جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

جوجه اردک زشت

    نوشته : ایول


    پوستر رنگیِ شهاب حسینی رو دیوار اتاقش٬که پدرش نصفهٔ پایینشو پاره کرده بود, تنها چیز رنگی زندگیش بود. بقیه چیزها سیاه بود و سفید. اصلاً انگار تو ایران همه چیز یا سیاه بود یا سفید.همه چیز یا غلط بود یا درست. مردم علامهٔ دَهر بودن و همه چیز زندگیشون رو اصول بود خداروشکر. هیچ چیزی ما بینِ غلط و درست پیدا نمی کردی و فقط سیاوش بود که غلط بود. روی تختش دراز کشیده بود و داشت به پوستر عشقش نگاه میکرد. چقدر به نظرش شهاب قشنگ و بی عیب و نقص میرسید. چشم و ابرو مشکی و دوستداشتنی.البته فقط چشماش مونده بودن و نصف دماغش. چشمای عکس تنها چشمایی بودن که این اواخر تونسته بود باهاش چشم تو چشم بشه.هنوز صدای پدرش تو گوشش بود:
    -لابد هر وقت بهش نگاه میکنی تو فکرت بهش کون میدی نه؟ بچه کونی من تو رو آدمت میکنم.
    اما سیاوش مثل هر نوجوون هم سن و سال خودش فقط لازم داشت که یه الگو داشته باشه. نه بیشتر نه کمتر. مخصوصاً حالا که شکسته بود و لازم داشت تکه های وجودشو با چیزی به هم وصله بزنه.

    رنگ چشمای شهاب رنگ روزهای سیاوش بود با اینحال خواستنی. خوش به حالش.
    -شهاب؟ دوست داشته شدن چه حسّیه؟ خوش به حالت که همه دوستت دارن. منو هیچ کس دوست نداره حتی مامان و بابام. باهام مثل جزامی ها رفتار میکنن. شهاب؟ تا حالا شده کسی دلتو بشکنه؟ کسی تا حالا زدتت؟ مامانت بهت گفته که ننگش میشه تو بچّه اشی؟ تا حالا بابات بهت فحشای رکیک داده؟ تا حالا شده که دوستت فقط یه باربی باشه؟ شهاب! به جز تو و این باربی سوخته ,دوست دیگه ای ندارم که حرفامو بهش بگم...کاش تو بابام بودی...
    تازه رفته بود تو ۱۷. چشماش عسلی بود و پوستش سفید و لطیف مثل برف. موهاش قهوه ای تیره که خیلی دلش میخواست تا روی کمرش بلندشون کنه و وقتی میرقصید و میچرخید, دل همه رو باهاش ببره. قدش بلند بود و اندامش موزون.سینه های خوش فورم و قشنگی که هر زنی آرزوشونو داشت روی قفسهٔ سینه اش خود نمایی میکردن.مثل یه نفرین. تا وقتی بچه بود تو فامیل و آشنا ورد زبون همه بود. سیاوش چه پسریه! چه نازه! چه خوشگله! چه درس خونه! و وقتی مادرش اینارو میشنید با افتخار سرشو بالا میگرفت و میگفت قربونش برم ماشالله پسرم فهمیده و دلسوزم هست ...

    اونروزها مال سیصد هزار سال پیش بودن. روزایی که سیاوش هنوز ۱۴ سالش نشده بود. روزایی که سیاوش خوشحال بود ولی مغرور نه! همیشه با خودش میگفت حالا که خدا به من لطف داشته ،باید من هم با بقیه مهربون باشم و بهشون کمک کنم. استعدادش تو درس خوندن اونقدر بالا بود که تصمیم داشت جراح زیبایی بشه. چه نقشه هایی داشت. یه روزی فکر میکرد که میتونه مجانی به اونایی که دچار آسیب دیدگی میشدن و پول نداشتن بدنشونو ترمیم کنن کمک کنه. اما الان خودش آسیب دیده و داغون و بدون فرم اینجا افتاده بود و کسی نبود ترمیمش کنه.میخواست خدای روی زمین بشه و به آدمها یه شانس دوباره بده.شانس خوشحال و طبیعی بودن. وقتی به پدر و مادرش اینارو میگفت غرورو تو چشماشون میدید... اونروزها البته متعلق به خیلی پیش بود... یه شبه همه چی دور و برش منفجر شده بود. یه شب خوابیده بود و صبحش تو جنگ جهانی سوم چشم باز کرده بود.جنگی که فقط یه قانون داشت: سیاوشو پیدا کنین و از بین ببریدش. یه شبه همه چیز به هم ریخته بود. اولین کسی که بهش حمله کرده بود تن و بدن خودش بود.

    یه روز صبح با یه درد وحشتناک تو قفسهٔ سینه اش بیدار شده بود.اونروز متوجه شده بود سینه هاش درد میکنن. یه درد بد و وحشتناک. همه اش ۱۴ سالش بود و بچه. یه موجود بی تجربه. فکر میکرد سرطان داره. اولش خیلی ترسیده بود. بچه بود. با اون افکار خام و نورسش نمیفهمید چرا باید بمیره. چرا به این زودی؟ از مردن میترسید. یعنی مردن چه جوری بود؟ درد داشت؟ یعنی قرار بود بهشت بره؟ یا شایدم جهنم؟ وقتی می مرد پدر و مادر بیچاره اش چی میشدن؟ اما بعد از چند روز راضی شده بود به رضای خدا. خوب هر کی یه سرنوشتی داره.چقدر غصه خورده بود.غصه خورده بود که قراره بره و دل مهربون پدر و مادرشو بشکنه. هم درد داشت هم میترسید به کسی بگه. تو اینترنت تحقیق کرده بود و فهمیده بود که ۶ ماه وقت داره. اونهایی که سرطان داشتن اصولاً بین ۶ ماه تا یک سال وقت زندگی داشتن. پیش خودش یه حساب دو دوتا چهارتا کرده بود و فهمیده بود حالا که تو ۱۴ سالگی دچار سرطان شده جزو آدمهای بدشانسه و برای همین هم فقط به خودش ۶ ماه وقت داده بود.

    با خودش تصمیم گرفته بود به پدر و مادرش چیزی نگه و نترسوندشون. آخه گناه داشتن! پدر و مادر بودن و حتماً برای آینده اش یه عالمه نقشه داشتن. با اون روح نارس و بچه گونه اش تصمیم گرفت که دلشونو نشکنه. هر روزبا تمام غمِ دنیا بهشون نگاه میکرد و تو دلش میگفت مامان! بابا! شاید امروز روز آخریه که میبینمتون. میخواست این روزهای آخر عمرشو تا میتونست بهشون محبت کنه. صبح ها پدرشو طوری محکم بغل میکرد که جای بغلش رو تن پدرش تا ابد خالکوبی بشه. که باباش بدونه با اینکه سیاوش زود رفت اما هر جا باشه دوستش داره.مادرش هم همینطور. باید بهشون به اندازهٔ تمام اون سالهایی که داشت از دست میداد، محبت میکرد. باید سعی میکرد برای هر سه تاشون شجاع باشه.سیاوش مسئولیت این بی عدالتی رو یه تنه به عهده گرفته بود تمام سنگینیشو گذاشته بود روی شونه های ترسیده وضعیفِ بچه گونه اش.

    با اینکه سختش بود و زورش نمیرسید اما دلخوشیش به این بود که پدر و مادرش و خواهرش، حتی شده ۶ ماه، نمیترسن...روز به روز رشد غده ها رو رو سینه اش حس میکرد و میدید. با پارچه محکم میبستشون تا دیده نشن. لباسهای گشاد میپوشید... تو مدرسه معلمش سریع متوجه افت درسی سیاوش شده بود. وقتی با سیاوش حرف زده بود سیاوش بهش دروغکی گفته بود که چشماش ضعیف شده وموقع درس خوندن سردرد داره. گفته بود که پدر و مادرش مدتی قراره خارج از کشور باشن و وقتی برگردن حتماً چشم پزشکی میره. راستش آقای صدیقی معلم ادبیاتشو خیلی دوست داشت. حتماً اونهم ناراحت میشد...
    خسته بود. خیلی خسته...
    اما غده ها روز به روز بزرگتر میشدن و طوری شده بود که دیگه نمیشد پوشوندشون. دردشون هم کمتر شده بود. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ اینا نمیتونستن سینه باشن! میتونستن؟! ولی آخه سیاوش پسر بود! یه پسرچطور میتونست سینه داشته باشه؟
    یه روز تازه از مدرسه برگشته بود که دید باباش تو خونه اس. کمربندشو تو دستش گرفته بود و داشت باهاش میکوبید به زانوش. صورتش قرمز شده بود ودندون قروچه میرفت.
    -بابا؟
    شترق!!! ضربهٔ کمربند از جسمش رد شده بود و نشسته بود روی روحش.
    -کس کش! تو فکر کردی چه گهی داری میخوری؟ توله سگ چرا نمره هات خراب شده به من چیزی نگفتی؟ ها؟ چه گهی میخوری تازه گی ها؟!...ما رفتیم خارج؟!
    کس کش؟! پدر سگ؟! تا حالا باباش باهاش اینجوری حرف نزده بود. یه لحظه حس کرد که دیگه طاقت نداره این رازو به تنهایی به دوش بکشه...
    -بابا تو روخدا نزن! من مریضم... من دارم میمیرم!
    ضربهٔ بعدی تو هوا متوقف شده بود.
    -چی؟! یعنی چی؟!
    -به جون بابا من سرطان دارم!ببین؟
    و جنگ از همونجا شروع شده بود. یه دفعه سیاوش برای پدر و مادرش تبدیل شده بود به یه هیولای ترسناک که پنهونش میکردن. مخصوصاً وقتی دکتر متخصص بهشون گفته بود که سیاوش دچار یه اختلال جسمیه که چاره اش فقط عمل جراحیه.
    -یعنی چی؟! دیشب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم پسرمون دختر شد؟ بفرمایید اینم سیاوش خانوم ما. فکر میکردیم قراره دامادش کنیم, حالا باید واسه اش فکر شوهر باشیم؟
    دیگه حق نداشت مدرسه بره. بیرون بره. اگه مهمونی میرفتن سیاوش خونه میموند. حالا دیگه فقط تو اتاقش زندانی بود. چه وقتی پدر و مادرش بیرون میرفتن چه وقتی خونه بودن. نگاهشون پر از دلخوری بود و سرسنگینی. انگار همه چیز تقصیر سیاوش بود. انگار سیاوش به عمد ریده بود تو زندگیشون. خواهرش اما دزدکی هواشو داشت. ترنّم ۴ سال ازش بزرگتر بود و سال آخر دبیرستان. تنها روزنه ارتباطی سیاوش با دنیای بیرون. با کمک ترنم فهمیده بود که یه تِرَنس جِندِره. تنها راه حلش این بود که عمل کنه.اما پدرش اجازه نمیداد. به جرم گناه کبیره ای که سیاوش مرتکب شده بود مثل یه حیوون باهاش برخورد میکرد. مدتها بود که تنها با زبون کمربند باهاش حرف میزد. مخصوصاً بعد از اون اتفاق.ترنم برای سیاوش یه باربی خریده بود برای تولدش. تولدی که دیگه جشن گرفته نمی شد. دزدکی و نیمه شب ترنم اومده بود تو اتاقش و تو گوشش گفته بود: تولدت مبارک سی سی جون.
    برای اولین بار سیاوش دلش پر از نور شده بود. سی سی جون؟ و خندیده بود.
    -یعنی تو از من نمی ترسی ترنَم؟
    -وا؟ مگه تو لولو خور خوره ای بچه... دیوونه پاشو ببین واسه ات چی گرفتم... ببین چه خوشگله؟ مثل خودت...
    اونشب تا دیروقت با هم خاله بازی کرده بودن خواهر و برادر. بعد از رفتن ترنم٬ سیاوش باربیشو تو بغلش گرفته بود و خوابیده بود. صبح با کمربندهای پدرش بیدار شده بود. بابا باربی رو رو اجاق گاز سوزونده بود.و در اتاقو قفل کرده بود. اما این جلوی ترنم رو نگرفته بود. دختر بدبخت انگار از اینکه به برادرش ظلم میکردن نمیتونست با خودش زندگی کنه. یه موبایل دزدکی خریده بود و زیر پلو قایمش کرده بود و برای ناهار داده بود به سیاوش. قوانین خونه حتی از بازداشتگاههای هیتلر برای یهودی ها هم سخت تر و طاقت فرساتر بودن. حکومت نظامی بود از نوع مطلقش.ترنم صبح تا شب با سیاوش چت میکرد و باهاش حرف میزد.یعنی حق سیاوش از زندگی فقط غذا و توالت و چت بود؟ دو سه هزار سال گذشته بود از اون روزها. شاید پدر و مادرش داشتن جواب محبتهای سیاوشو میدادن. جواب اینکه ترسهاشو تنهایی تحمل کرده بود.
    بابا آخه تو مهندس این مملکتی!تو تحصیل کرده ای. اگه تو نفهمی کی میخواد بفهمه؟ مامان تو مثلاً معلمی! مگه شعار نمیدن معلمی شغل انبیاست؟ به شاگردات چی یاد میدی؟ سیاوش با همون بچه بودنش فهمیده بود که باید از ترس پدر و مادرش جلوگیری کنه. چطور اونا که آدم بزرگ بودن نمی فهمیدن ترس یه بچه رو؟ یه پسر ۱۶-۱۷ ساله که نمیدونست دختره یا پسر. حتی روحشم مثل جسم وامونده اش بود. میتونست بره سینه هاشو برداره. اما احساس مردونگی نمیکرد. میتونست پایین تنه اشو عمل کنه اما احساس زنونگی نداشت.نه زن بود نه مرد. هم زن بود هم مرد. به ترنم گفته بود براش قرص خواب بگیره چون شبا نمیتونست بخوابه. ترنم هر شب یه دونه قرص رو کاغذ میذاشت و از زیر در میدادش تو. سیاوش هم همه رو جمع کرده بود تو قلّکش. حالا دیگه وقتش بود با پس اندازش یه بلیط رفت بگیره..و امشب همه اشونو با هم خورده بود.خسته بود از سیصدهزار سال زندگی. عمرش از نوح هم بیشتر شده بود. از دوست داشته نشدن و متفاوت بودن خسته شده بود.از حمایت نشدن.خودش بیشتر از همه با خودش مشکل داشت.نمی تونست به تنهایی به جنگ هفتادو پنج میلیون بره. شکستش حتمی بود.
    -شهاب؟ میشه بخوابم؟ خیلی خسته ام...شب به...

