جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

سکوت بره ها (قسمت دوم)


نویسنده : ایول
با حس بدی از خواب بیدار شدم. حس بد حالت تهوع و سرگیجه. حتما مریض شده بودم. هر چی توی معده ام بود داشت بالا می اومد و همینکه خواستم جلوی دهنمو بگیرم با تعجب دیدم که نمیتونم. صدای کشیده شدن فلز به فلز می اومد. چند لحظه ای منگ بودم و نمیفهمیدم چرا اما تازه متوجه شدم که دستا و پاهام به بالا و پایین به یه تخت فلزی بسته شده و من کوچکترین حرکتی نمیتونم بکنم. یک مرد میانسال با روپوش سفید کنار تخت و بالای سر من ایستاده بود و داشت سرمی که به دست من وصل بود رو دستکاری میکرد. متوجه شدم که اینجا یک جای نا آشناست . یه چند لحظه نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره چون همه چیز تار بود و مثل یک هذیون بی معنی به نظرم میرسید. اما ناگهان همه چیز با سرعت یادم اومد. با اینحال نمیتونستم باور کنم. این حتما فقط یک خواب بد بود. یک کابوس. اولین عکس العملم ناباوری بود. چند عامل بود که باعث میشد که نتونم باور کنم. اول اینکه هالوک یه پلیس بود. یه پلیس کارش مراقبت از جامعه اس. دوم اینکه مگه مملکت قانون نداره؟ چطور میشه همینجوری یکی رو بدزدی و آب از آب تکون نخوره؟ مگه شهر هرته؟ همه چیز اونقدر دور از واقعیت بود که نمیتونستم باور کنم این رویا نیست و واقعیته. داشتم دل و روده ام رو بالا می آوردم.
-حالت تهوع داری؟ ایراد نداره... طبیعیه...
-من... هوع... کجام؟ برای چی... هوع!
-دونستنش چه فرقی به حال تو داره؟ از من میشنوی بهتره استراحت کنی... یک کم دیگه هالوک پیداش میشه میتونی با خودش حرف بزنی... منم اینجا کاره ای نیستم دلتو به من خوش نکن... هالوک که اومد میام یه سر دیگه بهت میزنم... حالا سعی کنی یک کم بخوابی...
و منو با یک عالمه سوال تنها گذاشت. خسته تر و گیج تر از اون بودم که بخوام کار بیشتر از این صورت بدم یا هر چیز دیگه ای. سر و صدای زیادی تو اتاق می اومد و باعث میشد سر دردم بدتر بشه... فقط دلم میخواست بخوابم...
با نوازش ملایمی روی گونه ام چشمامو باز کردم. فکر میکردم مامانمه. اونم عادت داشت صبح به صبح دستهای یخشو بذاره رو صورتهامون. اما الان دستاش گرم... یه لحظه با دیدن هالوک تعجب کردم اما دوباره سریع همه چیز یادم اومد و وحشتزده خواستم خودمو بکشم کنار اما باز هم دست و پاهام بسته بود. حواسم یک کم بیشتر سر جاش اومده بود و الان میدیدم که چیزی تنم نیست.
-نترس عزیز من...دکتر میخواد سرمتو در بیاره... چیزی نیست... آروم باش عزیز دلم...
-هالوک بی؟ تو رو خدا...چیکار میکنی؟ بذار برم!
-کجا میخوای بری؟ میخوای منو تنها بذاری؟ شما به کارت برس آقای دکتر...
دکتر مشغول در آوردن سرم شد. درد و سوزش بدی داشت که باعث شد ناله کنم. هالوک با گفتن جووون! دستشو گذاشت روی صورتم و با شصتش ملایم داشت نوازشم میکرد که دکتر گفت:
-با من کاری نداری؟
-نه برو... فردا دوباره همین موقع میای دیگه؟
-آقا!!!! تورو خدا به یکی بگین من اینجام! آقا تو رو خدا! نرو! قول بده به مامان و بابام خبر میدی... آقا!!
دکتر فقط سر تکون داد. بعد از رفتنش هالوک شروع کرد به باز کردن دستها و پاهام. حواسم بود که کاری نکنم که یه وقت عصبانی بشه. ساکت و بی حرکت موندم تا ببینم چیکار میکنه.
-گرسنه ای؟... برات غذا هم آوردم... اونم چه خوشمزه! دست آشپزش درد نکنه!
این حرفش منو یاد بابام انداخت و باعث شد گریه ام بگیره. هق هق میکردم. دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود. الان حتما بیچاره ها از ترسشون نصفه جون شده بودن. وقتی به این فکر میکردم که مامان اون چشمای قشنگشو دور اتاق دنبال من میگردونه دیوونه میشدم. یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ راجع به من چه فکری میکنن؟ نکنه فکر کنن من دیگه دوستشون ندارم؟ نکنه فکر کنن من فرار کردم؟ هالوک دستاشو انداخت زیر بغلهام و بلندم کرد. شروع کردم به زدنش. سر. صورت. تنش. هر جا که دستم میخورد میزدم. با حوصله مچ دستامو گرفت و کشید بالا و تو هوا دستامو نگه داشت. هیکلش از من خیلی بزرگتر بود و همه جوره زورش به من میچربید. گریه میکردم و التماس که منو برگردونه خونه. به خدا به دین به مذهب قسم حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن. اون قدر که از هالوک میترسیدم از برگشتن و بدنامی نمیترسیدم. هر چی بود مامان و بابام بودن. مردن پیش اونا شرف داشت به زندگی با هالوک.
-آروم بگیر دختر...
-بیشرف! مگه وقتی من میگفتم نکن تو به حرفم گوش کردی؟ میخوام برم! ولم کن! مامان!!!! مامان!!!! بابا!!!!
-خودتم خیلی خوب میدونی که نمیتونم بذارم بری... برای برگشتنت دیره... تو دردسر می افتم...
-به هر چی میخوای قسم بخورم... نمیگم... به هیچکس نمیگم که اصلا تو رو دیدم... چی میشه؟ بذار برگردم پیش مامان و بابام... گناه دارن... الان از ترس سکته میکنن... از ترس میمیرن...
هالوک یه لحظه مستاصل شد. نمیدونم شاید دیدن گریۀ من براش سخت بود. شایدم از دستم خسته شده بود.
-گفتم که نمیشه... نگران نباش... نمیذارم بهت بد بگذره با من... اینجا هم میشه مثل خانواده ات... دوستای زیادی پیدا میکنی...
هر چی من میگم اون فقط حرف خودشو میزنه. از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بگیرم. حالت تهوع شدیدم هم که مزید بر علت. از بس جیغ کشیده بودم گلوم گرفته بود و میسوخت.  شروع کردم لگد زدن بهش. هدفم داغون کردن اون تیکه گوشت لعنتی بود که منو به خاک سیاه نشونده بود. هالوک انگار خیلی سریع فهمید. جاخالی داد و سریع منو از پشت بغل کرد.
-ش ش!!! اینقدر سر و صدا نکن دختر! اگه بفهمن داری بدقلقی میکنی برات بد میشه...
اون لحظه فکر میکردم الان آخر دنیاست و از این بدتر دیگه چیزی نمیشه. اما اشتباه میکردم. اون لحظه ها اول همه چیز بود و بدتر از اون هم امکان داشته. خوشبختی وقتیه که نمیدونی و نمیبینی. بدبختی دیدن و چشیدن و لمس کردنه. اون وقتی که تازه میفهمی چقدر کوچیک و عاجزی...
روزها و ساعتها زود تر از اون که فکرشو میکردم معنی خودشونو از دست دادن و متوقف شدن. دهنم تمام مدت با چسب بسته بود. شاید نمیخواستن صدام بره بیرون. هرچند با صدای زیادی که تمام مدت تو اتاق میپیچید حتی خودم هم صدای جیغهای خودمو نمیشنیدم چه برسه به بقیه. اصلا کسی اون بیرون بود که صدای منو بشنوه؟ اشک چشمام یک لحظه خشک نمیشدن. کارم فقط گریه بود و زاری. دست و پاهام که بسته بودن با اینحال خودمو میکشیدم بالا و میکوبیدم به تخت. هالوک هر روز برام غذا می آورد اما نمیخوردم. چیزی که توجهمو جلب کرده بود این بود که غذای خونگی نبود. احتمالا از رستورانی یا ساندویچی چیزی می اومد  چون تو بشقاب نمیذاشتنش. این یعنی اینکه اینجا یا آشپزخونه نداشت یا اصلا خونه نبود. چون غذا نمیخوردم دکتر با سرم منو زنده نگه داشته بود. و برای اینکه سرم رو نکنم و بندازم دستها و پاهام بسته بودن. از اینکه لباس تنم نبود احساس یه حیوون رو داشتم. حالا چه حیوونی خدا میدونه... احتمالا برای این لخت نگهم میداشتن که نتونم فرار کنم حتی اگه موقعیتش گیرم بیاد. نمیدونستن که اگه موقعیتش دستم بیاد حاضرم تا خونه رو لخت رو زمین بخزم. از هالوک هیچ چیز نمیخواستم به جز اینکه بذاره برم. اون هم همه چیز به من میداد به جز همین یک مورد. گاهی که سر حوصله بود کمی مینشست پیشم و میخواست مثلا با من حرف بزنه که آخرش بین گریه ها و زجه های من حوصله اش سر میرفت و بعد از بردن ظرف غذای دست نخوردۀ  دیروز منو به حال خودم میذاشت. 

