جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

شیاطین ساده - فصل پنجم

سارا چشماش رو آروم باز کرد. اولین چیزی که دید یک لوستر بلوری بسیار زیبا بالای سرش بود. کمی تکون که خورد خنکای یک پتوی نرم و روش حس کرد و نرمی آرامش بخش یه بالش سفید رو زیر سرش . خبری از اون تخت شکنجه لعنتی نبود. دهنبندی روی دهنش نبود و می تونست کاملا خودش رو تکون بده. با اولین تکون سوزش رو توی واژنش حس کرد اما سوزشی کاملا قابل تحمل. سوزش دیگه ای هم توی دهنش حس میکرد که اونم قابل تحمل بود. در مجموع انگار وارد بهشت شده بود. با نهایت تعجب متوجه شد که از اینکه پنجره ای توی این اتاق نیست اصلاً تعجب نکرده. احساس میکرد اینکار از سازش بعید نیست. انگار داشت مردک رو تا یه حدودی میشناخت. نمیتونست بفهمه الان صبحه یا شب. از بس سازش بیهوشش کرده بود٬ دیگه ساعت بدن سارا درست کار نمیکرد. مدتها بود روی چنین تخت نرمی نخوابیده بود . همینطور دور و بر رو نگاه می کرد که یکهو سازش با یک سینی وارد اتاق شد. سارا با دیدن سازش از جا پرید و اخساس خطر کرد. بدون ایجاد کوچکترین صدایی به سازش خیره شد.
-سلام عزیزم خوب خوابیدی…قیافت که نشون می ده بله..آفرین معلومه این دروس تربیتی اثر کرده... سکوت گاهی بیشتر از خیلی از جملات حرف برای گفتن داره.قبول نداری؟
سارا نیم خیز شده بود تو جاش. از این مرد میترسید. دلش نمیخواست بازم پاش به اون زیرزمین کشیده بشه.میدونست که اینبار دیگه طاقت اون دردها رو نداره. دفعهٔ قبل همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود. اما حالا سارا هم از وجود اون اتاق مطلع بود هم از اتفاقاتی که میتونست براش بیافته. باید سعی میکرد حتی المقدور خودشو از آسیب در امان نگه داره.
-دیشب چطور بود عزیزم؟ خیلی که تو درد آوردنت زیاده روی نکردم؟ اگه کردم ببخشید... صبر کن ببینم...
سازش انگار یه چیزی یادش افتاده سکوت کرد و گذاشت دخترک یه کم تو ترس و دودلی دست و پا بزنه. همونطوری هم شروع کرد براش لقمه گرفتن. خامه و مربای گل محمدی.
-بیا. بخورش عزیز دلم...بخور که وقتی میخوری دلم ضعف میره…
سارا اما بدون اینکه  چیزی بگه یا عکس العملی نشون بده سرشو انداخته بود پایین و خیره شده بود به لحاف. سازش لقمه رو مالید به لبای سارا. اما وقتی سارا دهنشو باز نکرد خودش لقمه رو خورد.
-هرجور میلته خانوم خوشگلم. اصولاً عجیب نیست که بعد از شب اول خانومها یه کم بد قلقی بکنن. اونوقته که آقایون میدونن چطوری دلشونو به دست بیارن. من و تو هم مستثنی نیستیم عزیز دلم...نگران نباش. مردت میدونه باهات چیکار کنه.از همون شیطونیهای دیشبمون خوبه؟ یا شایدم دلت چیزای جدید میخواد؟ من خیلی حواسم بهته کوچولو. نمیذارم کارامون تنوعش رو برات از دست بده...

سکوت سارا رفته بود رو اعصابش. واقعیت این بود که این جور سکوت هیچوقت خوب نبود. نمیتونست بفهمه تو کلهٔ طعمه اش چی میگذره. باید میذاشتی گاهی صداش در بیاد. یه لقمهٔ دیگه گرفت و کشید رو لبای خشک سارا. اینبار طوری داد زد سرش که خودش هم ترسید چه برسه به سارا. اما این داد یه علامت هم بود.
-بخورش میگم!
صدای تقه ای که به در خورد سارا رو از جاش پروند و فرار کرد و گوشهٔ اتاق مچاله شد. سازش همونطور که لقمه رو میخورد گفت:
-کیه؟
صدای یه مرد از پشت در موهای سارا رو سیخ کرد.
-مشکلی پیش اومده مسعود جان؟
-نه چیز خاصی نیست. راستی؟ اگه یه زن فردای شب عروسیش با شوهرش کج خلقی کنه٬ این یعنی چی؟
-تجربه بهم میگه یا شوهرش اذییتش کرده یا اینکه دلش پیش یکی دیگه اس…
سازش آروم از رو تخت بلند شد و اومد سمت سارا. دختر بیچاره اندازهٔ همون موش دیشبی شده بود. لخت و لرزون.نشست کنار سارا و تکیه اش رو داد به دیوار. سارا صورتشو تو زانوهاش قایم کرده بود.
-میدونی بچه؟ شاید هر کس دیگه ای بود اینقدر میزدمش تا خون بالا بیاره... اما تو هر کس نیستی. فرق داری... منم با بقیهٔ مردا فرق دارم. تربیت من اروپایی تر از توئه. من با مسایل راحت تر کنار میام. مثل همین الان که میخوام همون چیزی که دلت میخواد بهت بدم... بذار ببینم دل کوچولوت پیش کیه!
سازش دور کمرسارا رو گرفت و به زور با خودش برد روی تخت. تقلاهای سارا سرحالش آورده بود. اما وحشیانه تر از اون بود که سازش از پس کنترلش بر بیاد. سکوت قدرت بدنی رو بالا میبرد. سازش اینو خیلی خوب میدونست.
-هادی جان؟ هنوز هستی؟ کمک لازم دارم... حال خانومم خیلی خوب نیست...
در باز شد و سارا مردی رو دید حدوداً ۴۰ ساله که داشت به طرفشون می اومد. از اینکه پیش اون مرد لخته احساس حقارت میکرد. مرد گندمگون بود و صورتش صاف و سه تیغه. قد بلندی داشت و هیکل رو فرم.
-آقا! تو رو خدا! این منو دزدیده. دروغ میگه من زنش نیستم... کمکم کنین تو رو خدا! شکنجه ام میکنه…
رفتار مرد تازه وارد طوری بود که انگار سارا رو نمیبینه. طرف صحبتش سازش بود.
