جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

بوسهٔ فرانسوی (French Kiss )


    نوشته : ایول

    با تابیدن نور خورشید تو چشمام بیدار شدم. اولین چیزی که دیدم صورت دوستداشتنی و معصوم رِبِکاهمسرم بود که آروم داشت نفس میکشید. ربکا گرمایی بود عادت داشت همیشه لخت بخوابه. شیطون اومد سراغم و رفت تو جلدم. آروم رفتم زیر پتوش و خودمو رسوندم به اون واژن خوشمزه که یه هفته بود بهش دسترسی نداشتم. ربکا یه هفته رفته بود به یه کنفرانس تو فنلاند و من و دختر کوچولومون تو خونه تنها بودیم. تازه الان میفهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بوده.پاهاشو که از هم باز کردم یه تکون به خودش داد و یه کم غرغر کرد که زیر پتو زیاد نشنیدم چی میگه. فرقی هم نداشت. لبامو گذاشتم رو واژنش و شروع به مکیدن و لیس زدن کردم. خیلی نگذشته بود که پاهاشو کامل برام باز کرد و گذاشت به کارم ادامه بدم. خیس شده بود. با انگشت اشاره و وسط دست راستم افتادم به جون اون سوراخ خوش خوراک و لذیذ و با دست چپم نوک سینه اش رو بازی میدادم. خودم هم میدونستم که چرا مثل گذشته ها جیغ و داد نمیکنه. نمیخواست دختر کوچولومونو بیدار کنه. اسم اصلیش به سومالی فایزا بود ولی من و همسرم اَشلی صداش میکردیم. مخصوصا بعد از پارسال که پدرش تو زندان سکته کرد و ما رسما به فرزندخوندگی قبولش کردیم. درسته پدر و مادر شده بودیم اما الان فقط یه شوهر بودم.خودمو رو تن عرق کردهٔ ربکا سُر دادم بالا و اینبار شروع کردم به مکیدن سینه هاش. نمیدونم اون چقدر از اینکار لذت میبرد اما لیسیدن و مکیدن سینه هاش که زیر زبونم کم کم سفت میشد٬ لذتی بود که با دنیا عوض نمیکردم. آه های خفه ای که میکشید٬ با رسیدن انگشتم به کلیتوریسش و بازی دادنش پر رنگ تر شده بود. و زیر چشمی میدیدم که لبشو گاز میگیره. حرکتش اونقدر سکسی بود که طاقت نیاوردم و رفتم بالاتر و در حالیکه همهٔ سنگینیمو روش انداخته بودم شروع کردم به بوسیدن لباش. شاید اگه هر وقت دیگه ای بود الان داشت برام ساک میزد ولی امروز باید یه کم زودتر میرفتم سر کار و وقت نداشتم. واژنش خیس و آماده بود وقتی آلتمو فرو کردم توش. وای! مثل همیشه تنگیش باعث شد که از خود بی خود بشم. تو فضا بودم وقتی داشتم تلنبه میزدم. کشیده شدن رگهای آلتم که متورم شده بودن به سطح ناصاف دیوارهٔ واژنش یه لذت دیوانه کننده داشت. ربکا داشت زیرم نفس نفس میزد. یه دفعه با فریادی که تقریبا نتونستم کنترلش کنم آبم اومد. همونطور بیحال افتادم روی تن لطیفش.

    -ارگاسم شدی؟
    -نه...
    -اِ؟ چطور جرات میکنی ازم دریغش کنی؟ الان که خدمتت رسیدم میفهمی...
    شیطنت رو تو چشمای ربکا میدیدم که داره پر رنگتر و پر رنگتر میشه اما یه دفعه با صدای اشلی جفتمون هم مثل گناهکارا از جامون پریدیم.
    -مامی!ددی! سوزنِ گلوم میخاره!
    ربکا سریع لباساشو پوشید و رفت که به اشلی برسه و من رفتم که دوش بگیرم...
    ماشینمو جلوی یه خونه که احتمالاً خونهٔ مورد نظر بود پارک کردم. اگر هم نبود که تا خونهٔ بعدی زیاد فاصله نبود. میتونستم پیاده برم.وقتی ظهر سر کار بودم مادر بوسه بهم زنگ زد و خبر فوت بوسه رو بهم داد و گفت که یه امانتی برام داره. لباس مناسب تنم نبود اما چون داشتم از سر کار می اومدم دیگه چاره ای نبود. نتونستم برم خونه و مشکی بپوشم. باد سردی که میوزید اونقدر قوی بود که انگار میخواست منو با خودش ببره. ای کاش میتونست. ای کاش اینقدر این باد قوی بود که منو میذاشت رو شونه هاش و میبرد. یه جایی دور از این زمین و آدمهاش. بعضی وقتها اسم آدم که میاد٬ از خباثتشون مو به تنم سیخ میشه. حتی منم دیگه بعضی وقتها میترسم. کجا داریم میریم؟ یه سیگار روشن میکنم و بدون توجه به شدت باد٬ همون بیرون خونه و رو پله ها می ایستم و شروع میکنم به کشیدن. امروز برای تولد ۴۸ سالگیم٬ بدترین کادویی که میشد از یکی بگیری٬ از خدا گرفتم. فوت یکی از بیمارانم در اثر خودکشی. اسمش بوسه بود.
    بعد از این همه سال تجربه به عنوان روانپزشک خیلی سریع میفهمی کی موندنیه کی رفتنی. تو همون جلسهٔ اول. و از اونجاست که تلاشت رو شروع میکنی.میدونستم این دختر موندنی نیست. کارش بااین دنیا تموم شده بود.اینو از حرفاش میفهمیدم. اما بازم مجبور بودم حرفه ای عمل کنم و بهش امیدواری بدم. شاید اشتباهم همین بود. با یه دختری که روحش سوخته چرا باید حرفه ای برخورد کنی؟ احمق! چرا بهش امیدواری میدادم؟ ۵ تا عمل دردناک رو صورتش انجام داده بودن تا بشه این.بار اولی که دیدمش٬ دو تا پرستار مرد دو طرفشو گرفته بودن و با زور آوردنش تو مطبم. از دیدن وضعش چشمام پر از اشک شد. از یکی از پرستارها خواستم یه کم آرامبخش بهش بزنه تا بتونم باهاش حرف بزنم.تو همون دو جلسهٔ یک ساعتی که باهاش حرف زده بودم٬ خیلی روم تاثیر گذاشت.
    یه دختر حدوداً ۱۸ ساله و اهل کردستان ایران و آخرین بچهٔ یه خوانوادهٔ ۷ نفری. تو فرانسه به دنیا اومده بود. اینجا مدرسه رفته بود و زبون فرانسوی رو مثل زبون مادریش حرف میزد. اونطوری که از لا به لای حرفهاش دستگیرم شد, بقیهٔ خواهرها و برادرهاش ازدواج کرده بودن و مشغول زندگی و کار و بار خودشون بودن.دختری مثل بوسه که اینجا به دنیا اومده بود, طبیعی بود که تو مدرسه فرهنگش خواهی نخواهی تحت تأثیر محیط و دوستاش قرار بگیره و تا حدودی اروپایی بشه. همه همین هستن خوب. چطور انتظار داری یه دختر که تو اروپا به دنیا اومده و بزرگ شده٬ بیاد و با مسایل, با طرز تفکر ایرانی و کردی برخورد کنه؟ من اصلاً حافظهٔ خوبی تو به یاد نگه داشتن اسم بیمارام ندارم٬ اما بوسه فرق داشت... اون یادم مونده بود. شاید چون هیچ چیزی تو اون چهرهٔ سوخته از اسید نبود که بخوام یا بتونم یادم نگه دارم. یادمه بار اول که دیدمش٬ قلبم سوخت. انگار از درون سوختم و جزغاله شدم. چشماش که یکیش کور شده بود٬ فقط دو تا نقطه بودن تو صورتی که پر از جای زخم بود. بدون ابرو.دماغی که دیگه وجود نداشت. دهنش فقط یه سوراخ کوچیک بود که کلمه ها رو نمیتونست دیگه درست بیان کنه. اما من میفهمیدم چی میگه. ازش پرسیدم که میخوای فارسی حرف بزنی یا فرانسه. گفت فرانسه. وقتی پرسیدم چرا٬ گفت من فرانسوی هستم و این زبونمه. فرهنگمه... فرهنگ مهر و محبت... زبون مهر و محبت.بدون تزویر و ریا.
