جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

قدیسان خون آشام - بخش سوم



نوشته : عقاب پیر
نگران پدرم. الان درست یک هفته است که غیبش زده. نه در مراسم روز یکشنبه حاضر شده و نه هیچ کس خبری ازش داره. حتی مِثل همیشه هَویج خوشمزه من رو هم توی حیات خلوت کلیسا نگذاشته.نگران پدرم. میترسم شیاطین با کینه ای که نسبت به این مرد مُقدس دارند اون رو از پا در اورده باشند. اما نه. پدر قوی تر از این حرفهاست. دیروز از موش صحرایی شنیدم که چند روز پیش یک مردی رو در داخل جنگل دیده که رِدایی شبیه ردای پدر به تنش بوده و به سمت اون قبرستون اسرار آمیز در حرکته. مادرم بهم یاد داده که هیچ وقت حرف یه موش صحرا رو گوش ندم. ولی تنها چیزی که به ذهن خرگوشیَم رسید این بود که علارغم تاکید مادرم به سمت اون قبرستون برم تا شاید اثری از پدر پیدا کنم. خرگوشها دشمنان زیادی دارند. ولی خداوند هوش وسرعت عملی که به اونها داده اونقدر هست که گِلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن. پس دو روزِ قبل به سمت قبرستون متروکه راه افتادم. اولش فکر میکردم گم شدم ولی وقتی به اندازه کافی داخل جَنگل رفتم؛ اونجایی که درختان بلوط به کاج های چند صد ساله تبدیل میشن چشمم به سنگ قبرهای متلاشی شده قبرستون افتاد. از همون اولش ترس ورم داشت. مورچه ها و موشهای حوالی قبرستون با دیدن من از دستم فرار می کردند.هیچ کدومشون حاضر به صحبت با من نشدند. تا اینکه وقتی برای استراحت کنار بِرکه کوچک نزدیک قبرستون نشسته بودم دستهای قوی یک موجود رو روی دمم حس کردم. تا به خودم جُنبیدم. صورت کَریه یه روباه رو دیدم که بهم خیره شده. باورم نمیشد که به این سادگی به دام افتاده باشم. ولی اتفاق عجیبی افتاد. روباه با مهربانی بهم خوش امد گفت! بهم گفت که مدتهاست هیچ موجودی باهاش صحبت نکرده و خیلی خوشحاله از دیدنم. بهم اطمینان داد که کاری باهام نداره. لحن صحبتش با اونچه مادرم در باره روباهها بهم میگفت فرق داشت. نمیدونم چرا ولی بهش گفتم برای چی اونجام. پوزخند لَج آوری بهم زد و ازم خواست دنبالش برم. از کنار بِرکه به سمت قبرستون راه افتادیم. در کنار قبرستون در میونِ کاجهای بلند روباه یه ساختمون بهم نشون داد که بی شباهت به اِصطَبل پشت کلیسا نبود. از لای بوته ها به عقب ساختمون رفتیم. روباه ابتدا به سختی از یک سوراخی که معلوم بود با زحمت زیاد کنده رد شد. برای من عبور از اون سوراخ راحتتر بود. با اشاره روباه بسیار بی صدا به زیر شیروانی ساختمون رفتیم. مدتی در سکوت طی شد. تا اینکه از داخل سوراخِ کَف شیروانی دیدم که زنی زیبا وارد اتاق شد. با اشاره روباه بیشتر دقت کردم. پُشت زن یک مرد تنومند وارد  اتاق شد. با کِنار زدن فرش دریچه ای رو باز کرد. و یک مرد دست بسته لُخت رو از درون چاله بیرون اورد. و روی تخت پهن کرد. درستها و پاهای مرد رو به تخت بست و از اتاق خارج شد. بیشتر که دقت کردم خواستم فریاد بزنم.چشمانم سیاهی میرفت. تمام هفت آسمان به یکباره روی سَرم ریختند. پدر رو دیدم.پدر مظلوم. پدری که دست بسته و رنگ و رو رفته روی تخت بسته شده بود و ناله میکرد. ای کاش صحنه های بعد رو نمیدیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. زن که بیشباهت به شیطان نبود به روی پدر رفت به الت پدر چیزی بَست. ناله های پدر مانع انجام کارش نشد. ناله های پدر به اِلتماس بدل شده بود. بعد از کَمی مَکث زن الت پدر رو داخل دهانش کرد و با دستانش روی تن پدر کشید. اه و ناله پدر موی تَنم رو سیخ میکرد. روباه هم با ظاهری غمگین به این صحنه خیره شده بود. نمیدونم چی شد ولی به یکباره زن به روی پدر رفت و التش رو به درون خودِش فروکرد. ظاهرا لذتی از این کار نمیبرد. کی از تجاوز به یک مرد دست بسته لذت میبره؟
پس چرا اینکار رو میکرد؟ نمیفهمیدم. به یاد مناجات پولُس افتادم که میگفت : "پس خدا نیز ایشان را در شهوات دلشان به ناپاکی واگذاشت، تا در میان خودْ بدنهای خویش را بی‌حرمت سازند.آنان حقیقتِ خدا را با دروغ معاوضه کردند و مخلوق را به جای خالق پرستش و خدمت نمودند، خالقی که تا ابد او را سپاس باد. پس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرم‌آور به حال خود واگذاشت. " دیگه نمیتونستم این صحنه ها رو ببینم. در همین حال نعره ای از پایین شنیدم و به سرعت باز هم از اون سوراخ به جنایتی که در حال اتفاق افتادن بود نگاه کردم. زن بدون هیچ احساسی از روی پدر بلند شد.و به کناری رفت. مردتنومند دوباره پدر رو به داخل چاله مخفی کف اتاق انداخت. تمام عِصمت پدر لکه دار شده بود. تمام مناجاتهای شبانه اش با این گناه مثل برف آب شده بود. نمیتونستم باور کنم. چرا پدر به اینجا اومده.به پیشنهاد روباه به کنار برکه برگشتیم. جایی که تونستم زَجه ها بزنم . به خودم اومدم دیدم در دامن روباه- این دشمن خونی ام- پناه بردم و گریه میکنم. روباه که به نظرم روباهی توبه کرده بود و با بقیه فرق میکرد دلداریم میداد. به گفته روباه این زن شیطان صفت بارها در این چند روز به همین نحو به پدر تجاوز کرده .روباه اصل ماجرا رو نمیدونست ولی پیشنهادی بهم داد. او مطمعن هست که این زن یک جادوگره و جادوگران با کمک گوی بُلورینشون می تونن از همه چیز مطلع بشن.و تنها راه نجات پدر غافل گیر کردن این جادوگره. پس بنا به پیشنهاد رو باه به کلیسا برگشتم و به مادر و پدر و برادرانم گفتم که پدر رو مشغول عبادت در کوهستان دیدم. هیچ وقت صحنه خوشحالی و شُکرگذاری مادر و پدرم رو فراموش نمیکنم وقتی به اونها این خبر رو دادم. بلافاصله روز بعد به سرعت خودم رو به قبرستون رسوندم. قرار شد با کمک روباه زمانی که زن جادوگر در منزل نیست به داخل بریم. من باید طنابهای دست پدر رو بِجوم و روباه هم باید با کمک دوستانش پدر رو از درون چاله بیرون بیاره.چند لجظه قبل دیدم که زن جادوگر از ساختمون بیرون رفت. پاورچین پاورچین وارد ساختمان شدم مثل اون زن. فرش رو کنار زدم.روباه با پوزه اش دریچه رو باز کرد. بوی نای عجیبی میاومد. با دیدن تن رَنجور پدر در داخل گودال به یاد عیسی مسیح مَصلوب افتادم. به داخل چاله پریدم. از بالا روباه رو میدیدم که به من علامت میده تا به سرعت طنابهای دست پدر رو باز کنم. اما ناگهان صدای فریاد روباه بلند شد و در دریچه بسته شد. همه جا تاریکه. چیزی نمیبینم. میترسم. به تمام گوشه های این چاله سر زدم ولی هیچ اثری از هیچ راه فراری ندیدم. فریاد روباه نشانه خوبی نبود. امیدوارم برای دوستم اتفاقی نیافتاده باشه. صدا میاد. باید خودم رو کنار پدر مخفی کنم. درب باز میشه نور به داخل چاله میپاشه. خودم رو در پشت سر پدر مخفی میکنم. شدت نور به قدری هست که درست نمیتونم ببینم. خدای من. چقدر این نور زیاده. نکنه..نکنه فرشته ها به کمکم اومدن. میدونستم..میدونستم جواب کار نیکم بی اجر نمیمونه.این نور نور طبیعی نیست. حتما جرییل به کمکم اومده. دستی گردنم رو گرفته . بدون اینکه صورتش رو ببینم. بلندم کرد. همه جا از شدت نور سیاهه..ااووووه.