-چی شد یه دفعه؟
-نمیدونم یه دفعه اینطوری شد دکتر...میتونی کمکش کنی آروم بشه؟
-بذار ببینم چیکار میتونم بکنم...
سازش تمام وزنشو انداخت روی سارا و قابلیت حرکت بیشتر رو ازش گرفت.
-آقا! تو رو خدا کمکم کنین! این مرد داره گولتون میزنه...
-میبینی دکتر؟ حالش انگار خیلی بده. کمکم کن.
-میبینم سازش جان! دستشو بی حرکت نگه دار یه آرامبخش بهش بزنم.
دکتر کشویی که کنار تخت بود رو بیرون کشید. ازش یه سرنگ برداشت و پلاستیک دورش رو پاره کرد. سارا با دیدن سرنگ رنگش پرید. چشمش به سوزن بود و دکتر که داشت هوای آمپول رو میگرفت٬ اما گوشش به کلماتی که سازش داشت تو گوشش زمزمه میکرد.
-الان آقای دکتر خوبت میکنه کوچولو...مگه نه دکتر؟
-این حالشو حسابی خوب میکنه. نگران نباشین آقای سازش...
مرد خم شد رو بازوی سارا که سازش محکم نگه داشته بود و آمپولو تو رگی که از فشار دست سازش و تقلای سارا بیرون زده بود٬ فرو کرد.
-آآآآآآآ...خ!
-چی میزنی بهش دکتر؟
دکتر همونطور که دقیق حواسش به کارش بود گفت:
-این دیگه جزو اسرار بیمار و دکتره. شما که انتظار ندارید من کیس بیمارم رو با شما در میون بذارم؟
-البته که نه آقای دکتر... فقط یه سؤال خصوصی داشتم راجع به... خودتون که میدونین...
سارا متوجه شد که سازش داره با کله اش به پایین تنه اش اشاره میکنه و از خجالت سرخ شد. درد تزریق تو بازوش خیلی زیاد بود. همیشه وقتی سازش بهش آرامبخش میزد سریع بیهوش میشد اما نمیدونست چرا این آرامبخش بیهوشش نکرد. دکتر آمپولو در آورد و گفت:
-خوب سوالتون چیه؟
-میشه یه چک کنین ببینین دیشب زیاده روی کردم یا نه؟
-منظورتون سکس برای بار اوّله؟ میشه ببینم؟
-البته که میشه. بفرمایین.
سارا که میدید هنوز بیهوش نشده سعی کرد نذاره مرد بهش دست بزنه اما با وزن سنگین سازش روی بالاتنه اش نمیتونست تکون زیادی بخوره.دکتر نشست پایین پای سارا و پاهاشو با قدرت زیادی از هم باز کرد. سارا نمیدید مرد چیکار میکنه اما دلش میخواست از خجالت بمیره. مخصوصاً که یه جورایی بوی شهوت از حرفهای مرد به دماغش میخورد.
-اوووف! چیکار کردی با این کوچولو٬ سازش عزیز؟ چطور دلت اومده اینطوری زخمیش کنی؟ مگه با سیخ کردیش؟ یادم باشه طرز درست استفاده از آلتهای تناسلی رو بهت یاد بدم پسر خوب...اینجور واژن ها رو باید باهاشون مهربون بود. اگه باهاشون نامهربون باشی باهات قهر میکنن...
سارا یه دفعه دهن مرد رو روی واژنش حس کرد. سازش نگاهش به سارا بود که قرمز شده بود. سارا در حالیکه سعی داشت صداش به گوش دکتر نرسه نجوا کرد:
-آقای سازش تو رو خدا انگار آقاهه داره...
سازش هم همونطور نجواگونه جوابشو میداد:
-چی شده؟
-داره...داره...میبوستم...
-کی؟ دکتر؟ اون که نیست دیگه اینجا. خیالاتی شدی حتماً...
-به خدا اون پایینه!دارم حسش میکنم... داره...
با مک محکمی که مرد به واژن سارا زد٬ سارا بیحال شد و دیگه هیچی نگفت.
-خیالاتی شدی. شاید از اثرات دارو باشه. اگه تا چند دقیقه دیگه بهتر نشدی میرم دکتر رو میارم…
اما سارا خوردن یه زبون رو به واژنش احساس میکرد. از شدت خجالت و احساس شهوت مجبور شد چشماشو به سقف بدوزه. نکنه واقعاً خیالاتی شده بود؟ نکنه بهش دارویی زده بودن که دیوانه اش کرده بود؟ تمام نکنه ها و شایدها با یه حس مکیده شدن قوی دیگه پودر شدن و از بین رفتن. این لعنتی چه حسی بود که افتاده بود به جونش؟ و یه دفعه احساس لحظه ای خاصی رو تجربه کردو بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه آه بلندی کشید و بدنش بعد از یه انقباض شدید شل شد. سازش که دقیقاً میدونست چه خبره با دیدن این حرکت گفت:
-مثل اینکه آروم شدی. باید از دکتر بپرسم چی زده بهت که آروم شدنت اینقدر طول کشید. یه لحظه ترسوندی منو!
سازش سارا رو ول کرد و اینبار با محبت سرشو گرفت تو بغلش.سارا از اینکه تو بغل سازش بود کلافه شده بود. مخصوصاً بعد از ارگاسمی که تا حالا تجربه نکرده بود و نمیدونست چیه٬ میخواست مرد به حال خودش ولش کنه. اما سارا هنوز هم خیسی نوک یک زبون رو روی اطراف واژنش حس میکرد انگار اون مرد که حالا سارا باور کرده بود وجود نداره داشت دور واژنش رو تمیز می کرد. خط حرکت واژن اروم اروم به سمت کشاله رون سارا رفت و بدنش رو مور مور کرد. حس خستگی عمیقی سارا رو گرفته بود.دیگه حتی به صورت سازش نگاه هم نمی کرد. فقط دلش یه خواب می خواست و رهایی از دست سازش که مثل بختک روی تن سارا نشسته بود ونمیگذاشت تکون بخوره. توی همون گیر و دار به ذهن سارا چیزی رسید برای اولین بار بود که حس میکرد باید برای رهایی خودش کاری بکنه می دونست قدرت بدنی سازش رو نداره اما باید کاری میکرد. کاری که بتونه قدرت بدنی سازش رو خنثی کنه مثل  یه حیله یا دروغ شایدم بازی. اره باید می تونست سازش رو بازی بده. این افکار غیر ارادی توی تن خسته و زخم دیده سارا می لولید.ولی همشون به یک سد محکم برخورد می کرد. سد اخلاقی که سالها مادر بزرگ عزیز تر از جان برای سارا تعریف کرده بود.سارا بدون کوچکترین حرفی تمام سعی و تلاشش رو کرد تا از بغل سازش بیرون بیاد. میخواست با چشمای خودش ببینه که آیا خبری هست یا نه. به سازش اعتماد نداشت.سازش سارا رو ول کرد و ازش فاصله گرفت. برخلاف انتظار سارا کسی به جز خودش و سازش تو اتاق نبود.نمیدونست باید چه فکری بکنه؟ خسته و بیحال خودشو از تخت پایین کشید. حواسش تمام مدت به سازش بود که داشت بهش نگاه میکرد. خم شد و زیر تخت رو چک کرد حتی توی کمد رو. اما کسی نبود.
