جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

فواره های شرارت - قسمت دوم




نویسنده : عقاب پیر

چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه گذشته بود . ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد. سکوتی تلخ و بلاتکلیف مثل یه لایه موکت کلفت تمام سلول و بازداشتگاه رو گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت به داخل یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه مثل یه پر کاه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامورراضیه زخمی رو از ون بیرون اوردند،  روی سرش رو با کیسه ای سیاه پوشوندند بعد با بیرحمی تمام  روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.
خستگی شدید توان فکر کردن وتحلیل اتفاقات چند ساعت قبل رو ازراضیه گرفته بود.دلش میخواست میتونست چشمهاش رو ببنده و برای لحظه ای هم که شده به خواب بره اما با ورود به یک ساختمان ناشناس با صدای نعره " این از کدوم کلانتریه؟ "  یک مرد خواب از سرش پرید. دو ماموری که زیر بقل راضیه رو گرفته بودند با صدایی پر از ترس جواب دادند:
  • کلانتری کارگر جنوبی. ولی موردش نیاز به بررسی داره. اثر انگشت مطابقت داره با یه مورد.حاج صادق خودشون گفتن بیاریمش.
راضیه هیچی از حرفهای اون دو مامور نمیفهمید تا اونجایی که به یاد داشت هیچ اثر انگشتی ازش نگرفته بودند که حالا بخواد با کسی مطابقت بکنه. حس میکرد بدون هیچ دلیلی داره به ته جهنم میره پس سعی کرد با صدای ناله جلب توجه بکنه اما بعد از کمی ناله کردن لَگَد محکمی به پهلوش خورد. و از درد به خودش پیچید.
  • اروم بگیر. ببریدش آمادش کنید. بره بخش 003
بعد از صدای برخورد پوتین های دو مامور، ضربه محکم دیگه ای به پهلوی راضیه خورد.بلافاصله  اون دو مامور راضیه رو به سمت یک اتاق که کفپوش سیمانی داشت بردند.بدون در آوردن کیسه روی سرش؛ تمام لباسهاش رو با قیچی پاره کردند و در عوض یک لباس نازک به تنش پوشوندند و دوباره دستهاش رو از پشت با یه دست بند پلاستیکی جدید بستند.
  • می تونی راه بری یا نه؟
راضیه معنی حرف اونها رو نمیفهمید. بی معطلی سرش رو تکون داد و مامورین این حرف رو حمل بر جواب مثبت کردند. یکی از اونها با خشونت موهای سر راضیه رو گرفت و یکی دیگه بطری آبی به زور جلوی دهنش گرفت و به زور آب داخلش رو به داخل حلق راضیه ریخت.

-بخور..والا کلیه هات از کار می افتن می مونی رو دستمون.
برای چند لحظه حس خفگی شدیدی به راضیه دست داد و با تکونهای شدیدی که زیر دست دو مامور میخورد، آب کل لباسش رو خیس کرد اما اون دو مامور باز هم به تلاش خودشون برای خروندن آب به راضیه با شدت بیشتری ادامه دادند. بعد از تمام شدن اب داخل بطری اون دو مامور باز هم زیر بقل راضیه رو گرفتند و به اتاق دیگه ای بردند.
--------------------
شاید یک ساعتی از امدن راضیه به اتاق جدید که بسیار سرد تر از اتاقهای دیگه بود می گذشت. در تمام این مدت پنکه ای صدا دار درست در فاصله یک متری تن راضیه با سرعت زیاد مشغول کار بود. راضیه حس میکرد تمام تنش خشک شده. حس گشنگی و خواب و از همه بد تر ترس شدید و تمام نشدنی تمام وجودش رو گرفته بود. تا اینکه صدای باز شدن در و قدمهای چند نفر رو شنید. یکی از اون چند نفر پنکه رو خاموش کرد و یک صندلی کنار راضیه گذاشت.با صدای بم و محکم و مردونه ای خودش رو معرفی کرد :
  • من محمدی هستم بازجوی شما. بازی تموم شده. هرچقدر سریعتر اطلاعات لازم رو به ما بدی ما هم کمتر معطلت می کنیم. جرمتم کمتر میشه.
راضیه تمام انرژی خودش رو یک جا جمع کرد و گفت:
  • من کاری نکردم. چرا من و اوردید؟
  • خوب بسیار خوب. پس هنوزم حاشا می کنی نه؟ مثکه این پنکه حسابی سردت کرده .یه کم باید گرم بشی. شاید بعدش از خر شیطون پایین بیای.خیلی خوب بچه ها گرمش کنید!