عشق ممنوع


    نوشته : ایول

    نگاه کردن به تهران بزرگ, اونم تو شب وقتی که همه چیز سیاهه و فقط نورهای رنگی زیر پام برق میزنن حس خیلی قشنگیه. باعث میشه احساس کنم که جزئی از این زمین و مخلوقات توش نیستم. حس میکنم که یه آدم فضائی هستم که از یه کره دیگه به زمین نگاه میکنم. چه حس قشنگیه که بتونی هر چی سرت آوردن فراموش کنی و بشی یکی دیگه... یه کاغذ سفید و تمیز که هیچکس هنوز وقت نکرده سیاه و خط خطیت کنه. مچاله ات کنه... از ریخت بندازتت...با اینکه امشب تنهام, تصمیم گرفتم برای خودم یه جشن کوچولو بگیرم و علیرغم گشادی باسن, برای خودم انار دون کنم. مثل یه جشن تولد کوچولو برای خودم. جشنی برای تولدی عجیب و دوباره. دونه های انار رو ریختم تو یه پیاله بزرگ و بالاخره بعد از پونزده سال روش نمک زدم. آخ!!!!! انار با نمک!!! چه حالی میده!! همیشه شبهای یلدا که دور هم جمع میشدیم و من میخواستم به انار نمک بزنم, نمیذاشتن. میگفتن تو ضعیفی. لاغری. لم دادم رو کاناپه و همونطوری که به ویدئوی جدید سردار اورتاچ نگاه میکردم مشغول خوردن شدم. هر قاشقی که میذاشتم دهنم فقط لذت خالص بود. دلم میخواد بگم لذت ترش آزادی چون هیچ وقت از از طعم شیرینی خوشم نیومد که نیومد...

    اولین شب یلدائی هستش که من بالاخره تنهام. تو یه آپارتمان ۹۰ متری و به قول مامانم لونه گنجشک زندگی میکنم اما واقعا دارم زندگی میکنم. خونه شوهرم در ظاهر یه ویلای ۵۰۰ متری بود اما در باطن حکم یه قفس طلائی داشت که من ۵۷ کیلوئی رو تو خودش اسیر کرده بود. جائی که توش فقط نفس میکشیدم. شوهرم پسر عموم هم بود. شوهری که خودم انتخاب نکرده بودم. پدر و مادرامون از بچگی نافمونو برای هم بریده بودن. بچه که بودم زیاد نمیفهمیدم یا بهتر بگم برام مهم نبود که آینده چه چیزی با خودش به همراه داره. بچگیم فقط بازی بود و بازی. نمیتونم بگم خوانواده ام مذهبی بود چون نبود. بابام یه آدم معمولی بود که با کارش عروسی کرده بود و مادرم هم که معمولی تر از بابام. به قول یارو گفتنی, خلاصه شده بود تو قابلمه و قوری و رقابت بی پایان با بقیه زنهای فامیل. نمیخوام بگم بچگی سختی داشتم چون خاصیت بچگی اینه که نه چیزیش یادت می مونه نه برات مهمه. تا وقتی شکمت سیره و تنت گرم و میتونی جفتک چارگوش بندازی, دیگه بقیه اش مهم نیست. همه چیز دنیا مال توئه و تو هم میتونی هر چی دلت میخواد باشی. از خرگوش و موش گرفته تا پری دریائی...


    تک فرزند بودم اما لوس نه. دختر خاله ام فریبا یه چند ماهی ازم کوچیکتر بود و مثل خواهرم. تنها همبازیم بود. همیشه یا ما خونه اونها بودیم یا اونها خونه ما. من و فریبا عاشق هم بودیم اما بعدا که بزرگتر شدیم یه دفعه فریبا باهام سرد شد. رفتارش به کل با من عوض شد. حسادت رو تو چشماش میدیدم اما نمیفهمیدم برای چی. فریبا از هر نظر که بگی یه سر و گردن از من بالاتر بود. یه خانوم واقعی. خوشگل و مهربون و آروم. چون یک کمی هم شکمو بود, از ۱۲ سالگی غذا میپخت که میتونستی انگشتاتو باهاش بخوری. گلدوزی. خلاصه از هر انگشتش هزار تا هنر میریخت. بر عکس من. تازه من یک کمی اخلاقای پسرونه چاشنی شخصیتم داشتم که باعث میشد با تمام پسرهای فامیل گلاویز باشم و مرتب باهاشون کتک کاری بکنم. مخصوصا با حمید...
    اینکه ارتباطمون دیگه به اون خوبی نبود خیلی اذیتم میکرد و من نمیفهمیدم چرا. تا اینکه یه بار قسمش دادم و گفتم بگه چیکار کردم که اینطوری باهام سرد شده چون خیلی برام عزیز بود. اونموقع دیگه ۱۶ ساله شده بودیم.
    -فریبا! مرگ من... بگو آخه من چیکار کردم؟
    -هیچ چی نیست...
    -پس چرا اینطوری میکنی؟ چرا اونروز نیومدی تولدم؟ دلمو شکستی...
    -بی خیال یلدا... گیر دادی ها!... پریود بودم حوصله نداشتم...به تو چه؟
    -غلط کردی! باید بگی!
    و گفت. گفت که عاشق پسر عموی من شده. پسر عموئی که ناف بریده من بود. فریباعاشق حمید شده بود که ازمون ۵ سال بزرگتر بود. راستش هیچوقت راجع به حمید فکر نکرده بودم. اگرهم فکری کرده بودم فقط در رابطه با این بود که کی و کجا میتونم حالشو بگیرم. خیلی قلدر بود و کتک خورش بسیار ملس! اما در اصل تا اون موقع راجع به هیچ پسری فکر نکرده بودم. عاشق شدن من و عشقام , خلاصه میشدن تو هنرپیشه های تلویزیونی و هر روز عاشق دلخسته یکی بودم و فرداش هم فارغ. یه روز عاشق رضا رویگری بودم. یه روز عباس ظفری. هنرپیشه ها هم که یکی دوتا نبودن. خلاصه سرم با عشقهای اساطیری گرم بود. مخصوصا که اونموقع ها تازه فیلم تایتانیک اومده بود و عشق لئوناردو دیکاپریو طوری منو مچل کرده بود که نه کسی رو میدیدم نه چیزی...فکرشو بکن! یکی اونقدر دوستت داشته باشه که تو رو از یه کشتی در حال غرق شدن نجات بده و بعدشم جونشو فدای تو بکنه و توی آب سرد در حالیکه دست تو رو توی دستاش گرفته یخ بزنه. تصمیم گرفته بودم وارد رشته هنرهای زیبا بشم و برم هنرپیشگی بخونم و بعدشم برم آمریکا و یه هنرپیشه موفق بشم و با لئوناردو دوست بشم و ازدواج کنم... تورو خدا حماقتو ببین!
    برای همین هم وقتی فریبا بهم گفت که عاشق حمید شده نزدیک بود از خنده غش کنم.
    -خوب احمق جون! چرا از اول نمیگی؟
    -منظورت چیه؟
    -خوب اگه اونم تو رو دوست داره چرا با هم دوست نمیشین؟
    -اونم منو دوست داره اما نمیشه...
    -چیه؟ میخوای طاقچه بالا بذاری واسه اش؟ یالله! عروس خانوم مبارکه!
    -حق هم داری مسخره ام کنی دیگه... بخند...
    و زد زیر گریه. نفهمیدم چرا گریه میکنه. تا اینکه چند لحظه بعد دنیا رو سرم خراب شد و من هم زدم زیر گریه. تمام آینده ام جلوی چشمام خرد و خاک شیر شد. تازه معنی حرفهای زن عمو رو میفهمیدم که زرت و زورت منو عروس خانوم خطاب میکرد. منم همیشه تعجب میکردم. بر عکس فریبا که تپل مپل و سفید مفید بود من سبزه بودم و لاغر مردنی. بد قیافه نبودم اما هزار سال به پای فریبا نمیرسیدم. هر چند برام اصلا مهم هم نبود. اما وقتی مادر حمید بهم میگفت عروس خانوم, من فکر میکردم شاید چون به نظرش خوشگلم بهم میگه عروس خانوم. نگو واقعا عروسش بودم... من برای آینده ام فکرای دیگه ای تو سرم داشتم که انگار قبل از تولدم بقیه ریده بودن توش... پس چرا به من نگفته بودن؟ مگه زندگی من نبود؟ پس چرا من تنها کسی بودم که در جریان نبودم؟ با مامانم حرف زدم.
    -مامان... فریبا راست میگه؟
    -چیو؟
    -من قراره با حمید عروسی کنم؟
    -مگه نمیدونستی؟
    همچین گفت نمیدونستی انگار من با علم لدنی به این دنیا اومده بودم!
    -من از حمید خوشم نمیاد... من با حمید عروسی نمیکنم!
    -راستش منم زیاد راضی نیستم اما بابات میخواد... بعدشم... حالا کو تا اونموقع؟ یه سیب تا از درخت زمین بیوفته هزار تا چرخ میخوره...
    اما نخورد! بعد از اون من و فریبا به دلیل درد مشترکمون, مثل یه روح شدیم تو دو تا جسم. تمام مدت گریه میکردیم. اون برای عشقش و من هم برای زندگی و نقشه هام که نقش بر آب شده بود... ۱۹ ساله که شدم, با گریه و زاری و چشمای ورم کرده نشوندنم پای سفره عقد. گریه ای که گذاشته شد به پای دلتنگیم برای پدر و مادرم , اما در اصل دلیل دیگه ای داشت. فریبا هم اونشب نیومد. خاله ام میگفت آنفولانزا شده و تب کرده اما من میدونستم این تب چیه... خودم هم سرمو رو بریده بودن و خونم میرفت توم...
    حمید هم همچین حالش بهتر از من نبود. کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد. منو دوست نداشت. منم اونو دوست نداشتم. از اونموقعی که فهمیده بودم فریبا و حمید عاشق همدیگه هستن, وقتایی که مامانم خونه نبود , تو خونه ما همدیگه رو میدیدن. فکر میکردیم زندگی مثل فیلماس که اگه عاشق و معشوق همدیگه رو زیاد ببینن عشقشون محکمتر میشه و هیچکس نمیتونه بیاد بینشون... اما قدرت فرهنگ و اجتماع رو دست کم گرفته بودیم... بچه های خرفت و احمق دهه ۶۰ بودیم و ساده دل... با حمید و فریبا قرار گذاشته بودیم که بعد از عقد , مثلا یه چند ماه که گذشت بگیم اخلاقامون به هم نمیخوره و جدا بشیم و بعد یه مدت هم که آبها از آسیاب افتاد حمید با فریبا عروسی کنه.فکر میکردیم زندگی مثل داستانهای لیلی و مجنونه... بعدش فهمیدیم که یکی از یکی مجنون تریم و دیوانه تر...
    یکی دو روز قبل از عقد که مثلا برای اپیلاسیون و کوفت و زهر مار رفته بودیم , مامانم یک دفعه ناغافل شروع کرد در گوشم ویز ویز کردن , که زن باید واسه شوهرش چیکارا بکنه. تقریبا از آشپزی و خونه داری شروع کرد تا رسید به شب عروسی. با اینکه مثل لبو قرمز شده بودم اما گفتم بیخیال. من که قرار نیست واقعا عروس بشم. بذار دلش خوش باشه. اما شب عقدمون یه دفعه کاشف به عمل اومدیم که امشب شب عروسیمون هم خواهد بود و قراره بریم سر خونه زندگیمون.من و حمید فکر میکردیم بعد از امشب قراره هر کی بره خونه خودش. نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای نقشه امون رو به هم ریخت. هر چی هر جفتمون گفتیم که بابا! ما اصلا همدیگه رو نمیشناسیم... گفتن چه بدی از هم دیدین مگه؟ به من میگفتن مگه حمید سیگاریه؟ گفتم نه... مگه مشروب میخوره؟ گفتم نه... گفتن خوب کاری هم هست و تحصیلات بالا هم که داره. از بچگی هم که با هم بزرگ شدین و به اخلاقای هم آشنایی دارین. دیگه چی میخوای از این بهتر؟ حالا دیگه نمیدونم به حمید چیا گفته بودن و به قول خودشون ما رو قانع کردن... و فرستادنمون خونه بخت. اون شب تا صبح من و حمید به هم مثلا امیدواری میدادیم که همه چیز درست میشه. ما که قرار بود بعد از عقد بگیم با هم تفاهم نداریم الان بعد از عروسیمون میگیم. مگه اینهمه آدم طلاق نگرفتن؟ ما هم یکی مثل اونا... بعدش هم هر کی یه گوشه خوابید.