جایی که توش زندانی شده بودم یه اتاق خیلی بزرگ و آبی رنگ بود پر از لوله های آهنی و سر و صدا. تا حالا همچین اتاقی ندیده بودم. حالا صدای چی بود که میومد نمیدونم. یه پنجره هم که به نظرم خیلی کوچیک بود که بشه آدم ازش رد بشه رو به روی جایی که من توش بسته شده بودم. این چند روز اونقدر لاغر شده بودم که میتونستم از سوراخ سوزن هم رد بشم. صبح ها هالوک سراغم نمی اومد. و این احتمالا یعنی صبحها سر کارش بود یا همچین چیزی. دکتر هم فقط شبها بهم سر میزد تا سرم جدیدو بهم وصل کنه. تصمیم داشتم همینکه دست و پاهامو باز کردن یه جوری میله های جلوی پنجره رو از جاش در بیارم. اما رفته رفته نیروی منم تحلیل رفت. اوایل خیلی امیدوار بودم و به امید فرار کردن دل خوش. اما روزها و شبها که پشت سر همدیگه اومدن و رد شدن منم امیدمو بیشتر و بیشتر از دست دادم...
چند روزی گذشته بود. اونشب هالوک دوباره به عادت این چند روز با غذا اومد پیشم. چسب روی دهنمو باز کرد. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد و صدام در نمی اومد.
-آخه چرا داری با خودت اینجوری میکنی دختر؟
-بذار برم... میخوام برم پیش مامانم... پیش فهیمه... پیش... عادل! پیش بابام...
-فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه دختر... اگه واقعا مامان و باباتو دوست داشتی این غذاهایی رو که الان چند روزه دست پخت باباته میخوردی... پس اینقدر التماس نکن... تو حتی اینقدر دوستشون نداری که بخوای دستپختشونو بخوری...
-اینا رو... بابام درست میکنه؟ تو... بابامو میبینی؟ بابام... الان ... سر کار میره؟
-به نظرت چارۀ دیگه ای هم داره؟ فقط تو نیستی خوشگلم... یه زن و دو تا بچۀ دیگه داره که مسئولیت اونها هم به گردنشه... اما حسودیت نشه... دنبال تو هم میگرده... تمام مدت اینجاس و میپرسه که ما تو رو پیدا کردیم یا نه...
-اینجا میاد؟! مگه اینجا کجاست؟
-موتورخونۀ امنیت... فکر میکنی برای چی تو رو آوردیم اینجا؟ هم سروصدات خفه میشه هم چون امنیته کسی حتی فکرشم نمیکنه که اینجا دنبالت بگرده...
هالوک شروع کرد به غذا رو از تو پلاستیک در آوردن. با قاشق پلاستیکی یک کم برداشت و گرفت جلوی دهنم. اشکام سرازیر شد. اونقدر دلم برای بابا تنگ شده بود که دهنمو باز کردم و گذاشتم قاشق رو بذاره دهنم. دلم برای محبتهای بابام تنگ شده بود. حتی الان که تمام محبت بابام تو یه قاشق پلاستیکی جا میشد و از طریق هالوک در اختیارم قرار میگرفت بازم میتونستم عشقشو تو لقمه لقمه ای که میخوردم حس کنم... سعی میکردم با هر لقمه چشمامو ببندم و تو دلم فریاد بکشم بابا! من تو امنیت زندانیم... گوشش که نمیشنید اما شاید به دلش می افتاد...

حتی آدم دزدای بیشرف و بی وجدانی مثل هالوک هم عشق و محبت رو میشناسن و از اون به عنوان یه نقطه ضعف برای مهار قربانیشون استفاده میکنن. هر شب که هالوک با غذا می اومد و تو تاریک و روشن موتورخونه قاشق قاشق دهنم میذاشت من بعد از یک روزۀ اجباری فقط دنبال محبت و نزدیکتر حس کردن خودم به بابام بودم و هالوک هم به فکر بالا بردن قدرت بدنی من. عادت کرده بودم هر شب سر یک ساعت معین بیاد و غذا بیاره. تا اینکه اونشب سر ساعت مقرر نیومد. گرسنه و تشنه بودم. اونقدر موندم که خوابم برد. داشتم با فهیمه سر کنترل تلویزیون دعوا میکردم و بابام هم میگفت چه خبرتونه؟ الان حقتونه اینقدر قلقلکتون بدم که... نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با نوازش دستی بیدار شدم. وحشتزده به جای بابام و فهیمه با هالوک مواجه شدم.
-خواب میدیدی خوشگلم؟ پاشو گلم... پاشو میخوایم بریم... تو خواب میخندیدی...

تازه متوجه دکتر و مرد دیگه ای شدم. دکتر که گفته بود سرم لازم ندارم. پس باز برای چی اومده بود؟ هالوک و دکتر عقب ایستادن و مرد تازه وارد اومد و کنارم روی تخت نشست. رفتار مرد جدید با من مثل کسی بود که اومده یه اسب بخره. داشت بررسیم میکرد. خم شده بود روی من و داشت با شصتش پلکهامو پایین و بالا میکشید. بعدشم انگار نوبت دهن و دندونام بود چون چسب روی دهنمو برداشت. دستش که لای پام رفت... با اینکه پاهام به پایین تخت بسته بود اما سعی کردم بازم رونهامو به هم نزدیک کنم. اون داشت منو بررسی میکرد و منم اونو. شاید همسنهای هالوک بود. صورتش خشن نبود. موهاش که به سمت بالا شونه شده بود خیلی کم توش خاکستری داشت. ته ریش کوتاه و مرتب جوگندمیش فقط به صورتش ابهت میداد و نمیدونم چرا یه جور محبت و مهربونی تو صورتش و چشماش میدیدم. با اینکه لخت بودم اما نگاهش کوچکترین هیزی توش نداشت. وقتی دید که نمیخوام پاهامو باز کنم رو به هالوک و دکتر گفت:
-دختره؟
هالوک با اشارۀ سر بهش فهموند نه.
-من که گفته بودم دختر لازم دارم... اما انصافا خوشگله... شاید خوشگلیش به دختر نبودنش غالب بشه... ببینمت؟ زخم بستر نگرفته باشی... نه انگار... خیله خوب! بیاین بازش کنین... پولشو به حسابت میریزم اما کمتر میشه... قرارمون این نبود... ببینم؟ از اول بکارت نداشت یا وسط راه طوری شد؟
-وسط راه طوری شد...
از اینکه داشتن رو قیمت من چونه میزدن دلم بیشتر شکست. یاد روزی افتادم که پشت وانت داشتیم با فهیمه حرف میزدیم و پیش بینی میکردیم که آینده چی میشه. من میخواستم ازدواج کنم و دلم هم دو تا بچه میخواست... نمیدونستم قراره تبدیل بشم به یه اسب یا یه کالا که سر خشی که بهم افتاده روم چونه بزنن. مرد دوباره برگشت سمت من:
-شانس آوردی خوشگلی وگرنه من جنس دستخورده هیچوقت تو کتم نمیره... این چرا اینجوری منو نگاه میکنه؟ ترکی نمیفهمه؟ کجائیه؟
-چرا میفهمه... ایرانیه اما ترکی رو بد حرف نمیزنه. لهجه اش شیرینه...
-خیله خوب... تا من میرم از ماشین براش لباس بیارم آماده اش کنین...
و خیلی سریع رفت. هالوک دستامو باز کرد و بعدش هم پاهامو. اما من حواسم پیش دکتر بود و آمپولی که داشت آماده میکرد. از بس به پشت روی تخت خوابیده بودم پوستم حساس شده بود و درد میکرد. انگار زیر پوستم مورچه راه میره... مورچه هایی که آتیش حمل میکردن. دکتر وقتی کارش تموم شد اومد سمت من و با کمک هالوک به زور منو به شکمم خوابوندن.
-کمک!!! نه!!! آقا هالوک!!! نه!!! نه!!! کمک!!!... آخ!!!!
اما تنها جوابی که گرفتم سوزنی بود که فرو رفت تو ماهیچۀ باسنم و درد تزریق. صدای دکتر مثل فحش خواهر و مادر تو سرم میپیچید:
-شل کن دختر جون... اینجوری خودت بیشتر درد میکشی... هر چقدر سفت کنی ماهیچه اتو همونقدر بیشتر طول میکشه زدنش...
تمام تنم شده بود یه تیکه اسپاسم عضلانی. چی چی رو شل کن؟ مگه دست خودم بود؟  اصلا اینجا چی دست من بود که این یکی باشه؟ وقتی کار تزریقش تموم شد انتظار داشتم مثل اون دفعه بیهوش بشم اما نشدم. اشکام میریخت روی بالش و به زانوهای هالوک خیره مونده بودم. کم کم حس بی تفاوتی تمام وجودمو گرفت. فکر کنم اثر دارو بود. بدنم از اون حالت اسپاسم داشت خارج میشد و من شل تر و شل تر میشدم. اما نمیدونم چرا بیهوش نمیشدم. تمام حواسم و احساساتم سر جاش بود. غم. خشم. دلتنگی. اما خیلی آرومتر شده بودم. نمیدونستم چی بهم زدن اما آخرین تلاشم رو هم میخواستم بکنم:
-هالوک؟
-چی میگی گلم؟
-به مامان و بابا و فهیمه و عادل میگی که خیلی دوستشون داشتم؟
هالوک اخماش رفت تو هم و صورتشو برگردوند. خیلی طول نکشید که مرد غریبه با لباس برگشت. هالوک بهم کمک کرد بلند شم و لباسارو که شامل یه شرت و بلوز و دامن میشد تنم کنم. با اینکه حواسم سر جاش بود نه تعادل درست و حسابی داشتم و نه سرعت عمل. گاهی وقتها بین خواب و بیداری یه چیزایی میدیدم و گاهی هم کاملا هوشیار بودم. حال عجیبی بود. نتونستم بفهمم اینجا واقعا همونطور که هالوک میگفت ساختمون امنیته یا نه. آخرین چیزایی که تقریبا یادمه این بود که رو صندلی عقب یه ماشین تیره رنگ نشوندنم و هالوک که خیلی مراقب درو بست. سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به درختها و نور چراغها که با سرعت از جلوی چشمم میگذشت نگاه میکردم...
نمیدونم چقدر طول کشید اما با صدای بوق ماشین حواسمو جمع کردم. یه توقف کوتاه بود و ماشین کمی حرکت کرد و ایندفعه خاموش شد. متوجه شدم که به جز مرد غریبه یه نفر دیگه هم بوده که رانندگی میکرده. بعدش فهمیدم که خود دکتر بوده. اومده بوده که حواسش به من باشه که مبادا اتفاقی برام بیوفته. در ماشین باز شد و مرد غریبه منو کشید پائین.
-بیا ببینمت خانوم کوچولو! آهاااا... آفرین... نمیتونی وایسی؟ میتونی راه بری؟
-ممممممم...
-مگه چقدر آرامبخش زدی بهش؟ این چرا اینجوری میکنه؟
-نگران نباش... طبیعیه... الان میام کمکت...
...........................................................
برف می اومد... فهیمه داشت میخندید و گوله برف بزرگی رو که درست کرده بود پرت کرد طرفم... سردم شد و سریع چشمامو باز کردم. دکتر بود که داشت به صورتم آب خنک میپاشید. حواسم تا حدودی سر جاش اومده بود. به شکم روی یه تخت نرم افتاده بودم. سریع بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. تکیه دادم به دیوار اما پوست کمرم و باسنم اونقدر حساس شده بود که دوباره به شکم دراز کشیدم.
-میتونی بهم بگی حال عمومیت چطوریه؟
-نمیدونم...
-نمیدونم یعنی چی؟ حالت تهوعی... سرگیجه ای... دردی؟
-فقط میخوام برم پیش مامانم اینا...
-پس خوبی... خیله خوب... من دیگه میرم... از این به بعد دکترت منم... یک کم که بهتر شدی یه پرونده برات تشکیل میدم که سابقۀ پزشکیت دستم باشه... فعلا ازت خون گرفتم که ببینم مریضی چیزی مثل ایدز نداشته باشی... الانم برات گفتم غذا بیارن... اگه سرم نمیخوای بهتره تا تهش بخوری... وگرنه مجبور میشم به...
برام مهم نبود چی میگه. دیگه هیچ چی مهم نبود... مهم فقط یه چیز بود که دیگه نداشتمش... خانواده ام... بعد از رفتن دکتر همونجوری موندم روی تخت. حتی در اتاقم پشت سرش نبست و همینطوری باز گذاشت. علیرغم هوشیاری گیج تر از اون بودم که بخوام برم و ببینم بیرون این اتاق کجاست و چه خبره. خیلی طول نکشید که یه دختر خیلی قشنگ که موهای فرفری کوتاه داشت و یه دامن پشمی کوتاه هم پوشیده بود با یه سینی غذا اومد داخل و بدون اینکه حرفی بزنه فقط سینی رو گذاشت وسط اتاق و رفت. خیلی گرسنه بودم. نمیدونستم حالت تهوعم مال گرسنگیمه یا سردردم. آروم رفتم سمت سینی. یه بشقاب ماش قرمز رنگ بود و کنارشم یه تیکه کباب مرغ گذاشته بودن. یک کم ترشی و یک کم هم ماست و یه لیوان هم آب پرتقال طبیعی. یواش یواش مشغول خوردن شدم. اصلا مزۀ اون غذاهایی رو که هالوک برام می آورد نمیداد. شاید حتی هالوک بهم دروغ گفته بود و اون غذا ها رو از رستورانی که بابام توش کار میکرد نمیخرید. اما حداقل یه درصد احتمال اینکه دست بابا به اون مواد خورده بود هم کافی بود. اما اینو دیگه صد در صد مطمئن بودم بابا درست نکرده... اینو فقط میخوردم چون اینجوری بهم دستور داده بودن. تو فکر خودم بودم که مرد غریبه اومد تو اتاق. از کنار من رد شد و رفت و پشت من رو تخت نشست. برنگشتم.

