جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت پنجم)


نوشته : ایول

شناخت! دارم سعی میکنم خودمو بشناسم. خود جدیدمو. چیزی که فکر میکردم هستم با چیزی که الان بعد از گذشت چند ماه از خودم شناختم و باهاش آشنا شدم, زمین تا آسمون فرق میکنه. دلیل یکسری از کارامو نمیفهمم اما انجامشون میدم. فرشتۀ جدید منو میترسونه. خیلی هم میترسونه چون فکر میکنه اینجا دیگه آخر خطه و امیدی نداره و من هم نمیتونم کنترلش کنم. نمیدونم مامان و بابام چطور فرشته رو کنترل میکردن. شاید با عشق و محبتشون. اینجا تو این جنده خونه درسته قانون هست اما خیلی به حال خودت ول میشی. اینجا انگار مثل سریال walking dead آخرالزمان شده و تو موندی بین یه مشت زامبی. بکش تا زنده بمونیه بیشتر. یه دفعه در رابطه با خودت چیزهایی میفهمی که تا دیروز نمیدونستی. قابلیتهایی پیدا میکنی که تا دیروز نداشتی... غریزه چیز عجیبیه... مخصوصا وقتی بحث بقا میشه... روح و مغزت آرزوی مردن میکنه اما غریزه ات...
حالا دیگه تابستون شده هر چند زمستون هیچوقت از زندگیم نرفت... صبح زود بود. تو این یکماه آخر شروع کرده بودم به دویدن. سه دور دور دو تا عمارت و باغ میدویدم. ارتباط نداشتن با دنیای بیرون باعث میشد حس کنم دارم میگندم. برای همین هم می اومدم بیرون و میدویدم. بلکه خودمو یه جوری به دنیای بیرون و خانواده ام مرتبط بدونم. مخصوصا حالا که هوا خوب  بود و گرم. بعد از چند ماه اینجا بودن حالا دیگه یه سری چیزها رو یاد گرفته بودم و به قوانین سادۀ اینجا داشتم خو میگرفتم. اینجا مهمترین قانون اینه که تو جزو وسائل اینجایی پس زر نزن و بذار هر کس هر جا میخواد بذارتت. بقیه اش دیگه احترام به سلسله مراتبه. ما دخترا که رسما هیچ چی نیستیم به جز یه سوراخ برای تخلیۀ عقده ها و کمبودهای شخصی یک عده مرفه بی غم. اولین شخص مهم اینجا فاطماست. بالاتر از اون اومیته. تو این مدت هنوز نفهمیدم که آیا از اومیت بالاتر هم هست یا نه. صد در صد هست... فکر کنم... مطمئن نیستم. اما فعلا کس دیگه ای افتخار آشنایی نداده...
تو این مدت دو تا دوست پیدا کردم. یکی همون دختری که پشتش بخیه خورده بود به اسم اینگا. روسه و ده ساله که اینجاس. وقتی بخیه خورده بود من میرفتم و براش پماد میمالیدم. نمیتونم دقیقا بگم با هم دوستیم اما دشمن هم نیست باهام. اینجا معنی کلمات با اون بیرون فرق داره. اینجا دوست بودن یعنی اینکه با هم دشمن نیستیم. اینگا میتونم بگم بیشتر بی حوصله اس. چون دختر خیلی قشنگیه متقاضی زیاد داره و بنابر این زیاد آسیب میبینه و طبعا هم کمک زیاد لازم داره. برای همین هم حوصلۀ آویزون شدن یکی مثل منو از خودش نداره. بدون مورفین نمیشه باهاش حرف زد و خونت گردن خودته....
اون یکی دوستم یه دختر عربه به اسم لامیا که همه لالا صداش میکنن. لامیا ۲۶ سالشه و دو ساله اینجاس. دختر خیلی مهربونیه. اینم مورفینیه اما میگه از ترس اعتیاد جرات نداره تمام مدت از مورفین استفاده کنه. میگه مورفینو وقتی باید استفاده کرد که دیگه نمیشه تحمل کرد. از اینکه آسیب ببینه زیاد بدش نمیاد چون اونوقت دو سه روز از دکتر مرخصی میگیره که به قول خودش سه روز کپۀ مرگشو با خیال راحت بذاره. اون روزایی که مریضه میتونم برم اتاقش و با همدیگه از گذشته هامون حرف میزنیم. بیشتر حرفهامون به گریه میگذره. شاید چون جفتمون هم نسبتا تازه واردیم... و داغمون تازه... هر چند این داغ هیچوقت کهنه نمیشه...

با سرعت ثابت به دویدن ادامه دادم. نمیتونم بگم به اینجا عادت کردم. هیچکس به بدبختی عادت نمیکنه. فقط یاد گرفتم که باهاش کنار بیام. چارۀ دیگه ای هم مگه دارم؟ یاد گرفتم از دوستیهای کوچیک لذت ببرم و اون یک ساعتی که با فاطما مثل مادر و دختر میچسبیم به هم. دور اول تموم شد! با تمام توان میدوم. یه چند لحظه ایستادم که نفسم سرجاش بیاد. عرق کرده بودم... نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته ام... احساس میکنم سرم گیج میره و چشمام سیاهی... خواستم ادامه بدم اما دیدم واقعا نمیتونم. پریود هم نبودم. پس چه مرگم شده؟ خسته برگشتم تو اتاقم. قرار بود برم پیش لامیا اما انگار نمیشد. اینبار منم که حوصله ندارم. اتاقهای ما پنجره توشون تعبیه نشده بود برای همین هم فقط با چراغ روشن میشد. نمیخواستم با بدن خیس عرق برم تو جام برای همین هم لباسامو در آوردم و گذاشتم رو صندلی. دلم میخواست برم حموم و تو وان دراز بکشم. اینموقع روز هیچکس باهامون کاری نداره. بازم خدا پدرشونو بیامرزه که از ظهر به بعد شکنجه رو شروع میکنن...
آب رو اون اندازه ای که دوست داشتم گرم کردم و وقتی وان پر شد رفتم و توش دراز کشیدم. این ساعتها که خیلی هم زیاده ساعتهای تفکره. ساعتهای آشنایی و شناخت. یه چیز عجیب قلقلکم میده. صحبت عجیب دکتر با من... این اواخر احساس میکنم خیلی دلم میخواد دکتر رو ببینم. مرد جالبی به نظر میرسه. چشمای خوشرنگ قهوه ای رنگی داره و صورت مردونه که همیشه سه تیغه اس. موهای کوتاه مشکی داره که دو طرف شقیقه اش سفید شده. نمیتونم بگم مرد جذابیه... من تیپ مورد علاقه ام بیشتر تو مایه های اومیته. اما چیزی که منو ناگهان جذب دکتر کرد اتفاقی بود که یکماه پیش افتاد. رفته بودم برای چکاپ. مثل همیشه اشکم دم مشکم بود. دکتر حالا بعد از چند ماه کمی مهربونتر باهام رفتار میکرد. شب قبلش اومیت تا صبح منو سرویس کرده بود و حس میکردم لای پام آتیش گرفته. اینو که بهش گفتم ازم خواست برم رو صندلی مخصوص بشینم و پاهامو از هم باز کنم تا ببینه چی شده. کاری رو که میخواست کردم. دستکشهاشو دستش کرد و مشغول معاینه شد.
