جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

زنی از جنس عشق

نوشته : ایول

برای اولاو امروز صبح انگار با بقیهٔ روزها فرق داشت. حتی دوش معمولی خسته کننده اش که هر صبح می گرفت به نظرش هیجان انگیز و متفاوت بود. برای اولین بار بعد از ۱۴ سال ، خودشو به چشم خریدارتو آینه نگاه کرد و با کمال تعجب متوجه شد که داره مثل ۱۶ سالگی اش فکر میکنه. همونقدر نا مطمئن و بی دست و پا. حتی اگه دختر کوچولو... راستی چند سالش بود؟ نمیتونست سن و سال دختر رو از صورتش تخمین بزنه .یه لحظه غم دنیا ریخت تو قلبش. ۱۴ سال پیش وقتی سرطان پروستات گرفت، فکر میکرد که دیگه زندگی سکسی اش تموم شده. اون موقع ها تازه از زن اولش جدا شده بود. بچه ای هم نداشت که دلش به چیزی خوش باشه. بعد از عمل, نا امید فقط روزها رو سپری میکرد. تنها دلخوشی اش تو زندگی نقاشی هاش بودن که اون هم دیگه حس وحالش نبود. انگیزه توش مُرده بود. این زندگی چه چیز زیبایی داشت که اولاو بخواد به تصویر بکشه و ثبتش کنه؟ تازگی ها حس میکرد مثل هواست و بی رنگ. حس میکرد هیچ کس نمی بیندش و مردم از کنارش و توش رد میشن. تنها چیزی که مونده بود براش این بود که صبح به صبح بره دانشگاه٬ درس بده و برگرده خونه. ولی انصافاً با یکی از همکاراش (اریک) خیلی صمیمی بود . با هم از همه چیز حرف می زدن و این اولاو روبه زندگی متصل میکرد. یادش میومد که زندگی هنوز هم در جریانه. تا اینکه همه چیز دیروز عوض شد. پاییز از راه رسیده و ترم جدید تازه شروع شده بود و اِریک دوستش دیروز اومده بود سراغش. 
- اینو نگاه کن و بگو که من اشتباه میکنم... 
- چیو؟ 
- یکی از دانشجوهای جدیدمونه. چی فکر میکنی؟ 

اولاو بیحوصله نگاهی به جهتی که اریک داشت اشاره میکرد انداخت و یک لحظه حس کرد که کله اش از شدت هجوم خون در حال ترکیدنه. اریک زد زیر خنده. اولاو نمی تونست چشم از این مخلوق زیبا و دوستداشتنی برداره. انگار هیپنوتیزم شده بود. دختر اروپایی نبود. موهای بلندش که مشکی بود و تا زیر کمرش می رسید٬ پوست خوشرنگ و سبزه اش٫ قد بلندش با اون هیکل که انگار بزرگترین وخلاق ترین هنرمندان دنیا از یاقوت تراشیده بودن٬ به واقعیت نمی خورد.محوطهُ کانتین خلوت بود و دختر داشت برای خودش قهوه میخرید. چرا تا حالا اولاو نفهمیده بود که قهوه خریدن میتونه سکسی ترین کار دنیا باشه و پرداختن پولش از اون هم سکسی تر؟ دختر انگار یه فرشته بود که اومده بود روی زمین. چطور امکان داشت؟ با ضربه ای که اریک به شونه اش زد سریع خودشو جمع و جور کرده بود اما...دیروز از درسی که تو کلاس میداد خودش هم چیزی نفهمیده بود. خوشبختانه فقط یک ساعت تدریس داشت که به اندازهُ یک عمر گذشته بود. حس میکرد داره گناه میکنه. چه گناهی از این بالاتر که یه فرشته اومده باشه رو زمین و اون وقت اون داشت وقتشو اینجابا تدریس تلف میکرد؟ بیشتر روز رو هم خودشو تو اتاق کارش زندانی کرده بود.برای یه مرد ۶۰ ساله و جا افتاده ای مثل اولاو که همیشه میدونست چه طوری با همه چیزبرخورد کنه٬ حالا همه چیز خارج از کنترلش بود. یکی از چیزهایی که درباره اش به خودش افتخار میکرداین بودکه واقع گرا بود.واقعیت این بود که اولاو حداقل دو برابر دخترک سن داشت. که چیزی از عمرش باقی نمونده که بخواد با دخترک سپری کنه. که معلوم نبود اصلاً دختر متقابلاً دوستش داره یا نه؟ و بدترین واقعیت اینکه اولاو تونایی جنسی کامل رو برای ارضای بدن جوون دختر نداشت. اما با تمام اینها یک سری حس جدید رو داشت تجربه میکرد.حس شهوتی که ۱۴ سال پیش فکر میکرد تو وجودش خاموش شده ٬حالا قویتر و شعله ور تر از حتی دوران نوجوانیش٬ مغزشو از کار انداخته بود. با اینکه آدم خشنی نبود و ذات آرومی داشت و همیشه تو رویاهاش آرزوی یه سکس آروم و پر از محبت داشت٬ حالا هر وقت به دختر فکر میکرد دلش میخواست دختر رو زیرش پاره کنه. جیغشو در بیاره. از وسط دو نصفش کنه. حس میکرد با خودش غریبه اس. تمام افکارش براش تازگی داشت و نمیدونست باهاشون چیکار کنه.دیشب تقریباً نخوابیده بود و درنهایت ناباوری هجوم خون رو به آلتش برای اولین باربعد از سالها حس کرده بود. چون پروستات نداشت خون خود به خود آلتشو سفت و شق نگه نمیداشت و اولاو مجبور بود با حرکات خیلی محکم و مداوم آلتشو قبراق نگه داره و ناگهان ارضا شده بود. آه که چه حس قشنگی بود. آبی به بیرون ترشح نشده بود چون خود به خود میریخت تو خونش اما دلش میخواست دختر اونجا بود و اولاو میتونست دهنشو پر از آب کنه و بعد هم مجبورش کنه که قورتش بده. آه! وبعد با صدای بلند گریه کرده بود. برای تنهاییش. برای خستگی این همه سال زندگی. برای عشقی که قرار نبود به واقعییت بپیونده.و عجیب دلش نوازش شدن میخواست...امروز یه انسان جدید داشت میرفت سر کارش که اولاو همیشگی نبود. قبل از اینکه از خونه بره برای آخرین بار به خودش تو آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی رو لبش نشست. وقتی رسید به دانشگاه اولین کاری که کرد ,پیدا کردن اریک تو اتاقش بود. یه ضربه به در زد و رفت تو. اریک تازه رسیده بود و داشت برنامهً روز کاریشو چک میکرد. اولاو نمیدونست برای چی اومده اینجا. فقط میدونست که میخواد با یکی حرف بزنه. و کی بهتر از اریک؟ 
- صبح به خیر. 
-صبح به خیر آقای عاشق! 
- یعنی اینقدر واضحه که چِمِه؟ 

اریک زد زیر خنده و اولاو مثل دختربچه های خجالتی سرشو انداخت پایین و قرمز شد. 
-اریک؟ نمیدونم چه مرگم شده! خودتم میدونی من چه جور آدمی هستم... 
-راستش تو توی این قضیه تنها نیستی دوست عزیز.من هم از وقتی دیدمش خواب و خوراک ندارم. 

اولاو با تعجب متوجه شد که نه تنها از حرف اریک ناراحت نشد بلکه حس آدم بیماری رو داشت که دوستش هم به همون بیماری دچاره.واین خوشحالش کرد. 
-حالا باید چیکار کنم؟ 
-هیچ کاری! خودت هم میدونی که بر مبنای قوانین دانشگاهها هیچ استادی نمی تونه با شاگردش ارتباطی غیر از معلمی و شاگردی داشته باشه... صدای تقهٔ مواظب و آرومی که به در خورد هر دوشونو ساکت کرد. 
-بیا تو... 

خودش بود. فرشتهٔ رویاهاش. دراصل فرشتهٔ تمام رویاها. امروز موهاشو روی شونهٔ چپش ریخته بود تاجون اولاو رو بگیره. هم اولاو٫ هم اریک بی صدا و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن. دختر انگار از دیدن اولاو یکّه خورد ویه لحظه مردد موند. بعد با صدایی که میلرزید گفت: 
-استاد. هرچی سعی میکنم نمیتونم لیست کتابهایی رو که باید بخرم پیدا کنم. میتونید دوباره بگید کجاست؟ 

اریک و اولاو یه لحظه به هم نگاهی کردن و اریک به دروغ گفت: 
-راستش نمیدونم چرا نمیتونم وارد سیستم دانشگاه بشم. راستی! اولاو تو میتونی به این خانم کمک کنی؟ 

اولاو تمام قواش رو جمع کرد تا غش نکنه. وجود دخترک انقدر دلچسب و رویایی بود که نزدیک بود همونجا ارگاسم بشه.اما باید خودشو کنترل میکرد. با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت: 
-البته... با من بیا تو دفترم تا لیست رو برات پرینت کنم. وقتی رسیدن تو دفترش٫ اولاو کامپیوترش رو روشن کرد وهر ازگاهی هم بی اختیار بر میگشت سمت دختر و بالاخره هم طاقت نیاورد. 
-اسمت چیه؟ 
-کیانا. 
-چند سالته؟ 
-۳۴. و این چند جمله تمام روز اولاو رو ساخته بود. گرچه خیلی چیزهای دیگه هم فهمیده بود که هم خوشحالش میکرد هم ناراحت.اینکه دختر اصلیت ایرانی داشت و همسرش رو هم از دست داده بود. به نظرش یک کم عجیب بود که دختر به خاطر از دست دادن شوهرش ناراحت نبود , که وقتی فهمید دختر رو به زور شوهر داده بودن زیاد تعجبی نداشت. اون روز اولاو کلی با کیانا حرف زد. عجیب بود که اولاو بدون درنظر گرفتن قوانین دانشگاه ٬از کیانا خواست که هر وقت نیاز داشت با کسی حرف بزنه٬ به خودش بگه. بعد از رفتن کیانا٬ اولاو پردهٔ اتاق کارشو کیپ کرد ودر رو قفل. بعد هم مثل یه پسر کوچولوی حشری و بی فکر٬ دوباره از خجالت خودش دراومد.درست حس کودکی رو داشت که بالاخره به اسباب بازی مورد علاقه اش رسیده اما اجازه نداره باهاش بازی کنه. گرچه کیانا اسباب بازی نبود.کیانا رو فقط ساخته بودن تا پرستش بشه. باید حواسشو جمع میکرد.درسته که کیانا شوهر نداشت ولی این به خودی خود جاده ها رو هموار نمیکرد. خیلی مشکلات سر راهش بود. شب بعد از خوردن شام داشت ایملهاشو چک میکرد که یکدفعه ایمیلی نا آشنا نظرشو جلب کرد. از طرف کیانا بود که خیلی رسمی ازش به خاطر کمک امروزش تشکر کرده بود. با لذت غیر قابل وصفی جواب ایمیل کیانا رو داد و شماره تلفنش رو هم قید کرد. چقدر زندگی به همین سادگی تغییر کرده بود!

...............................................................................................


کیانا! یعنی خاک تو اون سرت کنم! الان اولاو و اریک فکر میکنن تو عقب مونده ای چیزی هستی! آخه خرس گنده یعنی چی که من نمیتونم لیست کتابارو پیدا کنم؟ مگه لیستو کردن تو کونت که نمیتونی پیدا کنی؟ الان اولاو چی فکر میکنه؟ یعنی نمیتونستی یه بهانهٔ بهتر پیدا کنی؟ آخه چیکار کنم من از دست تو ,بابون؟
کیانا با حرص یه مشت محکم کوبید تو پیشونیش.اما حقیقت این بود که کیانا صبح بدجوری هول شده بود.وقتی دیده بود اولاو به سمت اتاق اریک میره پاهاش بی اختیار دنبال اون کشونده بودنش.اولین باری که اولاو رو دیده بود اولین روز دانشگاه بود. احساس غریبگی میکرد. با مردمی کاملاً نا آشنا توی یه سالن کنفرانس بزرگ. اون روز برای اولین بار با تمام استاداش آشنا شده بود. از بین تمام استادهای زن و مرد فقط اولاو بود که متفاوت بود. نمیدونست چرا. مرد قد بلند بود و چهار شونه. موهای طلایی رنگ و چشمایی که از بس آبی بودن چشمو خیره میکردن.. یه حس خاص بهش دست داده بود.احساس کرده بود که میخواد این مرد پدرش باشه. ای کاش اولاو پدرش بود. دلش حمایت میخواست. چیزی که تو ایران ندیده بود.دلش آغوشی میخواست که توش بچه بشه. کودک درونش داشت گریه میکرد. تا اون لحظه همیشه سعی کرده بود قوی باشه و تنهاییشو تحمل کنه. از بچگی قوی بار اومده بود. کسی نبود ازش مراقبت کنه و کیانا مجبور شده بود خودش خودشو بزرگ کنه. پدرش از پدر بودن فقط تنبیه و کتک زدن بلد بود. مادرش هم یه زن تمام عیار بود و بدبختِ مرد. نه از خودش نظری داشت نه کاری خلاف عرف جامعه میکرد. و به نظر میرسیدهمه چیز خلاف عرف جامعه اس. زن نباید بلند بخنده. زن نباید سر کار بره چون میگیرن بهش تجاوز میکنن. زن نباید رو حرف شوهرش حرف بزنه. زن نباید با مردا حرف بزنه. این کار جنده هاست. زن باید بسوزه و بسازه. اول خونه پدرش. بعد هم که یکی پیدا شد و گرفتش، خونهٔ اون.یه زن نباید حرفشو بزنه حتی اگه درسته. یه زن فقط باید قشنگ و خانوم می بود. غذاهای خوشمزه میپخت و همیشه آماده برای شوهرش. هر وقت هم بهش چیزی می گفتی، جواب میداد چاره ندارم...گاهی وقتها به نظرش میرسید که این فقط یه بهانه اس که مادرش واسه تنبلی و کون گشادیش میاره. فقط مرگه که چاره نداره بقیه چیزا یه چاره ای دارن.


کیانا زمین تا آسمون با مادرش فرق داشت. بچه که بود دوست داشت مثل داداشش از در و دیوار راست بالا بره. مامانش خیلی کتکش میزد سر این مسئله. بچه میوفتی پرده ات پاره میشه! کیانا که این حرفو شنیده بود خیلی تعجب کرده بود. پس چرا کیان میتونست از هرجا دلش میخواست بپره؟ پس پردهٔ اون چی؟یه خورده که کارشناسانه بدنشو جستجو کرده بود هم که پرده ای پیدا نکرده بود. پرده چی بود یعنی؟ شاید مثل پرده های اتاقش گل گلی بود. کجا آویزونش کرده بودن که کیانا پیداش نمی کرد. آخرش هم از مادرش پرسیده بود و به جرم بی حیایی چه کتکی خورده بود. خودشم با شلنگ.۶ سالش بود. بعد از اون کتک فقط فهمیده بود که پرده چیز بدیه...
وقتی بچه بود تو تلویزیون برنامه های کودک از دم رنگ و بوی جدایی و مرگ داشتن. بنر اول از مادرش جدا شد بعد هم که عمو جغد شاخدارش مرد. هادی و هدی که با اون پشت صحنه سیاه باعث میشد برینه تو شلوارش. حنا دختری در مزرعه مادرش مریض بود و معلوم نبود میمیره یا نه. تو رامکال مادر پسره مریض بود و قرار بود بمیره. هاچ زنبور عسل مادرشو گم کرده بود. ارم و جیر جیر که رسماً زهر ترکش میکرد. چاق و لاغر و اون آدم آهنی توش وحشتناک. بعدش هم که خداروشکر سریالهای بزرگسالان. همه چیز دم از بدبختی و مصیبت میزد. سلطان و شبان. اوشین. هانیکو. سر به داران. شعبون بی مخ... بچگیشو تقریباً تو بی خوابی و ترس گذرونده بود.حالا تو عالم بزرگی اون ترسها هنوز اثر خودشونو داشتن.


وقتی رسیده بود به دوران نوجوونیش یه دفعه مرز بندی ها و بکن نکن ها بیشمار شده بودن. بلند نخند آبرومون میره. ملیح بخند. به اون پاچه های بز دست نزنی یه وقت آبرومون میره. مگه تو جنده ای؟ شلوار مال پسراس. دامن بلند بپوش. باز که اون لامپو عوض کردی جونم مرگ شده. چرا مثل پسرا رفتار میکنی؟ میخوای آبرومونو ببری؟برق میگیردت خاک تو سرمون میکنی. این آهنگای چرت و پرت چیه گوش میدی؟ قربون دهن شجریان. یاد بگیر. چه چه بزنی چی میشه؟ هنراتو زیاد کن آبرومون میره. شاید یه الاغی پیدا بشه بگیردت. رو حرف داداشت حرف نزن...
براش خیلی عجیب بود که تو ایران آبرو مثل کش تُنبون همیشه در حال در رفتن بود. این چه آبروی شُلیه که با همه چی میره؟


از وقتی پا به نوجوونی گذاشته بود فهمیده بود که از شعر و شاعری خیلی خوشش میاد و نقاش ماهریه.اما کی بود که واسه اش مهم باشه؟ مامانش تمام مدت میخواست فرمول قرمه سبزی و آش رشته تو کله اش فرو کنه تا بلکه شوهر براش پیدا کنن. دیگه شونزده سالت شده خرس گنده شدی. یه دونه قرمه سبزی رو نمیدونی چه سبزیایی توشه. وقتی ترشیدی موندی رو دستمون بهت میگم.نمی فهمید چرا اینقدر فشار روشه. در حالیکه کیان هر غلطی دلش میخواست میکرد و آخرش هم کیانا رو مجبور میکردن کوتاه بیاد.این از خونه بود. تو مدرسه هم معلم ادبیاتشون چیز اعجوبه ای بود. خانوم منصوری وقتی عصبانی میشد و دهنشو باز میکرد خواهر مادر همه اشونو میشست و پهن. موضوعات انشایی هم که میداد به درد عمه اش میخورد. علم بهتر است یا ثروت... من یک شهیدم... بهار را توصیف کنید... پاییز را توصیف کنید... تابستان خود را چگونه گذرانده اید... کیانا از بس بهار و تابستون و پاییز و زمستون توصیف کرده بود کف کرده بود.یه بار کیانا یه شعر نوشته بود و سر کلاس خونده بود. خانم منصوری هم با کمال ناباوری با عصبانبت داد زده بود سرش: حمال! تو فرق انشا با شعرو نمیدونی؟ دلش به زنگ هنر خوش بود که معلمش هم معلم ریاضی بود هم هنر. آرزو به دلش مونده بود که یکی تو هنر و نقاشی بهش موضوع بده. موضوع نقاشی همیشه این بود: آزاد. البته اگه معلم گرامی تصمیم نداشت ریاضی کار کنه تو زنگ هنر...