-آفرین دختر خوب و حرف گوش کن... دوست داری؟ هالوک گفت ترکی بلدی؟
فقط سرمو تکون دادم. متعاقبش یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم.
-نفهمیدم... چی گفتین آقا...
-خیله خوب... پس ترکیت در سطح معمولیه... از کجا یاد گرفتی؟
-تل...ویزیون...
-برمیگردی اینطرف؟ دوست دارم موقعی که غذا میخوری ببینمت...
بدون حرف اضافه برگشتم و رو به مرد نشستم. دو زانو نشسته بودم رو زمین که اگه اومد طرفم سریع بلند شم. هر چند نمیدونستم چقدر قراره کار ساز باشه.
-اینجا تو ترکیه کی رو داری؟
-هیشکی! یه عمو داشتم که مرد... من هیشکیو ندارم...
-خدایا! چقدر شیرینم حرف میزنه و دروغ میگه! نگران نباش... همه چیزو قبلا هالوک راجع به تو و خانواده ات بهم گفته... آمارتونو دارم خانوم کوچولو... بیا... بیا اینجا... آخه حیف این چشمای قشنگ نیست که اینقدر باهاشون گریه میکنی؟ بیا... بیا بشین اینجا کنارم...
کاری رو که میخواست کردم. سرم پایین بود و اشکام میچکید.
-آقا؟ شما خودت بچه داری؟
-چطور مگه؟
-خوشت میاد یکی با بچۀ خودت این کارو بکنه؟ خوشت میاد یکی بچه اتو بدزده و...
با صدای بلند گریه میکردم. آخه اینا رو که من نباید بهش میگفتم. اینا چیزایی بود که خودش باید میدونست. مرد بلند شد و ایستاد. رفت در اتاقو بست. بعد هم کتشو در آورد و انداخت روی تخت. یک دفعه یقه امو گرفت تو دستاش و منو کشید بالا. سرم گیج میرفت. از ترس نفسم تو سینه حبس شده بود:
-ببین دختر جون! بذار خیالتو راحت کنم... ایندفعه فقط و فقط به خاطر اینکه به قوانین اینجا آشنا نیستی این حرفها رو با کیر تو کونت فرو نمیکنم... پس خوب گوش کن! هر چی تا اینجا میدونستی و میشناختی تموم شد! از الان به بعد فقط منم و من... امر امر منه... تو فقط میگی چشم! به نفعته بذاری پدر و مادرت خاکت کنن و تو هم زیر خاک بمونی... جنازتو دیروز تحویل گرفتن... امروز فردام خاکت میکنن...
-ج... نا...ولی من که...
-اگه نمیخوای پدر و مادرتو بندازن زندان یا دیپورت کنن و خواهر و برادرتم به سرنوشت خودت دچار بشن بفهم چی میگم... خوب؟ اگه میفهمی چی میگم کله اتو تکون بده!

ولم کرد و بعد هم با گفتن اصولا تا جواب آزمایشها نیومده با کسی سکس نمیکنم اما از وقتی که دیدمت آروم و قرار ندارم, شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. من ماتم برده بود. چقدر راحت حرفشو میزنه؟ با نگاهش انگار ازم میپرسید منتظر چی هستی پس؟ دستم بالا نمی اومد که بخوام کاری بکنم. اینا واقعیت نداره! اما اولین سیلی رو که خوردم همه چیز رنگ واقعیت به خودش گرفت. انگار تازه داشتم از خواب بیدار میشدم. مغزم شروع کرد به آنالیز کردن. انگار تازه میفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه.
-نه...
-نه؟! منظورت چیه؟
سرمو تکون دادم. زیر پیراهنش هیچ چیزی نپوشیده بود. هیکلش به نسبت سنش عضلانی بود و فقط کمی شکم داشت. تازه الان تو روشنایی که میدیدمش میفهمیدم چشماش روشنه. اینم مثل هالوک چشمای آبی داشت. از وقتی اومده بودیم ترکیه زن و مرد چشم روشن زیاد دیده بودم.
-لباستو چرا در نمیاری؟
-تو رو خدا! نمیخوام! درد داره!
-تا الان چند دفعه سکس داشتی؟
-به خدا فقط یه بار! همون دفعه که هالوک...
-که اینطور؟! چیکار کرد که راضی شدی بهش بدی؟
-هیچی... با زور...
-هر جور میلته...
مرد موهامو گرفت تو مشتش و سرمو کشید سمت خودش. تو گوشم زمزمه کرد:
-پس اگه یه طوری جرت دادم که دکترمون مجبور شد بخیه بزنه بهت تقصیر خودته...
تو صداش نه شوخی بود نه احساس. جمله اش خیلی بی تفاوت و خبری بود نمیدونم چرا. تو سرم انگار واقعا جر خوردم. تمام دردی که دفعۀ پیش با هالوک تجربه کرده بودم پیچیده بود تو تک تک سلولهای بدنم. با اینکه اصلا دلم سکس نمیخواست و میترسیدم شاید اگه باهاش راه می اومدم کمتر اذیتم میکرد.
-ببخشید!!!... هر چی شما بگی گوش میکنم... فقط...
موهامو ول کرد:
-فقط چی؟
-شما مثل هالوک اذیتم نکن... باشه؟ تو رو خدا...
چشماشو به علامت قبوله آروم بست و باز کرد. هر چی دلمو زیر و رو کردم سکس نمیخواستم. 
-لباساتو در بیار پس... آ آ! آروم آروم... استریپتیز بلدی؟ نه؟ خیله خوب... اینجا دخترای کارکشته و ماهر زیاد داریم... زود رات میندازن... ایندفعه ایراد نداره... به خاطر گل روی ماهت همون سکس معمولی باشه اما دفعۀ دیگه عوضشو برام در میاری... خوب؟ حالا بیا اینجا...
رفتم و نشستم کنارش. من که نمیدونستم باید چیکار کنم پس خودمو سپردم به مردی که حتی اسمشم نمیدونستم. بیحال تر از این حرفها هم بودم که بخوام مقاومت کنم. مگه اوندفعه که گیج دارو نبودم از پس هالوک بر اومدم که الانم از پس... لباشو نرم گذاشت رو لبام. تا حالا کسی رو نبوسیده بودم و تازه الان میفهمیدم لب چقدر نرم و لطیفه. آروم زبونشو فرستاد تو دهنم و خیلی سریع در آورد. اینکارشو چند دفعه تکرار کرد. تا منم یاد گرفتم. یه دفعه منو کشید تو بغلش و خوابوند روی تخت و باعث شد از درد جیغ بکشم.
-چته؟
-درد میکنه...
-چیه؟! من که هنوز کاری نکردم...
-پوستم... پشتم... درد میکنه...
بلوزمو داد بالا و منوبه شکم خوابوند روی تخت.
-ببینم؟ ای بابا! صبر کن ببینم... پینار! پینار! به دکتر بگو یه دیقه کارش دارم بیاد...
خیلی طول نکشید که دکتر اومد.
-چیزی شده؟
-این چرا کمرش اینجوری شده؟
دکتر با یه نگاه اجمالی گفت:
-هالوک تمام مدت بسته بودش به تخت. اگه یه کم دیگه میموند زخم بستر میگرفت. الان هم شدیدا حساس شده. باید یک کم مدارا کنی باهاش تا بهتر بشه... یه مدت به پشت نخوابه درست میشه... فعلا هم یه مدت براش مسکن مینویسم... ببینم؟ قرص راحت تری یا آمپول؟
-قرص...میشه؟
-الان قرص ندارم... شب قبل خواب یه دونه مسکن بهت میزنم که دردت کمتر بشه... آقا اومیت؟ شما مطمئنی نمیخوای تا جواب آزمایشا نیومده صبر کنی؟
-تو به کارت برس آقای دکتر... به کار من کاری نداشته باش...
-پس هر وقت کارتون تموم شد بگو با مسکن بیام...
بعد از رفتن دکتر, اومیت آروم شلوار و شرتشو با هم در آورد. خجالت میکشیدم نگاه کنم.
-بیا اینجا... تا حالا ساک زدی؟
نمیفهمیدم منظورش چیه.
-ساک مثل کیف دستی؟
یه اخم کرد اما انگار هر کاری کرد نتونست خودشو کنترل کنه و بلند بلند زد زیر خنده. هاج و واج نگاهش میکردم. حتما چیز بدی نگفته بودم که عصبانی نبود. اما دلیل خنده اش رو هم نمیفهمیدم.
-چیز بدی گفتم؟
-اصلا به اندازۀ صد تا سکس شبمو ساختی دختر جون! هالوک راست میگفت شیرینه حرف زدنت...
بر خلاف تصور و انتظارم اومیت شورتشو برداشت و تنش کرد. بعد هم پیراهن و شلوارشو. اونقدر خندید که از چشماش اشک می اومد. با اینکه نمیفهمیدم چه چیز خنده داری گفتم اما خوشحال بودم که دست از سرم برداشته.
-از فردا باید رو اطلاعات سکسیتم یه خرده کار کنیم... الان دکترو میفرستم پیشت...

