جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۲۰, سه‌شنبه

درختان ایستاده می میرند

    نوشته : ایول


    جای سیلی مهران بدجوری میسوخت.این سیلی جواب این بود که کتایون گفته بود میخواد بچه رو سقط کنه. اما خراشی که کلمهٔ جنده روی روحش انداخته بود از همه چیز بدتر بود. به خدا قسم کتایون جنده نبود. فقط مریض بود. احساس میکرد که سالهاست که مُرده اما جنازه اش رو زمین مونده و هر کس از راه میرسه به جنازه اش تجاوز میکنه و میره. ای کاش یکی احترام این جنازه رو نگه میداشت...مهران شوهرش بود. یه پسر بچهٔ ۳۶ ساله که حرف حرف مامانش بود. کتایون به ظاهر 33 سالش بود اما در باطن تو 14 سالگیش گیر کرده بود. دقیقاً وقتی که عمر روحش به پایان رسیده بود...

    اونموقع ها نه اینترنتی بود نه چیزی که دختر بخت برگشته بدونه که سکس چیه. تمام دنیای بکر و کودکانه اش خلاصه شده بود توی درس و مدرسه و نمرهٔ بیست. اونموقع ها فقط یه چیز رو میدونست اونهم اینکه وقتی یه زن و مرد با هم زیر یه سقف زندگی میکنن٬ بچه دار میشن.خودش یه روز چشم باز کرده بود و متوجه شده بود که هست. مثل یه قارچ که امروز, ناگهانی وجود داشت. مخصوصاً رفتارهای پدر و مادرش خیلی غلط انداز بود. پدرش هیچوقت نبود. همیشه تو ماموریت به سر میبرد. و وقتی هم که خونه بود, دعوا مرافعهٔ بیست و چهار ساعته. تو خونهٔ خودشون هیچوقت نفهمیده بود که عشق و علاقه و محبت بین زن و مرد یعنی چی. و این باعث میشد که کتایون از مردها چیزی ندونه. و با وجود مادری مذهبی٬ بچه مونده بود.از زنها هم چیزی نمیدونست. برای همین هم اولین باری که پریود شده بوده بود فکر کرده بود داره میمیره و خیلی ترسیده بود…
    حالا دیگه بچه از کجا می اومد معلوم نبود.البته اینجور مسائل براش مهم هم نبود, چون یه چیز خیلی مهم روح و احساس دخترونه اش رو درگیر خودش کرده بود و اون هم علاقهٔ عجیبش به پیانو بود.وقتی تو تلویزیون یه موسیقی که با پیانو نواخته شده بود پخش میشد، روح کتایون پرواز میکرد. اصلا تکامل ونوایی که صدای پیانو داشت، هیچ آلت موسیقی نمیتونست ایجاد کنه. پیانو خودش به تنهایی کامل بود. به هزار بدبختی پدر و مادرش رو راضی کرد تا براش یه ارگ بخرن. بعد از گرفتن هزار و یک شرط و اما و اگر٬ بالاخره ارگ خریداری شد.این ارگ هم خواهرش بود هم برادرش و هم دوستش. کتایون هر روز که از مدرسه بر میگشت٬ بعد از انجام تکالیفش بالاخره اجازه داشت تا به این دوست عزیز و تازه یه سر بزنه. تا اینکه بالاخره پدرش از طریق یکی از دوستان خودش یه معلم موسیقی پیدا کرد. یه عاقله مرد که به قول خودش گاهی برای صدا و سیما هم موسیقی متن تهیه میکرد. هر پنجشنبه شب ساعت ۷ معلم موسیقی می اومد و کتایون جدی و با عشق و علاقه تمرین میکرد. تا اینکه یه شب خاله اش که طبقهٔ بالا زندگی میکرد جیغ و داد کنان اومد و به سر زنان گفت که شوهرش سکته قلبی کرده و با کمک آقای محبی و مادر کتایون رسوندنش بیمارستان. کتایون چون جا تو ماشین نبود و بچه ها رو بیمارستان راه نمیدادن, مجبور شده بود که خونه بمونه و از بچه های خاله اش مراقبت کنه. اونموقع ها هر کسی موبایل نداشت. پدر کتایون که تو یه شهر دیگه ماموریت بود یه دونه موبایل گرفته بود که هیچوقت هم در دسترس نبود. بچه های خاله یکی سه ساله و یکیشون هم پنج ساله بودن. بعد از اینکه کتایون بچه ها رو آورد خونهٔ خودشون٬ بهشون شام داد و خوابوندشون. یکدفعه متوجه شد استادش چون خیلی عجله داشته٬ کتاب آموزشیش رو جا گذاشته. با خوشحالی مشغول کپی کردن نوت ها بود که مرگ دستش رو روی زنگ گذاشت. وقتی آیفون رو جواب داد متوجه شد که آقای محبی برای بردن کتابش اومده…اما آقای محبی اون شب به جز کتابش٬ چیزای دیگه ای رو هم با خودش برد...شبی که شوهر خاله سکته کرد٬ کتایون بود که به جاش مرد...عزراییل زنگ رو اشتباه زده بود. شاید هم درست زده بود. کی می دونه؟
    از فردای اون شب٬ زندگی و نشاط رفت و جای خودش رو به مرگ و ترس داد. فکر اینکه کتایون پدر و مادرش رو سر افکنده کرده و قراره کوس رسواییش رو تو کوچه و خیابون بزنن٬ آروم و قرار رو ازش گرفته بود. فرداش تو مدرسه از صمیمی ترین دوستش راضیه پرسیده بود که اگه یه زن با یه مرد باشه چی میشه؟ راضیه که دختر شلوغ و شیطونی بود بهش گفته بود که زن حامله میشه. این خبر یعنی مرگ! کتایون دیگه هیچوقت طرف ارگ نرفت. دیگه هیچوقت تمرین نکرد. کم حرف بود، کم حرفتر شد. مادرش که به قول خودش شناخت کامل رو دخترش داشت میگفت:
    -بردی به اون بابات... اونم همه چیزو نصفه ول میکنه... واسه همینه میگفتم لازم نیست کلاس موسیقی بری... عرضه نداشتی تمومش کنی... فقط اون پول ارگ و جلسه ای خداد تومن پول زیادی کره بود تو جیبمون...
    جواب مادرش رو یادش نمیرفت. وقتی کتایون بالاخره خیلی مختصر با شرم و خجالت دخترونه گفته بود دیگه نمیخواد آقای محبی بیاد چونکه آقای محبی بهش نظر داره ... مادرش گفته بود حتماً خودت یه کاری کردی. هیچ مردی جرات نمیکنه به یه زن نگاه چپ بندازه...کرم از خود درخته...اگه این جواب مادرش برای نظر داشتن بود، پس ببین به قضیهٔ تجاوز چی میگفت! کتایون هر روز با ترس به شکمش نگاه میکرد که کی قراره بالا بیاد. اصلا نمیدونست حاملگی چه جوریه.از راضیه هم که پرسید٬ اونهم نمیدونست. کتایون فکر میکرد که دیگه زن شده. از علوم لَدُنی راضیه خانوم دیگه این بود که قیافهٔ زن با دختر فرق میکرد. کتایون مثل گناهکارها سعی داشت سرش پایین باشه مبادا کسی بفهمه که دیگه کتایون دختر نیست.و در نهایت عجز متوجه شد که باید خودکشی کنه. نمیدونست جواب پدر و مادرش و مردم رو چی بده. یه بار مُردن بهتر از هر روز مردن بود. برای همین هم یه بار وقتی رفت حموم رگشو زد. اما متاسفانه پیداش کردن و رسوندنش بیمارستان. فقط اگه پنج دقیقه دیگه تحمل میکردن٬ همه چیز تموم میشد. وقتی کتایون تو بیمارستان به هوش اومد اولین حرف مادرش یه سیلی محکم و حسابی بود و پدرش هم تا شیش ماه باهاش حرف نزده بود. تنها دلیلی که باعث میشد یه دختر تو چهارده سالگی اش خودکشی کنه٬ حتماً دلایل ناموسی بود ولی دکتر زنان اعلام کرده بود که کتایون هنوز دختره. پس حتماً کتایون روانی بود. و مادر کتایون حواسش بود که این رو مدام بهش یاد آوری بکنه. دخترهٔ خل چل! روانی خانوم! عباراتی بودن که کتایون دیگه بهشون عادت کرده بود. شکمش هیچوقت بالا نیومد. اما طاقتش طاق شد چرا. اینبار در ۱۶ سالگیش خودکشی کرد. خودش رو از پنجرهٔ طبقهٔ ششم پرت کرد پایین. اما وسط راه لباسش گیر کرد به میله های تازه ای که همسایه به تراسش زده بود و چون با سرعت کمی خورده بود زمین٬ فقط پای راستش از دو جا شکست. ساق و رون.حالا دیگه فهمیده بود که حتی خدا هم نمی خوادش. پس پناه برد به خودش…
    اینجا هوا همیشه ابری بود. همونجور که کتایون عاشقش بود. ابرهای یه دست و سیاه که کل آسمون رو پوشونده بود. اما نمیبارید. ابر نباید بباره.به نظرش گریه همیشه مال آدمهای ضعیف بود. چرا گریه, وقتی میشد فرار کرد. وقتی که ذهن خلاقش مثل یه کلید فرار از این دنیای پر درد٬ کمکش میکرد. نمیدونست که آیا از اولش اینطور فراری و گریزان بوده٬ یا بلاهایی که سرش آوردن اینجوری سرد و بی وفاش کرده. اونهایی که در تئوری باید بهشون اعتماد میکرد٬در عمل اولین کسانی بودن که طعم خنجر رو از پشت بهش چشوندن. رفته رفته جای این خنجرها تعدادش بیشتر و بیشتر و در نهایت از شماره خارج شد. در اینکه کارش با این دنیا تموم شده شکی نیست. اینجا بودنش به خاطر این بود که دیگه نمیخواست خودکشی بکنه. به قول قدیمیها: بیرون نرفتن فاطی از حجب و حیاش نیست٬ از بی چادر بودنشه. دو تا خودکشی ناموفق بهش نشون داده بود که حتی خدا هم نمیخواستش. پس چرا باید میرفت پیش کسی که نمیخوادش؟ اونهم در حالیکه یه نفر همیشه تو دنیای زیبای خیال٬ یه جایی در دور دستها و در زمانی غیر قابل دسترسی٬ با اشتیاق منتظرش بود…
    کتایون همیشه تو تنهاییش به خودش میگفت کتی. دلش میخواست ایرانی نباشه. دلش میخواست یه دختر بی پول و فقیر باشه تو قرون وسطی. یکی که کسی نمیدیدش.یک آدم نامریی.دلش میخواست توی یه دهکدهٔ کوچیک زندگی کنه. ته یه دره که صبح به صبح خورشید اشعه های طلاییشو از لای انبوه ابرها, رگه رگه روی دره میپاشید. حتی المقدور بدون کس و کار. نه پدر و مادر. نه خواهر و برادر. هیچ چی! تو یه کلبهٔ چوبی و کوچیک دود گرفته... وقتی کتایون با پاهای تاول زده و خسته رسید٬ این دهکده قبلاً یه بار مورد تاخت و تاز سربازان حکومتی قرار گرفته بود. اکثر کلبه ها سوخته و با خاک یکسان شده بود. وقتی کتایون برای اولین بار دهکده رو پیدا کرده بود٬ همه چیز ویرانه بود و اجساد مرد و زن و بچه روی زمین رو پوشونده بود. انگار سربازها دستور داشتن که هیچکس رو زنده نگذارن. مدتها طول کشید٬ اما کتایون تمام جنازه ها رو که روزی پر از امید و آرزو بودن٬با دستهای ضعیف و بیجونش به خاک سپرد تا بلکه آخرین آرزوی همگیشون رو بر آورده کرده باشه؛ سکون و آرامش ابدی.و بعدش هم خودش موند تنها.
    صبح ها عادت کرده بود که با صدای جرق جرق ذغال٬ جلوی اجاق کوچیک که روش یه دیگ بزرگ آهنی آویزون بود بیدار بشه. بعد از یه خواب راحت و پر از آرامش. این دهکده یه جای دور بود. جایی که هیچکس از وجودش خبر نداشت. نه سربازها. نه مردم واقعی. شایدم برای همین دهکده بکر و دست نخورده باقی مونده بود.
    تنها کسی که به حرفهاش گوش میکرد و درد دلهاش رو میشنید٬ یه مرد بود از اروپای قرون وسطی. یه شوالیه که همیشه با زره میگشت و یه شنل بلند داشت.موهای مرد طلایی رنگ بود مثل آفتاب و چشماش سبز. کتایون همیشه فکر میکرد که چشمها آیینهٔ دل هستند. دلت هر رنگی باشه چشمات هم همون رنگی میشه. شاید برای همین بود که خودش و دور و بری هاش چشماشون تیره بود... نمیدونست چرا یه شوالیه رو انتخاب کرده٬ اما وجود مرد بهش آرامش میداد.یه مرد مهربون که علیرغم جنگجو بودن و اختلاف سنی چند صد ساله اش با کتی٬ کتی رو از جونش هم بیشتر دوست داشت و همیشه تو غمهای کتی کنارش می موند.میذاشت کتی حرفاشو بزنه.از پدر و مادرش و اطرافیانش شکایت کنه. تو بغل گرم و قوی و مردونه اش گریه کنه. این جور مواقع شوالیه حکم یه پدر رو داشت. با وجود غریبه بودنش٬ از همه به کتایون نزدیکتر بود. علیرغم رویا بودن از همهٔ مردم دنیا واقعی تر و ملموس تر.اینجور مواقع کتی رو سوار اسبش میکرد و با خودش میبرد گردش. کتی که حالا دلش آروم شده بود٬ میذاشت که شوالیه محکم تو بغلش نگهش داره و همونطور که اسبش رو با تمام سرعت میتازوند٬ با صدای جادویی و گرمش از فرداهای روشن تو گوشش زمزمه بکنه.اسب اونقدرمیرفت تا کتی تو بغل امن شوالیه اش خوابش ببره...
    صبح ها وقتی بیدار میشد٬ بعد از یه دوش نیمه گرم٬ لباس کهنهٔ کرباسی و قهوه ای رنگش رو تنش میکرد و برای گردش صبح گاهی بیرون میرفت.دلش میخواست پیاده بره تا قلعه ای که مال شوالیه بود و در اعماق جنگل قرارداشت. میخواست ازش تشکر کنه. با خودش یه تیکه نون بر میداشت و میذاشت تو بقچه اش و میرفت تو جنگلی که بیرون از دهکده بود.اما هیچوقت نتونسته بود جای قلعه رو پیدا بکنه. بعد از یه گردش طولانی٬ نونش رو با توتهای جنگلی و میوه میخورد و بعدش هم زیر سایهٔ درختهای پر و انبوه٬ خوابش میبرد. اینجا امنیت داشت. اینجا دیگه کسی نبود که بخواد آزارش بده... کم کم با گذشت سالها٬ کلبه های سوخته زیر هجوم خزه ها و گلها دوباره سبز و زنده شدن و دیگه ترسناک به نظر نمیرسیدن. کتایون گاهی به قبرستون هم سر میزد و برای مرده ها آواز میخوند. حس میکرد که آوازش بهشون شادی میده. یه جور شادی که هرچند نیمه کاره, اما شادی بود…
    آوازهٔ خودکشی های کتایون بین فامیل و دوست و آشنا پیچیده بود و به عنوان یه دختر دیوانه خواستگار نداشت. سر این مساله یکبار هم یه کتک حسابی از مادرش خورده بود که چرا داره با آبروشون بازی میکنه.اما کتایون فقط سکوت کرده بود. تو دنیای واقعی٬ همه انگولکش میکردن و متفاوت بودنش رو به رخش میکشیدن. نه دوستی داشت نه همصحبتی. ای کاش ولش میکردن به حال خودش. ای کاش میذاشتن تو دنیای خیالش با همسر خیالیش بهترین زندگی دنیا رو داشته باشه.اما خوب فضولی جزو لاینفک ایرانیهاست. باید به هرچیزی که اجازه ندارن، دست درازی کنن. میخواد جسمت باشه. میخواد لای پات باشه. میخواد دنیای خیالت که برای محافظت از خودت درست کردی باشه. باید خودشونو به زور بچپونن توش... سالها بود که کتی خواب ندیده بود. فقط کابوس بود. کابوس آقای محبی. اولِ کابوس، همیشه زنگ خونه به صدا در می اومد و کتایون که میدونست کیه، سریع خودش رو گوشهٔ اتاقش مچاله میکرد.هرچی به مادرش التماس میکرد که درو باز نکنه٬ بازم مادرش با گفتن اومده کتابشو ببره٬ درو باز میکرد. آقای محبی می اومد تو اتاق کتایون که توش به جای ارگ یه پیانوی بزرگ بود و مثل همونروز میگفت:
    -ببین تورو خدا.از بس عجله داشتم کتابمو یادم رفت ببرم... بیا اینجا! میخوام بهت پیانو زدن یاد بدم...
    اما وقتی کتایون نمیرفت٬ محبی خودش می اومد سمت کتایون. مچ پاهاشو میگرفت و سر حوصله٬ کتایونو میکشید سمت خودش و سنگینیشو مینداخت روی بدن نحیفش.شلوار کتایونو میکشید پایین و با گفتن تو با این استعدادی که داری یه روز برای خودت یه پا بتهون میشی، آلتشو فرو میکرد تو پشت کتایون... کتایون همیشه خیس عرق از خواب میپرید و با دهن خشک، خودش رو جمع میکرد و اندازهٔ یه لکهٔ کوچیک میشد. یه لکهٔ ننگ تو دامن پدر و مادرش، که هیچ جوری پاک نمیشد…
    کتی با سرعت داشت میدوید. خیلی سریعتر از... حتی باد. هیچ کس به جز شوالیه اش اجازه نداشت بهش برسه. شوالیه در حالیکه نشسته بود روی اسبش، کتی رو زیر نظر داشت. مثل یه عقاب. کتی تو چمنزارهای سر سبز میدوید و میرقصید و میچرخید. تنها بودن خیلی خوبه! مخصوصاً وقتی بدونی که یه شوالیهٔ قوی و جنگجو بالای تپه ایستاده و تماشات میکنه. کسی که برای دفاع از تو جونش رو میده و به راحتی حتی با یه لشکر در می افته... مِه؟! این مه غلیظ و سرد! از کجا پیداش شد؟ کتی با وحشت متوجه حرکت اشباحی سیاه شد که توی مه داشتن به سمتش می اومدن. به بالای تپه نگاه انداخت و شوالیه رو دید که داره به سرعت میتازه تا به کمکش بیاد اما...
    -بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا…

    همه اطرافش داشتن میرقصیدن. آخه کدوم کسخلی برای یه جنازه عروسی میگیره؟ تازه اولین بار بود که مهران رو میدید. یه مرد چهارشونه و قد بلند که دستای کتایونو تو دستاش گرفته بود و داشت باهاش تانگو میرقصید. اینجا کجا بود؟ چه جوری سر از اینجا در آورده بود یعنی؟ چشماشو وحشتزده تو سالن گردوند به دنبال شوالیه اش. اما هیچ جا پیداش نکرد... باید پیداش میکرد...کابوسی که کتایون وسط تالار عروسیش٬ توش چشم باز کرده بود٬ داشت کنار یه مرد غریبه ادامه پیدا میکرد. همه قبل از بدرقه٬ بهش تبریک گفته بودن و براش آرزوی خوشبختی کرده بودن. اما کتایون این مرد رو اصلاً نمیشناخت. چه برسه به اینکه به عنوان شوهر قبولش کنه. در ثانی! کتی اصلاً شوهر داشت. خیلی وقت بود که از لحاظ روحی با شوالیه ازدواج کرده بود. بکارت روحش رو داده بود به مرد رویاهاش. ازدواج٬ قبل از فیزیکی بودنش٬ یک قرارداد روحی بود. روح کتی متعلق به شوالیه اش بود. چطور میتونست با کسی که نمیشناسه و فقط چند ساعت از دیدارشون میگذشت روحش رو تقسیم کنه؟ احساس میکرد داره به صورت شرعی و قانونی دزدیده میشه. بعدش هم قراره مورد تجاوز شرعی و قانونی قرار بگیره٬ بدون اینکه دستش به جایی بند باشه یا کسی براش مهم باشه. اینجا کشور بازی با واژه هاست. اینجا چون یک مرد اسم شوهر روش گذاشته شده بود٬ میتونست با زنش هر کاری میخواد بکنه.
