جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

بی دی اس ام یعنی... (۵)


    معذرت میخوام از این تاخیر طولانی...



    ایرانی بودن کی ننگ شد برام؟ اونروزی که چشم باز کردم و دیدم دارن ازم یه ربات میسازن... زندگی و شخصیت و تواناییها و امیدها و آرزوهامو ازم میگیرن و جاشو با دینی فرهنگ زده پر میکنن... میخوان به جام فکر کنن. میخوان به جام یه عروسک بزک کردۀ بی معنی بذارن که از خودش نه ایده داره نه نظر نه ارزش... نظرات و علایقش دیکتۀ مادرشه... ظاهرش دیکتۀ اجتماع و آینده اش دیکتۀ شوهرش... منم که از دیکته نوشتن متنفر... بگیر برو تا تهش...
    بی مخفف بانداژه. همون دست و پا بستن خودمونه. که در زندگی روزمره تماما یا قانونی یا فرهنگی یا دینی دست و پای همدیگه رو میبندیم و به طرف اجازۀ تکون خوردن نمیدیم. تکون بخوریم یکی قراره ترتیبمونو بده...
    دی مخفف دیسیپلینه یا همون تربیت خودمون. با کتک و فحش و توهین و تحقیر و ترس همدیگه رو تربیت میکنیم. مجازاتمون همیشه کتکه و پاداشمون کتک نخوردن...
    اس مخفف سادیسمه یا دیگر آزاری. که با اسامی مختلف هر روز داریم سر همدیگه میاریم...
    ام مخفف مازوخیسمه یا همون خودآزاری... که اونم باز با اسامی مختلف هر روز داریم سر خودمون میاریم...
    تمام این چهار مورد رو در طی روز زندگی میکنیم و بهش میگیم فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی و در آخر با سکس برای خودمون شیرین و قابل تحملش میکنیم. در نتیجه بی دی اس ام همون فرهنگ و زندگی زیبای ایرانیه که یه سکس هم تنگش زدن. پس قبل از اینکه به یکی بگی روانی و بهش انگ بچسبونی یه نگاه به زندگی روزمره ات بنداز تا متوجه شی که یکی از بزرگترین و نامدارترین بی دی اس ام کارهای جهانی... در طی روز شکنجه اتو شدی و شب سکس تهشه...
    ...........................................
    یک روز یک زن رویایی بود... که یک مرد رویایی رو ملاقات کرد... یه عشق رویایی به وجود اومد... در رویایی رویایی گذران زندگی کردن... با عشق به یک خونۀ رویایی نقل مکان کردن... یه ازدواج رویایی کردن... و کابوس شروع شد...
    به نظرم قوۀ ادراک داشتن در ایران بدترین نفرینیه که میتونی باهاش متولد بشی. دور و برت همه فقط حفظ میکنن و تحویلت میدن اما هیچکس قوۀ آنالیز نداره. نمیپرسه چرا؟ و جالبیش هم اینه که وقتی جرات کنی و بپرسی چرا جواب فقط قراره این باشه: چون من میگم. چون فرهنگ ما اینه... اما برای من هیچوقت این جواب کافی نبود. تو سوئد یه فرهنگ و قانون کلی هست که همه موظفن ازش اطاعت کنن. مثلا آدم نکش. کلاه سر بقیه نذار. کلاه بقیه رو هم بر ندار. قوانین راهنمایی و رانندگی رو مراعات کن. به جان و مال و ناموس دیگران ضرر نزن... تا وقتی این کارا رو انجام میدی بقیۀ زندگیت به خودت مربوطه. هر آدمی هم بسته به تواناییها و شخصیتش برای زندگیش یه سری قانون میذاره و زندگیشو برنامه ریزی میکنه. خیلی ساده. بعدشم یه جا میوفته میمیره تموم میشه میره. زندگیشو کرده. اشتباهشو کرده. یادشو گرفته. لذتشو برده و وقتی هم که عمرش تموم شد نه خودش چشمش به این دنیا میمونه نه اطرافیان با عذاب وجدان زندگی خودشون و بقیه رو جهنم میکنن. برای خوشبختی حتما لازم نیس آپولو هوا کنی. خوشبختی تعریفش شخصیه و لاغیر... منم میخواستم خوشبخت باشم...
    میشه گفت یه انسان به شدت باهوش بودم که دلم میخواست دلیل همه چیزو بدونم. از وقتی یادم میاد خیلی سوال تو ذهنم داشتم که جوابی براش نبود. نه تو کتابهای درسی و نه در خانواده. از همون بچگی خیلی مطالعه میکردم و سطح سوادم از همسنهام به مراتب بالاتر بود. از ۸ یا ۹ سالگی تو جلسات ضیافت برنامه های عربی رو میتونستم بخونم دیگه. اما مامان و بابام به شدت سرشکسته بودن که تو چرا مثل بچۀ ۵ سالۀ فلانی با دکلمۀ مسخره دستاتو تکون نمیدی تو هوا و بگی:
    -اینجا یه باغ وحشه اینوریا اهلین اینوریا وحشی ان...
    سر همین قضایا بود که تصمیم گرفتم هر چه سریعتر بزرگ بشم و از دست این دیوونه ها و این دار المجانین (ایران) فرار کنم. فکر میکردم اگه بیست ساله بشم قراره زندگی زیبا بشه. همه چیز قراره فرق کنه. وقتی بیست ساله میشدم دیگه بزرگ بودم و میتونستم تمام مشکلات این دنیا رو حل کنم. الان ۱۸ سال هم از اون بیست سال گذشته و بنده نه تنها نتونستم دنیا رو بهشت برین کنم زندگی خودم هم تر مالی محض شد... شاید زندگی من واقعا قراره از اینجا شروع بشه. از همینجا که دیگه تنهام. از همینجا که دیگه باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم. فکر کنم دلیل به دنیا اومدنمون همینه. تنها به دنیا میاییم تنها زندگی میکنیم و تنها هم میمیریم تا به اون نور جمعی که انتظارمونو میکشه بپیوندیم. اگه تو این دنیا تنها نباشیم نمیتونیم تنهایی دیگرانو بفهمیم. اگه نترسیم نمیتونیم ترس دیگرانو بفهمیم... اونجوریه که تمام تنها های این دنیا جمع میشن و یه اجتماع زیبا به وجود میارن...
    ازدواج! زیباترین اتفاق زندگی یه زن ایرانی. یا شایدم هر زنی... شب مسئول شدن. شب آزادی چند ساعته. شب زیباترین لباس. شب زیباترین آرایش. شب زیباترین مهمونی. شب درخشش مثل یه پرنسس. تو اون لباس سفید و زیبا میرقصی. کسی نمیگه خودتو بپوشون. همه با لبخند معنی داری بهت نگاه میکنن. از نگاهشون میبینی که دارن به سکس امشب تو فکر میکنن. بعضی نگاهها هیزه و بعضی حسرت زده و بعضی با حسادت... دلم نمیخواست شب عروسیم اون نگاهها رو ببینم... دلم میخواست متفاوت باشم... دلم میخواست من تعیین کنم و کردم...
    بعد از دو سه سالی که با دوست پسرم دوست بودیم سکسمونو شروع کردیم. خیلی روش شناخت داشتم. واقعا مرد زندگی بود. همون چیزی که میخواستم. و بعد از مدنی هم میخواستم ببینم از لحاظ سکسی به هم میخوریم یا نه. نکنه از اینا باشه که موقع سکس فحش میدن؟ با هم تو دانشگاه آشنا شده بودیم و ازم بیست سال بزرگتر بود. یکی از استادامون بود و جوونترینشون. تو اون دوران به یه بزرگتر نیاز داشتم. برای همونم هیچوقت پسرهای لوس و ننر و قلدر برام جذابیتی نداشتن. بر عکس استادم. استادم مردی بود بلوند. با چهرۀ بسیار زیبا و دلنشین سوئدی. چشمهای آبی. پوست سرخ و سفید. موهای طلایی. قد بلند. هیکل عالی و رو فرم. و بسیار بسیار فهمیده و عاقل. مودب و مهربون. همون چیزی که تو رویاهام میدیدم... رشته هامون هم یکی بود و همین درک مشترک از پیرامون به اضافۀ عشقمون ما رو در ظاهر تبدیل کرده بود به بهترین و زیبا ترین زوج دنیا. و چون عاشقانه دوستش داشتم نمیخواستم به زندگی کاریش لطمه بزنم برای همونم خیلی مراقب حرکات و سکناتم تو کلاس بودم. کلید اضافۀ خونه اشو بهم داده بود. وقتی از دانشگاه تموم میشدم میرفتم خونۀ اون. به هم می اومدیم وقتی تو آینه پیش هم می ایستادیم... نگاههای حسود و حسرتزدۀ ایرانیها رو میدیدم و متعجب بودم. به جای اینکه حواسشونو جمع زندگی خودشون کنن نگاههای نفرت بارشونو میدیدم که مثل خنجر میبرید. نگاهی که میگفت مگه من از تو چی کم دارم که تو باید شوهرت روانشناس و خوشتیپ باشه و فهمیده؟ یادشون میرفت وقتی که ملاکشون برای ازدواج پول طرف بود و به فهمیدگی طرف فکر نمیکردن... حالا هم از هر مرد خوشتیپ به مرد خوشتیپ یادشون میوفته که شوهرشون مرد دلخواهشون نبوده... با تمام این تفاسیر هر زندگی مشکلات و سختیهای خودشو داره. اونها لابد فقط ظاهرو میدیدن. اما من چیزی رو میدیدم که حتی شوهرم نمیدید... داخلم خودمو میسوزوند و ظاهرم دیگرانو...
    واقعیت چی بود؟ واقعیت این بود که من موقع سکس یا یاد مامانم میافتادم یا یاد بابام. یاد عذاب وجدان... یاد تنفر... سکس برای من نفرت از پدر و مادرمو یادم مینداخت. یادم مینداخت که از مردها متنفرم. یادم مینداخت که از زنها هم متنفرم. یادم مینداخت که الان تو این رختخواب زیر زیباترین مرد دنیا خوابیدم اما نمیتونم ازش لذت ببرم. حالا درسته چون دوستش دارم این سکس برام تجاوز حساب نمیشه. اما این نهایت هنرم بود. ای کاش ازدواج سکس نداشت. اگه اونجوری بود من و شوهرم خیلی خوشبخت میشدیم... اما متاسفانه داشت و منم نمیتونستم از سکس لذت ببرم. سکس برام بیشتر یه وظیفه بود که تا جایی که امکان داشت نقشمو خوب بازی میکردم. هر چند خیلی سخت بود وقتی بابام تمام مدت تو سرم داد میزد جنده! یا مامانم با شلنگ میزد منو. مامان و بابام میبردن همیشه. و من خسته از نبردی نابرابر دراز میکشیدم تا عشقم منو بکنه. فکر کردم چون ازدواج نکردیم این حسو دارم. اما بعد از ازدواج! قضیۀ اون جوکه بود که یارو اره رفته بود تو کونش نه راه پیش داشت نه راه پس. از اینکه اینقدر ضعیف بودم که به عشق باختم و ازدواج کردم از خودم متنفر میشدم. از اینکه اونقدر ضعیف بودم که نمیتونستم این نفرت از سکسو از قلبم بندازم بیرون گاهی میخواستم خودمو آتیش بزنم. اون لحظه گیج میشدم. به جرات میتونم بگم حتی یک بار در هنگام سکس ارضا نشدم. کی با تجسم قیافۀ عصبانی مامان یا باباش ارضا شده که بنده دومیش باشم؟ عصبانی گیج متنفر سردرگم خسته و هر چیز دیگه ای که به ذهنت برسه شدم الا ارضا. حالا دیگه سرخوردگی هم به احساساتم اضافه شده بود. نه اینکه فکر کنی شوهرم وقت نمیذاشت. اتفاقا بدبخت همیشه نیم ساعتی برای عشقبازی و آماده کردن من وقت میذاشت. ازم میپرسید چی دلم میخواد. اما یادمه یه بار که بهش گفتم منو اسپنک کن گفت دلش نمیاد منو بزنه. فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگیم بعد از به دنیا اومدنم اعتقادم به عشق شد. فکر کردم آدم میتونه با عشق تغییر کنه. اما بیا و ببین که چقدر اشتباه میکردم!!!!!!!!!! مثل افسانه های والت دیزنی نبود که با بوسۀ عشق همه چیز زیبا بشه. من تازه با زشتی روح خودم و با بد فرمیش مواجه شدم. کلماتی که برای عقدمون استفاده کردیم ذهنمو نشست... منو عوض نکرد... تازه فهمیدم چقدر داغونم. بقیه اش دیگه فقط نقش بازی کردن بود... تظاهر به لذت... تظاهر به... برای شوهرم بین پنج تا ده دفه ارگاسم میشدم. کی به کیه؟ مگه کنتور میندازه؟ اما مینداخت. هر ارگاسم نشده یه یادآوری بود از ضعف من... اینکه من چقدر ضد و نقیض و بیمعنی ام... تا اینکه مریض شدم. فیبرومیالژیا گرفتم و بدنم تمام مدت درد داشت. انگار زیر پوستم و تو استخونهام مواد مذاب ریخته بودن و داشت از تو میسوزوند و آب میکرد. وقتی به شوهرم گفتم که گردنم درد میکنه و نمیتونم ساک بزنم بی چون و چرا قبول کرد. شدت بیماریم به حدی بود که وقتی شبها پوستم به تخت میخورد که بخوابم جیغ میکشیدم. حتی لباس و پارچه هم پوستمو میسوزوند. اما خوب نمیتونستم هم لخت بگردم. کم کم یاد گرفتم که نشسته هم میشه خوابید. اما نمیشد. خسته میخوابیدم و خسته از خواب بیدار میشدم. با اینحال عاشق کارم بودم و هر روز میرفتم سر کار. اما کم کم بدنم جواب کرد. بعضی صبحها دیگه نمیتونستم بلند شم و سر کار برم. که اونم حالمو بدتر میکرد. مختصر فقط همینو بگم که از زندگی ساقط شدم و بدتر از همه اون شرمندگی بود که در رابطه با شوهرم و نداشتن سکسش حس میکردم اما اون بندۀ خدا هیچوقت به روم نیاورد. و همینم منو شرمنده تر میکرد. چقدر لاپایی آخه؟ صبح میرفت سر کار و سر موقع هم می اومد خونه و تازه شروع میکرد به غذا درست کردن. گاهی میترسیدم نکنه با کسی ارتباط داشته باشه اما برنامه اش مثل همون سابق بدون تغییر بود. از یه طرف هم دعا میکردم یکی تو زندگیش باشه که باهاش سکس میکنه. و این عذاب وجدان و فکر و خیال هم بیماریمو بدتر میکرد. یه چند سالی بدون سکس گذشت اما تو عشق و علاقۀ ما خدشه ای وارد نشد تا اینکه ... داداشم تصمیم گرفت بره... و بالاخره تموم شد... شوهرم هم گذاشت و رفت. برای موندنش تلاش نکردم. خیلی خسته بودم. منم رفتم... اون یکی داداشمم رفت... مامانمم هم میخواست بره پس ولش کردم... بابام هم که از سالها پیش رفته بود... انگار خسته شدنی همه میرن و هیچکس هم براش مهم نیس چون همه خسته ان...
    ....................................................
    داشتم با ناباوری نگاهش میکردم. به اون چهرۀ جذاب و کشیده اش. به ابروهای زیبا و طلایی رنگش. به اون چشمهای سبز سیر. نمیدونم چرا نمیتونستم خودمو تو این نقش قرار بدم. نقش یه جاسوس که گیر افتاده. یاد فیلمهای جیمز باند افتاده بودم. وقتهایی که گیر دشمنش می افتاد. مخصوصا... فکر کنم فیلم آخرش بود؟ اون باری که گیر برادر ناتنی اش افتاده بود و مرده میخواست با یه سوزن ذهن جیمز رو پاکش کنه. آخ که چقدر لازم داشتم یکی ذهنمو برام پاک کنه. یادم ببره که من کی ام. از ذهنم پاک کنه که چقدر درد دارم. چقدر تنهام. چقدر غمگینم... چقدر سر خورده ام... ولم کن! جاسوس نمیتونم باشم اما جیمز باند چرا. فقط یه زن لازم دارم. زن که اسمش جیمز باند نمیشه. میتونم ام باشم. یس! حالا دیگه با بازی همراه بودم. دیگه همه چیز تو سرم واقعی بود.
    -اینکه اینقدر طول کشید که منو گیر بندازی بهم میگه تو کارت بهترین نیستی... تعجب میکنم برای جاسوسی تو رو انتخاب کردن آقای ژنرال...
    یه لبخند معنی دار و ترسناک رو لبش بود.
    -در اصل اگه حساب بکنی منم جاسوس نیستم... منم در اصل کارم اعتراف گیریه با شیوه های مخصوص به خودم... خوشم نمیاد کسی به یادداشتهای کاریم ناخونک بزنه...
    ژنرال بلند شد و رفت نزدیک میز. یه سری کاغذ آ ۴ برداشت و به سمت من تکونشون داد:
    -اینا حاصل یه عمر تحقیقه... تو که انتظار نداری یه لحظه ای مال تو بشن... یا مال اونی که تو رو فرستاده... هیم؟
    -تو بدنم ردیاب گذاشتن... الان میدونن کجام... و صد در صد الان یکی تو راهه که منو نجات بده...
    -نگران نباش... اینجا هر کسی نمیتونه بیاد... مگر مقامات بالای دولتی... و یا اف بی آی...
    ماشالله کل کل کنان داریم خالی میبندیم واسه هم. این خراب شده کجاس؟ بر نداشته باشه بیارتم زحل. راهش ماشین خور نیس. همیشه عاشق کل کل بودم و امکان نداشت بخوام از یه مرد ببازم. بچرخ تا بچرخیم!
    -حتی اگه کسی هم نیاد وقتتو داری بیخودی تلف میکنی... از من نمیتونی حرف بکشی...
    -نتونم حرف هم بکشم لذت شکستن و عذاب دادنت خودش به دنیایی می ارزه کوچولو... تا حالا کسی زیر دستم نیومده که حرف نزده باشه دختر بد... تو هم مستثنی نیستی...
    -حالا میبینیم...
