جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

عنکبوت -قسمت سوم



-جدی تو ۱۷ سالته کیان؟ چرا اینقد گریه میکنی عین دخترا؟ من خودم...
-ولش کن شیما دیگه... گیر دادی به این بدبخت ها...
شیما خانوم که دوست همین هانیه خانوم بود و گویا با هم خیلی صمیمی و ندار بودن، نشسته بود و داشت سیگار میکشید و به حلقه هایی که گاهی حلقۀ کامل و گاهی هم بی شکل از دهنش میداد بیرون، نگاه میکرد. روی میز بغل دستشم یه قلیون بود که برای کشیدن سیگار دست از سر قلیونه برداشته بود:
-شیما! سیگار واسه بچه خوب نیس... نکش گفتم...
-حالا نیس اون بیرون هوا ایدز سیار نیس... خیله خوب بابا! بیا... خاموشش کردم... ور داشتی مشکل به این گندگی رو کول کردی آوردی اینجا اونوخ سیگارم نکشم که واسه مشکل ضرر داره... مگه من نوانخانه باز کردم احمق جون؟...
-میدونم ولی...
هانیه خانوم آب دهنشو قورت داد و دیگه چیزی نگفت. از مکالمۀ بینشون چیز زیادی دستگیرم نشد. فکرم به هم ریخته تر از این حرفها بود. غزل هم خرگوششو گرفته بود تو بغلش و تو بغل من خوابش برده بود. گاهی موهای نرمشو میبوسیدم و عطر فرق سرشو میکشیدم تو ریه هام. همیشه وقتی خیلی نگران امتحانام بودم، عطر عرق بچه گونه اش آرومم میکرد. اما الان حالم خیلی بدتر از این حرفها بود. شیما به نظرم انگار همسنهای هانیه بود. خیلی آرایش غلیظی کرده بود اما دون دونهای جوش و چاله چوله های صورتش رو خیلی راحت میشد رو لپاش دید. موهای مشکی داشت و لباشم یه ماتیک خیلی قرمز زده بود که با سفیدی کرم پودرش عجیب در جنگ بود... از بلندی غیر طبیعی مژه هاش خوف کرده بود. یه جوری بود. قدش کوتاه و تو پر بود. و بر خلاف هانیه که خیلی بسته و مقید لباس میپوشید این با یه تاپ و شلوارک مشکی نشسته بود. با هانیه خیلی احساس امنیت میکردم اما با شیما... نمیدونم آیا نگرانی وحشتناکی که تو چشماش بود نگرانم میکرد، یا چی بود که باعث میشد مثل اینایی که روی میخ نشستن حالم بد باشه. همه اش دلم میخواست از این خونه فرار کنم. هر چی تو خونۀ هانیه خانوم آرامش و امنیت حس میکردم اینجا بر عکس بود. چرا باید همه چیزو خراب میکردم؟ با صداش نیم متر پریدم:
-در هرصورت گفته باشم اینجا...
و زد زیر خنده.
-هانی مطمئنی این پسره؟ میترسم دخترا بیان این ریقونه شیکمش بالا بیاد... میگیرن تجاوز مجاوز میکنن به این زبون بسه... گنا داره!... ای خدا! دلم!
از حرف زدنش معذب بودم و کلمات رکیکی هم که به کار میبرد همچین کمکی به حالم نمیکرد. هانیه خانوم حسابی رفته بود تو فکر و حواسش به حرفهای شیما نبود که با حرکات عجیب سر و کله و ابروهای خنجریش داشت یه بند حرف میزد:
-الو؟! هانیه! با تو ام! میگم من جا ما ندارم ها! حالا از ما گفتن بود... از شمام...
-پاشو کیان... راس میگه! اصلا از اولشم اینجا اومدنمون اشتباه بود...
شیما خانوم هم سریع بلند شد و در حالیکه به من و غزل نگاه میکرد، تو گوش هانیه خانوم یه چیزی پچ پچ کرد. نفهمیدم چی بهش گفت اما همون لحظه به وضوح متوجه پریدن رنگ هانیه شدم. سرشو تکون داد و داد زد:
-به تو هم میگن دوست؟ خدا مرگت بده شیما... یه روز کار تو هم به من میوفته دیگه! اونروز بهت میگم! بیا کیان! خونه اتم شافتت کن...
در نهایت تعجبم همونطور که سر هم داد میزدن و دشمنیشونو به هم اعلام میکردن، همدیگه رو بغل کردن و هانیه بعد از گرفتن یه موبایل و مقداری پول از شیما، سریع دست منو که هاج و واج مونده بودم دنبال خودش کشید. به سرعت خونه رو ترک کردیم. غزل از خواب پریده بود اما سریع تو بغلم به زور خرگوشه که مثلا بوسش میکرد ساکتش کردم. یعنی اینقد سخته به یه آدم کمک کردن؟
-این آدمها چرا اینجوری ان هانیه خا...
-ششش! حالا فعلا بدو بعدا راجع بهش حرف میزنیم... آقا نگهدار!
 ....................
-گلنسا خانوم؟ یالله! منزل هستین حاج خانوم؟ مهمون نمیخواین؟...
و بعد طوری که فقط من بشنوم ادامه داد:
-خدا کنه خونه باشه... چیزه! اگه پرسید کی هستی میگم داداشمی... خوب؟ اینم بچۀ خودمه... خوب؟ سوتی نمیدی که؟
-ولی آخه... هانیه خانوم؟
-فهمیدی چی گفتم یا نه؟ تو بقیه اشو کار نداشته باش... اینقدم به من نگو هانیه خانوم! کدوم برادری به خواهرش خانوم میگه که تو دومیشی؟
سر تکون دادم. رو به روی یه خونۀ قدیمی ایستاده بودیم. در کهنه و رنگ و رو رفتۀ آبیش نیمه باز بود. انگار که صاحبخونه از اومدن دزد یا چیزی نگران نباشه. با اینحال یه پردۀ ضخیم تیره پشت در آویزون شده بود که نمیذاشت داخل دیده بشه. یکی از محله های پایین شهر بود. نه... میشد گفت یه کم از فقیر نشین بهتر بود شاید. از این کوچه بن بستهای خودمونی و با صفا به نظر میرسید. و محله اشم آروم البته اگه از بچه ها فاکتور میگرفتی که داشتن با جیغ و داد و فریاد گل کوچیک بازی میکردن و تو خنکای ملس عصر تابستونی عرق میریختن. یه لحظه یاد دو سه روز پیش افتادم که هیچ غمی تو این دنیا نداشتم جز اینکه کی میتونیم با داداش مصطفی موتور نو بخریم. اما حالا... با صدای جا افتادۀ یه خانوم که از پشت پرده میگفت بیا تو مادر، هانیه خانوم در حالیکه دور و برش رو میپایید سریع من و غزل رو هول داد داخل و در حالیکه برای آخرین بار چک میکرد پرده رو کنار زد. پشت پرده یه دهلیز نسبتا تاریک بود. اون هم به دلیل پردۀ ضخیم رو به رومون، که بعضی جاهاش پاره شده بود و نور ازش به داخل دهلیز میتابید. وقتی هانیه خانوم پرده رو کنار زد، اولین چیزی که به ذهنم رسید، چه با صفا! بود. یه خانوم پیر که به نظرم از بی بی خیلی سنش بالاتر بود، نشسته بود روی یه تخت چوبی بزرگ تو حیاط و داشت فلفل سبز تند نخ میکرد. روسریش از سرش افتاده بود و چادرش هم دور کمرش و روی پاهاشو پوشونده بود. دور تا دور حیاط رو، گلهای شمعدونی چیده بودن. و دو طرف پله هایی که میرفت سمت ایوون. خانومه با دیدن ما عینک ته استکانیشو رو دماغش جا به جا کرد و لبخند به لبش نشست:
-ای جون دلم! ببین کی اومده! عزیز دلم اومده! خوش اومدی هانیه! دلم برات...
