بعضى داستانها و كامنتهاى اونجا رو خوندم تازه فهميدم چقدر در زندگيم پا دادم و خبر نداشتم! من الان كاملا تبديل به يك موجود شكاك شدم كه ديگه به سختى به مردهاى ايرانى لبخند ميزنه چون واقعا نميدونه كه چى توى ذهن اون مرد ميگذره. چى به سر ايرانيها اومده!؟

      حذف
    8. سلام من با داستان های شیوا جان و اوردن اسم ایول با داستان هاشون اشنا شدم و برای خوندن ادامه بازی بزرگان به این وبلاگ اومدم و کلا به خاطر داستان های شیوا جان به سایت شهوانی میرفتم که متاسفانه به خاطر اذیت کردنشون ایشونم دیگه تو این سایت فعالیت نمیکنن

      حذف
    9. مرزی۹۸ عزیز. درسته ایشون دیگه اونجا فعالیت نمیکنن. من هم همینطور. من فقط اینجا مینویسم. بازی بزرگان ادامۀ ستارۀ سربیه. برای همین هم ۶ قسمت بازی بزرگان رو زیر ستارۀ سربی آپ کردم. خوشحال میشم نظرتونو بدونم. خیلی ممنون که قابل دونستید و برای خوندنش اینجا اومدید.

      حذف
  19. استر عزیز...باور میکنی اولین بازدید من از اونجا با سرچ زندگینامه ابومسلم خراسانی بود؟اولش اون سایت منو جذب کرد چون میدیدم واووو چه محیط آزادی هست و میتونم مسائلی رو که تو زندگی روزمره با همه کس نمیشه مطرح کرد، اونجا با هم فکرام مطرح کنم و چقدرم مخاطب داره (منظورم همه تابوهای موجود در جامعه هست ها نه فقط سکسی از قبیل سیاست، دین...)؛اما به تدریج متوجه شدم که ادمینش داره خط مشی خودشو عوض میکنه چند بارم بهش پیام دادم تا اینکه منو که هرگز توی کامنتم به کسی توهین نکرده یا سخن زشت و رکیکی ننوشته بودم؛اخراج کرد و کاربریم رو کن-فیکون کرد،اما در عوض اونایی رو که به هر کس و ناکسی فحش رکیک میدن و خزعبل میبافن رو کاری نداره. به قول سعدی:عجب مردمانی هستند سنگها را بسته و سگها را گشودند...نویسنده هم اونجا امنیت روانی نداره.نمیدونم داستانای شیوا خانم رو خونده باشی یا نه؟ سر یکی از داستاناش چند تا روشنفکرنمای ابله چنان بهش حمله کردن که کامنتاش حاکی از حال خراب و گریه بی صداش بودن .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من فقط یه داستانشو خوندم تا الان اما کامنتهایی که شما میبینی فقط نوک قله اس. بقیه اش زیر آبه. برای خود من هم همین بود. اونایی که جرات نداشتن تو کامنت حرفشونو بزنن تو خصوصی مینوشتن. مثلا اسم ایمیل بازی بزرگان بود و متنش فحش به هر چی فکرشو بکنی که تو این سایتو قبضه کردی و داری مردمو منحرف میکنی. من نفهمیدم کدوم داستانم باعث انحراف بود.

      حذف
    2. انگار خود ادمین هم بدش نمی اومد که نویسنده های مطرح رو اینطوری اذیت کنه.

      حذف
    3. ابومسلم! :)))) خدا نكشتت كوروش از صبح دارم به اين ميخندم
      من عضو شهوانى نبودم، فقط داستانها رو ميخوندم. بخش كامنتها هم انقدر بحثها سطح پايين بود كه هيچوقت حس نكردم دلم بخواد در اونها شركت كنم.

      شيوا رو نميشناسم. با كامنت گذارهاى هدفدار، نبايد درگير شد. جواب بعضى از كامنتها فقط سكوته.

      اون سايت، افراد كم سواد و قشر پايين جامعه رو هدف گرفته چون اينها رو خيلى زود ميشه تحت تاثير قرار داد كه جامعه رو به گند بكشن. كسى مثل شما، اونجا يك خطر محسوب ميشى كه جلوى اهداف سايت رو ميگيرى.
      ميگويند سفير انگليس در دهلى از مسيرى در حال گذر بود، مى بيند يك جوان آگاه هندى لگدى به گاوى ميزند، گاوى كه در هندوستان مقدس است. سفير از خودرو خود پياده شده و به سوى گاو مى دود و گاو را ميبوسد و در اين لحظه گاو ادرار ميكند و سفير انگليس با ادرار گاو دست و صورتش را ميشويد. هنديها كه مى بينند يك غريبه انقدر گاو را محترم مى شمارد، در جلوى گاو سجده ميكنند و آن جوان لگدزن را مجازات ميكنند.
      همراه سفير انگليس مى پرسد چرا اين كار را كرديد!؟
      سفير مى گويد، لگد اين جوان آگاه، فرهنگ هندوستان را پنجاه سال مى خواست جلو بى اندازد، ولى من نگذاشتم!!!

      شرح احوال شما در اون سايت...

      حذف
    4. تویه تاپیکای دینی و ضد دینی زیاد ازش صحبت کرده بودن .
      از سال 2000 من اونجا عضو بودم .
      وقتی دارن ضعیف کشی میکنن نمیشه ساکت موند؛اونم برا چی؟! برا یه داستانی که ربطی به کسی نداره.

      حذف
  20. شادی عزیز...
    نوشته ای با عنوان بازی بزرگان نمی بینم .

    پاسخحذف
  21. کوروش جان. بازی بزرگان ادامۀ ستارۀ سربی بود برای همین هم هر دوشونو زیر ستارۀ سربی آپ کردم.

    پاسخحذف
  22. کی قسمت چهاردهم میاد؟!؟؟ بابا هیجانشو از دستت دادیما 😭😭😭😭😭😣😣😣😣

    پاسخحذف
  23. کی قسمت چهاردهم میاد؟!؟؟ بابا هیجانشو از دستت دادیما 😭😭😭😭😭😣😣😣😣

    پاسخحذف
  24. مرسانای عزیز سعی دارم تا فردا آپ کنم. ببخشید طول کشید.

    پاسخحذف
  25. تو رو خدا هرچه سریعتتتررز 😭😭😭😭😭😭😭

    پاسخحذف
  26. تو رو خدا هرچه سریعتتتررز 😭😭😭😭😭😭😭

    پاسخحذف