    -میدونی من با دخترهای بد چیکار میکنم؟
    لحنی که آخرین جمله اشو گفت فکر کنم یه نیمه ارگاسمی شدم. خدا کنه با دخترای بد کارای خوب خوب بکنه. کسخل درونم نیشش تا بنا گوش باز بود اما ظاهرمو حفظ کردم. ژنرال متعاقب این حرف از اتاق بیرون رفت. یه کم پیچ و خم دادم به گردنم که گرفته بود و درد میکرد. امتحان کردم اما دستام باز نشد. صدای فلزهای دستبند که با تقلای من بلند شده بود میرفت رو اعصابم. ماشالله چقدر همه چی راحته تو فیلما. یارو از تو آستینش یه سوزن در میاره مثل عسل شروع میکنه دستبندشو باز کردن. مال من پدرسگ انگار گفته بودن بهش این تکون خورد پوست مچشو زخم کن. کتفام که همیشه درد داشتن الان دردشون بیشتر شده بود. احساس میکردم نوک استخونهای شونه ام تیز شده داره سوراخ میکنه بزنه از پوستم بیرون. پس این کجا رفت؟ یه وری به پشت صندلی تکیه دادم و یه نگاهی به اتاق انداختم. هر چی فیلم تو این ژانر دیده بودم مرور کردم. برای در رفتن باید دوره دیده میبودم که اونم نبودم. بابام جیمز باند بود یا مامانم؟ تازشم مگه کف دستمو بو کرده بودم قراره بیارتم اینجا اونم این ریختی که با خودم یه چیزی بیارم؟ از هر طرفی که تونستم مسئله رو پیچوندم آخرشم به این نتیجه رسیدم چاره ای ندارم جز اینکه بشینم ببینم این چیکار میخواد بکنه. خدایا فقط دیوانه میوانه نباشه... آخه الاغ؟ دیوانگی یارو رو الان که دستات بسته اس بهش فکر میکنی؟ گیریم درو باز کرد با اره برقی اومد تو. چه گهی میخوای بخوری با دستای بسته؟ حالا هی من بگم تو الاغی تو بگو نه... خدایا به امید تو... چی چی خدایا به امید تو؟ ترتیبت داده اس دیگه بدبخت! یهو هر چی فکر وحشتناک بود زده بود به سرم. آخ! اگه مث لدر فیس پوست آدم باشه به صورتش... اگه بخواد پوستمو بکنه چی؟ مث آمریکن هارور استوری؟ کی میاد منو نجات بده؟ خودمو از پن... پنجره هم نداره اینجا... هاه! برم چک کنم... آره تو رو خدا... با این پاهای بسته دوره بیوفت اتاقو چک کن... بعدشم قربون دستت یه دور ماراتون برو... اصلا الان حقته این مرده قاتل زنجیره ای از آب در بیاد منو از شر تو خلاص کنه. الاغ! یه پنج دقیقه ای تنها بودم تا اینکه برگشت. تو دستش یه سینی فلزی با یه لیوان آب بود. اما نزدیکتر که شد تونستم یه سرنگ خالی رو هم تو سینی ببینم. درسته با دیدن آمپوله پشمام ریخت اما بازم خدایا شکرت. پوست موست به صورتش نبود. اما این نادیای دیوث افتاده بود رو دندۀ لج منم از پسش بر نمیومدم. میمیری یه دو دیقه زبونتو بکنی تو کونت خفه شی؟
    -میخوای منو تو یه لیوان آب غرق کنی؟ اینه متودهای اعتراف گیریت؟!
    خندید.
    -نه کوچولو... تشنه اته؟
    سرمو به علامت تایید تکون دادم. اتاق گرم بود و تشنه بودم. سینی رو گذاشت رو میز و با لیوان آب اومد جلوتر. لیوانو گرفت جلوی دهنم. همینکه خواستم دهنمو باز کنم تمامشو یهو پاشید تو صورتم. جا خوردم. آب رفته بود تو دماغمو میسوخت. سر و صورتم و لباسام خیس شده بود و آب از سر و روم چکه میکرد. که اینطور.
    -برای کی کار میکنی تو کوچولو؟
    ابروهامو دادم بالا و بی تفاوت زل زدم تو چشماش. مادر نزاییده کسی رو که بره رو اعصابم و دهنشو سرویس رایگان نکنم. منو خیس میکنی؟ بچرخ تا بچرخیم فلان فلان شده... نادیا! اینو سر لج ننداز! دستات بسته اس... نذر کردی حتما این تو رو با اره از وسط نصف کنه؟ چه مرگته آخه؟ بشین بذار کارشو بکنه. من ریدم تو شلوارم نادی!
    -گفتم برای کی کار میکنی؟
    -واسه خودم...
    -عه؟! چه جالب! خودت برای خودت کار میکنی؟ پس لابد خودتم تو بدن خودت ردیاب گذاشتی؟ خودتم قراره بیای و خودتو نجات بدی؟ چه استعدادی!
    همونطور که میخندید و به نشانۀ تعجب ابروهاشو داده بود بالا بازومو گرفت و با یه حرکت منو کشید بالا و بلندم کرد. خنده ام گرفته بود. قیافه اش نشون میداد انتظار دروغ بهتری رو داشته. چهره به چهره اش ایستاده بودم و هر دومون داشتیم سعی میکردیم جلوی خنده امونو بگیریم. یه جور شیطنت تو چشماش بود که نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نیومد. همونطور که لبخند میزد اومد نزدیک گوشم و زمزمه کرد:
    -از پس همچین دختر خارق العاده ای فقط یه مردی که ساتیریاسیس داره بر میاد...
    -ساتیریاسیس؟!
    -ایهیم... امیدوارم خوش بگذره بهت...
    بعد از اینکه دوربینها رو راه انداخت اومد سمتم که به زور ایستاده بودم. یه چشمک بهم زد و دو تا بازوهامو گرفت و انداختم رو تخت. به شکم افتادم وسط تخت. قبلا راجع بهش خونده بودم. وقتی یه مردی بیش از حد نرمال سکس داشته باشه دچار اختلالی به نام ساتیریاسیسه. البته فقط راجع بهش خونده بودم. نمیدونستم عمق فاجعه تا کجا میتونه باشه. فکر کنم فقط خواسته منو بترسونه... مثلا چند دفعه میتونه سکس کنه؟ بیشتر از سه دفعه تو یه شب؟ حالا گیریم نهایتا چهار بار. این دیگه نهایتشه... ۵۷ سالشه! از پس چهار بار راحت بر میام... همونطوری که مشغول محاسبات ذهنی بودم دستای ژنرال رفت زیر شکمم و دکمه و زیپ شلوار لیمو باز کرد. شلوارمو تا جایی که پاهام بسته بود داد پایین و منو به پشتم خوابوند. حالا دیگه میتونستم ببینمش که با یه قیچی برگشت و شروع کرد به بریدن بلوز و زیرپوش پشمیم. و آخرسر سوتینم. خوردن قسمت فلزی قیچی به پوستم هم ترسناک بود هم سرد که باعث میشد بپرم. قیچی رو گذاشت کنار سرم سمت چپم. دستاشو سر داد زیر کتفام و سینه هامو کشید سمت دهنش. دلم میخواست مثل دفعات پیش محکم سینه هامو بمکه اما خیلی ملایم بود. تحریک نمیشدم. پاهاش دو طرف پاهام باز بود و رونامو با زانوهاش میفشرد. یه لحظه حواسم جمع شد. بر عکس دفعات پیش یه صدای عجیب و ایم مانند از خودش ایجاد میکرد که به طرز عجیبی دومینانت و راضی به نظرم میرسید و عجیب تحریک کننده بود. برای اولین بار بود که حس میکردم یه مرد از این بوسه ها که به بدنم و سینه هام میزنه رضایت کامل داره. برای اولین بار تو کل زندگیم از داشتن این بدن احساس سربلندی میکردم. احساس ترسناکی بود احساس داشتن عزت نفس. صداهایی که ایجاد میکرد به طرز غریبی بهم اعتماد به نفس میداد. نفسهام به شماره افتاده بودن... برای اولین بار زن بودن برام ننگ نبود. برای اولین بار بود که فقط صدای ایم ایم ایم راضیه یه مرد تمام وجودمو پر کرده بود و ذهنمو کلا از کار انداخته بود. چطور ممکن بود همچین چیزی؟! ذهنم به طرز عجیبی تو این لحظه مملو از این لحظه و این مکان بود. حتی سناریوی جاسوس بودن از ذهنم رفته بود بیرون. برای اولین بار تو تمام زندگیم داشتم سکس میکردم با مردی که منو میخواست... و با تمام وجودم... با گوشهام... با چشمهام... با پوستم... با ذهنم... خواسته شدنمو حس میکردم... منو طوری محکم تو بازوهاش گرفته بود که که انگار میخواست منو له کنه.دقیقا حدفاصل بین گردن و جمجمه امو بین انگشت شصت و اشاره اش گرفته بود و و محکم ماساژ میداد. طوری که هم درد داشت هم لذت. حس زیبای پاک بودن و نوزادی رو داشتم که تازه داره با تمام حسها و بدنش آشنا میشه... پاهامو داد بالا و کمرمو کمی یکوری کرد. بلند شد.
    -که جاسوسی میکنی ها؟
    پاهامو داد بالا و با کف دستش یکی همچین خوابوند رو واژنم که همون لحظه اشکم سرازیر شد.
    -نه.... نه... نه...
    -هیم؟ جاسوس کی هستی تو؟ هیم؟
    یکی دیگه اینبار از همونجا.
    -درد میکنه! نزن!
    -گفتی برای کی جاسوسی میکنی؟
    مخم از کار افتاده بود.
    -ها! ها! برای... برای... اسمشونو نمیدونم! نزن...
    تا حالا اسپنک رو واژن نشده بودم. طوری جاش میسوخت و درد میگرفت که طاقت نداشتم و میخواستم به تمام جنایات کرده و نکرده ام اعتراف کنم. جمله ای که ناغافل پرید بیرون متعجبم کرد.
    -خیله خوب! برای گشتاپو جاسوسی میکنم!
    -کار بدی میکنی...
    اما ولم کرد. با قرار گرفتن زبونش بین پاهام اولین ارگاسم زندگیمو به شدت تجربه کردم و چه حس قشنگی بود لیسیده شدن بعد از اون دردها! سکس به خودی خود سکس نبود... تلفیقی بود از خواسته شدنی که بهم عزت نفس میداد با اینکه کتک خورده بودم... منو پیش خودم سر بلند میکرد با اینکه گیر افتاده بودم. برای اولین بار از چیزی که بودم نه تنها سر افکنده نبودم بلکه اعتماد به نفس عجیبی تمام وجودمو پر کرده بود با اینکه میدونستم پایان جنگ جهانی دوم چی در انتظارمه... برای اولین بار عاشق شده بودم انگار. داشتم با نگاهم صورتشو میخوردم. اومده بود بالا و داشت بلوزشو در می آورد. سرعتش مثل همیشه بود در درآوردن لباساش. اینبار که برگشت منو به پهلوی چپم خوابوند و از پشت چسبید بهم. همونطوری که پاهام به هم چسبیده بود به زور آلتشو فرو کرد تو واژنم و یه کم نگه داشت.
    -یاااااااااا!!!!!!!!!....
    هیچوقت این صداها رو از خودش ایجاد نکرده بود... چقدر صداهاش پر از خواستن بود! پر از احترام! پر از لذت! بدون کوچکترین حرفی حس میکردم با ارزش ترین موجود دنیام و خدا رو شکر خدا منو آفریده وگرنه سر ژنرال بی کلاه می مونده! وجود هر جفتمونو به شدت حس میکردم و پر از لذت میشدم. برای اولین بار عضله هام در ریلکسترین حالت ممکنه بودن. مشتاقانه سرمو ول کردم رو تخت و به حرکت رفت و برگشتی آلتش توجه کردم. آلتش نه خیلی بزرگ بود نه خیلی دراز. معمولی بود اما حسی که درونم داشتم به اندازۀ صد تا قرص روانگردان بود. حتی سابیدگی پوستهامون هم دلچسب بود. یک ربعی میشد که داشت تلمبه میزد. و پوست داخل واژنم داغ شده بود. آب دهنم خشک. به اینهمه کرده شدن عادت نداشتم...
    -تو رو خدا در بیار دردم گرفته... یه لیوان آب بهم بده...
    سریع در آورد و با گفتن منم تشنمه بلند شد و از اتاق رفت بیرون و کمی بعد با یه لیوان آب برگشت. بلندم کرد و کمکم کرد آبو بخورم. بی حال افتادم رو تخت. هر جفتمون نفس نفس میزدیم.
    -نیومدی؟!
    -خسته شدی جاسوس کوچولو؟! گفتم که...
    -یا!... یا! گفتی مریضی! اما آخه اینقدر؟! ویاگرایی چیزی خوردی؟
    -نه... سکس برای من همیشه همینه... قبلا به خاطر اینکه جذبت کنم و قراردادو امضا کنی مراعات میکردم... اما جاسوسها همیشه طمعکارن... حالا بخواب و از تنبیهت لذت ببر...
    تازه الان میفهمیدم چرا هی میپرسید برای اینکه حامله نشی چه راهی استفاده میکنی. منم خوب چه میدونستم؟ آدم که با یه بار حامله نمیشه. اونم وقتی از روزهای باروری ماهانه گذشته باشه. دوباره فرو کرد. تقریبا ده دقیقه ای کرد تا با دادهای نسبتا بلند ارضا شد و آبشو خالی کرد داخلم. سریع کشید بیرون. و به پشت افتاد کنارم. خدایا شکرت تموم شد! یه کم دیگه هم تلمبه میزد میتونستیم آتیش روشن کنیم اینجا. داخل واژنم آتیش گرفته بود و به شدت گرم میسوخت. ورودیش دل دل میزد. پنج دقیقه ای که استراحت کردیم بلند شد و با قیچی طناب پاهامو باز کرد. شلوارمو در آورد با جورابام. فکر کردم میخواد بازم کنه. اما یه دفعه نگاهم افتاد به آلتش که داشت شق میشد. وا؟ اینبار به پشت خوابیده بودم. وقتی رونامو گرفت و کشید طرف خودش از قدرت بدنیش خوشم اومد. بازم؟ خیله خوب حالا. با دوبار کسی نمرده. ایندفعه آبش میاد تموم میشه. میدونی چقدر کمر زده؟
    .............................................
    در سایت شهوانی یکی دو جا تاپیکهایی رو خوندم راجع به سکس قبل از ازدواج. آیا درسته یا غلط. بنده هم اظهار فضل کردم در اون تاپیکها. در رابطه با اینکه سکس قبل از ازدواج خوبه چون باعث شناخت بیشتر طرفین از هم میشه. باید عارض بشم خدمتتون که گوه خوری اضافه بوده چون من اصن نمیدونستم راجع به چی دارم حرف میزنم.
    در بیست و چهار ساعت فکر کنم سر جمع ژنرال بیست و چهار دیقه از من بیرون نکشید. باور نمیکنی؟ منم باور نمیکنم! اما بی پدر کرد ها! لای پام زخم شده بود نمیتونستم لنگهامو به هم بچسبونم... آلت خودش هم قرمز شبیه دل جیگر زلیخا... اما مگه پدر سگ بس میکرد؟ اگه خدای نکرده یه بار این وسط مسطها مرام میذاشت و بهم استراحت میداد یا برای این بود که از پشت میخواست بکنه یا هم میگفت سینه ها و پایین شکمشو نوازش کنم تا ایشون جق بزنه. دیگه اصن حسابش از دستم در رفت چند بار سکس کردیم. میشه گفت یه سکس کلی بود با یکی دو دیقه استراحت وسطش که میرفت آلتشو بشوره بیاره بکنه تو چشمم! به والله راضی بودم بکنه تو سوراخ دماغم یا تو گوشم اما بی خیال پایین بشه. حالا فرضشو بکن که من راه در رو دارم! نهایتا شماره امو عوض میکنم که نتونه پیدام کنه. اگه من بدون سکس قرار بود ندیده و نشناخته ازدواج کنم که تا مراسم پاگشا هفت تا کفن پوسونده بودم!
    -برگرد جاسوس کوچولو! چهار دست و پا شو...
    - نمیتونم!
    -خیله خوب به پهلو بخواب!
    -نمیخوام! نمیتونم! گه خوردم! غلط کردم!
    با اینکه دست و پاهامو دیگه باز کرده بود اما دیگه نا نداشتم تکون بخورم. عین جنازه افتاده بودم رو تخت و موقع تکون خوردن تمام مفصلهام صدای درب منزل دراکولا رو میداد... به تمام مقدسات عالم قسم! من از اینجا برم بیرون پشت گوشتو دیدی منم میبینی ژنرال خان! البته اگه! فقط اگه! چون مچ پاهامو با دستاش برعکس گرفت و منو چرخوند و به شکم خوابوند. ریق رحمت رفت بهت نادیا جان! خدا بیامرزتت! اگر بار گران بودیم و رفتیم...
    ..............................
    میدونی؟ غصۀ دارایی های بقیه رو داشتم این چند وقته. غصۀ اینکه همسن و سالهای من بچه دارن و من ندارم. تا اینکه چند روز پیش فهمیدم حامله ام. برای اولین بار بود تو اینهمه سال که پریودم به هم ریخته بود. فکر کردم شاید چون سکس نامتقارن و غیر طبیعی داشتم یه چیزی به هم ریخته اما وقتی بی بی چک رو امتحان کردم یه سطل آب سرد خالی کردن رو سرم! حامله بودم. اونم الان! تو این هیری ویری که نه شوهر دارم نه یه جای درست و حسابی نه کمک. یعنی اد باید همین الان حامله میشدم! شانسو میبینی؟ یه چند لحظه ای نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. همیشه آرزوی بچه داشتم. یکی که عاشقانه بپرستمش. یکی که عاشقانه دوستم داشته باشه. بی قید و شرط. یکی دو روزی گیج و بلاتکلیف بودم و با احساسات ضد و نقیض دست و پنجه نرم میکردم. بعد از اون سه روز و سه شبی که با ژنرال بودم که باهام مثل اسرای کربلا رفتار کرده بود دیگه دم به تله ندادم. جواب تلفنهاشو میدادم اما دیگه جون نداشتم ببینمش. چشمم ترسیده بود و چند روز طول کشید تا سوزش لای پام خوب بشه. قرار داد امضا کردم که کردم. خون که نکردم! میدونستم نمیخوامش. احتمال هم میدم که زنش هم قضیۀ بچه رو بهونه کرده و فلنگو بسته. اگه اینجوری ادامه پیدا میکرد یا باید خودمو میکشتم یا اینو. پدر سگ سیرمونی نداشت! این از پدر بچه. منم که نه کمر سالم دارم نه کتف و کول درست حسابی که بخوام حاملگی رو تحمل کنم. گیریم کردم. دست تنها یه بچه رو مگه میشه بزرگ کرد؟ تازه از تمام اینها هم گذشته الان هیچکدوم از اعضای خانواده ام تو شرایط روحی نیستن که بخوان از یه بچه مراقبت کنن. تمامش گریه. تمامش زاری. مامانم قراره تمام مدت بگه داییت نیس ببینتت و گریه کنه... بچۀ بدبخت و بیگناه چه گناهی کرده که بخواد تو یه محیط غمگین و مشوش بزرگ بشه؟ اونم تو این دنیای نا امن امروز که هر کی از ننه اش قهر میکنه یه بمب میبنده به خودش و تا شعاع یه کیلومتری ملتو به گا میده؟ اونقدر این طفل معصومو دوستش داشتم که نخوام به وجودش بیارم و ذهن و روحشو به گا بدم...
