جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

سکوت بره ها(قسمت سوم)


نویسنده: ای ول

سکوت... سکوت محضه اینجا... به جز مواقعی که اومیت یا دکتر میان پیشم از هیچ جنبنده ای نه صدایی به گوش میرسه نه... تا حالا کوچکترین صدایی به گوشم نخورده. نمیدونم چرا این سکوت برام عجیب به نظر میرسه. نه کسی میاد. نه کسی میره. حس ششمم بهم میگه یه خبرائیه اینجا اما چی خبری نمیدونم. فکر میکردم یه جنده خونه باید پرکار تر و شلوغتر از این حرفها باشه. یا اینجا جنده خونه نیست یا اینکه... نمیدونم چرا ته دلم احساس ناخوشایند و غریبی دارم نسبت به این سکوت. خیلی میترسم...

اصول و قوانین... چیزایی که همیشه باید رعایت بشه... از بچگی به ما اینو گوشزد میکنن و وقتی ناگهان این قوانین بر عکس میشه نمیتونی خیلی سریع خودتو با قوانین جدید تطبیق بدی اما نقش بازی میکنی. مال من هم همین شده. چیزایی که تا دیروز بد و ناهنجار بود ناگهان خوب و پسندیده اس... و تو هم ازشون لذت میبری...

از فردای شبی که پام به این خراب شده باز شد کارهای ثبت نام و خیلی چیزهای دیگه به جریان افتاد. همون کارایی که تو امنیت ازمون میخواستن مثل اثر انگشت و غیره حالا باید گسترده ترش رو انجام میدادیم. اما پیش دکتر. دکتر مرد میانسال جدی و خشکی بود و طوری که سوالها رو ازم میپرسید یا بهم اطلاعات میداد منو یاد ربات مینداخت. بدون احساس یا کوچکترین همدردی. اصولا خیلی زل میزد تو چشمام اما انگار منو واقعا نمیدید. به وضوح میدیدم که نگاهش از توی من رد میشه انگار که من نامرئی باشم. گاهی فکر میکردم یعنی اگه الان از این اتاق بذارم برم متوجه میشه؟ روز اول که اومیت با چشمای بسته منو برد پیشش, دکتر کلا لباسهامو از تنم در آورد و همه جامو معاینه کرد و دقیق نوشت. سوالاتی از قبیل اینکه آیا تو فامیل و خانواده سابقۀ بیماری به خصوص و یا مسئلۀ جدی داریم یا نه. قد و وزن و آیا عادت ماهیانه ام شروع شده یا نه... زبون میفهمیدم اما نه در حد اطلاعات پزشکی که باعث میشد سؤالاتشو چندین بار برام توضیح بده. اومیت انگار از حرف زدن من خوشش می اومد. همونطور که یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد لبخند میزد. تا اونجایی که میدونستم شکسته بسته جواب میدادم. رفتار دکتر با چند روز قبل و تو موتورخونه فرق کرده بود. دیگه به مهربونی قبل نبود. شایدم نقش بازی میکرد که من ازش بترسم و حساب ببرم... نمیدونم... بعد از اینکه کارش تموم شد و ازم آزمایش خون گرفت دوباره چشمامو بستن و با کمک اومیت برگشتم تو اتاقم.
اومیت زود به زود بهم سر میزد. هر روز یه بار صبح یه بار عصر. میگفت منتظر جواب آزمایشمه که تکلیف خودشو بدونه. به خاطر همین حتی اجازه نداشتم حموم برم که مبادا به دلیل بیماری احتمالی بقیه رو هم مریض کنم. اگه مریض بودم یا بیماری مقاربتی غیر قابل علاج داشتم که رک و پوست کنده بهم گفت که کشته میشم. اما اگه مشکل خاصی نداشتم اونوقت آموزشم شروع میشد. اینکه چطور دلبری کنم و... چقدر دعا کردم که یه بیماری داشته باشم اما...

در اتاقم همیشه باز بود. با اینحال بیرون نمیرفتم چون اومیت گفته بود اگه بیام بیرون یا حتی از در اتاق به بیرون نگاه کنم قلم پامو خرد میکنه. جرات نداشتم از حرفش تخطی کنم چون بالای دیوار یه دوربین مداربسته وصل شده بود که تمام مدت چراغ قرمزش چشمک میزد. برای همین هم تمام مدت توی این اتاق در باز زندانی بودم و نمیدونستم دقیقا کیا اینجا هستن یا بیرون چه خبره. از اتاقم به جز همون یه بار که برای معاینه رفته بودم البته با چشم بند, دیگه بیرون نرفته بودم و فقط دکتر بود که شب به شب با یه مسکن می اومد سراغم و بعد از بستن چشمام منو میبرد دستشویی. کارم که تموم میشد دوباره چشمامو میبست و بر میگردوند اتاقم. سه بار در روز هم همون دختری که شب اول برام غذا آورده بود هم با سینی غذا می اومد و بدون کوچکترین حرفی میرفت. چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد و بی اعتنا رفت. کمرم رفته رفته بهتر میشد و هر چی حال جسمیم بهتر میشد حال روحیم خرابتر و خرابتر. نمیتونستم شبها بخوابم. گریه بود و دلتنگی و وحشت. نمیدونم اینهمه آب از کجا میاد؟ صبح ها هم که اصولا فقط به گریه میگذشت. چقدر دلم برای همۀ خانواده ام تنگ شده بود و چقدر عذاب وجدان داشتم سر دعواهای گاه و بیگاهم با فهیمه. عذاب وجدان داشتم که وقتی جنازۀ داغون منو بهشون نشون دادن مامان و بابام چی کشیدن. عذاب وجدان از اینکه .... خدایا! منو ببخش! میدونم خیلی گناه کردم... ای کاش میتونستم برگردم و به خاطر همۀ کارهای بدم معذرت بخوام. حتی اگه فقط برای یک لحظه باشه... خدایا! صدامو میشنوی؟ خدایا! تو رو خدا! قول میدم هر چی مامان و بابا میگن گوش کنم... فقط منو ببر پیششون! قول میدم مثل کلفت همۀ کاراشونو براشون انجام بدم... قول میدم... منو از اینجا ببر... داشتم گریه میکردم که اومیت اومد داخل و درو پشت سرش بست و تکیه داد به در:
-بچه ها میگن گریه میکنی تمام وقت... راست میگن؟
-بچه ها؟ من فکر میکردم... بله...
-چرا؟ دردی چیزی داری؟
-آقا اومیت...
اما حرفمو خیلی سریع خوردم. اصلا دلم نمیخواست حرفی رو که شب اول بهم گفته بود عملی کنه. الان دیگه کم و بیش به قوانین آشنا شده بودم. داشتم نگاهش میکردم و تو چشماش دیدم منتظر جوابه.
-خیلی میترسم... اینجا کجاست؟
-منظورت چیه اینجا کجاست؟ من که بهت گفتم...
-منظورم... چرا اینجا یه جوریه؟ چرا اینقدر ساکته اینجا؟ هیشکی به جز من اینجا نیست باهاش حرف بزنم؟
-ناراحت نباش... جواب آزمایشت اومده... سالمی... از امشب میتونی بری پیش بقیه و آموزشتو شروع کنن...
-یعنی؟ مریض نیستم؟
-چرا اینقدر ناراحت؟ فکر کردم خوشحال میشی...
همونطوری که زانوهامو گرفته بودم تو بغلم سرمو انداختم پایین. صدای پاهاش رو میشنیدم که به سمت من می اومد و بعد هم نشست کنارم روی تخت. تکیه داد به دیوار و آه عمیقی کشید. کف دستشو خیلی ملایم گذاشت رو کمرم و آروم شروع کرد به نوازش کردن و بعد هم دو دستی منو کشید سمت خودش.
-چند وقته حموم نرفتی؟
-از وقتی که... نمیدونم... همون دفعه که هالوک...
-جدی؟! از هالوک به اینور؟.. پا شو... پاشو بیا ببرمت حموم... یک کم تو وان خوابیدن برای اعصابتم خوبه...
بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم دستشو که به طرفم دراز کرده بود رو گرفتم و بلند شدم. برای اولین بار بود که با چشم باز از این اتاق میرفتم بیرون و با فرم و ساختار عجیبی مواجه شدم. اتاقی که توش بودم آخرین اتاق در انتهای یک راهروی نسبتا طولانی بود و دو طرف راهرو هم ردیف در های بسته که با شماره های زوج و فرد در هر طرف مشخص شده بودند. اونطور که من شمردم ۴۰ تا اتاق بود. ۲۰ تا زوج سمت راست و بیست تا هم فرد سمت چپ. از راهرو گذشتیم و رسیدیم به یه ردیف پلۀ ماپیچ. پائین پله ها یه سالن نسبتا بزرگ بود که دور تا دورش مبل های راحتی و فاخر چیده شده بود. دقیقا رو به روی پله ها گوشۀ سالن یه بار خیلی بزرگ و مجهز هم قرار داشت. پر از مشروب و چیزای دیگه. اومیت  منو به سمت چپ هدایت کرد. یه در نسبتا بزرگ بود با درهای بسته. وقتی اومیت درها رو باز کرد وارد یه گلخونۀ عریض و نسبتا طولانی شدیم پر از گلهای خوشبو که از اول تا آخر راهرو تو یه گلدون دراز فلزی جا خوش کرده بودن. معلوم بود اینجا باغبون داره.  نمیدونستم اسم گلها چیه اما عطرشون به طرز عجیبی میتونست بدترین حالها رو خوب کنه. برای چند لحظه اصلا یادم رفت کجا هستم. از گلخونه که خارج شدیم روز بود و حیاط برف گرفتۀ زمستونی و درختهای لخت و عور که بهم دهن کجی میکردن. میگفتن میتونی حتی اگه شده برای چند لحظه یادت بره کجایی اما واقعیت سرمای زمستون رو نمیتونی نادیده بگیری. زمستون اومده که بمونه.  پاهام بدون کفش بود و بدون تن پوش مناسب باید تا عمارت بعدی میرفتم. تا بخوایم برسیم به عمارت روبه رو پاهام از سرما بی حس شده بود. اومیت خیلی ریلکس و بدون عجله داشت میرفت.
-میشه من سریعتر برم؟ خیلی سرده...
-هر جور میلته... میتونی سریعتر بری و برسی اما اونوقت باید تا رسیدن من صبر کنی... درش قفله...
بالاخره با بدبختی رسیدیم به عمارت لعنتی. وقتی در و باز کرد خودمو انداختم تو. گرمای لذت بخش و کمی مرطوب ساختمون به تنم جون دوباره داد. پشت سر اومیت میرفتم. یه سالن یزرگ بود و روبروی در پله ها پائین میرفتن. از پله ها رفتیم پائین. یک محوطۀ باز بود مثل حموم نمره که با مامان و فهیمه میرفتیم... اتاقک اتاقک...
-برو اون تو...
برخلاف حمومهای نمره که نسبتا تاریک بود و یه سکوی بزرگ داشت که روش مینشستیم اینجا اتاقکهاش خیلی تر و تمیز بود و روشن و یه دوش و دستشوئی فرنگی و وان توش داشت. اومیت پشت سرم اومد تو اتاقکی که انتخاب کرده بودم و خم شد و مشغول سرد و گرم کردن آب شد که داخل وان رو برام پر کنه.
-ببین این خوبه؟
-میشه گرمترش کنین؟
-اینطوری؟
-نه... گرمتر...
-مگه میخوای خودتو بپزی دختر جون؟ همین بسه برات... بذار ببینم میشه این کمرت خوب بشه یا نه...
-کمرم خیلی بهتره... میشه آبو گرمتر کنین؟ خیلی سردمه...
-هر وقت کامل خوب شدی با آب جوش حموم کن... اما فعلا همینه که هست... زود باش لباساتو در آر...
-میشه؟ میشه شما بری بیرون؟ اینجوری آخه...
-چیزی مونده که ندیده باشم؟ در بیار... هر چی بیشتر به حرف گوش بدی خودت راحت تری عزیز من...
اومیت یکی از شامپوهایی که مرتب کنار وان چیده شده بود رو برداشت و ریخت توی آب و اونقدر با دستش آبو به هم زد که کف تمام سطح آبو گرفت. بعد هم در دستشوئی فرنگی رو بست و مثل صندلی نشست روش و پاشو انداخت رو پاش. لباسامو در آوردم و سریع رفتم تو وان نشستم. گرمای آب لذت بخش بود.
-حالا چیکار کنم؟
-موشک هوا کن... یعنی چی چیکار کنم؟! خوب بقیه تو حموم چیکار میکنن تو هم همون کارو بکن دیگه...
-پس میشه اولش یه کم گرم بشم؟
-چون پا قدمت خوب بود اگه دلت بخواد میتونی تا شب تو آب بازی کنی...
-مگه چیزی شده؟
-یکی از دخترا فرار کرده بود که... بر گشته...
دماغمو گرفتم و رفتم زیر آب تا سرم خیس بشه. زیر آب نشنیدم دیگه چی میگه... وقتی خوب تمیز شدم و اومیت هم رضایتشو اعلام کرد بر گشتیم بالا. تو ساختمون یه اتاق خیلی بزرگ هم بود با لباسای قشنگ و نو و رنگ و وارنگ که به سه قسمت Sو M و L تقسیم بندی شده بود و ازم خواست که چند دست لباس انتخاب کنم و در حالیکه غر میزد باید یه جورایی یه چند کیلو چاقم کنه و بیش از حد لاغرم برگشتیم به همون اتاقی که از بدو ورود توش زندانی بودم.
-بخواب استراحت کن... دیگه هم نبینم گریه میکنی... این اواخر بیش از حد کار ریخته سرم... اعصاب سابق رو ندارم... پس تو هم یک کم مراعات منو بکن... شب میام ببرمت برای آموزش...
-امشب قراره با کسی... یعنی...
-اگه منظورت سکسه... نه... در اصل وظیفۀ تعلیم دخترا اینجا به عهدۀ کس دیگه ایه ولی انگار خودشم یه گوشزد و یاد آوری نیاز داشته... برای همینه که من این چند وقته زیاد اینجام...
-اینجا چرا اینقدر ساکته پس؟
-گول این سکوتو نخور... آرامش قبل طوفانه... اما لازم نیست بترسی گلم... ایندفعه در امانی...
.................................................................................................................................