-نچ نچ نچ! ببینم؟ اومیت موقع سکس چیز دیگه ای به جز آلتش هم اینجا فرو میکنه؟
-نه...
-از اون پماد همیشگی نزدین چرا پس؟
-تموم شده بود...
-بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم...
تو کشوها مشغول گشتن شد و خیلی طول نکشید که برگشت. پماد رو مالید روی انگشت وسطش و گفت:
-میخوای برات بزنم؟
-فکر نمیکنم خودم جرات کنم... خیلی درد میکنه...از دردش بدم میاد...
-من فکر میکنم تو عمدا میذاری اومیت بی این بلاها رو سرت بیاره... اگه واقعا دردو دوست نداشتی ازش میخواستی ادامه نده...
-من میترسم بهش چیزی بگم... میترسم یه وقت...
-منو رنگ نکن دختر جون... حالا شاید خودت فعلا نمیدونی اما این دردها یه جورایی تو رو آروم میکنه...
منظورشو نفهمیدم. برای همین هم سکوت کردم. اگه لازم به توضیح اضافه بود حتما ادامه میداد. چطور امکان داره درد آدمو آروم کنه؟ وقتی کار مالیدن پمادش تموم شد کمکم کرد بیام پایین. خوبی این پماد این بود که سریع قسمت ملتهب رو خنک میکرد و مثل آب بود روی آتیش.
-ممنون برای کمک آفای دکتر...
-بشین میخوام باهات حرف بزنم...
مثل گناهکارا نشستم تا توبیخم کنه. دکتر در حالیکه داشت سرشو میخاروند انگار داشت سعی میکرد جمله ها رو طوری فرمول بندی کنه که من متوجه بشم. یا حداقل کمترین میزان سوتفاهم رو به وجود بیاره.
-تا حالا فکر کردی چرا اینجایی؟ نه! بذار اینجوری بگم... باورت میشه اگه بگم من از اینجا کار کردن عذاب وجدان دارم؟ یا بهتر بگم یه درد روحی...
بغض کرده و متعجب داشتم نگاهش میکردم. سر تکون دادم. من قبلا فکر میکردم دکتر رباته...
-دیدن شماها اونم تو این وضع اذیتم میکنه... من یه دکترم... کارم کمک به آدمهاست... اما اینجا گیج میشم... نمیدونم با اینجا بودنم دارم به شماهایی که درد دارین کمک میکنم یا به اونهایی که دارن از شماها سواستفاده میکنن؟ گاهی از خودم خیلی متنفر میشم... با ۴۸ سال سن هنوز نمیدونم کجا رو دارم اشتباه میرم... با اینکه میدونم دارم اشتباه میرم... اما گاهی وقتها برگشتن اشتباهتره... میدونم اگه من برم ممکنه یکی بیاد که اصلا براش مهم نباشین... حداقل من تمام سعیمو برای کم کردن دردتون میکنم و به سریعترین شکل ممکنه...با اینحال آروم نمیشم... میدونی چطوری خودمو مجاب میکنم؟ با درد کشیدن همراه شماها... با سخت گرفتن به خودم... با نداشتن خانواده... با نداشتن بچه هایی که بهشون محبت کنم... شاید فکر کنی دیوونگیه... شایدم فکر کنی من یه مازوخیستم... اما واقعیت روان آدمها پیچیده تر از این حرفهاست که بشه فقط با یه سری اسم علمی و پزشکی بهش رنگ و شکل داد... ببینم؟ به خانواده ات فکر میکنی؟
-دلم براشون تنگ شده... اما نمیدونم چیکار کنم... اومیت میگفت جنازۀ منو تحویلشون دادن... و...
اولین بار بود که داشتم راجع به این موضوع با یکی حرف میزدم. چیزی بود که گاهی راه نفسمو بند می آورد.
-وقتی قیافۀ مامان و بابامو موقع دیدن جنازۀ خودم مجسم میکنم... از اینکه به دنیا اومدم پشیمون میشم... احساس میکنم به دنیا اومدنم گناه بوده و اینم مجازاتمه... نمیدونم جنازۀ کیو تحویلشون دادن و چه شکلی... ای کاش واقعا جنازۀ خودم بود. اونجوری دیگه مرده بودم و عذاب وجدان نداشتم!
شروع کردم به زدن خودم. سر. صورت. با مشت میزدم. دکتر خیلی سریع دستامو گرفت و در حالیکه سعی میکرد منو کنترل کنه گفت:
-احساس میکنی اونا تو عذابن؟ و دلیلش هم توئی؟ پس بهتره بدونی که فقط تو نیستی... هر کی اینجاس همینه... همه پاچۀ همدیگه رو میگیرن و دوستی برای خودشون انتخاب نمیکنن...احساس میکنن لیاقت چیزهای خوبو ندارن... چرا؟ چون الان خانواده هاشون به خاطر اینا تو دردن... پس با عذاب دادن و شکنجه کردن خودشون سعی میکنن عذاب وجدانشونو کمتر کنن... اما واقعیت اینه که اگه تو دنیای ایده آل زندگی میکردیم نه تو دلت میخواست اینجا باشی نه من نه بقیه... حالا! وقتی اومیت اذیتت میکنه... بهش میگی؟
-نه! فقط میخوام بمیرم!
-این آزار و اذیت حق تو نیست... حق هیشکی نیست... پس بهش بگو...
-نمیخوام! تو اومیتو نمیشناسی...
دکتر یه چشمک مهربون بهم زد و گفت:
-گفتم که... منو رنگ نکن... من اینکاره ام... این ظلمه که یکی لذت ببره و اون یکی عذاب بکشه... این وسط اونیکه عصبانیه تویی... اما... اگه دلت بخواد میتونی گاهی بیای پیش خودم تا باهات حرف بزنم و احیانا اگه خیلی عذاب وجدان داشتی... یه کم اذیتت کنم تا خیالت راحت بشه... قول میدی؟ مسئله اینه که این دردها باید کنترل شده باشه... نه اینطوری خارج از کنترل... این انتقامی که بعضی از دخترا مثل مارال از خودشون میگیرن برای اینه که کم کم از خودشون بدشون میاد و وقتی دیگه نمیتونن با خودشون کنار بیان سعی میکنن کارو درست کنن که... خرابتر میشه...

شاید همون حرفها بود که منو به فکر انداخت و از اون به بعد یه چیزی قلقلکم میده. مخصوصا این ماه آخر که اومیت بهم سر نزده و از لحاظ جسمی اذیت نشدم. احساس میکنم ته دلم میفهمم که حرفهای دکتر تا حدودی درسته. تازه الان میفهمم که من به این دردها که برای التیام درد روحیم بوده معتاد شدم. احساس خوشایندی که فکر میکردم عشق به اومیته چیزی نبوده جز انتقام از خودم برای کاری که کرده بودم. اگه من وجود نداشتم هالوک هم منو نمیدزدید... نمیدونم چیکار کنم. یعنی باید برم پیش دکتر؟ منظورش از درد کنترل شده چیه یعنی؟ چشمامو بسته بودم و عمیق تو فکر بودم که با تکون دستی ظریف چشم باز کردم. تماس دست فاطما رو حتی با چشم بسته هم میتونستم بشناسم. دستش ظریف بود و خنک. مثل دستای مامانم. اما چشماش نگران بود. یعنی چی شده؟
-پاشو عزیز... سینان بی اومده... میخواد ببیندت...
