جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

(1) Daddy Issues



-خدای بزرگ!!! مریم؟ مریم... بیداری؟
-مممممم!!
خواب مریم خیلی سنگین بود. با اینحال آروم از جام بیرون اومدم و از اتاق رفتم بیرون. از اینکه اینقدر راحت خوابیده کفرم بالا می اومد و چند دفعه تا مرز پرت کردن بالشم بهش رفتم و برگشتم. درسته خیلی مریمو دوست داشتم اما لامصب امشب همچین خرناس میکشید انگار دیو داره تنوره میکشه... من خودم برای نخوابیدن بهونه زیاد داشتم و صدای مریم هم که مزید بر علت... از راهرو گذشتم و از پله ها اومدم پایین که اگه عمو هادی و لیلا خانوم خوابن بیدارشون نکنم. شنبه بود و تعطیل. این آخر هفته همه خونه بودیم و هیچکس قرار نبود جایی بره... عمو هادی که حدس میزنم تمام روزو قرار بود به مطالعه بگذرونه و لیلا خانوم هم که میرفت تو اتاق خودش و مشغول نقاشیش میشد. مریم هم که تولد همکلاسیش دعوت بود. من اما برنامه ای برای امروز نداشتم و میخواستم به تنبلی بگذرونمش. مخصوصا که دیشب مریم نذاشت تا صبح چشم رو هم بذارم... الان هم ساعت ۶ صبح بود که بالاخره کوتاه اومدم و از جام اومدم بیرون. احساس میکردم در و دیوار اتاق داره منو میخوره. این اواخر خیلی چیزها هست که حس میکنم دارن منو میخورن. در اتاق عمو هادی و لیلا خانوم بسته بود. پس هنوز بیدار نشدن. از هال رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه. بر خلاف انتظارم انگار یکی قبل از من بیدار شده بود و قهوه درست کرده بود. عطر خوش قهوه عطر آخر هفته اس... عطر آزادی... عطر استراحت... یه فنجون بزرگ آبی رنگ بود که خیلی دوستش داشتم. برش داشتم و پرش کردم از قهوه و نشستم پشت میز. از اینکه آشپزخونه تمیز و مرتب بود دلم آروم میشد. این یعنی خونه... این یعنی زندگی... بدون آت آشغال اضافه...
با لذت خم شدم روی فنجون دهن گشاد تا بخارش بشینه رو صورتم و بیدارم کنه. عادت نداشتم صبح ها دست و صورتمو بشورم. اما چون لیلا خانوم ایراد میگرفت برای خالی نموندن عریضه کف دستامو که میشستم دو تا سیلی محکم خیس هم میزدم به صورتم و گربه شور د بدو که رفتی از دستشویی فرار میکردم... الان هم به نظرم همین بخار قهوه برای شستن صورتم و بیدار شدنم کافی بود. یعنی کی بود که به این زودی بیدار شده بود؟
داشتم قهوه امو سر میکشیدم که عمو هادی... لعنتی! وقتی نمیبینمش عمو هادیه اما همینکه میاد جلوی چشمم فقط میشه هادی... هادی متین... مردی که به نظرم خیلی جذابه و... پوووووف!!! مشکل کم داشتم اینم بهش اضافه شد. آقا هادی با دیدن من لبخند مهربونی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد سمتم و موهای سرمو با پنجه اش یه نوازش محکم کرد. تمام تنم مور مور شده بود... بهم دست نزن لعنتی!!! از کنارم رد شد و رفت و برای خودش یه قهوه ریخت و اومد نشست کنارم:
-مریم نذاشت بخوابی نه؟
-شما از کجا میدونی... عمو...
-وقتی صداش تا اتاق ما می اومد میتونم تصور کنم تو اتاق خودتون چه خبر بوده...
-ایراد نداره... در هر صورت... خودم هم نتونستم بخوابم...
-اینطوری نمیتونی پیش بری... امتحانات نزدیکه شیما... اینطوری بخوای دوباره شروع کنی مجبور میشم با مامانت حرف بزنم و... تو که دلت نمیخواد بستری بشی میخوای؟
-نه... نمی... خوام...
نگاهمو از سیاهی دل فنجون بلند کردم و با دیدن چهره اش دوباره حالم عجیب و غریب شد. یه خمیازۀ خیلی خسته کشید:
-پس برو بخواب... مامانت میگفت تو ریاضی ضعیفی... امروز باهات کار میکنم...
-مامانم؟! جالبه...بالاخره منو یادش اومد؟..
-شیما... بهش وقت بده... بالاخره خودشو جمع میکنه و بر میگرده به زندگی...

