جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ تیر ۲۷, سه‌شنبه

باتلاق تنهایی (5 و پایانی)




تا نزدیک صبح من و پارسا با هم صحبت کردیم. اینقدر که صدای جفتمون وا رفته و خواب آلود شد. بعد از چند تا خمیازه ، پارسا گفت: صبح شد بگیریم بخوابیم... رفت تو اتاق و با خودش یه بالشت و پتو آورد. رو بهم گفت: تخت و برات مرتب کردم... متوجه شدم که خودش می خواد روی کاناپه بخوابه. نمی تونستم این کارش رو درک کنم. با چشمای خمار و خسته ام بهش خیره شدم. یعنی اینم من باید بهش بگم. که با هم بخوابیم. از دیدن این وضع من خندش گرفت و گفت: چرا اینجوری شدی. خسته ای برو بخواب. چشمات قرمز شده... از توی چشمای سبزش می تونستم حس کنم که کاملا متوجه علت نگاه من شده اما به روی خودش نمیاره. بلند شدم و به آرومی قدم برداشتم به سمت اتاق. دم در اتاق مکث کردم و می خواستم بهش بگم روی کاناپه اذیت میشی. اما پشیمون شدم. بازم با وجود اینکه فهمید می خواستم یه چیزی بگم اما ازم نپرسید که چی می خواستی بگی...
سپیده دم باعث شده بود هوا کمی روشن بشه. پرده ی اتاق رو کامل کشیدم که نور وارد اتاق نشه. از کمد یه بالشت دیگه برداشتم که بغلش کنم. یه تخت تمیز و مرتب. شاید اگه قبلش بهم می گفتن شب رو باید توی تخت یه پسر مجرد بخوابی ، این کارو نمی کردم. اما الان حس خوبی داشتم. چه بوی خوب و دلنشینی داشت. قسمتیش که بوی پارسا بود رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم...
این رفتار پارسا رو نمی تونستم درک کنم. نمی تونستم بگم بی تفاوته. چون واقعا مثل یک مرد بهم توجه و حتی محبت داشت. حتی می تونم بگم تو این مورد خیلی هم خوب بود. اما چرا...
از ساعت گوشیم فهمیدم ظهر شده. چند وقتی بود اینقدر راحت نخوابیده بودم. اومدم تو هال و فهمیدم پارسا نیست. بعد از دستشویی مشغول شستن دست و صورتم بودم که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد. سرم رو از دستشویی آوردم بیرون و دیدم پارساست که یه پلاستیک دستشه. از بیرون غذا گرفته بود. بعد از سلام بهش گفتم: چرا اینکارو کردی. خودم یه چیزی درست می کردم... هندزفری توی گوشش رو برداشت و گفت: وقت زیاده خوشگله. بلاخره دست پختت هم می خوریم...
ای خدا دارم از دست این پارسا دیوونه میشم. اگه من خوشگلم. اگه من رو می بینی. اگه ازم خوشت اومده. اگه... پس چرا طرفم نمیایی. چرا بهم دست نمی زنی. چرا...
عصر شد و جفتمون سرمون تو گوشی هامون بود. حوصلم سر رفت و به پارسا گفتم: اوقات فراغت رو چطوری می گذرونی؟؟؟ یکمی فکر کرد و گفت: گاهی وقتا ترجمه می کنم. مطالعه می کنم. بعضی وقتا هم می نویسم... برام جالب شد و ازش پرسیدم: چی می نویسی؟؟؟ لبخند خاصی زد و گفت: چیز خاصی نیست. گاهی وقتا دوست دارم وصف حالم و بنویسم... بیشتر برام جالب شد و کنجکاو شدم. رفتم کنارش نشستم و گفتم: میشه بدی بخونم؟؟؟ رفت تو فکر. شاید مردد بود. شاید بهم اعتماد نداشت. هر چی بود از نگاهش متوجه نشدم. بلاخره گفت: فکر نکنم برات جالب باشه...
به بهونه ی صحبت در مورد نوشته هاش موفق شده بودم برم کنارش بشینم. دقیقا چه حسی همه ی وجودم رو گرفته بود ، نمی دونم. دوست داشتن بود یا شهوت. نیاز بود یا عشق. هر کوفتی بود داشت بهم فشار می آورد. دوست داشتم بغلش کنم. دوست داشتم بوسش کنم. دوست داشتم برای چند لحظه هم که شده برای خود خودم باشه...
دستم رو بردم سمت دستش و گرفتم توی مشتم. یه نفس عمیق کشیدم و به چشمای سبزش زل زدم. بیشتر از هر موقع توی عمرم به یک آغوش نیاز داشتم. به حس کردن گرمای یک بدن نیاز داشتم. پارسا کنارم بود. از وقتی که باهاش دوست شدم هیچ اقدامی برای نزدیک شدن به جسم من رو نکرده بود. حتی یه نگاه جنسی به اندام من هم ننداخته بود. انگار توی این رابطه همیشه من باید شروع کننده باشم. دستش رو کشیدم به سمت خودم و سعی کردم بذارمش روی پام. به آرومی دستش رو از توی دستم کشیدن بیرون. از جاش بلند شد...
از این حرکتش احساس بدی بهم دست داد. بهم برخورد و عصبی شدم. حس کردم این پس زدن من یه جور توهینه. با حرص بلند شدم و بهش گفتم: چرا پسم می زنی؟ یعنی اینقدر زشتم؟ اینقدر غیر قابل تحملم؟؟؟
قیافه اش کمی جدی شد. یه نفس عمیق کشید و گفت: من کی گفتم تو زشتی؟ تو خوشگلی. تازه خوشگل تر از قیافه ات اندامت قشنگه. تو هیچ مشکلی نداری...
-         اگه مشکلی ندارم چرا داری این کارو باهام می کنی؟ چرا پسم می زنی؟ یه بار شد دستمو بگیری؟ یه بار شد بغلم کنی؟ الانم که...
-         آروم باش مهسا. تو دوست خوب منی. اتفاقا خیلی هم دوسِت دارم. همه چیز اونجور که تو فکر می کنی نیست...
-         پس چجوریه؟ یه جواب بهم بده پارسا. اگه اینقدر لیاقت ندارم که طاقت نداری دستت توی دستم باشه برم گورم و گم کنم تو خونه ی خودم. اگه هم دوست دختر داری و نمی خوای بهش خیانت کنی ، پس چرا با من تنها تو خونت هستی؟؟؟
 سکوت کرد. بهم خیره شده بود و حتی میشد حدس زد که کمی کلافه شده. اومد نزدیک من و دوتا دستم رو گرفت توی دستاش و گفت: من با لمس کردن تو هیچ مشکلی ندارم. من کی باشم که بگم لیاقت نداری. آدم مغروری هم نیستم. اتفاقا غیر از تو چند تا دوستِ دختر دیگه هم دارم. اما نه اونجور دوستی ای که تو فکر می کنی. دوستیم رو با تو خیلی هم دوست دارم. همه ی این سو تفاهامایی که برات پیش اومده و حس می کنی که...
-         چرا قورت دادی حرفتو پارسا. حرف دلتو بزن...
-         چون من نمی خوام برات توقعی ایجاد بشه. نمی خوام ناراحت بشی. حس کنی که تحقیر شدی. برای همین ترجیح میدم دوستیم با تو و هر دختر دیگه ای با فاصله باشه...
-         نمی فهمم چی داری میگی...
بدون اینکه حرفی بزنه من و کشوند توی اتاق. نشوندم روی تخت. از زیر تخت یه لپتاب برداشت و روشنش کرد. رفت تو یه صفحه و لپتاب و داد به دستم. بهم گفت: اینا رو تا بخونی من برم وسیله برای شام بگیرم. می خوام ببینم بلدی برام یه لازانیای حسابی درست کنی یا نه...
از کارش تعجب کردم. صفحه ی جلوم شامل چندین فایل نوشتاری بود. هر کدومش یه اسم داشت. اولین موردی که ترجیح دادم بخونم "داستان آشنایی با پارتنرم" بود... یکی یکی فایلا رو باز می کردم و می خوندم. یه جاهایی دهنم از تعجب باز موند. یه جاهایی ناخواسته اشک ریختم. یه جاهایی خندم گرفت...
نهایتا همش رو خوندم. مات و مبهوت به صفحه ی لپتاب خیره شدم. اسم "گی" و معنیش رو قبلا  شنیده بودم اما هیچ وقت یه "گی" رو ندیده بودم. اصلا تصوری ازشون نداشتم و از جزییات روابط شون اطلاع نداشتم. اما حالا توی یک ساعت و با خوندن این نوشته ها با دنیای یک "گی" آشنا شدم. حالا به جواب همه ی سوالام در مورد پارسا رسیدم. با یاد آوری اینکه اچ آی وی مثبت داره ، بغض کردم. اینکه چقدر تنهایی و سختی کشیده. چقدر از بچگی اذیت شده. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ چقدر می تونه این همه سختی رو تحمل کنه؟ از خودم خجالت کشیدم. از خودخواهیم نسبت به پارسا خجالت کشیدم. از اینکه با عصبانیت باهاش برخورد کردم شرمنده شدم...
پارسا اومده بود و سر و صداش از توی آشپزخونه می اومد. روم نمیشد از اتاق برم بیرون. به آرومی لپتاب و گذاشتم روی تخت و با قدم های آهسته از اتاق اومدم بیرون. پارسا توی آشپزخونه داشت خریدهایی که کرده بود رو جمع و جور می کرد. من و که دید لبخند زد. اومد طرفم و با دستاش اشکام رو پاک کرد و گفت: بیا خانم آشپز. می خوام ببینم چیکاره ای. البته خدا رو شکر یه درمونگاه این نزدیکیا هست... در حالی که هنوز داشتم اشک می ریختم ، خندم گرفت...
شب موقع خواب اومد کنارم رو تخت خوابید. رو به روی هم به پهلو خوابیدیم. دستم رو گرفت و چشماش رو بست. خیلی زود خوابش برد. به صورت معصومش خیره شدم. چقدر توی خواب شبیه بچه ها بود. چقدر پاک و زلال بود. با اینکه خلاصه وار در جریان کلیات زندگیش قرار گرفته بودم اما بازم کلی کنجکاو بودم که ازش سوال بپرسم. اما دوست نداشتم با سوالام اذیتش کنم. فهمیده بودم که چرا اینقدر بهش حس نزدیکی می کنم و درکش می کنم. یه مرد که قبل از اینکه قوانین زندگی رو بدونه تو بازی زندگی افتاده بوده. یه قربانی مثل خودم که با ترس بزرگ شده بود...
بازم دیرتر از پارسا بیدار شدم. چهار زانو رو تخت نشسته بود و سرش تو لپتاب بود. چند دقیقه ای نگاش کردم. بدون مقدمه بهش گفتم: دلت برای پژمان تنگ شده؟؟؟ از سوالم خندش گرفت و گفت: آره...
-         تو دوست نداری از من بدونی؟؟؟
-         آره اما بیشتر دوست دارم که اذیت نشی...
-         به نظرت این همه راحتی و حس امنیتی که پیش تو دارم به خاطر گی بودنته؟؟؟
-         آره فکر کنم. نظر خودت چیه؟؟؟
-         من فکر نکنم. خوبی تو ربطی به گی بودنت نداره...
بعد از خوردن صبحونه براش کل زندگیم رو تعریف کردم. درست مثل روز قبل که زندگیش رو خوندم ، همراه با خنده و گریه. تا حالا توی عمرم از حقیقت های زندگیم به کسی نگفته بودم. برای اولین بار همه چیز و با صداقت کامل گفتم. در سکوت همه ی حرفام رو گوش داد. بدون هیچ نظری. بدون هیچ نصیحتی. بدون هیچ قضاوتی. چهره اش از شنیدن حرفام ناراحت شد. بعد از تموم شدن همه ی حرفام فقط یک سوال ازم پرسید: بعد از فهمیدن رابطه ی الهام و مهدیس بازم با مهدیس...

همه ی فکر و ذهنم درگیر بود. فکر اینکه چرا اینقدر آدم بی توجهی هستم. چرا فقط خودم رو می بینم و درست و دقیق شناختی از آدمای اطرافم ندارم. از اتفاقایی که براشون افتاده یا داخلش هستن. من به الهام خیانت کرده بودم. درسته که خبر از عشقش به مهدیس نداشتم اما این بی توجهی نتیجه ی این کار من شده بود و فرق چندانی با خیانت نداشت. چون وقتی چشمام رو باز کردم ، همه چیز مثل روز روشن بود. از رابطه شون و رفتار الهام با مهدیس همه چیز مشخص بود. من همه ی اینا رو مخصوصا تو یه ماه قبل از رفتن الهام به مسابقات دیده بودم اما انگار ندیده بودم. کنار هم نشستن هاشون. شبا موقع خواب پچ پچ کردناشون. مهم تر از همه برق نگاه الهام به مهدیس...
اون همیشه حواسش به جزیی ترین شرایط و احساسات من هست. هر موقع حس کنه یه جای کار می لنگه ازم می پرسه و پیگیر میشه. اما من چی؟؟؟ من یه خودخواه بودم که دچار اعتماد به نفس کاذب شده بودم. چنان درگیر بهنام بودم و باهاش رویا پردازی می کردم که چیزایی که جلوی چشمم بود رو ندیده بودم...
آخر وقت بود و مشغول جمع و جور کردن وسایلم بودم. بهنام اومد توی اتاقم. همچنان با دیدنش دلم کمی می لرزید و یاد روزایی می افتادم که چقدر احمق بودم. بهم گفت: منیره می خواد برام جشن تولد  بگیره. اصرار داره تا بعضی از همکارام هم باشن. مخصوصا تو...
اولین سوالی که تو ذهنم اومد این بود که زنی که داره ازت جدا میشه چه دلیلی داره که جشن تولد بگیره. اما خب دلیلی برای پرسیدنش نداشتم. اومدم جواب نه بگم که بهنام گفت: می دونم که الان برات عجیبه. احتمال خیلی زیاد طلاق و جدایی ما تا آخر سال قطعی و رسمی بشه. منم نمی دونم دقیقا هدفش از این کار چیه. ترجیح میدم بد بین نباشم. تا لحظه ی رسمی شدن طلاق مون قول دادم همه چی بین مون در ظاهر عادی و معمولی باشه. می دونم که اون روز نگاه خوبی بهت نکرد. اما حالا که روی شخص تو اصرار کرده اگه نیایی بدتره. تو کاری نکردی که بخوای عذاب وجدان داشته باشی... چند لحظه فکر کردم و گفتم: فکرام رو می کنم و بهتون خبر میدم استاد...
وقتی به الهام جریان رو گفتم و ازش راهنمایی خواستم رفت توی فکر. برای اونم پیشنهاد دادن سخت بود. چند دقیقه ای فکر کرد و گفت: با مهدیس برو. حرف بهنام منطقیه. حالا که زنش اصرار داره تو هم حتما باشی ، اگه نری حساس میشه. مهدیس رو با خودت ببر که اصلا تنها نباشی و کمی ذهن زنش رو پرت کنی. همش هم سعی کن با مهدیس حرف بزنی و سرت رو گرم کنی. جلوی منیره اصلا به بهنام توجه نکن. به هر حال چه نهایتا جدا بشن و چه نشن ، حساسیتش بیشتر میشه. در ضمن اینجوری با بودن مهدیس کمتر بهت فشار میاد... از پیشنهادش جا خوردم و گفتم: چرا خودت نمیایی؟ تو رو که بهنام دیده و می شناسه... تو جوابم گفت: روزی که تولدشه من شاگرد خصوصی دارم و دیر میام خونه. خیلی دیر میشه تا بخوام بیام و حاضر بشم... مهدیس رو صداش زد و گفت: مهسا پس فردا تولد بهنام دعوته. تو هم باهاش برو... مهدیس خوشحال شد و گفت: هورا تولد. بلاخره این استاد جون هم می بینم... الهام بلند شد و در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون به خنده بهش گفت: اینقدر می گفتی کمبود جشن داری. اینم جشن. فقط خودتو خفه نکنیا... مهدیس اومد کنارم نشست. دستش رو گذاشت بین پاهام و به آرومی گفت: جونم عزیزم. با مهسای خوشگلم میرم مهمونی. چه شبی بشه...
بهش خیره شدم. قائدتا باید پسش می زدم. حالا که فهمیده بودم معشوقه ی الهام هستش نباید می ذاشتم بهم دست بزنه. اما چم شده بود. تا این حد معتاد  این رفتارش و ناز کشیدناش شده بودم. تا این حد وابسته ی تسلطی که روم داشت و هر لحظه می تونست دلم رو بلرزونه ،  شده بودم؟؟؟
مونده بودم لباس چی بپوشم. از طرفی نمی خواستم تیپ آنچنانی بزنم و از طرفی نمیشد خیلی هم ساده بود. زشت بود و آبرو ریزی میشد. تو لباسام گشتم و یه شلوار کتون مشکی که خیلی وقت بود نپوشیده بودم همراه با یه تیشرت زرد از تیشرتای الهام انتخاب کردم. مهدیس یه پیراهن طلایی رنگ مجلسی که الهام براش خریده بود رو پوشید. کلی هم خودش رو آرایش کرد. پیراهنش تا بالای زانو بود و با این همه آرایش حتما تو چشم می بود. بهش گفتم: مهدیس فکر نمی کنی خیلی شلوغش کردی. ما اونجا غریبیم و هر چی کمتر تو چشم باشیم بهتره... خندید و گفت: اتفاقا چون غریبیم خوبه. راحتیم و آزاد...