    فرداش صبح زود بود که مامانم زنگ زد و گفت که فریبا بیمارستانه. بهمون گفتن که دیشب گویا فریبا حالش بد شده بوده و وقتی دیر وقت مادر و پدرش از عروسی ما برگشته بودن دیدن حالش بده و نمیتونه راه بره. سراسیمه با حمید خودمونو رسوندیم بالای سرش اما تازه اونجا بود که فهمیدیم طفلی سکته مغزی کرده و نصف تنش لمس مونده. از همون روز بود که من و حمید با هم دشمن خونی شدیم. هر کدوم قضیه فریبا رو گردن اون یکی مینداخت و تمام مدت به هم میپریدیم. حمید که عاشق فریبا بود. اما منم کم فریبا رو دوست نداشتم. مثل خواهرم بود.حمید میگفت:
    -تو اگه اینقدر که میگی فریبا رو دوست داشتی خودتو میکشیدی کنار...
    -من دختر بودم کسی منو به تخمش حساب نکرد... تو که مثلا مرد بودی و حرفت برو داشت , گه خوردی که نگفتی منو نمیخوای... ریدی تو زندگیم مادر جنده!
    و اولین سیلی رو اونجا از حمید خوردم. قبح مسئله دیگه کامل ریخته بود. طوری همدیگه رو کتک میزدیم که... خلاصه یکی من میگفتم یکی اون. یکی من میزدم, یکی اون. تو جمع و مهمونی هم که فقط رعایت جمع رو میکردیم اما در خلوت دشمن همدیگه بودیم. خودشم بد جور! بر عکس تازه عروس و دامادهای دیگه که یه آبی زیر پوستشون میرفت و لپ گلی میشدن من و حمید جفتمون هم لاغر شده بودیم و عصبی. تنها وقتایی که با هم دعوا نمیکردیم وقتی بود که من فریبا رو می آوردم مهمونی پیشمون و چند روز نگهش میداشتیم. نمیدونم از عشق و علاقه بود یا از عذاب وجدان. از اینکه نصف تنش لمسه و دهنش کج مونده , عذاب وجدان داشتم و نمیتونستم چشم تو چشمای درشت و قهوه ایش بندازم... مخصوصا وقتی نمیتونست حتی ساده ترین کلمه ها رو درست بیان کنه و قرمز میشد. اون روزها تنها وقتی بود که من و حمید مهربون میشدیم. آدم میشدیم... وقتی که فریبا پیشمون بود , حمید میشد پروانه و دورش میچرخید. عشق به فریبا رو تو چشماش میدیدم. براش میوه پوست میکند. غذا میکشید. پاها و دستاشو خودش به عنوان فیزیوتراپی اضافه براش حرکت میداد. گاهی از دیدن حمید و اینکه چقدر فریبا رو دوست داره اشک تو چشمام جمع میشد. حمید با اینکه میدونست من دوستش ندارم و عشقش رو به فریبا میدونم اما هیچوقت دست از پا خطا نمیکرد. میدونستم چقدر الان دلش میخواد فریبا رو بغل کنه و شایدم ببوستش. چشمای فریبا هم پر از عشق بود اما چه میشد کرد؟ دلم میخواست از زندگیشون برم بیرون. برم پی خوشبختیم و رویاهای تحقق نیافته ام... اون شبها تنها مواقعی بود که ما سه تایی با هم حرف میزدیم. شبها هم من و فریبا تو اتاق به ظاهر مشترک من و حمید با هم درد و دل میکردیم.


    یکی از همون شبها بود که بالاخره طاقت نیاوردم و واقعیت رو به فریبا گفتم. گفتم که من و حمید زن و شوهر نیستیم. اما بر خلاف تصورم فریبا خیلی ناراحت شده بود و میگفت که تقصیر اونه. حتما به خاطر اونه که با هم مشکل داریم. شاید بهتره نیاد پیشمون تا ما دل بدیم به زندگیمون. اما بهش اطمینان دادم که مشکل من و حمید اون نیست. تازه وقتی اون میاد ما آدم و آروم میشیم. یه مدت که گذشت نمیدونم چرا فامیلا شروع کردن پشت سر فریبای بیچاره حرف و حدیث زدن. تا جائی که خاله دیگه نذاشت فریبا رو بیارمش پیشمون. البته شاید این چیزی بود که به ما گفتن. شاید فریبا بود که میخواست پاشو از زندگی من و حمید بیرون بکشه. باهاش بزرگ شده بودم. میدونستم وقتی تصمیمی رو بگیره عملیش میکنه. نمیدونم. یه بار با خاله ام سر این موضوع دعوام شد...
    -خاله! بذار ببرمش پیش خودم دیگه... اذیت نکن!
    -خاله جون روم نمیشه یه چیزایی رو بهت بگم آخه!
    -چیزی شده؟
    -مشکل حمیده... راستش یه جوری به فریبا نگاه میکنه که... شایدم من اشتباه میکنم اما... میترسم خدای نکرده چیز بشه... یعنی چیزه... خوبیت نداره فریبا رو میبری...
    -زشته خاله! خجالت نمیکشی؟ حمید فریبا رو خیلی دوست داره...
    -گاهی وقتا دوست داشتن زیادی کار دست آدم میده... فریبای منم که دیگه دست و پا نداره که...
    -منظورت چیه خاله؟
    -خودت منظور منو خوب میفهمی... ما آبرو داریم... فریبا بهتره دیگه تنها نیاد خونه شما...
    دلم میخواست داد بزنم سرش و بگم از شما بی آبرو تر خودتونین فقط! خودتون این بلا رو سر دخترتون آوردین. اگه از اول مثل آدم میذاشتین فریبا با حمید ازدواج کنه, الان این اتفاق براش نمی افتاد. از ناراحتی سکته نمیکرد. اگه الان فریبا لخت و عور کنار حمید خوابیده باشه جاش امن تر از پیش شماییه که مثلا پدر و مادرشین... اما چی میگفتم؟ صد رحمت به دیوار... با دیوار حرف بزنم بیشتر میفهمه و ترتیب اثر میده...
    البته فقط فریبا نبود. نمیدونم چرا در و فامیل و خوانواده دست از سر کچل ما بر نمیداشتن. مخصوصا مامان و بابام. من و حمید هم تحت فشار بودیم. یکی دو سال که از ازدواجمون گذشت همه شروع کردن که پس بچه چی شد؟ کی بچه دار میشین ان شالله؟ کلافه امون کرده بودن. من و حمید هم فقط با یه لبخند زورکی میگفتیم فعلا زوده. مامانم هر جا گیرم مینداخت ازم میپرسید رابطه ام با حمید چطوریه؟ چند بار در روز سکس داریم؟
    میخواستم بگم خیلی براتون مهمه؟ من و حمید نه تنها زن و شوهر نبودیم و سکس نداشتیم بلکه فقط مثل خروس جنگی به هم میپریدیم... به مامان خیلی جزئی و محترمانه توضیح دادم که من و حمید اوضاع و احوالمون خوب نیست. اما نگفتم که تمام مدت در حال انفجار و درگیری و کتک کاری هستیم. نگفتم گاهی شبها حمید حتی خونه هم نمیاد. مامانم هم با خیال راحت گفت که این چیزا اوایل ازدواج طبیعیه. اتفاقا اگه بچه دار بشیم اوضاعمون بهتر میشه. بچه زندگی رو شیرین میکنه... نمیدونست که حمید حتی گاهی چند شب چند شب پیداش نمیشه. نه اینکه بگم برام مهم بود ها... نه! اتفاقا اصلا هم برام مهم نبود کجاس یا چیکار میکنه. تازه از تنهایی هم نمیترسیدم. اون کی من کی؟ شب به شب یه پیتزایی ساندویچی چیزی از بیرون میخریدم و پای ماهواره خوابم میبرد. کم کم احساس تنهایی میکردم. اگه فکر میکردم اوایل ازدواج اخلاقم سگیه باید الان منو میدیدین. حالا دیگه سی ساله شده بودم و وقتی قر و فر بقیه زنها رو میدیدم که شوهراشون پشت سرشون موس موس میکنن, دلم میگرفت. درسته ظاهرمونو تو جمعها و مهمونیها حفظ کرده بودیم اما به خودمون که دیگه نمیتونستیم دروغ بگیم... احساس یه پیر دختر رو داشتم که خواستگار نداره... دلم یه شریک زندگی میخواست. دلم میخواست هیجان عاشق شدن رو تجربه کنم. هورمونهام به هم ریخته بود. تو دوره ای از زندگیم بودم که بچه دلم میخواست. یکی که منو مامان صدا کنه. یکی که بهش محبت کنم. یکی که بی شائبه منو دوست داشته باشه. اما برای بچه دار شدن باید سکس میداشتم. که با حمید نمیتونستم داشته باشم. اما بیشتر از همه دلم یه دست محبت میخواست. خیلی احساس تنهائی میکردم. گیر افتاده بودم. تو این تئاتر بی سر و ته و احمقانه که بازیگراش از نقششون متنفر بودن. با اینکه احساس میکردم خیلی بچه دلم میخواد اما نمیتونستم یه موجود بیگناه رو بیارمش تو این زندگی که آخر و عاقبتش معلومه... باید صبر میکردم...
    کم کم به این فکر افتادم که یواش یواش به مامانم بگم که من و حمید با هم نمیسازیم. و میخوام طلاق بگیرم. اما اول باید به حمید میگفتم. یه بار که حمید اومد , نشستیم و حرف زدیم. حالا دیگه سی ساله ام بود. خود حمید هم ۳۵ سالش بود. مگه چند تا زندگی داریم که یکیشم اینطوری با لج و لجبازی بچگانه دور بریزیم...
    دیگه مسخره اش در اومده بود. نه بچه نبودم. نه برام مهم بود که مردم پشت سرم چی میگن. تصمیم خودمو گرفته بودم. یک شب که حمید اومد خونه ,بهترین لباسمو پوشیدم و آرایش کردم و خیلی تمیز و مرتب به استقبالش رفتم. یه غذایی رو که میدونستم دوست داره درست کرده بودم. بعد از شام براش میوه آوردم و چائی و خیلی محترمانه بهش گفتم که احساس پیری میکنم. اینکه دلم میخواد یکی دوستم داشته باشه. دلم بچه میخواد. اینکه دلم برای حمید میسوزه که دلش نمیخواد بیاد خونه. خودشم خونه ای که کسی منتظرش نیست. حمید تو سکوت به حرفهام گوش کرد. اون هم موافق بود. اون هم میخواست که شانس خودشو با فریبا امتحان کنه. برای اولین و آخرین بار تو این چهارده پونزده سال نشستیم و مثل آدم با هم حرف زدیم. تا صبح حرف زدیم. گریه کردیم. حمید از شبایی گفت که تا صبح زیر پنجره اتاق فریبا می ایستاده و بهش فکر میکرده... خلاصه تا صبح مثل دوتا آدم متمدن و امروزی با هم حرف زدیم. دلم برای حمید هم می سوخت. تو این جامعه انگار فقط زنها نیستن که بدبختن. مردها هم گاهی از زنها بدبخت تر هستن.
    اما انگار مسئله به اون سادگیها هم که فکر میکردیم نبود... میگن قشنگی زندگی, به تضادهاشه. به اینکه تضادها در کنار همدیگه هستن و زندگی رو تعریف میکنن. سفیدی در کنار سیاهی معنی داره. میگن قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید. اما تا حالا فکر کردی اگه یه روز تضادها در یک لحظه تو یک وجود گم بشن و دیگه دیده نشن... امید و نا امیدی با هم... ترس و شجاعت... مرگ و زندگی... زنده ای که مرده اس... مثل یک زامبی... به نظرم همچین آدمی ترسناکه... من که ازش میترسم... تو آینه که به خودم نگاه میکنم چیزی رو میبینم که بقیه نمیبینن. چیزی که منو میترسونه... همیشه برام سؤال بوده که اینهمه ضرب المثل از کجا میاد؟ اگه هر ضرب المثل نشونۀ یک زندگی باشه اونوقت ضرب المثل من چیه یعنی؟ چی دارم بگم جز اینکه...