-حالا باور میکنی که خیالاتی شدی؟ من که گفتم کسی اینجا نیست... حالا پاشو ببرمت حموم که خیالات از سرت بپره و بیدار شی.
سازش از تخت پایین اومد و پشت گردن سارا رو محکم گرفت و هولش داد طرف حموم.جای سوزنها زیر دست سازش درد میکرد و باعث میشد عضله هاش به طرز دردناکی منقبض بشه.سارا دیگه بیخیال لخت بودنش شده بود. نمیدونست چرا ولی ترسی که از سازش داشت٬ به خجالتش غلبه میکرد. سازش سارا رو به زور نشوند روی زمین گرم حموم. حس گرمای دلچسبی که پشت زخمیش رو گرم میکرد بی اختیار اشک به چشماش آورد.اما وقتی سازش با بی رحمی تمام آب سرد رو گرفت روش٬ اشکهاش خیلی سریع جاشونو به درد عضلانی که همهٔ وجودشو گرفته بود دادن.اما هیچ چی نگفت. منتظر موند تا سازش کارشو تموم کنه. سازش خیلی ریلکس آب رو بست و گفت:
-حالا چی؟ بهتری؟ اون کس شرا از تو کله ات رفت بیرون بالاخره؟ بازم حس میکنی یکی داره میکنتت؟
سارا فقط سرشو انداخته بود پایین.
-عزیزم! اگرم کسی بخواد بکنتت٬ خودمم... تو فقط مال منی…
سارا با شنیدن این حرف قرمز شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره.داشت کم کم به سازش و حرفاش عادت میکرد. البته چاره ای هم نداشت. دلش نمیخواست بازم تو اون زیر زمین نمور بره. دلش شکنجه نمیخواست.همونطور که نشسته بود و میلرزید٬ سازش رو دید که رفت بیرون و با یه حوله برگشت.سازش سارا رو بلند کرد و بردش بیرون از حموم.
-خودتو خشک کن سرما نخوری…
سارا اما جرات هیچکاری رو نداشت و همونطور ایستاده بود.
-میخوای من خشکت کنم؟
مو به تن سارا سیخ شد اما خسته تر و بیحالتر از اون بود که بتونه خودشو خشک کنه.سازش با نهایت دقت و حوصله شروع کرد به خشک کردن تن سارا.سارا خوب میفهمید که سازش داره دستمالیش میکنه اما سکوت کرد.
-پاهاتو باز کن.
اما سارا بی حرکت ایستاده بود و برای همین  سازش با زور پاهای سارا رو از هم باز کرد که باعث شد سارا تعادلشو از دست بده و بخوره زمین. سارا نالهٔ ضعیفی کرد اما چیزی نگفت.سازش کاملا میدونست که الان وقت امتحان ساراست. رفت بالای سر سارا نشست و گفت:
-یعنی تو بالاخره یاد گرفتی که خفه خون بگیری؟ یعنی الان من هر کاری بخوام بکنم تو ساکت و بی صدا می مونی؟جالبه! حالا میبینیم...
سازش همونطوری که چشم تو چشم سارا بود بلند شد و رفت به سمت پاهای سارا و همونطور هم داشت زیپ شلوارش رو باز میکرد. خیلی ریلکس انگار که تمام وقت دنیا رو داشته باشه٬ داشت لباسهاشو در میاورد. بیشتر میخواست به سارا وقت دو دل شدن رو بده و به آلت خودش اجازهٔ شق شدن.سارا که اینو دید از جاش بلند شد و در حالیکه سعی میکرد خودشو با دستاش بپوشونه خیره شد تو چشمای مرد. تو چشمای سازش یه لبخند یا یه پوزخند داشت بهش چشمک میزد. انگار چشمای سازش داشتن ضعفشو به رخش میکشیدن.
-اِ! چی شد؟ تا چند دقیقه پیش خیلی ادعات میشد که؟ حالا چرا خودتو میپوشونی؟ چیزی مونده که ندیده باشم؟
و همونطور آروم آروم داشت به سمت سارا میرفت. وقتی سارا خورد به تخت و مجبور شد وایسه٬ سازش هم کامل لخت شده بود. وقتی رسید به سارا٬پشت گردنش رو محکم گرفت و پیشونی سارا رو تکیه داد به شونهٔ راستش. لباشو گذاشت رو گردن سارا و شروع به بوسیدن کرد.آلت شق شدهٔ سازش که به شکم سارا میخورد٬ داشت طاقت سارا رو طاق میکرد و میترسوندش و بالاخره نتونست خودشو نگه داره:
-تورو خدا نکن!
-زبان سرخ٬ سر سبز میدهد بر باد... یعنی آدمی به زبون نفهمی تو نوبره... کوچولو!
سازش سارا رو چرخوند به طرف تخت و پشت گردنشو فشار داد و سارا رو خم کرد و با استفاده از سنگینی خودش٬ هردوشونو انداخت روی تخت. دستای سارا رو با یه دست گرفت و با دست راستش یه سیلی محکم زد به باسن سارا.