    صدای بوق زدنهای ماشینهای پشت سرشون که داشتن عروس و داماد رو اسکورت میکردن٬ داشت روح دختر بچه رو سوهان میکشید. میترسید. نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. یاد شب عروسیش با شوالیه افتاد. اونشب تازه از مهمونی بعله برونِ یکی از دخترای فامیل برگشته بودن و مادرش خیلی از دست کتایون کفری بود. به قول مادرش: دخترهٔ ایکبیری مثل میمونه٬ تونست برای خودش شوهر پیدا بکنه... توی خاک بر سر هم مثل جغد همه رو فراری بده... چرا هر چی چشم و ابرو اومدم٬ پا نشدی برقصی؟ ها؟چه مرگته تو آخه؟! الهی داغت به دلم بمونه! ای خدا! من مگه چه گناهی کردم که این حقمه آخه؟ ای خدا! بکش اینو خلاصم کن دیگه! کتایون دیگه نمونده بود که بقیهٔ حق زدنهای مادرش رو بشنوه. کلمه های مادرش پر از درد بود و روی روح کتایون سنگینی میکرد. رفت و آروم روی تختش دراز کشید و یه آهنگ ملایم گذاشت و رفت تو دنیای خیال.امروز غمگین تر از اون بود که فکرش رو میکرد.دلش بیشتر از این پر بود که خوشحالی دخترای دیگه رو تو چشماشون میدید. حس رقابتشون با همدیگه رو حس میکرد. و اینکه دخترای دیگه عادی و خوشحال و امیدوار به آینده ای واقعی٬ مشغول زندگیشون بودن. این در حالی بود که آیندهٔ کتایون تو زمان و مکانی خیالی با مردی خیالی خلاصه شده بود.به پدر و مادرش التماس کرده بود که نبرنش اما کو گوش شنوا؟ توی جمع نگاههای معنی دار زیادی رو روی خودش تحمل کرده بود. بعضیهاشون از سر دلسوزی. بعضی هاش از روی ترس... وقتی میخواست بره دستشویی شنیده بود که میگن الان نره اون تو رگشو بزنه؟ بعله برون ملتو خراب نکنه یه وقت؟دلش شکسته بود و تو دستشویی فقط گریه کرده بود...
    روی زمین دراز کشیده بود و داشت به آسمون ابری نگاه میکرد. وزش باد ملایمی باعث میشد که علفهای دور و برش به حرکت در بیان و عطر خوش خیس خوردگیشون توی هوا بپیچه. کتی اما بیش از حد غمگین بود. بلند شد و رفت سمت برکهٔ عمیق. روی یه تخته سنگ بزرگ نشست و با یک نی٬ مشغول نقاشی کشیدن رو آینهٔ آب شد.همیشه وقتی گریه اش میگرفت٬ سر و کلهٔ دوستش پیدا میشد. امروز هم مستثنی نبود. عکس مرد در حالیکه روی اسب سفیدش نشسته بود٬ افتاد توی آب.
    -برگشتی؟
    -من همیشه کنارتم دختر جون. هیچوقت نمیرم که بخوام برگردم. ناراحتی؟ بازم اذییتت کردن؟
    -هیچکس منو دوست نداره...
    -این یک کم بی انصافی بود کتی! پس من چی که دوستت دارم؟...
    کتی سرشو بلند کرد و به مرد نگاه کرد.
    -اونقدرکه بخوای باهام ازدواج کنی؟ که باعث بشی مثل بقیهٔ دخترا بشم؟ معمولی؟ عادی؟
    -من و تو؟ ما خیلی وقته مال همدیگه ایم... اینهمه سال مراقبت بودم... سالهاست که میشناسمت و رو دونه دونهٔ زخمهات دارم مرهم میذارم... وقتی گوش شنوا لازم داری میام تا حرف بزنی... چون دوستت دارم. چون منو به عنوان نزدیکترینت انتخاب کردی... من و تو خیلی وقته با هم یکی شدیم... چون تو یه دختر معمولی نیستی......
    -چقدر خوبه که تو حرف زدنت با بقیه فرق میکنه... مخصوصاً با مامان... حرفات سبکم میکنه. دلم با تو روشن میشه...
    بعد از راز و ناز عاشقونه٬ شوالیه دست کتی رو گرفته بود و با هم به اندازهٔ ساعتها و روزها و سالها راه رفته بودن تا رسیده بودن به قلعه. کتی نمیتونست چیزی رو که میدید باور کنه. دیوارهای سنگی بلند و پوشیده شده از خزه. دور قلعه یه خندق پر از آب که قلعه رو غیر قابل دسترسی میکرد.خیلی طول نکشید که دروازهٔ قلعه از بالا به پایین باز شد و نشست روی رودخونه.
    -به خونه ات خوش اومدی! سخت و محکم و غیر قابل نفوذ ساختمش... هیچکس نمیتونه بیاد توش٬ مگر اینکه خودت بخوای کتی...
    -میتونم بیام توش یعنی؟
    -اینجا مال خودته... میتونی تا هر وقت دلت میخواد توش بمونی...
    قلعهٔ شوالیه٬ امن ترین جای دنیا به نظر میرسید... کتی یکی از برجها رو برای اقامت خودش انتخاب کرد.وقتی از پله های مارپیچ سنگی بالا رفت و به در اتاقش رسید٬ با کلیدی که گرفته بود در رو باز کرد. اتاقی بود با یه تخت خواب بزرگ دو نفره که رو تختیش سرخ بود.کف سنگی اتاقش با یه لایه پوست تزیین شده بود. با یه اجاق چوب سوز.و یک پنجرهٔ نسبتاً کوچیک که به طرف دهکده دید داشت.فضای اتاق با نور اجاق نیمه روشن و رویایی شده بود. یکی از دیوارها با شاخه های به هم پیچیدهٔ پیچک تزیین و پوشیده شده بود. کتی مشغول تماشای اتاق بود که ناگهان چیزی پشت گلها تکون خورد. انگار یه در مخفی اون پشت بود چون شوالیه از پشت گلها بیرون اومد.
    -کتی! از وجود این در فقط تو خبر داری... اگه یک روز کسی به اینجا حمله کرد٬ میتونی از اینجا فرار کنی...
    بعدش هم آروم کتی رو به آغوش کشید. لباش رو روی لبای عشقش گذاشت. چون فکر کتی رو میخوند٬ میدونست که کتی آمادگی پیشروی بیشتر از بوسه اش رو نداره. برای همین هم هر دو سالها به این بوسه قناعت کرده بودن.بوسه ای که از هر سکسی لذتبخش تر و ارضا کننده تر بود و پر از محبت...
    بوق... بوق... بوق...
    کتی با وحشت بر گشت به واقعیت. مهران دستشو گذاشت رو زانوی کتایون. دست مردونهٔ مهران و سیاهی موهای روش باعث میشد سپیدی لباس چشمای کتایون رو بزنه. کتایون آب دهنشو قورت داد و خیره شد به خیابون. احساس غربت میکرد. اینجا کجاست یعنی؟
    بالاخره مهران جلوی یه ساختمون بلند توقف کرد. با ریموت درهای ورودی باز شد و ماشین یکسر وارد پارکینگ شد. مهران دست کتایون رو گرفت و کمکش کرد پیاده بشه...
    کتایون تمام مدت قطع و وصل میشد. رویا... مهران...شوالیه... در ورودی... دیوار پوشیده از گلهای پیچک... ناگهان یک غریبه تو لباس سفید عروسی که با چشمای ترس خورده داشت از تو آینه به کتایون نگاه میکرد.کتایون با دیدن زن تو آینه احساس خطر کرد. مسٔله دیگه جدی تر از این حرفها بود. داشت به شوهرش خیانت میکرد. این انصاف کجاست آخه؟ با تماس دستهای مهران که بازوهاشو از پشت با ملایمت گرفت٬ مثل برق گرفته ها پرید... نگاهش با نگاه مهران تو آینه گره خورد.
    -امشب خیلی قشنگ شدی عزیزم...
    کتایون نفسهای نا مرتب میکشید و میلرزید.
    -سردته قربونت برم؟ تو سالن هم میلرزیدی... الان بخاریو رو زیاد میذارم...
    -مگه زمستونه؟
    مهران یه لحظه با تعجب خیره شد به کتایون و یه دفعه گفت:
    -آها! درسته! اما الان تازه اول بهاره و تو هم که مثل من کت و شلوار تنت نیست... حق با تویٔه. زمستون نیست اما هنوزم سرده. حداقل واسه لباس دکلته سرده...
    مهران رفت تا بخاری رو رو زیاد بذاره. کتایون اصلاً دلش سکس نمیخواست. مهرانو نمیشناخت. چطور میتونست با یه غریبه سکس کنه؟ مگه همیشه نمیگن زن شوهرداری که با غریبه ها سکس کنه٬ خایٔنه... هرزه اس... به کتایون که رسید قوانین یکباره عوض شد؟ خیانت خوبه؟چطور میتونست دیگه تو چشمای مرد رویاهاش نگاه کنه؟ مهران برگشت. به نظر ۳۵ یا ۳۶ ساله میرسید. موهای مجعد مشکی داشت و پوست گندمی. ابروهای پر پشت و چشمای مشکی که پر از شهوت داشتن بهش نگاه میکردن. به این نگاهها عادت نداشت. شوالیه هیچوقت اینطوری نگاهش نکرده بود. تو چشمای سبزش همیشه مهربونی بود و عشق. مهران آروم اومد سمت کتایون. دسته گل رو از دستای کتایون گرفت و پرت کرد رو تخت.قلب کتایون اومده بود تو حلقش و نامنظم میزد. تنها یه چیز توی سرش بود اونهم اینکه با یه مرد غریبه تو اتاق تنهاست. مثل همون وقتی که با آقای محبی تنها بود. این یعنی درد! تحقیر!. خطر! نباید دست ناپاک مهران بهش میرسید.
    مهران خیلی داشت جلوی خودش رو میگرفت تا با شخصیت برخورد بکنه. از سر شب که کتایون رو توی اون لباس زیبا دید دلش یه سکس حسابی میخواست.همش سر شام و موقع اون رقص زورکی تو سالن زنونه, خودش رو به کتایون می چسپوند تا یه کم شدت شهوت رو کم کنه.اما هر بار کتایون با کنار کشیدن و بی محلی خودش, تقلاهای مهران رو بی جواب گذاشته بود.. در تمام اون مدت مهران به خیال خودش, بی محلی رو بازار گرمی و مکر زنونه تعبیر میکرد .رو همین حساب فکر میکرد وقتی با کتایون توی خونه تنها میشه باید منتظر یه سکس داغ و حسابی باهاش باشه. اما الان کتایون مثل برج زهرمار روی تخت نشسته بود و به آینه خیره شده بود. مهران آروم کنار زنش نشت:
    -خوشگلم خسته ای ؟ .می خوای برات یه قهوه بریزم؟
    -نه...
    -دلت یه شراب خوب می خواد ؟ از قبل یدونه خوبش رو برای امشب کنار گذاشتم...
    -نه...
    مهران که به وضوح حوصلش داشت سر میرفت از روی تخت بلند شد و کرواتش رو با بی حوصلگی باز کرد؛ کتش رو روی صندلی انداخت و در حالی که دکمه های پیراهنش رو نیمه باز گذاشته بود نشست. بدون اینکه حرفی بزنه به پشت کتی رفت و شروع به باز کردن زیپ دکلته کتی کرد. کتی که مثل منگها تازه متوجه مهران پشت سرش شده بود مثل دختر بچه هایی که موش دیده باشن از جاش پرید و خودش رو به گوشه تخت رسوند. مهران هاچ و واج به صورت کتی خیره شد و با عصبانیت صداش رو بلند کرد و گفت :
    -چته تو؟؟ من نمی فهمم... حالت خوب نیست؟ یا عروسی باب میلت نبوده ؟ چی شده؟
    اما یه لحظه حس کرد لحنش بیش از حد تند بوده برای همین با ملایمت گفت:
    -عزیزم... اگه میترسی مشکلی نیست. میفهمم. همهٔ زنها شب اول میترسن... طبیعیه! اما تو همچین در میری انگار من هیولای هفت سرم...
    کتی فقط به صورت مهران خیره شده بود. مهران از این رفتار کتی کلافه شده بود. به سمت کتی رفت. کتی نا خود آگاه جیغ بلندی کشید. چیزی که باعث شد مهران دستش رو محکم جلوی دهن کتی بگیره .مهران که کمی ترسیده بود و نگران شنیده شدن صدای جیغ کتی توسط همسایه ها بود. ناله های کتی شبیه زوزه های مبهم داخل جنگل بود که بیشتر از مهران خودش رو می ترسوند. مهران اونقدر عصبانی شده بود که نمیخواست جیغ دوباره کتی رو بشنوه. پس همونطور که دستش رو جلوی دهن کتی گرفته بود دهنش رو نزدیک گوش کتی کرد و گفت :
    -نمی دونم چته. همه جوره بهت حال دادم.عروسی آنچنانی. خونه با همه جور رفاه. پس نمیزارم آبروم رو ببری.نکنه از اون دخترایی هستی که پسر پولدار تور می کنن و بعد خودشون رو به دیوونگی میزنن تا مهریه رو بالا بکشن؟ آره؟ کور خوندی؟..الان شرعا و قانونا زن منی...
    کلمات مهران که بی شباهت به گاری چی های چاله میدون نبود و مثل یک میخ تیز توی روح کتی میرفت. حالا علاوه بر ناله اشکهاش هم از چشماس سرازیر میشد. در عرض چند ثانیه دست مهران که محکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود خیس خیس شد. مهران وزن خودش رو روی تن کتی داد و با دست راستش زیپ لباس کتی رو پایین کشید. دیدن تن سفید و نرم کتی مهران رو جادو کرد.با زبونش شروع به بوسیدن سر شونه های کتی کرد.مهران به کلی گریه های کتی رو فراموش کرده بود. بوسیدن روی شونه, آروم آروم تبدیل شد به لیسیدن و گاز گرفتن.و بعد امتداد پیدا کرد تا گردن کتی. مهران با دست ازادش دکمه شلوارش رو باز کرد و آلت متورمش مثل یه چاقوی ضامن دار از سر شورتش بیرون زد.کتی چشمهاش رو بسته بود تا بلکه برای یک لحظه هم که شده از اون جهنم فرار کنه و بره پیش شوالیه مهربونش. توی سرش اجازه ورود هیچ تصویری رو جز تصویر عشقش نمیداد. گردن و شونه کتی پر شده بود از لکه های بنفش و کبودی که دهن مهران به تنهایی رو تنش ایجاد کرده بود. مهران دنبال فتح سرزمین بکر تن کتی بود. با دست آزادش دکلته کتی رو تا سینه هاش پایین داد.دیگه دیدن و بوسه و مکیدن تن کتی ارضاش نمیکرد. باید مرحمی برای آلتش که اون لحظه مثل یه شمش فولاد گداخته داغ داغ شده بود پیدا میکرد. مهران خودش رو روی تن کتی کشید و التش رو روی رونهای کتی میمالوند.با دستی که مجکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود گردن کتی رو بیرحمانه به سمت دیوار داد و با دست ازادش به سینه های کتی حمله ور شد.مثل یک حیوان گرسنه که به میوه های خوشمزه و خنک تابستونی رسیده, سینه چپ کتی رو توی مشتش فشار میداد.کتی اما مثل چهارده سالگیش فقط هر لحظه خودش رو مثل یک جنین جمع تر و جمع تر میکرد.انگارتجاوز به تنش رو مدتها بود قبول کرده و تنها سعی اش این بود که اینبار به روحش تجاوز نشه .تمام سعی اش این بود که تصویر شوالیه از ذهنش نره . مهران اما به لحظۀ مورد علاقش رسیده بود. سرش رو به روی سینه کتی برد و سینه مچاله شده توی دستش رو لیس زد. پوست سینه اونقدر لطیف بود که مهران زیرش رگهای ریز ریز سبز رنگ مینیانتوری رو میتونست بشمره.به خودش گفت که باید با شخصیت تر با چنین اثر هنری برخورد بکنه. پس نوک زبونش رو به ارامی روی اطراف نوک سینه لغزوند.حالا نفس نفس زدنهای کتی رو میشنید و اون رو حمل بر راضی بودن کتی گذاشت. اینبار نوک سینه های کتی رو مثل یه ابنبات شیرین توی دهنش کرد اما برخلاف ابنبات که بعد از مکیده شدن آب میره, نوک سینه های کتی بلند تر میشد. اونقدر که مهران میتونست توی دهنش و با زبونش باهاشون بازی بکنه.رونهای کتی بر اثر مالوندنها و گرمی آلت مهران داغ شده بود. مایعی که از سر الت مهران میومد در ابتدا به لیز خودن آلت کمک میکرد ولی بعد از مدتی مبدل به یه چیز چسبناک زبر روی رونهای کتی میشد.
    کتی احساس هرزگی میکرد. احساس کثیف بودن. ای کاش مرد رویاهاش اینجا بود و این بیشرف رو به سزای اعمالش میرسوند.مهران همینطور که سینه های کتی رو توی دهنش ورز میداد قسمت دامن دکولته کتی رو بالا داد. کتی رو برگردوند به شکم و التش رو اینبار روی باسن سفید و خنک کتی میمالوند.کتی حالا کاملا زیر تن مهران گیر افتاده بود. مهران سرش رو بالا گرفت باسن کتی چیزی نبود که بشه ازش گذشت. در ثانی کتی اومده بود که بمونه. و این یعنی دسترسی همیشگی به این تن. مهران به کلی بد قلقی کتی رو فراموش کرده بود . اونقدر از خودش بیخود بود که حتی خود کتی رو هم فراموش کرده بود. صدایی نبود که حس و جال کتی رو بهش برسونه. همه چیز با دستهای مهران کنترل شده بود. پس مهران بدون معطلی تصمیم گرفت تا آلتش رو توی باسن کتی فرو بکنه. با خشونت صورت کتی رو به سمت تخت گرفت همینطور که دست راستش محکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود دست چپش هم به گردن کتی چنگ زد .دستاش رو یه کم تکون داد تا به استحکامشون اطمینان پیدا بکنه. التش رو توی شیار مقعد مالوند. می دونست فرو کردن التش توی باسن آکبند اونم بدون نرم کننده اگر غیر ممکن نباشه وحشت ناک درد داره. اما الان و تو این لحظه حالش بدتر از این حرفها بود که دنبال نرم کننده بگرده. ولی چه اهمیتی داشت؟ کتی زنش بود و قانونا همه چیزش مال مهران بود. پس همه چیز حل بود. بعدا میتونست از دلش دربیاره... مهران سر آلت رو به حالت فرو رفتن روی مقعد کتی گرفت و فشار داد. هیچ مقاومتی از جانب کتی انجام نمی شد. کتی چشمشو دوخته بود تو چشمای شوالیه اش که کنار تخت دوزانو نشسته بود و دستای وحشتزدهٔ کتی رو نوازش میکرد. کتی زیر لب زمزمه کرد:
    -منو ببخش...
    شوالیه لبخند مهربونی زد و گفت:
    -تو کاری نکردی که بخوام ببخشم عزیز دلم…
    مهران کلاهک آلتش رو کاملا توی مقعد کرده بود و کتی انگار که آهن داغی توی تنش فرو میره فقط بیصدا گریه می کرد. مهران حوصله اش از ارام فشار دادن سر رفته بود همش توی سرش فکر می کرد مشغول خوردن یه کباب بره لذیذه ولی مگه کباب بره بدون دسر و سالاد و نوشیدنی میشه؟ پس سرش رو باز به سمت گردن کتی برد تازه یادش اومد از گوش کتی بهره ای نبرده. در یک چشم بر هم زدن کل لاله لذیذ گوش کتی رو توی دهنش برد بازی با سایر نقاط تن کتی باعث میشد که ناخود آگاه فشار بیشتری رو به التش وارد کنه . در عرض چند دقیقه کل آلت مهران با همه هیبتش توی باسن کوچک کتی فرو رفته بود. مهران بر خلاف جهت مقعد سعی میکرد التش رو بیرون بیاره و دوباره فرو کنه. با بیرون اوردن نسبی الت بوی بدی از اطراف الت مهران بیرون زد. ولی مهران این بو رو دوست داشت.اخرین باری که از پشت زنی رو کرده بود سه ماه پیش بود که برای شرکت در یک نمایشگاه به کلن آلمان رفته بود. اونجا قبل از کردن زن جندین بار مقعدش رو تمیز کرد و اخر سر هم با دولایه کاندوم اون فاحشه رو از پشت کرد. ولی قضه کتی با اون جنده فرق داشت. کتی زن مهران بود. یه دختری که نه ایدز داشت و نه هیج بیماری دیگه. پس هیچ جای نگرانی نبود. مهران اینبار بی ملاحظه تر آلتش رو توی مقعد کتی فرو کرد. برای ثانیه ای کل تن کتی لرزش خفیفی کرد .مهران فاتحانه و نفس زنان گفت:
    -ارگاسم شدی؟ مبارکه!
    کتی تنها سعی اش این بود که لحظه ای از یاد شوالیه غافل نشه. فرو کردن بار دوم برای مهران اسونتر شده بود و بار سوم چهارم و پنجم سوراخ کتی الت اشنای مهران شده بود. مهران که شدت  شهوت از خود بیخودش کرده بود بیرحمانه آلتش رو در باسن کتی بالا رو پایین میرد . اونقدر سفت دهن و گردن کتی رو گرفته بود که جای دستش کاملا دور دهن و گردن کتی مونده بود.در یکی از همون بالا و پایین رفتن ها مهران نعره ای زد. آب داغش رو توی باسن کتی ریخت. تن مهران سست و سست تر میشد. چندین بار دیگه آلتش رو جلو عقب داد و هر بار اه سردی می کشید. دستهایی که جلوی دهن دکتی رو گرفته بود ارام ارام سست و بی خاصیت میشد و باعث شد ناله های سوزناک و هق هق گریه کتی برای اولین بار به گوش مهران خورد. ولی مهران اونقدر منگ و سست شده بود که فقط می خواست چشمهاش رو روی هم بذاره و بخوابه...