    وقتی من دیدمش٬ دکتر معالجش میگفت که قبلاً سه تا خودکشی نا موفق داشته. این بار چهارم بود. اینبار دیگه نذاشته بودن بره خونه و تو همون بیمارستان بستریش کرده بودن. وقتی پرونده اش رو دیدم٬ همون لحظهٔ اول میدونستم که میخوام دخترک رو ببینم و بهش کمک کنم.دختری که پدرش با اسید صورتشو سوزونده بود٬چون بوسه نمیخواست با پسر عموش که مقیم کردستان بود ازدواج کنه. عقد و ازدواجی که حق و حلال بود و تو آسمونها هم بسته بودنش. بوسه اما از یکی از همکلاسیهاش خوشش می اومد. اسمش چی بود؟ آهان! مارسل! یه پسر بور و چشم آبی. اسمشو بهم گفت.حالا دیگه چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که بوسه بالاخره خودکشی کرده بود و این منو آتیش میزد. نمیدونم! شاید ته دلم از اینکه بالاخره راحت شده بود٬ براش خوشحال بودم... مثل وقتایی که از آزاد شدنِ هم بندت٬ خوشحال میشی اما ته دلت چرکینه که تو هنوزم اینجایی. اما برای اون که میره خوشحالی. از این رضایت قلبیم معذبم. چرا باید خودکشی یه دختر جوون رو تأیید کنم؟ اما احساسم دست من نیست.به خودم که اومدم دیدم سیگار خیلی وقته خاکستر شده و رفته و من فقط یه پک ازش زدم. مثل بوسه...
    در زدم. یه چند دقیقه ای طول کشید که صدای لخ لخ یه جفت دمپایی به گوشم بخوره که داشتن می اومدن به سمت در.
    -کیه؟
    -شکوهی هستم. خانومِ...
    در باز شد و چهرهٔ یه زن میانسال که شاید تو اوایل ۴۰ سالگیش بود و علیرغم سنش تمام موهاش سفید بودن٬ عمق نگاهمو پر کرد. انگار از خالی بودن نگاهش تونستم حدس بزنم که مادره. مادر بوسه.
    -بفرما تو... آقای شکوهی...
    کلمه هایی که از دهن زن بیرون اومدن٬ اونقدر سنگین بودن که به گوشم نخورده٬ ریختن زمین.
    -بیا آشپزخونه...
    تو خونه رسماً گرد مُرده پاشیده بودن. خونه تاریک و چراغها خاموش. تنها روشنایی خونه از بیرون می اومد.. از برفی که بیرون میباره. دلم که گرفته بود٬ بیشتر گرفت. دنبال زن رفتم و در جواب دستش که به سمت میز و صندلی تو آشپزخونه اشاره میکرد٬ نشستم.
    -چای میخوری یا قهوه؟
    -قهوه...
    -پس برات از همونکه بوسه دوست داره درست میکنم.
    -ممنونم...
    جرات نداشتم تسلیت بگم. انگار با گفتن تسلیت همه چیز رنگ واقعیت میگیره. بذار همه چیز برای این مادر یه کابوس بمونه. کابوسی که بالاخره یه روز ازش بیدار میشه. تو سکوت خیره شدم به زنی که از خودم جوونتره و پیرتر. خمیدگی کمرش احتمالاً از هزار سال عمریه که کرده. فسیل شده و منتظر یه تلنگر که پودر بشه. عطر قهوهٔ ترک همهٔ آشپزخونه رو پر کرد. زن تو دنیای خودش بی اختیار گفت: بوسه! مامان؟ قهوه ات...
    انگار یه دفعه بر گشت به این دنیا و ساکت شد. پشتش به من بود. لرزش شونه هاشو که دیدم دلم شکست. بلند شدم و رفتم سمتش. از پشت بغلش کردم. با فشار دستم به پیشونی اش٬ سرشو گذاشتم رو شونه ام. پس این زن کی قرار بود یه شونه برای تکیه کردن داشته باشه؟ چرا باید شونه ام رو ازش دریغ میکردم؟ الان نه من مرد هستم نه اون زن. هردومون انسانیم. دو تا انسان بی پناه که تو سختی پناه همدیگه میشن.سنگینی سر زن رو سینه ام منو یاد دختر کوچولوی خودم انداخت. یه دختر کوچولوی سیاه سومالیایی که شاید بچهٔ تنیِ خودم نباشه٬ اما بچه اس و محتاج محبت و مهربونی یه بزرگتر.
    ما بزرگترها خیلی بیشرفیم! تف به رذالت ما بزرگترها! بعضیها که حتی از سگ کمترن. تف به ماهایی که بچه ها رو به وجود میاریم و به اسم دین و ایمون و فرهنگ عذابشون میدیم. مثل دختر کوچولوی خودم که الان شش سالشه و سه سال پیش اومد تو زندگی من و خانومم... دختری که وقتی میخنده درهای بهشت به روم باز میشن...دختری که پدرش تو زندان مُرد به جرم قتل مادری که دختر کوچولوی من احتمالا دیگه اصلا یادش نمیاد... دختر کوچولویی که تو خونه با همسرم منتظرمه تا پاپا بیاد و برای تولدم منو سورپرایز کنه...اونقدر میشناسمش که بدونم هدیهٔ تولدم چیه. یه کارت پستال که با اون دستای کوچولو و سیاهش برام درست کرده. دخترکِ با سلیقه و باهوش خودم.
    مادر بوسه میخواست خودشو ازم جدا کنه اما من محکم نگهش داشتم تو بغلم و نذاشتم. برش گردوندم و صورتشو چسبوندم به سینه ام.جرات تسلیت گفتن نداشتم. گناه داشت. از کابوس میشد بیدار شد اما از واقعیت نه. با خودم کشوندمش طرف میز و صندلی و مثل بچه نشوندمش رو زانوهام. بزرگ بودن براش بس بود. بذار یه بار هم این زن بدبخت بچه باشه.مثل بچه های تخس تو بغلم نشسته بود و گریهٔ بیصداشو از تکون خوردن شونه هاش حس میکردم.مثل یه بچه تو بغلم گرفته بودمش.
    -یه نامه برای شما گذاشته...
    نه! خدایا! نمیتونم! آمادگی هر چیزی رو داشتم الا این نامه. یعنی چی میخواست بگه بهم؟یاد جلسهٔ دومی افتادم که بوسه اومده بود پیشم. گذاشتم هرچی دلش میخواد بگه اما در نهایت تعجبم٬ بوسه ازم پرسید:
    -هفته ای چند بار سکس داری؟
    دخترک عصبانی بود. اینو از حرص و خشم پنهون تو صداش میتونستم بشنوم. کاملاً عادی بود. باید خودشو خالی میکرد.
    -این مسیله به شما ارتباطی نداره دختر جون...
    -زنت هرچی قشنگ نباشه ولی دیگه شکل من نیست... میدونی قبل از اینکه اسیدو بپاشه تو صورتم بهم چی گفت؟ گفت برو ببینم کی میگیره تو رو عجوزه...خوب میدونست چیکار کنه که تنها بشم.
    -اشتباه میکنی...
    -آره... من همیشه اشتباه میکنم. جلوی آیینه که خودمو میبینم اشتباه میکنم...حاضرم شرط ببندم که از من تا حالا زیبا تر ندیدی! اینقدر زیبام که کیرت شق شده نه؟ بدبخت! باید دفعهٔ پیش اون قیافه ات رو میدیدی... وقتی منو دیدی حالت داشت به هم میخورد...آخه تو چی میخوای از جون من؟چرا نمیذارین بمیرم؟ من دیگه چه امیدی دارم؟
    -نه... حالم به هم نخورد دختر خوب...
    -اشتباه کردم که مارسل رو نبوسیدم. حالا دیگه آرزوی یه بوسه تا ابد به دلم می مونه... مارسل اومده بود منو ببینه اما نذاشتم.
    طفلکی با اون چشمی که نصفه نیمه کار میکرد٬ داشت گریه میکرد. اون یکی چشم غدد اشکیشو از دست داده بود. بیچاره! تصمیمم رو گرفتم و با قدمهای محکم رفتم رو بروش ایستادم.
    -عشق و علاقه ربطی به ظاهر نداره. سکس من و زنم به خاطر ظاهر زشت یا زیبای همسرم یا نیاز جنسی نیست. به خاطر اینه که باهاش احساس خوشحالی میکنم. به خاطر شخصیت مهربون و محکمشه. به خاطر قلب مهربونشه... همونطور که اگه تو همسرم بودی باهات سکس میکردم...
    -دروغ میگی...کی رغبت میکنه تو روی من نگاه کنه؟
    -من!میخوای امتحان کنی؟بوسه ای که به خاطر قلب مهربونته؟
    دستمو گرفتم طرفش و وقتی دستمو گرفت٬ کشیدمش بالا تو بغلم. اول پیشونیشو بوسیدم و بعد لبامو گذاشتم رو لباش که بیشتر یه سوراخ بود تا لب و دهن. موهاشو با ملایمت نوازش میکردم. انگار فکر میکرد بلوف میزنم. منتظر یه بوسهٔ لحظه ای و کوتاه بود اما زبونمو فرو کردم تو دهنش و رسوندم به زبونش. مراقب بودم که اذییتش نکنم. حالا دیگه اون هم بغلم کرده بود و خودش رو انداخته بود تو بغلم. نفسهاش آروم و ریلکس شده بود. مثل وقتهایی که همسرم آمادهٔ سکس میشد. اونموقع بود که دیگه ولش کردم. من عاشقانه همسرم رو دوست داشتم و امکان نداشت به زن دیگه ای حتی نگاه کنم چه برسه بخوام ببوسمش. اما این مورد فرق داشت. مجبور به بوسیدن بوسه بودم. برای اثبات حرفم. باید حرفت با عملت یکی باشه. نمیتونستم بهش نوید یه آیندهٔ درخشانو بدم٬ در حالیکه خودم نمیتونم بهش اعتقادی داشته باشم. وقتی لبامون از هم جدا شد برای چند ثانیه تو صورت دخترک یه جور امید دیدم.