هانیه خیلی محکم خانومه رو بغل کرد. خانوم مسن دیگه حرفشو ادامه نداد و بقیۀ حرفهاش تو هق هق گریه اش و شونۀ هانیه گم شد. وقتی خوب گریه هاشونو کردن تازه خانومه نگاهش به من افتاد:
-وا! مادر بیا بشین... ای خدا! این فرشته کیه بغل این جوون؟ وای بده من اینو یه ماچ کنم دلم روشن شه...
قبل از اینکه من جوابی بدم، هانیه سریع و با لبخندی مصنوعی گفت:
-دخترم شکلش به باباش رفته... اخلاقاش به من...
-خوب هستین خانوم؟ کیان هستم... ببخشید مزاحمتون شدیم... غزلی؟ میری بغل مامان بزرگ؟
اما غزل به نشونۀ خجالت کشیدن سرشو انداخته بود پایین و اخماشم کرده بود تو هم. شیطونک داشت زیر چشمی خانومه رو میپایید. دوباره ازش پرسیدم:
-نمیری بغل مامان بزرگ قربونت برم؟
یه دفعه با صدای خانومه که میگفت، عه؟ این شوکولاتا مال کیه؟ مال این فرشته خانومه اس؟ نگاه غزل برق زد و در حالیکه سرش هنوز پایین بود، دست کوچولوشو به جلو دراز کرد. هانیه در حالیکه میخندید شوکلات رو از خانومه گرفت و داد به غزل:
-اگوس؟
پدر سوختۀ سیاست مدار! دلم واسه اش ضعف رفت! هم بغل خانومه نمیخواست بره، هم برای خرگوششم شکلات میخواس. تو دنیای خودش بود. معلوم نبود تو اون کلۀ کوچولوش چی میگذره... دنیاش فقط خودش بود و خرگوشش و من گویا... اصلا نمیدونست دور و برش چی میگذره و وخامت اوضاع تا چه حده... به دعوت خانومه نشستیم روی تخت. عطر خاک خیس خورده و حیاطی که گویا تازه جارو و شسته شده بود حتی حال منم خوب کرد. نمیدونم چرا حس میکردم اینجا آخر دنیاس. آخر آرامش... رخوت عصر دم کردۀ تابستون. با صدای دلنشین خانومه برگشتم به این دنیا:
-هانیه مادر؟ من زانو ندارم دیگه... یه چایی میریزی بیاری برامون؟ تازه دمه...
-گرمه بابا! شربت درس کنم ایراد نداره؟
-واسه من چایی بریز... واسه خودتون شربت بیار...
هانیه در حالیکه مانتو روسریشو در میاورد و میذاشت روی تخت، رفت سمت پله ها که میخورد به ایوون و بعدش هم داخل خونه. تا اون بیاد غزلو گذاشتمش روی تخت کنارم و آبنبات چوبیشو براش باز کردم و دادم دستش. خیلی نگذشت که هانیه با یه سینی رنگ و رو رفتۀ چوبی و یه چایی و سه تا لیوان شربت که رو لیواناش عرق کرده بود برگشت. شربت آب آلبالو بود. تازه وقتی خوردمش فهمیدم چقدر گرممه. میخواستم به غزل هم بدم:
-میخوری غزلی؟
اما سرگرم خودش بود عزیز دلم. لیوان خنکو گذاشتم رو پیشونیم. یه لحظه حواسم جمع کاری که غزل میکرد شد. انگار خرگوشه نمیخواست آبنباتشو بخوره برای همینم غزل در حالیکه تف تف میکرد و مثلا داشت ادای هلی کوپتر در می آورد، داشت سعی میکرد آبنباتو به خورد خرگوشه بده. یعنی واقعا بچه ها اینقدر احمقن؟! هر سه تامون با هم زدیم زیر خنده. خرگوشه خیس خالی بود از تف تف غزل. هانیه خانوم بی اختیار غزلو از زمین برداشت و در حالیکه محکم لوپشو بوس میکرد، قربون صدقه اش میرفت. اما با صدای خانومه که پرسید خوب این چند وقته کجا بودی، اخماش رفت تو هم.
-نگفتی دلم واسه ات تنگ میشه دختر؟ ماشالله هم تو هم شیما یهو غیبتون زد... رفتین حاجی حاجی مکه دیگه؟
-والله شرمنده ام حاج خانوم... یه کمی سرم شلوغ بود... شوهر کردم و دارم طلاق میگیرم الانم... با یه الف بچه همه چی سخته...
-وا؟ بازم طلاق؟ اینم ناتو از آب در اومد؟
-شانس منه دیگه... معتاد از آب در اومد...
-ای! گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه... به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد... باز خدا رو شکر کن که این فرشته رو خدا بهت داده... این آقا پسر کیه اونوخ مادر؟
-داداشمه دیگه... از شباهتمون نفهمیدین؟ گفته بودم که بهتون... این از بقیه داداشام بهم شبیه تره...
خانومه یه کم چشماشو باز و بسته و عینکشو رو به من عقب و جلو کرد:
-هااااااا! راس میگی! پسر مادرت بود یا پسر پدرت؟
-چه فرقی میکنه حاج خانوم؟ اینم بدبخت تر از من...
-چی بگم والله مادر... انشالله خدا خودش یه نظری بکنه... این داداشت همیشه اینقد کم حرفه؟
-چیزه... میگم گلنسا خانوم؟ گلنسا خانومی!
-چیه مادر داری باز منو خر میکنی؟ خیر باشه؟
-خاک تو سرم این حرفها چیه؟ به خدا من همیشه زحمتهام رو دوش شماس... میدونم... ولی به خدا... بابای بچه زندانه اما طلبکاراش راحتمون نمیذارن... میشه ما یه چند روزی اینجا بمونیم؟ البته اگه مزاحمت نباشه...
-زشته مادر! این حرفها رو نزن... خونه خودته! اصلا ناراحت میشم! مگه من و تو این حرفها رو داریم؟ شیما کجاس راستی؟
-شیما هم مشغوله خدا رو شکر... خیلی ازش خبر ندارم راستش... خیلی وخته ندیدمش...
نفهمیدم برای چی دروغ گفت. ما که همین یه ساعت پیش اونجا بودیم؟ یا نکنه یه شیمای دیگه رو میگن؟ بالاخره بعد از چاق سلامتی، خانومه ما رو فرستاد داخل تا کمی استراحت کنیم. داخل خونه با کمک کولر آبی یه کم خنک تر از بیرون بود. از هالی که سمت راست قرار داشت و با پشتی و پتو تزیین شده بود، گذشتیم و از پله ها رفتیم بالا. اینجا هم یه هال مانند بود با سه تا اتاق. دو تاش معلوم بود که اتاق خوابن. اما سومی درش بسته بود. یکی از اتاقها که انگار اتاق خواب خانومه بود چون توش یه جانماز رو به قبله پهن بود. توی اون یکی اتاقه هم که گویا اتاق خواب مهمون بود یه فرش قرمز پهن بود و کنار هر دیوار هم یه پتوی دو لایه انداخته شده بود. اینجا هم یه گلدون شمعدونی بود تو طاقچه. بچه رو گذاشتم زمین.