رو صورتم نزدیک چشمم جای یک زخمه. رد آموزش... رد یادگیری... رد تدریس...یه خاطره از کلماتی که اونشب زیاد استفاده شد اما نمیتونه اتفاقات اون شب رو تعریف کنه. و عجیب تر از اون اینکه من یاد گرفتم... یعنی همگیمون یاد گرفتیم...
اونشب وقتی یکی از دخترها اومد دنبالم اول دستامو با دستبند از پشت بست و بعد هم همراه خودش برد پایین. خواستم ازش بپرسم کجا میریم اما جوابی نداد. انگار نشنیده. کم کم داشتم فکر میکردم اینجا همه کر و لالن. منو برد پایین تو همون سالنی که گوشه اش بار بود. دیدم قبل از من تعداد زیادی دختر به سن و سالهای مختلف پایین جمع شدن و ردیف ایستادن. من آخرین نفر بودم. دختری که منو آورده بود منو ته صف یا سر صف قرار داد. نمیفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه. خود دختره هم بعد از اینکه دستهای خودشم از پشت با دستبند بست بی صدا و آروم کنارم ایستاد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که من اینجا از همه جوونترم. وسط سالن یه سطل پر از ذغال داغ گذاشته شده بود که میله هایی آهنی با دسته های از جنس متفاوت ازش بیرون زده بود. از هیچکس صدا در نمی اومد. خیلی طول نکشید که اومیت به همراه یک مرد جوان که شاید سی سالش میشد اومد. تو دست اومیت یه کمربند بود که دور دستش پیچیده بود.
-خوبه... حالا که همتون هستین میتونیم شروع کنیم... ببینم؟ اولش که اومدین اینجا بهتون مگه نگفتن که اینجا همگیتون مثل یه خانواده هستین و اشتباه یک نفر به ضرر همه تموم میشه... چرا لالمونی گرفتین؟ گفتن یا نگفتن!!!!!
-بله!
با صدای جمع که یکصدا اینو گفتن نیم متر پریدم. اینجا مثل پادگان بود انگار. از ترسم برای اینکه عقب نمونده باشم  و اومیت عصبانی تر نشه من هم بی اختیار گفتم بله. اومیت اومد سمت من. چونه امو گرفت تو دستش و کشید سمت خودش. رو پنجه هام بلند شده بودم.
-خوب ببینم... دقیقا این حرفو کی به تو گفت؟ میشه بگی؟
-هیشکی...
-پس برای چی میگی بله؟ علم لدنی داری؟ تا اونجایی که من میدونم من که نگفتم... ببینم؟ کسی با این حرف زده؟ ها؟
دوباره همه یکصدا گفتن خیر!
-پس تو چی میگی؟ اینجا وقتی یه چیزی رو بهت گفتن انجامش میدی و میگی شنیدم... وقتی هم نگفتن انجامش نمیدی و نمیگی شنیدم... اگه نگفته بودن و تو بگی گفتن یعنی داری دروغ میگی منم از دروغگوها خوشم نمیاد...
متعاقب این حرف کمربند رو از دور دستش باز کرد و با قسمت سگکش یه ضربه ول کرد طرفم. نتونستم جلوی ضربه رو بگیرم چون دستام بسته بود. زیر چشمم آتیش گرفت و گرمای خون رو حس کردم که میچکید روی سینۀ چپم. افتادم زمین. اومیت دوباره برگشت سر جاش و به پسره گفت کمکم کنه بایستم.
-ببینم؟ دیگه کسی هنرنمائی نداره؟ علوم لدنی که ما رو مستفیض کنه؟ خوبه... حالا... برو بیارشون...
پسر جوان سر تکون داد و رفت بیرون و خیلی طول نکشید که با یه دختر شاید ۲۵ ساله و خیلی قشنگ برگشت. دختر موهای بلند و فر داشت رنگ شبق. صورتش اونقدر ظریف و قشنگ بود که اصلا درد پائین چشمم یادم رفت و محو زیبائیش شدم. مگه میشه اینهمه زیبایی تو دنیا باشه و آدم به درد فکر کنه؟ بعد از دختره هم یه زن میانسال با موهای کوتاه طلایی رو آورد که به نظر میرسید بدجور کتک خورده. اومیت داشت کمربندو تو هوا میچرخوند. با صدای اومیت به خودم اومدم.
-به به! ببین کی اومده به ما سر بزنه... قدم رنجه فرمودین خانوم خانوما... بیرون خوش گذشت؟ نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه؟
-غلط کردم اومیت بی...
-اون که صد البته! گه هم روش خوردی... اما! بهت گفته بودن که هر کاری بکنی بقیه ضررشو میبینن؟ گفته بودن که باید مراقب بقیۀ دخترا باشی انگار خواهرای خودتن؟
-بله...
-پس برای چی فرار کردی؟
دختر گوله گوله اشک میریخت و سرشو انداخت پایین. اومیت یه سیلی خیلی محکم از زیر زد که با بالا اومدن سرش صدای ترق ترق مهره های گردنش هم تو گوشم پیچید.
-میگم برای چی فرار کردی!! ها؟
-دلم برای خواهرم تنگ شده بود...
-خوب احمق جون چرا به خودمون نگفتی؟ یعنی ما اینقدر ظالمیم که اینو نفهمیم؟ اگه به فاطما میگفتی مثل آدم... اونم به من میگفت تا ترتیبشو برات بدم... که خیلی دلت برای خواهرت تنگ شده بود؟ برو خواهرشو بیار ببیندش...
نفس دختر حبس شد و رنگش پرید. با همون دستای بسته خودشو انداخت زمین رو پای اومیت و زجه ای میزد که دل آدم کباب میشد.
-اومیت آبی! تو رو خدا! گه خوردم! کنیزیتو میکنم! پاهاتو میبوسم! رحم کن! چی میشه؟ رحم کن! هر کاری میخوای با من بکن...
-من نمیفهمم... عجز و لابه ات واسه چیه؟ مگه نمیخواستی خواهرتو ببینی؟ ببین دیگه... فقط... اون نمیتونه تو رو ببینه... هر چی باشه هیچکس نباید بدونه اینجا کجاست...
مرد جوان برگشت. تو بغلش بدن آش و لاش یه دختر جوون بود بدون لباس. و... اول قطره های خون رو دیدم که میچکید روی زمین و نگاهم قطره قطره اومد بالا تا منبع.... گلوشو طوری بریده بودن که... بعد از اون دیگه هیچ چی یادم نمیاد...
.......................................................................................................................

