جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۲۹, دوشنبه

فواره های شرارت- قسمت چهارم




نوشته : عقاب پیر

اون دو تا مامور بر خلاف دفعه اول شراره رو بیهوش نکردن و او ناظر تمام کارهای اونها بود. بعد از انداختنش توی یه ماشین و چند دقیقه رانندگی اون دو مامور شراره رو وارد یه مکان نامشخصی کردن و بعد روی یه تخت اُرب بستن.بعد رفتن اونها سکوت عجیبی تمام اتاق رو گرفته بود. انگاری یه چیزی رابطه این اتاق رو با جهان خارج قطع کرده بود. گوش شراره شروع به وِز وِز کردن کرد. فضا اونقدر ساکت بود که صدای نفس نفس زدنهای شراره به صورت یه صدای نا هنجار به نظر میرسید. در بین این همه سکوت صدای فشار داده شدن یه دکمه از دست راست تمام توجه شراره روبه خودش جلب کرد. قبل از گفتن هیچ چیزی. صدای مکالمات دو نفر به گوش رسید:

-الو.خانوم دکتر شهروز هستم.خوبید..ممنونم. با آقای کرامتی قبلا هماهنگ کرده بودم.بله ..بله. یه ون سفید...نه هیچی توش نباشه. بله ..برای بیست و چهار ساعت. ..نه به نام خودم نزنید. بزنید به نام کیومرث احدی.بله..میفرستم تحویل بگیرن ..ولی خوب ایشون میاد و بر می گردونه ماشین و. بله خیالتون راحت. ..بله کیومرث احدی…

با فشار دادن دوباره یه دکمه که حالا مشخص بود دکمه یه ضبط صوت قدیمی هست سکوت دوباره به اتاق برگشت. شراره سراسیمه شده بود. نه توان تکون دادن دستهاش رو داشت و نه کلمه ای توی دهنش می چرخید. هر لحظه حس فرو رفتگی بیشتری می کرد. فرو رفتگی در ماجرایی که به خیال خودش با زرنگی سالها بود به پایان رسیده. دوباره صدای فشار دادن چندین باره یک دکمه به گوش رسید. و باز هم صدای مکالمات دو نفر :

  • منتظر چی هستی؟ شروع کن. سرت و بزار لای پاهاش. و بو بکش. بوی زندگی میده. بوی لذت. بجنب واِلا من میاما.
  • حالا کی بهوش میاد؟ بعدش چی کار میکنی؟ میریم لونه؟
  • کارت و بکن.اره. یه سورپرایز برات دارم.فعلا بخورش. لیسش بزن..واژنش ماله تو.امروز هوس باسن کردم.تا دارم کارم و میکنم بزار لا دهنش و حالش و ببر...خوب چشمهات و ببند.من و نگاه کن.احمق..خوبه..ببند..به لطافت رونهاش فکر کن. دستت و بیار روی سینش.