  • آفرین روباه مکار. باز هم کارت رو خوب انجام دادی. هیچ احدی نباید از این راز مطلع بشه . حالا باز هم برو و اگر هر جنبنده ای خواست از این راز مطلع بشه فریبش بده و شکارش کن. امشب هم بهت سوپ خرگوش میدم.

دو روز بعد حیفا طبق معمول از مرد تنومند خواست تا پدر رو به روی تخت بندازه اما اینباربر خلاف چهل روز قبل پدر رو به تخت نبست. پدر که در طول اون روزها با تکه های نون و سیب زمینی زنده مونده بود با چهره ای زرد و کثیف به حیفا خیره شده بود. در نگاهش نه نفرت بود و نه حس خاصی. بیشتر شبیه افرادی شده بود که زمان رو گم کردند و درکی از اتفاقات دور و برشون ندارن. اما حیفا بشاش تر از هر روز بود.
  • پدر مقدس ضِمانت لازم رو ازت گرفتم . ضمانتی که سایر پدران مقدس از دادنش اِبا کردند و کیفرش زنده به گور شدن بود. میدونی. یه پدر مقدس اگر در یک قبرستان یهودی زنده به گور بشه یعنی چی؟ ولی سرنوشت تو اینطور نخواهد بود.
حیفا دست به شکمش زد و با نگاهی پر از تمسخر به پدر خیره شد.
  • راستی پدر ! دینِ فرزندِ یک کِشیش مُقدس و یک زنِ یهودیِ جادوگر چی میشه؟ ..
بعد دستان تمیزش رو به صورت کثیف پدر کشید و ادامه داد :
  • نگران نباش هنوز هم سر قولم هستم. جادوی جاودانگی رو بهت خواهم گفت. و باید مو به مو اون رو اجرا کنی. در این فاصله هم فرزندمون به دنیا میاد و من به اونچه لازم داشتم میرسم.میدونی پدر! ما هر دو بدنبال جاودانگی هستیم. ولی فرمول مناسب برای هر کدوممون فرق میکنه.من به آبِ یک کشیش معصومِ باکره نیاز داشتم که تو اون رو به من دادی حالا من فرمول کاملی رو که باید اجراش بکنی رو بهت میگم .در ضمن نگران نباش همونطور که گفتم هیچ احدی ازاین اتفاق مطلع نمیشه.

عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذَره ذَره وجودم با شَهوت و گُناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ خدایا میدونم که هر چه برای بندگانت مقدر کنی همون پیش میاد و کسی رو یارای فرار از اون نیست. اما چرا؟. من که نیت خیری داشتم. میخواستم با جاودانگی اونقدر به درگاهت دعا کنم که گناه اول آدم رو ببخشی. ولی چرا چنین راه ترسناکی رو جلوی پام گذاشتی؟ وقتی بار اول دست بسته در اختیار اون زن مکار جادوگر بودم. انگار تمام شهوت خوابیده درونم یکدفعه بیدار شد. چشمان خُمار اون زن با ابروهای مشکی و پهنش که مثل یک خَندق چشم افسونگرش رو در بر گرفته بود دیدم تمام تصاویر قدیسان از یادم رفت. مَنی که هر لجظه با یاد عیسی مسیح وُسوسه زندگی رو در خودم میکشتم یکدفعه بی دفاع ؛ بی ایمان؛ بی شک در مقابل کولاک شهوت دفن شدم. التم رو که به دهنش برد. سیلی در درونم بوجود اومد که همه سَد های تقوی و پرهیزگاری رو در درونم کَند و شُست. عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذره ذره وجودم با شهوت و گناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ . چهل روز تنم در اختیار یک جادوگر بود تا مثل یک زمین کِشاورزی بدن و روحم رو شُخم بِزنه و تخمهای ناپاکِش رو در درونم بکاره تا وقت درو؛ مَست و بیپَروا هر اونچه کاشته درو کنه. وحالا فرزندی از من در شکم اون جادوگر هست. فرزندی از من ! فرزندِ زِنا. فرزندِ گناه. خدای من. رحم کن. فقط تنها دل خوشی ام فرمولی بود که برای جاودانگی به من گفت. ولی چه فایده؟. نکنه این هم مثل همه کارهای این جادوگر فریبی بیش نباشه؟ نمیدونم. عصمتم به باد رفته. ایمانم مُکدر شده. سدهای تقوا و پرهیزگاری که با سالها عبادت بر روی شهواتم زده بودم رو سیل از جا کنده. راهی ندارم جز اجرای حرفهای اون جادوگر. تنها دلخوشی ام دیدن صحنه های امیدبخش بود در عشاء ربانی دیشب. بعد از چهل روز به نیایش مشغول بودم. تنم رو که بوی تعفن آبِ مَنی گرفته بود با آب پاک شستم و به نماز ایستادم. هنوز هم میتونستم نور فرشتگان رو که بر عرش الهی می چرخیدند ببینم. تنها دلخوشی ام این هست که هنوز هم کورسویی از امید رو میبینم. باید مدتی رو به عبادت بپردازم. تا به خودم بیام. تا بتونم اون نقشه ها رو اجرا کنم.

بیش از چهل روز هست که در روزه سکوتم. برای یک زن خانه دار که هر روز باید با کارگران مزرعه سر و کله بزنه روزه سکوت یعنی توقف دنیا. خوشحالم که قدیسی پرهیزگار توی این ده هست. دلم به دستوراتش خوشه. تجسم واقعی عیسی مسیح! با دستورات پدر بود که شوهر داعم الخمرم رو نجات دادم و به فرزندانم فهموندم راه درست چیه. ولی یک وسوسه رو در دلم نمیتونستم بکشم. واون هم وسوسه کمک و کار خیر بود. کار خیر هم بدون مال و منال ممکن نیست. شوهر ثروتمندی دارم اما چه فایده؟ بعد از مرگ او هیچی به من نمیرسه. تازه از کجا معلوم من زودتز از او نمیرم؟ این وسوسه رو همیشه با خودم داشتم تا اینکه یک روز بعد از مراسم عشاء ربانی پیش پدر رفتم. به او فهموندم اعترافی دارم. او هم مثل همیشه با نگاهی مهربانانه من رو به سمت اتاقک اعتراف برد . به او گفتم هر اونچه که باید می گفتم. از وسوسه جاودانگی ام. تا نیتش. پدر عملی رو انجام داد که تا به حال هیچ کشیشی انجام نداده. پرده اتاقک اعتراف رو کنار زد و خنده کنان من رو به اتاق شخصی خودش برد . دراونجا با لحنی جدی به من "ماریا" همسر فیلیپِ کشاورز گفت که وسوسه من امر مقدسیه و پدر برای اون راه حلی داره. همون روز رازش رو برام فاش کرد و به عیسی مسیح قسمم داد که اون رو با هیچ احدی در میون نزارم. کاری که تا همین الان انجامش دادم. پدر بر اثر عبادت زیاد به فرمول جاودانگی رسیده بود. ولی برای انجامش به کمک نیاز داشت. از همون ابتدا تاکید داشت که هدف همیشه وسیله رو توجیه میکنه. پس هر عملی با صلاحدید یک کشیش مُتقی که هوا نفسش رو کنترل کرده مجازه. دلم قرص شده بود. تمام مَکر زنانه ام رو بکار بستم تا ژولی دختر باکره یوحانای مِرده شور رو فریب بدم. در این راه مقدس هیچ عملی غیر اخلاقی نیست . مخصوصا پدر پرهیزگاری مثل مارتین دستورش رو داده باشه. ژولی ساده تر از اونی بود که فکر میکردم به راحتی به بهانه نظافت کلیسا در قبل از نماز به کلیسا اومد و طبق نقشه با شرابهای کهنه کلیسا بیهوشش کردیم. کار تجاوز رو جان؛ جوان ساده و تازه وارد به ده انجام داد. کمی بی تقوایی درش میدیدم برای اینکه کار رو به خوبی انجام بده کمی هم سکه بهش دادم البته قبل از انداختن جنازه اش به درون چاه کلیسا سکه رو که بیت المال بود از جیبش در اوردم و به درون صندوق اعانات کلیسا انداختم. دختر دوم؛ کاترین بود. یک دختر شانزه ساله معصوم و باکره. همونی که باید شهید این راه مقدس میشد. فریب دادنش سخت تر بود. به بهانه کار به مزرعه دعوتش کردم.و درست در اصطبل مزرعه با پسررعنای نجار ده اشناش کردم. امکان نداشت بوی یُِنجه و دو تا جوان شانزده ساله و بیست ساله افکار شیطانی توی سر اونها بوجود نیاره. همین بود که به دحترک الغا کردم در ذهنش با پسرک خوابیده. پس باید به این گناه که اسمش رو زِنای ذهنی گذاشته بودم در پیشگاه پدر اعتراف بکنه. اون وقت بود که کترین باهوش هم به دامم افتاد. و پسر نجار شَهد تنش رو کشیدو در نهایت خودش هم به قعر چاه رفت. ولی مدت طولانیه از پدر خبر ندارم. حتی نمیدونم چی شده .بعد از هفت روز روزه درست وقتی که قرار بود صبح به سراغش برم تا اخرین قدم رو برداریم در دَم دِمهای صبح با یک رِدای مندرس به در خونه ام اومد.و متنی رو بدستم داد. مشخص بود که هنوز روزه سکوتش رو حفظ کرده. به اراده اینچنین باید غبطه خورد!. در نامه نوشته شده بود که پدر در رویایی شبانه جربییل رو دیده که ضمن تایید اعمال پدر ؛ ازش خواسته بیشتر به مراقبه و عبادت بپردازه تا خون اون دخترهای باکره و متجاوزین به اونها پامال نشه. چهره نورانی پدر رو فراموش نمیکنم. با آرامش مثال زدنی به سمت کلیسا بازگشت. و از اون زمان هیچ خبری از او ندارم.
صدای ضربه های ممتد در به گوش میرسه. ماریا سراسیمه از بستر شوهر بیمارش به سمت در میاد. صدایی اشنا از پشت در میشنوه.
-ماریا...ماریا خونه ای؟
ماریا سراسیمه در رو باز میکنه.چهره لاغر پدر کلام رو در دهنش قفل میکنه. گونه های تو رفته و زیر چشمهای گو افتاده به همراه پیشانی چزوک خورده خبر از اتفاقات بیشماری در این چهل روز میدن.
  • خدای من ! پدر! چه بلایی سرتون اومده. بیاید تو
  • نمیتونم ماریا. کجا میشه حرف زد؟ هیچ کس .حتی موشها هم نباید صدامون رو بشنون
  • میدونم پدر.بریم داخل اصطبل.
ماریا و پدر مسیر کوتاه خونه تا اصطبل رو بدون رد و بدل کردن حرفی طی کردند. داخل اصطبل در کنار جای خالی اسب ماریا.پدر با تحکم رو به ماریا کرد و گفت
  • دوران سختی رو پشت سر گذاشتم. عبادت کمرم رو خم کرد. اما خوشحالم. باید این کار رو میکردم. چرا که در غیر این صورت خون اون دخترهای بیگناه به هدر میرفت. حالا خوب گوش کن چی بهت میگم!
(لطفا نظرات خودتون رو در باره داستان در زیر داستان و در قسمت نظرات بنویسید . برای نظر گذاری نیازی به داشتن حساب کاربری در بلاگر نیست)