    مهران بالاخره خوابیده بود و داشت خر و پف میکرد و کتایون لخت گوشهٔ دیوار جمع شده بود. لباس عروسیش یک کم اونورتر مثل یک کاغذ کثیف و مچاله ٬داشت بهش دهن کجی میکرد.پشتش خیلی درد میکرد. واژنش هم حال و روز همچین بهتری نداشت. ساعت چهار صبح بود. و مهران بالاخره یک ساعت پیش دست از سرش برداشته بود. چشمهٔ اشک کتی دیگه خشک شده و فقط رد سرخش به جا مونده بود. باید میرفت. عطر خوش چمنهای بارون خورده که توی نسیم ملایم میرقصیدن مشامش رو نوازش کرد. کتایون به یکی از کلبه ها تکیه داده بود. اما اینبار تنها نبود و شوالیه هم کمی اونطرفتر پاهاشو دراز کرده بود و کلاهخودش رو کنارش گذاشته بود و داشت به کتی نگاه میکرد اما کتایون سرش پایین بود. نمیدونست از خجالته یا عصبانیت:
    -خیلی اذییتت کرد؟
    -ایراد نداره...درد من واسهٔ کسی اهمیت نداره...
    -ای کاش واقعی بودم و میتونستم ازت حفاظت کنم دختر...
    -تو واقعی هستی... حداقل برای من واقعی هستی...هرچی سرم اومد امشب تقصیر تو بود... مگه نگفتی با من ازدواج کردی؟ دروغ بود؟ برای چی گفتی ما مال همدیگه ایم؟ ها؟ گولم میزدی؟
    -بی انصافی میکنی کتی...
    - اسمت چیه شوالیه؟ هیچوقت اسمتو بهم نگفتی چیه...
    -اسم من!؟ تو چی فکر میکنی؟
    -نمیدونم. تو چرا اینقدر خیالت راحته؟ چرا اینقدر ساده ای آخه؟ خودت بیرون گود نشستی میگی لنگش کن. شوالیه! ...دیدی حق با من بود؟بهت گفتم میترسم از این شبح. اما تو گفتی اینم مثل بقیه اس... قراره بره... بهت اعتماد کردم من... تو شوهرمی! اگه قرار باشه از تو هم خنجر بخورم دیگه چی واسه ام می مونه بی انصاف؟به هیچ آدمی نباید فرصت دوباره برای شکستنم میدادم... تقصیر تویٔه همه اش!تو مردم این دور و زمونه رو نمیشناسی... خیالت راحت شد حالا؟ بهم!... بهم... ت...
    -حالا که شبح موندگار شده٬ پس من هم یک لحظه تنهات نمیذارم...
    شوالیه بلند شد و دست کتی رو گرفت و بلندش کرد:
    -بیا میخوام یه چیز قشنگ نشونت بدم... چشماتو ببند... وقتی گفتم باز کن...
    کتی با اینکه از شوالیه اش دلخور بود اما بی چون و چرا چشماشو بست. صدای مهربون و گرم شوالیه به همراه یک نسیم خنک به صورتش خورد و سرحال آوردش:
    -حالا چشماتو باز کن...
    تا چشم کار میکرد گلهای قاصدک بود که زمین رو پوشونده بود. انگار برف اومده باشه.
    -وای! چقدر اینجا قشنگه! قبلاً فقط چمن بود...
    -آره... اما برای برگشتن تو کاشتمشون...
    کتی خم شد و یکی از گلها رو چید. فوت خیلی قوی لازم نبود تا قاصدک تو فضا پخش بشه. کتی مثل دیوانه ها شروع به دویدن کرد و ابری از قاصدک دور و برش به هوا بلند شد. مثل یک آغوش از نرمی و لطافت... شوالیه همیشه میدونست چه طور کتی رو سرحال بیاره...

    صبح که مهران بیدار شد روی تخت تنها بود. دستشو کشید روی جایی که زنش قرار بود خوابیده باشه اما خالی بود. خوب میدونست دیشب زیاده روی کرده. به کتایون حق میداد که نخواد الان کنارش باشه. دیشب تو جشن٬ نمیدونست از دیدن کتایون حشری باشه یا اعصابش از گریه های مادرش که گاهی یه گوشه گیرش می انداخت و داشت بر علیه رفتارهای احتمالی و امشب کتایون نصیحتش میکرد, خرد بشه. این باعث شد دیشب یک کم تو خوردن مشروبی که دوستش بهش داده بود زیاده روی بکنه. از صحنه های سکس دیشبشون٬ جسته گریخته یک چیزایی یادش بود. البته همونها هم به نظرش کافی بود که الان کتایون کنارش نباشه. بلند شد و تو جاش نشست. کتایون همونطور لخت گوشهٔ اتاق جمع شده و روی زمین خوابش برده بود. معلوم بود تازه خوابیده چون دور چشماش پف کرده و تا حدودی صورتش خیس بود. دلش خیلی سوخت. با ترس و شرمندگی پتوی روی تخت رو برداشت و کشید روی کتایون. اما بیدارش نکرد. لبهٔ تخت نشست و خیره شد به زنش. زنی که دیشب خیلی بهش سخت گرفته و اذییتش کرده بود. دیشب مادر مهران یکسره رفته بود رو اعصابش. از اول هم کتایون رو دوست نداشت. کتایونی که مهران عاشق چشمای غمگین و سکوت و آرامشش شده بود. کتایونی که علیرغم بودنش٬ هیچوقت وجود خارجی نداشت. کتایون رو اولین بار تو مغازهٔ زرگریش دیده بود. کتایون با مادرش اومده بود تا یه انگشتر بخرن. مادر کتایون یک خانوم با شخصیت و از مشتریهای دایٔمش بود. تا اینکه یکبار با کتایون اومد. مهران زیاد دقت نکرده بود بهش, چون عادت به سر و صدای دخترای جوان داشت. به اینکه زنها میخواستن خودشونو, حالا به هر دلیلی, تو چشمش فرو کنن٬ عادت داشت. یکی تخفیف میخواست و یکی دنبال شوهر میگشت. اما همگی یه چیز مشترک داشتن؛ رو اعصاب بودنشون. مخصوصاً که مهران پسر خوشتیپ و ترکیبی بود.گاهی یه شیطنتهایی میکرد و چشم و دلش از زن و دختر سیر بود.به همین دلیل هم اونقدری که مادرش تو ازدواج مهران عجله داشت٬ خودش براش مهم نبود. مادرش میگفت دیگه داری پیر میشی وقت زن گرفتنته. اما ۳۶ سال هنوز سنی نبود. مهران هنوزم انگار تو اوج نوجوانیش به سر میبرد. مگه مرض داشت خودش رو تو دردسر بندازه؟ اونهم با این زنهای لوس و ننر که میدید... میدونست هر لحظه دست روی هر دختری بذاره قراره براش بگیرن. هم پول داشت هم بر و رو. فقط میموند اون شهوت گاه و بیگاه که رفع کردنش تو ول بَشوی امروز خیلی کار راحتی بود. اما در کمال تعجبش کتایون حتی بهش نگاه هم نکرده بود. این چطور ممکن بود یعنی؟ عجیب تر از اون هم این بود که شب وقتی اومده بود خونه یک راست رفته بود تو اتاقش اما تمام شب خواب به چشمش نیومده بود. دختر نه بینیش عروسکی بود. نه لبهای پروتز کرده. نه گونه. نه موهاشو ریخته بود بیرون. نه یک من آرایش داشت. پس آخه این دختره چی داشت که بقیه نداشتن؟ تمام شب نفهمیده بود چرا باید از این به قول مادرش پیر دختر خوشش بیاد. البته با مادرش حرف نزده بود اما میدونست که مادرش براش یه دختر ترگل ورگل نهایتاً ۲۱ ساله میخواد بگیره. نه یه دختر ترشیده و بالای ۳۰ سال. البته کتایون خیلی کوچیکتر از سنش نشون میداد. ماکس بهش می اومد ۲۸ سالش باشه. برای خود مهران فرق نمیکرد و این طرز تفکرش نبود و سن و سال براش اهمیتی نداشت. فقط نمیفهمید چرا باید از این دختر خوشش بیاد آخه! نه اینکه دختره زشت باشه. نه. بر عکس سادگیش بین اینهمه عروسک بزک کردهٔ یک شکل, تنوع جالبی بود.مخصوصاً گاهی با دوستاش که حرف میزدن میگفتن که از بس همهٔ دخترا یه شکل شدن نزدیکه دوست دختراشونو با هم عوضی بگیرن...
    فردای اون روز به مادر کتایون زنگ زده بود و به هوای اینکه انگشترش برگشته و بیاد تحویل بگیره٬ تا فلکهٔ صادقیه کشونده بودش. وقتی کتایون رو دیده بود سعی کرده بود به حرف بگیرتش.
    -برای دخترتون هیچ چیزی نمیخواین؟ مدلهای جدید برامون اومده... کاتالوگ بدم خدمتتون؟
    -والله خیلی زورش میکنم طلا بندازه. اما از بچگیش هم علاقه نداشت به طلا. چیزی میخوای کتایون؟ مامان؟ یه نگاه بنداز میخوای...
    -نه... ممنون...
    صدای کتایون اونقدر ضعیف بود که مهران تقریباً نشنیده بود. از همون لحظه٬ یه کَک به چه بزرگی افتاده بود تو تنبون مهران. با خودش افتاده بود تو کل کل! باید مخ کتایونو میزد. باید عاشقش میکرد. عادت نداشت یه دختر بهش بی اعتنایی کنه. نمیدونست چرا این مسیٔله براش اینقدر مهم شده...اما یک روز چشم باز کرد و دید خودشه که عاشق شده, بدون اینکه کتایون حتی ببیندش. وقتی به مادرش موضوع رو اعلام کرد٬ سر سن و سال کتایون٬ واویلایی شد تو خونه. اما بعد از تحقیقاتشون تو محل مادرش خون براه انداخت. مخصوصاً وقتی از در و همسایه قضیهٔ خودکشی کتایون رو فهمیده بود. خود مهران هم کمی ترسیده بود سر این قضیه اما نمیتونست دست برداره. عاشق دختری شده بود که انگار تو خواب راه میرفت.مهران بعضی شبها با این تصمیم میخوابید که فردا دیگه بیخیال دخترهٔ الاغ میشه. حالا خوبه دختر جورج بوش نیست، خودشو اینجوری گه کرده و میگیره، اما روز بعد چشم که باز میکرد باز روز از نو روزی از نو...بالاخره با زور و دعوا و قهر و هزار بدبختی٬ مهران مادرشو راضی کرده بود و برده بود خواستگاری. اونشب شب عجیبی بود. رفتار مادر کتایون هرچند محترمانه بود اما یه جور نا امیدی تو تمام حرکات و حرفهاش٬ مخصوصاً ان شالله هاش به گوش میخورد. انگار میدونست این خواستگاری نتیجه اش چیه. مادر خودشم که اگه چاقو میدادی همه رو میکشت. هر دو پدر سعی میکردن با تیکه انداختن مجلس رو گرم کنن اما... مهران خیلی وقت بود که عصبی و پرخاشگر شده بود. نه دیگه با دوستاش میگشت نه چیزی. از یه طرف جنگ اعصابش با مادر زبون نفهمش و از یه طرف عشقش به این کوه یخ٬ دست به دست هم داد و یکدفعه از کوره در رفت و به مادرش و کتایون پیش همه توپیده بود:
    -مامان بسه دیگه!! نا سلامتی اومدیم خواستگاری. هی هر چی این خانوم صادقی هیچ چی نمیگه٬ تو بیشتر لیچار بارش میکنی؟ زشته دیگه! امشب از اینا بعله رو گرفتی گرفتی... نگرفتی پشت گوشتو ببینی منم میبینی... کتایون خانم شما چه مرگته آخه؟ بابا! بفهم! من شما رو دوست دارم! غلط کردم! گه خوردم عاشقت شدم اما شدم لا مصب! بکش بیرون دیگه...
    اونشب مهران بعله رو گرفته بود و قرار نامزدیشون رو گذاشته بودن برای پنجشنبهٔ هفتهٔ بعد. مهران با خودش عهد کرده بود عشقشو از این حال و هوا در بیاره اما ترسی که تو چشمای کتایون موج میزد٬ خبر از آسون نبودن کارش میداد. شب نامزدیشون٬ مهران که برای اولین بار کتایون رو با آرایش میدید٬ از قشنگیش دیوانه شده بود. تازه آرایشش ساده بود. ببین عروس بشه چی میشه...
    برای کتی دنیا همیشه خلاصه میشد به قلعهٔ شوالیه. اونجا زندگی خوبی داشت. یه زندگی رویایی. با مردی که گاهی کتی رو یاقوت صدا میکرد و مثل یه یاقوت بارزش هم ازش مراقبت میکرد. میدونست که بیرون از این دنیا هیچ کس منتظرش نیست به جز مادری که یا خونهٔ خواهرشه و نق میزنه یا اینجاست و نفرین میکنه. پدری که هیچوقت نیست. هر وقت مادرش میرفت بیرون٬ امکان نداشت کتی درو به روی کسی باز کنه یا تلفونو جواب بده. یکسره میرفت تو دنیای خودش اما اینبار با خیال راحت. دیگه عادت کرده بود به این زندگی. اوایل فقط شبها بود و صبح ها به حال عادیش بر میگشت. اما بعد از چند سال هر چی اطرافیانش سطح استرس رو بالا میبردن٬ کتی هم دوز دنیای خیال رو زیاد میکرد.وقتی بدونی تو این دنیا کسی دوستت نداره یا باهات کاری نداره٬ مگه احمقی بخوای بهش وصل بمونی؟ یه روز چشم باز کرد و دید که معتاد شده و خوابگرد. وعاشق دلخستهٔ شوالیه. مردی که دیگه تبدیل به واقعیت شده بود. دیگه نه کسی رو میدید نه میشنید نه براش مهم بود. احساس میکرد مُرده و بالاخره به بهشت رسیده...دنیای خیال طوری برای کتی واقعی شده بود که دنیای واقعی فقط یه کابوس به نظرش میرسید.کدوم احمقی سعی میکنه با اشباح کابوسش آشنا بشه و بهشون دل ببنده که کتی دومیش باشه؟ گاهی تو این کابوس یه اتفاقاتی هم می افتاد و اشباحی هم توش بودن که واسهٔ کتایون مهم نبودن. یکی از همین اشباح یه بار تو یه جمع از اشباح سرش داد کشیده بود: بکش بیرون! کتایون میخواست بگه والله من خیلی وقته کشیدم بیرون... شمایین که نمیکشین بیرون٬ اما میترسید شبه عصبانی تر بشه و بلایی سرش بیاره... پس فقط سکوت کرده بود, به امید اینکه شبح به زودی دست از سرش بر میداره٬ اما انگار دشمنش رو دست کم گرفته بود. دشمنی که دیشب بالاخره به حریم خصوصی کتایون دست درازی کرد...
    مهران از رفتار دیشبش بیش از حد شرمنده بود که بخواد با کتایون چشم تو چشم بشه. بی صدا بلند شد و رفت حموم. دوش آب ولرم کمی حالش رو بهتر کرد و فکرش رو کار انداخت. باید امشب از دل کتایون در می آورد. سریع لباس پوشید و برای آخرین بار نگاهی پر ندامت به زن انداخت و رفت. اولین فکرش این بود که بره مغازه اش و یک انگشتر خیلی قشنگ به عنوان عذرخواهی براش بر داره. اما یادش افتاد که کتایون طلا دوست نداره. دلش همه اش پیش کتایون بود. صدای گریه و زجه زدنش٬ باعث میشد تو هوای خنک بهاری عرق بکنه. خدایا من دیشب چرا اونجوری بیشرف بازی در آوردم؟ اون چه حرفی بود بهش زدم؟ اون که از اول رک و راست نشون داد منو نمیبینه و براش مهم نیستم... من بودم که کشش دادم و دنبالش رفتم... کور خوندی کتایون! کاری میکنم که منو ببینی حتی اگه تا آخر دنیا طول بکشه...بعد از اینکه تقریباً تمام روز رو راه رفت٬ تونست شجاعت کافی برای برگشتن به خونه پیدا کنه. وارد یک گل فروشی شد و یک دسته گل بزرگ و قشنگ برای همسرش سفارش داد اما مهران به این فکر نکرد که گاهی اوقات٬ عشق یعنی باید بذاری کسی که دوستش داری بره پی سرنوشتش...
    حالا دیگه چند ماهی از شروع زندگیِ به قول معروف مشترکِ کتایون و مهران میگذشت.کتایون داشت سعی میکرد تا جایی که میتونه خودشو با شرایط جدید وفق بده هر چند اصلاً کار ساده ای نبود. از همه طرف تحت فشار بود که طبیعی رفتار بکنه.انتظار پشت انتظار. خواسته پشت خواسته و دستورات بی پایان که پشت سر هم, در جهت خوشبختی زندگی زناشویی کتایون داده میشد.اغلب اوقات حس میکرد که توی یک زندگی مشترکِ چهل شوهره٬ گیر افتاده. یه زندگی که همه با هم رقابت دارن و میخوان حرف خودشون رو به کرسی بنشونن. چندین ماه بود که از همه طرف ریخته بودن سر کتایون و نذاشته بودن که با شوالیه اش حتی یک لحظه خلوت کنه. تو این چند ماه فقط یکبار تونسته بود با شوالیه دیدار داشته باشه و تو بغل عشقش آروم بگیره. تو همون یک دیدار, با شوالیه حرف زد و با پیشنهاد مرد زندگیش تصمیم گرفتن که کتی فعلا اینجا رو خونهٔ موقت خودشون در نظر بگیره, تا روزی که دوباره برگردن به قلعه. با کمک همدیگه مبلمان خونه رو دوباره با عشق چیده بودن. که متاسفانه نه با سلیقهٔ مادر کتایون همخونی داشت نه با سلیقهٔ مادر مهران. اینهمه فشار باعث میشد که کتایون کنترل خودش رو از دست بده و مثل اکثر تازه عروس و دامادها٬ گاهی کارشون با مهران به مشاجره میکشید و فاصلهٔ زیادی که با مهران داشت٬ بیشتر و عمیقتر میشد.مهران پسر بدی نبود اما وقتی کتایون با شوالیه مقایسه اش میکرد٬ برنده واضح بود, مخصوصاً وقتی مهران ازش میخواست تو مهمونیها سکسی تر بگرده . میگفت دلم میخواد یه سر و گردن از بقیهٔ زنهای جمع بالاتر باشی و منو سربلند کنی... کتایون نمیفهمید این چه جور سربلندیه که با لخت و پتی گشتن زنت به دست میاد؟شوالیه همیشه به کتایون آرامش داده بود ولی مهران آرامش کتایون رو میگرفت و تصویرِ داغونی که کتایون از خودش در نظر داشت٬ داغونتر میکرد. و اعتماد بنفس نداشته اش رو به باد میداد. حالا اگه همهٔ نظرات هم جهت بود شاید کتایون میتونست یه جوری باهاشون کنار بیاد اما... مهران میخواست کتایون سکسی بگرده.. مادر کتایون بهش میگفت شوهر کردی٬ جنده که نشدی! این چه سر و وضعیه؟ ما آبرو داریم. مادر مهران جلوی همه به دخترش میگفت یعنی چی به خوانوادهٔ شوهرت رو میدی؟ اما به کتایون میگفت تو ساده ای و فضولی های دایمیش رو خیر خواهی حساب میکرد.کتایون گیج و منگ فقط نظاره گر بود. کامنتها و تیکه های پر از تمسخری که تو جمعها میشنید زیاد اذییتش نمیکرد..اما این نظرات انگار رو اعصاب مهران میرفت. چون هر بار از مهمونی بر میگشتن٬ غر غرهای مهران شروع میشد:
    -کتایون! چرا پا نشدی برقصی؟ میدونی مردا پشت سرت بهم میگن انگار دخترآخوند گرفتم؟ کم مونده با چادر بیاد... چرا رفتی و اون دامنی که تنت بود عوض کردی دور از چشم من؟
    -بی انصاف! اون دامن رسماً تا زیر باسنم بود. همه جام معلوم بود.خوب اون یکی دامنه روی زانوم مگه بد بود؟
    -بقیهٔ زنها رو میبینی چطوری روی مد میگردن؟ یک کم یاد بگیر!
    -چرا پس نرفتی یکی از همین زنهای رو مد امروزی رو بگیری؟ راه باز جاده دراز. امشب هم تا چشم کار میکرد چشم بود که روی تو بود. انتخاب کن یکیو بگیر... نه مهریه میخوام نه چیزی. آ آ! بیا اینم عقدنامه. پاره کن. حق حلالت برو یه زن برازندهٔ خودت بگیر...
    -حالا چرا اینقدر عصبانی میشی عسلم؟ من که بد تورو نمیخوام. دلم میسوزه وقتی میبینم کلفت بارت میکنن و هیچ چی نمیگی.
    -جداً؟ خیلی دلت میسوزه؟ واسه همونه اونجا زبونت میره تو کونت خفه خون میگیری؟ چرا پا نمیشی برینی تو هیکل همه اشون...زبونت فقط رو من درازه؟
    -کتایون؟ تو که اینقدر بد دهن نبودی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
    -خیلی بده؟ خیالت راحت... از همون زنهای رو مد یاد گرفتم که سنگشونو به سینه میزنی...