    ................................
    با مراجعه به دکتر زنان بچه رو انداختمش. با کسی هم در رابطه اش حرف نزدم. دو سه روزی با جنین تو شکمم خلوت کردم. مادر بودنو تجربه کردم. حالا دیگه مامان نمیتونست بگه چون مادر نیستی نمیفهمی... حالا دیگه میفهمیدم. منم بعد از حاملگی به مامان نمیتونستم خرده بگیرم که مرگ فرزندتو بد تحمل میکنی. چرا منو ندیده میگیری؟ مادر بودن چیز عجیبیه! بچه ای رو که تو شکمم فقط دو هفته زندگی کرده بود رو اونقدر دوست داشتم که نمیتونستم سختی کشیدنشو تحمل کنم. میفهمیدم مامانم چه احساسی داره الان برای بچه ای که ۲۳ سال براش خون دل خورده. اما... به جای اینکه غمگین باشم به طرز غریبی خوشحال بودم. شاید برای همه چیز چاره نباشه. شاید نتونم برادرمو از اون دنیا برگردونم. شاید نتونم مادرمو به زندگی امیدوار کنم. شایدها خیلی زیاده مخصوصا وقتی قدرتت به اندازۀ کافی نیست. حالا دیگه از مامانم دلخور نیستم. حالا که باهاش حرف میزنم فقط میذارم حرف بزنه و خودشو خالی کنه. و خودم هم میرم تو فکر. از ته دلم خوشحالم که بچه ام این واویلای بی دی اس امی رو که اسمشو گذاشتیم زندگی تجربه نمیکنه... برای بچه ام به اندازۀ کافی قدرت داشتم که برای دیدنش تا قیامت صبر کنم... مخصوصا حالا که میدونم جاش پیش دایی مهربونش امنه...
    پایان

۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه

بي دي اس ام يعني...(٤)

-نمیدونم...
-میدونی... درسشو خوندی...
-راستش دیگه برام مهم نیس... خیلی خسته ام... حس میکنم تلاشم بیهوده اس...
-بنویس اما با علم به این بنویس که نمیتونی هیچکس رو تغییر بدی... بنویس چون گفتن و خالی کردن خودت رو به خودت مدیونی...
سالهاست که میخوام به اونی که اذیتم کرده حرفمو بزنم...پس فرهنگ ایرانی گوش کن به حرف دلم...
مامان... بابا... اولین سفیران فرهنگ ایرانی! این نامه ایه که سالهاست میخواستم براتون بنویسم اما امروز حس میکنم بالاخره وقتشه. در اصل درد دل ۳۸ ساله که فقط برای خودم نگه داشتم و منو از درون خورد. قرار نیست این نامه رو بخونی. قرار نیست بدونی چی تو دلم میگذره. اما انگار نوشتن این نامه رو به خودم بدهکارم. فقط لازم دارم سبک شم. داره تبدیل به زهر میشه. تبدیل میشه به اسید. و بد میسوزونه. دارم آب میشم. اینا که میاد رو کاغذ قل قل درونمه. امیدوارم دلخور نشی. اینا استفراغیه از ۳۸ سال زندگی که به خوردم دادی و نتونستم هضم کنم...
الان که این نامه رو مینویسم خیلی خسته ام. بیشترش به خاطر اینکه نمیدونم حرف حسابتون چیه و از جون من چی میخواین. متاسفانه چون عاشقانه دوستتون دارم این نامه رو هرگز براتون پست نخواهم کرد. اولا نمیخوام احترامتون پیش خودتون شکسته بشه و بعدشم میدونم براتون مهم نیس. شماها پدر و مادرین. اسیر نقشتون شدین اونقدر که فرزندتون رو یادتون میره. میدونین بدی خانواده چیه؟ اینکه عاشقشونی و در عین حال ازشون متنفری. اون احساس دوگانگی عجیب از اینکه این پدر و مادر از بس گرفتار تعریف پدر و مادر بودن هستن که عملکرد یادشون رفته. بهترین پدر کیست؟ بهترین مادر کیست؟ مادرم عاشقانه دوستت دارم اما ازت متنفرم... هیچوقت منو ندیدی. نیاز منو نفهمیدی. گفتی بگو اما گوش نکردی. فقط من نیستم. رفتارت با دوتای دیگه هم همین بود. نزدیکترین بودی و در عین حال دورترین. یه بچه به جز پدر و مادرش کیو داره که بخواد حرفشو بهشون بزنه؟ میگن پدر و مادر تکیه گاهن پس کو؟ از لحاظ عرفانی تکیه گاهین؟ تا وقتی من حرف نمیزنم و همه چیز خوب و خوشه تکیه گاهین؟ چرا جرات شنیدن حقیقت رو ندارین؟ میدونی من خودمو تنبیه میکنم چون دلم نمیاد تو رو تنبیه کنم؟ میدونی اون سیلیهایی که حق تو بود رو من دارم به خودم میزنم بلکه بیدار شم؟ تو که بیدار نشدی, لاقل من خوابم نبره. نشم مثل تو. برای دیگران همیشه قوی بودی اما برای من همیشه ترسیدی! برای دیگران شجاع بودی. مسئولیت قبول کردی, اما به ما که رسید اونقدر به دیگران سواری داده بودی که حتی نا نداشتی محبتتو نشون بدی. میدونستی محبتو نمیشه از مغازه خرید؟ میدونی نمیشه محبت رو از درخت چید یا کاشت؟ مثل بچگیهام نیس که پنج تومنی رو میکاشتم تا یه درخت پنج تومنی در بیاد و ما ثروتمند شیم, که بابا دیگه نره سر کار. محبت رو نمیشه کاشت. اینو بفهم. میدونی از اینکه منو بچه خطاب میکنی دیوونه میشم؟ اگه من بچه ام خوب پس همون لباسهای یکسالگیمو تنم کن دیگه. مگه بچه نیستم؟ از مادر بودن فقط غذا پختن و سیر کردن شکم بچه رو یادت دادن. در حالیکه روحم گرسنه اس. از گرسنگی دارم میمیرم! روحم گرسنه مونده. رشد کرده و لخت مونده. اما تو برات مهم نیس. فقط ظاهر رو میبینی. پس این روحی که اینقدر به خاطرش دعا و مناجات و کوفت و زهرمار میخونین چی؟ روح محبت میخواد. درک میخواد. روحمو شکستی با توهینات, اما مجبورم کردی مناجات بخونم تا روحم ارتقا پیدا کنه. روحمو با فرهنگ زن بودن به قل و زنجیر کشیدین و دستو پاشو بستین اما گفتین مناجات بخونم و از خدا کمک بخوام. بذار یه رازی رو بهت بگم. میدونستی قدرت خداوند دربرابر ارادۀ تو هیچ چی نیس؟ تصمیمی که تو گرفتی به استحکام قرنها فرهنگ ایرانیه. قدرت خدا اونقدر نیس.
حالا دیگه تمامش گریه اس. از دستت خیلی عصبانی ام! ازت متنفرم! خودت گریه میکنی اما به من که میرسه میگی گریه نکن! محکم باش! یعنی تو عقلت از خدا بیشتر میرسه؟ خدا بهمون غدد اشکی داده وقتی قرار نیس ازش استفاده کنیم؟ گریه نکنم؟ بفرمایید چی کار کنم؟ در برابر عجزی که تو در من ایجاد کردی بگو چیکار کنم؟ وقتی گریه نمیکنم عصبانی میشم مادر من! مادر احمق من! میدونی بچه ای که اینقدر ادعای دوست داشتنشو داری, طوری که حاضر نیستی اشکشو ببینی, چه بلایی داره سر تن و بدنش میاره؟ میدونی الان هم مثل قدیما که میوفتادم بازم دارم میوفتم؟ ایندفعه رو لیوان و قاشق و بشقاب؟ چرا میترسی از گریه؟ میدونی وقتی گریه نمیکنم یه عالمه انرژی منفی توم ذخیره میشه که نمیدونم باهاش چیکار کنم؟ میدونی در طی روز چندین بار تا مرز صدمه زدن به بقیه و قتل پیش میرم و لحظۀ آخر کنترلمو دستم میگیرم؟ میدونی با محبت مادرانه ات داری منو میگایی؟ هیچ کس تا به حال بدتر از تو به من و روحم تجاوز نکرده! همیشه میگی از فلان حرف من ناراحت شدی و شروع میکنی به گریه. اونوقت حرف چی بود؟ مامان من دیگه بزرگ شدم بذار تصمیماتمو خودم بگیرم اما تو حتی تا رنگ شورت منم میخوای بهم دیکته کنی, اونم الان که دیگه در آستانه چهل سالگی ام؟ مسخره نیس به نظرت؟! چرا سعی داری منو تغییر بدی؟ چرا تصمیمات من اینقدر وحشتناکه؟ مگه خودت خیلی کاملی که فقط موند نقصهای من؟ مادرم! درسته مادری اما قبل از مادر بودن آدمی و آدم جایز الخطاست! چرا فکر میکنی تو بهتر از من میدونی من چی لازم دارم؟ اگه میدونستی من چی لازم دارم چرا الان من اینقدر عاصی و دیوونه شدم؟ ها؟ وقتی بهت میگفتم اینقدر سیاه نپوش تو روحیۀ داداش کوچیکه تاثیر میذاره میگفتی من اینجوری راحتم. بیا! حالا تا ابد سیاه بپوش. حالا دیگه بهانۀ خوبی داری. میدونی چقدر باهات احساس غریبگی میکنم؟ میدونی نمیتونم دردمو بهت بگم چون میدونم طاقتشو نداری؟ جرات شنیدنشو نداری؟ دلم میخواد بهتون بگم از تک تکتون حالم به هم میخوره! ازتون متنفرم!!!!! اما نمیتونم نفرینتون کنم چون عاشقتونم! این چه بدبختیه آخه من نمیفهمم!

میدونی درونم یه طوفانه از احساسات ضد و نقیض که داره منو از تو میخوره؟ چون فقط طاقت دیدن گریۀ منو نداری نمیذاری باهات حرف بزنم. درد دل کنم. لامصب! به تو نگم به کی بگم آخه! بی انصاف! یه بار از این بچه بازیهات دست بردار! میدونی از پدر و مادراتون متنفرم و تمام مدت لعن و نفرینم پشتشونه که چرا شما رو به وجود آوردن و بعد هم نوبت لعن و نفرین تو و بابامه که چرا منو به وجود آوردین؟ میشه بفرمایید چرا منو به وجود آوردین؟ چرا وقتی فهمیدی شوهرت مرد زندگی نیس منو سقط نکردی بی انصاف؟ از خشم خدا ترسیدی؟ الان پس یعنی اینهمه شکنجۀ روحی خدا رو خوش اومده لابد. چرا منو ننداختی؟ منو به دنیا آوردی و روحمو با مشکلات و ترسهات گاییدی! بچه بودم اما تو چون برای خودت همراه میخواستی گفتی تو بزرگ شدی! میدونی الان تو حسرت چه چیزهایی میسوزم مادرم؟ مادر عزیز تر از جان؟ میدونی تو حسرت بازی با عروسک میسوزم؟ میدونی تو حسرت پریدن رو تخت میسوزم؟ میدونی تو حسرت یه شب ۸ ساعت خوابیدن میسوزم؟ میدونی تو حسرت یه بار سینما رفتن با تو و بابام میسوزم؟ میدونی حسرت به دل موندم که تو رو تو لباسی به جز سیاه ببینم؟ میدونی وقتی کمد لباساتو باز میکردم چقدر دلم میگرفت؟ عزای چی رو گرفته بودی که تمومی نداشت؟ عزای زندگیتو گرفته بودی؟ زندگی رو که هیچوقت زندگی نکردی چون از حرف مردم ترسیدی! مامان!!!!!! کر!!!!!! این مردم برای آدم تره خرد نمیکنن چرا اینقدر نظراتشون برات مهمه آخه؟ این مردم ما رو به تخمشون حساب نمیکنن! ما چرا اینا رو تاج کردیم گذاشتیم سرمون؟ میگی فامیل اگه گوشت آدمم بخوره استخونشو دور نمیندازه... بذار بهت بگم چرا. استخونتو نگه میداره تا به موقع بهت فرو کنه. چرا میخوای منو بر مبنای نظرات یه عده روانی شکل بدی و دونه دونه خواسته های اونها رو روی من پیاده کنی؟ من چه ایرادی دارم؟
میدونی چرا اینقدر لحنم تنده؟ چون اولین باری که نوشتم و به اسم دفتر خاطرات خودمو خالی کردم, بی اجازه رفتی سر دفتر خاطراتم و منو دعوا کردی که اینا چیه نوشتی؟ مگه ما چیکارت کردیم؟ ما اگه کاری میکنیم خیر و صلاح شما رو میخوایم. یادته باهام قهر کردی؟ یه هفته باهام حرف نزدی هر چی معذرت خواستم؟ منه کسخل برای چی داشتم معذرت میخواستم از تو؟ برای اینکه تو دزدکی رفته بودی سر وسایل من؟ برای اینکه حرفهای دل منو خونده بودی که فقط واسه دل خودم بود؟ الان هم تمام حرفها و احساسات ۳۸ سال شکنجه جمع شده. رفتم پیش روانشناس تا بتونم یه کم از این فشاری که تو و بابا تمام مدت روم میذاشتین کم کنم و شما چون میدیدین اعصابم یه کم راحتتر شده, با خیال راحت صد برابرشو میذاشتین رو گردنم. میدونین بدنم زیر این فشار له شده؟ میدونی از انتظاراتتون اعصابم درد میکنه؟ میدونی فیبرومایالژا یه بیماری عصبیه و من هر چی اعصابم خرد تر بشه دردم بالاتر میره؟ چند دفعه اینو بهت گفته باشم خوبه فکر میکنی؟ چند دفعه بهت گفتم مادر من! برو با روانشناس حرف بزن یه کم سبک شی؟ گفتی دستت درد نکنه مگه من روانی ام! گفتی حرف زدن با من اندازۀ صد تا روانشناس بهت کمک میکنه. اما فکر کردی با من چیکار میکنی؟ همیشه حرفهاتو به من زدی اما نذاشتی من حرفهامو بهت بزنم. پشت سنگر مادر بودنت قایم شدی که من طاقت دیدن گریۀ بچه هامو ندارم. چرا باید گریه کنن؟ شکمشون که سیره. یه سقفم که بالای سرشونه و لخت هم که نیستن. مگه بچه به جز این نیاز دیگه ای هم داره؟
میدونم مامان! تقصیر تو نیس. تو همیشه بی تقصیر بودی. هیچ تصمیمی رو خودت نگرفتی. گذاشتی برات تصمیم بگیرن. فرهنگی که ازش میای فرهنگ یک بام و دو هواس. به خودت که میرسه احساس داری و همه باید مراقب احساساتت باشن اما همون احساس رو در بچه ات ندیده میگیری. فقط تویی که بهت ظلم شده و امکانات نداشتی... بچه ات اصلا نمیدونه ظلم و کمبود امکانات یعنی چی. فقط تو آدمی؟ من چون بچۀ توام آدم نیستم؟ میدونی گیجم کردی با رفتارات؟ هم تو هم بابا! چه انتظاری از من داشتین که برآورده نکردم؟ قتل کردم؟ زنا کردم؟ پول کسی رو خوردم؟ حق کسی رو پایمال کردم؟ دزدی کردم؟ جندگی کردم؟ چیکار کردم که شماها اینقدر از داشتن ماها سرشکسته بودین؟ میدونی برای چی از ایران رفتم؟ چون رفتارام و وجودم باعث سرشکستگیتون بود. دروغهای دیگرانو راجع به بچه هاشون باور کردین و بیشتر سرشکسته شدین. دروغهای شاخداری که حتی من از شنیدنش خنده ام میگرفت اما شما میگفتین آقای فلانی مگه میشه دروغ بگه؟ یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کدخدا رو میگرفت. آقای فلانی میگفت من پسرم پزشکی قبول شده تو سرکوفتشو به مادرمون میزدی مادرمونم به ما. یادت میرفت اولا اگه آقای فلانی پسرش پزشکی قبول شده مسلمونه حق داره کنکور بده. مادرمم میگفت من به خاطر شماها از پدرتون توهین میشنوم. خیلی دارین منو اذیت میکنین. نمیگذرم ازتون. همیشه منو از آق والدین ترسوندین. چه آقی؟ تمام زندگیمو گذاشتم که عقده های شما رو براتون هموار کنم که اونم خدا رو شکر هیچوقت کافی نبود. اسم بی تفاوتی و کون گشادی خودتونو گذاشتین فداکاری و انتظار داشتین ما زندگیه زندگی نشدۀ شما رو براتون زندگی کنیم. بابا! به من بگو! یه آدم چطور میتونه هم دکتر بشه هم مهندس هم همه چی با هم؟ یه روز می اومدی دعوات سر این بود که به شماها خیلی داره خوش میگذره.
-مادرتون خیلی شماها رو بد تربیت کرده... لوس بارتون آورده... اگه من بودم شماها رو از نی قلیون میشاشوندم...
یه روز می اومدی پکر بودی که پس آقای فلانی آپولو هوا کرده منه خاک بر سر گیر یه مشت الاغ افتادم:
-الاغ! من بد تو رو میخوام؟ درس بخون بلکه یه پخی بشی! بلکه تونستیم یکیو خرش کنیم تو رو بگیره...
بابا؟ اومدم سوئد روانکاوی خوندم. تنها دلیلم هم این بود که ببینم چه مرگمه. ببینم ایرادم چیه که پدر و مادرم هیچوقت از من راضی نیستن آخه؟ میدونی چی گفتی به من؟ شاید یادت نیاد چون تو همیشه حرف میزنی اما روش فکر نمیکنی.
-خارج هم فرستادیمت همون الاغی که بودی موندی... دوختر آقای فیلانی رفته آمریکا الان دکتر شده تو هم رفتی خاک تو سرمون کردی...