اون مرد منتظر هیچ چی از جانب راضیه نشد. از روی صندلی بلند شد و صدای پاهاش از راضیه دور شد. اما ناگهان راضیه برخورد دو دست رو به روی پاهای خودش حس کرد. یک نفری که هیچ صدایی ازش در نمیاومد جورابهای پاره راضیه رو ازپاهاش دراورد و روی پاهاش کمی آب سرد ریخت. صدا پاهای اون مرد اولی دو باره به سمت راضیه می اومد.
  • خوب الان یه کم گرمت میکنیم.آماده ای؟
هنوز جمله مرد تموم نشده بود که راضیه صدای حرکت سریع چیزی شبیه کمربند رودر هواشنید و بلافاصله ضربه محکمی روی کف پاهاش حس کرد.ناخودآگاه جیغ بلندی کشید و شروع به تقلا کردن کرد.یکی از افراد حاضر در اتاق  در حالی که هر دو پای راضیه  رو با دستهاش نگه داشته بود روی اونها  نشست.. با فرود اومدن هر ضربه شلاق جیغ و فریادهای التماس راضیه به هوا میرفت. به تدریج جیغ و تقلا ها   تبدیل به ناله ها و گریه های ناامیدانه و خفه ای ازطرف  راضیه شد و در نهایت از شدت درد بیهوش شد.
--------------------
صدای چکه های آب که هر چند ثانیه از یک نقطه نا معلوم روی یه سطح صاف چکه می کرد در داخل سلول اکو میشد و مثل پُتک گوش رو آزار میداد. راضیه به تدریج و بدون اینکه از زمان و میزان بیهوش بودنش مطلع بشه چشمهاش رو باز کرد. با باز شدن چشمش درد شدیدی رو در شقیقه هاش حس میکرد. بر خلاف زمان بازجویی هر دو دستش باز بود و هیچ کیسه ای هم به روی سرش نبود. تکونی به خودش داد اما درد پا و کمربه قدری زیاد بود که ترجیح داد هیچ تکون دیگه ای به خودش نده.با بدبختی و درد شدید سعی کرد خودش رو کمی جا به جا بکنه وبه دیوار تکیه بده.رد دستبند پلاستکی که چند ساعت دستهاش رو از پشت به هم بسته بود روی مچ دست به رنگ بنفش در اومده بود.راضیه سعی کرد پاهاش رو دراز کنه اما بخاطر عرض  کم سلول نتونست. ناگهان نگاهش به پاهاش افتاد و از ترس جیغی کشید. با اینکه چیزی حس نمی کرد اما اون چه میدید رو نمیتونست باورکنه. هر دو پا که رنگشون به صورتی پر رنگ تغییر کرده بود و از گوشه و کنارش رد خون مشخص بود به اندازه یک هندوانه نیمه درشت باد کرده بودند. راضیه که حسابی وحشت کرده بود؛ تکونی به خودش داد و با مشت روی درب آهنی یک پارچه سلول کوبید. بعد از چند لحظه که از کوبیدن به در خسته شد باز هم صدای غالب داخل سلول صدای چکه های آبی بود که از یک نقطه دور دست نامعلوم به روی یک سطح صاف  می چکید.با کم شدن اثر داروی ارامبخش به تدریج درد پاهاش هر لحظه بیشتر میشد. دردی که توام با گِزگِز روی کف پاها  بود.با وجود همه این دردها، هر لحظه هم شدت صدای چکه های آب  هم بیشتر میشد راضیه عصبی شده بود و در یک آن شروع به عربده زدن کرد. وقتی خوب با فریادهای بی هدف که تنها شنونده اش خودش بود خسته و بی رمق کنج سلول قرار گرفت ناخود آگاه به یاد ریحانه افتاد. اومدن تصویر ریحانه تو سرش برای یه دل سیر گریه  کافی بود.چند دقیقه بعد از خستگی به خواب رفت.
--------------------
صدای باز شدن درب یکپارچه آهنی سلول و لگد یکی از ماموران که به زور کیسه سیاهی رو به روی سر راضیه کشید و دستهاش رو از پشت بست؛ خواب رو به سرعت از سر راضیه پروند. درد سر و سوزش چشم بعلاوه درد شدید کف پا امان رو از راضیه بریده بود. دو مامور مثل دفعات قبل زیر دو بازوی راضیه رو گرفتند و به سمت اتاقی بردند. مثل دفعه قبل راضیه حضور چند نفر رو در اتاق حس میکرد. یکی از اونها با چرب زبونی شروع به حرف زدن کرد
  • می بخشید از اینکه اینهمه بهتون داره بد میگذره ولی شاید بشه سریعتر تمامش کرد البته اگر خودتون همکاری کنید. اسمتون؟
صدای نسبتا لطیف مرد برای راضیه حکم ناقوسهای گوشخراشی رو داشت که به اجبار باید اونها رو میشنوید. ولی راضیه انگار هیچ رمقی برای مقاومت نداشت. با تن صدایی ارام گفت:
  • راضیه. راضیه رازی.
مرد پوزخند چندش اوری کرد که صداش رو راضیه از زیر کیسه سیاه به خوبی شنید. اما در اون لحظه حاضر بود هر کاری بکنه تا اجازه کمی خواب به او داده بشه.
  • این اسم که اسم مستعارتونه.اسم اصلیتون رو خواستم. اونی که باهاش کار میکنید.
  • شراره. اسمم شراره است. از بچگیم راضیه صدام کردن.
  • می بینی چقدر خوبه رو راست باشی؟ خوب شغلت؟
  • روانکاوم.
  • خیلی هم خوب. خوب . خانوم شراره رازی روانکاو. بگو ببینم برای کجا کار میکنی؟
  • برای خودم. مطب دارم. این و به بازجو قبلی هم گفتم
  • اره میدونم. مثکه هنوزم می خوای گرمت کنیم. دوباره تکرار میکنم. برای کی کار میکنی؟ کجا سازماندهی میشید؟ اسم بگو
  • من روانکاوم.نمی فهمم چی میگید
راضیه گرمای یک دست رو به روی پای راستش حس کرد. از فکر اونچه ممکنه براش پیش بیاد عرق روی پیشونیش نشست. بی محاباو درحالی که ناخود اگاه اشک از چشمانش بیرون می اومد با التماس گفت :
  • آقا خواهش میکنم. خواهش میکنم.به خدا من کاره ای نیستم .دروغ نمیگم . من مطب دارم میتونید برید تحقیق کنید. من اصلا سیاسی نیستم. من کاره ای نیستم. من ...توووو...
حرف شراره در اثر فرو کردن یه تکه نمد بزرگ توی دهنش نیمه تمام موند. یکی از افراد حاضر اتاق محکم دو دست بسته اش رو از پشت گرفت و نفر دوم روی دو پاش نشست و نفر سوم شروع به شلاق زدن روی پاهای ورم کرده شراره کرد. نعره های درد ناک شراره حتی از زیر نمد هم به خوبی شنید ه میشد. تا اینکه باز هم بر اثر شدت درد شراره بیهوش شد.
--------------------
چند ساعت از دومین بازجویی شراره گذشته بود. با باز شدن چشمهاش تصویر گنگ و مبهم یک دیوار سیمانی که روش پر بود از کنده کاری های مختلف جلوش ظاهر شد. کمی خودش رو تکون داد و متوجه شد بر خلاف دفعه قبل هر دودستش از پشت بسته است. درد و سوزش شدید از طرف هر دو پا به شدت آزارش می داد. از درد چند فریاد بلند کشید و بعد ساکت شد. چشمهاش رو بست. اشک از چشمانش سرازیر شد و صدای " الو الو" ارام و خفه ای رو که از سمت کُنج سلول میاومد رو نشنیده گرفت. حتی نمیتونست اشک صورتش رو پاک کنه. گوله های اشک از چشمش به سمت گردن فرو می افتادند و از خودشون ردی به جا می گذاشتند که بعد از مدتی سفید و نمکین  و آزار دهنده میشد. شراره با سعی فراروان و تحمل درد شدید گردنش رو به سمت شونه اش کج کرد تا بلکه بتونه این رد های چسپناک نمکین رو پاک کنه. وقتی ساکت و ارام چشمهاش رو بسته بود باز هم صدای "الو الو ..صدای من و میشنوی" رو از گوشه ای شنید. دیوار سیمانی و در آهنی اونقدر قطور بودند که چنین صدایی رو از خودشون عبور ندن پس بی توجه به صدا اون رو به حساب توهم گذاشت. اما صدا یکریز به گوش میرسید. شراره با تعجب سعی کرد محل صدا رو تشخیص بده. صدا از شیار حدودا ده سانتی هوا از گوشه سلول میاومد. شراره با تعجب و با تحمل درد فراوان سرش رو به سمت شیار کج کرد و گفت :