    -میتونم بازم ببوسمت؟
    -نه. چون من همسرم رو دوست دارم. پس ببین تو چقدر برام مهم بودی که تونستم یکی از اصل های مهم زندگیمو به خاطرت زیر پا بذارم. تونستی بفهمی که بوسه ام واقعی بود؟
    -یعنی کسی اون بیرون هست که منو بخواد؟ یکی مثل شما؟
    -مثل من زیادن. مثل تو هم زیادن. فقط کافیه دنبال هم بگردیم تا همو پیدا کنیم…
    اونروز که دخترک از پیشم رفت یه روزنهٔ امید به روش باز شده بود. باهاش خیلی حرف زدم و ازش خواستم که بد قلقی نکنه. موقع رفتن هم بغلش کردم و ازش خواستم که هفتهٔ بعد بازم پیشم بیاد امّا متاسفانه خودم نتونستم به قولم عمل کنم. دخترم شب قبل از دیدارم با بوسه٬ یه دفعه تب کرد و از درد کشنده ای که تو پاهاش احساس میکرد جیغ میکشید. وقتی رسوندیمش به اورژانس بهمون گفتن که یه باکتری وارد بدنش شده که به یه دلیل عجیب خودشو به استخون چسبونده. دواش آنتی بیوتیک بود اما باید مستقیم به قلب داده میشد... وقتی از گلوش یه سوزن مخصوص رو فرو کردن مستقیم تو قلبش٬ داشتم گریه میکردم. طوری جیغ میزد که انگار داشتن گوشتشو میکندن. و من تنها کاری که از دستم بر می اومد گرفتن دست کوچولوش تو دستام بود...با نجات جون دخترم٬ جون یه آدم بیگناه رو گرفتم.حالا دیگه مادر بوسه آرومتر شده بود.
    -میرم نامه رو بیارم براتون آقای شکوهی...
    خیلی طول نکشید که با یه پاکت سفید برگشت. روی پاکت با دست خط خیلی قشنگی به فرانسه نوشته بود آقای شکوهی.
    -این دستخط بچَمه میشه نگهش دارم؟
    پاکتو ازش گرفتم و گفتم:
    -میتونی چند لحظه تنهام بذاری؟
    زن بی صدا رفت. بعد از رفتنش پاکت رو خیلی مراقب باز کردم. توش یه کاغذ سفید بود که روش رد رژ لب قرمز مونده بود. یه دایره مانند. رد بوسه ای عجیب. بوسه ای که زخم خورده...زیرش فقط نوشته بود ممنون. دلم میخواست چیز بیشتری بگه. حتی راضی به فحش بودم. اما این کلمه خودش اندازهٔ هزار تا فحش خردم کرد. وقتی زن برگشت تو آشپزخونه٬ یه عکس دستش بود. نشست روبروم و عکسو گرفت طرفم.تو عکس یه دختر چشم و ابرو مشکی و خوشحال در حالیکه از شاخهٔ درخت آویزون شده بود٬ داشت بهم لبخند میزد. چشمای درشتش و صورت گردش چقدر بیگناه بودن.
    -غزالم ایناهاش! فرشته ام اینه... ای تف به این روزگار...
    -نه... تف به ذات ما آدمها...پدرش هنوز فراریه؟ پیداش نکردن هنوز؟
    --نه. فراری نیست. اما هیچوقت هم پیداش نمیکنن...
    -اگه می دونی کجاست باید به پلیس گذارش بدی تا بگیرن پدرشو در بیارن...
    -بگیرنش که چی بشه؟ یه چند سال بندازنش زندان بعد هم بیاد و بشینه ور دل آتیش گرفته ام؟ جگرمو سوزوند. منم تیکه تیکه اش کردم... با همین دستام. غزالمو فرستاد سینهٔ قبرستون! خودش قرار بود راس راس راه بره؟پایین تو فریزره. هر از گاهی میبرم یه تیکه اش رو یه جا خاک میکنم. خون به جگر خوانواده اش میکنم که خون به جگرم کرد بیشرافت...
    آروم بلند شدم و رفتم طرفش. دستاشو گرفتم تو دستم و بوسیدم. دستای یه مادر که هم زندگی میداد هم مرگ.
    پایان.

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت ششم)

نوشته : ایول

تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده! اون مورچه هایی که آتیش حمل میکردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بیزارم. فاطما و اونی که نفهمیدم کی بود منو آوردن تو اتاقم و فاطما داره مثلا عرقهامو با حولۀ خنک تمیز میکنه. میخوام سرش جیغ بکشم اما دلم نمیاد. با هر تماس حولۀ خیس که فاطما روی پوستم میذاشت تقریبا از حال میرفتم. مگه این بدن لاغر و نحیف چند هزار کیلومتره که این تمیز کاری تموم نمیشه؟ نا ندارم حتی ناله کنم... فاطما داشت گریه میکرد و آروم زمزمه:
-الهی قربونت برم من... آخه چرا اینجوری کرد؟ تو که تقصیری نداشتی تو قضیۀ مارال... همه چیز قبل اومدن تو اتفاق افتاده بود... اینو خود بیشرفشم میدونه... فقط میخواست ازت زهر چشم بگیره... خدا بلاشو بده!
-فاطما... حال ندارم... حوله اذیتم میکنه...
تازه میفهمیدم اینگا یا لالا یا بقیه چه حالی داشتن از تبعیضی که بین من و خودشون بود. الان حاضر بودم یه لشکر با سگک کمربندشون بیوفتن به جونم اما دیگه داغم نکنن... این چه آرامبخشیه که من اینجوری درد دارم؟ خدا لعنتت کنه! با چند تا سیلی نسبتا محکم که فاطما زد تو صورتم به خودم اومدم:
-پاشو گلم! سینان داره میاد... صدای پاشو دارم میشنوم... اگه بیاد ببینه خوابی بدتر میکنه... جون من چشماتو باز کن...
اعضای بدنم رو نمیتونستم از هم تشخیص بدم. همه چیز تبدیل شده بود به یه قلب گنده و میزد. تب کرده بودم. بیحال سعی کردم از بین اینهمه درد چشمامو پیدا کنم. نمیدونم چرا حس میکردم چشمام رفته پشت کله ام و سر جاش نیست... با صدای قدمهای سنگینی که داشتن نزدیکتر و نزدیکتر میشدن آخرین زورمو زدم و چشمامو باز نگه داشتم. صورتم به سمت در بود. اجلمو دیدم که با لباس فورم پلیس که پیراهن آبی کمرنگ بود و یه شلوار سرمه ای وارد شد. حتی تفنگش و دستبند رو هم دقیقا از همونجا که بقیه میبستن بسته بود. یعنی سینان پلیسه؟ اما هر چی که بود هیبتش منو میترسوند. با این لباس نمیدونم چرا خیلی بیرحمتر از قبل به نظرم میرسید. مچ دست فاطما رو گرفتم از ترسم. نمیخواستم دیگه با سینان تنها بمونم. با دیدن سینان بغض کردم.
-همینقدر خوبه... میتونی بری فاطما... قبل رفتنت! کسی مزاحمم نشه دیگه... فهمیدی؟
-حتی اگه اومیت بی باشن؟
-اومیت فعلا کار زیاد سرش ریخته...
بعد از رفتن فاطما, سینان درو پشتش قفل کرد و کلیدشو گذاشت روی میز آرایشم. چشمام باز بود و وحشتزده تمام حرکاتشو دنبال میکردم. خیلی دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم. فعالیت مغزم اونقدر کند بود که میدیدم چیکار میکنه اما رجیسترش خیلی طول میکشید. اومد و کنار من که به شکم روی تخت افتاده بودم ایستاد. انگار اینطوری میخواست غالب بودنشو به رخ بکشه. نمیدونم.
-چطوری؟
یه آدمو داغ کنی چه جوری میتونه باشه؟ منم همونطوریم سینان... خدا لعنتت کنه حیوون... نگاهم مونده بود روی دستش که داشت دکمه های پیراهن آبی روشنشو باز میکرد. دستام با همون دستبندها زیر شکمم مونده بود و حس و حال تکون خوردن نداشتم. فقط همونطور که از گوشۀ چشم نگاهش میکردم اشکهام ریخت. حتی چونه ام نمیلرزید. اصلا احساسی نداشتم به جز درد. فقط نمیدونم چرا اشکام میریخت. با شصتش اشکامو پاک کرد و برد سمت دهنش و مزه مزه کرد.
-اشکهات هم مثل خودت شیرینه دختر... میترسی؟ نگران نباش عزیز دلم... تو دستای مطمئنی هستی... یه تجربه با من باعث میشه خودت از این به بعد به پام میوفتی تا برات انجامش بدم...
سرمو به علامت باشه تکون دادم. فقط میخواستم دست از سرم برداره و بره به درک.
-پاشو وایسا...
-نـمی ...تونم...
-میتونی... پاشو...کمکت میکنم...