بابا؟ میدونی درس خوندن به یه زبان بیگانه چقدر سخته مخصوصا وقتی معادل اون کلمات رو به فارسی نمیدونی؟ میدونی چه روزها و شبهایی که نخوابیدم که از بقیۀ سوئدیها عقب نمونم؟ میدونی زیر چه فشاری بودم؟ هر بار هم که زنگ زدم هم شما از مامان نالیدی مامان هم از شما نالید. بابا؟ تو دیوانه ای؟ به من میگی مامانتون به مادر من گفته بالای چشمت ابروئه... بهش زنگ بزن بگو الاغ! به مادربزرگ من فلان حرفو نزن. آخه این چه استدلالیه؟ شما از اینکه به مادر خودت توهین شده ناراحتی اونوخ به من زنگ میزنی میگی به مادرم توهین کنم؟ منو خر گیر آوردی؟ یا فکر میکنی خودت خیلی زرنگی؟ میدونی اگه حرمتت رو نشکستم فقط از روی عشق و محبتی بوده که بهت داشتم؟ در صورتیکه گاهی واقعا استحقاق یه کتک درست و حسابی رو داشتی؟ اما تو میدونی حرمت منو چقدر شکستی؟ میدونی چقدر منو پیش خودم و بقیه خار و خفیف کردی؟ تحقیرم کردی که چی بشه؟ مگه اینکه آدم راستگویی بودم... اینکه قاتل نبودم... اینکه دزدی نکردم... اینکه حق کسی رو پایمال نکردم... اینکه علیرغم بی احترامیها و هتاکیهای شما دو تا از گل بالاتر بهتون نگفتم کافی نبود؟ اینکه خطاط بودم... نقاش بودم... شاعر بودم... علاقه به هنر داشتم چرا ننگ بود؟ چرا میخواستی منو از اون چیزی که بودم تغییر بدی و تبدیل کنی به بقیه؟ چرا همیشه طلبکار بودی؟
بابا؟ میدونی عقدۀ چی به دلم مونده؟ اینکه یه بار بیای و بگی آفرین کارنامه ات همیشه بیسته. در عوض همیشه دلخور بودی که پسر آقای فلانی تو زیر زمین سرد میشینه درس میخونه, اونوخ شما فکر میکنین هنر کردین بیست گرفتین تو خونۀ گرم و نرم؟ مادرتون میپزه میریزه جلوتون اونوخ دیگه دردتون چیه؟ میدونی دردم چیه؟ دردم بی انصافی توئه لاکردار! دردم بی منطقیه توئه! دردم خرده فرمایشات حضرتعالیه! چیکار میخواستی بکنم؟ ۲۰ نهایتش بود. باید ۱۷۸ میشدم تا راضی میشدی؟ این متود تربیتیت بود؟ چشمم به دهنت خشک شد نامرد! یه آفرین چقدر سخت بود گفتنش؟ چه ایرادی داشت یه دست نوازش به سرم بکشی؟ در عوض با کمربند زدی. منو تحقیر کردی. یه چیزو بهت بگم؟ شکستن پیش بقیه مشکل نیس. نهایتش اینه که جاتو عوض میکنی. اما امان از روزی که پیش خودت بشکنی... از خودم به کجا فرار کنم که خود تحقیر شده امو نبینم؟ ازت متنفرم بابا! وقتی بهت فکر میکنم فقط دعوا یادم میوفته. وقتی بهت فکر میکنم دلم برات تنگ میشه و همزمان خود تحقیر شده امو میبینم و از خودم عصبانی ام که چرا باید دلتنگت بشم. خودمو به شدت میزنم! دیوونه میشم! روانی میشم! گاهی دلم میخواد استخوونهامو تک تک بشکنم. شاید یه کم از درد درونم کم بشه. بابا! من یه تیکه از وسایل خونه ات نیستم! من احساس دارم! من درد دارم! احساس میکنم برات مهم نیستم! میدونی تو باعث سرشکستگی منی؟ وقتی میبینم بابام از پدر بودن فقط پول دادن بلده که جای خالی خودشو برام پر کنه... بابام رنگ کردن یه مو رو که فقط برای پوشوندن سفیدی موهام بود رو نشونۀ جندگی من میدونست... چند بار بهم گفتی جنده؟ از دست تو و این فرهنگ موهام تو ۱۴ سالگی سفید شد. و اجازه نداشتم بپوشونمش. چرا؟ چون حفظ کردی فقط زنها موهاشونو رنگ میکنن؟ مگه میخواستم موهامو طلایی کنم؟ فقط میخواستم موهام مشکی باشه. رنگ دندونام سفید نباشه. احساس کنم منم ۱۷ سالمه نه ۸۱۷ سال. نه یه پیرزن. چرا با من سر رنگ کردن موهام یه سال حرف نزدی؟ به چی بی احترامی کرده بودم؟ اونقدر اسیر فرهنگی که دل بچه اتو بشکنی؟ میدونی تو همون یه سال تصمیمم قطعی شد که برم؟ هیچوقت بابای من نبودی... هیچوقت نتونستم فکر کنم اگه یه مشکلی پیش بیاد من پشتم به مامان و بابام گرمه. اتفاقا اولین کسایی که ازشون وحشت داشتم شما دو تا بودین... میدونی چقدر احساس تنهایی کردم؟ من آدم بودم! من احساس داشتم! اما تو فکر کردی من فقط یه محصولم از کارخانۀ حضرتعالی که خراب از آب در اومده... منو انداختی دور... من دیگه داره ۴۰ سالم میشه! میدونی چقدر تحقیرآمیزه وقتی میگی من از تربیت تو راضی نیستم؟ آخه بیشعور! مگه من از تربیت تو راضی ام؟ ها؟ چرا تو تمام کارهای من دخالت میکنی؟ چرا به من میگی دهنت بوی شیر میده در صورتی که خودت وقتی ۱۷ سال از الان من کوچیکتر بودی اولین بچه ات به دنیا اومد؟ چرا تمام مدت منو میکوبی؟ چرا تمام مدت منو با بقیه مقایسه میکنی؟ چرا منو در ازای پول میفروشی و اسمشو میذاری ازدواج؟ من اسب نیستم که فصل جفتگیریمو شما دو تا تعیین کنین... من از مردها متنفرم! فقط هم تقصیر شما دو تاست! حالا چطوری از من انتظار داری با دشمن خونی خودم ازدواج کنم؟ ها؟ چطور از من انتظار داری با دشمن خودم برم زیر یه سقف و باهاش سکس کنم؟ ها؟ دروغگوهای عوضی! مگه سکس بد نبود؟ مگه سکس اونقدر کریه نبود که به خاطرش کتک خوردم؟ حالا یه دفعه خوب شد؟ فقط چون چهار تا دونه کلمۀ عربی خونده شد و من عقد شدم قراره اون کتکهایی که به خاطر سکس و مردها خوردم پاک شه؟ ها؟ اونوخ میگی بشین دعا کن دولت بذاره بری دانشگاه... چون فیلم هندیه... دولت فکر میکنی کیه؟ یه بی منطق مثل خودت که نمیدونه چی میخواد و فقط داره فشار میاره. دولتمردامون تمثیل توئن و دولتزنان تمثیل مامان. خودتو فرو کن تو چادر و چاقچور که مردها نبیننت وگرنه همه چی تقصیر توئه... و همچین میکوبمت به تخت که له شی...
داشتین با مامان بزرگم میکردین که انتقامتونو از اون یکی بگیرم. فقط یکی لازم بود انتقام منو از شما دو تا بگیره آخه بی انصافا! مگه زندگی فیلم هندیه که در کودکی عذاب بکشم بعد هم بزرگ شم بشم آرنولد و برم آدم بده داستانو بکشم؟ ذات من با محبته! از کشتن بدم میاد! از دعوا بدم میاد! از بی انصافی بدم میاد. از بی منطقی بدم میاد. دلم میخواد تو یه دنیا زندگی کنم که هیچ بچه ای گرسنه نیست. هیچ آدمی تو قبر نمیخوابه. هر بچه ای اجازه داره بچه باشه... بازی کنه... قاضی القضات پدر و مادرش در زمینۀ رفع اختلافات نباشه... تمام مدت این جمله رو نشنوه که منو بیشتر دوست داری یا باباتو... منو بیشتر دوست داری یا مامانتو... میدونی این جمله چه عذاب وجدانی برای بچه به همراه داره؟ میدونی که بچه یه اندازه پدر و مادرشو دوست داره و نمیتونه انتخاب کنه؟ مگه زندگی یار کشیه؟ برای شماها زندگیتون یه مسابقه اس که کی از کی بهتره. به جای اینکه همسر هم باشین رقیب همدیگه این. میدونی داری دروغ گفتنو به بچه یاد میدی؟ که جلوی هر کدومتون یه حرفی بزنه که دلتون نشکنه؟ یه بچه نیاز داره بچه باشه. احترام داشته باشه. نیازهاش محترم شمرده بشه همینطور خواسته هاش... چه ایرادی داره من پدر و مادرمو یه اندازه دوست داشته باشم؟ این چه فرهنگیه که بچه باید جور پدر و مادرشو مثل برده بکشه؟ درسی رو که باباش نتونست بخونه برای باباش بخونه. شوهری رو که مامانش نتونست بکنه به خاطر مامانش بکنه. حرفی رو که مامان و باباش میگن بزنه. از خودش حرف و نظری نداشته باشه. خوب دیوانه ها یه دونه تلویزیون بخرین. فقط بزنین اون کانالی که میخواین و لذت ببرین. تازه شکلشم میتونین خودتون تصمیم بگیرین چه شکلیه. چی میخواین پخش کنه. هر وقت هم دلتون خواست خواموشش کنین. بچه مگه وسیلۀ سرگرمی شماست؟ چون حوصله اتون سر رفته و سکس هم خسته کننده شده پس بچه میاریم! چرا وقتی یه زن حامله اس و شکمش بزرگ شده بهش میگین زشته بشین خونه؟ ها؟ مگه زنا کرده؟ چرا مادرو از شکم گنده اش دلچرکین میکنین و از بچه اش متنفر؟ یه چیز طبیعیه. چرا به دخترتون یا پسرتون یاد نمیدین وقتی بچه به دنیا اومد فقط خندیدن و حال کردن نیس؟ شب بیداری داره. گریه داره. مریضی داره. ریدن داره. تا وقتی اینا رو داره بچۀ مامانه... همینکه زیرش تمیز شد. شکمش سیر شد. لباساش عوض شد. و حالش خوب بود و میخواست بازی کنه میشه بچۀ بابا! چرا به من میگین انصافا تو خیلی ما رو تو بچگی اذیت کردی؟ ها؟ وقتی نمیدونستین بچه چیه خیلی گه خوردین که بچه آوردین! چیکار باید میکردم؟ تو یه سالگی باید خودم میرفتم دستشویی؟ خودم خودمو تمیز میکردم؟ خودکفا میبودم؟ وقتی میگم بی منطقی دلیل دارم مامان! بابا! مثل تو نیست که تنها دلیلت اینه که ما فرهنگمون اینه... پنچهزار ساله این فرهنگمونه تا حالا هم کسی باهاش مشکل نداشته... مشکل از توئه... البته راستم میگی من مشکل دارم... مشکلم هم فکر کردنه...
میدونین از چیتون بیشتر از همه دلخورم؟ از اینکه تا وقتی همه چیز عالی بود بچۀ شما بودم. همینکه موردی پیش میومد سریع میگفتین تو هم به مامانت کشیدی احمقی... تو هم به اون بابات بردی روانی ای...
چرا یه بچه باید بره تو خیابون گل بفروشه... خودفروشی کنه... اونوخ پدر چیکار میکنه؟ در حسرت آرزوهای تحقق نیافته اش مواد میکشه و میره فضا عشق و حال... چرا؟ چون به خاطر فرهنگش جرات نداشت تو روی باباش وایسه و بگه من میخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم. والسلام! میدونی بچه هایی که بچگی نمیکنن بزرگ که شدن بی هویتن؟ میدونی هویتشون میشه روپوش دکتری و لقب مهندسی تا بلکه کمی از اون تحقیرهای پدر و مادرشون فرار کنن و احساس ندارن؟ چرا باید یه دکتر بخیه های سر یه پسر بچه رو دونه دونه باز کنه چون مادر بچه پول نداره بده؟ ماها دیوانه ایم؟ سادیسم داریم؟ مازوخیسم داریم؟ آقا! من نادون شماها علامۀ دهر! ماها آدمیم واقعا؟! تو عصر کامپیوتر و تکنولوژی و پیشرفت زندگی میکنیم اما به جای اینکه سه سرچ بزنیم ببینیم کشورهای خوب دنیا چیکار کردن برای اینکه به اینجا برسن میریم تو سایتهای سکسی و دردمون اینه که چرا تو این سایت زن نیست. اگرم هست حتما جنده اس.
تو ای ابر مرد! ای سادومازوخیست! تویی که بعد از یه خود ارضایی عذاب وجدان داری چرا فکر میکنی دختر مثل تو عذاب وجدان نداره؟ چرا فکر میکنی اگه یه دختری اومد و با تو سکس کرد از روی عشق نیست از روی جندگیشه؟ پیش خودتم فکر میکنی آخه مگه من چی هستم؟ اونقدر از طرف پدر و مادرت تحقیر شدی که عزت نفس نداری. اعتماد به نفس نداری. اونقدر سر یه چیز طبیعی مثل سکس توهین شنیدی و کتک خوردی که ازش متنفری. روزی هم که بالاخره علیرغم انتظارات اجتماع به بلوغ میرسی مثل آدم گرسنه ای هستی که الکی روزه گرفته. با همه دعوا داری. منظور از سکس دیدن محبته. دیدن محبتیه که تمام عمر ازت دریغ شده. نیازیه که نادیده گرفته شده. در عوض تمام مدت شنیدی مرد که گریه نمیکنه! محکم باش! برای مردمی که اینقدر خدا ترسین خیلی برام جالبه که تمام کارهای خدا رو زیر سوال میبرید. خدا اندازۀ شما عقلش نمیرسیده لابد. غدد اشکی رو گذاشته که اون نیروی وحشتناک درونتو تخلیه کنی! اون اشک اگه به موقع نیاد قراره بد بترکی! مگه وقتی مثانه ات پره نمیری خالیش کنی؟ شاشیدن نشانۀ عجزه؟ که اشک نشانۀ عجزه؟ آب با آب چه فرقی میکنه؟ اشک نمیریزی در عوض میزنی از عصبانیت زیاد یکیو میکشی. اسمشو میذاری غیرت. اسمشو میذاری سانحۀ رانندگی... اسمشو میذاری خودکشی... اسمشو میذاری درگیری و جنگ... اعصاب نداری. یه نیروی مخرب تمام مدت درونتو پر کرده که خالی نمیشه. چرا؟ چون تو مردی... مرد هم گریه نمیکنه... چون تو فرهنگ ایرانی مرد آدم نیس برده اس... بردۀ لقبش... چون مردی از مسئولیت و گناه مبرا شدی. از دغدغۀ فکر کردن رها شدی. تو فکر میکنی خدا مغزو برای چی گذاشته تو کله ات؟ از یه طرف میگی دختری خوبه که اصلا آفتاب و مهتاب روشو ندیده و دنبال سکس نبوده.. از یه طرف میگی زن خوب باید مثل جنده ها باشه واسه شوهرش. میشه بفرمایید چه طوری؟ یه دختر که تو خونه سکس رو براش غدغن کردن و زشت که هر بار خودارضایی میکنه دچار عذاب وجدان میشه چرا فکر میکنی قراره بیاد زیر حضرتعالی تبدیل شه به الکسیس؟ اگه به همین راحتیه تو هم بعد جق زدن پشیمون نشو و عذاب وجدان نگیر. خواستن مگه توانستن نیس؟
از یه طرف میای تو سایتی مثل شهوانی دنبال دوست دختر میگردی و از اون ور هم میگی دختر خوب تو سایت سکسی چیکار میکنه؟ از زندگی مردم به تو چه؟ خیلی حالیته ببین چه خاکی تو سری زندگی خودت شده. که فردا هم قراره بچه های تو جور تو رو بکشن...
و ای زن! مادر امروز و فردا... ای سادومازوخیست گرامی! میدونی در سال ۱۹۷۵ در کشور فنلاند تمام زنهای فنلاند یک روز کامل اومدن بیرون تو خیابونها و هیچ کدوم از کارهای خونه اشون رو انجام ندادن؟ از بچۀ شیرخوره گرفته تا سر کار همه چی معلق شد. تمام زنها فقط یک روز تمام تو خیابون ایستادن و هیچکاری نکردن. نه شعار دادن نه داد و بیداد کردن نه به کسی فحش دادن... وقتی کارهای خونه انجام نشد و مرد ندونست به بچه برسه یا بره سر کار؟ اونموقع بود که همه اهمیت وجود زنها رو فهمیدن. بهشون امتیاز دادن. با تحمل داری چیکار میکنی؟ شما اگه جنده نیستی چی هستی؟ تعریفت از جنده چیه؟ یک زن که به خاطر پول خودشو در اختیار یک نفر میذاره تا بتونه سرپناه و پول داشته باشه. کتک میخوره. توهین میشنوه. بی ارزشه. جای خالیش به سرعت با جندۀ بعدی پر میشه. بود و نبودش هم فرقی نمیکنه... اما تحمل میکنه... چرا؟ چون بی پناهه... چون کار درست و حسابی نداره... چون برای وجود خودش ارزش قایل نیست... میدونی کی وجود زن رو بی ارزش میکنه؟ زنها. چون انسان نیستن. برده ان. بردۀ لقب زن بودن و مادر بودن... میدونی تو ایران چرا فرهنگ تبعیض تغییری نمیکنه؟ چون ما زنها قدر خودمونو نمیدونیم. داریم خودمونو فدای بچه هامون میکنیم تا یه موجود بی ارزش و فدایی تربیت کنیم برای آینده. یک گوسفند که هم تو عروسی سرشو میبرن هم تو عزا... چی میشه؟ یه بار از محبت مادرانه ات دست بردار. مگه بچه اتو کتک نمیزنی؟ خوب یه بار هم گشنه بذارش. یک بار یک روز همگی جمع بشید و از خونه هاتون برید بیرون تو خیابون. نه داد بزنید نه خودتونو خسته کنید. مردهای ایرانی به یه سیلی نیاز دارن. سیلی نمیزنی؟ بذار واقعیت این سیلی رو بهش بزنه. به مرد نشون بده که اگه میتونه بره کار کنه فقط به خاطر اینه که تو هستی و از بچه ها مراقبت میکنی. قهر نکن برو خونۀ مادرت. با تمام زنان ایران جمع شید برید تو خیابون و هیچ کاری نکنید. روز اول نمیفهمن؟ روز دوم هم نیاید خونه. میدونی چقدر زن هست تو ایران؟ میدونی با این اجتماع چقدر راه قراره بسته بشه. همه چیز اجتماع میخوابه فقط اگه زنها بخوان. اما ماها مازوخیستیم. عادت داریم که شکنجه امون کنن و ما هم بچه های عزیز تر از جانمون رو شکنجه کنیم. در صورتی که مایه اش فقط یک هفته اس. بچه هامون گرسنه می مونن یک هفته در عوض مردمون یاد میگیره که ما رو ببینه. جای خالیمونو حس کنه. نیاز بچه اشو ببینه... نتونه بهش غذا بده. ببینه این کارهای در ظاهر بی اهمیت چه عذابیه. همیشه بهت سرکوفت میزنه که تو مگه چیکار میکنی؟ لباساتو که ماشین لباسشویی میشوره. ظرفا رم که ماشین ظرفشویی میشوره. تو چیکار میکنی؟ یه هفته خونه نباش ببینیم ماشین لباسشویی لباسارو میشوره؟ یا خونه خودش خودشو گردگیری میکنه؟ همین. چرا مثل گاو سرتو میندازی پایین و به خاطر بچه هات سکوت میکنی؟ مرد هم فکر میکنه چون مرده همیشه حق با اونه... مگه تو ۹ ماه بچه رو تو شکمت حمل نمیکنی؟ مگه کمردرد و عذابش مال تو نیس؟ مگه درد زایمان و پارگی و جر خوردن مال تو نیس؟ چرا یه مرد حق حضانت داره؟ چرا مرد حق داره بچه رو از مادر بگیره؟ تو احساس نداری؟ آدم نیستی؟ البته حق هم داری... از اول بی ارزش بارت آوردن... به مرد نشون بده که وجودش بی اهمیت و به درد نخوره وقتی تنهاس. بدون تو نمیتونه رو نشونش بده... چون مرده دلیل برسوپرمن بودنش نیس... مرد خدا نیست! اما تو تاجش کردی گذاشتی رو سرت! اما خوب... انشالله بشین تا در یک روز زیبا بچه هات قراره انتقام رنجهای تو رو از پدرشون بگیرن. نگران نباش. فیلم هندیه خوب... چرا به مرد اینقدر اهمیت میدی و ازش میترسی؟ چرا وقتی ازت سکس از کون میخواد بهش اجازه میدی؟ مگه درد نداره؟ مگه بیماری نمیگیری؟ فقط به خاطر این که تو رو نذاره بره سر وقت جندۀ بعدی تحمل میکنی؟ از چی میترسی؟ از اینکه قیام کنی میریزن میکشنت؟ والله مردن شرف داره به این زندگی... اونقدر از جنده بودن میترسی که جنده شدی رفت...
