جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

سکوت بره ها (قسمت نهم)

نوشته : ایول

منو برد تو یه اتاق خیلی ساده. برعکس اون اتاقی که قبلا توش بودم. با گفتن الان بر میگردم منو تنها گذاشت و رفت. بعد از رفتن سینان بلا تکلیف نشستم رو تخت گردی که وسط اتاق بود تا برگرده. تنها شباهت دو تا اتاقا با همدیگه نداشتن پنجره بود. دیوارهای اینجا از سقف تا نصفه قرمز جگری بودن و از نصف به پایین و کف مشکی. رنگاش باعث میشد سردرد بگیرم. تصمیم گرفتم که فقط به قرمزش نگاه کنم. تخت گرد و مشکی چرم هم که من روش نشسته بودم وسط اتاق. دراز کشیدم روش و یه چند دقیقه ای به سقف نگاه کردم تا آروم بشم. دوباره نشستم. از در که می اومدی تو رو دیوار سمت راستت یه در چرمی مشکی با طرح فرو رفته که احتمالا به جای دیگه ای راه داشت... سمت چپ هم یه کمد دیواری نسبتا بزرگ. بی اختیار بلند شدم و رفتم و در کمد رو باز کردم. تو کمد پر از لباسهای مختلف بود. یه سریهاشون هم چرم. اونایی که چرم بودن کنار همدیگه سمت چپ کمد آویزون شده بودن. بهشون که دست کشیدم حس چندش بهم دست داد. راستش خیلی از جنسششون خوشم نیومد. یه جوری بود. خیلی سریع رفتم سراغ اون یکی لباسا. اغلبشون کاستوم بودن. پرستار... روپوش دکتر... لباسهای فورم مشاغل مختلف... اینا مال منه یعنی؟ باید بپوشمشون؟ چندشم شد و تنم لرزید. لعنت به این لرزه ها... با صدای در اتاق که باز شد و سینان که برگشت در کمدو بستم.
-برای تو همه رو عوض میکنم... سایز خودت... تازه مسئلۀ نظافت هم هست...
بی تفاوت شونه بالا انداختم.
-از این به بعد اینجا اتاق خوابته... گاهی وقتها که شبها اینجا تا دیروقت مشغول حساب کتاب میشم و زمان از دستم در میره اینجا می مونم... فکر میکنی بتونی گاهی یه هم اتاقی تحمل کنی؟
جوابشو ندادم. برام چقدر عجیب بود که اینقدر راحت دارم راجع به سکس با مشتری حرف میزنم. اما...
-مشتریها میان اینجا؟
-نه... میرین اونجا...
به پشت سرش اشاره کرد. سمت در چرمی. تازه متوجه شدم تو دستاش باند زخم و بتادین و پاپوشه.
-بشین بذار پاتو پانسمان کنم...
-نمیخوام...
-بچه بازی در نیار... بشین بذار برات ببندمش...
اما ننشستم. فقط خیره سرانه نگاهش میکردم. سینان وسایل توی دستشو رو گذاشت روی تخت و با گفتن شاید بعدا نظرت عوض شد رفت و در چرمی رو باز کرد.
-بیا...
نزدیکش که رسیدم میخواستم برم تو اتاق که از پشت کمرمو گرفت و با خودش کشید سمت تخت. منو انداخت رو تخت اما تا بخوام خودمو جمع کنم خودش هم نشست و پامو گرفت بغلش. پشتش به من بود و نمیدیدم چیکار میکنه. میزدمش اما ولم نمیکرد. سعی میکردم محکمتر بزنم . حتی با نوک آرنج. اما مشغول کار خودش بود. هر کاری میکردم نمیتونستم پامو از تو دستش در بیارم. با بتادین پامو شستشو داد. با اینکه درد زیادی داشت و میسوخت اما صدامو خفه کردم. نمیخواستم از درد کشیدنم لذت ببره. شایدم نمیخواستم فرشته صدامو بشنوه. کارش خیلی سریع تموم شد. بلند شد و ایستاد.
- رکورد شخصیمو زدم... یس! بیا اینم یه پانسمان سریع و فوری... خوشت اومد؟
-بازم بازش میکنم...حالا میبینی...
سرخوش و ملایم خندید.
-اگه جرات داری بازش کن ببین چیکارت میکنم... فعلا بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم...
وقتی وارد اتاق بغلی شدیم متوجه شدم اینجا همون اتاقیه که سینان و هالوک... این اسم چی داشت که منو از تک و تا مینداخت آخه؟ دلم گرفت و حالم دوباره بد شد. سرمو گرفتم تو دستام. سینان بدون توجه به حالم داشت حرف میزد.
-اولین چیزی که باید یادت باشه اینه که ماهیت درد همیشه یکیه... هر چند نوع و شکلش از آدم به آدم فرق میکنه اما برای همه یه حس مشترکه... نباید به این فکر کنی که چرا این آدم درد داره... باید فقط به یه چیز فکر کنی و اونم اینکه این آدم درد داره... اصولا از پس خودم بر میام اون بیرون اما... گاهی من هر وقت نمیتونم تحمل کنم و میام اینجا... یعنی می اومدم پیش مارال... از این به بعد توئی...
-چیکار میکنی یعنی میکردین یعنی میکرد که آروم میشدی؟
-بذار برات اینطوری توضیح بدم... تو یکی از قبایل آفریقایی یه طبابت خاص مرسومه... اونی که مریضه رو میخوابوننش تو یه اتاق پر از گیاهان طبی... دکترشون یا جادوگرشون یا حالا هرچی که اسمش هست دونه دونه اینا رو میگیره جلوی دماغ بیمار تا بالاخره بیمار به یکی از این بوها علاقه و کشش نشون بده. همونو حالا یا میجوشونن یا میکوبن و میدن بهش... بدن آدمو اگه به حال خودش ول کنی و براش نسخه نپیچی خودش میدونه دوای دردش چیه... حالا... نگاه کن... با دقت... ببین دوست داری کدوم یکی از اینها رو تجربه کنی؟
-من که... بلد نیستم باهاشون چیکار کنم...
-من بلدم... یادت میدم...
-اگه اشتباه انتخاب کنم چی؟
-رو دردت تمرکز کن ببین تا چه حدیه... وسیله رو بر مبنای اون انتخاب کن... اگه دیدی آرومت نکرد برو سراغ بعدی... اغلب مشتریهامون همین کارو میکنن... میسترس...
نفهمیدم کلمۀ آخری که گفت چیه اما چون صداش میلرزید فهمیدم باید معنی خاصی داشته باشه. از در و دیوار همه چی آویزون بود. اکثرشونو نمیدونستم چیه و حتی نمیتونستم حدس بزنم باهاشون چیکار میشه کرد. بیحوصله بودم و سریعتر میخواستم یه کاری بکنم.
-نمیشه خودت انتخاب کنی؟
-نه نمیشه... حال خودم هم خیلی خوب نیست... نمیدونم چیکار میکنم... ممکنه کار دستت بدم...
به پام اشاره کردم.
-از این بیشتر یعنی؟
پوزخند زد.
-خیلی خیلی بیشتر...
چشماش دیگه اون برق چند دقیقۀ پیش رو نداشت. حالا فقط غمگین بودن و بی رمق. انگار یه بار سنگین رو دوشش جا خوش کرده بود که من نمیدیدم. خودم هم همچین بهتر نبودم. این اتاق یه جو خاص و سنگین داشت. یه جور رخوت تو آدم ایجاد میکرد. رخوتی که از روی لذت نبود. رخوت پایان یه روز کاری و جون کندن بود تو معدن ذغال سنگ. نمیدونم چرا اینجا اینقدر خسته شده بودم. دیگه اون جنگندگی چند دقیقۀ پیش تو وجودم نبود. دیوارهای خاکستری رنگش رنگ خاصی بودن. نمیدونم تحت تاثیر خستگی بود یا چی اما دیگه حال نداشتم کاری بکنم. انگار فهمیده بود. کون گشادی و خستگیم بود که به جای من گفت:
-تصمیم دارم همه چیزو از خودم دریغ کنم...
-اونجوری یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی همه چیزو با هم میخوای... میبینی هیچ چی نداری به جز اون آرزوی لعنتی که شده همه چیزت... که میدونی هیچوقت بهش نمیرسی...
-آرزوم؟! تو چی؟ آرزوی تو چیه؟
-من آرزویی ندارم...
اشاره کردم به صندلی و میزی که منو پشتش بازجویی کرده بود.
-بشین... میگم بشین!