مینیمال های اروتیک من 2 -(تصویری)

از : کالیپسو











سکوت بره ها (قسمت چهارم)

نوشته: ای ول

وقتی بیدار شدم اولین چیزی که دیدم چشمای آبی و براق اومیت بود. دیشب از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. چیز زیادی از دیشب یادم نمی اومد. فقط یادمه اومیت یه شیشه مشروب باز کرد و یک کم تو گیلاس ریخت که مثلا ریلکسم کنه... با اینکه طعمش تلخ بود اما خوردم. نمیدونم چرا. شاید فکر میکردم ممکنه کمکم کنه که اتفاقات چند ساعت قبلشو یادم بره. بعدشم با اطلاعات جدید از همه طرف بمبارانم کرده بود. اونقدر خسته ام کرد که حتی نفهمیدم کی خوابم برد. چشم که باز کردم سرم رو بازوش خوابم برده بوده. نمیدونم چند ساعت تو این حالت خوابیده بودیم اما برای اینکه منو بیدار نکنه دستشو همونطوری نگه داشته بود. چشمای آبیش به شدت برق میزد.
-صبح به خیر خوشگلم... سرتو بردار که دستم شکست...
با عجله تو جام بلند شدم. با دست راستش مشغول مالیدن دست چپش شد.
-آآآآآخخخخ! عجب دردی میکنه بی شرف!
-ببخشید تو رو خدا!!! اصلا نمیدونم چی شد. چرا بیدارم نکردین؟
-باورت میشه بگم نتونستم؟ ایراد نداره. بی حساب شدیم در عوض... یکی زده بودم... یکی هم خوردم... یک کم دیگه عوضشو برای خودم در میارم...
نتونستی؟ یعنی بیدار کردن من از کشتن یه آدم بیگناه سخت تر بوده؟ یاد دیشب که افتادم... نه! نمیتونم... نمیخوام بهش فکر کنم... نگاهم افتاد به بدنش... لعنتی! بازم انگار شق کرده بود. نگاه کردم تو چشماش. صورتش طوری معصوم و بیگناه به نظر میرسید که انگار همین پنج دقیقۀ پیش از مادر متولد شده. نزدیک بود به سلامت عقلم شک کنم. نمیدونم چرا نمیتونستم تصورشو بکنم که این صورت میتونه مغزی به اون پلیدی پشت خودش قایم کرده باشه. این دستایی که دیشب اینقدر مهربون بودن با من... یعنی همون دستایی هستن که با کمر بند منو زدن؟ این وسط یکی دیوانه اس. یا من یا اومیت...
اومیت سرخوش و راضی کش و قوسی داد به تن و بدنش. به نظر میرسید دستش بهتر شده. با بالشهای روی تخت یه پشتی برای خودش درست کرد و تکیه داد و بعد هم دستاشو به سمت من باز کرد که برم بغلش. وقتی نشستم بغلش تازه متوجه شدم که یه چیزی مثل سکسم با هالوک نیست. یادمه اوندفعه خیلی درد داشتم حتی بعد از به هوش اومدنم که نمیدونم چقدر بعدش بود... اومیت منو یک وری نشوند روی پاهاش و گیجگاهمو گذاشت رو شونۀ راستش.
-آقا اومیت؟ میشه یه چیزی بپرسم؟
-هر چی دلت میخواد بپرس...
-خجالت میکشم...
-بپرس...
-چرا درد نمیکنه؟
-چی چرا درد نمیکنه؟
-ایندفعه... آخه... اوندفعه که هالوک... یعنی... حتی تا فرداش که به هوش اومدم... لای پام درد میکرد... اما دیشب... چطوری بگم... درد نداشتم...
-خوشم میاد پررویی! دیشب درد نداشت؟ میدونی چرا درد نداشت؟ چون جنابعالی بعد از ارگاسمتون خوابتون برد و من موندم و... سکس کامل انجام نشد که شما انتظار درد هم داشته باشی یا نه... یه کم روت رو کم کنی راه دوری نمیره...
لحن صداش طنز گونه بود. اما ترسیدم.
-الان میخواین چیکار کنین یعنی؟
-چرا صدات میلرزه گلم؟! چی رو میخوام چیکار کنم؟
-آخه از من عصبانی هستین...
-آها! منظورت با تو میخوام چیکار کنم!
کف دستشو گذاشت روی سینه ام و با صدایی که حالا واضح میلرزید گفت نگران نباش عروس گلم! کارای خوب!
منو از رو پاش بلند کرد و به پشت خوابوند. با یه فشار نسبتا محکم زانوهامو از هم باز کرد.
-ایندفعه ارگاسم شدی نخواب دیگه خواهشن! خوب؟
و شروع کرد به لیسیدن و مکیدن. قلقلکم می اومد و نمیتونستم جلوی پیچ و تاب بی اراده ای که به تنم افتاده بود بگیرم. زبری ته ریشش یه جور خوبی اذیتم میکرد. مثل دیشب دوباره یه حس عجیب داشتم تجربه میکردم. عضلات شکمم منقبض میشدن و بدنم ناخودآگاه جمع میشد. نگاهمو مراقب انداختم به صورت اومیت که متوجه شدم داره نگاهم میکنه. با انگشت وسط دست راستش داشت خیلی مراقب و یواش میکشید روی واژنم. اگه این اضطراب و ترس لعنتی نبود که فلجم کنه میتونستم به جرات بگم اومیت دقیقا میدونه چه جوری باید یه زنو دیوونه کنه. اما فعلا منو جور دیگه ای قبلا روانی کرده بود که نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم... خیلی سریع اومد بالا و نوک سینه امو محکم گاز گرفت. درد لذت بخشی داشت که باعث شد جیغم بی اراده در بیاد. دوباره رفت پایین. اونقدر این کارو تکرار کرد که رسما خل شده بودم و اینبار وقتی اومد بالا سرشو کشیدم سمت سرم و محکم بغلش کردم.
-پس وقتش شد؟
همۀ بدنم از شدت هیجان میلرزید.
-خدایا! کمک!
-خودم کمکت میکنم عزیز دلم! اون چیزی که میخوای فقط پیش منه...
قبل از اینکه پشیمون بشم آلتشو رو پوستم حس کردم که مالید به واژنم و ناگهان فرو کرد. از شدت درد و هیجان شدید ارگاسم وحشتناکی رو تو تمام بدنم تجربه کردم. رعشۀ عجیبی به تمام بدنم افتاده بود. زانوهام میلرزید. بیحال دستام افتاد دو طرفم. لای پام هر جا که آلتش لمس و باز کرده بود دل میزد. اومیت تکون نمیخورد. محکم منو نگهداشته بود و همونطوری بیحرکت توم مونده بود. مشغول بوسیدن گلو و گردنم بود و همزمان زمزمه میکرد خدا بلاتو بده دختر که اینطوری دیوونه ام میکنی. صداش میلرزید. تنش میلرزید. کمی که بدنم آروم شد از حال و هوای سکس بیرون اومده بودم اما دل زدنهای پائین تنه ام یادم مینداخت که هنوز تموم نشده. مهم این بود که مغزم دوباره مشغول به کار شده بود. نمیدونستم این حالت برای یه مرد طبیعیه یا نه اما ترسیدم چیزیش بشه و تقصیرا بیوفته گردن من.