حوصله بحث باهاش رو نداشتم. شلوارکم رو در آوردم که شلوار پام کنم. انگار که منتظر بود. اومد سمتم و بازم دستش رو گذاشت بین پاهام و گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که با تو دارم میرم مهمونی... لباش رو آورد نزدیک لبام. از این وضعیت عصبی شدم. بیشتر از همه از دست خودم عصبی شدم. با دستم و به آرومی هولش دادم عقب. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: بس کن مهدیس. من از تو و الهام خبر دارم...
از حرفم جا خورد و انتظار شنیدنش رو نداشت. مشخص بود که آمادگی عکس العمل به این شرایط رو نداشته. سکوت کرد و فقط نگام کرد. همیشه وقتی جلوش لباس عوض می کردم ، نگاهش به بدنم و پاهام بود. اما حالا فقط به چشمام خیره شد. سعی کردم بهش توجه نکنم. آژانس گرفتیم و رفتیم...
مهمونی خونه ی بهنام نبود. فهمیدم که خونه ی پدر منیره است. حدود یک ساعت طول کشید تا برسیم. با پیام به بهنام خبر داده بودم که مهدیس رو با خودم میارم. بهنام و منیره جفتشون به استقبالمون اومدن. منیره اصلا اون منیره اون روز که دیدشم نبود. برخوردش مودبانه و بشاش بود. سعی کردم طبق گفته ی الهام تا جایی که میشه به بهنام توجه نکنم و حتی نگاه هم نکنم. خونه ی نسبتا بزرگی بود. چون تابستون بود توی حیاط خونه میز و صندلی چیده بودن. خیلی شلوغ تر از اونی بود که فکر می کردم. به غیر از اعضای خانواده و چند نفر از اقوام شون که اصلا نمی شناختم ، چند تا از بچه های مجله هم بودن. رفتم سمت شون و باهاشون احوال پرسی کردم. برخورد آتنا مثل همیشه سرد و بی روح بود...
منیره بهمون گفت: بفرمایید داخل ساختمون لباستون و عوض کنین... ما رو هدایت کرد داخل یک اتاق. البته لباس عوض کردنی در کار نبود. من فقط لازم بود مانتو و شالم رو بردارم. مهدیس هم همینطور. البته باید شلوارش رو که زیر پیراهن مجلسی پاش کرده بود رو هم در می آورد. حس خوبی به این همه تابلو بودنش نداشتم...
خوشبختانه موفق شدم یه گوشه ی دنج گیر بیارم. مهدیس رو غر غر زنان که دوست داشت وسط بشینیم بردمش همونجا. سعی کردم با شربت و شیرینی سر خودم رو گرم کنم. مهدیس نگاهش به بقیه بود. تنها چیزی که می خواستم این بود که زودتر تموم بشه این جشن تولد مسخره...
موقع شام شد. بشقاب های غذا رو روی همون میز های داخل حیاط و جلوی هر کس می ذاشتن. رو میز ما چهار تا بشقاب گذاشتن. مهدیس خندش گرفت و گفت: وا خوبه که ما جفتمون لاغریم. وگرنه 8 تا می ذاشتن... از شوخیش خندم گرفت و خواستم به اون کسی که چهار تا بشقاب گذاشته بگم اشتباه کرده که بهنام و منیره اومدن و نشستن سر میز ما. با تعجب به بهنام نگاه کردم. بهنام خونسرد بود و گفت: منیره جان گفتن که شما امشب همش تنها بودین. خواستن شام رو با شما بخوریم... مهدیس رو به منیره گفت: وای چه خانم مهربونی. مرسی از این همه محبت تون... منیره لبخند معنی داری زد و گفت: خواهش می کنم. دوست ندارم تنها باشین و غریبی کنین. امشب هیچ کس حق نداره تنها باشه... به وضوح معنی جمله اش رو با نگاهی که کرد بهم رسوند. سعی کردم با یه لبخند معمولی ازش تشکر کنم...
هدفش از این کار رو درک نمی کردم. اگه بهنام چند باری صحبت از من کرده و من رو باهاش تو خونه ات دیدی و عصبی شدی ، این یعنی دوسش داری و برات مهمه.  اما با این کارت داری بهنام رو هم تحت فشار قرار میدی. اصلا انگیزه ات از این جشن تولد چیه؟ داری اینجوری به نوعی مسخرش می کنی و ازش انتقام می گیری. یا این یعنی یه پیغام برای صلح؟؟؟ ناخواسته به منیره خیره شده بودم و تمام حرکات و رفتارش برام مجهول بود...
بعد از شام مشروب سرو کردن. من بر نداشتم اما مهدیس برداشت. هر چی اصرار کرد من نخوردم. آهنگ گذاشتن و هر کی دوست داشت می رفت می رقصید. منیره و بهنام داشتن با هم می رقصیدن. مهدیس گیر داد که بریم برقصیم. یه بار براش تو خونه رقصیده بودم و خبر داشت که رقصم خیلی خوبه. اما هر چی گفت بازم قبول نکردم. حس کردم زیاد مشروب خورده و شرایط نرمالی نداره. بلند شد و تنهایی رفت که برقصه. صدای موزیک تو مخم بود و هر لحظه بیشتر عصبیم می کرد. چند دقیقه گذشت. نگاهم به مهدیس بود. از نوع رقصیدنش فهمیدم حالت عادی نداره. سریع بلند شدم و رفتم سمتش. اصلا حالش خوب نبود. سعی کردم برش گردونم سمت میز. بهنام متوجه شد و بهم گفت: حالش خوب نیست؟؟؟ با سرم اشاره کردم که نه. اومد و دست دیگه ی مهدیس رو گرفت. کمک کرد و بردیمش داخل ساختمون و داخل یه اتاق که تخت داشت. مهدیس کلا بی حال شده بود. بهنام گفت: زیاده روی کرده. به منیره میگم یه شربت آبلیمو براش درست کنه... سطل آشغال گوشه ی اتاق رو گذاشت کنار تخت و گفت: بهتره که بالا بیاره... 
مهدیس رو تخت دراز کشیده بود و اصلا حالش خوب نبود. بعد از چند دقیقه منیره همراه با بهنام اومد تو اتاق. چهرش نگران بود و رفت کنار مهدیس نشست و چکش کرد. رو به بهنام گفت: تو برو پیش مهمونا. منم چند دقیقه ی دیگه میام... سعی کردیم به مهدیس شربت آبلیمویی که منیره آورده بود رو بخورونیم. از وضعیت موجود کلافه شده بودم. منیره بلند شد یه پاکت سیگار از توی کشوی دراور برداشت و رفت کنار پنجره. با گرفتنش به سمت من بهم تعارف کرد. بهش گفتم: نه مرسی نمی کشم... یک نخ سیگار روشن کرد. نگاهش به سمت حیاط و مهمونا بود. تو همون حالت بهم گفت: تو لایق بهنام نیستی... از حرفش جا خوردم. اومدم صحبت کنم که نذاشت و ادامه داد: از همون بار اول که دیدمت ، تو چشمات همه چی رو خوندم. توری که برای بهنام پهن کردی رو دیدم. هنوز دقیقا نمی دونم کی هستی و از کجا اومدی اما فقط یه چیز و مطمئنم. اینکه یه دختر مثلا زرنگی که لقمه ی بزرگی رو می خواد قورت بده. درسته که رابطه ی من و بهنام به بن بست رسیده و راهی جز جدایی نیست. اما بهنام مرد خوبیه. تو لیاقت این مرد رو نداری. از زندگیش برو بیرون...
تو راه برگشت بغض کرده بودم. حرفای منیره مثل نمک روی زخم حماقتم بود. مهدیس بالا آورده بود و حالش بهتر شده بود اما همچنان کمی مست بود. غرق در افکار خودم بودم و داشتم به خیابون های خلوت تهران نگاه می کردم که مهدیس سرش رو گذاشت رو شونه هام. بازم دستش رو گذاشت بین پاهام. متوجه شدم که می خواد لبش رو برسونه به گردنم. با عصبانیت دستش رو گرفتم و به آرومی بهش گفتم: بس کن مهدیس. اولا که تو ماشینیم. دوما تمومش کن. به همون دلیلی که جفتمون می دونیم تمومش کن وگرنه به الهام همه چیز و میگم...
چشمای خمارش جدی و حتی کمی عصبانی شد. بدون ملاحظه ی راننده و با صدای نسبتا بلند ؛ گفت: داری تهدیدم می کنی؟ خب باشه برو بهش بگو. فقط لطفا کامل بگو. تو لیاقتت تنهاییه. توحقته اون زنیکه همون جور باهات حرف بزنه... با حرص خودش رو ازم جدا کرد. برای یه لحظه از عصبانیت و حتی کینه ای که از تو صداش مشخص بود ترسیدم...
مهدیس چند بار دیگه سعی کرد بهم نزدیک بشه. با همه ی وسوسه های که رفتار و حرفاش و حرکاتش داشت ، از خودم دورش کردم. می تونستم حس کنم که از دست من عصبانیه. رابطه شون با الهام به مرحله ای رسیده بود که من علنی می دونستم. حتی الهام چند بار که فرصت شد از احساساتش به مهدیس گفت. البته زیاد اهل احساسی حرف زدن نبود. همینکه با ذوق و شوق در مورد مهدیس حرفای معمولی می زد ، یعنی احساسات... شبا تو یه تشک و پیش هم می خوابیدن. الهام سعی می کرد کمتر جلوی من عشق بازی کنن اما مهدیس به لج من سعی می کرد هر وقت که بتونه جلوی من با الهام عشق بازی کنه. می تونستم از اخم های الهام به مهدیس بفهمم که سختشه جلوی من اینقدر راحت باشن. شاید هم مراعات شرایط تنهای من رو می کرد. هر چی که بود ذره ای از توجه ها و پیگیری های الهام به من کم نشد. همچنان می تونستم حس کنم که چقدر هوام رو داره و چه تکیه گاه بزرگیه برای من...
رابطه ام با بهنام رو همچنان دورادور حفظ کرده بودم.  نه توانایی قطع کردن کامل رابطه رو داشتم و نه می تونستم بهش نزدیک بشم. حس کردن گرماش از راه دور برام بس بود. البته بس که نبود. میشه گفت غنیمت بود. غنیمت برای تنهاترین روزای عمرم. غنیمت برای پر نیازترین روزای عمرم...
توی اینترنت راه های کم کردن نیازهای جنسی رو خونده بودم. سعی کردم با پیاده روی های زیاد و فکر نکردن به هر چیزی که امکان تحریک کردن داره ، کمتر درگیر این نیاز لعنتی بشم. اما خوب می تونستم فرسوده شدن روحم رو حس کنم. فرسودگی ای که از روزای تکراری و یک نواخت داشت به وجود میومد. بعضی شبا اینقدر دلم یه آغوش گرم و نوازش می خواست که گریم می گرفت. بالشتم رو بغل می کردم و بی صدا گریه می کردم. تو هر چیزی که افتضاح بودم اما تو حفظ ظاهر به درجات بالایی رسیده بودم و کسی نمی تونست حتی حدس بزنه درون من رو...
همه چیز عادی و سر جاش بود. یعنی از نظر من احمق همه چیز اوکی بود. اواخر پاییز بودیم. سرد ترین آذری که توی عمرم تجربه کرده بودم. چند روزی بود که حجم کار زیاد شده بود و تا دیر وقت توی مجله بودم. یه جورایی آخر شب می رفتم خونه...
غروب شده بود و آخرای کارم بود. داشتم با حسام چک نهایی می کردم که گوشیم زنگ خود. الهام بود و گفت: شام با چند تا از بچه ها داریم میریم بیرون. چند سریه هر چی میریم تو نیستی. دوست دارن ببین تو رو. می رسی بیایی امشب؟؟؟ هنوز مردد بودم که چی جوابش رو بدم که حسام گفت: شما برو آبجی. من تمومش می کنم. اصلش که تموم شده... از اونجایی که مطمئن بودم الهام صحبت حسام رو شنیده ، دیگه چاره ای جز رفتن نبود. به الهام گفتم: فقط نمی رسم بیام خونه. یه جا بگو بیام همونجا... الهام خوشحال شد و گفت: نمی خواد. خودمون میاییم دنبالت...
از حسام تشکر کردم و آماده شدم و رفتم پایین. الهام راست می گفت و چندین بار شده بود که با همکاراش و دوستایی که از طریق کارش باهاشون آشنا شده بود قرار می ذاشت اما من هیچ وقت نشده بود که برم. البته این اواخر ترجیح می دادم مزاحم رابطه اش با مهدیس نشم و عمدا نمی رفتم. کم کم داشت سردم میشد که متوجه شدم یه ماشین داره برام بوق می زنه. الهام از توی ماشین بهم گفت: زود باش. جای پارک نیست الان جریمه می کنن... سریع رفتم و سوار ماشین شدم. راننده یک آقا بود و کنارش یه خانم. هیچ کدوم شون رو تا حالا ندیده بودم. عقب ماشین کنار مهدیس و الهام نشستم و بهشون سلام کردم. با خوش رویی جوابم رو دادن. الهام رو کرد بهم گفت: ایشون احمد آقا هستن و این خانم خوشگل هم مهرسا دوست دخترشون هستن... اسم احمد رو خیلی از الهام شنیده بودم. یکی از استادای بزرگ کاراته بود و الهام خیلی براش احترام قائل بود...
از صحبتاشون فهمیدم یه ماشین دیگه هم هست که پشت سرمون داره حرکت می کنه. بعد از یه ساعت رانندگی یه جا انتخاب کردن و واردش شدیم. روی یه تخت که همه مون جا بشیم نشستیم. تو اون یکی ماشین یه آقای جوون تر از احمد بود همراه با سه تا خانم که همه شون مثل الهام استاد بودن. یکی شون رو بهم گفت: پس این مهسا خانم که الهام همش ازش صحبت می کنه شما هستی. بلاخره افتخار دادی مهسا خانم... بقیه شون هم مشابه همین حرف زدن. حسابی خجالت کشیدم. الهام کنار من نشسته بود. دید از خجالت سرخ شدم ، با یه دستش بغلم کرد و کشوندم سمت خودش و گفت: اینقدر مهسای من رو اذیت نکنین. درگیر کارش بوده خب. مثل شما الاف و بیکار نیست که... همه شون از شوخی الهام زدن زیر خنده و برای تکمیل حرف الهام شروع کردن به دلقک بازی در آوردن و بیشتر خندیدن. منم خندم گرفته بود. تو حین خندیدن ناخواسته چشمم به اون یکی آقا که اسمش رامین بود افتاد. درست لحظه ای که یه چشمک خیلی ریز به مهدیس زد. سرم چرخید سمت مهدیس و تشخیص لبخند معنا دار مهدیس در جواب این چشمک کار سختی نبود...
خنده رو لبام خشک شد. از چیزی که می دیدم مطمئن نبودم. اونم من که اکثر موقع ها چیزی رو نمی بینم. الانم شاید اشتباه کرده باشم. شاید خب همین چند باری که مهدیس با اینا آشنا شده اینقدر صمیمی شدن که این چیزی که دیدم کاملا عادی و معمولیه و اصلا مورد خاصی نیست. شام که خوردیم الهام بلند شد و گفت: من می خوام برم دستشویی. تو همیشه دستشویی داری مهسا. میایی؟؟؟ راست می گفت و من دستشویی داشتم. همراهش رفتم. وارد دستشویی که شدیم بهم گفت: چت شد یه هو؟ چرا رفتی تو فکر؟؟؟ به چشماش نگاه کردم. آدمی که حواسش به همه چی باشه مگه میشه اگه چیزی بین مهدیس و اون پسره باشه ، نفهمه. الان با گفتن من فقط شک و تردید زیاد میشه و ناراحتی و سو تفاهم درست میشه. بهش لبخند زدم و گفتم: چیزی نشده. فشار کار زیاد خستم کرده. همین...
یه هفته گذشت. شب بود. برای هر سه تایی مون سیب و پرتغال پوست کنده بودم. آوردم گذاشتم جلوشون. مهدیس تو فکر بود و اصلا میوه بر نداشت. بهش گفتم: تو که سیب دوست داری. چرا نمی خوری؟؟؟ با صدای ناراحت تر از قیافه اش گفت: حسش نیست... الهام بهش گیر داد که چته و چی شده. سرش رو انداخت پایین و گفت: دوست دارم برم سر کار. هر کاری شد. می خوام برم همون بوتیک که فروشنده خانم لازم داشت... الهام خیلی جدی بهش گفت: چند بار بهت بگم برای فروشندگی تا از یه جا کاملا مطمئن نشیم نباید بری. نمیشه به هر کسی که نمی شناسیم اعتماد کرد... مهدیس همچنان سرش پایین بود و جوابی نداد. بهش گفتم: اگه پول لازم داری بگو مهدیس. تعارف نکن... از جاش بلند شد و گفت: چیز واجبی نیست. دوست داشتم برای خودم یه گوشی خوب بخرم. این روزا همه یه گوشی خوب دارن... رفت تو اتاق و در و بست. الهام رفت تو فکر. می دونستم که چند ماهه حقوق بهش ندادن و شرایط مالی بدی داره. اینقدر هم به اون پس اندازش دست زده که چیزی ازش نمونده. چند دقیقه فکر کردم و بهش گفتم: من یه مقدار پول دارم. بهت میدم. براش یه گوشی بگیر...