دستشو انداخت و مچ پامو که سوخته بود کشید. با زانوهام اومدم رو زمین. پام راستم شده بود یه قلب گنده و یک ضرب میزد. زنجیرای دستبندمو گرفت تو دستش و محکم کشید طرف خودش. برای اینکه بیشتر از این فشار روی پام نذارم با سرعت رو پای چپم بلند شدم. اما تعادل نداشتم و افتادم که منو گرفت. منو لبۀ تختم نشوند. پامو بالا نگه داشته بودم. نمیدونم زانوم چرا جون توش نبود و میلرزید. نه تنها اون بلکه سر و گردنم هم میلرزید. سینان صورتمو چسبوند به شلوارش و آلتش که آروم آروم به لپم ضربه میزد و بزرگ میشد. همونطوری هم چونه امو کشید بالا.
-حال نداری قربونت برم؟ خیلی درد میکنه؟
بدون اینکه منتظر جواب من بشه خم شد و لبامو بوسید. خیلی عمیق و خیس. داشت دورتا دور و توی دهنمو لیس میزد و می مکید. با انگشتاش که پوست سرم رو نوازش میکرد حس میکردم مورچه های زیر پوستم عصبانی میشن و نیش میزنن. میخواستم جیغ بکشم اما حس نداشتم. وقتی سرمو ول کرد بیحال افتادم رو تخت و پاشنۀ پام خورد به لبۀ تخت. مثل جن زده ها بی اختیار پرت شدم بالا و سرم محکم کوبیده شد به آلتش.
-آآآآآآآآآآآآه! ممممممم! لازم داشتم... چه دردی! سر حالم آورد اصلا! حالا نوبت توئه...
تو چشمای سیاهش یه برق عجیب خونه کرده بود. برقی از جنون و دیوونگی و انگار سینان تازه سر حال اومد.
-میدونستم تو هم مثل من خشن دوست داری... فقط سعی کن همین روحیه رو تا آخرش همینجوری حفظ کنی... خوب؟
-گه خوردم سینان بی! خشن دوست ندارم... جون ندارم... رحم کن سینان بی... چی میشه؟ رحم کن...
یاد مارال افتادم که التماساش چقدر بی معنی و مسخره بود. مگه التماس یه بره برای گرگ گرسنه معنی داره که اینم بخواد حرفهای منو به تخمش حساب کنه؟ همونطور که داشتم التماس میکردم انگشتشو کرد تو دهنم و دهنمو باز کرد و یه نگاه کرد. اول نفهمیدم چرا اما وقتی با پشت دستش یه کشیدۀ محکم زد همونطرفی که دندونم افتاده بود فهمیدم چرا. نمیدونم چرا غش نکردم از درد. حتی بدنم هم دیگه دشمنم شده بود و داشت منو اذیت میکرد. فهمیدم التماس کارساز نیست. سعی کردم حداقل بشینم که حواسم جمع پام باشه. بیش از حد حساس شده بودم و طاقت هیچ چی نداشتم. دلم میخواست به حال خودم بذارتم تا با درد خودم بسوزم اما انگار اون خیالات دیگه ای تو سرش داشت. هر چی بیشتر مقاومت میکردم انگار بیشتر طول میکشید. خفه شو! ساکت باش! آروم بگیر فرشته! بذار کارش سریعتر تموم بشه... سینان زانو زد جلوی پام رو زمین و پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش. محکم گلومو می مکید طوری که دردم میگرفت اما صدام در نیومد که بیشتر از این تحریکش نکنم. هر چند به حال من فرقی نداشت. سینان قرار بود کار خودشو بکنه. دهنشو برداشت و وقتی به گلوم نگاه کرد چشماش پر شد از رضایت و شهوت.
-ممم! خوبه! بهت میاد... کبودی و رنگ پوستت تلفیق قشنگی دارن با همدیگه... انگار زدنت...
کله امو محکم تو بغلش نگه داشته بود و جاهای مختلف گردنمو وحشیانه میمکید. گاهی هم نسبتا محکم گاز میگرفت و هر بار هم جاشونو نگاه میکرد. انگار اینطوری تحریک میشد دیوونه. من هم هر بار که صورت سینان می اومد طرفم یه جریان برق ازم رد میشد و موهای تنم سیخ.
-باورت میشه از اولین باری که تو امنیت دیدمت به این لحظه فکر میکردم؟ یه سناریوی خاص تو ذهنم جرقه زده بود. از فکر اینکه تو بی خبر و بیگناه به جرم کار نکرده توی اتاق بازجویی نشسته باشی و یکی از پلیسها دستاتو با دستبند ببنده و از چپ و راست سوال پیچت کنه... گاهی یه سیلی بزنه تو گوشت... فکر بازجویی شدنت دیوونه ام میکرد...
-آخه مگه من چیکار...
با سیلی نسبتا محکمی که دوباره روی دندون افتاده ام زد نفسم بند اومد.
-اینجا فقط من سوال میپرسم. تو جواب میدی! فهمیدی؟ ببینم؟ هالوک چطوری دزدیدت؟
-دز...دید... نمیدونم...
-جزئیات خیلی مهمه... بگو ببینم؟ چه جوری دزدیدت؟ اون لحظه چه احساسی داشتی؟
-جونت به جهنم! کثافت! ولم کن...
-اوووف... تو جون نداری اینی... بذار ببینیم وقتی حالت خوب باشه چیکارا میتونی بکنی...
از جیب شلوارش یه شیشۀ کوچیک در آورد. درشو باز کرد و گرفت جلوی دماغم. اگه فکر میکردم بوی گوشت سوخته ام منفوره... پیش این بو... مثل عطر گل بوده... مغزم یه لحظه آتیش گرفت. حواسم پرت شد و پاشنۀ پامو گذاشتم زمین... مرگو جلوی چشمم دیدم! تو سرم جرقه میزد انگار. درسته به هوش بودم اما این انگار همه چیز و همه جا رو شفاف کرد جلوی چشمام. حالا دیگه کامل بیدار بودم و علاوه بر درد شدید احساس خطر میکردم. انگار تازه مغزم داشت رجیستر میکرد که این مرد خطرناکه! اوضاع خطرناکه... خطر! خطر! چی کار کنیم فرشته؟
-خوبه... نگاهت میگه که بیداری و حواست سر جاشه... نترس... نفس عمیق بکش با من... آها... همینطوری... خوبه... میخوام بگم گریه نکن اما اینطوری با اشک و صورت قرمز خوشگلتر میشی... یادم باشه که اشکتو زود به زود در بیارم... اونجوری به جفتمونم خوش میگذره... حالا برگردیم به اتاق بازجویی... راه بیوفت...
انگشتشو به سمت در گرفته بود. التماس کردم...
-آخه پام درد می...
-پس یه کاری نکن که دردشو برات بیشتر کنم... پاشو راه بیوفت سمت اتاق من... فکر میکنی برای چی گفتم بیارنت بالا؟
تازه میفهمیدم بیشرف برای چی گفته بود منو بیارن بالا. میخواسته با پایین بردنم عذابم بده. همونطور که از درد گریه میکردم به سختی بلند شدم و راه افتادم. تنها انگیزه ام این بود که کارشو سریعتر تموم کنه و دست از سرم بر داره... یه لنگه پا از دیوار گرفتم و راه افتادم. کلیدو برداشتم و درو وا کردم. اونم پشت سرم با فاصله می اومد. کوچکترین کمکی نمیکرد و بدون اینکه جرات کنم و برگردم سمتش داشتم لنگ لنگون و لی لی با کمک دیوار میرفتم. با اینحال سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم. کل ساختمون تو سکوت فرو رفته بود. فقط گریه های من بود و صدای قدمهای سنگین سینان... وقتی رسیدیم به پله ها گریه هام شدید تر شد. با التماس نگاهش کردم.
-نمیتونم پله ها رو برم پایین...
-اگه من ببرمت از اونطرف بیشتر اذیتت میکنم... انتخاب با توئه... یه پای سالم که داری نداری؟  لذت دیدن عذابتو تو پله ها ازم دریغ کنی... اونوقت باید اون یکی پاتم...
-نه نه!... میرم... میرم... خودم میرم... ما... مان...
دستام تو دستبند میلرزید. انگشتامو نمیتونستم کنترل کنم و حفاظ راه پله ها رو محکم نگه دارم.
-میشه تا پایینو سر بخورم؟
-دیگه چی؟ متقلبم که هستی... میدونستی من متقلبها رو فلک میکنم؟ کف پا...
هر چی نیرو داشتم جمع کردم و پله ها رو روی پای چپم دونه دونه پریدم پایین. اما اینطوری هم سکندری میخوردم. لعنتی! اینهمه پله بوده؟ از درد چشمام سیاهی میرفت اما اجباری رفتم. دکتر حق داشت. نمیدونم چرا این دردو حق خودم میدونستم و برای همین هم پای راستمو گذاشتم زمین. گذاشتم هر چی درد هست بپیچه تو سرم و پله ها رو لنگ لنگون رفتم پایین... حقته دخترۀ جنده! بکش فرشته! بکش که حقت فقط درده... کثافت جنده! دلم میخواست خودم خودمو با دندونام ریز ریز کنم. از شدت درد حرص عجیبی تو سرم پیچیده بود که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. دندونامو با حرص به هم فشار میدادم و نفسهام سنگین و کوتاه و بریده بریده بود. پله ها تموم شده بود و من میخواستم بیشتر باشه.