اما تو جوونی همه چیز فرق کرده بود. کوروش اومده بود خواستگاریش.پسر یکی از دوستای باباش بود. پسر شهید.گویا در جوانی پدر کیانا و اون دوستش باهم خیلی جور بودن. باهم قرار گذاشته بودن که اولین بچه هاشون با هم ازدواج میکنن. یکی پیدا نشده بود بگه آخه کسخل ها! اگه جفت بچه های اولتون پسر بود چی؟ زده بود و اون دوست تو جنگ ایران و عراق شهید شده بود.و حالا پدر کیانا رو حرفش استوار مونده بود. مرده و قولش. مرد سرش بره قولش نمیره... ولی اگه مرد خودش ناموسشو بده دست یه حیوون, مشکلی نیست. کیانا دلش میخواست ادامه تحصیل بده ولی به زور شوهرش دادن. از بس باباش با کمربند زده بودش مجبوری لباس عروسیشو پوشیده انتخاب کرده بودن. از بس تن و بدنش مثل مزرعهٔ بادمجون سیاه و کبود بود. جای کبودیها هیچوقت رو تنش خوب نشدن. غذا رو سوزوندی؟ کتک. غذا چرا بی نمکه؟چرا پریودی؟ کتک. چرا زنگ زدم گوشی رو دیر جواب دادی؟ کتک...کوروش رسماً روانی محض بود. هر چی کیانا به پدرش میگفت که کوروش اذیتش میکنه باباش میگفت حتماً خودت یه کاری کردی حقت بوده. به مادرش هم که میگفت فقط یه جواب میشنید: زن جماعت چاره نداره...وقتی مادرش اینو میگفت کیانا دلش میخواست کله اشو بکوبه به دیوار. آخه زن ناحسابی! اگه تو که زنی درد منو نفهمی, یه مرد میخواد بفهمه؟چرا میذاری مثل گوسفند هم تو عروسی سرتو ببرن هم تو عزا؟ آخ تو خبر مرگت انسانی، مادر من! چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا همگی با هم متحد نمیشین شما زنها؟ اونوقت ببینم کدوم مردی تخم میکنه زنشو بزنه! اما کی به حرف کیانا گوش میکرد؟
وقتی به پدر و مادرش گفته بود که دیگه میخواد طلاق بگیره هم بهش رک و راست گفته بودن: اگه طلاق گرفتی نه ما نه تو. ما آبرو داریم...و کیانا بالاخره فهمیده بود که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. بالاخره تو بیست و پنچ سالگی تصمیم گرفت که بره.به یه قاچاقچی پول و طلا داده بود و یه شب که کوروش با دوستاش رفته بود شمال٬ فرار کرده بود. از ایران. از پدر و مادرش. از کتک. وسط راه بلا نمونده بود که سرش نیاد. خود قاچاقچیه چند دفعه به کیانا تجاوز کرده بود. اما کیانا تصمیم خودشو گرفته بود و نمیخواست برگرده ایران. تو ایران هیچ چیزی منتظرش نبود. گرسنگی کشید. دوید. بهش تجاوز شد یه بچه تو راه سقط کرد. اما به خودش میگفت که وقتی به مقصدت رسیدی میتونی گریه کنی. الان فقط وقت جنگیدنه تا زنده بمونی...
بعد از پنج سال آوارگی تو کشورهای مختلف بالاخره تو دانمارک به عنوان پناهنده قبول شده بود.حالا که دانمارک زندگی میکرد فهمیده بود که تو ایران هیچ چیزی یاد نگرفته و چقدر خام و بچه اس. تو این مدت فامیلشو عوض کرده بود. دلش نمیخواست هیچ چیزی اونو یاد گذشته اش بندازه.دانمارکی خیلی زبون سختی بود. و یادگیریش دو سه سال طول کشیده بود. کیانا دلش می خواست ادامه تحصیل بده و حالا میتونست. بالاخره تو ۳۴ سالگی عزمشو جزم کرده بود و اومده بود دانشگاه. و حالا که اولاو رو دیده بود حس میکرد به یه بزرگتر نیاز داره که لوسش کنه. نازشو بکشه و ازش حمایت کنه. یه پدر.کسی که دلش برای تمام سختی هایی که کیانا کشیده بود بسوزه. خودش دیگه نمیتونست... اما چطور میتونست از یه مرد غریبه همچین تقاضایی بکنه؟ یه دفعه دید که اولاو جوابشو داده. چه ذوقی کرد... وقتی شماره تلفن اولاو رو دید...
....................................................................................................
امروز یکی از اون روزهای فوق العاده بود چون اولاو قرار بود تمام روز رو تو یه کلاس نسبتاً کوچیک٬ عشقشو تماشا کنه. احساس میکرد هوایی که تنفس میکنه شیریرینه و پر از عطر محبوبش.اولاو با لذت به تریبون تکیه داده بود و داشت تدریس میکرد. دختر رویاهاش پشت همه دانشجوها نشسته بود و با نگاهش دونه دونه کلمات رو از دهن اولاو می قاپید. چه لذتی بالا تر از مهم بودن میتونست باشه؟ مخصوصاً که اکثر دانشجوها مشغول چرت زدن بودن.اما کیانا بیدار بود و داشت با اشتیاق گوش میکرد. با اینکه صبح بود ولی ابری و برفی بودن هوا, یه حالت خلسه مانند و خواب آور تو کلاس امروز ایجاد کرده بود که اگه کیانا نبود حتماً اولاو خودش هم قرار بود چرت بزنه. چه خوب که کیانا بود!حالا دیگه نزدیک سه ماهی بود که هرشب با کیانا در ارتباط بود ولی فقط از طریق ایمیل. تو این مدت فهمیده بود که کیانا از روابط اجتماعی زیاد خوشش نمیاد و اولاو باید خیلی مراقب می بود تا دخترک رو نترسونه و فراری اش بده. مخصوصا وقتی از گذشته اش می پرسید، کیانا یه دفعه رم میکرد.هنوز جرأت تلفن کردن رو نداشت. چون حرکات کیانا کمی ضد و نقیض بود و باعث میشد که اولاو خیلی جانب احتیاطو رعایت کنه. دختره مثل بقیهٔ زنها٬ نه رگ خواب داشت نه گول میخورد. تنها چیزی که اولاو بالاخره فهمیده بود این بود که کیانا از به چالش کشیده شدن خوشش میاد. انگار هرچی موضوع غیر قابل فهم تر و لاینحل تر٬ دخترک تازه راغب میشد. برای همین هم اولاو میتونست تو ایمیلهاش بزنه به سیم آخر. اینو از جوابهای دخترک فهمیده بود. هنوز با گذشهٔ کیانا نا آشنا بود و نمیدونست دخترکش چی تجربه کرده که اینطوری سرد و بیروحه. ای کاش میتونست گرمش کنه. ای کاش کیانا بهش اجازه میداد پناهگاهش باشه.تو این چند ماه ندیده بود دخترکش با کسی حرف بزنه یا دوست باشه. همیشه با خودش از خونه یه ساندویچ کوچیک می آورد و تو زنگ ناهار تنها تو کلاس مینشست و میخوردش. بر عکس بقیه که تو کانتین مینشستن و با هم آشنا میشدن، کیانا فقط تو خودش بود. گاهی خیلی دلش میخواست پیش کیانا بشینه و از تنهایی درش بیاره اما محیط دانشگاه بود و نمیشد راجع به خیلی چیزا حرف بزنه. اونوقت بود که صبر میکرد تا شب. تا شب که برای عشقش بنویسه...گاهی اولاو از این تلاش مذبوحانه که برای به دست آوردن کیانا میکرد خنده اش میگرفت. حالا گیریم که دختره بالاخره رام شد. میخوای چیکار کنی؟ تو این سن باهاش ازدواج کنی؟ حالا که حتی نمیتونی مثل آدم یه بار هم بکنیش؟دیوانه!
اولاو فهمیده بود که باید قید گذشته رو بزنه و به حال و آینده دقت کنه. آینده ای که متأسفانه چیز زیادی ازش نمونده بود.یه لحظه فکری به سرش زد. شاید امروز به بهانهٔ برف میتونست برسونتش خونه اش. با کیانا رانندگی کردن باید تجربه جالبی باشه...شاید بتونه دعوتش کنه خونه اش...