از الهام خواستم که به مهدیس نگه که من پول گوشی رو دادم اما با این حال وقتی که گوشی رو بهش داد گفت. مهدیس از خوشحالی یه جیغ زد و پرید بغل الهام. اما از من سرد ترین تشکر ممکن رو کرد. کمی تو ذوقم خورد اما نهایتا من به خاطر الهام این کارو کرده بودم...
گوشی گرفتن همانا و سر مهدیس در طول شبانه روز توی گوشی بودن همانا. پیش خودم گفتم خب براش تازگی داره و طبیعیه. اما یه بار ازم یه سوال در مورد گوشی پرسید و بعد از توضیح دادن من گفت: عه چه جالب. گوشی قبلی که داشتم اینجوری نبود... اینکه قبلا گوشی داشته مهم نبود. چیزی که من رو توی فکر فرو برد این بود که پس مهدیس گوشی ندیده نیست. این همه تو گوشی بودنش دلیل بر تازگی داشتنش نیست...
ناخواسته بیشتر و دقیق تر تو بهر مهدیس رفتم. اولین چیزی که متوجه شدم این بود که اکثرا داره با انگشتاش تایپ می کنه. اونم بیشتر موقع هایی که الهام نیست... یه بار دلم رو زدم به دریا و خیلی ناگهانی بهش گفتم: شیطون بلا این کیه که اینقدر باهاش چت می کنی؟؟؟ به شدت هول شد. صفحه ی گوشی رو سریع ازم قایم کرد و گفت: ن ن نه ک ک کسی نیست. یعنی دارم با دختر خالم چت می کنم. کس خاصی نیست... بهش پوزخند زدم و گفتم: چراهول شدی حالا. مگه من گفتم کس خاصیه. اصلا به من چه... مهدیس همیشه می گفت چون از خونه فرار کرده با هیچ کسی از اقوامش در ارتباط نیست. حالا صحبت از دختر خاله می کرد...
یه روز که کارم زود تموم شد رفتم باشگاه الهام. بعد از جریان اون شب چند باری رفته بودم. از نگاه کردنش موقعی که داشت به دخترا آموزش می داد خوشم اومده بود. پر جذبه و جدی بود. البته بیشتر از همه دیدن صورت عرق کرده اش برام جذابیت داشت و لبخندی که موقع دیدن من می زد...
موقع برگشتن بی مقدمه بهش گفتم: الهام اون شب که با دوستات رفتیم شام. اون پسره رامین هم همکارته؟؟؟  با تعجب بهم گفت: نه رامین نامزد نرگسه. چطور یاد اون افتادی؟؟؟ شونه مو انداختم بالا و گفتم: نه هیچی نشده. آخه همه ی دوستات رو بعدش دیدم غیر از اون. از رو کنجکاوی پرسیدم...
نا خواسته به رفتار مهدیس خیلی حساس شده بودم. این همه چت کردنش و بیشتر از همه مخفی کردنش از الهام برام عجیب بود. حتی وسوسه شدم یه بار سر گوشیش برم. اما همش می ترسیدم که حساسیتم زیاد بوده باشه و باعث بحث و دعوا بشم. واقعا مونده بودم که باید چیکار کنم...
حسابی به هم ریخته بودم اما از الهام مخفی کردم. بهنام چند بار ازم پرسید چت شده و هر بار بهش گفتم چیزی نیست. این فشار تنهایی لعنتی و اینکه مهدیس داره چیکار می کنه ذهنم رو داغون کرده بود. اینقدر الهام رو می شناختم که بدونم چقدر از خیانت بدش میاد. چقدر از دروغ بدش میاد. الهام انحصار طلب ترین آدمیه که تو عمرم دیدم. اگه واقعا حدسم درست باشه دلش می شکنه. بدجور هم می شکنه...
درست تو شرایطی که هنوز تصمیمی نگرفته بودم ، شب از سر کار اومدم و دیدم الهام از استرس و نگرانی رنگ به چهره نداره. مهدیس غیبش زده بود. هر چی با گوشیش تماس می گرفتیم جواب نمی داد. بدون خبر یه هو غیبش زده بود. الهام داشت از استرس و نگرانی سکته می کرد. بهش گفتم: بیا بریم به مرادی بگیم... بهم گفت: از مرادی پرسیدم. میگه از دیروز مهدیس رو اصلا ندیده... یکم دیگه فکر کردم و گفتم: بیا بریم به پلیس خبر بدیم... الهام چند دقیقه ای فکر کرد و گفت: برای پیش پلیس رفتن زوده هنوز. بهشون بگیم چند ساعته که تو خونه نیست اصلا جدی نمی گیرن. فعلا صبر می کنیم...
استرس و نگرانی به منم وارد شده بود و سرم درد گرفت. نزدیک ساعت 2 شب بود که مهدیس پیداش شد. سر حال و خندون. الهام با عصبانیت بهش گفت: معلوم هست کجایی؟ چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ اصلا تا این وقت شب کجا بودی؟؟؟ مهدیس جدی شد بهش گفت: به تو ربطی نداره کجا بودم. لازم نمی بینم که بخوام بهت توضیح بدم... رفت داخل اتاق و در و محکم بست. منم مثل الهام مات و مبهوت این رفتار مهدیس شدم. الهام هیچی نگفت و اومد نشست روی کاناپه. مهدیس توی همون اتاق جاش رو انداخت و خوابید. الهام همینجور نشسته بود. رفتم پیشش نشستم و گفتم: بیا بخواب الهام. امشب همش حرص خوردی... بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: باهاش بد حرف زدم... اومدم بگم "گیریم بد حرف زدی. حق نداشت باهات اینجوری حرف بزنه"... اما ترجیح دادم نگم و بیشتر ناراحتش نکنم. بلاخره بعد از کلی اصرار راضیش کردم که بخوابه...
یک هفته گذشت. بیرون رفتن های مهدیس بیشتر شد. اصلا هم نمی گفت کجا میره. رفتارش با الهام هر روز بدتر و وقیح تر میشد... از سر کار رفتم باشگاه و منتظر شدم که با الهام برم خونه. لبخندش مثل همیشه نبود. غمگین و ناراحت بود. هنوز دودل بودم که اون چند موردی که درباره مهدیس می دونستم رو بهش بگم یا نه. البته هنوز مطمئن نبودم و جرات بیانش رو نداشتم...
همیشه همراه الهام می رفتم توی رخت کن مخصوص اساتید. روی یه نیمکت می نشستم  وصبر می کردم دوش بگیره و لباسش رو عوض کنه. لباسش رو پوشید و داشت وسایل داخل کوله پشتیش رو مرتب می کرد. یه هو نرگس وارد رخت کن شد. با عصبانیت الهام رو محکم برگردوند و بهش گفت: به اون دوست هرزه ات بگو پاش و از زندگی من بذاره بیرون... اینقدر محکم الهام رو برگردوند که صدای کوبیده شدنش به کمد چند نفر رو کشوند داخل رخت کن. الهام با تعجب به نرگس گفت: چی داری می گی نرگس؟ درست حرف بزن... نرگس مثل خود الهام رزمی کار بود و تصور اینکه الان با هم درگیر بشن ، همه ی تنم رو لرزوند. رفتم و دستم رو گذاشتم روی شونه ی نرگس و گفتم: آروم باشین نرگس خانم... با دستش کوبید به قفسه سینه ی من و گفت: تو خفه شو. به تو ربطی نداره... الهام وقتی دید که من به خاطر ضربه ی نرگس زمین خوردم با عصبانیت و با دو تا دستش محکم کوبید به قفسه ی سینه نرگس و هولش داد عقب. بهش گفت: چت شده نرگس؟ این وحشی بازیا چیه داری در میاری؟ مثل آدم حرف بزن... مشخص بود که نرگس می خواد به الهام حمله کنه. اما جلوش رو گرفتن. گریش گرفت و با صدای بغض دار گفت: دوست هرزه و کثافتت نشسته زیر پای رامین... الهام با عصبانیت بهش گفت: چرت نگو نرگس. امکان نداره. توهم زدی... نرگس گریه کنان دو نفری که گرفته بودنش رو پس زد. اومد به سمت الهام و مچ دستش رو گرفت و گفت: بیا بریم تا توهم و نشونت بدم... منم همراه شون رفتم. همه ی موهای تنم از ترس سیخ شده بود. سوار ماشین نرگس شدیم. گریه کنان و بدون اینکه حرف بزنه رانندگی می کرد...
توی یه کوچه و جلوی یه آپارتمان نگه داشت. هق هق گریه اش بند نمی اومد. الهام بهش گفت: اینجا کجاست؟ که چی الان؟؟؟ با گریه بهش گفت: صبر کن... چند دقیقه ای صبر کردیم. نرگس همینکه دید یکی در اصلی آپارتمان رو باز کرد از ماشین پیاده شد. سعی کرد بدون گریه حرف بزنه و به اون پسری که در رو باز کرده بود گفت: ببخشید کلید یادم رفته بود. هر چی هم زنگ می زنم انگاری رامین خوابه... پسره گفت: پس خوش شانس بودین که من در و باز کردم... بعد از رفتن پسره به ما اشاره کرد که همراهش وارد آپارتمان بشیم. وقتی که سوار آسانسور شدیم بهمون گفت: اینجا خونه ی رامین هستش. چند وقته به بهونه گم کردن کلید ، کلید اینجا رو که من داشتم ازم گرفته... از آسانسور که اومدیم بیرون بهمون اشاره کرد بریم گوشه وایستیم. خودش هم زنگ رو زد و اومد گوشه که توی چشمی در دیده نشه. رامین چند بار گفت کیه اما جوابی نداد. همینکه در باز شد ، جلوی رامین سبز شد. کنارش زد و وارد خونه شد. صدای داد و بیداد نرگس باعث شد من و الهام هم وارد خونه بشیم... سرم از چیزی که می دیدم سوت کشید. مهدیس پیش رامین بود. تو خونه ی رامین بود. الهام از تعجب و شوک وا رفته بود. مهدیس رفت کنار رامین. دستش رو گرفت و رو به نرگس گفت: رامین دیگه تصمیم نداره با تو ازدواج کنه. احترام خودت رو نگه دار وگرنه منم بلدم جوابتو بدم... نرگس مثل ابر بهار گریه می کرد. رفتم کنارش و ازش خواستم که بشینه و سعی کردم آرومش کنم. الهام با صدای بُهت زده رو به مهدیس گفت: داری چیکار می کنی مهدیس؟؟؟ رامین پوزخند زد و گفت: همین و کم داشتیم... الهام با صدای بغض کرده گفت: دارم با مهدیس حرف می زنم. تو خفه شو... مهدیس خیلی جدی به الهام گفت: درست حرف بزن الهام. به تو ربطی نداره که دارم چیکار می کنم. دیگه نمی خوام با شما زندگی کنم. به هیچ کس هم ربطی نداره که با کی هستم...الهام اومد حرف بزنه که رامین نذاشت و گفت: حال و حوصله پلیس بازی و این قرتی بازیا رو ندارم. زرنگ بازی و مچ گیری بسه. من خودم با نرگس حرف می زنم. به شما دو تا هم ربطی نداره. خوش اومدین. بفرمایین بیرون...
نرگس دوباره شروع کرد گریه کردن و دری بری گفتن. اصلا نمی تونستم آرومش کنم. مهدیس رو به رامین گفت: این وحشی رو از خونه بنداز بیرون. داره آبروت رو میبره... الهام عصبانی شد و به مهدیس گفت: خفه شو مهدیس.چی داری میگی؟ این دو تا نامزدن. حداقل تا چند دقیقه پیش بودن... رامین دوباره پوزخند زد و گفت: شما لازم نکرده حرف بزنی. عشق و حالتو با مهدیس کردی به اندازه کافی. الانم همه تون گورتونو گم کنین بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده...
چشمم به مشت گره کرده و لرزون الهام افتاد. ترس توی وجودم چند برابر شد. تو همون فاصله ی کم دویدم سمتش و وایستادم جلوش. دستش رو گرفتم و گفتم: خواهش می کنم الهام. ازت خواهش می کنم. بیا فقط بریم. تو رو خدا بیا بریم... الهام چند دقیقه بدون پلک زدن به جفت شون نگاه کرد. دستش رو از توی دست من خارج کرد و رفت سمت نرگس که همچنان داشت گریه می کرد. زیر بغلش رو گرفت و از خونه اومدیم بیرون. نرگس نمی تونست رانندگی کنه. خود الهام نشست پشت فرمون. خونه ی نرگس رو بلد بود. رسوندش و بردش داخل خونه. ماشین رو پارک کرد و برای خودمون یه تاکسی در بست گرفت... همین که رسیدیم سریع پیاده شد و رفت به سمت خونه. من تا اومدم حساب کنم عقب افتادم. یه هو صدای داد و فریاد الهام رو شنیدم. متوجه شدم یکی از اون دو تا پسر مجردی که طبقه ی دوم زندگی می کنن مزاحمش شده. عصبانی تر شدم و منم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم...

آخر شب شده بود. پارسا راه بیرون خونه رو چک کرد. وقتی مطمئن شد که کسی نیست ، بهم اشاره کرد که برم بیرون. لحظه ای که داشتم از رو به روش رد می شدم ، گونه اش رو بوسیدم و به آرومی بهش گفتم: مرسی عزیزم... لبخندی زد و اونم گونه ی من رو بوسید. حالا خیالش راحت بود که من این بوسه رو روی چه حسابی می ذارم. حس کردن لب های یک مرد روی گونه ی آدم و اونم صرفا از روی محبت و دوستی ، واقعا شیرین و دلچسب بود. با اینکه ته دلم هنوز دوست داشتم رابطه مون جور دیگه ای می بود اما حس خاصی به دوستی مون داشتم. اینکه باید اینجوری بپذیرمش. پارسا از نظر من یک مرد واقعی بود. مهربون و آرامش دهنده. وقتی رسیدم توی خونه. اولین کاری کردم این بود که بهش پیام دادم: دوسِت دارم پارسا جونی. دوست دارم همیشه با هم دوستای خوبی باشیم. امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم...
صبح سر کار کمی سر حال تر بودم. انرژی های مثبت پارسا به روحیه داغون و شکسته ی من کمی جون داده بود. هنوز تو فکر این بودم که کِی برم با الهام و باهاش حرف بزنم. هنوز نمی دونستم باید چجوری شروع کنم. ظهر بود و برای تایید نهایی یک متن باید می رفتم پیش بهنام. حسابی تو فکر بود. حتی یک مورد که خودم متوجه شدم اشتباه کردم رو ندید. با اینکه آتنا توی اتاق بود ، ازش پرسیدم: حالتون خوب نیست استاد. چیزی شده؟؟؟ چند ثانیه به برگه ی توی دستش خیره شد. از خط نگاهش مشخص بود که نمی خونه. بی حوصله برگه رو بهم برگردوند و گفت: خودت چک نهاییش رو بکن و بده برای چاپ... برگه رو از دستش گرفتم اما همچنان منتظر جواب سوالم بودم. سرش رو آورد بالا و لبخند زد. از همون نگاه های لعنتی ای که دل بی صاحاب من رو می لرزوند کرد و گفت: از هم جدا شدیم... نمی دونم چرا از شنیدن این خبر ناراحت شدم. خیلی هم ناراحت شدم. طبق معمول نا خواسته و به خاطر دیدن ناراحتی بهنام بغض کردم و گفتم: چرا استاد؟ این ناراحتی و خیلی موارد دیگه ثابت می کنه شما و منیره خانم هم رو دوست داشتین و دارین. چرا این کارو کردین؟؟؟ همچنان اون لبخند غمگین روی لباش بود و گفت: دیره مهسا. برو کاراش رو بکن و بده برای چاپ... وقتی برگشتم و چهره ی غمگین و ناراحت آتنا رو دیدم. فهمیدم که اونم از این شرایط بهنام ناراحته. بر خلاف تصورم که فکر می کردم از خداشه که بهنام و منیره جدا بشن...