    روزی که اعلام کردیم میخوایم طلاق بگیریم, خون به راه افتاد. چیزایی رو شد که تا حالا از وجودشون خبر نداشتم. خیلی از حرمتها شکست. البته فقط حرمت من و حمید. مال پدرا و مادرامون موند سر جاش. اولش زیاد بد نبود. همۀ فامیل, یه دفعه فوق لیسانسها و دکتراهاشون رو در زمینه روانشناسی رو کردن و اومدن برای میانجیگری و ایجاد صلح. روزی هزار نفر می اومدن خونۀ ما وتلپ میشدن برای شام... نصیحت پشت نصیحت که بابا شما مگه چی میخواین از زندگی؟ زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن!! شعر و قصیده و غزل من در آوردی بود که میکردن تو پاچۀ من و حمید. اونایی که تا دیروز حرفشون نقل محافل بود, یه دفعه شده بودن کارشناس و حلال مشکلات که همه زندگیها این چیزا رو داره. همه مشکلاتتون برای اینه که بچه ندارین. یه دونه بیارین درست میشه. بعدشم نیششون باز میشد که البته اونوقت باید یکی هم بیارین که اولی تنها نمونه... نمیدونم چرا همه چیز ختم میشد به بچه دار شدن. میترسیدم بگم یخچالمون خرابه, بگن نگران نباش بچه دار بشی درست میشه... زندگیتون روح میگیره... کسی نگاه نکرد ببینه که این زندگی اصلا جسم نداره که بخوایم با بچه بهش روح بدیم... یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کدخدا رو میگرفت...
    وقتی نصیحت جواب نداد ایندفعه مرحلۀ توبیخ شروع شد. توبیخ پشت توبیخ که شماها که از اولش همو نمیخواستین پس گه خوردین ما رو مچل خودتون کردین. ماها رو مسخره درو همسایه و فامیل کردین. آبرومون رفته.. میخواستم بگم آخه گوش نکردن خودتونو به حساب نگفتن ما مینویسین؟ دیگه باید به چه زبونی میگفتیم نمیخوایم که شماها بفهمین؟ حالا حمیدو نمیدونم, اما من هر چی گفتم که نمیخوام عروسی کنم انگار تو گوش خر یاسین میخوندم... اما نگفتم... اینا حرفهای دله... حقیقتهایی که عشق به پدر و مادرت نمیذاره بهشون بگی و اونها هم سو استفاده میکنن... ای کاش اونها هم به اندازۀ بچه هاشون عاشق بودن...
    دیدن اون هم جواب نمیده توهین ها شروع شد که شما ما رو با کله کردین تو چاه توالت. یه طوری منو پیش حمید و حمید رو پیش من میکوبیدن که انگار مسابقه اس. مخصوصا پدرامون. خیلی محترمانه, ریدن تو هیکل جفتمون. اگه من یا حمید دهنمونو باز میکردیم جواب بدیم یه دونه, شما خیلی گه خوردی یا شما خفه شو میگفتن... شما رو که میزدن تنگ فحش, مسئله فرق میکرد... نمیدونم شما گذاشتن سر یه جمله ,چطوری مؤدبانه اش میکنه. نمیدونم تا حالا شده پدرت بهت بگه, نکنه بوی یه نر دیگه به دماغت خورده, که اینطوری هار شدی؟ لحظه ای که ارزشت پیش خودت اونقدر پائین میاد که... تصویری که از خودت داشتی طوری میشکنه که... وقتی خودتو تو آینه میبینی با موجود عجیبی مواجه میشی پر از سیاهی...
    خلاصه سرتونو درد نیارم. وقتی دیدن ما تصمیممون جدیه ایندفعه زدن تو کار عذاب وجدان. بابام یه گریه ای میکرد که نگو...
    -بیا بابا! گریه منو میخوای ببینی؟ ببین!
    -خدا ازت نگذره دختر که اینطور اشک پدرتو در آوردی... حتما با حمید هم همین کارا رو کردی که میخواد طلاقت بده...
    -بابا! خدا از آدم نمیگذره... اینکه اشک منه پیرمردو اینجوری در میاری ازش نمیگذرم...
    بابا؟! اون دیگه چیه؟! حرفهای مردی رو که داشت این حرفها رو بهم میزد متوجه نمیشدم. این غریبه کیه که اینطوری التماس میکنه کیه اصلا؟ حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نگفتم... این دفعه دیگه عشق نبود که نمیذاشت حرفهامو بزنم... ایندفعه دیگه طرف حرفهام, خدا بود. خدا انگار از اولشم با من مشکل داشته بوده که منو داده دست شماها. شاید اون چیزی که بودیستها بهش اعتقاد دارن واقعیت داره... شاید من تو زندگی قبلی, آنچنان موجود بدی بودم که خدا تو این زندگی منو تبعید کرده به ایران... یه قبر به ابعاد زیاد در خیلی... اما چیزی نگفتم. اینا حرفهای توی دله. بذار هرچی میخوان بگن. من پوستم کلفت تر از این حرفهاست... اونها به من نق میزنن منم به خدا... بیچاره خدا...
    وقتی این هم جواب نداد. تهدیدها شروع شدن. بابام میگفت منو آق والدین میکنه... اما بهش نگفتم که من خیلی وقته آق فرزندش کردم. پدر حمید هم بدون تعارف گفت که از شرکت میندازتش بیرون و از ارث محرومش میکنه... یعنی این چی بود که اینقدر مهم بود؟ چرا موندن ما دوتا با هم اینقدر مهم بود؟ نفهمیدم... ازدواج فقط وقتی ازدواجه که طرفین, آدم باشن. چیزی که نه دیگه من بودم نه حمید... به جای اینکه بگن حالا کاریه که شده و به فکر راه چاره باشن, داشتن از موضع قدرت وارد میشدن...
    این دیگه مسئله مهمی بود. نمیشد همینجوری ازش گذشت. البته من اصلا به فلان جام هم نبود. اما از حمید مطمئن نبودم. باید تصمیم جدی میگرفتیم. حالا دیگه حمید تقریبا هر شب خونه بود و با هم استراتژیها و راههای پیش رومونو, بررسی میکردیم. آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که من و حمید بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم, کوبیده و تحقیر شدیم که بتونیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم... راه دیگه ای نبود. بابام توهینهایی پیش حمید به من کرده بود که اندازه گه پیش خودم ارزش نداشتم. چه برسه پیش حمید. حمید هم طوری پیش من خرد شده بود که اصلا براش ارزشی قائل نبودم.
    -حمید؟ میتونی از ارث و میراث بابات و کار و بارت بگذری؟ شوخی نیست ها...
    -هر گهی دلشون میخواد بخورن... کارتن خواب بشم تو خیابونا از این بهتره... تو چیکار میکنی؟
    -نمیدونم... میخوام بذارم برم خارج... تو ترکیه جندگی کنم از این کمتر تحقیر میشم... بازم مرام ترکها...
    -اوکی... پس از فردا با هم میریم واسه پاسپورت... تو برو... منم ببینم چه خاکی تو سرم میریزم...
    اما رقیب رو دست کم گرفته بودیم...
    وقتی بعد از ظهر خسته و کوفته برگشتیم خونه یه دفعه زنگ زدن. کی بود یعنی؟ درو که باز کردم بابای خودم و بابای حمید و دو تا داداشاش پشت در بودن.
    -کجا بودین شما دوتا؟
    -رفته بودیم بیرون...
    سیلی محکمی که بابام زد تو دهنم نفسمو بند آورد. یه لحظه حواسمو جمع کردم و دیدم بابای حمید هم درحالیکه داره کمربندشو باز میکنه و حمیدو صدا میکنه, داره میره تو... فقط وقت کردم بگم حمید مراقب باش و بعدش چک و لگدهای بابام نشست رو تنم. طوری میزد که بن لادن برجهای دوقلو رو نزده بود... خیلی خرد شده بودم. کلا شکسته بودم. تحقیر شده بودم. آخه چه معنی میده که زن سی ساله رو میزنی؟ اونم دخترتو؟ به چه جرمی؟ بی انصاف یه دونه همچین با لگد زد تو شکمم که حس کردم روده هام ترکید... بعدشم با کمربندش زد. شاید اگه گریه میکردم ولم میکرد. اما گریه نکردم. میدونستم اگه گریه کنم خودمو میکشم... بابا داد میزد و میگفت اگه میخواین ادای بچه ها رو در بیارین, منم میدونم چطور تربیتتون کنم... همیشه به مامانت میگفتم, اگه همون اولش دخترتو نزنی بعدا باید به زانوت بزنی... حالام دیر نشده... آدمت میکنم تو رو, من! صدای عربده های بابای حمید هم که نمیدونم چی میگفت به گوشم میخورد. نمیدونم چقدر طول کشید که دست از سرمون ور داشتن و رفتن. تا شب همونطوری رو زمین تو حیاط موندم. تنم مشکل نداشت اما روحم شکسته بود و با هر تکون خرده هاش میرفت تو تنم. از حمید هم خبری نبود. دلم شور میزد. اگه بابام منو اینطوری زده بود, پس ببین اونا سه تایی چیکار کرده بودن. نکنه خون ریزی, مون ریزی کرده باشه؟ به زور خودمو کشیدم داخل تو خونه... حمید داغون و شکسته نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و زانوهاشو گرفته بود تو بغلش.
    -چیکارت کردن؟
    فقط نگاهم کرد. اما جوابمو از نگاهش و خون دماغش گرفتم. هیچ چی تو نگاهش نبود. خالی بود... همونجوری کنار دیوار از درد و خستگی خوابم برد. صبح که چشمامو باز کردم حمید همونطوری تو همون حالت نشسته بود و داشت نگاه میکرد. دلم خیلی درد میکرد. وقتی رفتم دستشویی یه دفعه تمام دستشویی پر از خون شد و از بیحالی هیچ چی نفهمیدم... خوشحال بودم... شاید بتونم بمیرم...
    تو همون دستشوئی بیدار شدم. نمیدونم چقدر تو اون حالت مونده بودم. چند ساعت؟ چند روز شاید؟ از اون به بعد من و حمید دیگه سکوت کردیم. چند روزی خوابیدیم و استراحت کردیم و وقتی نمردیم همه چیز تا اون جائی که میتونست برگشت به روال عادی. نفهمیدم دلیل اون خونریزی چی بود چون دکتر نرفتم. اما خودش رفته رفته خوب شد. وقتی یکی بد شانس باشه سرشم ببری نمیمیره... یه ده روزی که گذشت تلفن زنگ زد. سیمشو کشیدم و رفتم یه چکش آوردم. کوچکترین صدایی رو اعصابم بود اما صدای شکستن تلفن داشت یه چیزی رو توم ارضا میکرد... یه کم بعد موبایلم زنگ زد. اونم طوری کوبیدمش به دیوار که خرد شد...
    خونه نیومدنهای حمید هم دوباره شروع شده بود. عمو در نهایت بزرگواری از سر تقصیرات حمید گذشته بود و بهش اجازه داده بود برگرده سر کار. من اما... هنوز مورد عفو قرار نگرفته بودم و مامان و بابام بهم زنگ نمیزدن. من هم نه جایی میرفتم نه جایی می اومدم. تو خونه هیچ چیز نبود جز آب. هرچند گشنه نبودم. یه بار که از جلوی آینه رد شدم متوجه شدم چقدر لاغر شدم. در کل دختر لاغری بودم اما الان نصف شده بودم. اونی که تو آینه بهم زل زده بود یه وقتی میشناختمش اما الان دیگه نه براش ارزشی قائل بودم نه میشناختمش. تازه از دستش عصبانی هم بودم. اونقدر که یه توف گنده انداختم تو صورت بی لیاقتش و رد شدم رفتم. اما یه دفعه موجود بی وجود انگار به خودش اومد. دوباره برگشت. یه چیزی تو نگاهش دیدم که... مثل جنازه ها کفنمو تنم کردم و رفتم سر کوچه و از تلفن عمومی یه زنگ زدم به حمید. قبلا وقتی جواب میداد سرد بود, اما الان بیروح جوابمو داد. گفت سر کاره... بهش قضیه رو توضیح دادم که میرم بیرون و نمیدونم کی میام. شایدم اصلا نیام. اگه اومد خونه تعجب نکنه که نیستم و قطع کردم... بعدش هم بی هدف راه افتادم تو خیابون. پاهام میلرزید. اما باید میرفتم. کجاش زیاد مهم نبود. چشم باز کردم دیدم هوا تاریک شده و من نشستم کنار خیابون و پاهام تو جوبه. اصلا نمیدونستم چطوری تا اینجا اومدم یا اینجا کجاست. خیابون خلوت بود. اونطرف خیابون یه تابلو توجهمو جلب کرد. بی اختیار پا شدم و میون بوق و فحشهای راننده ها که داشتن پدر و مادرمو میشستن و پهن میکردن رفتم اونطرف. برای اینکه بیشتر فحش بدن انگشت وسطمو گرفتم طرفشون و اونا هم کم نذاشتن. دستشون درد نکنه. اما دلم خنک نشد. نمیدونم چرا...