آخرین لحظه با محبت نگاهم کرد و در حالیکه میگفت کیف دستی و میخندید رفت.حالا دیگه تا اومدن دکتر میتونستم برای حال خراب پدر و مادرم و خودم یه دل سیر گریه کنم. یعنی منو چه جوری تحویلشون دادن؟ آدم مگه امکان داره نتونه بچه اشو شناسایی کنه؟ مگر اینکه جنازه طوری داغون باشه که اصلا نشه. خدایا! کمکشون کن! من چیکار کنم حالا؟چه بلایی قراره سرم بیاد؟

۱۳۹۵ شهریور ۲۴, چهارشنبه

سکوت بره ها - قسمت اول

نویسنده : ای ول



یه دختر ایرانی الاصل هستم و ۲۴ سال عمر کرده ام. فکر میکنم اسمم فرشته باشه. . اما زیاد مطمئن نیستم اسمم دقیقا همین باشه یا نه. گاهی وقتا تفکیک بین رویا و واقعیت از دستم خارج میشه. سالهاست که کسی اسم منو صدا نکرده. از ده سال پیش که راهم و خانواده امو در این دهکدۀ جهانی گم کردم. الان که این نامه را مینویسم  سعی دارم  چهرۀ پدر و مادر و خواهر و برادرم را مجسم کنم اما دیگه نمیتونم. نمیدونم از درد بیش از حدیه که دارم یا گذر زمان چهرۀ اونها رو بیرنگ کرده. اما جای همه چیز رو چیز دیگه ای گرفته. مورفین. مورفین مهربون و همدم و درمون درد. وقتهایی که اثر مواد کم کم از تنم بیرون میره درد من هم بیشتر میشه. شاید برای همینه که از شدت درد بیهوش نمیشم چون ذره ذره بر میگرده به وجودم و ذره ذره بهش عادت میکنم.
اصالتا از کردهای ایران بودیم از شهر سنندج. شاید مسخره به نظر بیاد که مشکل خانوادۀ ما این بود که بیطرف بودیم و بین دولت و خانوادۀ پدری گیر افتاده بودیم. پدر بزرگم که پدر پدرم بود میخواست که بابای من هم راه برادرشو بره و تو کوه و کمر بجنگه. اما بابام میگفت تفنگ دست گرفتن و آدم کشتن کار من نیست. همیشه سر این قضیه با پدربزرگم درگیری لفظی داشتن. یک بار پدربزرگم جلوی ما سه تا بچه ها تف انداخت تو صورت پدرم و گفت که تو مرد نیستی و باید لچک ببندی به سرت. دلم میخواست گردنش رو میشکستم. پدرم مرد مهربون و آرومی بود و میگفت این جنگ و جدال مال کسیه که دلش جنگ میخواد. من دلم جنگ نمیخواد و به همین سوپرمارکت کوچیکی که دارم قانعم. وقتی با ما بچه ها حرف میزد میگفت که جنگ رفتن فقط اسمش قشنگه. اینکه از ناموست و مملکتت دفاع میکنی اما کشتن یک انسان خط قرمزیه که اگر ردش کردی دیگه نمیتونی برگردی. کشتن یک انسان کار من نیست. بگذار به من بگن ترسو.
اما بدبختی نه از طرف دولت راحتمون میذاشتن نه از طرف جامعه کردها. همیشه شیشه هایِ مغازه رو میشکستند. خیلی مواقع پدرم با سر و صورت زخمی و کتک خورده برمیگشت خونه. گاهی میشنیدم که به مادرم میگفت که خیلی خسته شده و دیگه طاقت نداره. تا اینکه یک شب نیمه های شب مادرم خیلی آروم بیدارم کرد و گفت که پاشو حاضر شو میخوایم بریم. گیج خواب بودم. دور و بر امتحانات خرداد بود و من هم فرداش امتحان ریاضی داشتم.۱۳ سالم بود. خلاصه مادرم نیمه شب بیدارم کرد و گفت که داریم از ایران فرار میکنیم. البته تا حدودی در جریان فرارمون از ایران بودم اما مامان و بابا سفارش اکید کرده بودند که نه تو مدرسه راجع بهش حرف بزنیم نه به فامیلها بگیم. انگار پدرمو تهدید کرده بودن که شب میریزن خونمون و سر زن و بچه اش را می برند اما نفهمیدیم که تهدید از طرف کی بود. خلاصه شبونه راه افتادیم و من و فهیمه و عادل هم پشت وانت دراز کشیدیم. من و فهیمه داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم. عادل خوابیده بود اما ما داشتیم از آینده ای که در انتظارمون بود حرف میزدیم. یک آینده پر از آرامش و خوشبختی و بدون جنگ. فهیمه میگفت که دلش میخواد دکتر بشه. پولدار بشه. یه خونه ی خیلی بزرگ و چه و چه. اما من فقط دلم میخواست بزرگ بشم و با یه مرد مهربون ازدواج کنم و دو تا هم بچه داشته باشم. یک پسر یک دختر.
شور و شوق ماجراجویی خیلی سریعتر از اونکه فکرشو میکردم از تن و بدنم در رفت و جاشو داد به واقعیت. به ترس و خستگی و تاول.  واقعیت فرار و پناهندگی چیز دیگه ای بود. برای اولین بار بود که میفهمیدم پدر و مادر من هم آدم هستن و همونقدر آسیب پذیر و شکننده. و اونطوری که ما بچه ها فکر میکردیم قوی و محکم نیستن. اولین مرحله رد شدن از مرز بود. پدرم که نمیخواست پدرش بفهمه میخواد از ایران بریم پاسپورت نگرفته بود. چون میدونست بی برو برگرد یکی قراره به گوش پدرش برسونه. برای همین هم تصمیم گرفته بود زمینی و با کمک قاچاقچی بریم. تو کوه و کمر از تنها چیزی که خبر نبود گرمای خرداد بود. از سرما هر چی لباس تو کوله پشتیهامون بود تنمون کرده بودیم. تمام مدت کوه نوردی و دره نوردی بود. پاهام تاول زده بود. بابا و مامان عادل رو که اونموقع ۵ سالش بود نوبتی کول میکردن که سریعتر بریم. مردی که قاچاقی ما رو میبرد اسمش معراج بود. میانسال به نظر میرسید و مثل قرقی هم سریع و چابک بود. بر خلاف ما. مخصوصا ما بچه ها. خیلی جاها باید میپریدیم و از روی رودخونه ها رد میشدیم. برای معراج خان مثل آب خوردن بود اما حساب کن منه سیزده ساله چطور باید دورخیز میکردم و از مسافت یک و نیم متری میپریدم اونطرف. اولش خیلی حواسم بود که کجا بشینم و لباسام خاکی نشه اما بعد از مدتی دیگه بیخیال تمیزی و پریود و حمام و اینجور چیزها شده بودیم. من خودمو برای یه مسافرت نهایتا یک روزه آماده کرده بودم. اما واقعیت بیشتر از اونکه فکرشو میکردیم طول کشید. من هنوز پریودم شروع نشده بود اما فهیمه چرا و اون چند روز هم از شدت استرس دوباره پریود شد. فکرشو بکن جلوی مرد غریبه خونریزی داشته باشی و بدون امکانات. تازه اگر امکاناتی هم بود جایی برای عوض کردن نوار بهداشتیش نداشت. معراج خان یک لحظه تنهامون نمیگذاشت و تمام مدت وعده و وعید میداد که تا روستای بعدی چیزی نمونده. روستا هم که میگم یه خونه بود و یه طویله که شبها همونجا میخوابیدیم. آدم وقتی تنهاست فکر میکنه فقط خودشه که مشکل داره. اما تو راه دیدیم که فراری مثل ما زیاده. نه فقط از ایران. از همه جا آدم بود. افغانی. عرب. روس. پیش خودم گاهی فکر میکردم اصلا کسی مونده که پناهنده نشده باشه یا همه تو کوه و کمر هستن؟ اونقدر تو سرما خوابیده بودیم و رومون بارون اومده بود که خوابیدن تو گرمای طویله برامون مثل خوابیدن توی هتل بود. تازه اونهم اگر خوش شانس بودیم وگرنه باید با چند نفر دیگه طویله را قسمت میکردیم. یادمه یک بار ۴۵ نفر بودیم و تمام شب ایستاده چرت زدیم. تنها وقتایی که معراج خان تنهامون میذاشت وقتایی بود که میرفت تا به نگهبانها باج بده و ما رو زیر سیبیلی ردمون کنه. تا برگرده چهار پنج ساعت طول میکشید و ما باید مثل موش ساکت توی سوراخ سمبه های کوهستان قایم میشدیم. قبل از رفتنش هم میگفت مراقب مار و جک و جانور باشیم. صدای زوزۀ گرگها و سگهای وحشی هم که دیگه جای خودش داشت. تازه هر بار که معراج میرفت و ما رو تنها میگذاشت نمیدونستیم قراره ما رو همینجا وسط ناکجا آباد تنها بگذاره یا بر میگرده. اگر بخوام بگم واقعا توی راه چی بهمون گذشت خودش یک مثنوی میشه.
سه هفته طول کشید تا ما با هزار جون کندن به وان رسیدیم. یک شهر مرزی در ترکیه. شهر کوچک و خلوتی بود و مردمش هم به نظر مقید میرسیدن. اکثر زنهاشون سرشون رو با روسریهای سفید که پایینش پولک داشت میبستن. اونجا که رسیدیم تازه فهمیدیم که تو شهر وان پناهندۀ کرد غوغا میکنه. شب اول رفتیم هتل و برای اولین بار بعد از سه هفته تونستیم حمام کنیم و تو جای گرم و نرم بخوابیم و چیزی غیر از نان و ماست بخوریم. از فرداش هم دنبال خونه گشتیم. کسانی بودن که ۱۰ سال بود تو این شهر زندگی میکردن و هنوز جواب نگرفته بودن. تازه اینهایی که میگم اونهایی بودن که جونشون هر لحظه در خطر بود و اگه گیر دولت می افتادن تیکه بزرگه گوششون بود. حساب کن ما که دولت مثلا باهامون کاری نداشت دیگه جای خود داشتیم. اولین کارمون این بود که خودمونو به سازمان ملل معرفی کنیم تا یک نامه بدن بهمون که ما اینجا پناهنده شدیم تا بعد امنیت یا همون پلیس ترکیه نتونه ما رو بیرون بندازه یا دیپورتمون کنه. بعد هم یه خونه کاهگلی اجاره کردیم و زندگیمون یا بهتر بگم بدبختیها از همونجا شروع شد. زندگی سختی داشتیم و با حداقلها باید میساختیم. دلخوشیمون فقط همون تلویزیون بود که از مستاجر قبلی مونده بود. تنها شانسی که داشتیم این بود که لازم نبود اسباب و اثاثیه بخریم. همون اولش مادرم خونه و هر چی که توش بود را شست و مثل وسایل خودمون شد. بابام تو یک رستوران به عنوان آشپز کار پیدا کرد. صاحب رستوران هم یک مرد بی انصاف به تمام معنا. بابام که دستش به جایی بند نبود مجبور بود هر کاری اون میگه گوش کنه.
برای امضا باید دو روز در هفته میرفتیم امنیت. روز امضای خانمها سه شنبه و پنجشنبه بود. یکی از پلیسهایی که همیشه اونروزها پستش بود مردی بود شاید پنجاه و چند ساله که ظاهر خیلی مهربونی داشت. اسمش هالوک بود و چشمای آبی و خوشرنگی داشت. با موهای جو گندمی و کوتاه و صورت مرونه. هر بار ما میرفتیم و بعد از چند ساعت تو صف ایستادن به میز امضا میرسیدیم خیلی مهربون لبخند میزد و به من میگفت چطوری دخترم؟ اوایل که زبون بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چی میگن و مترجم کردی که اونجا کنارش ایستاده بود حرفهاشو برامون ترجمه میکرد. اما کم کم که زبون ترکی رو یاد گرفتیم دیگه خودم جوابشو میدادم. اما اون هم از تشکر اونورتر نمیرفت.