-هانیه خا...
-زهر مار... یادت رفت چی گفتم؟
-آخه سختمه خوب...
-اصن اسممو صدا نکن... اونو که دیگه میتونی؟
اونو میتونستم. هانیه در کمدی کهنه رو باز کرد و از توش لحاف تشک کشید بیرون. وقتی از پیش شیما رفتیم، غذا خریده بود هانیه برای همونم سیر بودیم. بچه هم انگار مشکلی نداشت و هنوز خودشو کثیف نکرده بود. روی طاقچه ها هم یه گلدون شمعدونی گذاشته بودن. محیط خونه آرامش بخش بود. یه لحظه دلم خواست اینجا خونه ام بود. چی میشد اون خانومه هم مادربزرگم بود و...
-گناه داره بچه رو بخوابونش... خسته شد از صب...
-باشه... غزلی؟ عه عه؟ بیا ببینم عه عه کردی؟
وقتی دیدم تمیزه خوابوندمش رو پام و اونقدر پیش پیشش کردم تا خوابش برد. هانیه رفته بود پایین پیش خانومه گویا. از پایین صدای حرف زدنشون میومد. رفتم تو فکر. یعنی الان همه فکر میکنن من به غزل نظر داشتم؟ من که عاشق این طفل معصوم بودم حاضر بودم گردنم بشکنه اما یه خار تو پاش نره طفل معصوم. مگه نمیدیدن چقدر ناز و نوازشش میکردم؟ مگه نمیدیدن چقدر غزلو دوست دارم؟ کی همچین دروغی رو پشت سرم درست کرده؟ مصطفی؟ فکر نکنم... کمال؟ فکر نکنم... بی بی؟ فکر... نمیدونم! چیکار کنم حالا؟ هانیه خانوم میگه دنبالمن... ای کاش دستم شکسته بود و زنگ نزده بودم. این بدبختم از خونه زندگی و دوستش انداختم. حالا چی میشه یعنی؟ یعنی تا ابد باید فراری زندگی کنم با این بچۀ بیچاره؟ مدرسه اشو چیکار کنم؟ هر چی بیشتر فکر میکردم آینده همونقدر سیاه تر و ترسناکتر به نظرم میرسید. با صدای هانیه که آروم میپرسید خوابید؟، به خودم اومدم. متوجه اومدنش نشده بودم:
-فکرشو نکن کیان جان... خدا بزرگه... این خاج خانومه داره فردا میره مشهد پیش دخترش اینا... گفت میتونیم تو نبودش همینجا باشیم...
-با شیما خانوم هم دعواتون شد... ببخشید...
-نه بابا... تئاتر بود... گفت خونه اش شنوده...
-از طرف پلیس؟
-ای کاش از طرف پلیس بود... از طرف صابکارش شنوده...
-مگه چیکاره اس؟
-هنو نفهمیدی؟
-نه... چیو؟
-هیچ چیو... راستش یه فکری دارم میخوام ببینم نظرت چیه... راستش من این چن وخته داشتم کارامو درست میکردم از ایران برم... یکیو میشناسم... یعنی در اصل شیما آدرسشو داد... تو کار جعل مدرک و ایناس... اگه بتونم کارتو درست کنم میخوای با من بیای ترکیه؟
-ترکیه؟! ولی آخه منو که نمیذارن با بچه... تازه من پاسپورتم ندارم...
-نهایتش اینه که قاچاقی میریم... من فردا میرم سر وقت این یارو ببینم چیکار میتونه واسه امون بکنه... اگه میتونه با مدارک جعلی بفرستتمون اگرم نه که... حتما یه قاچاقچی چیزی میشناسه... البته با بچه یه خرده سخته دیگه... نمیدونم...
-به خاطر ما نمیخواد از ایران برین...
-قبل شما تصمیم داشتم برم شما فقط یه خرده موعدشو جلو انداختین...
............................
غذای غزلو داده بود و اون خوابیده بود. منم کنارش دراز کشیده بودم و نفس گرمش که میخورد به سینه ام، تا حدودی از آشوب دلم کم میکرد. دلم خیلی شور میزد نمیدونم چرا. ساعت از یازده شب هم گذشته بود و هانیه هنوز برنگشته بود. گلنسا خانوم هم که گویا اینجا تنها زندگی میکرد و شوهرشو از دست داده بود، حوالی ظهر رفته بود فرودگاه که بره پیش دخترش اینا... بعد از رفتن اون، هانیه بهم یه موبایل داد و گفت که حواسم باشه. اگه یه تک زد، یعنی یه چیزی غلطه و باید با غزل به آدرسی که داده بود بریم... اما انگار خدا رو شکر موردی نبود که زنگ نزده... اما پس کجاس تا اینموقع شب؟ ها... حتما اونی که جعل اسناد میکرده خواسته یه شبه کارها رو تموم کنه... در هر صورت چاره ای به جز انتظار کشیدن نداشتم تا هانیه برگرده و به قول خودش بفهمم چند چندیم... غزل سنگین خوابیده بود. دخمری خوابش سنگین بود. داشتم نگاهش میکردم که خوابم برده بود گویا. یکهو یکی جلوی دهنمو گرفت. شوکه شده بودم و دست و پاهام مثل چوب خشک بی حرکت مونده بود. چهار تا مرد قلچماق و گنده بودن. یه لحظه فکر کردم دزد اومده که متوجه شدم هانیه در حالیکه سر و صورتش خونیه و به کمک یه مرد دیگه سر پاس... دو تا مردی که رو من بودن، یکیشون دهن منو گرفته بود، اون یکی هم زانوشو بی ترحم گذاشته بود رو شکمم و میخ زمینم کرده بودن. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که مغزم هنگ کرده بود. تا اینکه اون مردی که ریش و سیبیل داشت هانیه رو نگه داشته بود، ولش کرد و اومد سمت ما... نه... نگاهش به... وحشتزده دیدم که بچه رو از روی زمین از کنارم برداشت. تقلا میکردم اما جفتشونم سنگینیشونو انداخته بودن روم. وقتی دیدم بچه کنارم نیست شروع کردم به لگد انداختن که خودمو از زیرشون در بیارم اما همونی که بچه رو برداشته بود، یه شوت طوری زد تو پهلوم که حس کردم روده هام ترکید.
-هوشه!!! حیوون!