    -من به خاطر تو تو روی مامان وایسادم بی انصاف!اینم جای تشکرته؟
    -خیلی ممنون! واقعاً که بنده نوازی فرمودین... اینم تشکر... خوبه؟
    کتایون حس میکرد گیر یه مشت زبون نفهم افتاده که میخوان تبدیلش کنن به چیزی که نیست.خیلی خسته بود. قبلاً فقط سکوت بود و آرامش. الان جنگ اعصاب دایٔمی. مهران صبح ها گردنشو تبر قطع نمیکرد٬ اما شبها می افتاد به موس موس...ارتباط نداشتن با دهکده و ندیدن شوالیه کتایونو پرخاشگر و عصبی کرده بود. اینکه فقط شب به شب اجازه داشت با مردش تنها بشه خودشم وقتی مهران میخوابه٬ اصلاً احتیاجش رو ارضا نمیکرد. لازم داشت ساعتها با عشقش راز و نیاز بکنه٬ اما در طول روز اینقدر با کارِ خونه, خسته اش میکردن که شبها گاهی بدون اینکه شوالیه رو ببینه خوابش میبرد. دلتنگ بود. دلتنگ مردش... هر کس می اومد, کارش ایراد گرفتن بود. مادر کتایون تقریباً هر روز خونهٔ دخترش بود تا پندهای مربوط به شوهرداری رو دوباره و سه باره و هزارباره٬ بهش گوشزد کنه. همیشه جملهٔ شروع کنندهٔ این نصایح این بود: این چه قیافه ایه؟ آدم فکر میکنه شوهرت تازه مُرده! یه کم آرایش کنی به جایی بر میخوره؟ مرد عقلش به چشمشه...همین یه دونه مردی هم که خر شد و گرفتت هم میخوای بپرونی؟ کتایون! به ولای علی قسم این پسره طلاقت بده خودم سرتو لب باغچه گوش تا گوش می بُرم. از من گفتن بود حالا. پاشو! مرد میاد باید تو خونه اش گرم و نرم باشه تا چشمش هرز نپره... بوی غذا مردو جذب زندگی میکنه...
    اومدن مادر کتی همانا و تغییر دکوراسیون همانا.با تغییر دکوراسیون انگار کتایون روحش به هم میریخت. اما بدتر از همه مادر مهران و خواهرش مژده بود. مژده ۲۵ سالش بود و یه دو سالی میشد که ازدواج کرده بود. الان هم ۵ ماهه حامله بود و به زمین و زمان فخر میفروخت. مادر مهران همیشه تو جمع های خانوادگیشون یا مهمونیها با انداختن تیکه های آب دار به عروسش٬ هم سن و سالش رو به رخش میکشید هم نداشتن بچه رو.کتایون خیلی خوب میدونست که مادر مهران دوستش نداره. اما مجبور بود تمام هوش و حواسشو تمام مدت جمع نگه داره. آخرین باری که حواسش کاملاً پرت شده بود٬ کارش به ازدواج کشیده بود. کتی نمیخواست وقتی حواسش پرت شوالیه اس بازم رو دست بخوره. مادر مهران تمام مدت نق میزد که چون سن کتایون بالاست باید هر چه سریعتر بچه بیارن. کتایون تو خلوت به مهران گفته بود که آمادگی بچه رو فعلاً نداره و مهران هم خیلی منطقی و فهمیده گفته بود که هرجور میلشه. اما مادر مهران ول کن نبود و هر بار به جونش نیش میزد. مهران هم که اوایل پشت کتایون در می اومد و میگفت زوده٬ حالا دیگه ساکت و تو فکر بود. احساس میکرد بهش توهین شده و خیلی گریه میکرد. اما بازم وجود شوالیه بود که بهش آرامش میداد.. مخصوصاً وقتی آخر شب تازه مهران می افتاد به جونش.انگار تازه بعد از توهینهای مادر مهران٬ نوبت خود مهران بود که با سکس به روحش سوهان بکشه. اما حالا برای کتی قایم کردن احساسش دیگه عادت شده بود. هر وقت مهران روش و توش بود٬ چشماشو میبست و به جاش شوالیه رو تصور میکرد.اونموقع بود که کتایون بالاخره اجازه داشت تا تو بغل شوالیه اش آروم بگیره.امشب هم مهران اومده بود سروقت کتایون. سکس برای کتایون فقط درد بود و عذاب. هر بار انگار زیر محبی گیر افتاده باشه تحقیر میشد. حتی یکبار هم از نوازشهای مهران لذت نبرده و یا تحریک نشده بود. زیر مهران٬ از شدت استرس عضله هاش منقبض میشدن اما چیزی نمیگفت. میدونست که حرفهاش برای کسی مهم نیست. اما این انقباضات٬ تاثیر خودشون رو گذاشته بودن و بدن کتی مخصوصاً گردن و شونه هاش٬ تمام مدت درد داشت. برای همین هم نمیتونست مطابق میل مهران ساک بزنه. که مهران شاکی میشد:
    -بچه که نمیخوای! ساکم که نمیزنی... خوب یه دفعه بگو برم بمیرم...
    -گردنم درد میکنه آخه!
    -ساک بزنی ماهیچه هات گرم میشه و راه می افتی...زود باش بخورش!
    کتایون فقط یک عروسک کوکی بود.مهران لباشو گذاشت رو لبای کتایون و مشغول بوسیدن زنش شد. تکرار مکررات. تکرار وظیفهٔ یک زن.
    -امشب خیلی سکسی شده بودی... اوووف! میخواستم همونجا وسط جمع خفتت کنم... ببینمت! جندهٔ کی هستی تو؟
    -تو.
    -ای جووون! یه جوری بکنمت که تا یک ماه نتونی بشینی...
    کتایون لبهای مهران رو حس میکرد که روی سینه اش متوقف شده بود و داشت مک میزد. امشب بیش از حد دلتنگ بود که بخواد تا تموم شدن کار مهران صبر بکنه. پس رفت. شوالیه بالای تپه ای که دهکده پایینش قرار داشت٬ ایستاده بود. شنلش داشت با نسیم ملایم تکون میخورد.
    -ببخشید که دیر اومدم...
    -ایرادی نداره. اتفاقاً چون می دونم میای با لذت صبر میکنم. کتیِ من با معرفت ترین دختر دنیاست... وقتی بگه میاد٬ میاد...دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. بیا که دلم واسهٔ بغل کردنت یه ذره شده... کتی عزیز خودم...
    -من نبودم چیکارا کردی؟
    تو نگاه شوالیه یه جور نگرانی بود که سعی در پنهون کردنش داشت.اما کتایون نگرانی و ترس شوالیه رو خیلی راحت متوجه میشد. شوالیه سرش رو به سمت آسمون گرفت و گفت:
    -اینجا یه خبراییه کتی... نگاه کن...
    کتی سرش رو برگردوند به همون سمتی که مرد نگاه میکرد. اونجا اون دور ها انگار ابرهای آسمون از هم باز شده بودن. و نور شدید خورشید روی یک درخت٬ درخت رو خشک و جزغاله کرده بود.
    - تو کِی متوجه شدی؟
    -امروز...
    -امروز؟ یعنی چه اتفاقی داره می افته؟ چرا نمیتونم ابرها رو به هم بچسبونم؟ شوالیه؟
    -نترس...
    کتایون یه لحظه به دنیای واقعیت برگشت. حالت تهوع شدیدی بهش دست داده بود. حتماً از تلمبه های شدیدی بود که مهران داشت توش میزد.
    -مهران! برو کنار حالم بَ...
    و یه دفعه هر چی شام خورده بود٬ بالا آورد.
    -ای بابا! چت شده کتایون؟ مسموم شدی؟ چیز خاصی هم که نخوردی امشب...
    مهران تازه متوجه شد که رنگ کتایون خیلی پریده اس. و دستاش یخه.احتمالاً مسموم شده بود.اونشب با نبات داغ حال کتایون کمی بهتر شد. اما وقتی با مادرش رفتن دکتر٬ خبر حاملگی کتایون مثل پتک کوبیده شد تو سرش.
    -تبریک میگم خانوم! قراره مادر بشین...
    -وای کتایون! مامان! مبارکه!
    کتایون نمیتونست چیزی رو که میشنید باور بکنه. نه! یه بچه رو نمیتونست به این دنیای کثافت بیاره و بدبخت کنه! مگه مادر خودش که همیشه بود٬چه گلی به سر کتایون زد که کتایونِ غایب و فراری بخواد به سر بچه اش بزنه؟ در مقابل این بچه اونقدر احساس مسؤلیت میکرد که نخواد به این دنیای کثیف بیارتش.ولی آخه مهران کاندوم استفاده میکرد. این چه جوری امکان داشت؟مادرش رفت خونه تا تلفنی به بقیهٔ فامیل پز بده.اما قبل از رفتن دستورات لازم رو در جهت برگذاری یک جشن کوچیک دو نفری به دخترش داد و گفت که فردا با کاچی برمیگرده که تقویتش کنه. وقتی کتایون رفت خونه یکراست رفت سروقت آشغالدونی و دنبال کاندوم دیشب گشت. وقتی پیداش کرد انگار یک پارچ آب سرد ریختن رو سرش. اومد تو هال و بلاتکلیف وسط هال ایستاد و سرشو گرفت تو دستاش. شوالیه آروم و بیصدا دخترک بینوا رو بغل کرد:
    -بهم دست نزن!
    -چرا آخه؟
    -هردفعه حواسمو پرت میکنی یه مصیبتی سرم میاد... حامله ام! حامله شدم! نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم...
    -پس واسهٔ همین بود که...
    شب شده بود که مهران کلید انداخت و اومد داخل. تو حالتی که کتایون ایستاده بود٬ مهران حاضر بود قسم بخوره که زنش تو بغل یک نفره.
    -چی شده گلم؟
    -از دکتر دارم میام مهران. من حامله ام!
    -وای! خیالم راحت شد... تو که منو ترسوندی کتایون! خوش خبر باشی!
    -مگه ما کاندوم مصرف نمیکردیم مهران جان؟ یعنی الان من با کاندوم حامله شدم؟
    -پیش میاد دیگه... اگه روشو بخونی به خارجی روش نوشته که یک درصد احتمال داره که کاندوم کار نکنه...
    -چه جالب! اونوقت در رابطه با سوراخ بودن سر کاندوم به خارجی چیزی ننوشته؟در رابطه با اینکه وقتی دیدین یه کسکش بیشرف سر کاندومو قیچی کرده٬ استفاده اش نکنین چی؟ راجع به اون به خارجی چی نوشته دیوث پدر سگ؟
    -چرا عربده میزنی حالا؟ زشته جلوی در و همسایه کاندوم کاندوم میکنی... مگه چی شده؟ زن و شوهریم حالا هم بچه دار شدیم...
    -مگه من نگفتم بچه نمیخوام؟ کجای این جمله رو نفهمیدی؟
    -حالا که شده! میگی چیکار کنم؟
    -شما دیگه لازم نیست کاری بکنی. خودم فردا میرم بچه رو میندازم...
    -تو خیلی گُه میخوری جنده خانوم که بخوای دست به بچهٔ من بزنی...
    -چون مادرت نوه میخواد؟ پس خواهرت چیه؟ همین امروز فرداس که بزاد... چرا باهام اینکارو کردی؟ فردا میرم بچه رو میندازم...
    دست مهران بالا رفت و با سرعت و قدرت هر چه تمامتر نشست رو صورت کتایون.جای سیلی مهران بدجوری میسوخت. جواب این که کتایون گفته بود میخواد بچه رو سقط کنه. اما خراشی که کلمهٔ جنده روی روحش انداخته بود از همه چیز بدتر بود. به خدا قسم کتایون جنده نبود. فقط مریض بود. احساس میکرد که سالهاست که مُرده اما جنازه اش رو زمین مونده و هر کس از راه میرسه به جنازه اش تجاوز میکنه و میره.آخه یه مُرده چطور میتونه از یه بچه مراقبت کنه؟ پرورشش بده؟ بزرگش کنه؟ ای کاش یکی احترام این جنازه رو نگه میداشت...مهران با حرص و خشونت٬ و نهایت قدرت کتایونو بغل کرد و با خودش کشون کشون برد تو اتاق خوابشون. و پرت کرد روی تخت.
    -ولم کن بیشرف! چیکار میخوای بکنی؟
    مهران بدون اینکه جواب بده٬ همونطور که سنگینیشو انداخته بود روش از کشوی میز کنار تخت دو تا دستبند که پرهای نرم صورتی داشت٬ در آورد و جفت دستهای کتایون رو به نرده های بالای تخت چفت کرد. بعدش هم از کمد یکی از شال گردنهاشو کشید بیرون و پاهای کتایون رو جفت کرد و با شال گردن بستشون به هم.مهران رفت و وقتی برگشت یک چاقوی بزرگ آشپزخونه دستش بود. از یکی از دراور های میز آرایش٬ شرت کتایون رو آورد و چپوند تو دهن کتی و با چسب دهنشو بست. برق چاقو کتایون رو حسابی ترسونده بود.
    -حالا خوب گوش کن زنیکهٔ جنده... این بچه مال منه... حق نداری بهش آسیب بزنی... وقتی به دنیا اومد اونوقت سیکتیر برو هر جا میخوای. اما قبل از اون یه مو از سر این بچه کم بشه من میدونم با تو...
    مهران چاقو رو گذاشت بیخ گلوی کتایون و فشار داد. کتایون خیلی ترسیده بود. طوریکه حس کرد مقداری ادرار از بدنش خارج شد.
    -فهمیدی؟ خوبه! حالا امشب تو تنهایی خوب فکراتو بکن. فردا صبح که اومدم یا مثل آدم بچه رو بزرگ میکنی یا مثل سگ سرتو میبرم...
    مهران کاپشن پاییزه اش رو برداشت و چراغ اتاقو خاموش کرد و از خونه رفت. کتایون حالا دیگه میتونست گریه کنه. چشماشو بست. مایع گرم ادراراز لای پاهاش داشت بیرون می اومد و کتی هر کاری میکرد نمیتونست جلوشو بگیره. کتایون نمیتونست دلیل خستگی ناگهانیش رو بفهمه. صدای شوالیه پیچید تو گوشش:
    -نخواب کتایون... منو ببین! چشماتو نبند... نرو اونجا... نرو...
    بوی خاکستر و دود همه جا رو گرفته بود. اینجا انگار همون دهکده بود اما...هوا سرد بود و تاریک. کتایون نمیتونست تشخیص بده که پودری که تو فضای اطرافش شناوره٬ برفه یا خاکستر... زمین که قبلاً خزه و چمن بود حالا از سنگ و کلوخ پوشیده شده بود. از پشت سرش صدای کشیده شدن جسمی روی زمین حواسشو جمع کرد. وقتی برگشت موجودی بزرگ و قوی هیکل رو دید که صورتش با باندی کثیف و خاکستری رنگ پوشیده شده. موهای روی سرش سیاه و به هم ریخته روی باند پخش شده بود. یه پیشبند آغشته به کثافت و خون هم روی لباسهای بلند و تیره رنگش پوشیده بود. همونطور که به سمت کتایون می اومد با صدای سرد و مرگبار خرخر کرد:
    -منتظرت بودم! دیر اومدی...
    کتایون بی اختیار چشمش رفت به سمت چیزی که کشیده شدنش صدای چندش آور رو ایجاد میکرد. یک نوزاد که یک طناب دور گردنش بسته شده بود و توسط هیولا روی زمین کشیده میشه...
    تو عمق چشمهای خالی و چاه مانندِ هیولا که ظاهر انسانی داشت٬ کتایون میتونست مرگ رو ببینه. با اینکه هیولا بزرگ و قوی هیکل بود اما با اون طنابی که دستش بود و رو زمین میکشید٬ بیشتر حالتهای یه بچهٔ کوچیک رو داشت. هرچند این چیزی رو از هیبت مخوفش کم نمیکرد. چون اون دو تا چاه بی انتها و عمیق٬ انگار بهش خیره شده بودن.گردنش رو کج کرد و سرشو به سمت کتایون برگردوند :
    -خیلی وقته منتظرت بودم کتایون! یه چیزی حدودای ۱۹ سال! ۱۹ ساله دارم دنبالت میگردم دختر! همه جا رو زیر و رو کردم تا بالاخره اینجا پیدات کردم... البته میدونم تو ضعیفتر و بزدل تر از این حرفایی... میدونم یکی کمکت کرده که تونستی به این خوبی خودتو مخفی کنی... اما دیگه مهم نیست... مهم اینه که برگشتی پیش من. به دنیای من.اونجا خونهٔ منه... اگه میخوای بیرون نمونی میتونی بیای توش... از اینجا موندن بهتره...با اینکه نمیبینمت اما ترست منو به سمتت راهنمایی میکنه. اینجا نمیتونی خودتو جایی قایم کنی... وقتی که عطر ترس راهنماست...
    کتایون خواست چیزی بپرسه اما راه گلوش بسته شده بود. نفس داخل میرفت٬ ریه هاشو مسموم میکرد٬ اما بیرون نمی اومد. به نظر میرسید هیولا میتونه فکرشو بخونه چون جواب داد:
    -تو حتی بچهٔ خودتو نمیشناسی؟ واقعاً شرم آوره!
    هیولا از کنار کتایون رد شد و تلوتلو خوران رفت به سمت جایی که بهش با دست اشاره کرده بود. وقتی کتایون چشماشو تنگ کرد به نظرش رسید که اون دور دورها٬ یه خونه میبینه که قبلاً اینجا نبود. هیولا داشت بین این کوران خاکستر یا هرچی که بود٬ رفته رفته محو میشد. کتایون سرشو بلند کرد و به آسمون بنفش رنگ که یه ماه بزرگ و سرخ توش خودنمایی میکرد٬ خیره شد. دور و برش تا چشم کار میکرد درختهای سوختهٔ سیاه و خشکیده بود.اینجا شبیه دهکدهٔ خودش بود٬ اما کاملاً نا آشنا. از دور دستها صدای زوزه ای که شباهت زیادی به زوزهٔ گرگ داشت٬ به گوشش خورد که هر بار نزدیکتر و نزدیکتر میشد. قبلاً وقتی اینجا می اومد سبک میشد. سرعت میگرفت. اما امشب حال دیگه ای داشت. هر نفسی که میکشید٬ سنگینتر میشد. درست مثل اینکه ذره ذره یه داروی نامریی به بدنش تزریق بشه٬ داشت سنگینتر و سنگینتر میشد.همونجا روی زمین نشست. دلش خواب میخواست. یک خواب ابدی و راحت. دلش میخواست بازی رو به این رخوت دلپذیر ببازه و همه چیزو از یاد ببره. روی زمین ولو شد و سرشو گذاشت زمین٬ سمت جهتی که هیولا رفته بود.اما اون دور دورها، جایی که نوزاد روی زمین کشیده میشد، دو تا چشم سبز رنگ و براق بهش خیره شدن. برق چشمها اونقدر قوی و آشنا بود که کتایون مثل برق گرفته ها تو جاش بلند شد. با بلند شدنش، خاکستری که انگار همهٔ وجودشو پر کرده بود رو, از اعماق ریه هاش استفراغ کرد. احساس سبک تر بودن میکرد. با پاهایی که میلرزید بلند شد.

    میخواست بره به اون خونه و بچه رو نجات بده. با اینکه میدونست این بچه یک تله اس. یه تله برای کشوندنش به اون خونه. میدونست اگه بره اونجا٬ بیرون اومدنی در انتظارش نیست. اما دل بسته بود. اون چشمها که از دوردست بهش خیره شده بودن٬ کمک میخواستن. کمک مادرشون رو. هرچند کتی احساس مادر بودن نمیکرد اما برق بیگناه اون دو تا چشم کافی بود که نخواد یه موجود بیگناه رو اینجا تنها بذاره.
    با پاهای لرزون و قدمهای نا پایدار میخواست بره٬ که یکی بازوش رو گرفت.وقتی کتایون برگشت٬ در کمال حیرت شوالیه رو دید. شوالیه آروم انگشتشو روی لبای خودش گذاشت و ازش خواست ساکت باشه. با اشارهٔ سرش و سر تکون دادنهاش٬ کتی فهمید که شوالیه نمیخواد هیولا از وجودش در اینجا مطلع بشه. مخصوصاً که دید شوالیه داره ذره ذره تو هوای کثیف اینجا٬ پخش میشه.و انگار وجودش داره از هم میپاشه.کتی لازم نداشت با عشقش حرف بزنه تا بفهمه چی میگه. نگاه کافی بود. دیدن شوالیه اونهم اینجا٬ قلب کتی رو پر از شجاعت کرده بود.شوالیه میخواست بدونه که آیا کتی فکر همه جا رو کرده یا نه. چون از دست شوالیه اینجا فقط یک کار بر می اومد و وقت زیادی نمونده بود. کتی باید عجله میکرد.برای آخرین بار نگاهی پر حسرت به شوالیه انداخت و راهی شد. هوای خفه سرعتش رو میگرفت. و هر بار برای جون و انرژی گرفتن٬ باید بر میگشت و به وجود نورانی شوالیه نگاهی مینداخت.به در خونهٔ چوبی رسید. اگه حرف هیولا درست باشه٬ کتایون باید تمام ترسشو این بیرون میذاشت و میرفت تو. باید خودشو برای هر چیز ترسناکی آماده میکرد تا نترسه و هیولا رو متوجه خودش نکنه.لولای در با صدای مرگباری باز شد. همه جا تاریک بود.داخل خونه که انگار دیوار هاش قدمت هزاران ساله داشتن٬ پر بود از سرهای بریده که چشمهاشون باز بود و از در و دیوار آویزون بودن.رگهای ریش ریش شده از زیر سرهای بریده با باز شدن در تلو تلو میخوردند. تنها منبع روشنایی از اتاق روبرو بود که از پایین در به چشم کتی میخورد.آروم درو پشت سرش باز گذاشت. نمیخواست اینجا گیر بی افته. با باز شدن در نسیم گرمی از داخل سالن به صورت کتی می خورد.نسیمی که بوی متعفنی رو هم با خودش داشت. کتی پاورچین پاورچین به سمت در اتاق رفت.