با نوازش دستی چشمامو باز کردم. همون زن مو طلائی میانسال بود. یه رکابی پوشیده بود که تن و بدن کبودشو به معرض نمایش میذاشت. لب پائینش جر خورده بود و کبود و ورم کرده. دور چشم چپش هم گرد کبود شده بود و چشمش بسته مونده بود. صداش خیلی خسته بود.
-پاشو دختر جون... پاشو گلم... اومیت افندی گفته آماده ات کنم... گفت انگار از دفعۀ قبل بهش بدهکاری؟
تلاش مذبوحانه ام حتی خودمو هم به خنده مینداخت.
-خواب دیدم؟ ... بگو که... اون دختره... بگو واقعی نبود...
-پاشو گلم... پاشو...خواب دیدی... واقعی نبود... پاشو... اومیت افندی خوشش نمیاد منتظرش بذارن...
اما سر و صورت زن میگفت که دروغ میگه و همه چیز واقعیته.
-دختره چی میشه؟
فاطما چشماش پر از اشک شد اما دیگه چیزی نگفت. کمکم کرد بلند بشم و یه پیرهن کوتاه سفید بپوشم که فقط تا وسطهای رونمو میپوشوند. موهامو برام سشوار کشید و بعد هم شروع کرد به آرایش کردنم. همونطوری هم حرف میزد. مونده بودم با این وضع جسمی چطور میتونه سر پا بایسته. اما انگار ترس انگیزه بر انگیزتر از این حرفهاست.
-وقتی اومیت افندی اومد میذاری سناریو رو خودش انتخاب کنه... اگه گفت استریپتیز میخواد باید نشون بدی که از انجام این کار لذت میبری... تمام مدت لبخند میزنی... اصولا خودم به همه عملی نشون میدم اما از شانس گند تو خیلی درد دارم... وضع لبمو هم که خودت میبینی...
-ایراد نداره... بهم بگو سعی میکنم...
-پس سعی کن خیلی سعی بکنی چون ایندفعه اگه معلوم بشه من آموزشم خوب نیست... اونوقت... میگفتم... اول لبخند میزنی و میری اون ضبطو اون گوشه میبینی؟ روشنش میکنی... آهنگ توش آماده اس... میای وسط اتاق طوری نشون میدی که از شنیدن آهنگ مست شدی... آروم آروم میرقصی و یادت نره که تمام مدت نگاهتو از تو نگاهش بر نمیداری... نباید برقصی بیشتر پیج و تابه که با آهنگ به تنت میدی…
تا اونجایی که از دستم بر می اومد سعی کردم به حرفهای فاطما گوش کنم و یادم نگه دارم. اما دلم خون بود. تازه فهمیده بودم که تهدید شب اول اومیت در رابطه با دیپورت خانواده ام یا دچار شدن عادل و فهیمه به سرنوشت من یعنی چی. با خودم عهد کردم که به ازای تمام بدیهایی که در حقشون کرده بودم و اذیتهام, زندگیشونو ازشون نگیرم و به خطر نندازم. هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. سر دختره که فقط به یه پوست به گردنش بند بود و داشت تو هوا تاب میخورد هنوز جلوی چشمام بود. این چیزی نبود که برای عزیزام بخوام. وقتی بالاخره فاطما تمام چیزایی رو که لازم داشتم راجع به رفتارم با اومیت بدونم بهم گفت منو تنها گذاشت. تا اومیت بخواد بیاد مشغول بررسی اتاق شدم. اتاقی که توش بودم مجهز بود. همه چیز داشت. از تخت خواب دو نفره بگیر تا حموم و دستشوئی و انواع و اقسام ادکلن و...
تو خودم بودم که با صدای تقه ای به در سیخ سر جام ایستادم. اومیت بود. لباساشو عوض کرده بود اما اینبار با دیدن چهرۀ مهربونش گول نخوردم. به خاطر فاطما هم که شده باید خودمو کنترل میکردم. با لبخند به استقبالش رفتم:
-خیلی خوش اومدین آقا!
-چقدر سفید بهت میاد... مثل عروسک شدی... شایدم... مثل عروس...
-نظر لطفتونه... امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم...
آروم اومد سمت من. پاهام بی اختیار می لرزید. این دستی که داشت می اومد سمت صورتم همون دستیه که با کمربند... همون دستیه که گلوی... سعی کردم لرزش پاهامو کنترل کنم اما نتونستم. لبخندم کج و کوله شده بود که از چشم اومیت پنهون نموند:
-از من میترسی؟
-از شما؟ نه... چرا باید بترسم؟ فقط... یه کم هیجانزده ام... از خوشحالیه...
-بهت نگفتم که از دروغگوها خوشم نمیاد؟ نکنه بازم دلت کمربند میخواد؟
لبخند لرزونم اول از همه محو شد. بعد هم نوبت تمام چیزهایی که فاطما یادم داده بود رسید. من موندم و یه بدن لرزون و اومیت. یه لحظه یاد ضبط افتادم و کارایی که فاطما بهم گفته بود. خواستم برم که گفت:
-کجا میری؟
-میرم آهنگ بذارم...
-آهنگ و رقص مال بخش رقص و پایکوبیه... الان دیگه فقط یه آهنگ میخوام... اونم ناله های عروس خوشگلمه... حالا بگو ببینم چرا از من میترسی؟
یعنی مرتیکه نمیدونست من برای چی ازش میترسم؟ به نظر خودشو زده بود به اون راه. پس منم ادامه دادم و حقیقتو نصفه تحویلش دادم. نزدیک بود از ترس غش کنم. جلوی چشمام فقط اون تن بود و سرش که تو هوا آویزون بود و تلو تلو میخورد. اونقدر غیر واقعی که تصمیم گرفتم فقط به حساب یه خواب بد بذارمش. در غیر اینصورت فقط باید رگمو میزدم که بتونم با خودم کنار بیام. این صحنه رو فقط مرگ میتونست پاک کنه. خوابه! خواب بود! خواب بود فرشته! بیخیال! هیچکس هیچکسو نکشته! برو بیرون!!!! برو بیرون از سرم!!! 
-فقط میترسم...
-حالا بهتر شد عروس گلم... نگران نباش همه دفعۀ اول میترسن... بیا بغلم...
منو کشید تو بغلش و سرشو برد تو گردنم. منم بغلش کردم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه. ته ریشش قلقلکم میداد اما نه اونقدر که ترسمو کمتر کنه. عطر خوشبویی زده بود. یه جور عطر گرم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حواسمو بدم به عطر نه به صاحب عطر. اومیت شروع کرد به بوسیدن و مکیدن گلو و گردنم. رفتارش با حیوونی که چند ساعت پیش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت. خیلی ملایم و مراقب بود. آروم آروم بوسه هاشو کشوند به سمت گونه ها و بعد هم لبام. با زبونم جواب زبونشو دادم. مثل همون شب اول که یادم داده بود. همونطوری که لبامو می مکید منو تو بغلش بلند کرد و برد سمت تخت و آروم هولم داد روش. خودش هم کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد. از اینکه از پشت بغلم کرده بود چندشم میشد. یاد هالوک می افتادم. برای همین هم به زور برگشتم سمتش و چهره به چهره اش خوابیدم. چشمای آبیش برق میزد.
-بگو ببینم... عروس خانوم... معنی اسمت چیه؟
-معنی فرشته؟ میشه مِلِک... فکر کنم...
- مِلِک خیلی بهت میاد...
دوباره لباشو گذاشت رو لبام اما اینبار دستشو برده بود طرف زیپ لباسم و داشت بازش میکرد. پهلوی راست لباس از بالا تا پایین زیپ یکسره بود و دکلته. این چند وقته از بس بدون لباس مونده بودم دیگه بی لباسی معذبم نمیکرد. چیزای دیگه برای معذب کردنم زیاد بود. اومیت منو کشید روی خودش. همونطور که تو بغلش بودم سر جاش نشست. پاهام دو طرف پاهاش باز مونده بود و بزرگ شدن آلتشو با واژنم حس میکردم که با ضربه های کوچیک و ملایم که به لای پاهام میزد بزرگتر میشد. خیره شده بود تو چشمام و با یه جور محبت نگاهم میکرد.
-نمیخوای شوهرتو لخت کنی عروس خانوم؟
-ببخشید!
-معذرت نخواه... فقط حرفمو گوش کنی کافیه... محبورم نکن کاری رو که دوست ندارم بکنم... فقط همینو ازت میخوام...
پیشونیمو بوسید و دستاشو گذاشت پشتش و کمی خودشو عقب کشید.
-اینطوری تو دکمه های منو باز میکنی... منم از این منظرۀ قشنگ لذت میبرم...
مشغول باز کردن دکمه هاش شدم و کمکش کردم پیراهن خاکستری تیره اشو در بیاره. زیر پیراهنی سیاهشم در آوردم. دوباره دستاشو پیچید دورم و اینبار منو به عقب مایل کرد و دهنش رفت سمت سینه ام. شاید یه چیزی داشت سعی میکرد ته دلم تکون بخوره یا حسی بود که سعی داشت بیدار بشه اما همینکه یادم می افتاد اومیت کیه و چی کار کرده سریع غیب میشد. با اینحال انگار پائین تنه ام افکار خودشو داشت. در نهایت تعجب میدیدم که بین پاهام خیس شده. نمیدونستم چه خبر شده. نه بدنمو میشناختم نه تجربه ای در این زمینه داشتم. تنها تجربه ام با یه مرد فقط هالوک بود که اونم از بس ترسیده بودم هیچ چی ازش یادم نمی اومد. فکر میکردم از ترس دارم میشاشم اما هر کاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم. منتظر بودم هر لحظه اومیت عصبانی بشه و یه بلایی سرم بیاره. اومیت اما راضی به نظر میرسید.
-ببخشید آقا اومیت...
-دیگه برای چی معذرت میخوای؟
-آخه... فکر کنم... انگار...
-چرا اینجوری قرمز شدی؟
-فکر کنم شاشیدم...
فکر کردم باید عصبانی بشه اما میخندید.