کیانا بیرون دانشگاه ایستاده بود و داشت از سرما میلرزید.بارش برف از دیشب شروع شده بود و تا الان حدود یه متر باریده بود. چقدر برفو دوست داشت. چقدر شرایط جدیدشو دوست داشت.اینجا تو غربت٬ برای اولین بار احساس میکرد غریبه نیست. مردمش کمکش میکردن و هواشو داشتن. کسی به حقوقش تجاوز نمیکرد. تازه تمام مدت حقوقشو بهش گوشزد میکردن. احساس میکرد داره یاد میگیره انسان بودن یعنی چی. اما خیلی چیزا بود که باید یاد میگرفت. به یه مِنتور احتیاج داشت. به یه الگو که به یادگیریش جهت بده. و کی بهتر از اولاو؟ تو این مدت کمی با خصوصیات اولاو آشناتر شده بود و فهمیده بود که اولاو مرد مهربون و کمک حالیه... با اینحال...
منتظر اتوبوس بود که بره خونه اش. خونه! برای اولین بار تو کل عمرش یه آپارتمان ۴۵ متری داشت که توش احساس امنیت و تعلق خاطر میکرد. اینجا دیگه کسی نبود که تحقیرش کنه. مجبورش کنه. بهش تجاوز کنه. اینجا فقط آرامش بود و کیانا نمیتونست کسی رو تو زندگیش راه بده. به اندازهٔ کافی سختی کشیده بود و نمیخواست به کسی فرصت دوباره بده که بهش صدمه بزنه.خودش داشت از خودش مراقبت میکرد.صبح هایی که دانشگاه داشت, همیشه ساعت ۵ بیدار میشد و قهوه اش رو بار میذاشت تا وقتی از دوش تموم میشه، حاضر باشه. زمستون و تابستونش هم فرقی نداشت. هر روز صبح میرفت و نیم ساعت میدوید و بعدش هم مثل یه خرس گرسنه برمیگشت خونه و یه صبحونهٔ مفصل و با اشتها میخورد.بعد هم که دانشگاه. البته دانشگاه رو به عشق دو چیز دوست داشت. یکی اینکه عاشق رشته اش بود یکی هم اولاو که به عشق دیدن دوباره اش لحظه شماری میکرد.
اولاو هر شب راس ساعت ۹ براش ایمیل میفرستاد. از همه چیز میگفت. از بچگیش. از پدر و مادرش که بعد از جنگ جهانی دوم صدمهٔ روحی دیده بودن و قراضه شده بودن. از کمبود محبتی که احساس میکرد. از تجربهٔ گِی اش که تو جوونی هاش تجربه کرده بود.از سفرهای بی شمارش به همه جا و چیزایی که دیده بود. از احساس تنهاییش.یه بار حتی برای کیانا یه فیلم پورن خیلی جالب فرستاده بود. اولاو از همه چیز حرف میزد. برعکس کیانا که سکوت کرده بود. اما کیانا میدونست که سکوتش به خاطر کم تجربگیشه. و تجربه های تلخی که دلش نمیخواست یادش بیافتن. همیشه از خوندن ایمیلهای اولاو شگفت زده میشد. چقدر این مرد چیزی تو زندگیش تجربه کرده بود. چقدر اولاو جالب بود! کیانا خیلی دلش میخواست شبیه اولاو باشه. هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی. دلش میخواست از اولاو بخواد هرچی بلده بهش یاد بده. مثل یه پدر, اما نمیدونست باید چه جوری خواستهٔ غیر منطقی اش رو مطرح کنه. این وسط یه مشکل خیلی بزرگ، مانعِ کیانا میشد.نمیتونست که همینطوری زرت از اولاو بخواد پدرش باشه. مخصوصا حالا که بیشتر با اولاو آشنا شده بود ،داشت خودش رو هم بیشتر میشناخت. اولاو یه انسان مهربون و دوستداشتنی بود و حیف بود که روش القاب نفرت انگیزی مثل پدر، مادر یا شوهر بذاره. مخصوصاً کلمهٔ پدر که نه تنها قداستی برای کیانا نداشت، بلکه حس تنفر رو توش به وجود می آورد.تو این چند ماه فهمیده بود که میتونه با اولاو دوست باشه. این واژه هنوز بکر و دست نخورده بود و امکان اینکه کیانا بخواد یه رابطهٔ سالم و بدون نفرت رو شروع کنه, براش فراهم میکرد.
سرما هرچقدر دلش میخواست میتونست به صورت کیانا سیلی بزنه . حالا دیگه کیانا یه خونهٔ گرم داشت و یه آشیونه. یه آشیونهٔ کوچولو برای یه پرندهٔ کوچولو .اول سعی کرد سرما رو به عشق سوپی که از دیشب آماده گذاشته بود تحمل کنه. اما بعد از یه مدت دیگه فقط یه فکرتو سر کیانا موند. اولاو. انسانی که وجودش تمام کیانا رو گرم میکرد.هر وقت یاد گذشتهٔ مزخرفش می افتاد و دپرس میشد، کافی بود به اولاو فکر کنه تا دوباره حالش خوب بشه. هروقت یاد سلیم می افتاد و فکر خودکشی به سرش میزد ،فقط کافی بود اسم اولاو رو به زبون بیاره تا دوباره دلش روشن بشه. اولاو یه مناجات الهی بود. یه فرشتهٔ نجات که کیانا رو دوست داشت. چه احساس قشنگی بود تو قلب اولاو نشستن, حتی اگه کیانا فعلاً توانایی نشوندنشو تو قلب کوچیک و یخ زده اش نداشت.برای زنی مثل کیانا که از نزدیکانش رو دست خورده بود و برای بینهایت بارناامید شده بود، دل بستن و اعتماد کردن بیش از حد سخت شده بود. اما شاید اولاو استحقاق این فرصتو داشت. این که کیانا بخواد برای آخرین بار به یک نفراعتماد کنه.تو خودش بود که با ترمز ماشینی جلوی پاش از دنیای رویاییش با اولاو بیرون اومد. خودش بود. اولاو!
-بیا بالا دختر جون! سرده!
-ممنونم... ولی مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد اگه منو برسونی؟ منظورم قوانینه...
-واسهٔ من قوانینو نشمر. بپر بالا گفتم. سردته داری میلرزی!
-ممنونم.
-کجا میری؟
-خونه...
گرمای ماشین باعث شد کیانا احساس سرخوشی کنه و از کنار اولاو نشستن پر از لذت بشه. هردو تو سکوت به هم فکر میکردن. کیانا داشت به دیشب فکر میکرد که فکر اولاو از کابوس سلیم نجاتش داده بود. دیشب دوباره برگشته بود به دنیای کابوسی از پدر و مادرش و سلیم.همونجا تو طویله٬ یه جا تو مرز ترکیه. سلیمِ پدرسگ رفته بود مثلاً واسهٔ کیانا شام پیدا کنه ولی به جاش با یه کیر سیخ برگشته بود.کیانا داشت تو اون طویلهٔ لعنتی میدوید تا خودشو از شر سلیم نجات بده.
-آقا سلیم تو رو جون مادرت! فکر کن منم خواهرتم...
-خفه شو! زنیکهٔ جنده! اسم مادرمو بیاری دهنت٬ میدم سگا بگانت. فهمیدی یا نه؟ تو اگه جنده نبودی اینجا چه گهی میخوردی با مرد غریبه؟
-تو رو خدا من جنده نیستم. ولم کن...
و مشت محکمی که از پشت از سلیم خورد نقش زمینش کرد. یه مشت قوی و نامردونه که کیانا رو شکست. همونجا رو پشکل گوسفندها و پهن و کاه و یونجه افتاده بود و داشت به سلیم نگاه میکرد که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد تا از شکارش فاتحانه لذت ببره. گردنش از شدت ضربه رگ به رگ شده و گرفته بود تا اون حدی که وقتی سلیم روش دراز کشیده بود، حتی نا نداشت دستاشو بالا بیاره و از خودش دفاع کنه.
- ها! نگفتم جنده ای؟ ببین چه درازی هم کشیده! حال میکنی داری به آقا سلیم میدی؟
سلیم داشت تند و تند زر میزد و دامن بلند کیانا رو کنار میکشید تا کام بگیره.
- سفید مِفید هم که نیستی! چرا کست سفید نیست؟ حالمو به هم زدی که...اه! سگ خور!
کیانا حتی به سلیم نگاه نمیکرد اما بوی دهنش و حرفها و توهیناش دلش و روحشو میخراشیدن. مادرشو میدید که یه گوشه نشسته و میگه تحمل کن. زن جماعت چاره نداره...
سلیم کیرشو به زور فرو کرد تو و مشغول تلنبه زدن شد.
-اوف چه تنگی! جنده به این تنگی ندیدم تا حالا! یه نه یی یه نویی! بابا تو دیگه شاه جنده هایی! حتی جنده ها هم یه نه و نویی میکنن. تو دیگه وضعت خیلی خرابه!میگم جنده ای ,میگی نه!
کیانا دلش میخواست اونقدر زور داشته باشه تا سلیمو از دو تا پاهاش بگیره و جرش بده. خودش هم آروم آروم. طوری که سلیم لحظه لحظه اشو حس کنه اما فعلا گردنش و شونه اش رگ به رگ شده بود و سلیم بود که اسب مرادو میتازوند.کیر کثیف و سیاه سلیم رو لای پاش حس میکرد که میره و میاد. میره و میاد... میره... میاد... و سلیم در عرض سه ثانیه تمام آبشو خالی کرده بود تو کیانا.
-انصافاً تنگی کست یک بود. حال داد! چیکار میکنی اینقدر تنگه؟ واسه زنم میگم. توله سگ کسش عینهو غاره...آها سیخ شد بازم. یه بار دیگه!
-نه! نه! نه!ننننننننننننننننننه!!!
کیانا با وحشت از خواب پریده بود. وقتی بلند شد تمام بدنش خیس عرق بود و تنش میلرزید. تمام وجودش پر از نفرت و تهوعی بود که نمیتونست بالا بیاره.جای ضربهٔ سلیم دوباره درد گرفته بود. همون لحظه کیانا به اولاو فکر کرده بود و کابوس یه دفعه از هم پاشیده بود. وحشت از بدنش بیرون رفته بود و اولاو جاشو گرفته بود. یه رویای واقعی و قشنگ...
اولاو داشت به تابلویی که شروع کرده بود فکر میکرد. یه تابلو از زیباترین زن دنیا. تمام صبح که سر کار بود لحظه شماری میکرد که برگرده خونه و رو پروژهٔ دلچسبش کار کنه. دوست داشت وقتی تابلو رو برای سال نو به کیانا میده، عکس العملشو ببینه.
-کیانا؟ به چی فکر میکنی؟
-به... می خوای بیای خونه با هم شام بخوریم؟
-ایرادی نداره؟
- اتفاقاً خیلی دوست دارم امشبو با هم بگذرونیم... امیدوارم منظورمو بد نفهمیده باشی اولاو. منظورم فقط شام و حرف زدن بود.
-نگران نباش بچه جون... من منظورتو خوب میفهمم...
وقتی رسیدن به اتاق کوچیک و جمع و جور کیانا اولاو از سادگی اش تعجب کرد. سمت راست ورودی یه آشپزخونه خیلی جمع و جور بود با دوتا کابینت که با یه ردیف گل تو هم پیچیده و قشنگ تزیین شده بود و یه ظرف شویی. کف هال یه گلیم کوچیک و گرد و تمیز خودنمایی میکرد. یه گوشه هم یه مبل دو نفره که اولاو حدس زد احتمالا تخت هم میشه. یه گوشه هم یه میز کوچیک که لپ تاپ روش بود و داشت یه موسیقی ملایم پخش میکرد.
-لپ تاپت روشن مونده بود؟
-همیشه روشنه. موزیک بک گراند بهم آرامش میده وقتی میام خونه. بشین. من میرم غذا رو گرم کنم.
اولاو دور خونه یه چرخ زد و نشست رو مبل.
-کمک میخوای؟
-نه. الان تموم میشه. تا تو دست و صورتتو بشوری آماده اس.
چقدر از اینکه با دخترکش زیر یه سقف بود داشت لذت میبرد. همونطور که نشسته بود چشم دوخت به حرکتهای تن و بدنش. کیانا با بقیهٔ زنها فرق داشت. انگار نمیدونست چقدر زیبا و جذابه و حرکاتش اصلاً لوندی و دلبری توشون نبود.همین عدم آگاهی و سادگیش،خیلی سکسی اش میکرد. وقتی با اون لهجهٔ ناز و بامزه اش سر کلاس سوال میپرسید، اولاو فقط به گذاشتن دستش روی شونهٔ کیانا اکتفا میکرد. اما واقعا دلش میخواست محکم دخترکو به خودش بچسبونه و اون لبای شیرینو بخوره و بمکه. اون چشمای سیاه و گیجش که با سردرگمی به چشمای اولاو خیره میشدن اونقدر سکسی به نظر میرسیدن که اولاو دلش میخواست همون لحظه جفتشونو ببوسه. چقدر دلش میخواست الان کیانا لخت بود. چقدر دلش میخواست الان پاهای کشیده و قشنگشو از هم باز کنه و از اون بهشت جادویی،که احتمال میداد تیره رنگ و خوردنی باشه، تا سر حد مرگ بوسه بگیره و لیسش بزنه. راستی کیانا چیکار میکرد اگه سکس دلش میخواست؟این شاپرک ظریف و کوچولو که داشت تو این خونه این ور و اون ور می رفت، مال اولاو بود. اولاو بلند شد و بی اختیار به سمت کیانا رفت. یه لحظه از خودش بی خود شد. داشت میرفت به سمت پرنده ای که منتظر یه حرکت غلط بود تا بپره ...
آروم دستشو گذاشت رو شونهٔ ظریف کیانا و برش گردوند سمت خودش. چشمای ترس خورده و وحشی دخترکش، اولاو رو یاد یه بچه آهو مینداخت که درنهایت بیچارگی منتظر خورده شدن بود. دلش برای کیانا سوخت. نه! نمیتونست دخترکشو بترسونه و اذییت کنه.با ملایمت لبخندی زد و گفت:
-دستشویی کجاست؟
و ناگهان ٬در نهایت ناباوری کیانا بغلش کرد خودشو بالا کشید طوریکه سرش رو شونهٔ قوی و مردونهٔ اولاو قرار گرفت. حالا دیگه اولاو رسماً به منطقهٔ ممنوعه ای که زندگی خصوص اش بود٬ راه پیدا کرده بود. پس کیانا دوستش داشت! چه عالی! اولاو کیانا رو محکم بغل کرد و بالا کشید. کیانا دختر قد بلندی بود اما اولاو یه سر و گردن ازش بالاتر بود و خیلی قوی. اولاو پر از شهوت و هوس بود اما نمیتونست بی گدار به آب بزنه. صبر کرد تا ببینه کیانا چه نقشه ای براش کشیده. اولاو آروم زمزمه کرد:
-من برای تو چی هستم؟
-نمیدونم... اما میخوام یه چیزی برام باشی... بهت احتیاج دارم... خیلی...می تونی باشی تو زندگیم؟
-آره... می تونم کوچولوی عزیزم...
-ممنونم که بهم آرامش میدی...
اولاو کیانا رو گذاشت زمین و اینبار خوشحال از اینکه بالاخره رابطه اش ٬هر چند ضعیف و غیر عادی٬ داره با دخترک شکل میگیره لبخند زد. کیانا هم داشت لبخند میزد. اولاو با احتیاط پرسید:
-میتونم ببوسمت؟
-نمیدونم...بلد نیستم...یعنی... منظورم... خوب آخه...
-نترس بچه جون...آخرین بار کِی کِسی رو بوسیدی؟
کیانا قرمز شد و سرشو انداخت پایین.
-عیبی نداره عزیزم... از هرچی دوست داری حرف بزنیم...
-میتونی بهم بوسیدنو یاد بدی؟
اولاو آروم با زبونش یه لیسِ خیس ونرم کشید رو لبای کیانا. منظورش فقط بازی بود. اما کیانا خیلی جدی و مثل یه محقق, با زبون خودش کشید رو لباش،جایی که اولاو لیس زده بود.پس دخترک جدی بود. اولاو قصد داشت به دخترکش لذتی رو بده که به این راحتی ها نتونه فراموشش کنه. صورت ظریفشو گرفت تو دو تا دستای بزرگش و ذره ذرهٔ صورتشو مثل تشنه ها بوسید و لیس زد. وقتی کارش تموم شد، نوبت لبای خوشمزه اش رسیده بود که مثل یه غنچهٔ نیمه باز منتظر بارون محبت اولاو بودن. زبونشو هل داد تو دهن نیمه بازدختر و شروع کرد با زبونش بازی کردن.سرعت یادگیری دخترک خیلی بالا بود. اما نه به سرعت حرکات اولاو، که حالا رسیده بود به گردن و گلوش. اولاو قصد داشت قبل از اینکه کیانا پشیمون بشه، طوری از خود بی خودش کنه که دیگه با مغزش نتونه فکر کنه...
کیانا تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. با اولاو احساس امنیت میکرد و میخواست بدونه استادش چه چیزای دیگه ای برای تدریس براش در نظر گرفته.تا حالا هیچ مردی اینطوری باهاش رفتار نکرده بود. اینقدر نرم ولطیف و با محبت. تشنهٔ محبت بود و حالا داشت محبت رو نه تنها میچشید بلکه یاد میگرفت.حس قشنگی همهٔ وجودشو دربر گرفته بود و بین پاهاش خیس شده بود. نوازشهای اولاو حالا دیگه رو سینه های کیانا متمرکز شده بودن و کشیده شدن گاه به گاه نوک سینه هاش عجیب دیوونه اش کرده بود. اولاو برگشته بود به سمت لباش دوباره. یه نگاه برای اولاو کافی بود که بفهمه کیانای دلبندش حاضره و خیس و منتظر.سریع دستشو رسوند به دکمهٔ شلوار کیانا و بازش کرد. شلوارشو اما درنیاورد. دستشو کرد تو شرتش و برای اولین بار رویای لمس زن رویاهاش به حقیقت پیوست. همونجور که داشت کیانا رو میبوسید،از زیر با انگشت وسطش شروع به مالیدن واژنش کرد.کیانا بی اختیار سرشو با سرعت گذاشت رو سینهٔ اولاو و با نفسهای غیر عادی تو بغل اولاو وول میزد. اولاو با اینکه هنوز عطش لبهای کیانا رو داشت٬ گذاشت دخترک روی ارگاسمی که احتمالاً تا حالا تجربه نکرده بود تمرکز کنه. با دست چپش محکم کیانا رو گرفته بود و با دست راستش داشت میمالیدش. انقدر اومدن کیانا واسه اش مهم بود که به خستگی دستش توجهی نداشت و بی وقفه ادامه داد. دخترک از شدت هیجان تو بغل اولاو میلرزید. آروم تو گوشش گفت:
-بِدِش بهم.... بیا تو دستم...
و شنیدن صدای اولاو٬ کیانا رو آزاد کرده بود. حسی که تا به حال تجربه نکرده بود تو تمام بدنش رها شده بود. و بیحال تو بغل اولاو شروع به گریه کرده بود. اولاو میدونست که این گریه یعنی دختر میخواد از لحاظ احساسی ارتباط بر قرار کنه باهاش.گذاشت خوب گریه هاشو بکنه. تربیت جامعه اش بهش یاد داده بود که احساس یه زن بخش مهمی از سکس بود و اگه اولاو میخواست به این زن دسترسی مطلق داشته باشه باید از لحاظ روحی تامینش میکرد. برای همین هم خودش پیشقدم شد تا این در نیمه بازو بازترش کنه.وقتی کیانا آروم شد ازش پرسید:
-چت شده عزیزم؟
-نمیدونم! تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم...
-بد بود؟ خوشت نیومد؟
-چرا! اما... تا حالا هیچکس باهام مثل تو مهربون نبوده. به اینکه کسی باهام مهربونی کنه عادت ندارم. اما حالا میبینم که تو باهام خوبی و مهربونی و این منو میترسونه.
-بازم میخوای مهربونی؟
کیانا ایندفعه سرشو بالا آورد و خیره شد تو چشمای اولاو که از شدت شهوت برق میزدن.
-مگه گرسنه نیستی؟
-برای تو چرا. خیلی هم گرسنمه...
اولاو گازو خاموش کرد و دست کیانا رو که مثل آدمهای مسخ شده و گیج مونده بود کشید و با فشار شونه هاش نشوندش رو مبل. خودش ایستاده بود و داشت تو سرش نقشه میکشید. تمام بدنش پر از نیروی شهوتی بود که اولاو میخواست آزادش کنه.داشت سعی میکرد تو سرش تمام کارایی رو که تو این چند ماه از ذهنش گذشته بود مرور کنه. امروز صبح فکرش هم نمیکرد که همچین لحظه ای قراره به این زودی از راه برسه. لحظهٔ در آغوش کشیدن عشقش.
-این مبل تخت هم میشه؟
کیانا بدون حرف بلند شد و مبل رو باز کرد و به حالت تخت خواب در آورد.و بعد هم همونطوری که سرش پایین بود بلاتکلیف ایستاد. اولاو با لذت از فرق سر کیانا رو از نظر میگذروند.دریای موهای مواج و مشکیش که اولاو قصد داشت خودشو توش غرق کنه. صورت ماه و لپاش که از خجالت قرمز شده. لبای گوشتی. آخ که دیگه نمیتونست صبر کنه. با حالتی که بیشتردستوری بود تا خواهشی گفت بشین روی تخت. یه چند لحظه طول کشید تا کیانا بشینه روی تخت.بلافاصله اولاو هم نشست کنارش و روی لالهٔ گوش کیانا یه آه گرم کشید. میخواست کیانا رو طوری از خود بیخود کنه که تمام راههای فرار روش بسته بشه. لباشو چسبوند به گردن کشیده اش و برای اولین بار از احساس حرکت خون زیر پوست گردن زن که داشت زیر لبای اولاو نبض میزد٬ به وجد اومد.پس دراکولا ها یه همچین حسی داشتن؟ یه دفعه فکری به سرش زد. شروع کرد به مکیدن گردن کیانا و در همون حال فشارش داد روی تخت. دلش میخواست گردن کیانا رو کبود کنه تا همهٔ اون پسر بچه هایی که تو دانشگاه چشمشون دنبال کیاناس بفهمن که کیانا متعلق به اولاوه.نگاههای زیادی رو روی عشقش تحمل میکرد و حسودیش میشد. حالا موقعیت دستش افتاده بود که حسادت بقیه رو تحریک کنه. ناله ای که کیانا کرد اونقدر حالش رو بد کرد که بی اختیار گردن عشقشو گاز گرفت. و با نالهٔ آروم کیانا که از روی درد کشید یه لحظه کنترل خودشو از دست داد. دلش میخواست پوست لخت دختر رو با همه جا و همه چیزش حس کنه. خودشو کشید بالا و همونطور که مراقب بود دختر رو حشری نگه داره٬ لباشو گذاشت رو لبای کیانا و با تمام قدرت بوسید و مکید. دستاش هم بیکار نبودن و رفته بودن زیر لباس کیانا و از روی کرستش سینه هاشو میمالیدن. چه پوست لطیفی داشت. هیکلش نه چاق بود نه لاغر. عالی بود. انگار اندازه هاشو برای اندازه های اولاو ساخته بودن. سینه هایی که دستای اولاو رو پر میکردن. همونایی که برای مکیدنشون بی تاب بود.کیانا رو بلند کرد و لباسشو درآورد و با کرستش دستاشو از پشت بست. نگاه گیج و سردرگم کیانا رو با یه لبخند پر از شهوت جواب داد.
-نگران نباش. کاریت نمیکنم. میبینی که خیلی محکم نیست و راحت میتونی بازش کنی. به شکم بخواب.
وقتی کیانا به شکم خوابید٬ بسته بودن دستاش باعث شد که پوستش جمع بشه. اولاو موهای کیانا رو زد کنار و در حالیکه پنجه اشو توشون دفن کرده بود کتف کیانا رو گاز گرفت. پشت گردنشو گاز گرفت. جای دندوناش روی پوست کیانا و ناله های دردناکش اولاو رو دیونه ترش میکرد و گاز بعدی رو محکمتر از قبلی میگرفت.و جای گازهاش که کبود میشدن به همه چیز رنگ واقعیت میداد. بدون اینکه دستاشو باز کنه برش گردوند و به پشت خوابوندش. کیانا چشماشو بسته بود.
-منو نگاه کن... میخوام وقتی سینه هات تو دهنمه شهوتو توش ببینم...
-آخه...
-به حرف استادت گوش نکنی مجبور میشه سخت گیری کنه. تو که نمیخوای تنبیه ات کنم بچه. میخوای؟
-نه...
-حالا نگاه کن به دهنم وقتی...
هردو چشم تو چشم هم بودن. کیانا زیر سنگینی نگاه اولاو و شهوتی که توش بود طاقت نیاورد و چشماشو بست.
-مگه تنبیه دلت میخواد که به حرفم گوش نمیدی تو؟
کلمه ها بوی خطری لذتبخش میدادن. برای همین هم کیانا سعی کرد چشماشو باز نگه داره. چقدر استفاده از کلمه ها و شرایطش کیانا رو یاد همون فیلمی که اولاو براش فرستاده بود مینداخت. نکنه اولاو میخواست که کیانا شیطنت کنه و به حرفش گوش نده؟ صورت جذاب و مردونه اش وعطر اولاو، بوسه هاش و گازاش حالشو بدجوری خراب کرده بود و نمیتونست خوب فکر کنه... تصمیمشو گرفت و چشماشو بست. میدونست چی قراره بشه. مرد توی فیلم محکم زده بود روی باسن زنه. و چند لحظه بعد صدای اولاو که میگفت دختر بد، با یه سیلی در کونی همراه شد.