    با نزدیک تر شدن به در اتاق کتی دید بهتری نسبت به داخل خونه چوبی پیدا کرده بود. گوشه اتاق چشم کتی به طبقه های چوبی خاک گرفته ای افتاد. بالا ترین طبقه پر بود از انواع و اقسام انبرها در شکلهای مختلف.که روی هم تلمبار شده بودند.در طبقه دوم سه تا آمپول آهنی بزرگ بدون سرنگ بود و طبقه اول که از نظر ارتفاع از همه طبقات بزرگتر و جادار تر بود پر بود از انواع دستبند و دهن بند و پا بند آهنی. روی یکی از اون دست بندها که به نظر نو تر از بقیه میاومد بقایای پوست یک چاندار دیده میشد.
    کتی با ترس صورتش رو به عقب برگردوند. حس میکرد که نگاه بدون پلک و ترسناک سرها, قدم به قدم حرکتهاش رو تحت نظر دارن و دنبال میکنن وهر صدای جر جری که زیر پاش بلند میشد,انگار صدای بی صدای اونها بود که سعی دارن بهش اعلام خطر بکنن.کتی سعی کرد فقط به شوالیه فکر بکنه.اینطوری آروم میشد و کمتر میترسید. با صدای بسته شدن در پشت سرش٬ کتی برگشت. هیولا با یه لبخند کج و حریصانه داشت چفت در رو مینداخت.
    -میدونستم میای! شما آدمها احمقتر از اونی هستین که بدونین ترس میتونه جونتون رو بگیره. من شاید خودم کور باشم٬ اما همهٔ این سرها چشمای منن.اینجا تک تک حرکاتت زیر نظرمه احمق…
    کتی دیگه نایستاد که بقیه اش رو گوش کنه. با سرعت به سمت اتاقی دوید که از زیرش روشنایی بیرون میزد و رفت داخل. نوزاد روی یک میز بزرگ وسط اتاق بود. نور خیره کننده ای که از بچه ساطع میشد٬ باعث شده بود که سرهای داخل اتاق چشماشونو به سقف بدوزن.کتایون صدای قدمهای هیولا رو پشت سرش شنید و سریع خودشو به پشت میز رسوند تا چشماش به در باشه. هرچند این نور خودش رو هم تا حدود زیادی کور کرده بود.هیولا وارد اتاق شده بود و انگار خوب دید نداشت٬ چون داشت ترس کتایون رو بو میکشید. کتایون میخواست بچه رو برداره اما چاقوی هیولا بالا رفت و تیغه اش که از حفظ زده بود٬ از جفت ساعدهای کتایون رد شد و تا نصفه تو میز فرو رفت. کتایون از غفلت لحظه ای هیولا استفاده کرد.با دندونهاش طناب دور گردن بچه اش رو گرفت و با سرعت از اتاق بیرون دوید. با نوری که از وجود بچه ساطع میشد کتایون تونست شمشیر شوالیه رو که از جرز لای دو تا تخته داخل اومده بود ببینه و با سرعت به طرفش دوید.لحظه ای بعد نوک تیز شمشیر, سر بچه و گلوی کتی رو شکافت…

    مهران کلید انداخت و داخل شد.بعد از چندین ساعت رانندگی بالاخره صبح زود تصمیم گرفت برگرده خونه. به نظرش شاید یک کم تو ترسوندن کتایون زیاده روی کرده بود. هر کس دیگه ای هم بود احتمالاً از همچین کلاه گشادی که سرش گذاشته بودن ناراحت میشد.اما باز هم به نظرش زنی که بخواد بچه اش رو سقط کنه٬ سراش خیلی بد تر از این حرفهاست.این بچه مال هردوشون بود و کتایون حق نداشت تنهایی براش تصمیم بگیره:
    -چی شد؟ آدم شدی؟ یا باس سرتو ببرم مثل سگ؟
    خونه در سکوت خفه ای فرو رفته بود. سکوتی که مهران اصلاً دوست نداشت.به سمت اتاق خوابشون رفت و چراغو که روشن کرد اولین چیز که دید خونی بود که از لای پای کتایون بیرون زده بود. مهران سریع به سمت تخت دوید و دستای کتایون رو باز کرد.کتایون کاملاً بیهوش بود. رنگش پریده بود و تنش خیلی سرد. پاهاشو که با شال گردنش بسته بود باز نکرد تا جلوی خونریزی بیشتر رو بگیره. کتایون رو از روی تخت بلند کرد و در حالیکه خیلی ترسیده بود به سمت بیمارستان شروع به روندن کرد.مدت زیادی طول نکشید که مهران وارد بیمارستان شده بود در طول اون مدت خانواده خودش و کتی رو خبر کرده بود .مادر کتی دعا میخوند و اصلا به اضطراب مهران توجهی نمی کرد. مهران و خوانواده اش با ترس تو راهروی بیمارستان نشسته بودن که در باز شد و دکتر بیرون اومد. اولین نفر مادر کتایون بود که به سمت دکتر دوید:
    -تو رو خدا آقای دکتر بچه ام حالش چطوره؟
    -خوشبختانه چون پاهاشون بسته بودن٬ خون خود به خود دلمه شده بوده. دخترتون زنده موندن...
    -بچه چی؟
    -متاسفم خانوم. هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم... تسلیت میگم...
    مهران نشست رو زمین و صورتش تو دستاش پنهون کرد. گذاشت اشکاش بریزن…
    -آقای محترم شما شوهر این خانوم هستید؟
    -بله آقای دکتر
    -شما لطفا تا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید پذیرش.یکسری مراحل قانونی رو باید پشت سر بذاریم...
    مهران جسابی ترسیده بود. ترسی که مادرش به خوبی اون رو در چهره مهران میدید.
    -چشم آقای دکتر میام.
    صدای هق هق مادر کتی بلند شده بود. پدر کتی سعی داشت آرومش کنه. در این بین پدر مهران هم مشغول صحبت با دکتر شد.
    مادر مهران بازوش رو گرفت و به سمت دیگر راهرو کشوند. مهران مثل مست ها تلو تلو می خورد. تمام صحنه های خشونتی که با کتی کرده بود مثل یه فیلم از جلو چشمش رد میشد.توی این حال و هوا بود که مادر با لحنی اروم بهش گفت:
    -چرا خودتو باختی پسر. به من بگو چی شده. من تنها کسی هستم که می تونم کمکت کنم.
    -چیزی نیست مامان کاریه که شده. تمام شد...بچم..بچم...
    اشکهای مهران از چشمش سرازیر شد. دستش رو روی صورتش کشید و به دیوار خیره شد.
    -بسه دیگه! از کی تاحالا جنین یک ماهه شده بچه؟ چی شده به من بگو؟
    مهران با حالت عصبی رو به مادرش کرد و در حالی که سعی می کرد صداش بلند نشده گفت :
    -هیچی.گفت این بچه رو نمی خواد منم داد زدم سرش .خواستم ادبش کنم. که اینطوری شد...
    -پسرهٔ بیشعور!! آخه آدم با زن حامله اینکارو میکنه؟ به کسی هم گفتی این ها رو ؟ پسرۀ ابله. فکر کردی دکتر چرا گفت که بری پایین توی اتاق پذیرش. نکنه فکر می کنی قراره بهت حلوا بدن. نه احمق جان. الان پلیس خبر کردن. می دونی اگر این رو بهشون بگی چی میشه؟ می برنت دادگاه! اونوقت اون دختره ابله همه مهریش رو میذاره اجرا و وقتی تو هم تو هلفتونی آب خنک میخوری به ریشمون میخنده و با اون پولها صفا میکنه... پس جوابم رو بده .به کسی این حرفها رو گفتی؟
    -نه نه نه. وقت کردم آخه؟
    با این حرف مهران لحن مادرش کمی آرومتر شد:
    -تو خیلی ساده ای مهران... خوبه که به کسی نگفتی. حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم. وقتی رفتی پایین باید به پلیس بگی که کتایون جنون داره. و خودش خواسته خودش رو بکشه. و تو نجاتش دادی ولی متاسفانه بچه از دست رفته. کلی شاهد داریم از دیوانه بازی های این دختره. اینطوری نه می تونن ادعایی در باره مهریه بکنن و نه تو دچار مشکل میشی. تازه می شه تهدیدشون کرد و ثابت کرد دخترشون دیونه اس... بعدش ازشون بخوایم در ازای بخشیدن مهریه, ما هم به کسی در این باره چیزی نگیم. این رو بسپارش به من می دونم چطوری بچرزونمشون. تو فقط چیزی که بهت گفتم رو بهشون بگو.فهمیدی؟
    مادر مهران رفت و مهران دو دل از اینکه کارها رو به مادرش سپرده٬ به فکر فرو رفت.

    دسته های کلاغ از روی انبوه درختان پیر عبور میکردند. غبار ناشی از آلودگی هوا تمام فضا رو گرفته بود. صدای زوزه ماشینها از دوردست به گوش میرسید. کتی لباس سفیدی پوشیده بود و پشتش رو به درخت تنومند چنار تکیه داده بود. هیچ کسی اون اطراف نبود. اگر هم بود مثل کتی لباس سفید پوشیده بود و گوشه ای به آسمون یا چیز دیگه ای خیره شده بود. هر از گاهی صدای خنده ها یا عربده های فردی از درون امارت روبه رو به گوش میرسید.و پرستارهای سفید پوش به سرعت و با بی حوصلگی وارد امارت میشدن. برای کتی اما, همه چیز در نهایت آرامش بود. کتی سرش رو هم به تنه چنار تکیه داد و نگاهشو دوخت به آسمون. هوا بازم ابری شده بود. ابرهای سیاه که نمیباریدن. عطر علف با نسیم ملایمی وارد ریه هاش شد.از وقتی که از اون کابوس بیدار شده بود٬ اینجا بود. تو قلعهٔ امن و دست نیافتنی شوالیه اش. تو اتاقش نشسته بود و چشم دوخته بود به آتیش اجاق٬ که با صدای چرق چرقشون رخوت به تن کتی هدیه میکرد. داشت تصویر یه رز آبی رنگ رو روی یه دستمال گلدوزی میکرد. ناگهان گلهای پیچک روی دیوار تکون خوردن و شوالیه از پشتشون بیرون اومد. کتی با اشتیاق کوبلنش رو زمین انداخت.
    -چقدر سفید بهت میاد کتی!
    شوالیه آروم به سمت کتی رفت و بغلش کرد. کتی مثل تازه عروسهای خجالتی سرشو پایین انداخت و سرش رو تو سینهٔ مردش قایم کرد:
    -ایندفعه فقط برای تو پوشیدمش...بالاخره دست از سرم برداشتن... الان می تونم با تو در کمال آرامش بشینم و حرف بزنم... باورم نمیشه بالاخره به هم رسیدیم؟
    -همیشه همینطوره کتی. گاهی دشمنان کاری می کنن که در نهایت به نفعته.بالاخره از دنیای دیوانه ها خلاص شدی عشقم…بیا... اینجا پیش من جات امنه...
    پایان

روزی که عاشق دخترم شدم

    نوشته : ایول


    ای کاش زندگی های ایرانیمون هم مثل فیلمهامون بودن. توشون فقط عاشق میشدی و بعدش هم به وصال یار میرسیدی. خیره شده ام به تلویزیون و دارم فیلم آفریقای شهاب حسینی رو میبینم. شانسی یا بد شانسی, از یکی از دوستام گرفتم.فیلمو مثلاً برای المیرا گرفته بودم که فردا اگه اجازه بدن ببینه٬ یک کم بخنده. چیزی که خیلی وقته رو لبای دوست داشتنیش ندیدم. سی دی کپی بود٬ با اسم اشتباه که این رفیقمون اشتباهی به جای یه فیلم خنده دار بهم داده. فردا وقتی سی دی رو کردم تو کونش٬ بیحساب میشیم. حالم بده. شاید به بدی حال دختر توی فیلم. گیر یه مشت لاش خور افتاده٬ بدتر از من. تنها فرقش اینه که بدبختیش قراره یک ساعت و نیم باشه٬ مال من یک عمر. چه میدونم! شاید وقتی خدا داره فیلمِ زندگی ماها رو نگاه میکنه٬ براش بیشتر از یک ساعت و نیم نمیشه. تصمیم دارم یه تیکهٔ توپ بذارم تو فیلم خودم که سورپرایز بشه. دارم واسه ات. خدا جون تو فعلاً فیلمتو ببین...
    ما ایرانیها تو فیلم٬ ماشالله چقدر فهمیده و با فرهنگیم من خبر نداشتم. دقت نکرده بودم که اگه یه دختره با سه تا پسر توی یه خونه باشه٬ پسرا از حالت حشریشون در میان و در رابطه با سرنوشت دختره به بحث و گفتگو میپردازن! چقدر ما ایرانیها سرنوشت همدیگه برامون مهم بوده٬ من نمیدونستم. احتمالاً دو تا ایران داریم. یکی ورژن بهشت بَرین٬ یکی هم ورژن تخمیش که من توش به دنیا اومدم... جایی که همه چیز کپیه٬ با اسم اشتباه روی سی دی... واقعیت رو تازه وقتی میبینی که دخترت تو بیمارستانه با قلبی که به زور میزنه و تو نمیتونی براش کاری بکنی. دکتر مملکتی! دک و پزت و ادعات٬ کون خرو پاره میکنه...اونوقت نمیتونی برای پارهٔ تنت کاری بکنی... جایی که پول داری اما مردم انسانیت ندارن...بعدش هم گیریم انسانیت داشتن... از کی بخوام پیشقدم بشه تو امر خیر؟ مگه همه اش چند تا قلب داریم که یکیشم بخوایم اهدا کنیم؟ یکماه پیش یه نفر مرگ مغزی شده بود اما گروه خونیش به المیرا نمیخورد. خدایا! ای کاش میتونستم قلب خودمو بدم بهش اما گروه خونی منم بهش نمیخوره... دارم دیوانه میشم! الان هم مادرم به زور هر جفتمونو فرستاد خونه. پیرزن بدبخت! چند روز بود یه نفس هم من هم ترانه بیمارستان بودیم.
    صدای تلویزیون خیلی بلند نبود. نمیخواستم ترانه بیدار بشه. خسته اس. منم خسته ام. تنها فرقش اینه که اون میتونه با قرص بخوابه٬ من نه...
    آها! خوب خدا رو شکر! با اینکه جواد عزتی دختره رو با چاقو زد٬ اما شهاب حسینی خیلی مردونه و با غیرت٬ سریع رفت تا دختره رو نجات بده... نه انگار فیلم واقعاً کمدی بوده... خوشم اومد. زدم زیر خنده!این فیلم باید در رابطه با طنز٬ یه اُسکاری چیزی بگیره. نمیدونم چرا خنده ام بند نمیاد! اونقدر که وقتی موبایلم زنگ زد٬ با خنده جواب دادم:
    -جانم محسن جان؟
    -آقا من شرمنده شدم! این سی دی رو دیدم انگار بچه ها اسم عوضی روش نوشتن... میخندی؟! درست داده بودم فیلمو؟!
    -نه عزیز... اشتباه بود... خاک... تو... اون...
    -ایرج ؟ چته تو؟ چرا میخندی؟ حالت انگار خوب نیست... الان میام!
    خنده ام ناگهان قطع شد.
    -لازم نیست! دارم میرم جایی... قرار دارم...
    -بازم میری سراغ اون دختره؟ نکن این کارو با خودت و زندگیت٬ ایرج ! زندگیتو خراب نکن. ترانه چه گناهی کرده آخه؟ جُم نخور! دو دقیقهٔ دیگه اونجام...
    تا اومدم چیزی بگم٬ زنگ خونه رو زدن.
    -باز کن... منم... بیا بیرون!
    گوشی رو قطع کردم ودرو باز کردم.اگه محسن قضیهٔ دختره رو می دونه٬ پس حتماً تعقیبم کرده. از الان باید باید حواسمو بیشتر جمع کنم. بلاتکلیف چند لحظه ای ایستادم. نمیفهمیدم چی میخواد از جونم. وقتی که لازمشون داری٬ نیستن... وقتی لازمشون نداری٬ طوری میچپن تو کونت که نمیتونی درشون بیاری...پالتومو از جالباسی ور داشتم و شالم رو هم مثل طناب دار٬ پیچیدم دور حلقم و رفتم بیرون. درو قفل نکردم تا اگه بتونم محسن رو متقاعد کنم٬ بمونه پیش ترانه. هرچند ترانه راحت خوابیده. نمیخوام بیدارش کنم. بذار به جای هر دوتامون بخوابه. محسن زیپ کاپشنشو باز گذاشته بود و تو سرمای زمستون٬ انگار گرمش بود. نمیدونم چرا نفس نفس میزنه. شاید دویده.
    -ایرج ! پسر خوب! جون من بیا بریم یه کم راه بریم...
    -گفتم که قرار دارم... میتونی یه چند ساعت بری پیش ترانه تا برگردم؟
    -نه نمیرم! تو هم هیچ جا نمیری...میخوام باهات حرف بزنم...
    -الان حوصله اشو ندارم. بذار وقتی برگشتم...
    حرکت بعدی محسن چسبیدن یقه ام بود.
    -نمیذارم برینی تو زندگیت مادر جنده! گاییدی منو!
    -درست حرف بزن! مادر من حق مادری به گردنت داره کس کش!
    -تو هم که سمبل غیرت! مگه واسه ات مهمه؟ میدونی اگه بفهمه پسرش داره چیکار میکنه دیوانه میشه؟ نکن این کارا رو ایرج ! این تن بمیره! حداقل از المیرا خجالت بکش مرد!
    -من دیگه مردونگی توم مونده؟
    اشک تو چشماش جمع شده. شایدم واقعاً دلش میسوزه. اما نمیفهمم برای چی دلش میسوزه. خسته تر از اونی هستم که بخواد برام مهم باشه.یقه اشو گرفتم و محکم کوبیدمش به بنزم که تو حیاط پارک شده بود. ماشین بنزم! راستی تو این دنیا اصلاً چی مال ماست؟ به نظرم هیچی! احساس پوچی میکنم. بنز فلان قیمتی! خونهٔ بهمان قیمتی! عطر و ادکلن مارک دار٬ یا حتی زندگی! هیچکدوم در مقابل عشق ارزشی نداره. عشقی که مثل سم داره از تو میخورتم و نمیتونم کنترلش کنم! نگه داشتن این عشقو به خودم مدیونم... اما محسن نمیفهمه! هیچکس نمیفهمه! تا این عشق و درموندگیشو تجربه نکنی نمیفهمی! پس حرف زدن در باره اش هم فایده ای نداره. کجا رو اشتباه رفتیم که اینجوری شد؟ مدتها از آخرین سکسم با ترانه میگذره. احساسی بهش ندارم به جز شرمساری. در مقابلش احساس مردونگی نمیکنم که بخوام آلتمو واسه اش سیخ کنم. مردونگی به بر آورده کردن آرزوش بود که نتونستم. یه بزدل بی لیاقت!حالا دیگه مهم نیست. هر چی مردونگی تو وجودم مونده رو جمع میکنم و میریزم تو اخطارم به محسن:
    -من دارم میرم! اگه نمیری مراقب ترانه باشی سیکتیر! نذار...
    -نمیذارم بری...
    جمله اش با مشتی که ازم خورد٬ نا تموم موند و بیحال افتاد کنار ماشین. کاپشنشو گرفتم و انداختمش تو باغچه. سوار ماشین شدم و با عجله به سمت قرار رفتم. یه نیم ساعتی زودتر از دختره رسیده بودم. اوه! اوه! اسمش چی بود راستی؟ گند نزنم یه وقت؟اینقدر از این دخترا و پسرا تو زندگیم هست که دیگه حسابشون از دستم در رفته. خیلی طول نکشید که از دور پیداش شد. یه پالتوی مشکی قشنگ پوشیده و داره میاد سمت ماشینم. یه چراغ میدم که متوجه من بشه. انگار اون هم مثل من بیقراره. نتونسته طاقت بیاره و زودتر اومده سر قرار. ازش خیلی بزرگترم. حداقل ۲۰ و چند سال بینمون فاصلهٔ سنی هست. البته اگه سنش رو نکرده باشه تو پاچه ام. خودش میگه ۲۵ سالشه٬ اما میخوره که جوونتر باشه. تازه رفتم تو ۵۱ سالگی. هوا اونقدر تاریک نیست که نتونه توی ماشینو ببینه. با دیدن من خندید و اومد طرفم. یادم نیست چطوری باهاش آشنا شدم. مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که اینجاست.ای بابا! این اسمش چرا یادم نمیوفته؟ هول نشو! هول نشو! این همه سال ازش با تجربه تری. خوب نذار بفهمه دیگه!