  • کی اونجاست؟ صدای من و میشنوی؟
  • اره اره..بالاخره شنیدی. بالاخره شنیدی. خداروشکر
صدا صدای یک مرد بود که انگار از ته چاه میاومد. در اون شرایط شنیدن صدای یک انسانِ غیر بازجو ارامش عجیبی به شراره داد. با خوشحالی بیشتر به سمت شیار کج شد . مرد گفت :
  • تو کی هستی؟از کدوم گروهی ؟ از بچه های مجاهدینی ؟
  • چی میگی ؟ من این چرت و پرتها رو نمیشناسم. من کاری نکردم.اینجا کجاست من کاری نکردم من و اشتباه اوردن
  • اشتباهی اوردنت چرا چرت میگی. تو مثکه نمیدونی ما کجا هستیم. اخرین کسی که تو سلولت بود چند روز پیش اعدام شد.
شنیدن کلمه اعدام اونقدر سنگین بود تا شراره رو به حالت جنون برسونه. سرش رو از روی شیار برداشت.نفسش یکهو بالا نمی اومد. حس خفگی بهش دست داد و به سختی خودش رو به در رسوند بعد با زدن تن خودش به در آهنی فریاد می زد" در و باز کنید . من کاری نکردم ..اشتباه شده..من و اعدام نکنید ..". بعد از کلی تقلای جنون آمیز، خیسِ عرق در حالی که نفسش توی فضای بسته و خفه سلول بالا نمی اومد به گوشه ای که شیار کوچک قرار داشت رفت و شروع به گریه کردن کرد.باز هم صدای مرد از داخل شیار میاومد
  • نترس .نترس. خودت میگی کاری نکردی. لابد اشتباه شده.نترس فقط . بترسی خودت همینجا میمیری. بگو ببینم بازجوت کیه؟
شراره بی رمق صورتش رو به سمت شیار برد و با صدایی بی انرژی گفت:
  • نمیدونم. ندیدمش. هیچی نمیدونم. نمیدونم کجام. نمیدونم چرا اینجام. نمیدونم بیدارم یا خواب..
  • همه اولش همینن. راستی یادم رفت خودم و معرفی بکنم. من اسمم سلمان هست. اسمت چیه؟
  • چرا همه اینجا اول همین سوال و می پرسن؟ ولی باشه مهم نیست. تو هم بدون. اسم من شراره است. روانکاوم. تو خیابون انقلاب راه میرفتم که یهو نفهمیدم چی شد. انداختنم توی ون.
  • پس تازه باز داشت شدی..خیلی عجیبه
  • اره همش عجیبه. همش. از اولش تا اخر
  • اخه تازه بازداشتی ها رو اینجا نمی ارن. اینجا میدونی اصلا کجاست؟
  • نه نمیدونم. هیچی نمیدونم
  • اینجا زنداد 303 هستش. یه زندان فوق امینتی .منم قبل از اومدن فقط اسمش و شنیده بودم .نمیدونم کجاست چون چشمهام بسته بود ولی اینجا مال جرایم امنیتیه. اونم نه اونهایی که فقط واسه اعتراف و پخش تلوزیونی میگیرن. جرایم واقعی امنیتی.
  • تو هم پس این کاره ای
  • من هوادار مجاهدین بودم. چند ماه قبل واسه یه عملیات ترور وارد ایران شدم ولی خوب. رفقا نارو زدن بهم. خیلی نمی مونم. منم اعدامی ام . تهش همینه. مهم هم نیست
  • ولی برای من مهمه من هیچ کس نیستم نه کاری کردم نه می دونم چرا اینجام نمیخوام بمیرم نمیخوام بمیرم.
  • می فهمم.ولی اولش باید اینجا دوام بیاری. می فهمی. اونها دارن تحت فشار قرارت میدن تا کم بیاری. حتی اگرم کاری نکرده باشی ولی چون پات به اینجا رسیده نمی گذرن ازت. اونقدر تحت فشار قرارت میدن تا هر چی بگن بگی باشه. قوی باش.
صدای تند باز شدن در از شیار شنیده شد. و بعد از اون صدای فریادهای اون سلمان که داد میزد " نزن نامرد ..نزن". صدا ها بعد از مدتی متوفق شد و موسیقی متن سلول به صدای چکه های آب که از نقطه ای نامشخص به روی سطح صافی می افتادند تغییر پیدا کرد.
--------------------
شراره رو اینبار نه روی زمین بلکه به روی صندلی آهنی سفتی بسته بودند. روی سرش مثل همیشه کیسه سیاهی کشیده شده بود و دستهاش محکم به دو دسته صندلی آهنی توسط چند دست بند چرمی بسته شده بود. اتاق به قدری سرد بود که آب از دماغ شراره اویزون شده بود. صدای خش خش چند کاغذ از رو به رو و گهگاهی صدای نعره های زجر آوری از دور دستها به گوش می رسید.
  • خوب خانوم شراره رازی روانکاو. نمیخوای حرف بزنی؟
  • من بیگناهم کاری نکردم.
  • خیلی خوب. بسیار عالی. پس من شروع می کنم تا بفهمی ما همش و میدونیم. فقط خودت باید با زبون خودت بگی و از همه مهتر بگی کی سازماندهیت کرده. خوب فقط بگم یه چیزی رو تا شاید دوزاریت بهتر بیافه. شما مدتهاست تحت نظری خانوم. سازماندهی تظاهرات امروز فقط یکی از جرم هاته. و ساده ترینش. اصلا فکر کن ما تو رو از خونتون گرفتیم. فراموش کن میدون انقلاب رو. باشه؟
شراره با شنیدن حرفهای مرد به شدت نگران شده بود. فقط خدا خدا می کرد تا اونچی رو که تو ذهنش میگذره اتفاق نیافته. حاضر بود به عضوت در یک گروه برا نداز اعتراف کنه ولی چیز هایی رو که حدس میزد نشنوه. با ترس و لرز زیر لب گفت
  • بفرمایید به گوشم
  • آفرین من از این لحن خوشم میاد همیشه مودب و متین باش . ما خیلی از شما میدونیم. و میخوایم بیشتر هم بدونیم. خوب برای شروع بهتره از یه اسم شروع کنیم. خیلی آروم و منطقی بگو این اسم رو میشناسی ؟  کیومرث ( *رجوع کنید به داستان تله)
با شنیدن اسم کیومرث رعشه به تن شراره افتاد. ضربان قلبش به شدت بالا رفت. کیسه روی سرش اجازه نفس کشیدن رو بهش نمیداد. بدون گفتن هیچ کلمه ای سرش رو به صورت دایره وار می چرخوند و فریاد میزد : نمی تونم نفس بکشم..نمی تونم نفس بکشم. دو نفر از افرادی که داخل اتاق حضور داشتند به سرعت دستهای شراره رو باز کردند و اون روبه بیرون اتاق بردند. یک نفر به سرعت یک سطل آب سرد به روی سر شراره خالی کرد. شراره به یکباره تمام دردهای پا و سرش رو فراموش کرده بود. حس فرد گوله خورده ای رو داشت که نمی دونست از کجا گلوله خورده. برای شراره بازی به نظر تمام شده می رسید.