-آخ! استاد! خیلی درد داره!
اولاو از تیزهوشی کیانا خیلی تعجب کرد و خوشش اومد.
-حالا گوش میدی به من یا آدمت کنم؟
-هرچی شما بگید آقا!
اولاو سینهٔ کیانا رو گرفت به دهنش و همونطور که محکم میمکید و گاز میگرفت تو چشماش نگاه کرد و شهوت رو توشون دید.
-خوشت میاد عزیزم؟
-بله آقا!
-آفرین دختر باهوش.
تنها چیزی که این وسط برای کیانا عجیب بود بلند نشدن آلت اولاو بود. یعنی میشد اولاو اینقدر خود دار باشه که کنترل اون پایین رو به همین راحتی داشته باشه؟ اما بوسه های اولاو که داشت میرفت به سمت شکم و نافش حواسشو پرت کرد. اولاو شلوار و شرت کیانا رو با هم در آورد و با لذت خیره شد به زیباترین واژنی که تا حالا دیده بود.
-سلام پوسی! (یه بوسه گذاشت روش) از آشناییت خوشوقتم...بعداً باید صاحب بدجنستو که تو رو این زیر قایم کرده تنبیه کنم... فعلا یه بوس میدی بهم کوچولو؟
کیانا از اینکه اولاو اینقدر خیلی جدی مشغول به بحث و گفتگو با لای پاشه خنده اش گرفت چون داشت یه صورت جدی رو اونجا تصور میکرد.
-میخندی؟
-ببخشید... استاد!
و دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و قاه قاه زد زیر خنده. اولاو که برای اولین بار داشت خندهٔ از ته دل کیانا رو میدید، حسابی سر ذوق اومد و مشغول لیس زدن واژنش شد. میمکید و لیس میزد.
-میتونم دستامو آزاد کنم؟ کتفام درد گرفته...
-هر غلطی میکنی بکن فقط به ما دوتا کاری نداشه باش.
خیس و لذیذ. چه عطر ملایم و خوبی داشت. تلفیقی از شامپوی بدن شورش و آب طبیعیش که مشام اولاو رو نوازش میداد و غریضهٔ مردونه اش رو تحریک میکرد.وقتی واژن خیس کیانا رو لیس میزد و می مکید، مجبور بود محکم پهلوهای زن رو بین بازوهای قویش نگه داره که با حرکات تشنجی و بی اختیار کیانا، انگار سعی داشتن نذارن اولاو کارشو بکنه. اما اولاو حالا دیگه بیش از حد لذت تجربه کرده بود که به همین راحتی بخواد ول کنه.انگشت اشاره اشو فرو کرد تو واژنی که از تنگی داشت انگشتشو پس میزد. با صدایی که میلرزید گفت:
-اینکه خیلی تنگه! این چه جوری میخواد...
آروم خودشو کشید بالا و کیانا رو بغل کرد. آروم انگشت وسطشو فرو کرد تو. دردو تو چشمای عشقش میدید ولی نتونست کاری بکنه. انگشتاش انگار مغز و ارادهٔ خودشونو داشتن و داشتن یکی یکی خودشونو تو اون واژن تنگ فرو میکردن و تلمبه میزدن. اونشب اولاو سه بار کیانا رو به ارگاسم رسوند.وقتی کارش با کیانا که دیگه حال نداشت چشماشو باز نگه داره تموم شد ٬ بغلش کرد و بدن خیس از عرق دخترکش رو تو نوازش کرد تا آروم بشه. میدونست که این نوازش بعد از عشق بازی٬ قراره کیانا رو بهش گره بزنه. اینو از یکی از همکارای زن یه بار شنیده بود که داشت از نفهمی شوهرش صحبت میکرد و میگفت که اگه نصف اون همه احساسی رو که به تلویزون نشون میده به من نشون میداد٬ الان اوضاعمون اینجوری نبود. بدون اینکه لباسای خودشو در بیاره خیلی فعالیت کرده بود.. از عکس العمل کیانا میترسید. از اینکه مبادا از دیدن کیسه ای که به شکمش وصله حالش بد بشه ویا شایدم تحقیرش کنه. از حس ترحمش هم میترسید. اونقدر عزت نفس داشت که نخواد خودشو تحقیر کنه. از کیانا فقط عشق میخواست وفعلاً از اینکه رابطه اش با دختر شروع شده رضایت کافی داشت.در ثانی یک کم مرموز بودن نه تنها برای این رابطه بد نبود بلکه شاید کیانا رو مشتاق تر هم میکرد.اما حالا لازم داشت که از خجالت خودش حسابی در بیاد و برای همین هم کارای فرداشو بهونه کرد و بدون اینکه چیزی از سوپ بخوره رفت.باید خودشو خالی میکرد و اینجا نمیشد. اونشب بعد از اینکه اومد خونه، از تجربهٔ سکسش با کیانا هر چند ناقص، راضی بود. حالا میتونست خودارضاییش رو بر مبنای واقعیت انجام بده. مخصوصاً که جای بوسه های کیانا روی لباش خالکوبی شده بود و میسوخت. لباساشو در آورد و در حالیکه محکم آلتشو تکون میداد، تمام اتفاقات و بازیهایی رو که بینشون گذشته بود رو از نظر گذروند. وقتی یادش افتاد که کیانا هربار موقع ارگاسم اسم اولاو رو به زبون آورده بود دیگه نتونست تحمل کنه و با فریاد بلندی ارضا شده بود.تنها چیزی که اولاو نمیدونست این بود که بعد از اینکه خونهٔ محبوبش رو ترک کرده٬ سایه ای شوم از گذشتهٔ کیانا از پشت درختها بیرون اومد و به سمت خونهٔ محقّر رفت...
بعد از رفتن اولاو٬ کیانا هیجانزده و ملتهب بود. با اینکه اولاو بهش وقت نداده بود چیزی بخوره٬ حس کرد که گرسنه اش نیست و فقط یه قاشق از سوپ خورد. بعدش هم از یخچال یه نوشابهٔ نیمه باز برداشت و دو سه جرعه سر کشید. فکرش پر از اولاو بود. نه! فکرش رفته بود و فقط اولاو جاشو گرفته بود. انگار یه دفعه خیلی خسته شده بود. حتماً از اونهمه ارگاسم بود. تن اولاو روی بدن تشنه اش٬ سنگینی وزنش و عطرش تنها چیزی بود که کیانا حالا میخواست بهشون فکر کنه. از احساس خستگی که داشت زیاد ناراضی نبود. شوق اینکه فردا قرار بود با اولاو جلوی همهٔ کلاس روبرو بشه٬ خودش هم وقتی رازی به این بزرگی و قشنگی بینشونه٬ هیجانزده اش میکرد. اما چشماش کم کم داشتن سنگین میشدن و چند لحظه بعد کیانا خوابش برد.
نیمه شب بود که کیانا یه سوزش ناگهانی رو تو بازوش احساس کرد. انگار یه پشهٔ گنده زده باشدش. هنوز گیج خواب بود.درد اونقدر زیاد بود که با اینکه خیلی خسته بود٬ مجبور شد برگرده به پهلوش و دستشو بذاره رو بازوی چپش که درد میکرد. دردش جور عجیبی بود. یه حالت انفجاری و سوزش بود که داشت تو بازوی چپش رفته رفته پخش میشد. درد اونقدر زیاد شده بود که کیانا حس کرد عضله اش داره جور بدی منقبض میشه.دهنش خشک بود و آب میخواست. در حالیکه داشت از تختش می اومد پایین٬ شروع کرد به مالیدن بازوش که حالا بی حس بود. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ احساس خطر میکرد. باید از کسی کمک میخواست. حالا پاهاشم بیش از حد گرم و بی حس شده بودن. یه چیزی غلط بود. خیلی هم غلط! با تمام سرعتی که میتونست بلند شد. باید به اولاو زنگ میزد. وقتی تلفنشو خواست برداره با تعجب متوجه شد که تلفنش سر جاش نیست. باید پیداش میکرد و به اولاو زنگ میزد ولی پاهاش شل بودن و لرزون. و بعد از چند لحظه نتونستن وزنشو که حالا یه تُن شده بود بکشن و محکم خورد زمین.دوباره با یه تلاش مذبوحانه سعی کرد بلند بشه ولی نتونست. ارتباطش با پاهاش و کمر به پایین قطع شده بود و درد بازوش منتشر شده بود به همه جای بدنش. حالا تو قفسهٔ سینه اش یه دردی مثل غلغلک پیچیده بود و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد.اتاق تاریک بود. اما یه لحظه حس کرد کسی تو اتاقشه. یه شبح.فکر کرد شاید اولاو برگشته ولی اونکه کلید نداشت. کیانا مطمین بود درو قفل کرده قبل از خواب. یه لحظه حس کرد کور شده ولی دوباره انگار دیدش برگشته بود اما اینبار تار. خیلی بیحال بود.سعی کرد داد بزنه و کمک بخواد ولی دریغ از یه آه. نمیتونست درست نفس بکشه و داشت ازبی هوایی عذاب میکشید. یه لحظه حس کرد سایه ای رو بالای سرش دیده و قبل از اینکه بیهوش بشه یکی بلندش کرد...
صبح اولاو با سرخوشی بی سابقه ای قبل از زنگ موبایلش بیدار شد. هیچ شبی به اندازهٔ دیشب خوب نخوابیده بود و امروز صبح احساس جوونی میکرد. از فکر دیدن کیانا هیجان داشت و نمیتونست طاقت بیاره. حالا که فکرشو میکرد یه کم پشیمون بود که چرا دختر بیچاره رو اونطوری کبود کرده ولی بعد با یه لبخند شیطنت بار زمزمه کرد: تقصیر خودشه که اینقدر خوشگله. دفعهٔ دیگه بدتر میکنم...
اولاو مثل آدمهای گناهکار که پیش کشیش میرن برای اعتراف، لازم داشت با اریک حرف بزنه. اریک همیشه زودتر از اولاو میومد دانشگاه. اولاو در اتاق دوستشو با ضربه های ریتمیکی زد.
-بیا تو...
-خوبی اریک؟
-تو انگار خیلی بهتری!
نیش باز اولاو مثل یه کتاب باز بود که اریک خیلی راحت خوند.
-چیکار کردی تو؟ نکنه؟! ببند اون نیش احمقانه رو خرس گنده!
-مگه قرار بود چیکار کنم؟
-اولاو! گاهی وقتا خیلی بچه میشی. دلم میخواد بخوابونمت رو زانوم و بزنم در کونت... حالا چطور بود؟
-چی؟
-کفریم نکن...امیدوارم بدونی داری چه غلطی میکنی!
-نگران باش. میدونم چیکار میکنم.
-حالا چه طوری بود؟
-اون دیگه یه رازه...
-پس اومدی منو بچزونی؟
اریک مثل بچه ها یه کتاب سنگین ورداشت و پرت کرد طرف اولاو که اگه درو به موقع نبسته بود حتماً میخورد بهش.
اما وقتی نیم ساعت بعد که کلاس قرار بود شروع بشه رفت تو سالن کنفرانس متعجب بود که کیانا رو ندید. کیانا همیشه از همه زودتر می اومد ومنتظر مینشست. یعنی چرا دیر کرده بود؟
............................................................................................
کیانا حس کرد دهنش پر از خورده شیشه اس. و همون آن که سعی کرد نفس بکشه، درد وحشتناکی تو قفسهٔ سینه اش پیچید.سعی کرد زبونش رو توی دهنش حرکت بده تا اگه خورده شیشه ای تو دهنش رفته بیرون بریزه، اما زبونش اونقدر ورم کرده بود که نتونست حتی تکونش بده. سعی کرد ببینه کجاست اما پلکاش فقط یک کم باز شدن. اونقدر کم که همه چیز پشت پرده ای از غبار موند طوریکه از چیزایی که اطرافش اتفاق می افتاد هیچ چیز نفهمید.
-صبح به خیر کیانا خانوم... بلند شو دیگه... صبح شده...فکر کردم مردی خدای نکرده. آخه فعلاً باهات خیلی کار دارم...
صدای یه مرد بود که فارسی حرف میزد. اگه حالش اینقدربد نبود شاید میترسید اما الان فقط احساس مردن میکرد. سعی کرد چیزی بگه اما گلوش اونقدر میسوخت که کلمه ها با خس خس بیرون اومد.
-من ...کجام؟
-چی گفتی؟ خوب متوجه نشدم...
کیانا آهسته نجوا کرد:
-من کجام؟
-من جای تو بودم همین یه ذره انرژی که مونده با حرف زدن حروم نمیکردم..
نفس کشیدن چقدر کار سختی بوده.چند بار آب دهنشو قورت داد اما آبی تو بدنش نداشت.
-تشنه ای؟
کیانا سعی کرد سرشو تکون بده اما حالت تهوع بهش دست داد.
-میدونم عزیزم. مخصوصاً بعد از تقلای دیشبت...اما پذیرایی باشه برای وقتی که مهمون اصلی رسید...پدرت خیلی دلش واسه ات تنگ شده تو این ۹ سال...
..................................................................
برف خیس و سنگین در حال باریدن بود. صدای زوزه و پارس یه سگ تنها صدایی بود که سکوت منطقهٔ صنعتی رو میشکست. آلِهاندرا از دیشب تو هوای سرد ایستاده بود و خیره مونده بود به جایی که مرد دیشبی کیانا رو آورده بود. تا حالا چندبار تصمیم گرفته بود که به پلیس زنگ بزنه اما ترس نذاشته بود. زن٬ ۲۵ ساله واهل مکزیک بود. و به این سرما عادت نداشت. پاهاش داشتن یخ میزدن و نمیتونست انگشتهای پاشو احساس کنه. مثل یه عقاب زوم کرده بود روی هدفش که یه ساختمون صنعتی بزرگ و شبیه سوله بود.تا وقتی که بچه بود تو یه شهر کوچیک مرزی نزدیک آمریکا زندگی میکردن و زیر خط فقر. پدرش تو کار قاچاق آدم بود و پول بخور و نمیری می آورد خونه. یه شب وقتی داشت یه گروه مکزیکی رو از جمله خوانوادهٔ خودش رو از مرز رد میکرد٬ پلیس مرزی با تیر زده بودتش. آلهاندرا بی حرکت ایستاده بود و داشت خونی رو که از گلوی پدرش می جهید نگاه میکرد. هنوز که هنوزه نتونسته بود مرگ پدرش رو باور کنه. خوزه سانتاکروز! مهربونترین مرد دنیا. هر وقت به پدرش فکر میکرد آروم میشد و میتونست تصمیمات درست بگیره. انگار پدرش نشسته بود تو قلبش و از همونجا داشت دختر کوچولو و تنهاشو راهنمایی میکرد.صحنهٔ مرگ پدرش اینقدر غیر واقعی و سریع اتفاق افتاد که هنوز که هنوزه نمیتونست بفهمتش. هنوز نتونسته بود از شوک دربیاد. بالاخره بعد از چند بار تلاش مادرش تونسته بود از اون شهر مرزی فراریشون بده و بیاردشون آمریکا. زندگی غیر قانونی تو سان دیگو٬ ترس و وحشت از اینکه هر لحظه پلیس پیداشون کنه و برشون گردونه.شبهای گرسنه خوابیدن. ترس از گَنگهای خیابونی. همهٔ اون ترسها هنوز تو وجودش بودن. گاهی وقتها فکر میکرد که خدا فراموشش کرده. وقتی جلوی مجسمهٔ مادر مقدس و بچه زانو میزد تا دعا کنه، زندگی سگیش می اومد جلوی چشمش و چیزی از عبادتش نمی فهمید.یه شب که مادرش تازه از کلفتی برگشته بود و خسته و کوفته داشت تو آشپزخونهٔ کوچیکشون غذا درست میکرد، صدای شلیک و رگبار اسلحه بلند شد. آلِهاندرا همونطور که مادرش بارها بهش گفته بود سریع خودشو گوشهٔ دیوار قایم کرد. مادرش اما نتونسته بود.خواهرش اون لحظه جلوی پنجره بود و داشت به سگ قشنگی که همسایهٔ روبرویی خریده بود نگاه میکرد. مادرش تا اومده بود دختر کوچیکش رو از جلوی پنجره بکشه کنار، یه گلوله مادر و دختر رو به هم دوخته بود...زندگی بازیهای عجیبی برای آلهاندرا در نظر گرفته بود. تا اینکه اوباما رییس جمهور شده بود و بر مبنای قانون جدید، به یه سری از مکزیکی ها اجازهٔ کار و اقامت قانونی داده شده بود. آلِهاندرا اولین کاری که کرده بود گرفتن پاسپورت و فرار از خاطرات آمریکاییش بود. میخواست شانسش رو تو اروپا امتحان کنه. اومده بود دانمارک اما دیگه بر نگشته بود. خاطرهٔ کشته شدن خوانواده اش نمیذاشت. حتی نتونسته بود بهشون بگه دوستشون داره قبل از رفتنشون.دورهٔ قانونی اقامتش به عنوان توریست،نزدیک ۶ ماهی میشد که تموم شده بود. زنگ زدن به پلیس همانا و گیر افتادنش همان. اما از کیانا نمیتونست بگذره. کیانا خیلی شبیه خواهرش بود. وقتی برای اولین بار دیده بودش فکر کرده بود خواب میبینه. خواهرش از دنیای مرده ها برگشته بود تا از تنهایی درش بیاره. آلهاندرا عادت داشت هر شب وقتی از خودفروشی بر میگشت،جلوی پنجره بشینه و با خواهرش درد دل کنه. برای خواهرش از حقارتهایی که مشتریهاش بهش میدادن میگفت. از کتکهایی که از مشتری اش خورده بود. بعد هم تو خیالش تو بغل خواهر مهربونش آروم میشد. یه خواهر نصفه نیمه از هیچ چی بهتر بود.دیشب اما اتفاق عجیبی افتاده بود. یه مرد نصفه شب و دزدکی رفته بود خونهٔ کیانا.هیچ کس حق نداشت خواهر آلهاندرا رو دوباره ازش بگیره. اول فکر کرده بود دوست پسری چیزیه اما وقتی مرد با کیانا روی دوشش برگشته بود، آلهاندرا دیوانه شده بود. دزدیدن یکی از ماشینها که تو خیابون پارک شده بودو دنبال کردن ماشینِ مرد، حداقل کاری بود که یه نفر میتونست برای خواهرش انجام بده.مخصوصاً که الان یه مرد دیگه هم وارد ساختمون شده بود. پدر؟ چیکار کنم؟ کمکم کن تصمیم درست بگیرم. اونقدر تنهایی کشیده بود که نخواد یه خواهر نصفه نیمه رو از دست بده...یه تیکه چوب بزرگ برداشت و آروم در حالیکه تو دلش اسم پدرشو تکرار میکرد رفت تو...
..............................................................................................
نیمه شب بود و باد سرد زمستونی از سمت دریا میوزید و با خودش برف پودر شده می آورد. کیانا داشت روی ریل راه آهن راه میرفت.راه رفتنش درست مثل یه زامبی بود. چراغهای یه شهر رو میدید اما نمیدونست کدوم شهر. فقط میرفت. صورتش رنگ پریده و مات و خالی از کوچکترین احساسی به نظر میرسید. شلوار پارچه ایش که طرح گل روش داشت به خاطر خون یخ زده٬ سفت و شق وایستاده بود و راه رفتن رو براش مشکل میکرد. خون گرم از زیربغل چپش سرازیر شده بود و از سر انگشتاش چکه میکرد. یه لحظه لرزش زمین و ریل رو زیر پاهای لختش احساس کرد حتماً قطار داشت می اومد. لرزش اونقدر بود که تن بی جونش رو خسته کرد و مجبور شد روی ریل دولّا بشه تا کمی استراحت کنه اما وقتی یاد آلهاندرا افتاد دوباره شروع به رفتن کرد. قول داده بود با کمک برگرده و نجاتش بده.برای سرمای ۲۰ درجه زیر صفر٬ لباس کافی به تن نداشت. اما سرما در مقابل دردی که تو قلبش و روحش احساس میکرد هیچ چیز مهمی نبود.کیانا داشت از ملاقات با شیطان برمیگشت. دردی که از ملاقات شیطان حس میکرد. دردی که نه قرار بود تا ابد پاک بشه و نه فراموش بشه.نمیدونست چقدر راه رفته و یا کجاست.به نظرش اومد روی یه پل باشه. دستاشو گذاشت روی ریل گارد تا ازش کمک بگیره. حرکتهای پل زیر پاهاش وحشیانه تر میشدن. باید خودشو نجات میداد اما خونی که از دست چپش میریخت یخ زده بود و چسبیده بود به فلز. لوکوموتیو ران زیر نور شدید چراغهای قطار٬ متوجه شبحی شد که چسبیده به ریل گاردها و خوب میدونست این یعنی چی. یه نفر قصد داشت خودشو بندازه زیر قطار. باید کاری میکرد. بوق بلند و کشداری کشید. کیانا با شنیدن صدا اونقدر ترسید که سریع از ریل گارد فاصله گرفت و مقداری از پوست کف دستشو جا گذاشت. رانندهٔ قطار دیگه نمیتونست شبح رو ببینه. حالا با خیال راحت میتونست به پلیس اطلاع بده...
......................................................................................................
اولاو خیلی خسته بود. یه چند ماهی میشد که سر کار نرفته بود. از وقتی کیانا یه دفعه ای غیبش زد٬ حالش بد بود. مدتها بود که خودشو تو خونه زندانی کرده بود و با تابلوی کیانا حرف میزد. گاهی وقتها لبهای عکس رو با عشق میبوسید. گاهی با نفرت بهش نگاه میکرد. تمام مدت با عشقش حرف میزد. دعواش میکرد که چرا رفته. تشویقش میکرد برگرده. باهاش قهر میکرد ولی آخر سر تابلو رو بغل میکرد و با عجز اشک میریخت. یکسال میشد که کیانا رفته بود. اما کجا و چرا اولاو نفهمید.اوایل مثل مرغ سرکنده٬ تمام مدت تو ادارهٔ پلیس در رفت و آمد بود بلکه کیانا رو پیدا کنن. پلیس تو خونهٔ کیانا یه میکروفون پیدا کرده بود که نشون میداد زن زیر نظر بوده. اما تا وقتی جسدی نبود٬ قاتلی هم درکار نبود.تنها کاری که از دستشون بر می اومد صبر کردن بود. به اولاو گفته بودن باید صبر کنه.آخر سر هم تو ادارهٔ پلیس بهش قول داده بودن که اگه خبری شد بهش اطلاع میدن. رفتن کیانا رو فقط تونسته بود با الکل برای خودش توضیح بده.بطری شرابو آورد بالا و یه قلپ جوندار دیگه ازش سر کشید. تلویزیون روشن بود و داشت اخبار پخش میکرد.یه دفعه گوشیش زنگ زد. شمارهٔ ناشناس بود. مست و بیحال جواب داد و با شنیدن خبر پیدا شدن کیانا از حال رفت.
اولاو همراه یه مامور پلیس جلوی در اتاقی که دکترها داشتن سعی میکردن وضع بیمار رو به حالت پایدار بیارن, ایستاده بود. یکی از دکترها بیرون اومد.مامور جلو رفت و پرسید:
-امیدی هست؟حالش طوری هست که بشه باهاش حرف زد؟
-واقعاً متاسفم...حالش خیلی بده. ماهیچه هاش فاسد شدن. زخم بستر داره. دستا و پاهاش سرمازده شدن. عصبهاش آسیب دیده. مبتلا شده به بیماری لژیونر که یه جور سینه پهلوی حادّه..از لحاظ روانی انگار خیلی صدمه دیده. مدام داره راجع به شیطان حرف میزنه. این فقط یه معجزه اس که زنده مونده. گرچه با اوضاعی که داره ای کاش مرده بود.فعلا باید ببینیم چی میشه...
اولاو با ناباوری نالید:
-زخم بستر؟ یعنی چی که عضله هاش فاسد شدن؟
-انگار مدت زیادی توی یه جای کوچیک٬ بدون حرکت مونده باشه. اینجور صدمه ها رو تو مواردی که یه زندانی رو شکنجه میکنن میبینیم...معلومه کسی که این کارو باهاش کرده، میدونسته چیکار میکنه. زن بیچاره!
یک هفته تمام طول کشید که کیانا از بخش مراقبتهای ویژه بیرون بیاد. وقتی به اتاق خصوصی منتقل شد٬ به اولاو اجازه دادن که ببینتش. کیانا اونقدر لاغر شده بود که تمام استخونهاش دونه دونه قابل شمارش بودن. اولاو با تمام غم دنیا پیش دختر رویاهاش مینشست و دستشو تو دستاش گرفته بود. تازه تبشو تونسته بودن پایین بیارن. اولاو خیلی دلش میخواست بدونه کی میتونه همچین کاری با یه انسان بکنه. اما تا وقتی کیانا حرف نمیزد نمیتونست بفهمه.هر روز یه کاراگاه پلیس بود که میومد تا اگه کیانا بیدار شد٬ تحقیقاتشو شروع کنه.فعلاً فقط هذیون بود و هذیون. یه مترجم تمام وقت٬ از وقتی کیانا رو پیدا کرده بودن٬ بالای سرش بود تا بلکه از چرت و پرتهایی که کیانا میگفت سر دربیاره. تنها چیزی که زن میگفت یه چیزی راجع به شیطان و نیمه ای که جامونده بود. این جور مواقع اولاو موهای بازوهاش سیخ میشدن و با یه دست موهای سرشو میکشید.