    یه ساختمان پزشکان بود که اسم یه روانشناس هم جزو لیستشون بود. هادی نمیدونم چی چی... از پله ها بالا میرفتم و هر طبقه لیست پزشکا رو چک میکردم. تا اینکه بالاخره تو طبقه چهارم, پیداش کردم. رفتم تو... منشی از من جوانتر میزد. دماغ عملی و لبای پروتز و هفت قلم آرایش.
    -سلام خانوم... میشه...
    -شرمنده... آخرین مریض توئه... آقای دکتر دیگه برای امروز مریض نمیپذ...
    هر چی ناز و گوز بود جمع کرده بود تو صداش و درحالیکه واسه من عشوه شتری می اومد, داشت منو از سرش باز میکرد. پس یه بمب ساعتی, لحظه ترکیدنش, همچین احساسی باید داشته باشه. یه چیزی مثل الان من... نمیدونم چی بود که یه دفعه باعث شد بترکم. نگاه عاقل اندر سفیه دختره یا شایدم لحن حرف زدنش که مثل نوار ضبط شده داشت چرندیات تحویلم میداد. اونم بدون اینکه حتی واقعا بهم نگاه کنه. لحظه ای بود که میتونستم آدم بکشم و برام هم فرقی نمیکرد کی... یکی باید جواب ظلم این چند ساله رو بهم میداد. یقه اشو گرفتم تو دو تا دستام و کشیدمش تو سینه ام و خیلی آروم زمزمه کردم:
    -به آقای دکترت میگی با من حرف بزنه؟ یا هر چهارتامونو اینجا آتیش بزنم؟!!!!!!!!!!
    -آقای دکتر!!!!!! کمک!!!!!! آقای دک...
    در اتاق دکتر باز شد و یه مرد شاید همسنهای خودم یا یک کم بزرگتر سراسیمه اومد بیرون.
    -چی...
    انگار سریع همه چیز دستگیرش شد. سریع اومد طرف ما و در حالیکه شونه های منو گرفته بود تو دستاش آروم زمزمه کرد:
    -ولش کن... آفرین... آها... همینطوری خوبه... آفرین عزیزم... خانوم امجدی یه وقت بده به این خا...
    -همین الان! تو رو خدا! جون مادرت! جون زنت... جون بچه ات...همین الان... اگه با یکی حرف نزنم...
    فقط داشتم قسمش میدادم. نمیدونستم کدومش قرار بود بگیره. فقط میخواستم مجابش کنم که بهم کمک کنه. اگه از اینجا میرفتم بیرون فقط خدا میدونه چیکار قراربود بکنم. نگاهش ناراحت و درمونده بود:
    -میتونی یه چند لحظه صبر کنی؟ که من مریضمو راه بندازم؟
    نمیدونستم میتونم یا نه اما چاره ای نبود. سرمو به علامت باشه تکون دادم. خیلی طول نکشید که مریضشو راه انداخت و منشیشم مرخص کرد. البته قبل رفتنش از دختره معذرت خواستم. هرچند حقش بود عوضی...
    اونشب تا ساعت یک نصفه شب پیش هادی بودم. آدم خیلی ملایمی بود و صداش یه گرما و محبت عجیبی توش داشت که آرومم میکرد. هر چند زیاد نتونست چیزی بگه. من گفتم و اون شنید. روبروم تو مبلش فرو رفته بود. منم اولش نشسته بودم اما هر چی بیشتر میگفتم همونقدر توانم تحلیل میرفت و کم کم حس کردم باید به پهلوم دراز بکشم. گفتم... همه چیزو گفتم... دستش درد نکنه... خدا عمر با عزت بهش بده که مثل یه فرشته نجات به دادم رسید.
    -تموم شد؟
    -تازه شروع شده... نمیدونم بقیه عمرمو باید چیکار کنم... با خودم چیکار کنم؟ الان سی سالمه... تا آخر دنیا باید در حسرت یه دست محبت بسوزم؟ احساس میکنم زنده به گور شدم...
    -زنده به گور... خیلی عمیق بود...
    تمسخر و تلخی صداشو نتونستم ندیده بگیرم. برای اولین بار یه نگاه انداختم تو چشماش و به جز خودم یکی دیگه رو دیدم.
    مخصوصا حالا که دیگه سبک شده بودم و احساس بهتری داشتم. نمیدونم چرا. اما خدا رو شکر میکردم که من عذاب وجدان ندارم. حداقل من زندگی کسی رو ازش نگرفتم. یا زندگی کسی رو براش زهر نکردم... وقتی به هادی نگاه میکردم حس خاصی بهم دست میداد. نمیدونم جرات بود یا ترس از تنهائی. هر چند جفتشم گاهی وقتها یکیه. اما وقتی به خودم اومدم دیدم ایستادیم و تو آغوش هادی دارم میلرزم و لبامون به هم قفل شده. سریع خودمو ازش جدا کردم. توی ابروهام عرق کرده بود و داشتم خفه میشدم. هادی اما آروم به نظر میرسید.:
    -ببخشید! اصلا نمیدونم چرا این کارو کردم... من... آخه... ساعت چنده؟
    یه نگاه به ساعتم انداختم. ساعت یک و نیم نصف شب بود. هر چند زمان برای من خیلی وقت بود متوقف شده بود. از وقتی که به عقد حمید در اومدم و امیدم نا امید شد...
    -ببخشید به خدا... اصلا منظورم این نبود...
    هادی بدون حرف فقط نگاهم میکرد. انگار تازه به خودم اومده بودم. من نه کیف با خودم آورده بودم نه چیزی. الان چه طوری برگردم خونه؟ اصلا آدرس اینجا کجا بود؟ آروم اومد سمت من و دستمو گرفت و برد سمت لباش. خشکم زده بود. این حس چی بود که داشت اینطوری جون میگرفت؟ حس میکردم برای اولین باره که تو زندگی برای یکی مهم هستم. عشق نبود. شهوت هم نبود. فقط بی پناهی بود به اندازه سی سال. یه پناهگاه احتیاج داشتم... شایدم ترس از قبول شکست بود. ترس از قبول شکستگی. ترس از یک زندگی و آینده ای اجباری بود. وقتی لباشو گذاشت رو لبام, مقاومت نکردم. نمیدونم چرا گذاشتم منو ببوسه و جلوی پیشرفتهای بعدیش رو هم نگرفتم. نمیتونم بگم از نوازشهاش لذت میبردم چون بیشتر بیتفاوت بودم. اما چندشم هم نمیشد. مرد قشنگ و خوش تیپی بود با یه عطر خلسه آور. احساسی به هادی نداشتم. اما عطر گرم و ادویه دارش منو میبرد تا یه جای خوب. یه جایی که من تنها بودم و دردی نبود... از اولش هم فقط از تیپهای بور خوشم می اومد. مثل لئوناردو... این اسم منو یاد چیزی مینداخت که خیلی وقت بود از یادم رفته بود... آزادی؟ زندگی؟ عشق! عشق بود... اما الان احتیاج داشتم که از این بی وجودی دربیام. احتیاج به محبت. احتیاج به... به... وقتی دکمه های مانتومو باز کرد و روسریمو پرت کرد اونطرف, از خجالت خزیدم تو بغلش. و صورتمو پنهون کردم تو سینه اش. اون هم با محبت بغلم کرده بود و آروم با ساعدش کتفهامو نوازش میکرد. بغلش گرم بود. برخلاف من که یخ زده بودم. نوازش هاش کم کم بالاتر اومد و رفت تو موهام و داشت سرمو ماساژ میداد. چه احساس خوبی بود... حس خوب نوازش. حس خوب وجود داشتن... برای منی که... وجود نداشتم... انگار تازه داشتم به خودم می اومدم... نیاز من سکس نبود... نیاز من وجود گرم یه مرد نبود, برای تن سردم... احتیاج من بچه نبود... احتیاج من آزادی بود... اونقدر عاشق آزادی و اوج گرفتن بودم که امکان نداشت ازش بگذرم... من قویتر از این حرفهام... احتیاج من... خودم بودم...
    سراسیمه ازش جدا شدم و کلافه سرمو گرفتم تو دستام و خیره شدم به هادی که تکیه اشو داد به میزش.
    -منو میرسونی خونه؟ نه پول دارم نه میدونم کجام...
    -مطمئنی نمیخوای بمونی؟ پیش من... پیش من نه دردی هست نه کسی که اذیتت کنه...
    چشمای سیاهش که خیره شده بود به عمق روحم به طرز عجیبی منو مسخ میکردن. صداش رفته رفته گرم تر میشد و رخوت آور تر... میخواستم بمونم؟ چقدر وجودش رخوت آور بود. مثل لحظه ای که چراغارو خاموش میکنی که بخوابی. بعد از یه روز جون کندن و خستگی... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم... یه چیزی غلط بود...
    -نمیخوام بمونم... میخوام برم...
    -مطمئنی؟ اگه بری... راه سختی در پیش داری... میتونی از پسش بر بیای؟
    -میخوام برم...
    زیر دلم تیر کشید. چشممو که باز کردم رو زمین دستشوئی افتاده بودم و زیرم پر از خون. تمام تنم از جای کمربندها میسوخت. یعنی خواب دیده بودم؟ حس و حال عجیبی داشتم پر از حس زندگی بودم اما نا نداشتم. بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار. صدام در نمی اومد:
    -ح... میت؟ کمک... ک... مک...
    با حمید رفتیم دکتر. وقتی گفتن چی شده و پای پلیس کشیده شد وسط برای تحقیقات, گفتیم که دزد زده بهمون و غارتمون کرده. دروغ نگفته بودیم. عین واقعیت بود. دزد زده بود بهمون و هست و نیستمون رو برده بود. عزت نفسم سر جاش نبود. انسانیت. عشق. وجود. جرات. شخصیتم... همه چیزو برده بودن و لخت و پتی ولمون کرده بودن...یه سرقت سی ساله... هیچکدوم نتونستیم دقیق چهرۀ سارق رو برای پلیس توضیح بدیم. یه دزد هزار چهره بود با هزار جسم متفاوت. کدومشو باید میگفتیم؟ این وسط فقط یه همدرد بود. اونم حمید. یه غریبه که اسم شوهر رو یدک میکشید. باهاش حرف زدم. نمیخواستم برگردم تو خونه ای که نزدیک بود قتلگاه من بشه و توش به معنای کلمه تحقیر شده بودم. همون شب رفتیم هتل و چند روز طول کشید تا بخوایم خونه رو بفروشیم و یه خونۀ جدید پیدا کنیم. سریع فروش رفت. خونه به اسم حمید بود. حمید هم نامردی نکرد و از طریق دوستاش سریع خونه رو فروخت. مخصوصا که مبله هم بود و قیمت فرشهاش بالا. از همه چیزش منزجر و متنفر بودم. اونقدری دستمو گرفت که بخوام یه جای معقول تو تهران خونه بخرم و بقیه اشم بذارم بانک و همه جا چو انداختیم که قراره قاچاقی بریم ترکیه...
    اما هر جفتمون تو ایران رفتیم پی سرنوشت خودش. بذار دنبالمون بگردن. هر چند نمیگردن. من به آزادی خودم تو این آپارتمان کوچولو که به وسعت دنیاس قانعم. بذار گرفتاری و جستجوی اونهایی که دنبالم میگردن, به اندازۀ دنیا بزرگ باشه... کیک تولدم... دون دونه و قرمز و ترش مزه با یک عالمه نمک...
    پایان