-حالتون خوبه آقا اومیت؟
-خیلی...از این بهتر نمیشه... باید یه کم آروم بشم فقط وگرنه یه تلمبه نزده آبمو میاری... نمیخواستم اذیتت کنم برای همینم چیزی استفاده نکردم... الان دارم فکر میکنم اشتباه کردم... موجود شیرینی مثل تو رو باید فقط خورد و ساعتها کرد...
با حرفهاش که در نهایت شهوت تو گوشم زمزمه میکرد و گرمای نفسش روی صورتم دوباره یه چیزی توم بیدار شده یود. به دنبال این حرف آروم حرکت رفت و برگشتیشو شروع کرد اما خیلی مراقب. دستاشو ستون کرد دو طرفم و کمی ازم فاصله گرفت  و تلمبه هاشو کمی محکمتر کرد. صورتمو گرفته بود با دست راستش و انگار داشت با نگاهش تمام صورتمو میخورد. صورتمو برگردوند به پهلو و لالۀ گوشمو گرفت لای دندوناش. همونطور هم محکم میکرد. دردم می اومد اما نه اونقدر که نتونم تحمل کنم. یک کم بعد همونطور که توم بود نشست و منو کشید تو بغلش. دور گردنشو گرفتم. تو جاش نیم خیز شد تا به خودش جای حرکت بده و با گرفتن دور کمرم محکم شروع کرد. هم دردم می اومد هم نمیخواستم دست نگه داره.
-آخ!!!
-خوبه؟... خوشت... میاد؟ هووووه! هـــــــــــــــــــــــااااااااه!
نمیدونم چرا لبامو گذاشتم روی لباش. نه اون تو حال خودش بود نه من. مثل آدمهای مست شده بودم. لبمو محکم گاز گرفت. همون لحظه ورم کردن لبمو حس کردم اما اصلا مهم نبود. خودمو سپرده بودم به دستهای خبره و ماهرش. نفس نفس زدنهاش به طرز عجیبی روی حال من تاثیر داشت. احساس ارتباط. احساس یکی بودن که حالمو خراب میکرد. کمی احساس تعلق. نمیدونم چرا این حسو نسبت بهش داشتم. طبعا باید ازش میترسیدم اما الان فقط پر از لذت بودم. که یه لحظه یه درد عجیب پیچید وسط دلم. انگار یکی با مشت زده بود تو دلم. انگار داشتن با موچین از داخل گوشتمو میکندن. اما چیزی نگفتم. حال عجیبی داشتم. سرمو گذاشتم رو شونۀ اومیت و گذاشتم ادامه بده. اما دلم میخواست سریعتر تموم کنه. مخصوصا حالا که حرکاتش خیلی وحشیانه شده بود و محکم میکوبید همونجایی که تیر میکشید و درد داشتم. بالاخره با آه های بلندی که میکشید همونطور که منو بغل کرده بود بیحال و سنگین به پشت افتاد و قهقهه زد.
-فوووه!! به خدا الان یه بار دیگه هم میتونم بکنمت... فقط یه کم صبر کن... خدا به دادت برسه دختر.. رنگت پریده... اذیت شدی؟ بذار ببینم؟ اوه اوه! پریود شدی انگار!
زیر دلم طوری درد میکرد که حس میکردم میخوام بمیرم. تمام شکمم تیر میکشید و بی حال افتاده بودم. دلمو گرفته بودم. اونقدر درد داشت که... تازه میفهمیدم چرا فهیمه موقع پریودش میشد مثل سگ و پاچه میگرفت. ببین بدبخت تو کوه و کمر چی کشیده بوده. درد برادر مرده را برادر مرده میداند. حالا میفهمیدم. دلم دست نوازش مامانمو میخواست. همونطوری که فهیمه رو نازش میکرد. همونطوری که براش حولۀ گرم میذاشت. دلم میخواست... اشکام بی اختیار ریخت. اما بی صدا گریه کردم. اومیت بلند شد و رفت دستشوئی. وقتی از جلوم رد میشد دیدم که تمام آلتش و نصف رونهاش خون آلوده. دیدن خون منو دوباره برگردوند به دیشب. به اون دختر بخت برگشته... و بهت زده اشکام خشک شد...
اومیت خیلی سریع برگشت. خودشو تمیز کرده بود. برای من هم نواربهداشتی آورده بود. شورتمو از رو زمین برداشت و گرفت طرفم.
-بیا بپوش... اینم بذار تو شرتت...
عصبی بودم. نمیدونم از درد بود یا بیچارگی. پریودو... این پریود گه رو نمیخواستم... نمیخواستم! نمیخوام! لجم در اومده بود. وقتی کمکم کرد و کمی خودمو مرتب کردم پرسید:
-خیلی درد میکنه؟
دندون قروچه میکردم. میخواستم یه چیزی رو خرد کنم حتی اگه دندونام باشه... نمیدونم تو نگاهم چی دید که دستاشو به علامت تسلیم برد بالا.
-اوه اوه! بذار برم از دکتر یه چیزی بگیرم برات...
اون که رفت در حسرت دست نوازشی که حالا دیگه فقط مال فهیمه و عادل بود از بالا و پایین خون گریه کردم... یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ اصلا به من فکر میکنن؟
................................................................................................................................
اونروز تا شب منتظر موندم اما حتی با با قرصی که دکتر داده بود هم بهتر نشدم. خود اومیت نیومد. قرصو با فاطما فرستاده بود. خدا خیرش بده. اومد کنارم دراز کشید و در حالیکه نازم میکرد برام یه آواز قشنگ ترکی خوند. با اینکه بیشترشو نمیفهمیدم اما یه چیزی تو صدای قشنگ فاطما منو میبرد تا یه جای دور. تا جایی که از پریود و درد زندگی و ترس و بی کسی خبری نبود. انگار پرواز میکردم. مثل یه پرنده آزاد و رها. همۀ زمین قلمروی بالهای قدرتمندم بود. فاطما میگفت اینو مادرش براش میخونده همیشه. میگفت همیشه آرزوی یه دختر داشته که اینو براش بخونه. اون یه دختر نیاز داشت و منم یه مادر. زخم زیر چشممو ملایم بوسید. محکم بغلش کرده بودم. عطر تنش عطر مامانم نبود. گرمای مامانم نبود با اینحال حس خوبی داشتم باهاش. حس بی پناهی خیلی کمرنگتر میشد با فاطما. نه فقط اونروز. تا روزی که زنده بود این حسو به من میداد. اما اونم مثل همۀ چیزای خوب زود رفت و منو تنها گذاشت. اینو بهش گفتم. بارها گفتم و اون هم میدونست که چقدر دوستش دارم و تا ابد خواهم داشت...
................................................................................................................................