از ترس که مغزم از کار افتاده بود. با لگدش هم نفسم برید. با اینکه نفسم در نمی اومد باید غزلمو پس میگرفتم. اما اون سه تا بیشرف افتادن به جونم. با لگد طوری میزدنم که با هر ضربه انگار دچار فراموشی میشدم و دوباره یادم میوفتاد چی شده. برای اینکه غزلو نترسونم سعی میکردم صدامو خفه کنم و بیصدا از خودم دفاع کنم. در حین کتک خوردن از اون دو تا میشنیدم که مرده دارم با هانیه که حالا دیگه افتاده بود کف اتاق حرف میزد:
-جنده خانوم... قرض منو نداده کجا میخواستی بری؟
و متعاقبش یه لگد محکم زد تو گلوی هانیه. سر هانیه با یه صدای چندش آور، آنی رفت عقب و برگشت. بی حرکت روی زمین موند... صدا اونقدر چندش آور بود که به لحظه هر چی توی معده ام بود رو با خون بالا آوردم... اینجا انگار ته خط بود. دیگه برام مهم نبود بچه بترسه یا نه. باید میگرفتمش از دست این حیوونها... مرده داشت زندگی منو میبرد با خودش. داشت میبردش. با تمام قوا عر میزدم که لاقل همسایه ها خبر بشن اما با ضربۀ محکمی که تو سرم خورد دیگه چیزی نفهمیدم...
.............................
بزرگترین دشمنت تو زندگیت کیه؟ دقت کردی تا حالا؟ خیلی دنبالش نگرد خودتی... تا حالا سعی کردی یه نگاه به طرز تفکر خودت و در نتیجه اش انتخابهات بندازی؟ اگه از اونهایی هستی که مدام میگی من چاره نداشتم، زندگیت به گا رفته و قرارم نیس برگرده... حتی نداشتن چاره هم یه انتخابه و وقتی انتخاب کردی باید پای عواقبش هم وایسی. وقتی تصمیم میگیری بذاری بقیه برات تصمیم بگیرن، باید به اینم فکر کنی که هر بلایی سرت اومد حقته... یه درس تو زندگیم گرفتم و اون هم اینکه، وقتی مسافر یه کشتی هستی که سکانشو یه احمق دستش گرفته و تو هم حوصله نداری بهش بگی کاراش قراره غرقمون کنه، مرگت مبارک...
ادامه دارد...

عنکبوت - قسمت دوم



زهرا خانوم یا همون بی بی، با درد همیشگیش از خواب بیدار شد. دو سالی میشد که دیگه نمیتونست برای نماز صبح بیدار بشه. کمر برای دولا راست شدن نداشت. مینشست یه جور درد داشت، میخوابید یه جور، سر پا یه جور و... گاهی درد نفسش رو بند می آورد. فکر میکرد اومدن غزل قراره بهش روحیه بده و حال روحیش رو بهتر کنه، اما تازه بعد از اومدن غزل فهمید چقدر پیر و خسته اس. غزل وروجک با اون نیم وجب قدش، قد بیست تا آدم بالغ انرژی و جون داشت. واقعا اگه پسرها نبودن، مخصوصا کیان، احتمالا همون دو سه روز اول دختره رو پس میفرستاد. با اینکه سر و صدای دختر بچه بلای جونش شده بود، اما به خاطر کیان که گریه کرد و گفت نگهش دارن، از پس فرستادن بچه پشیمون شده بود. نمیدونست تصمیم درستی گرفته یا نه، مخصوصا وقتی جیغهای خوشحال و شاد دخترک یادش مینداخت که چقدر زندگی سختی داشته... گاهی از خودش خجالت میکشید که به دختر بچۀ یتیم و سه ساله حسودی میکنه... که بدو بدو اینور و اونور میدوئه و خدا رو بنده نیس اما دست خودش نبود... پنجاه و سه سالش بود اما خودشو خیلی پیرتر حس میکرد... از بچگی عاجز بود. اسکولیوز داشت و دکتر گفته بود باس عمل بشه اما خان جون، مادرش، یه کلام مخالفت کرده بود:
-دیگه چی؟ دکتره فلان جاش بلند شده! چه معنی داره؟ دختری که دست مرد بهش خورد باس سرشو برید! دکتر کجاش محرمه؟! محرم زن فقط و فقط پدرشه و شوهرش! شوهر کنه بعد اون شوهرش میدونه... بعدشم خدا که دردو میده، شفاشم خودش میده... یه وخ دیدی شوهر کرد درست شد...
در نتیجه با اصرار خان جون، آقا جونش خدابیامرز، تو ۱۶ سالگی زهرا رو به رضا شوهرش داده بود. ناف بریدۀ همدیگه بودن زهرا و رضا. میگفت شوهر کنه انشالله درست میشه. اما نشده بود. مقاربت هم که بدترش کرده بود. رضا که اونموقع خودش ۱۸ سالش بود کمی امروزی تر بود و میگفت انشالله پول بیاد تو دست و بالمون عملت میکنیم زهرا... درسته که رضا قولشو هم عملی کرده بود اما عمل افاقه نکرد. دکتره گفت دیر آوردینش... سر همین قضایا زهرا هم نرفته بود موقع مرگ مادرش. مادرش پیغوم پسغوم فرستاده بود که میخواد حلالیت بطلبه اما بی بی، به یه انشالله خدا درمونشو بده بسنده کرده بود. بعدها از خواهرش شنیده بود که خان جون چشم به در و زهرا زهرا کنان مرده بود. اما بی بی فقط سکوت کرده بود... تا اینکه زهرا شانس آورد و به بهانۀ اولاد، حاج آقا رضا رفت و زن دوم گرفت و دست از سر زهرای بدبخت برداشت. بی اختیار دست کشید سمت جایی که غزل کنارش خوابیده بود اما بچه سر جاش نبود. سرشو که برگردوند حاج آقا هم نبود:
-حاج آقا؟
حتما حاجی برای نماز صبح بلند شده بود. غزل کو پس؟! چطور بی صدا بیدار شده بوده؟ نیم وجبی صبحها همه رو با سر و صداش زا به راه میکرد. حتما پیش بچه هاس... بی بی به سختی خودشو تکون داد. امروز از اون روزهای بدش بود انگار. سابقه نداشت تا ۸ صبح بخوابه اما دیشبو خدا رو شکر یه بند خوابیده بود و همونم باعث شده بود درد زیادی داشته باشه. چه جوری تونسته بود کل شبو بخوابه؟ به سختی بلند شد. از تخت پایین اومد و قرصهای اول صبحشو انداخت. درد امونشو بریده بود با اینحال باید میدید بچه کجاس. با پاهایی که از شدت درد میلرزید خودشو رسوند به در اتاق و بعد هم به ایوون:
-مصطفی جان! مصطفی! مادر؟ کجایی؟ کیان؟! کمال؟ بابا یکیتون یه جواب بده! غزل؟ غزل! مصطفی!
موتور مصطفی هنوزم تو حیاط بود. یعنی پسرها هنوز خواب بودن؟ اگه نگرانی از کجا بودن بچه رو نداشت حتما میذاشت بخوابن. چون تابستون بود اما یه حس عجیبی داشت. سکوت عجیبی تو خونه چمبره انداخته بود.
-آقا مصطفی؟ پسرا؟ کجایین شما؟! این نوردبون اینجا چه میکنه؟ بابا! خلق الله! کجایین شماها؟ بچه کو؟ کجایین شماها؟ غزل؟ غزل؟
بی بی به سختی به تمام اتاقها فریاد زنان داشت سرک میکشید، که کمال خمیازه کشان از بالای پشت بوم جواب داد:
-صب به خر بی بی! چرا داد میزنی سر صبحی؟
-ساعت ۸ صبحه مادر!؟
-تابستونه بی بی! اذیت نکن بذا بخوابم!
کمال تازه متوجه شد که کیان و مصطفی نیستن.
-میدونم ننه... بفرس بچه رو پایین!