....................................
نمیشناختمش. نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. ضربه ها با اینکه رو پوستم حسشون میکردم درد آنچنانی نداشتن.
-از روی لباس درد نمیگیره... یواش میزنی؟
پایین پیراهنمو داد بالا و گذاشت رو کمرم. این یکیو که زد یه کم فرق کرد. یه سوزش خوشآیند داشت که آرومم میکرد. مخصوصا که آگوست خم شده بود و از پهلو دستشو انداخته بود زیر شکمم و با دست راستش هم میزد. تا حالا هیچوقت خودمو به این شدت به کسی نزدیک حس نکرده بودم. اینکه یه فانتزی خاص رو تو دنیایی که فقط خودمون ازش خبر داریم شراکتی تجربه میکنیم احساس صمیمیت و نزدیکی خاصی درونم ایجاد میکرد که این روزها بهش احتیاج داشتم. بدجوری احساس تنهایی میکنم و این لحظه چقدر خوب بود! متاسفانه به دلیل بیماریم تمام مدت تمام استخونها و ماهیچه هام میسوزه. انگار آتیش سرد روشن کردی تو تمام بدنم. از بس تو استرس و فشار ایران زندگی کردم و برای اینکه به پدر و مادرم بی احترامی نکنم یا درشتی نکنم تو خودم ریختم و عضله هامو منقبض کردم تمام اعصابم آسیب دیده. حالا هم که از اون خراب شده اومدم بیرون هم این درد لامصب به جونم افتاده. که نمیذاره زندگی کنم. برای همونم دردهایی مثل بریده شدن پوست یا ضربات محکمی که برای بقیه خیلی ممکنه دردناک باشه نمیتونم بفهمم. میشه یه زیر مجموعه از اون دردی که همیشه هست. مثل بقیه که اگه درد داشته باشن میتونن سریع بفهمن یه چیزی غلطه و برن دکتر من نمیتونم. چون تو بدن من همه چیز همیشه درد میکنه. اگه یه وقت آپاندیسم پاره بشه قراره جونمو از دست بدم. چون هر چی دل و روده و داخل بدنم هست تمام مدت به شدت درد میکنه. مخصوصا حالا بعد از فوت برادرم که دیگه سطح درد اونقدر بالاس که دیگه اصلا نمیشه بهش درد گفت. احساس میکنم با بقیه فرق دارم اما به جای اینکه احساس سوپرمن بودن بهم دست بده حس میکنم از آدمیت افتادم. فعلا اما بودن آگوست اینجا به این معنیه که تنها نیستم. چه حس خوبیه یکی جنس خواسته هاش از جنس خواسته های تو باشه. از جنس نیازهای تو...
الان تو این لحظه فانتزی نبود. یه دنیای واقعی بود. نادیا بودم. دخترک فقیر روستایی که وقف کلیسا شد. همونکه به خاطر عبادت نکردنهای شبونه داشت تنبیه میشد. آگوست کشیش برای جنگیری یا چه میدونم لابد شیطان گیری داشت دعاهایی زیر لب زمزمه میکرد. نمیدونستم چیکار باید بکنم. بازیگر قصه ای بودم که از داستانش خبر نداشتم. اما موضوع داشت کم کم عجیب میشد.
-تو ای شیطان ملعون! از بدن این دختر بیرون برو... یک! تو اینجا جایی نداری! دو!
یک و دو مال ضربه هایی بود که با شمارش به من میزد. حالا ضربه ها رو یواش میزد یا من از شدت درد پوستم کلفت شده فقط خدا میدونه. پدر تاک! اینجوری که اگه شیطانی هم توم بود داری بهش حال میدی که! یه ذره جنم داشته باش بیعرضه! یه آب مقدسی چیزی بپاش بهش... ها! اون متود مال دراکولاهاس... تا حالا جنگیری نشده بودم نمیدونم پروسه اش چیه. شما به کارت برس. داشتم میخندیدم. تکون میخوردم اما چون سرم پایین بود کشیش نمیدید.
-گریه میک...؟ میخندی؟! شیطان کریه! عذاب خداوند بر تو باد! جندۀ بی مقدار!
به یه سری کلمات حساسیت دارم. مثلا جنده. و این انگار کونش میخاره! اولا که عذاب خداوند بر بنده بادیده. دوما هم شیطان از کجا میدونی زنه... سوما کریه باباته مرتیکۀ الدنگ. میگیرم میکنمت ها! پدرسگ! جندۀ بیمقدار همه هیکلته فلان فلان شده! اونی که به ما نریده بود کلاغ دم بریده بود. اون روی سگمو بالا بیار ببین کی امشب کیو میکنه... دعوام شده بود حالا با کی نمیدونم. یکی هم داشت میانجی گری میکرد. حالا نادیا بود یا مرد درونم نمیدونم اما تو سرم جنگ جهانی بود احتمالا. همه افتاده بودیم به جون هم. از بیرون هم با آگوست کلامون رفته بود تو هم. ای بابا! چند نفر به یه نفر آخه؟! داشتم از خنده میمردم. خیلی سخت بود تمرکز وقتی فکرهای عجیب و غریب به سرت میزنه. نکنه قوۀ تخیل همون شیطان باشه؟ فکر نکنم! غرق فلسفه بافی بودم که کشیش لاکردار با یه خط کش چوبی زد رو باسنم. آتیش گرفتم پریدم هوا. زورم میومد. چرا به من انگ میچسبوند؟ من مگه به جز حق طبیعیم چی میخواستم؟ که خواستنش منو مبدل به شیطان یا جنده میکنه؟ بازی بود؟ جدی بود؟ نمیتونستم تصمیم بگیرم.
-خدا! یواشتر!
-یا از بدن این دختر برو بیرون یا بعدی را بدتر خواهم زد...
-رفتم بابا رفتم! بیا! اینم دختره صحیح و سالم تحویل خودت! آ! آ... بای بای چرچ ددی!
صدای قهقهۀ آگوست با ترکۀ بعدی یکسان اومد.
-گستاخ!!! تو خود شیطانی! در لباس دخترکی فقیر به کلیسا رخنه کردی؟ این گناهیست نابخشودنی! این لباسها برازندۀ تن توی شیطان نیست!
خود شیطان؟! اول که شیطان هلول کرده بود تومون! بعدش خود شیطان شدیم؟ یه دو دیقه دیگه هم رو بدم بهت لابد میگی هیتلرم و جنگ جهانی دوم هم تقصیر من بوده. دستشو انداخت و زنجیرو از گردنم محکم کند. بعد هم نوبت مقنعه بود که از سرم در آورد همراه اون شال مشکی. و آخر از همه پیراهن بلند مشکی رو داد بالا و از سرم در آورد. حالا دیگه جلوش لخت بودم. حس بدی بود. احساس لختی میکردم. احساس یه راهبه که لختش کردن. چرا؟ از کی تا حالا لباس هویت شده؟ احساس میکردم هویتم ازم گرفته شده. بدون هویت احساس برهنگی میکردم. نگاه آگوست واقعا مثل نگاه یه کشیش بود که داشت به شیطان نگاه میکرد. نقش بازی میکرد یا واقعا از من تنفر داشت؟ یا نکنه من شاخ ماخ دارم خودم خبر ندارم؟ نکنه فکر کنه واقعا شیطانم کار دستم بده. خدایا! این نکنه شیزوفرنی ای چیزیه؟ شانس نداریم... میگیره به صلیبم میکشه حالا خر بیار باقالی بار کن. راستش ترسیده بودم. همونطور که سعی میکردم خودمو با دستام بپوشونم سریع پاچه خوار درونمو انداختم جلو:
-زیاده روی کردم... ببخشید! نمیخواستم بازیمونو مسخره کنم... از گناهم بگذرید...
-برای تو شاید بازی باشه... اما برای من نیست... حداقل الان نیست... خودتو آماده کن! اومدنت به کلیسا و به سخره گرفتن قداست این مکان مقدس رو نمیبخشم...
بیخود نمیبخشی!! لجم در اومده بود! منو نمیبخشی؟ تو کی هستی که منو نبخشی؟ بی اراده دستم بالا رفت و یه سیلی محکم زدم تو صورتش. اگه برای تو جدیه برای منم جدیه. من تا حالا قداست چیزی رو که مرتبط با خداس زیر سوال نبردم. اگه خدایی هست که کار خودش به خودش مربوطه من اجازه ندارم به جای خدا اظهار نظر کنم. وظیفۀ من احترام گذاشتن و استفادۀ درست از امکاناتیه که در اختیار من گذاشته. اگرم که کار خدا نیست و کار آدمهاست تا به کسی صدمۀ روحی و جسمی نزده بازم به من مرتبط نیس. اما وقتی احترامتو نگه میدارم تو کتم نمیره احتراممو بشکنی! میزنی؟ بیا جوابش! انگار فکر نمیکرد بخوام بزنمش.
-روی خدمتکار خداوند دست بلند میکنی هرزه؟
-موردیه؟
با خط کش نازک چوبی شروع کرد به زدنم. با قدرت تمام میزد. هر جا میرسید میزد. و من لذت میبردم. چالش شناختن خودم با چالش ادب کردن یه مرد قلدر با هم آمیخته شده بود. هم یکی بالاخره داشت انتقام خریتهای منو از من میگرفت و داشت حقمو میذاشت کف دستم هم اینکه کارشو بی جواب نمیذاشتم و دلم خنک میشد. حس میکردم حسابم داره یواش یواش با خودم صاف میشه. به خودم خیلی بدهکار بودم که یه زورگو رو بنشونم سر جاش. منم میزدمش. شاید قدرتم اندازۀ اون نبود اما خشم ۳۸ سال تو وجودم جمع شده بود. بمب ساعتی ای بودم که داشت تیک تاک میکرد. اگه میترکیدم قرار بود خیلیها رو اطرافم نابود کنم پس باید اینجا و تو این لحظه همه چیز خالی میشد. اونقدر انرژی در درونم جمع شده بود که به عنوان روانکاو احساس خطر کنم. گاهی احساس میکردم دیگه طپش قلب نیست... سکته اس... اما فعلا نبود... هر چی بیشتر کتک میخوردم بیشتر با خودم آشنا میشدم. اگه میتونم بزنم پس احتمالا سادومازوخیسم دارم... هیم! ریاضی الان به درد خورد. منفی در منفی مثبت! چون تو این لحظه احساس مثبتی دارم. اوه! تکواندو و بکس هم بد نبوده ها! اینکه بتونی خشمتو رو یه چیز قانونی خالی کنی اصن حرف نداره!
شاید نزدیک ده دیقه همدیگه رو کتک زدیم تا بالاخره احساس کردم آروم شدم. ساعت نگرفته بودم اما به نظرم برای زدن یه نفر که با شخصیت و ذاتم منافات داشت خیلی طولانی اومد. چه زوری داشتم من ماشالله خبر نداشتم! یقۀ لباسش تا روی شکم پاره شده بود. گوشۀ دهنشم خون اومده بود. اما دلم براش نمیسوخت. من بهش فحش نداده بودم. بهم فحش داد. منم حقشو گذاشتم کف دستش! معرفی میکنم هرکول نادیا از فامیلای هرکول پوآرو... نخوریمون نادیا خانوم! خسته افتادم رو تخت. احساس میکردم خالی شدم. آخی! راحت شدم! اما خودم هم همچین وضعیتم بهتر نبود. خون دماغ شده بودم. و ریخته بود رو دستام و جاهای مختلف. خیلی جاهام هم کبود بود. آگوست هم خودشو انداخت رو تخت. هر دومون نفس نفس میزدیم. صداش خسته بود:
-فووووووه! سان آو آ بچ! اینجور وقتهاست که میفهمم دیگه جوون نیستم...
-منم همینطور... نا ندارم دیگه...
یه چند لحظه ای که گذشت به پهلو چرخید طرف من و خودشو انداخت روم. با نهایت محبت منو میبوسید. انگار ازم دلخور نبود. منم دلخور نبودم دیگه. برای اولین بار حس میکردم استحقاق این سکسو دارم. براش زحمت کشیده بودم. و حالا که خالی شده بودم لازم داشتم خودمو با عشق پر کنم. این دنیا به اندازۀ کافی آدم پر از نفرت داره... یا همچنین آدم خالی... من اما میخوام پر باشم از عشق... ذاتم از اولشم متفاوت بود و برعکس بقیه بودم. چرا الان خودمو با احتیاجم که عشقه پر نکنم؟ عشق همه چیزو قشنگ میکنه... مثل درد زایمان که تحمل میکنی به عشق آشنایی با هدیه ای که خداوند بهت داده... وقتی احساس دوست داشته شدن میکنم مثل الان... حس میکنم میتونم ببخشم... تحملم بالاتر میره... درد گذشته رو به درد الان متصل میکنم و ذره ذره جاشو با عشق الان پر میکنم... بدم میاد کینه داشته باشم یا یکی رو از خودم برنجونم. عذاب وجدان نمیذاره شب بخوابم اگه بدونم یکی رو ناراحت کردم. چه بسا سهوی... تصورشو بکن ۲۲ سال تو ایران هر شب چقدر طول میکشید بخوابم؟ از عذاب وجدان نمیتونستم... هر چی سنم بالاتر میرفت بدتر میشد. عذاب وجدان داشتم که مامان به خاطر من مونده و عذاب کشیده. عذاب وجدان داشتم چرا موهامو کوتاه کردم چون مامان موی بلند دوست داشت. عذاب وجدان داشتم از اینکه چرا به هنر علاقه دارم نه به پزشکی یا مهندسی... برای کوچکترین چیزی عذاب وجدان داشتم. با نادیای الان زمین تا آسمون فرق داشتم. بی تجربه بودم... اما الان از غبار چهرۀ جانم پرده برفکنده شده... دیگه با خودم تعارف ندارم. خود واقعیمو قبول کردم و براش هم ارزش قایلم.
-سینه هام درد میکنه... خواهشا دیگه نخور...
سینه هامو ول کرد. شکممو بوسید و مک زد. بوسه های صدا دارش حس خوبی ایجاد میکرد. انگار با صدا همه چیز واقعی میشد. هنوز لباس علیرغم پارگی تنش بود اما میتونستم سیخی آلتشو حس کنم. با ساقم. با انگشتای پام. و با انگشتهای پام نوازشش میکردم براش. اونم انگار راضی بود چون انگشتهای پای راستمو کرد تو دهنش و برد زیر لباسش. خودش هم رفت سروقت لای پام. نشسته بود پایین تخت. یه کم پوزیشنمون عجیب و ناراحت بود راستش و خیلی خسته میشدم. باید زانومو به بیرون خم میکردم. مکیده شدن لای پام هم باعث میشد حرکاتم دست خودم نباشه خیلی.
-خیلی خسته ام... میتونی فقط منو بکنی؟ یه کم استراحت کنم بهت حال میدم...
-مطمئنی؟ نمیخوای اول ارگاسمت کنم؟
بهش نگفتم قرصهای ضد دپرشن میل جنسیمو کلا از بین برده. سریع لباسو از سرش در آورد. و منم خودمو بالاتر کشیدم. لباشو گذاشت رو لبام. از زیر هم حس میکردم آلتشو میکشه لای پام. هیچوقت تا حالا اینقدر خیس نشده بودم. انگار برای اولین بار بود سکس میکردم. با عشق زندگیم. یادم نمیاد با شوهرم یه بار سکس کرده باشم بدون اینکه یاد مامان یا بابام بیوفتم و یا عذاب وجدان نداشته باشم. اما الان نه... عجیب بود... الان برای اولین بار فقط به عشق فکر میکردم... همونطور که داخلم عقب و جلو میرفت با کف دستش هم از پهلوها باز میزد رو باسنم. میچسبید کف دستش اما انگار راضی نمیشد.
-داگی میشی؟
اینبار موقع زدنهاش به جلو پرت میشدم. داگی استایل هم عجب پوزیشن مسخره ایه ها. بر خالقش لعنت! دوست دارم صورت مردونه اشو تو بغلم بگیرم. ببینم. اون چشمهای خوشرنگ سبز نزدیکم باشه. بعد هم از کتف و کول داشتم میوفتادم اما نمیخواستم هم ضعف نشون بدم. حواسمو دادم به حرکتهاش. به اینکه فرو میکرد و در میاورد و تماس پوستمون. سکس بیزنس نیست. شرطی نیست. عجز نیست. حقارت نیست. اجبار نیس. قراردادی نیست. عشقه. نشون دادن حس عاشقیه به اونکه دوستش داری. نه به اونی که بدون احساس باهاش ازدواج کردی. نشون دادن حس خواستنه. مخصوصا اگه همراه با برآورده کردن یه فانتزی بی ضرر برای پارتنرت باشه. خوشم نمیاد از اینکه همه میدونن سکس چیه. از اینکه همه هم میدونن که همه دارنش. دوست دارم که هیچکس نمیدونه من چه مدل سکسی دارم. یه رازه که فقط با یک نفر تقسیمش میکنم. با همون که نیمۀ مکمل این فانتزیه... یه دنیا که فقط خودم و خودش ازش خبر داریم و کلیدش فقط و فقط دست خودمونه. اینجوری احساس خاص بودن میکنم. نه کسی میدونه که بخواد نگاه عاقل اندر سفیه بهم بندازه نه فکر کنن دیوانه ام...