معذب و رنگ به رنگ شد اما برخلاف انتظارم نشست. انگار از اینکه یه دختر که خیلی هم از خودش کوچیکتره بهش امر و نهی کنه خوشش نیومد اما حالتی که نگاهش داشت میگفت یه چیزی هست که اختیارشو ازش میگیره. نشست همونجایی که گفته بودم. مثل خودش تکیه دادم به لبۀ میز.
-پرسیدم آرزوی تو چیه؟
-گفتم که... هیچی...
بی اختیار دستم بالا رفت اما تو هوا دستمو گرفت و بلند شد.
-نچ نچ نچ نچ نچ! آ آ! الان وقتش نیست... نه تو آماده ای نه کارتو بلدی... اما جذبه داری! خوشم اومد... خوب؟ نگفتی کدوم یکی از این وسایلا رو میخوای استفاده کنی؟
-روی تو؟
-نه... روی خودت... با دقت نگاه کن ببین چی دلت میخواد؟
-دلم میخواد از اینجا برم...
بین میز و سینان گیر افتاده بودم. با انگشت اشاره اش چند تا ضربۀ محکم زد تو گیجگاهم طوری که با هر ضربه گردنم هم با کله ام میرفت.
-نمیشه... اینو تو اون کله ات فرو کن...
اون خارش لعنتی دوباره برگشته بود اینبار خیلی بدتر. تصمیم نداشتم تا یه بلایی سرم نیاورده از اینجا برم بیرون. پس همون کار خودشو کردم و زدم تو پیشونیش.
-پس منم نمیشه... ای...نو.. فو..رو... کن... تو... اون... کل...لت... آش... غال!!!!!!!
-شنیدم انگار دکترو زده بودی... هیم؟... راست میگفت؟
-آخی!!! دردش اومده؟ به کوچیکتراز خودش چغولی کرده؟
نمیدونم چرا هر کاری میکردم به جای اینکه عصبانی بشه صداش رفته رفته آرومتر میشد. گفت:
-یه چیزی اذیتت میکنه... اینو حس میکنم... نگی هم کم کم پیداش میکنم...چی دلت میخواد؟ بگو...
یعنی بیشرف نمیدونست من چی دلم میخواد؟ یعنی نمیفهمید میخوام برگردم پیش... خدایا! میخوام بگم مامان و بابام اما... نمیدونم جراتشو دارم برگردم پیششون یا نه... الان چیکار کنم؟ دارم روانی میشم... نفس عمیقی کشیدم و زدم به سیم آخر. یا شانس و یا اقبال. با تمام خباثت خیره شدم تو چشماش. انگار از چیزی که تو چشمام دید خوشش نیومده بود. نگاهش اول پر از اخطار بود اما کم کم جاشو داد به یه چیز دیگه... یه چیزی مثل... این نگاهو نمیشناختم... تا حالا ندیده بودم... اما مهم نیست... اخطار خوبه! این یعنی راهو دارم درست میرم...
-میدونی چی فکر میکنم؟
-نه نمیدونم... بگو...
-راجع به دخترته... میخوای بدونی؟
-گوش میکنم...
-دخترت زنده اس...بردنش تو یه جنده خونه... اونجا کار میکنه... از صبح تا شب زیر مردهای مختلف میخوابه و حال میکنه مثل جنده ها...
با پوزخند نگاهم میکرد اما صداش میلرزید.
-تا وقتی که از کارش خوشحال و راضیه براش خوشحالم... این یعنی...
انگار هر کاری کرد نتونست ادامه بده. در نهایت تعجبم اشکاش همزمان از جفت چشماش ریخت. دستاشو زد زیر بغلهاش و زل زد به من. خدایا! من چرا اینجوری خبیث شده بودم؟ تردید لحظه ایم جاشو داد به همون خباثت و خارش...
-پس بقیه اش؟... دیگه راجع به دخترم چی فکر میکنی؟
-پلیس شهرتون خودش دستچینش کرد... الانم داره...
انگار تازه داشتم میشنیدم چی به سرم اومده. تمام بدنم داشت با اتفاقی که افتاده بود ارتباط برقرار میکرد. تا الان چشمام فقط میدید اما باورم نمیشد. حالا که با گوشام هم داشتم بلند بلند میشنیدم یه لحظه احساس کردم تمام نیروم ته کشیده... زانوهام میلرزیدن و نمیتونستن وزنمو تحمل کنن... چرا نمیتونستم نفس بکشم!؟ چشمام دو دو میزد که ببینم هوا کجاست شاید تونستم نفس بگیرم از توش. اما هوا نبود... نفسم نبود... ریه هام نبود... بی اختیار رفتم سمت یکی از دیوارها و اولین چیزی که به نظرم میرسید شبیه شلاقه برداشتم و خودمو باهاش زدم اما دردش افاقه نمیکرد... رفتم سروقت اون یکی... با اونم زدم اما... راه دستم درست نیست... برای زدن نیرو ندارم... رفتم سمت سینان...
-بزن!!! بگیرش!!! بزن!!!!
حتی تکون نمیخورد. شروع کردم به زدنش. شاید تکون بخوره اما نمیخورد. کوچکترین حرکتی نمیکرد. وقتی دیدم به بدنش حساسیت نشون نمیده خواستم با شلاق بزنم تو صورتش که دستش بالا اومد و جلوی ضربه رو گرفت. شلاقو از تو دستم کشید بیرون.
-صورت خط قرمزه... نمیدونستی بدون...
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق برد بیرون. درو بست. شروع کرد به باز کردن دکمۀ آستیناش.
-اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب... اول تو منو بزن بعد من تو رو... خوبه؟ الان حالم بده... نمیتونم اول من شروع کنم...
شلاقو گذاشت  کف دستم. انگار اونم عصبی بود. پیراهنشو خیلی سریع در آورد . انداخت روی تخت. میلرزیدم. دستام هم همینطور. انداختمش رو تخت.
-نمیتونم...
-نمیتونی؟! نمیتونی منو بزنی؟ من که هالوک رو فرستادم سر وقتت و دزدیدمت؟ من که همه چیتو ازت گرفتم... من که سوزوندمت... مگه دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ خواهرت؟ برادرت؟ ها؟ دیگه باید باهات چیکار کنم که بخوای بزنی؟
انگار ایندفعه اون بود که خیال داشت منو عصبانی کنه. همونطور که با لذتی مریض به من خیره شده بود لب پایینشو گاز گرفت.
-اینا کافی نیست؟ بذار ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم تا تو بتونی بزنی... فاطما و اومیت چی؟ اگه اونارو ازت بگیر...
حرکت بعدیم همونقدر که احتمالا سینان رو متعجب کرد برای خودم هم غیر قابل فهم بود. در نهایت ناباوری بغلش کرده بودم و پیشونیمو گذاشته بودم رو سینه اش. حالا دیگه نمیتونستم اشک بریزم. انگار بالاخره چشمه اش خشک شده بود.
-سینان... من نباید اون روز تنها می موندم...از خودم عصبانیم... از مامان و بابام... چرا تنهام گذاشتن خونه؟ چرا من خودم باهاشون نرفتم؟ خونه چی داشت که از پدر و مادر و خانواده ام مهم تر بود؟ از پدربزرگم... متنفرم...از مادربزرگم... که زود مرد و دیگه نبود که پدربزرگمونو جمعش کنه...سگ هار! اون بود که اینقدر بابامو اذیت کرد تا بالاخره فراری شدیم... تو که کاری نکردی که بتونم بزنمت... حداقل نه به اندازۀ خودم...
آروم و ملایم بازوهاش نشست رو کمرم. صداش پر از آرامش و خیلی مهربون بود وقتی گفت:
-چه دختر بدی بودی پس اینهمه وقت...
ولم کرد و با فشار دستامو از دور کمرش باز کرد. رفت و نشست روی لبۀ تخت. کرخت و بی حس نگاهش میکردم. ملایم زد روی رونهاش.
-بیا بخواب رو پام... میخوام تنبیهت کنم...
نگاهم مونده بود روی شلاق. انگار فهمید و پرتش کرد اونطرف.
-شلوارتم در بیار... شلاق لازم ندارم... دستم خودش تنهایی به اندازۀ کافی سنگین هست... بیا...
مسخ و بی اراده رفتم سمتش...
.......................................................................................................................