- مِلِک!... مِلِک!... مِلِک!... کجا بودی تو تا حالا آخه؟ انگار خدا رسما تو رو ساخته که حال منو خوب کنی...دختر دیوونه! اون از کیف دستیت اینم از شاشیدنت... پس تو چی میدونی؟ بیا! انگار امشب باید خیلی چیزا رو یادت بدم...

۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

لذتِ دَرد (تصویری)






ریسک

نویسنده : کالیپسو
حس عجیبی دارم،هیجان زده ام،شایدم خوشحال،یه مقدارم عصبی...نمیدونم!هرچی که هست،ناراحت نیستم،اینو مطمعنم.امروز،روز مهمی برای منه.آخرین روزیه که من اینجام.اینجا،یعنی این شهر،یعنی پایتخت دودگرفته و کثیف و پر خاطره ی سرزمین آریایی ها از حدودا 200 سال پیش و من به عنوان یه آریایی بدقلق،دارم برای همیشه ترکش میکنم و خوشحالم!شاید اگه تو 20 سالگی ازم میپرسیدن که رفتنی ام یا نه،اون دورانی که همه سر پر شور رفتن دارن،من جوابم قطعن منفی بود ولی حالا،یه دهه بعد از گذران دوره ای که اسمش رو میذارم دوره ی شنا بر خلاف جهت آب،دارم میرم و عجیب تر ازون حس میکنم دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشه.برای چی باید تنگ بشه؟خاطره زیاد دارم اینجا،خیابونای زیادی رو پیاده گز کردم،گاهی دونفره،گاهی تنها و بیشترش تنها بوده.تو این دوره ی سرکشی یاد گرفتم که هیچکس موندنی نیست و عشق واسه آدم خودخواهی مثل من بیشتر مثل یه شوخی تلخ میمونه.نمیدونم،ولی هیچوقت نتونستم کسی رو برای خودم نگه دارم،بلد نیستم یعنی.
این روز آخر رو تصمیم گرفتم خوش بگذرونم فقط.خوبیه داشتن اپارتمان فرنیش اینه که دیگه لازم نیست وسایلش رو هم بفروشم،فقط باید تحویل میدادم به صاحبخونه که فردا صبح قبل رفتن انجام میشه.میموند یه سری وسایل و یادگاری و عکس و ازین جور چرت و پرتا که دیروز ریختم دور.نمیخوام هیچ چیزی داشته باشم که برام خاطره داشته باشه.لباسامم بخشیدم به مستخدم هفتگی خونه و واسه خودم لباسای نو خریدم که همه ش تو یه چمدون کوچیک مرتب و اماده بود.
کسی رو ندارم که دوست داشته باشم امروز رو باهاش بگذرونم،هیچوقت دوستی نداشتم، ازین دوستای دست چندم زیاد دارم البته،از همین پایه های دورهمی های چرت و حرف زدن های چرت تر و خنده های بی دلیل و احمقانه.همیشه انحصار طلب بودم برای همین نمیتونستم قبول کنم دوست صمیمیم با کس دیگه ای غیر از خودم دوست باشه که خب البته،درخواست بی مورد و بیجیایی بود،خودمم میدونم در نتیجه تنها موندم.
از صبح به این فکر کردم که چجوری میتونم خوش بگذرونم،تنها،و خب بنظرم بهترین تفریح واسه ی هر ادم سالمی خوردنه ولی اول رفتم سینما،سینما صبحا یه حال جالب داره معمولا تویی و یه سالن خالی،البته اگه شانست بزنه ممکنه یکی ازین زوجای بانمک 19-20 ساله که جایی واسه خلوت نداشتن و به ناچار اومدن سینما هم باشن که دیگه با وجود اونا هیچ احتیاجی به به دیدن فیلم نداری دیگه!البته امروز خیلی رو شانس نبودم و فقط یه کنترل چی رو اعصاب نصیبم شد که هر 10 دقیقه یکبار یه چراغ قوه رو مینداخت تو چشمم که یوقت کار خلاف عفت انجام ندم و اصلا فکر نکرده بود که تنها چکار میتونم بکنم مثلا؟خودارضایی؟
از سینما که اومدم بیرون،تقریبا وقت ناهار بود،برای من البته،تو این بیغوله کسی ساعت 12 ناهار نمیخوره معمولا.یه دربست گرفتم واسه بهترین رستورانی که میشناختم و البته فقط اسمشو شنیده بودم چون هیچوقت نتونسته بودم به خودم بقبولونم که میشه یه نفری 500 تومن خرج یه وعده غذام بکنم،یعنی اصن در خودم نمیدیدم!
وقتی رسیدم،تو رستوران پشه هم هم پر نمیزد،ساکت و خلوت!یه میز دنج دونفره انتخاب کردم و گرون ترین غذای منو رو هم سفارش دادم،لابستر! نمیدونستم چه شکلیه حتی،ولی خب میخواستم این روز اخری واسه خودم سنگ تموم بذارم،غذا رو که اوردن البته پشیمون شدم،مزه ش که وحشتناک بود،تمام مدت هم از زیر دستم در میرفت و میریخت رو میز و اینور و اونور.تقریبا قید غذا رو زدم و مشغول سالادم شدم.یه پیشخدمت خیلی جذاب بود که همه ش میومد ازم میپرسید که چیزی کم و کسر دارم یا نه.خوشم اومده بود ازش،خواستم بگم اره،خودت!یه جورایی دل ادم میرفت واسش،خیلی تودل برو بود،البته من همیشه سلیقه م با بقیه فرق داشت،هرکی بنظر من خوشتیپ میومد بقیه بهش میگفتن هیولا!
یه فکری افتاده بود تو سرم،صداش کردم و گفتم میتونم بهتون یه پیشنهاد بدم؟گفت حتمن،گفتم میتونم به شام دعوتتون کنم؟جا خورد،البته حقم داشت.چندبار مگه پیش میاد یه دختر دیوونه ای مثل من پیدا بشه که بهش همچین پیشنهادی بده.گفت میتونم روش فکر کنم؟گفتم حتما! و مشغول ادامه ی سالادم شدم،بعدم یه قهوه ترک روش!شارژ شدم،قهوه ی خوبی بود،یه جورایی اصن یادم رفته بود همچین حرفی به اون بنده خدا زدم،یکی از پیشخدمت هارو صدا زدم و ازش خواستم صورت حسابمو بیاره که زحمتو کم کم زحمت رو کم کنم.صورت حساب رو که اورد مغزم سوت کشید ولی خب به روی خودم نیوردم انگار مثلا همیشه همینقدر پول واسه غذا میدم.این 20% مالیات بر ارزش افزوده ش البته خیلی رو اعصابم بود،هیچوقتم نفهمیدم دقیقن چی هست اصن،مطمعنم بعدن هم نمیفهمم.
کیفمو برداشتم و 750 تومن پول بی زبون رو گذاشتم لای صورت حساب رو میز و از جام بلند شدم که همون پیشخدمت خوشتیپ اومد سمتم و یه کاغذ گذاشت رو میز و سریع رفت.اولش نفهمیدم داستان از چه قراره ولی بعدش با دیدن یه شماره موبایل و اسم زیرش یادم افتاد که جریان چیه.کاغذ رو گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین.یه دربست گرفتم واسه خونه و تو راه ادرس خونه رو برای شماره ی رو کاغذ مسیج کردم و نوشتم ساعت هشت.اینجور که تو کاغذ نوشته بود اسمش آرش بود.آرش...اسم قشنگی بود.بهش میومد.
رسیدم خونه و خودمو ولو کردم رو کاناپه،چشمامو بستم.مغزم کار نمیکرد.بلند گفتم:گندت بزنن رها،این چه گوهی بود خوردی اخه؟
بلند شدم یه ذره جمع و جور کنم،یادم افتاد چیزی نمونده واسه مرتب کردن.رفتم تو آشپزخونه که شام درست کنم،یه نگاه به گوشیم روی اوپن کردم.یه مسیج برام اومده بود ازش:اوکی.چند تا فیله مرغ از فریزر دراوردم که خورد کنم و پاستا درست کنم واسه شام.هرچی بیشتر فکر میکردم به کاری که کردم،بیشتر بنظرم غیر عقلانی و احمقانه میومد.اصن نمیدونستم میخوام باهاش چیکار کنم،سکس؟نمیدونم...تاحالا با کسی رابطه نداشتم،یه جورایی مایه ی خجالتم هست،تو این سن و سال.نه که نخواسته باشم،چه میدونم،ازین فکرا که کار زشتیه و بکارت مال شوهر و ازین مزخرفات،نه واقعن.کسی نبود که بخوام باهاش باشم،پیدا نکردم.شاید زیادی ایرادگیر بودم و هرچی سن ادم بالاتر میره اینجور چیزا سختتر و سختتر میشه واسه ادم.کارم که تو آشپزخونه تموم شد،رفتم یه دوش گرفتم،یه ذره به خودم رسیدم.یه لباس مناسب هم نداشتم دیگه،یه پیرهن سفید رو به زور از لای چمدون کشیدم بیرون و مارکش رو کندم که تنم کنم.به خودم تو اینه نگاه کردم،لباس قشنگی بود،بهم میومد.یاد قدیم افتادم،وقتی جوون تر بودم،با اتفاقای ساده تری خوشحال میشدم،وقتی که تنها دغدغه زندگیم قبولی کنکور بود.زمان معصومیت.
رفته بودم تو بحر خاطرات که زنگ درو زدن،میدونستم کیه،ولی مثل دخترای چهارده ساله هول شدم.درو باز کردم و منتظر شدم،تا برسه بالا شماره های اسانسور رو دنبال میکردم.یک،دو،سه،چهار،پنج،شش...هفت.
در اسانسور باز شد،اومد بیرون و سلام کرد،جوابشو دادم و دعوتش کردم داخل.برام گل خریده بود،جالب بود،هیچوقت کسی برام گل نخریده بود،ظاهرا امشب قرار بود همه ی اولین ها تو اخرین شب اتفاق بیوفته.دعوتش کردم بشینه و خودمم نشستم رو کاناپه ی روبه روش و یه لبخند ملیح تحویلش دادم.گفتم:مرسی بابت گل ها،رز قرمز خیلی دوست داشتنیه،مخصوصا این رز های هلندی.گفت:خواهش میکنم...یه ذره مکث کرد و یه دفعه اومد جلوی مبل نشست و دست هاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد : ببینین،این اصن عقلانی نیست،یعنی راستش جنون آمیزه،من حتی اسمتونم نمیدونم،اصن نمیدونم چرا اینجام،قراره چیکار کنم و عجیب تر اینه که نمیدونم چی باعث شده همچین دعوتی رو قبول کنم.گفتم:قطعا جنون آمیزه و خودمم نمیدونم قصدم ازین کار چی بوده...راستش من فردا دارم واسه ی همیشه میرم ازینجا و هیچکسی نبود که دلم بخواد امشب رو باهاش بگذرونم.یه جورایی احساس تنهایی میکردم.وقتی دیدمتون حس کردم آدم درستی برای امشب هستین،شاید...منو یاد یه شخص خاص میندازین.از رو کاناپه ای که نشسته بودم بلند شدم و ادامه دادم:ولی اگه دوست ندارین که امشب اینجا باشین،میتونین برین،من اصلا ناراحت نمیشم.آرش هم مثل من از روی کاناپه بلند و شد و گفت:اگه دوست نداشتم الان اینجا نبودم،حس خوبی بهم میدیدن،نمیدونم چرا،انگار میشناسمتون.یه لبخند زدم و گفتم:پس انگار حسمون دوطرفه بوده،بهتره بریم سراغ شام که داره سرد میشه...رفتم تو اشپزخونه و ادامه دادم:اگه دوست داشته باشین کمک کنین هم مزاحم نیستین!دنبالم اومد تو اشپزخونه و گفت:من قول میدم کمک کنم ولی دو تا شرط داره.پرسیدم:چی؟اومد نزدیکتر و گفت:اول اینکه انقد به من نگو شما.گفتم:و دومیش؟خنده ش گرفته بود،گفتم:چرا میخندی؟گفت:اسمت چیه؟منم خنده م گرفت،هنوز اسمم هم نگفته بودم.گفتم:رها!
اومد جلو دستش رو دراز کرد و گفت:خوشبختم،منم آرشم!باهاش دست دادم و گفتم:منم خوشبختم آرش!گفت:خب بریم سراغ شام!
گفتم چیز دیگه ای نمیخوای بدونی؟گفت:واسه کسی که قراره دیگه نبینمش فکر کنم همین قدر کافیه!راست میگفت البته.مشغول غذا شدیم و کلی منو موقع اماده کردن غذا و درست کردن سالاد خندوند.خیلی وقت بود انقد از ته دل نخندیده بودم.آرش خیلی ادم شوخی بود و خیلی جذاب.یه جورایی واسه ادم گوشت تلخی مثل من زیاد بود.شام رو چیدیم رو میز و من واسه خودمون دوتا گیلاس شراب قرمز ریختم.شام خوردیم و حرف زدیم.انقد حرف زدیم که بطری شراب تموم شد.یه نگاه به ساعت کردم و گفتم:اوه اوه...چقدر دیر شده.بلند شدم از جام،یه ذره گیج میزدم البته،گفتم:میخوای بری؟نگام کرد و گفت:اینجوری؟اون از من بدتر بود!گفتم پاشو بریم بخوابیم.دستشو گرفتم و بردم سمت اتاق خواب.خودمو انداختم رو تخت و به اونم اشاره کردم که بیاد.خیلی خسته بودم،انگار یه کوه رو جابه جا کرد بودم.اومد کنارم و گفت:میخوای بخوابی؟منتظر جوابم نشد و لباشو گذاشت رو لبام.گر گرفتم.بعد از اینهمه مدت،احساس کردم یه چیزی داره تو وجودم میجوشه.کاملا غیر ارادی توی تاریکی اتاق کشیدمش رو خودم و جواب بوسه ش رو دادم.اون موقع و درون زمان لباش برام شیرین ترین چیز دنیا بود.داشتم دکمه های پیرهنش رو باز میکردم،احساس میکردم مغزم کار نمیکنه،انگار تمام این کارارو کس دیگه ای داشت انجام میداد.دستمو گرفت و سرشو اورد کنار گوشم.گفت:مطمعنی؟گفتم:آره و بنظرم درست ترین جواب ممکن بود.زیر گوشم و بوسید و بعد روی گردنم و بعد پایین تر...
.
.
.
صبح که رها از خواب بیدار شد،از دیدن یه نفر کنارش تعجب کرد ولی بعد کم کم خاطرات دیشب یادش اومد و لبخند زد.بلیت ساعت 10 صبح تهران-فرانکفورت داشت روی میز توالتش دهن کجی میکرد ولی خب،به قول خارجیا،what the hell ،این همه صبر کرده بود،یه هفته بیشتر کسی رو نمیکشت.خودش رو بیشتر تو بغل آرش جا داد،آرش توی خواب تکونی خورد و حلقه دستشو دور رها تنگتر کرد.