نزدیک یک سال و نیم میشد که ما پناهنده بودیم و هنوز وقت مصاحبه به ما نداده بودند. که چیز عجیبی نبود. تا اینکه یکبار زمستون که مادرم و فهیمه آنفولانزای سختی گرفته بودن و تب داشتن من مجبور شدم برم تا امنیت که به جای اونها هم امضا بزنم. موبایلم دستم بود. از خونه تا امنیت پیاده نیم ساعت راه بود و زمستون سرد. تا امنیت با بابام رفتم اما بابام مجبور بود بره سرکار و صاحبکارش هم که فقط به یه بهانه بند بود که حقوقشو نده. تو مملکت غریب هم که نمیتونستیم از گرسنگی بمیریم. معلوم هم نبود تا کی اینجاییم. بعد از کلی سفارش وقتی رفتم داخل متوجه شدم که اوضاع با همیشه فرق میکنه. هالوک خیلی جدی و بدون لبخند همیشگیش گفت تو وایسا آخرین نفر. باهات کار دارم. سریع به مامان زنگ زدم و گفتم که چی شده که اگر دیر کردم نگران نباشه. بالاخره بعد از سه ساعت نوبت من شد. محیط امنیت خلوت بود و گاهی تک و توک پلیس می اومد و رد میشد. هالوک که داشت دفتر و دستک امضا را جمع میکرد دوباره لبخند همیشگیش روی لباش نشست و شروع کرد سوال پرسیدن که از کجاییم و کجا خیال داریم بریم. منم تا اونجایی که زبانم اجازه میداد براش تعریف کردم. یک نیم ساعتی داشت همینطور سوال میپرسید. اخرش هم قبل از اینکه بگذاره برم لپمو کشید و گفت که اگه ما بریم دلش برای من تنگ میشه. خیلی رفتارش به نظرم عجیب اومد. مخصوصا وقتی رفتار عمومیش با بقیه را میدیدم که سرشون داد میزد و سر کوچکترین چیزی بازخواستشون میکرد. اما این رفتارو بی احترامیها تقریبا کاری بود که تمام مامورهای پلیس با پناهنده ها میکردن.
اون روز گذشت و من برگشتم خونه. پنج شنبه بازم من تنها رفتم. اینبار هم مثل همون بار دوباره نگهم داشت و آخرش هم بعد از کلی سوال و جواب دربارۀ اینکه ما اینجا کس و کاری داریم یا نه و اگه خدای نکرده اتفاقی برامون بیوفته آیا کسی رو داریم که ازش کمک بخوایم و از این چیزها. من هم باز جواب دادم. اما اینبار قبل رفتن شونه ام رو خیلی با محبت فشار داد و بعد هم محترمانه باهام دست داد. خیلی رو حرکاتش فکر نکردم. و علیرغم برف وحشتناکی که می بارید سریع رفتم خونه. مادرم مشکوک شده بود که چرا هالوک باید منو نگه داره. خودش هم دوبار پشت سر هم. برای مامانم تعریف کردم که ازم چیا پرسیده و من هم چیا جوابشو دادم. با این حال مادرم  گفت تو از این به بعد نیا دیگه. خودش و فهیمه میرفتن. من که از خدام بود. بیرون هم خیلی سرد بود و هم با خیال راحت میتونستم شو ببینم. چون فهیمه که بود میخواست سریال مورد علاقشو ببینه. یکماهی به همین منوال گذشت تا اینکه اون سه شنبه ی نحس از راه رسید. مامان و فهیمه و عادل برای امضا زدن رفتن و من هم موندم خونه. قرار شد بعد از اونجا هم برن بازار و یکی دو دست لباس برای عادل بگیرن. اما هر چی منتظر شدم برای ناهار برنگشتن. گفتم حتما کارشون طول کشیده. بابا هم سرکار بود. اما وقتی به موبایلای هر سه تاشون زنگ زدم و هیچکس جواب نداد نزدیک بود از ترس سکته کنم. کلید اضافه هم نداشتم که بخوام برم بیرون و دنبالشون بگردم. تا اینکه زنگ در به صدا در اومد. شب ساعت ۸ بود. با عصبانیت و توپ پر رفتم درو باز کنم که یه دفعه با هالوک مواجه شدم.
-خدا شما رو رسونده داداش هالوک. از صبح به هر کی زنگ میزنم جواب نمیدن. نمیدونم کجان تو رو خدا کمکم کنین.
-مامانت اینها امروز برای امضا اومده بودن اما تو امنیت نگهشون داشتن. البته فقط اونا نیستن. دیشب تو شهر یه دزدی مسلحانه شده بود و شاهد واقعه گفته یه زن و مرد بودن که احتمالا ایرانی با هم حرف میزدن. مامانت ازم خواهش کرد بیام و بهت یه سر بزنم.
هم خیالم تا حدودی راحت شده بود هم نمیفهمیدم چرا باید مامان و بابای منو نگه دارن. و اینکه چرا مامان باید از هالوک بخوا بیاد و به من سر بزنه. اما چیزی بود که شده بود.
-بابا دیشب تو رستوران بود. کافیه از صاحبکارش بپرسین. بهتون میگه.
-در هر صورت تحقیقاته و همه چیز به نوبت بررسی میشه خوشگلم. خیلی خسته ام. میشه یک سر بیام تو و یک کم گرم بشم؟
از اینکه لطف کرده بود و تا اینجا اومده بود که به من خبر بده تو رودرواسی گیر کرده بودم. ناچار تعارف کردم بیاد داخل. کاپشنشو در آورد و انداخت روی مبل و نشست. از اینکه تو خونه میدیدمش احساس عجیب و ناخوشایندی داشتم. نمیدونم شاید چون همیشه تو امنیت و تو جمع دیده بودمش الان تنها بودن باهاش معذبم میکرد.
-چقد گرم و خوبه خونتون.
-چیزی میخواین براتون بیارم؟
-اگه یه چایی بدی بهم ممنون میشم.
مشغول دم کردن چایی تو آشپزخونه بودم که ناگهان از پشت بغلم کرد و چسبید به من. قوری از دستم افتاد و شکست. میخواستم برگردم اما نمیتونستم. کف دستهای زمختشو به صورت ضربدری گذاشته بود رو سینه های کوچیکم و داشت فشار میداد. همونطوری هم منو از زمین بلند کرد و تو هوا با خودش برد تو هال. از بس ترسیده بودم یادم رفته بود جیغ بزنم. هر چند که جیغ زدن فایده ای هم نداشت. همسایه های بغلی یکیشون یه پیر دختر کر و لال بود و اون یکی همسایه هم که ایرانی بودن و بنا بر گفته هالوک الان تو امنیت. اشکهام بی محابا میریخت. نمیدونستم از جون من چی میخواد. هالوک هیکل تو پر و قوی داشت و بازوهای قوی که هر چی تلاش میکردم نمیتونستم از توشون در بیام.
-آروم بگیر دختر!
از پشت گرمای نفسهاش رو حس کردم و دهنش که قرار گرفت روی شونه ام و طوری گازم گرفت که احساس کردم الان از حال میرم. بد جایی رو گاز گرفته بود. دردش بی حالم کرده بود و منو از تب و تاب انداخت. یک لحظه منو گذاشت زمین و ولم کرد.
-تو رو خدا ولم کن داداش هالوک.
-کی گفته من داداش تو ام گلم؟ کارایی رو که قراره با تو بکنم تو محدودۀ زن و شوهریه نه خواهر و برادری...
بی اختیار جیغ زدم کمک!!!! کمک!!! کمکم کنه یکی!!! اما هالوک خیلی سریع جلوی دهنمو گرفت. یک دست هالوک جلوی دهنم بود و یک دستش هم از پشت انداخته بود بین کمرم و دو تا آرنجام و محکم منو نگهداشته بود. با دهن بسته و گریه داشتم التماس میکردم بذاره برم . صدایی که تولید میکردم بیشتر یه جیغ خفه بود تا التماس. هالوک منو فشارم داد که بخوابونه روی زمین اما یک لحظه تعادلش به هم خورد و با تمام هیکلش افتاد روی من. طوری که احساس کردم الان بدنم میترکه. با دماغم محکم خوردم زمین و صورتم کرخت شد. هموطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن چیزی رو حس کردم. انگار جون دوباره گرفته باشم دوباره سعی کردم خودمو از تو چنگش در بیارم. دستشو کرده بود زیرم و داشت دکمه شلوارمو باز میکرد. با دست چپش هم جلوی دهنمو گرفته بود که جیغ نزنم. اما الان دیگه گیج تر از اون بودم که بخوام جیغ بزنم. شلوار منو به زور از پام در آورد. شورتم را هم تو تنم پاره کرد. حس کردم داره شلوار خودش را داره در میاره اما وحشتم وقتی به اوجش رسید که دست راستمو گذاشت روی کیرش و مجبورم کرد بگیرمش تو دستم.
-اوووووه!!! آره همینطوری. خیلی خوبه! بمالش.
دستشو از روی دستم برداشت و گذاشت لای پام و روی واژنم و دو انگشتی شروع کرد به مالیدن. نفسم از ترس بند اومده بود و سعی داشتم پاهامو به هم بچسبونم و نگذارم. فقط یک لحظه ولم کرد. اما اینبار از پشت انگشت وسطشو رسوند لای پاهام و با خشونت مشغول مالیدنش شد. یه چیزایی زیر لبی زمزمه میکرد که از لحن گفتنش فکر میکردم کلمات شهوت آلود باشه.
-خیسه! جندۀ کوچولوی خودم باش فقط. نری به این پسر بچه ها کس بدی. این کس و کون فقط مال خودمه.
منو برگردوند. حالا چهره به چهره با تمام وزنش افتاده بود و داشتم زیرش له میشدم. زیر هیکل سنگینش حتی اونقدر نمیتونستم نفس بگیرم که جیغ بکشم. فقط سعی داشتم با دستام هولش بدم بالا و از روی خودم بندازمش اما نمیتونستم. وقتی شروع کرد به مالیدن کیرش رو شیار واژنم از ترس سعی کردم خودمو بالا بکشم اما اون هم باهام می اومد. از بس جون بی ثمر کنده بودم دیگه نا نداشتم. تو چنگ مردی گیر افتاده بودم که میدونست چی میخواد و هیچ چیزی جلودارش نبود. وقتی کیرشو فرو کرد داخل حس کردم جر خوردم. انگار خنجر داغ و تیز فرو کرده بودن بهم. به پهلو چرخیدم که نذارم اما دوباره منو خوابوند. من جیغ میکشیدم و مرد بی خیال سرگرم مکیدن سینه هام شده بود. التماس میکردم ولم کنه با اینکه دیگه نمیدونستم چرا. اون که کار خودشو پیش برده بود و منو بیچاره کرده بود. حتی جلوی دهنم را هم نمیگرفت. هی میگفت الان تو هم حال میکنی اما من فقط داشتم میسوختم. این وامونده لذتش کجاش بود؟ حرکات رفت و برگشتیش اونقدر دردناک بود که حس میکردم کمر به پایینم فلج شده. سرعت تلمبه هاش رفته رفته داشت بیشتر میشد که با یک ناله ی آروم حرکات رفت و برگشتیش یواشتر شد. بعد هم به کل متوقف شد. نفس نفس میزد. بی حال کنارم ولو شد روی زمین. اما من هنوزم داشتم بهش التماس میکردم. با صدای ملایمش که گفت تموم شد خوشگلم به خودم اومدم. شلوارش که نصفه نیمه هنوز پاش بود را دوباره کشید بالا و خودش را مرتب کرد و نشست رو شکمم. تمام تنم میلرزید و نمیتونستم لرزشش را کنترل کنم. هالوک با دلسوزی گفت:
-خیلی اذیتت کردم؟ نگران نباش دفعه ی بعد راحتتر میشه و اینقدر درد نداره.
یعنی خیال نداشت دست از سرم برداره؟
-آقا هالوک تو رو خدا. دیگه نه! درد میکنه.
-نترس خوشگلم. کم کم عادت میکنی. این دفعه عجله ای شد. کم کم که راهش گشاد تر بشه هم لذتش بیشتره هم دردش کمتره…
داشتم به عکس العمل والدینم فکر میکردم. اونقدر بچه بودم که فکر میکردم این کار هالوک یعنی اینکه قراره بیاد خواستگاریم. حالا یعنی چه خاکی تو سرم باید میریختم؟ اگه با خواستگاری هالوک موافقت نمیکردن؟ کسی اصلا حرف منو باور میکرد؟ نمیدونستم.
-بابام و مامانم چی میگن یعنی ؟ تورو خدا اقا هالوک. آخه من اصلا شما رو نمیشناسم. چه جوری باهاتون عروسی کنم؟ تازه شما از من خیلی بزرگتری… مامان و بابام نمیذارن...
-الان با همدیگه میریم خونه ی خودم. کسی قرار نیست بفهمه کجایی که بخواد به عروس شدن یا نشدنت گیر بده...