شناخت! حالا که به این کلمه فکر میکنم میبینم که ما واقعا هیچوقت نمیتونیم کامل خودمونو بشناسیم. شناخت ما از خودمون محدود میشه به شرایط زمانیمون و محیط اطراف. خودتو تو اون لحظه و موقعیت و مکان شاید تا نهایت درجه بتونی بشناسی اما... جای دیگه چی؟ تو موقعیت دیگه چی؟ بعد از مدتی این سؤال پیش میاد که من واقعا کی هستم یعنی؟ خودشم تو مکانی به این بی ثباتی و شکنندگی مثل اینجا...

الان که اینجا تو این لباسای چرمی و جوراب شلواری توری و چکمه های پاشنه بلند که تا روی زانومو میپوشونه ایستادم همونقدر برای خودم غیر قابل شناسایی هستم که... مشتریم تازه رفته... تکرار مکررات... مردها و زنهایی که پیشم میان تا تحقیر بشن... خرد بشن... آدمهایی که بیرون از اینجا خرد میکنن... اونطوری که سینان گاهی بهم میگه متقاضیهام از مارال خیلی بیشتره و بعضیهاشون اونقدر ازم راضی هستن که روی قیمت اصلی مقداری هم انعام شخصی برای خودم میذارن. برای چی نمیدونم. من که نه میتونم بیرون برم نه این پولها رو خرج کنم. پس چه فرقی میکنه؟ من اما حقوقم یا بهتر بگم پاداشمو جور دیگه ای میگیرم... اولیش دیدن گاه و بیگاه اومیته که به عنوان مشتری میاد اینجا پیشم... اون مازوخیست نیست و طبعا سکس ملایم و مهربون خودشو با من داره. گاهی وقتها ازش میخوام یه سیلی یا یه درکونی بهم بزنه اما نمیزنه... دومیش هم وقتی کارم با سینان تموم میشه از کف دستاش میخورم. یه فصل کتک درست و حسابی! اونقدر دلچسب و ارضا کننده که کلمه ای در وصفش پیدا نمیکنم... حتی فکر کردن بهش هم حالمو خوب میکنه... حالا دیگه پام خوب شده. با اکثرمشتریهای دیگه چه زن چه مرد کارمون با تحقیر و تا حدودی هم شکنجه شروع میشه و با سکس تموم. هر کس هم فانتزیهای خاص خودشو داره. یکی جاسوسیه که گیر افتاده و منم مامور CIA که دارم ازش حرف میکشم. یکی دیگه یه زندانیه که همبندش که من باشم بهش تجاوز میکنه البته این فانتزی رو هم زنها دارن هم مردها... به نسبت خودشون هر کس خط قرمزش یه جاییه. من اما خط قرمز لازم ندارم. من خودم کلا خط قرمزم. بعضیها خیلی سریعتر به حرف میان. بعضیها مقاومتشون بیشتره... اما هیچکدوم به اندازۀ سناریوی خودم و سینان برام لذت بخش نیست... من یه مامور پلیسم که از زندانیم میپرسم آرزوش چیه؟ اونوقته که خیره سر و لجباز میشه. این سؤالو واقعا میخوام جوابشو بدونم شاید بتونم بفهمم درد خودم چیه. شاید بتونم روی یه آرزو تمرکز کنم و اینطوری از درون خورده نشم اما نمیگه بیشرف! با بقیه بازیه و حواسم هست که اذیتشون نکنم. اما با سینان قضیه فرق میکنه. طوری میزنمش که گاهی تنش زخم میشه. جواب سؤالمو میخوام! که اونم هیچوقت نمیگه... هنوز یه بار هم نتونسته منو بکنه چون همون زیر شلاق و درد ارضا میشه و آبش میاد...
مثل قبل دیگه نه تو حیاط میرم نه میدوم. بیشتر تو همون اتاق پشتی خودمو زندانی کردم. تنها وقتایی که مجبورم برم بیرون وقتیه که باید غذا بخورم  و میتونم فاطما رو هم ببینم و وقتهایی که برای آزمایش باید برم پیش دکتر. با همدیگه قهریم. دیگه با هم حرف نمیزنیم. بعد از اتفاق اونروز که اونطوری منو خوابوند... الان هم آخر شبه. دو ماهی از اومدنم به این قسمت گذشته. 
خسته و ارضا نشده و هیجانزده نشستم روی تاب که یه تیکه چرمه که از چهار طرف با زنجیرهای محکم و قوی از سقف آویزون شده و دارم تاب میخورم. نمیدونم چرا امروز حالم خوب نیست. از صبح بیحالم. گاهی سرم گیج میره. برای غذا هم نرفتم. میل نداشتم. این تاب منو یاد ننو میندازه مخصوصا وقتی روش تاب میخورم تا خوابم ببره. اما الان حال ندارم تا اتاق و تخت گرد برم. ایراد نداره امشب اینجا میخوابم. سر کارم... انگار دوباره رفتم تو نقشم... اوایل از فانتزیهای عجیب و غریبی که میشنیدم شوکه میشدم اما کم کم برام عادی و بی اهمیت شد. من همیشه تو اتاق آماده ام و اونها هستن که با کاستومهایی که داخل میشن تعیین میشه که باید باهاشون چیکار کنم. اونوقته که منم میرم و لباسمو عوض میکنم... وقتی بر میگردم تو اتاق دیگه بازی نیست. همه چی جدیه... میرم تو نقشم تا آزاد بشم... تا خودمو گول بزنم که منم بعد از شکنجه یا حرف کشیدن از این آدم قراره برم خونه. پیش خانواد...
در چرمی که به اون یکی اتاق وصل میشد باز شد. سینان بود. انگار اونم امشب قرار بود اینجا بخوابه.
-امشب دیگه خسته ام سینان... اگه میخوای باید صبر کنی تا فردا...
-باید با هم حرف بزنیم... ببینم؟ تو بدون کاندوم با کسی سکس داشتی؟
-نه... فقط اومیت...  مریضی چیزی شدم؟
-دقیقا فکر کن... چند سال که نیست که بگی یادم نیست... فقط دو ماهه... با کی دیگه کاندوم استفاده نکردی؟
-میگم فقط اومیت! اون از اولش هم کاندوم مصرف نمیکرد برای من...چرا نمیفهمی؟ برو گمشو... حالم خوب نیست... خسته ام...
-که فقط اومیته؟ اومیت که وازکتومی کرده؟

اون دیگه چیه؟ ترسیدم. کلمۀ ترسناکی بود به نظرم. حالا دیگه میدونستم که اومیتو دوستش دارم. تنها کسی بود که به چشم مشتری بهش نگاه نمیکردم و از هم آغوشی باهاش و دیدارهای گاه و بیگاهمون حس خوبی بهم دست میداد.
-وازکتومی سکته ای چیزیه؟ اومیت طوریش شده؟
گوشیشو برداشت و زنگ زد به یکی.

-اومیت؟ میتونی بیای یه سر اینجا؟ کارت دا... همین الان! رفیقت حامله اس...