بهشت اوتیسمی


    نوشته : ایول
    منتظر بودم چراغ سبز بشه تا از مسیر همیشگیم برم خونه. بعد از یه روز کامل تو مطب و گوش کردن به درد دلهای مریضهام, کمرم خیلی درد میکرد و الان فقط دلم میخواست رو کاناپه دراز بکشم و یه پیتزا بذارم جلوم و یه کم استراحت کنم. فردا پنجشنبهٔ آخر ماه بود و بالاخره میتونستم دو روز تعطیل داشته باشم. تازه نادیا رو گذاشته بودم فرودگاه که برگرده انگلیس, پیش مادرش. حدود دو سال بود که از هم طلاق گرفته بودیم. نادیا, نادختریم , برای تولد ۱۷ سالگیش اومده بود ایران پیش من و یه ماه موند پیشم. برای یه دختر ۱۷ ساله خدائیش خیلی فهمیده اس و عاقل. همیشه با من راحتتر بوده تا مادر خودش. شاید چون خیلی از لحاظ خلق و خو شبیه همدیگه ایم. اینجا که بود, بهم گفت که بالاخره با یکی از همکلاسیهاش دوست شده و خیلی هم دوستش داره. نمیدونستم چی باید بگم. یا حتی چه احساسی داشته باشم. دختر کوچولوم, یه دفعه بزرگ شده بود. و من یه دفعه پیر... انگار تازه داشت یادم می افتاد که سال دیگه که بیاد, من نیم قرن رو این زمین زندگی کردم. بدون اینکه غلطی کرده باشم. آمال و آرزوهام که جامهٔ عمل پوشیده بودن حالا جامهٔ عمل رو در آورده بودن و لخت و پتی ایستاده بودن. داشتن انگشت وسطشونو بهم نشون میدادن. راستش هیچوقت انتظارات آنچنانی از خودم یا اطرافیانم نداشتم و ندارم. اما نمیدونم چرا الان پشت چراغ قرمز داشتم داشتم فکر میکردم پوتنسیال من, واقعا همینقدر بود؟ یعنی از زندگیم راضی هستم؟ یه مرد ۴۹ سالهٔ به ظاهر معقول, که شغلش روانشناسیه. مطلقه اس با یه نیمچه خانواده... یعنی تمام کارائی رو که مد نظرم بود انجام داده بودم؟ خودمو که با مردهای دیگه مقایسه میکردم نمیدونم چرا یه احساس عجیبی بهم دست میداد... یه احساسی که فقط بود اما اسم نداشت. نمیدونم. سرخوردگی نیست. اینو میدونم. چون الان تقریبا میشه گفت به اون چیزایی که همیشه دلم میخواست رسیده بودم. اولین و بزرگترینش این بود که بفهمم چه مرگمه که خدا رو شکر فهمیدم. اگه به دکتر خودم باشه مبتلا به اوتیسم هستم. نه از نوع حادش. شایدم دکترم حق داشته باشه اما وقتی با خودم خودحساب میشم یه جورایی تلفیقی از چند تا چیز هستم. و بیشتر به شیزوئید شک دارم تا به اوتیسم. اونهم فقط به اندازه ای بود که از اول با بچه های بقیه فرق داشته باشم و مایه سرشکستگی خدابیامرز آقا جون بشم. فکر کنم بدبخت از دست من دق مرگ شد... هر چند هنوزم سر این موضوع که من دقیق چه مرگمه بین علما اختلاف نظر هست...
    از همون اولش خیلی زود متوجه شدم که من یه برنامه خاص دارم که سرم بره, قرار نیست به هم بخوره و اگه بخوره یعنی آخر الزمان. اوایل آقا جون اینام خیلی براشون جالب بود که بچه ۵ ساله تختش و اتاقش باید مرتب باشه. خودشم پسر بچه! اما کم کم فهمیدن یه چیزی غلطه. مخصوصا وقتی مادرم همه چیزو مرتب میکرد و من دوباره مرتبشون میکردم. نمیتونم بیان کنم چه حسی بود وقتی که بچه های فامیل می اومدن و اتاق منو به هم میریختن. انگار یکی تومو پر از آب جوش کرده باشه و تکونم بده. گر میگرفتم و حالت تهوع بهم دست میداد. فکر کنم مبتلا به وسواس هم باشم...
    از همون کلاس اول لازم داشتم که موقع درس خوندن یه آهنگو مدام گوش کنم تا بفهمم چی میخونم. اغراق نمیکنم اگه بگم موقع درس خوندن یه آهنگو بی وقفه دو سه هزار بار گوش میکردم. الان هم همینه. که البته نه با مزاق آقا جون جور بود, نه تو کت معلمای مدرسه میرفت. آهنگ که قطع میشد منم هنگ میکردم. تا وقتی موسیقی مورد نظر پخش میشد من مثل بقیه نرمال بودم و درس خون. همینکه آهنگ قطع میشد شروع میکردم دور خودم چرخیدن. اونقدر میچرخیدم تا از حال میرفتم... اونموقع ها هم مثل الان هدفون مدفون نبود که. دو تا اتاق بود و ما سه نفر. آقا جون که کارمند شرکت نفت بود و صبح میرفت شب می اومد, اما بدبخت مادرم که تمام مدت خونه بود و باید با اخلاقای مزخرف من و آهنگی که مدام پخش میشد, میساخت. اون موقع ها یه نوار کاست بود که دو طرفشم پر کرده بودم از یه آهنگ. خیلی دلم میسوزه وقتی یادم می افته میرفت خونه همسایه ها تا از دست من یه چند ساعتی خلاص بشه. مخصوصا وقتی من رسیدم به بلوغ وآهنگها یه دفعه خارجی شدن... خدا بیامرزتش. به نسبت شرایط و بچه ای که داشت, مثل فرشته ها رفتار میکرد. خلاصه بدبختی داشتیم. مادر و پدرم با من و منم با همه چی. البته بگم. شاگرد نابغه ای بودم اما تا وقتی که آهنگ بود. اون که پخش نمیشد منم میشدم یه چیزی تو مایه های بابون... از تولدها و جشنها و مهمونیها بیزار بودم. چون هیچ چیزش تحت کنترلم نبود. نه آهنگاش نه حرکات آدمهای توش... حالا اگه میذاشتن به حال خودم باشم خوب بود. اما نمیذاشتن که بی مروتها. یه هو میکشیدنت وسط که پاشو برقص. اون لحظه پاهام به هم گره میخورد و دستام شروع میکرد یه لرزش عصبی کردن... کم کم مادر و پدرم دیگه بیخیال من و مهمونی بردن من شدن, اما آقا جون امکان نداشت از درس خوندن من بگذره. برای همین هم بالاخره برام یه معلم سرخونه گرفت. آهنگ تو بک گراند پخش میشد و من می فهمیدم آقای معلم چی میگه... هرچند خود معلمم سرسام میگرفت... هنوزم تا به این سن رسیدم نتونستم رادیو گوش کنم. اینکه نمیتونم رو کلماتی که پخش میشه کنترل داشته باشم منو تا مرز جنون میرسونه...
    حواسمو دادم به آهنگ FOOT LOOSE که از دهه ۸۰, یقه اشو چسبیدم و هنوزم که هنوزه تو ۲۰۱۶ ولش نکردم. ریتمش بهم آرامش میده. دومین خواسته ام هم یه آرامش تقزیبی بود که خدا رو شکر الان دیگه مستقل شدم و زندگیمو طوری تنظیم کردم که آرامش داشته باشم. البته الان به عنوان یه آدم بزرگ کنترل بیشتری رو رفتارم دارم و با تمرینات مختلف, نرمال تر جلوه میکنم. این بیماری خیلی چیزا رو تو زندگیم تحت تاثیر قرار داد از جمله زندگیم با لیسا. اما خوب چه میشه کرد؟ وقتی بعضی چیزا رو اعصابه رو اعصابه. کاریش نمیشه کرد. لیسا یکی از همکلاسیهام بود و تو نگاه اول عاشق همدیگه شدیم. وقتی همدیگه رو دیدیم, لیسا پنج ماهه حامله بود. با دوست پسرش به هم زده بود. بچه اش که به دنیا اومد, احساس میکردم بچه خودمه. یه دختر کوچولوی دورگه سیاه. وقتی انگشتمو گرفت تو دست کوچولوش و ول نکرد, منم نتونستم ولش کنم. به جرات میگم که اگه نادیا دختر خودم بود هم نمیتونستم تا این حد دوستش داشته باشم. اما شرایط با لیسا فرق میکرد. بعد از ۱۵ سال علیرغم اینکه همدیگه رو دوست داشتیم دیگه نه اون تونست تحمل کنه نه من. فرض کن چه حالی میشی اگه سکست, مثل ارتش قوانین و مقررات داشته باشه. کجای تخت باید انجام بشه. کی باید انجام بشه. چه روزی. چه ساعتی. اینکه تنوعی توش نیست. چون باعث عدم امنیتم میشد... خلاصه پیله محض! رفتم پیش روانشناس بلکه افاقه کنه. اما نشد. ترسم از عدم امنیت, بیشتر از عشقم به لیسا بود. بدون دعوا مرافعه از هم جدا شدیم. هنوزم با هم حرف میزنیم . مثل دو تا دوست خوب. اما نمیشه با هم زندگی کنیم. نه فقط با اون, با هیچکس نمیشه. در کل میشه گفت آدم تنهائی هستم و چون زیاد نیاز جنسی ندارم به جز جنده های گاه و بیگاه کسی تو زندگیم نمیاد. شاید هر ۶ ماه یه بار. تو همون انتخاب جنده هم یه سری قوانین خاص دارم که انتخاب شریک جنسی رو برام سخت میکنه... خیلی سخت پیدا میشه یکی که تمام موارد منو داشته باشه... از آخرین سکسم بیشتر از یک سال میگذره...
    همونطوری که منتظر بودم و تو خودم یک دفعه یه تقه خورد به شیشه ماشین. یکی از این دخترای خیابونی بود که داشت گل... وای! این چقدر شبیه لیساس! خیلی جوونه. شاید ۱۶ یا ۱۷ ساله به نظر میرسید. با اینکه سر و صورتش کر کثیف بود اما شباهت بیش از حدش به لیسا باعث شد کثیفیشو نادیده بگیرم. چشمای درشت قهوه ای. لبای خوش فرم و گوشتی... دماغ کوچولو... صورت گرد... ورژن سفید پوست لیسا بود. لعنتی!!!! الان وقت سبز شدنه؟ محو تماشای دختره بودم که بوقهای ماشین عقبی منو از دنیای خیال بیرون کشید. سریع تصمیمم رو گرفتم و بهش اشاره کردم بیاد اون طرف چهار راه...
    یه ۵ دقیقه ای طول کشید که بیاد و برسه. نفس نفس میزد. بهش اشاره کردم بیاد بالا.
    -سلام آقا... چه رنگی گل میخوای؟
    -گل نمیخوام...
    -پس چرا گفتی بیام؟ مسخره کردی؟ نزدیک بود ماشین بزنه بهم خوب!
    -شام خوردی؟
    -برو بابا خدا روزیتو جای دیگه بده...
    میخواست در و ببنده که صداش کردم.
    -برای اون نمیگم دختر جون... دلت میخواد شام با هم بخوریم؟
    انگار گرسنه اش بود چون شکمش قار وقور کرد.
    -شام... آخه هنوز گل ها رو نفروختم...
    -اگه همه اشو ازت بخرم چی؟
    دو دل شد. نگاهش پر از شک و تردید شده بود. از یه طرف انگار باورش نمیشد. از یه طرف هم انگار نتونست از شام بگذره. هول هولکی یه نگاه به اطراف کرد و زود سوار شد.
    -برو دیگه تا گیر ندادن...
    -کمربندتو ببند پس... خیلی خسته ام... میریم خونه... ایراد که نداره؟
    -خونه؟ آخه... باشه... فقط...چطوری برگردم؟
    -نترس خودم برت میگردونم...
    -باشه پس...
    -اسمت چیه؟
    -کیمیا...
    از اسمش خوشم اومد. کیمیا! چند دفعه تو دلم تکرارش کردم. اسم آرامش بخشی بود. شاید چون مثل لیسا آخرش به آ ختم میشد. هر چی بیشتر میگذشت از دختره بیشتر خوشم می اومد. ارزششو داشت که یک کم روتین سختگیرانه ام رو تغییر بدم. تغییر؟! نفسم بند اومد. از فکر تغییر ضربان قلبم بی اختیار رفت بالا. صدای پخشو بیشتر کردم تا ریتمش آرومم کنه. هر چی بیشتر میرفتم همونقدر بیشتر از غلطی که کرده بودم پشیمون میشدم. اما امشب با رفتن نادی, خیلی احساس تنهایی میکردم... سعی میکنم تحمل کنم... امشب خیلی به یه نفر احتیاج دارم که تنها نباشم. نمیتونم بگم کدوممون بیشتر میترسید. اون یا من... رسیدیم خونه. اوایل تابستون بود. حیاط رو خودم با سلیقه حرس کرده بودم و همه چیز سر جاش بود. یه نگاه موشکافانه انداختم به همه جا. خوبه! حتی یه دونه علف از جاش تکون نخورده. به قول انگلیسیها دستم سبزه... با اینکه خیلی مقرراتی ام اما گلها حس میکنن دوستشون دارم... تا وقتی که پائیز میشه... اون وقته که منم میرم تو آپارتمانم. وقتی برگها زرد میشن و تمام مدت میریزن. همه چیز از کنترلم بیرون میاد. اونقدر که منم تا مرز خون دماغ و سکته مغزی پیش میرم...
    -چقدر حیاط قشنگه...
    -همیشه حواسم بهشون هست... مدام حرسشون میکنم...
    -باغبونی بلدی؟ خوش به حالت... منم گل و گیاه دوست دارم... کاش یکی بود به منم یاد بده... کاش منم یه همچین حیاطی داشتم...
    -ای کاش های این دنیا خیلی زیاده. ای کاش اینهمه ای کاش نبود...
    رفتیم داخل. دختر مودب و با شخصیتی به نظر میرسید. اما اول از همه باید یه فکری به حال تمیزیش میکردم که بد جوری رو اعصابم بود. میخواستم فریاد بکشم... دم ورودی گلها رو ازش گرفتم و بهش گفتم:
    -تا تو یه دوش بگیری منم پیتزا رو سفارش بدم... این بیچاره ها هم به آب و نونی برسن...
    -دوش؟! قرارمون فقط شام بود...
    -میخوای همینجا سر پا شامتو بخوری؟ هر جور دوست داری... اما با این سرو وضع نمیتونی بشینی... گفته باشم!
    با چشمای ترس خورده اش نگاهم میکرد. خیلی جدی نگاهش کردم. تمیزی برای من مسئله مرگ و زندگی بود. امشب از ترس تنهائی, از خیلی از قوانین و مقرراتم گذشته بودم. از این امکان نداشت بگذرم. خیلی طول نکشید که انگار تسلیم شد:
    -حموم کجاست؟
    -صبر کن اینا رو بذارم تو گلدون... از اینجا تکون نخور...
    هر چند تو قاموس من کلمه بعداً وجود نداره اما امشب برای اولین بار تو عمرم استفاده اش کردم.
    -بعداً مرتبشون میکنم... کفشهاتو در آر... این پلاستیکها رو پات کن... از اینطرف...
    خونه دوبلکس بود و دستشوئی و حموم مهمونش, بالا. هرچند تو این دو سال, کیمیا اولین مهمونی بود که پاشو اینجا میذاشت. هدایتش کردم داخل دستشوئی.
    -به هیچ چی دست نزن... دستاتو بده من...
    -وا !!!!! خودم بلدم بشورم... چرا همچین میکنی؟
    -میدونم بلدی... اما یه امشبو به حرفم گوش کن... فقط همینه...
    -خوب بگو چیکار کنم... خودم میکنم!!!!! ول کن دیگه!
    ایندفعه انگار اون بود که از موضع خودش پائین نمی اومد. یه لحظه تصمیم گرفتم از خیرش بگذرم... اما بین احساس بی همدمی و تنهائی و این دختره خیره سر, گیر افتاده بودم.
    -تا آرنجات میشوری... اونقدر که دیگه سیاهی بهش نمونه... دست نزن خودم صابون میریزم واسه ات...
    بالاخره بعد از عذاب الیمی که به اندازه یک عمر به هر دومون گذشت احساس کردم اونقدر تمیز هست که بذارم بره حموم کنه. روتین خودم بود. لباساشم بردم و انداختم تو ماشین لباسشوئی... چون خشک کن داشتم سریع لباساش خشک میشد... براش حوله سرهمی گذاشتم.
    تازه پیتزا رو سفارش داده بودم که اومد و ایستاد وسط هال.
    -حالا میشه بشینم؟ از صبح تو خیابونا سر پام...
    دلم براش سوخت.
    -بیا بشین...
    اومد و با فاصله, خیلی معذب, نشست رو کاناپه. خیلی طول نکشید که صدای خورو پوفش بلند شد. طفلکی انگار خیلی خسته بوده. حالا که دختره بالاخره تر و تمیز شده بود, منم تونستم از حالت گربه ای که موهای کمرش سیخه, در بیام و لم بدم روی کاناپه. تازه الان میفهمیدم چقدر خسته ام... اما حتما نه به خستگی این بیچاره... اونقدر خسته بوده که تو خونه یه غریبه خوابش برده... رفتم و یه فیلم گذاشتم آماده, که همینکه پیتزا اومد, نگاهش کنم. مثل همیشه. آهنگ فور الیسه بتهوون, که همیشه تو بک گراند خونه روی ریپیت بود رو, خاموش کردم. خیلی طول نکشید که پیتزا رو آوردن. کیمیا رو بیدارش کردم. یه لحظه انگار یادش رفته بود کجاس با دیدن من ترسید. اما انگار با بوی پیتزا به خودش اومد.
    -بیا... بیا که از دهن می افته الان... یواشتر میسوزی دختر جون... خوبه؟
    -اوهومممم...
    فیلم گرینچ جیم کری رو گذاشته بودم. نمیدونم چه چیز این فیلم اینقدر برام آرامش بخش بود اما با دیدنش آروم میشدم. شایدم رنگ سبز گرینچ بود و اینکه زمان و مکانش هیچوقت قدیمی نمیشد. فکر کردم یه دختر کم سن مثل کیمیا صد در صد خوشش میاد. حدسم درست بود. زبون فیلمو نمیفهمید اما اونقدر رنگ و موضوع فیلم مشخص بود که, لازم نداشت بدونه چی میگن. گاهی که زیر چشمی نگاهش میکردم, میدیدم محو فیلمه و لذت پیتزا. خودم هم همینطور. با کیمیا میتونستم بدون خجالت بچگی کنم... تو بچگیم که نتونستم...
    -واااای! چقدر قشنگ بود!
    نمیدونم کی خوابم برده بود. با صدای کیمیا بیدار شدم. تیکه پیتزا مونده بود تو دستم.
    -سیر شدی؟ خوب بود؟
    -خیلی ممنون... عالی بود... راستی شما اسمتون چیه آقا؟
    -حامد...
    -مرسی آقا حامد...
    -قابلی نداشت کیمیا خانوم... من برم یه سری به لباسات بزنم ببینم... راستی؟ چایی میخوای؟ میوه؟ قهوه؟
    هرچند میتونستم جوابشو حدس بزنم اما گذاشتم خودش بگه. تا اینجاش هم خیلی خطر کرده بود.
    -قهوه میشه؟
    -چرا نمیشه؟ الان میام...
    -میشه منم بیام؟
    -هر جور دوست داری...
    ظرف پیتزا رو انداختم و قهوه رو گذاشتم دم بکشه. کار لباساش تموم شده بود. گرفتم جلوش. دماغشو کرد تو لباساش و نفس عمیقی کشید.
    -شد عین لباسای نو... چه بوی خوبی میده! مرسی آقا حامد...
    تو چشماش یه برق خاص بود که... اصلا دوست نداشتم... این برقو قبلا دیده بودم... تو چشمای لیسا... نگاهمو سریع از چشماش گرفتم. احساس خطر میکردم. اونقدر که بیخیال بقیه شب شدم. باید سریعتر از دستش خلاص میشدم:
    -برو لباساتو تنت کن... یه وقت سرما نخوری...
    -گرمه... خوبه...
    -برو لباساتو تنت کن گفتم... بعد از قهوه بریم برسونمت...
    خیلی طول نکشید که با حوله برگشت. اما دلخور. دیگه نگام نمیکرد. به جهنم! چیکار کنم؟ از اولشم قرارمون فقط شام بود. اگه با یکی یه قرار بذارم امکان نداره از اون قرار بیشتر یا کمتر انجام بشه. نه چیز دیگه... تازشم... این دختره حتی از نادیا هم کوچیکتره و بی تجربه اس...
    یاد غلطی که دفعه پیش کرده بودم افتادم. یه زنه رو آورده بودم که قرارمون فقط سکس بود. از طریق یکی از همکارام باهاش آشنا شده بودم. یه چند ماهی باهاش بیرون رفتم تا مثلا بهش عادت کنم. هربار هم پول یه سکس کامل با مخلفاتو , ازم میگرفت.اما مجبور بودم. نمیتونستم مثل بقیه مردها یه شب فقط آشنا نشده, بپرم تو رختخواب. بدنم لازم داشت به طرف عادت کنه. زن معقولی به نظر میرسید. تا اینکه احساس کردم که امشب میتونم باهاش سکس کنم. اولش در حد بوس و کنار بد نبود اما! همینکه رفتیم رو تخت, مرجان یکهو از این رو به اون رو شد. فلان فلان شده انگار داشت به من تجاوز میکرد. ناخون داشت این هوا!!! هنوزم گاهی وقتا خوابشو میبینم... اول که یه چنگ کشید رو کمرم که نزدیک بود غش کنم. هنوزم جاش رو کمرم مونده. بعدشم مثل این کشتی گیرا همچین منو زد زمین و ضربه فنیم کرد که نفهمیدم از کجا خوردم. این زن بود یا مادر فولاد زره؟ چه زوری داره! اما تعجبم وقتی به اوجش رسید که مثل بازیگرای پورن شروع کرد داد و بیداد:
    -فاک می!!!! فاک می!!!! اوه یه!!!! اوه!!! فاک مای پوسی!!!! وات ایز مای نِیم بِچ؟ سِی مای نیم!
    یه سیلی زد تو صورتم که برق از چشام پرید:
    -وات ایز مای نِیم؟؟ سی مای نِیم!!!!
    -عزیز من چرا وحشی بازی در میاری؟ یه دو دیقه آروم بگیر ببینم چه غلطی میکنم... قرارمون...
    -وِر ایز یور کاک؟ گیو ایت تو می!
    -فارسی حرف بزن بابا... مگه اومدی کلاس انگلیسی؟
    با اون نگاهی که داشت به آلتم میکرد هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم... چی چی گیو می یور کاک؟ نگاهش مثل نگاه قصاب به گوشت بود. آلتم همونطوری که از حال رفته بود داشت التماس میکرد یه وخ منو دست این ندی... به جون دو تا تخمام هر چی بگی همونه... نکنه این تیریپ پورن انتظار داره که من چهل ساعت تلمبه بزنم؟ اینجوری که این شروع کرده...
    -فارسی؟ همه عاشق این انگلیسی حرف زدن منن...
    -این مدل سکسو دوست ندارم...
    -اون وخ دوبرابر میشه... فارسی بخوای باید دو برابر بدی...
    سکس با زیرنویس فارسی؟ خیله خوب... لابد داشت پول زحمتی رو که واسه دوبله میکشید ازم میگرفت. هنوز یه بوس به گردنش نزده بودم که دوباره شروع کرد:
    -اووووف! بکن منووووو! اووووه! آه!!!! جرم بده...
    یاد اون جوکه افتاده بودم که یارو میگفت این به خودش رحم نمیکنه. ببین قراره با من چیکار کنه...
    -نمیشه شما تو سکوت لذت ببری؟ من که هنوز شروع نکردم آخه! یا برای سکوتم باید اضافه پول بدم؟
    -یعنی خفه بشم؟
    ای بابا! عجب گرفتاری شدم من با این دیوانه! تا اون شب به صبح برسه, چند دفعه نور دیدم و یه چند باری هم مادربزرگ خدابیامرزمو... به جای اینکه من ترتیب مرجانو بدم, اون ترتیب منو داد لا مصب! خودشم تا صبح! با صدای کیمیا به خودم اومدم:
    -این حوله رو کجا بذارم؟
    -ها؟ بدش من... بیا قهوه ات حاضره...
    -نمیخورم. مرسی...
    -دلخوری خانوم؟
    -نه...
    اما جوری که نه رو گفت احساس کردم ازم دلخوره. دلم نمیخواست دلخور از پیشم بره.
    -اگه چیزی گفتم که ناراحتت کرد ببخشید خانومی...
    اون برق لعنتی دوباره برگشته بود تو چشمای درشتش. راستش خودم هم یه حس عجیبی داشتم. شباهت بیش از حدش به لیسا یه جوری قلقلکم میداد. یه جورایی ازش خوشم می اومد. اونقدر ازش خوشم می اومد که نخوام بازیش بدم. دو تا قهوه ریختم و بردم تو هال. اونم پشت سرم اومد و نشست رو مبل یه نفره. رو به روی من. لپاش گل انداخته بود... باید از این رویای دخترونه, درش می آوردم. تو افکار خودم, دنبال یه جمله مناسبی میگشتم که هم منظورمو درست بیان کنم هم غرورشو نشکنم.
    -کیمیا خانوم؟
    -بله؟
    -کی باید برسونمت؟
    -نمیشه یک کم بیشتر بمونم؟
    -برای چی؟
    -آخه... آخه... خیلی احساس خوبی دارم اینجا... پیش شما... البته فقط شما نیستی... همه چیز... همه چی مثل یه رویاس... انگار مردم و رفتم بهشت... واسه اولین باره که... خیلی بهم خوش گذشت امشب...
    -به منم خوش گذشت...
    -میشه یه کم دیگه بمونم اینجا؟ فقط یه ساعت اضافه تر...
    -از نظر من ایراد نداره اما خودت دیرت نمیشه؟
    -نه... کسی منتظرم نیس... به جز بابام که منتظر خودم نیس... منتظر پول جنسشه... باورت میشه اولین باره که تو این چند سال شما اولین آدمی هستی که منو دیده؟ همیشه تو چهار راه وای میستم اما دریغ از یکی که ازم گل بخره... همه میخوان...
    -گلها رو از کجا میاری؟
    -آقا فاتح... گلها رو از اون ارزون تر میخرم...
    -چقدر میدی برای یه شاخه؟
    قرمز شد و سرشو انداخت پائین. تا ته قضیه رو گرفتم. خودمو با قهوه مشغول کردم.
    -هی! کیمیا؟ دوست داری بازی کنی؟
    -بازی؟! چه بازی ای؟
    -آره... از اونور با خودم آوردم. بیا بهت یاد بدم... خیلی باحاله! آسونه... سریع یاد میگیری!
    دستشو گرفتم و با خودم بردم...
    ساعت یازده شب بود که سر همون چهارراهی که سوارش کرده بودم نگه داشتم. حالا دیگه همه جا خلوت بود. تو خونه پول گلها رو بهش داده بودم. حالم بر خلاف همیشه بود. خوشحال بودم. بهم خیلی خوش گذشته بود. با کیمیا اون حسی رو که با بقیه آدمها دارم نداشتم. بی تکلفی و سادگیش آرومم میکرد.