سازش تو گوش سارا زمزمه کرد:
-الان میخوام یه بار برای همیشه امتحانت کنم بچه... اگه تونستی این دردو تحمل کنی و صدات در نیاد معلومه که کنترل اون زبون درازتو داری. پشت این در همین الان پر از مرده. ۱۰ نفر. بهشون گفتم اگه جیغ بزنی و صدات از این اتاق بره بیرون٬ حق دارن بیان تا جا داری بکننت. حالا تصمیم گیری با خودته. خیالتم جمع باشه. کلفت ترینها رو برات دستچین کردم...
سارا وحشتزده سعی کرد خودشو از زیر سازش در بیاره. اما سازش قویتر از جثهٔ کوچیک و خستهٔ سارا بود. سارا آروم زمزمه کرد:
-چیکار میخوای بکنی؟
-نگران نباش. کار عجیبی نیست. میخوام از پشت بکنمت. اما خوب درد داره... بذار ببینم میتونی اینو مثل یه راز پیش خودت نگهداری یا اینکه مجبورم میکنی ۱۰ تا مرد رو بندازم به جونت؟قانون بازی هم خیلی ساده اس. حتی صدات نباید به گوش من برسه که اینقدر نزدیکتم...کوچیکترین صدایی جزاش همونه که گفتم. اما تقلای فیزیکی آزاده...آخ که این تقلا های تو دیوونه ام میکنه... بچه...۱.۲.۳…
با گفتن این حرف سازش با دست چپش جلوی دهن سارا رو گرفت و سرشو به سمت خودش کشید. کمر سارا بد جوری خم شده بود و درد میکرد. حرکت دست راست سازش رو با ترس دنبال میکرد. بد تر از همه بزرگی آلت سازش بود.سارا دستاشو برد عقب و بی اختیار با ناخونهاش پهلوهای سازش رو چنگ انداخت تا زخمی کنه. جوابی که از سازش گرفت یه گاز دردناک رو کتف راستش بود که نزدیک بود گوشتشو بکنه.
-سکس وحشیانه دوست داری سارا؟ میدم بهت…
سازش با شدت هر چه تمام تر٬ از پشت آلتشو فرو کرد.نفس سارا تو سینه اش حبس شد و سرش گیج رفت. جای خراشهای ناخونهای سارا رو پهلوهای سازش میسوخت و عصبیش میکرد. اما وقتی اشکهای سارا رو که رو انگشتهاش جاری بود حس کرد و جیغی نشنید٬ خیلی تعجب کرد و خوشحال شد. ترس از اون ده نفر سارا رو تبدیل کرده بود به همون چیزی که سازش میخواست. سکوت مطلق... سازش با بیرحمی تمام شروع کرد به کردن دختر. میخواست ببینه تحمل دخترک تا کجاست. دست راستشو گذاشت رو گلوی سارا و خیلی محکم فشار داد. باید میترسوندش. آدمها بهترین امتحانو موقع پانیک پس میدن. یا قبولیه یا گند میزنن.
-چیه؟ صدات چرا در نمیاد؟ نمیخوای بهم التماس کنی دیگه؟ تا حالا هیچ زنی تو این حالت نتونسته دوام بیاره...
سازش فشار پنجه اش رو رو گلوی سارا بیشتر کرد. چشمای سارا از شدت درد و بی هوایی داشت سیاهی میرفت. یه لحظه از موقعیت استفاده کرد و وقتی سازش دستاشو برداشت٬ بدون اینکه فکر کرده باشه٬ با پس کله اش محکم کوبید تو پیشونی سازش.
-آخ! تخم سگ!!!! خون دماغم کردی...
سازش از رو سارا بلند شد و در حالیکه ضربه گیجش کرده بود تلو تلو خوران خودشو رسوند به حموم. سارا تازه الان که دیگه آلت سازش تو پشتش نبود٬ میفهمید که چه دردی داره. نا نداشت ناله کنه.همونجوری به شکم افتاد رو تخت و سعی کرد نفس بگیره…
سازش تو آینه داشت به خودش نگاه میکرد. سر گیجه داشت و درد بدی که بین دماغ و پیشونیش داشت٬ این سرگیجه رو بدتر میکرد. دستاشو تکیه داده بود به روشویی و داشت سعی میکرد خون دماغش رو بند بیاره.اما خون بند نمی اومد. حوله رو گرفت تو صورتش و از حموم بیرون اومد.سارا همونطوری روی تخت افتاده بود و صداش در نمی اومد. سازش داد زد: دکتر! دکتر!و بی حال افتاد رو مبل.سارا صدای باز شدن در رو شنید و بعد هم صدای همون مردی که چند دقیقهٔ قبل تو اتاق بود به گوشش خورد که با خنده گفت:
-چی شده سازش؟ خوبه فقط همین یه دختره٬ اینطوری آش و لاش شدی. اگه دو تا بودن لابد...
-با اون خودم کار دارم. فعلا ببین این خونش بند نمیاد...
-بذار ببینم...اوه! اوه! اوه!شکسته... اگه تحمل داری میتونم برات جاش بندازم...
-اگه سر خود بذارمش چی؟ خود به خود خوب میشه؟
-آره ولی کج می مونه. اونوقت باید عملش کنی...
-جاش بنداز پس...
-میخوای یه کم ویسکی بدم بهت گرمت کنه؟ اونطوری دردش کمتر میشه...
-نه... با درد جاش بنداز چون میخوام خواهر کسی رو که این کارو کرده جلوی چشمش بگام...فقط قبلش...اون جنده رو بیهوشش کن…
سارا صدای قدمهای دکتر رو شنید که بهش نزدیک میشدن. دکتر دوباره به سمت همون کشو رفت. پشت به سارا روی تخت نشسته بود و سارا نمیدید که دکتر داره چیکار میکنه. وقتی دکتر برگشت تو دستش یه آمپول فلزی بود. سارا از بس تو گردنش و بازوش آمپول زده شده بود دیگه واسه اش مهم نبود.
-کجا بزنم؟
-الان میام کمکت... نمیخوام چموش بازی دربیاره...
سازش از رو مبل بلند شد و اومد سمت سارا و دکتر. با خشونت موهای سارا رو گرفت و سرشو کشید سمت خودش و نگه داشت.
-یه دستبند بده بهم...
-فکر نمیکنم لازم باشه...
-چرا...
دکتر از همون کشو یه دستبند به طرف سازش پرت کرد. اما سازش مثل آدمهای مست بود و تعادل نداشت. برای همین گفت:
-دستاشو میبندی؟
-بده ببندم...