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

شاید وقتی دیگر


نوشته : کالیپسو
من واسه این آماده نبودم...قرار نبود اینطوری تموم شه...
.
.
.
به ساعت ماشین نگاه کردم و با دستام رو فرمون ضرب گرفتم.دیر کرده بود.مثل همیشه.اگه دیر نمیکرد که دیگه شادی نبود البته.حواسم رفته بود پی افسری که ازون سمت چهارراه داشت چپ چپ نگام میکرد.حق هم داشت.خیلی بد جا وایساده بودم.کم کم دیگه داشتم نگران میشدم که از دور پیداش شد.با همون ولنگاری و بیخیالی کودکانه،دستاشم تا بیخ کرده بود تو جیب کاپشن بزرگش.ماشین رو که دید قدمهاشو تندتر کرد و سریع در ماشین رو باز کرد و خودشو انداخت تو.بلند گفت:یخ کردم بابا،چقد سوز داره هوا و دستاشو گرفت سمت دریچه بخاری.راست میگفت،لپهاش حسابی از سرما گل انداخته و دماغش هم قرمز شده بود.برگشت سمت من و گفت:بداخلاقِ من چطوره؟یه چشم غره رفتم بهش و گفتم:چه عجب...یاد ما هم افتادی!نیم ساعتم که دیر کردی و منو کاشتی اینجا!گفت:به جاش الان حسابی از دلت درمیارم...دست کرد تو کوله پشتی بزرگش و یه ظرف که روش شکوفه های صورتی داشت داد دستم.میدونستم توش چیه،شیرینی کشمشی!دستپخت خودش،عاشق اینجور کارا بود،منم عاشق شیرینیا بودم.سریع در ظرف رو باز کردم و یه دونه شیرینی رو کامل گذاشتم تو دهنم.همونجور با دهن پر گفتم:خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیا،قبول نیس!ظرف رو ازم گرفت و گفت:اولا که هول نزن،همه ش مال خودته.دوما،راه بیوفت دیگه...میخوای این افسره الان حکم تیر واسمون صادر کنه؟راست میگفت.سریع استارت زدم و راه افتادم سمت پاتوق همیشگیمون.شادی هم با آرامش اول ضبط رو روشن کرد و گذاشت رو فولدر سلکشن خودش،بعدشم صندلیشو تا جایی که میتونست داد عقب و لم داد روش و شروع کرد به همخوانی بلند بلند همیشگیش با آهنگ  losing my religion .هیچوقت نفهمیدم چطوری اینهمه شعر رو حذف میکنه.فرصت خوبی بود که بدون اینکه بفهمه حسابی یه دل سیر نگاهش کنم.از چشمهای عسلی تا فر های بزرگ موهای خرمایی رنگش که دوس داشتم واسه همیشه توشون غرق بشم و هیچوقت نجات پیدا نکنم.شادی دیگه رفته بود تو مود و با میکروفون تخیلیش حسابی عشق میکرد،منم عشق میکردم با همین ادا و اطوارهای دیوونگیش.دم کافه که رسیدیم،یه جای پارک خوب پیدا کردم و تا پارک کنم شادی هم رفت تو که بتونه به قول خودش جا بگیره.هر وقت اینو میگه بلا استثنا یاد مدرسه میوفتم.ماشین رو که پارک کردم،اول رفتم اون سمت خیابون تا از دکه روزنامه فروشیش سیگار بخرم.صاحب دکه میشناخت منو دیگه، بهم تخفیف میداد.برگشتم سمت کافه و طبق معمول اولین چیزی که دیدم یا البته بهتر بگم ندیدم،دودی بود که کل فضا رو پُر کرده بود.رفتم سمت میز همیشگیمون،شادی کاپشنش رو اویزون کرده بود پشت صندلیش و میتونستم ببینم که یه تونیک بافتنی زرشکی تنشه که عجیب هم بهش میومد.تا نشستم رو صندلی،گفت:سفارش دادما...همون همیشگی!منظورش از همون همیشگی هم لاته ی من و تُرک واسه خودش بود.گفتم:پس زیر سیگاری چی؟یه اخم کرد و گفت:میاره الان...حتمن باید بکشی دیگه؟همین جور که پلاستیک دور پاکت رو باز میکردم گفتم:چه فرقی داره واسه تو؟اینجا که دیگه پُره دوده،حالا یه ذره بیشتر!
همون موقع که سیگارمو روشن کردم سفارشمونو اوردن و تونستم یه قُلُپ لاته ی داغ همراه پُک اول بدم پایین و کیف کنم...آخرین لذت ها شاید!قهوه مون که تموم شد،تکیه دادم عقب و گفتم:شادی...گفت:چیه؟هنوز اوقاتش تلخ بود!هیچوقت نفهمیدم مشکل دخترا با سیگار چیه،یجورایی شبیه رقیب عشقیشون میبیننش انگار.ادامه دادم:میخوام یه حرف مهمی بزنم،لطفا حواستو بده به من...چشماشو تنگ کرد و گفت:حواسم با توه،بگو...
چرا انقدر سخت شده بود همه چی یهو...خدایا!چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:من باید برم...کانادا!بیخیال جواب داد:خب،به سلامتی...کِی بر میگردی؟گفتم:بر نمیگردم...حس کردم انگار یه چیزی درونش خورد شد و واسه همیشه از  بین رفت ،میتونم شرط ببندم که حتی صدای شکستنش رو هم شنیدم...ادامه دادم:مامان مریضه،مجبورم برم پیشش بمونم حتما،به من احتیاج داره...شادی خودش رو جمع و جور کرد و با یه آرامش ساختگی که میدونستم چقدر برای تظاهر بهش داره تلاش میکنه گفت:پس این بود خبر مهمت؟پشت تلفنم میتونستی بگی که میخوای بهم بزنی،لازم نبود حتما منو تا اینجا بکشونی،اونم با اونهمه اصرار...
گفتم:ناراحتی؟گفت:نه...قرارمونم همین بود،قرار نبود آینده ای باشه!برات آرزوی موفقیت میکنم...بلند شد،با آرامش کاپشنش رو پوشید،کولش رو روی دوشش انداخت و دستشو جلو آورد که باهام دست بده.بلند شدم و باهاش دست دادم،گفت:خوشحال شدم از آشناییت،خداحافظ!
و رفت،به همین سادگی...با نگاه تا پشت در کافه دنبالش کردم،با همون آرامش ساختگی و قدم های محکم از جلوی چشمم رفت و میدونستم همین که از در رد بشه همه ی این تلاش های ناموفقش از بین میره و بغضش میشکنه،تا شب تو خیابونا با هدفون توی گوشش میگرده و گریه میکنه و باعث همه ی اینها منم.خودمو انداختم رو صندلی و سیگار بعدی رو روشن کردم،هرکس برای هضم ناراحتیاش یه راه حلی داره...
.
.
.
صبح زود بلند شدم،احتیاجی به زنگ ساعت نبود،تمام شب رو بیدار سر کرده بودم.رفتم دستشویی،با دقت مسواک زدم،یه دوش گرفتم،لباس پوشیدم و زنگ زدم به آژانس.وسایلمو که از قبل توی یه ساک دستی کوچیک آماده کرده بودم برداشتم،در خونه رو قفل کردم،کرکره رو هم کشیدم.رفتم پایین و سوار آژانس شدم.دم در بیمارستان شریعتی که پیاده شدم،یه نفس از هوای سرد و کثیف زمستونی دم صبح تهران کشیدم تو.پذیرش خیلی شلوغ نبود.زود نوبتم شد.
-صبح بخیر،امرتون چیه؟
-سلام،من امیر همایون کیانی هستم،مریض دکتر سمیعی،اینم معرفی نامه ی دکترمه...
-درسته...بستری پیوند مغز استخوان؟
-بله...