زندگی تو اون خراب شده البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت تحقیر آمیز و سخت بود. کم کم با بقیۀ دخترا آشنا میشدم. از همه ملیت و مذهبی بودن. فاطما همیشه خیلی حواسش بهم بود. اینجا هم علیرغم کوچیک بودن اجتماع مثل اون بیرون همه جور آدمی پیدا میکردی. مهربون. خبیث. روانی. معمولی. عاقل. حتی بی تفاوت... اما همه یه چیز بین همه مشترک بود و اونهم ترس. از فردای پریودم میخواستم ببینم چی سر اون دختره اومده. که فاطما خیلی دوستانه بهم گوشزد کرد اگه دنبال دردسر نمیگردم بهتره فضولی نکنم. وقتی بالاخره اونقدر اصرار کردم که بهم بگه آهی کشید و گفت:
-فرشته... به فکر خودت باش عزیز دلم... هنوز نرسیده کلی دشمن پیدا کردی...
-آخه چرا؟ مگه من...
-اومیت بین تو و دخترا فرق میذاره و هواتو داره... نمیگم همه... اما خیلیهاشون به خونت تشنه ان... از وقتی تو اومدی خیلی مهربون شده... نمیدونم یه جورایی عوض شده...
-بین من و بقیه چه فرقی میذاره؟ مگه زیر چشممو نمیبینن؟
-چرا... اتفاقا این زخمو میبینن و با داغی که اونشب اومیت رو مچ دستاشون گذاشت مقایسه اش میکنن فرق رو متوجه میشن... ببین...
مچ دست چپشو گرفت تو صورتم. باورم نمیشد. رد سرخ یه زخم تازه بود که به چینی یا همچین چیزی بود. فرم خاصی داشت.
-اینجا اشتباه یه نفر به ضرر همگی تموم میشه... پس نه تنها خودت اشتباه نکن بلکه حواست باشه که بقیه هم اشتباه نکنن... وگرنه...
خیلی دلم میخواست که حرف آخرشو اشتباه متوجه شده باشم  اما مو به تنم سیخ شد:
-تنبیه اشتباهایی مثل مال مارال... یه کیر آهنیه که خوب داغش کردن... همه چیزو با هم یکی میکنه وقتی رفت تو... پس حواستو خیلی جمع کن...
-چطور دلش اومد آخه؟ مارال مرد؟
-تو چی فکر میکنی؟ کسی بعد از همچین چیزی زنده می مونه؟ ... هنوزم اون بو تو دماغمه... ای کاش میتونستم اون بو و صداها رو فراموش کنم... خوش به حالت که غش کردی... اگه تویی که دوستت داره بهش نارو بزنی... نمیتونم تصور کنم باهات چیکار میکنه... پس حواستو جمع کن...
...................................................................................................................................