.....................................................
چند جلسه ای بود که ژنرال رو ملاقات کرده بودم. تمام مدت سناریوی کلیسا رو بازی میکردیم. تا به همدیگه و به ذات بازی کردن عادت کنم. جلسۀ اول که پیشش بودم یادمه وقتی بعد از سکس از جام بلند شدم برم دستشویی از اینکه اسپنک اونقدری که فکر میکردم درد نداشت خیلی تو ذوقم خورده بود. محکم هم میزد. بهم گفته بود جلسۀ اول به همین کتکها اکتفا میکنه تا قلق همدیگه دستمون بیاد. احساس خوبی بهم دست داد. لازم دارم اون انرژی مرگباری رو که توم جمع شده و مثل بمب ساعتی بحث زمانه که کی میترکه خالی و بعد جاشو با یه چیز بهتر پر کنم. اون انرژی که اگه سر خودم خالی نکنم قراره سر یکی دیگه خالی کنم و با قانون طرف بشم. خوشبختانه قانون با صدمه زدن به خودم مشکلی نداره و مجازاتی هم قرار نیس بشم. تو دستشوئی یه لحظه چشمم افتاد به باسنم. کبود و سیاه شده بود مثل چی! سیاهی و سرخی و کبودیش به رنگ آتشفشان درونم بود وقتی خشمگین بودم. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم! از همونجا فهمیدم که برای مرحلۀ بعدی آماده ام... جلسۀ پنجم دیدارمون قرارداد بردگی و اربابی رو امضا کردم...
..................................
دل و روده ام داشت له میشد روی شونه اش. حس بد عدم تعادل و نداشتن پاهام روی زمین هم به شدت ترسناک بود. با دست راستش پشت زانوهامو گرفته بود و گاهی ملایم فشار میداد.
-اذیت که نمیشی؟
اما جلوی دهنم با چسب بسته بود و چشم بند ضخیم به چشمام. نمیتونستم جواب بدم. نمیتونستم بگم دلم درد گرفته و حس میکنم روده هام داره میترکه منو بذار زمین. دستام هم پشتم بسته بود. بدتر ازهمه اینکه نمیدونستم کجاییم یا دور و برم چی میگذره. همه اش سیاهی بود. و حالت تهوع هم داشتم. تا اینکه ایستاد و مراقب منو گذاشت زمین. مچ پاهامم با طناب بسته بود و نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم. دور کمرمو گرفته بود و همزمان میتونستم صدای کشیده شدن چیزی مثل پایۀ یه صندلی رو بشنوم که میکشید سمت من. حالا که چشمام بسته بود بقیۀ حسهام قویتر شده بودن انگار. شونه هامو فشار داد پایین و مجبورم کرد برم پایین. صداشو شنیدم که بی احساس و آمرانه میگفت:
-بشین اینجا...
و متعاقبش منو نشوند روی یه صندلی. وقتی چشم بند رو از روی چشمام برداشت نور اتاق چشمامو زد. اول از همه تخت بزرگ دونفره رو دیدم. بالا و پایین تخت میله های آهنی داشت. حدس زدم که بخوای کسی رو بهش ببندی. یه رعشۀ عصبی افتاده بود به جونم. ترسیده بودم. استرس دست از سرم برنمیداشت. شاید به خاطر محیط و سناریوی جدید بود. کمی که چشمام عادت کرد تونستم به اطرافم نگاه کنم. اتاق با نور معمولی روشن بود.
ژنرال پوشش سیاهی رو که روی چشمها و دهنش سوراخ بود رو داد بالا و از سرش کند. میتونم بگم موهای طلایی و به هم ریخته اش خیلی جذابش میکرد اگه به حد مرگ نترسیده بودم. خواستم چیزی بگم اما صدام پشت چسب خفه میشد. یه صندلی چرخدار کشید و آورد رو به روی من. جایی که توش بودیم یه اتاق خواب بود با سه دیوار قرمز تیره. و یه دیوار مشکی. اما نمیدونم چرا بیشتر شبیه یه آتلیۀ عکاسی به نظرم میرسید. اولا از اتاق خواب خیلی بزرگتر بود و دوما انواع و اقسام دوربینها روی میزها و دیوارها نسب شده بودن. ژنرال یه بلوز یقه اسکی مشکی پوشیده بود و یه شلوار به همون رنگ.
-اونطوری نگام نکن کوچولو... هر کی هم که ندونه من و تو خوب میدونیم که با من به تو خیلی خوش میگذره... یادته دفعۀ پیش کشیش شدم و به راه راست هدایتت کردم؟ حالا ایندفعه تویی که قراره منو با اطلاعاتت به جهت درست هدایت کنی...
نگران نگاهش کردم. انگار از نگاهم پشیمونیمو خوند.
-اینو باید قبل از امضا کردن اون قرارداد و قبول من به عنوان اربابت فکرشو میکردی عزیزم... قرارداد هم قرارداده... بهت که گفتم... جاسوسها همیشه طمعکارن... به طمع خوش رفتاری کشیش قرار داد رو امضا کردی اما...
این حرف یعنی چی؟ یعنی از این به بعد دیگه حق ندارم بزنمش؟ تازه به عنوان کشیش رفتارش خوب بوده؟ ما که تا سر حد مرگ همو میزدیم. وقتی تموم میشدیم من تمام تنم سرخ و کبود بود. اونم همینطور. اونقدر همو زده بودیم که حس میکردم قدرت بدنیم بالاتر هم رفته و بازوهام سفت شده بود. مگه الان چیکار میخواد بکنه که به اون کتکها میگه مهربون؟ لبخندی پیروزمندانه ای زد. جلوی میز کامپیوتر داخل اتاق یه صندلی چرخدار بود. تازه متوجه شدم یه تلویزیون صفحه تخت بزرگ بود که تصویر خودمونو توش میدیدم. گوشۀ بالا هم نوشته بود دوربین یک. با صندلی رو دور خودش میچرخوند و میکشید طرف من. وقتی نشست رو صندلی دستش اومد سمت دهنم:
-چسبو که کندم میتونی داد بزنی اما کسی به جز من و تو اینجا نیست که بخواد بشنوه پس بیخودی خودتو خسته نکن... پیشنهاد میکنم مرد و مردونه سرنوشتتو قبول کنی...
چسب موهای صورتمم کند و باعث شد چشمام از درد پر از اشک بشه. چسبو پرت کرد زمین و ایندفعه دستاشو گذاشت روی زانوهام و خودشو بیشتر با صندلیش کشید طرف من.
-نمیخوای داد بزنی و کمک بخوای؟
-کسی هست بشنوه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-نوپ... متاسفم...
-تو گفتی منو میبری آپارتمانت... دروغ گفتی؟
-یه اتاق تو آپارتمانمه...
-داری فیلم چیو میگیری؟
-فیلم شکستن یه جاسوسو که میخواست از یه جاسوس دیگه اطلاعات بدزده...

۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

بی دی اس ام یعنی- قسمت سوم




وقتی نشسته بودیم برای ناهار پاهامو تکون میدادم. به شدت معذب بودم. ۴۰ سالم دیگه داره میشه. بچه و بی تجربه نیستم. آدمم. نیاز دارم. اما پس چرا این حس بد؟ چرا حس هرزگی میکنم؟ شاید به خاطر وجود کای باشه. اما کای واقعا تو زندگی من نیست. گاهی یه مسیج میفرسته. اگه خیلی خوش شانس باشم هم یکی دو ماه یک بار سکس. کای مهربونه اما اون عدم اطمینان همیشه سر جاشه. ترس از دل بستن و مورد قبول واقع نشدن. فکر میکنم همون یه بار کافیه که میخ و فرو کنی تو پریز برق تا بفهمی برق همیشه قراره بگیره. تو هر پریزی میخوای فرو کن اما قراره بگیره. برق خونۀ عباس آقا با منزل مهری خانوم برقش قراره یه اندازه بگیره. من هم تا حالا کسی رو ندیدم که منو بخواد. شاید لحظه ای بخواد اما دائمی کسی منو نمیخواد. هیشکی برای به دست آوردنم تلاش نمیکنه. هیچکس خودشو به آب و آتیش نمیزنه که منو مال خودش کنه... شاید چون به نظر میاد من همیشه هستم... همیشه فکر میکنی این همیشه هست. محبتمو بدم به اونایی که میترسم منو تنها بذارن برن...
آدمیزاد مجموعۀ عادتهاست. منم عادت کرده بودم به یه زندگی آروم. به دوست داشتن. به عاشق بودن. همیشه من عاشق بودم اما هیچوقت طرف مقابل نبوده. شایدم بوده اما نشون نداده. شاید فکر کرده اگه نشون بده پررو میشم. در هر حال همینکه اجازه میدادن دوستشون داشته باشم هم باز خوشایند بود. اما از یه جایی آدم میفهمه که داره وقتشو تلف میکنه. مخصوصا وقتی برات خرق عادت میکنن. اونم وقتی آمادگیشو نداشتی... عذاب زیادی میکشی. حالا هم که من بالاخره کشیدم بیرون و قبول کردم کسی منو دوست نداره. درسته سخته که به خاطر سکس مدام دلهای چند ساعته ببندی اما خوب همینه که هست. سکس برای من فقط سکس نیست. نیاز به محبته. نیاز به دوست داشته شدن. مردم اروپایی درسته به نظرم خیلی جذابن و به قول شکارچی بزرگ فقط کافیه دستتو دراز کنی تا یه مرد خوشگل برای چند ساعت مال تو بشه. اما خوب بازم باید اونی باشه که میخوام. شاید برای مردا فقط حس شهوت کافی باشه برای سکس اما برای من چهره باید بتونه یه حسی رو در من بیدار کنه. چهرۀ ژنرال هم یه حسی رو در من بیدار میکنه اما چه حسی؟ شاید یه جور آرامش. موقع ناهار سوالات زیادی میپرسید. سوالات زیادی میپرسیدم. انگار بخوایم با سوال همدیگه رو ضربه فنی کنیم. وقتی شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن و من مثل گاو نگاهش کردم فهمید اهل مکزیک نیستم.
-مجبور نیستی بهم بگی از کجا میای... اگه نمیگی حتما دلیلی داری...
-از ایران متنفرم... دلیل بیشتری نداره... میتونم یه چیزی بگم؟ 
-ایم...
-خیلی خوشم میاد موقع خندیدن رو لپات چال میوفته... شیرین میشی...
-یادم باشه تو رزومه ام بنویسم... متخصصان تشخیص دادن موقع خندیدن شیرین میشم...
-مسخره میکنی؟
-احتمالا اگه این حرفو زمان وایکینگها به یه وایکینگ میزدی یه بلایی سرت میاورد که بفهمی شیرین چیه...
-مگه وایکینگها به مهربونی و مراقبت از مردم کشورهای دیگه شهرت نداشتن؟!
چشماش برق زد و لب پایینشو گاز گرفت. نگاهش یه جوری بود که موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم که ما با هم تنها نیستیم الان.
-حس میکنم تو دنبال شر میگردی کوچولو... 
-فقط حس میکنی؟ خیلی تیزی پس! نبری منو وایکینگ؟
-هر کی ام ببرم تو یکی رو پاره ات میکنم...
با اومدن غذا سکوت کردیم. وقتی گارسون تنهامون گذاشت گیلاس شرابشو به سمت من گرفت. با فنجون قهوه ام زدم به گیلاسش. بعد هم آروم شروع کردیم به خوردن. گاهی نگاهش میکردم. چرا نمیتونم آرزو کنم شوهرم باشه؟ گفت زن نداره... چرا آخه؟ همچین مردی چرا باید مجرد باشه؟ خیلی آقاس... خیلی خوشتیپه... خیلی مودبه... خیلی مهربون و فهمیده اس... و خیلی هم بامزه اس و شوخ طبع... پس چه ایرادی داره؟ مطمئنا خیلی از زنها سر این مرد با هم دعوا میکنن اونقدر جذابه... پس چرا تنهاس؟! اما اولا ترسیدم بپرسم... دوما منم قصد ازدواج نداشتم پس چه فرقی میکنه به حالم؟ گیریم فهمیدی چرا تنهاس میخوای دلیلشو شافت کنی؟ قانون اول نادیا میگه هیچوقت دری رو که نمیخوای بدونی پشتش چیه باز نکن عزیز من! حواستو بده به غذات. لازانیا سفارش داده بودم. اما امروز نمیخواستم خودمو بسوزونم برای همونم یواش یواش غذا رو میخوردم. اونم انگار از همصحبتی بیشتر از خود غذا لذت میبرد. 
-خب؟ هیچوقت دلت برای کشورت تنگ نمیشه؟
-تا حالا از کسی که سرطان داشته پرسیدی دلش برای سرطانش تنگ شده؟ ایران سرطان من بود... 
-پس با این حساب تا حالا بر نگشتی؟
-چند ماه پیش مجبور شدم یه سر برم...
-برای چی؟
-نپرس...
-اگه ندونم ممکنه چیزی بگم که ناراحتت کنه... بهم بگو که بدونم خط قرمزت کجاست...
چه جالب! چقدر اخلاقش شبیه ایرانیهاس! ایرانیها هم خیلی علاقه دارن بدونن دردت چیه که از همونجایی که درد میکشی ضربه اشونو بهت بزنن و بچزوننت. قانون دوم نادیا میگه ایرانیها از علم فقط برای چزوندن استفاده میکنن. یاد انشاهای دبیرستانمون افتادم. علم بهتر است یا ثروت... با نام و یاد خدا و درود بر روح پرفتوح بر و بچز قلم بر قلب سپید کاغذ میگذارم و انشای خود را چنین آغاز میکنم... اول از همه باید ماهیت هر یک را بررسی بکنیم ببینیم چی هستن. وقتی فهمیدیم چی هستن میتونیم نتیجه بگیریم کدامش بهتر است. اول ببینیم علم چیست. خانوم معلم! علم یک سری اطلاعات است که یا معلم به شاگرد میدهد یا بر مبنای تجربیات شخصی به دست می آید. علم برای این خوب است که انسان در زندگی روزمرۀ خود از آن استفاده کند. حالا این علم میتواند دربارۀ همه چیز باشد. مثلا زمستان...
یادمه صبحهای زود که قربونش بشم باید از هفت و نیم مدرسه جمع میشدیم و تا هشت و نیم که کلاسها شروع میشد توی اون سرما تو صف وایمیستادیم تا برنامۀ صبحگاهی اجرا بشه. خوب تو اون سرما هم طبیعی بود که لپ های آدم از سرما قرمز میشد. یه ناظم داشتیم دبیرستان خیلی دقیق بود. یعنی هیچ جوره نمیشد سرش کلاه گذاشت مخصوصا آرایش غلیظ صبحگاهی و رژ گونه ای که شاگردان مالیده بودن. نمیدونم چی شده بود از دست خدا در رفته بود و من یک بار یه چیز به درد بخور تو بدنم داشتم. من اینقدر زرد بودم که به یرقانیها گفته بودم زکی! البته بعد از پریود رنگ و روم بهتر شد. سرمای هوا هیچوقت رو لپ من تاثیر نداشت. تازه قیافه ام به خاطر سرما از یرقانی تبدیل میشد به یه آدم معمولی بدون آرایش که نمیشه تو صورتش نگاه کرد. مخصوصا با اون عینک ته استکانی. از همینجا دست خداوند متعال را میبوسم که لاقل از این عذاب مبری بودم. با ریش و پشم و اون پاچه های بز حشری ترین مرد با دیدن من میرفت تو کما. قیافۀ من چیزی نداشت که بشه بهش گیر داد. سیبیل داشتم چخماقی و پر پشت تر از احتمالا سیبیل شوهر خانوم ناظم. اما بقیه متاسفانه به اندازۀ من خوش شانس نبودن. اونهایی که سفید بودن و لپهاشون گلی میشد خانوم ناظم یه دستمال داشت که در میاورد و یه تف مینداخت بهش و با همون تف سعی میکرد رژ گونۀ دخترا رو پاک کنه. حالا بیسوادی بود یا سادیسم خدا میدونه. اگه بیسوادی بود که پس یه آدم بیسواد تو مدرسه چیکار میکنه؟ اگرم که سادیسم بود که...
میگن حرف حرف میاره... همونطور که گفتم به یرقانیها گفته بودم زکی. حالا درسته میگم همه چیز در اطرافم ضد و نقیض بود. اما خودم هم بدتر از همه ضد و نقیض بودم. باید یه توضیح مختصر هم راجع به خودم بدم. بر خلاف بقیۀ دخترا که ناز و عشوه میریختن و سعی میکردن خودشونو به چشم مردا بکشن من نه تنها علاقه ای به مردها نداشتم بلکه سایه اشونو با تیر میزدم. از اون اتفاق نامیمون و نامبارک در هفت سالگی مرد برای من حکم دشمن داشت و خونش حلال بود! اما طی یک سری فعل و انفعالات عجیب و غریب که تازه الان میفهمم چی بوده خودارضایی رو از هفت سالگی شروع کرده بودم. گرچه تو هفت سالگی نمیدونستم خودارضاییه اما انجامش میدادم. به طرز وحشتناکی در پایین تنه خارش داشتم که اصلا دست از سرم بر نمیداشت و هر چی هم سنم بالاتر میرفت این وامونده بدتر میشد. شاید بعضیها بفرمایند بلوغ زود رس بوده. عارض میشم خدمتتون که بنده اولین بار در بیست سالگی پریود شدم. اونم فکر کنم پریوده تو رودرواسی موند. وگرنه نمیومد. این از بلوغ زود رسمون. اما خوب چون کسی نمیدونست و منم همیشه رنگ پریده بودم همیشه زنگ ورزشو میپیچوندم. میگفتم خانوم روز اول پریودمونه. خانوم هم که اون ریخت و قیافه رو میدید فکر میکرد دریای خون ساحل ندارد. میگفت ایراد نداره برو بشین استراحت کن تو اصن چرا اومدی امروز؟
مامان و بابای من از بچگی خیلی نگران بودن که من چرا اینقدر ضعیفم. غذام مثل مامان بابام بود... خلاصه ما یه پامون مدرسه بود یه پامونم دکتر. اینقدر از من خون و آزمایش گرفتن که بفهمن چه مرگمه که یه لشکر دراکولا تا ۵ سال از لحاظ خونی تامین باشن اما همیشه همه چی جوابش عالی بود. متاسفانه برای مامانم اینا افاقه نمیکرد و میگفتن حتما این دکتر خوب نیس بعدی. ویتامین دی. کوفت زهرمار... با اینکه همه چی در حد عالی بود. اما من همیشه خدا سرماخورده بودم و یا هم آنفولانزا. میرفتیم دکتر مامان و بابام میگفتن آقای دکتر این ضعیفه نمیخوره... یه چند تا پینیسیلین بنویس این تقویت شه... اولا از پشت تریبون برینم سر در دانشگاهی که دکتر تحویل اجتماعمون میده. دکتر نمیگفت بابا این مریضیش ویروسیه نه باکتری. یعنی بابای من از دکتر بهتر میدونست چی خوبه چی بد. دکتر هم قربونش برم کون خودش نبود که دلش بسوزه. سه چهار تا پنیسیلین مینوشت. روزی یه دونه بزن. نمیگفت بابا این آنتی بیوتیک تمام باکتریهای مفید بدنو از بین میبره. این ویروس هرکول شد از بس آنتیبیوتیک دادین به خوردش. ویروس ماهیتش تغییره برای همونم دارو نداره. باکتری نه. باکتری مثل فرهنگ سوئدی یه رو داره. میگه من اینم که هستم. ویروس مثل فرهنگ ایرانیه تمام مدت ماده تبصره اس. مثلا اینکه نصفه شب زنگ میزنی یارو رو زا به راه میکنی سادیسم نیس شیطنته. یا مثلا اینکه آشغالاتو میبری میذاری در خونۀ همسایه سادیسم نیس زرنگیه. یا بچه رو تو مدرسه میزنی آش و لاش میکنی سادیسم نیس دلسوزیه. یا وقتی آمبولانس عربده اش رفته هوا که من مریض تومه و تو هم وانت میوه اتو کج پارک کردی وسط خیابون سادیسم نیس شغلته. یا وقتی برای فوت برادرم رفته بودم ایران مامانم حالش خیلی بد بود. تمام شب و روز گریه میکرد. منم که سرمو بریده بودن خونم میرفت توم... به زور قرص و آرامبخش مامان بیچاره رو میخوابوندیم سر ظهر یارو با بلندگو داد میزد:
-خــــــــــــــــــــــــــــــــــر... بزه! هــــــــــــــــــــــــــــن... دونه! خـــــــــــــــــــر... بزه!