    وقتی نشست تو ماشین و لبخند قشنگشو تحویلم داد٬ آروم شدم:
    -سلام خانومی!
    -سلام آقا ایرج...
    -صد دفعه گفتم بهم نگو آقا ایرج. احساس پیری میکنم اینطوری! همون ایرج خوبه... بعدش هم من و شما که دیگه با هم این حرفها رو نداریم که کوچولو...
    -منم بهت گفتم بهم نگو کوچولو...
    با بدجنسی گفتم:
    -این به اون در...
    با صدای خنده اش که میپیچه تو سرم٬ مو به تنم سیخ میشه. صدای خنده اش٬ عجیب منو یاد المیرا میندازه. عین اون میخنده پدر سگ!اسم المیرا تو سرم زنگ میزنه. بعدش هم میره تو قلبم و با خون پمپاژ میشه تو کل وجودم! همهٔ وجودم میشه المیرا!
    -کوچولو؟ شام کجا بریم؟ چی هوس کردی؟
    -بازم گفتی کوچولو؟ امشب از دسر خبری نیست...
    -نه! نه! غلط کردم! تو بگو چی صدات کنم که اینهمه خوشگلی رو وصف کنه؟ اسم خودت کافی نیست!
    -راستش خودمم نمیدونم پانته آ٬ معنیش چیه... شما هر چی میخوای صدام کن.
    -عشقم خوبه؟
    با خجالت سرشو انداخت پایین و قرمز شد. دختر امروزی و خجالت؟ امشب چرا همه چیز بر عکسه؟ مرد ایرانی باغیرت میشه... جنده خجالت میکشه... من دارم فکر میکنم... نکنه الان آدم فضاییها هم حمله کنن؟ بعید نیست... منو از دسر میترسونی توله سگ؟ همچین خلع سلاحت کنم که مثل عسل٬ بهم دسر بدی! تو فقط صبر کن!
    -عشقم؟ بالاخره نگفتی چی میخوری...
    بعد از خوردن یه استیک تو یه رستوران گرون قیمت٬ نشستیم تو گرمای دلچسب ماشین. دست ظریفشو گرفتم تو دستام و در حالیکه نگامو دوخته بودم تو چشمای مشکیش٬ دستشو بوسیدم. از اینکه اینطوری تو دام زنونه اش افتاده ام٬ چشماش داره برق میزنه. تمام بدبختیمو میریزم تو صدام و مینالم:
    -پسر خوبی بودم پانته آ خانوم؟ شامم هم که تا تهش خوردم... هنوزم نمیخوای دسر منو بدی؟ میخوای دلمو بشکنی؟
    -قول میدی دیگه بهم نگی کوچولو؟
    -قول میدم...به جون عشقم...فقط تو عصبانی نباش...
    -پس بریم...
    یه موسیقی ملایم گذاشتم. نمیتونستم بذارم دختره عصبانی بمونه. حداقل تا وقتی کامل بشناسمش.کسی که دسر میخواد باید منت کش خوبی هم باشه. فعلاً که همه واسهٔ من و ترانه طاقچه بالا گذاشتن. ولی این یکی ارزششو داره...اونقدر تو خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به خونهٔ مجردیم.یه آپارتمان توی یه برج بالای شهر خریده بودم برای اینجور مواقع. برای آشنایی بیشتر.
    -بفرما خانوم خانوما! اینم یه جای دنج و مطمئن برای خوردن شما... ببخشید دسر!... بفرمایید در خدمت باشیم...
    -خیلی لوسم میکنی ها! ای شیطون!
    بالاخره به هر بدبختی بود کشیدمش بالا تو آپارتمانم. قبلاً اینجا نیومده بودیم. چیزی که میخواستم حالا فاصله اش با من کمتر از چند سانت بود. تو راهرو همون دم در ورودی آروم بغلش کردم. ازش بلندتر بودم برای همین هم مجبور شد رو پنجه هاش بلند بشه و سرشو بذاره رو شونه ام. تو گردنم یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد:
    -ایرج؟ عاشق بوی این ادکلنتم من... اسمش چیه؟
    -منو بگو که فکر میکردم تو عاشق من شدی... نگو خانوم خانوما عاشق عطرم شده...
    -نه به خدا! خیلی دوستت دارم ایرج...
    -اول دسر منو بده بهم اگه خوشمزه بود بهت میگم اسم ادکلنم چیه...شایدم اصلاً یه دونه برات خریدم... که همیشه به یادم باشی...
    وقتی پالتوشو در آورد٬ آروم لبامو گذاشتم رو لباش و کشیدمش تو بغلم. خیلی لازم نبود هرکول باشم تا بشه بالا تو بغلم نگهش دارم چون خودش پاهاشو دورم گره زده بود. همونطور که تو بغلم بود٬ آروم رفتم سمت کاناپه و نشستم. لباش نرم و دلچسب و خواستنی بود. زبونمو کردم تو دهنش. اونقدر با زبونش بازی کردم که یاد گرفت باید چیکار کنه. حلقهٔ بازوهامو دور کمر ظریفش تنگ تر کردم و لای پاشو فشار دادم رو آلتم... یه بلوز یقه اسکی قرمز تنش بود. دستامو از پشت و از زیر لباسش دادم تو و گذاشتم رو شونه هاش و اینبار محکمتر فشارش دادم رو آلتم و سرمو گذاشتم رو گردنش.
    -آخ ایرج؟ داری دیوونه ام میکنی...
    -دسر مگه حرف هم میزنه؟ وقتی خوردمت اونوقت میبینی کوچولو!
    انگار حالش بدتر از این حرفها بود که بخواد دلخور بشه. کشیدمش زیرم و همهٔ وزنمو انداختم رو تنش که از شهوت میلرزید.
    -میلرزی؟ نکنه سردته؟
    به جای جواب محکمتر بغلم کرد و فشار داد به خودش. به جای اون٬ من داشتم له میشدم. تو گردنش همراه بوسیدن زمزمه کردم:
    -مراعات حال منم بکن دختر خوب! اینجوری که رام میندازی٬ مجبور میشم بد بلایی سرت بیارم...
    -هر کاری میخوای باهام بکن...
    -هر کاری؟ پس بذار برم یه لیوان شیرموز از یخچال برات بیارم تا جون داشته باشی هر کاری میخوام باهات بکنم...همینجوری باش. خوب؟
    از روش بلند شدم . یه چند لحظه بالای سرش ایستادم تا غالب بودنم رو تو چشمای خمار از شهوتش ببینم .رفتم تو آشپزخونه. هادی٬ یکی از دوستام٬ پشت میز نشسته بود و داشت چایی میخورد. با دیدن من پرسید:
    -خیلی قراره طول بکشه؟
    -نه... شیرموزو بخوره خیلی طول نمیکشه٬ میخوابه... وسایلتو آوردی؟
    -آره زود باش فقط...
    تو همون لحظه موبایلم زنگ زد. از بیمارستان بود. خدایا نکنه؟ اگه برای المیرا اتفاقی افتاده باشه؟ تو اون چند لحظه که تلفنو جواب بدم٬ انواع راههای خودکشی از جلوی چشمم رد شد. خودمو آویزون کنم. خودمو پرت کنم جلوی ماشین. خودمو...
    -بله؟
    -مادر... ایرج! سریع خودتونو برسونین! یه مورد مرگ مغزی آوردن انگار.گروه خونیش میخوره به المیرا... فقط باید از خوانواده اش اجازه بگیری.... الان دکتر بهم گفت. یه دختر جوونه. خدا قسمت نکنه...فقط نمیشه با خوانواده اش حرف زد...من جرات نکردم باهاشون...
    -راست میگی؟ الان میام...
    خدایا! شکرت! بازم بزرگی خودت! میدونستم نمیذاری دستم به خون یه موجود بیگناه آلوده بشه. ممنونم خدا جون!
    با اینحال نمیتونستم ریسک کنم. باید از این دختره مطمئن میشدم.شیرموزو از یخچال برداشتم و رفتم تو هال پیش دختره.همونطوری دراز کش بود.
    -شرمنده پانته آ جان. انگار یکی از دوستام تصادف کرده...
    -آره شنیدم... ای بابا!
    -باشه یه بار دیگه. الان دیگه باید برم بیمارستان انگار حالش بده... تا یه جایی میرسونمت. بیا اینو بخور…
    دخترک بخت برگشته٬ بیخبر از همه جا لیوانو گرفت و شروع کرد به خوردن.همونطوری هم زل زده بود تو چشمام.داشتم از عشق و اعتماد یه دختر بیگناه استفاده میکردم.کاناپهٔ کوچیکی که نزدیک در و توی راهروی ورودی گذاشته بودم٬ در ظاهر دو تا کاربرد داشت و تقریباً به جز قسمت هال به هیچ جا دید نداشت.مخصوصاً قسمت آشپزخونه که پشت دیوارش هادی منتظر بود. نشستم کنار پانته آ ومثلاً مشغول پوشیدن کفشم شدم. میترسیدم.
    -حالا چرا میلرزی؟ یعنی حالش اینقدر بده؟
    -از اونیکه فکر میکنی خیلی بدتره. اگه بمیره...
    -زبونتو گاز بگیر! توکل داشته باش... انگار خیلی دوستش داری؟
    -تا حالا این حسو به هیچ کس نداشتم حتی به تو... شرمنده که اینطوری شد خانومی. انقدر خواستنی هستی که خودمو فقط تا این کاناپه تونستم کنترل کنم.اما انگار قسمت نبود... پاشو لباساتو بپوش...
    هرچند خودمو مشغول کفشام کرده بودم اما صد در صد حواسم رو حرکات پانته آ بود.شیرموزو تموم کرد و لیوانشو گذاشت پایین کنار کاناپه.
    -آم... ای... رج؟ می... تونی...؟ پال...
    -پالتوتو میخوای؟
    بدون اینکه جواب بده٬ سرش خیلی سنگین افتاد رو پام.تکونش دادم و صداش کردم اما جوابی نداد.
    -هادی! خوابید! میتونی سریع ردیفش کنی و جوابشو بهم بدی؟
    -سعی امو میکنم. کی بود؟
    -مادرم بود. انگار یه کیس پیدا شده که گروه خونی المیرا رو داره...
    -پس این بدبختو دیگه واسه چی خوابوندیش؟
    -انگار جزو لیست اهداییها نیست…
    با کمک هادی٬ تن سنگین پانته آ رو بلند کردیم و بردیمش تو حموم که با پلاستیک کف و دیواره هاشو پوشونده بودم و خوابوندیمش توی وان.وقتی هادی مشغول شد٬ سریع رفتم سمت موبایلم. به موبایل ترانه زنگ زدم. با اینکه قرصهای خواب آوری که خورده بود خیلی قوی بودن٬ اما بازم بیدار شد بدبخت.وقتی نگران میخوابید٬ خوابش خیلی سبک بود و سریع بیدار میشد. ازش خواستم آژانس بگیره و بره بیمارستان و منتظر من بمونه.بعد از اینکه سفارشهای لازم رو به هادی کردم٬ راه افتادم. وقتی رسیدم بیمارستان, اولین کارم رفتن بالا سر دخترک مرگ مغزی بود. برای یه لحظه نمیدونستم چه احساسی داشته باشم. یه دختر رو تخت بیمارستان خوابیده بود که از بس صورتش ورم داشت نمیشد حدس زد چه قیافه ایه. اونطوری که دکترا دستگیرشون شده بود٬ انگار میخواستن به دختره تجاوز کنن چون تو دهن دختره یه تیکهٔ از آلت مردونه پیدا کرده بودن که انگار گاز گرفته بود و کنده بودش. یه تیکهٔ نسبتاً بزرگ که تو دهن دختر مونده بود و نشون میداد قضیه چیه. به این میگن غیرت! آروم خم شدم و پیشونی کبود و متورمشو بوسیدم. مرحبا به غیرتت دختر ایرانی که سزای اون بیشرفو گذاشتی کف دستش. هرچند قیمتی که پرداختی جونت بود.میدونستم کی اینطوری دختر بیچاره رو آش و لاش کرده. چون این ضربه های مداوم٬ نشونه از خشم و انتقام داشتن و باعث مرگ مغزی یه دختر بیگناه شده بودن.وقتی با دکترش حرف زدم و فهمیدم که حدسم درست بوده و دختره اسمش تو لیست اهدا کنندگان اجزا نیست. بدبخت مگه میدونست قراره گیر یه بیشرف حشری بی افته و بمیره؟ مخصوصاً تو این ایرانِ امن و امان که همه رو هم غیرت دارن و مراقب همدیگه هستن. رفتم سراغ خوانواده اش. مادرش نه گریه میکرد نه چیزی. فقط وسط راهرو ایستاده بود و نگاه میکرد. به کجا فقط خدا میدونه. تو صورتش فقط تعجب و ناباوری بود. پدر دختره هم مبهوت و گیج دو تا دستاشو گذاشته بود رو شقیقه هاش و داشت زمینو نگاه میکرد.. همسنهای خودم بود. آروم رفتم جلو:
    -تسلیت میگم جناب... خدا صب...
    -اوهوم…
    -حالتون خوبه آقا؟
    -حالم؟…
    احساس میکردم خودم بودم که قرار بوده به دختر بدبخت تجاوز کنم. دختری که در عنفوان جوانی آش و لاش و بدون روح روی تخت بیمارستان افتاده٬ چون یه حیوون نتونسته جلوی اون هوس حیوانی خودشو بگیره. یعنی فرق من با اون حیوون چیه؟ اون احتیاج به سکس داشت. من احتیاج به قلب.پاهام میلرزید. حالا دیگه نه دکتر بودم نه چیزی! فقط یه پدر عاجز بودم. مثل همونی که شقیقه هاش رو تو دستاش گرفته بود و هاج و واج مونده بود.چه جوری باید خواسته ام رو مطرح میکردم؟ با چه رویی؟ اما دختر خودم هم در خطر بود و خیلی وقت نداشت.
    -میدونم چه حالی دارید الان...
    -بهم زنگ زد و گفت که... چی گفت؟ اُف! یه چیزی گفت...گفت بابا بیا دنبالم... ماشینم... کلاس زبان بود؟... کلاس موسیقی بود؟ ای خدا! چرا کله ام خالیه؟ نمیفهمم اصلاً چی شده که؟
    -تسلیت میگم. ان شالله غم آخرتون...
    -تسلیت؟! شما؟ از دوستای دخترم هستید؟
    زل زد تو چشمام.
    -نخیر. بنده دکتر هستم تو این بیمارستان. راستش... راستش... باید باهاتون راجع به موضوع مهمی حرف بزنم. دختر شما... اینجا... بستریه...
    -نسترن! اسمش نسترنه...
    -دختر شما متاسفانه دیگه... انگار...
    -میگن حالش بده. راست میگن؟
    به نظر میرسید که کلاً اون تیکهٔ مرگ دخترشو نگرفته و آنالیز نکرده. معلوم بود چون انگار نمیفهمید برای چی تسلیت میگم. شاید هم اصلاً نمیشنید.
    -دخترتون دچار مرگ مغزی شده...
    با مشت محکمی که از مرد خوردم٬ سرم گیج رفت و خون دماغم باز شد. دستمو گرفتم به دیوار تا نیافتم. قبل از اینکه به خودم بیام٬ یقه ام رو چسبید و کوبید منو به دیوار.
    -حرف دهنتو بفهم مرتیکه!
    همونطور که یقه ام تو دستاش بود انگار انرژیش ته کشید. سرشو گذاشت رو دستاش. دستامو حلقه کردم دورش و گرفتمش تو بغلم. باید از شوک در می اومد.تو بازوهام داشت زجه میزد.حال خودم هم همچین بهتر از پدر نسترن نبود. پدر نسترن٬ آینهٔ تمام نمای خودم بود اگه برای المیرا اتفاقی می افتاد. مثل بچه ها زدم زیر گریه.دلم برای المیرا یک ذره شده بود. مرد بیچاره رو ولش کردم به حال خودش و رفتم به سمت اتاق دخترم. المیرا خواب بود. مادرم با دیدن من دو دستی زد تو صورتش.
    -خدا مرگم بده ایرج... چی شد؟
    -پدر دختره رو دیدم...
    -دعواتون شد؟
    -نه هنوز… المیرا هنوز به هوش نیومده؟
    -نه...
    -فهمیدی چی شده؟
    -نپرس...
    آروم رفتم به سمت تخت المیرا. چقدر این موجود دوستداشتنی, کوچیک و شکننده بود.اون صورت رنگ پریده اش چقدر مظلوم بود. میدیدم که دخترکم نا نداره. و به زور نفس میکشه.همون لحظه یه مسیج به موبایلم اومد. از هادی بود. فقط نوشته بود خودشه.ای خدا! مسخره کردی؟ هم این دختره نسترن٬ هم پانته آ؟ عمق فاجعه بزرگتر از اونی بود که بتونم تصمیم درست بگیرم. مسٔله فقط بودن یا نبودن یه قلب نبود. حتی اگه پیوند با موفقیت انجام میشد تازه باید منتظر میموندیم ببینیم که بدن المیرا قبولش میکنه یا نه؟ تازه اگه قبول هم میکرد احتمال سکتهٔ قلب جدید و هزار تا چیز دیگه بود. عفونت بعد از پیوند قلب٬ داروهایی که بعد از عمل٬ در دراز مدت سرطانزا میشن. شاید اگه اثرات جانبی عمل نبود٬ گناه کشتن پانته آ رو به جون میخریدم٬ اما... خدایا پناه بر خودت! مرگ نسترن خواست خودت بود نه من! منو میخوای امتحان کنی؟ دلهره داشتم اونقدر که میخواستم بالا بیارم. همون لحظه ترانه هم از راه رسید و یکراست اومد سراغ المیرا.
    -چی شد ایرج؟ حرف زدی؟ گفتن آره؟
    -هنوز نتونستم چیزی بگم...
    -پس آخه منتظر چی هستی تو حمال؟ منتظری المیرا که مُرد بری حرف بزنی؟ کجان؟ خودم میرم اصلاً!
    بدون اینکه منتظر من بشه٬ دست مادرمو کشید و با خودش برد:
    -مادر جون! نشونم میدی کجان؟
    ترانه رو سریع گرفتمش:
    -ترانه جان! صبر کن قربونت برم... میرم! بذار یه چند دقیقه آروم بشن بعد.بیچاره هااصلا نفهمیدن دخترش مُرده...
    -ایرج تو رو خدا! باهاشون حرف بزن! دیر میشه!
    -میرم الان. تو بشین. من میرم.
    تمام بار دنیا رو دوشم داشت سنگینی میکرد و نمیتونستم سریع راه برم. تب کرده بودم. گُر گرفته بودم. بازم خودمو رسوندم به خوانوادهٔ نسترن که تعدادشون حالا بیشتر هم شده بود. انگار از فامیلهاشون بودن. رفتم سر وقت پدر نسترن.داشت گریه میکرد. مادرش که انگار بیهوش شده باشه فقط نشسته بود روی نیمکت و چشماشو بسته بود. .انگار فامیلاشون بهشون فهمونده بودن چی شده.نه حوصله داشتم نه انرژی اما کاری بود که باید میکردم.آروم جلو رفتم و دستمو گذاشتم رو شونهٔ مرد...
    ..................................................................................................................
    دختر بیچاره دو تا دستاشو به عنوان التماس, چسبونده بود به هم و با چشمای پر از اشک فقط زل زده بود بهم.البته حق هم داشت. وان حموم و دیوارها روکه با پلاستیک پوشونده بودیم برای این لحظه, فضا رو حتی برای من هم ترسناک کرده بود. البته من از فضای اینجا نمیترسیدم. از مرگ هم نمیترسیدم. به عنوان یک جرّاح٬ باید قبول کنی که مرگ بخشی از واقعیته. مرگ یه جورایی میشه بخشی از کارت و بعد از مدتی هم بهش عادت میکنی و دیگه معنی خودشو از دست میده. اما اینجا و در این لحظه٬ از سقوطی میترسیدم که این مرگ بخصوص قرار بود برای من به ارمغان بیاره..پانته آ از ترس انگار حرف زدن یادش رفته باشه٬ داشت بیصدا نگام میکرد. اشکاش مثل چشمه میجوشید و تمام صورتش خیس و قرمز شده بود.باآرایشی که دیگه از شدت گریه پاک و ریملی که دیگه فقط یه شیار طولانی زیر چشمای درشتش بود٬ صورتش بیش از حد رقت بار شده بود. از پشت پردهٔ اشک میدیدمش اما صداشو نمیشنیدم. نمایشی که نیم ساعت پیش بازیگرش بودم٬ گوشامو پر کرده بود و داشت تو سرم زنگ میزد.صحنه ای که تو بیمارستان به استقبالم اومد٬ دهشتناکتر از اون بود که فکرشو میکردم. چرا؟ چون تازه اونموقع فهمیدم واقعیت لخت و عریان مرگ فرزند٬ چقدر... چقدر... هیچ اسمی برای توصیفش پیدا نمیکنم.مرگ فرزند؟ واژه ای که از بس سنگینه نمیتونم حتی بفهمش. همهٔ تلاشم برای اینه که نفهممش. الان فقط یه چیز میبینم و اونم پوست لخت پانته آ ست که بین من و قلبش فاصله انداخته. قلبی که برای دخترم میتپه. خیلی سریعتر از اونکه بتونه فرار کنه٬ رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم. میلرزید. اونقدر شدید که حتی منو هم میلرزوند.مثل روانیها دستاشو به دو طرف باز کردم وگوشمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش مثل یه گنجشک کوچیک که گرفتار یه گربه شده باشه میزد. به همون سرعت. حق هم داشت. عزراییل با چاقوی جراحی بغلش کرده بود و قصد جونش رو داشت.