-مشتری؟! کارم شروع شد؟
-نه... صاحب اینجاست... یه جورایی رئیس بزرگه اس...
-از من چی میخواد؟
-نمیدونم... اما آماده برو... گفته نیم ساعت دیگه میخواد ببیندت تو اتاقش...
-تو چرا اینقدر میترسی؟
-نمیدونم... راستش سینان بی یک کم منو میترسونه... هنوزم بعد از اینهمه سال بهش عادت نکردم... شاید چون زیاد نمیبینمش...
نمیدونم چرا حس میکردم یه چیزی رو بهم نمیگه. تا حالا زیاد دیده بودم از اومیت حساب ببره اما دیگه صداش نمیلرزید. حتی بعد از اینکه اومیت داغش کرده بود و به حد مرگ کتکش زده بود. پا پیچش نشدم. راستش جرات نکردم بدونم. احتمالا هر چی کمتر بدونم به نفع خودمه. نمیخوام بدونم چی در انتظارمه. با کمک فاطما خودمو تر و تمیز کردم و حاضر شدم. وقتی نمیخوای زمان مثل برق و باد میگذره. نیم ساعت من هم به همون سرعت تموم شد و راس نیم ساعت ما جلوی اتاق سینان ایستاده بودیم.
-در بزن برو تو...
-مگه تو نمیای؟
سر تکون داد و با سرعت دور شد. یه تقه زدم به در.
-بیا تو...
هیچوقت داخل این اتاق نیومده بودم. دست و پاهام میلرزید. چیدمان اتاق یه جوری بود. یه میز تحریر بزرگ اونطرف اتاق رو بروی در قرار داشت. با اینکه میز نسبتا بزرگ بود اما در مقایسه با اندازۀ اتاق خیلی کوچیک به نظر میرسید. جلوی میز هم یه میز کوچیکتر گذاشته بودن و چهار تا مبل یکنفرۀ چرمی مشکی دورش. چیزای دیگه از قبیل یه کتابخونۀ بزرگ و اشیا و تابلوهای قیمتی هم تزئین اتاق که فقط با نور ملایم آباژور کنار میز تحریر روشن شده بود به چشمم خورد. یه جور حالت خلسه‌ آور به اتاق حاکم بود. مردی که پشت میز نشسته بود داشت یه پرونده رو بررسی میکرد. تو صورتش هیچ احساسی نسبت به چیزی که میخوند نمیدیدم. فهمید که من اومدم اما حتی سرشو بلند نکرد. یه خودکار تو دستش بود که باهاش روی میز ضرب گرفته بود. حالا که نگاهش به من نبود جرات کردم بررسیش کنم. میانسال بود. شاید همسنهای دکتر. شایدم جوونتر. موهای کوتاه سیاهرنگ و ابروهای پر. اما چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سایۀ بلندی بود که از مژه هاش افتاده بود رو گونه هاش. به نظر خیلی بلند میرسیدن. دماغ و دهن خوش فورمی هم داشت و صورت استخونی. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم ازش خوشم بیاد. یه حس خاصی توم ایجاد میشد از دیدنش. اون مشغول پرونده بود و منم در حالیکه چسبیده بودم به در ورودی مشغول اون. سرشو بلند کرد و پرونده رو پرت کرد روی میز. با دستش اشاره کرد برم طرفش. حق با من بود! چقدر مژه هاش برای یه مرد بلند و پر پشته! با پاهای لرزون رفتم سمتش و یک کم قبل از مبلها توقف کردم. تازه یادم افتاده بود که خیلی وقته یادم رفته نفس بکشم.
-خوب؟ قضیه چیه؟
-منظورتونو نمیفهمم آقا...
-تو پرونده ات میگه که الان هفت ماهه اینجایی اما هنوز کارتو شروع نکردی... برای چی؟ عقب مونده ای مونگلی چیزی هستی؟
-به خدا من هیچی نمیدونم آقا... من اینجا هر کی هر کاری میگه میکنم...
مرد خودکارو پرت کرد روی پرونده و بلند شد و اومد جلوی میزش و دست به سینه تکیه داد به لبه اش و پای راستشو انداخت رو پای چپش.
-مال کجایی؟
-ایران...
-میدونی من کی هستم؟
-فاطما خانوم گفتن که شما صاحب اینجا هستین... سینان بی...
-خوبه... بیشتر از این هم قرار نیست راجع به من بدونی... منم هر چی لازم بوده راجع به تو بدونم میدونم... شنیدم اومیت گفته تو هنوز آماده نیستی به مشتریها رسیدگی کنی... دلیل؟
خیلی جدی حرف میزد. کم مونده بود بشاشم تو شلوارم. نمیدونستم با کی طرفم. اما سعی کردم حتی المقدور پای فاطما رو وسط نکشم و تقصیرها رو بندازم گردن خودم. نمیخواستم سرشو بذارن تخت سینه اش. تو دلم دعا کردم طرفم یه کم انصاف داشته باشه.
-میتونم حرف بزنم؟
-آره گلم... بگو...
-من نمیتونم خوب توضیح بدم اما... دکتر گفت که چون از اینجا بودن میترسم...
-ترس؟! برای چی؟
-اون روزای اول که اومده بودم اینجا یه دختر سر بریده دیدم و اومیت بی هم با کمربندش زد تو صورتم و بقیه رو هم داغ کرد... برای همین ازش میترسم... و... و... دکتر بی میگه که از ترس... ببخشید آقا... لای پام کیپ میشه... از توضیحاتشون اینو فهمیدم...
-اینو که علمی تر تو پرونده ات نوشته بود... دامنتو در آر ببینم این کس جادوئی جنابعالی حرف حسابش چیه که حتی دکترمونم از پسش بر نیومده...
آروم مشغول در آوردن بودم که داد زد:
-در بیار دیگه!!!
با دادی که زد سرم زهره ترک شدم. دامنمو سریع در آوردم و گرفتم تو دست راستم.
-بشین روی این مبل...
نشستم جایی که گفته بود. و با اشارۀ دستش پاهامو از هم باز کردم. نشست جلوی پام و شورتمو زد کنار و با دقت نگاه کرد. کاراش مثل دکتر بود. انگار میدونست چیکار میکنه. اینم دکتر بود یعنی؟ همونطور هم بلند حرف میزد.
-خیس که میشه... این یعنی مشکل جنسی نداری...
همون لحظه یه تقه خورد به در و دکتر اومد داخل.
-بدش من... ممنون! باهات فعلا کاری ندارم... بعدش میام پیشت برای لیست... دقیق بگو چیا لازم داری...
دکتر بعد از تحویل یه پلاستیک به سینان سر تکون داد و بدون حتی نیم نگاهی به من خیلی سریع اتاقو ترک کرد. سینان بلند شد و با گفتن میتونی شرتتو در بیاری پلاستیک رو باز کرد و از توش یه سرنگ و یه شیشه سفید با یه مایع بی رنگ در آورد. کاری رو که گفته بود کردم و منتظر ایستادم. داشت سرنگو با دقت آماده میکرد. پشتش به من بود. کت شلوار پوشیده بود و قد بلندی هم داشت.  وقتی کارش تموم شد برگشت سمت من. یه پنبۀ آغشته به الکل توی یه شیشه بود که در آورد و بدون اینکه حرفی بزنه دست چپمو گرفت.