وقتی دستای سارا رو پشتش بستن٬ دکتر سارا رو به پشت خوابوند و گفت:
-خوب؟ کجا بزنم؟
سازش نشست رو شکم سارا طوریکه پشتش به صورت سارا بود. سارا با ترس سعی کرد نذاره اما سازش زانوهای سارا رو محکم از هم باز کرد. انگشت سازش رو حس کرد که گذاشت لای واژنش و گفت:
-بزن اینجا...
سارا قبل از بیهوش شدن دردی رو تجربه کرد که نظیرشو ندیده بود...

۱۳۹۵ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

انسان و ماسکهایش ( تصویری) ا





شیاطین ساده فصل چهارم



شیاطین ساده فصل چهارم :




سازش پنبه رو علی رغم بیهوش شدن دختر روی زخم نگه داشت تا خون بند بیاد. بعد یه انبر آهنی رو توی دهن سارا کرد تا دهنش کاملا باز بشه . اونوقت تمام روی زخم رو با پنس های سفید از قبل آماده شده پوشوند اینطوری زخمها چرک نمی کردند تا بعدا دردسر درست بشه. سازش شروع به مرتب کردن اتاق کرد . هنوز سارا به هوش نیومده بود و سازش هم عجله ای برای بهوش آورنش نداشت. توی اون محیط بسته و خفته سیگاری روشن کرد و دوباره سوزن گرامافون رو روی صفحه جدیدی گذاشت. اینبار خبری از اپرا نبود. سازش یک پیانو جاز به شدت لش گذاشته بود. فضای زیرزمین الان بیشتر شبیه بارهای زیر زمینی کوچیک شده بود. سازش پکهای سنگینی به سیگارش میزد و به فکر مراحل بعدی بازی بود. تا خالا خوب مفهوم درد رو به سارا نشون داده بودوبهش حالی کرده بود که قدرت همیشه برنده است و این ضعیفه که باید خودش رو تطبیق بده. کاری که سارا به زور انجامش داده بود. سازش حتی طعم دروغ و کلک رو هم به سارا توی بد ترین شرایط فهمونده بود. حالا فقط قسمت بامزه بازی باقی مونده.قسمتی که بیشباهت به موسیقی لش جازی که سازش داشت میشنید نبود. سیگار سازش تقریبا تمام شده بود. فیلتر نیمه سوختش رو توی فنجون قهوه انداخت و بلند شد به طرف تخت. سارا هنوز بیهوش بود اما سازش دیگه حوصله نداشت. با دست چند بار به صورت سارا زد. سارا که دهن پر بود از پنسهای مختلف و توسط یک گیره بزگ باز باز شده بود توان حرف زدن نداشت .فقط بوی معده خالیش بیشتر بالا میزد. سارا هر چقدر بیشتر به هوش میاومد درد بیشتری حس می کرد .حالا کاملا متوجه چیزهایی که توی دهنش بود شده بود.
  • خوبه خوبه...من و اینطور نگاه نکن ..یه دختر بد باید شرمنده باشه نه مثل تو وقیح! خجالتم خوب چیزیه..این همه بد قلقی نوبره والله...زبونت رو نزن به پنسها ….من  وباش! تو اصلا حرف مگه گوش میدی..
سازش به سمت قفسه ها رفت و یک گیره بزرگ از اونجا بیرون آورد. با خشونت زبون سارا رو با دست گرفت و یک سر گیره رو بهش وصل کرد.زبون ناخودآگاه زیر دست سازش تکون میخورد. سازش سر دیگه گیره رو به گیره دهان باز کن وصل کرد..حالا سارا اگر هم میخواست نمی تونست بازبونش هیچ کاری بکنه
  • حالا خیالم جمع تر شده...راستی زخم شلاقها چطوره ؟؟؟ یادت رفته بود؟ هان ؟؟؟؟؟ می دونم میدونم...درد های بیشتری که بیاد تو زندگی آدم ...همه چیز فراموش میشه...میدونم...ولی تو دختر مقاومی هستی….زن خوب و بساز...البته نه که فکر کنی من شوهر بدی هستمااا. نه...نیستم...ولی باید یه کم کثیفت کنم تو خیلی پاستوریزه هستی….حالا گوش کن..باید با دوستام اشنات کنم...این خونه در حقیقت خونه این دوستامه که من برای مدتی اجراش کردم….پس تو مهمونی...فهمیدی ؟ مهمون..منم مهمونم....مهمون هم سگ صاحب خونه است .حالا سعی کن سگ خوبی باشی..اوکی؟
سازش در برابر چشمان حیرت زده سارا یکی از کیسه های سفید رو برداشت و از توش یه موش سفید کوچولو بیرون اورد.
  • دوست من سلام...خوبی؟؟.اره ..اره..الان وقتشه...اوردمت پیشش...
سازش موش رو از دم بلند کرد و به سمت صورت سارا اورد.موش اونقدر ها هم بد قیافه نبود .اما ابهام در اینکه سازش قراره موش رو چکار بکنه سارا رو به وحشت انداخته بود.سازش کمی دماغ موش رو روی صورت سارا زد
  • خوب بازی بسه...بر میگریم به مبحث مهم تعلیم و تربیت..میخوام ببینم چیکار میکنی...دختر بد!
سارا توان حرف زدن نداشت. هنوز پاهای سارا به دو ور تخت بسته شده بود. سازش با دست راستش گیره مخصوص رو برداشت و دهانه واژن رو باز باز کرد. بوی عرق تندی بیرون زد. سازش با دستش بقایای کریستال نمک رو از روی واژن پاک کرد هرچند که دردش سارا رو دیوانه کرده بود. بعد با دقت موش کوچولو رو روی سطح واژن قرار داد و با یک چسپ اون رو کاملا روی واژن بست. تقلای پاهای موش حس قلقلک به سارا می داد . حسی که بیشتر روی اعصاب سارا بود تا دردناک باشه.سازش چاقوی جراحی رو برداشت و خیلی با دقت به اندازه نشتر چاقو روی واژن و درست روبه روی دهن موش رو کمی خراش داد. یک سوزش به سوزشهای دیگه سارا اضافه شده . سازش از روی کنار تخت یک فندک برداشت و مقداری شعله زیر دم موش قرار داد. حرکت و تقلای پاهای موش چند برابر شده بود . ناخونهای کوچیکش حالا تبدیل شده بودند به خارهای نوک تیز . روی سطح واژن کاملا زخمی شده بود ولی خونی از اون نمی اومد.