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

فواره های شرارت -قسمت اول



نویسنده : عقاب پیر


"فواره های شرارت اپیزود سوم مجموعه "ویران شهر" هست .اپیزود اول با نام "تله" و اپیزود دوم با نام " درد مزمن" در همین وبلاگ منتشرشده است.

گرمای سوزان خورشید آسفالت خیابون ها رو نرم کرده بود. این رو از رد پاهای کوچک  و بزرگ روی آسفالت میشد فهمید. رد پاهایی که هر کدوم بی محابا به یه سمت دویدن و بعد با رسیدن رد اسفالت به کاشی های کنار پیاده رو به همین سادگی محو شدن. هنوز بوی تند گاز اشک آور و پلاستیک سوخته توی فضا قابل استشمام بود. گوشه دیوار دانشگاه چند تا کلاه آهنی مثل یه بچه سر راهی رها شده بودن و اونور تر دو تا لنگه کفش جورواجور و یه سری پول خورد تو باغچه پیاده رو از صاحبانشون جا مونده بودند. آرامش خیابان در برابر این همه نشانی رنگارنگ تصویر زندگی عادی اون روزهای شهر رو نشون میدادن. راضیه اما بی توجه به همه این نشانه ها به سمت منزل دوستش در حرکت بود.  از دور دو تا لنکروز قهوه ای جلو در اصلی دانشگاه  ایستاده بودند  و رو به روشون چهار پنچ تا موتور هزار با راننده های لباس لجنی پوش، خیابون رو گز میکردند. راضیه بعد از رد شدن از رو به روی لباس لجنی پوشها در حالی که سعی میکرد چهره خودش رو عادی نشون بده و ضربان بالا رفته قلبش رو فریاد نزنه از  کوچه ادوارد براون رد شد. میدان انقلاب پر شده بود از هرج و مرج، آشوب و ترس و بوی تند گاز اشک آور. اما همه اینها برای راضیه بی اهمیت به نظر میرسید . بعد از عبور از عرض خیابان انقلاب راضیه مسیر خودش رو به سمت کافه فرانسه تغییر داد. خیابان انقلاب هیچ شباهتی به خیابان همیشگی نداشت. جلوی تمام کتابفروشی های رو به روی دانشگاه رو کرکره های آهنی نیمه بسته ای گرفته بودند. راضیه هنوز چند قدمی طی نکرده بود که صدای چند تک تیر رشته افکارش رو پاره کرد. ناخود اگاه سرش رو به سمت میدان انقلاب چرخوند. سرابِ دهها موتور سیکلت با صدای گوش خراش و ازار دهنده ای از سمت میدان به سوی راضیه در حرکت بودند. هنوز ترس دیدن موتورها تمام نشده بود که صدای فریاد و شعارهای چند صد نفر از خیابون رو به رویی به گوش رسید.جماعت چند عبارت نامفهوم رو با هم فریاد میزدند. همه چی انگاروسط صحنه یک تئاتردر حال اجرا بود.. فرصتی برای فکر کردن نمونده بود. راضیه سراسیمه به کرکره های آهنی نیمه باز رو به روی یک مغازه کتاب فروشی چنگ زد و اون رو با تمام ترس تکون داد. موتورها که در گرمای تابستان از میدان انقلاب به سراب شباهت داشتند با نزدیک تر شدن به راضیه  هر لحظه واقعی تر می شدند.ناگهان رد سفید گاز اشک آور مثل یه شهاب سفید از رو به روی چشم راضیه عبورکرد و بعد تمام فضا پر دود سفید و تند شد. سوزش چشم و حالت تهوع رمق فرار کردن و از راضیه گرفته بود و باعث شد تا او مثل یه برگ نیمه خشکیده در کنارتنه  یه درخت چنار کهنسال بیافته. زمان زیادی لازم نبود تا راضیه درست بین جماعت موتور سوارقرار بگیره. سوزش و اشک چشم فرصت دیدن هیچ چیز رو به راضیه نمیداد فقط در حال سرفه و استفراغ دو تا دست رو حس کرد که دستهاش رو با خشونت و از پشت با یه دست بند پلاستیکی زِبربستند و بعد با گرفتن زیر بغلش  اون رو کشون کشون روی زمین به سمت عقب موتور سوارها بردند. سر زانوی شلوار راضیه بر اثر کشیده شدن روی زمین پاره شده بود واثرات خون در اطراف پارگی دیده میشد.  وقتی اون دو دست سعی کردند که راضیه رو روی دوپا قرار بدن چشمهای مبهوت و  پر از اشک راضیه چهره دو تا زنِ چادری  رو در چهارچوب درب آکاردئونی یک ون  تشخیص داد که با چنگ زدن به موهایِ بلندش اون رو به داخل ون پرت کردند و با خشونت تمام تن زخمی راضیه رو به ته ون و روی یک زن دیگه انداختند. فقط چند دقیقه ناقابل لازم بود تا داخل ون هفت هشت نفری پر بشه از بیست زن زخمی که با بی رحمی روی هم تلمبار شده بودند و این یعنی وقت رفتن.با بسته شدن درب ون، اروم اروم صدای ناله زنهای تلمبار شده داخل ون بلند شد. یکی از درد و سوزش زخم شکایت میکرد و یکی دیگه با تکرار جمله کلیشه ای "مارو کجا دارن میبرن" ترس و دلهره رو توی روان بقیه میپاشید. بالاخره دقایقی که برای راضیه یک قرن طول کشید سپری شد و ون با یک ترمز محکم از حرکت ایستاد. با باز شدن درب ون سکوت محوطه بیرون که گهگاهی با صدای غار غار کلاغها شکسته میشد با سکوت داخل ون ترکیب شد وترس و دلهره زنهای تلمباره شده داخل ون رو تشدید کرد. عربده محکم یک زن که صداش هیچ شباهتی به صدای یک زن نداشت دستور به تخلیه ون داد. هنوز چشمهای راضیه به حالت اول بر نگشته بود اما میتونست چهره عصبی و خشک دو زن میانسال رو که روی استین چادرشون درجه ای نظامی دوخته شده بود رو تشخیص بده. یکی از اون افسر ها هر بار یکی رو از داخل ون   با بی رحمی بیرون میکشید و دومی بدون معطلی بعد از کشیدن یک کیسه سیاه  روی سرش او و به سمت محوطه هل میداد. بعد از تخلیه زنهای دم دست یکی از افسرها برای بیرون کشیدن زنها کاملا داخل ون اومده بود پای راضیه روگرفت و به سمت درب ورودی ون کشوند. نور خورشید که به چشم راضیه رسید انگار یه پرده سیاه روی مردمک چشمش رو پوشوند. جوری که کشیده شدن کیسه سیاه به روی سرش رو حس نکرد. یکی از مامورها که دیده نمیشد. با زدن ضربه ای به پشت، راضیه رو به سمت نامشخصی هل داد.گرمای غیر قابل تحمل آسفالت محوطه نشون این رو داشت که قبل از پیاده شدن از ون اون دو تا افسر کفشهای زنها رو هم از پاهاشون بیرون اورده بودند. ناگهان صدای عربده بلندی از ته محوطه به گوش رسید که به همه دستور میداد تا بدوند. دویدن بدون دیدن و ترس ناشی از ندویدن همه زنها و دخترهای در بند رو وادار میکرد بدون فکر بدوند. گهگاهی صدای افتادن یکی از زنها با ناله جانسوزی از دور و بر به گوش میرسید. تا اینکه همون صدایی که فرمان به دویدن داده بود اینبار فرمان به ایست داد. سوزش کف پا به سوزش سر زانو و چشمها اضافه شده بود.ناگهان راضیه دستهای زبری رو روی گردنش حس کرد که بی معطلی و با فشار شدیدی اون روبه سمتی می کشید. قطع شدن حس گرمای نور خورشید و بوی نمناک فضا باعث شد که راضیه حس ورود به یه ساختمان رو بکنه. اون دست همچنان گردن راضیه رو فشار میداد و اون رو به سمتی که میخواست میبرد. تعداد پله هایی که به سمت پایین طی شده بود از دست راضیه در رفته بود. با هر پیچ که به سمت پایین زده میشد فضا هم نمناک تر و خنک تر میشد. تا اینکه دست برای چند لحظه گردن راضیه رو ول کرد وبعد لگدی محکم او رو به پایین پرت کرد. برخورد تن راضیه به پله های باقی مونده یک درد جدیدی به دردهاش اضافه کرد. راضیه هنوز به خودش نیومده بود که یه دست دیگه موهاش رو کشید و به سمتی کشوند. صدای ناله های یک در آهنی از دور به گوش میرسید.
  • بندازش اینجا تا عصر بره برای بازجویی .
  • چشم
  • تا اون موقع خوب ازش پذیرایی کن
  • اطاعت

یک لگد محکم راضیه رو به داخل محوطه ای که بسیار خنک تر و نمناک تر از بیرون بود انداخت. ولی برخلاف دفعات قبل راضیه به روی زمین نیافتاده بود. بلکه نرمی تن یه انسان رو زیر خودش حس میکرد. برای یک لحظه حس کرد که اون رو بین اجساد بی جان انداختند. با ترس و وحشت توام با حس چندش فراوان تمام انرژی خودش رو صرف راست ایستادن کرد و بعد در حالی که صداش میلرزید با احتیاط گفت :
  • کسی اینجا هست؟ اینجا کجاست؟.من نمیبینم. کسی اینجاست؟
هیچ صدایی بلند نشد. و این ترس راضیه رو بیشتر میکرد. باز هم تکرار کرد
  • تورو خدا . کسی اینجاست؟ من هیچ کاری نکردم .اینجا کجاست.
باز هم هیچ صدایی از محوطه رو به رو به گوش نمیرسید. راضیه سعی کرد به عقب بره اما مانعی باعث شد باز هم به زمین بیافته و این بار هم به جای زمین حس افتادن روی یک شی نرم مثل تن انسان رو کرد. بی محابا بلند شد. و فریاد زد :
  • ولم کنید. کممممممممممک. کمکم کنید. من کاری نکردم. من مگه چی کار کردم. ولم کنید.
وقتی رمقی برای فریاد زدن نداشت. صدای بی روحی از پشت سر گفت :
  • انرژیت و بیخودی هدر نده. کسی صدات و نمیشنوه.
  • تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ من کاری نکردم
  • اروم اروم. اینجا سلوله . توی یه بازداشتگاه . تو هم متهمی. اروم بگیر. چند ساعت دیگه تو هم رمقی واسه حرف زدن نخواهی داشت. پس اروم بگیر.