-کودوم بچه بی بی؟ فقط من اینجام...
-ها! خوب... خیله خوب حتما مصطفی سر کاره و کیان هم بچه رو... یا قمر بنی هاشم!!!!! حاج آقا؟؟؟؟!!!! حاج آقا!!!! کماااااال!!!!!! خدا مرگم بده!!!! حاج آقا!!!!! یا امام زمان!!!!
چند لحظه بعد کمال و بی بی وحشتزده به پلیس زنگ میزدن تا جون حاجی رو که به سختی نفس میکشید رو از مهلکه نجات بدن.
....................................
هوا داشت تاریک میشد. از صبح با غزل طفل معصوم آوارۀ خیابونهای تهرون بودیم. و دریغ از یک نفر که به ما کمک کنه... انگار نامرئی بودم... انگار چینی حرف میزدم و هیشکی نمیفهمید چی میگم. حالا خودم به جهنم، اما این طفل معصوم گناه داشت. داشت از گرسنگی میمرد. به پهلوم زده بودمش و تکونش میدادم که ساکت شه اما گیا عذا... گیا عه عه!  گویان گریه میکرد. از دیشب که تو راه بیمارستان بیدار شده بود، هیچ چی نخورده بودیم جفتمون تا الان که بعد از ظهر بود. از دیشب طفل معصوموعوضش هم نکرده بودم و بوی گند کثافت همه جا رو برداشته بود. مردم دور و برمون در رفت و آماد بودن اما هیچکس حتی نمیپرسید این بچه چشه اینجوری گریه میکنه؟ دیشب اولش که بیدار شد شروع کرد به استفراغ. همونطوری که بالا میاورد یه جوری جیغ میزد که خدا میدونه. وقتی دیدم بیدار شده گذاشتمش زمین که یه لحظه وایسه تا من خبر مرگم یه ماشین بگیرم، اما طفلکی تعادل نداشت و میوفتاد. یه دونه ماشین تو خیابونها نبود و اونهایی هم که بودن با سرعت رد میشدن. ترسیدم سر مرشو جایی بکوبه. باید انگار یه تیکه از راهو پیاده میرفتم در هر حال. هر کاری کرده بودم موتور مصطفی روشن نشده بود که بتونم با موتور غزلو ببرمش تا درمونگاه. تنش هم خیلی گرم نبود. اما وقتی استفراغ کرد و هر چی تو اون شکم کوچولوش بود بالا آورد آرومتر شد. فکر کنم بیشتر ترسیده بود. طوری چسبیده بود به گردنم که نمیتونستم از گردنم بازش کنم... تو جیبم پول نداشتم. فکر کردم برم تو درمونگاه از یکی پول قرض کنم بچه رو معاینه اش کنن... اما وقتی رفتیم تو درمونگاه، اونقدر شلوغ بود که اگه یه هفته هم وایمیستادیم نوبتمون نمیشد. صدای اخ و تف و سرفه و... یکی از هم محلیها رو هم دیدم که آشنای آقا جون بود و فضولیش گل کرده بود که من چرا بچه رو تنهایی آوردم؟ دیدم دردسر میشه. با یه سری دروغ که حال بی بی خراب شده بود و من پیش بچه مونده بودم. و یهویی حال بچه خراب شده و... دیدم اگه اینجا بمونم طفلی مرضهای دیگه هم میگیره. مخصوصا که دیگه آروم رو شونه ام خوابش برده بود. اینکه گردنمو محکم نگه داشته بود میگفت حالش اونقدرها هم بد نیس اما چقدر هم خوب بودش رو هم نمیدونستم... به خودم که اومدم بچه پشتم خوابش برده بود و من داشتم خیابونها رو گز میکردم. تصمیم گرفتم بذارم اگه حالش بدتر شد ببرمش دکتر...
از دیشب تا حالا با بدبختی تا صبح تو خیابونها گردوندمش. خسته بودم. پاهام دیگه جون نداشت. ساعت حدودهای هشت و نه بود که بالاخره تو این پارک نشستم. تو جیبم یه قرون نداشتم و تا حالا از دولتی سر آق... دیگه دهنم و فکرم نمیگرفت بهش بگم آقا جون... تا حالا به خاطر اون مردک بیشرف نمیدونستم وقتی یه قرون تو جیبت نیس مردم چقدر بی مروت و نامهربونن... خودم به جهنم اما بچه فرق میکرد. هر چی تو خیابونها التماس کرده بودم که بچه گشنه اس، انگار اصلا کسی نه ما رو میدید نه میشنید گریه های از ته دل غزل طفل معصوممو... آدم وقتی سیره خیلی براش مهم نیس اما وقتی گشنه ای، تمام بدنت میشه یه دماغ و همۀ شهر میشه کبابی و ساندویچی هایی که بو برنگ راه انداختن که مشتری جلب کنن... عطر کباب دست و پاهامو میلرزوند:
-خانوم! تو رو خدا پول ندین اصلا! فقط یه نون بخرین بده من بدم به این بچه... هر کاری بگین میکنم... آقا! تو رو خدا خواهرم داره از گشنگی میمیره!
حتی رفتم تو چند تا ساندویچی و با اینکه بوی سوسیس و کالباس و خیارشور و چه و چه، داشت هوش از سر جفتمون میبرد التماس کردم که فقط یه نون باگت نصفه بدن، که بدمش به غزل اما گدا نمیخواستن... تازه یادم میوفتاد اون بچه های کوچیک که تو خیابونها میدیدیم و سریع غیب میشدن... موجودات گشنه ای که... هیشکی کمک نمیکرد اما تا دلت بخواد نصیحت شنیدم.
-خرس گنده بچه رو بهونه کرده گردن کلفت کنه! مام که خر!
-پسر جون! خداتو شکر کن سالمی! پول گدایی، خوردن نداره! پول بازوتو بخور!
-باز بقیه یه دست و پاییشون چلاقه مثلا با احساسات آدم بازی کنن، ماشالله این همونشم نکرده! ملت روز به روز دارن پر رو تر میشن ماشالله! میبینی تو رو خدا؟
-برو مسجد محلتون! اونجا دعا کن... خدا میده روزیتونو... کیرم...
خلاصه حرف نمونده بود نشنوم. اما آخرین ساندویچی ای که رفته بودم، وحشتزده خودم فرار کردم. خلوت بود و توش مشتری نبود. وقتی بهش گفتم یه نون باگت برای بچه میخوام گفت کونت خوش دس میزنه... اگه یه حال توپ بدی دو تا ساندویچ توپ...
دیگه واینستادم ببینم بقیۀ حرفش چیه... الان هم بالاخره غزل طفل معصوم خوابش برده بود و منم داشتم پشت شمشادا گریه میکردم. این مردم چرا اینقدر حیوونن؟ پس اون مهمون نوازی ایرانی که همه ازش دم میزنن کجاس؟ حالا چیکار کنم؟ پشت شمشادا چهارزانو نشسته بودم و غزل رو پاهام خوابش برده بود. طفلکم اونقدر گریه کرد تا خوابش برد. صورت گرد و سفیدش دود گرفته بود و رد اشک رو گونه هاش خشک شده بود. حتی نداشتم یه بطری آب بخرم براش. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ساعت... عه؟! من چرا ساعتمو یادم رفت بدم جای ساندویچ؟! حالا درسته بندش چرمی بود و کمی هم کهنه بود اما خوب حتما براش یه ساندویچ یا چه میدونم نون میدادن... یعنی الان بچه رو بیدار کنم؟ از یه طرف هم میترسیدم نصفه شبی کسی مزاحممون بشه با بچه. گریه میکردم که یهو یه نفر دو زانو نشست جلوم. اول از همه عطر ساندویچ سوسیسی که جلوم دراز کرده بود مستم کرد. بعدش یه دختر خانوم خوشگل رو دیدم که بیست و چند ساله به نظر میرسید.