    -مرسی که اومدی کیمیا... مطمئنی نمیخوای تا خونه برسونمت؟
    -آره نمیخوام... ممنونم... میتونم تا خونه به امشب فکر کنم... خیلی بهم خوش گذشت آقا حامد...
    -کیمیا؟ بازم میای پیشم؟
    -میتونم؟؟!!
    -کی دلت میخواد بیای؟
    -پولها رو بدم به بابام, دیگه لازمم نداره... میشه الان بیام؟

    تو جام دراز کشیده بودم و داشتم به چهره معصوم کیمیا نگاه میکردم که اونطرف تخت انگار برای اولین بار بعد از سالها به معنی واقعی کلمه خوابیده بود. خیلی خسته بود و با ذوق خوابید چون بهش قول دادم که فردا بهش کار با گلها رو یاد میدم. نمیدونم از پسش بر میام یا نه. یکی اومده پیشم که مثل من نیست... چه ایرادی داره اصلا؟ همه به یه استراحت نیاز دارن... مثل مادرم که میرفت پیش همسایه ها تا از دست من استراحت کنه. بذار کیمیا هم زندگیشو یه روز در هفته تعطیل کنه و به قول خودش بره بهشت... یه بهشت با قوانین اوتیسمی...
    پایان


بوسهٔ فرانسوی (French Kiss )


    نوشته : ایول

    با تابیدن نور خورشید تو چشمام بیدار شدم. اولین چیزی که دیدم صورت دوستداشتنی و معصوم رِبِکاهمسرم بود که آروم داشت نفس میکشید. ربکا گرمایی بود عادت داشت همیشه لخت بخوابه. شیطون اومد سراغم و رفت تو جلدم. آروم رفتم زیر پتوش و خودمو رسوندم به اون واژن خوشمزه که یه هفته بود بهش دسترسی نداشتم. ربکا یه هفته رفته بود به یه کنفرانس تو فنلاند و من و دختر کوچولومون تو خونه تنها بودیم. تازه الان میفهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بوده.پاهاشو که از هم باز کردم یه تکون به خودش داد و یه کم غرغر کرد که زیر پتو زیاد نشنیدم چی میگه. فرقی هم نداشت. لبامو گذاشتم رو واژنش و شروع به مکیدن و لیس زدن کردم. خیلی نگذشته بود که پاهاشو کامل برام باز کرد و گذاشت به کارم ادامه بدم. خیس شده بود. با انگشت اشاره و وسط دست راستم افتادم به جون اون سوراخ خوش خوراک و لذیذ و با دست چپم نوک سینه اش رو بازی میدادم. خودم هم میدونستم که چرا مثل گذشته ها جیغ و داد نمیکنه. نمیخواست دختر کوچولومونو بیدار کنه. اسم اصلیش به سومالی فایزا بود ولی من و همسرم اَشلی صداش میکردیم. مخصوصا بعد از پارسال که پدرش تو زندان سکته کرد و ما رسما به فرزندخوندگی قبولش کردیم. درسته پدر و مادر شده بودیم اما الان فقط یه شوهر بودم.خودمو رو تن عرق کردهٔ ربکا سُر دادم بالا و اینبار شروع کردم به مکیدن سینه هاش. نمیدونم اون چقدر از اینکار لذت میبرد اما لیسیدن و مکیدن سینه هاش که زیر زبونم کم کم سفت میشد٬ لذتی بود که با دنیا عوض نمیکردم. آه های خفه ای که میکشید٬ با رسیدن انگشتم به کلیتوریسش و بازی دادنش پر رنگ تر شده بود. و زیر چشمی میدیدم که لبشو گاز میگیره. حرکتش اونقدر سکسی بود که طاقت نیاوردم و رفتم بالاتر و در حالیکه همهٔ سنگینیمو روش انداخته بودم شروع کردم به بوسیدن لباش. شاید اگه هر وقت دیگه ای بود الان داشت برام ساک میزد ولی امروز باید یه کم زودتر میرفتم سر کار و وقت نداشتم. واژنش خیس و آماده بود وقتی آلتمو فرو کردم توش. وای! مثل همیشه تنگیش باعث شد که از خود بی خود بشم. تو فضا بودم وقتی داشتم تلنبه میزدم. کشیده شدن رگهای آلتم که متورم شده بودن به سطح ناصاف دیوارهٔ واژنش یه لذت دیوانه کننده داشت. ربکا داشت زیرم نفس نفس میزد. یه دفعه با فریادی که تقریبا نتونستم کنترلش کنم آبم اومد. همونطور بیحال افتادم روی تن لطیفش.