-افرین... حالا وایسا... از اینجا به بعدشو میبرمت...
-خودم میرم...
-غلط میکنی...
از تو جیبش یه چشم بند در آورد و بست جلوی چشمام. بعد هم منو انداخت رو شونه اش و همونطور که آویزون بودم با خودش برد تو اتاقش. شنیدم که در اتاقو بست و منو برد احتمالا همونجا که قبلا آویزون کرده بود آویزون کرد. اما اینبار دیگه پنجه هام به زمین نمیرسید. و کتفهام داشت از جاش در میومد. صدای پاهاش که تو اتاق دور من قدم میزد مریضم میکرد. یه جور سادیسم و خشم توم بیدار شده بود که یه کاری بکنم که تا میتونه بهم درد بده. بلکه منم مثل مارال بمیرم. با صداش به خودم اومدم اما سرمو بلند نکردم. آب از سرم گذشته بود و... کتفهام هم درد میکردن. مچ دستهام هم همینطور.
-خوب... کجا مونده بودیم؟ پرسیدم هالوک چطوری دزدیت و تو هم گفتی نمیدونم... چطور همچین چیزی ممکنه؟
جواب ندادم. اومد جلوتر و رو به روم ایستاد. چونه امو گرفت و کشید بالا.
-مگه با تو نیستم؟
-برو بمیر... بیشرف!
-فعلا خودم برنامۀ مردن ندارم اما دلم میخواد تا حد مرگ تو رو اذیت کنم...
ای کاش میتونستم اثر حرفهامو تو صورتش ببینم اما سرخوشی که تو صداش بیداد میکرد میگفت که زیاد هم موفق نیستم. دلم میخواست روانیش کنم. اما با چشمای بسته نمیتونستم. اگه یه تف مینداختم تو صورتش مطمئنا عصبانی میشد. چشمامو که باز کرد متوجه شدم که تو اتاق دیگه ای هستیم. وسط اتاق از سقف آویزونم کرده بود. روی دیوارها قلابها و دستبندهایی بود که ببندنت به دیوار. خوف برم داشته بود. وسایل عجیب و غریب که نه تنها تا الان ندیده بودم بلکه حتی نمیتونستم بفهمم به چه دردی میخورن. اون قدر حواسم به وسایلها رفته بود که... ناگهان از پشت سرم صدای قدمهایی رو شنیدم و حواسم جمع شد. یکی پشت سرم بود.
-فکر نمیکردم منو به این زودی یادت بره... کوچولوی بی معرفت... 
در نهایت ناباوری صدای هالوک رو شناختم. اومد جلوی من. این دیگه اینجا چیکار میکنه؟ نکنه اتفاقی برای خانواده ام افتاده باشه؟
-گفتی یادت نیست چطوری هالوک دزدیدت؟ هالوک؟ خودت بهش میگی؟
-شایدم واقعا یادش نیست... آخه طفلکی اون شب خیلی ترسیده بود... باید میدیدی که چه جوری سعی داشت خودشو از زیرم بکشه بیرون... بعضی وقتها یادم می افته دلم میسوزه... اما شما گفته بودین که بکنمش... خوبی خوشگلم؟ دلم برات یه ذره شده بود...
هالوک لپمو ملایم کشید. اشکام بی صدا میریخت. حالا دیگه اونقدر تجربه ازش داشتم که بفهمم پشت صورت مهربونش یه حیوون وحشی خوابیده. با بدبختی نگاهمو انداختم به سینان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و داشت جدی نگاهم میکرد. با چیزی که گفت شل شدم:
-به هالوک میگن یه کارمند نمونه چون به حرف رئیسش گوش میده... و مو به مو اجراش میکنه... اما از تو هم بلدم چطور یه کارمند نمونه بسازم... هالوک؟ تا من میام آماده اش کن... الان بر میگردم...
بعد از اینکه ما رو تنها گذاشت هالوک که معلوم بود به چم و خم این اتاق وارده رفت و یکی از کلیدها رو زد و متعاقب اون قلابی که من ازش آویزون بودم اومد پایین. پام که به زمین خورد نفسم بند اومد. اما با هر بدیختی که بود نشستم و پاشنۀ پامو طوری گرفتم که زمین نخوره.
-پات چی شده دختر خوب؟
-کس کش بیشرف!!!!!!
-اون دهنتو بخورم من آخه! فحش هم که میدی آدم خوشش میاد... اون زبونتو یه روز میخورم به خدا... باورت میشه دلم برات تنگ شده بود؟ از اینکه با مامانت و فهیمه دیگه نمیای برای امضا... هر دفعه دلم میگیره...
دلم لرزید.
-مامانم... فهیمه... بابا... عادل... به خدا... هیچوقت ازت نمیگذرم هالوک... یادت بمونه... نگفتی جنازۀ بچشونو میبینن...
-مامور بودم و معذور دختر جون... گناهش گردن هر کی که دستورشو داد... از من یکی بکش بیرون... من تقصیری ندارم... پات چی شده حالا؟
جوابشو ندادم. اومد طرفم و خواست از رو زمین برم داره که نذاشتم. نمیخواستم بهم دست بزنه. ازش بدم می اومد. چندشم میشد. دستام شاید تو دستبند بودن اما آرنجهام که دیگه آزاد بود. وقتی دید از جلو نمیتونه از پشت و وارونه منو گرفت بغلش و تو هوا برد و مراقب برم گردوند و روی صندلی نشوند. تازه متوجه شدم که پشت سرم یه میز بوده و سه تا صندلی. یکی طرف من دو تا هم رو به روش.
-سینان میخواد که ازت بازجویی کنم... هر سؤالی پرسید جوابشو بده... خوب؟ البته بازم خودت میدونی... چون سینان آبیمون یک کم مازوخیست تشریف داره... ممکنه باهات بدرفتاری کنه...
خود هالوک هم رفت و پشت میز نشست. با لذت خیره شده بود به من مخصوصا به گردنم که سینان کبود کرده بود. نگاهم به پام بود که تو هوا نگهش داشته بودم. اما کم کم زانوم اونقدر درد گرفت که مجبور شدم پنجه امو پایین بذارم. بغض کرده بودم اما نمیدونم به خاطر دیدن هالوک بود یا چی. با دیدن هالوک خودمو به مامان و فهیمه و عادل نزدیکتر حس میکردم. حس میکردم الان درو وا میکنن و مامانم یا بابام میان و میگن اشتباه شده. دختر ما رو اشتباه آوردین اینجا... اومدیم ببیریمش... در باز شد اما زهی خیال باطل. سینان بود که اومد تو و رفت پیش هالوک نشست. موهای پشت گردنم سیخ شده بود. منظور هالوک از مازوخیست چی بود یعنی؟ لحن آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد.
-میتونی شروع کنی...
-خوب... خانوم جوان... شما ادعا دارید که دزدیده شدید درسته؟
بغضم ترکید و با بدبختی زدم زیر گریه.
-تو رو خدا بذارین برم... هالوک بی... سینان بی... آخه من چه گناهی کردم که اذیتم میکنین؟ تو رو خدا...
سینان تو سکوت نگاه میکرد. فقط هالوک بود که با من حرف میزد:
-ببین فرشته جان... اتفاقا ما اینجاییم که ته و توی این قضیه رو در بیاریم... نمیشه که یه ادعایی بکنی و بعدم انتظار رسیدگی به شکایت نداشته باشی... مگر اینکه... نکنه دروغ میگی؟ میدونی ادعای دروغ زندان داره؟ پس حواستو جمع کن چی میگی...
با درموندگی به سینان نگاه کردم. چشمای سیاهش که دوخته شده بود به من و بدون کوچکترین احساسی نگاهم میکرد...
-دروغ نگفتم... دزدیدنم...
-کی؟
-خودت...
-من؟! من که اینجام... تو هم که اینجایی... پس چرت نگو...
سینان در حالیکه دستاشو گذاشته بود پشت سرش و لم داده بود. بلند شد و اومد کنار من تکیه داد به لبۀ میز و گفت:
-به نظرم یه چک کوچولو تو این مواقع حافظه رو خیلی قوی میکنه... هالوک؟ شاید این خانوم کوچولو هم یکی لازم داره...
هالوک یه چشمک زد به من:
-نه سینان بی... فکر نمیکنم... به نظر دختر خوبی میاد... قیافه اش شبیه دروغگوها نیست...
-اما شبیه روسپی هاست... یه دختر که جرات کنه جلوی دو تا مرد لخت بشینه... دختر سالمی به نظر نمیرسه... لباسات کو؟ هالوک؟ من میگم یه دونه بزنی خوب میشه... فکر کنم این از اون زرنگاس... لخت اومده که حواس مارو پرت کنه و حرفشو پیش ببره... میزنی یا خودم بزنم؟
-شما بشین خودم میزنم...
سینان برگشت و نشست سر جاش. ایندفعه هالوک بود که اومد و به جای اون نشست. بغض کرده بودم. پام درد میکرد و اینا هم بازیشون گرفته بود. دستامو گرفته بودم جلوم که تا جایی که ممکنه سینه هامو بپوشونم. پای راستمم همینطور. فقط صورتم بیرون بود. هالوک یه چند تا سیلی ملایم زد اما نمیدونم چرا دردم اومد. شاید چون از قبل درد داشتم. اشکام ریخت.