۱۳۹۵ مهر ۱, پنجشنبه

شیاطین ساده - فصل هفتم

پنجشنبه شب بود و راس ساعت ۷ که سازش زنگ خونهٔ سوزان رو زد. طرز نگاه هر دو با همیشه فرق داشت. قبلاً همیشه دو تا دوست با هم رو برو میشدن٬ امشب دو تا دشمن زخم خورده و مراقب.
-خوش اومدی. بیا تو...
-ممنون.
سازش تمام حواسش جمع بود. نمیخواست امشب چیزی از دست سوزان تو حلقش بره. برای همین هم با خودش مشروب آورده بود.
-مشروب امشبو مهمون من...
-به من اعتماد نداری مسعود؟
-نه...
-اونوقت من از کجا بدونم تو مشروبو مسموم نکردی؟
-کسخلی ها! کرکش روشه.
-با سوزن بلند میشه تو کرک این وامونده هم رخنه کرد... یادت نیست اون یارو رو؟
-پس هر کسی برای خودش شراب بریزه…
سوزان برای هر دوتاشون گیلاس گذاشت. هر کس برای خودش مقداری شراب ریخت. سازش قرمز و سوزان سفید. هر دو سکوت کرده بودن و حرکات اون یکی رو زیر نظر داشت. و گاهی هم جرعه ای شراب نوشیده میشد. بازی جدید بدون قاعده شروع شده بود:
-تونستی از زیر زبون دختره حرف بکشی؟
-بغلش کردم...
-برای چی؟
-نکنه حسودیت میشه؟
-من؟ به چی حسودیم بشه؟ به یه تیکه گوشت که خورده شدنش فقط بحث زمانه؟
-شاید تو هم دلت میخواد خورده بشی که اینقدر کرم میریزی...اگه بخوای میتونم کمکت کنم...
-خواب دیدی خیر باشه مسعود جان... هر چند میدونم چقدر دلت منو میخواد اما داغمو به دلت میذارم... کور خوندی...
سازش یه جرعهٔ دیگه از شرابش خورد. نمیدونست چقدر میتونه در مقابل کشش جادویی سوزان مقاومت کنه. سوزان تاثیری روی سازش داشت که نمیشد با آدمهای دیگه مقایسه اش کرد. سوزان تنها کسی بود که سازش رو مجبور میکرد بین واقعیت و دروغ دو دل بشه. مثل الان. میدونست که فقط سعی داره زنو بچزونه اما در واقعیت دلش میخواست که سوزان رو توی بغلش بگیره و مثل یه الماس درخشان و براق از وجودش لذت ببره. با نرمی. با لطافت. دلش میخواست با لطافت زنو به زانو دربیاره نه با خشونت. اما سوزان سختگیر بود. اونقدر سوزان رو میشناخت که بدونه اون دیلدو رو بی جواب نمیذاره. دوباره حواسشو جمع کرد.مخصوصاً که سوزان به طرز ترسناکی ریلکس به نظر میرسید. و این یعنی خطر!
-اگه منو بخوری تو گلوت گیر میکنم...کوفتت میشم...
-اونش دیگه به خودم مربوطه عزیز دلم...
سوزان پاشو انداخت رو پاش و لم داد روی مبل راحتیش. دامنش خیلی بالا رفته بود و بیشتر رونش بیرون بود اما با تعجب متوجه شد که سازش فقط داره تو چشماش نگاه میکنه. این یعنی مسعود حشری نیومده بود. خوب میدونست که مسعود احساس خاصی بهش داره اما چه احساسی دقیقاً نمیتونست بگه. از اینکه سارا و خواهرش مدام زیر دست و پای سازش بودن و مردک ازشون کام میگرفت اصلاً راضی نبود. سارا داشت جای سوزان رو میگرفت. دلش یه کتک کاری اساسی میخواست. چشمای خمارشو خمارتر کرد.و با یه عشوهٔ زنونه و خاص گفت:
-مسعود؟
-چیه؟
-دیگه نمیخوام با سارا و خواهرش بگردی. انگار جنبه اشو نداری. خودم درستشون میکنم...
-از کی تا حالا تو واسه من تعیین تکلیف میکنی؟
-از الان به بعد... تا ابد…
سازش نمیدونست چرا یه لحظه احساس خستگی کرد و چشماش تار شد. کنار سوزان باشی و احساس خستگی بکنی یعنی ترتیبت داده اس. کلافه گفت:
-شما خیلی غلط میکنی...دیلدوی اون دفعه ای یادت رفت انگار؟
-اتفاقاً نه... اگه یادم رفته بود که یه سر نمیرفتم آپارتمانت و همهٔ مشروباتو با سوزن مسموم نمیکردم پسر بد...همیشه میگن علاج کار قبل واقعه اس. یه سر زدن خیلی ساده به آپارتمانت٬ باعث شد الان با پای خودت بیافتی تو دام... بخواب که خیلی باهات کار دارم...
-چی کار؟ کردی؟
-کار خاصی نکردم. فقط یه کلیدساز آوردم و گفتم که کلیدم گم شده... اینکه اینطور با خیال راحت میخوریش توش پر از خواب آوره...
سازش سعی کرد بلند بشه اما نتونست. خیلی خسته بود.لعنتی! برای اولین بار بود که اینطوری از سوزان رو دست میخورد و لحظاتی بعد سازش بیهوش روی مبل افتاده بود.سوزان نمیدونست بیشتر از چی ناراحته سر قضیهٔ دیلدو. احساسات ضد و نقیض داشت. بعضی وقتها دلش میخواست وقتی بیدار شده بود٬ خود مسعود بود که روش خوابیده بود. یا شایدم از شکستی که خورده؟ شایدها تو سرش بیشمار بودن...اما الان فقط وقت انتقام بود...سازش مرد جذابی بود. سوزان آروم رفت به سمتش و نشست کنار مرد.
-نادی! نادیا! بیا کمک...
نادیا یکی از دوستان صمیمی سوزان بود و تو اتاق خواب سوزان داشت به گفتگوی زن و مرد گوش میکرد. هرچند سازش رو تا حالا ندیده بود اما از این گفتگوی عجیب و کوتاه گر گرفته بود. آروم از اتاق بیرون اومد.
-اوه اوه! سوزان؟ نگفته بودی یارو اطلاعاتیه...
-رو پیشونیم نوشته کسخل نادی؟
-گفتم یعنی...
-بیا کمک کن ببریمش تو اتاق خوابم.
هر دو به هر بدبختی که بود٬ سازش رو بردن و انداختنش روی تخت خواب دونفرهٔ سوزان.
-سوزان؟ این دوست پسرته ناقلا؟
-جمع کن آب لب و لوچه اتو نادی... تو و این مسعود چرا سیرمونی ندارین هیچ وقت؟
-تا حالا با هم... میدونی دیگه... جیگی جیگی داشتین؟
-اگه منظورت از جیگی جیگی سکسه... الله اکبر! نادی! بزرگ شو دیگه! نه تو ۱۵ سالته نه من…
-گفتی اسمش مسعوده؟
-مسعود سازش... البته اسم اصلیش اومیت هستش٬ مال ترکیه اس...
-اووووف! چه حالی کنم من امشب! میخوای تو هم باشی؟سه نفره؟
- من... نه کامل چون پریودم. امادلم میخواد حسابی خدمتش برسی نادی... ببینم چیکار میکنی...
سوزان دوربین اتاقش رو کار انداخت و وقتی مطمین شد که ضبط میکنه گفت:
-مسعود جان وقتی بیدار شدی میبینی که بهت تجاوز شده...نادی شروع کن…
نادیا چشمای عسلیش رو به سوزان دوخت و با عشوه گفت:
-با اجازه
چهار دست و پا رفت روی تخت و با گفتن ای کاش بیدار بود و جیغمو در میاورد، لباشو ملایم گذاشت روی لبای سازش و با دست چپش شروع به باز کردن یقهٔ پیراهن مرد.کم کم بوسه های ریزش رو از لبای سازش به سمت صورت و گردن مرد کشوند.
-اوف! سوزان! بیشرف! کوفتت بشه... این عجب چیزیه! میخوام بخورمش... از عمد گفتی ته ریش بذاره؟ چون من دوست دارم؟راستی چشماش چه رنگیه؟
-آبیه...
-وای!من میمیرم واسه چشم آبی…اگه دوست پسر من بود که تا حالا پوست کیرشو برده بودم با کردن...
نادیا با گفتن بذار ببینم هیکلت چطوریه٬ با قدرت تمام پیراهن سازش رو تو تنش پاره کرد.و مشغول بوسیدن سینه و شکم سازش خیلی با احتیاط دستشو کرد تو شلوار مرد:
-آخ! بی انصاف چه خوش دسته! این اگه به هوش بود که جرم میداد! خوش به حالت! مممم!
سوزان رفت و جلوی دوربین پشت تخت یه صندلی گذاشت و طوری نشست که رو به دوربین باشه.یقهٔ روبدوشامبرش رو که یه کم باز بود باز تر کرد. بعد رو به نادیا که حالا خم شده بود رو سینه و شکم سازش و داشت میبوسیدش٬ با شهوت ساختگی گفت:
-آخ که دلم واسه ات تنگ شده بود نادی... بیا اینجا... میخوام...هوسی شددددمممم...
نادیا دست از سر سازش برداشت و رفت به سمت سوزان.آروم موهای طلایی زن رو نوازش کرد و محکم سر سوزانو عقب کشید و لباشو با حرص گذاشت رو لبای سوزان. با زبونش شروع کرد به بازی کردن با زبون زن. و گاه و بیگاه سیلی های نسبتا محکمی به صورتش میزد.
-سوزان؟ جندهٔ کی هستی تو؟
-من جندهٔ توام... مسعود هم همینطور... مممم!
-بخورش واسه ام!
نادیا پیرهن مشکی و روی زانوشو از تنش سر داد پایین. بدنش سفید مثل مرمر بود. سینه هاش هم سر بالا و نسبتا بزرگ. نادیا دست سوزان رو گرفت و گذاشت رو شرتش.سوزان از زیر شرت نبض زدنهای آلت نادیا رو حس میکرد که داره بزرگتر و بزرگتر میشه.
-بخوررررش جنده خانوم!
با پایین کشیدن شرت توری نادیا٬ یه آلت مردونه و نسبتا بزرگ سرخ و سفید و خوش فرم٬ سیخ جلوی چشمای سوزان ایستاد.
-خیلی حشری هستی نادی؟
-مگه میشه بعد دیدن مسعود آروم موند؟ یه طوری بکنمش که تا یه هفته نتونه بشینه. اما فعلا نوبت تویٔه...
نادیا سر سوزان رو فشار داد رو آلتش. سوزان مثل هنر پیشه های پورن گاهی هنگام ساک زدن به دوربین نگاه مینداخت.نادیا سرشو گرفته بود عقب و با یه دستش داشت سینه های خودش رو میمالید و گاهی نوک سینه های سوزان رو وشگون میگرفت و جیغشو در می آورد.وقتی کار ساک زدن تموم شد٬ نادیا و سوزان به سمت مسعود رفتن و شلوار و شرتش رو در آوردن و برش گردوندن و به شکم خوابوندنش روی تخت.
-آخ این کون آکبند که قرار نیست شل هم بشه... خوراک خودمه...