کیانا با دهن خشک و سردرد بیدار شد.پلک چشماش پر از شن خیس بود و به هم چسبیده بود. اونقدر خسته بود که مغزش بازم سعی داشت بخوابه اما یه لحظه جرقه ای تو ضمیر ناخودآگاهش٬ باعث شد حواسش جمع بشه. و آدرنالین مثل یه جریان برق قوی از همه جاش رد شد.
-آلهاندرا!!!!
-عزیزم! نترس! بیدار شدی بالاخره؟
-اولاو!؟
-آره عزیز دلم. منم. اولاوت.
-من... من... کشتمش...
-داری هذیون میگی عزیزم...
-باید برگردم. بهش قول دادم...
یه صدای نا آشنا٬ کیانا رو ترسوند. طوری که بدنش شروع به لرزیدن کرد. اما آدرنالین باعث شد بیهوش نشه.
-کی این بلا رو سرت آورده دخترم؟
اولاو خم شد رو بدن دِفورمهٔ کیانا و سعی کرد بغلش کنه تا شاید دخترکش آروم بگیره. کیانا نالید:
-درد میکنه... آلهاندرا! برید کمکش کنین... آلهاندرا میترسه... من کمکش کردم...کشتمش...اون میخواست کمکم کنه ولی شیطان گرفتش.
-شیطان؟!این دختری که ازش حرف میزنی کجاست؟ حالش چطوره؟ با هم فرار کردین؟
فقط خدا میدونست که کیانا چه درد و استرسی رو تحمل میکنه اما زن تصمیم داشت قبل از مردنش حداقل بگه چه اتفاقی افتاده. میخواست حمید و پدرش تاوان کاری رو که کرده بودن بِدن. همونطور که آلهاندرا تاوان کمک به کیانا رو داده بود.وقتی میخواست حرف بزنه انگار گلوش پر از مواد مذاب میشد.مجبور بود زمزمه کنه. ولی باید میگفت. به دختره مدیون بود:
-آلهاندرا اومده بود بهم کمک کنه... زیر مشت و لگد پدرم و حمید بودم که یه دفعه دیدمش ساکت و آروم با یه چوب بزرگ اومد تو... اما اونها دوتا مرد بودن و من نتونستم کمکش کنم. حمید یه چیزی بهم زده بود. من نتونستم کمکش کنم...من مجبور شدم بکشمش... پدرم گفت سزای زنی که دست رو مرد بلند کنه فقط عذابه.گذاشتنش تو اون قبر و تابوتی که مال من بود. هر سه روز یا چهار روز یه بار می آوردنش بیرون و بهش آب میدادن. چند ماه... نمیدونم... هردومون بی خیال شمردن شدیم. اولها که جون داشت بهم میگفت کمکش کنم. ولی بعد از چند ماه فقط جیغ میزد... هم من هم اون... از بس سقف تابوتو چنگ انداخته بود همون اوایل ناخوناش کنده شدن...چندمین بار بود که حمید و پدرم اون تابوت لعنتی رو از خاک در می آوردن. هربار فکر میکردم بار آخره. شاید دخترهٔ بدبخت شانس آورده و مرده باشه٬ ولی نمرده بود. اونقدر بی غذایی کشیده بود که دیگه بر عکس اوایل حتی نا نداشت غذا رو بخوره. چشماش رمق نداشتن. اما وقتی حمید به زور میذاشتش تو تابوت بازم تلاش میکرد. اما اون دوتا حیوون...وقتی در تابوتش رو میبستن٬ صدای ناخوناشو میشنیدم که میخراشید. منو با زنجیر بسته بودن به دیوار. بابام میگفت من یه سگم... آلهاندرا جیغ میکشید. نمیذاشتن کمکش کنم. ناخوناش کنده شده بودن. نمیدونم با چی تابوتو میکند. اونقدر جیغ میزد تا ساکت میشد. بهم گفتن فقط وقتی اون بمیره٬ نوبت من میشه. دیگه نمیتونستم تحمل کنم... یه بار که درش آوردن انگار خودشو زده بود به بیهوشی. انداختنش تو بغلم. بهم میگفتن ببین با دختر بیچاره چیکار میکنی؟ اگه بگی بر میگردم ولش میکنیم بره. اما نگفتم. نتونستم. میترسیدم. گفتن فکراتو بکن تا برگردیم. وقتی رفتن بیرون دختره رو تکون دادم. سریع چشماشو باز کرد. زنجیرمو انداختم دور گردنش و...وقتی داشتم خفه اش میکردم زمزمه کرد مرسی...لبخندی که رو لبش بود... راحتش کردم. میخواستم خودمم بکشم ولی انگار صدای اولاو رو یه لحظه شنیدم...وقتی دیدن دختره رو کشتم٬ پدرم خیلی عصبانی شد. دیگه نمیخواست منو برگردونه. به حمید گفت که بذارتم تو تابوت و خاکم کنه. خودشم گفت من دیگه اینجا کارم تموم شده و رفت. به حمید گفت دیگه باهاش تماس نگیره. حمید خیلی خبیث بود. منو باهاش تنها گذاشت و رفت...مثل همیشه که تنهام گذاشته بود...
اولاو با چشمای پر از اشک٬ بدون اینکه پلک بزنه خشکش زده بود. نمیتونست بفهمه کیانا تحت چه فشار عصبی بوده و یا آلهاندرا تو چه وضعی بوده که کیانا مجبور شده جونشو بگیره. خدایا!
-میدونی جسدِ... آلهاندرا؟... کجاست؟چقدر راه رفتی؟
-یه کم قبل از تاریک شدن هوا اومدم بیرون.
کارآگاه با سرعت رفت. حالا همهٔ اطلاعات مورد نیازشو در اختیار داشت. با استفاده از رسیدن آلارمی که رانندهٔ قطار فرستاده بود و وقتی که کیانا میگفت راه افتاده٬ پلیس تونست سریع جایی رو که کیانا ازش حرف میزد پیدا کنه. و قبری که یه زن جوون توش بود... و اطلاعات پدر کیانا و تصویری که کیانا از حمید توضیح داده بود سریع تو تمام مراکز پلیس دانمارک پخش شد...
تابستون بود و کیانا بر خلاف نظر دکترها زنده مونده بود.انگار تازه داشت یه آبی زیر پوستش میرفت. اما هنوز گیج بود. همه اش میگفت یه چیز مهم یادش رفته. اولاو عشقشو برده بود توی یه کلبه توی یه منطقهٔ جنگلی و دورافتاده. میخواست عشقش تو آرامش دوران نقاهتشو بگذرونه. هر روز صبح اول تو آب ولرم حمومش میکرد. بدن از فرم افتادهٔ کیانا دلشو میسوزوند. اما فقط براش یه آواز بچه گونه زمزمه میکرد. زخمهای تنش داشتن کم کم خوب میشدن. اما جاشون مونده بود. کیانا زیاد حرف نمیزد. اولاو کاریش نداشت و به حال خودش گذاشته بودش.بعدش هم میبردش بیرون و تو هوای آزاد و تمرینهایی که دکتر فیزیوتراپیست برای تقویت عضله های کیانا داده بود٬ براش انجام میداد. بعد از صبحونه هم کیانا رو تو بغلش میگرفت و بیرون تو آفتاب مینشست. کیاناش اونقدر شکسته و غمگین بود که اولاو تصمیم به سکوت گرفته بود...
یه روز صبح که هوا یه کم سردتر از حد معمول بود٬ اولاو کیانا رو تو یه پتو پیچید و یه تبر برداشت و رفت تا کمی چوب بیاره و تو بخاری چوبی بریزه.بدن کیانا هنوز اونقدر قوی نبود و نباید سرما میخورد. اولاو تبر رو انداخت روی دوشش و جلوی چشمای کیانا و پشت درختا ناپدید شد.
-فاسقشو نیاوردی پس؟به تو هم میگن مرد؟ فاسقشو بیار واسه ام. فاسقشو پیدا کن... میخوام جلوی دختره جونشو بگیرم...
خدای بزرگ! کمکم کن! اون فرستنده ای که زیر بغلمه! تازه داشت همه چیز یادش می افتاد. پدرش قبل از رفتن از حمید خواسته بود که اولاو رو براش پیدا کنه. وقتی حمید نتونسته بود با تهدید و شکنجه از کیانا حرف بکشه٬ زیر بغلش رو شکافته بود و یه فرستنده زیر پوستش گذاشته بود. پس اینطور! میخواسته هردوشونو یه جای خلوت گیر بیاره. از فکر اینکه چه بلایی پدرش قرار بود سر اولاو بیاره٬ بی اختیار روی پاهای بی حسش بلند شد. انگشت بزرگهٔ پای چپش که در اثر سرمازدگی قانقاریا گرفته بود رو قطع کرده بودن و این راه رفتنو براش سخت میکرد. لنگ لنگون رفت به همون سمتی که اولاو رفته بود. باید پیداش میکرد و بهش میگفت...
اولاو مشغول شکستن چوب بود٬ وقتی صدای شکستن یه تیکه چوب به گوشش خورد. پس اومدی! اولاو کاملاً حساب شده کیانا رو اینجا آورده بود. دکترها زیر بغل کیانا یه فرستنده پیدا کرده بودن و به پلیس داده بودن. اولاو خودش پیشنهاد کرده بود که پلیس بذاره فرستنده پیش خودش بمونه. تا بتونن حمید رو پیدا کنن. برای کیانا حاضر بود طعمه باشه. اما امروز صبح خیلی زود سایه ای رو دید که از جلوی پنجرهٔ کلبه رد شد. حواسش کاملاً این چند روزه جمع بود و منتظر. بیا عزیزم! بیا بیشرف! بیا که باهات کار دارم!اولاو سریع برگشت به سمت صدا. مردی که جلوش ایستاده بود آشنا به نظر می اومد. چهرهٔ شرقی و موهای جو گندمی.این صورت رو از توضیحاتی که کیانا به چهره پرداز پلیس داده بود میشناخت. و ازش متنفر بود. حمید یه تبر دستش گرفته بود و لبخند احمقانه ای به لب داشت. اولاو عرق کرده بود.پرسید:
-چرا تبر؟ چرا تفنگ نه؟ من پیرمرد یه گلوله برام کافی بود. حمید با تمسخر گفت:
- مگه من دیوونه ام که بخوام سر و صدا راه بندازم؟همین تبر کارمو راه میندازه.سن در مقابل سن... تبر در مقابل تبر... حدس میزنی کی ببره؟
-تیزر...
و لحظاتی بعد حمید که در اثر شوک تیزر بیحال شده بود رو شونهٔ اولاو بود و داشتن به سمت کلبه میرفتن.کیانا خیلی نتونسته بود پیش بره که متوجه شد اولاو داره برمیگرده. انگار چیزی رو شونه اش بود. اولاو چندین بار به حمید شوک داده بود. اونقدر که کاملا بیهوش باشه. وقتی حمید رو داخل اتاقک چوبی کلبه آورد گذاشتش روی تخت. کیانا یه گوشه ایستاده بود.
-بیا عزیز دلم. خودشه. نه؟
-زنگ بزن به پلیس...
-گفتی آلهاندرا داشت جیغ میزد؟ اونقدر که مجبور شدی بکشیش؟ گفتی وقتی داشت میمرد لبخند زده بود؟ بعید میدونم حمید بتونه لبخند بزنه...
چند لحظه بعد اولاو از زیر تخت یه ظرف بنزین در آورد. و همه اشو خالی کرد رو در و دیوار کلبه. اما چیزی روی حمید نریخت. دلش میخواست جیغهای آلهاندرا رو از زبون حمید بشنوه.
-بلند شو آقا پسر... بلند شو که باهات کار دارم.
حمید داشت کم کم بیدار میشد. اولاو کیانا رو برد بیرون و در کلبه رو پشت سرش قفل کرد. اونقدر پشت پنجره منتظر موندن که حمید کامل به هوش باشه. و همونموقع اولاو کبریت رو پرت کرد روی دیوار. حمید داشت داد جیغهای جگرخراش میکشید واولاو و کیانا با یه لبخند رضایت به سمت ماشین اولاو رفتن. کیانا داشت به قشنگترین موسیقی دنیا گوش میکرد و تو فکر پدرش بود...
...........................................................................................
کیانا لنگ لنگون پشت پرستار مرد از کوریدور سفید طولانی گذشت. پرستار جلوی یه در ایستاد و دریچهٔ کوچیک بالای در رو باز کرد. قاضی پدر کیانا رو محکوم کرده بود که تا آخر عمر تو این آسایشگاه روانی بگذرونه. این در اصل خواستهٔ کیانا بود. کیانا لبخندی زد و گفت:
-بابا جونم! خوش میگذره؟ ببخشید که اینجا به تنگی تابوتی که من توش بودم نیست ولی به بزرگی خودت ببخش...
پایان