-بیا آقا پسر... بده بچه بخوره...
-خدا عمرت بده خانوم! بچه تلف شد... پاشو غزلی! غزل! پاشو خاله برات ساندویچ گرفته...
سریع ساندویچو ازش گرفتم و از هم دریدمش و سوسیس توشو در آوردم و تیکه تیکه گذاشتم دهنش. طفلی طوری دو لوپی میخورد که خنده ام گرفته بود. یکی دو تیکه هم نون گذاشتم دهنش.
-بیا بابا خفه اش نکن بچه رو... هم آب هس هم نوشابه...
-آب میشه بدم بهش؟
-همه اش مال خودتونه... هر چی میخوای بده بهش... چیزه فقط...
-بله؟
-اینجاها واسه بچه امن نیس... جایی دارین بخوابین؟
-نه والله...
-پس بیاین پیش خودم تا یه فکری بکنیم براتون... پوشک هم گرفتم واسه اش...
................................
خیلی لازم نبود که با غزل ور برم تا بخوابه. همینکه پوشکشو عوض کردم شکمش هم که سیر بود از خستگی غش کرد. حمومش کرده بودیم با دختره. اوه اوه... با سرعت بلند شدم و رفتم تو حال پیشش. در اتاقو باز گذاشتم. غزل اگه تو تاریکی اتاق بیدار میشد سکته میکرد که تنهاش گذاشتم. البته فکر نمیکردم تا خود صبح از خواب بیدار شه... با اینحال درو طاقباز براش باز گذاشتم و چراغها رم روشن گذاشتم. خانومه موهای مش کردۀ طلایی و حالت دار داشت. با پوست گندمی و قد معمولی. یه شلوار لی خاکستری پوشیده بود با یه بلوز یقه گرد و آستین بلند. خیلی پوشیده. اما از صورتش مهربونی عجیبی میریخت. چشمهاش قهوه ای و درشت بودن و زیرشون یه پف کردگی خاص داشت که خیلی بهش می اومد. آپارتمانش شیک بود و یه خوابه. آشپزخونه اش اوپن بود و دیدم داره چایی دم میکنه. ساندویچ خودم هم هنوز دست نخورده رو اوپن مونده بود.
-واقعا نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم خانوم!
-کاری نکردم... خوابید بچه؟
-بله...
-حالا دیگه بشین تو هم غذاتو بخور رنگت پریده اس... منم یه چایی مامان دوزه دیشلمه برا جفتمون بیارم...
وقتی بالاخره لقمۀ اول ساندویچو گذاشتم دهنم تازه فهمیدم چقدر گشنه ام. میشه گفت ساندویچو قورت دادم تو دو لقمه. ته دلمو گرفت و سیرم کرد و شیرینی نوشابه هم حالمو سر جاش آورد:
-مرسی خانوم! دستتون درد نکنه...
-نوش جون گلم... اسمت چیه راستی؟
-کیان... چیزه! میگم... مامان باباتون یهو نیان بگن پسر غریبه...
زد زیر خنده! حالا نخند کی بخند!
-چه قد شیرینی تو بچه! همونه از صبح مهر جفتتون به دلم افتاد... اون جوجه اسمش چیه؟
-از صبح؟! غزل...
-از صبح دنبالتونم... حواست نبود... خواهرته؟
-بله...
-به هم نمیخوره شکلتون... آره صبح منتظر مشتری بودم یهو صدای گریۀ بچه شنیدم... برگشتم دیدم شما دوتایین... سر و وضعت راستش به گداها نمیخورد اما دقیق هم نفهمیدم چه مشکلی داری... چون شکل و ظاهرتون هم به هم نمیخورد گفتم نکنه بچه رو دزدیدی اما بعدش با خودم گفتم اگه بچه رو دزدیده بود که الان راه نمیوفتاد تو خیابونها و اینجوری واسه اش غذا بخواد... راستش موضوع واسه ام جالب شد سر همونم دنبالتون راه افتادم ببینم چند چندی... حالا چند چندی؟
نمیدونستم چقدر میتونم بهش اعتماد کنم. اما از چهره اش فقط امنیت و مهربونی میریخت. با اینحال جرات نکردم... چی باید بهش میگفتم؟ اصلا چی داشتم بگم؟ انگار تا الان فقط خواب بوده اما یهو وا رفتم! تا الان همه اش نگران غزل بودم اما یهو الان یادم افتاد من چیکار کردم!
-چرا رنگت پرید یهو؟! حالت تهوع داری برو دستشویی...
-من... من...
-چی شدی تو یهو؟!
نمیتونستم نفس بکشم! خدایا! من چیکار کرده بودم؟ من چطور تونسته بودم یه آدمو بکشم؟ اونی که حق پدری به گردنم داشتو کشتمش؟ چرا داد و بیداد نکردم که آبروش بره؟ چه جوری کشتمش؟! الان حتما دنبالم بودن! خدا! اگه اعدامم میکردن چی؟ انگار تازه از شوک اتفاقی که افتاده بود در اومده بودم! یهو انگار همه چیز رنگ واقعیت گرفت به خودش و من موندم و کله ای که داشت میترکید. سرمو گرفتم تو دستام اما حالم خوب نبود. بدو رفتم دستشویی و هر چی خورده بودم بالا آوردم... خانومه اومده بود کنارم تو دستشویی و دستشو گذاشته بود رو پیشونیم.
-تو چرا اینقد داغی؟
و بعدش تاریکی بود... وقتی چشم باز کردم، دیدم خانومه که هنوز اسمشم نمیدونستم، با غزل داره بازی میکنه. غزل یه خرگوش سفید هم قد خودش تو دستش بود و داشت غذا میخورد. معده ام با عطر سوپی که تو خونه پیچیده بود مالش رفت. خانومه یه کاسه سوپ تو دستش بود و داشت با ادای هلیکوپتر درآوردن به غزل و گاهی هم مثلا به خرگوشه غذا میداد. یه لحظه خانومه چشمش افتاد بهم و با گفتن خوب خوابیدی ها، بلند شد و رفت برام یه کاسه سوپ آورد.
-میتونی بخوری یا بدم بهت؟
-مرسی خانوم میخورم...
سر تکون داد و رفت دوباره با غزل مشغول شد. وقتی سوپو که خیلی هم خوشمزه بود بالاخره تموم کردم، تازه داغ دلم تازه شد. قطرات اشک مثل سیل جاری شده بود و روشون کنترل نداشتم. خدایا! من چیکار کردم؟! نکنه اشتباه دیده بودم؟! نکنه تو تاریکی اشتباه دیدم؟ نکنه مرده باشه؟ نکنه...
-آقا کیان؟ شما چته؟ اگه مشکلی داری خوب به من بگو شاید یه کمکی از دستم بر اومد...
-من خیلی آدم بدی ام خانوم!