-اتاقت شمارۀ چنده؟
-۱۲...
سینان پنبه رو گذاشت رو پوستم و مالید. بعد هم سر سرنگ رو با دندوناش گرفت. میدونستم که هر کاری بخواد میتونه با من بکنه. آرنجمو خیلی محکم تو دست چپش گرفته بود. و با دست راست چند تا زد رو رگم که بالا بیاد. نوک سوزن که رفت تو رگم دردم اومد اما جیکم در نیومد. حتی نپرسیدم چی میزنه. مگه یه کالا یا وسیله براش مهمه باهاش چیکار میکنن؟ خدا رو شکر کم بود هر چی که بود و خیلی زود تموم شد. دوباره جاشو با پنبه مالید. ولم کرد و مشغول در آوردن کتش شد.
-یه چیزایی شنیدم... درسته؟
-کار بدی ازم سر زده؟ تو رو خدا ببخشید سینان بی!!!
-نه دقیقا... اما... ما اینجا بین کارمندامون فرق قایل نمیشیم... اینجا قانون برای همه یکیه... هفت ماهه اینجایی و میخوری و میخوابی... بقیه چه گناهی کردن که جور تو رو هم باید بکشن؟
رفت و از کشوی پشت میز یه دستبند آورد و دستامو خیلی کیپ بست. فرم دستبندها یه جور خاصی بود. داخلش چرم بود تا راحت باشه. با اون چیزایی که تو امنیت از کمر پلیسها آویزون بود فرق داشت. وقتی دستهامو بست و چفت کرد منو کشوند تا گوشۀ اتاق. اونجا بود که میله ای رو که از دیوار زده بود بیرون دیدم. زنجیر بین دو تا چرم رو انداخت تو قلاب سر میله. دکمه ای که رو دیوار بود زد و میله اونقدر رفت بالا تا فقط نوک پنجه هام رو زمین موند. اونجا بود که دکمه رو ول کرد. نفسهام به شماره افتاده بود. با ترس زل زده بودم تو چشماش. اونم همینطور. شرتمو چپوند تو دهنم. یه چشمک زد و از رو مچ دستش یه تیکه چسب نواری که انگار از قبل آماده کرده بود کند و زد رو دهنم.
-خوب؟ رو مچ دستت جای داغ ندیدم... مال تو کو پس؟ وقتی میگم همه... یعنی همه! اما ایراد نداره... درستش میکنیم با هم... از امروز کارت با من شروع میشه... این چند وقته هم حسابی خوردی و خوابیدی و خوش گذروندی که من یک کم سر این قضیه از اومیت دلخورم... اینجا سازمان خیریه یا خونۀ خاله نیست... همه یک هفته فقط وقت دارن که یاد بگیرن و بعدش شروع به کار میکنن... حالا که به تو خیلی خوش گذشته مجبوریم یه جوری از دماغت بیاریم... به من ۶ ماه و سه هفته درآمد بدهکاری که هر چه سریعتر باید به من برگردونی... تقریبا میشه معادل قیمت ۲ ماه کار با مشتریهای مازوخیستمون... از همین الان هم کارت شروع میشه... دو ماهت که تموم شد میتونی مثل بقیۀ دخترا مشتریهای معمولی رو راه بندازی... اما! قبل از همه...
رفت پشت میزش و همون سطل اونروزی که توش پر از ذغال داغ بود رو... با دهن بسته نمیدونستم چطوری التماس کنم تا دلش بسوزه. نگاهم مونده بود به اون میله ای که داشت تو سطل داغ میشد. هر چی التماس بود ریختم تو نگاهم و خیره شدم به سینان که داشت آستیناشو بالا میزد. از فکر اینکه میخواد داغم کنه عرق کرده بودم و تقلا میکردم خودمو نجات بدم. بدبختی انگار تازه دارو داشت اثر میکرد. چشمام داشت بسته میشد. خسته بودم. اما نمیتونستم...جرات نداشتم... نباید بخوابی! نمیتونی بخوابی! باید ببینی چیکار میکنه! دوباره مثل اوندفعه شده بودم که میخواستن بیارنم اینجا. گیج و منگ.
-من که گفتم... اینجا همه چی برای همه یکسانه... دخترا تمام شب وقت داشتن استراحت کنن اما چون مال تو روی مچت نیست و بعدشم وقت استراحت نداری بهت آرامبخش زدم که اگه دلت خواست وسطش بیهوش بشی...
وقتی میله رو گرفت تو دستش و نوک قرمز و سرخشو نشونم داد خودمو خیس کردم. رفت پشتم و پای راستمو گرفت و آورد بالا.
-کف پاتو چروک کنی مساحت بیشتری میسوزه... کف پاتو ریلکس بذار...
اما بیشرف میله رو گذاشت رو پاشنه ام. جگرم سوخت! از پشت چسب و با دهن بسته عربده میزدم! بوی گوشت و خون سوخته پیچید تو دماغم وباعث میشد حالم به هم بخوره. یه بار بالا آوردم اما برگشت پایین چون راه بیرون اومدن نداشت. گلوم میسوخت. طوری دندونهام از درد به هم خورد که یکی از دندونهای آسیابم همون لحظه شکست. مغزم از شدت درد فلج شده بود و آرواره هام کلید. اگه شرت تو دهنم نبود حتما زبونم از شدت گازی که زده بودم کنده میشد. با اینکه میدیدم میله تو دستشه و داره میره سمت سطل حس میکردم میله هنوز رو پاشنۀ پامه... خدایا! این چه دردیه؟ احساس میکنم میخوام بمیرم اما نمیتونم... پام کلا بیحس شده بود و نمیتونستم تکونش بدم. نگاه که کردم زیر پام پر از خون بود. حال بدی داشتم. داشتم بالا می آوردم. تازه متوجه شدم که خیلی وقته نفسمو بیرون ندادم. از دماغم که خواستم نفسمو بدم بیرون قطره های خون بیرون پاشید. سینان رو دیدم که رفت بیرون و درو بست. هر دو تا پاهام بیحس شده بودن و نمیتونستم سنگینی خودمو روشون بذارم. نمیتونستم تصمیم بگیرم باید مامان و بابامو دلم بخواد یا لعنتشون کنم که منو به وجود آورده بودن. مچ دستام داشت کنده میشد. از شدت درد تو این دنیا نبودم. گاهی بیهوش بودم گاهی هوشیار برای همین هم نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم تا سینان برگشت. با دیدنش دوباره جیغ کشیدم.
-خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری  دردتو بکش... اینهمه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمیتونم دهنتو خالی کنم... دماغتم خون اومده...
یاد مارال افتادم. بدبخت چطوری اون میله رو تو... فاطما میگفت همه چیز با هم یکی میشه... بوش! بوش! بوی گوشت آدم! البته دیگه حس نمیکردم آدمیتی توم مونده باشه. همونطور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد میکردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط میخواستم زودتر تموم بشه. نمیدونستم بفهمم چیکار کردم که مسوجب چنین عقوبتی باشم. نمیدونم چیکار میکرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو میشکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم میچکید و نفس کشیدن سختم بود. وقتی کارش تموم شد اومد و رو به روم ایستاد. با اینکه رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتمو گرفت تو دو تا دستاش و سرمو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اشو از اون حالت بی احساس در میآورد.