سادیسم ایرانی

نوشته : ایول

بالاخره امروز هم از راه رسید. پنجشنبه. تنها روز هفته که قراره کشیده شدن یه دست محبت رو رو گونه ام حس کنم. دستی زمخت و مردونه که تا درد نده٬ محبت نمیده. منم فعلاً هم به پول نیاز دارم هم به یه دست محبت. پس باید این درد اولشم تحمل کنم. مخصوصاً حالا که ستاره و نوشین باهام قهرن. چون نذاشتم برن مدرسه. ساعتها بود که یه بند جلوی مونیتور نشسته بودم و کمرم داشت میشکست. البته اون چیزی که واقعاً داشت کمرم ۲۱ ساله ام رو میشکست٬ مسؤلیت ۳ تا خواهر کوچیکتر از خودم بود که مامان و بابا لطف کرده بودن و به وجود آورده بودن. بعدش هم پارسال تو تصادف فوت کردن. نمیدونم! اما یه خشم فروخورده طوری وجودمو پر کرده که اگه باز ببینمشون٬ یه سیلی حسابی مهمونشون میکنم. آخه پول نداشتین٬ پس انداختن ۴ تا بچه چی بود؟ بعد هم مردنتون چی بود؟ مگه تو اروپا زندگی میکردیم که زرت و زورت ماهارو پس انداختین خدا لعنتتون کنه؟ فکر کردین بعد از مردنتون جامعه قراره از ما مراقبت کنه؟ تو این جامعه که پر از دله دزد و بیشرفه؟ جامعه ای که ماها رو حوالهٔ تخم چپش کرده رفته. دست محبت سرمو بخوره! اگه بتونم فقط یه پول بخور و نمیر گیر بیارم و بتونم شب به شب یه چیزی به جز نون و پنیر برای اون بدبختها ببرم, کلاهمو میندازم هوا....مامان؟ بابا؟ میدونستین امسال حتی انقدر پول نداشتیم که بخوام نوشین و ستاره رو مدرسه ثبت نامشون کنم؟ میدونین وقتی بهشون گفتم باید تو خونه درس بخونن٬ منو زدن؟ شما که ماشالله غیرت میرت رو ماچ کردین و دِ بدو که رفتین.از وقتی که خاکشون کرده بودیم دیگه سرخاکشون نرفتم. باهاشون قهرم. اون دنیا هم نمیخوام ببینمشون...


تو این همه بدبختی فقط وجود سامان بهم آرامش میده. گاهی به دخترا سر میزنه و براشون هدیه میاره. اهل شیرازه و تو تهران دانشجوئه. رشتهٔ پزشکی دانشگاه سراسری. مغزه متحرکه. وقتی میره شیراز، برگشتنی برامون شیرینی و اینجور چیزا میاره. وقتی سامان میاد تو خونمون جشنه. میدونم دوستم داره اما اینم می دونم که پدر و مادرش مخالفن. راجع به من باهاشون حرف زد و اونها هم رک گفتن نه...خوب وضعشون خوبه خدارو شکر. باید با یکی مثل خودشون وصلت کنن. از قدیم میگن کبوتر با کبوتر, باز با باز. من هم که نه کبوترم نه باز نه بسته. من بدبخت حتی نتونستم بکارتمو برای خودم نگه دارم. بکارت مال از ما بهترونه٬ نه ما فقیر فقرای بی پدر مادر. اونایی که موقعیتِ مالیِ نگه داشتنشو دارن. مالِ من که خرجِ کفن و دفن پدر و مادرم شد...وقتهایی که سامان پیشمونه٬ پیش من میخوابه.تو اتاق مامان بابام. بقیه تو هال. اون شب تنها شبیه که خودمو مثل پرنسس ها تصور میکنم. اونموق دیگه اجازه دارم از یاد ببرم که آینده ای در انتظارم نیست. از یاد ببرم که سامان قراره یه روز دست یه دختر لایق خودشو بگیره و بره سر خونه زندگیش و من تنها بمونم با یه دل شکسته. تو اون شبها میشم یه دختر عاشق و امیدوار. اون وقتی که اجازه دارم احساس زندگی کنم.اونشبها فقط یه دخترم که سرشو میذاره رو بازوی دوست پسرش. سامان با همون دستش که زیر سرمه موهای بلندمو نوازش میکنه و ازم از روزم میپرسه. از کاری که خودش توسط یکی از استاداش برام پیدا کرده.
-عالیه. بهتر از این نمیشه...
میدونم اگه بیشتر از این ۵ کلمه بگم٬ قراره بغضم بترکه. سامان که راضی به نظر میرسه آروم لباشو میذاره رو لبام و منو میکشه تو بغلش. چشماش بسته اس و چکیدن قطرهٔ اشکم رو نمیبینه. با تمام احساسِ یه پسر ایرانی که نصفش شهوته و بقیه اش هم آزادی٬ داره منو میبوسه. اون به من دروغ میگه. من به اون دروغ میگم. چه اجتماع استواری...سکسمون پراز احساسه. زبونشو که مدل فیلمها فرو میکنه تو دهنم و خیلی ناشیانه با زبونم بازی میکنه, تنها نوع محبتیه که بهش دسترسی دارم. ناشیانه تر از اون هم من جوابشو میدم. ننه امون فرانسوی بود یا بابامون که فرنچ کیس میکنیم؟ همون لحظه هم چون احتمال قوی سینه هام قراره در برن٬ سامان خان محکم تو دستشون نگهشون داشته و میچلونتشون. وقتی لب گرفتنهای طولانی و سه ثانیه ای مون بالاخره تموم میشن٬ نوبت سینه هامه که از بس سامان چلونده درد میکنن.
-اوووف! جون! قربون این انارای آبلمبو برم... الان شیرشونو در میارم!
یکی نیست بگه آخه به زودی قراره بشی دکتر هنوز نمیدونی سینه تا وقتی زن نزاییده شیرش در نمیاد؟ همچین مک میزنه و گاز میگیره که میخوام جیغ بکشم. چون سینه خیلی دوست داره خیلی روشون وقت میذاره. یک دقیقه و یک ثانیه. به خیال خودش داره منو حشری میکنه.یه ماچ رو شکم و لنگام هواس!
-اووووف! ببینم این زیر چی قایم کردی!
همچین میپرسه که خودمم شک میکنم نکنه لای پام بمب اتمی چیزیه٬ خودم خبر ندارم.شرتشو در میاره و سکسمون کامل میشه. آلتشو فرو میکنه تو به قول خودش بهشتم و اصلاً فکر نمیکنه که بابا یه ماه پیش سکس کردیم. هر دفعه خون آبه میزنه بیرون و کلی درد دارم چون سامان خان عجله دارن مبادا اون بمب اتم لای پام منفجر بشه و سر ایشون بی کلاه بمونه. بابا! سامان! تو دکتر این مملکتی آخه! ببخشید دانشجوی ترم سومش که هستی. آخه پس فرق تو و من چیه؟همونطور که مسعود باهام مثل گوشت برخورد میکنه٬ برخورد سامان هم باهام همینه. فقط یکیشون منو میکنه و یکیشون حرصشو با چاقو و مته روم خالی میکنه...