اول منظورشو نمیفهمیدم. فکر کردم میخواد منو ببره خونه اش و سر و وضعمو مرتب کنه. اما وقتی رفت و در را باز کرد و یک مرد دیگه اومد داخل منظورشو فهمیدم. با اینکه وقتی پاهامو به هم میچسبوندم درد میگرفت اما سعی کردم با همون نیمه جونی که برام مونده بود بلند بشم و فرار کنم. حاضر بودم آبروم بره. حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن و تیکه تیکه کنن اما هالوک منو نبره. میخواستم بدوم تو اتاق مامان و بابام  که درش قفل داشت. اما هالوک از من سریعتر بود. خیلی سریع منو گرفت و خوابوند زمین. با یک دستش گلویم را گرفت و با دست دیگه اش هم مچ دست چپمو. مرد دوم که از هالوک جوونتر به نظر میرسید اومد و بالای سرم نشست. از ترسم لال شده بودم. از تو جیبش یک سرنگ در آورد و یک شیشه که توش یک مایع بیرنگ بود. خیلی سریع سرنگو آماده کرد. به هالوک گفت بالای بازومو محکم نگه داره و خودش مشغول پیدا کردن رگ شد. چند لحظه بعد با ناباوری سوزن سرنگ تو بازوم فرو رفته بود و داشت تزریق میشد. نگاهم خیره مونده بود به هالوک و التماسش میکردم که از من بگذره ولی از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.