-از این به بعد اگه اومیت خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چیکار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟
چسبو از جلوی دهنم کند. همراه شرتم دندونی هم که از ریشه در اومده بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوارو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمیتونستم رو پاهام بایستم و منم همونطور باهاش پایین می اومدم.
-گفتی شمارۀ دوازدهی؟  برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکستو دیدم لحظه شماری میکردم برای کردنت... فاطما!!!!
تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانمو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستامو آورد پایین و منو بغل کرد.
-دستاشو باز نمیکنین آقا؟
-هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلمو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا اینجا رو تمیز کن... بر گشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام... میدونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟
به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد.
-بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون...
نیمه جون بودم. فقط همینقدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهامو گرفت و همونطور که صورتم رو سینه اش افتاده بود منو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمیتونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم میچکید. تنم میلرزید. وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهامو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... اینجا جهنمه! ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات میشیم... به اندازۀ گناهمون... گناه وجود داشتن... خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش! خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری... اگه یه ذره معرفت داری... یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم! اما نمیدونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که اینجا رو اداره میکنه باید التماس کرد...

۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

شیاطین ساده - فصل هشتم



سارا پشت میز آشپزخونه نشسته بود و داشت به کابوس وحشتناک سازش فکر میکرد. یعنی چطور ممکن بود که سارا تمام این چیزها رو خیال کرده باشه؟ مگه میشد؟ اون دردها. اون ترسها! اما نمیدونست چرا فقط به گازهای گاه و بیگاه مرد که میرسید شل میشد. نمیتونست حس خوبی رو که درش جون میگرفت نادیده بگیره. برای خودش یه چایی دم کرد و بی اختیار یاد عطر چایی که تو اتاق سوزان خورده بود افتاد. و همون کافی بود که یاد آغوش گرم سازش بیوفته. یعنی سازش چند سالش بود؟ سنش به نظر سارا اونقدر بالا می اومد که با قدرت بدنی که سارا باهاش مواجه شده بود همخوانی نداشته باشه. حالا اگه یه پسر حوان و قوی بود یه چیزی اما… سازش بالای پنجاه سنش بود. این حتما فقط میتونست یه کابوس باشه. یه کابوس عجیب و در نهایت ناباوری خوشایند…

شنبه صبح سارا با روحیه ای بشاش بعد از خوردن صبحونه با سپیده راهی محل کارش شد. از امروز قرار بود اتاق کارش با سوزان خانوم یکی باشه و سوزان یک کلید مخصوص به سارا داده بود. سارا وقتی در اتاقشو باز کرد از دیدن بسته کادویی کوچیک روی میزش تعجب کرد. روی کادو نوشته شده بود یک هدیه کوچیک برای یه دوست تازه. از طرف سوزان.
سارا با اشتیاق کادو رو باز کرد. توش یه جا کلیدی قشنگ بود که سارا احتمال داد برای کلیدی که سوزان بهش داده باشه. سوزان به نظر زن مهربونی میومد و سارا با اینکه هنوز هم ته دلش چرکین بود که آیا تمام این اتفاقات واقعیته یا نه وقتی به سوزان فکر میکرد آرامش سر تا پاشو فرا میگرفت. مخصوصا… سارا تو افکار خودش غرق بود که با باز شدن در اتاقش نیم متر از جاش پرید. سازش بود. لعنتی! سازش بدون حرف رفت پشت میز کار سوزان نشست و مشغول بررسی یکی از کشوها شد.
-صبح به خیر آقای…
-صبح به خیر. ببخشید اصلا حواسم نیست. هر کاری میکنم سوزانو پیدا نمیکنم… قرار بود یه بسته برای من بذاره… به تو چیزی نگفت؟
-والله وقتی من اومدم تو اتاق فقط همین یه بسته روی میز من بود… فکر کنم مال من بود… اینه… ببینین…
-ای خدا! این سوزان دیوانه با این کاراش… توی بسته چی بود؟
-هیچی یه جا…
-جاسوییچی؟
-شما از کجا میدونی؟
-من گفته بودم برای یکی از دوستای تازمون بگیره. عجب آدمیه سوزان… نگو بازش کردی سارا!
-ببخشید به خدا! من فکر کردم مال منه…
سازش خیلی آروم اومد به سمت سارا. اونقدر نزدیک که سارا مجبور شد عقب بره و بخوره به دیوار. سازش بسته رو از تو دستای سارا کشید بیرون و گفت:
-هیچ وقت به حواس زن جماعت اعتماد نکردم… اینم دلیلش… حالا این یه کادوئه و نهایتش اینه که من میتونم دوباره بسته بندیش کنم… خدا میدونه دیگه چیا رو دور از چشم من گند میزنه توش و بهم نمیگه… من و سوزان هم همکاریم… اینجوری چطور خیالم راحت باشه که کارشو درست انجام داده یا نه؟
گرمای نفسهای مرد که عطر خوشایند نعنای شیرین داشت با اون صدای جادوئی و دوست داشتنی باعث میشد سارا نتونه تمرکز کنه. اما از طرفی هم اونقدر از سازش حساب میبرد که نخواد عصبانیش کنه. پس به سختی سعی کرد فقط جوابی داشته باشه.
-حق با شماس… درسته…
-حق همیشه با منه خانوم ساده… هر چند یه چیزی بهم میگه تو هم به سادگی اسم فامیلت نیستی… ببینم؟ میتونی یه مدت حواست به سوزان باشه؟ همینجوری میگم… اگه یه وقت چیزی رو یادش رفت یا همچین چیزی… میتونی خبرشو بهم بدی؟
-یعنی جاسوسی سوزان خانومو بکنم؟
-نه عزیز… فقط در همین حد که من بیشتر حواسم جمع بشه و نذارم به شرکت خدشه ای وارد بشه… شایدم اصلا به خودت گفتم درستش کردی… اونجوری دیگه سوزان هم ازمون دلخور نمیشه که زیر آبی رفتیم…
-زیر آبی؟
-منظورم اینه که در هر صورت سوزان خانوم یه خانوم متشخص و باکلاسه. بد میشه اگه سر یه اشتباه سهوی یه کلاه گشاد بره سرش و ضرر کنه. نه؟
-نمیدونم چی بگم…
-اصلا برای اینکه تو راحتتر باشی… تو به من خبرشو بده من خودم درستش میکنم… لازم هم نیس تو پات وسط کشیده بشه… هر چی باشه من و سوزان تنمون به تن هم خورده و یه چند دست لباس با هم پاره کردیم…
سارا نمیدونست چرا جملۀ آخر سازش رو دوست نداره… نه تن صدا رو و نه حالت بیانشو. یعنی سازش و سوزان با هم سکس دارن؟ سارا پر از یک حسادت لحظه ای شد. نمیدونست چرا. اما خیلی سریع خودشو جمع کرد. احساس میکرد با سازش نزدیک تر از این حرفهاست اما...
-هر جور شما بگین… شما کار فرمایین و منم…
-شمام چی؟
سارا چشماشو دوخت به چشمای سازش و خواست  چیزی بگه اما نتونست. فقط سرشو به علامت باشه تکون داد. سازش حس میکرد که سارا میترسه که بخواد بهش نزدیک بشه و در باغ سبز لازم داره. سازش دستشو گذاشت رو شونۀ سارا و شونه اشو محکم فشار داد. بیشتر دلش میخواست گردن سارا رو بشکنه اما باید خودشو کنترل میکرد. هنوز هم مزۀ ضربه ای که از سارا خورده بود دهنشو تلخ میکرد اما سازش اونقدر مرد خود داری بود که لذت یه انتقام طولانی رو با یک خشم لحظه ای عوض نکنه.