صدا باز هم قطع شد. اشک ناشی از ناتوانی از چشمهای شراره بیرون میزد. صداش بیشتر شبیه زجه بود. در این بین صدای پا به تخت نزدیک میشد. دستی که به نظر دستکش پلاستیکی به دست داشت اشکهای شراره رو پاک کرد و گفت
  • خوب. میشناسیشون؟
  • ن...ن..نمیدونم.
  • بازی تمومه دکتر شراره. بازی خیلی وقته تمومه. تو اینجایی فقط به خاطر اینکه از دهن خودت بشنویم.خوب میشنویم.اینا کی بودن؟
  • یکی شون شهروز بود. اون یکی رو نمی دونم.
  • نمیدونی؟ شراره جون. اگه نمی دونی چرا این صدا ها رو نگه داشتی؟ همش رو توی مطبت پیدا کردیم. کارمون و خوب بلدیم..بگو.حرف بزن
شراره شروع به تقلا کردن کرد. دستها رو می کشید و پاهاش رو تکون میداد. بی مهابا شروع به فریاد زدن کرد.
  • ولم کنید. ولم کنید. از من چی میخواید؟ وقتی همه چی رو میدونید .چرا اعدامم نمی کنید؟ چرا؟؟؟من و بکشید. هر چی بخواید می گم .من نمی خوام زنده باشم.
  • اروم باش! کولی بازی هم در نیار این تازه اولشه. بعدشم فکر کردی میزاریم راحت بمیری؟ نه. اول باید دونه دونه کارهات رو بگی.
  • اون کیومرث بود. اونم شهروز. اون دختره هم سحر.
  • خوب پس می بینی؟ دفعه قبل گفتی سحر کیومرث و اغفال کرد. ولی مثکه همه اینها نقشه بوده نه؟
  • اره نقشه بوده. نقشه شهروز. اون سادیسم داشت. اون از سکس عادی لذت نیمبرد. گفته بودم بهتون. اون بیمار بود. با همه منشی هاش همین کار و می کرد. این بارهم مثل دفعات قبل.
  • نه! نه! این یکی نقشه شهروز نبود. نقشه تو بود. یعنی میخوای بگی نمیدونی بعد این مکالمات چی شده؟
  • تجاوز به سحر؟
  • تو هنوزم میخوای یکی رو گول بزنی. حتی متوجه ضد و نقیض بودن حرفهات هم نیستی. مدلت فقط زمانی جواب میده که سر رشته همه چی دست خودت باشه والا مثل الان تو گل گیر کردی. همه اینها زیر سر تو بوده. تو کاری کردی سحر به کیومرث نخ بده. از اون ور تو بودی نقشه دزدیدنش رو از طریق شهروز تو سر کیومرث کردی. تو ایده ون رو دادی. تو گفتی به بهانه تجاوز سحر؛ کیومرث و شهروز توی ون برن. و بعد از اینکه کیومرث به سحر تجاوز کرد توسط شهروز کشته بشه. این تو بودی که سحر رو به جاده ای بیرون از شهر کشوندی تا ون رو با جسد کیورمث و جسد خودش برن ته دره و بسوزن تا همه چیز عادی به نظر برسه. و بشه اون روایتی که الان همه میدونن: سحر جنده بازی کرده و کیومرث بهش تجاوز کرده و بعد یه درگیری شده !..و از همه مهمتر تو همه این مکالمات رو ضبط کردی تا شهروز رو هم به موقع حذف کنی...نه؟..حالا که همش رو گفتم..بگو چرا؟ نه اینکه نمی دونیم. باز هم میخوایم از زبون خودت بشنویم
به جز صدای نفس نفس زدنهای شراره هیچ صدایی ازش بلند نمی شد. صورتش پر عرق شده بود. حتی چند دقیقه بعد وقتی اون دو مامور باز هم وارد اتاق شدند و شراره رو از تخت باز کردند تا به سلولش برگردونند شراره به شدت میلرزید.
--------------------
نمی دونم ساعت چنده. حساب روز و شب و تاریخ از دستم رفته. انگار توی یه برزخ زندگی میکنم. که به حساب زندگیم رسیدگی میشه. صدای شهروز تو سرمه.مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده همش تو ذهنم میشنوم که میگه"منتظر چی هستی؟ شروع کن. سرت و بزار لای پاهاش. و بو بکش. بوی زندگی میده. بوی لذت. بجنب والا من میاما".هیچ انرژی توی وجودم نمونده ای کاش میشد و میزاشتن خودم رو بکشم. نه می تونم تمرکز کنم. نه می تونم فکر کنم. نه می تونم برنامه بریزم. یه تیکه گوشتی هستم آماده پخته شدن!.
  • خانوم شراره..خانوم شراره. هستی؟
شراره با شنیدن صدای سلمان با همون انرژی کم به سمت شیار هوا رفت
  • اره اره سلمان .چقدر خوبه تو هستی. سلمان.خوبی؟
  • مرسی. بد نیستم. ولی شاید روزهای آخرم باشه. بازجو ها هر چی می خواستن می دونن. من کلکم کنده است شراره. غصه هم نمی خورم. راهی بوده که بهش اعتقاد داشتم.
  • خوش به حالت .خوش به حالت داره پروندت بسته میشه. کاش منم زودتر اعدام بکنن . نمیدونی تو چه حالی هستم. وسط یه میدون مین؛ چشم بسته. پا بسته. بدون هیچ امیدی
  • نگفتی بعدش چی شد. چیزهایی که گفتی همش در باره خواهرت بود. تورو واسه چی گرفتن؟
  • نمیدونم سلمان. شاید یه علتی که رفتم دنبال روانکاوی کشف همین بود. من ضربه خورده بودم احساس میکردم بهم خیانت شده. حتی از جانب خواهرم.و از همه مهمتر شوهر خواهرم.
  • خواهر ت ازدواج کرد؟ کی؟
  • اره .ازدواج که نه. مخ یه دادیار و زد. دادیار هم باهاش ازدواج کرد. منم شدم جهیزیه خواهرم.
  • خوب این که خوبه. یه زندگی جدید
  • چه می فهمی تو. اگه همون جا با قتل اون پسره کار تموم شده بود باز هم من اینجا نبودم. ازدواج خواهرم من و ساخت.
  • بگو برام .بگو. این شاید تنها چیزه که کنجکاوم قبل مردن بدونم.
  • حاج سعید یه موجود خاصی بود.میتونم بگم اولین مرد زندگیم. اولین کسی که بهم دست زد. یه بچه دوازده ساله خیلی نمی فهمه نیاز جنسی چیه. نیاز عاطفی چیه. حاجی با حرکتهاش هر دو شو بهم داد. بعلاوه ترس. حاجی هر کاری که می کرد دور "ترس" می پیچید.حتی وقتی لقمه تو دهنت میزاشت میترسوندت. از همون اول تو سرم این احساسات دو گانه رو فرو کرد. خودش و محیط خانوادگیش من و تربیت کردن.آخر دبیرستان که بودم میدیدم دوستهام حرف از عشق میزنن. حرف از دوست پسر . حرف از زن شدن. برام بی معنی بود. با هیچ کدوم از اینها نه تحریک میشدم ونه لذت می بردم. تنها چیزی که لذتم میداد بازی با احساسات ادمها بود و بعد خورد کردنشون. وقتی تو خلوتم به این حسم فکر می کردم گریه ام می گرفت. حس می کردم با همه فرق دارم. شاید مریضم. وقتی میدیدم دخترهای هم سن و سال خودم رو که مثل یه بچه گربه تو بغل دوست پسر هاشون میشینن و ناز میکنن. حس می کردم من زن نیستم. حس می کردم من شیطانم. شیطان. میفهمی شیطان
  • نه شراره تو شیطان نیستی. من تو همین مدت محبت رو در تو میبینم.
  • چی می دونی از من. ساعتها گوشه اتاقم فکر میکردم و کتاب می خوندم. میدونی یه دختر که تو جو مذهبی بزرگ شده بزرگترین دردش اینه که فکر کنه شیطانه؟ ذره ذره وجودم آب میشد از این حس. توی هیچ کتابی هم جواب سوالم رو پیدا نکردم. تا اینکه ..تا اینکه اروم اروم اعتقاداتم عوض میشد. شخصیت مورد علاقم شد مفیستوفل توی داستان فاوست گوته. وقتی مرشد و مارگاریتا رو خوندم باورم شد تمام چیزهایی که از شیطان میگن چرته. عوض شدم. مطالعات روانشناسی آماتور انجام دادم. فهمیدم بد و خوب ماله قصه هاست. آدمها آدم هستن نه اسطوره هستن نه فرشته نه شیطان. هرکسی یه جوریه یه روان داره. هر کسی باید خودش خودش رو کشف کنه. اخلاقم متحول شد. حس بهتری داشتم. با اصرار رفتم رشته روانکاوی..هدفم درمان خودم بود. ولی ..ولی….یه چیزی ته گلوم و گرفته بود. نمیدونم چی. یه تلفیقی بود از حس انتقام و حس لذت بردن. نمی تونستم از هم تفکیکشون کنم. وقتی جلوی افکارم رو با اخلاقی که از طریق خانواده ام بهم رسیده بود می گرفتم حالم بد میشد. روحیه ام داغون میشد. بر عکس وقتی به نقشه های انتقام و بازی دادنهام فکر میکردم انرژی می گرفتم.میشدم یه دختر سر زنده...تصمیم رو گرفته بودم….
  • خوب ..خیلی جالبه..خیلی..برام بگو…
صدای باز شدن در سلول به گوش رسید. مردی که صورتش رو زیر یک نقاب سیاه پنهان کرده بود با یه صندلی چوبی وارد اتاق شد. شراره به سرعت خودش رو به گوشه سلول چسپوند. بدن قوی و چهار شونه مرد و ورودش توی سلول کوچیک؛ شراره رو حسابی ترسونده بود.
  • بیا بشین روی صندلی. باید با هم حرف بزنیم
تُن صدای مرد هم آشنا بود و هم با هیچ کدوم از صداهایی که تا اون موقع در بازداشتگاه شنیده بود شباهتی نداشت. شراره با ترس و لرز به روی صندلی چوبی نشست. مرد نزدیک شد و  روی سر شراره کیسه مشکی کشید و ادامه داد :
  • قبل از صبحت هام دو تا قانون رو باید بهت بگم که اگر رعایت نشه. درد زیادی خواهی کشید. اول همیشه وقتی وارد سلولت میشم. خودت این کیسه سیاه رو روی سرت بکش. اگر به هر دلیلی این کار رو نکردی و بر اثر نکردن این کار چشمت به صورت یک نفر خورد. اون آدم رو بلافاصله اعدام میکنم. جلوی چشمت! و به روشی که خوش آیند نیست چهره اون آدم رو از تو سرت پاک میکنم.  قانون دوم. وقتی با من حرف میزنی دست بند هات رو باز میکنم. و این تویی که باید اول مکالمه یادت باشه و از من بخوای دستبند هارو باز کنم  اگر یادت رفت. یا اگر با دست باز حرکت نا مربوطی کردی تنبیه بدی می کنمت. فهمیدی ؟
شراره بهت زده سرش رو از ترس تکون داد. مرد به شراره نزدیک شد و دست بندش رو باز کرد و رو به روش نشست.
  • خوب. از الان بازجویی رسمیه. می خوام بیشتر از شوهر خواهرت بدونم. حاج سعدی رازی
  • من...من ..چی بگم؟
  • از جاهای خوب و شیرین بگو. مثلا..بگو چند بار باهاش خوابیدی.
  • من ..من با هاش نخوابیدم. هر گز نخوابیدم...حاجی مثل پدر..پدرم بود...و هست.
  • هرگز؟ میدونی که هرگز کلمه بزرگیه...دستمالی چی .دستمالیتم نکرده؟
  • نه.نه..چی میگید..نه
  • بلند شو..بلند شو... و شلوارت و بکش پایین
  • من...نه ..کمک ..کمک
شراره نا خود آگاه از روی صندلی بلند شد و شروع به داد زدن کرد. و ناخود اگاه به سمت در سلول حرکت کرد. مرد بازجو مثل یه کوه تنومند جلوی شراره رو گرفت و سیلی به صورت زد.به مچهای شراره دو دست بند چرمی بست و اونها رو به چنگکی که در کُنج دیوار و سقف قرار داشت آویزون کرد. و با ترکه ای چوبی شروع به زدن شراره کرد. همه چی در عرض چند دقیقه ناقابل اتفاق افتاد. رَد ترکه چوبی تمام شکم و سینه شراره رو زخمی کرده بود. و این زخمها با تن عرق کرده و نمکین شراره درد و سوزش مضاعفی رو تولید میکرد. مرد از زدن دست کشید و دوباره شراره رو روی صندلی نشوند. زجه ها و گریه های  بی امان شراره هیچ اثری در رفتار مرد نداشت.
  • بهت گفته بودم به مقررات احترام بزار. تو از دستت بی جهت استفاده کردی. حالا به دستورگوش بده. بلند شو. شلوارت رو بکش پایین.
شراره بدون معطلی ایستاد و شلوارش رو پایین کشید.
  • خوب. دستت رو ببر بین پاهات.و قفلشون کن.
شراره مو به مو کارهای مرد رو انجام داد. تا اینکه سیلی محکمی روی باسنش حس کرد. سیلی دردناکی که باعث شد به حالت چمباتمه روی زمین قرار بگیره و زار زار گریه کنه.
  • بلند شو. به همون حالت که گفتم...سوالم رو تکرار می کنم. با حاج سعید چند بار خوابیدی؟
  • هیچی هیچی به خدا...به خدا هیچی
  • چند بار مالوندت؟
  • زیاد ..زیاد..از بچگیم..از همون اولش..قبل ازدواج خواهرم..
  • خوبه. داری با مقررات اشنا میشی..با جزیات توضیح بده...چطوری؟
  • چشم چشم..فقط نزن..فقط نزن...از همون بچگی تو دادگاه من و میبرد تو اتاقش..در و می بست. شلوارم و میکشید پایین. دهنم و میگرفت و روی باسنم سیلی میزد..
  • همونجوری که من زدم؟
  • اره اره..اونقدر میزد تا باسنم قرمز بشه...بعضی وقتها یه گاز محکم هم میگرفت.
  • چی میگفت وقتی این کارها رو می کرد؟ تو خوشت می اومد؟
  • قربون صدقم میرفت..میزد و قربون صدقم میرفت..نمیدونم...نمیدونم..روانیم کرد..
  • نمیدونم نداریم اینجا. اینجا حس پنهان نداریم. همه چی رو باید بریزی بیرون. بگو حست چی بود.دوسش داشتی؟
  • ترس ..ترس ..اولش میترسیدم. یه ترس مرگ اور..می دیدمش میخواستم برم توی زمین..ولی..نمیدونم...نمیدونم..نمیدونم دوسش داشتم یا نه.تنها کسی بود که با یاد اوری رفتارش یهو ارضا میشدم..سست میشدم...
  • چه جالب. پس خود ارضایی هم می کردی با یادش. چرا به کسی نگفتی؟
  • می ترسیدم..
  • نه. نمی ترسیدی..خودتم دوست داشتی
  • من...نه..نه...شاید...دوست داشتن و نمی دونم. شایدم اره..اره بعدنها دوست داشتم. حاجی می اومد جلوی دهنم و که میگرفت و من و میزد ارضا میشدم.
  • جدی؟ باورم نمیشه.
  • باورررر
مرد از روی کیسه سیاه با دست جلوی دهن شراره رو گرفت. و با دست دیگرش ضربه های کوچک و کم قوتی به باسن شراره میزد
  • خوبه...خوبه..دستت و ببر لای پاهات...ببرش..لذت ببر..باید لذت و ببینم تو وجودت..
شراره عینا همون کاری رو که مامور ازش خواسته بود انجام میداد. بدنش ارام ارام سست میشد. سد خاطراتش شکسته بود. تصاویر درهم و بر هم حاجی و خودش رو در سالهای کودکی و نوجوانی بدون نظم تو سرش می اومدند و می رفتند. به یاد میاورد که هیچ وقت حاجی بهش اجازه نداد تا به این حالت عادت بکنه و هر بار با کلک جدیدی ذهنیتش رو به هم میریخت. حالا باز هم بعد سالها اون حس و لذت به صورت تصاویر زنده توی سرش بیدار شده بودند.شراره اونقدر بی حال و بی انرژی شده بود که خودش رو مسخ شده توی دستهای بازجو میدید. کمی بعد دست های خیس شده اش رو بالا گرفت. و بازجو بادیدن اونها دستش رو از جلوی دهن شراره برداشت و به او اجاره نشستن داد..اگر ترس از بازجو نبود حتما شراره روی زمین می افتاد و از خستگی به خواب میرفت. صدای بازجو اون رو به خودش اورد:
  • خوب .همینطوری ارضات  می کرد نه؟
  • اره اره..کارش و بلد بود. از این کار نهایت لذت و می برد.گیرم انداخته بود.گاهی حس میکردم.خواهرم و بخاطر ور رفتن با من گرفته.
  • شاید. الان فقط به خودت فکر کن. مقررات بهت اجازه نمیده به کس دیگه فکر کنی. خوب فکر کن .فقط باهات ور میرفت؟
  • نه...
اشک های استیصال و درد بار دیگه ناخودآگاه از چشمهای شراره بیرون جهید.
  • خوبه. میبینی. این روش داره جواب میده. حافظت رو داره بیرون می ریزه. بگو..دیگه چی
  • دو بار لختم کرد. تمام تنم رو بوسید. بیدار بودم و لی کاری نمی تونستم بکنم. اون به همه چی وارد بود. به همه دارو ها.ولی این بار .آب شدم...آب شدم...آب شدم…
  • چرا؟ چه فرقی داشت؟
  • زدن. زدن بود. درسته روی باسن  لخت ولی حس زدن داشتم. ولی وقتی لختم کرد. میدونستم دارم گناه میکنم. ولی .ولی آخه من که نخواسته بودم. خیلی نامردیه .خیلی نامردیه . من یه آشغال بودم. یه آشغال کثیف.
  • خیلی خوب..بسه دیگه. .بلند شو..
شراره از روی صندلی  بلند شد. برای یک لحظه سرش گیج رفت و به دیوار سلول برخورد کرد. بازجو صندلی رو برداشت و در سلول بسته شد.
--------------------
دو سه شبه کسی مزاحمم نشده.ولی عوضش واسه هوا خوری هم بیرون از این سلول نرفتم. سلول بوی گند گرفته.بعد رفتن اون بازجو دو سه بار دیگه با یاد حاجی و همه کارهایی که کرد خود ارضایی کردم.  از سلمان هم خبری نیست.این جیره غذایی هم که روزی سه بار از دریچه زیر در بهم میدن هر روز داره لاغر ترم میکنه. اما با همه بد بختی ها  این شرایط و دوست دارم. کاش تا ابد کسی مزاحمم نمی شد و همین جا می موندم و می مُردم. ادمی زاد موجود عجیبیه. اگه کسی قبل از این بهم می گفت یه روزی میشه مثل یه بلبل از احساساتی که تو عمیق ترین لایه های وجودم سف و سخت لونه کردن؛ واسه یه کسی که حتی نمی تونم ببینمش حرف میزنم باورم نمیشد. ولی با چهار تا شلاق همه چی رو گفتم. بعد این چند روز از اتفاقی که افتاده خندم می گیره. چون حس میکنم چقدر سبک تر شدم. به جز من و حاجی که الان زیر خروارها خاک پوسیده حالا یه موجود زنده دیگه ای هم از اون اتفاقات خبر داره. و شاید حتی بیشتر. از وقتی گرفتنم تا همین امشب حتی وقت نکردم فکر کنم چی شده؟ از کجا خوردم. اینا همه چی رو می دونن. صداهایی رو که ضبط کردم رو دارن. روابطم رو با شهروز و کیومرث میدونن. حتی رابطه من و حاجی. چی می خوان؟ حالا که همه چی رو دارن پس لابد میدونن من شهروز و کشتم و شاهرخ رو هم اون دختره به دستور و نقشه من کشته. دیگه چی میخوان؟  بکشن و راحتم کنن. بیچاره ریحانه. جنازم رو هم نخواهد دید.