-چطو مگه؟
قضیه رو براش توضیح دادم. تمام چیزهایی رو که دیده بودم یا فکر میکردم دیدمو، براش گفتم.
-کفتار! امیدوارم مرده باشه مادر قحبه! نترس... حالا فعلا اینجا جاتون امنه... آدرستونو بده برم ببینم میتونم از درو همساده یه خبر بگیرم...
-آخه زحمتتون میشه...
-خودت میخوای بری لابد؟
.................................
مثل اسپند رو آتیش بالا پایین میپریدم. از صبح صد دفعه تصمیم گرفته بودم برم و یه سر و گوشی آب بدم اما با بچه نمیشد. به هانیه خانوم نشونی عباس و مجید رو هر دوتایی داده بودم چون میدونستم اکثرا تو خیابونها پلاسن. و چون یه کمی هم هیز بودن صد در صد به هانیه خانوم که خیلی هم خوشگل بود صد در صد همه چیزو لو میدادن. درسته از آقا جون متنفر بودم اما خدا خدا میکردم نمرده باشه... اما اونهمه خون ازش رفت! تاریک بود از کجا میدونی آخه کیان که مرده؟ از طرفی هم واقعا حقش بود بمیره... دیروز همه چیزو برای هانیه خانوم تعریف کرده بودم و امروز رفته بود ببینه اوضاع چه جوریه. از صبح رفته بود و الان که بعد از ظهر بود هنوز برنگشته بود. از طبقۀ چهارم هی نگاه میکردم اما اون بیرون زندگی در جریان بود. داشتم از دلهره میمردم. الان بی بی چی فکر میکنه راجع بهم؟ چرا همون لحظه به بی بی نگفتم؟ چرا این چرا اون! مغزم پر از سوال بود و جوابی برای هیچ چی نداشتم... هانیه خانوم  چرا اینقده طولش داره میده؟ نگاهم سریع رفت سمت تلفن... به خونه زنگ میزنم... آره اینجوری بهتره! غزل اونور داشت با خرگوشش بازی میکرد و سرش گرم بود. با سرعت رفتم سمت تلفن خونه. گوشی تو دستام میلرزید وقتی داشتم شماره رو میگرفتم. یه بوق دو بوق... اما کسی جواب نداد. دوباره گرفتم. یه بوق نزده بود که یکی گوشی رو برداشت.
-الو؟
-کیان؟
صداش یه جوری بود. وحشتزده قطع کردم. خدایا! چی شده؟ این کی بود؟ نکنه مامور باشه؟ با صدای چرخیدن کلید زهره ترک شدم. هانیه خانوم بود که صورتش از گرما برافروخته و گرمازده اومد تو. تو دستاشم یه مقداری خرت و پرت بود.
-سلام هانیه خانم...
-سلام گلم...
-چی شد؟ چیزی فهمیدین؟ تونستین بچه ها رو پیدا کنین؟ آقا جون مرده؟
-آره پیداشون کردم... آقاجونت نمرده اما تو کماس... از قراین و شواهد اینطور به نظر رسیده که حاج آقا داشته از دس به آب بر میگشته که از سر و صدایی که از تو انباری میومده اومده ببینه چه خبره که تو بهش حمله کردی و زدیش...
-دروغه به والله! اون اصن... با اون وضعی بود... یعنی چیز بود...
-راجع به اونم پرسیدم... یکی واسه حفظ آبروی حاج آقا انگار شورت و شلوارشو داده بالا...
-این یعنی چی الان؟
-یعنی اینکه تو چون به بچه نظر داشتی داشتی ترتیبشو میدادی که یهو آقا جونت سر رسیده و تو با چکش زدیش...
-دروغه به خدا! من الان زنگ زدم به...
-کجا زنگ زدی؟! نگو خونه! پلیس خونه رو زیر نظر داره تلفنتونم کنترله! چقد گوشی دستت بود؟
به دنبال این حرف سریع کیفشو برداشت و با سرعت غزال و عروسک رو با هم داد بغل من و در حالیکه یه کم پول بر میداشت منو که هاج و واج مونده بودم هول داد بیرون.
ادامه دارد...


عنکبوت- قسمت اول


با بچه ها داشتیم فوتبال بازی میکردیم، که مجید و عباس دعواشون شد. اغلبمون از سر بیکاری اینجا بودیم، اما این دو تا خیلی حرفه ای و ناموسی گل کوچیکو بازی میکردن. آدم فکر میکرد قراره برن مسابقات جام جهانی. سر همونم وقتی عباس موقعیت گل زدن داشت و مجید به یکی دیگه از بچه ها پاس داد و نتونستن گل کنن، خیلی سریع دعواشون شد و دست به یخه شدن:
-کس کش مادر جنده! ننه اتو جر میدم! بچه کیونی!!! فوتبال بلد نیسی واس چی میرینی تو بازی؟ تو برو کیونتو بده!
-مادر کسده برو ننه خودتو جر بده خارشکش بخوابه! نامردم اگه کونت نذارم!
یه گوشه تکیه داده بودم به دیوار و نگاهشون میکردم که بی ملاحظه و یه بند از خواهر مادر هم بالا میرفتن و می اومدن پایین. داشتم به فحشای رکیکی که به مادرای همدیگه میدادن گوش میکردم. چطور دلشون می اومد؟ مث اینکه الان من بخوام به بی بی فحش بدم که فرشته اس. حق مادری به گردنم داره. از گلوی خودش میزنه میده به ما بچه ها که احساس کمبود نکنیم. اونوخ من چطور روم بشه بذارم کسی به همچین فرشته ای فحش بده. مجید و عباس اما تو کوچه یه خاکی بلند کرده بودن که بیا و ببین. سر ظهر بود. حدودای یک و دو. آخرین امتحانمو هم امروز داده بودم و الان دیگه تعطیلات تابستون بود. لحظه شماری میکردم کارنامه ها بیاد و منم با نمره های بیست خوشحالشون کنم. اصن همه چیز زندگیم به عشق بی بی و آقا جون و غزل بود. نمره های خوبم به دو دلیل بود. یکی اینکه میخواستم در آینده دکتر بشم و مایۀ افتخار بی بی و آقا جون. یکی هم به خاطر غزل که بهش به چشم دخترم نگاه میکردم و میخواستم مشکل پول و فقر نداشته باشه و حسابی براش خرج کنم. ما بچه پرورشگاهیا اگه درد همون نفهمیم کی میخواد بفهمه؟ حالا که زده و خدا یه خواهر بهم داده باید هواشو داشته باشم. تازه مسئلۀ غیرت هم هس. از یه سال پیش که بی بی و آقا جون سرپرستی غزل رو به عهده گرفته بودن، زندگیمون رونق گرفته بود. غزل کوچولو که اومد اصن زندگیمون از این رو به اون رو شد. حجرۀ فرش فروشی آقا جونو یه نفر ازش به قیمت خیلی خوب خرید و آقا جون هم با پولش افتاد تو بساز بفروشی. نه اینکه قبلا وضعمون بد باشه ها. نه. اتفاقا اوضاعمون متوسط به بالا بود. تازه فقط همین نبود. از دولتی سر غزل بود که محمد آقا مکانیک کار و بارش خوب شده بود و منو به شاگردی قبول کرده بود. وقتی از آقاجون رفتم اجازه بگیرم دستی به ریش جوگندمیش کشید و در حالیکه سر تکون میداد گفت:
-الحق شیری که خوردی حلالت باشه... اما اگه واقعا میخوای کار کنی خوب چرا پیش غریبه؟ میتونی تو یکی از حجره های خودم شروع کنی...