-تا سوزان پیداش بشه و بیاد اینجا هستم… شما هم مشغول کارت باش خانوم ساده…
-چشم…
سازش رفت و پشت میز کار سوزان نشست و مشغول گرفتن شمارۀ سوزان شد. سارا معذب از حس جدیدی که در رابطه با سازش حس میکرد مشغول کار شد. اما سنگینی نگاه مرد رو روی خودش حس میکرد.
-این لعنتی کجاس پس؟ چرا موبایلشو جواب نمیده؟
-آدرسشونو دارین؟
-آره دارم… یعنی میگی برم دنبالش؟ بذار به خونه زنگ بزنم… الو؟ سوزان؟ کجایی خبر مرگت؟ صدات چرا اونجوریه؟
انگار سازش سوزانو پیدا کرده بود. سارا با تعجب به سازش خیره شده بود که پشت تلفن داشت سرخ تر و سرخ تر میشد.
-یعنی چی زن حسابی؟
سازش داشت به خندۀ ملایم و مستانۀ سوزان گوش میکرد و حواسش کاملا به سارا و عکس العملهاش بود. باید جملاتی انتخاب میکرد که حسادت دختر رو حسابی قلقلک میده…
-سوزان! مثل بچه آدم میای سر کار یا بیام و همچین کونتو سرخ کنم که… به جهنم! مشکل من نیست که تو جنبۀ دو تا گیلاس شرابو نداری…
سارا با این حرف یاد لحظه ای افتاد که… با سرعت بلند شد و رفت دستشویی و پشتشو نگاه کرد. جایی که سازش با شلاق زده بود. حدسش درست بود! درسته جاش درد نمیکرد اما تو آینه رد خراشهای تیره رنگی روی باسنش توجهشو به خودش جلب کرد. اینا قبلا اینجا نبودن… پس سارا دیوونه نشده بود؟ همه چیز واقعیت بود! میخواست بره و به سازش بگه که قضیه رو میدونه… اما فکر بهتری به سرش زد…
برگشت همونجا توی اتاق و خیره به سازش نشست. سازش متوجه شد که حال سارا مثل چند دقیقه قبل نیست. نگاهش خیره و تیره بود و بدون ترس. شاید اشتباه میکرد اما مطمئن بود سارا یه چیزی فهمیده اما چی رو نمیدونست.
-منتظریم !
گوشی رو قطع کرد.
-چیزی شده خانوم ساده؟ میخوای منو بخوری انگار…
-اجازه دارم حرف بزنم یا هنوزم قدغنه؟
-منظورتون چیه؟
-یعنی شما نمیدونین؟ راستی؟ بینیتون چطوره؟ بهتره؟
سارا انگشتشو بد جایی گذاشته بود. اونقدر بد جایی که سازش احساس کرد دوباره صورتش کرخت شده ومنگه. حتی اینبار خویشتن داریش هم تحت تاثیر اون حس یه چند لحظه ای منگ شد و دیگه نتونست نقششو اونطور که باید و شاید بازی کنه.
-سوزان مست کرده تو چرت میگی؟
-وقتی از دستتون شکایت کردم میفهمین که کی مسته…
-شکایت؟ از کی؟ بعدشم گیریم اصلا حرف شما درست… به کی میخوای شکایت کنی؟
-به…
-ببین دختر جون؟ بذار خیالتو راحت کنم… بین من و شما نه اتفاقی افتاده و نه شما مدرکی داری برای اثبات حرفت…
-مدرک دارم…
سازش لب پایینشو گاز گرفت و با شیطنت به سارا چشمک زد:
-کجا هست حالا این مدرک؟ میشه ببینمش؟
سارا کوله پشتیشو برداشت و به قصد ترک اتاق دستشو گذاشت رو دستگیره اما قبل از اینکه بتونه بره بیرون سازش درو بست. بازوهای سارا رو گرفت تو پنجه های قویش و خیلی محکم به شکم چسبوندش به در و تو گوشش زمزمه کرد:
-خوب؟ نگفتی این مدرک کجاس؟
-ولم کن… میخوام برم…
-کجا به سلامتی؟
-پیش پلیس…
-سارا… من و شما یه خرده حساب کوچولو با هم داریم که باید فقط بین خودمون حلش کنیم… بهتر نیست پای بقیه مثل پلیس یا خدای نکرده زبونم لال سپیده رو وسط نکشیم؟ دقیق بهم بگو مشکلت با من چیه تا منم جوابتو بدم… بدون آبرو ریزی…
-تو منو با شلاق زدی… تو… تو…
-کجا این اتفاق افتاد؟
-تو اتاق پشت کتابخونه…
-ا؟ جالبه شد موضوع! بیا بریم نشونم بده ببینم این اتاقو!
سازش محکم سارا رو هول داد بیرون توی راهرو و با خودش به سمت اتاق کار خودش کشید.
-بفرمایین تو و نشونم بدین…
-ایناهاش!
سارا تمام کتابها رو کشید بیرون اما کتابخونه تکونی نخورد. با سرعت و تمام قدرت خود کتابخونه رو تکون داد و با تعجب متوجه شد که پشت این کتابخونه فقط دیواره. خدایا! نکنه واقعا همه اینها خواب بوده؟ آخه پس جای این زخمای نا محسوس روی پشتش از کجا اومده؟ با سرعت و نفس زنان برگشت به سمت سازش که دست به سینه به میزش تکیه داده بود برگشت.
-خوب؟ کجاس این اتاق جادوئی؟
سارا گیج و مبهوت سرشو خاروند.
-من چرا اینجوری شدم؟
-حالا مثل آدم برام تعریف میکنی مشکلت با من چیه؟
سارا در مونده نگاهی به سازش کرد و خواست بره بیرون که سازش آمرانه گفت:
-سارا؟ واقعیتشو بهم میگی اگه یه سوال بپرسم؟ تو منو دوست داری؟
سارا فقط قرمز شد.
-پس از من خوشت میاد… ببین؟ در کل وقتی یکی از یکی خوشش بیاد یه سری فکر و خیال در رابطه با اون آدم برای خودش میسازه. گاهی وقتا ذهن و خلاقیت بعضیها اونقدر بالاس که فکر میکنن خوابی که دیدن حقیقت داره… حالا تو چی دیدی فقط خدا میدونه… اما اگه دلت بخواد میتونم کمکت کنم…
-یعنی من همه این چیزا رو فقط تو خواب دیدم؟
-بهم میگی چی دیدی؟
-آخه… خجالت میکشم…
-چرا؟ خیله خوب… اینطوری جوابمو بده… تو خوابت با من مهربون بودی یا خشن؟
-نمیدونم… فکر کنم خشن… نه… شما بودی که… خیلی خبیث بودین تو خوابم...