نه عزیز دلم! خــــــــــــــــــر... تویی.... خــــــــــــــــــــر... ننه اته! خــــــــــــــــــر... تمام جد و آبادته! کیرم دهنت سر ظهری! مامان ما رو بیدار میکرد حالا بیا درستش کن... نه این سادیسم نیس! شغله! یا وقتی یکی رو از تمام حق و حقوق شهروندیش ساقط میکنی سادیسم نیس قانونه. بازم بگم یا فهمیدی سادیسم چیه؟ ببخشید رک میگم... اما در لفافه حرف بزنم نمیفهمی...
خلاصه ما رو میبردن دکتر و دکتر هم نمیگفت این بدبخت تو دل و روده اش باکتری مفید نمونده که بخواد غذایی رو که کوفت میکنه جذب کنه. واسه همون لاغره بدبخت. تازه جالبیشم این بود مامانم اینا میگفتن آنتیبیوتیک ها رم به شکل قرص نده. آمپول بنویس. در هر صورت هیشکی باسن خودش نبود که بخواد دلش بسوزه. حتما هم که اون قطع نخاع بعد آمپول که نصف آدم فلج میشه معرف حضورتون هست. باسن مارو شرحه شرحه کردن. جالبیه کار اینجا بود که من همینکه از ایران اومدم بیرون سرماخوردگی و آنفولانزا دست از سرم برداشت. تا امروز روز که میشه ۱۷ ساله که من ایرانو ترک کردم فقط سه بار سرما خوردم که دو بارش باکتری بوده. یه بارشم ویروس. برای ویروسه دکتره گفت برو بخواب خونه خوب شی. هیشکی هم تا حالا از سرماخوردگی نمرده. همین. برای دو مورد بعدی رفتم دکتر ازم آزمایش خون گرفت و گفت سرماخوردگی باکتریه فلان قرصو مینویسم برات. فقط یادت باشه از داروخونه یه دونه پماد قارچ بگیر چون آنتی بیوتیک قویه قراره باکتریهای پایین تنه اتو دچار توهم کنه و قارچ بگیری. راست هم میگفت. از فردای همون روز یهو همون خارش لعنتی که تو ایران داشتیم برگشت... حالا دکترای ایران بیسواد بودن یا سادیسم داشتن بازم من نمیدونم... البته از اونجا بود که معنی این جمله رو فهمیدم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...
خانوم معلم! این از علم! تا اینجا که بود و نبودش یکی بود. ببینیم ثروت بهتر است یا نه؟ حالا ثروت چیست؟ علمی دربارۀ ثروت ندارم و متاسفانه عادت ندارم راجع به چیزی که نمیدونم نظر بدم... این بود انشای من... حالا اگه اینو واقعا مینوشتم احتمالا معلممون از زندگی ساقطم میکرد. چون همه اش دروغه. ایرانیها یه خاصیت دیگه هم دارن و اونم باور نکردنه. همیشه میگن والله دروغ چرا ما نشنیدیم یا ندیدیم همچین چیزی... اگرم خدای ناکرده یه ایرانی پیدا شد و باورش شد که همچین اتفاقی افتاده میگه حتما تقصیر خودت بوده. خیلی هم با نمک تشریف دارن. اگه دختره نگه میو پسره نمیگه بیو... یا کرم از خود درخته... میدونی چی از خود زجر کشیدن دردناکتره؟ باور نشدن... با صدای ژنرال به خودم اومدم:
-چرا میخندی؟
-چیز مهمی نیس...
اما چیز مهمی بود! یاد یه چیزی افتاده بودم که خیلی به نظرم دردناک و در عین حال مسخره بود. یادمه یه مدت مد شده بود بابا که می اومد ما رو خفت میکرد میبرد چیتگر. راستش من دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشتم اما بابام عجیب عشق رقابت داشت. خودمون دوچرخه داشتیم که میبردیم. یه بار از اون بارهای نحس که رفته بودیم چیتگر بابام که انگار تو مسابقات تور د فرانس شرکت کرده و قرار بود بهش جایزه بدن گازشو گرفت و رفت. داداشمم هم پشت سرش. من یه کم عقب افتادم. و سر همونم یه دو راهی رو اشتباه رفتم. موقع ورود به اون راه چهار تا سرباز رو دیدم که تفنگ به کمر ایستاده بودن و کشیک میدادن... نگو راه یه نیم دایره بوده که باید از همون راهی که وارد شده بودم خارج هم میشدم که حس کردم سربازه هی داره به من نزدیک و نزدیکتر میشه و یهو جلومو گرفت. 
-کجا خانومی؟ 
ریده بودم تو شلوارم.
-یه بوس میدی؟
بوس؟ از ترس خفه شده بودم و به جز من و اون چهار تا مادر جنده اون اطراف پرنده پر نمیزد. مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم. اونموقع ها مثل الان نه اینترنت بود نه چیزی. نه اطلاعی بود نه کسی که آموزش بده. متدهای آموزشی هم که تا دو هفته جاش کبود بود و نفس تنگی میگرفتی. دوازده سالم بود و فرق زن و مرد رو نمیدونستم. فکر میکردم اگه یه مرد و یه زن به هم دست بزنن زن حامله میشه. میتونی تصور کنی وقتی دیوث منو از دوچرخه پیاده کرد و دستش بهم خورد فکر میکردم شکمم قراره بالا بیاد. عصبانی داد زدم مادر جنده ولم کن!
-به مامان من میگی جنده؟! نشونت میدم جنده کیه...
منو به زور خوابوند زمین و یکی دیگه از پسرها هم دستامو گرفت. اونی که بهش گفته بودم مادرجنده هم نشست رو سینه ام. جق زد و آبشو پاشید تو صورتم و روسریم... دوستاش هم از دور مسخره میکردن. که ببنین چه گریه ای ام میکنه نی نی کوچولو! خرس گنده خجالت نمیکشه! خلاصه وقتی پسره ولم کرد از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد. مانتوم هم خاکی شده بود. البته چون کرم از خود درخته حقم بود احتمالا . یا هم اینکه من به پسره گفته بودم میو... وقتی سوار دو چرخه ام شدم و راهمو گرفتم برم هنوزم داشتن مسخره ام میکردن و میخندیدن. بچه ننه... میگام دهن کسی رو که به مادر من بگه جنده... بهشت زیر پای مادران است! ای مادری که از عفت و پاکی زیاد به پسرت نمیگی به دختر مردم تجاوز نکن... انشالله دونه دونه درختهای اون بهشتی که زیر پاته تو کونت... علاوه بر احساس عجز و حقارت بی آبرو هم شده بودم. باید خودکشی میکردم. فقط خدا میدونه چطوری خودمو رسوندم تا پیش مامان اینا. به قول فیلمها بی عفت شده بودم و آبروی مامان اینا میرفت. خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم کی قراره شکمم بالا بیاد. کسی که بی عفت شده باید خودشو بکشه. وقتی برگشتم بابام شکار بود که تو خبر مرگت کجایی؟ فقط گفتم افتادم... خودمونیم منم خیلی دست و پا چلفتی بودم تمام مدت مشغول افتادن بودم... قرصهای اشتباهی رو سر همون خورده بودم... سالها بعد قبل از بیرون اومدن از ایران داشتیم با مامان بحث میکردیم که نباید از ایران برم چون خارجیها خطرناکن میگیرن به آدم تجاوز میکنن... گفتم مامان من! ایرانیها از خارجیها بدترن... و قضیه رو بهش گفتم. انتظار داشتم ناراحت بشه اما چیزی که گفت دلمو شکست.
-حتما خودت یه کاری کرده بودی وگرنه مرد جرات نمیکنه به زن نزدیک بشه...
حالا یا من فرهنگ ایرانی رو اصلا نمیشناسم یا بقیه. از همونجا فهمیدم تو ایران همه چیز همیشه تقصیر زنهاست. منم نمیخواستم تو همچین آشغالدونی ای زندگی کنم. اگه مادرم اینقدر منو نمیشناسه و باور نداره پس ببین بقیه چی ان... دلیلی برای موندن نمیمونه... راستش اگه تمام زندگیمو تو ایران گل کنم بزنم سرم اون چند ماه آخر با تحقیر و توهین مامان و بابام رو نمیتونم از یادم ببرم... شایدم فکر میکردن اینطوری منو بیشتر به فرهنگ ایرانی و تو ایران موندن علاقمند میکنن. تو فرهنگ ایرانی هیچوقت محبت نکن چون طرف پر رو میشه...
غذا زهرمارم شد و نصفه پسش زدم. گلوم پر از بغض بود و نمیتونستم چیزی پایین بدم. نمیخواستم هم تو رستوران جلوی مرد غریبه گریه کنم. نکنه فکر کنه روانی ام. غدۀ سرطانی بدخیمو حتی اگر در هم بیاری از شرش خلاصی نداری... ایران و فرهنگ ایرانی از اون سرطانهای بخصوصه... 
-نمیخوری؟
-سیر شدم...
انگار از نگاهم فهمید از یه چیزی ناراحتم اما وقتی پیله نکرد غذامو بخورم خوشم اومد! خدا رو شکر تعارفی نیست...
-نگاهت میگه ناراحتی اما میخندی...
-یاد تعارف افتادم راستش...
-تعارف چیه دیگه؟
-نمیدونم...
واقعا هم نمیدونم. راستش منم هیچوقت معنی تعارفو نفهمیدم. خیلی سخت بود و متاسفانه بخش یادگیری تعارف در من وجود نداشت. نهایت تعارفی که میتونم بکنم بفرمایید ممنون و مرسیه. تموم شد! در نتیجه عذاب علیم بود بیزنس شام یا ناهار دعوت شدن. من از بچگی میوه دوست نداشتم. اسید معده ام بالا میرفت. هم سر و صداش آبرو ریزی راه مینداخت که کی دوست داره وقتی همه ساکتن و جلسه اس شکمش شروع کنه. هم اینکه دوباره گشنه ام میشد: قاااااااااااااااااااررررر....بیییییییرررررررر.........قووووووررررر.... ملت داشتن دعا میخوندن منم با این شکم موسیقی متن میزدم براش. نمیدونستم چرا اینجوریه اما میدونستم بعد میوه اینجوری میشم. تو خونه موردی نبود اما تو جمع ضایعه اس. همینجوریش ایرانیها کلی پشت سر آدم صفحه میذارن حالا آتو هم بده دستشون. دیگه تمومی نداری. یکی هم این که بعد از غذا دوست ندارم چیز دیگه ای بخورم. به همین سادگی. حالا فرض کن شامو خوردی و نشستی هضم شه که بانوی خانه دار پیله میکنه بهت. اول ظرف میوه اس: 
-بفرمایید میوه! 
-ممنون مرسی! تازه شام خوردم...
-شام شامه... میوه میوه اس... بفرمایین لطفا... (میوه چون میوه اس نمیره تو معده؟ اندازۀ خر خوردم جا ندارم!)
-ممنون مرسی جا ندارم. 
-یه دونه میوه که چیزی نیس! 
-مرسی شام خیلی خوردم ممنون نمیخورم... 
-اصن امکان نداره ناراحت میشم! 
(گه میخوری با جد و آبادت زنیکه که ناراحت میشی! کره خر بکش بیرون دیگه نمیفهمی میگم نمیخورم؟!) داخل پرانتزیه تو سرم میگذشت. آخرم با چشم غرۀ مامانم من کوتاه میومدم ومنم از لج زنیکه چند تا از بهترین میوه ها رو بر میداشتم و مثله میکردم و دستمالی و میذاشتم جلوی چشم صاحبخونه تا حالشو ببره. بهشم دست میزدم که مجبور شن بریزن آشغالدونی. بعدشم که میومدیم خونه با مامان اینا دعوا داشتیم که تو چرا مثل آدم رفتار نمیکنی. علما؟ مسئلۀ! آقا من حق ندارم یه چیزی که نمیخوام نخورم؟ راستش... من تا وقتی حرف میزنم خطر ندارم. همینکه سکوت کردم بدون که دهن طرفم گاییده اس! در دل سیاه شب صدای اره برقی در ساختمانی متروکه و ترسناک میپیچد و متعاقب آن صدای خنده های بیمارگونه ای بهت نزدیک میشه... درا هم قفله!... حالشو ببر! خنده ام گرفت. 
- همیشه از تعارف متنفر بودم! حس میکنم خانوم حس میکنه امروز خیلی بهش بد گذشته و خسته شده عوضشو با تعارف در میاره. یه بار بگو بفرمایید... منم یا میفرمایم یا نمیفرمایم... چرا شلوار آدمو در میاری؟ اصلا حالا که اینطور شد از اول شروع میکنم. برای شام که قربونت برم به جای قرمه سبزی قرمه قرمزی درست کردی با رب گوجه فرنگی که من ازش متنفرم. از اون که نمیکشی بیرون. باید خورده بشه. بقیۀ غذاها رم که زورچپونیه و صد در صد باید امتحان کنیم. بکشیم میگی چرا کم کشیدی... نمیکشیم میگی دوست نداشتین... وقتی هم که داریم زهرمار میکنیم پیله میکنی ببخشید تو رو خدا بد شده! خوب اگه میدونی بد شده برای چی میدی من بخورم؟ اگرم خوبه که خفه شو دیگه! عه! وقتی هم که زیاد کشیدیم به دستور شما بعد از رفتنمون میگی این چه خبرشه اندازۀ گاو میخوره؟ خوب عزیز من! چه کاریه؟ شما ما رو روی همون میز ناهارخوری ببند. بعد در حالیکه لباسهای چرمی مشکی پوشیدی با شلاقت هوووووتیششششش بزن! شما مگه سادیسم نداری؟ از شانس خوبت منم مازوخیستم. منو ببندی رو میز برام راحتتره تا موقع شام با تعارف اعصابمو بکنی... بعد از شام هم که برنامۀ هووووتیشششش با چای! هووووتییییییششششش با میوه! هوووووووتیییییییششششش با شیرینی... وقتی میگم نمیخورم یعنی نمیخورم... میفهمی یا با یه خوشه موز بهت بفهمونم؟!
ژنرال با صدای بلند خندید. از ته دلش. یه لحظه میزهای اطراف برگشتن طرفمون. داشتم از خجالت آب میشدم. 
-خدا! دلم! تا حالا اینجوری نخندیده بودم! 
گوشۀ چشماش اشک جمع شده بود که با پشت انگشت اشاره اش پاک کرد و در حالیکه سعی میکرد نخنده آروم گفت:
-پس تقریبا هر چیزی به ایران مرتبط بشه خط قرمزه... موندم چی خط قرمز نیس...
-تو... تو خط قرمز نیستی... یه دنیا با تو...
-پس وقتی رفتیم بالا اول باید یه سرزمین خیالی برای خودمون درست کنیم...
وقتی دسرشو خورد و منم قهوۀ دومم رو خوردم با گفتن من میرم حساب کنم کلید اتاقو دراز کرد سمت من. حس کردم منظورشه که تنها برم بالا. کلیدو گرفتم و با گفتن ممنون برای غذا ترکش کردم. تمام راه تا اتاق به حرکات و حرفهاش سر ناهار فکر میکردم. به یه چیز مهم پی بردم. من بیش از حد خسته ام از دست آدمها. مرد به غایت جذاب بود. صداش گرم بود. بامزه بود. وقتی هم که یه ابروشو به نشانۀ موضوع جالب شد میداد بالا و لب پایینشو گاز میگرفت فلج میکرد. اما از اینکه شب تو سکوت و سکون و آرامش خونۀ خودم قراره بخوابم حس رضایت خاصی داشتم. و دلیلی نمیدیدم برای به هم ریختن این آرامش. حالا دلیلشم هر چی میخواد خوشگل و خوشتیپ باشه. امروز هم خودم بودم. حرف زدنم. خندیدنم. عصبانیتم. نمیخواستم نقش بازی کنم. حتی یه خط چشم نداشتم. بی پیرایه بودم. میخواد خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد. اما نمیدونم چرا حس میکردم اون مراقبتر از منه. شاید اونم اینجوری بود. همینکه رسیدم تو اتاق خودمو به شکم انداختم رو تخت. چند دقیقه بعد قفل در باز شد. حال نداشتم بلند شم. صدای افتادن کفشهاشو شنیدم. رفت خودشو انداخت رو تخت و پاهاشو دراز کرد. دستامو زده بودم زیر چونه ام و نگاهش میکردم:
-بیا بغلم کوچولو... 
رفتم و کنارش نشستم. دستشو انداخت دورم و سرمو گذاشت رو سینه اش. صدای ضربان قلبش رو میشنیدم که داشت بالاتر میرفت.
-آماده ای برات قصه بگم؟ 
-قصه؟!