شراره در افکار خودش غرق بود که در سلول به ارومی باز شد. و از لای در نسیم سردی توی سلول وزید.
  • دارم میام تو. مقررات فراموش نشه.
شراره با شنیدن صدای بازجو. مثل کسایی که برق گرفتتشون کیسه سیاه گوشه سلول رو روی سرش کشید و رو به روی در نشست. بازجو که وارد شد صندلی چوبی رو ته سلول گذاشت و از شراره خواست روش بشینه.
  • دستت بازه .بزارش لای پاهات. میخوام در تمام طول بازجویی خودت و بمالی. می فهمی؟
برای اولین بار بازجو پوزخندی زد و گفت :
  • باید خاطره خوبی تو سرت بمونه.
شراره که حقیقتا از بازجوی جدید می ترسید دستهاش رو لای پاهاش برد و وانمود کرد در حال مالوندن خودشه. بازجو صداش رو صاف کرد و گفت:
  • نمی تونی ببینی. واسه همین بزار برات توضیحی رو بدم. من تنها نیستم. و توی این اتاق یه نفر هست که تورو میشناسه. خوب هم میشناسه. ولی خوب متاسفانه هرگز نمیتونی ببینیش. چون میدونی که بر خلاف مقرراته. ولی اون بنا به دلایلی که به تو مربوط نمیشه. باید این حرفها رو بشنوه. برای تو فرقی نباید بکنه این فرد هست یا نیست. تو فقط باید روی جوابها تمرکز کنی. خوب. و الا سوال. دفعه قبل از حاجی گفتی. می خوام از شهروز و دوستش بدونم. اسمش چی بود؟
  • شهروز دوستهای زیادی داشت.کدومشون؟
  • شهروز یه دوست بیشتر نداشت. یه دوست!
  • شاهرخ؟ منظورتون شاهرخه.
  • تو فکر می کنی شاهرخ تنها دوستش بوده. اگه اره ازش بگو. میشنوم.
  • شاهرخ . شاهرخ یه مرد فوق العاده وفا دار بود. ولی روانی. مثل شهروز. اونم سکس دوست نداشت. هرگز. فقط سلاخی دوست داشت. سلاخی و شکار. شکارچی قابلی بود. یه مریض بود مثل شهروز.
  • چرا خودت و نمیمالی. نکنه هیچ حسی نداری به شاهرخ.
  • چرا باید داشته باشم؟
  • چون گولش زدی. شکارش کردی.نکردی؟
  • من؟
  • بمال..بمال خودت و یادت میاد ..والا…
  • ببینید آقا. من به شهروز نزدیک شدم .قبول. روز نفوذ پیدا کردم قبول. با کمکش از شر کیومرث خلاص شدم قبول. همه این کارها رو من کردم. من آخرین یادگار اون ناظم بچه باز کثیف رو ازاین دنیا پاک کردم. شما هم تمام مادرکش رو دارید. حاضرم براش اعدامم کنید. زندگی بعد ازدواج خواهرم رو هم براتون گفتم. دقیق. فکرم نمیکنم بخواهید به جرم مالیده شدن توسط خواهر شوهرم محاکمم کنید. پس این بازیا برای چیه؟ من با شاهرخ هیچ کاری نکردم.
  • حذف شهروز لذت بخش بود نه؟
  • از چی حرف میزنید
  • بمال و بیاد بیار. دوست دارم دقیقا بدونم. سم و به کجاش تزریق کردی؟
  • چی میگید؟
  • اوخ ببخشید یادم رفت. تزریق نکردی. شیافت بود. شیافت. کردی توی کوونش نه.
  • من نمی دونم چی میگید
  • بلند شو
شراره از روی صندلی چوبی بلند شد. بازجو به طرفش رفت. شراره نزدیک شدنش رو می تونست از نفسهای گرمی که به گردنش میخورد حس بکنه. دستهای شراره ناخوداگاه حالت تدافعی به خودشون گرفتند اما تمام حواس شراره این این بود تا تجربه قبلی تکرار نشه و مقرارت رو زیر پا نزاره.
  • مگه بهت نگفتم خود ت بمال..چرا متوجه نمیشی.
  • به خدا دارم میمالم. به خدا مقرارت و رعایت میکنم.
  • نمی کنی. باید تنبیه بشی
  • نه تورو خدا نه.. به پاتون میافتم. هر چی بخواید بهتون می گم
  • از دستتم که باز بی جا استفاده کردی. میدونم خیلی دلت میخواد بدونی کی توی این سلوله نه؟
  • نه نه نمیخوام. مقرارات میگه نه
  • یعنی میخوای بگی کتک خوردن اونقدر ارزش نداره تا بدونی که الان کنار من اینجا نشسته؟
  • نه ..نه …
  • اگه می دونستی کیه. حاضر بودی جونتم بدی. خیلی خوب.
  • توروخدا آزارم ندید. من ..هر چی شما بگید
  • خوب. روش فکر کن. این مهمون مدت کوتاهی با من خواهد بود.حالا بلند شو.
با بلند شدن شراره؛ بازجو صندلی رو برداشت و در سلول بسته شد.