نادیا آروم با انگشتاش راه پشت مسعود رو باز کرد و بعد هم آلتشو فرو کرد.سوزان خیره شده بود به صورت مسعود که با تلمبه زدنهای نادیا رو تخت تکون میخورد و با شهوتی ساختگیش که میدونست قراره لج مسعود رو در بیاره گفت:
-خوب بکنش نادی... کونشو با آبت پر کن...شهوتیم میکنی وقتی اینطوری مسعودو مثل یه تیکه گوشت میکنی... بکنننننشششش! مممم! آه!!
خیلی طول نکشید که نادیا با آههای بلند خودشو خالی کرد و از روی مسعود بلند شد.عرق از سر و روش چکه میکرد. سوزان رفت و دوربین رو خاموش کرد. نادیا که داشت آلت خودشو با کلینکس تمیز میکرد٬ گفت:
-راستی؟ برای چی میخواستی فیلم بگیری؟
-اذییتم کرده باید با این فیلم اذییتش کنم...
-اگه خوشش اومد بگو بازم در خدمتشم...
سوزان خندهٔ سرخوشی کرد:
-نادی... حواست باشه چی آرزو میکنی... مسعود این فیلمو ببینه٬ طوری میکنتت که کیرش از تو حلقومت بزنه بیرون...
-والله من که از خدامه! مسعود هر کاری دلش بخواد میتونه باهام بکنه... فقط کافیه لب تر کنه…
بعد از رفتن نادیا٬ سوزان رفت و مقداری کرم بی حس کننده آورد و مالید به پشت مسعود. میدونست که مرد قراره تا ساعتها بخوابه. بعد از حدود دو ساعت وقتی چک کرد پشت مسعود به حالت بسته و معمولیش برگشته بود. سوزان فیلمو از دستگاه در آورد و تو سیف اتاقش قایم کرد.سازش خواب بود و سوزان هم از صحنهٔ سکسی که دیده بود کاملاً حشری. در حالیکه به مسعود نگاه میکرد خودش رو میمالید. و خیلی طول نکشید که ارضا شد. و خوابش برد…
اینبار وقتی بیدار شد سازش هنوزم خواب بود. میخواست بره حموم و یه دوش بگیره.  این نیم ساعت خواب هر چند پر استرس بعد از پیروزی دیشبش خیلی حالشو جا آورده بود. آروم بلند شد سری به اتاق مسعود زد. مسعود هنوز بیهوش به شکم روی تخت افتاده بود.سوزان نیشخندی زد و از اتاق بیرون رفت. لباسشو در آورد و انداخت رو تخت.دلش قهوه میخواست. قهوه رو بار گذاشت و رفت حموم...
سازش با شنیدن صدای بسته شدن در حموم چشماشو باز کرد. خیلی وقت بود که بیدار شده بود اما خودشو به خواب زده بود. آخرای تجاوز نادیا بیدار شده بود اما تظاهر به بیهوشی کرده بود. چند بار زیر ضربات محکم نادیا تا آستانه فریاد زدن رفته بود. ولی آموزشهایی که سالها قبل توی ساواک دیده بود بدادش رسیدند . توی اون حالت  فکر کرده بود. نقشه ریخته بود. برای سوزان. باید یه درس درست و حسابی بهش میداد.یه درس که تا عمر داره فراموش نکنه. غرورش خرد شده بود اما نه به اندازهٔ وقتی که جسد داغون زنشوهمراه یه فیلم. پیدا کرده بود. اون فیلم نشون میداد چند نفری چه بلایی سرش آورده بودن. هر چند قرار بود به موقعش خدمت متجاوز زنش برسه. اما فعلا سوزان ارجحیت داشت. اشک چشمش رو پاک کرد و بلند شد.دستی به ته ریشش  کشید. در آپارتمان سوزان رو قفل کرد و چفتشو انداخت.صدای آب بلند شد. به نظر میرسید که سوزان مشغول دوش گرفتن باشه. پشت در حموم یه کم منتظر موند آلتش ناخوداگاه از نقشه ای که داشت اروم اروم بزرگ میشد. خیلی آروم درو باز کرد و رفت تو. پشت سوزان به درحموم بود. همه جا رو بخار گرفته بود.پوست سفید سوزان زیر دوش آب داغ سرخ و هوس انگیز شده بود. آروم رفت جلو تن سوزان کاملا لخت و بی دفاع در چند قدمیش بود.سازش کف دستش رو باز کرد و خودش رو به نزدیکترین حالت ممکن به سوزان رسوند. سوزان زیر دوش داشت به خیلی چیزا فکر میکرد از بلایی که سر مسعود اورده بود تا نقشه ای که برای سارا داشت و انتقامی که قرار بود از اون مرد بیشرف  بگیره.همه چیز به نظرش خوب و طبق نقشه پیش میرفت. سوزان هرگز فکر نمی کرد که سازش زخم خورده در چند سانتی متریش ایستاده.
سوزان دستش رو زیر دوش به روی موهاش کشید در یک چشم به هم زدن سازش با یک حرکت سریع با دست چپش  کمر لاغر سوزان رو بغل کرد و با دست راست  یکدفعه جلوی دهن سوزان رو گرفت و محکم سرشو چسبوند به سینه اش.
-هیچوقت نمیتونم بفهمم شما زنها چرا با آب جوش دوش میگیرین…
سوزان سراسیمه داشت سعی میکرد اما نمیتونست خودشو از تو دستای قوی مسعود در بیاره چون سازش تو بد حالتی گیرش انداخته بود.سازش با نشستن خودش, سوزانو وادار به نشستن کرد.
-هیچ وقت نمیفهمم شما زنها از چه چیز کیر خوشتون میاد. به من که حال نداد...کار بدی کردی سوزان... میخوام عملی بهت نشون بدم باهام چیکار کردی لعنتی!
سازش دلش یه عشقبازی درست و حسابی میخواست. این تنها راه چزوندن یه روباه مکار و عوضی مثل سوزان بود. اینکه نشونش بدی که مکر فقط تا جائی کاربرد داره که گرگ زخم بخوره. گرگی که زخم خورد فقط باید از جلوش فرار کنی. سازش حالا میخواست استقامت سوزانو با شهوتش بشکنه. میخواست سوزان براش له له بزنه دلش نمی خواست بازم با کلک همیشگیش شهوتش رو روی طعمه های بی ارزشی مثل سپیده خالی کنه.دلش حسابی سوزان رو میخواست و مرد و مردونه تصمیم داشت که سوزانو با قدرت به زانو دربیاره نه با مکر. همونطور که سوزان رو گرفته بود سرش رو نزدیک گوشش برد و.لالهٔ گوش سوزان رو بین دندوناش گرفت و خیلی نرم گازش گرفت. سوزان سعی داشت بهش مشت بزنه اما نمیتونست. راه دست خوبی نداشت.تمام دستش توسط دست قوی و کارکشته سازش مهار شده بود. رفت سمت گلوی سوزان و دندونهاش رو با احتیاط به حالت گاز گرفتن رو پوستش گذاشت اما فقط پوست گرم زن رو باهاشون نوازش کرد:
-خوشت میاد؟ نوک سینه هات که دست به اعترافشون خوبه…چی؟ نمیفهمم... خوشت نمیاد؟ اِ؟ پس باید بیشتر تلاش کنیم…
سازش قصد داشت سوزانو بشکنه. سوزانو به شکم خم کرد و بالاخره خوابوندش روی زمین حموم و با انداختن تمام هیکلش روی بدن ظریف سوزان٬ قابلیت هر گونه تحرکی رو از سوزان گرفت. میدونست که سوزان قد تر از این حرفهاست که بخواد جیغ بزنه و داد و بیداد کنه.پس دستشو از جلوی دهنش برداشت.جای دست سازش روی صورت سوزان قرمز شده بود.سوزان با کلافگی و در حالی که ترس اولیه داشت از ذهنش دور میشد با تن صدای همیشگیش گفت:
-چیکار میکنی مسعود…
و بالحنی که مخصوصا لج مسعود رو در میاورد گفت :
-ولم کن کثافت…مگه ارضا نشدی تو؟ یه کم کافور بخور اروم بگیری...
-فکر میکنی میخوام به زور بکنمت؟ میخوای بعدا دلتو خوش کنی که بهت تجاوز کردم؟ کور خوندی! قراره بکنمت ولی وقتی به پام افتادی...حالا میبینی…
-تو خواب ببینی...
-زنیکه بیشرف متجاوز... بلایی سرت بیارم که کیف کنی!کاری که باید همون دفعه میکردم. باید میکردمت. خودشم چند دفعه! اینقدر که لای پات آش و لاش بشه... اما امشب میدونم باهات چیکار کنم…
سازش سر سوزانو فشار داد و چسبوند به زمین. گونه های سوزان روی زمین مرطوب حمام سائیده میشد. سازش موهای طلایی و بلند سوزان رو از رو گردنش کنار زد ودر حالی که چفت دستهای سوزان رو زیر پاهاش قفل کرده بود نگاهی به گردن سوزان کرد بدون توجه به غر غر های سوزان سرش رو به گردنش نزدیک کرد و از گردن گازش گرفت.
-آخ! مسعود! تو رو خدا! دردم میاد پدر سگ! چرا گاز میگیری؟
-ش ش ش!فقط لذت ببر... چون منم خیلی لذت بردم...از دولتی سر تو...
-آخ! نه... رو ستون فقراتم نه! آخخخخ! مسعود!
-جون؟ محکمتر میخوای؟ میدم بهت…
سازش خودش رو کاملا روی سوزان انداخت. دستهای سوزان رو پشتش جمع کرده بود و با زانو روشون فشار میاورد. درد باسنش نمیزاشت از روی باسن روی پشت سوزان بشینه هدفش هم این نبود.برخورد دائمی آلت سازش با تن مرطوب و گرم سوزان اون رو حسابی بزرگ و متورم کرده بود. سازش آلتشو گذاشته بود لای پاهای سوزان و همونطور از تمام نقاطی که میدونست درد مضاعف میشه٬ گازهای محکم میگرفت.  سوزان از شدت درد بیحس شده بود.
  • خوبه؟  من معمولا اینهمه بازی با کسی نمی کنم...
  • مسعود ولم کن. بسه شوخی..برنامه امروز جواب برنامه هفته قبلت بود. حالا بی حساب شدیم
  • هفته قبل؟ داری فرو کردن یه دیلدو رو تو جایی که تا الان صد تا الت و دیلدو دیگه توش فرو شده رو با امروز مقایسه میکنی؟ یه کم صبر کنی بیجساب میشیم...
  • مسعود ! میدونی که من چیزی یادم نمیره؟
  • خوب میدونم ..منم همینطورم… اینقدر یادت نگه دار تا جونت درآد...
سازش دستش رو دراز کرد و حوله سفید سوزان رو از روی جا لباسی کشید پایین. طناب حوله ای رو که برای بستن حوله به دور کمر تعبیه شده بود رو باز کرد و شروع به بستن دست سوزان از پشت کرد. وقتی دستهای سوزان محکم بسته شد سوزان رو به رو برگردوند. درد عضله شونه های سوزان حسابی ازارش میداد