--------------------
حساب زمان از دست راضیه در رفته بود اونقدر در اون چند ساعت ازش انرژی رفته بود که مثل فلجها قوه تکون دادن دستهاش رو هم نداشت. از لابه لای درز کیسه سیاهی که روی سرش کشیده شده بود دیوارهای سیمانی سلول و دهها زن و دختری که روی هم تلمبار شده بودند رو میدید. گهگاهی صدای ناله ای از یک ور اتاق به گوش میرسید و به سرعت خاموش میشد. سلول بی شباهت به یک برزخ سیاه نبود. ناگهان صدای هولناک باز شدن در سلول چرت راضیه رو پاره کرد. باز هم دو دست قوی هر کدوم به یک تکه از تن راضیه چنگ زد و اون رو به سمت بیرون از سلول کشوند و به سمت نا مشخصی هدایت کرد. مسیر حرکت با مسیر ورود به سلول ها یکسان نبود.و هر سه نفر بدون عبور از پله ها به چپ و راست  حرکت میکردند.
  • امروز گرفتیمش. میدان انقلاب. داشت خط می داد به اغتشاش گران
  • خوبه .آفرین. یکی دیگه . درستت میکنم.
هنوز این جمله تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورن راضیه خورد. شدت سیلی به حدی بود که اگر کمک اون دو نفر نبود حتما روی زمین ولو میشد. اما راضیه اونقدر خوش شانس نبود که در برابر ضربه دوم دوام بیاره و به زمین خورد. وقتی با کمک اون دو افسر سر پا ایستاد از زیر شیار کیسه سیاه روی سرش چهره خشن و مرموز یک زن میانسال رو دید که چیزی شبیه چادر عربی به سرش داشت. همون زن گردن راضیه رو محکم گرفت و به سمت میز خودش رفت.
  • اسمت چیه؟
  • به خدا من کاری نکردم داشتم میرفتم سمت خونه دوستم. دوستم مریضه حالش بد بود
  • نشنیدی؟ اسمت چیه؟
  • راضیه.
  • فامیلی؟
  • راضیه...رازی..خانوم به خدا اشتباه شده.
  • شغل؟
  • من یه روانکاو هستم..
  • پس خوب ادمی رو انتخاب کردن. هم علم نفوذ تو ذهن ها رو داری هم جر بزش رو..باید خوشگلم باشی..بزار ببینم
  • خانوم من کاری نکردم بخدا..داشتم میرفتم خونه دوستم
زن بدون توجه به حرفهای راضیه کیسه سیاه روی سرش رو کنار زد. و با یه پوزخند به صورت راضیه خیره شد.
  • دیدی کارم و بلدم.یه روانکاو خوشگل ..بگو ببینم رای چند نفر و زدی بیان تظاهرات هان؟
  • خانوم اشتباه میکنید. من….
کشیده محکم زن افسر صحبتهای راضیه رو قطع کرد.بعد در حالی که با انگشت شست به روی ابرو های نسبتا پر پشت راضیه میکشید.خنده مصنوعی کرد و گفت:
  • می دونم اسمت راضیه نیست. این قیافه حتما به اسم مستعار داره..یه اسم پر جذبه. ولی باشه! قبول. ادرس خونت و بده. آدرس محل کار. و یه نفر که در موقع لزوم بشه بهش تلفن کرد.
دو مامور راضیه رو به سمت میز کناری اتاق هدایت کردند و در اونجا راضیه ادرس و شماره تلفن خواهرش ریحانه رو با صدایی لرزون به دختر جوانی که چادر مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیده بود گفت و اون هم به سرعت همه اطلاعات رو توی چیزی شبیه پرونده اش نوشت.
--------------------
چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه میگذشت. ساعت از دو نصفه شب گذشته بود و سکوتی تلخ تمام سلول و بازداشتگاه رو فرا گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت توی یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامور تن زخمی راضیه رو از ون بیرون اوردند و روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.



۱۳۹۶ خرداد ۱۷, چهارشنبه

جنون سر خوش - قسمت دوم



نویسنده : عقاب پیر

قسمت دوم.

مدتها بود که ندیده بودمش. ولی انگار همیشه باهام بود. تمام عکسهاش و با خودم آورده بودم و هر از چند گاهی تو خلوت بهشون نگاه می کردم. همونی بود که میدونستم میتونم باهاش باشم. از همون اولش هم از کلمه عشق و خوشبختی بدم میاومد. نمیفهمیدمشون. الانم نمیفهمم. اما همیشه تصویرش تو سرم بود. بی رو دروایستی باید بگم که صورتش و دوست داشتم . فرم بدنش. و از همه بهتر اون زبون گرم و نرمش. یه همیچین لعبتی باید هم کلی خاطر خواه رسمی و غیر رسمی داشته باشه. منم از اول از رقابت بدم میاومد. شایدم می دونستم بدردم نمیخوره. آخه مگه صورت و تن واسه زندگی مهمه؟ نه. ولی غریزه ام نزاشت فراموشش کنم. خود به خود یه راهی جلوی پاهام گذاشت. یه فکر بکر. به کلک ناب تا باهاش باشم و بهش نزدیک بشم بدون اینکه احساس خطر بکنه و از دستم در بره. یا منم برم تو لیست پیچوندن هاش.
تلفن و بر داشتم و به شماره مستقیمش زنگ زدم. همیشه واسه تلفن هام یه بهانه داشتم ولی اینبار فرق داشت. خودش تلفن و برداشت و مثل همیشه خیلی معمولی و گرم احوال پرسی کرد. وقت زیادی نداشتم.بحث رو کشوندم به پذیرش. اونم انگار بدش نمیاومد.
-چرا زود تر اقدام نمیکنی؟ داره دیر میشه ها
-چی کارکنم داداشی. میگه تافل صد و ده میخواد. نمیشه.بعدشم پول شهریش چی؟
-ببن تو اپلای کن درست میشه. بورس میگیریم برات
-با این دانشگاهی که من درس خوندم همون پذیرشم بدن خیلیه. فکر میکنم نمیشه
-تو اصلا به فکر اینده ات نیستی. اصلا. نکنه میخوای حاج علی بازم پیله کنه و خاستگار بفرسته دم خونتون؟
-وای تا میگی خاستگار دلم میخواد بیافتم رو زمین و قهقهه بزنم بس که سوژه ان اینا.
-بازم؟
-آره بابا. این تا من و شوهر نده ول کن نیست.هی به مامان می گم بگو نیان بازم میفرسته. منم اینجا دست به سرشون میکنم و میرن
-بیا!. بجنب!.
-ابجیت دم به تله نمیده. خیالت جمع.ادم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه داداشی. ابجیت و دست کم نگیر
-راستی با حمید تماس گرفتی؟ اون استاد دانشگاهه با کلی لینک!
-راستش نه. خجالت میکشم.
-خجالت نداره .تو باید از الان یاد بگیری چطوری از ادمهای اطرافت استفاده بکنی. فکرم نکن این کار غیر اخلاقیه. اصلا. تو ضرری بهشون نمیرسونی. اونها هم چیزی از تو نمیخوان. همش حرفه.
-میدونم چی می گی ولی ؛یعنی می گی حمید بهم نظر نداره؟
-خوب بهتر! اگه داشته باشه که بهت بیشتر کمک میکنه. کارت راه میافته. تو هم که هیچ و قت اجازه نمیدی کاری صورت بگیره. پس بازی برد برده.
-تو دختر میشدی چه شیطونکی میشدی. حیف شد واقعا

تلفن و که زمین گذاشتم مبهوت خودم بودم. نمیدونم چرا اون حرفها رو بهش زدم. مگه بده ازدواج کنه ؟ مگه بده پیش پدر و مادرش بمونه. چرا ترغیبش کردم از زنانگی واسه پیش بردن کارها ش استفاده کنه. جواب هیچ کدومشون رو نمیدونم. شاید حالا که دست خودم بهش نمیرسه نمیخوام دست هیچ کس هم بهش برسه. ولی اعتراف میکنم دلیل کارم و خودمم نمیدونم.