جریان بهنام باعث شد دوباره غمگین و افسرده بشم. وارد خونه که شدم شالم رو یه طرف انداختم و مانتوم رو یه طرف. ولو شدم روی کاناپه. مغزم ظرفیت و گنجایش فکر به همه ی مسائلی که دور و برم بود ، رو نداشت. نزدیک به یک ساعت دستام روی چشمام بود. توی تموم این احساسات متناقض و پراکنده ی درونم می تونستم قوی ترین شون رو حس کنم. حسی که دست من رو به آرومی برد سمت پاهام. از روی شلوار جین به آرومی دستم رو بردم بین رونای پام و فشارشون دادم. خوب می دونستم برای من همه چیز از رونای پام شروع میشه. دست دیگه ام رو گذاشتم روی گردنم و زیر گوشم و به آرومی شروع کردم نوک انگشتم رو کشیدن. چشمام رو بسته بودم و سرم رو داده بودم عقب. دوست داشتم برای چند لحظه یه جنده ی واقعی باشم. بدون عذاب وجدان به همه ی چیزا یا کسایی که می تونن من رو تحریک کنن فکر کنم. از بهنام شروع کردم. از ابهت و جذبه ی مردونه اش تا هیکل نسبتا بزرگش. تصور اینکه می تونم مثل یک خرگوش توی آغوشش جا بگیرم دستم رو از روی گردنم برد به سمت سینه هام. به پارسا فکر کردم. به چشمای سبز خوشگلش و لبای قرمزش. فکر به لبای پارسا دستم رو از روی سینه هام برد به سمت لبام. از خیسی توی دهنم استفاده کردم و انگشتم رو به آرومی کشیدم روی لبام. تنفسم هر لحظه تند تر میشد. شلوار و شرتم رو تا روی زانوم دادم پایین. دوباره دستم رفت سمت رونای پام. دست دیگم رفت سمت دهنم و انگشتام رو کردم توی دهنم. هم زمان که شدت مالش رون پاهام رو شدید تر کردم ، با شدت بیشتر انگشتام رو میک می زدم. توی افکارم از پارسا گذشتم و رسیدم به الهام. تصور صورت عرق کرده و خندون الهام باعث شد یه آه عمیق بکشم. تصور اندامش و مخصوصا پاهاش باعث شد دستم بره سمت جلوم. حتی وضعیت اصلاح نکرده ی جلوم که منِ وسواسی ازش متنفر بودم و عمدا اصلاح نکرده بودم هم باعث نشد جلوی تحریکم گرفته بشه. تصور چهره ی جدی و حتی گاهی خشن الهام. یاد آوری وقتایی که باهام جدی و حتی کمی دستوری حرف میزد. شدت مالش دستم شدید تر شده بود. پیچ و تاب بدنم و آه کشیدن های ممتد. تو این سرما و خونه ای که هر کاری می کردیم کامل گرم نمیشد ، حسابی عرق کرده بودم. دوست نداشتم این وضعیت تموم بشه. درست لحظه ای که توی اوج بودم و نزدیک بود ارضا بشم ، خودم رو یه هو رها کردم. دوست نداشتم ارضا بشم. لذت حفظ این حالت رو دوست نداشتم با یک لحظه ارضا خراب کنم. تو همون حالت ، به پهلو شدم و خودم رو مچاله کردم. دوست داشتم تو همین حالت بخوابم...
مشغول تایپ کردن بودم. بهنام دم در اتاقم ظاهر شد و گفت: یه لحظه بیا کارت دارم... روحیه اش و ظاهرش بهتر بود. هدایتم کرد داخل اتاقش و در و پشت سرم بست. ازم خواست بشینم. رو همون مبلی که برای اولین بار توی این اتاق نشسته بودم. خودش هم نشست کنارم و گفت: خب بلاخره می خوای تعریف کنی یا نه؟ چرا الهام از پیشت رفت؟ چرا اون روز اون بلا رو سر خودت آورده بودی؟ حرف بزن مهسا. تو به کمک نیاز داری... کمی سکوت کردم. بهش گفتم: استاد اجازه بدین به وقتش بهتون بگم. خود من با سهل انگاری هام چند تا مشکل برای خودم درست کردم. دارم روشون کار می کنم تا حل بشن. بهتون قول می دم هر وقت نیاز به کمک بود ، اولین نفر پیش شما بیام...
می دونستم لحن صدام آروم و قوی بود و همین باعث میشه از نگرانی در بیاد. همینطور هم شد و دیگه اصراری به پرسیدن جزییات شرایطم نکرد. ادامه ی صحبتامون در مورد مسائل کاری بود. آتنا وارد اتاق شد... بهنام بعد از احوال پرسی با آتنا رو به من گفت: یکی از همکارا و دوستای قدیمی و مشترک من و آتنا برای یه سفر دو روزه مارو دعوت کرده رامسر. اگه دوست داری تو هم بیا. یه آب و هوایی عوض کن... در جا نگاهم رفت به سمت آتنا. می خواستم ببینم عکس العملش چیه. چهرش عادی بود و از این پیشنهاد بهنام ناراحت نشد...
به بهنام جواب قطعی ندادم. نمی خواستم تجربه ی تلخ جشن تولدش برام تکرار بشه. به هر حال با آتنا می رفت و تنها نبود. در ورودی آپارتمان رو باز کردم. چشمم به پارسا افتاد. دیدن پارسا باعث شد لبخند بزنم. بهش گفتم: میشه با هم چند دقیقه ای قدم بزنیم. یه چیزی می خوام بهت بگم...
وقتی پیشنهاد من رو برای اومدن باهام به مسافرت رامسر شنید خندش گرفت. یاد حرف الهام افتاده بودم که اگه با یکی باشم بهتره. کی بهتر از پارسا. چند دقیقه ای فکر کرد و گفت: اگه تو دوست داری باشه میام...
وقتی مشغول جمع کردن وسایل و لباسام بودم یادم اومد که از آخرین مسافرت تفریحی من سالها می گذره. همون مسافرت با شوهرم که میشه گفت خیلی تفریحی هم نبود. نصف بیشترش به بحث و مشاجره گذشت...
 حس خوبی به این سفر داشتم. اینکه پارسا همراهم بودم ته دلم رو از خوشحالی می لرزوند. چند بار به گوشی بهنام زنگ زده بودم و گوشی رو جواب نداد. بهم زنگ زد و گفت: ببخشید مهسا جان گوشیم در دسترس نبود... مردد بودم که چطوری بهش بگم. بلاخره به خودم مسلط شدم و گفتم: استاد میشه من با دوستم بیام؟؟؟
-         چرا که نشه. من اگه همراه خودم همه ی شهر رو ببرم دوستم چیزی نمیگه...
-         آخه استاد دوستم پسره. یعنی دوست پسرم نیست اما پسره. با هم دوستیم فقط...
از نوع گفتن من خندش گرفت و گفت: مشکلی نیست مهسا جان. تک تک دوستای تو ، دوستای منم هستن عزیز. من فقط می خوام چند روز بهت خوش بگذره... می خواستم فریاد بزنم چقدر تو خوبی بهنام. چقدر تو خاصی بهنام. با یه تشکر خیلی پر انرژی ازش خدافظی کردم...
رفتم آرایشگاه و ازش خواستم موهای نا مرتب کوتاه شده ام رو مرتب کنه. مجبور شد کوتاه تر کنه اما با یه مدل دی کاپریویی پسرونه خیلی قیافم بهتر شد. رفتم حموم و حسابی خودم رو تمیز کردم. یه تیپ اسپورت تمام سفید زدم. بعد از مدتها جلوی آینه از خودم خوشم اومده بود. تصمیمم رو قطعی گرفته بودم. همینکه از این مسافرت برگشتم باید می رفتم پیش الهام. به هر قیمتی که شده باید باهاش حرف بزنم. باید الهام رو برگردونم خونه...
پارسا یه شلوار جین مشکی و یه سوییشرت آبی آسمانی تنش کرده بود. هم زمان جفتمون به هم گفتیم چه خوشتیپ شدی. پارسا متوجه مدل موی جدیدم هم شد و گفت: بهت میاد... با لبخند نگاهش کردم و گفتم: مرسی که داری باهام میایی. ممنون که بهم اعتماد داری. تو خیلی خوبی پارسا. تا حالا دوستی مثل تو نداشتم... لبخند زد و گفت: بیخیال مهسا...
بلاخره ماشین بهنام که آتنا هم توش نشسته بود ، جلومون ترمز کرد. آتنا جلو نشسته بود. اونم حسابی تیپ زده بود. بهنام از ماشین پیاده شد و یه احوال پرسی خیلی گرم با پارسا کرد. بهترین مردایی که تو عمرم می شناختم جلوم بودن. نمی تونستم تعیین کنم که کدوم رو بیشتر دوست دارم. آتنا هم پیاده شد و به گرمی با پارسا احوال پرسی کرد. بهنام رو به من گفت: چت شده سفید پوش. به چی خیره شدی؟ سوار شو... از اسمی که روم گذاشت خندم گرفت و سوار شدم. پارسا هم کنار من نشست... پارسا تا خود رامسر همه مون رو با شوخی هاش و صحبتاش خندوند. البته بهنام هم کم نمی آورد و تا حالا ازش این همه دلقک بازی ندیده بودم. حتی آتنا هم راه افتاده بود. همه مون تصمیم داشتیم هر طور شده فقط بخندیم و برای چند لحظه هم که شده از زندگی واقعی دور باشیم. حس خوشحالی و مثبتی داشتم و تنها چیزی که دلم رو به درد  می آورد یاد آوری الهام بود...
وقتی رسیدیم از سمت دوست بهنام و آتنا که یک مرد میانسال و مشخصا هنرمند بود ، استقبال گرمی ازمون شد. چند بار یواشکی از پارسا پرسیدم راحت هستی یا نه که هر بار گفت: نگران نباش راحتم. هر چی باشه با تو راحتم... با اینکه چند تا دیگه از دوستاشون بودن ، متوجه شدم که اصل مهمونی ای که حرفش رو می زنن فردا هستش. نزدیک بهار بود و سرمای هوا قابل تحمل. میشد رفت کنار دریا. تا هنوز هوا کمی روشن بود رفتیم کنار دریا...
دوست بهنام هم مرد شوخ و طنازی بود. اهل شعر بود. تا آخر شب برامون شعرهای طنز گفت. شب موقع خواب برای من و پارسا یه اتاق آماده کردن. به اجبار و اصرار دوست بهنام رفتیم توی اتاق. جفتمون از خنده روده بر شده بودیم. تازه من کلی خوابم گرفته بود و پارسا خوابش نمی اومد. برای اینکه من راحت بخوابم روی تخت نخوابید. صبح آتنا که اومد بیدارمون کنه متوجه شده بود که جدا از هم خوابیدیم...
بلاخره شب شد. ویلای دوست بهنام حسابی شلوغ شد. من و آتنا خودمون همدیگه رو آرایش کردیم و موهای هم رو مرتب کردیم. البته موهای من کار خاصی نداشت. اما موهای آتنا کمی بلند بود و کار برد. داشتم براش گیره میزدم که گفت: پارسا دوست پسرته؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: دوستم که هست اما اون دوست پسری که همه فکر می کنن نه... آتنا هم خندش گرفت و گفت: آره صبح دیدم...
تا حالا پیش نیومده بود که من و آتنا با هم حرف بزنیم و بخندیم. دلم و زدم به دریا و ازش سوالی رو پرسیدم که جوابش رو می دونستم. بهش گفتم: تو عاشق بهنامی؟؟؟ خنده رو لباش خشک شد و سکوت کرد. فقط سرش رو به علامت تایید تکون داد... باورم نمیشد این همون آتنایی باشه که چقدر باهاش مشکل داشتم و حتی گاهی وقتا ازش بدم می اومد. به خاطر سوالم خجالت کشید. شبیه یه دختر معصوم شده بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: به هم میایین... با تن صدای خیلی آروم بهم گفت: تو چی؟ تو عاشقش نیستی؟؟؟ بدون مکث بهش گفتم: دوسش دارم اما دیگه عاشقش نیستم. یعنی نمی خوام که باشم. مطمئنم که تو برای بهنام بهتر از منی. من ترجیح میدم بهنام برام یه دوست ارزشمند بمونه. مثل پارسا... دوباره خندش گرفت و گفت: تو چقدر عجیبی دختر...
آتنا یه پیراهن یه سره مجلسی سبز رنگ پوشید. وقتی داشتم زیپش رو از پشت براش می بستم بهم گفت: من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم مهسا. خیلی وقتا بی مورد قضاوتت کردم... زیپش کمی به سختی داشت بسته میشد. تو همون وضعیت بهش گفتم: منم دست کمی از خودت نداشتم. تو هم باید منو ببخشی...
خودم هم یه شلوار غواصی بادمجونی براق همراه یه بلوز یقه گرد بنفش کم رنگ پوشیدم. مخصوص همین مهمونی خریده بودم. الهام همیشه می گفت بنفش بهت میاد. وقتی آتنا برگشت بهش گفتم: خیلی ماه شدی خانمی... لبخند خجالتی زد و گفت: تو خوشگل تر شدی... نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: نخیرم تو خانم تر شدی...
یه مهمونی کامل و حسابی بود. یه دی جی هم آورده بودن. با اینکه هیچ کسی رو نمی شناختم اما احساس راحتی می کردم. چهار تاییمون کنار هم وایستاده بودیم. حتی به خودم جرات دادم و برای اولین بار کمی مشروب خوردم. پارسا نذاشت زیاد بخورم و گفت: عادت نداری و زیادش اذیتت می کنه. همین قدر بسه... بعضیا وسط بودن و مشغول رقصیدن. دوست داشتم منم برقصم. اومدم به پارسا بگم بیا بریم برقصیم که دوست بهنام به جمع ما ملحق شد. رو به بهنام گفت: دوست ویژه تون اومده بهنام جان... بهنام خوشحال شد و گفت: چه خوب. داشتم نا امید می شدم... این رو گفت و همراهش رفت و از ساختمون خارج شدن... وقتی نگاه متعجب آتنا رو دیدم ، متوجه شدم که اونم خبر نداره دوست ویژه کیه...
چند دقیقه ای گذشت. بهنام و دوستش همراه اون دوست ویژه ای که ازش صحبت کردن وارد ساختمون شدن. همه ی تنم لرزید. شوکه شدم. چیزی رو که می دیدم باورم نمی کردم. انگار همه متوقف شدن و من فقط الهام رو می دیدم که لبخند زنان در حال صحبت با بهنام بود و داشتن به ما نزدیک می شدن...
حتی وقتی الهام با اون شلوار چرم مشکی و تیشرت مشکی ای که تنش کرده بود نزدیکم شد بازم باورم نمیشد که این الهامه که الان جلوی منه. با خوشرویی با آتنا احوال پرسی کرد و بهنام به هم معرفی شون کرد. اما شوک بعدی اونجایی بود که بدون معرفی دستش رو جلوی پارسا دراز کرد و بهش گفت: سلام پارسا خوبی؟؟؟ پارسا هم در جوابش باهاش دست داد و گفت: سلام الهام...
این همه حجم از تعجب رو نمی تونستم هضم کنم. تو بُهت بودم که متوجه شدم دست الهام جلوی منه. بدون هیچ حرف یا سلامی... بقیه داشتن بهمون نگاه می کردن. با دستای لرزون باهاش دست دادم. با چشمای لرزون تر به چشمای مشکیش نگاه کردم. نه لبخند زد و نه عصبانی بود. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دستم رو ول کرد. دوست بهنام بهش گفت: شما خسته ی راهی. بفرمایین اون گوشه کاناپه خالیه و بشینین و کمی استراحت کنین... الهام ازش تشکر کرد و همراهش رفت و نشست روی کاناپه. بعد از چند دقیقه روم رو کردم سمت بهنام. با چشمام و ناخواسته ازش توضیح می خواستم. لبخند زد و گفت: جای تعجب نیست. ازش خواستم بیاد و خب قبول کرد... سرم برگشت سمت پارسا. اونم خندش گرفته بود. دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: به قول آقا بهنام اصلا جای تعجب و نگرانی نیست. من اصلا خبر نداشتم که الهام قراره بیاد اینجا...
از شرایط به وجود اومده کمی عصبی شدم به پارسا گفتم: تا اونجایی که یادمه این احوال پرسی ای که با الهام داشتی اصلا به آخرین برخوردتون نمی خورد... دوباره خندید و گفت: فکر کردی فقط خودت بلدی بیایی معذرت خواهی؟؟؟ روم رو کردم سمت آتنا و بهش گفتم: احیانا تو موردی درباره من هست که بدونی و من ندونم؟؟؟ همه شون از این حرف من خندشون گرفت. بهنام دستم رو گرفت و گفت: عصبانی نشو مهسا. همه چی دقیقا همینیه که جلوی چشماته. امشب رو فقط خوش بگذرون...
رفتم سمت کسی که سینی مشروب دستش بود. یه جام برداشتم و درجا سر کشیدم. پارسا اعتراضی نکرد و بازم خندش گرفته بود. اعصابم از دستش خورد بود که بهم در مورد الهام هیچی نگفته...
مهمونی گرم تر شده بود و حدودا همه وسط بودن و می رقصیدن. نگاه من فقط و فقط به سمت الهام بود. با ژست همیشگیش تکیه داده بود و پاش رو روی پاش انداخته بود. نگاهش به سمت جمعیت در حال رقص بود. دریغ از یه نگاه به من... پارسا بهم گفت: نمی خوای برقصی؟؟؟ با حرص بهش گفتم: با این آهنگای مسخره نمیشه رقصید. اینا هم دارن الکی بالا و پایین می پرن. اسمش رقص نیست... پارسا گفت: خب مادمازل چه آهنگی سفارش می دن برم به این دی جی خوشگل بگم که براتون بزنه؟؟؟ بلاخره از لحن شوخیش خندم گرفت و بهش گفتم: خفه شو پارسا... به خودم اومدم پارسا رفت سمت دی جی. رفتم دنبالش که چیزی بهش نگه اما دیر شده بود. پارسا راست می گفت و پسر خوشگلی بود. نمی دونم چی در گوشش گفت که سرش رو به علامت تایید تکون داد. توی بلند گو گفت: خانما و آقایون حالا وقت رقاصای واقعیه. ببینم با این آهنگ چه می کنین... آهنگ رو عوض کرد. دقیقا آهنگی رو گذاشت که می تونستم باهاش همون رقصی رو بکنم که دوست داشتم. می تونستم با این آهنگ مدام باسنم رو بلرزونم. شبیه آهنگ های عربی اما با تکنو ترکیبش کرده بود...