-به به! هاردکور هم که هستی… پس دیدی فقط خوابه؟ من عشقبازی رو نرم و لطیف دوست دارم نه هاردکور… قرمز نشو… واقعیته… از الان گفتم که دلتو صابون نزنی که باهات خشن رفتار کنم… اونطوری هم مثل بره منو نگاه نکن… من یه مردم و شما هم خوشگلی… طبیعیه که به سکس با شما فکر کنم اما هیچوقت این افکار خشن نبوده… خوب شد تا اقدامی نکردم فهمیدم که من و شما اصلا خلق و خومون شبیه هم نیست… خانوم مازوخیست… حالا جمع کن این کتابخونه رو… بعدشم آدرس میدم بهت که بری و کمک کنی سوزان خانوم تشریفشونو بیارن سر کار… کارت تموم شد برگرد تو اتاق سوزان کارت دارم…
سارا مبهوت و متعجب مشغول جمع کردن کتابها شد و همزمان هم به حرفهای سازش فکر میکرد. یعنی واقعا همه این فکر و خیالات فقط به خاطر یه کشش جسمی بوده؟ باید ته و توی قضیه رو در میاورد.

سازش سریع زنگ زد به سوزان:
-قرار نبود زنگ بزنی…
-نقشه عوض شد… دارم دختره رو میفرستم پیش تو… پدر سگ خیلی زرنگه… نزدیک بود دستم رو بشه… یه کم مشروب بخور که وقتی میاد بفهمه مستی… یه چیزی هم بهش بگو که مشغولش کنی…
-خیله خوب...ببینم چیکار میکنم… خیلی بی دست و پا شدی ها مسعود…
-باید بیشتر رو خودم کار کنم… ممکنه این سارا خانوم گاهی از یه جاهاییم بزنه که حساسم مثل الان…
-مگه چی گفت؟
-بعدا حرف میزینیم… الانم پاشو صحنه سازی کن که دارم میفرستمش پیشت…
سازش گوشی رو گذاشت و عصبی شروع به جویدن لب بالاش کرد. سارا انگار به این راحتیها قصد نداشت دست از سرش برداره. باید یه جوری مغز دختره رو مشغول نگه میداشت. سارا یه بی حسی موضعی لازم داشت و سازش هم باید بی حسش میکرد. هنوز کارمندای دیگه نیومده بودن. تا اومدن اونها نیم ساعت وقت داشت. هر چند الان دلش میخواست سارا رو لت و پار کنه اما فعلا باید دندون روی جگر میذاشت. چند دقیقه بعد سارا با زدن تقه ای به در وارد شد.
-تموم شد خانوم ساده؟
-بله مرتب کردم…
-بیا اینم آدرسشه…
سارا برای گرفتن آدرسی که سازش در حال نوشتن بود نزدیک شد به میز.
-بیا اینجا برات دقیق تر توضیح بدم… کوچشون یک کم بد آدرسه… بیا اینورتر دیگه… نمیخوام بخورمت… اگه کسی هم نگران باشه منم که تو برام خواب دیدی خانوم مازوخیست…
سارا با خجالت و عصبی فقط برای اینکه به سازش ثابت کنه ازش نمیترسه رفت نزدیکتر. سازش ناگهانی مانتوی سارا رو کشید سمت خودش که باعث شد سارا تعادل خودشو از دست بده و بیوفته تو بغل سازش. مرد سریع سارا رو بغل کرد و گذاشت گرمای نفسهاش از روی مانتو کمر دخترک رو گرم کنه.
-چیزیت نشد که؟ ببخشید میخواستم بکشمت سمت خودم…
-ببخشید به خدا! اما خیلی محکم کشیدین مانتومو…
-شایدم ناخودآگاه دلت میخواست یه جوری بیای بغل من؟ ببینم میتونی یه امروزو خودتو کنترل کنی و به بنده تجاوز نکنی خانوم مازوخیست؟ بذار این قضیۀ سوزان مشخص بشه بعدش هر کاری دوست داری میتونی با من بکنی… قول مردونه… من هم به اون خوبیها که فکر میکنی نیستم دختر جون… دارم برات… فعلا اینم پیشدرامدش…
سازش لباشو گذاشت رو لبای سارا و شروع کرد به مکیدن. سارا سعی میکرد خودشو از تو بغل مرد دربیاره اما سازش محکم تر از این حرفها گرفته بودش و اجازۀ بیرون اومدن از چنگال قوی و مردونه اش رو به سارا نمیداد.سازش دست راستش رو به پشت سارا رسوند. برق از سر سارا پرید. دستهای زمخت و زبر سازش داعما بین زیر سوتین تا خط شورت سارا رژه میرفت. اونقدر خوب لبِ سارا رو میمکید که دختر برای لحظه ای حس کرد تمام بدنش سِر شده و توان تکون خوردن نداره. سازش هم که دقیقا نقطه ضعف سارا رو میدونست درست درهمون لحظه کارش رو متوقف کرد. با لحنی آمرانه به سارا گفت :
-واقعا به دخترهای این دوره و زمونه نمیشه اطمینان کرد. حالا اگر من زن داشتم چی؟ جواب اون و چی میدادم خانوم ساده؟… کارت که تموم شد اگه تونستی سوزانو مجاب کنی که بیاد سر کار انعامتم محفوظه…
سارا با تعجب و خجالت داشت سعی میکرد از بغل سازش در بیاد که سازش اینبار لب پایین سارا رو گاز گرفت طوری که لبش همون لحظه زخم شد و سوخت.
-در هر صورت مازوخیستا هم دل دارن دیگه نه؟ فقط به شرطی که بین خودمون بمونه…
سازش به سارا کمک کرد که بلند بشه و در حالیکه چشمک میزد گفت:
-فقط به شرطی که سوزانو بیاری سر کار میتونی به امشب امیدوار باشی… حالام برو…
بعد از رفتن سارا سازش دوباره به سوزان زنگ زد:
-الو سوزان؟ هر کاری کرد باهاش نمیای… فهمیدی؟


سارا بعد از اینکه از تاکسی پیاده شد یک نگاه به نمای ساختمون انداخت. شبیه چیزی بود که سازش براش توضیح داده بود.روی زنگ اسم سوزان نوشته شده بود. سوزان…
سارا زنگو زد و منتظر موند.
-ا؟ سارا جان؟ شمایی؟ بیا بالا…
سارا با سوزانی مواجه شد بر خلاف همیشه. موهای آشفته و یه روبدوشامبر روی زانو. صورت خسته و بدون اون آرایش ملایم همیشگی. کمی هم عصبی به نظر میرسید.
-شما اینجا چیکار میکنی؟
-آقای سازش منو فرستاده…
-خودش چرا نیومد؟
-نمیدونم خانوم…
-فرستاد تو رو که برینی تو اعصابم؟
-منظورتون چیه؟
-مگه نگفتم بهم نگو خانوم؟ هر وقت صد سالم شد میتونی صدام کنی خانوم… چی میخواست حالا مرتیکه؟
-گفتن یه عالمه کار داریم و یه کار مهمه که فقط شما میتونید انجامش بدید اما من نمیدونم چی…
-پس این مردک خودش اونجا چه غلطی میکنه؟ خبر مرگش مثلا شریکمه… شریک به این کون گشادی و بی جر بزگی نوبره… نمیدونم چرا همه چیز تخمیش نصیب من میشه آخه؟
سوزان گوشی رو بر داشت.