-هالوک؟ تو به این میگی سیلی؟ تو امنیت یارو امضای غلط بزنه از این محکم تر میخوره از دستت... تو و اومیت چرا به این که میرسه کسخل میشین؟
سینان قیافۀ هالوک رو نمیدید اما من میدیدم که اخمهاش رفت تو هم و معذب شد با اینحال خودشو نباخت.
-گفتم یه دستی به صورتش بکشم شاید حساب کار دستش اومد... دختر جون... به نفعته حرف بزنی... بگو تا اوضاع بیخ پیدا نکرده...
با بدبختی نگاهش کردم.
-به خدا همه جام درد میکنه... غلط کردم... بذارین برم... دروغ گفتم به خدا... دیگه نمیگم... فقط بذارین برم...
-هالوک... شما بشین عقب یاد بگیر بازجویی چه طوریه...
-آخه...
هالوک برگشت نشست سر جاش و دستاشو زد به سینه اش. قیافه اش بی تفاوت بود. سینان صندلیشو کشید با خودش آورد و روبروی من و برعکس نشست رو صندلی و آرنجاشو گذاشت رو پشتی صندلیش.
-بگو ببینم؟ پول زبون بستۀ من کو؟
-کدوم... پول؟!
-همونی که ازم ۶ ماه و سه هفته دزدیدی... ببینم؟ چطوری تونستی اومیت رو خرش کنی و قسر در بری؟ تو اون موندم...
تو جاش یه لحظه بلند شد و قبل از اینکه بفهمم یه مشت کوبید تو فرق سرم. از شدت ضربه پام محکم خورد زمین. مغزم سوت کشید! هالوک بلند شد.
-اوستا چیکار میکنی؟!
-کار تو رو... کاری که تو نکردی من مجبور شدم...
-خیله خوب! خودم میزنم! شما بشین اوستا...
-لازم نکرده... این روسپی فکر کرده اینجا خونۀ خاله اس که هر یه ماه یه بار با ناز و افاده یه دست کس بده و دو قورت و نیمشم باقی باشه... من اومیت نیستم کوچولو! من فقط یه معشوقه دارم اونم پوله... اگرم کسی کسی رو دزدیده باشه تویی که معشوق منو دزدیدی... پول من کجاس؟ ها؟
هنوز از ضربۀ قبلیش گیج بودم که بعدیشو با زانو زد تو صورتم و ولو شدم کف اتاق. پاشو گذاشت رو پای زخمیم. طوری جیغ کشیدم که صدام گرفت.
-مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-چی میگه؟
-همون آننۀ خودمونه... داره مامانشو صدا میکنه... بسش نیس اوستا؟ بد میزنیش خوب...
سینان زنجیر دستامو گرفت و بلندم کرد.منو برد و زیر همون قلاب وسط اتاق متوقف کرد. اینبار رو به هالوک. چونه امو محکم گرفت:
-به من نگاه کن دختر... فکر میکنی من نمیتونستم همون اولش بیام و ببینم مثل بقیه بعد از یه هفته کارتو شروع کردی یا نه؟ فکر میکنی حواسم بهت نبود؟ فکر میکنی تو رو از بین تمام پرونده ها انتخاب کردم که بعدش یادم بره؟ نه گلم... اتفاقا برای دیدنت لحظه شماری میکردم...
سینان رفت به سمت یکی از وسایل رو دیوار. همونطور که داشت وسایل مختلفو بررسی میکرد ادامه داد:
-گذاشتم چوب خطت بالا بره... درسته من و اومیت شریکیم اما اومیت ده درصد بیشتر از من سهم داره که باعث میشه زبونش یه کم دراز بشه... اونجوری هم اومیت نمیتونه سیصدهزار دلارو جور کنه . میاد تا حدودی زیر سلطۀ من... هم تو میای تو بخش خودم... تا بخوای از اینجا تموم بشی طوری معتادت میکنم به خودم که... بعدش خودت نخوای برگردی اونطرف پیش مشتریهای معمولیمون... یا حتی اومیت...
روی پای چپم ایستاده بودم و حالا که پای راستم بیحس بود پنجه اشو گذاشتم زمین. حرفهاشو یکی درمیون میشنیدم. زیاد نمیفهمیدم چی میگه. پام دیگه فقط پاشنه اش درد نمیکرد. تا زانوم بیحس شده بود و توی رونم زوق زوق میکرد. با نگاهم به هالوک التماس کردم نجاتم بده اما بی تفاوت تر از این حرفها نشسته بود و دست به سینه لم داده بود روی صندلی. سینان دو تا وسیله انتخاب کرد. یکی یه میله بلند فلزی بود که دوطرفش دو تا حلقه داشت. یکی هم یه چیزی شبیه چوب جادوی هری پاتر اما سفید. یادش به خیر! چقدر با فهیمه کتابهاشو میخوندیم. یادمه مامان میرفت تا کتابفروشی سر خیابون و وقتی بر میگشت همیشه یه ده بیست تایی رمان خریده بود. جیغ و داد من و فهیمه تمام مدت به پا بود که من میخوام اینو اول بخونم... اگه هری پاتر هم بود که دیگه... چه روزایی بود روزای ایران...
-خوشت میاد؟
چوب رو که فرو کرد لای پام یه جرقۀ دردناک و شوک طوری زد که از ترسم نیم متر پریدم هوا و به شدت خوردم زمین. انگار لذت میبرد دیوث. جاهای مختلف بدنمو با اون چوب لعنتی شوک میداد. جرقه اش یه سوزش لحظه ای داشت که تقریبا به چشم نمی اومد چون تمام بدنم درد بود. اما با صداش زهره ترک میشدم. چرق!!! چق!!! چترق!!!
-هالوک... بیا اینو ببند به پاهاش...
هالوک اومد سمت من و کنار پام نشست.
-اوستا این پاش چی شده؟ از زیر پانسمانش خون میاد ها...
-چیزی نشده که نتونه تحمل کنه... بعدا خودم براش دوباره پانسمان میکنم... تو ببندش...
هالوک مچ پاهامو به نوبت گذاشت توی اون حلقه ها و محکمشون کرد. وسط میله هم یه قلاب مانند بود که احتمالا بشه آویزونش کرد. پاهام به صورت ۸ باز مونده بود. هالوک با گفتن حالا چیکار میکنی منتظر موند.
-اون پاشو بگیر از پاهاش میخوام آویزونش کنم...
هر کدوم یه ساق پامو گرفت و بردنم بالا و از اون قلاب آویزونم کردن. بین زمین و آسمون بر عکس مونده بودم. هر چی خون بود جمع شده بود تو سرم و داشتم احساس خفگی و ترکیدن میکردم. بر عکس دیدن هالوک که شروع کرده بود به لخت شدن باعث میشد سر گیجه بگیرم. اما سینان فقط زیپ شلوارشو باز کرد و آلتشو در آورد. دستام آویزون مونده بودن و نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. سینان اونقدر قلابو بالا برد که سرم موند تو ارتفاع آلت هالوک.
-برای هالوک یه ساک بزن ببینم این چند وقته چقدر یاد گرفتی؟
هالوک آلتشو فرو کرد تو دهنم. مغزم از هجوم خون از کار افتاده بود و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. گیج میزدم. هالوک چسبید بهم و آلتشو تا ته فرو کرد تو حلقم و عقب جلو میکرد. از بالا هم سرشو گذاشته بود لای پام و محکم مک میزد. داشتم عوق میزدم و بالا می آوردم.
-بسه!... افتضاح بود! اصلا راضی نیستم... تو خوشت اومد هالوک؟
سینان اومد قلابو داد پایین تر. اومد و زیر بغلامو گرفت و سرمو آورد بالا. خون که از سرم رفت به جاهای دیگه تازه نفسم اومد بالا و تونستم نفس بگیرم. همونطوری که از پشت بغلم کرده بود تو گوشم زمزمه کرد:
-اذیت شدی؟  دردت میاد؟
تصمیم گرفته بودم به حرفش گوش کنم. برای همین هم سرمو به علامت مثبت تکون دادم. یواش منو داد پایین و دوباره خون هجوم آورد تو سرم. ایندفعه سرم سرد و کرخت شده بود. با نگاهم دنبالش میکردم که رفت و یه زنجیر دیگه رو که از سقف آویزون بود با یکی از اون دکمه ها داد پایین. ایندفعه قلاب دستامو هم بست به اون و طوری تنظیمم کرد که با کمر صاف تو هوا موندم و پاهام هم باز بود. پشتم به سمت زمین بود. حالا دهنم در سطح آلت سینان قرار داشت. آلتشو فرو کرد تو دهنم.
-آرومتر... اول با زبونت... این فاطما بهت چی یاد داده پس؟ یادم باشه یه سر باهاش...