یه لحظه از پشت موهامو گرفت و کشید سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام. اونقدر محکم و عمیق منو میبوسید که انگار میخواست منو بخوره. خودشو انداخت روم. زیر سنگینی ژنرال دفن شدم. زیر گلومو با دست راستش محکم گرفته بود. بیشتر از شهوت آدرنالین تو سیستمم تزریق میشد. انتظارشو نداشتم. مگه نگفت قصه میگه؟ دستش خیلی قوی بود و سرمو کمی مایل کرد و وقتی گوشم در دسترش قرار گرفت و صداهای هیم هیمش که به خاطر بوسیدن و مکیدن گوش چپم ایجاد میکرد باعث میشد تو پهلوهام یه حس قلقلک حس کنم. اما وقتی گوشمو محکم گاز گرفت آه و ناله ام رو نتونستم خفه کنم. چقدر لذت بخش بود حس سنگینیش. آلتش داشت ضربه میزد به پایین شکمم. بدون رحم و مروت سنگینیشو انداخته بود روی من و در نهایت تعجب نه تنها اذیت نمیشدم و نفس کشیدنم هم عادی بود بلکه حس سنگینی و چسبیدگیش به من یه حس نزدیکی در من ایجاد میکرد. البته فقط یه کورسوی ضعیف... و یه کورسوی ضعیف دیگه از تعلق... درونم خیلی خاموشیه به این جرقه ها احتیاج داشتم. هر چند فقط یه لحظه باشه. دوباره رفت سمت دهنم. صداهای پر از حرصی که موقع بوسیدنم ایجاد میکرد باعث میشد که خجالت منم تا حدودی بریزه و صدام در بیاد. مخصوصا وقتی گازم میگرفت. قصد نداشتم بهش بگم مراقب کبودی باشه. و ژنرال هم انگار براش مهم نبود چیکارم میکنه. دست چپش رفته بود از زیر و داشت سینه هامو میمالید. حرفهاش میرفت تو دهنم: 
-چه خوش اندازه و دست پر کنن اینا! خدا به دادشون برسه...
به سکس که میرسه خیلی سردم. اما ژنرال حالمو عجیب خراب کرده بود. برای همینم وقتی بلند شد خودم بلوزمو دادم بالا و از سرم در آوردم. سوتینم رو هم که جناب ژنرال در آورد طوری که غزنش بعدا دیدم کنده شده. حمله کرده بود به سینه هام و داشت زنده زنده پوستمو میکند. دستاشو انداخت زیرم و با من چرخید و غلت زد طوری که وسط تخت قرار گرفتیم. داشت سینه هامو میخورد. خواستم دستامو ستون کنم.
-بیوفت... خودتو ول کن... من پسر بزرگی ام... از پس سنگینیت برمیام... آها... آفرین دختر خوب...
ته دلم خالی میشد با مکیدنهاش. خیسی و گرمای زبونش که که تمام پوستمو خیس میکرد و بعدش هم فوت باعث میشد سردم بشه اما گرمای بازوهاش دور کمرم خیلی کمک میکرد. حالم به نهایت درجه بد بود و انگار ژنرال اومده بود حالمو خوب کنه برام. اما یهو دست نگه داشت. بیشتر میخواستم:
-داشت به دوست پسرش فکر میکرد. به عشقش. و در حسرت و عطش بوسه های مردش میسوخت اما دم نزد در حسرت و عطش اون گازها... پشت گاری پدرش روی علوفه ها نشسته بود و به اطراف خیره شده بود. تازه از خواب بیدار شده بود... مناظر اطراف رو برای آخرین بار میدید و میخواست تا ابد در خاطرش ثبت بشه. بهار بود و همه جا سبز. ابرهای انبوه و سنگین و سیاه فضای بالای سرشون رو پوشونده بود و گاهی هم در اطراف تبدیل به مه صبحگاهی میشد. گلهای زرد و سفید که سطح زمین رو پوشونده بودن مثل یک فرش رنگی دو طرف جاده پهن شده بود... دیروز هجدهمین بهار زندگیش آغاز شده بود و پدر تصمیم داشت دخترک رو وقف کلیسا کنه. دخترک پوست سبزه ای داشت. برخلاف رایج اروپاییها... چشمان مشکی و عمیق... به عمق گناه... به عمق نابودی... از صمیم قلب آرزو نداشت زندگی یک راهبه رو در پیش بگیره... دلش میخواست در چمنزارهای سرسبز بیرون دهکده بدوئه و با پسری که دوست داشت ازدواج کنه و لذت مادر شدن رو بچشه. میخواست زنده باشه... زندگی کنه... اما فقر باعث میشد اکثریت پدران دختران خود رو به کلیسا فرستاده و اونها رو وقف کلیسا و صومعه کنند. یک نون خور کمتر. این عاقبتی بود که گریبان خیلی از باکره گان اون زمان رو میگرفت. خدمت در صومعه. دخترک صلیبی رو که مادرش بهش داده بود به گردن داشت. صلیب رو در مشتش گرفت. شکل سخت و بد فرم صلیب کف دستان جوانش رو می آزرد. دختر فرز و چابک رفت و کنار پدرش نشست. این لحظات آخر قصد داشت در کنار پدرش باشه هر چند در سکوت... پدرش همونطور که از کیسۀ کنارش یه تیکه نون و پنیر به دخترک میداد اسب رو هدایت میکرد. کمتر از ساعتی به صومعه زمان داشتند که در سکوت گذشت. ساعتی بعد پدر در حالیکه کلاهش رو لوله کرده و در دستاش میفشرد دخترک رو به راهبه ای پیر سپرد. راهبه دختر رو داخل صومعه راهنمایی کرد و اسمش رو پرسید. دخترک جواب داد نادیا... 
به نادیا اتاق کوچکی داده شده بود بسیار محقر. سکوی نسبتا عریضی که بخشی از دیوار بود و سطحش با تشکی مندرس پوشونده شده بود تا دخترک برای خوابیدن از اون استفاده کنه. مثل بقیۀ راهبه ها. کنار دیوار روبه رو میز و صندلی کوچکی در اختیار دخترک قرار گرفته بود تا بتونه انجیل بخونه در نور شمع. دخترک مطیع بود. چارۀ دیگری هم نداشت. قوانین و عادات و عبادات و سختگیریهای راهبه های پیر به نظرش خسته کننده و غیر منصفانه میرسید. با اینحال دخترک علیرغم میلش تعالیم راهبه ها رو کامل یاد میگرفت. زندگی روزانه در صومعه از ساعت چهار صبح با دعای دسته جمعی شروع میشد و بعد هم کارهای روزمره. برای اینکه صومعه بتونه خرج خودشو در بیاره هنرهای دستی از قبیل دوخت و دوز و تولید محصولات کشاورزی و گیاهان دارویی نقش مهمی رو ایفا میکرد. علاوه بر اون باید آموزش میدیدن که چطور از بیماران پرستاری کنند و چه دارویی بهشون کمک میکنه. بیشتر بیمارانی که به صومعه آورده میشدن از مردم فقیر بودن که علاوه بر دارو و درمان گیاهی به نیروی دعای راهبه ها هم ایمان داشتند. بعد از یک روز کاری خسته کننده نادیا میتونست بره به اتاقش برای نیایش و استراحت اما نادیا یه راز کوچیک داشت. شبها وقتی خسته و کوفته بر میگشت به اتاقک محقرش انجیل رو نمیخوند. در نور شمع مینشست و خیال پردازی میکرد. به یاد بوسه های عشقش... لذت در آغوش کشیده شدن... غافل از اینکه چشمهای نامرئی صومعه تمام حرکاتش رو زیر نظر داره... نمیدونست که خبر نافرمانیهای پنهانی و شبانه اش به گوش برادر آگوست رسیده. تا اینکه یک شب بعد از اینکه نادیا گیاهان خشک شده رو داخل شیشه های مخصوص ریخت و آماده میشد که به اتاقش بره با خبر شد که برادر آگوست قصد دیدنش رو داره. فاصلۀ صومعه از کلیسا حدود نیم ساعتی میشد با پای پیاده. هر یکشنبه نادیا میرفت به کلیسا تا دعا کنه. وقتی نادیا و راهبۀ همراهش وارد کلیسا شدند محیط گرم نورانی محیط بهشون خوشآمد گفت. برادر آگوست ایستاده بود و در حال روشن کردن شمع بود. راهبۀ همراه روی یکی از صندلیها نشست و نادیا به همراه برادر روحانی رفت. آگوست چشمانی سبز رنگ داشت که دخترک رو مسخ میکردن... 
اونقدر محو داستان شده بودم که اصلا همه چیز یادم رفته بود. 
-پاشو... لباساتو در آر...
-بقیه اش پس؟!
-بقیه اشو بازی میکنیم...
میخواستم بقیه اشو بدونم. چی چی رو بازی کنیم؟! من اصلا نمیدونم که داستان چیه که بخوام بازیش کنم که! پاشو در بیار بینم نادیا... میخوام بقیۀ داستانو بشنوم! صدای گرم مرد موقع قصه گفتن جادوم میکرد. خیلی حس خوبی بود بازی... همونطوری که داشتم شلوارم و بعدش هم جورابامو با عجله در میاوردم میدیدم که داره لباساشو کلافه در میاره. لخت شده بودیم اما رفت سمت کمد و بعد از آویزون کردن لباسهاش چمدونو آورد بیرون. درشو باز کرد. توش یه سری لباس بود. یه لباس قهوه ای رنگ بلند برداشت... که کمرش با یه چیزی تو مایه های طنابی شیری رنگ بسته شده بود. اول خودش لباسشو تنش کرد و بعد هم کمک کرد من لباسمو بپوشم. برای من هم یه پیراهن بلند و سیاه رنگ تنم بود با یه مقنعه مانند سفید و یه شال مانند سیاه روی اون. انگار صد ساله راهبه ام. تو شناخت جنس پارچه ها از اولشم افتضاح بودم اما جنسشون خیلی زبر نبود. نه مال من نه مال آگوست. روی در کمد یه آینۀ قدی نسب شده بود. خودمو که توش دیدم رفتم تو فضای داستان. و عجیب اینکه قیافه ام از همیشه جوونتر به نظر میرسید. حس یه دختر که هیچ چیزی تجربه نکرده. فانتزی جالبی بود. سالها بود اینقدر احساس بیگناهی نکرده بودم. سیاهی مطلق به تنم داشتم و سفیدی مطلق دور سرم. نمیدونم چرا با دیدن لباسهای تنم ترس برم داشت. یه جور ترس آمیخته به شورش و سرکشی. میخواستم فرار کنم. با در آوردن این لباسها میتونستم برم. آگوست دستاش رفت زیر مقنعه و انگار چیزی رو داشت میبست دور گردنم. وحشتزده متوجه صلیبی شدم که از زیر مقنعه بیرون افتاد و نمایان شد.علیرغم بی وزنی خرد میکرد. میشکوند. دچار دوگانگی شده بودم. حس یه زندانی رو داشتم. اما یه زندانی که عاشق سلول و زندانبانشه و برای همون نمیتونه فرار کنه. برادر آگوست هم پشتم ایستاده بود. چقدر سیاهی لباساش با سبزی چشماش تلفیق قشنگی داشتن! یه جور تضاد. انگار اونم یه جورایی به نظرم زندانی رسید. از تو آینه به هم خیره شده بودیم. اما اون نگاهش با من فرق داشت. جنس پارچه رو شاید نفهمم اما جنس نگاه رو بدون کوچکترین مشکل تشخیص میدم و همیشه درسته. نگاه آگوست پر از آرامش بود. آرامشی بود از جنس بیچارگی. این نگاه رو سالها پیش تو ایران توی آینه دیده بودم. همون آرامشی که لحظۀ فرو رفتن در باتلاق رو داری که شاید کمتر فرو بری... آگوست خود زندان بود. خود باتلاق... گرفتار خودش بود. به همون سردی. به همون بیرحمی. 
-بعدش چی شد؟
-حالا نادیا تو اتاق آگوسته... ببینم چیکار میکنی...
رفت و نور اتاق رو کم کرد. یه حالتی که انگار با شمع روشن شده باشه. تاریک و روشن بود. با دیدن لباس راهب تنش جو منو گرفته بود و به طرز غریبی بیرحم تر به نظرم میرسید. یه کم ترسیده بودم. نشست روی مبل و پاشو روی پاش انداخت. مثل بچگیها که بازی خود به خود پیش میرفت خودمو سپردم به بازی و قوۀ تخیل. آگوست اما انگار میدونست چیکار میکنه:
-خوش اومدی فرزند... بیا جلوتر... 
-ممنون... میخواستین منو ببینین؟
-درسته فرزند... اونطور که فهمیدم از انجام فرایض دینی سر باز میزنی... دلیل نافرمانی و سرکشی تو چیه؟
-نافرمانی؟
-نافرمانی از قوانین کلیسا... از اوامر پدر آسمانی دربارۀ نیایش...
-نمیدونم راجع به چی حرف میزنید... من...
-جدی؟ پس زانو بزن کنار تخت و یکی از دعاهای شبونه ای رو که میخونی برای من بخون... حتما یه چیزی از حفظت داری... یه دعای مورد علاقه که بهت آرامش میده... اونو برام بخون...
وا؟ چه دعایی؟ دعایی از حفظم نداشتم. زانو زدم جلوی تخت و آرنجهامو گذاشتم روی تخت. دستامو به هم قفل کردم و زیر لبی شروع کردم به زمزمه کردن:
-حتما وقتی رفتم فکر کردی دوستت ندارم...اما داشتم... به اندازۀ تمام دنیا دوستت داشتم... مگه میشه اون چهرۀ خنده رو و مهربون رو دوست نداشت؟ مگه میشه عاشق اون بامزگیهات نبود؟ مگه میشه برای نورانیتت نمرد؟... وجودت نور بود برام تو این دنیای تاریک...اما خوب... برای انتخابت احترام قایلم... حس میکنم بی یار و همزبون موندی... بی پشتیبان... همونطور که من تو رو تنها گذاشتم تو هم منو تنها گذاشتی... من طاقت نداشتم... صبور نبودم... ایمان نداشتم... تو رو تنها گذاشتم و رفتم و حالا میتونم با بزرگترین عذاب دنیا زندگی کنم... حقمه ندیدنت... حقمه نخندیدن با تو... حقمه نشنیدن صدات... و به جزایی که برام تعیین شد راضی ام... فقط منو ببخش که تنهات گذاشتم... اگه میموندم قرار بود همین راهی رو که تو رفتی برم... اما دلم نیومد مرگ خواهر تجربه کنی... میخواستم پناهگاهی بشم برات یه جای دیگه... یه جای امن... اما انگار اشتباه کردم... ازت دلخور نیستم که رفتی چون میدونم تو چرا رفتی... میدونم دوستم داشتی و داری... فقط رفتی چون خسته بودی... امیدوارم حالا دیگه خستگیهات در رفته باشه...
صدای بغض آلود مرد خشمگین و دردناک دعامو قطع کرد:
-نگفتم اعتراف کن... گفتم دعا کن... تو حتی فرق بین دعا و اعتراف رو نمیدونی؟!
-این دعاییه که هر شب میخونم... یه یادآوریه برای خودم نه بیشتر... یه جور درد دل...
پدر آگوست آه خسته ای کشید و اومد کنار من زانو زد. 
-این دعا نیست! خداوند گناهان ما رو ببخشه فرزند... اما این دعا نیست این حق به جانب بودنه... این طلبکار بودنه... یه راهبه که به قوانین روحانی کلیسا احترام نذاره و ارادۀ خداوند رو زیر سوال ببره مستوجب مجازاته... 
-زیر سوال نبردم... قبول کردم... 
-پس چرا حس کردم منت میذاری؟ تو مگه کی هستی؟ چه ارزشی داری؟ تو یه موجود فانی هستی و بخشی از داستان زندگی... اما حس میکنم نقشی رو که به تو داده شده زیر سوال میبری... حق نداری فرزند... تو فقط یک حق داری و اون هم ایفای نقشیه که به عهده ات گذاشته شده... 
-این نقش لعنتی چیه؟ 
-اشرف مخلوقات بودن... 
-من از حیوونها بیعرضه ترم...
-میدونی اشرف مخلوقات بودن یعنی چی؟ به این معنا نیست که تو از مخلوقات دیگه برتری... به این معنیه که تو تمام مخلوقات با همی... قدرت تمام حیوانات رو یکجا داری و به اندازۀ دونه دونۀ اونها هم بیچاره ای... قبول ضعفها و کاستیهای فانی بودنت اولین وظیفۀ توئه... و استفاده از این فرصت کوتاه فانی... تا درد رو بشناسی... تا رنج رو بشناسی و سعی کنی کمترش کنی... شاید حتی برای خودت درد داشته باشه وقتی سعی کنی درد اطرافیانت رو کم کنی... حتی اگه پسر کوچولوی خودت باشه که با ام دی دی اس متولد میشه و تو مجبوری بین مدتی کوتاه داشتنش یا مدتی کوتاه درد بیشتر کشیدنش انتخاب کنی... و قیمت این انتخاب رو میپردازی... زنت ترکت میکنه و تو رو قاتل پارۀ تنش میدونه... پارۀ تنی که در هر صورت رفتنی بود فقط کمتر درد کشید... خودت هم از وسط دو نصف میشی... قاتلی یا عاشق؟ هر دو... یا هیچکدوم؟ انسانی یا حیوان؟
برگشتم سمتش. چشمهای سبزش پر از اشک بودن اما سریع پاکشون کرد و رفت تو نقشش:
-مدتهاست که به صومعه نقل مکان کردی. مگه به خواست خودت نبود؟
-نه...
-آیا قصد داری صومعه رو ترک کنی؟
-ای کاش میشد...
-من احساس میکنم شیطان در درون تو هلول کرده...
شیطان؟! در درون من؟ ماشالله به من که میرسه شیطان هم کسخل میشه... آخه بیاد تو من که چی بشه؟ نه اونقدر خوشگلم که بتونه کسی رو با من اغفال کنه... نه هم اینکه مقام و منسب به درد بخوری دارم که بگه میتونه یه استفاده ای بکنه... شیطان اگه اونقدر بی عرضه اس که معطل من باشه باید از کون دارش زد. خودم یه هیزم نیم سوخته از جهنم بردارم و فرو کنم به کون بیعرضه اش. از تصور اینکه شیطان با اون ابهتش داره جیغ میزنه و من دارم دنبالش میدوئم که ترتیبشو بدم خنده ام گرفت. اما ترسیدم اگه بخندم بی احترامی باشه به بازیمون. 
-فکر نکنم...
-میبینیم... بلند شو بایست...
همینکه ایستادم یه دونه محکم زد به پشتم. برای اینکه نیوفتم دستامو گذاشتم روی تخت که بعدی رو بدتر زد. بر خلاف اون چیزی که فکر میمردم اسپنک درد داشته باشه اصلا درد نداشت. حداقل اونقدری که فکر میکردم درد نداشت. گاهی دستشو به حالت نوازش میکشید رو پشتم و بعد دوباره میزد. 
-تنبیه شدی؟
-درد نداشت خیلی...
-پس طاقتت بالاس. منم میدونم چطوری بهت درد بدم کوچولو...