-هر چی...

شونه بالا انداختم. یاد مامانم افتادم. حالم خوب نیست و حوصلۀ جر و بحث باهاشو ندارم. دوباره خودمو با قهوه مشغول کردم. اما سنگینی نگاه هادی رو حس میکردم که داشت حرکات منو دنبال میکرد. عموی واقعیم نبود اما با بابای من از بچگی رفیق بودن. نه...خیلی بیشتر بود. مثل برادر بودن برای هم. بعد از اون اتفاق شوم عمو هادی تا مدتها نتونست خودشو جمع و جور کنه... مثل من و مامانم که نتونستیم خودمونو جمع کنیم... مادرم تا مدتها گریه میکرد. هنوزم میکنه... مثل هفتهٔ پیش که اونقدر حالش خوب نبود که بخواد جلوی چشمش باشم. میگه تو بیش از حد شبیه باباتی... دیدنت مریضم میکنه... همچین شبهایی فقط یه زنگ میزنه به عمو هادی تا بیاد و منو ببره پیش خودشون... در هر صورت اون خونه دیگه جا برای زندگی کردن نداره... مامانم مریضه واقعا. خونه رو پر کرده از وسیله... اوایل هر وقت بیرون میرفت با یه کیسه خرید بر میگشت. عموما هم خرت و پرتهای بی ارزش:
-اینو ببین... این فیله شبیه همونیه که با بابات تو هند سوار شدیم... یادته تو هندو؟ اینو خریدم چون رنگش آبیه... بابات آبی رو خیلی دوست داشت... این شال گردنو خریدم چون بابات سرمایی بود...
اوایل توجه نمیکردم به کاراش. حال خودم هم بد بود. تازه پدرمو از دست داده بودم. تا اینکه عذر و بهونه اش تموم شد. رسما میرفت بیرون و با یه عالمه آت و آشغال می اومد خونه. پهن میکردشون وسط اتاق و سر هر وسیله یه کم گریه میکرد و... بعد هم یادش میرفت. کم کم وسیله روی وسیله تلنبار شد و شد تا جایی که نمیشد تو خونه راه رفت. باید کوهنوردی میکردیم تا بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم یا بریم از این اتاق به اون اتاق. اون اوایل اتاق خودم مرتب بود اما کم کم مامانم به محدودۀ من هم پیشروی کرد و تا خرخره پرش کرد از وسیله... خیلی تحمل کردم تا به خودش بیاد. اما رفته رفته بدتر و بدتر شد. خونه امون شده بود گورستانی از خاطرات عجیب و غریب و کهنه به شکلها و رنگهای مختلف. بالاخره زنگ زدم به لیلا خانوم. زن عمو هادی. وقتی اومد از شدت آت و آشغال نمیتونستم درو به روش باز کنم. همینکه اومد تو از تعجب زبونش بند اومد. اینجا دیگه خونه نبود. زباله دونی بود. گوشۀ دیوارها تار عنکبوت بسته بود. حتی روی بعضی از وسایل. سوسک هم که دیگه فکر کنم تمام فک و فامیلهاشو جمع کرده بود و اومده بودن تو خاطراتمون زندگی میکردن. تو دیگ و تو آشپزخونه و... جمعمون جمع بود. من و مامانم و سوسکها...
لیلا خانوم همون لحظه زنگ زد به شوهرش. اونم اومد. هر دو تاشون تصمیم گرفتن که منو ببرن پیش خودشون. اونموقع ۱۲ سالم بود و میشد گفت یک سال و نیم تو آت و آشغال زندگی کرده بودم. مثل همون سوسکها.... بردنم پیش خودشون تا مامان بتونه خودشو جمع کنه و بیاد دنبالم... میشه یه جورایی گفت که عمو هادی و لیلا خانوم انگار منو به فرزند خوندگیش قبول کردن. رفتارشون با من مثل مریمه. اما من در هر صورت جایگاه خودمو میدونم و جزئی از خانواده اش نبودم نیستم و نخواهم بود. مخصوصا حالا... هادی دکتر عمومی بود و خانومش لیلا هم مشاور خانواده. دخترشون مریم هم یکسال از من بزرگتر بود. در کل این سه نفر انسانهای شریفی بودن... اما دلم نمیخواست به این شکل تو زندگیم داشته باشمشون... ای کاش همه چیز جور دیگه ای بود.
بعد از اینکه من اومدم اینجا لیلا خانوم با زور مامانمو خوابوند آسایشگاه روانی. وسایل خونه رو هم در نبود مامان ریختیم رفت. فکر کنم نزدیک یک میلیون دلار آت و آشغال از خونه ریختیم بیرون تا خونه شکل خونه به خودش گرفت. چند دفعه سمپاشی کردن تا بالاخره سوسکها کامل از بین رفتن...اما هر بار مامان بر میگشت و منم میتونستم برگردم خونه٬ همون برنامه های قبلش به راه بود.این لیلا خانوم بیچاره هم گرفتار شده بدبخت. 
-لیلا خانوم هم بیدار شدن؟
-لیلا اینجا نیس... مجبور شد دیشب نصفه شبی بره پیش مامانت... نصفه شبی زنگ زدن بهمون و حالش زیاد خوب نبود...