سریع هر چی یاد گرفته بودم رو به کار گرفتم. اول با زبونم از بالا تا پایین براش لیس زدم و بعد هم در حالیکه از خودم صداهای پر از لذت ایجاد میکردم مشغول ساک زدن شدم براش. هیچ چی به جز محبت فاطما برام تو این دنیا نمونده بود. نمیتونستم از دستش بدم. با اینکه حالم بد بود اما سعی میکردم رضایتشو جلب کنم. همونطور که اشکام میریخت هر چی کلمات رکیک یادم داده بودن رو داشتم به کار میبردم. کلماتی که اومیت دوست داشت بشنوه.
-سینان بی... بکن منو... لطفا... منو... هالوک بی! کسمو بخور... حشریم... خیلی...
-چرا گریه میکنی پس؟
-حالم به هم خورد چشمام خیس شده آقا... گریه برای چی؟ مگه میشه با شما گریه کرد؟ شما فقط نعمتی...
چشمام تو چشمای سینان که بالای سرم ایستاده بود قفل شده بود اما میدیدم که با تمسخر داره نگاهم میکنه.
-مطمئنی؟ چند دقیقۀ پیش خیلی داشتی جیغ میزدی زیر دستم...
-غلط کردم... خواهش میکنم... لطفا هر کاری دوست دارین با من بکنین... باعث افتخارمه...
صدای هالوک رو شنیدم که میگفت:
-جونم دختر! چقدر شیرین حرف میزنی تو آخه؟ اینا رو کجا یاد گرفتی تو؟ اون دهنتو بخورم من!
مکهای محکم هالوک رو حس میکردم و همزمان هم با انگشتش با سوراخام بازی میکرد. اما جرات نداشتم نگاهمو از نگاه خیرۀ سینان بردارم. با این مرد احساس خطر میکردم. آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو انداختم به آلتش. هر چه سریعتر این دو تا تخلیه میشدن همونقدر سریعتر میتونستم راحت شم.
-میشه لطفا بخورمش؟ خیلی به نظرم خوشمزه میاد...
-به نظرم اونقدر دختر خوبی نبودی که لیاقت خوردن کیرمو داشته باشی... مخصوصا سر دزدیدن پولهام ازت دلخورم...
با گازی که یه لحظه هالوک از لای پام گرفت سرمو بلند کردم ببینم چه غلطی میکنه؟ وقتی دید حواسم بهشه خودشو فرو کرد بین میله و پاهای من. بند بند بدنم داشت از همدیگه باز میشد. اومیت چی چی زر میزد من سبکم و لاغرم؟ باید الان اینجا بود و میدید چطوری مچ دستا و پاهام دارن زیر وزنم قطع میشن. هالوک کف دستشو تف مالید و آلتشو فرو کرد توم. هیچ چی به جز درد و سوزش نفهمیدم اما یه آه بلند به نشونۀ لذت کشیدم.
-هالوک بی! خودشه! همینطوری! خوبه! عالییییییه!!! اووووه! همونجاس...
سینان اومد پهلوم ایستاد و ناگهان موهامو گرفت تو مشتش.
-ببینم؟ تو اینجا رو با لوکیشن فیلمهای الکی پورن و بی دی اس ام اشتباه گرفتی انگار؟ ها؟ کوچولو... اینجا همه چیز واقعیه... اگه درد داری میگی درد دارم... اگه لذت میبری میگی لذت میبرم... تا اونجایی که یادم میاد تو رو برای لذت بردن نیاورده بودمت اینجا... خودشم لذت دروغکی...
بالا تنه ام رو گرفت و منو کشید بالاتر و قلاب دستامو در آورد.
-هالوک؟ پاهاشو باز کن... میخوام جرش بدم...
هالوک که از قطع شدن کارش عصبی شده بود با حرص پوفی کرد و یه سیلی محکم زد رو باسنم. بعد از اینکه خودشو از لای پای من و میله بیرون کشید میله رو از قلاب در آورد. بر خلاف انتظارم هم دستامو باز کردن هم پاهامو. اما ایندفعه سینان مچ دست راستمو به مچ پای راستم و مچ دست چپمو هم به پای چپم بست. حالتی که توش بودم منو یاد سوسک مرده مینداخت که به پشتش افتاده باشه. سینان پایین پام ایستاده بود و طرز نگاهشو به لای پام دوست نداشتم. خیلی ترسناک بود.
-هالوک؟ یه دونه از اون دیلدو کلفتها رو میدی من؟
دو زانو نشست جلوی پام و منو کشید طرف خودش. پوست کمرم خراشیده شد اما... هالوک یه دیلدو گرفت سمت سینان.
-این خوبه؟
-نه... از کلفتترین سایزش چهار تا میخوام...
-چه خبره اوستا؟ میخوای پاره اش کنی مگه؟
-آره... حرفی داری؟
-گناه داره بابا... چیکار کرده مگه بدبخت؟ بیخیال شو جان من... هیچ چیش نمیمونه برای کردن دیگه...
وحشتزده چشم دوختم به هالوک که جدی داشت حرف میزد. سینان خودش بلند شد.
-هالوک آبی! تو رو خدا کمکم کن... میمیرم من...
سینان با لگد محکمی طوری کوبید تو پهلوم که رو زمین کشیده شدم.
-تو خفه! تو هم اگه نگران سوراخ تنگی برای کردن... کونش آکبنده... قصد دارم دوتایی براش افتتاح کنیم...
و رفت سمت دیلدو ها. چهارتا انتخاب کرد و برگشت سمت من. دو زانو نشست وسط پام. همونطوری که داشت با دیلدو میکشید رو واژنم ناگهان یه ضرب فروش کرد. چشمام سیاهی رفت. حتی نتونستم جیغ بکشم.
-نگران نباش خانوم کوچولو... از اینجا بچه میاد بیرون... اینکه چیزی نیست... این چهارتا با هم به بزرگی یه بچه نمیشه هنوز...
یکی نبود بهش بگه آخه بیشرف! هنوز که از اونجا بچه ای بیرون نیومده که اینطوری میکنی. اما نا نداشتم. حقی هم نداشتم. دومی رو که میخواست فرو کنه مجبور بود یک کم دیلدوی اولی رو بازی بده و بالا پایین کنه تا جا باز بشه. وقتی دید نمیشه با انگشتش یه کم جا باز کرد و زورکی دومی رو هم فشار داد تو. من فکر میکردم از درد سوختن چیزی بالاتر نیست اما الان میدیدم پیش درد پاره شدن واژن مثل قلقلک بوده. نمیتونستم نفس بکشم. با صدایی که دیگه در نمی اومد به هالوک التماس یا بیشتر جیر جیر میکردم.
-هالوک آبی... جون مادرت... نذار... کمک...

اما وقتی سومی رو فرو کرد دردی پیچید تو تنم که دیگه هیچی نفهمیدم...