۱۳۹۵ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

قدیسان خون آشام - بخش دوم


  • مارتین!تمام شد!
  • مارتین؟ به این اسم عادت ندارم!...,ولی حق با توه... تمام شد!
  • ببخشید پدر یه لحظه احساساتی شدم. به سومین دختر باکره در زیر نور ماه کامل در حالی که درد و رنج فراونی میکشید تجاوز شد و خونش رو هم قطره قطره جمع کردیم.اون متجاوز رو هم طبق دستورالعمل با یک فریب ساده و با شرابهای مقدس کلیسا مسموم کردم و جنازش رو به قعر چاه متروک کلیسا انداختم….بگو پدر. بگو چیکار باید بکنیم؟ بگو که اگر الان بگی همه تشت خون رو سر بکشم با کمال میل این کار رو میکنم تا شاید ..تا شاید…
  • صبر کن ماریا! خیلی عجولی. هنوز کارتموم نشده. قسمت اصلی کار هنوز مونده..هنوز اونطور که باید و شاید روحمون پاک و منزه نشده.  باید یک هفته روزه سکوت بگیریم. باید در تمام این یک هفته عبادت کنیم. اگر این خون رو همین الان سر بکشیم احتمالا شیاطین دَخلمون رو در میارن. بترس ماریا.وارد بازی بدی شدیم. فقط لطف خداست که میتونه کمکمون کنه تا به هدفمون برسیم. حالا برو خونه. از همین الان روزه سکوت بگیر. یک هفته دیگه در کلیسا همدیگر رو میبینیم.
  • با کمال میل پدر مارتین!. به خدا قسم اگر از من میخواستی دستم رو در این راه قطع کنم با میل و در پیشگاهت این کار رو میکردم.


شب سنگینی هست. شش شب و روز از  دوران روزه سُکوتم رو گذروندم.  فقط امشب مونده. از این شبهای سنگین در طول عُمرم زیاد داشتم اما این مورد خاص اونقدر حساس و دقیقه که تمام توجهم رو جذب کرده. سه روزه که در خواب  اشباح اون سه دخترها دَست از سَرم بر نمیدارن. روح اونها اونقدر قوی نیست تا به نیت خِیرم پی ببرند پس در عالم برزخ فکر میکنن که به اونها خیانت کردم. نمیدونم...واقعا نمیدونم. شاید..شاید هم خیانت کرده باشم. ولی.به خدا قسم که نیت من خِیره!. روحِ دختر اولی در حالی که هنوز کیسه سیاهی روی سرش کشیده شده بود و از دَرد واژنش مینالید به سراغَم اومد و در حالی که دست به واژنش میکشید فریاد میزد چرا ؟ چرا؟؟ چرا من؟….نَتونستم تحمل بکنم. روزه سکوتم رو حتی در خواب هم نباید میشکستم.پُشتم رو بهش کردم و به سرعت به سمت اتاق اومدم. وارد کلیسا که شدم زنگ ناقوس بی موقع شروع به نواخته شدن کرد. حتی فریاد هم نزدم. ولی ترس تمام وجودم رو گرفته بود. یک ترس مُقدس! شب بعد در خواب روح دختر دوم و اول رو در حالی که ناله میکردند روی سقف کلیسا دیدم. اونها هم منتظر سَرنوشتشون در برزخ بودند.دیشب کل کلیسا پر شده بود از مار و عقرب سیاه رنگ .اونقدر سیاه که بدون نور فانوس نمیتونستم بِبینمشون.اما با من کاری نداشتند. در هر گوشه از کلیسا دور یک جنازه ای که چهره اش قابل دیدن نبود پیچیده بودند و به تَنش نیش میزدند. در یک گوشه دیگه از کلیسا دُرست در کنار یک قبر قدیمی الت یک مرد به یک مار دو سر تبدیل شده بود و نیش مار به صورت زبون انسان در اومده بود .به یاد اون آهنگر جوان افتادم که با ولع واژن دختر باکره دوم رو میلیسید. دختر شانرده ساله یتیمی که ماریا بهش الغا کرده بود که عاشق شده ودر ذهنش با معشوقش خوابیده و اگر در کلیسا اعتراف نکنه ممکنه فرزندان آیندش ناقص الخلقه بدنیا بیان یا شایدم دو سر. دخترک به سرعت پیش من اومده بود و من هم مثل همیشه با مکری که خداوند ذاتا به من عطا کرده فریبش دادم و به اتاق مخصوص بردم تا اون نجار جوان بهش تجاوز بکنه و خونش رو به من هدیه بکنه. هیچ احدی از این واقعه نباید مطلع بشه جز من و ماریا. پس نجار هم شهید این راه شد!. روح همه اونها منتظر ماست.  همه چیز به من بستگی داره اگر کار به خوبی انجام بشه این ارواح بخشیده میشن و به بهشت میرن.والا...والا ..نه ..اشتباهی در کار نخواهد بود. به تقدس این کار ایمان دارم.در میانه همه این کابوسها هر شب در اُتاقم فرشتگان نورانی در حالی که بوی خوش یاس وحشی میدادند رو میدیدم که بدورم میگردند و سقف اتاقم پر میشد از ستاره های ُروشن.  همین بود که اطمینان دارم که اراده خداوند هم در همین جَهته باید ادامش بدم.

  • مارتین….پدر مارتین…پدرِِ مقدس…
  • مشغول عبادتید یا  در روزه سکوتید؟
پدر با تعجب به دور و برش نگاه کرد.تا اون لحظه سابقه نداشت که در نیمه های شب یک نفر اونهم یک زن جوان به کلیسا بیاد. وقتی خوب به دور و بر نگاه کرد درکنار در اصلی کلیسا زَنی با گیسوان و چشمهای مشکی دست به سینه ایستاده بود. از روسری روی سرش و رنگ سبزه پوستش مشخصی بود اهل روم نیست. پدرسَراسیمه و با ترسِ و در حالی که سعی میکرد هیچ کلمه ای از زبانش بیرون نیاد صورتتش رو برگردوند، در برابر صلیب بزرگ کلیسا زانو زد چشمانش رو بست وبه دعا خوندنش ادامه داد.
  • پدر مارتین. میترسی فریبت بدم؟ فکر نمیکنم اونقدر زیبا باشم! هستم؟ ..پدر مارتین شاید فکر میکنی شیطان خودش رو در قالب یک زن سیاه در اورده تا تمام زحماتت رو به هدر بده..؟ نه..بزار فکر کنم...شاید عذاب وجدان داری نه؟نکنه اعتقادت به مسیری که انتخاب کردی سُست شده؟
پدر پشت به زن مشغول دعا کردن بود. کلمات زن مثل سوزن به جگرش فرو میرفت. در شبهای قبل با اینکه با چیزهای عجیب زیادی رو به رو شده بود اما هیچ کدام از چیزهایی که میدید به صورت انسانی با او وارد مکالمه نشده بودند. برای لحظه ای تردید کرد. به عقب بر گشت. زن روسری رو کنار گذاشته بود  مارتین. زنهای زیادی در طول این سی و چند سال دیده بود اما هیچ کدامشون به اغوا گری قیافه این زن نبودند. پدربازهم به سرعت صورتش رو به سمت صلیب بر گردوند. زبانش توان ادامه داد دعا رو نداشت.

  • پدر مارتین! نکنه شبها خدا خوابه؟ نمیخوای بپرسی چرا اینجا اومدم؟ ..حد اقل اگر حرف نمیزنید به اعترافاتم گوش بدید.بار سنگین یک گناه کمرم رو خم کرده بطوری که نمیتونم شب رو به روز برسونم. اگر امشب قدیسی مثل شما به حرفم گوش نده خودم رو در وسط ده میسوزونم.
پدر با شنیدن کلمات زن کمی ارام شده بود. تا لحظاتی قبل واقعا فکر میکرد که شیاطین و ارواح خبث به سراغش اومدند اما الان متوجه شده بود طبق معمول زنی زیبا رو اسیر وسوسه شیطان شده و گناهی مرتکب شده. از جای خودش بلند شد و بدون گفتن کلمه ای با اشاره دست از زن خواست به سمت راهرو سمت راستی حرکت کنه. پدر جلو تر از زن شمعی در دست گرفت و به سمت اتاقک اعتراف حرکت کرد. زن جوان هم بدون سوال پشت سر پدر به راه افتاد. نور شمع؛ سایه پدر و زن رو روی دیوارهای دالان کلیسا میانداخت و در دل پدر تداعی شبهای پر رمز و رازی رو میکرد. وقت اون دو به اتاقک اعتراف پدر بدون نگاه کردن در چشمان نافذ زن، با اشاره دست از زن خواست وارد اتاقک بشه.
  • نه پدر! اتاقک اعتراف برای اعتراف به چنین گناهی مناسب نیست. این گناه رو حتی موشها هم نباید بشنوند!
پدر با شنیدن این جملات با تعجب به پاهای نیمه عریان زن نگاه کرد. اولین بار بود که یک گنهکار مایل به اعتراف به گناهش در اتاقک چوبی اعتراف نبود. از طرفی پدر هیچ علاقه ای به حضور زن نداشت و میخواست به سرعت از شر زن رها بشه. پس به یاد اتاق سنگی زیر زمین کلیسا افتاد . بدون معطلی با اشاره دست زن رو به اتاق زیر زمین راهنمایی کرد.
صدای در کلف چوبی و بوی نمناک داخل اتاق خبر از متروکه بودن اتاق میداد. پدر شمع بدست ابتدا وارد اتاق شد. زن بدون گفتن یک کلمه پشت سر پدر وارد اتاق شد و درب رو مجکم پشت سرش بست.صدای نفس های پدر و زن جوان که بعد از پایین اومدن از پله های زیر زمین کلیسا بیشتر وبیشتر شده بود به گوش میرسید.  

  • ممنونم.پدر مارتین که به یک زن بی پناه گنهکار کمک کردید. من گناهان زیادی مرتکب شدم ولی دلیل کشوندن شما به این دخمه مطلب دیگه ای هست! البته میدونم الان چه فکری در سرت داری! جنس نَر حتی در کِسوت یک کشیش هم نیروی شهوت جنسیش رو از دست نمیده ! ولی بزار بهت بگم برای اون چیزی که در سرت هست اینجا نیومدم. پدر! خوب گوش بده.  اون مَرد یهودی به تو دروغ گفته. برای جاودانه شدن یک مرحله دیگه لازمه! دُرسته سه دختر باکره بی گناه رو با درد و رنج دست متجاوزین دادی و خونشون رو قطره قطره جمع کردی و یک هفته است که در روزه سکوتی اما یک مرحله دیگه برای درست کردن پماد جاودانگی باقی مونده!.