  • خوبه .نه؟ دختر بد….بزار موشی حرفهاش رو بزنه...داره درد و دل میکنه….روشش اینه...
سازش سرش رو به گوش سارا نزدیک کرد و در گوشی گفت :
  • البته دلیلی نداره تحمل کنی..می تونی داد بزنی ؟ ...اوه ببخشید کور نیستم...دهنت بازه و نمیشه..خوب دستتم که بسته است ...بزار خوب فکر کنم….آهان..آهان...تو قوی تری یا موش؟؟؟؟...موش؟؟ نه .نه ..تو قوی تری.پس میتونی موش رو له کنی….درست مثل من که دارم لهت می کنم...بیا فکر کنیم چطوری؟؟؟..مم..خوب کاری از دستت بر نمی اد...ولی ..ولی من می تونم کمکت کنم..اما فقط یه کم..خودت باید کار رو انجام بدی...
سازش به سمت پاهای سارا رفت. حرکت موش کند تر شده بود...سازش به سمت سگکی که رونهای سارا رو به تخت بسته بود رفت.
  • خوب من اینارو یه کم شل میکنم..فقط یه کم..این تنها کاریه که می تونم بکنم..و مقرارات به من اجازه میده..تو باید با این رونهای خوشگل موش رو خفه کنی...کافیه اونقدر فشار بدی که موش خفه بشه...بیصدا...یه مبارزه ساده...می دونم تو قوی تری و باید موفق بشی..خوب این تو و اینم مبارزه
سازش شروع به شل کردن سگک کرد. رونهای سارا پشمهای نرم و لطف روی موش رو خوب حس می کرد .موش حسابی سارا رو داشت قلقلک میداد. سازش با یه پوزخند معنی دار فندک رو به زیر دم موش گرفت. موش با سرعت شروع به تقلا کرد و روی خراشهای روی واژن سارا وول می خورد. درد واژن باز هم به سارا برگشته بود اما اینبار میتونست رونهاش رو روی موش فشار بده. ناخودآگاه این کار رو کرد. حرکت موش کندتر شد اما صدای ریز و آزار دهنده موش که راههای نفس کشیدنش بسته شده بود اونقدر وحشت ناک و ازار دهنده بود که سارا رونهاش رو باز کرد. اما فندک سازش باز هم موش بدبخت رو به جنب و جوش واداشت. و باز هم سارا برای راحت شدن از زخمهایی که موش داشت ایجاد می کرد رونهاش رو اینبار برای مدت بیشتر ی روی موش فشار داد.صدای موش که برای ذره ای هوا زجه میزد برای سارا آزاردهنده تر بود از تحمل درد حرکت.
-ممم فکر نمی کردم موش قوی تر باشه….جالب بود...خوب ایرادی نداری مثکه تو هنوز آمادگیش رو نداری..خوب دختر بد…
سازش با گفتن این جمله با وحشیگری تمام چسپ رواز روی موش و از روی واژن سارا کند. سوزش شدیدی توی تن سارا اومد و لی دیگه از قلقلکهای موش خبری نبود. سازش موش رو توی دستش گرفته بود. با انگشت اشاره روی واژن سارا کشید و اون رو بو کرد. بعد موش رو جلوی صورت سارا گرفت
  • خوب مهمونی تمامه ..برنده این مسابقه ...آقا موش سفید...و بازنده اون ..سارا دختر بد ...اشکال نداره دفعه دیگه بازم مسابقه می دیم.
سازش موش رو توی کیسه کرد و در اون رو بست. از توی قفسه سرنگ برداشت و آمپول رو با کمی مرفین پر کرد. و به کنار سارا اومد.
. سازش با حوصله تمام کلیه گیره های روی تن سارا رو باز کرد و پنس ها رو از دهنش بیرون آورد. تن لخت سارارو از زیر سگکها بیرون کشید و همون طور لخت روی کولش قرار داد و از زیر زمین خارج شد.
سارا قدرت تکون دادن خودش رو نداشت. درد تمام وجودش رو گرفته بود احساس میکرد بدتر این دیگه به سر نمیاد از طرفی ار واکنش سازش هم مثل سگ می ترسید مثل یک گوسفند که از گله جداش می کنن خودش رو به دست صیادش سپرد ِسازش در سکوت محض سارا رو از نردبان بالا برد. سارا ساکت اتاق انباری رو از روی دوش سازش برعکس می دید..اتاقی به هم ریخته و به شدت آشفته.از اون اتاق که عبور کردند وارد یه راهرو نمور شد ن . راهرویی که رنگ دیوارهاش بر اثر رطوبت تکیده بود. سازش در بین راه از تن سارا غافل نبود و هر از گاهی با دستهای زمختش روی باسن سارا میکشید شب قبل از این زمانی که با تن بیهوش سپیده ور میرفت خوب باسنش رو چلونده بود. و حالا کمتر از یک روز داشت با باسن خواهر بزرکتر هم ور میرفت. سارا با اینکه درد میکشید و میسوخت همچنان ساکت بود .و بی تفاوت به دلیل این همه سختی و زجر. سازش با باز کردن یک در نسبتا شیک انگار وارد عمارت اصلی شد. سارا همه چیز رو برعکس میدید اما این دلیل نمیشد که فرشهای نفیس اونجا رو نبینه و تعجب نکنه. کاغذ دیواری های زیبا و منقش . لوستر های کریستال. مبلهای چرمی و پارکت کف زمین همه و همه براش عجیب بود جوری که برای مدتی دردهاش یادش رفت. ولی باز هم از ترس سازش جیزی نگفت. به در یه اتاق که رسیدند .سازش یک گاز از باسن سارا گرفت .چیزی که برای اولین بار یک آخ از دهن سارا بیرون کشید. سازش درب اتاق رو باز کرد . سارا اونچه میدید رو باور نمی کرد سرش رو که بیشتر بالا گرفت متوجه شد در یک اتاق اشرافی فوق العاده زیبایی هست. اتاقی که دیوارهاش با کاغذ دیواری های سبک قرن هجدهم ارایش شده بود و مبل راحتی نرمی هم کنار تخت خودنمایی می کرد. سازش یک درب کوچک رو باز کرد. اتاقک کوچک و نقلی بود که درش یک توالت فرنگی و یک وان نقلی وجود داشت سازش همینطور که سارا روی دوشش بود اب گرم و سرد رو باز کرد و سارا رو توی وان نشوند.