نمیتونم بگم خیلی نگران شدم. هر چند این چند سال اخیر زندگیمون همین بود. من تو یازده سپتامبر هر دوشونو از دست دادم انگار:
-عمو...
-جانم؟
-گاهی خیلی میخوام بذارمش و برم... اگه بخوام میتونم... الان دیگه ۱۹ سالمه... از لحاظ قانونی اگه بخوام میتونم جدا بشم... تو یه فروشگاه مواد غذایی کار میکنم و دانشجوی مدیریت هم هستم. تمام پولی رو که این چند ساله از کارم در آوردم پس انداز کردم. اگه بخوام میتونم حتی برای خودم یه آپارتمان کوچیک بخرم و برم سی خودم... پیش قسطشو دارم...
-باز شروع کردی شیما؟
صداش اخطاری بود اما مجبور بودم بهش بگم:
-یه آپارتمان دیدم که...
-من فکر کردم ما با این قضیه تموم شدیم...
-من دیگه ۱۹ سالمه... بچه نیستم... میتونم از پس...
تن صداش به طرز قابل ملاحظه ای بالا رفت:
-صبح اول صبحی نرین تو اعصابم! فهمیدی؟
عمو هادی اصولا آدم صبور و خیلی خوش اخلاقی بود و مثل فامیلیش متین... به جز مواقعی که من میگفتم میخوام برم. فقط اونموقع بود که عصبی میشد:
-آخه پیش مامان...
-اگه اونجا نمیتونی بمونی وسائلتو بر میداری میای اینجا... تا الان صد دفعه بهت گفتم... درسته بهم میگی عمو اما من مثل پدرتم شیما! هر چقدرم که تو بخوای این مسئله رو ندید بگیری همینه که هست... ازدواج کردی هر جهنمی میخوای برو...
-اینجا آمریکاس...
-که چی؟ آمریکا بودنشو شافت کنم؟ اگه اینجا آمریکاس منم ایرانیم... رو ناموسم غیرت دارم... نمیتونم بفرستمش بره تو دل خطر...
به نظر بحث کردن باهاش بیهوده بود. تصمیمشو گرفته بود. پس مجبور بودم راستشو بهش بگم:
-میتونم دلیلشو بگم چرا میخوام برم؟
-هر دلیلی که میخواد باشه دختر جون... شما جایی نمیری...
نمیدونستم چطوری حرفمو بهش بزنم. یادمه اون اتفاق که افتاد و من به صورت رسمی پام به خونۀ عمو هادی اینها باز شد ۱۲ سالم بود. شبها اونقدر دلتنگ پدر و مادرم بودم که نمیتونستم بخوابم. کی فکرشو میکرد هر دوشونو تو یازده سپتامبر از دست بدم؟ یکیشونو جسمی و اون یکی رو روحی... کی فکرشو میکرد که یه تروریست لعنتی تصمیم گرفته که زندگی پدر من تا همینجا بسشه؟ مامان و بابام هر دوتاشون تو یه رستوران به اسم ویندوز آف د ورلد تو برج شمالی کار میکردن و از شانس گه من بابام اون روز شیفت کاریش بود... نمیخوام بگم از دست دادنش چه حسی بود. اون سالهای اول که فقط از دستشون داده بودم اما... کم کم که پونزده شونزده ساله شدم و تونستم برم تو اینترنت و دقیقا به چشم خودم ببینم سر پدرم چی اومده دیوانه شدم. فکر اینکه یعنی بابای من اون لحظه چه حسی داشته؟ چه قدر ترسیده بوده؟ یعنی سریع مرده؟ یا نکنه از همونهایی بوده که میپریدن پایین؟ نکنه از اونهایی بوده که تو آتیش سوختن؟ یا تو دود خفه شدن؟ یعنی مردنش خیلی طول کشیده؟ و دقیقا همون لحظه ای که دعا میکردم ای کاش سریع مرده باشه دلم میشکست. از خودم متنفر میشدم. چرا اصلا باید مجبور باشم همچین آرزویی بکنم؟ یادمه بابام بهترین بابای دنیا بود و مامانم مهربونترین و تمیزترین و شیک ترین مامان دنیا. اما بعد از اون اتفاق مامانم شکست و اگه عمو هادی اینا نبودن معلوم نبود چی به سر من می اومد. مامانم که آرامشش رو اوایل تو شیشه های شراب جستجو میکرد بعدها تو وسایل و خرت و پرت پیدا کرد...