لعنتی.لعنتی حروم زاده. خوب میدونه چطور فشار بیاره. خوب میدونه چطور بچرزونه. چطور تحریک کنه. بی شرف. بی شرف.هیچ جوری نمیتونم در برابرش مقاومت کنم. میدونم داره باهام چه میکنه. داره تمام کدهای ذهنم رو پاک میکنه و با کد های خودش پر میکنه. چرا اینقدر ضعیف شدم چرا؟

  • شراره ..شراره...میشنوی
  • سلمان...تویی...سلمان شنیدی؟ شنیدی صداش رو ؟
  • همش رو شنیدم.
  • میشناسیش؟
  • نه. تا حالا اینجا ندیده بودمش.
  • داره خوردم میکنه. داره لهم میکنه. ذره ذره .قدم به قدم.
  • باید جلوش وایستی. اینطوری ارام ارام خفت میکنه. این مرگی نیست که تو بخوای درسته
  • میدونم. ولی چی کار کنم. داره محاصرش رو تنگ تر می کنه.
  • عصیان کن. شراره عصیان کن. همون کاری که همیشه کردی. نزار حلقه رو تنگ تر کنه. همین طوری هم تا حد جنون تحقیرت کرده.
  • میگی چی کار کنم؟؟
  • مقرراتش رو زیر پا بزار. ولی نه کامل .اونطور که خودت دوست داری.
  • کتکم میزنه
  • بزنه. مگه نگفتی می خوای بمیری. مرگ زیر کتک سریعتره تا خفه شدن تدریجی
  • راست میگی ..راست میگی سلمان..باید ..باید مقرارت رو من بزارم. درسته. یا من و میکشه که دراین صورت من برنده شدم. یا به بازی من تن میده. درسته همین کار رو میکنم
  • آفرین دختر ..آفرین دختر دلیر.

۱۳۹۶ خرداد ۲۵, پنجشنبه

فواره های شرارت - قسمت سوم




نویسنده : عقاب پیر


تمام لباس شراره  و کیسه سیاه روی سرش  حسابی خیس شده بود و به جز صدای نفس نفس زدنهای تند صدایی ازش در نمی اومد . دو مامور باز هم شراره رو به اتاق بازجویی برگردوندند و دستهاش روبه دسته های آهنی صندلی وصل کردند. باد پنکه از چند متری روی شراره تنظیم شده بود و باعث میشد به تدریج تمام تنش شروع به لرزیدن بکنه.
  • خوب. مثکه این اسم و خوب میشناسی. ببین. راه فرار نداری. ما همه چی رو در باره تو میدونیم ولی باید از زبون خودت بشنویم. حالا درست بگو ببینم. کیومرث کی بود؟
  • من ...من نمیشناسمش..
  • نمیشناسیش؟
  • درست نمیشناسمش. فقط چند بار تو مطب دندون پزشکی که بقل مطبم بود می اومد.
  • خوب یه روانکاو چرا باید با یه دلال دارو صحبت کنه؟
  • ازش گاهی آرام بخش می خریدم.
  • از یه عمده فروش آرامبخش میخریدی؟ روانکاوی یا جراح؟
  • گاهی به مریضهام توصیه میکردم. ولی من هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونم.
  • شراره خانوم.مثکه نمیدونی کجایی. وباید درست حرف بزنی. از کیومرث بگو . از اولش. کی باهاش اشنا شدی. کی آشناتون کرد. چرا؟
  • من چیز زیادی نمیدونم. گفتم که کیومرث برای مطب دندان پزشکی بقلِ مطبم دارو میاورد. اونجا دیده بودمش.
  • با دکتر دندون پزشک مطب بقل ارتباطی داشتی؟
  • هان؟.یعنی..نه...چرا. ولی نه اونطوری
  • چطوری پس؟
  • خوب همسایه بودیم.
  • فقط همسایه بودید؟ ولی به نظر رابطه عمیقتر به نظر میرسه ها نه؟
  • نه واقعا.نه. هیچی بین ما نبوده.
  • هیچی؟
  • هیچی.
  • خوب.پس مثل اینکه باید یه سری چیزها رو به یادت بیارم.راستی اسم اون دکتر مطب بقلی یادت مونده که ؟
  • نمیدونم..ش داشت اولش..شهرام؟
  • خیلی خوب. اینم یادت میاد!
بازجوبا صدای بلند از مامورین داخل اتاق خواست تا شراره رو به سلولش ببرند. اونها هم طبق معمول با خشونت وظیفشون رو انجام دادند. وضعیت روحی شراره از آخرین باری که سلولش رو ترک کرده بود به مراتب بدتر شده بود. حالا مطمئن شده بود قضیه بازداشتش بسیار فراتر از دستگیری  توی یک تظاهرات بوده. مساله اونقدر براش جدی شده بود که حتی درد پا و تنش رو کمتر حس میکرد. یه حس دوگانه و متناقض میل به سکوت و  عطش حرف زدن تو وجودش غُل غُل میزد. وقتی از رفتن مامورها مطمئن شد سینه خیز به سمت شیار کنج سلولش رفت و با صدای ارومی گفت :
-هستی؟ سلمان؟ خوبی؟
صدایی از پایین نمیاومد. ترس شراره رو گرفته بود. دیوارهای سیمانی و بسته سلول باز هم حس خفگی شدیدی بهش میداد. فکرش به هزار راه رفت. ترس از اینکه سلمان رو اعدام کرده باشند و نفر بعدی خودش باشه اضطرابش رو بیشتر کرد و ناخود اگاه اشک از چشمانش سرازیر شد.
--------------------
شراره با صدای ضربه هایی که به کف سلولش می خورد از خواب بیدار شد. صدای گنگی از گوشه سلول به گوش میرسید. به سرعت گوش خودش رو به سمت شیار برد و آرام گفت :
  • سلمان. سلمان تویی؟
صدای گرفته مردی که شباهتی به صدای سلمان نداشت از پایین گفت :
  • خودمم. داغونم. داغون.
  • چه بلایی سرت آوردن؟
  • نامردها فقط شکنجم کردن. تمام تنم و سوزوندن. کی میشه اعدامم کنن. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
  • تو باید تحمل کنی. و الا می میری. مگه خودت نگفتی میخوان با تحت فشار قرار دادنت کاری کنن امیدت از بین بره. پس نکن. کاری که اونها میخوان رو نکن.
  • نمی دونم. درد دارم. تو مثکه حالت بهتره. فهمیدن بی گناهی.
شراره مکثی کرد. انگار دوباره خاطرات اتفاقاتی که توی بازجویی براش افتاده بود توی سرش اومد. یه غم عمیق تمام وجودش رو گرفت. با لحن غم انگیزی گفت:
  • من و واسه تظاهرات و جرم سیاسی نگرفتن.
  • عجیبه. اینجا همش ماله سیاسی هاست. واسه چی گرفتنت. بهت گفتن؟
  • نگفتن.ولی حدس میزنم.
  • خوب چی؟
  • یه تصویه حساب.که من انجامش ندادم.
  • تصفیه حساب؟ اگه تو نکردی ترست چیه
شراره چیزی نگفت. توی ذهنش میدونست . اونهایی که که قضیه کیومرث رو می دونن حتما چیزهای زیاد دیگه ای رو هم میدونن. چیزهایی که حتی اگر نصفشون رو هم بدونن می تونن باعث بشن شراره زنده از اینجا بیرون نره. توی این افکار در سلول باز شد. دو مامورقوی هیکل که صورتهاشون رو پوشونده بودند داخل سلول شراره شدند. یکی از اونها تن سنگینش رو به روی تن شراره انداخت و آستین دستش رو بالا زد. شراره سوزش فرو رفتن یک سوزن رو توی صاعد دستش حس کرد و در عرض چند ثانیه بیهوش شد.
--------------------
"توی مطبم نشستم. دم غروبه. صدای در میاد. چاییم و رو میز ول میکنم و با بی حوصلگی می رم طرف در. در و که باز میکنم میریزن تو. مردهای نقاب سیاه به سر. دست و پاهام و می بندن و شروع میکنن به هم ریختن همه جا. جیغ میزنم. التماس میکنم. یکیشون تمام پیراهنم رو پاره میکنه. و رو سینم دست میکشه. از این کارش چندشم میشه. یکیشون شروع میکنه لیس زدن گردنم. در همین حین یکی دیگه اسلحه اش رو میگیره روی پیشونیم. و می شمره. 1..2. 3. "