حس ریخته شدن آب ولرم سارا رو به خلسه آرامشی می برد که مدتها بود ازش گرفته شده . سازش لیف و صابون رو کنار دستش گذاشت و با گفتن یک جمله ساده : ده دقیقه فقط حمام رو ترک کرد. اون ده دقیقه برای سارا آرامشبخش ترین روز زندگیش بود. اول با دست واژنش رو تمیز کردو تمام نمکهای روش رو پاک کرد اگر چه می سوخت ولی از سوزش نمک بهتر بود. بعد خونها دمله شده روی دهنش رو به آرامش شست و برای اولین بار تونست با آب تمیز دهنش رو بشوره. آرامش عمیقی گرفته بود. سازش در زد و وارد شد. یک مسواک خمیر دندون و حوله سفید تمیز هم برای سارا کنار گذاشت و بی مقدمه خارج شد. سارا از اونهمه خوشی در اون لحظات منگ شده بود. کار حمام که تمام شد در میانه مسواک زدن سازش وارد شد و گفت :
  • خوب باید بجنبی...وقت کمه ...اگر تا یک دقیقه دیگه رو تخت نباشی می برمت همون جای قبلی
سارا با شنید ن این حرف به سرعت مسواک رو رها کرد و دهنش رو شست و به سرعت به روی تخت رفت
  • خوبه خوبه...حرف کوش کن شدی...افرین...من دخترای حرف گوش کن رو دوست دارم…
  • سازش کنار سارا که لخت و کمی خیس بود نشست. دست روی تنش کشید و اون رو به زیر لحافها برد. همینطور که کنار سارا خوابیده بود گفت :
  • عزیزکم . خیلی زیبا شدی...همیشه حرف گوش کن و من رو عصبانی نکن ..من به تربیت اهمیت می دهم . و با بچه های مودب مهربونم.نه؟
  • اره
  • کی به تو گفت حرف بزنی؟؟؟….اخه چرا من رو عصبانی می کنی و به مقررات اهمیت نمی دی ...اه
  • نه نه من اهمیت می دم
  • بازم که حرف زدی بازم که حرف زدی..حتما باید بگم صاحبهای این خونه بیان و بکننت...
سارا دستش رو جلو دهنش گرفته بود و از جشمانش اشک می ومد.
  • اه اه….این آخرین بارت باشه...حالا باید بخوابی.
سازش از توی جیبش آمپولی روکه از قبل آماده کرده بود بیرون اورد. با بی رحمی تمام سرنگ رو توی گردن سارا فرو کرد.جای سوزنهای دیگه روی گردن سارا ناچیزمثل نیش پشه  قرمز شده بود. سازش زرنگتر از اون بود که از سوزنهای کلفت برای گردن استفاده بکنه. به قول خودش
  • رنجها و درهای اصلی باید دیده نشن...گردن جای خوبی برای تولید درد عمق نیست .چون جلو جشمه!
سارا بعد از کمی درد کشیدن به خواب رفت.




سازش سرخوش اما خسته کلید انداخت و اومد داخل آپارتمان. صبح بود و سپیده هنوز خواب بود.سازش نفس عمیقی کشید و رفت تو نقش عموی دلسوز و مهربون.
-سپیده؟ سپیده! اینجا چه خبره؟
سپیده با ضعف و خستگی چشماشو باز کرد. اول از دیدن عمو مسعود خوشحال شد ولی وقتی قیافهٔ عصبانیشو دید تعجب کرد.
-چی شده عمو؟
-خبرا انگار پیش جنابعالیه! دیشب چه گهی خوردی؟ اینجا چرا به هم ریخته اس؟
-نمیدونم...
-به به! رفتی سر وقت مشروب؟ چشم دلم روشن!
-کدوم...؟
وهمون لحظه نگاهش افتاد به شیشهٔ مشروب روی میز و رنگش بیشتر پرید. سپیده بهتزده و خیره به مرد, رفته بود تو فکر. سازش به زور خودشو نگه داشته بود که نخنده.سپیده چیزی از دیشب یادش نمی اومد. فقط یادش می اومد که وسط دیدن شو٬ خوابش برده بود.سازش حالا با نگاه منتظر جواب ایستاده بود جلوی دخترک و ابروهاشو داده بود بالا.
-منو باش که فکر کردم میتونم بهت اعتماد کنم... واقعاً که!دیگه حق نداری بیای اینجا…
-نه عمو مسعود! به خدا نمیدونم چرا اینطوری کردم... اصلاً نمیدونم چرا رفتم سراغ مشروب! من تا حالا حتی لب بهش نزدم...
-سردرد داری الان؟
-آره
-اثرات شرابه... لب نزدم تا حالا! پس لابد من اینهمه مشروبو کوفت کردم؟بدبخت! اگه مرده بودی من چه خاکی تو سرم باید میریختم؟ فکر میکنی خواهرت تا آخر دنیا دست از سرم ور میداشت؟سر کشو ها هم که بی اجازه رفتی! این تی شرتو واسه چی برداشتی؟
سپیده نگاهی به لباسش انداخت و تازه متوجه قضیه شد.
-به خدا نمیدونم عمو!
-من دیگه عموت نیستم.تو از اعتماد من سو استفاده کردی.
-غلط کردم عمو! به خدا...
-دیگه بهم نگو عمو! از اینجا به بعد نمیدونم حتی چه جوری تو روی خواهرت نگاه کنم. پاشو! پاشو ببرمت خونه!باید میدونستم که سارا خواهرشو میشناسه. بهم گفته بود تنها سرخود نذارمت چون بلد نیستی از آزادیت استفاده کنی. حالا میبینم حق با اون بوده…
-سارا اینو گفت؟
-الان میبینی که حرفش درست بوده…
-من! من! نمیدونم چرا این کارو کردم آقا مسعود...
و زد زیر گریه. سازش نشست کنارش روی مبل.با دلسوزی دستشو گذاشت رو شونهٔ سپیده و کشیدش سمت خودش. لحنشو یه کم نرمتر کرد.