و من... منم... تو خونهٔ خودمون که به جز آشغال هیچی نبود. اما یه بار دزدکی رفتم و تو لپ تاپ عمو هادی و راجع به یازده سپتامبر تحقیق کردم.یادمه از همون وقتی که صحنه های اینترنتی رو از اون اتفاق دیدم تو وضعیت روانی بدی گیر افتادم طوریکه عمو هادی مجبور شد با اجازۀ مامانم منو تو یه آسایشگاه روانی بستریم کنه... منتها اولش یه خودکشی ناموفق لازم بود تا ببینه که من واقعا اوضاعم خرابه و مامانم هم از پس نگهداریم بر نمیاد... نزدیک یه سال تو آسایشگاه بودم تا اینکه کم کم تونستم با کمک دکتر معالجم واقعیت رو قبول کنم. نصف قضیه اینطوری حل شد و نصف دیگه اش با قرص و آمپول. بالاخره دکتر معالجم که دوست همین لیلا خانوم بود اعلام کرد که من دیگه برای خودم و اطرافیانم خطری ندارم تونستم بیام خونه. البته بهم اولتیماتوم داد که در صورت اولین کوتاهی من برای مصرف داروهام برم میگردونن به آسایشگاه...
زیاد تو قید و بند چی گفتن دکتره نبودم. نه از اسمهای داروها چیزی سر در می آوردم نه برام مهم بود. دکتر برای اینکه یه وقت تمام قرصها رو با هم نندازم برام آمپول نوشته بود که عمو هادی چون دکتر بود خودش برام میزد. نمیدونم... شاید از اونجا بود که هادی کم کم برام تغییر ماهیت داد. بیشتر شد مرهم دردها و استرسهای گاه و بیگاه. گاهی که دچار استرس بیش از حد یا چه میدونم پنیک اتک میشدم هادی مجبور میشد از لیلا خانوم بخواد منو محکم نگه داره تا بتونه آمپولمو بزنه بهم. خیلی تقلا میکردم تو بغلش اما بعد از اون اونقدر نگهم میداشتن تا آروم میشدم تا خوابم ببره... این جملۀ لعنتی رو تا الان چندین بار شنیده باشم خوبه؟
-آروم شیما! چیزی نیست! آروم باش... الان تموم میشه... ش ش ش ش ش... الان دیگه تموم میشه... آفرین دختر خوب! آ... آ... کم مونده... کم مونده...
جمله ای که ازش متنفرم! دیگه حسابش از دستم در رفته. جمله ای که منو زندانی میکنه... زندانی دنیای خواب تا وقتی که دوباره چشم به دنیای کابوس باز کنم. با ذره ذره ای که هر بار تو تنم تزریق میشه و دردی که سوزن داره نفسم بند میاد. اما نمیتونستم در مقابلشون قد علم کنم. زورم بهشون نمیرسید. یه مرد و زن چهل و شیش هفت ساله کجا و یه دختر شونزده هیفده سالۀ لاغر مردنی کجا؟ آمپولو که از تو پهلوم یا بازوم  بیرون میکشید تازه میتونستم نفس بکشم. جاش بدجوری درد میکرد اما نه به اندازۀ روحم. وقتی میدیدن آروم شدم لیلا خانوم دستامو ول میکرد. منو میکشید و محکم میگرفت بغلش. و تو هق هق بلند گریه هام شروع میکرد آروم آروم باهام حرف زدن:
-خیلی دردت گرفت؟ میدونم گلم... میدونم دختر کوچولوی خودم... الان خوب میشه...
اونوقتها از عمو هادی متنفر بودم. نمیدونم کی بود که یکدفعه متوچه شدم که شبها به جای گریه یه فکر عجیب تو سرم چرخ میزنه. به صورت مردونه و جا افتاده اش که همیشه ته ریش میذاشت و اون چشمای خوشرنگش فکر میکردم. صورتش و هر چی که توش بود به نظرم قشنگ و جذاب میرسید. اون دندونهای ردیف و لبخند قشنگش. و عجیب بود که لبخند روی لبم مینشست و دستم میرفت لای پاهام. تمام مدت خود ارضاییم به آقا هادی فکر میکردم و همینکه لحظه ای که آمپولو میکرد تو پهلوم یادم می افتاد ارگاسمهای شدیدی رو تجربه میکردم. تقریبا از ۱۷ سالگی این افکار همدم شبهای من شده بودن و تا امروز ادامه دارن... اما الان دیگه میدونم نمیشه بین من و هادی متین اتفاقی بیوفته. و منم نمیدونستم چطوری باید دردمو بهش بگم:
-من... فکر کنم بهتره برگردم خونه... دیگه خیلی اینجا بودم... نمیتونم دیگه بمونم... چون...
-چون چی؟
-نمیتونم بگم...
-پس نگو... دیگه حرفشم پیش نکش... یه بار دیگه هم...
-من دوستت دارم!!!!!
-منم دوستت دارم شیما جان مگه...
-اونجوری دوستت ندارم لعنتی!
آقا هادی متعجب و بهت زده کمی رنگ به رنگ شد و گلوشو صاف کرد. نگاهشو انداخت پایین. دیگه به من نگاه نمیکرد:
-منظورتو نمیفهمم انگار شیما...
-من میرم لباسامو جمع کنم...
کلافه داد زد:
-منم گفتم تو هیچ جا نمیری! زبون نمیفهمی بشر؟ بشین!!!
حالا دیگه داشت خیره خیره نگاهم میکرد:
-دردتو مثل آدم میگی همین الان! یه کلمه اشم جا نمیندازی... فهمیدی؟
سرمو انداختم پایین. خیرگی نگاهش سنگین بود و داشت منو له میکرد:
-دیدن شما... یادم میندازه که چی شده... مریض میشم با دیدنتون...
زیر لبی و خیلی آمرانه غرید:
-اونجوری که من فهمیدم دردت این نبود... حرف اصلیتو بزن...
-اینکه شما به من...
هر کاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم. توانم هم با این کلمه ها ریخت بیرون و ته کشید. چه جوری و با چه رویی باید بهش میگفتم که دلم میخواد باهاش سکس کنم؟ اینکه تمام وجودش بدجوری تحریکم میکنه...که دلم محبت مردونه اشو میطلبه... از فکر اینکه بغلم کنه و سینه هام بچسبه به سینه اش نوک سینه هام یه جوری مورمور شد. خیلی وقت بود این حس بهم دست میداد اما نمیدونم چرا امروز نمیتونستم تحمل کنم؟ شاید چون دیشب نخوابیدم و کلافه بودم. بلند شدم که برم.
-بشین شیما...
به حرفش گوش نکردم و خواستم برم که صدای جابه جا شدن صندلیش و بعد هم صدای قدمهاش که به سمتم می اومد باعث شد سرعت قدمهامو تندتر کنم اما هادی محکم شونه ام رو گرفت و برگردوند به سمت خودش. با نشستن دستش رو شونه ام گردنم بی اختیار به سمت دستش کج شد و شونه ام هم رفت پایین. آخرین تلاشهام بود که از دستش فرار کنم. یا بهتر بگم از خودم فرار کنم:
-درسته اینجا آمریکاست و تو هم به قول خودت نوزده سالته... اما اگه دلم بخواد میذارمت رو زانوم و یه فصل کتک حسابی میزنمت فهمیدی؟
بازم داشت همون کارو میکرد. داشت بهم زور میگفت که به شدت تحریکم میکرد. با حرص هولش دادم عقب. اما محکمتر بغلم کرد. تمام تنم با لمس تنش داشت مور مور میشد. اما صورتش که رفت تو گلو و گردنم منم رسما وا دادم.به خیال خودش داشت پدرانه بغلم میکرد. اما نمیدونست تو تن من چه خبره. روحم داشت پر میکشید بره.
-نکن... هادی... نکن... ولم کن... داری حالمو خراب میکنی...
داشتم تو بغلش بیهوش میشدم. اونقدر بیحال بودم که داشتم می افتادم. نفسهای گرمش رو پوست گلوم به طرز وحشتناکی حالمو خراب میکرد و بین پاهام خیس شده بود. لای پام داشت مورمور میشد و میخارید. داشتم سعی میکردم از تو بغلش در بیام اما بالاخره تسلیمش شدم. و لبامو گذاشتم رو گردنش و بوسیدمش. گذاشتم عطر تنش تمام وجودمو بگیره.. وقتی بوسیدمش انگار تازه فهمید عمق فاجعه تا کجاست. و مثل برق گرفته ها سریع سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و ازم یه قدم فاصله گرفت وخیره شد تو چشمام. درسته تا حدودی قیم من بود اما هیچ حسی بهش نداشتم. به جز این شهوت لعنتی که مغزمو از کار انداخته بود... با چشمهای اشکی و بغض آلود نالیدم:
-حالا میفهمی چرا نمیتونم اینجا بمونم؟
ادامه دارد...