    -زود باش بخواب تو وان دختر جون... بیشتر از این اذیتم نکن... برو تو... برو قربونت برم... برو دیگه پدر سگ!
    -ایرج! آقا ایرج! تو رو خدا! تو رو جون زنت! تو رو جون بچه ات! بذار برم... تو رو...
    تو بغلم بلندش کردم و در حالیکه تو هوا لگد مینداخت٬ با خودم کشوندمش تو وان. با نشستن خودم٬ بدن لاغرش رو مجبور به خم شدن و نشستن کردم. حالا دیگه دستای لرزون پانته آ, تنها مانع بین من و قلبش بود:
    -پانته آ! به خدا قول میدم دردت نیاد... ببین؟ اصلاً به مرگ یه دونه دخترم...هیچ دردی نمیفهمی! قول میدم...! انگار بخوای بخوابی عزیز دلم! به همون راحتیه...از دردش میترسی؟ درد نداره به مرگ خودم...
    دستاشو از بینمون در آورد و شروع کرد به زدنم:
    -بیشرف! بذار برم... ایرج! به خواهر علیلم فکر کن آخه! بیشرف! بیشر... آخ!!!
    نمیتونستم بیشتر از این گوش کنم.یعنی این تیکه گوشت که دهن داشت و حرف میزد یه خواهر علیل داشت که یه جایی تو این تهران خراب شده منتظر برگشتنش بود؟ آخه چرا یکی پیدا نمیشه یه گلوله بکاره تو مغزم و منو از زیر بار مسؤلیت المیرا و اون خواهر علیل نجات بده؟ نذاشتم دیگه بقیهٔ حرفشو بزنه. آمپولو که هادی از قبل آماده کرده بود, تو پهلوی نحیفش فرو کردم و سریع تزریق کردم.نمیدونم از شدت درد بود یا چی که دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و محکم فشار میداد. شایدم از ترس بود. شاید هم با بغل کردنم میخواست ترحّم منو بیدار بکنه..فشار زیاد بازوهاش, داشت رفته رفته کمتر میشد. کم کم بازوهاش شل و آویزون افتاد دو طرف بازوهام که محکم گرفته بودنش تا نخوره زمین. تو چشماش که خیره مونده بود به چشمای خیس از اشکم٬ فقط سوال چطور تونستی رو میتونستم ببینم.آمپولو از پهلوش کشیدم بیرون و جاشو رو تن لطیفش ماساژ دادم. نا امیدی رو تو چشمای سیاهش به وضوح میدیدم. علیرغم حس و حال دیوانه وارم٬ جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. آروم سرشو گرفتم تو بغلم و با نوازش کردنش٬ سعی کردم آرومش کنم. تمام محبت پدرونه ام به المیرای یکی یکدونه ام رو ریختم تو صدام و شروع کردم با پانته آ درد دل کردن. انگار بخوام با توضیح کارم٬ بار گناهمو کم کنم. لا به لای هق هق گریه هاش داشتم توضیح میدادم٬ هر چند خوب میدونستم گناهی که میخوام مرتکب بشم نابخشودنی تر از این حرفهاست:
    -ش ش ش! الان تموم میشه دختر کوچولوی نازم! میخوام واسه ات قصه بگم... قصهٔ یه پدر که دخترش مریض بود و براش دنبال دارو میگشت... به خدا قسم من حیوون نیستم. رفتم بیمارستان. خدا برای دخترم یه هدیه فرستاده بود خودشم به بدترین شکلی که فکرشو بکنی…
    نا امیدی تو صدای پانته آ موج میزد وقتی با خواب آلودگی ازم پرسید:
    -درد داره؟
    -نه عزیز دلم. خیالت راحت. دردی رو که زندگی کردن داره هیچ چیز دیگه ای نداره... خودم اینجام. نترس...
    محکم تر بغلش کردم و موهاشو بوسیدم. وقتی رفته بودم بیمارستان٬ تازه فهمیدم درد یعنی چی. درد یعنی که همه ازت انتظار داشته باشن و تو نتونی بر آورده اش کنی.اسم المیرای بیچاره در, لیست انتظار بیماران نیازمند در مرکز مدیریت پیوند و بیماری ها خاص وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی ٬نفر اول بود.این لیست تنظیمش روزانه اس و در زمان اهدا, به مسایلی از قبیل سازگاری خونی و بافتی بیمار ، وخامت شرایط بالینی و طول مدت انتظار در لیست پیوند و فاصله مکانی شخص از واحد پیوند, بستگی داره. بیمارستان کار خودشو درست انجام داده بود. هر چند اجازه نیست که هویت فرد اهدا کننده و خوانواده اش رو بدونی٬ اما یکی از دوستام که تو همون بیمارستان دکتر بود و نسترنو دیده بود٬ به مادرم اطلاع داده بود.اما بهش گوشزد کرده بود که حق نداره با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنه. همه چیز باید مراحل قانونیشو طی میکرد. اون هم اولین نفر به من زنگ زد. شاید بتونم با خواهش و التماس و از طریق دوست و آشنا یه کاری پیش ببرم. بیچاره خبر نداشت که پسرش چه حیوون رذلیه…
    تو راه بیمارستان بودم٬ که از طرف بخش مربوطه بهم زنگ زدن و پیدا شدن یک بیمار مرگ مغزی رو بهم اعلام کردن. گفتن که دارن سعی میکنن خوانوادهٔ داغدار رو راضی کنن تا اعضای بدن دخترشونو اهدا کنه. میدونستم کارم غیر قانونیه و نباید با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنم و باید منتظر بمونم تا جوابمو از طریق سازمان مربوطه بگیرم. اما نتونستم. مدتها بود که من و ترانه و المیرا منتظر بودیم و داشتیم میجنگیدیم.برای المیرا حاضر بودم دست به قتل بزنم. زندان رفتن به دلیل تخطی از قوانین٬ پیشش هیچ چی نبود.به خاطر المیرا آدم دزدیده بودم که بکشم. دیگه یه تجسس کوچیک و بی ارزش جای خودشو داره.
    وقتی بالاخره مادرم و ترانه از خر شیطون پیاده شدن و دوباره منو فرستادن که یه کاری از پیش ببرم٬ برای اینکه شجاعت کامل رو به دست بیارم٬ اول رفتم پیش نسترن. خیلی آروم خوابیده بود. آرامشو حتی میتونستم تو صورت ورم کرده اش ببینم. رفته بود جایی که دیگه نه بکارت معنایی داشت. نه میفهمید درد چیه. انگار اونجایی که رفته بود فقط آرامش محض باشه. میدونستم که کالبدش خالیه و دیگه نیست اما حالتش با یه مُردهٔ واقعی خیلی فرق داشت. نمیدونم چرا. اون بی تفاوتی محض که بهش عادت دارم٬ هنوز تو چهره اش نبود.فعلاً با دستگاه نفس میکشید.
    تمام اطلاعات پزشکی در مورد اینکه الان تو بدنش چه اتفاقی داره می افته رو از بر بودم. وقتی یکی دچارمرگ مغزی میشه ، خونرسانی به مغز متوقف میشه. اکسیژن رسانی به مغزکاملاً متوقف میشه.مغز تمام کارکرد خود را از دست میده و دچار تخریب غیر قابل برگشت میشه. هرچند بعد از مرگ مغزی اعضای دیگر از جمله قلب، کبد و کلیه ها هنوز دارای عملکرد هستند، بتدریج در طی چند روز آینده، از کار خواهند افتاد.ولی نمیشد گارانتی کرد که چقدر میشه قلبشو زنده نگه داشت. این از درونش. اما بیرونش یه جوریه! انگار یه کار نیمه تموم داشته باشه و به امید اتمامش هنوز بی تفاوت نیست…تو دانشگاه٬ مغزی بودم برای خودم. خرخون و تک! با بهترین نمرات فارغ التحصیل شده بودم. خدای جراحی مغز و اعصاب بودم. چیزی نبود که راجع به بدن انسان ندونم. با اینحال نمیدونم جواب این سوال چی میشه؟ چرا ما آدمها با هم همچین میکنیم؟ این دختره چرا باید تو این سن اینجا باشه و نباشه؟ آروم اسمشو صدا کردم:
    -نسترن خانوم؟ میدونم دیگه نیستی پیشمون... اگه هنوز نرفتی لطفاً به دل مامان و بابات بنداز که اجازه بدن قلبتو بدی به دخترم. الان میخوام برم پیششون. روم سیاه! میدونم خواسته ام زیادیه... دخترم همه اش ۱۷ سالشه... اون که گناهی نداره. تو هم که دیگه قلبتو لازم نداری. میدیش به المیرا؟ تورو خدا کمکم کن! نذار دستم به خون اون دختر بدبخت آلوده بشه... نذار حیوون بشم... دخترک با غیرتم؟ الان میخوام برم پیششون... تورو جون هر کس که دوست داری رومو زمین ننداز. خوب؟
    صورتشو بوسیدم ورفتم سراغ پدرش. به جای دخترش٬ انگار اون رفته بود تو مود بی تفاوتی. نشستم کنارش رو نیمکت. جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. نگاهمو دوختم به زمین و دلو زدم به دریا.
    -بالاخره فهمیدین چی شده؟
    -هْمْ! مرگ مغزی میگن...
    -خدا صبرتون بده...
    -میده بده. نمیده نده...
    نه اون نای حرف زدن داشت٬ نه من.اما انگار سعی داشتیم نقاب آدم بودن و اجتماعی بودنمون رو حفظ کنیم. نقاب مودب بودن.
    -دختر منم اینجا بستریه. داره میمیره.
    -چشه؟
    -احتیاج به پیوند قلب داره...
    -خوب تا دیر نشده پیوند کنین براش...
    -به این راحتی نیست. به یه مورد... یه مورد مرگ مغزی لازم داریم...
    مرد اخطارگونه غرید و آرنجاشو گذاشت رو زانوهاش.
    نمیدونم بدون اون باید چیکار کنم...
    -چیکار میخوای بکنی بدبختِ بیچاره؟ همون کاری رو بکن که من میکنم... توکل کن... توکل کن به اون خدا! توکل کن به اونی که من بچه امو سپردم بهش. یه عمر گفتن نمازتو به موقع بخون... روزه به موقع بگیر... به مردم کمک کن! پاداشش این بود؟ جهنم؟ خودشم تو این دنیا؟ آخه من الان چه خاکی تو سر خودم کنم؟ نسترن زنگ زد گفت بابا ماشینم خراب شده... بهش گفتم تاکسی بگیر٬ تو جلسه ام... آخه الان من با چه رویی برم پیش نسترن؟ برم بگم که وقتی تو بهم زنگ زدی و لازمم داشتی٬ من داشتم برای رضای خدا به خوانوادهٔ یه بچهٔ سرطانی کمک مالی میکردم که پدر نداشت؟ برم بهش چی بگم آخه؟ ها؟ تو بگو که دکتری! تو بگو که کلاست بالاس آخه! من بیسوادم! نمیفهمم... برم بگم وقتی تو میترسیدی من کجا مشغول دادن بودم آخه؟ ها؟ مگه روم میشه الان دیگه تو صورتش نگاه کنم؟
    تن صداش یه دفعه بالا رفت و شروع کرد فحشهای رکیک دادن. بیمارستانو گذاشته بود رو سرش. فحشهایی به زمین و زمان میداد که تا حالا نشنیده بودم. به زور گرفتیمش اما مگه میشد آرومش کرد؟استغفرالله انگار میخواست خدا رو تیکه پاره کنه... یه لحظه به وجود همه چیز شک کردم. اگه واقعاً خدایی نباشه چی؟ اگه همه چیز فقط یه اتفاق احمقانه باشه چی؟احساس ترس وجودمو گرفت. انگار تازه داشتم میفهمیدم اگه المیرا بمیره کجا میره؟ اگه بهشت و جهنمی نباشه چی؟ پس چه طوری و کجا بعداً میتونم دخترکمو پیدا کنم؟ نباید میگذاشتم المیرا بمیره. اما به چه قیمتی؟ اگه خدایی نباشه پس دست به دامن کی بشم برای نجاتش؟
    مردای فامیل٬ مرد بیچاره رو در حالیکه داشت برای خدا خط و نشون میکشید٬ بردنش بیرون که مثلاً آرامش بیمارستان رو به هم نریزه. ولی کدوم آرامش؟ اینجا انگار نا آرامترین جای دنیاس. فکرم یک لحظه پیش پانته آ بود٬ یک لحظه پیش نسترن٬ یه لحظه پیش المیرا.رفتم پیش مادره که زنهای دیگه دوره اش کرده بودن. اون تنها کسی بود که گریه نمیکرد. با گفتن اینکه دکترم و قصد صحبت با مادر بیمار رو دارم٬ فرستادمشون اونطرفتر. دو زانو جلوی زن رنگ پریده نشستم که نگاهش خالی بود.
    -سلام خانوم... به خدا شرمنده ام... میدونم وقت مناسبی نیست اما حال دخترم خیلی بده...
    -اش...تباه ...گرف...تین... من... دکتر نیستم...
    -میدونم اما دخترتون احتمالاً بتونه کاری بکنه...
    -نسترن؟
    -بله...
    -چیکار؟
    -نسترن خانوم نمیتونه کاری بکنه... اما شما به عنوان مادرش میتونین...
    -حوصله ندارم. حرفتو بزن تموم کن...
    و متعاقبش بلند شد و با قدمهای متزلزل رفت سمت جایی که نسترن توش بستری بود. آروم دنبالش رفتم. انگار هنوز ندیده بودتش چون وقتی صورت دخترشو تو اون حال دید از حال رفت. طوریکه اگه نمیگرفتمش بد میخورد زمین. به سختی زیر بغلشو گرفته بودم. نشوندمش روی تنها صندلی که تو اتاق بود.یه چند لحظه که گذشت یه لبخند احمقانه و پر امید به من زد.
    -این دختر من نیست!
    -متوجه نمیشم...
    -دختر من این شکلی نیست. نسترنِ من خوشگله! چشماش عسلیه. پوستش اینقدر لطیف و سفیده که از نگاه کردن بهش سیر نمیشی... این سیاهه! کبوده... لبای نسترن ماشالله مثل گل سرخه. این لباش آبیه...
    و بلند شد و رفت. ای خدا! این زنه نکنه دیوانه شده باشه؟ وقت زیادی نداشتم. وضع المیرا و نسترن به یک اندازه ناپایدار بود. عاجز شده بودم. مگه من چند نفرم آخه! تنهایی نمیتونستم.اما نمیتونستم از ترانه یا مادرم کمک بخوام. اگه نمیتونستن راضیشون کنن٬ و اتفاقی برای المیرا می افتاد٬ بعداً عذاب وجدان بدجوری گریبانشون رو میگرفت. حس اینکه شاید همهٔ تلاششونو نکردن. ایراد نداره. مسولیتش به عهدهٔ خودم. رفتم سر وقت پدره. بیرون تو تاریکی ایستاده بود. اینبار آروم و بیصدا. رفتم جلوتر.
    -یه دقیقه میای با من؟
    بلاتکلیف و دلخور نگاهم کرد.
    -چی میخوای؟
    -بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم...
    -بریم...
    بردمش تو اتاق المیرا. مادرم مثل یه نوار خسته داشت تو بگ گراند گریه میکرد. فرستادمش بیرون.
    -مادر شما میری بیرون یه لحظه؟میخوایم با آقای دکتر صحبت کنم راجع به المیرا.
    مادرم که خوانوادهٔ نسترنو نمیشناخت بدون کوچکترین حرفی رفت. پدر نسترن رفته بود بالا سر المیرا و داشت با دقت نگاهش میکرد:
    -این کیه؟
    -یه بندهٔ خدا...قلب لازم داره... حالش خیلی بده... تو رو خدا کمکم کنین... اسمتونم نمیدونم...
    -اسمم؟ بی غیرت... دیوث... احمق... هر کدومو دوست داری میتونی صدام کنی…
    -ببینید آقای محترم... دخترم حالش خیلی بده. اگه سریعتر به دادش نرسیم خدای نکرده... معلوم نیست چقدر وقت داره... به تمام مقدسات عالم قسم! اگه اجازه بدین قلب دخترتونو بدن به المیرا٬ میشه دختر خودتون... هر وقت خواستین بیاین ببینینش... هر وقت خواستین میفرستمش پیشتون... اصلاً اسمشو میذاریم نسترن... چطوره؟ ها؟ تو رو خدا بزرگواری کنین در حقم... منم یه پدرم مثل خودتون…
    و زدم زیر گریه. اینبار اون بود که اومد و دستشو گذاشت رو شونه ام و با سردی صداش٬ تمام تنمو لرزوند:
    -از من میشنوی بذار بمیره... بره... اینقدر براش تلاش میکنی که چی بشه؟ که یه حیوون ببره بلایی که سر دختر من آوردن ٬ سرش بیاره؟ بهش لطف کن بذار بره...
    -تورو خدا!
    -با اون به قول معروف خدا هم کار دارم حالا…
    و رفت. تو چشمای مرد٬ یه هیولای ترسناک و بی تفاوت رو دیدم. اونقدر ترسیدم که جرات نکردم برم دنبالش. شاید هم از اون چیزی که قرار بود تو چشمای خودم لونه کنه ترسیدم.بعد از رفتن اون٬ مادرم سریع اومد تو اتاق.
    -چی گفت؟
    سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و با لبخندی مصنوعی به مادرم گفتم:
    -خدا رو شکر... قبول کردن...
    -الهی شکرت! میدونستم دعاهامو بی جواب نمیذاری... برم ترانه رو پیدا کنم... رفته به مادرش اینا خبر بده...
    وقتی مادرم رفت. گوشیمو بر داشتم. دستام میلرزید وقتی به هادی یه مسج فرستادم که از مهمونمون پذیرایی کن تا برگردم.
    حالا هم یکی از یکی وحشتزده تر تو وان نشسته بودیم هر جفتمون.پانته آ تو بغلم حالا یک کم آرومتر شده بود و دیگه مثل قبل نمیلرزید. یه دستم دور شونه هاش بود و دست دیگه ام رو قلبش که حالا خیلی آرومتر میزد.
    -منو می ببخشی؟ نمیخواستم اینجوری بشه. قرار نبود اینجوری بشه. تو بهم اعتماد کردی اما من از اعتمادت سو استفاده کردم. آروم باش عزیز دلم. یه کم دیگه خوابت میبره و راحت میشی. به خدا قسم من دیگه نمیتونم…
    موبایلم دوباره زنگ زد. شمارهٔ نا آشنا بود. خواستم جواب ندم اما نشد. مثل یکی که تو باتلاق گیر افتاده باشه٬ به همه چیز چنگ می انداختم. جواب دادم:
    -بله؟
    -منو یادت میاد؟
    -نه... شما؟
    -پدر نسترنم...
    -امرتونو بفرمایید...
    -قلب نسترن رو میتونی برداری فقط به یک شرط!
    -هر چی باشه قبوله...
    -باید اون حیوونارو برام پیدا کنی.میتونی؟ این آدرسمه برات میفرستم. پیداشون کردی خبرم کن…
    و گوشی رو قطع کرد.حالا که پانته آ بالاخره بیهوش شده بود و بینهایت سنگین٬ موقع بیرون کشیدنش از وان٬ احساس پیری و ضعف جسمانی میکردم. به سختی و نفس زنان کشیدمش تا اتاق خواب و گذاشتمش روی تخت. یه چند لحظه خیس عرق نشستم کنار تخت تا نفسم بیاد سر جاش.بعدش هم رفتم سر وقت موبایل. لازم نبود شرلوک هولمز باشم تا بتونم اون حیوونا رو پیدا کنم. تیکه گوشتی که تو دهان نسترن باقی مونده بود٬ طوری آسیب به آلت زده بود که احتیاج به مراقبت پزشکی و یا احیاناً عمل داشته باشه.با تمام دوستان و همکارانی که یه جوری زیر دینم بودن٬ تماس گرفتم.مورد اونقدر خاص بود که پیدا شدنش خیلی زیاد طول نمیکشید. جراحت معمولی نبود روی اعضای معمولی بدن. اگه آلت تناسلیِ واموندهٔ اون مردک سر جاش توی شرتش نشسته بود, دچار آسیب نمیشد.نیم ساعت گذشت تا بالاخره دوباره موبایلم زنگ خورد. سریع جواب دادم. یکی از همکارام گفت که فقط یک مورد در شبانه روز گذشته با این مورد به بیمارستان... مراجعه کرده و بعد از دادن مشخصات ظاهری و اسم و فامیل طرف, سریع قطع کرد. سریع به موبایل پدر نسترن زنگ زدم. یه زنگ زده نزده, با صدای بغض آلود جواب داد:
    -چی شد؟
    -فکر کنم پیداش کردم. یه افشار نامی با این صدمات جسمی...