-خبه خبه! ببین خرس گنده چه زر زری هم میکنه.حالا کاریه که شده... اما من وظیفه دارم راستشو بگم به خواهرت…
سپیده صدای گریه اش بلند تر شد.
-سارا دیگه نمیذاره پامو از خونه بیرون بذارم...بیشعور عوضی! اگه به شما نگفته بود شما منو تنها نمیذاشتین... میخواستین منو امتحان کنین که تنهایی چیکار میکنم؟
-نه... تو دیشب تنها بودی چون من و خواهرت داشتیم کار میکردیم.الان لابد تقصیر ماست که جنابعالی انجوری گند زدی تو خونه زندگی بنده؟
سپیده ساکت سرشو انداخت پایین و بی صدا اشک میریخت.
-پاشو... پاشو برو یه دوش بگیر... یه خورده مستی از سرت بپره... تا ببینم چه خاکی تو سرم میریزم.
سپیده بیحال از اثر داروی دیشب که فکر میکرد اثر مشروبه٬ بلند شد و بدون اینکه تعادل داشته باشه داشت می افتاد که سازش گرفتش.
-خیلی زیاده روی کردی ببین! انگار خودم باید ببرمت. یه دوش آب سرد حالتو جا میاره...وای به حالت اگه بدقلقی کنی... بگی سرده... من میدونم با تو!
سپیده رو همونطور سر پا یه کم از زمین بلند کرد و بردش تو حموم. شیر آب سرد رو باز کرد بدون اخطار بدن دختر رو گرفت زیر آب.سپیده که جرات نداشت حرف بزنه همونطوری زیر آب میلرزید.
-خیلی سرده؟
-نه خوبه...
-به به! دروغم که میگی!
-سرده...
-حالا بهتر شد.
سازش دست سپیده رو برد بالا و آب سردو گرفت زیر بغلش. سپیده که بیحال بود از سرما هول شد و خواست فرار کنه که سازش محکم نگهش داشت.
-هنوز گیجی بچه! باید بیدارت کنم حسابی…
-آقا مسعود! تو رو خدا بسه دیگه... قول میدم دیگه زیاده روی نکنم!
-پس جنابعالی هنوزم قصد استفاده داری؟
-نه! منظورم! آخ سرده!...
-تموم شد... یه دو دقیقه زبون به دهن بگیر. چقدر حرف میزنی؟ دیشب تا صبح سر کار حالا هم این وضع جنابعالیه...ولی مرسی که جواب اعتماد منو اینطوری دادی.پاهاتو وا کن!
و شیر آبو گرفت بین پاهای دختر که باعث شد سه متر از جاش بپره.اما چیزی نگفت و گذاشت سازش کارشو بکنه.خیلی طول نکشید که سازش آبو بست و لباسای سپیده رو در آورد و انداخت کف حموم. سپیده رو که میلرزید بغل کرد و انداخت رو شونه اش.دختر رو برد تو اتاق خوابش و با یه حوله خشکش کرد.
-آروم وایسا که خیلی از دستت عصبانیم.
چشمای سپیده خمار و خواب آلوده بودن. سازش انگار که داره تصمیم مهمی میگیره داشت به سپیده که سرشو انداخته بود پایین نگاه میکرد.
-فکر کنم امروز نباید با این حالت بری خونه. سارایی که من شناختم با یه نگاه میفهمه چه غلطی کردی…
-اگه نرم خونه سارا عصبانی میشه…
-پس مجبورم امشب یه عالمه کار بریزم سرش که مجبور بشه بمونه.اصلا دلم نمیخواد بین دو تا خواهر اینطوری شکراب بشه.تو هم بگیر بکپ... وقتی بیدار شدی با هم حرف میزنیم.من هم باید بخوابم…
سپیده رو خوابوند روی تخت دو نفره اش و روشو کشید. کت خودش رو هم در آورد و همونطور با لباس رفت زیر لحاف و خیلی طول نکشید که سپیده خوابش برد اما سازش خیره موند به صورت دخترک.دختر بیچاره نمیدونست که دیشب سازش باهاش چیکار کرده. مهم هم نبود. تو دور و زمونهٔ فریب و ریا که هر کسی کلاه خودشو چسبیده٬ کی واسه اش مهمه سر امثال سپیده چی میاد. اما امثال سارا که مثل مهره های شطرنج زیر دستهای مختلف بازی داده میشدن٬ برد و باختشون نشون دهندهٔ درایت بازیکن اصلی بود.اگه سارا میباخت٬ سازش بود که بد بازی کرده بود. حالا باید میدید سارا چیه. سرباز؟ قلعه؟ اسب؟ وزیر! درسته! سارا وزیر بود.باید از سارا یه وزیر کارکشته میساخت. مهره ای که به همه جهات میرفت و مسافتهای طولانی طی میکرد.و بازم برمیگشت به جای اصلیش.سازش همونطور که خیره شده بود به صورت خستهٔ سپیده٬ موهای حالت دارشو از تو صورتش کنار زد. بین دو تا خواهر بیشتر از اینکه شباهت باشه تفاوت بود. سازش اگه نمیدونست که این دو تا با هم خواهرند٬ امکان نداشت هزار سال حدس بزنه که این دو تا حتی با هم فامیل باشن.هر چی سپیده گیج و خنگ و بچه بود٬ سارا زبل و تیز.خوبی دخترای زبل و باهوش اینه که از همون اول میتونی بفهمی آیا قابل تربیت هستن یا نه. اما سازش کارکشته تر از اون بود که بخواد با دو تا لنگ و پاچه پرونی از طرف طعمه اش٬ کنار بکشه. تو فرهنگ لغات سازش چیزی به عنوان نمیتونم وجود نداشت. این رو باید سارا هم میفهمید.اما سارا باید میفهمید که نمیتونه. حداقل بدون سازش نمیتونه. باید به سارا نشون میداد که لازم داره پشتش رو با یه مرد قوی گرم کنه و تنهایی از پس هیچ چیزی بر نمیاد. مخصوصا از پس مردهای دیگه.موبایلش رو برداشت و به یکی از دوستانش زنگ زد. مکالمه اش خیلی کوتاه بود.
-بله؟
-گوشت تازه خریدم. تا خراب نشده بذارش تو فریزر.
-چند بسته اش کنم؟
-۱۰ بسته.

و مکالمه تموم شد. حالا دیگه لازم داشت بخوابه چون بازم یه شب رویایی با سارا پیش رو داشت...