پارسا اومد جلوم. دستم رو گرفت و گفت: خب مادمازل اینم آهنگ برای رقاصای حرفه ای... نمی دونم تاثیر مشروب بود یا اثر آهنگ. بدنم از داخل گرم شده بود. سرم سنگین شده بود. احساس راحتی می کردم. شروع کردم همراه پارسا رقصیدن. از آهنگه خوشم اومده بود و ریتم رقصم رو تند تر کردم. پارسا دستم رو ول کرد. حالا می تونستم از دستام هم استفاده کنم و سینه هام هم بلرزونم. تو چشمای پارسا نگاه کردم و می رقصیدم. تو اولین چرخی که زدم متوجه شدم درو و برم خلوت شده. بیشتر که دقت کردم دیدم فقط منم که دارم می رقصم و بقیه دور برم وایستادن و دارن نگاه می کنن...
تو عمرم برای بیشتر از یک نفر نرقصیده بودم. بازم نمی دونم  چرا برام خیلی مهم نبود. دوست داشتم فقط برقصم. احساس می کردم این رقص داره بهم کمک میکنه و تخلیه ام می کنه. ریتم آهنگ کمی ملایم تر شد و منم ریتم خودم رو کند تر کردم. متوجه ی الهام شده که با همون ژست نشستنش داره نگام می کنه. چند قدم رفتم جلوش. حالا به چشمای الهام خیره شده بودم و می رقصیدم... انگار هیچ کسی نیست و فقط من و الهام هستیم. دی جی دوباره ریتم آهنگ رو تند کرد. هیچ خستگی ای در کار نبود. فقط چند تا پلک ناخواسته مانع خیره شدن من به الهام میشد...
با تموم شدن موزیک منم متوقف شدم. همه برام دست زدن. دی جی پشت بلند گوش ازم تشکر کرد. اما اصلا برام مهم نبود. فقط نگاهم به سمت الهام بود. پارسا اومد کنارم و گفت: بابا دمت گرم. چه رقاصی بودی و ما خبر نداشتیم. بیا برو بشین خستگی بگیر. بردم و نشوندم کنار الهام...
داشتم نفس نفس می زدم. الهام دیگه بهم نگاه نمی کرد و نگاهش به سمت رو به روش بود. منم ترجیح دادم بهش نگاه نکنم. نا امید شده بودم از اینکه بتونم الهام رو به زندگیم بر گردونم. دی جی یه آهنگ ملایم رو شروع کرد. پارسا داشت با چند نفر بگو و بخند می کرد. این پسر مهره ی مار داره. حتی دخترایی که دورش جمع شده بودن هم باعث نشدن که لبخند بزنم. همه ی فکر و ذهنم الهام بود که توی چند سانتی متری من بود. از جاش بلند شد و رفت. بعد از چند لحظه برگشت و یه دستمال کاغذی جلوم گرفت و گفت: گریه نکن. گند زدی به آرایشت... سرم رو چرخوندم سمتش. دلم داشت می ترکید. شدت اشکام بیشتر شد. بدون اینکه دستمال کاغذی رو ازش بگیرم بلند شدم و رفتم توی اتاقی که حاضر شده بودم. نشستم روی زمین و دستام و سرم رو گذاشتم روی تخت و شروع کردم گریه کردن...
بعد از چند دقیقه یکی وارد اتاق شد که فهمیدم پارساست. کنارم نشست و تکیه داد به تخت. بعد از چند دقیقه سکوت بهم گفت: باید باهاش حرف بزنی. باید همه ی حرف دلتو بزنی... با هق هق گریه بهش گفتم: اون از من متنفره. از من بدش میاد. دوستم نداره. چه حرفی بزنم آخه؟؟؟ پارسا بلند شد و رفت کنار پنجره و گفت: الهام چند روز بعد از تو اومد خونه ی ما. اون گلدون طرح نقره ای که توی هال بود و خوشت اومده بود رو الهام برامون کادو آورد. از جفتمون بابت اون روز معذرت خواست. بهش گفتم که تو هم برای معذرت خواهی اومدی. حتی بهش گفتم که حالت اصلا خوب نیست. اون لحظه ای که توی خونه مون بود هیچی نگفت. شماره تماسم رو گرفت و بعد از چند روز بهم زنگ زد. جویای حال و احوال تو شد. وقتی همه ی اون چیزایی که به چشم خودم دیده بودم رو بهش گفتم دیگه نتونست پای گوشی حرف بزنه. اما پیگری هاش درباره تو ادامه داشت. حتی حدس می زنم با بهنام هم در ارتباط بوده که به راحتی دعوتش رو قبول کرده. الهام تو رو هیچ وقت فراموش نکرده مهسا. برو باهاش حرف بزن. همه ی حرفایی که به من زدی رو بهش بگو. وقتی داشتی می رقصیدی به چشماش نگاه کردم. دیدم که داره چطوری نگات می کنه. منم این نگاه و تجربه کردم و می شناسم. اون یه قدم برداشته و اومده. حالا نوبت توعه...
بعد از ظهر موقع  برگشتن الهام هم همراه ما اومد. من و آتنا و الهام سه نفری عقب نشستیم. آتنا وسط نشسته بود. پارسا و بهنام هم صحبت هم شده بودن. البته می تونستم خط نگاه بهنام رو که از توی آینه عقب ماشین حواسش بهم بود رو حس کنم. به بیرون خیره شده بودم و هنوز بغض داشتم. هنوز اعتماد به نفس اینکه با الهام رو در رو همه ی حرفام رو بزنم رو نداشتم. بهنام یه جا برای استراحت نگه داشت. یه جای سرسبز و قشنگ بود. با پارسا تصمیم گرفتن همینجا شام هم بخوریم. چون تا ظهر همه خوابیده بودیم و کسی به ناهار میل نداشت. گرچه من یک ساعت بیشتر نخوابیده بودم...
الهام از ماشین پیاده شد. رفت به سمتی که رو به روش یه کوه سر سبز بود. شبیه یه دره بود حدودا. بهنام و آتنا رفتن که ببینن شرایط چطوریه و میشه موند یا نه. پارسا قبل از پیاده شدن از ماشین بهم گفت: پس چرا معطلی؟؟؟ لحنش جدی بود. نگاهش نگران و جدی بود. بهش نگاه کردم. می تونستم هنوز زخم تنهایی رو توی چشماش ببینم. چقدر این مرد نازنینه. یعنی من لیاقت این آدمای خوبی که دور و برم هستن رو دارم؟؟؟ با یه نفس عمیق از ماشین پیاده شدم. با قدم های آهسته رفتم سمت الهام. رسیدم کنارش. از خجالت و تحت فشار بودن دست به سینه شدم. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: موهای جدیدت بهت نمیاد. موی کوتاه اصلا بهت نمیاد... با صدای نسبتا لرزون بهش گفتم: در عوض توی حموم راحت شدم. راحت شسته میشه. دیگه بعد از حموم دست درد نمی گیرم...
چند دقیقه سکوت کردیم. اومد برگرده به سمت ماشین که بهش گفتم: الهام می خوام باهات حرف بزنم. اجازه بده حرف بزنم. ازت خواهش می کنم. بهم یه فرصت بده... بهم نگاه کرد و گفت: همه ی چیزایی رو که می خوای بگی می دونم مهسا. با هر کسی که لازم بود در موردت صحبت کردم... اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت: جریان مهدیس رو هم دقیق می دونم. خبر دارم که نمی دونستی...
طبق معمول اشکام سرازیر شد و گفتم: الان من چیکار کنم الهام. چیکار کنم که تو برگردی؟ دارم دِق می کنم. دارم دیوونه میشم... الهام غمگین ترین و خاص ترین نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم رو بهم کرد و گفت: لازم نیست کاری کنی. فقط لطفا اینقدر خودخواه نباش. اینقدر فقط خودت رو نبین...
منظور حرفش رو متوجه نشدم. بازم اومدم حرف بزنم که نذاشت. حالا این الهام بود که بغض کرده بود. حتی اشکاش هم اومد. چشماش رو کمی به هم فشار داد و گفت: از همون روز اولی که دیدمت برام تبدیل به مهم ترین آدم زندگیم شدی...
نتونست حرف بزنه. بغضش ترکید و گریش گرفت. سعی کرد به خودش مسلط باشه و تو همون حالت گریه گفت: دوسِت داشتم. عاشقت شدم. شدی انگیزه و امیدم. اما تو... اما تو ندیدی. غرق دنیای خودت بودی. من جلوت بودم اما ندیدیم. پیش خودم گفتم حق داری. چه معنی داره یه دختر بخواد معنی عشق یه هم جنس خودش رو بفهمه. مگه همه قراره مثل من باشن. مهسا عاشق بهنام شده. بهنامه که بهش آرامش میده. حتی وقتی بهنام رو دیدم و فهمیدم آدم حسابیه سعی کردم به نزدیک تر شدنش بهت کمک کنم. چه شبایی که آرزو داشتم فقط بغلت کنم. فقط و فقط بغلت کنم مهسا. اما جلوی خودم رو گرفتم. حتی راضی بودم دستات رو بگیرم تو دستام. چه شبایی که چقدر بهت نیاز داشتم مهسا. اما به روی خودم نیاوردم. فکر کردم مهدیس مثل خودمه. خیلی زود موفق شد توجه منو جلب کنه. درست تو روزایی که یه خروار کمبود داشتم. پیش خودم گفتم نباید مهسا رو قربانی خواسته ها و گرایشام کنم. اما در مورد مهدیس اشتباه کردم مهسا. یه اشتباه بزرگ کردم. مهدیس اونی نبود که تو ذهنم ساخته بودم. مهدیس من و خورد کرد. لهم کرد و نابودم کرد. اما تیر خلاص به مغزم جایی بود که فهمیدم با تو هم بوده. با تو مهسا. می فهمی با تویی که حتی به خودم اجازه ندادم دست بهت بزنم. با تویی که عاشقت بودم اما جیکم در نیومد و سعی کردم فراموش کنم این حس لعنتی رو...
گریه کنان ازم جدا شد و رفت سمت سرویس های بهداشتی. به دره ی رو به روم نگاه کردم و حالا فهمیدم که چقدر موجود خودخواهی بودم و خودم خبر نداشتم. حالا فهمیدم که دقیقا چه بلایی سر الهام آوردم. پارسا اومد کنارم و گفت: چطور پیش رفت؟؟؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم. پارسا بهم نزدیک تر شد و گفت: تهش می خوای چیکار کنی مهسا؟ می تونی بری و به بهنام بگی که یه مطلقه هستی. متوجه میشه که شرایط برابره و دیگه اون حس اینکه فکر می کرد تو یه دختری رو نداره. حتی شاید بتونی باهاش ازدواج کنی. به نظر میاد راه حل منطقی همینه...
بدون اینکه بهش نگاه کنم ؛ گفتم: تو خودت چقدر اهل منطقی؟؟؟ از حرفم خندش گرفت و گفت: من و منطق؟! از روزی که یادم میاد هیچ چیزی در مورد من منطقی نبوده. یادت رفته مگه که من تو صدر جدولم. فقط یادت باشه هر تصمیمی که می گیری چه منطقی باشه ، چه غیر منطقی باید پاش وایستی. اینقدر عمر نمی کنیم مهسا که هی تغییر مسیر بدیم. قبل از هر چیزی تکلیف خودت رو با خودت روشن کن...
خندم گرفت و ازم پرسید: چرا داری می خندی؟؟؟ با خنده ای که البته تلخ بود بهش گفتم: به الان جفتمون که نگاه می کنم اصلا به دیشب نمی خوره. دیشب که این همه شیطون شده بودیم. من شده بودم رقاصه و جنابعالی هم کم مونده بود مخ دی جی محترم رو بزنی...
پارسا از حرفم خندش گرفت و گفت: اولا که از کجا معلوم نزدم. دوما همینه دیگه. دیشب قرار بود بترکونیم که ترکوندیم...
مسیر برگشت هوا تاریک شده بود. ماشین سواری توی شب و اونم توی جاده رو دوست دارم. آرامش خاصی داره. آتنا خیلی خسته بود. سرش رو گذاشت روی شونه ام و خوابش برد. بقیه بیدار بودن اما در سکوت...
وارد تهران که شدیم پارسا گفت: من خونه ی خودم نمیرم. جای دیگه باید برم. موقع پیاده شدن باهاش چشم تو چشم شدم. انگار که با چشمای سبزش بهم رسوند که آروم باش مهسا. نمی دونم تشکری که با چشمام ازش کردم رو حس کرد یا نه...
آتنا بیدار شد و رفت جلو نشست. تو مسیر رسوندن من بودیم. از نیم رخ نگاهش می تونستم نگاه عاشقانه اش رو به بهنام تشخیص بدم. ته دلم حس خوبی به وجود اومد. کسی هست که اینقدر عاشقانه بهنام رو دوست داره و می تونه بهش آرامش بده و خوشحالش کنه. تو اولین فرصت که توی آینه عقب ماشین با بهنام چشم تو چشم شدم بدون مقدمه بهش گفتم: به نظر من تو و آتنا می تونین یه زوج واقعا خوشبخت باشین... آتنا با تعجب سرش رو برگردوند عقب و گفت: مهسا... با خونسردی بهش گفتم: دروغ نمی گم عزیزم. چرا بهش نمی گی که چقدر عاشقشی؟ چرا باهاش حرف نمی زنی؟ کی از تو بهتر برای بهنام؟؟؟ بهنام از حرف ناگهانی من متعجب شده بود. جالب تر نگاه الهام بود که روی خودم حس می کردم. هر سه تاشون به نوعی توی شوک اینقدر رُک حرف زدن من بودن. پیغام اصلی من با این حرفم به الهام بود و از نگاهش میشد حدس زد که پیغام من رو دریافت کرده...
سرم رو چرخوندم به سمت صورتش. با واقعی ترین لبخندی که می تونستم با چشمام بزنم بهش نگاه کردم و گفتم: امشب میایی پیش من؟؟؟


پایان



نوشته: شیوا




۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

باتلاق تنهایی (4)



بی حوصله روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم موزیک گوش می داد. چند وقتی بود که از سبک ترنس خوشم اومده بود. تحمل خونه برام سخت بود. تحمل نبودن الهام برام هر لحظه سخت تر میشد... توی تلگرام یه پیام از طرف پارسا اومد...
-         سلام مهسا. خوبی؟؟؟
-         سلام. نه خوب نیستم. تو چی؟؟؟
-         منم خوب نیستم. چرا خوب نیستی؟؟؟
-         حوصلم سر رفته...
-         تنهایی؟؟؟
-         آره...
-         منم تنهام. حوصله منم سر رفته...
-         هم دردیم...
دیگه جوابم رو نداد. دوست داشتم بهم یه پیشنهاد بده. ازم بخواد بریم بیرون. دیگه داشتم دیوونه میشدم. تصور اینکه دو روز آخر هفته رو باید تنهایی و با این شرایط روحی بگذرونم روانی کننده بود. خونه برام قفس شده بود. یک ساعت صبر کردم. خبری از پارسا نشد. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم...
-         امشب کلا تنهایی یا دوستت میاد؟؟؟
-         کلا تنهام. رفته مسافرت. چند روزی نیست...
باز بهم هیچ پیشنهادی نداد. این چرا اینجوریه. هم از این روحیه اش خوشم می اومد هم اینکه الان دوست داشتم بهم یه چیزی بگه. ازم بخواد باهام بریم بیرون. اما انگار نه انگار... بازم چند دقیقه گذشت و من بهش پیام دادم...
-         حال داری شام بریم بیرون؟؟؟
-         عه چه خوب. آره حال دارم...
دنیا برعکس شده. حالا من باید بهش پیشنهاد بدم. حاضر شدم و باهاش جلوی آپارتمان قرار گذاشتم. لبخند زنان منتظرم بود. چقدر خوشگل بود. خیلی خوشحال بودم که بهش پیشنهاد بیرون رفتن داده بودم. هوا خیلی سرد بود و قرار شد قدم نزنیم. به پیشنهاد من شام همبرگر خوردیم. همش دلقک بازی در می آورد که من رو بخندونه. موقع حرف زدنش ، دوست داشتم به لباش نگاه کنم. بعد از شام به پیشنهاد پارسا رفتیم یه کافی شاپ. فضای دنج و دلنشینی داشت. کم نور و با یه موزیک لایت ملایم...
رو به روی هم نشسته بودیم. تو بَهر موزیک رفته بودم و حسابی تو فکر بودم. حتی به نظرم کمی غمگین اومد و دلم گرفت. پارسا هم تو فکر رفته بود. بعد از چند دقیقه بهم گفت: چرا تو فکر رفتی؟؟؟ لبخند تلخی بهش زدم و گفتم: به همون دلیلی که تو توی فکر رفتی. یاد آوری شرایط لعنتی... پارسا هم لبخند تلخی زد و گفت: گاهی وقتا آدم خسته میشه. از زندگی. از اطرافیان. از خودش... به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم: گاهی آدم از خودش متنفر میشه...