------------
شش ماهی از اخرین مکالمه تلفنیم باهاش میگذره. تو این شش ماه تنها کانال ارتباطیم باهاش یا ایمیل بوده و یا چت. ازش عکس نخواستم. میدونم حسم و به خودش میدونه. یک سال قبل سربسته یه تیری تو تاریکی شلیک کردم. وقتی حرفم و شنید از خوشحالی صداش می لرزید ولی گفت نه. ما فامیلیم. ازدواج تو فامیلی خوبیت نداره. اگه خدایی نکرده به هم بخوره یه فامیل گیر می افته. مونده بودم برق چشمهاش رو باور کنم یا حرفش رو. اون موقع کمتر میشناختمش. ولی الان میدونم از همون موقع من و هم جزو شکارهاش حساب کرده ومنتظره هر چی بیشتر منت اش و بکشم و ضعف نشون بدم.تا مثل بقیه طناب دور گردنم و قطور تر بکنه. این مرض خود شیفتگی و حس قدرت رو خوب میفهمم. ولی هر گز نمیخوام بیشتر از این ضعف نشون بدم. اونقدر قوی هستم که بتونم یه علف بچه رو مدیریت بکنم . پس افتادم تو تغییر بازی. کمکش کردم. بدون نشون دادن ذره ای احساس. مشاورش شدم بدون اینکه هیچ غرضی از خودم نشون بدم. باهام بیشتر اشنا که شد فهمید مثل بقیه کاسه لیس نیستم و نمیتونه مثل اونها باهام برخورد بکنه. یه جورایی بهم اطمینان کرد. شاید میخواست تشنه ترم بکنه .ولی به هر حال پا به پام وارد بازی شد . براش شدم داداشی!

-بگو ببینم چه خبر؟ با حمید حرف زدی؟
-خبرها پیش شماست. این آقا حمید خیلی وارده ها. کلی کمکم کرد واقعا پسر پر جنمی هست.
-پذیرش و پر کردی؟
یه خنده ای کرد و گفت خیلی طولانی بود  حمید برام پر کرد. بعدش خودشم گفت میره می ندازه توی جعبه پست دانشگاه. تازه با یه استاد هم حرف زده ممکنه اون برام یه نامه بنویسه
-آفرین بهت افتخار میکنم. ببینم نزدیک شدن به عمو حسین و شروع کردی یا نه؟
خنده مضنوعی کرد و گفت : شیطونی نکن داداشی. عمو حسین که از خداشه برم پیشش. اون خونه بزرگ و سه نفر ادم.
-آره ولی خوب تو تنها نیستی رقیب داری.میثم هم داره به هر دری میزنه بیاد اونم بد رو عمو حسین حساب کرده. اگه اون کارش درست بشه جایی واسه تو نمی مونه.
-می دونم. میثم هم بره پشت سرش ایل خاله با علی و سارا و پریسا هم اروم اروم میان. ولی چی کار می تونم بکنم خوب.
-کلیدش دست خودمه با کمک خودت. پایه نقشه هستی؟
صداش و اروم کرد و ریز خندید: از دست تو داداشی جون. چی تو سرته
-خوب گوش کن. هیچ کس از ارتباط من و تو خبر نداره و این بهترین مزیت ماست. من رو عمو حسین نفوذ دارم .هفته ای سه چهار بار میبینمش این دومین مزیت ما.
یه ریز میخندید: خیلی بلایی..
-گوش کن. من رو مخ عمو کار میکنم. ذهنش و نسبت بهت اماده میکنم. زیر گوشش میخونم که تو لیاقت بیشتری داری و اونها بهتره ایران بمونن. از اون ور هم به میثم اطلاعات غلط میدم. تو هم باید نقش همون دختر مظلوم و ساده رو بازی کنی.
خندشو قطع کرد و گفت : هر چی داداشی جونم بگه. ولی گناه داره میثم. خوب اونم حق داره
-هیچ کس حق نداره یادت باشه برای رسیدن به اهدافت باید محکن باشی و بی رحم
-اره خوب درست میگی. ولی داداشی عمو حسیم اوکی باشه با ماریا زنش و پیتر پسرش چی کار میکنی؟
-عمو حسین کلید ساپرت تو هست منم هر سه تا شون و خوب میشناسم وقتی اومدی با زبون چرب و نرم خودت و اطلاعاتی که من بهت میدم همه چی نرم پیش میره اون با من
-خیلی شیطونی تو. من اصلا نمیشناختمت تو دیگه کی هستی بابا
-دست کمم گرفتیا..فقط یادت باشه از این رابطه هیچ کس نباید مطلع بشه
------------
چقدر پاییز این شهر دلگیره. مخصوصا وقتی که باد میاد و پیاده رو ها پر شده از برگهای خیس و شُل. باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه میاد. این همه بازی و کلک و داستان گرفت. اون الان اینجاست. تنها.
ولی من دیگه تنها نیستم. شاید اگر تنها بودم با هر کلکی که میشد خودم و تو دلش جا میکردم. شاید هیچ وقت ازدواج نیمکردیم ولی میتونستم نزدیکش بمونم. و شاید با یه حس متفاوت تری دستش و تو دستم بگیرم و کی میدونه شاید.یه بار دیگه میتونستم اون تن زیباش و ببینم..دوست ندارم اون روز یادم بیاد. جزو لکه های ننگ زندگیمه..بگذریم. اما هیچ کدوم از اینا نمیشه.  من الان یه زن خوب و از همه جهت مناسب دارم. در ثانی تو این شرایط اگه ضعف نشون بدم بزرگترین پیروزی براشه. تونسته من و حتی با وجود زنم شکار کنه.
-داداشی...باورت میشه؟
-چرا که نشه. زحمت های خودته. اراده خودته
-مرسی ولی اگه تو نبودی نمی شد. خودتم میدونی. مرسی که به یا دم بودی و همیشه حمایتم کردی. چیزایی که تو این مدت ازت یاد گرفتم یادم نمیره.
-نگو این حرفها رو..حالا چی یاد گرفتی؟
-اینکه رو پای خودم بیاستم و تلاش بکنم
زدم زیر خنده؛ از خنده ام خندش گرفت: همین؟
  • همین قابل گفتنه
  • شیطون. فقط یه توصیه بهت دارم. تا زمانی که بورست درست بشه به عمو حسین نیاز داری. هم عمو هم زنش هم پسرش باید تو مشتت باشن!.غیر مستقیم.. فهمیدی؟
  • نیومده هستن
پوزخندی بهش زدم و از پشت میز رستوران پاشدم. یه تکونی به بدنم دادم و بهش اشاره کردم که بریم.
  • پس نیومده نفوذ و شروع کردی..حالا این تو هستی که باید به من اطلاعات بدی شیطون
  • چشم داداشی. عمو که سر کاره و از خودم یه دختر درس خون تو سرش ساختم. ماریا رو هم با ظرف شستن و زبون ریختن خام کردم. پیتر هم یه نوجوان خوشگله دیگه
  • حواست باشه رابطه خاصی باهاش نگیری هم عمو هم ماریا خیلی حساسن روش
  • نگران نباش خودت گفتی غیر مستقیم. چند تا اتو ازش تو همین یکی دو ماه گرفتم. خودشم میدونه. ولی به روش نمی ارم. تازه دوست دخترش هم خیلی خرفته.تو مدرسه به اینا چی یاد میدن؟
  • چطور؟
  • چطور؟ بسکه ساده ان . الان من رنگ شرت پیتر رو هم میدونم. حتی میدونم کنار چیزش ماه گرفتگی داره .
هر دو زدیم زیر خنده. داشت میشد اونی که ازش تو سرم تصور داشتم. اروم اروم نقابهاش رو برام کنار میزد و خودمونی تر از شیرین کاریهاش حرف میزد. انگار از همون روز اول همه این نیمه ها پنهانش رو میدیدم و حالا خودش بهم نشون میداد. یه دختر بی احساس و در عین حال با احساس که میدونه چه کاری رو کی انجام بده و با چه کسی! کاش مال من بودی!
------------
عمو حسین یه تاجر موفقه. سی سال قبل از ایران کند و اومد اینجا. وضعش خیلی خوبه. اونقدر پول داره که واقعا نیازی به کار کردن نداره. شاید به همین دلیله که دونه دونه پولش رو می کنه تو چشم همه. اگه تحمل بیاری و ده دقیقه باهاش یه جا بشینی عین ده دقیقه رو از خودش تعریف میکنه. و اخر سر پتک محکمی با گفتنه "خوب شما کار میکنی؟" تو سرت میزنه که یعنی پول داری یا نه؟ از وقتی اومدم خارج از کشور و خونه و زندگی و رفت آمدش رو دیدم متوجه شدم که آدم بسیار با نفوذی هست و خونش مجل رفت و آمد همه ادمهای معروف خارج از کشوره.  عمو حسین در حقیقت عموی ما نیست. به صورت نَسَبی دایی ماست. ولی چون همه ما تو خانواده پدری هم یه "حسین " داریم برای اینکه قاطی نشه عمو صداش می کنیم. این هم از معجزات خانواده ماست. عمو حسین یا در حقیقت دایی حسین برادر مادر من و مادر مونا و مادر میثم و برادرش محمد هست.  پس به عبارتی همه ما دختر خاله پسر خاله هستیم. عمو حسین یه چند سالی هست که با ماریا ازدواج کرده و با پسرش پیتر که از همسر اولش داره زندگی میکنن. ماریا یه زن بسیار مهربان و دل به نشاطیه. کلی از فرهنگ ایرانی خوشش میاد و به ماها احترام میزاره. قد کشیده و پوست سفیدش همیشه مایه مباهات عمو حسینه. ازسال قبل که مونا اومده ؛ رفت و آمد من هم به اونجا بیشتر از قبل شده. همون طور که مونا میگفت رابطه اش با همه خوبه. و همه یه جورایی دوستش دارن. اون هم هر روز جا افتاده تر میشه.و به طبعش پسرها و مردهای دیگه ای هم پشت سرش راه میافتن.ولی یه چند وقتیه که به من اطلاعات کمتری میده. باهام سرد تر شده. از چشمهاش میفهمم که هزار تا کار مرموز داره انجام میده ولی یک کلمه دربارشون با من حرف نمی زنه. نمی تونم بگم نگرانشم نه. ترس اصلی من اینه که حالا که خرش از پل گذشته اروم اروم بخواد من و هم از قطار پیاده بکنه.پس باید بیشتر روی رفتارش فکر بکنم. مخصوصا وقتی به این تابلویی یه قرار پرت برای فردا باهام گذاشته. دلم هم شور میزنه و هم هیجان دارم.   
---------------
وقت کمی دارم.تا قبل از رفتن باید این کار و هم تموم کنم. ماریا خیلی سخت گیره و نمیشه از دستش در رفت .اگر هم بشه در رفت خودم نمیخوام . ماریا همه چیز منه. همه آیندمه. هر چی بگه باید گوش کنم و انجام بدم. .پویا هم مثل همیشه عین یه سگ وفادار میمونه. گفت هر کاری و که خواستم انجام میده. پس میمونه مینو و آتوسا!که اونا رو هم حسابی چرب کردم.  این یه کار و تمام بکنم و بدهی ام و با حمید صاف بکنم همه چیز درست میشه. از خودم راضی ام. خیلی زیاد. نزاشتم دو تا اشتباه بشه سه تا. اون دو تا اشتباه هم تقصیر خودم نبود. یه جورایی زور پدر و مادرم بود. یه دختر بیست ساله مگه چقدر میفهمه؟ تنها "بله" زندگیم و تو بیست سالگی گفتم و بعد تا به همین امروز فقط همه رو پیچوندم. چقدر پدر و مادرم ساده بودن. آخه کی دخترش و با یه ماه آشنایی میده به اون پسر ! اونی که حتی توی سه هفته عرضه کردن هم نداشت. این همه مرد و پسر میخوان با من بخوابن و اونوقت منِ بیست ساله، سه هفته باهاش بودم و دست بهم نزد. این یعنی چی؟ برام مهم نیست یعنی چی. مهم اینه که کابوسی که می تونست یه عمر طول بکشه؛زیر سه هفته تمام شد. تازه همه مهریه ام رو هم ازش گرفتم. حقم بود. ولی هیچ وقت دوست ندارم دو  سه سال بعد این طلاق رو به خاطر بیارم. همش تحت نظر پدر و مادر بودن. همش زخم زبون این و اون رو خوردن. خستم کرده بود. خیلی خود دار بودم که دیوانه نشدم. البته اون طلاق یه خوبی داشت . اونم شکسته شدن شاخ پدر و مادرم بود. درسته کنترلم می کردن ولی دیگه از اون به بعد هیچ چیزی رو بهم تحمیل نکردند الا اومدن خاستگار که اونم این اواخر شل شده. البته پویا اگه نبود شاید مجبور میشدم به یکی از این خاستگارها جواب بدم. در حقیقت پویا نوردبان من شد. پسر خاله نازنینم.دلم میخواست بجای خاستگاری یه نفره غیر رسمی ازم رسما خاستگاری میکرد. می اومد مثل همه تو صف. منم مثل همه یه مدت و باهاش لاس میزدم و بعدش مینداختمش کنار اون چند تا دست چین شده تو اب نمک . ولی خوب، زد جاده خاکی. اون طور که مثل همیشه دلم می خواست جلوم زانو نزد. زرنگ بازی در اورد. مثلا خواست بگه خیلی زرنگه و مغرورو البته تیز...خیلی خوب ..باشه .منم تا تهش میام. اگه نمیشه یه دفعه غرورت و بگیرم ریز ریز میگیرمش. اون دختر ساکت و آروم تو سری خور که همتون به ره بهانه ای تحقیرش میکردید و هر غلطی خواستید باهاش کردید مرده. از همتون جلو میزنم و کاری میکنم به تیر غیب زمینگیر بشید.فعلا امروز حمید و تو ذهنم له می کنم. شاید هیچ وقت نفهمه ولی من که می دونم میخوام چی کار بکنم.