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پري

نوشته : کالیپسو
تو ترافیکم،ترافیک تموم نشدنی تهران!تو یکی از بدتریناش البته...ترافیک چمران،نرسیده به چراغ قرمز پارک 
وی.ترافیک باز نشدنی که موقع بارون حداقل دو ساعت توش گیر میکنی.سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین که یه ذره خنک بشه،بخار روی شیشه اروم اب میشد و میریخت پایین.از صبح تب دارم.عجیب نیست،من همیشه تو دو تا فصل آخر سال مریضم.مریض و بداخلاق.وقتایی هم که مریض نیستم،این آلرژی لعنتی پدرمو در میاره.میتونم رکورد مریضیای دنیا رو بزنم،از هر کدوم یه ذره دارم...قلبی،تنفسی،روحی...تازگی فهمیدم که نمیتونم بچه دار شم.برام اهمیتی نداره البته،هیچوقت بچه دوست نداشتم.همه میگفتن هرچی سن آدم بره بالا حتمن علاقه پیدا میکنه به اینکه یکی از تخم و ترکه ی خودش پس بندازه ولی من هیچوقت نتونستم بیشتر از 5 دقیقه یکی ازین موجودات کوچولوی مزاحم رو تحمل کنم،مخصوصا وقتی با اون چشمهای بزرگشون بهت زل میزنن .این روزا با بالا رفتن سنم هم فقط تحملم کمتر شده،عصبانی ترم،راحتتر از کوره در میرم،زودتر لیوان روی میزم رو خورد میکنم.تو فکر اینم که با یکی ازین کارخونه های کریستال سازی قرارداد ببندم،حداقل کمتر ضرر میدم.هرچند،تو این ضرر های مالی این چند وقت این خرده خرجا که دیگه به حساب نمیاد.بازار کساد ساخت و ساز و رکود داره کمر همه رو میشکنه،مجبور شدم دو تا از بلوکای مجتمع جدید رو تو مرحله بتون ریزی مفت پیش فروش کنم بره که حداقل کار نخوابه.احتمالا مجبور میشم همین روزا خونه م رو هم واسه حقوق عقب افتاده کارگرا بفروشم.تقریبن دارم له میشم.چی فکر میکردیم و چی شد...موبایلم روی استندش داشت ویبره میرفت،نگاه نکردم ببینم کیه،بیشتر تو نخ دختر گل فروشی که داشت پشت چراغ گل میفروخت بودم...بالاخره رفت رو پیغام گیر،صدای فریبا پیچید تو ماشین:کسری،کجایی؟ساعت 10 شبه...نگرانتم،یه زنگ بهم بزن...بوق.یه بوق برای دختره زدم،توجهش بهم جلب شد و اومد سمت ماشین.شیشه رو دادم پایین و پرسیدم:گلهاتو چند میفروشی؟همه ش رو؟گفت:30 تومن ولی الان هوا خراب شده،میخوام زود برگردم...25 هم بدین راضی ام. گلها رو ازش گرفتم و از تو داشبرد ماشین یه تراول درآوردم و دادم بهش،گفتم:بقیه ش مال خودت و شیشه رو دادم بالا.چراغ سبز شد و بالاخره ماشینا راه افتادن.به جای پیچیدن دست چپ،مستقیم رفتم و انداختم تو مدرس.خونه نمیرم،اعصاب خونه رو ندارم،میخوام تنها باشم.رفتم سمت جردن،خونه ی مجردی چند تا از بچه ها که منم یه سهم کوچیک از اجاره ی ماهیانه ش رو میدم واسه اینجور مواقع.وقتایی که حوصله ی خودمم ندارم.میدونستم امروز کسی اونجا نیست،معمولا صبحا هماهنگ میکنن اگه بخوان برن.دم در که رسیدم،تو داشبرد ماشین دنبال ریموت پارکینگ و کلیدا گشتم.دکمه ی ریموت رو زدم و در پارکینگ با قژقژ زیاد باز شد.خیلی به این خونه نمیرسن.اکثر ساکناش مستاجرن و معمولا نیستن.سر جای خودم پارک کردم و گل ها و موبایلمو برداشتم و پیاده شدم.سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو زدم و موزیک مسخره ی داخل آسانسور گوش دادم.چهارفصل ویوالدی...فصل بهار!به خودم تو آینه آسانسور نگاه نکردم،خیلی وقته پشت به آینه وایمیسم،یه جورایی دیگه علاقه ای به دیدن خودم ندارم.قبلنا خودمو خیلی دوست داشتم،الان دیگه ندارم...با صدای طبقه ی یازدهمی که تو آسانسور پیچید به خودم اومدم و پیاده شدم.چند تا کلید رو تست کردم تا درو باز کنم.خیلی وقته نیومدم،حافظه ی خوبی هم ندارم.در رو که باز کردم،یه سری قبض و نامه ی مدیر ساختمون افتاد زمین.یه نگاه سرسری بهشون کردم و با کلیدا گذاشتمشون روی اوپن آشپزخونه.رفتم تو دستشویی که یه آب به سر و صورتم بزنم.هنوز تب داشتم.از آشپزخونه صدای ویبره رفتن گوشیمو میشنیدم.بازم صدای فریبا:کسری،میشه بگی دقیقن کجایی؟بابا نگرانتم...بخدا نگرانتم،مهمی!بچه به درک اصن...کی بچه خواست آخه!تو خودت هنوز بچه ای که اینجوری قهر میکنی..اه!زنگ بزن بهم...بوق.فریبا زن خوبی بود.دوستم داره،میدونم.انقدر که حاضره از عشق داشتن بچه به خاطر من بگذره.احساس گناه میکنم،خیلی اذیت میشه ولی نمیتونم جلو خودمو بگیرم.انگار دارم انتقام گند هایی که تو زندگیم زدم از اون میگیرم.بیشتر اما،فکر میکنم شاید اینجوری خسته شه و بره سراغ کسی که لیاقت عشقشو داره.رفتم تو آشپزخونه و از تو قفسه مشروب ها یه بطری ویسکی برداشتم و تا نصف لیوانمو پر کردم و یه قلپ خوردم ازش.لیوانو گذاشتم رو کابینت و تو کابینت بالای سینک دنبال یه گلدون گشتم که گلهارو بذارم توش.گلدون رو زیر شیر آب پر کردم و پلاستیک دور گلها رو باز کردم ، با آرامش و دونه دونه گلها رو که حسابی هم خیس شده بودن توی گلدون چیدم.با گلدون گلها و لیوان مشروبم رفتم سمت تراس خونه.بچه ها اسم اینجا رو گذاشتن قلمرو کسری.یه تراس تقریبا 20 متری که توش همه چی دارم و میشه ازونجا تمام تهرانو ببینی و توش غرق بشی.هیچکدومشون سمت اینجا نمیان،کاری هم اینجا ندارن.چیزایی که بخوان همه ش توی خونه س.تخت خواب،مشروب و میز بیلیارد.در تراس رو باز کردم،گل ها رو گذاشتم روی میز،نشستم رو زمین و شومینه رو روشن کردم،حصیر لبه ی بالکن رو دادم بالا که شهر رو ببینم.نشستم روی کاناپه ی دونفره ای که مخصوص اینجا سفارش داده بودم و پشتیش خم میشد و میتونستم تکیه بدم عقب ،پاهامو بذارم روی میز و چشمامو ببندم.هنوز بارون میومد ولی نرم و آروم.این هوا یه چیزی کم داشت.از توی کشوی میز یه بسته سیگار دراوردم و یه سیگار روشن کردم.یه پک محکم دادم تو و ضبط روی میز رو روشن کردم،تو این ضبط فقط یه نوار کاست هست،که فقط یه آهنگ روش ضبط شده...یه پک دیگه زدم و گذاشتم صدای ضبط بپیچه توی سرم و مستم کنه با خاطرات...تو ای پری کجایی...پری،کجایی؟
-همینجام...
-میدونستم،چرا رخ نمینمایی پس؟
-اگه جنابعالی چشماتو باز کنی،میبینی منو!
چشمامو باز کردم،مثل همیشه کنارم نشسته بود.با همون موهای فر طلایی،لبای قرمز،پوست آیینه ای که حتی میتونستی رگهای آبی زیر پوستشو ببینی.دستمو گرفت و گفت:ولی قهرم باهات و روشو کرد اونور.
دستشو محکم گرفتم تو دستم و یه بوسه ی اروم زدم روش و گفتم:قهرتو باور کنم یا داغی دستتو؟
گفت:کدومو دوست داری؟سرشو برگردوند و زل زد تو چشمام،غرق شدم تو آبی چشماش،گفتم:دلم تنگ شده بود برات پری!گفت:تو دیر به دیر میای،من که همیشه اینجا منتظرتم.سیگارمو از دستم گرفت و محکم فشارش داد تو جا سیگاری و ادامه داد:انقدرم سیگار نکش.
گفتم:سیگار نکشم که باید از زندگی بکشم پری خانوم!موهاشو دادم پشت گوشش و یه بوس کوچولو گذاشتم روی لپش.سرخ شد،مثل همیشه...گفته بودم وقتی خجالت میکشی چقد خوشگل تری؟
یه لبخند تلخ زد:نه،وقت نشد که بگی...
لیوانمو از رو میز برداشتم و هرچی توش بود یه نفس دادم پایین.اخم کردم بهش و گفتم:مجبوری همیشه وقتی یادم میره که نیستی دوباره یادم بندازی؟اه..بدجنسی پری...میدونم همه ی این چیزا حقمه ولی اخه،انصافت کجاست لعنتی؟یه ساعتم نمیتونم احساس خوبی داشته باشم دیگه؟
چشمامو بستم و دستمو روشون فشار دادم،سردرد لعنتی.سرم اندازه یه کوه شده.میدونستم وقتی چشمامو باز کنم،دیگه کنارم نیست.پری...دلم تنگ شده برات،هم بازی دوران کودکی...روزی که برای اخرین بار خداحافظی کردیم رو خوب یادمه.بهت گفتم که میخوام ازدواج کنم.وضع زندگیمون بهم ریخته بود،مجبور بودم با کسی ازدواج کنم که بتونه ساپورتم کنه،تازه میخواستم به فریبا پیشنهاد ازدواج بدم،میدونستم قبول میکنه حتمن،عاشقم بود.من و تو هیچوقت با هم قول و قراری به جز حرفای بچگی نداشتیم.نمیدونستم واست جدیه،بیشتر برام مثل یه دوست خوب بودی،یه دوست صمیمی که میشه روش حساب کرد.یه دونه ازون چشمک های خوشگلت زدی و گفتی:حالا کی ببینیم اون خانومه خوشبخت رو؟جواب دادم که حالا به وقتش،چقدر هولی.میبینیش بالاخره،مطمعنم دوستای خوبی میشین واسه هم...یه آره گفتی و بعدش با عصبانیت سیگارمو گرفتی و انداختی زیر پات و ادامه دادی : انقدرم این کوفتی رو نکش...گفتم چشم.
وقتی بهم گفتن پری مُرده،صبح روز عروسیم بود.باورم نمیشد...دیشب با هم رقصیده بودیم،خندیده بودیم،میشه مگه؟پری خوشحال بود...چرا باید آخر شب تو حمام خون خودش پیدا بشه؟وقتی تو خاکسپاریش با زمزمه های اینکه بیچاره نتونست تحمل کنه و عشقش رو با کس دیگه ای ببینه تازه دوزاری کجم افتاد که داستان از چه قراره...احمق بودم...فکر میکردم همه آدما به خودخواهی منن و حاضرن بقیه رو واسه رسیدن به خواسته هاشون قربانی کنن،ولی خوب انتقامی ازم گرفتی...من گند زدم پری...خیلی هم گند زدم...کجایی؟