سکوت بره ها (قسمت هشتم)



نوشته : ایول
یادمه خیلی وقت پیش ایران که بودیم ملاقات یکی از خانومهای فامیل رفته بودیم که چون مرض قند داشت یه پاشو قطع کرده بودن. البته خیلی طول نکشید که بیچاره مرد. نمیدونم شاید چند ماه بعدش. جاشو انداخته بودن وسط هال. رو پاهاشم لحاف کشیده بودن که نبینیم... حالا خواست خودش بود یا تو گرمای تابستون سردش بود یا چی نمیدونم... اما اون چیزی که منو یاد خانومه میندازه حسیه که الان تو بغل دکتر دارم. یادمه مامانم از خانومه پرسید که حالش چطوره. منم داشتم گوش میکردم. خانومه میگفت از قطع شدن پام که هیچی نگم بهتره اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکنه اینه که گاهی میخاره و نمیتونم بخارونمش... اون لحظه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. مگه میشه پایی که نیست بخاره؟ الان میبینم که میشده... منم همین الان یه جور خارش گرفتم تو روحم. دقیقا همونجا... اون جایی که خانواده ام باید میبود و دیگه نیست. بعد از چند ماه اینجا بودن فکر میکردم که به اینجا عادت کردم اما دیدن هالوک روانیم کرده بود. هر کاری باهام کرد مهم نبود. فقط ای کاش منو با خودش میبرد و بر میگردوند پیش خانواده ام... اما... یعنی قبولم میکنن دوباره؟ یعنی میبخشن منو؟ طوری حالم بد بود که دیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودم. تازه میفهمم زن بدبخت چی میکشیده. نمیدونم این درد و خارشو چه جوری باید رفع و رجوعش کنم. چه جوری میشه روحو خاروند؟ اما حدس میزنم اگه همینطور ادامه بدم احتمال قوی یکی زحمتشو برام بکشه. دردی که دارم دیگه تو پام نیست. تو روحمه... دندونهامو به هم طوری فشار میدادم که پشت سرم درد گرفته بود. دکترمنو که تو هوا دست و پا میزدم و لگد مینداختم با خودش کشید تو مطبش. نفس نفس میزد انگار نیروی زیادی صرف من میکرد. صداش متعجب بود.
-آروم... ب...گیر! خدا بلاتو بده! چه مرگت... شد تو... یهویی؟
بعد هم دستشو از رو دهنم برداشت و منو مراقب گذاشت زمین اما ولم نکرد. دست راستش رفت تو جیبش. با دست چپش که روی دهنم بود محکم دماغمو گرفت. هر چی تقلا کردم که از تو بغلش در بیام نتونستم و بالاخره مجبور شدم دهنمو باز کنم. با دست راستش سریع یه چیزی مثل قرص گذاشت تو دهنم و با دست راستش دوباره محکم جلوی دهنمو گرفت. تو گوشم زمزمه کرد اگه هوا میخوای قورتش بده. هوا نمیخواستم. اصلا هیچی نمیخواستم. مگه زوره؟ نمیدونستم چی تو دهنمه اما کم کم مجبور شدم حرفشو گوش کنم. داشتم خفه میشدم تو بغلش.
-قورت دادی؟
با تکون سرم گفتم آره. اونوقت بود که خیلی سریع دماغ و دهنمو ول کرد. به سرفه افتاده بودم.
-ببینم دهنتو؟ خیله خوب... یه لیوان آب میخوای؟
همونطوری که با تعجب نگاهم میکرد و نفس نفس میزد. درو قفل کرد و کلیدو همراه دستاش گذاشت تو جیب روپوشش. رفت و یه لیوان آب برام آورد و گرفت طرفم اما ازش نگرفتم. مثل همیشه زل زد بهم. مثل یه بزرگتر باهام حرف میزد. مثل وقتهایی که مامان و بابا با فهیمه بحثشون میشد مخصوصا اون اوایل.
-بخور که قرصو ببره پایین... اینجوری با کینه نگام میکنی که چی بشه؟ من که باهات راجع بهش حرف زده بودم... بیا... پانسمانتو عوض کنم...

یواش یواش داشت می اومد سمت من و منم لنگ لنگون عقب میرفتم. پامو رسما گذاشته بودم زمین و دیگه تصمیم نداشتم مراقب باشم یا بذارم بهم دست بزنه. هر تیری که تو پام میکشید انگار یه چیزی توم ارضا میشد. ازش متنفر بودم. نه فقط از اون. از همه چی...احساس میکردم گولم زده. اوندفعه که باهام حرف زده بود همه اش دروغ بوده. منو گول زده بود و احساس منو به بازی گرفته بود. منه خرو باش که فکر میکردم میفهمه دردم چیه. بدتر از همه اینکه فکر میکردم با آدم طرفم. اینم یه آشغاله مثل اونای دیگه.
-چی میخوای از جونم؟
-منظورت چیه چی میخوام از جونت؟ میخوام پانسمان پاتو عوض کنم... اصلا از طرز نگاه کردنت خوشم نمیاد دختر! حواست باشه! منم یه ظرفیتی دارم... داری حوصله امو سر میبری... بیا اینجا...
-نمیام... نمیخوام عوض کنی! میخوام پام بگنده بیوفته که دیگه به درد نخورم اینجا و بندازینم بیرون!
پوزخند زد.
-ای کاش به همین راحتی بود... از اینجا فقط یه نفر زنده بیرون رفت که اونم... خودت دیدی چی شد... بعدشم اینجا اگه به درد نخوری اصولا سینان یه استفاده ای برات پیدا میکنه... خلاقیتش در پیدا کردن کاربرد میشه گفت... بینظیره....