-الو پویا..چه خبر؟
-پروازش تاخیر نداره تا بیست دقیقه دیگه میرسه.
-میدونی که چیکار باید بکنی؟
-نمیدونم چرا دارم کمکت میکنم. امیدوارم زودتر تمام بشه و حمید هم هرگز نفهمه. میفهمی؟ هرگز نباید بفهمه
-نترس.کارم و بلدم.
-واقعا چرا مونا؟ اینهمه بهت کمک کرد. اصلا حمید نبود تو نمی تونستی بیای اینجا.
-اره راست میگی. ولی دورم زد.
-اشتباه می کنی .تو چرا همه چی رو بد می فهمی. حمید دورت نزد. اصلا به من بگو مگه تو اهل ازدواجی؟
-این که من اهل ازدواجم یا نه به خودم مربوطه ولی اینکه اون بعد اون همه سوسه اومدن سه هفته غیبش زد و بعد با اون دختر ایکبیری ازدواج کرد مساله منه!
-ببین مونا؛ من خودم شاهد بودم. بارها به هر بهانه ای خواست بهت نزدیک بشه. هر بار به یه بهانه ای پیچوندیش. فکر کردی نمیدید؟ والله من جای اون بودم همین قدر هم ادامه نمیدادم
- و ندادی!
-خوب؟ حالا چه ربطی داره. بهش راه ندادی. اونم رفت. مشکلیه؟
-نه اصلا. تو حتی پسر ها رو هم نمیشناسی. حتی نمی تونی تمناشون رو ببینی. دلم میخواست نمیرفت. بیشتر اصرار میکرد. بیشتر تشنش می کردم. می تونستیم از این شرایط جفتمون لذت ببریم. ولی اون برید. از صف رفت بیرون. اونم برای کی؟ برای دختره عین عنتر.
-حتما باید این کار رو بکنی؟
-قطعا. تو هم کاری رو که باید بکنی بکن. من فقط یک ساعت میخوام.
-اوندو تا رفیقت چی؟ مطمعنن.
-نترس..اونقدر ازشون دارم که جیک نزنن.
-بهش صدمه نزن.باشه؟
-نگران نباش. کاریش ندارم. مثل همیشه است
-تو یه کثافتی. یه روانی مریض. نمی دونم چرا دارم کمکت میکنم. باید برم ..پرواز رسید. بهت پیام میدم.
-برو.یادت باشه. دست پروده خودتم.
------------
پویا کارش و خوب انجام داد.حمید الان حداقل دو ساعت با اینجا فاصله داره. مینو و آتوسا هم خبر دادن الان کنار اون دختره نشستن و دارن زمینه سازی می کنن. فکرش و بکن تا چند دقیقه دیگه سه تا زن غریبه؛ دو تا اتاق اون ور تر از دفترحمید با تن لخت زنش ور میرن. آخر سرش نه زنش میفهمه نه حمید و همه چیز هم گردن یه سرگیجه ساده می افته. عاشقتم مونا. سررشته همه چی تو دست خودته. همونطور که با تو همین کار رو کردن. اشتباه دوم تقصیر خودم بود. "بله" نگفتم. ولی اطمینان کردم. یه دختر طلاق گرفته که حالا به تور یه پسر زبون باز افتاده. حواسم بود ولی خوب. بی تجربه بودم. پویا هم اون شب بود. با دوستاش چند میز اونور تر نشسته بود و غذا میخورد. هنوزم نمیدونم نقشه بود یا تصادف. براش دست تکون دادم.دوستش نداشتم ولی بین همه پسر خاله دختر خاله ها تنها کسی بود که به حرفم گوش میداد و بهم توجه میکرد. درست مثل الان. شاید اگر اون خاستگار اولم بود الان این حال و نداشتم. ولی مهم نیست. مهم اینه که اون شب از دور بهش سلام کردم. و اون هم با تعجب جوابم و داد. و سرش به دوستاش مشغول بود. بعد غذاسوار ماشین یاسر شدم که من و برسونه. سرم درد میکرد. چشمهام میسوخت انگار ده ساعت پای مانیتور نشسته باشم. وقتی می بستمشون سرگیجه شروع میشد. دنیا دور سرم می چرخید. و قتی چشمهام رو باز میکردم دو باره در و سوزش سر و چشمم رو می گرفت. قدرت تکلم زیادی نداشتم. به یاسر گفتم سریع من و خونه برسونه. شاید اگر فقط اخرین "چشم" یاسر رو میشنیدم هرگز نمی فهمیدم همه اینها نقشه بوده. ولی اینطور نشد. چشمهام و که بستم صداش و شنیدم که به یکی میگفت "بیهوش شد".اگرم میخواستم استرس و ترس و سرگیجه نمیزاشت چیزی بگم. تایک ساعت بعد با چشم بسته بیدار بودم. یاسر و اون نفر دوم لختم کردن اول یاسر تمام تنم و بوسید بعد نفر دوم سرش و بین رونهای پام برد و شروع به مکیدن کسم کرد. در میان کار؛ لذت ترسناک و سرگیجه و خماری و دست اخر خواب.وقتی که چشمم و باز کردم توی بیمارستان بودم. پدر گفت مسمومیت غذایی بوده و شانس اوردم. به اونها هیچی نگفتم.. از تمام مردهای عالم بیزار شدم. وقتی توی خیابون از کنارشون رد میشدم در توهم خودم دستی از پشت جلوی دهنم رو میگفرت و توی یک ماشین می انداخت. بزرگترین ترسم این بود که مبادا یاسر و دوستش به من تجاوز کرده باشند و هزار بیماری گرفته باشم. چند هفته مثل یک کابوس گذشت و مادرم به خیال اینکه این افسردگی من بابت ضعف شدن بعد از بیماریمه من رو بست به غذا های مقوی. بعد یک ماه به یه بهانه دکتر زنان رفتم و فهمیدم هنوز باکره ام. انگار حس به دنیا امدن داشتم. دیگه مطمعن بودم که یاسر و دوستش به من تجاوز نکرده بودند ولی از اون به بعد این من بودم که به روش خودم به هر کسی که سر راهم بود تجاوز کردم.