چشمهام که باز میشه. برای چند لحظه نمیدونم کجام. سیاهی چشمم که کمتر میشه. چند تا سایه اون دور تر میبینم. هر چی تمرکز میکنم نمی تونم چهره اونها رو ببینم. این خلسه چند ثانیه بیشتر طول نیمکشه. یادم میاد. همه چی یادم میاد. بازداشتم.زندان.سلول. بازجویی. کیمورث. به اسم کیومرث که میرسم ناخودآگاه دستم و تکون میدم. ولی نمیشه. دستهام به تخت بسته شده.خوب که نگاه میکنم میبینم تخت حالت عادی نداره. کجه. انگاری یکی کل تخت روتو زاویه چهل و پنج درجه نگه داشته. درد پاهام شروع میشه.یادم میاد چه بلایی سر پاهام اومده. می دونم این ورم تا هفته ها با منه ولی اونهایی که پاهام رو به این تخت بستن براشون هیچی مهم نبوده. هنوز چشمم سیاهی میره. گردنم رو به سختی بالا میارم تا بتونم اطراف رو کمی نگاه کنم. هیچ شباهتی به زندان و اتاق بازجویی نداره. بیشتر شبیه یه خونه است. شبح تار یه کتاب خونه رو در انتهای اتاق تشخیص میدم. چشمام سیاهی میره. انرژی ندارم. دوباره گردنم به روی تخت می افته. صدای در رو میشنوم یک نفر یا شایدم چند نفرن. سعی میکنم چهرشون رو ببینم. اما چشمهام انگار خوب نمی بینن. یکی از اون افراد مثل همه این چند روز کیسه سیاه روی سرم میکشه. از زیرش کیسه سعی میکنم داد بزنم ولی نمیتونم. یک لحظه ترس تمام وجودم رو میگیره. نکنه زنده نیستم؟ هیچ اختیاری نسبت به بدنم ندارم. نکنه فلج شدم؟ یه دست سرد روی تنم مالیده میشه.صدای آشنایی می شنوم. فکرم کار نمی کنه
می گه :
  • خوب خانوم دکتر شراره. می خوایم یادت بیاریم. شاید کمکت کنه. بهمون از کیومرث و اون مطب بقلی بگی . ولی عملی!
یه دست که معلومه دستکش جراحی پوشیده روی پیشونیم میاد و اون و فشار میده. و بعد ضربه شلاق محکم تمام افکارم رو از تنم بیرون میریزه. همینطور که به تنم شلاق میخوره یه صدایی تو سرم شروع میکنه داد زدن. صدای یه مرده. درد شلاق رو دیگه حس نمی کنم. صدای توی سرم هر لحظه بلند تر میشه.صدا آشناست. از درد فکر نمی تونم بکنم. ولی شناختن این صدا فکر نمیخواد. صدا صدای شهروزه که تعداد شلاقها روبا خوشحالی  می شمره. یک...دو..سه..چهار. انگار یه چیزی پرتم میکنه به چند سال قبل زمانی که شهروز هنوز زنده بود. انگار جلوی چشممه. شهروز  و شاهرخ دور تخت جراحی که واسه این کار تو باغشون خریده بودن واستادن. شاهرخ شلاق میزنه و شهروز میشمره. منم روی مبل لم دادم و گیلاس شرابم و مزه مزه میکنم و شاهد شکنجه دادن اون دختر بد بختم. نگاهم که به دختره میره انگار تمام وقایع اون روز یادم میاد.حتی رژ لب قرمزی رو هم که قبل سوار شدن به ماشین و رفتن به محله اون دختره به لبم زدم هم به یادم اومد. کار خیلی سریع انجام شد و نیم ساعت بعدش دختره توی صندوق عقب ماشین شهروز بود. علاقه ای به شکنجه کردن نداشتم. اگر چه از شنیدن صدای التماس یه ادم تحریک میشدم و برام لذت بخش بود ولی هدفم و میدونستم. این و از نگاهم به شهروز و شاهرخ می فهمیدم.
ذهنم مشغول زل زدن به شاهرخ بود که از سرمای خالی شدن یه سطل آب به خودم اومدم. اون صدای آشنا گفت:
  • یادت اومد چیزی؟ از کیومرث. آقای بازجو فرمودند تا یادت نیومده هی بزنیم!
به علامت تایید سرم رو تکون دادم. اون مرد کیسه سیاه روی سرم رو تا بالای بینی بالا زد و گفت :
  • میشنوم. ضبط هم میشه. برای جناب بازجو
  • خودش کو؟
  • فضولیا بهت نیومده. بگو.
  • چی؟
  • کیومرث. مطب بقلی. اسم دکتره؟
  • اسمش شهروز بود. دکتر شهروز فامیلیش رو نمیدونم.
  • مهمم نیست . خوب؟
  • کیومرث برای دکتر دارو میاورد. قرار داد داشتن
  • چند بار با کیومرث خوابیدی؟
  • هیچ بار!
  • هیچی ؟
  • کیومرث سکس دوست نداشت. اون بیمار بود. یه نوع سادیسم حاد. ارتباطمون هم اینطوری شروع شد. به یه روانکاو نیاز داشت.
  • واقعا؟
  • دروغم چه. چرا فکر میکنی دروغ میگم.
  • چون دروغ میگی! باید بیشتر یادت بیاد بیشتر! ما با کسی شوخی نداریم
  • چی بیشتر یادم بیاد. من نمیدونم چی میگی
صدای باز شدن یه کشو کمدی رو شنیدم.بلافاصله اون دستهایی که دستکش جراحی پوشیده بودند یک تیکه پارچه ضخیم و بد بویی رو به زور توی دهنم چپوند.و با دست جلوی دهنم رو گرفت. و بالافاصله رد عبور یک شی تیز غلطان رو روی سینه هام حس کردم. اولش فقط غلقلک بود ولی. سوزش عجیبی داشت. اون صدا باز توی سرم تکرار شد. باز هم توی همون اتاق باغ شهروز بودیم. شاهرخ نبود. به دیوار تکیه داده بودم و حرکات شهروز رو رصد میکردم. پوزخندی به من زد و تیغ دایره ای شکلی رو روی سینه دختری که روی تخت بسته شده بود می کشید. خوب که نگاه کردم. دختره رو میشناختم. منشی سابق شهروز بود. عکسها و قیافه هاشون به سرعت از ذهنم عبور کرد. دخترهایی که شهروز می دزدید و یا از طریق منشی شدن به اونها نزدیک میشد اونقدر بود که نتونم همشون رو بشمرم. سورزش شدید تر شد. اشک از چشمانم بیرون میزد. اون دست هنوز هم با تمام قدرت روی دهنم فشار میداد. تا اینکه همه چیز ارام شد. همون دست پارچه رو از توی دهنم بیرون کشید و ضربه ارومی به صورتم زد.

  • خوب. می گفتی.با کیومرث چقدر خوابیدی؟
  • هیچی. هیچی .اون نه سکس دوست داشت نه هیچی. اون یه روانی بود که فقط خودش و با ازار دیگران ارضا میکرد.
  • و تو کمکش می کردی
  • آره آره آره .کمکش میکردم.
صدای زجه های شراره به هوارفت. با اشاره اون مرد مرد دستکش به دست از اتاق بیرون رفت و خودش روی یک صندلی کنار تخت به شراره خیره شده بود. گریه های شراره که تمام شد. مرد ادامه داد:
  • بگو چطوری کمکش میکردی. اصلا از کجا باهاش اشنا شدی؟ چطوری بهت اطمینان کرد؟
  • تو یه مهمونی دیدمش. مثل جنتلمن ها بود. جذبش شدم. بر خلاف خشونتی که داشت که البته بعدا فهمیدم. ولی ادم خوبی بود. یه هم دم خوب. اونقدر خوب که بخاطرش مطبم رو عوض کردم و اومدم تا کنارش باشم. دلم میخواست بهش کمک کنم.
  • خوب بعدش؟
  • بعدی نداره. همین همش و گفتم . چی میخوای از من؟
  • نه همش این نیست. خوب نگو که نمی دونی شهروز کشته شده.
شراره چشمهاش رو بست. وانمود کرد که داره گریه می کنه ولی به جز چهره چروک خورده حتی یک قطره اشک هم از چشمش نیومد. با صدای اندوه ناکی گفت:
  • میدونم. میدونم. اونی که کشتش باید خیلی نامرد بوده باشه.طفلک شهروز.
  • خوب بر می گردیم به اینجا. برام از کیومرث بگو. فکر کنم می دونی اون هم کشته شده!
  • اره اره. کیومرث هم کشته شده ولی فکر کنم معلوم شد چرا. همش زیر سر اون دختره بود. منشی دکتر ساغر. سحر .اون تحریکش کرد.دختره لاشی.قیافش عین جنده ها بود.
  • خوب؟
  • کیومرث خامی کرد. گولش و خورد.نباید تو دامش میافتاد
  • می بینم که از همه چی مطلعی.
  • نه نیستم اینها رو شهروز بهم گفت.
  • شهروز؟ به خاطره همین صداش رو ضبط کردی.
  • صداش؟ صدای کی ؟؟ من؟
  • ما همه چیز رو می دونیم. تو خیلی دروغ داری میگی.خیلی . فکر کردی ماهارو با حرقهات میتونی گول بزنی.نه. نمیتونی. هنوز مثل که گرم نشدی. ولی برای امروز بسه. باید بیشتر خاطرات یادت بیاد.
--------------------