اینا رو همونطور که می اومد سمت من و منم عقب میرفتم بهم میگفت. یه دفعه ایستاد و طرز نگاهش عوض شد.
-ببینم؟ اصلا من با تو چرا دارم چونه میزنم؟ بیا اینجا بهت میگم!!!!
-جونت به جهنم با اون درد روحیت! سگ!!!!
خندید اما نه یه جور خوب. یه جور عصبی و کلافه بود که شاید قبلا منو میترسوند اما الان میخاریدم... خودشم بدجوری!
-چه مرگته تو الان؟ از اینکه دلم نیومد با دست خودم درد بهت بدم و اذیتت کنم؟ اینم جای تشکرته؟ کم از دست من درد کشیدی به نظرت؟ یا حتی با سینان...
-مثلا چی کار میخوای بکنی که من درد نکشم؟ همینجوریشم پام درد میکنه... میخوای آمپول بزنی؟ اونم که درد داره... خودشم تا چند ساعت... باز کن درو میخوام برم...
-میری... اما وقتی کارم باهات تموم شد...
دکتر یه نگاهی به ساعتش کرد و رفت پشت میزش نشست. اشاره کرد که بشینم رو صندلی که انتهای میزش قرار داشت اما اهمیت ندادم. و خیره خیره نگاهش کردم. دیدن هالوک مریضم کرده بود...
-هر جور میلته... فعلا تا قرصه اثر نکرده کاری باهات ندارم... اثر که کرد پانسمان پاتو عوض میکنم...
شش دونگ حواسم پیش دکتر بود که بیخیال تکیه داده بود به پشتی صندلیش و داشت نگاهم میکرد.
-چی بود دادی به خوردم آشغال؟
- این flunitrazepam ه... بیرون بهش روهیپنول میگن... هر چند اسمی که براش گذاشتن زیاد بهش نمیخوره چون من و تو که دیت نمیکنیم... میکنیم؟
چیز زیادی از حرفهاش نفهمیدم. به تخت آزمایش اشاره کرد.
-برو بشین...
-نمیشینم!!!! میخوام برم! کلیدو بده!
به نشونۀ بی علاقگی و کسالت چشماشو یه دور داد بالا و سرشو تکون داد.
-برو اگه میتونی... بلکه از سوراخ کلید رد شدی...
رفتم و چسبیدم به در مطب و از حرصم شروع کردم به بالا و پایین کردن دستگیرۀ در. میخواستم با صداش اعصابشو خرد کنم تا بذاره برم. شده بودم عین بچه ها. انگار یکی منو از راه دور کنترل میکرد. با اینکه حتی کارام برای خودم هم معنی نمیداد بازم انجام میدادم. اونقدر با دستگیره ور رفتم که بالاخره صداش در اومد.
-خدا بلاتو بده دختر! ریدی تو اعصابم! تو روت خندیدم انگار؟
صدای پاشو شنیدم که نزدیک میشد. از پشت یه دونه زد پس کله ام و پشت لباسمو گرفت و با خودش کشید.
-بیا بتمرگ...اینجا... ببینم...
منو به زور نشوند روی صندلی. تو دستش یه چسب نواری بود که سریع پیچید دور مچ دستام… وقتی کارش تموم شد پای راستمو که باهاش ضرب گرفته بودم رو زمین گرفت. 
-روانی! چطور میتونی بزنیش زمین؟ درد نمیکنه؟ 
-نه! 
پاهامو با چسب نواری چسبوند به گوشۀ میزش. 
-حالا بهتر شد... میتونیم مثل آدم منتظر بشیم که قرص عمل کنه. 
دوباره یه نگاهی انداخت به ساعتش و تکیه داد به صندلیش. یه کم که گذشت سرم داشت واقعا گیج میرفت انگار. مثل اون وقتایی شده بودم که اومیت بهم مشروب زیاد میداد بخورم... انگار اصلا اومیت بود که داشت یه گیلاس شراب میداد دستم. چهره اشو تیره و تار میدیدم... نه... نمیخوام دیگه... بسمه دیگه مشروب... خیلی خسته بودم... نمیدونم کی خوابم برده بود...
....................................................................................................

وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم. انگار بعد از رفتن سینان خوابم برده بوده. هر چی که بود خوابیده بودم. پام زوق زوق میکرد و تو پاشنه اش دل میزد. ساعت دیواریم ۹ رو نشون میداد. نفهمیدم ۹ صبح بود یا ۹ شب؟ یادمه یه خواب عجیب دیدم... اما اصلا یادم نیست چی بود... خیلی گرسنه بودم. باید یه چیزی میخوردم. حالت تهوع داشتم. احساس وقتهایی رو دارم که دکتر... تازه اونموقع بود که همه چیز یادم افتاد! به پام که نگاه کردم پانسمانش عوض شده بود. تمام عصبانیتم... دلتنگیم... عشقم... نفرتم... یکباره برگشت تو وجودم. با مشت محکم میزدم تو سرم. کف دستام درد میگرفت. مشتهام هم همینطور. به هالوک حسودیم میشد که میتونه از نزدیک مامان و بابام و فهیمه و عادل رو ببینه... حس بدی بود این چیزی که داشت منو از تو میخورد. حس اینکه تمام تلاشمو نمیکنم. حس اینکه اینها همه اش تقصیر منه... اینو قبول داشتم... اما چیزی که داشت منو میکشت ندونستن چه جوریش بود... شاید اگه دقیقا میدونستم میتونستم مجازات خودمو هم مشخص کنم. یه لحظه به خودم اومدم و در نهایت تعجب متوجه شدم که دارم پانسمان پامو باز میکنم و با مشت میزنم روی پام. درد خوبی داشت. یه جور درد لذتبخش که یه چیزی رو التیام میداد. باید یه چیز تیز پیدا میکردم. با تمام سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم دستشویی و مشغول گشتن شدم. نمیخواستم خودمو بکشم. مردن لیاقت میخواد. من هنوز کارم با خودم تموم نشده. میخوام تا آخر دنیا عذابت بدم فرشته... لعنتی... چرا هیچ چی اینجا نیست؟ خواستم بیام بیرون که تو چهار چوب در با سینان مواجه شدم که دست به سینه تو چهار چوب در دستشویی ایستاده بود. اما نه تنها نترسیدم بلکه خوشحال شدم. تازه معنی این جملۀ مامانو میفهمیدم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...