پدر خشکش زده بود و از ترس عرق کرده بود. بنا به گفته جادو گر یهودی هیچ کس چز پدر و ماریا نباید از این راز مطلع میبودند. حتی موشها و گربه ها!. پس این زن چطوری از ماجرا مطلع شده! پدر با ترس به عقب برگشت. در حالی که دستانش میلرزید نور شمع رو به سمت صورت زن گرفت و با شرم و حیا به چشمان شَر و نافذ زن چشم دوخت. زن با دیدن صورت پدر چشمانش رو خُمار کرد و با پوزخندی چِندش اور و پُر شهوت به صورت پدر خیره شده بود.
  • تو کی هستی؟
صدای قَهقَهه زن بلند شد. بعد قیاقه اش رو جدی کرد و گُفت:
  • می دونستم بحرف میای .هر چیزی یه قیمتی داره. البته الان در این دَخمه که حتی موشها هم بهش راهی ندارن همه چیز آزاده . میتونی به بقیه بگی هنوزم روزه سکوتی .راستی روزت رو بخاط چَشمهام شِکستی یا واقعا سوال داری؟
  • بگو...تو کی هستی و اینها رو از کجا میدونی؟
زن صداش رو صاف کرد و گفت
  • من حیفا هستم. دختر کوچک یک روحانی بد بخت یهودی که عمرش رو در جنگی که به اون هیچ ربطی نداشت از دست داد!من هم دنبال همون چیزی هستم که تو هستی پدر! جاودانگی
  • بگو...بگو..این اطلاعات رو از کجا اوردی؟ نَکنه شیطان در تو حلول کرده؟ مال این شهر نیستی .پس زبان من رو از کجا میدونی؟
  • حَدس زدم! و تو با شکستن روزه سکوتت اونها رو تایید کردی.به همین سادگی
پدر از کلاهی که سرش رفته یکه خورد. کمی عصبانی شد.اما پیش خودش حرف زن رو باور نکرد. دلیلی نداشت اون موقع شب زنی به بهانه اغتراف اون رو بکشونه برای هیچ!
  • از من چی میخوای؟ پس ..این بازی ها برای چیه؟
  • پدرمقدس! کیمیاگری و جستجو برای اکسیر جاودانگی نه تنها سنت فامیلی منه بلکه توی خون منه..پس تعجب نکن اگر به این راحتی تونستم حدس بزنم. من به قصد فریبت اینجا نیومدم. گوش کن پدر .تو آدم خوب و پاکی  هستی. و ما هَم هم هدفیم. اگر به حرفهای من گوش بدی بهت قول میدم هر دو جاودانه بشیم.
  • از من چی میخوای؟
حیفا به چشمان پدر زل زد و در حالی که با دستش چونه پدر رو لمس میکرد گفت :
  • هنوز روحت امادگی پذیرش این کیمیا رو نداره. در ثانی این مکان پر است از مزاحم!. نکنه ندیدی روح سرگردان اون دختر ها رو؟
  • چرا چرا دیدم. کمک کن. کمکم کن. دیگه تحمل دیدنشون رو ندارم!
  • فردا وقتی ماریا به کلیسا اومد بهش بگو که سَنت آگوستین در خوابت اومده و تو رو از ادامه کار منع کرده و بهت دستور دعایی داده که باید مو به مو اجرا کنی. بهش بگو که تا پایان مراسمی که سنت آگوستین بهت یاد داده نمیتونی ببینیش!. بعد بیا به کلبه مخروبه کنار قبرستان قدیمی! اونجا منتظرتم پدر.
حیفا با گفتن این جملات درب اتاق رو باز کرد و در تاریکی راهرو محو شد.

صبح روز بعد پدر با ترس و لرز درب کلیسارو بست.نگاهی به اطراف انداخت و به عمد از راه فرعی داخل جنگل رو به روی کلسیا به راه افتاد. خِش خِش ناشی از هم آغوشی برگهای خشکِ روی زمین با رِدای پدرصدایی شبیه صدای زنجیر گنهکاران در اعماق جهنم شده بود. پدر زیر لب ذکر میگفت و با ایمان به نیت پاکش به مسیرباریک داخل جنگل ادامه داد. بعد از عبور از درختان بلوط رفته رفته سر و کله کاج های همیشه سبز با برگهای سوزنی زُمخت پیدا شد. پدر به سختی اثار یک قبرستان قدیمی رو از دور دید. هر چقدر به قبرستان نزدیکتر میشد صدای قار قار کلاغها بیشتر وبیشتر میشد. برخورد پای پدر به سنگ نیمه شکسته ای که در زیر انبوه برگهای خشک پنهان شده بود علامت آغاز قبرستان بود. کمی جلو تر قبر نیمه شکسته ای که پر بود از خَزه های سبز کم رنگ خودنمایی میکرد. چند متر اونطرف تر یک ساختمان چوبی که هر لحظه اماده ریختن بود  در میان انبوه درختان کاج چند صد ساله پنهان شده بود. پدربا احتیاط به سمت ساختمان رفت. در بین راه با کنجکاوی نوشته های رنگ و رو رفته روی قبر ها رو میخوند.در جلوی ساختمان نگاهی به اطراف کرد
  • کسی اینجا نیست؟ ..من پدر مارتین هستم.
به جز صدای کلاغ چیزی جوابگوی سوال پدر نبود. پدر نگاهی به اطراف انداخت و ارام ارام به سمت در ساختمان رفت. با ترس درب رو باز کرد . صدای جیغ لولای دَر چند کلاغ رو که بر روی ایوان طبقه دوم نشسته بودند وادار به فرار کرد.
-کسی اینجا نیست. .؟ منم پدر مارتین
پدر وارد خانه چوبی شد. در داخل خانه مخروب چیزی جز چند صندلی چوبی نیمه شکسته و یک میز نسبتا سالم که روش مقداری کاسه قرار داشت نبود. در گوشه اتاق دری رنگ و رو رفتهِ بَسته که از شیارِ زیرش نور کَم سویی بیرون میجهید خودنمایی میکرد. پدر ارام و با احتیاط به سمتِ در رفت و اون رو باز کرد. بوی ُرطوبت غلیظی به مشام پدر خورد.
  • کسی اینجا نیست؟ من پدر مارتین هستم.
پدر در رو کاملا باز کرد . چند پله به پایین رفت.زیرزمین خانه مخروبه وضعیت بهتری از اتاق اصلی داشت. فرش مُندرسی بر روی زمین افتاده بود و یک میز چوبی با سه صندلی و مقداری جام تمیز که به دقت روی میز قرار گرفته بودند اولین اشیایی بود که توجه پدر رو به خودش جلب کرد. تخت بزرگی در انتهای زیر زمین قرار داشت و اجاق کوچکی با خاکسترِ آتشی نو در پشت میز خود نمایی میکرد.ناگهان پدر با صدای یک زن از جا پرید
  • خوش اومدی پدر! میدونستم که میای
  • دلیل ابنهمه مرموز بودن رو نمیفهمم؟ بگو...بگو چی میخوای از من .. کجای کارم ایراد داشته.
  • اگر یه یک مقدار صبر کنی می فهمی. مگه نمیخوای جاودانه بشی؟ اما قبل از اون باید اَزت ضمانتهای لازم رو بگیرم.
  • ضمانت؟
حیفا خنده ای کرد و با صدای بلند کلماتی رو به زبان غیر رومی گفت. ترس با شنیدن کلمات غیر رومی و نامفهوم که با حالت تحکم از دهن جیفا جاری شده بود تمام وجود پدر رو گرفت. از پشت صندلی بلند شد و بدون توجه به حیفا سعی کرد از پله ها بالابره و فرار بکنه. بر روی پله دوم مرد تنومندی جلوی راه پدر رو گرفت و بدون معطلی  با بازوی پر زورش دور گردن پدر رو سفت نگه داشت . کلمات نامفهومی از دهن پدر بیرون میاومد. مرد تنومند مثل یک جوجه کوچک پدر رو دوباره وارد اتاق کرد. با اشاره حیفا مرد پدر رو به روی تخت انداخت و در حالی که وزنش روبه روی تن پدر داده بود همه لباسها رو از تن پدر در اورد و  با طنابی پاها و د ست های پدر رو به تخت بست.
فریادهای اولیه پدر تبدیل به ناله های ناشی از ضعف شده بود. با مهار کامل پدر مرد تنومند بدون هیچ حرفی از زیرزمین بیرون رفت. حیفا که از ناله های پدر لذت میبرد به کنار تخت اومد و تن پدررو بر انداز کرد.
  • پدر مقدس. اینجا هم حکم زیرزمین کلیسا رو داره. نه تنها خدایی اینجا وجود نداره بلکه هیچ جنبنده ای هم حق ورود به اینجا رو نداره. کاری که لازم دارم گرفتن یک ضمانت از شماست. اونوقت با کمک هم میتونیم جاودانه بشیم
  • ولم کن جادوگر مکار. زن گنهکار پست فطرت. من به تو اطمینان کردم از ابتدا باید میدونستم به یک جادوگر نباید اطمینان کرد.

حیفا از کنار اجاق قیف اهنی رو به همراه یک شیشه قرمز رنگ برداشت و بدون توجه به حرفهای پدردهانه  قیف رو با فشار داخل دهن پدر کرد. و شروع به ریختن مایع قرمز رنگ به داخل قیف کرد. بوی شراب کهنه همه زیر زمین رو برداشته بود. پدر به یکباره مجبور به بلعیدن مقدار زیادی شراب کهنه شده بود.بعد از ریختن شرابی به میزان چندین جام به درون قیف ؛ حیفا خودش مشغول نوشیدن شراب شد. اونقدر که احساس سر خوشی و گرمای فراوان کرد.