    صدای مرد بی احساس و بی ترحم٬ نذاشت بقیهٔ حرفمو ادامه بدم. سرمای صداش طنین مرگ بود:
    -قلب دخترم, مبارک دخترت باشه.من میرم برگه ها رو امضا کنم...
    و بی حرف دیگه ای قطع کرد.پانته آ با رنگ پریده و بی حس و حال افتاده بود رو تخت و آروم نفس میکشید. کارم رو باید یه طوری جبران میکردم. قبل از رفتن لباسای پانته آ رو گذاشتم پایین تو ماشین خودم که تا قبل از اومدنم نذاره بره.چیزی که ازش گرفته بودم آرامش و اعتمادش به اجتماع بود که باید تا حدودی بهش بر میگردوندم. تصمیم داشتم اگه راهی باشه تمام تلاشم رو برای خواهرش بکنم. حالا ازهر لحاظی که بتونم. تو حیاط بیمارستان, خیلی سریع پدر نسترن رو پیدا کردم. بی تفاوت و منگ داشت نگاهم میکرد. انگار جای دیگه ای باشه. میخواستم دستشو ببوسم اما دستشو کشید:
    -نمیدونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم...
    -بابت چی؟
    -همینکه...
    -عمل دخترت که تموم شد یه زحمت مختصری برات دارم. البته اگه امکانشو داشته باشی. اگه نه که...
    -وقتی بهم زنگ زدی بهت که گفتم هر چی باشه قبوله. بهت مدیونتر از این حرفها هستم آقای...
    -افشار هستم...
    از تعجب چشمام چهار تا شد. افشار؟ بی اراده دهنم شروع کرد به بیرون ریختن کلمات:
    -اونی که... اون هم اسمش... یعنی. منظورم... آخه...افشار؟ مطمئنی؟
    -عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود...برو. برو به داد دخترت برس. منم باید به داد جامعه ام برسم. برو…منم برم اول یه دستی به سر و گوش اون حیوون بکشم بعدشم برم خونه... نسترن میاد نگران میشه نیستیم...
    تا آخرین لحظه ای که اون بیمارستان رو ترک کرد, نگاهم دنبالش بود. اما بعدش رفتم داخل. تا قبل از اومدن من کارهای مقدماتی انجام شده بود و نسترن و المیرا هر دوشون تو اتاق عمل بودن. ترانه و مادر و پدرش با مادر خودم جلوی در اتاق عمل به انتظار نشسته بودن. ترانه با دیدن من سریع بلند شد و اومد تو بغلم.
    -ممنونم ایرج. ممنونم. تا عمر دارم...
    -من میرم تو اتاق عمل…
    نمیدونستم چه مرگمه. به جای اینکه خوشحال باشم داشتم به نسترن و اینکه الان چه احساسی داره٬ فکر میکردم. نکنه تنهاست؟ نکنه بترسه؟ میدونستم که این حرفها و طرز فکر چرت و پرته. اما انگار عالم و آگاه درونم رفته بود و جاشو داده بود به یک بیسواد احساساتی. شاید هم وقتی که پیش نسترن بودم٬ندیدن اون بی تفاوتی محضش٬ احساساتیم کرده بود. از اینکه نسترن خواهشمو اجابت کرده و من نتونم در این لحظهٔ حساس در کنارش باشم٬ احساس شرمندگی میکردم. دلم میخواست دستش تو دستم باشه و نذارم بترسه. دلم میخواست براش قصه بگم٬ لحظه ای که قرار بود برای همیشه بخوابه. تمام مدت عمل٬ پر از احساسات ضد و نقیض٬ دست نسترن رو توی دستم نگه داشته بودم. حالا که پدر و مادرش دیوانه شده بودن٬ فقط منو داشت. نمیخواستم تنهاش بذارم. مخصوصاً که دوستم گفت انگار پدر و مادر نسترن کلاً بخشیدنش به جامعهٔ پزشکی و قرار نیست تحویلش بگیرن.شاید دوستم فکر کرد که کسخل شدم وقتی ازش خواستم اجازه بده تا تو اتاق عمل باشم. دکترها و پرستارها با عجله دور و برمون در تلاش و تکاپو بودن اما برای من و نسترن زمان متوقف شده بود. زیاد نگران المیرا نبودم چون میدونستم تو دستای مطمینیه. تنها مشکلم نسترن بود که مادر و پدرش رفته بودن خونه و منتظر هر لحظه برگشتنش بودن.
    کار المیرا سریعتر از نسترن تموم شد و به بخش مراقبتهای ویژه فرستادنش.پیوند قلب جزیی ترین قسمت کار بود. بقیه اش دیگه فقط صبر بود و صبر.و انتظار. وقتی بالاخره کار نسترن هم تموم شد و تمام اعضای بدنش رو که دیگه لازم نداشت اهدا کرد, روشو با یه پارچهٔ سفید پوشوندن. پارچه رو فقط از روی صورتش کنار زدم تا حرمتی که بینمونه٬ نشکنم. و با زیباترین مخلوق دنیا رو برو شدم. تا به حال موجودی به این زیبایی تو تمام عمرم ندیده بودم. موجودی پاک و با غیرت و بخشنده... نسترنی که حالا چند تا نسترن شده بود. نسترنی که حالا در وجود بقیه زندگی رو تجربه میکرد.حالا دیگه آرامش محض و ابدی تو تمام صورتش به وضوح پیدا بود.حس میکردم دو تا دختر دارم. یکی مرده یکی زنده. نمیدونستم از نبودن نسترن ناراحت باشم یا از بودن المیرا خوشحال.
    دست مهربون و بدون پوستش رو تو دستام گرفتم و نوازش کردم:
    -نسترن؟ بابا؟ چه جوری باید ازت تشکر کنم؟ قبلش یه دنیا حرف داشتم اما الان نمیدونم حتی چی باید بهت بگم. ای کاش اون دنیا که میگن راست باشه.چون دلم میخواد بازم ببینمت و از لطفت... خوب الان چطوری بذارمت و برم؟ تو این چند ساعت انگار هزار ساله میشناسمت. انگار دختر خودمی. همونقدر قراره دلم برات تنگ بشه.ممنون از هدیه ای که به دخترم دادی. نمیذارم حتی یک لحظه قلب مهربونت ناراحت بشه یا به درد بیاد... ممنونم دختر مهربونم. یادت باشه بابا خیلی دوستت داره و همیشه به یادته...
    از نسترن نمیتونستم دل بکنم اما چاره ای نبود. رفتم سراغ المیرا. با اینکه بیهوش بود و رنگ پریده٬ اما رنگ لباش دیگه کبود نبود. احساس میکردم یه فرصت دوباره به المیرا داده شده. میدونستم از امتحانی که برام در نظر گرفته شده بوده٬ نه تنها سربلند بیرون نیومدم٬ بلکه اساسی گند زدم. پر از احساسات ضد ونقیض شده بودم. باید هر چه سریعتر میرفتم سراغ پانته آ. نگرانش بودم. به بهانهٔ صحبت با دکترِ المیرا و یک سری خرده کار٬ از خوانواده ام خداحافظی کردم و رفتم خونه. وقتی اومدم خونه٬ پانته آ انگار تازه به هوش اومده بود. هنوزم تحت تاثیر دارو کمی گیج بود. با دیدن من خودشو پیچید تو پتو و با نفرت نگاهم کرد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. نمیدونستم چی بگم اما چیزی که بهم گفت٬ کارم رو آسونتر کرد:
    -حرومزادهٔ بیشرف! روانی!!! از ترسوندن لذت میبری؟ ها؟ داشتم از ترس سکته میکردم دیوث!
    -ببخشید! نمیخواستم زیاده روی کنم…
    -خفه شو حیوونِ عوضی! لباسام کو؟ نمیخوام دیگه یه لحظه هم اینجا بمونم. نکنه اونارم سوزوندی؟ لخت باید برم خونه؟
    -جاشون امنه. گفتی خواهرت مریضه؟ چشه؟
    -فکر کردی میذارم تو حیوون نزدیکش بیای؟
    نشستم لبهٔ تخت. حالا که خودش حرف تو دهنم گذاشته بود٬ منم ادامه اش دادم. دختر بیچاره فکر کرده من روانی ام و با ترسوندنش ارضا شدم. در صورتی که واقعیت خیلی ترسناکتر از این حرفها بود. قصد نداشتم با گفتن حقیقت کاری که میخواستم بکنم بیشتر از این بترسونمش.
    -میدونم زیاده روی کردم. ببخشید! اگه بشه میخوام برات جبران کنم.خواهرت چشه؟ میتونم ببینمش؟ میرم لباساتو بیارم بعدش با هم میریم پیش خواهرت. خوب؟
    بر خلاف انتظارم پتو رو کنار زد و تلو تلو خوران اومد جلوم ایستاد و در حالیکه با تنفر نگاهم میکرد٬ یه سیلی محکم زد تو صورتم:
    -اگه به خواهرم دست بزنی... خودم میکشمت! فهمیدی بیشرف؟
    -فهمیدم... حالا بگو چشه…
    کمکش کردم لباساشو بپوشه. چون خودش گیج بود.صبح حدودای ۵ و ۶ بود. تو راه تا خونه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد.هنوزم اثر دارو روش بود و سرش گاهی می افتاد. انگار خوابش ببره. بعد دوباره از خواب با وحشت میپرید. خونه اشون تو یکی از محله های پایین شهر بود. داخل که رفتیم٬ از خالی بودن بیش از حد خونه دلم گرفت. تو هال فقط یه تخت قدیمی و دونفره بود که یه دختر حدوداً ۲۰ ساله روش خوابیده بود. نه فرشی. نه حتی گلیمی. فقط موزاییک خشک و خالی, که گوشه کنار بعضی جاهاش شکسته بود.چراغها خاموش بود. پانته آ بدون حرف با دست اشاره کرد به خواهرش و گفت:
    -خیلی درد داره. پول نداشتیم براش دارو بگیریم. الان سه ماهه که همینطوری افتاده و از درد نمیتونه تکون بخوره…
    -چراغو روشن کن ببینم چیکار میکنم.
    -اومدن قطع کردن…
    دیگه چیزی نگفتم.این کثافتو هر چی بیشتر هم میزنم٬ بوی گندش بیشتر در میاد. بعد از معاینهٔ خواهر پانته آ که اسمش پگاه بود٬ فهمیدم که احتمالاً مبتلا به تنگی کانال نخاع کمری حادّه و کارش فقط با عمل راه می افته.البته باید با عکس و آزمایش کاملاً مطمین میشدم. اگه امشب میتونستم ته و توی قضیه رو دربیارم شاید فردا یا نهایت پس فردا بتونم عملش کنم. عمل کردنِ پگاه کوچکترین کاری بود که میتونستم برای دو تا خواهر انجام بدم.از اینهمه تحمل یه دختر ۲۰ ساله در تعجب بودم:
    -سه ماه؟ نشونه های اول بیماریش چی بود؟این بدبخت با اینهمه درد و بدون دارو چطور زنده مونده سه ماه؟ این بیماری دردش غیر قابل تحمله مخصوصاً بدون دارو…
    -نشونه ای نداشت... سالم بود... سه ماه پیش صاحبخونه اومده بوده اسبابامونو بریزه بیرون. من نبودم. پگاه اومده بود جلوشو بگیره که دیوث با لگد گذاشته بود تو کمرش. رفتم شکایت کنم مردک حاشا کرد. تو ادارهٔ پلیس هم با وقاحت تمام گفتن که چون مدرک نداری کارت سخته...هرکاری از دستم بر می اومد کردم. اما شما مردا یکی از یکی بیشرفترین...


    پگاه با یه لبخند بی حال گفت:
    -نه. به خدا خوبم. پانته آ اغراق میکنه. من خوبم...
    یه لحظه دیدم از شدت درد چشماش رفت بالا و فقط سفیدیش موند. دیگه منتظر نشدم. از پانته آ خواستم پتوی روی پگاه رو ببره و پهن کنه رو صندلی عقب ماشین. خودم هم با احتیاط پگاهو بغل کردم و دنبالش رفتم. طفلی فقط چهار تا پاره استخون بود و یه روکش. با المیرا که مقایسه اش کردم دیدم المیرا پیش این بیچاره پهلوونیه برای خودش.همون شبونه باید میخوابوندمش بیمارستان. میدونستم تو کارم بهترینم و میخواستم بهترین نتیجه رو از عمل بگیرم.بعدش هم باید یه فکری به حال وضع زندگیشون میکردم.این خونه که من دیدم بهش اعتباری نبود.یه دستی هم باید به سر و گوش صاحب خونه میکشیدم. درسته که نحوهٔ آشناییم با این دو تا خواهر خیلی رویایی نبود, اما الان که دردشونو میدونستم باید کمکشون میکردم.تو بیمارستان سریع تمام کارای آزمایش و عکس برداری پگاه رو ردیف کردم. پانته آ هرچند باهام حرف نمیزد٬ اما از اینکه به خواهرش کمک میکردم یه جور قدر شناسی تو چشماش داشت که منو شرمنده تر میکرد.بعدشم رفتم از بیرون براشون غذا گرفتم و گذاشتم به حال خودشون باشن. وقتی سرم خلوت شد, رفتم پیش ترانه که داشت از پشت شیشهٔ قرنطینه به المیرا نگاه میکرد. آروم دستمو گذاشتم دور شونه هاش و بدون اینکه چیزی بگم خیره شدم به المیرا. با ویبرهٔ موبایلم یه نگاه به شماره انداختم. انگار پدر نسترن بود.جواب دادم:
    -بله؟
    -میتونی یه تُک پا بیای به این آدرسی که میگم؟ یه کاری میخوام بکنم اما باید اولش تو رو ببینم...تا جراتشو پیدا کنم... احساس میکنم یه خواب بد دیدم... میای؟
    -آدرسو بفرست میام...
    چند ثانیه بعد آدرسو برام فرستاد و من هم نیم ساعت بعدش راه افتادم. یه آدرس بود طرفای ستارخان.وقتی رسیدم و زنگو زدم٬ بدون پرسشی در بروم باز شد. رفتم داخل. یه راهروی کاشی شده بود که انتهاش میخورد به یه در که نیمه باز بود. سرمو بردم داخل اما انگار خونه خالی بود. خواستم از پله های ته راهرو برم بالا و طبقهٔ دوم دیدم که پدر نسترن بالای پله ها ایستاده و داره نگاهم میکنه. با دیدن من ترسی که تو چشماش بود از بین رفت و با همون هیولایی که تو بیمارستان دیده بودم٬ مواجه شدم.یعنی میخواست چیکار کنه؟ با عجله رفتم بالا. با اینکه خیلی خسته بودم اما تقریبا پله ها رو دویدم. وقتی رفتم داخل یه خانوم چادری رو دیدم که افتاده بود رو زمین, وسط اتاق و چادرش خاکی و کثیف شده. اونطرفتر هم یه پسر جوان رو زمین افتاده بود. به نظر می اومد ساختمون مسکونی نیست. پسر جوان معلوم بود یه کتک اساسی خورده. خون از لب و لوچه اش جاری بود و زیر یکی از چشماش سیاه شده بود. احتمال میدادم اون پسر کی باشه اما این خانومه کی بود؟
    -آقای افشار؟ اینجا چه خبره؟ این خانوم کیه؟
    افشار یه تف نسبتاً گنده انداخت روی زن که داشت گریه میکرد و گفت:
    -جنده اس! آوردم همچین بکنمش که صدای سگ بده... زن داداش؟ بگو بهش بهم چی گفتی... د بگو دیگه جنده خانوم!
    زن چیزی نگفت و همون جور به هق هق گریه اش ادامه داد. افشار نشست رو زمین و شقیقه هاشو گرفت تو دستاش و ادامه داد:
    -زنیکه رو آورده بودمش که ببینه چه لذتی داره بچهٔ آدم جلوی چشمش آش و لاش بشه...میدونی برگشته چی میگه؟ واسه من عذر بدتر از گناه میاره بیشرف! میگه من به پسرم گفتم که یه جا نسترنو گیر بنداز و بی سیرتش کن که پدر و مادرش تو عمل انجام شده قرار بگیرن و با ازدواجتون موافقت کنن... فکرشو بکن! ۲۰ سال پیش که برادر گور به گور شده ام گورشو گم کرد و مرد٬ این جنده و پسر ۷ ساله اشو گرفتم زیر پر و بال خودم.مار تو آستین خودم پرورش میدادم. ها؟!! جنده! مگه بهت چشم هیزی کردم؟ دستتو بذار رو کتاب و بگو معذبت کردم. د بگو دیگه! پسرتو مثل پسر خودم دونستم. خرج تحصیلشو دادم. زیر پر و بال خودم گرفتمش. بردمش بازار و چم و خم کارو یادش دادم. ولی تو چی؟ دختر منو مثل دختر خودت دونستی؟ روش غیرت داشتی؟ گیرم مادرش نبودی... زن که بودی!چطور دلت اومد این حیوون روانی رو بفرستی سر وقت دسته گل من؟ چطور دلتون اومد نسترن منو بکشین بی شرفها؟ اگه تو که زنی درد تجاوز رو نفهمی٬ ما مردای لندهور میخوایم بفهمیم؟ ها؟ میدونی این نره خر کیه؟ این همون قصابیه که دخترمو سلاخی کرد برای دخترش... ازش خواستم بیاد اینجا تا داغ دلمو تازه کنه. گفتم بیاد تا کابوسم واقعیت بشه...مگه وقتی اومدین خواستگاری نگفتم نسترن میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج؟من نسترنو طوری مرد و محکم بار آورده بودم که میدونستم تو خارج از پس خودش بر میاد. نمیدونستم خطر از خارجیها نیست از داخلیهاست و از نزدیکترین کس... مگه نگفتم بهت با این کیر خر حرف بزن و قانعش کن از خیر دخترم بگذره؟ عوضش تو چیکار کردی؟ یه عمل انجام شده ای نشونت بدم... اون سرش ناپیدا…
    افشار بلند شد و بالای سر زن داداشش ایستاد. در حالیکه کمربند شلوارشو باز میکرد رو به پسر جوان گفت:
    -نگاه کن! ببین! الان میخوام مادرتو جلوی چشمات بگام! نگاه کن یاد بگیر!
    نه تو شرایطی بودم که بخوام به افشار درس اخلاق بدم نه جایگاهش رو داشتم. خودم از امتحان زندگی رو سیاه بیرون اومدم. به این چی بگم؟ بهت زده به افشار نگاه میکردم که شلوارشو کشیده بود پایین و افتاده بود روی زن داداشش و داشت لباساشو به تنش جر میداد. زن داشت جیغ میکشید و از من کمک میخواست. صحنهٔ جلوی روم رو میدیدم اما نمیفهمیدمش. حس میکردم روح از تنم میره و بر میگرده. انگار برق منو میگرفت و ولم میکرد.
    -آقا داداش! گه خوردم! غلط کردم... تو رو به دینت! تو رو به ایمونت!
    -فقط گه خوردی؟ فقط غلط کردی؟ فکر میکنی نسترنم داشت همینجوری... در بیار ببینم اون کس و کونتو! میخوام با هم یکیشون کنم! مگه میخوام چیکارت کنم؟ از چی میترسی؟ ترس الان نیست. ترسو وقتی میفهمی که کیر پسرتو بریدم و کردم بهت زن داداش!دین و ایمون من نسترن بود که ازم گرفتیش! وا کن بینم اون لای پاتو!
    تن لخت زن رو میدیدم که زیر افشار داشت به شدت تکون میخورد. افشار طوری گازش میگرفت که جاش رو تنش زخم میشد و خون می اومد.
    -چیه؟ چرا آه و اوه نمیکنی؟ خجالت میکشی؟ بذار ببینم کونت چه طوریه؟
    افشار زن رو که دوباره وحشیانه به تقلا افتاده بود٬ بر گردوند و اینبار از پشت شروع به کردنش کرد. جلوی دهنشو محکم گرفته بود تا صداش بیرون نره.پسر جوان در حالیکه گریه میکرد٬ سعی میکرد خودشو باز کنه و به مادرش کمک کنه. اما انگار افشار سفت تر از اینها بسته بودش.
    -نگران نباش آقا میثم! مادرتو تنهایی قرار نیست بگام. امشب مهمونی ترتیب دادم برای جفتتون! دلم میخواد جفتتونم مثل جنده ها برام آه و ناله کنین... تو هم خفه جنده! امشب سرنوشت جفتتون به نسترن بستگی داره. اگه اون بگه ازتون بگذرم که هیچ. اگه نگه وای به حال جفتتون! دعا کنین که نسترن از گناهتون بگذره...
    دیگه نموندم اونجا و با عجله اومدم بیرون و رو پلهٔ اول نشستم. صدای جیغهای زن هنوزم تو گوشم بود و تصویر کبود و ورم کردهٔ نسترن جلوی چشمام که باعث میشد نتونم از زن دفاع کنم. حالا میفهمیدم قضیه چیه. اینکه ما آدمها اینقدر پست و بدبختیم٬ نه تقصیر خداست نه خواستش.خدا همیشه و در همه حال هست. این ماییم که هیچوقت نیستیم.وقتی از خونه بیرون میرفتم. تصمیم گرفته بودم که برای پانته آ و پگاه و المیرا باشم و به خاطرشون بجنگم.مهم نیست چرا نیستیم. یکی مثل نسترنه که چون مُرده نیست. یکی هم مثل ما...مهم نبودنمونه...
    پایان