-سیگار داری؟
-سیگار؟ من سیگاری نیستم... سر و وضعت چرا اینجوریه؟
براق شدم تو صورتش و با حرص زانومو کوبیدم به دیوار دستشویی.
-چرا اینجوری میکنی دختر؟ خل شدی؟ دکتر میگفت اذیتش کردی...
-من اذیتش کردم؟! 
تازه متوجه شلاق مشکی رنگ و کوتاه که از زیر بغلش بیرون زده بود شدم. با خندۀ بلند سینان به خودم اومدم.
-من که مازوخیستم تا حالا از دیدن این شلاق اینجوری چشمام برق نزده بود... اوه اوه... تو چی هستی دیگه؟ بیا بیرون...
-میدیش به من؟
-بیا بیرون... با هم راجع بهش حرف میزنیم...
مثل دفعۀ قبل ازش فاصله گرفتم و از کنارش رو شدم. انگار حدس میزد که میخوام عصبانیش کنم. هر دومون دقیق رفتار اون یکی رو زیر نظر گرفته بودیم. نه اینکه بگم چون میترسیدم رفتارشو زیر نظر داشتم. اتفاقا میخواستم ببینم کی عصبانی میشه و یه کاری میکنه. فکر خوردن ضربه های اون شلاق یه رعشۀ خوشایند انداخت تو بدنم. شاید حتی به جرات بگم نفهمیدم هیجان بود یا ارگاسم... با صدای سینان به خودم اومدم.
-خوب؟ فکر میکردم تو این مدت به قوانین اینجا آشنا شدی دیگه... قرارمون این بود که حرف گوش کنی...
-من با هیشکی قراری نذاشتم!
-میدونم تو قرار نذاشتی... منظورم ما یه سری قانون اینجا گذاشتیم که تو هم موظفی رعایت کنی... مثل خونه اتون...
ضربه اشو از بد جاییم زده بود. بی اختیار اشکام شروع کرد به ریختن و تمام نیروم ته کشید. نشستم لبۀ تخت. درد پام برگشته بود.
-سینان بی... بذار برم... میخوام برم پیش... حالا چیکار کنم؟ کجا برم؟
-دردت چیه؟
-هالوک کجاس؟
-من فکر میکردم ازش بدت میاد...دلت براش تنگ شده؟
با بدبختی خیره شدم تو چشماش.
-نه...
-من که از حرفهای تو هیچ چی نمیفهمم... اما دندون قروچه هات میگه حالت خوب نیست... نمیدونم چرا اینکارو میکنم... اما... بیا بگیرش...
شلاقو گرفت طرفم. با ناباوری نگاهش میکردم. دستم بی اختیار رفت و دستۀ شلاقو گرفتم دستم. یه برق عجیب تو چشمای سیاهش بود. دوباره دست به سینه ایستاده و خیره شده بود به من. نه! اینجوری خیلی آسونه! میخوام عذاب بکشم! زدن خودم دقیقا همون چیزیه که فرشته میخواد... خودم میدونم چطور ازش دریغش کنم... درد داشتن هم همینطور... تصمیم دارم از خودم دریغشون کنم... شلاقو پرت کردم طرفش.
-همین؟ من فکر کردم الان خودتو سیاه و کبود میکنی...
خودم هم همین فکرو میکردم اما نتونسته بودم. عصبانی تر از این حرفها بودم. بیحال دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف. دقیقا روی محوطۀ تخت آینۀ بزرگ سر تا سری بود. موجودی که میدیدم پیژامهٔ  صورتی تنش بود و خسته روی تخت بزرگ دونفره که روتختی سرخ داشت دراز کشیده بود و ساق پاهاش از تخت بیرون تو هوا آویزون. صورتی لباسش مثل زخمهای روی تن سینان بود اما رو تن تخت... انگار تازه میفهمیدم چرا اومیت خیلی به خودش نگاه میکنه... انگار داری فیلم میبینی... شاید برای همون میتونه طولانی مدت توی من بمونه و پدرمو دربیاره... حواس آدم پرت میشه...مخصوصا وقتی باورت نمیشه اتفاقی که داره می افته واقعیت داره. شاید بهتره منم از این به بعد از همین متود برای رفتن و غیب شدن استفاده کنم. رو گلوی دختر تو آینه آثار کمرنگ کبودی میبینم. پای چشمش رد یه زخمه که میخوام بگم بهش میاد. قیافه اش رو یه جوری جذاب میکنه. انگار گریه کرده. چشمهاش خیسه و دماغش قرمز. موها و شونه های یه مرد رو میبینم که کنار تختش حرکت میکنه و میاد کنار دختره میشینه رو تخت. اونم دراز میکشه. حالا میتونم صورت اونم ببینم. اونم خیره شده به دختر تو فیلم. انگار برای اولین باره که داره میبینتش. کمی بعد مرد دستاشو میذاره زیر سرش و زانوهاشو جمع میکنه رو تخت و خیره میشه به خودش. از نگاهش میفهمم. ابروهاش به هم نزدیک شده انگار که داره فکر میکنه. مرد تو فیلم میگه:
-به اومیت میگم آینه رو از تو اتاقت برداره فعلا... اتاقتم باید عوض کنم... نگاهتو تو آینه اصلا دوست ندارم... انگار اینجا نیستی...