بهم خیره شده بود. جوابی بهم نداد. دوباره رفتیم تو فکر. شرایط روحی جفتمون داغون بود. البته هیچ کدوم از شرایط و داستان اون یکی خبر نداشت. سکوت رو شکستم و گفتم: من یه دروغ گو ام. من یه آدم عوضی ام پارسا...
-         همه مون عوضی ایم...
-         تو نیستی. یعنی نمی خوره که باشی...
-         چرا هستم. تو صدر جدولم اتفاقا...
-         اینجوری نگو پارسا. تو آدم خوبی هستی...
-         مگه منو میشناسی؟؟؟
-         نمی شناسم اما می تونم حست کنم. وقتی تو چشمات نگاه می کنم ، یه عوضی نمی بینم...
-         ما همه عوضی ایم مهسا. اگه عوضی هم نباشیم ، مجبورمون می کنن که عوضی باشیم...
تو راه برگشت بهش گفتم: مرگم گرفته این دو روز رو چطوری تنهایی سر کنم... اومد یه چیزی بگه اما تردید داشت و نگفت. بهش گفتم: چی می خواستی بگی؟؟؟ حتی راننده ی تاکسی هم تو آینه نگاه کرد و منتظر بود پارسا بگه که چی می خواسته بگه. پارسا هم متوجه شد و خندش گرفت. بهم گفت: می خواستم بگم اگه دوست داری بیا پیش من تا تنها نباشی... دستم رفت سمت دستش و انگشتاش رو گرفتم توی مشتم. به نیم رخ صورتش نگاه کردم. برام مهم نبود که راننده ی تاکسی دقیقا حواسش به ماست. بهش گفتم: می خواستی بگی؟ یعنی الان نمی خوایی بگی؟؟؟ لبخند زد و روش و کرد به سمت صورتم و گفت: مهم راحتی توعه. دوست ندارم فکر خاصی کنی... با فشاری که به انگشتاش دادم ، بهش فهموندم که کاملا راحتم... توی دلم گفتم اگه الان الهام بود بهم می گفت: به توی بی عرضه نمی خوره از این کارا کنی... راست هم می گفت. من و چه به این کارا. من و چه به گرفتن دست یه مرد و فشار دادنش. اما اگه این کارو نمی کردم توی خونه دق می کردم. یا شاید تنهایی و شرایط سختی که داشتم بهونه بود. شاید اینقدر از پارسا خوشم اومده بود که اینجوری شده بودم. هر چی بود حس خاصی بهش داشتم. حس اینکه یکی عین خودمه. توی چشماش خودم رو می دیدم. غم توی وجودش رو حس می کردم. بدون اینکه بهم چیزی بگه حس می کردم درکش می کنم. هر چی بود بهش نیاز داشتم. از ته دلم بهش نیاز داشتم...
دیگه نزدیک خونه بودیم که بهش گفتم: ببخشید که من دعوت نمی کنم. آخه اومدن تو به طبقه پنج ریسکه و همسایه فضول ما می فهمه. اما من می تونم راحت بیام طبقه پایین و بدون اینکه کسی بفهمه سریع بیام خونه تون... از حرفم خندش گرفت. بهش گفتم: چرا می خندی؟؟؟ با خنده بهم گفت: تو چشمات می دیدم که شیطونی. منتظر بودم ببینم... از حرفش خندم گرفت و گفتم: دوست دارم شیطون باشم. بسه هر چقدر فیلم بازی کردم که آدم حسابیم... جدی شد و گفت: میشه اینقدر به خودت نندازی. بس کن مهسا...
از تو کمد لباسا یه دامن تا زانو انتخاب کردم. همراه یه تاپ آبی آسمانی. می خواستم ببینم بلاخره می تونم پارسا رو مجاب به میخ شدن به بدنم بکنم یا نه. لباسام رو گذاشتم تو یه ساک کوچیک. آخر شب شده بود و خیالم راحت بود ریسک دیده شدن کمتره. با این حال خیلی حواسم بود که موقع داخل شدن به خونه شون کسی من رو نبینه. یه ذره استرس داشتم اما اصلا بهش توجه نکردم. مهم این بود که احساس امنیت داشتم. حتی این استرس و هیجان رو دوست داشتم. پارسا یه شلوار اِسلَش مشکی پاش کرده بود. با یه تیشرت آستین حلقه ای مشکی. چقدر ناز شده بود. هم زمان با سلام کردن ، خیره به بدنش شدم. متوجه خط نگاهم شد و خندش گرفت. بهم خوش آمد گفت و ازم خواست که بشینم. رفت سمت آشپزخونه که بهش گفتم: چایی لطفا... بهم گفت: چایی خوریا... تا تو آشپزخونه مشغول بود ، میشد با خیال راحت خونه شون رو ببینم. اون سری که اومده بودم نشد که دقت کنم. از جام بلند شدم و رفتم کنار اوپن. بهش گفتم: به دو تا پسر مجرد نمی خوره خونه ی به این مرتبی و تمیزی داشته باشن... بدون اینکه نگام کنه ؛ گفت: به خاطر پژمانه. من خیلی تمیز نیستم... یکمی مکث کردم و بهش گفتم: میشه برم تو اتاق لباس عوض کنم؟؟؟ برگشت و بهم گفت: آره راحت باش... اولین چیزی که توی اتاق توجهم رو جلب کرد ، تخت دو نفره بود. پیش خودم گفتم آخه تخت دونفره می خوان چیکار؟! وقتی برگشتم پارسا توی هال بود. من رو که دید لبخند زد و گفت: دامن چقدر بهت میاد. خوشگل تر شدی... اومدم بهش بگم "چه عجب" که روم نشد. رفتم رو به روش نشستم. بهم نگاه کرد و گفت: خب تعریف کن چه خبر؟؟؟
-         از چی تعریف کنم؟ از کجا چه خبر؟؟؟
-         از هر چی دوست داری تعریف کن...
-         آخر شبه خوابت نمیاد؟؟؟
-         من و خواب؟ اونم الان؟؟؟
چقدر پیشش احساس امنیت داشتم. خودمم درک نمی کردم که چرا اینقدر راحتم. اونم من... منی که وقتی اولین بار قرار بود برم خونه ی بهنام از استرس داشتم سکته می کردم...

مهدیس کم کم به جَو خونه و به بودن با ما عادت کرده بود. شرایط افسردگی و بد روحیش داشت کم کم خوب میشد. از تصمیمم خیلی خوشحال بودم. اینکه به یک همجنس و هم مشکل خودم کمک کرده بودم ، حس خوبی داشت. سعی می کردم مثل الهام که همیشه باهام شوخی می کرد و سر به سرم می ذاشت که کمتر تو فکر و خیال باشم ، با مهدیس کل کل کنم و باعث بشم که کمتر فکر و خیال مشکلاتش رو بکنه. بعد از چند روز برادر حسام دیگه جوابش کرد و بیکار شد. حسابی ناراحت بود. بهش گفتم: اصلا بهش فکر نکن مهدیس. من و الهام هستیم. جای نگرانی نیست. سر فرصت برات یه کار خوب و ایمن پیدا می کنیم. لازم نیست ناراحت باشی...
شرایط روحیم عالی بود. خودمم باورم نمیشد که اینقدر سر حالم. سر کار با انرژی و با انگیزه بودم. اعتماد به نفسم اینقدر بالا رفته بود که خودم به متن ها یه سری جمله ها جهت بهتر رسوندن مطلب ، اضافه می کردم. بهنام از وضعیت کارم خیلی راضی بود. حتی چند بار توی جمع ازم تعریف کرد. علاقه ام بهش هر لحظه بیشتر میشد. اینقدر از نگاهاش به خودم مطمئن بودم که دیگه آتنا رو به عنوان یه رقیب نمی دیدم. من از آتنا خوشگل تر بودم. خوش اندام تر بودم. حتی تو محل کار محبوب تر هم بودم. کاملا حس می کردم که اکثرا دوستم دارن. حتی بعضی وقتا باهام صحبت و درد و دل می کردن. یه سری مشکلات حمید و حسام رو می دونستم. تازه اعتماد به نفس این رو پیدا کرده بودم که بهشون راه کار بدم. حسام بدجور عاشق یکی شده بود و درگیرش بود. هر وقت میشد با من در موردش حرف میزد. من رو آبجی مهسا صدا میزد. هر وقت می گفت آبجی تو دلم غنج می رفت. داداش خودم هیچ وقت من رو آبجی صدا نزده بود...
چهار شنبه بود و دیگه کارام تموم شده بود. حسام سینی چایی رو از آبدارچی گرفته بود. جدیدا این کارو می کرد که به این بهونه بیاد پیشم. طبق معمول داشت از عشقش حرف میزد. چقدر معصوم و پاک بود عشقش. حتی باعث میشد از این همه صداقت و پاکی خندم بگیره. مشغول صحبت با حسام بودم که بهنام وارد اتاق شد. بهم سلام کرد و گفت: شنبه صبح من بلیط دارم و دارم میرم جایی. تا چند روز نیستم. می تونی جمعه ظهر بیایی که چند تا متن رو بدم ویراستاری کنی؟ بهت اعتماد کامل دارم اما این چند تا متن خیلی تخصصیه و قطعا باید خودم کنارت باشم...
نا خواسته یه نگاه به حسام کردم. طفلک از این که تو این شرایط هست خجالت کشید و معذب بود. رو به بهنام گفتم: چشم استاد. مشکلی نیست. کار مجله است و باید انجام بشه... حسام بیشتر واینستاد و از اتاق رفت بیرون. بهنام نوع رابطه من و حسام رو می دونست. خبر داشت که عین داداشم دوسش دارم. حتی یه بار بهم گفت: خوبه که روابط اجتماعیت رو کنترل شده گسترش بدی. برای روحیه ات خوبه. دیگه گذشت زمونه ای که آدما خودشون رو توی قفس افکار خرافه ی خودشون زندانی کنن... بهم نگاه کرد و گفت: ممنون از اهمیتی که به کار میدی... یه کاغذ و خودکار برداشت و آدرس خونه شون رو نوشت و گفت: ساعت 12 ظهر منتظرم... عجله داشت و سریع رفت...
عصر با اینکه حال نداشتم به اصرار الهام رفتیم که یه دست کاناپه دست دوم بگیریم. اینقدر تو فکر بودم که اصلا حوصله دقت کردن نداشتم. یه سمساری بزرگ بود. بلاخره یکیش رو انتخاب کردیم. قرار شد شاگردای سمساری خودشون کاناپه رو ببرن...
آخر شب شده بود و الهام و مهدیس همچنان داشتن در مورد اینکه چجوری کاناپه رو بچینن صحبت می کردن. مهدیس بهم گفت: چته مهسا. امروز خیلی تو فکری. اصلا نظر هم نمیدی... الهام گفت: حتما به خاطر استاد جونه... با اینکه از طرز گفتنش خندم گرفت با حرص بهش گفتم: الهام... مهدیس گفت: استاد کیه؟ جریان چیه شیطون؟؟؟ خجالت کشیدم. تو بدترین شرایط هم نمی تونستم از لحن شیطنت آمیز و طنز الهام نخندم. رو بهش گفتم: قراره جمعه برم خونه اش... الهام لبخند زنان قیافش رو شیطون کرد و گفت: به به یه قرار خصوصی دو نفره. فقط یه کوچولو عجله نکردین؟؟؟
-         کوفت بگیری الهام. قرار کاریه. هفته ی دیگه نیست. قراره برم برای کار...
-         خب چه فرقی می کنه بلا. به هر حال مهم مکانه...
-         اینجوری نگو الهام. استرس دارم...
-         استرس چرا گلم. مگه قراره آدم بکشی؟ خب میری بعدشم شلوارتو می کشی بالا و میایی...
-         عه الهام خیلی بی ادبی...
جفتشون از شوخی الهام زدن زیر خنده. خودمم بازم خندم گرفت. اما واقعا استرس داشتم. به بهنام اعتماد داشتم.  تنها بودن با مردی که دوستش دارم باعث میشد استرس داشته باشم...
به یه چشم به هم زدن جمعه شد. ساعت 9 از خواب بیدار شدم. رفتم حموم. از حموم برگشتم. الهام از خواب بیدار شده بود. بازم تا من رو دید خندش گرفت. نذاشتم حرف بزنه و گفتم: خفه شو الهام. خب کثیف بودم. من همینجوری یه روز در میون میرم حموم... چشماش رو مالوند و شدت خنده اش بیشتر شد و گفت: شرط می بندم تمیز کاری هم کردی... از کنارش رد شدم و گفتم: خفه شو الهام. برو کپه ی مرگتو بذار... از سر و صدای الهام ، مهدیس هم بیدار شد. جفتشو نشسته بودن و میخ من شده بودن. انگار دارم میرم سفر. از حرکاتشون خندم می گرفت. اونا هم منتظر تا من بخندم. ریسه می رفتن از خنده...
یه شلوار مجلسی استرج سفید رنگ داشتم که هیچ وقت نپوشیده بودم. چند سانت از بالای قوزک پام لخت بود تو این شلوار. یه تیشرت یقه هفت باز سفید رنگ ، ست همین شلوار رو هم داشتم. داشتم لباس می پوشیدم که باز دیدم الهام و مهدیس اومدن تو اتاق و دارن نگام می کنن. الهام گفت: شورت پوشیدی معلوم نشه شیطون. تابلوعه تمیز کاری کردی وروجک. شرط و من بردما... سعی کردم سریع تر لباس بپوشم و گفتم: چه شرطی. من که شرط نبستم... همون مانتویی رو پوشیدم که برای روز تست سر کار پوشیده بودم. الهام رفت که چایی درست کنه. داشتم همون شال رو سرم می کردم که مهدیس یه شال سفید داد دستم و گفت: بیا اینو سرت کن. میاد بهت... از استرس زیاد موقعی که اومدم شال رو ازش بگیرم ، دستام می لرزید. متوجه لرزش دستام شد. دستامو گرفت و گفت: چرا اینقدر ترسیدی مهسا؟ آروم باش... تو چشمای قهوه ایش خیره شدم. هم رنگ چشمای خودم بود حدودا. البته پر رنگ تر. اولین بار بود که داشت با این لحن محبت آمیز و دلگرم کننده باهام حرف میزد. هر دو تا دستم و گرفته بود و به آرومی فشارشون داد. دوباره ازم خواست که آروم باشم... ناخواسته دهنم باز شد و بهش گفتم: ترسیدم مهدیس. نمی دونم دارم کار درستی می کنم یا نه. دارم دیوونه میشم... لبخند مهربونی زد و گفت: هر دختری باید یه روز رابطه داشته باشه. بلاخره که چی؟ اینقدر نترس. این تعریفایی که الهام از طرف میکنه اصلا ترس نداره...
مهدیس باعث شد کمی آروم بشم. دستاش رو گذاشت رو بازوهام. بازم فشارشون داد. بعدش از روی میز آرایش یه رژ لب صورتی کم رنگ برداشت. خودش برام کشید رو لبام. ازم خواست لبام رو به هم بمالونم که رژ لب کامل رو لبام بشینه. بعدشم به خنده گفت: تازه اینجوری که من از این استاد جون شنیدم. حسودیم شده والا. کاش اصلا من جای تو بودم بلا. البته الان حسابی تیکه شدی. یعنی تیکه که بودی. تیکه تر شدی. راستشو بخوای به استاد جون هم حسودیم میشه... الهام از تو هال داد زد: مهسا بیا برات چایی نبات ریختم. بیا بخور تا پس نیفتادی. واقعا که. یه جنبه قرار گذاشتنم نداری...
تاکسی تلفنی گرفتم. توی تاکسی دل تو دلم نبود. هیچ دلیل منطقی ای برای این همه استرس نداشتم. خونه ی بهنام ویلایی بود. با دستای لرزون دکمه ی اف اف رو فشار دادم. هم زمان با صدای بهنام که گفت بفرما ، در باز شد. به آرومی وارد حیاط شدم. حیاط نسبتا کوچیکی داشت. دو تا باغچه باریک دو طرف حیاط بود که چند مدل گل خوشگل و رنگارنگ داشت. برای ورود به خونه باید چند تا پله رو می رفتم بالا. پام رو روی پله ی اول که گذاشتم بهنام اومد به استقبالم. خیلی احوال پرسی گرم و صمیمی باهام کرد. تصمیم گرفته بودم امروز استاد صداش نکنم. با دست راهنماییم کرد به داخل خونه. یه خونه ی شلوغ پلوغ. پر از تابلوی نقاشی و عکاسی. چند تا مجسمه قشنگ هم توی هال بود. از دکور خونه مشخص بود که اینجا برای یه هنرمنده. همینطور ایستاده محو تماشای خونه بودم که متوجه شدم بهنام داره با لبخند نگام می کنه. یکمی خجالت کشیدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من آماده ام . هر موقع گفتی شروع کنیم... از طرز نگاهش معلوم بود که متوجه شده که به جای "گفتین" از "گفتی" استفاده کردم. نمی دونم خبر داشت که برای نگفتن یه حرف "ن" چقدر به خودم فشار آوردم یا نه. با دستش به سمت مبل اشاره کرد و گفت: فعلا بشین. وقت داریم... داشت می رفت سمت آشپزخونه که گفتم: من هیچی میل ندارم بهنام. لطفا زحمت نکش... با همون لحن خونسردش گفت: تعارف ممنوع... از نسکافه ای که برام آورد مشخص بود که کاملا حواسش هست که من نوشیدنی گرم دوست دارم. رو به روم نشست و گفت: خب چه خبرا. تعریف کن. اصلا از این هم خونه ای جدید تون چه خبر؟؟؟ به آرومی فنجون نسکافه مو برداشتم و بهش گفتم: خیلی روحیه اش بهتره. خوشحالم که داریم کمکش می کنیم. البته الهام خیلی همکاری کرد... حدود نیم ساعت صحبت کردیم. کم کم یخم باز شده بود و چند بار با اسمش صداش زدم. پیشش احساس خوبی داشتم. از نگاهش به خودم لذت می بردم. محبت نگاهش رو دوست داشتم. هم به شخصیتم احترام می ذاشت و هم به زنانگیم و در عین حال محبت آمیز بود...