    -ارگاسم شدی؟
    -نه...
    -اِ؟ چطور جرات میکنی ازم دریغش کنی؟ الان که خدمتت رسیدم میفهمی...
    شیطنت رو تو چشمای ربکا میدیدم که داره پر رنگتر و پر رنگتر میشه اما یه دفعه با صدای اشلی جفتمون هم مثل گناهکارا از جامون پریدیم.
    -مامی!ددی! سوزنِ گلوم میخاره!
    ربکا سریع لباساشو پوشید و رفت که به اشلی برسه و من رفتم که دوش بگیرم...
    ماشینمو جلوی یه خونه که احتمالاً خونهٔ مورد نظر بود پارک کردم. اگر هم نبود که تا خونهٔ بعدی زیاد فاصله نبود. میتونستم پیاده برم.وقتی ظهر سر کار بودم مادر بوسه بهم زنگ زد و خبر فوت بوسه رو بهم داد و گفت که یه امانتی برام داره. لباس مناسب تنم نبود اما چون داشتم از سر کار می اومدم دیگه چاره ای نبود. نتونستم برم خونه و مشکی بپوشم. باد سردی که میوزید اونقدر قوی بود که انگار میخواست منو با خودش ببره. ای کاش میتونست. ای کاش اینقدر این باد قوی بود که منو میذاشت رو شونه هاش و میبرد. یه جایی دور از این زمین و آدمهاش. بعضی وقتها اسم آدم که میاد٬ از خباثتشون مو به تنم سیخ میشه. حتی منم دیگه بعضی وقتها میترسم. کجا داریم میریم؟ یه سیگار روشن میکنم و بدون توجه به شدت باد٬ همون بیرون خونه و رو پله ها می ایستم و شروع میکنم به کشیدن. امروز برای تولد ۴۸ سالگیم٬ بدترین کادویی که میشد از یکی بگیری٬ از خدا گرفتم. فوت یکی از بیمارانم در اثر خودکشی. اسمش بوسه بود.
    بعد از این همه سال تجربه به عنوان روانپزشک خیلی سریع میفهمی کی موندنیه کی رفتنی. تو همون جلسهٔ اول. و از اونجاست که تلاشت رو شروع میکنی.میدونستم این دختر موندنی نیست. کارش بااین دنیا تموم شده بود.اینو از حرفاش میفهمیدم. اما بازم مجبور بودم حرفه ای عمل کنم و بهش امیدواری بدم. شاید اشتباهم همین بود. با یه دختری که روحش سوخته چرا باید حرفه ای برخورد کنی؟ احمق! چرا بهش امیدواری میدادم؟ ۵ تا عمل دردناک رو صورتش انجام داده بودن تا بشه این.بار اولی که دیدمش٬ دو تا پرستار مرد دو طرفشو گرفته بودن و با زور آوردنش تو مطبم. از دیدن وضعش چشمام پر از اشک شد. از یکی از پرستارها خواستم یه کم آرامبخش بهش بزنه تا بتونم باهاش حرف بزنم.تو همون دو جلسهٔ یک ساعتی که باهاش حرف زده بودم٬ خیلی روم تاثیر گذاشت.
    یه دختر حدوداً ۱۸ ساله و اهل کردستان ایران و آخرین بچهٔ یه خوانوادهٔ ۷ نفری. تو فرانسه به دنیا اومده بود. اینجا مدرسه رفته بود و زبون فرانسوی رو مثل زبون مادریش حرف میزد. اونطوری که از لا به لای حرفهاش دستگیرم شد, بقیهٔ خواهرها و برادرهاش ازدواج کرده بودن و مشغول زندگی و کار و بار خودشون بودن.دختری مثل بوسه که اینجا به دنیا اومده بود, طبیعی بود که تو مدرسه فرهنگش خواهی نخواهی تحت تأثیر محیط و دوستاش قرار بگیره و تا حدودی اروپایی بشه. همه همین هستن خوب. چطور انتظار داری یه دختر که تو اروپا به دنیا اومده و بزرگ شده٬ بیاد و با مسایل, با طرز تفکر ایرانی و کردی برخورد کنه؟ من اصلاً حافظهٔ خوبی تو به یاد نگه داشتن اسم بیمارام ندارم٬ اما بوسه فرق داشت... اون یادم مونده بود. شاید چون هیچ چیزی تو اون چهرهٔ سوخته از اسید نبود که بخوام یا بتونم یادم نگه دارم. یادمه بار اول که دیدمش٬ قلبم سوخت. انگار از درون سوختم و جزغاله شدم. چشماش که یکیش کور شده بود٬ فقط دو تا نقطه بودن تو صورتی که پر از جای زخم بود. بدون ابرو.دماغی که دیگه وجود نداشت. دهنش فقط یه سوراخ کوچیک بود که کلمه ها رو نمیتونست دیگه درست بیان کنه. اما من میفهمیدم چی میگه. ازش پرسیدم که میخوای فارسی حرف بزنی یا فرانسه. گفت فرانسه. وقتی پرسیدم چرا٬ گفت من فرانسوی هستم و این زبونمه. فرهنگمه... فرهنگ مهر و محبت... زبون مهر و محبت.بدون تزویر و ریا.
    وقتی من دیدمش٬ دکتر معالجش میگفت که قبلاً سه تا خودکشی نا موفق داشته. این بار چهارم بود. اینبار دیگه نذاشته بودن بره خونه و تو همون بیمارستان بستریش کرده بودن. وقتی پرونده اش رو دیدم٬ همون لحظهٔ اول میدونستم که میخوام دخترک رو ببینم و بهش کمک کنم.دختری که پدرش با اسید صورتشو سوزونده بود٬چون بوسه نمیخواست با پسر عموش که مقیم کردستان بود ازدواج کنه. عقد و ازدواجی که حق و حلال بود و تو آسمونها هم بسته بودنش. بوسه اما از یکی از همکلاسیهاش خوشش می اومد. اسمش چی بود؟ آهان! مارسل! یه پسر بور و چشم آبی. اسمشو بهم گفت.حالا دیگه چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که بوسه بالاخره خودکشی کرده بود و این منو آتیش میزد. نمیدونم! شاید ته دلم از اینکه بالاخره راحت شده بود٬ براش خوشحال بودم... مثل وقتایی که از آزاد شدنِ هم بندت٬ خوشحال میشی اما ته دلت چرکینه که تو هنوزم اینجایی. اما برای اون که میره خوشحالی. از این رضایت قلبیم معذبم. چرا باید خودکشی یه دختر جوون رو تأیید کنم؟ اما احساسم دست من نیست.به خودم که اومدم دیدم سیگار خیلی وقته خاکستر شده و رفته و من فقط یه پک ازش زدم. مثل بوسه...
    در زدم. یه چند دقیقه ای طول کشید که صدای لخ لخ یه جفت دمپایی به گوشم بخوره که داشتن می اومدن به سمت در.
    -کیه؟
    -شکوهی هستم. خانومِ...
    در باز شد و چهرهٔ یه زن میانسال که شاید تو اوایل ۴۰ سالگیش بود و علیرغم سنش تمام موهاش سفید بودن٬ عمق نگاهمو پر کرد. انگار از خالی بودن نگاهش تونستم حدس بزنم که مادره. مادر بوسه.
    -بفرما تو... آقای شکوهی...
    کلمه هایی که از دهن زن بیرون اومدن٬ اونقدر سنگین بودن که به گوشم نخورده٬ ریختن زمین.
    -بیا آشپزخونه...
    تو خونه رسماً گرد مُرده پاشیده بودن. خونه تاریک و چراغها خاموش. تنها روشنایی خونه از بیرون می اومد.. از برفی که بیرون میباره. دلم که گرفته بود٬ بیشتر گرفت. دنبال زن رفتم و در جواب دستش که به سمت میز و صندلی تو آشپزخونه اشاره میکرد٬ نشستم.
    -چای میخوری یا قهوه؟
    -قهوه...
    -پس برات از همونکه بوسه دوست داره درست میکنم.
    -ممنونم...
    جرات نداشتم تسلیت بگم. انگار با گفتن تسلیت همه چیز رنگ واقعیت میگیره. بذار همه چیز برای این مادر یه کابوس بمونه. کابوسی که بالاخره یه روز ازش بیدار میشه. تو سکوت خیره شدم به زنی که از خودم جوونتره و پیرتر. خمیدگی کمرش احتمالاً از هزار سال عمریه که کرده. فسیل شده و منتظر یه تلنگر که پودر بشه. عطر قهوهٔ ترک همهٔ آشپزخونه رو پر کرد. زن تو دنیای خودش بی اختیار گفت: بوسه! مامان؟ قهوه ات...
    انگار یه دفعه بر گشت به این دنیا و ساکت شد. پشتش به من بود. لرزش شونه هاشو که دیدم دلم شکست. بلند شدم و رفتم سمتش. از پشت بغلش کردم. با فشار دستم به پیشونی اش٬ سرشو گذاشتم رو شونه ام. پس این زن کی قرار بود یه شونه برای تکیه کردن داشته باشه؟ چرا باید شونه ام رو ازش دریغ میکردم؟ الان نه من مرد هستم نه اون زن. هردومون انسانیم. دو تا انسان بی پناه که تو سختی پناه همدیگه میشن.سنگینی سر زن رو سینه ام منو یاد دختر کوچولوی خودم انداخت. یه دختر کوچولوی سیاه سومالیایی که شاید بچهٔ تنیِ خودم نباشه٬ اما بچه اس و محتاج محبت و مهربونی یه بزرگتر.
    ما بزرگترها خیلی بیشرفیم! تف به رذالت ما بزرگترها! بعضیها که حتی از سگ کمترن. تف به ماهایی که بچه ها رو به وجود میاریم و به اسم دین و ایمون و فرهنگ عذابشون میدیم. مثل دختر کوچولوی خودم که الان شش سالشه و سه سال پیش اومد تو زندگی من و خانومم... دختری که وقتی میخنده درهای بهشت به روم باز میشن...دختری که پدرش تو زندان مُرد به جرم قتل مادری که دختر کوچولوی من احتمالا دیگه اصلا یادش نمیاد... دختر کوچولویی که تو خونه با همسرم منتظرمه تا پاپا بیاد و برای تولدم منو سورپرایز کنه...اونقدر میشناسمش که بدونم هدیهٔ تولدم چیه. یه کارت پستال که با اون دستای کوچولو و سیاهش برام درست کرده. دخترکِ با سلیقه و باهوش خودم.
    مادر بوسه میخواست خودشو ازم جدا کنه اما من محکم نگهش داشتم تو بغلم و نذاشتم. برش گردوندم و صورتشو چسبوندم به سینه ام.جرات تسلیت گفتن نداشتم. گناه داشت. از کابوس میشد بیدار شد اما از واقعیت نه. با خودم کشوندمش طرف میز و صندلی و مثل بچه نشوندمش رو زانوهام. بزرگ بودن براش بس بود. بذار یه بار هم این زن بدبخت بچه باشه.مثل بچه های تخس تو بغلم نشسته بود و گریهٔ بیصداشو از تکون خوردن شونه هاش حس میکردم.مثل یه بچه تو بغلم گرفته بودمش.
    -یه نامه برای شما گذاشته...
    نه! خدایا! نمیتونم! آمادگی هر چیزی رو داشتم الا این نامه. یعنی چی میخواست بگه بهم؟یاد جلسهٔ دومی افتادم که بوسه اومده بود پیشم. گذاشتم هرچی دلش میخواد بگه اما در نهایت تعجبم٬ بوسه ازم پرسید:
    -هفته ای چند بار سکس داری؟
    دخترک عصبانی بود. اینو از حرص و خشم پنهون تو صداش میتونستم بشنوم. کاملاً عادی بود. باید خودشو خالی میکرد.
    -این مسیله به شما ارتباطی نداره دختر جون...
    -زنت هرچی قشنگ نباشه ولی دیگه شکل من نیست... میدونی قبل از اینکه اسیدو بپاشه تو صورتم بهم چی گفت؟ گفت برو ببینم کی میگیره تو رو عجوزه...خوب میدونست چیکار کنه که تنها بشم.
    -اشتباه میکنی...
    -آره... من همیشه اشتباه میکنم. جلوی آیینه که خودمو میبینم اشتباه میکنم...حاضرم شرط ببندم که از من تا حالا زیبا تر ندیدی! اینقدر زیبام که کیرت شق شده نه؟ بدبخت! باید دفعهٔ پیش اون قیافه ات رو میدیدی... وقتی منو دیدی حالت داشت به هم میخورد...آخه تو چی میخوای از جون من؟چرا نمیذارین بمیرم؟ من دیگه چه امیدی دارم؟
    -نه... حالم به هم نخورد دختر خوب...
    -اشتباه کردم که مارسل رو نبوسیدم. حالا دیگه آرزوی یه بوسه تا ابد به دلم می مونه... مارسل اومده بود منو ببینه اما نذاشتم.
    طفلکی با اون چشمی که نصفه نیمه کار میکرد٬ داشت گریه میکرد. اون یکی چشم غدد اشکیشو از دست داده بود. بیچاره! تصمیمم رو گرفتم و با قدمهای محکم رفتم رو بروش ایستادم.
    -عشق و علاقه ربطی به ظاهر نداره. سکس من و زنم به خاطر ظاهر زشت یا زیبای همسرم یا نیاز جنسی نیست. به خاطر اینه که باهاش احساس خوشحالی میکنم. به خاطر شخصیت مهربون و محکمشه. به خاطر قلب مهربونشه... همونطور که اگه تو همسرم بودی باهات سکس میکردم...
    -دروغ میگی...کی رغبت میکنه تو روی من نگاه کنه؟
    -من!میخوای امتحان کنی؟بوسه ای که به خاطر قلب مهربونته؟
    دستمو گرفتم طرفش و وقتی دستمو گرفت٬ کشیدمش بالا تو بغلم. اول پیشونیشو بوسیدم و بعد لبامو گذاشتم رو لباش که بیشتر یه سوراخ بود تا لب و دهن. موهاشو با ملایمت نوازش میکردم. انگار فکر میکرد بلوف میزنم. منتظر یه بوسهٔ لحظه ای و کوتاه بود اما زبونمو فرو کردم تو دهنش و رسوندم به زبونش. مراقب بودم که اذییتش نکنم. حالا دیگه اون هم بغلم کرده بود و خودش رو انداخته بود تو بغلم. نفسهاش آروم و ریلکس شده بود. مثل وقتهایی که همسرم آمادهٔ سکس میشد. اونموقع بود که دیگه ولش کردم. من عاشقانه همسرم رو دوست داشتم و امکان نداشت به زن دیگه ای حتی نگاه کنم چه برسه بخوام ببوسمش. اما این مورد فرق داشت. مجبور به بوسیدن بوسه بودم. برای اثبات حرفم. باید حرفت با عملت یکی باشه. نمیتونستم بهش نوید یه آیندهٔ درخشانو بدم٬ در حالیکه خودم نمیتونم بهش اعتقادی داشته باشم. وقتی لبامون از هم جدا شد برای چند ثانیه تو صورت دخترک یه جور امید دیدم.
    -میتونم بازم ببوسمت؟
    -نه. چون من همسرم رو دوست دارم. پس ببین تو چقدر برام مهم بودی که تونستم یکی از اصل های مهم زندگیمو به خاطرت زیر پا بذارم. تونستی بفهمی که بوسه ام واقعی بود؟
    -یعنی کسی اون بیرون هست که منو بخواد؟ یکی مثل شما؟
    -مثل من زیادن. مثل تو هم زیادن. فقط کافیه دنبال هم بگردیم تا همو پیدا کنیم…
    اونروز که دخترک از پیشم رفت یه روزنهٔ امید به روش باز شده بود. باهاش خیلی حرف زدم و ازش خواستم که بد قلقی نکنه. موقع رفتن هم بغلش کردم و ازش خواستم که هفتهٔ بعد بازم پیشم بیاد امّا متاسفانه خودم نتونستم به قولم عمل کنم. دخترم شب قبل از دیدارم با بوسه٬ یه دفعه تب کرد و از درد کشنده ای که تو پاهاش احساس میکرد جیغ میکشید. وقتی رسوندیمش به اورژانس بهمون گفتن که یه باکتری وارد بدنش شده که به یه دلیل عجیب خودشو به استخون چسبونده. دواش آنتی بیوتیک بود اما باید مستقیم به قلب داده میشد... وقتی از گلوش یه سوزن مخصوص رو فرو کردن مستقیم تو قلبش٬ داشتم گریه میکردم. طوری جیغ میزد که انگار داشتن گوشتشو میکندن. و من تنها کاری که از دستم بر می اومد گرفتن دست کوچولوش تو دستام بود...با نجات جون دخترم٬ جون یه آدم بیگناه رو گرفتم.حالا دیگه مادر بوسه آرومتر شده بود.
    -میرم نامه رو بیارم براتون آقای شکوهی...
    خیلی طول نکشید که با یه پاکت سفید برگشت. روی پاکت با دست خط خیلی قشنگی به فرانسه نوشته بود آقای شکوهی.
    -این دستخط بچَمه میشه نگهش دارم؟
    پاکتو ازش گرفتم و گفتم:
    -میتونی چند لحظه تنهام بذاری؟
    زن بی صدا رفت. بعد از رفتنش پاکت رو خیلی مراقب باز کردم. توش یه کاغذ سفید بود که روش رد رژ لب قرمز مونده بود. یه دایره مانند. رد بوسه ای عجیب. بوسه ای که زخم خورده...زیرش فقط نوشته بود ممنون. دلم میخواست چیز بیشتری بگه. حتی راضی به فحش بودم. اما این کلمه خودش اندازهٔ هزار تا فحش خردم کرد. وقتی زن برگشت تو آشپزخونه٬ یه عکس دستش بود. نشست روبروم و عکسو گرفت طرفم.تو عکس یه دختر چشم و ابرو مشکی و خوشحال در حالیکه از شاخهٔ درخت آویزون شده بود٬ داشت بهم لبخند میزد. چشمای درشتش و صورت گردش چقدر بیگناه بودن.
    -غزالم ایناهاش! فرشته ام اینه... ای تف به این روزگار...
    -نه... تف به ذات ما آدمها...پدرش هنوز فراریه؟ پیداش نکردن هنوز؟
    --نه. فراری نیست. اما هیچوقت هم پیداش نمیکنن...
    -اگه می دونی کجاست باید به پلیس گذارش بدی تا بگیرن پدرشو در بیارن...
    -بگیرنش که چی بشه؟ یه چند سال بندازنش زندان بعد هم بیاد و بشینه ور دل آتیش گرفته ام؟ جگرمو سوزوند. منم تیکه تیکه اش کردم... با همین دستام. غزالمو فرستاد سینهٔ قبرستون! خودش قرار بود راس راس راه بره؟پایین تو فریزره. هر از گاهی میبرم یه تیکه اش رو یه جا خاک میکنم. خون به جگر خوانواده اش میکنم که خون به جگرم کرد بیشرافت...
    آروم بلند شدم و رفتم طرفش. دستاشو گرفتم تو دستم و بوسیدم. دستای یه مادر که هم زندگی میداد هم مرگ.
    پایان.