چشمهام رو باز که میکنم. دستم بازه. اون کیسه هم روی سرم نیست. توی اون اتاق هم نیستم. دور وبرم رو نگاه میکنم و دوزاریم می افته که توی سلولم هستم. به درد پا و بدنم عادت کردم. نمی دونم چند روز از دستگیریم گذشته. ولی می دونم زمان زیادی میشه که پیش ریحانه نیستم. چند لحظه که میگذره یاد آخرین بازجوییم می افتم. وقتی یادم میاد که اعتراف کردم هم شهروز میشناسم و هم بهش کمک کردم دوباره استرس میاد تو وجودم. میدونم اون مرد اونقدر احمق نیست که حرفم رو باور کنه. اونی که از یه واقعه ای که چند سال قبل اتفاق افتاده با این جزیات خبر داره حتما باید خیلی چیزهای دیگه هم بدونه. تا به حال توی چنین مخمصه ای نیفتاده بودم. شاید در تمام زندگیم این اولین بارهست که وارد بازی شدم که خودم طراحیش نکردم. وقتی این فکر از سرم عبور میکنه انگار یه چیزی تو سرم میگه نه! این اولین بار نیست. این فکر که از سرم می گذره بدون هیچ مقدمه ای یاد دوازده سالگی می افتم و تصویر حاج سعید تو سرم میاد و دست پر مو و سیاهش که یهو جلوی دهنم و گرفت و ضربه هایی که توی باسنم میزد. ترس تمام وجودم و میگیره. توی این سلول هوا چقدر کمه.
  • حاجی ولم کن. ولم کن. به خدا به کسی نمی گم دستمالیم کردی. به خدا به کسی نمیگم. نمیگم.
بلند میشم و میرم کنار در و با مشت روی در میکوبم. شاید یکی دلش رحم بیاد من هوا میخوام. اینجا دارم خفه میشم.
  • شراره...شراره
صدا از شیار میاد.این شیار تنها امید منه. تنها روزنه این سلول که هوا میاره. با خوشحالی به یاد سلمان می افتم. سرم رو به سمت شیار می برم.
  • سلمان. سلمان . هستم. تو هستی؟ خوبی؟
  • اره خوبم. امشب برای بازجویی نیومدن. یه شب هم یه شبه. اره عالیه. عالی.
  • تو خوبی شراره؟ کجا بودی؟ بازجویی؟ چرا اینقدر طول کشید
  • گوش کن سلمان من نمیدونم چه خبره اینجا و من و کجا بردن. میدونم قطعا زندان نبود یه اتاق بود. حتی بازجومم نبود. یه چند تا مرد دیگه بودن که گفتن صدام رو برای بازجو ضبط میکنن..
  • خیلی عجیبه. تو کی هستی شراره؟ تا حالا ندیده بودم با کسی اینطوری برخورد کنن
  • من یه روانکاوم. همین. یه روانکاو بد بخت که تو دوازده سالگی مرد.
  • برام بگو. از خودت بگو. اینطوری اروم میشی.
  • من یه قربانی ام سلمان یه قربانی که فکر می کنه زرنگه ولی نیست. یه بد بختم. بی بابا . بی مادر.تنها کسم خواهرم بود. دوستش دارم خیلی. برام همه کار کرد ولی ..ولی
  • ولی چی؟
  • ولی اگه جنده بازی اون نبود شاید.. شاید من اینطوری نمیشدم.
  • بگو برام شراره
  • خواهرم معلم بود. معلم دبستان. عاشق شد یا نه نمی دونم. ولی..ولی با برادر یکی از بچه ها ریخت رو هم
  • تو از کجا میدونی.
  • گوش کن. این کم اهمیت ترین بخشش بود.
  • بگو . همش رو بگو. با حوصله
  • ناظم مدرسه از این رابطه بو میبره. خواهرم هیچ راهی نداشته . نه میتونسته ببره. نه میتونسته ادامه بده. تنها راه براش سهیم کردن ناظم مدرسه بوده.
  • چی میگی؟ ناظم ؟ مرد ؟
  • اره ناظم مرد بوده ولی مخفیانه یه مرد بچه باز بوده!. خواهرم این و کشف میکنه. و براش دون میپاشه..
  • صبر کن ببینم. دون؟ واسه ناظم
  • اره واسه ناظم. شاگرد خواهرم که از طریقش با  عشقش اشنا میشه یه پسر بچه بوده. خواهرم کاری میکنه ناظم قبول کنه در ازای تصاحب چند ساعته اون پسر بچه بطوری که هیچ وقت متوجه نشه. میتونه رابطه خواهرم با برادر اون پسر بچه رو ندیده بگیره.
  • عجب..وای خدا. بگو ببینم اینها چه ربطی به تو پیدا میکنه؟
  • خواهرم راه و چاه یاد عشقش میده. چند تا قرص خواب آور بهش میده تا قبل اومدن بریزه توی اب پرتغال پسر بچه. بعد که خوابش برد ببا یه کلکی در و برای ناظم باز میکنه تا اون هم در زمانی که خواهرم و عشقش با هم بودن توی هال با پسر بچه ور بره.
  • کثافتها..کثافتها. خوب؟
  • ولی یه اتفاق پیش میاد. پسره یه شب آبپرتغالش رو نمی خوره و خودش رو به خواب میزنه. ناظم وارد میشه. شروع به ور رفتن با پسره میکنه که پسره نمیتونه تحمل کنه و جیغ میکشه. برادرش بیرون میاد و ناظم رو همونجا میکشه! می دونی یعنی چی؟
  • خدای من. خدای من.باورم نمیشه. خوب چی شد؟
  • همین یه قتل سرنوشت من و عوض کرد.
  • اخه چطور خواهرت که قاتل نبوده؟
  • نه نبود. ولی زن بود. یه زن تنها. یه زن آسیب پذیر. توی یه جامعه مریضِ پر از گرگ.

در سلول شراره به شدت باز شد. دو مرد نقاب به سرکیسه سیاه رو به سر شراره کشیدند و از سلول بیرون بردند. در تمام طول مسیر شراره که بسیار ضعیف شده بود و توان مقاوت در بین دستهای قوی ماموران رو نداشت ناله میکرد و اشک میریخت.  


۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

فواره های شرارت - قسمت دوم




نویسنده : عقاب پیر

چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه گذشته بود . ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد. سکوتی تلخ و بلاتکلیف مثل یه لایه موکت کلفت تمام سلول و بازداشتگاه رو گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت به داخل یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه مثل یه پر کاه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامورراضیه زخمی رو از ون بیرون اوردند،  روی سرش رو با کیسه ای سیاه پوشوندند بعد با بیرحمی تمام  روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.
خستگی شدید توان فکر کردن وتحلیل اتفاقات چند ساعت قبل رو ازراضیه گرفته بود.دلش میخواست میتونست چشمهاش رو ببنده و برای لحظه ای هم که شده به خواب بره اما با ورود به یک ساختمان ناشناس با صدای نعره " این از کدوم کلانتریه؟ "  یک مرد خواب از سرش پرید. دو ماموری که زیر بقل راضیه رو گرفته بودند با صدایی پر از ترس جواب دادند:
  • کلانتری کارگر جنوبی. ولی موردش نیاز به بررسی داره. اثر انگشت مطابقت داره با یه مورد.حاج صادق خودشون گفتن بیاریمش.
راضیه هیچی از حرفهای اون دو مامور نمیفهمید تا اونجایی که به یاد داشت هیچ اثر انگشتی ازش نگرفته بودند که حالا بخواد با کسی مطابقت بکنه. حس میکرد بدون هیچ دلیلی داره به ته جهنم میره پس سعی کرد با صدای ناله جلب توجه بکنه اما بعد از کمی ناله کردن لَگَد محکمی به پهلوش خورد. و از درد به خودش پیچید.
  • اروم بگیر. ببریدش آمادش کنید. بره بخش 003
بعد از صدای برخورد پوتین های دو مامور، ضربه محکم دیگه ای به پهلوی راضیه خورد.بلافاصله  اون دو مامور راضیه رو به سمت یک اتاق که کفپوش سیمانی داشت بردند.بدون در آوردن کیسه روی سرش؛ تمام لباسهاش رو با قیچی پاره کردند و در عوض یک لباس نازک به تنش پوشوندند و دوباره دستهاش رو از پشت با یه دست بند پلاستیکی جدید بستند.
  • می تونی راه بری یا نه؟
راضیه معنی حرف اونها رو نمیفهمید. بی معطلی سرش رو تکون داد و مامورین این حرف رو حمل بر جواب مثبت کردند. یکی از اونها با خشونت موهای سر راضیه رو گرفت و یکی دیگه بطری آبی به زور جلوی دهنش گرفت و به زور آب داخلش رو به داخل حلق راضیه ریخت.