از جاش بلند شد و گفت: خب من برم لپ تاب بیارم و شروع کنیم. البته بازم معذرت که روز جمعه و استراحتت رو خراب کردم... سعی کردم تن صدام رو کمی لطیف تر بگیرم و بهش گفتم: خواهشا اینجوری نگو. اتفاقا خیلی خوشحالم که به بهونه ی کار پیشت هستم... بازم باعث شدم کمی تعجب کنه و از اون نگاه های عمیق و خاصش کنه. خودمم باورم نمیشد که اینقدر جسور شده باشم. باورم نمیشد که پتانسیل ابراز علاقه به یک مرد رو داشته باشم. اما داشتم. انگار خیلی هم خوب داشتم. تو فاصله ای که رفت لپ تاب بیاره شالم رو برداشتم و مانتوم رو در آوردم. وقتی برگشت ؛ بهم گفت: به به خانم سفید پوش... از خجالت آب شدم اما این خجالت رو دوست داشتم. لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم. ضربان قلبم بالاتر رفته بود. دل تو دلم نبود. هیچ ذهنیتی از چند دقیقه ی بعد نداشتم. اینکه نتیجه این کارم چی میشه. اینکه اصلا چی می خوام. فقط می دونستم که کنار بهنام بودن رو دوست داشتم. این جسارت که خودم رو بیشتر و بیشتر بهش نشون بدم رو دوست داشتم. این اعتماد به نفسم که هر لحظه بیشتر میشد رو دوست داشتم...
بهنام شروع کرد از روی برگه های که دستش بود متن رو برام خوندن. هم زمان هر جا که لازم بود ، جمله بندی ها رو عوض می کردم. راست می گفت و خیلی متن سنگین و تخصصی ای بود و اصلا نمی تونستم تنهایی انجامش بدم. دیگه کاملا پیشش احساس راحتی می کردم. حتی ذره ای خبری از استرس و دلشوره نبود. حدود دو ساعت طول کشید تا تموم شد کارمون. بهنام تکیه داد به مبل و دستاش رو از هم باز کرد. به حالتی که دست چپش پشت سر من قرار گرفت و گفت: حسابی خسته ات کردم مهسا. بازم ممنون ازت... سرم تو لپ تاب بود و داشتم یه دور دیگه متن رو نگاه می کردم. تو همون حالت بهش گفتم: واقعا نمیشد اینو تنهایی انجامش بدم. خیلی از اصطلاحاتی که گفتی رو اصلا بلد نیستم. من که اصلا خسته نشدم...
صدای در ورودی هال اومد. سرم رو که آوردم بالا یک خانم رو جلوی خودم می دیدم. هیچ وقت ندیده بودمش. شوکه شده بودم. هنگ شده بودم. یه خانم خیلی زیبا و شیک پوش. یه نگاه سرد و بی روح که از پشت عینک مستطیلی کاملا مشخص بود...
رو به بهنام یه سلام سرد تر از نگاهش کرد. بهنام هم بهش سلام کرد. به من نگاه کرد و یه سلام معنی دار خاص کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش گفتم: س س سلام... کیفش رو انداخت رو کاناپه ی رو به روی ما و به  بهنام گفت: این همون دختره اس که ازش تعریف می کردی؟؟؟ بهنام خیلی خونسرد جواب داد: بله خودشه. مهسا ، بهترین ویراستار مجله... سرم چرخید سمت صورت بهنام و با چهره متعجب و چشمام کلی سوال ازش پرسیدم. بهنام از جاش بلند شد و گفت: منیره همسرم...
نمی تونستم چیزی که می بینم و می شنوم رو درک کنم. از تعجب وا رفته بودم. یعنی بهنام متاهله؟؟؟ من کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟؟؟ چرا فکر می کردم مجرده؟؟؟ چرا همچین مورد مهم و تابلویی رو نمی دونستم. این همه تو مجله هم صحبت داشتم. چرا حتی برای یک بار هم که شده صحبت از همسر بهنام نشده بود. چرا اصلا من از کسی نپرسیده بودم. چرا حتی یک بار هم بهش فکر نکردم که با این سن و سال احتمال متاهل بودنش زیاده. نکنه عمدا جوری وانمود کرده که فکر کنم مجرده. اما وقتی همسرش رو دید اصلا هول نشد. حتی در مورد من باهاش حرف زده بوده. شرایط مثل یک حجم زیادی از آب سرد بود که یه هو ریخته باشن روم. حتی باعث شد از دست احمقیت خودم کمی عصبی بشم. مات و مبهوت به صفحه ی لپ تاب خیره شده بودم. به خودم اومدم و دیدم که بهنام و منیره دارن با هم حرف می زنن. متوجه موردی که دارن دربارش حرف می زدن نشدم. فقط از جام بلند شدم و گفتم: م م من برم کم کم... منیره پوزخند زد و گفت: کجا عزیزم؟ من دارم میرم. راحت باش... بهنام یه نگاه جدی به منیره کرد و گفت: یه دور دیگه باید متن رو خودم چک کنم مهسا. فعلا صبر کن... درمونده و داغون شده بودم. به آرومی نشستم. بغض کرده بودم...
منیره بعد از یه مکالمه نسبتا طولانی با بهنام کیفش رو برداشت و رفت. بهنام رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان چایی آورد. وقتی اشکایی که روی گونه ام سرازیر شده بود رو دید با تعجب گفت: مهسا. با توام مهسا. به من نگاه کن... به سختی سرم رو به سمتش چرخوندم. به سمت آدمی که همین نیم ساعت پیش از نگاه کردنش سیر نمی شدم. با صدای بغض دار و لرزون بهش گفتم: م م من نمی دونستم ش ش شما م م متاهلی...
قیافه ی بهنام هم بعد از شنیدن جمله ی من متعجب شد. چند دقیقه نگاه کردن به وضعیت من و فکر کردن به جمله ام بس بود که بشینه رو کاناپه ی رو به روی و دستاش رو بذاره رو سرش... همینجور نا خواسته اشک می ریختم. بهنام سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: فکر می کردم می دونستی. همه ی مجله می دونن... با هق هق گریه بهش گفتم: لطفا متن رو چک کنین. باید برم زودتر... اومد کنارم نشست و گفت: چرا اینجوری می کنی مهسا. اتفاقی نیفتاده. خودت و اذیت نکن... عصبی شده بودم و با همون لحن عصبی بهش گفتم: آره هیچی نشده. فقط من احمق نفهم باز منگل بازی درآوردم. باز تو رویا بودن باعث شد عقلم کار نکنه. لطفا چک کنین زودتر... بهنام سعی کرد لحن همیشه خونسردش رو حفظ کنه و گفت: تو اشتباهی نکردی که داری اینجوری در مورد خودت حرف می زنی. در ضمن یه موردی هست تا حالا به هیچ کس نگفتم مهسا. یعنی هیچ کس به غیر از من و منیره خبر نداره. اما اینقدر بهت اعتماد دارم و برام مهمی که به تو میگم. من و منیره بیشتر از یک ساله که فقط روی کاغذ زن و شوهر هستیم. اگه تا حالا طلاق مون رو رسمی نکردیم به خواست منیره است. به خاطر شرایطی که تو خونه اش داره فعلا نمی خواد طلاقش رو علنی کنه. منتظره موقعیت مناسبه که علنی کنه و رسما از هم جدا بشیم. ما دیگه هیچ تعهد و ارتباطی به هم نداریم مهسا. برای همین من هیچ وقت اسمی از همسرم در هیچ جایی نمی برم. این رو فقط برای این دارم می گم که فکر نکنی که احمقی. لطفا ناراحت نباش. خودتو کنترل کن خواهشا...
بهنام هر کاری کرد موفق نشد آرومم کنه. کل مسیر برگشت به خونه رو گریه کردم. از حماقت خودم. از خودخواهی خودم عصبانی بودم. چرا باید همچین سهل انگاری ای می کردم. با دو تا سوال ساده میشد فهمید که بهنام متاهله...
وارد خونه شدم. با یه سلام رفتم تو اتاق. در و بستم و بازم شروع کردم گریه کردن. الهام طاقت نیاورد و اومد تو اتاق. رو به روم نشست و گفت: چت شده مهسا؟ چه اتفاقی افتاده؟ بهنام چیکار کرده؟؟؟ دِ با تو ام میگم چی شده مهسا؟؟؟  با گریه بهش گفتم: هیچی نشده. بهنام هیچ کاری نکرده. مقصر خود احمقم هستم...  با نگرانی بهم گفت: چی داری میگی مهسا؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده؟؟؟  مهدیس هم وارد اتاق شد و داشت مکالمه ی مارو گوش می داد. الهام دستام رو گرفت و به صورت خیس از اشکم نگاه کرد و گفت: حرف بزن مهسا. دارم از نگرانی می میرم... سعی کردم دیگه گریه نکنم و بهش گفتم: بهنام متاهله. پیش هم بودیم که زنش اومد تو خونه... الهام هم وا رفت و دستام رو ول کرد. اونم مثل بهنام علت ناراحتی من رو فهمید. ناراحت شد و وایستاد. مثل وقتایی که ناراحت یا عصبانیه شروع کرد تو اتاق قدم زدن. مهدیس اومد کنارم نشست. بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. الهام طاقت نیاورد و گفت: تو چطور نمی دونستی؟ یعنی خودش مخفی کرده؟ وقتی زنش اومد دعواشون شد؟ زنش بهت توهین کرد؟؟؟
الهام رگباری سوال می پرسید. به سختی موفق شدم با جزییات براش تعریف کنم... دل بستن به مردی که فکر می کنی مجرده و می تونه فقط و فقط برای خودت باشه خیلی فرق می کنه با یه مرد که متاهله. خیلی تو ذوقم خورده بود. اینقدر خودم و بهنام رو توی رویا می دیدم که یادم رفته بود که خودم یه مطلقه ام. یادم رفته بود که دارم بهش دروغ می گم و هیچی از گذشته ام بهش نگفته بودم. بدون ترمز پیش می رفتم و دیدن زنش یه ترمز نا خواسته و ناگهانی بود. تو همون حال داغونم می دونستم که بعد از این ترمز باید بزنم دنده عقب. باید همه ی این مسیری که با تخته گاز اومدم رو با سرعت کم و به سختی ، دنده عقب برگردم...
الهام هم به خاطر ناراحتی من به هم ریخت. مهدیس سعی داشت روی جدایی بهنام از زنش زوم کنه و با یادآوری این مورد بهم حق بده و بگه که خیلی هم اشتباه نکردی. شب هر سه تامون تو جامون دراز کشیده بودیم. الهام یه هو از جاش بلند شد و تو همون تاریکی اومد پیش من. نشوندم و بهم گفت: تو چند ساعتی که با بهنام تنها بودی بهت دست زد؟؟؟ از سوالش تعجب کردم. نمی دونستم دلیلش از این سوال چیه. بهش گفتم: نه اصلا. چی شده که داری اینو می پرسی؟؟؟ از نور ضعیفی که از تیر چراغ برق خیابون وارد خونه میشد ، چهره الهام رو تا حدودی می دیدم. بهم گفت: شاید ما اشتباه کردیم. شاید اصلا بهنام اون جوری که فکر می کردیم بهت احساس نداشته. باید ازش بپرسی. باید قبل از هر تصمیمی مطمئن بشی که تو دلش در مورد تو دقیقا چی می گذره...
وقتی صبح شنبه رفتم سر کار برای اولین بار خوشحال بودم که بهنام رو نمی بینم. بعد از ظهر اومدم خونه. الهام رو دیدم که داره چمدونش رو می بنده. بدون اینکه ازش بپرسم بهم گفت: دارم می رم اردو برای مسابقات. چند روزی نیستم. تو هم سعی کن با این وضع کنار بیایی. یه سو تفاهمی شده حالا. قتل نکردی که. نباید بزرگش کنی مهسا. به زندگیت ادامه بده. فقط با بهنام صحبت کن و خیلی شفاف ازش بخواه که احساساتش رو نسبت بهت بگه...
کمکش کردم لباسایی که لازم داره رو جمع و جور کنه و بذاره تو چمدون. قبل از رفتن بغلم کرد و بهم گفت: قوی باش مهسا. اینقدر زود سر هر چیزی نشکن... مهدیس با شیطنت گفت: عه منم بغل می خوام... الهام به خنده بهش گفت: خفه شو...
با رفتن الهام دلم خیلی گرفت. مهدیس تا شب هر چی دلقک بازی درآورد که حالم رو بهتر کنه موفق نشد. رو کاناپه به پهلو و مچاله شده دراز کشیده بودم و همش تو فکر بودم. مهدیس اومد پایین پام نشست و با دستش نسبتا محکم زد به باسنم و گفت: حداقل این وری بخواب. به اندازه کافی از دیدن کون خوشگلت فیض بردیم... نا خواسته از شوخیش لبخند زدم. مهدیس هم فهمید و گفت: هورا بلاخره موفق شدم. اگه می دونستم زودتر به کون عزیزت توجه می کردم... برگشتم و بهش گفتم: خفه شو مهدیس... چند روزی بود که موهاش رو چتری زده بود. خیلی بهش می اومد. سرش رو خم کرد رو به روی صورت من و گفت: مهسا پشیمون شدم. با این قیافه ای که الان داری برگردی بهتره. همون کونت خوشگل تره... هم زمان با گفتن حرفش دستش رو رسوند به باسنم. نا خواسته از شوخی هاش لبخند می زدم. گذاشتن دستش رو باسنم هم گذاشتم روی شوخی...
بهم گیر داد که باید برم حموم. بهم گفت: پاشو مهسا. داری حالم و به هم می زنی. برو یه دوش بگیر. از این حال و هوا در بیا. تا دوش بگیری برات یه چایی دبش درست می کنم حالشو ببری... پیشنهادش بد هم نبود. شاید دوش گرفتن کمی کمک می کرد. زیر دوش دستم رو تکیه داده بودم به دیوار. واقعا آب آرامش بخشه. انگار تماسش با بدن آدم کمک میکنه که درد و رنج رو بهتر تحمل کنی. حسابی تو فکر بودم که در حموم باز شد. مهدیس رو دیدم که بهم گفت: بسه دیگه مهسا. پشیمون شدم از پیشنهادم. منم می خوام دوش بگیرم. الان آب سرد میشه. بیا بیرون زودتر... نا خواسته یه دستم رو گرفتم جلوی سینه هام و دست دیگم رو گرفتم جلوم. تا به حال بدون شورت و سوتین نه جلوی الهام بودم و نه مهدیس. خندش گرفت و گفت: نگاش کن. مگه لولو خور خوره دیدی...  
مهدیس بعد از من رفت حموم. یه تاپ و دامن پوشیدم و چایی ای که برام ریخته بود رو برداشتم و رفتم کنار پنجره نشستم. خوردن چایی بعد از حموم کمی از سر دردم رو کم کرد. مهدیس از حموم برگشت. دیگه آخر شب شده بود. بهم گفت: دیر وقته نمی خوای بخوابی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که آره... رفت از تو اتاق تشکامون رو آورد. جفتش رو کنار هم انداخت. بهش گفتم: چرا اینجوری انداختی؟؟؟ اخم کرد و گفت: خب کنار هم نمی اندازم... خندم گرفت و گفتم: منظورم این نبود. تو که می دونی من باید کنار دیوار بخوابم. چرا وسط انداختی؟؟؟ اخمش رو باز کرد و گفت: آهان. خب باشه جاتو می اندازم کنار دیوار... تشک من رو جابجا کرد و بازم تشک خودش رو چسبوند به تشک من. متوجه نگاه من شد و گفت: تنهایی می ترسم اون ور بخوابم. اگه دوست نداری میرم همون ور... بهش گفتم: من که چیزی نگفتم...
طبق عادت همیشگی به پهلو و رو به دیوار خوابیدم. مهدیس چراغا رو خاموش کرد و اومد خوابید. ده دقیقه گذشت و گفت: مهسا من امشب نمی دونم چم شده. همش می ترسم. اجازه هست بیشتر بهت نزدیک بشم؟؟؟ تو همون حالت گفتم: چرا می ترسی؟ یاد چیزی افتادی؟؟؟ متوجه شدم که کامل اومد روی تشک من. بدنش فقط چند سانت باهام فاصله داشت. حتی پاهاش بهم پاهام چسبید. با صدایی که واقعا آدم فکر می کرد ترسیده گفت: نمی خوام در موردش صحبت کنم. فقط اجازه بده پیشت باشم...