  • بهت می گم ولم کن..فکر می کنی خیلی قوی هستی؟ اره؟.همیشه همه کارت با زوره..همینو بلدی.زورت رو بگیرن هیچ غلطی نمی تونی بکنی. یادته وقتی شراب رو خوردی شدی مثل یه بچه کوچولو.حتی نفهمیدی تو اون حالت چیکارت کردم.ولم کن مسعود..بدون اون زور بازو هیچی نیستی.
سازش روی شکم سوزان نشسته بود.درد باسنش اونقدر بود که از خیر انتقام نگذره و تو دام رجز خوندن های سوزان نیفته. به سمت صورت سوزان خم شد. دهنش رو کنار گوش سوزان گرفت و زمزمه کرد :
  • اتفاقا من فقط زور و زورگیری نیستم سوزان… الان میبینی...
متعاقب این حرف سازش دستهای سوزان رو باز کرد.
-ببین گلم؟ بدون این طناب هم گهی نمیتونی بخوری…
این جمله برای سوزان زنگ خطری بود که برای یک لحظه فکر کرد کسی که روی تنش افتاده سازش نیست. سازشی که سوزان میشناخت کارشو با زور پیش میبرد اما برای احساسات سوزان احترام قائل بود و حق خودشو میدونست اما این آدم… سازش بعد بدون هیج مکثی در میان بهت زدگی سوزان  زبونش رو داخل گوش سوزان کرد و تمام داخل گوش رو لیس زد و بلافاصله لاله گوش رو توی دهن گرفت و مک زد.پوست سوزان در حالی که انگار بهش شوک الکتریکی وارد کرده باشند مور مور شد. سازش استادانه لاله گوش سوزان رو مک میزد و با دستهاش روی سینه هاش رو می مالوند. این حرکت اونقدر ماهرانه انجام میشد که سوزان احساس نمی کرد سازش کجای تنش رو می مالونه. سوزان وارد خلسه لذت بخش و عجیبی شده بود. انگار کسی بهش مرفین تزریق کرده باشه آرام آرام شده بود .انگار نه انگار که سازش بزور روی زمین قرارش داده و داره بهش تجاوز می کنه. دستهای سازش مثل یک پیانو زن ماهر روی تن سوزان می رقصید و زن رو بیشتر تحریک می کرد. زبون سازش از روی گوش به سمت گردن لیز خورد. صدای آه خفیفی از دهن سوزان خارج شد که برای سازش به معنی موفقیت  بود. سوزان خلع سلاح شده بود. توان مقابله در مقابل حرکات سازش رو نداشت. نقشه اولیش بعد از حمله سازش مقابله به مثل از طریق تحقیر سازش بود. ولی حالا حس می کرد سازش نقشه دیگه ای براش داره. سازش با زبون و دست و صداهایی که از خودش در میاورد حالت خشم سوزان رو به ارامشی عجیب تبدیل کرده بود. آرامشی که سوزان اصلا انتظار ظهورش رو نداشت. رفته رفته سوزان احساس میکرد که به اونچه سازش بین دو پاهاش داره بد نیازمنده. به یه حس تسلیم ابلهانه رسیده بود.از اینکه حتی نمیتونه جمله کار امدی از دهنش بیرون بیاره احساس عجز میکرد.در طول مدت اشناییش با سازش هیچ وقت تصوراین رو هم نمیکرد که سازش اینهمه در کار تحریک جنسی طعمه اش تبحر داشته باشه. حس میکرد رو دست خورده. از خودش عصبانی بود. همیشه شاهد این بود که سازش با حیله گری یا مواد شیمیایی که مثل نقل و نبات بهشون دسترسی داشت طعمه هاش رو به دام مینداخت ولی اینبار خودش با یه متود متفاوت به دام افتاده بود.سازش وقتی کارش با گردن سوزان تموم شد خیلی نرم به سمت سینه های سوزان اومد.دستهای سازش بعد از رسیدن دهنش به سینه ها مشغول مالوندن پهلوی سوزان بود. حالا که سازش با قدرت اومده بود پس سوزان هم با قدرت باید جوابشو میداد برای همین هم سوزان از این فرصت استفاده کرد و موهای سازش رو گرفت تو مشتش و کشید. سازش همونطور که مشغول سینه های سوزان بود یه سیلی محکم زد تو گوشش و همونطور که سینه تو دهنش بود زمزمه کرد:
-بخواب عزیزم… تا نکنمت هیچ جا نمیری…
سازش نرم مشغول مک زدن نوک سینه سوزان شد.گاز های ریز و دردناکی که از سر سینه میگرفت سوزان رو بیشتر تحریک میکرد.شاید اخرین باری که سوزان اینطوری اسیر دستهای یک مرد شده بود برمیگشت به دوران دانشگاهش در استانبول که با پسری به اسم عصمت اشنا شده بود.  اون زمان سوزان در شوک از دست دادن پدرش بود  و نیاز به یک همدم داشت. عصمت هم رندانه این رو فهمیده بود و تن سوزان رو برای مدتی ازش دزدید.ولی اون سالها سوزان حتی به اندازه یک بچه گربه هم تجربه نداشت. سازش مک محکمی به سر سینه چپ سوزان زد. و اه بلند سوزان بلند شد. امتداد سینه تا شکم سوزان قدمگاه زبون ماهر سازش شده بود. زبونی که با هر چه نزدیکتر شدن به واژن سوزان در انتظار اوج این ضیافت شهوانی بود. اما در سر سوزان غوغایی بود از طرفی به شدت داشت لذت میبرد و از طرفی از اینکه سازش اون رو توی این حالت بی دفاع میدید شرمنده و سر شکسته بود اینبار باید اعتراف میکرد که نقشه سازش قوی تر و کارامد تره. اما چیزی که بیشتز از همه نگرانش میکرد درک این مطلب بود که چه چیزهای دیگه ای هست که در رابطه با سازش نمیدونه؟ سوزان هیچوقت از سورپرایز خوشش نیومده بود.. زبون سازش حالا به اطراف واژن سوزان رسیده بود.بر خلاف دقایق اول سوزان توی این لجظات هیچ مقاومتی از خودش نشون نمیداد.سازش کارش رو متوقف کرد و به چشمان سوزان زل زد:
  • چطوره؟
سوزان که منگ لذت بود حتی نتونست جمله ای بر زبون بیاره تمام تنش کرخت شهوت شده بود. سازش بین پاهای سوزان رو باز کرد. ابتدا میخواست با زبونش کار رو تموم بکنه ولی فکر بهتری به ذهنش رسید. با دستهاش رونهای سوزان رو گرفت و به سمت خودش کشوند.در این لحظه سوزان بهوش با سپیده بیهوش فرق چندانی نداشت.سازش سرش رو بین رونهای سوزان کرد و نفس عمیقی کشید بوی واژن خانومها برای سازش تحریک کننده ای قوی بود. سازش دو دست خودش رو روی تکیه گاه زانو های سوزان گذاشت و آلتش رو به راحتی و نرمی توی واژن سوزان فرو کرد. واژن سوزان اونقدر لیز و آماده بود که سازش حتی به خودش زحمت فشار هم نداد.سوزان با ناباوری و شرمندگی میدید که سازش التش رو بی مقاومت توی واژن فرو کرده و توی چشمان سوزان زل زده.
-تو با دست پس میزنی اما این کوچولو با پا پیش میکشه… حرف راستو باید از زبون این کوچولو شنید انگار...
سوزان تحمل این حقارت رو نداشت چشمانش رو بست ولی ناگهان دو دست سازش به روی گونه هاش اومد.چشمان سازش در چند سانتی متری چشمانش بود. گرمای نفسش ؛ لبخند پر از تمسخرش و ضربه تلمبه هایی که میزد تحقیر امیزترین چیزها برای سوزان بودند.تحقیری شیرین و لذت بخش. چشمها و فرم صورت سوزان نمی تونست این لذت رو ازچشمهای نافذ سازش که ففط چند سانت با چشمان سوزان فاصله داشت پنهان بکنه.سازش فرو ریختن سوزان رو با ولع تمام می بلعید. سرعت تلمبه های سازش بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه آبش رو با فشار توی واژن سوزان ریخت.  بدنبال اون سوزان هم آه بلندی کشید. سازش به تلمبه زدنهای خودش ادامه داد تا اینکه آلتش به تدریج توی واژن سوزان کوچک و کوچکتر میشد. سازش لبهاش رو نزدیک صورت سوزان کرد نگاهی به چشمهای خسته و درمونده سوزان انداخت  .نگاهی از جنس همون نگاهی که سی سال قبل در مراسم تششیع جنازه پدر سوزان دزدکی از بین هیاهوی جمعیت به سوزان انداخته بود. از جنس همون نگاهی که توی مراسم ختم همسرش با شرم به چشمان غمگین سوزان کرده بود. سرنوشت سازش و سوزان رو سر راه هم قرار داده بود.و اون دو رو با عشقی کاملا متفاوت از سایر عشقها به هم جوش داده بود.عشقی که اجازه می داد هم رو بازی بدن؛ دندونهاشون رومثل دو بچه گرگ در تن هم فرو بکنن ولی در عین حال  هم دیگر رو از جنس هم بدونن .
سازش  لبهاش رو روی گونه های سوزان قرار داد و بوسه ای به اونها زد :
  • تا حالا بهت گفته بودم چقدر خوشگلی؟
سوزان مثل  دختر نوجوانی که تازه بکارتش رو از دست داده اونقدر شرمسار بود که باز هم نتونست جواب سازش رو بده. سازش ارام دستهای سوزان رو باز کرد. شیر حمام رو چرخوند و سوزان رو بغل کرد . سوزان رو توی وان توی بغل خودش گرفت و هر دو زیر دوش حمام بدون هیچ تکونی خیس خوردند. در تمام این مدت دستهای سازش مثل یک دلباخته واقعی موهای سوزان رو نوازش می کرد و سوزان درشوک بازی که از سازش خورده ساکت و ارام اسیر دستهای او بود. بعد از یک ربع سازش سوزان رو بغل کرد و در حوله ای پیچید و به سمت تخت خواب برد. با دستهای قویش پتو رو کنار زد و سوزان رو مثل یک بچه کوچک روی تشک تخت خوابوند. بر خلاف تصور سوزان خودش هم در کنار سوزان دراز کشید و پتو رو روی هر دوشون کشید.
  • خوب بخواب سوزان که یک عالمه کار داریم…