-بخور..والا کلیه هات از کار می افتن می مونی رو دستمون.
برای چند لحظه حس خفگی شدیدی به راضیه دست داد و با تکونهای شدیدی که زیر دست دو مامور میخورد، آب کل لباسش رو خیس کرد اما اون دو مامور باز هم به تلاش خودشون برای خروندن آب به راضیه با شدت بیشتری ادامه دادند. بعد از تمام شدن اب داخل بطری اون دو مامور باز هم زیر بقل راضیه رو گرفتند و به اتاق دیگه ای بردند.
--------------------
شاید یک ساعتی از امدن راضیه به اتاق جدید که بسیار سرد تر از اتاقهای دیگه بود می گذشت. در تمام این مدت پنکه ای صدا دار درست در فاصله یک متری تن راضیه با سرعت زیاد مشغول کار بود. راضیه حس میکرد تمام تنش خشک شده. حس گشنگی و خواب و از همه بد تر ترس شدید و تمام نشدنی تمام وجودش رو گرفته بود. تا اینکه صدای باز شدن در و قدمهای چند نفر رو شنید. یکی از اون چند نفر پنکه رو خاموش کرد و یک صندلی کنار راضیه گذاشت.با صدای بم و محکم و مردونه ای خودش رو معرفی کرد :
  • من محمدی هستم بازجوی شما. بازی تموم شده. هرچقدر سریعتر اطلاعات لازم رو به ما بدی ما هم کمتر معطلت می کنیم. جرمتم کمتر میشه.
راضیه تمام انرژی خودش رو یک جا جمع کرد و گفت:
  • من کاری نکردم. چرا من و اوردید؟
  • خوب بسیار خوب. پس هنوزم حاشا می کنی نه؟ مثکه این پنکه حسابی سردت کرده .یه کم باید گرم بشی. شاید بعدش از خر شیطون پایین بیای.خیلی خوب بچه ها گرمش کنید!