مخالفتی نکردم و طبق خواسته اش دیگه ازش سوالی نپرسیدم. سعی کردم چشمام رو روی هم بذارم و کمتر به بهنام و اتفاقی که افتاده بود فکر کنم. نزدیک یه ربع گذشت. متوجه دست مهدیس شدم که گذاشت رو بازوم و گفت: مهسا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟؟؟ بهش گفتم: به اندازه کافی ناراحت هستم. نگران نباش. دیگه از دست تو ناراحت نمیشم... یکمی مکث کرد و گفت: تو خیلی خوشگلی... خندم گرفت و گفتم: الان باید از این حرف ناراحت بشم؟؟؟ بازم با کمی مکث گفت: منظورم اینه که خیلی خوشگلی. یعنی هم خوشگلی هم خوش اندامی. یعنی من خیلی... حرفاش برام عجیب بود. اومدم برگردم که گفت: تو رو خدا برنگرد. اینجوری روم نمیشه حرف بزنم. خواهش می کنم برنگرد... دیگه حسابی از رفتارش متعجب شدم و گفتم: چته مهدیس؟ تو خیلی چی؟؟؟ سکوت کرد. صدای تنفسش رو می شنیدم. حتی می تونستم حس کنم که تنفسش معمولی نیست. وقتی برای بار دوم ازش سوال کردم ؛ جواب داد: من خیلی دوسِت دارم... از رفتارش و نوع حرف زدنش کلافه شدم و گفتم: بگیر بخواب مهدیس. به اون چیزی که باعث شده به هم بریزی هم دیگه فکر نکن... بهم گفت: باشه هر چی تو بگی... این رو گفت و رفت روی تشک خودش...
به سختی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که گرمای دست مهدیس رو روی بازوم حس کردم. باعث شد از خواب بپرم. بیشتر دقت کردم ، دیدم که بازم اومده روی تشک من. پیش خودم گفتم حتما امشب از یادآوری یه چیزی به هم ریخته و ترسیده... سعی کردم بازم بخوابم...
چند دقیقه گذشت و متوجه شدم که داره دستش رو روی بازوی من مالش میده. معمولا وقتی آدم می ترسه و نیاز به لمس کسی برای آرامش داره کمی محکم و با لرزش این کارو می کنه. اما خیلی آروم و لطیف لمس انگشتاش رو روی بازوم حس می کردم. هنوز تو فکر علت کارش بودم که دستش رفت به سمت پهلوم. قسمتی که بین تاپ و دامنم لخت بود. همون مالش رو روی پهلوم داد. کف دستش رو کامل گذاشت روی پهلوم و به سمت شکمم برد. دیگه مطمئن شدم داره چیکار می کنه...
بیشتر از شوکه شدن به خاطر کارش ، درونم دچار ترس و استرس شد. از آخرین باری که یکی باهام ور رفته بود خیلی سال می گذشت. ور رفتن هم که نه. شوهر من فقط در حدی که کار خودش راه بیفته با من هم بستر میشد. هیچ نوازش و عشق بازی ای در کار نبود. یعنی به نوعی هرگز این کاری که مهدیس داشت می کرد رو تجربه نکرده بودم...
وقتی خودش رو از پشت کامل بهم چسبوند ، دلم ریخت و همه ی تنم لرزید. گرمای نفسش رو پشت گردنم حس کردم. وقتی دستش رو به سمت سینه هام برد طاقت نیاوردم و برگشتم و ازش جدا شدم. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی مهدیس؟؟؟ به جای اینکه دست برداره و خودش رو بکشه عقب ، بازم خودش رو نزدیک کرد. دستش رو گذاشت رو پهلوم. دوباره گفتم: بس کن مهدیس. دارم میگم بس کن... بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو آورد نزدیک و لباش رو گذاشت روی گردنم...
با اینکه از حرکات و رفتارش تو شوک بودم و استرس داشتم ، تماس لباش رو با گردنم حس کردم. یه نفس عمیق نا خواسته بس بود که شدت بوسه هاش روی گردنم بیشتر بشه. هم زمان هم مالش دستش روی پهلوم و کمرم... با دستم سعی کردم از خودم جداش کنم. نمی ذاشت و بدون توجه بهم ، کار خودش رو انجام داد...
نمی دونستم چم شده. بغض کرده بودم. ترسیده بودم. اما چرا از لمس لباش و دستاش با گردنم و پهلوم دلم می لرزید. با صدای هر لحظه آروم تر و همراه نفس های نا منظم ، تکرار می کردم بس کن مهدیس. ولم کن مهدیس... خوب می دونستم فشاری که با دستام دارم به بدنش برای جدا کردن از خودم میارم کمه. اشکام سرازیر شدن اما با این حال مقاوتم هر لحظه کمتر میشد...
بلاخره سرش رو از توی گردنم بیرون آورد. تنفسم سریع و عمیق شده بود. کمی نگام کرد و با یه لحن خیلی ملایم و خاص بهم گفت: دوسِت دارم مهسا. گریه نکن عشقم... نمی تونستم درکش کنم. نمی تونستم بفهممش. با دستاش و به آرومی اشکام رو پاک کرد. دوباره سرش رو آورد نزدیک و این دفعه لبهاش رو چسبوند به لبام... بازم مقاوتم برای جدا کردن خودم ازش کم بود. پاش رو انداخت رو پام و لب پایینم رو گذاشت بین لباش. لرزش های توی دلم به خاطر لمس لباش شبیه موج دریا بود. شبیه موج هایی که هر چند ثانیه یه بار و با شدت به سمت ساحل میان. وقتی دستش از روی کمرم به سمت باسنم رفت ، شدت این لرزش بیشتر شد. بعد از کمی مالش باسنم ، دامنم رو داد بالا و گرمای کامل و مستقیم دستش رو روی باسنم حس کردم. آخرین مقاوتم رو برای جدا کردنش کردم. ازش جدا شدم. بهش گفتم: تو رو خدا بس کن مهدیس. ازت خواهش می کنم بس کن...
بازم بهم توجه نکرد و اومد نزدیک تر. دیگه چسبیده بودم به دیوار و جای فراری نبود. لبش رو گذاشت رو گونه ام و شروع کرد بوس های آروم از صورتم و لبام کردن. بازم دستش رو گذاشت رو باسنم...
صبح که رفتم سر کار ، چشمام از بی خوابی کاسه ی خون بود. هنوز همه ی وجودم پر از استرس و ترس بود. شرایط داغون روحیم به خاطر بهنام یه طرف. تصور کاری که دیشب مهدیس باهام کرد یه طرف. هر کاری می کردم نمی تونستم کاری که باهام کرده بود رو تصور نکنم. اینکه کامل لختم کرد. کامل لخت شد. اینقدر باهام ور رفت تا موفق شد کمی تحریکم کنه. اینکه چطور کنترل نشده و حتی وحشیانه خودش رو بهم می مالوند. اینکه متوجه شدم بلاخره خودش رو اینقدر بهم مالوند تا ارضا شد. حتی سعی کرد منم ارضا کنه اما فهمید با اینکه کمی تحریک شدم اما اینقدر شوکه هستم و ترسیدم که نمی تونم ارضا بشم. حتی بعد از تموم شدن کارش نذاشت لباسم رو تنم کنم. بغلم کرد و خوابید. تا صبح خوابم نبرد و فقط دل دل زدم...
وقتی داشتم بر می گشتم خونه ، تردید داشتم. بازم استرس داشتم. روم نمیشد باهاش رو به رو بشم. تصور اینکه تو چه وضعیتی بودیم باعث میشد خجالت بکشم. تا جایی که میشد سعی کردم دیر تر برم... به آرومی کلید رو انداختم توی قفل در. در و که باز کردم مهدیس جلوم بود. با خنده و خوش رویی گفت: سلام عشقم... روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. به آرومی جواب سلامش رو دادم و سریع رفتم توی اتاق. سرم درد می کرد. فشار روحی و روانی یه طرف. خستگی کار و بی خوابی یه طرف. جرات عوض کردن لباسام رو نداشتم. همینطوری توی اتاق نشسته بودم. نمی دونستم الان باید به مهدیس چه حسی داشته باشم. ازش بترسم یا متنفر باشم. یا بهش حق بدم...
تو فکر و خیال بودم که مهدیس وارد اتاق شد. دو زانو رو به روم نشست و گفت: قربونت برم خوشگلم. چشمات کاسه ی خونه که. لباستو عوض کن. باید استراحت کنی گلم... هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم. هنوز مطمئن نبودم که باید ازش متنفر باشم یا نه. دستم رو گرفت و بلندم کرد. یه تاپ و شلوارک زرشکی ای که خیلی کم می پوشیدم رو داد به دستم و گفت: لباستو عوض کن. برو دست و صورتت رو بشور. بیا با هم یه کیک و چایی مشتی بخوریم. بعدشم بگیر بخواب. باید استراحت کنی... می تونستم سرش جیغ بکشم و هر فحشی که بلدم بهش بدم. اما دقیقا همون کاری رو کردم که بهم گفت...
با اینکه هنوز غروب نشده بود و هوا روشن بود ، جام رو برام انداخت. دستم رو گرفت و خوابوندم تو جام. تصور اینکه بازم بخواد کار شب قبل رو تکرار کنه دیوونه کننده بود. اما از طرفی واقعا سرم داشت از بی خوابی گیج می رفت. حتی حس می کردم به خوبی صداش رو نمی شنوم. فقط مطمئن شدم کاری باهام نداره. درسته کنارم دراز کشید اما دستش رو برد تو موهام و شروع کرد به نوازش موهام. حتی شنیدم که داره قربون صدقه ام میره. از خستگی بی هوش شدم...
آخر هفته شد و بلاخره بهنام برگشت. فشار ذهنی ای که به خاطر مهدیس بهم وارد شده بود باعث شد کمتر به بهنام فکر کنم. تو این چند شبی که تنها بودیم بازم اومد سر وقتم. هر بار واضح تر و حتی آخرین بار که همین شب گذشته بود ، موفق شد ارضام کنه. وقتی منم دستم رو گذاشتم روی بدنش ، لبخند پیروز مندانه ای زد و ثابت شد که تسلیمش شدم. حس می کردم داره بخش مهمی از نیازهام رو بر طرف می کنه...
تو فکر بودم که بهنام گفت: مهسا لازمه با هم صحبت کنیم. شرایط روحیت اصلا خوب نیست. نگرانتم... خودم متوجه بودم که چهره ام و نگاهم تابلو نشون میده که چقدر درگیر و تو فکرم. انرژی ای برای اینکه سعی کنم معمولی باشم نداشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: به نظر من لازم نیست حرفی بزنیم. یه سو تفاهم احمقانه از سمت من بود. فقط یه خواهش ازتون دارم. لطفا اتاق من رو جدا کنین...
بهنام یه نفس عمیق کشید. بلند شد و رفت در اتاق رو بست. حتی قفلش کرد که کسی وارد نشه. نشست روی مبل مهمان و از من هم خواست که بشینم. احتمالا هم اینکه بهش نزدیک تر می شدم و هم اینکه کنار دیوار بودیم و صدامون کمتر بیرون می رفت. به آرومی و شمرده بهم گفت: فعلا اون چیزی که مهمه شرایط روحی تو هستش. چند بار بگم که دوست ندارم ناراحت ببینمت. تو کاری نکردی که این همه داری به خودت سخت می گیری. در ضمن با هر شرایطی هم که من داشته باشم ، در شان تو نیستم مهسا...  از این جمله اش تعجب کردم و خواستم بهش اعتراض کنم. اما اجازه نداد و ادامه داد: تو یه دختر جوونی. من یه مرد کم کم پا به سن گذاشته ام. چطور می تونم توقع داشته باشم که تو برای من باشی؟ تو یه آینده روشن و عالی پیش رو داری. با یکی مثل خودت. من جوونی هام رو کردم مهسا. تو هم باید جوونی کنی. نباید خودت رو درگیر من کنی. همیشه جوون ترا با ارزش تر هستن. پس تو هم با ارزش تر از من هستی. فقط بدون من با همه ی وجودم دوسِت دارم. توی وجود تو چیزایی دیدم که تا حالا تو وجود کسی ندیدم. دوست ندارم اینقدر خودخواه باشم که تو رو برای خودم بخوام...
دیگه چیزی به منفجر شدنم نمونده بود. هیچ مقاومتی برای متوقف کردن اشکام نکردم. هیچ حرفی نداشتم که بزنم. یه دروغ گو چه حرفی برای گفتن داره؟؟؟ بهنام فکر می کرد من یه دخترم. یه دختر پاک و نجیب. خبر نداشت که اون آینده ای که داشت ازش صحبت می کرد تو گذشته نابود شده. خبر نداشت که همین دیشب چطور برای ارضا کردن نیاز های جنسیم و کمبود های محبتیم ، چطور خودم رو تسلیم مهدیس کردم و حتی باهاش همکاری کردم...
دو هفته ی دیگه گذشت. دیگه از مهدیس نمی ترسیدم. دیگه ازش خجالت نمی کشیدم. رابطه ام رو باهاش پذیرفته بودم. دیگه عذاب وجدان و استرسی نداشتم. رابطه ام با بهنام رو سعی کردم کنترل شده جلو ببرم. موافقت کرد که اتاقم عوض بشه. اینقدر بهش از نظر روانی و روحی وابسته بودم که قدرت قطع کامل رابطه رو نداشتم. ترجیح دادم کمی دور تر بشیم از هم. گرماش رو حفظ کنم اما از دور...
شرایط روحیم نرمال تر و بهتر شده بود. نمی دونم رابطه ی جدیدم با مهدیس باعثش بود یا مشخص شدن تکلیفم با بهنام. دیگه انرژی زیاد چند ماه قبل رو نداشتم. اما مطمئن بودم که حداقل بعضی از نیاز هام داره بر طرف میشه. شبیه یه آدم تشنه که به آب رسیده...
الهام بلاخره برگشت. چون مقام آورده بود حسابی سر حال و خوشحال بود. از اینکه دید منم شرایطم بهتر شده ، بیشتر خوشحال شد. وقتی مکالمه ام با بهنام و حرفاش رو بهش گفتم رفت توی فکر. سرش رو تکون داد و گفت: بابا ایولا. هنوز از این مردا پیدا میشه تو این مملکت؟ اما اگه من بودم ، می گفتم گور بابای اختلاف سنی. از همچین آدمی نمی گذشتم. اگه واقعا داره از همسرش جدا میشه ، به نظرم می تونی همچنان بهش فکر کنی. تو تنهایی مهسا. به یکی نیاز داری. هر جور فکر می کنم بهنام بهترین و منطقی ترین گزینه است...
لذت دیدن چشمای نگران الهام در مورد من و آینده ام ، خیلی خیلی شیرین تر از رابطه ای بود که با مهدیس داشتم. با همه ی وجود نگرانم بود. دوست داشت کمک کنه. احساس مسئولیتش به من خیلی بیشتر از کسایی بود که مثلا هم خون من بودن و هستن...
به مناسبت تازه اومدن الهام تا دیر وقت بیدار بودیم. از گوشی هامون برای هم جوک تعریف می کردیم و سعی کردیم کمی شاد باشیم. نزدیک دو صبح بود که الهام گفت: بسه دیگه بگیریم بخوابیم. من و مهدیس حالا فردا بیکاریم. مهسا باید صبح بره سر کار...
هر کاری کردم خوابم نبرد. ذهنم شلوغ و درهم بود. یاد آوری پیگیری ها و دلسوزی های الهام ته دلم رو می لرزوند. یاد آوری رابطه ی جدیدم با مهدیس حس عجیب و خاصی داشت. فکر در مورد پیشنهاد الهام در مورد بهنام هم به افکارم اضافه شده بود. مغزم توانایی این همه حجم از فکر رو نداشت. تصمیم گرفتم با گوشیم بازی کنم تا خوابم ببره که دیدم شارژ نداره. برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم ، به آرومی پاشدم که برم از توی اتاق شارژر گوشیم رو بردارم. وقتی بلند شدم ، متوجه شدم که نه الهام و نه مهدیس ؛ هیچ کدوم تو جاشون نیستن. پیش خودم گفتم حتما یکی شون دستشوییه و یکی شون تو اتاق. دستگیره اتاق رو که گرفتم و قبل از باز کردنش متوجه صدای جفتشون شدم...
هر چی بیشتر گوش می دادم ، بیشتر وا رفتم. دستام به لرزش افتاد. همه چیز از مکالمه و صحبت هاشون واضح و مشخص بود. صحبت از دلتنگی و عشق. صحبت از سختی دوری. تشخیص بوسه های وسط صحبت شون کار سختی نبود... همه ی وجودم رو بُهت و حیرت فرا گرفته بود. یعنی الهام کی عاشق مهدیس شده بود و من متوجه نشده بودم؟ این رابطه از کی وجود داشته. یعنی اینقدر درگیر بهنام بودم که این دوتا جلوی چشم من عاشق هم شدن و من نفهمیدم؟ چرا من همه ی چیزا رو دیر می فهمم...
با دستای لرزون دستگیره ی در اتاق رو رهاش کردم. عقب عقب به سمت جام رفتم. احساس می کردم سرم داره گیج میره و همه ی دنیا داره دور سرم می چرخه. تا صبح خوابم نبرد و همش یک سوال رو از خودم می پرسیدم... تو چیکار کردی مهسا؟؟؟

آرو