۱۰ نظر:

  1. بچه ها برادر كوچيكم فوت كرده. ٢٤ سالش بود. تو بغل خودم بزرگ شد. دارم ميرم براي خاك سپاريش. فكر نميكنم فعلا تا يه مدت طولاني بيام اينجا.
    باورم نميشه. همه اش منتظرم زنگ بزنن و بگن اين يه شوخي بيمزه اس. يعني چي آخه؟ تا وقتي من بودم اون براي چي؟!

    پاسخحذف
  2. براي اولين باره كه نميتونم احساسمو توضيح بدم. حس ميكنم مردم اما روحم به آرامش نميرسه وامونده.

    پاسخحذف
  3. هااااااان ؟ شادی چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ایمیلت و جواب بده بببینم..

    پاسخحذف
  4. اي واي من چرا آخه ؟؟؟ واقعا از ته دلم ناراحت شدم خدا بهت صبر بده شادي عزيزم سخته ميدونم خيلي سخته

    پاسخحذف
  5. متاسفم شادی عزیز خدارحمتش کنه

    پاسخحذف
  6. متاسفم...تسلیت .
    روحش شاد .

    پاسخحذف
  7. شادی عزیز از ته قلبم متاسفم و امیدوارم هرچه زودتر حالت بهتر بشه.
    روحش شاد باشه.

    پاسخحذف
  8. سلام، شادى جان واقعا متاسف شدم. تسليت ميگم. May his Soul Rest In Peace 😔

    پاسخحذف
  9. ممنون إز لطفتون بچه ها.
    حالم زياد خوب نيس اين روزا و زندگي رو بايد دقيقه به دقيقه زندگي كنم. ببخشيد دير جوابتونو ميدم. بازم ممنونم كه به فكرم بودين و لطف داشتين. خدا اين دردو به دشمنم هم نشون نده. بد درديه.

    پاسخحذف
  10. شاديِ عزيزم واقعا متاسقم بابت اتفاق ناگواري ك پيش اومده،
    روحشون قرين رحمت.اميدوارم هر چ زودتر ي اتفاق خوشايند پيش بياد ك از اون حال بيرون بيايد، هرچند فراموش كردنش سخته و اثرش موندگاره
    از خدا ارامش فراوون براتون ميخوام

    پاسخحذف