اون مرد منتظر هیچ چی از جانب راضیه نشد. از روی صندلی بلند شد و صدای پاهاش از راضیه دور شد. اما ناگهان راضیه برخورد دو دست رو به روی پاهای خودش حس کرد. یک نفری که هیچ صدایی ازش در نمیاومد جورابهای پاره راضیه رو ازپاهاش دراورد و روی پاهاش کمی آب سرد ریخت. صدا پاهای اون مرد اولی دو باره به سمت راضیه می اومد.
  • خوب الان یه کم گرمت میکنیم.آماده ای؟
هنوز جمله مرد تموم نشده بود که راضیه صدای حرکت سریع چیزی شبیه کمربند رودر هواشنید و بلافاصله ضربه محکمی روی کف پاهاش حس کرد.ناخودآگاه جیغ بلندی کشید و شروع به تقلا کردن کرد.یکی از افراد حاضر در اتاق  در حالی که هر دو پای راضیه  رو با دستهاش نگه داشته بود روی اونها  نشست.. با فرود اومدن هر ضربه شلاق جیغ و فریادهای التماس راضیه به هوا میرفت. به تدریج جیغ و تقلا ها   تبدیل به ناله ها و گریه های ناامیدانه و خفه ای ازطرف  راضیه شد و در نهایت از شدت درد بیهوش شد.
--------------------
صدای چکه های آب که هر چند ثانیه از یک نقطه نا معلوم روی یه سطح صاف چکه می کرد در داخل سلول اکو میشد و مثل پُتک گوش رو آزار میداد. راضیه به تدریج و بدون اینکه از زمان و میزان بیهوش بودنش مطلع بشه چشمهاش رو باز کرد. با باز شدن چشمش درد شدیدی رو در شقیقه هاش حس میکرد. بر خلاف زمان بازجویی هر دو دستش باز بود و هیچ کیسه ای هم به روی سرش نبود. تکونی به خودش داد اما درد پا و کمربه قدری زیاد بود که ترجیح داد هیچ تکون دیگه ای به خودش نده.با بدبختی و درد شدید سعی کرد خودش رو کمی جا به جا بکنه وبه دیوار تکیه بده.رد دستبند پلاستکی که چند ساعت دستهاش رو از پشت به هم بسته بود روی مچ دست به رنگ بنفش در اومده بود.راضیه سعی کرد پاهاش رو دراز کنه اما بخاطر عرض  کم سلول نتونست. ناگهان نگاهش به پاهاش افتاد و از ترس جیغی کشید. با اینکه چیزی حس نمی کرد اما اون چه میدید رو نمیتونست باورکنه. هر دو پا که رنگشون به صورتی پر رنگ تغییر کرده بود و از گوشه و کنارش رد خون مشخص بود به اندازه یک هندوانه نیمه درشت باد کرده بودند. راضیه که حسابی وحشت کرده بود؛ تکونی به خودش داد و با مشت روی درب آهنی یک پارچه سلول کوبید. بعد از چند لحظه که از کوبیدن به در خسته شد باز هم صدای غالب داخل سلول صدای چکه های آبی بود که از یک نقطه دور دست نامعلوم به روی یک سطح صاف  می چکید.با کم شدن اثر داروی ارامبخش به تدریج درد پاهاش هر لحظه بیشتر میشد. دردی که توام با گِزگِز روی کف پاها  بود.با وجود همه این دردها، هر لحظه هم شدت صدای چکه های آب  هم بیشتر میشد راضیه عصبی شده بود و در یک آن شروع به عربده زدن کرد. وقتی خوب با فریادهای بی هدف که تنها شنونده اش خودش بود خسته و بی رمق کنج سلول قرار گرفت ناخود آگاه به یاد ریحانه افتاد. اومدن تصویر ریحانه تو سرش برای یه دل سیر گریه  کافی بود.چند دقیقه بعد از خستگی به خواب رفت.
--------------------
صدای باز شدن درب یکپارچه آهنی سلول و لگد یکی از ماموران که به زور کیسه سیاهی رو به روی سر راضیه کشید و دستهاش رو از پشت بست؛ خواب رو به سرعت از سر راضیه پروند. درد سر و سوزش چشم بعلاوه درد شدید کف پا امان رو از راضیه بریده بود. دو مامور مثل دفعات قبل زیر دو بازوی راضیه رو گرفتند و به سمت اتاقی بردند. مثل دفعه قبل راضیه حضور چند نفر رو در اتاق حس میکرد. یکی از اونها با چرب زبونی شروع به حرف زدن کرد
  • می بخشید از اینکه اینهمه بهتون داره بد میگذره ولی شاید بشه سریعتر تمامش کرد البته اگر خودتون همکاری کنید. اسمتون؟
صدای نسبتا لطیف مرد برای راضیه حکم ناقوسهای گوشخراشی رو داشت که به اجبار باید اونها رو میشنوید. ولی راضیه انگار هیچ رمقی برای مقاومت نداشت. با تن صدایی ارام گفت:
  • راضیه. راضیه رازی.
مرد پوزخند چندش اوری کرد که صداش رو راضیه از زیر کیسه سیاه به خوبی شنید. اما در اون لحظه حاضر بود هر کاری بکنه تا اجازه کمی خواب به او داده بشه.
  • این اسم که اسم مستعارتونه.اسم اصلیتون رو خواستم. اونی که باهاش کار میکنید.
  • شراره. اسمم شراره است. از بچگیم راضیه صدام کردن.
  • می بینی چقدر خوبه رو راست باشی؟ خوب شغلت؟
  • روانکاوم.
  • خیلی هم خوب. خوب . خانوم شراره رازی روانکاو. بگو ببینم برای کجا کار میکنی؟
  • برای خودم. مطب دارم. این و به بازجو قبلی هم گفتم
  • اره میدونم. مثکه هنوزم می خوای گرمت کنیم. دوباره تکرار میکنم. برای کی کار میکنی؟ کجا سازماندهی میشید؟ اسم بگو
  • من روانکاوم.نمی فهمم چی میگید
راضیه گرمای یک دست رو به روی پای راستش حس کرد. از فکر اونچه ممکنه براش پیش بیاد عرق روی پیشونیش نشست. بی محاباو درحالی که ناخود اگاه اشک از چشمانش بیرون می اومد با التماس گفت :
  • آقا خواهش میکنم. خواهش میکنم.به خدا من کاره ای نیستم .دروغ نمیگم . من مطب دارم میتونید برید تحقیق کنید. من اصلا سیاسی نیستم. من کاره ای نیستم. من ...توووو...
حرف شراره در اثر فرو کردن یه تکه نمد بزرگ توی دهنش نیمه تمام موند. یکی از افراد حاضر اتاق محکم دو دست بسته اش رو از پشت گرفت و نفر دوم روی دو پاش نشست و نفر سوم شروع به شلاق زدن روی پاهای ورم کرده شراره کرد. نعره های درد ناک شراره حتی از زیر نمد هم به خوبی شنید ه میشد. تا اینکه باز هم بر اثر شدت درد شراره بیهوش شد.
--------------------
چند ساعت از دومین بازجویی شراره گذشته بود. با باز شدن چشمهاش تصویر گنگ و مبهم یک دیوار سیمانی که روش پر بود از کنده کاری های مختلف جلوش ظاهر شد. کمی خودش رو تکون داد و متوجه شد بر خلاف دفعه قبل هر دودستش از پشت بسته است. درد و سوزش شدید از طرف هر دو پا به شدت آزارش می داد. از درد چند فریاد بلند کشید و بعد ساکت شد. چشمهاش رو بست. اشک از چشمانش سرازیر شد و صدای " الو الو" ارام و خفه ای رو که از سمت کُنج سلول میاومد رو نشنیده گرفت. حتی نمیتونست اشک صورتش رو پاک کنه. گوله های اشک از چشمش به سمت گردن فرو می افتادند و از خودشون ردی به جا می گذاشتند که بعد از مدتی سفید و نمکین  و آزار دهنده میشد. شراره با سعی فراروان و تحمل درد شدید گردنش رو به سمت شونه اش کج کرد تا بلکه بتونه این رد های چسپناک نمکین رو پاک کنه. وقتی ساکت و ارام چشمهاش رو بسته بود باز هم صدای "الو الو ..صدای من و میشنوی" رو از گوشه ای شنید. دیوار سیمانی و در آهنی اونقدر قطور بودند که چنین صدایی رو از خودشون عبور ندن پس بی توجه به صدا اون رو به حساب توهم گذاشت. اما صدا یکریز به گوش میرسید. شراره با تعجب سعی کرد محل صدا رو تشخیص بده. صدا از شیار حدودا ده سانتی هوا از گوشه سلول میاومد. شراره با تعجب و با تحمل درد فراوان سرش رو به سمت شیار کج کرد و گفت :
  • کی اونجاست؟ صدای من و میشنوی؟
  • اره اره..بالاخره شنیدی. بالاخره شنیدی. خداروشکر
صدا صدای یک مرد بود که انگار از ته چاه میاومد. در اون شرایط شنیدن صدای یک انسانِ غیر بازجو ارامش عجیبی به شراره داد. با خوشحالی بیشتر به سمت شیار کج شد . مرد گفت :
  • تو کی هستی؟از کدوم گروهی ؟ از بچه های مجاهدینی ؟
  • چی میگی ؟ من این چرت و پرتها رو نمیشناسم. من کاری نکردم.اینجا کجاست من کاری نکردم من و اشتباه اوردن
  • اشتباهی اوردنت چرا چرت میگی. تو مثکه نمیدونی ما کجا هستیم. اخرین کسی که تو سلولت بود چند روز پیش اعدام شد.
شنیدن کلمه اعدام اونقدر سنگین بود تا شراره رو به حالت جنون برسونه. سرش رو از روی شیار برداشت.نفسش یکهو بالا نمی اومد. حس خفگی بهش دست داد و به سختی خودش رو به در رسوند بعد با زدن تن خودش به در آهنی فریاد می زد" در و باز کنید . من کاری نکردم ..اشتباه شده..من و اعدام نکنید ..". بعد از کلی تقلای جنون آمیز، خیسِ عرق در حالی که نفسش توی فضای بسته و خفه سلول بالا نمی اومد به گوشه ای که شیار کوچک قرار داشت رفت و شروع به گریه کردن کرد.باز هم صدای مرد از داخل شیار میاومد
  • نترس .نترس. خودت میگی کاری نکردی. لابد اشتباه شده.نترس فقط . بترسی خودت همینجا میمیری. بگو ببینم بازجوت کیه؟
شراره بی رمق صورتش رو به سمت شیار برد و با صدایی بی انرژی گفت:
  • نمیدونم. ندیدمش. هیچی نمیدونم. نمیدونم کجام. نمیدونم چرا اینجام. نمیدونم بیدارم یا خواب..
  • همه اولش همینن. راستی یادم رفت خودم و معرفی بکنم. من اسمم سلمان هست. اسمت چیه؟
  • چرا همه اینجا اول همین سوال و می پرسن؟ ولی باشه مهم نیست. تو هم بدون. اسم من شراره است. روانکاوم. تو خیابون انقلاب راه میرفتم که یهو نفهمیدم چی شد. انداختنم توی ون.
  • پس تازه باز داشت شدی..خیلی عجیبه
  • اره همش عجیبه. همش. از اولش تا اخر
  • اخه تازه بازداشتی ها رو اینجا نمی ارن. اینجا میدونی اصلا کجاست؟
  • نه نمیدونم. هیچی نمیدونم
  • اینجا زنداد 303 هستش. یه زندان فوق امینتی .منم قبل از اومدن فقط اسمش و شنیده بودم .نمیدونم کجاست چون چشمهام بسته بود ولی اینجا مال جرایم امنیتیه. اونم نه اونهایی که فقط واسه اعتراف و پخش تلوزیونی میگیرن. جرایم واقعی امنیتی.
  • تو هم پس این کاره ای
  • من هوادار مجاهدین بودم. چند ماه قبل واسه یه عملیات ترور وارد ایران شدم ولی خوب. رفقا نارو زدن بهم. خیلی نمی مونم. منم اعدامی ام . تهش همینه. مهم هم نیست
  • ولی برای من مهمه من هیچ کس نیستم نه کاری کردم نه می دونم چرا اینجام نمیخوام بمیرم نمیخوام بمیرم.
  • می فهمم.ولی اولش باید اینجا دوام بیاری. می فهمی. اونها دارن تحت فشار قرارت میدن تا کم بیاری. حتی اگرم کاری نکرده باشی ولی چون پات به اینجا رسیده نمی گذرن ازت. اونقدر تحت فشار قرارت میدن تا هر چی بگن بگی باشه. قوی باش.
صدای تند باز شدن در از شیار شنیده شد. و بعد از اون صدای فریادهای اون سلمان که داد میزد " نزن نامرد ..نزن". صدا ها بعد از مدتی متوفق شد و موسیقی متن سلول به صدای چکه های آب که از نقطه ای نامشخص به روی سطح صافی می افتادند تغییر پیدا کرد.
--------------------
شراره رو اینبار نه روی زمین بلکه به روی صندلی آهنی سفتی بسته بودند. روی سرش مثل همیشه کیسه سیاهی کشیده شده بود و دستهاش محکم به دو دسته صندلی آهنی توسط چند دست بند چرمی بسته شده بود. اتاق به قدری سرد بود که آب از دماغ شراره اویزون شده بود. صدای خش خش چند کاغذ از رو به رو و گهگاهی صدای نعره های زجر آوری از دور دستها به گوش می رسید.
  • خوب خانوم شراره رازی روانکاو. نمیخوای حرف بزنی؟
  • من بیگناهم کاری نکردم.
  • خیلی خوب. بسیار عالی. پس من شروع می کنم تا بفهمی ما همش و میدونیم. فقط خودت باید با زبون خودت بگی و از همه مهتر بگی کی سازماندهیت کرده. خوب فقط بگم یه چیزی رو تا شاید دوزاریت بهتر بیافه. شما مدتهاست تحت نظری خانوم. سازماندهی تظاهرات امروز فقط یکی از جرم هاته. و ساده ترینش. اصلا فکر کن ما تو رو از خونتون گرفتیم. فراموش کن میدون انقلاب رو. باشه؟
شراره با شنیدن حرفهای مرد به شدت نگران شده بود. فقط خدا خدا می کرد تا اونچی رو که تو ذهنش میگذره اتفاق نیافته. حاضر بود به عضوت در یک گروه برا نداز اعتراف کنه ولی چیز هایی رو که حدس میزد نشنوه. با ترس و لرز زیر لب گفت
  • بفرمایید به گوشم
  • آفرین من از این لحن خوشم میاد همیشه مودب و متین باش . ما خیلی از شما میدونیم. و میخوایم بیشتر هم بدونیم. خوب برای شروع بهتره از یه اسم شروع کنیم. خیلی آروم و منطقی بگو این اسم رو میشناسی ؟  کیومرث ( *رجوع کنید به داستان تله)
با شنیدن اسم کیومرث رعشه به تن شراره افتاد. ضربان قلبش به شدت بالا رفت. کیسه روی سرش اجازه نفس کشیدن رو بهش نمیداد. بدون گفتن هیچ کلمه ای سرش رو به صورت دایره وار می چرخوند و فریاد میزد : نمی تونم نفس بکشم..نمی تونم نفس بکشم. دو نفر از افرادی که داخل اتاق حضور داشتند به سرعت دستهای شراره رو باز کردند و اون روبه بیرون اتاق بردند. یک نفر به سرعت یک سطل آب سرد به روی سر شراره خالی کرد. شراره به یکباره تمام دردهای پا و سرش رو فراموش کرده بود. حس فرد گوله خورده ای رو داشت که نمی دونست از کجا گلوله خورده. برای شراره بازی به نظر تمام شده می رسید.