بعد از سکس با اومیت دیگه ندیده بودمش. از این قضیه خیلی خوشحال بودم. نمیدونستم بعد از چیزایی که فاطما برام تعریف کرده بود آیا میتونم بدون شاشیدن تو شلوارم با مرد روبرو بشم یا نه. از ساعت ۹ هر روز سه ساعت با فاطما آموزش داشتم. ساعت اول کلمات کثیف و مبتذل که باید حفظ میکردم. ساعت دوم به اصول عشوه گری و دلبری و حرکات تحریک آمیز و استریپتیز میگذشت. کسی نمیدونست اما ساعت سوم رو میدزدیدیم برای دلمون. من جلوی آینه مینشستم و اون هم مثل مادر موهامو شونه میکرد و میبافت.
-چقدر سرتو تکون میدی؟ یه لحظه محکم کله اتو نگه دار قربونت برم...
-درد میگیره خوب! بده خودم شونه میکنم... شما فقط بباف... خوشم میاد...
تو بد سنی بودم. از اینجا رونده و از اونجا مونده. دلم میخواست تنها دردی که کشیدم همین درد شونه کردن موهام باشه... درد پریود... اما نبود. مشتریهای ما حیوونهای باکلاس بودن. من هنوز سکسم به صورت رسمی شروع نشده بود. اما از بقیه و اوضاع و احوالشون میتونستم بفهمم که منظور فاطما از فرق چیه. یادمه یه بار یکی از دخترها با دو نفر رفته بود. فاطما میگفت سکس از پشت دو نفری داشته. دو تا بخیه خورده بود بیچاره و تا یک ماه میترسید دستشویی بزرگ بره. احساس گناه و عذاب وجدان میکردم. اما بیشتر از همه میترسیدم. بعضی نگاهها گاهی توش برقیه که از صدتا شمشیر عمیقتر میبره... و از صد تا فحش رکیکتر و بدتره... ظهرها و شبها تنها وقتهایی بود که پائین جمع میشدیم برای ناهار و شام. اصولا هیچکس قبل ظهر از خواب بیدار نمیشد. رسشون کشیده میشد بدبختها تمام شب. دو نوبت ۵ ساعتی در روز کار میکردن. اولیش از ساعت ۱ شروع میشد تا ۶ بعد از ظهر و بعدشم دو ساعت استراحت برای شام و بعدش دوباره از ۸ شروع میشد تا آخرین نفر بره... و دوباره روز از نو روزی از نو... چهل تا دختر بودیم. زیاد وقت برای مراوده و چاق سلامتی نداشتیم. بعد از ناهار ما ردیف تو همون سالن لعنتی می ایستادیم و مهمونا دونه دونه می اومدن و انتخاب میکردن. هر مرد یا زنی دست روی من میذاشت فاطما بهشون میگفت که من هنوز تو کار آموزی هستم و اومیت هنوز اجازه صادر نکرده... اونجا بود که سنگینی یکسری نگاهها رو روی خودم متوجه میشدم.