-بیا تو حالا… الو؟ مسعود؟ مگه من به شما نگفتم که دیشب سال پدرم بوده و همیشه این شب که میشه حالم خوب نیس؟ سارا رو برای چی فرستادی دنبال من؟...شما خیلی بیجا کردی… اگه عرضه نداری یه روز بدون من اونجا رو اداره کنی میتونی درشو تخته کنی و هری…
سارا نتونست بفهمه که سازش از پشت خط چی میگه اما به نظر سوزان رفته رفته عصبانی تر میشد.
-منو میترسونی؟ سیکتیر بینیم بابا!
و گوشی رو قطع کرد.
سارا هاج و واج مونده بود و نمیدونست چی بگه. سوزان شروع کرد به گریه و در همون حال هم برای خودش یه گیلاس شراب قرمز ریخت.
-بشین…
-چه کاری از دستم بر میاد سوزان جون؟
-فقط منو به حال خودم بذارین خواهشن… بذارین به درد خودم بمیرم…
-به خاطر پدرتون تسلیت میگم سوزان جون…
سوزان گیلاسو یه نفس سر کشید و متعاقبش گیلاسو پرت کرد سمت دیوار. با صدای شکستن گیلاس سارا به خودش اومد. انگار حال سوزان خیلی خرابتر از این حرفها بود. کوله پشتیشو گذاشت زمین و رفت سمت سوزان که تلو تلو میخورد. کمکش کرد بشینه.
-میخواین بخوابین؟
-خواب به خواب برم من ان شالله!!!! کمک میکنی برم حموم؟
-باشه…
سارا فقط مثل چوب زیر بغل به سوزان کمک میکرد بره به سمتی که میخواد. نیم ساعت بعد سوزان بعد از دوش کوتاهی که گرفت سر حالتر به نظر میرسید. اما مثل قبل عبوس و عصبی به نظر میرسید.
-حالا که اینجایی یه قهوه برام درست میکنی؟
-چشم خا… سوزان جون…
سارا همونطور که داشت تو آشپزخونه دنبال وسایل میگشت به این فکر میکرد که الان تکلیفش چیه؟ لبش زوق زوق میکرد.اگه سوزانو می آورد سر کار سازش چی فکر میکرد؟ یعنی اینکه دلش میخواسته… اما یادش افتاد که سازش و سوزان الان با هم دعواشون شده و دیگه مسولیت از گردن اون حد اقل باز شده. سارا خودشو با قهوه مشغول کرد تا شاید خود سوزان بهش بگه چی کار باید بکنه. سوزان کنار اوپن ایستاد. انگار دوباره یه گیلاس دستش گرفته بود و خیال داشت باز هم برای خودش مشروب بریزه.
-سارا جان. قهوه اتو که خوردی شما برگرد شرکت.
-شما نمیایین مگه؟ آخه آقای سازش گفتن…
-سارا! یه کاری نکن…
-ببخشید!
سارا سریع عقب نشینی کرد. اما نمیدونست چرا حس میکنه که پاش بیشتر از اون که به نظر میرسه تو این بازی کشیده شده. نمیدونست به خاطر اون خواب عجیبه؟ هر چند هنوز تصمیمشو در این زمینه قطعی نکرده بود. یه حسی بهش میگفت که یه چیزی این وسط با عقل جور در نمیاد. اما حتی فکرشم نمیکرد که دو تا گرگ از دو طرف نشونش کردن و لحظه به لحظه حصار تله رو تنگتر میکنن. سازش گفته بود که سوزان باید بیاد سر کار و اگه سارا موفق میشد میتونست اونقدر به سازش نزدیک بشه تا سر از کارش دربیاره و بفهمه واقعا چه اتفاقی افتاده. اونقدر باید نزدیک میشد تا بالاخره یه جایی یه سوتی از سازش بگیره. پس بهتره سازشو گیر بندازه. چه وقتی بهتر از الان که سوزان حواسش پرت مشکلات خودشه.
-سوزان جون؟
سوزان داشت مشروبشو میخورد و تو دنیای خودش بود.
-بله؟
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-آره…
-شما خیلی وقته آقای سازشو میشناسین؟
-مسعود؟ چطور مگه؟
-راستش امروز یه چیزی میگفتن. میگفتن که به شما اعتماد ندارن. و اینکه من باید حواسم به شما باشه. یه چیزی تو مایه های جاسوسی…
سوزان تعجب کرد. اصلا انتظار نداشت که سارا این حرفو به زبون بیاره. با مسعود قرارشون این بود که مسعود این حرفو به سارا بگه و ازش اینو بخواد. اما فکرشم نمیکرد که سارا اینو بهش اطلاع بده. برای اولین بار نمیدونست چی باید بگه. با تعجب جواب داد:
-مسعود به تو گفت جاسوسی منو بکنی؟!
-بله…
-فکر نمیکنم…
-اگه قبول ندارین میتونین از خودشون بپرسین…
-یعنی مسعود منو که چندین ساله همو میشناسیم  فروخته؟
-نمیدونم اما این چیزی بود که به من گفت… اگه حرف منو قبول ندارین و فکر میکنین دروغ میگم… پس دلیلی ندارین که یه کارمند دروغگو رو پیش خودتون نگه دارین… با اجازتون…
-کجا میری؟
-خونه… دلیلی ندارم برگردم جایی که کسی حرفمو باور نمیکنه…
-من نگفتم باور نمیکنم… فقط… بذار یه زنگ به مسعود بزنم… الو مسعود؟ تو به سارا چی گفتی؟ میگه تو گفتی به من اعتماد نداری و ازش خواستی جاسوسیمو بکنه؟ تو همچین چیزی نگفتی پس؟
سوزان با دیدن سارا که کوله پشتیشو برداشت همونطور که با گوشی حرف میزد سریع بازوشو گرفت.
-کجا؟
سارا اونقدر بلند گفت که سازش هم بشنوه:
-مگه نگفت من دروغ میگم؟ پس کار کردن با همچین آدم عوضی و مزخرفی چیزی جز دردسر نداره… با اجازتون!
سازش آروم تو گوشی زمزمه کرد:
-سوزان فکر کنم یه سو تفاهم شده بین من و اون سارای عوضی… میشه بیای اینجا و این سوتفاهمو برطرف کنیم؟
سارا داشت از پله ها پایین میرفت که سوزان از پشت سر داد زد:
-یه روز نمیتونم استراحت داشته باشم انگار! صبر کن سارا! الان میام…
سارا لبخند رضایت بخشی زد و سوزان در حالیکه حاضر میشد داشت به بلایی که سر این گوسفند احمق و کله شق قرار بود بیاره فکر میکرد. این چند روزه از دو نفر رو دست خورده بود و هر دوشون هم رو راست به زانو درش آورده بودن. مسعود و سارا بیشتر از اونکه سوزان فکر میکرد شبیه همدیگه هستن. سوزان باید تاکتیکشو یه تغییری میداد تا بتونه این دو تا رو زیر سلطۀ خودش نگه داره.

سازش نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلیش. لبخند قشنگی روی لباش نشست که رفته رفته تبدیل به خنده میشد. بدون اینکه براش مهم باشه کسی صداشو میشنوه یا نه به ترکی گفت:
-نه! خوشم اومد! انصافا فکرشم نمیکردم که اینقدر کارش درست باشه… خیلی دلت میخواد چوبم به تنت بخوره دخترۀ احمق؟ ایراد نداره! اصلا حالا که اینطور شد همینکه برگشتی خدمتت میرسم…