------------
-کلید و دزدیدی؟
-چی فکر کردی مونا جون. همه چی واسه مهمونی اماده است
-خوبه مینو در و ببند. آتوسا بیا کمک کن لختش کنیم. بجنب وقت نداریم
-در و می بندم تا بفهمه شاه کلید و ازش زدم کلید برگشته سر جاش
-چطور بود؟ بدقلقی نکرد که ؟
-اولش یه کم کرد. به زبون بیزبونی گفت مزاحمش نشیم . وقت نداره و شوهرش قراره بیاد دنبالش. ولی خوب ما تو تیممون مینو رو داریم. اره مینو؟
-چه کنیم دیگه . از هفده سالگی تور کردم و تور شدم. تو هم جای من بودی متخصص بر گردوندن بازی میشدی .
-پس راحت بود؟
-راحت که نه. کیس خیلی لوسیه. وقتی گفت شوهرش میاد دنبالش سریع به رهنم رسید از این در وارد شم. پرسیدم شوهرتون اینجا مگه درس میده ؟ اونم افتاد تو دام و گفت اره و خلاصه حرف به اسم شوهرش رسید. اینجا بود که قیافه اتوسا جالب بود
-آتوسا ؛ ور پرده چی کار کردی؟
-هیچی بابا .کلک همیشگی. گفتم عهه؟ دکتر حمید و کلی کسشر تحویلش دادم و دست آخر گفتم دکتر حمید که تو دانشگاهه؟ قیافش دیدنی بود وقتی این و شنید
-خوب؟
-هیچی دیگه خودش از ما خواست ببریمش پیش شوهر جونش.
-ما هم سر در ساختمون دپارتمان همون کلک همیشگی  زنبور و زدیم بهش.
-زنبور؟
-هیچی بابا اتوسا یه آخ بلند گفت که مثلا زنبور زدتش. تا اومدیم وارد ساختمون بشیم منم یه آخ محکم گفتم تا خم شد ببینه چی شده من از پشت سوزن بیهوش کننده رو کردم تو بازوش و سریع بیرون کشیدم.زبون بسته فکر کرد واقعا زنبوره.سریع اومدیم تو .
-توی اسانسور از حال رفت و اماده مهمونیه
-ای ول بابا. خوب .لخت لخت شد. حالا مثل دو تا دختر خوب .رو تون رو رو به دیوار بکنید تا کارم و بکنم بعدش ماله شما دو تا.
-یکی چی؟ تو کاریش نداری؟
-من کارم و همین الان انجام میدم. بقیش مال شما.کارتون تموم شد لباس تنش بکنید. نقشه رو که یادتونه؟
-اره بابا . میبریمش پایین و می گیم بیهوش شدی شاید ماله زنبوره!
-آفرین. حالا بجنبید روتون و اون ور بکنید

باورم نمیشه. تن لخت زن اون دکتر عوضی از خود راضی الان رو به رومه. دو تا دیوار اون ورتر دفترش. چه قدرتی بالاتر از این هست تو این دنیا؟ لای پاهاش رو باز میکنم و رو رونش دست میکشم. قیافش مالی نیست . درست مثل رونش. نه خوش تراشه نه اونقدر زیبا. دکتر حمید کردن تو پاچت! به یاد من جلق می زدی بهتر از این بود. خودت خواستی. دستم و کنم توی شیار کس. سرم و نزدیک کسش میکنم. این نزدیکترین حالت ممکنه. قیافه نه چندان معصومانش جلو چشممه. همین قدر کار بود. دکتر حمید دیگه چیزی ازت نمونده.
-خوب بچه ها کار من تمومه. نیم ساعت وقت دارید. من میرم.