اوضاع خودم هم آنچنان تعریفی نداشت. اون وقتایی که اومیت یه سر بهم میزد. اگه پریود بودم که هیچی. فقط باید براش ساک میزدم اما اگه مشکلی نبود چند بار توی یه شب پدرمو در می آورد. واقعا هم در می آورد. بعد از شنیدن حرفهای فاطما راجع به مارال از اومیت میترسیدم. بدنم منقبض میشد. موقع عشق بازی از شدت ترس و استرس با اینکه خیس بودم اما ماهیچه های  واژنم خودشونو کیپ میکردن. حداقل این چیزی بود که از توضیحات دکتر فهمیدم. یه پماد برام نوشته بود که بعد از سکس اومیت خودش برام می مالید. هربار انگار بار اول باشه خونریزی داشتم. نه خیلی اما... اومیت از این تنگی کاملا راضی بود. حقم داشت. برای اون هر یه ماه یه بار لذت بود و برای من جر خوردن. اما یه خوبی که داشت مجبور نبودم نقش بازی کنم که لذت میبرم. خودش هم میدونست درد دارم... و تا حدودی مراقبم بود و نازمو میکشید. اما هیچوقت زیر سه بار سکس نداشتیم. بعدش هم برای اینکه مثلا دلمو به دست بیاره برام یه جعبه شکلات باز میکرد و برای لای پام هم کرم بی حس کننده میمالید. نمیدونم چرا قیلش این وامونده رو نمیزد.  به فاطما میگفتم چیکار میکنه. شاید فکر کنین چه قدر وقاحت؟ مگه میشه راجع به سکس حرف زد؟ اما وقتی مجبور باشی میشه. وقتی درد داری دردتو به یکی میگی. منم به جز فاطما منبع اطلاعاتی دیگه ای نداشتم. تنها کسی که اینجا باهام خوب بود. بقیۀ دخترا سایۀ من و همدیگه رو با تیر میزدن. کم کم فهمیدم که اینجا فقط فاطماست که میشه بهش اعتماد کرد چون منو مثل دخترش میدید. فاطما ازم میپرسید و منم بهش میگفتم. یه بار ازش که پرسیدم کی کارم شروع میشه. نه اینکه عجله داشته باشم. از ترسم بود. اگه اومیت که مثلا دوستم داشت باهام اینطوری میکرد نمیتونستم تصورشو بکنم که بقیه چی هستن... فکر اینکه پشتت بخیه بخوره... گفت:
-اصولا تا الان باید شروع میشده... اما حدس میزنم اومیت افندی حسودی میکنه... خودش میگه هنوز اونقدرها هم راه نیوفتادی که بخوای به مشتریها حال بدی... اما من میدونم دردش چیه...
-از کجا میدونی؟
-جای کبودی میبینی رو تنم؟ از روی اون میدونم... یکی هم اینکه سرم رو گردنمه نه تخت سینه ام...
-فاطما؟ به نظرت از این شکلاتها بدم به دخترها؟
-میخوای رو زخمشون نمک بپاشی؟ مطمئن باش با این کارت فقط رابطشونو با خودت بدتر میکنی...
-فاطما؟ میشه بپرسم تو چرا اومدی اینجا؟
-تو چرا اومدی؟ منم برای همون اومدم... توهین و حقارت و بدبختی و زیر یه مشت حیوون خوابیدن...
-خیلی وقته اینجایی؟
-بذار ببینم... الان ۴۳ سالمه... فکر کنم میشه ۳۰ سال که اومدم تو این کار...
-منو دزدیدنم فاطما... یه پلیس...
-خوش به حالت... گاهی فکر میکنم چه حس قشنگی باید باشه که بدونی یکی اون بیرون نگرانته... دلش برای یه بار شنیدن صدات میتپه... نه مثل من که ارزشم فقط در حد پنج کیسه گندم بود... از حق نگذریم... پنج کیسه گندم اونموقع خیلی قیمتی بود گلم... همچین هم کم بها نفروختنم... امیدوارم حداقل اون یکیهای دیگه رو گرونتر نفروخته باشن و عدالتو رعایت کرده باشن... که حسودیم نشه...
-مگه میشه پدر و مادر آدم... آدمو بفروشن؟
-شب پشت شب سر گشنه زمین بذاری خلاقیتت بالا میره و از هر چیزی برای سیر کردن شکمت استفاده میکنی... همینجوری که نگفتن میخریم و میفروشیم که... در ظاهر داشتم برای کار می اومدم شهر تا پیش یکی از دوستای ارباب کارگری کنم که تازه بچه دار شده بود. وقتی اومدم تازه فهمیدم قضیه چیه... پدر و مادر من که خوشبختن که ۷ تا دختر برای فروش ببخشید کلفتی داشتن... اونایی که بچه نداشتن... خیلی از زنهای دهاتمون شب زیر شوهرشون بودن و صبح زیر ارباب دهشون... مخصوصا جوونترها...
-به شوهرشون خیانت میکردن یعنی؟
خندید. خیلی تلخ:
-خیانت؟ برو بینم بابا دلت خوشه تو هم... شوهره رو زمین کار میکرد و زنه هم رو ارباب... هر کی کم کاری میکرد اون یکی باید بیشتر جون میکند برای یه لقمه نون بخور و نمیر... همه میدونستن اون یکی چیکار میکنه اما عفت داشتن و بزرگواری... به روی هم نمی آوردن... البته بستگی به طبع ارباب ده هم داشت... بعضی وقتها مرده صبحا رو زمین بود و شبهایی که خوش شانس بود میتونست بره با ارباب تسویه حساب کنه...
-اینا رو راست میگی؟
-ای کاش دروغ بود... اونموقع ها که خیلی بچه بودم شاید دور و بر شیش هفت سال... یادمه مادرم صبح به صبح ساعت چهار و پنج بیدار میشد.  بعد از صبحونه که بیشتر یه تیکه نون بود و یک کم پنیر, شیر گاو و گوسفندا رو میدوشید و سطل سطل آماده میذاشت دم در, که زیر دست ارباب بیاد ورداره ببره... البته این زیر دست برای خودش برو بیایی داشت و گاها باید دمشو میدیدی تا مثلا یه نصف سطل, گاو و گوسفندا کمتر شیر بدن, که اهالی خونه هم یه چیزی براشون بمونه که باهاش زنده بمونن... یه خربزه ای اینجا... یه هندونه ای اونجا... چه میدونم؟ یه ذره عسل... یه چند تا سیب و یه چند تا تخم مرغ که مثلا میشکست... و چه و چه... همه چی هم قیمت خودشو داشت... گوشت موشت هم که خواب دیدی خیر باشه... گوشت رو پدرم با شکار تهیه میکرد. اگه خوش شانس بودیم... تله میذاشت و کبوتر و خرگوش و اینجور چیزها میگرفت. اونها وقتای جشنمون بود. صبح به صبح مادرم بعد از صبحونه و کار دوشیدن, ماهایی که بزرگتر بودیمو میفرستاد سر چشمه که آب بیاریم... خودشم قرار بود بره و تا ظهر به خانوم ارباب تو کاراش کمک کنه. من بودم و دو تا خواهر بزرگترم. بزرگتر که میگم یکی ۹ سالش بود یکی ده سالش. سطلها از ما گنده تر بودن حسابشو بکن. از خونه تا چشمه بازی بود و سر پائینی. سه تا خواهری لی لی کنان میرفتیم لب چشمه. یادش به خیر... بقیه اش هم که سطلهای پر بود و سر بالایی... تا مادرم برگرده و بیاد ما هنوز نتونسته بودیم تشتو پر کنیم...
-خوب شما که اینهمه گاو و گوسفند داشتین چرا پس برای ارباب کار میکردین؟ چرا نمیفروختین برین شهر؟ اونجا که صد در صد کار بود...
-عزیزم! دارم میگم ما خودمون مال خودمون نبودیم... فکر میکنی گاو و گوسفندا مال خودمون بود؟ دیوانه ای به خدا... تو چی؟ کس و کاری؟ خواهری؟ برادری؟
-فهیمه و عادل و مامان و بابام...
-فهیمه دختر بود یا پسر؟ عادلو که حدس میزنم پسربود درسته؟
-فهیمه خواهرمه...
-آها... میدونم سؤالم احمقانه اس اما بازم بذار بپرسم... شما چرا اومدین ترکیه؟ تا اونجا که میدونم مثل افغانیها جنگی چیزی ندارین...
-الان دیگه واقعا نمیدونم چرا اومدیم...
-خدا باعث و بانیشو لعنت کنه...

نمیدونم چرا اون لحظه فقط صورت پدربزرگم جلوی چشمم اومد و حسرت توفی که برای تشکرمیخواستم تو صورتش بندازم, به بزرگی یه گرداب تو دلم پیچید. 
(لطفا نظرات خودتون رو در باره داستان در زیر داستان و در قسمت نظرات بنویسید . برای نظر گذاری نیازی به داشتن حساب کاربری در بلاگر نیست)