شهریوره و شروع مدارس. نوشین و ستاره چند روزه باهام حرف نزدن. حرفهاشونو به نغمه میگن و اونم به من. نغمه ازم دو سال کوچیکتره اما بنده خدا تمام تلاشش رو میکنه که شاید یه کار پیدا کنه و کمک خرجم باشه. اما کو کار؟مگه من با لیسانس برنامه نویسی تونستم گهی بخورم که اون بخواد با دیپلم کار پیدا کنه؟ نوشین دوم راهنماییه و عاشق مدرسه رفتن. ستاره هم که قرار بود بره دبیرستان که نشد. نمیدونم چرا با من حرف نمیزنن. انگار من ریدم تو اوضاع مملکت. انگار من پدر و مادرشونو کشتم. انگار من اجازه نمیدم برن مدرسه.شاید هم حق دارن. تضادی که تو اجتماعه آدمها رو گیج میکنه. یکی تو مدرسه از سفر ترکیه حرف میزنه یکی هر شب نون و پنیر کوفتش میکنه. نمیدونم چرا امروز اینقدر عصبانیم. شاید چون پنجشنبه اس و من باید اضافه کاری وایسم. منشی یه دندون پزشکم که نمیدونم سادیسم داره یا مرض. هر پنجشنبه شب که زنش میره دوره با هم قرار داریم. البته نه برای سکس. برای اینکه جناب آقای سازش بتونن یه کم استرسشونو خالی کنن. وقتی پنجشنبه ها آخرین مریض میره٬ تازه نوبت من میشه. دیگه دارم عادت میکنم. چه میدونم؟ البته از حق نگذریم. از همون اولش باهام رک و راست حرفشو زد. گفت که هم یه منشی میخواد هم یه برده... از بس دنبال کار گشته بودم٬ بدون فکر قبول کردم. باکره نبودم که بخوام از پیشنهادش بترسم. البته من منظورشو بد متوجه شده بودم. من فکر میکردم سکس میخواد. نگو اون میخواست دهنمو سرویس کنه. پنجشنبه ها همیشه اون منو میرسونه خونه چون وقتی کارش باهام تموم میشه دیگه نا ندارم فکر کنم. چه برسه بخوام برم خونه...
-سارا خانوم؟ سارا خانوم!
با صدای مردونه و گرمش متوجه میشم که جلوی میزم ایستاده و داره نگاهم میکنه. چقدر صورتش تو نگاه اول بیگناه و دوستداشتنی به نظر میاد. بینی خوش فورم و لبایی که من عاشقشونم. چشماش خاکستری و سرده. بیروحه. تنها وقتایی که زنده میشن٬ وقتیه که من زیر دستشم. موهاش مشکیه و به نسبت سنش هنوز به جو گندمی نکشیده. یه ته ریش خیلی مرتب که هیچ وقت کوتاهتر یا بلندتر نمیشه.
-صداتون کردم انگار متوجه نشدین...
-ببخشید... میشه امروز از خیرش بگذرین؟ آخه... آخه... پریودم...
-آها! امروز از پریدگی رنگت حدس زدم یه چیزیت هس...
-پس میشه دیگه برم؟
-نه... اگه رفتی هم دیگه لازم نیست شنبه بیای...
با نگاهی که منتظر جوابمه دو تا آرنجهاشو میذاره روی میزم و بدون عجله خم میشه رو میز. نگاهش مثل یه پسر بچه اس که دلش بازی میخواد اما میخواد اسباب بازیش بهش التماس کنه تا این بازی انجام بشه. یعنی میتونم برم؟ جرأتشو دارم؟ یعنی میشه از همون نون و پنیر خالی هم گذشت؟ از اون امید نصفه نیمه به خالی نبودن شکم؟ اگه فقط خودم بودم شاید فقط یه شب خودکشی میکردم اما پس غیرتم کجا رفته؟ سه تا دختر بی پناهو تنها بذارم؟ اگه بخوام اونا رو هم بکشم هم که قتله. شاید بشه سر خدا رو در رابطه با خودکشی گول مالید. اما قتل رو نه. سه تا زندگیه. من حتی یه سوسکم نمیتونم بکشم. سه تا انسان رو چه جوری بکشم؟
-آقای سازش؟
-جونم؟ تصمیمت چیه؟
-پس فقط خیلی اذیتم نکن... دل و کمرم خیلی درد میکنه.
-من میرم حاضر بشم. ده دقیقهٔ دیگه منتظرتم.
و با زدن یه چند تا سیلی ملایم و دوستانه رو لپ چپم٬ منو تنها گذاشت و رفت تو اتاقی که قرار بود منو توش سلاخی کنه.درمونده زدم زیر گریه. توانایی تحمل درد رو امروز نداشتم. باید به نغمه زنگ میزدم و میگفتم که بدون من شام بخورن. نغمه از اضافه کاریهام شاکی بود. اما نمیدونست چیکار میکنم. گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم. صدای بوق اشغال یادم انداخت که قبض تلفونو پرداخت نکردم. خدا رو شکر که تو ایران همه چیز رو اصوله. یعنی اروپاییها باید بیان یاد بگیرن. مقررات مقرراته خوب. پول برقو ندی قطعش میکنن. پول گازو ندی قطعش میکنن. پول تلفن... با صدای سازش به خودم اومدم و مو به تنم سیخ شد.
-منتظرم! چه غلطی میکنی خانوم مشرقی؟
با سرعت دویدم به سمت اتاقش. نفسهام نا منظم بودن. نه به خاطر دویدن.بلکه به خاطر ترس.
-بشین!
بدون حرف نشستم رو صندلی مخصوص. سازش صندلی رو به حالت خوابیده در آورد و رفت به سمت یه کابینت.
-امروز سر دیر اومدنت مجبورم تنبیهت کنم... از آمپول بیحسی خبری نیست...
مگه هر دفعه بود که ایندفعه نیست؟دوباره اومد نشست رو صندلیش٬ کنارم.
-دهنتو باز کن... چرا زر زر میکنی؟ من که هنوز شروع نکردم!
همون لحظه تلفنش زنگ زد. یه زنگ خاص بود که تا حالا نشنیده بودم.
-جانم؟ چه عجب بابا! گفتم این شاهرخ رفت دیگه موندگار شد کانادا... اِ؟ که اینطور؟ شاید من بتونم یه کاری بکنم... یه ده دقیقه دیگه زنگ میزنم...
گوشی رو قطع کرد و چشماشو دوخت بهم.
-فردا شب آزادی؟
-خونه ام...
-یکی از دوستام بود. فردا شب یه مهمونی مردونه داریم که انگار زنی که پذیرامون بود زده زیرش. انگار بچه اش مریضه یا همچین چیزی. میخوای جاش بیای؟
-برای پذیرایی؟
-آره. مهمونیمون BDSM هستش. میتونی از پسش بر بیای؟
-مگه چه جوریه؟
وقتی تو موبایلش یه صحنه بهم نشون داد مو به تنم سیخ شد. این کار من نبود.
-نه... اصلاً حرفشم نزنین آقای سازش...
-پول خوبی توشه ها!
-پول؟!
یه فکری به سرم زده بود.
-اگه قبول کنم میتونین خواهرامو مدرسه ثبت نام کنین؟
-کلاس چندمن؟
-یکی دوم راهنماییه و یکی اول دبیرستان...
گوشیشو برداشت و زنگ زد به همون یارو که انگار اسمش شاهرخ بود.موضوع رو باهاش در جریان گذاشت و اون هم انگار قبول کرد.
-اگه فردا بخوای بیای اونجا دیگه الان لازمت ندارم... سریع جمع کن که منم برای فردا کلی کار دارم... پاشو…ده تا مرد هستیم. خوش میگذره...
-ده تا!
فکر کنم بدبختی و عجزمو تو صدام شنید چون گفت:
-به آیندهٔ خواهرات فکر کنی واسه ات راحت تر میشه...
-خیلی درد داره؟
-احتمال میدم. گرچه هنوز کاملا تصمیم نگرفتیم چیکار میکنیم. چون بار اولته بهشون میگم هواتو داشته باشن که بهت خوش بگذره...
وقتیتو ماشینش نشسته بودیم و داشت منو میرسوند خونه, از جیبش یه موبایل در آورد و گفت:
-دستت باشه. فردا صبح میام دنبالت که بریم خرید. خوب بخواب و استراحت کن که فردا همهٔ توانت رو لازم داری...
-به بچه ها چی بگم آخه؟
-بگو یه کار پیدا شده که خرج مدرسه اشونو میده...
دلم خیلی شور میزد. درسته با سامان سکس داشتیم ولی خوب همه اش یه نفر بود. اینا ده تان. من مگه جنده ام؟ اما بحث مدرسهٔ بچه ها در میون بود و من هم خبر مرگم نون آور خونه...وقتی جلوی در خونه پیاده ام کرد فقط گفت فردا ساعت ۱۲ میام دنبالت. غذا درست نکنین. کباب میگیرم براتون... و رفت.
کباب؟ از آخرین باری که کباب خورده بودم٬ بیشتر از یه سال میگذشت. کلید انداختم و رفتم تو. نغمه اومد استقبالم.
-ستاره! نوشین! خیالتون راحت! یه کار پیدا کردم که میتونیم مدرسه ثبت نامتون کنیم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با پر شدن بغلم از خواهرای کوچولوم٬ رو تصمیم احمقانه و عجیبی که گرفته بودم مصمم تر شدم.تمام شب میشه گفت که نخوابیدم.بیرون هوا داشت روشن میشد و من حتی یه لحظه پلک رو هم نذاشته بودم. استرسم انقدر زیاد بود که خونریزیمو بیشتر کرده بود.چه دل گنده اس ماشالله! میگه شب خوب بخواب و استراحت کن. تمام شب از استرس٬ حالت تهوع داشتم. این دیگه چه گهی بود من خوردم؟ هرچی به صبح نزدیکتر میشدیم من بیشتر پشیمون میشدم..اما مجبور بودم برم. در مقابل این دو تا بچه احساس مسؤلیت میکردم. نه رو به دنیا اومدنشون کنترل دارن نه رو زندگیشون. ای کاش بهترینها رو میتونستم به پاشون بریزم امَا به جز این بدن چیزی تو چنته ندارم. حق حلالشون باشه. اگه با اینکارم خوشحال میشن٬ چرا دریغ کنم؟
مخصوصاً که صدای گریه و فین فینِ ستاره و نوشین برای اولین بار بعد از چند ماه قطع شده بود منو قانع میکرد که شاید تصمیم درستی گرفتم.. دیشب وقتی بهشون گفتم که یه کار جدید پیدا کردم که میتونن برن مدرسه٬ انگار ریاست جمهوری آمریکا رو بهشون داده بودن. حاضرم شرط ببندم وقتی به اوباما گفته بودن رییس جمهور شده٬ اندازهٔ این دو تا خوشحال نشده بود.دیشب جرأت نکردم بهشون مژدهٔ کبابِ احتمالیِ امروز رو بدم. خدا لعنتت کنه سازش. داشتم این کلمه رو فراموش میکردم. بازم یادم انداختی. خدا کنه اینقدر مرد باشی که زیرش نزنی. بلند شدم و تو جام نشستم. انگار قسمت نبود بخوابم. ای کاش ریاضی بلد نبودم که بدونم ۱۰ تا چندتاس. مثل بچه های کلاس اوّلی٬ دستامو گرفتم جلوی چشمام و با ناباوری شمردم. ۱۰ تا اینهمه اس. ده تا که همیشه خیلی کم بود! چرا یه دفعه اینقدر زیاد به نظرم میرسه؟ شاید چون یاد سامان افتادم. تو اون چند دقیقه سکس٬ پدرم درمیاد... شاید بهتره زنگ بزنم و بگم نمیام؟ آره! همین کا... نوشین انقدر قدّه که تا آخر عمر منو نمیبخشه... خواهرمو میشناسم... طاقت قهرشو ندارم. جهنم و سگ خور. یه شبه دیگه! مگه میخوان به صلابه بکشنم؟ کشیدن هم به درک, تا ابد نیست...دندون رو جگر میذارم. خدایا به امید خودت…هرچند فعلاً مسافرتی...
رفتم تو آشپزخونه و سماورو زدم به برق و چایی رو بار گذاشتم.داشتم پشت میز آشپزخونه چایی میخوردم که نوشین اومد و با موهای هَپَلی نشست جلوی روم. روزمو ساخت اصلاً لا مصب.خندیدم. واسه این دخترهٔ مو هپلی هر کاری از دستم بربیاد از دل و جون انجام میدم. به شوخی گفتم:
-صبح به خیر اجنه خانوم! اومدی منو بخوری؟
-سارا؟ دیروز جدی گفتی؟ اگه به خاطر حرف منه ببخشید... گه خوردم زدمت. نمیخواد بیشتر از این اضافه کاری کنی. من ستاره رو راضی میکنم٬ در عوض یه سال پایه امون قوی میشه…
-نه عزیزم. لازم نیست. شما فقط برین مدرسه عوضش در میاد.
-خسته میشی؟
-تا وقتی موهات اینطوری هپلیه نه!
-پس چرا دیشب نخوابیدی؟
-منو میپایی؟
-نه به خدا! فقط... فقط...
-نگران نباش خره. مشکل ماهیانه دارم کلافه ام...
لبخند بیگناه و خوشحالشو که دیدم٬ دلم گرم شد. بلند شدم و براش چایی ریختم.چقدر خر کردن بچه ها راحته! تا ظهر دل تو دلم نبود. فکر کنم ۷۵۰ بار دستشویی رفتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از بین اینهمه آدم٬ فقط سازش رو میشناختم. اگه بخوان همونطوری مثل پنجشنبه شبها شکنجه ام کنن چی؟ از فکرش هم عرق سرد مینشست رو تنم.هرجوری شده تا ظهر نقش بازی کردم.اما انگار هر سه تاشون فهمیده بودن که حالم با هر ماه اینموقع فرق میکنه. دقیق سر ساعت ۱۲ بود که با صدای موبایلی که سازش بهم داده بود، ریدم تو شلوارم.
-بله؟
-بیا دم در...
و قطع کرد. همینکه رفتم تو حیاط، بوی کباب مدهوشم کرد. خدا عمرش بده! نزد زیر قولش. درو که باز کردم دیدم خیلی شیک و مرتب ایستاده و دو تا کیسه دستشه.
-بفرمایین تو...
اومد توحیاط. با سازشِ خشنِ همیشگی زمین تا آسمون فرق میکرد. یه جور مهربونی تو صورتش و چشماش بود.
-تو نمیام... برای امشب هم گرفتم. هم برگه هم کوبیده.
-اینطوری که خیلی شرمنده میشیم...
-با تعارف نرین تو اعصابم بچه! بدو بده بهشون که باید بریم.
کبابارو بردم تو. از دیدن قیافه های بهتزدهٔ هر سه تاشون که به من و پلاستیک ها زل زده بودن٬ خنده ام گرفت.
-چیه بابا! میخواستم سورپرایزتون کنم. آقای سازش چون امروز و امشب سرش خیلی شلوغه و باید منو واسه اضافه کاری میبرد٬خواست از دلتون در بیاره... پس تا من بیام سیر و پر بخورین...
ستاره اولین کسی بود که بدو اومد سراغ کیسه ها. به نظر میرسید سازش نفری دو پورس گرفته. ۸ تا ظرف بود. فقط نغمه بود که انگار با دیدن کبابا هیپنوتیزم نشده بود.
-بازم اضافه کاری؟ لا اقل میخوردی میرفتی... اینجوری از گلوم پایین نمیره که!
-مال من تو ماشینه. تو راه میخورم... فقط شب دیر بر میگردم. مراقب بچه ها باش...
سریع لباسامو تنم کردم و رفتم تو حیاط.
-حاضری؟ گفتی دیر میای؟
-بله.
تو ماشینش که نشستیم بینمون فقط سکوت بود. نمیدونستم کجا میبرتم وازش خجالت میکشیدم. شاید چون میدونستم چی قراره بشه.از استرس کنترلی رو حرکاتم نداشتم. کف دستام عرق کرده بود.
-چه مرگته تو؟ مگه تا حالا ندادی؟ نرو رو اعصابم که خودتم میدونی اگه اون روی سگم بالا بیاد چیکارت میکنم..
از شنیدن حرفی که زد قرمز شدم و سرمو انداختم پایین. تو صداش یه جور بدجنسی به گوشم خورد.
-حالا بهتر شد. اول بریم آرایشگاه یه حالی به موهات بدیم.واپیلاسیون و...
-موهام؟
-بعدش هم لباس و غیره...
انگار با خودش حرف میزد. من اصلاً اینجا نبودم. بعد از یه مدت جلوی یه در بزرگ آهنی نگه داشت وبوق زد. یه خونه بود بالاهای شهر. در خیلی سریع باز شد و سازش ماشینو برد تو حیاطی که از قشنگی نظیرشو ندیده بودم. درختها رو که نمیدونم اسمشون چی بود٬ اونقدر قشنگ و میلیمتری و حساب شده کاشته بودن دو طرف یه سنگفرش که تا خود در عمارت یا ساختمون کشیده شده بود, که یه لحظه یادم رفت کی هستم و کجام. نمیدونم چرا فکر میکردم خارج رفتم.انگار یه تابلوی نقاشی بود که داوینچی کشیده باشه. محو حیاط شده بودم که سازش پشت گردنمو گرفت و با خودش کشید سمت ساختمون اصلی.نمای خود ساختمون از حیاطش هم قشنگتر بود.داخلش هم که دیگه از همه قشنگتر.
-زود باش! همهٔ روزو وقت نداریم بچه...
وقتی رفتیم داخل ساختمون٬ یه خانوم خیلی خوشگل و قد بلند به استقبالمون اومد و بعد از سلام واحوالپرسیشون, فهمیدم که آرایشگره اس. بغض کرده بودم و داشتم وسایل و تابلوهای قیمتی رو نگاه میکردم که سازش منو هل داد طرف پله هایی که انگار میرفت یه طبقه پایین تر. پایینِ پله ها یه آرایشگاه بزرگ و مجهز بود.دو تا خانوم از قبل تو سالن بودن که بعداً فهمیدم کارشون مانیکور پدیکور و اپیلاسیونه. سازش منو نشوند رو صندلی و همونطور که تو آینه داشت نگاهم میکرد انگشتاشو گذاشت زیر دو تا گوشام و گفت:
-تا اینجا کوتاه میکنی... دختر مدرسه ای اروپایی میخوایم. قهوه ای روشن با رگه های طلایی. لنز آبی بذاره.
با اعتراض گفتم:
-تو رو خدا... موهامو کوتاه نکنین!
سازش فقط با یه پس گردنی نسبتاً محکم جوابمو داد.
-وای به حالت اگه بخوای بد قلقی کنی. مثل آدم میشینی و میذاری کارشو بکنه.
-آخه...
از پشت تکیه داد به صندلی و سرشو گذاشت کنار گوشم و تو آینه زل زد تو چشمام.
-میفهمی یا بهت بفهمونم؟
از ترس آب دهنمو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. سازش با گفتن دو ساعت دیگه با لباساش برمیگردم باید حاضر باشه٬ رفت.وقتی کارشون باهام تموم شد و خودمو تو آینه دیدم٬ خودمو نشناختم. رنگ موهام اینقدر طبیعی به چشم می اومد که اگه نمیدونستم میگفتم مادرزادی اینجوریه. موهام لخت شده بود و چتریهام تا روی چشمام بلند بود و با لنزهای آبی اینقدر بهم می اومد که باورم نمیشد. محو دخترک اروپایی تو آینه بودم که سازش اومد.
-خوبه!دقیقاً همونه که میخوایم... زود باش باید لباس پیدا کنیم واسه ات...از پله ها بالا رفتیم و از ساختمون به سمت ماشین سازش رفتیم. تو راه مانتو و روسریمو سرم کردم. بازم ماشین بود و سکوت سنگین. داشتم به دختری که تو آینه دیده بودم فکر میکردم. تعجب اون از دیدن من خیلی خنده دار بود. انگار باورش نمیشد که از اروپا کارش به ایران کشیده. دو تا غریبهٔ آشنا بودیم. با صدای سازش به خودم اومدم:
-مهمونی تو آپارتمان شاهرخه... داریم میریم اونجا. خودش نیست. لباساتو اونجا پرو میکنیم. بعدش هم تمرین میکنم باهات که یه کم به تِمپومون عادت کنی...
چیزی نگفتم. چی داشتم بگم؟ نمیدونستم تمپو یعنی چی٬ ولی خوب اومده تو زبونمون. مثل بقیهٔ چیزا که اومده و ما نمیدونیم چی هستن و چه جوری باید ازشون استفاده کرد. تکنولوژی٬ پورن٬ کلمه های خارجی که کلاس بالامونو میرسونه... امثال من هم که فقط میشنویم و لذت میبریم از اینهمه پیشرفت که آقا جواد تو جوادیه٬ فرنچ کیس و داگی استایل رو بالاخره یاد گرفت.راستی چرا از آمریکا و اروپا٬ فقط داگی استایلشونو ور میداریم؟ چرا کمک دولت به فقرا رو نمیاریم ایران؟ چرا تحصیلات بدون کنکور و مجانیشونو نمیاریم؟ چرا بیمارستان مجانیشونو نمیاریم؟خوب شاید چون به سکس مرتبط نیست…
خونهٔ شاهرخ اونقدر شیک و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. چیدمان خونه شیری و قهوه ای سوخته بود که با سلیقهٔ خاصی چیده شده بود.
-لخت شو...زود باش...
-آخه...
سازش لباسا رو انداخت روی یه مبل و با یه برق خاص تو چشماش٬ خیره شد بهم.
-این آخرین دفعه اس که مثل آدم باهات حرف میزنم. سارا دیگه اینجا نیست. فقط تاتیانای روس مونده. واسهٔ روسها مهم نیست جلوی کی لخت میشن... حالا در آر اون وامونده ها رو.اگه من لختت کنم٬پوستتم باهاش میکنم…
تاتیانای روس شروع کرد به در آوردن لباساش جلوی مرد غریبه.روسری روسیش. مانتوی روسیش. بعد هم بلوز و شلوار روسیش. موند فقط شرت و کرستش که مِید این چاینا بود.
-اونارم دربیار... مثل گاو نگام نکن... امشب قراره همین کارا رو جلوی ۹ نفر دیگه انجام بدی. از الان بگم. شاهرخ به خوبی و مهربونی من نیست... کاری رو گفت و نکردی مادرتو میگاد... پس حواستو جمع کن... حالا در آر…
-پریودم... میترسم خونه کثیف بشه.
-اوکی. پس شرتتو نگه دار.
مونده بودم اگه سازش مهربون و ریٔوفه٬ پس ببین شاهرخ چیه. کرستمو در آوردم و سعی کردم خودمو بپوشونم.
-خوبه. اندامت عالیه! باشگاه میری؟
-آره باشگاه گشنگی و کلوپ شکنجهٔ آقای شازش...
-خوشم میاد زبونت درازه... دخترای زبون دراز کتک خورشونم ملسه...اینا رو امتحان کن! ببینم کدوم بیشتر بهت میاد؟
امتحان لباسا یه یک ساعتی طول کشید و بالاخره آقای سازش نظر مساعدشونو روی لباس فورم ژاپنی که خیلی بهم می اومد٬ اعلام کرد. حالا یه دختر اروپایی بودم که تو ژاپن مدرسه میرفت و قرار بود به مردای ایرانی بده.
-آقای سازش؟ ببخشید ولی... گشنمه. پریودم هستم. دارم غش میکنم. یه چیزی هس بخورم؟
-بذار بینم چیزی پیدا میکنم؟ بیا تو آشپزخونه...
آشپزخونه اونقدر مرتب بود که انگار هیچوقت توش غذا درست نکرده بودن. از تو یخچال یه مقدار نون و پنیردر آورد و گذاشت رو میز. خنده ام گرفته بود. خونهٔ خودمون نون و پنیر... اینجا هم نون و پنیر؟ یادم باشه وقتی اون ۹ نفر دیگه اومدن، ازشون بخوام به جماعت بگوزن تو این شانس من...همونطور که مشغول کوفت کردن بودم، به سازش گوش میکردم که داشت موضوع مهمونی رو بهم توضیح میداد:
-تاتیانا یه دختر روس و ثروتمنده که به دلیل کار پدرش به ژاپن مسافرت میکنه. اونجا مدرسه میره. یه شب از طریق طلبکارهای پدرش, با دو تا از دوستاش گروگان گرفته میشه و مورد تجاوزوحشیانه قرار میگیره...
-ها؟!دوتا دختر دیگه هم هست؟
با سیلی سازش که میگفت حرفمو دیگه هیچوقت قطع نکن، برق از چشام پرید...لقمهٔ تو گلومو با آبِ بغضم پایین دادم و خیره شدم بهش. کم کم دیگه داشتم میفهمیدم که امروز و امشب خفه بشم بهتره. حداقل اینطوری دیگه کمتر منو میزد.ماشالله چه دست سنگینی هم داره! یه لقمهٔ دیگه از نون و پنیر گذاشتم دهنم.هرچی میخورم جون نمیگیرم. نمیدونم چرا. سازش با شور و اشتیاق خاصی داره ادامهٔ سناریوشو واسه ام میگه. اما من گوش نمیدم. رفتم تو دنیای خودم. یه دنیا پر از عطر کباب کوبیده...کنارش عطر ریحون! گوجهٔ آبدار و داغ که یه کم از پوستشم سوخته باشه... ممممممم! ای کاش یه لقمه از اون کباب میخوردم قبل از اومدنم. بوش هنوزم تو دماغمه.
-وقتی تاتیانا به هوش میاد و میفهمه که دزدیدنش٬ سعی میکنه فرار کنه که بازم گیر می افته... اصولاً دختر بدقلق و زبون نفهمیه٬ برای همین هم مردا مجبور میشن بهش یه درس عبرت حسابی بدن... منع گفتاری نداری. دیالوگاتو خودت میتونی انتخاب کنی... سؤالی نداری؟
-چیزه دیگه ای هست بذارم رو این پنیره؟
سازش زد زیر خنده. مگه من چی گفتم؟ اینطوری که از ته دلش میخندید, قیافه اش خیلی مهربون میشد.سعی کردم از این مهربونی تو سرم یه عکس یادگاری بگیرم. برای وقتهایی که زیر دستش نشستم، لازم میشه...شایدم واسهٔ امشب...
-چقدر شکمویی تو بچه؟
شکمو؟! شایدم هستم.نا ندارم حتی دیگه ازش بترسم. حتی ترسیدن هم جون میخواد. سازش بلند شد و بعد از گشتن تو یخچال یه مقداری ماست و گردو و عسل در آورد. با دیدن عسل ضعف کردم. همه رو آورد و چید جلوم.
-بخور عزیزم... قهوه میخوای برات درست کنم؟ خودم که خیلی لازم دارم...
طعم عسل که نرم و گرم بود٬ دهنمو پر کرد.شیرینی عسل رو که ذره ذره تو تنم جون می ریخت، حس میکردم و چه لذت دلچسبی بود. با تکون دادنِ مواظبِ سرم بهش فهموندم آره. تا حالا قهوه نخورده بودم. من که قراره سکس دسته جمعی رو امتحان کنم، چرا پس قهوه رو امتحان نکنم؟ با عجله چند تا گردو گذاشتم دهنم. وای! مرسی خدا جون! سازش وقتی قهوه رو ریخت تو دستگاه قهوه ساز و گذاشت دم بشه٬ دوباره اومد نشست رو صندلی و خیره شد بهم.
-همچین میخوری آدمو به هوس میندازی! اگه امروز دختر خوبی باشی٬ برگشتنی برات هر چی دوست داشتی میگیرم. خوبه؟... چرا اینجوری نگام میکنی؟ راست میگم به جون تو…
با صدای چرخیدن کلید تو قفل٬ با ترس یه نگاه به در مینداختم یکی به سازش:
-تورو خدا فقط نذار اذییتم کنن...
-اگرم قرار باشه از کسی بترسی٬ از خودمه. خودِ خودمم. باشه؟
سازش دوباره بدجنس شده بود. در باز شد و یه مرد حدوداً همسنهای سازش اومد تو.مرد قد بلند و گندمگون بود و موهاش جو گندمی میزد. بر خلاف سازش٬ این٬ صورتشو سه تیغه کرده بود. با دیدن ما تعجب کرد اما برق نگاهش موقع دیدنم٬ منو ترسوند. برق چشمای یه گرگ که شکارشو دیده!
-شما به این زودی اومدین؟
دستش یه کیف سامسونت مشکی بود که گذاشت رو میز وسط هال و یه راست اومد سمت ما که تو آشپزخونهٔ اوپن نشسته بودیم.
-مسعود؟ چه قدر ظالمی تو بشر؟! یکی طلبت! این هلو رو چند وقته رو نمیکنی؟ سلام کوچولو! چه ملوسی تو؟آخ!
دستاشو از پشت گذاشته بود رو شونه هام که زیر دستاش میلرزید. شونه هام زیر سنگینی آخِ پر از شهوتی که مرد گفت٬ داشت خرد میشد.بوی عطر ملایمش پیچیده بود تو سرم…
-اومدی امشب شاهرختو دیوونه کنی کوچولو؟ اسمت چیه تو؟
-سا...سا...را...
پس گردنی محکمی که همون لحظه از شاهرخ خوردم حواسمو آورد سر جاش.
-تاتیانا!...تاتیانا!...
-اِ؟ چه اسم قشنگی! اهل کجایی تو؟
-روسیه.ژاپن اومدم به خاطر کار پدرم.اینجا مدرسه میرم...
شاهرخ با گفتن عالیه٬ دستاشو از رو شونه هام برداشت و گفت:
-خیلی خسته ام. از صبح بیمارستان بودم. تا یه دوش بگیرم, آماده اش کن…
سازش برای هر دوتامون قهوه ریخت. تلخی قهوه بعد از شیرینی عسل٬ بیدارم کرد.
-آقای سازش؟ این آقاهه... خیلی بده؟یعنی... خیلی اذیت میکنه موقع...؟ موقع...
-شاهرخ؟ والله من تا حالا بدی ازش ندیدم. اگرم بده٬ احتمالاً تو خلوت خودشه. مثل خلوت من و تو... اما میدونم بازی رو خیلی دوست داره. پس بازیمونو خراب نکنی...تا وقتی به حرفش گوش کنی کاملاً تو امنیتی.سیر شدی؟
-بله. ممنون.
-شروع بازیمون از همون وقتیه که شاهرخ برگرده. اما اولش باید چکت کنم ببینم فشارت چطوره. رنگت خیلی پریده اس٬ میترسم طوریت بشه. قرار بود که به هوش بیای... اما میترسم بهت دارو بدم٬ بیدار نشی. پس احتمالاً مجبوریم اِفِکتشو با مشروب ایجاد کنیم. بخور زودتر قهوه اتو تموم کن…
از مزهٔ قهوه زیاد خوشم نیومده بود٬ برای همین هم فنجونو نیمه پر٬ کنار زدم.
-پاشو بیا ببینم چطوریه وضعت.
پا شدم و باهاش رفتم تو یکی از اتاقها. تو اتاق یه کتابخونهٔ کوچیک قدی بود. سازش یکی از کتابها رو کشید بیرون و در کتابخونه باز شد. یه در مخفی بود. نزدیک بود از دیدن چیزی که داشت اتفاق می افتاد٬ از ترس سکته کنم. با باز شدن در یا همون کتابخونه سازش منو انداخت جلو. رفتم تو. خدایا! اینجا دیگه کجا بود؟ لابراتوار پزشکی؟ اتاق شکنجه؟ از در و دیوار وسایلی مثل شلاق و دستبند و زنجیر آویزون بودن. حاضر بودم نصف عمرمو بدم٬ فقط از اینجا برم. همینکه رفتم تو٬ یه دختر همسن و سالای خودم دیدم که با پارچه جلوی چشما و دهنشو بسته بودن. دست و پاهاش بسته بود و به پهلوش افتاده بود. یه پسر هم دقیقاً تو همین شرایط کنارش. هر جفتشونو گذاشته بودن تو یه قفس خیلی بزرگ. عقب عقب خواستم برم که خوردم به سازش. بازوهامو گرفت و به زور منو نشوند روی یه صندلی که گوشهٔ اتاق بود.
-بذار ببینم میشه تو هم بخوابی یا نه...
دستمو گذاشت رو میز بغل دستم و شروع کرد به گرفتن فشارم.
-غذات در کل چه طوریه؟ هفته ای چند بار گوشت و ماهی میخوری؟
-هیچی...
-چرا؟ باید بخو... یه بار دیگه اینطوری نگام کنی٬ میدم شاهرخ کیرشو فرو کنه تو جفت چشمات. توله سگ!
نگاهمو انداختم به زانوهام. سازش همونطوری هم داشت فشارمو میگرفت. دو باره و سه باره... انگار از نتیجه راضی نبود.
-فشارت پایینه...
-اینا حالشون خوبه؟ زنده ان؟
- فضولی موقوف...
خیلی ترسیده بودم. بازومو گرفت و منو از اون اتاق لعنتی که بیشتر شبیه شکنجه گاه بود برد بیرون. برگشتیم تو هال و نشست. من هم بلا تکلیف همونجوری مشغول تماشای خونه شدم. رو دیوار یه تابلوی قشنگ از یه گلدون پر گل بود که عاشق رنگاش شده بودم. تضاد این تابلو با اتاقی که چند ثانیه پیش توش بودم٬ خیلی فاحش بود.گل تو گلدون و دوتا انسان مثل حیوون تو قفس.با صدای شاهرخ به خودم اومدم:
-این که هنوز بیداره... مسعود؟
-فشارش خیلی پایینه... میترسم طاقت بیهوشی رو نداشته باشه.
شاهرخ اومد و منو نشوند رو مبل کنار خودش. سرمو گرفت تو بغلش و گفت:
-من در اصل خرافاتی نیستم. اما به نظر میرسه تو از همین اول کار اومدی نسازی... حالا این یکی رو میبخشم چون دست خودت نیست ولی یادت باشه اذییتم کنی٬ اذییتت میکنم...بذار از همین اولش بهت چند تا نکته رو گوشزد کنم. هر کاریو گفتم و همون لحظه انجام دادی که هیچ٬ انجام ندادی خودم برات انجام میدم. متودهای آموزشیم هم در کل٬ خلاف عرف جامعه اس. پس سعی کن مجبورم نکنی چیزی رو بهت یاد بدم. خوب؟...بشین ببینم باید باهات چیکار کنم...
شاهرخ بلند شد و رفت تو آشپزخونه. دیدم که از یکی از کابینتها یه شیشه مشروب در آورد.و با برداشتن یه گیلاس اومد و نشست روبروم. مشروبو باز کرد و ریخت تو گیلاس و گرفت طرفم.
-تا ته میخوری خوب؟ فکر کن شربت سینه میخوری... حلال و حرومشم چون تجویز دکتره٬ پای دکترته. حالا کوفت کن...
گیلاسو گرفتم. چاره ای نداشتم.راست میگفت. مزهٔ مزخرف شربت سینه میداد. یه قلوپ که خوردم، از تلخی پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. نگاهم که افتاد تو چشمای شاهرخ، توشون پر از تهدید بود. خدا به خیر بگذرونه! جرات نکردم کاری رو که خواسته بود، نکنم. نمیدنستم منظورش از خلاف عرف جامعه چی بود، اما هرچی بود نمیخواستم امتحانش کنم. پس یه قلوپ دیگه خوردم. این وامونده چرا رفته رفته بدتر میشه مزه اش؟ چرا هر چی میخورم هِی بیشتر میشه؟ بعد از حدود ۵ قلوپ که خوردم، حس کردم یه گرمای عجیب از لپام شروع شد و با قلوپهای بعدی، این گرما تو بقیهٔ سرم پخش شد و شروع کرد زیر پوستم گِز گِز کردن.. بالاخره با هر بدبختی که بود گیلاسو تمومش کردم. شاهرخ که راضی به نظر میرسید به سازش گفت:
-شب کِی میری؟ بعد مهمونی؟
-فرشته ترکیه اس. مهم نیست کی برگردم. اما اینو باید برگردونم خونه...
-اینو؟ این امشب اینجا موندگاره.
با عجز گفتم:
-تورو خدا! دخترا نگران میشن.
-زنگ میزنی میگی کارت بیشتر طول کشید.
-نمیشه. تلفونو قطع کردن...
-نگران نباش از طریق سامان بهشون خبر میدم...
سرم هنوز اونقدر گرم نشده بود که نخوام بفهمم چی میگه. این سامانو از کجا میشناسه؟
-سامان؟! سامانِ من؟
شاهرخ زد زیر خنده. اونقدر که اشک از چشماش اومد.
-باحال بود!!!! دمت گرم! نه کوچولو! سامانِ منه اون! فکر میکنی از کجا خرج تحصیلشو میده شازده؟دانشگاه آزاد خرجش گرونه دختر جون...از کس کشی واسه ما, پول تحصیل خودش و خواهرشو میده...
این امکان نداشت! سامان منو دوست داشت! داشت سعی میکرد خوانواده اشو راضی کنه که بذارن باهام ازدواج کنه... احساس گناه یه دفعه گلومو چسبید. من داشتم به سامان خیانت میکردم. چرا به این فکر نکرده بودم تا حالا؟ نکنه سامانو واقعاً دوست ندارم؟ اما به خاطرتحصیل خواهرام حس کردم میشه از عشق گذشت. واسه همون بود که موقع تصمیم گیری به سامان فکر نکرده بودم. سامان منو نمی فروشه.
-این امکان نداره! دروغ میگی...
-جداً میگی؟ مگه خودت الان به خاطر خواهرات قرار نیست به غریبه ها بدی؟ سامان هم عین خودته. عزت خودشو میفروشه که خواهرش به منجلاب کشیده نشه... حالا هِی من به این مسعود بگم حس فداکاری تو جامعه هنوزم هس٬ این بگه نه.چی میگفتی امروز بهش؟ چرا هَپَلی صداش میکردی؟ گفتی تا وقتی موهاش هپلیه از اضافه کاری خسته نمیشی؟
یعنی این بیشرف از کی مارو تحت نظر داشته؟ یاد آشناییم با سامان افتادم. رفته بودم از دکّهٔ روزنامه فروشی یه روزنامه بخرم واسه آگهی کار. همون لحظه که دستمو بردم روزنامه رو بردارم٬ یه دست نشست رو دستم. نگاه که کردم دیدم یه آقایی که تو موبایلش داره حرف میزنه و پشتش به منه٬ اشتباهی انگار میخواسته روزنامه برداره که دستش خورده به دستم...چقدر بنده خدا معذرت خواست. از همون نگاه اول عاشقش شدم. چشماش یه برقی داشت که هر دختری رو میگرفت. تعارف کرد برسونتم... ای خدا! سارا! خااااک تو اون سر ابلهت کنم! اونموقع تازه پدر و مادرمو از دست داده بودم. خیلی تنها بودم و دپرس... کی فکرشو میکرد؟
-پس قرار نیست خواهرامو مدرسه ثبت نام کنین؟
-ای بابا! دیگه اونقدرم نامرد نیستیم عزیز دلم... مرده و قولش... یه گیلاس دیگه بخور...
گیلاسو که پر کرده بود٬ یه نفس سر کشیدم. به طعمش عادت کرده بودم دیگه. طعم تلخ نا مردی و بی شرفی میداد. سامانمو ازم گرفتن. سامانی که از اولشم مال من نبود. سامانی که آشفتگی بود و دروغ محض. بیخوابی دیشب و شراب گیجم کرده بود و بیحال روی مبل افتاده بودم. شاید هم خستگی زندگی کثافتم بود که توانمو تحلیل برده بود.صدای شاهرخ که میگفت بذار یه تست درایو بزنم ببینم به همون تنگی که سامان میگه هستی یا نه٬ تو گوشم زنگ زد. توانایی مقابله نداشتم.زیر بغلمو گرفت و از رو مبل بلندم کرد. حال نداشتم که بخوام راه برم. سرم گیج میرفت. منو کشید تا روی قسمتی که فرش نداشت و خوابوند رو سرامیکهای سفید و شیری.دامن یونیفورمم خیلی کوتاه بود و با برخورد پوستم با سرامیک سرد٬ تنم مور مور شد. سنگینی تنشو حس میکردم که روم افتاده بود و داشت لبامو میبوسید... چشمام افتاد به سازش که لم داده بود رو مبل و پاشو گذاشته بود رو زانوش٬ طوریکه کف کفششو میدیدم و داشت نگاهم میکرد. حرکات شاهرخ زمین تا آسمون با اون پسره سامان فرق داشت. به نظر کارکشته می اومد. حداقل برای من اینطوری به نظر میرسید.به نظر میرسید که فعلاً از خشونت خبری نیست. دستشو گذاشته بود زیر سرم و کج کرده بود و داشت زیر گردن و گوشمو میبوسید. اما خنجری که از پشت خورده بودم جایی برای شهوت نذاشته بود.
تو گوشم زمزمه کرد:
-پس تو از اون سردمزاجایی؟ امشب گرمت می کنم. شاهرخ شورتمو تا نصفه کشید رو زانوهام و پاهامو داد بالا. آلتشو که فرو کرد تو٬ حس کردم پاره شدم. چه فرقی میکرد جیغ بزنم یا نه. تو مملکت کَرها تا دلت میخواد داد بزن و جیغ بکش و دیگه چیزی نفهمیدم...وقتی چشمامو باز کردم, یه چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد چی شده و من کجام. سقف برام نا آشنا بود و وقتی سرمو بر گردوندم٬ با دیدن شلاق روی دیوار٬ تازه همه چیز یادم افتاد.لنزها تو چشمام میسوخت و جابجا شدنشون باعث میشد تار ببینم. انگار نباید باهاشون می خوابیدم. تازه یادم افتاد آرایشگره اینو بهم گفته بود. تو همون اتاق ترسناک روی زمین افتاده بودم و دست و پاهام باز بود. اولین چیزی که نگاهم رفت دنبالش٬ اون دختر و پسر بیهوش بود که انگار فقط پارچه ها و طناباشون به جا مونده بود. یعنی کجا برده بودنشون؟ همه جا سکوت محض بود طوریکه صدای ضربان قلبمو میشنیدم که لحظه به لحظه بالاتر میرفت. تو این اتاق خیلی میترسیدم. مخصوصاً اون قفس بزرگ انگار روحمو میخورد.امااینبار یه تخت پزشکی هم به اتاق اضافه شده بود و اتاقو ترسناکتر میکرد.نمیدونم چرا می لرزیدم. از ترسِ این اتاق بود یا از ترسِ بلایی که قرار بود سرم بیاد٬ عضله هام حرکات تشنجی میکردن. بی حال بلند شدم و نشستم تو جام و سرمو گرفتم تو دستم. سرم گیج میرفت.نمیدونستم منظورشون از اینکه دست و پاهام بازه٬ چی بوده٬ اما یه چیزای گنگی از حرفهای سازش یادم می اومد که بهم گفته بود باید فرار کنم.حتما منظورشون این بوده که فرار کنم.از این فکر و اینکه نمیدونستم کجا کمین کردن٬ یه دفعه این اتاق مخوف, برام امن تر شد.از یه طرف دلم نمیخواست شروع بشه٬ از یه طرف هم دلم میخواست سریعتر کارشون تموم بشه که بتونم برگردم خونه. خونه ای که دیگه امن نبود. یعنی تو خونه میکروفون کار گذاشته بودن؟ کجای آشپزخونه؟ زیر میز؟ کجا؟ باید سریعتر میرفتم خونه و همه جا رو به هم میریختم. اما به نظر میرسید اول باید از این خراب شده تموم میشدم.سریع بلند شدم و از اتاق شکنجه دویدم بیرون. به در اتاق اصلی که رسیدم٬ سازش رو دیدم که دو تا دستاشو تکیه داده بود به قاب در و انگار منتظرم بود.
-کجا؟!تشریف داشتین هنوز...
عقب عقب رفتم که یکهو یکی از پشت بازوهامو گرفت و بغلم کرد. صدای شاهرخو سریع شناختم که گفت:
-حق با تو بود. انگار باید می بستیمش که نتونه فرار کنه...
سازش اومد تو و درو پشتش بست. شاهرخ همونطوری که منو گرفته بود٬ محکم فشارم میداد به دیوار. قدش ازم بلندتر بود واز پشت چسبید بهم. هر چی تقلا میکردم از تو بازوهاش بیرون بیام٬ انگار لعنتی تازه قویتر میشد.
-مسعود؟ به نظرت با یه دختر زبون نفهم و کله شق باید چیکار کرد؟
سازش اومد و دست به سینه کنارمون ایستاد و در حالیکه زل زده بود تو چشمام گفت:
-نمیدونم! شاید بهتره از خودش بپرسیم... تنت میخاره تو؟ من که گفته بودم همینکه پدرت حسابشو با ما تصویه کنه٬ آزادی که بری...تو مگه تنت میخاره که حرف گوش نمیکنی؟ می دونم چه جوری بخارونمت که تا عمر داری دیگه خارش نگیری...
نمیدونم چرا از نگاه سازش حس کردم که منتظره یه جوابی٬ چیزی٬ از طرف منه. فقط میخواستم سریعتر همه چیز تموم بشه٬ برای همین هم گفتم:
- لطفاً بذارین برم...
شاهرخ همونطوری که از پشت محکم بغلم کرده بود٬ پیشونیشو گذاشت رو کتفم و با صدای بلند خندید.
-وای خدا! مسعود! فقط باید قیافهٔ خودتو میدیدی بشر!
تو صورت سازش یه حالت تعجب و کسالت بود که باعث شده بود لباش یه کم از هم باز باشه و بِر و بِر منو نگاه کنه. انگار منتظر یه چیز بیشتر بوده باشه. منم داشتم با تعجب نگاهش میکرد و نمیفهمیدم شاهرخ چرا میخنده که سازش گفت:
-لطفاً بذارین برم و درد!... مگه داری از بقال سر کوچه ماست میخری٬ کره خر؟! از بس بی احساس گفتی٬ خوابم برد بچه...
شاهرخ که هنوزم داشت میخندید گفت:
-تقصیر خودته خوب مسعود جان. یه کارگردان خوب باید بدونه چطوری بازیگرو ببره تو نقشش...
-ببره تو نقش؟ الان ایشونو همچین فرو کنم تو نقشش که دیگه در نیاد از توش... بیا ببینمت تو رو توله سگ!
خم شد و پاهامو از زمین بلند کرد و همراه شاهرخ منو بردن تو همون اتاق لعنتی و به شکم خوابوندنم روی همون تخت. شاهرخ دو تا دستامو از دو طرف گرفته بود و طوری محکم نگهم داشته بود که نمیتونستم تکون بخورم. سازش همونطور که پاهامو باز کرده بود و داشت مچشونو با کمربندهای چرمیِ پایین تخت میبست٬ هن و هن کنان گفت:
-البته تقصیر خودتم نیست. من انگار از اول یه کم زیادی ملایمت به خرج دادم. حالا عملی بهت یاد میدم بازی رو خراب نکن یعنی چی! ببند ببینم اون دستشو تو ام! همینجوری منو نگاه نکن...
عصبانیت و تهدید صداش اونقدر واضح بود که نه تنها من٬ بلکه تک تک سلولهای بدنم هم شنیدنش. شاهرخ شروع کرد به بستن مچ دست راستم و سازش هم همزمان مچ چپمو میبست.
-تورو خدا آقای سازش! غلط کردم!
-حالا یه کم بهتر شد اما هنوزم خوب تو حس نیستی... شاهرخ جان؟ ببند اون درو عزیز. یه وقت صداش نره بیرون... یه احساساتی بریزم تو وجودت که حال کنی...
سازش صندلی رو که چند ساعت پیش روش نشسته بودم آورد و گذاشت جلوم. نشست رو به روم و پاشو انداخت رو پاش و خیلی آروم و خونسرد گفت:
-مگه نمیخواستی اون روی سگمو بالا بیاری؟ ها؟ بفرما! حالا بگو ببینم...شما کی هستی؟
-تاتیانا؟
-اسم خودته...از من میپرسی؟ بزن...
یه صدای فیش به گوشم خورد و پوست باسنم آتیش گرفت. جیغ کشیدم و چشمام از درد یه لحظه سیاهی رفت. سریع تا جایی که گردنم اجازه میداد، برگشتم. شاهرخ داشت با یه شلاق کوتاه سیاه میزد.
-باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن... گفتی اسمت چیه؟
-تاتیانا! به خدا اسمم همینه! غلط کردم! تورو خدا! هر چی بگین گوش میکنم!
-خوبه! میبینی شاهرخ؟ به جان خودم اصلاً احساسشو به این اسم حس کردم! اونموقعی اون جمله چی بود که گفتی؟ همونکه کارتو به اینجا کشوندو میگم... قبل از جواب دادن خوب فکر کن...
از ضربهٔ شلاق اسمم یادم رفته بود، چه برسه به اون جملهٔ لعنتی!
-تو رو خدا بذارین برم...
-بزن...
اگه فکر میکردم ضربهٔ قبلی درد داشت، اشتباه میکردم. این یکی نفسمو بند آورد. تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم. حتی تو ختم پدر و مادرم. اشک از چشمام میجوشید.
-نه!!! بذارین برم!!!!
-ای جونم! حالا به این میگن جمله...به این میگن فن بیان...اما لطفا یادت رفت بگی. بزن...
-لطفاً!! لطفاً! لط...فاً...
با ضربهٔ بعدی دیگه سرمو بی حال گذاشتم رو تخت. سازش موهامو پشت سرم گرفت و سرمو بالا کشید.
-چی شد؟ مُردی؟ تا تاریخچهٔ جد و آبادتو بهم نگی حق نداری بمیری دختر جون... حالا بگو ببینم؟ کی هستی؟ واسهٔ چی اینجایی؟
-من تاتیانام... تا... چند وقت پیش تو... مسکو زندگی میکردم ...اما ...به خاطر... کار پدرم اومدیم... اینجا تو ژاپن... به خدا ...من فقط یه ...بچه مدرسه ای هستم... از... کارای پدرم خبر ندارم... اذییتم... نکنین... خواهش ...میکنم!
سازش یه لبخند شیطنت آمیز و پر از رضایت زد و سرمو ول کرد.
-حالا بهتر شد! همینو میخواستی؟ باید حتماً باهات فیزیکی میشدم تا زبون منو بفهمی؟ الان که دیگه با هم مشکل ارتباطی نداریم... داریم؟
-نه...فقط... تو رو خدا ۱۰ نفری نکنین... طاقتشو... ندارم...
-اِ؟ گفتم ده نفر؟ ببخشید منظورم دو نفر بود. حتماً اشتباهی گفتم...بازش کن شاهرخ... بریم که باهات خیلی کار دارم...
سازش از یه طرف و شاهرخ از یه طرف دستا و پاهامو باز کردن. پشتم از شدت درد بی حس شده بود. با صدای سازش که میگفت بلند شو دیگه٬ سعی کردم بلند شم اما نتونستم. سازش که اینو دید دستاشو انداخت زیر بغلهام و منو کشید تو بغلش و اونموقع بود که خودمو از رو تخت کشیدم پایین. نفسم بند اومده بود. همونطور که گریه میکردم٬ با دلخوری به سازش و شاهرخ نگاه کردم.عقب عقب رفتم و ازشون یه کم فاصله گرفتم.سازش با یه لبخند معنی دار٬ داشت نگاهم میکرد:
-میبینی کوچولو؟ چقدر این متود مؤثره؟ لا کردار همیشه جواب میده. رد خور نداره!
-شما دو تا... حیوونین...
-اووف! شاهرخ!قبلیه یادته؟ نرسیده از ترسش داشت ساک میزد. اصلاً باهاش حال نکردم... اما این!... یعنی من میمیرم واسهٔ دخترای زبون دراز. کتک خورشون ملسه! تو انگار خیلی کنف شدی گفتم فقط دو نفر میکننت. ها؟ خیلی دلتو صابون زده بودی واسه ده تا مرد؟... چشم عزیزم! مگه من مُردم؟ کونتو همچین سرخش کنم که فردا سر کار همه اش سر پا وایسی...
-من دیگه نمیام اونجا!
-اِ؟ خیلی بد شد که! پس من الان بدون منشی چیکار کنم؟ البته... نوشین بود یا ستاره که درسش تموم شده؟ آها! نغمه بود... شاهرخ یعنی فقط باید ببینیش... خام خام میشه خوردش...
-آره بابا! میدونم... بعضی شبا به یادش یه کف دستی هم میرم... تا ببینم قسمت چی میشه؟ مخصوصاً که اگه خدای نکرده بزرگترشون یهویی غیب بشه...
هر دوشون همونطور که به من نگاه میکردن داشتن با هم حرف میزدن. از این فکر٬ پشتم لرزید.
-آره بابا! قضا قدره دیگه. کاریشم نمیشه کرد. اینروزا هم که دیگه غوغا میکنه...
آروم نالیدم تورو خدا به اونا کار نداشته باشین. هر کاری بخواین براتون میکنم... فقط...
سازش با یه لحن مهربونتر گفت:
-تاتیانا؟ مهمونی رو شروع کنیم دیگه. ها؟
-بله...
-پس بیا اینجا دختر جون. به جفتمونم گفتی حیوون٬ میکنه به عبارتی هر نفر ۵ تا سیلی... با ۵ تا شلاق. بیا... بیا قربونت برم که خیلی دلم میخواد کردنتو شروع کنم. بیا! نمیای؟ من بیام پس؟
با قدمهایی که میلرزید رفتم طرفش. نرسیده٬ یه سیلی طوری بهم زد که احساس کردم مغزم سر جاش تکون خورد. بعدش هم دستشو از پشت انداخت و یونیفورمو تو تنم پاره کرد و بالاتنه اشو از تنم در آورد. سعی کردم تنمو جلوی چشمای هیزشون بپوشونم اما شاهرخ اومد پشت سرم و نذاشت. از پشت دستامو گرفت و نگه داشت.
-حالا صاف وایسا...
صاف شدن من همانا و ضربهٔ محکمی که سازش با پشت دستش زد رو نوک سینه ام همان. طوری جاش میسوخت که درد شلاقها اصلاً یادم رفت.
-آخ! نزن! هر چی بگی همونه به خدا!
-فعلاً که میگم این ۹ تا سیلی بعدی رو میخوام بزنم... حاضری؟
و سیلی بعدی رو زد رو اون یکی. بعدی ها رو با کفِ جفت دستاش طوری از بالا به پایین زد که حس کردم سینه هام کنده شدن. بعدیش بازم جفت بود و اینبار از پایین به بالا. بیشرف دستش چقدر سنگین بود؟ اینهمه زور از کجا می اومد یعنی؟انگار خدا میدونسته با چه کسخلایی طرفه که بدن ما ها رو اینجوری محکم آفریده. وقتی آخرین سیلی ها رو زد٬ دیگه تقریباً از حال رفته بودم. فقط چون شاهرخ نگهم داشته بود٬ سر پا بودم. شاهرخ با گفتن حالا نوبت منه٬ منو خم کرد به شکم رو تخت و وقتی دیدن دارم می افتم٬ سازش دستامو گرفت و روی تخت نگه داشت. برخورد سینه هام با سطح تخت٬ دردشونو خیلی بیشتر میکرد.
-الان دیگه تموم میشه دختر جون. دندون رو جیگر بذار. بزن دیگه تو هم! مُردم از شق درد...
-۵ تا بود؟
انگار چیزی رو که باهاش منو میزد با قبلی فرق داشت. نمیدونستم چی بود اما با ضربهٔ اولی که زد سطح بیشتریو روی پشتم سوزوند.سازش دو زانو رو به روم نشست روی زمین و خیره شد تو چشمام.
-الهی بمیرم واسه ات... ببین چه گریه ای هم میکنه... آخه اینجوری بی صدا گریه میکنی این جیگرم کباب میشه که...نمیخوای بلند گریه کنی؟ طاقتت زیاده؟ یا شایدم شاهرخ خیلی آروم میزنه؟شاهرخ جان؟ داداشِ من... یه دونه خوبشو بزن که صدای این تاتیانا رو بشنویم...
و بی انصاف زد. طوری که دیگه بقیه اش یادم نیست...
با تکونهای مداومی که بدنم میخورد٬ چشم باز کردم. سازش بود که کنارم به پهلو خوابیده بود و داشت خیلی ملایم توم تلنبه میزد. روی زمین سفت همون اتاق خوابیده بودیم.
-بیدار شد... شروع کن...
یه دفعه دستای شاهرخ که رو پشتم نشست جیغم رفت هوا. بی انصاف با یه فشار طوری آلتشو فرو کرد تو پشتم که نفسم بند اومد.
-ای جونم! این چه تنگه!
تازه وقتی شروع کرد به کردن٬ فهمیدم که اون درد فرو رفتنش اصلاً درد نبوده. مخصوصاً که خوردن تنش به پوستم خیلی جای کتکی رو که خورده بودم می سوزوند.خواستم جیغ بکشم اما دستشو محکم گذاشت رو دهنم و سرمو از پشت چسبوند به سینه اش.سازش دستشو گذاشت رو گونه ام و با لذت گفت:
-ش ش ش ش! سعی کن لذت ببری...
از شدت درد٬ بی اختیار یه سیلی محکم با دست راستم که آزاد بود٬ زدم تو گوشش. تو چشماش یه چیزی برق زد. خیلی خونسرد تو گوشم زمزمه کرد:
-منو میزنی عزیزم؟ کار خیلی بدی کردی... من اگه زدمت٬ قبلش بهت آمادگی داده بودم. میدونستی قراره چی بشه.اما من اصلاً آمادگیشو نداشتم دختر بد...مثل لاله زدی...
انگار راست میگفت چون کوچیکتر شدن آلتشو توم احساس میکردم و چند لحظه بعد کلاً چشماش خالی از شهوت شده بود و پر از خباثت. انگار داشت فکر میکرد. شاهرخ بین آههای شهوت آلودی که میکشید٬ بهم گفت:
-چت شد تو یهویی؟! من فکر کردم آدم شدی... خیالت راحت! کارم که تموم شد دستتو میشکنم واسه ات...
-نه... لازم به شکستن دستش نیست... میدونم باهاش چیکار کنم... تو فعلاً حالتو بکن...
سازش از کنارم بلند شد و تکیه داد به دیوار و بدون اینکه حرفی بزنه خیره شد به یه جای نا معلوم. حالا که سازش بلند شده بود٬ شاهرخ منو خوابوند رو شکمم و همونطور داشت تلنبه میزد توم اما اینبار وحشیانه. همونطور هم با کف دستش سیلی میزد به جای ضربه های قبلی. زیرش دفن شده بودم و سرشو کنار گوشم گذاشته بود و داشت منو میکرد. انگار گناه نا بخشودنی ازم سر زده بود. جیغام تو کف دستش میپیچید و خنثی میشد. شاهرخ آلت کثیفشو از پشتم در آورد و اینبار از همون پشت فرو کرد تو واژنم و چند لحظه بیشتر طول نکشید که با آههای بلند٬ خودشو توم خالی کرد و بیحال افتاد روم.
سازش بلند شد و رفت و لباساشو تنش کرد. بعد هم از یکی از قفسه ها یه آمپول برداشت و بعد از اینکه پرش کرد٬ سرشو دوباره گذاشت روش و اومد نشست کنارم. چشمایی که تا دیروز خاکستری بیروح بودن٬ الان خاکستری بودن که زیرش پر از آتیش بود. با صدایی که هیچ احساسی توش نبود شروع به حرف زدن کرد و چیزی که شنیدم٬ تمام انرژیمو ازم گرفت چون فهمیدم دیگه بازی تموم شده:
-سارا؟ منو یاد آقا جونم انداختی. خدا از سر تقصیراتش نگذره که ازش نمیگذرم. می دونی؟ دکتر ارتش بود. خدای انضباط و دیسیپلین بود کفتار! همیشه این شعر تخمی٬ ورد زبونش بود. پسر کو ندارد نشان از پدر٬ تو بیگانه خوانش نخوانش پسر. چون ارتشی بود٬ عادت نداشت حرفش دو تا بشه...اونموقع ها یه پنج شیش سال بود که انقلاب شده بود. من بیست ساله ام بود. خیلی درس خون بودم. آقا جون امر فرموده بودن که بنده باید به تبعیت از شغل ایشون٬ وارد پزشکی بشم. کس کش انگار پدرم نبود. همه اش امر و نهی میکرد. پدرم میخواست که پزشک بشم٬ اما من یه پسر عاشق بودم با یه روحیهٔ لطیف. علاقه به شعر و شاعری داشتم و عاشق دختر همسایمون٬ لاله. بی انصاف خیلی ناز بود. چشمای خمار مشکی. پوستش مثل آینه صاف و سفید که میتونستی خودتو توش ببینی. یه جورایی شبیه چند ساعت پیشِ تو بود. اما تو انگشت کوچیکه اش هم نمیشی. اما بدبخت پدرش معتاد بود. این آقا جونِ ما هم که کس کش٬ مقرراتی! یه بار تو روش وایسادم و گفتم که نمیخوام پزشکی بخونم. آخه از مُرده و کالبدشکافی میترسیدم. میدونی چی گفت؟ گفت تو جرات داری کنکورِ امسالو بده و رشتهٔ پزشکی قبول نشو. اونوقت باهات کار دارم! منم گفتم عصبانیه٬ حالا یه چیزی میگه. زد و من کنکور و تو رشتهٔ ادبیات قبول شدم. خودشم رتبهٔ یک رقمی. همون شب آقا جون فقط یه کلام گفت برو لاله رو بیار اینجا٬ میخوام با جفتتونم حرف بزنم... منِ خر هم خوشحال رفتم دنبالش.وقتی برگشتیم دو تا از دوستای آقا جون هم اونجا بودن. از همکاراش. قبلاً دیده بودمشون. میدونی چی گفت سارا؟ گفت فقط جنده ها و کونی ها به آبروی خوانواده اشون اهمیت نمیدن... طولش ندم عزیزم. اونشب آقا جون و دوستاش ما رو بستن و بعدشم آقا جون رفت و ما رو با دو تا دوستاش تنها گذاشت. مسعود شد کونی و لاله شد جنده...تا اونجا که میخوردم زدنم بی پدرا! بعدشم جلوی چشمام رفتن سر وقت لاله... سارا؟ میدونی چه دردی داره که جلوی چشمات به دختری که دوستش داری تجاوز کنن؟ هنوزم ناله هاش تو گوشمه.زیر اون دو تا کیر خر٬ گیر افتاده بود طفل معصوم! منم که داغون... هی میگفت مسعود توروخدا نجاتم بده... اما من!غرورم شکسته بود. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم... پدر بیشرفم منو با دو تا دوست جاکشش به گا داد. پسر کو ندارد نشان از پدر... اما الان دیگه آقا جون٬ حتماً داره به پسرش افتخار میکنه... کارشون که باهامون تموم شد همونجوری ولمون کردن و رفتن. مادرم هم که مسلمون دو آتیشه! تشریف برده بودن زیارت کربلا... شاید اگه اون ننه ام به جای خدا پیغمبر٬ به بچه اش میرسید٬ نه تو اینجا بودی نه من. کی میدونه؟ شاید من اگه با لاله عروسی کرده بودم٬ الان تو دختر خودم بودی... شایدم نه... این آقا جون دیوث ما٬ قرار بود یه جا خفتمون کنه. خونه نباشه٬ بیابون باشه... حالا هم دارم از طریق امثال تو براش خیرات میکنم... بعد اون اتفاق... لاله دیگه لاله نبود. چقدر بهش گفتم لاله به خدا تو از گل پاک تری... تو تقصیری نداری که... میگفت من دیگه باکره نیستم. من پاک نیستم. میگفتم بی انصاف تو واسهٔ من پاکی... پاکی به این چیزا نیست... بیا با هم بریم... مرهم درد هم بشیم... اما بیشرف تنها رفت. بدون من رفت... نامردی کرد و منو تنها گذاشت. اونقدری که از نداشتن بکارتش میترسید از کاری که با من کرد نمیترسید. شما زنها بد میزنین سارا... بدبختهای یه سوراخ... خاک تو اون سرت کنم لاله! بیشرف! لالۀ منم یه شب قرص خورد و واسه همیشه خوابید... اما من بیدار موندم. رفتم سروقت دندونپزشکی. دیگه نه از مرده میترسیدم نه چیزی.یادمه جلسهٔ اولی که رفته بودیم برای تشریح٬ همهٔ بچه ها غش کردن به جز من. یادته شاهرخ؟
شاهرخ تو گوشم نالید:
-آدم مگه میشه خواهرشو یادش بره پسر خوب؟
سازش همونطور که داشت هوای آمپولو میگرفت گفت:
-سارا! مسعودی که عاشق لاله بود رو با هزار جور قرص وآمپول خوابونده بودمش... بازم بیدارش کردی و انداختیش به جونم لا مصب! الان هم مسعود توم بیداره٬ هم سازش٬ هم لاله... این دوزش بالاست و سه تا شانس بهت میده. یا میکشتت که اونوقت چشم تو چشم لاله باز میکنی. اگه نکشتت وقتی چشم باز کردی و مسعود تحویلت بگیره٬ اونوقت میری پیش خواهرات... اگرم که سازش تحویلت بگیره یه بلیط یه سره واسه دوبی داری... حالا بخواب ببینیم شانس تو چیه؟ مال من که تخمی بود...
شاهرخ از روم بلند شد. نا نداشتم تکون بخورم. وقتی سازش آمپولو تزریق کرد تو دستم داشتم به این فکر میکردم که شانس من کدومه یعنی؟ جندگی تو دوبی؟آغوش خواهرام؟ یا سکوت با لاله؟ اما وقتی تحت تاثیر آمپول چشمام گرم شد فکر کردم مهم اینه که خدارو شکر٬ همه خوابیم حالا دیگه دلیلش مهم نیست...
پایان