وقتی سوزان چشمهاشو باز کرد هنوز هم همونطور توی بغل سازش بود. مدتها بود که به این راحتی نخوابیده بود. حس میکرد خستگی خیلی چیزها از تنش بیرون رفته و به جاش حس جدیدی تمام وجودشو پر کرده. ته دلش از اینکه مسعود برده بود خوشحال بود و برای اولین بار از زن بودن خودش خرسند. اینکه نتونسته بود جلوی سازش مقاومت بکنه و از پسش بر بیاد هم ناراضی نبود. مثل دخترهای احساساتی و تازه بالغ از فکر کردن به سازش قرمز میشد و دلش میخواست خودشو کاملا بسپاره به دستهای قوی و مردونه اش تا دوباره غرق لذت بشه. هرچند اجباری اما سوزان میدونست که در رابطه با سازش وارد مرحله جدیدی شده و باید حواسشو خیلی جمع کنه. مخصوصا که حس رقابت و حسادت شدیدی که اون لحظه حس میکرد به شدت آزارش میداد و ممکن بود حتی کار دستش بده. باید به خودش و رابطه جدید هر چه سریعتر مسلط میشد…
(لطفا نظرات خودتون رو در باره داستان در زیر داستان و در قسمت نظرات بنویسید . برای نظر گذاری نیازی به داشتن حساب کاربری در بلاگر نیست)