نگاهمو مینندازم تو نگاه مرد تو فیلم و شونه بالا میندازم. حرفهاش برام مهم نیست. هیچ چی برام مهم نیست. در عوض به صورت مرد نگاه میکنم. خیلی از دختره درشت تره.
-سینان؟ به نظرت مرده چیکار میکنه؟
-منظورتو نمیفهمم...
-شغلش چیه؟
-اوایل تو رشتۀ پزشکی درس میخوند اما بعدش یه دفعه تصمیمش عوض شد و رفت پلیس شد...
-چرا؟
-چه میدونم؟ شاید کم آورد... شایدم با مردن دخترش و زنش با روحیات واقعی خودش یه دفعه آشنا شد...
مرد تو فیلم سرشو برگردوند سمت دختره. نگاهش یه جوری بود. اولین بار بود همچین نگاهی میدیدم. بعد هم از تو فیلم خیره شد به من. بازوشو گذاشت زیر سر دختره.
-به نظرت دخترش واقعا مرده؟ یا مثل مامان و بابای من یه جنازۀ الکی نشونش دادن؟
-دو تا جنازه... فکر میکنم زنش واقعا مرده هرچند دخترش رو دقیق نمیدونم که واقعا مرده یا نه... یادمه دخترشو خیلی دوست داشت... چون معلومه بعد از اون همه چی به هم ریخت براش... بعد اینهمه سال برای اولین بار دارم میبینمش...
-خوش به حال دختره... انگار مرده خیلی دوستش داشته... ای کاش یکی هم بود که منو دوست داشته باشه...
مرد از تو آینه لبخند محوی بهم زد و رفته رفته لبخندش پررنگتر شد.
-یکیش فاطماس که دوستت داره... میدونم که داره... خیلی وقته میبینمتون که... چطوری موهاتو شونه میکنه... چطوری ناز و نوازشت میکنه... اما عجیبه که برات خوشحال میشم و... مثل قبل دلم نمیاد بزنمش یا اذیتش کنم... شاید چون... گاهی فکر میکنم... به نظرم اینجا آوردنت اشتباه بود... باید از اول می آوردمت پیش خودم و بال و پرتو کلا میچیدم که... اما گفتم شاید محبت فاطما تو رو به اینجا گره بزنه... حالا میبینم که اشتباه کردم... از همون اول باید خودم میگرفتمت زیر پر و بال خودم و درست و حسابی از حال و هوای بیرون مینداختمت... بیا...
-زن و دختره برای چی مردن؟

اما انگار فیلم تموم شده بود. دوباره خودم شده بودم چون مرد تو آینه دختره رو با خودش برد. نمیدونم مرد تو آینه بود یا سینان که گفت:

-اینجا به هیچکس دل نبند... نه اینجا... نه هیچ جای دیگه تو زندگیت... دل بستن آخرش شکستن و تباهیه... مثل من که عاشق شدم و... زنم که بهم خیانت کرد... اما از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد... نگران نباش... تو هم کم کم یادت میره...