-مرسی آقا جون... اما او او... تا اونجا خیلی طول میکشه بیام و برگردم... درسام می مونه!
-بازم خودت میدونی کیان...
از فردا هم گفته بود بعد از ظهرا رو برم سر کار. میخواستم با اولین حقوقم یه پیرهن خوشگل واسه غزل بگیرم. یه پیرهن آبی که با آبی چشماش همرنگ باشه. دعوای بچه ها اونقدر کشید که بالاخره سر و صدای همسایه ها بلند شد و آقا طاهر واسطه شد. واسطه شد هم که یعنی گوش جفتشونو گرفت و با یه چند تا پس گردنی و لگد فرستادشون خونه. به ماهایی هم که کاری نداشتیم و اون گوشه کنارا میپلکیدیم تا اینا دعواشون تموم بشه، تشر زد که بریم خونه. دنبال شر نمیگشتم برای همونم رفتم خونه. راستش واسه فردا خیلی هیجان داشتم. از فردا دیگه مرد میشدم و دستم تو جیبم میرفت. واسه آقا جون هم یه تسبیح میخریدم. واسه بی بی یه... ازش میپرسم چی میخواد واسه اش میگیرم... ای خدا؟ چرا فردا نمیشه پس؟ محوطۀ دهلیز تاریک بود. گاهی کاشی ها که دیگه عمری ازشون گذشته بود یه تلق تولوقی زیر پام میکرد. دونه دونه کاشیهای این خونه رو حفظ بودم. برای اینکه سر و صدا نکنم که بی بی بیدار شه از اونجاهایی که میدونستم صدا نمیده میرفتم. پردۀ ضخیمی رو که دهلیزو از حیاط جدا کرده بود رو کنار زدم. داداش مصطفی با سر و صورت کر کثیف نشسته بود کنار موتورش و داشت با پیچ مهره ها ور میرفت. موتور همیشه داغونشو داشت درست میکرد. چون از ۱۸ خیلی گنده تر نشون میداد و سیبیلم داشت این هوا تونسته بود کار پیدا کنه و تو یه پیتزایی کار میکرد و محتاج موتورش بود. با یه رکابی نشسته بود و چون سبزه بود الان دیگه پشت گردنش زیر آفتاب به سیاهی میزد. عرق از سر و روش جاری بود.
-سلام داداش مصطفی... خسته نباشی! کی اومدی؟
-تو سرت گرم بود ندیدی... یه نیم ساعتی میشه اومدم...
-باز موتورت خراب شد؟
-سگ مصب خوب بلده کجا دست آدمو بذاره تو پوس گردو...
-داداش؟
-جان داداش؟
-رومو زمین نمیندازی اگه یه چیزی بهت بگم؟
-تا چی باشه...
-میگم... چیزه یعنی... خوب شما داداش بزرگ مایی... احترامت خو واجبه... اما...
-چی میخوای بگی کیان؟ بگو کار دارم باس برم...
-میگم یعنی... میشه وقتی رفتم سر کار چیز کنیم؟
-چیز کنیم؟ چیو چیز کنیم؟ جون بکن کیان!
-میشه پولامونو بذاریم رو هم یه موتور نو بخریم؟
داداش مصطفی انگار یهو انرژیش ته کشید. کونشو گذاش زمین و تکیه داد عقب و دستاشو ستون کرد. یه نفس عمیق کشید و به صورت آه از ته دلی داد بیرون:
-ای داداش... بازم معرفت تو! الان چند وقته به آقا جون میگم یه کم قرض بده بهم میگه ندارم...
-خوب داداش حق بده بهش... مشغول تدارکات زیارتشه خو... زیارت از یه موتور واجب تره! پولشو با هم دو تا داداشی میذاریم دیگه!
-که زیارت از موتور واجب تره گوساله؟ ها؟
همونجوری یهو کره کثیف پرید روم و شروع کرد به کشتی گرفتن. یه ماه دیگه ۱۸ سالش تموم میشد و میخواس بره سربازی. بعدشم میخواس بره سر کار. اگه میرف دلم واسه اش خیلی تنگ میشد. فکرشو بکن؟ دو سال بدون داداش مصطفی؟ زندگی آرومی داشتیم. اولیمون داداش مصطفی بود. دومی من بودم. سومی داداش کمال و ته تغاریمون هم که غزل سه ساله بود که پارسال بی بی و آقا جون به سرپرستی قبولش کردن. هر کدوممون یه شکل و رنگی بودیم واسه خودمون. حالا ما سه تا داداشا چشم ابرو مشکی بودیم اما غزل چشم آبی بود و سفید و موهای خرمایی داشت که رفته رفته روشن تر میشد. خوب درسته داداشامو دوس داشتم اما غزل خواهری یه چیز دیگه بود. ازم سیزده چهارده سال کوچیکتر بود و بهش به چشم پدری نگاه میکردم. داداش مصطفی با من رابطه اش خیلی خوب بود اما با کمال نه. خیلی دعواشون میشد. اکثرا هم تقصیر کمال بود که بی اجازه به وسایلش دست میزد. اما من بی طرف بودم و طرفدار همه...
مشغول کشتی گرفتن بودیم که یهو غزل با صدای بچه گونه اش ملایم گفت:
-گیا؟  گزل عه عه!
عه عه یعنی که ریده بود و باید پوشکشو عوض میکردیم. داداش مصطفی میگفت زشته! قباحت داره مرد پوشک زن جماعتو عوض کنه! اما غزل برای من خواهر بود. غزل کجاش زن بود؟! یه پیشی کوچولو بود که فقط باید نازش میکردی! خواهر کوچولویی بود که یه عمر آرزوشو داشتم که بالاخره خدا بهم داده بود و با جون و دل براش همه کاری میکردم. به سرعت بلند شدم و خودمو رسوندم به غزل که بالا پایین میشد و نا آروم خودشو تکون میداد. بغلش کردم و بردمش دستشویی تو حیاط. زیر پیراهن صورتیش یه شلوار صورتی هم پوشیده بود. بی بی میگفت زشته دختر پا لخت بگرده! تو این گرما باید طفلی گرمای شلوارم تحمل میکرد. شلوارشو در آوردم و دادم دستش نگه داره. آفتابه رم پر کردم و پیراهنشم دادم بالا که خودش نگه داشت.
-آ قربون دخمر گلم برم من! عروسک داداش کیانی تو پدر سوخته؟
پوشکشو در آوردم و شستمش. قد پر کاه وزن داشت قربونش برم. رو دست چپم بلندش کردم و زدمش زیر بغلم. با اون یکی دستم هم پوشکشو گرفتم که ببرم بندازم تو آشغالدونی. کم کم باید یادش میدادم خودشو کنترل کنه و خودش بره دستشویی. یعنی وقتش از کی شروع میشه بچه ها خودشونو نگه دارن؟ از کی بپرسم؟ خیلی آروم از پله ها بالا رفتم با غزل و از جلوی اتاقی که بی بی توش خوابیده بود گذشتم و رفتم اتاق تهیه که پوشک موشکهای غزلو توش نگه میداشتیم. بیشتر حالت انباری بود و زمینشم یه موکت سبز کشیده بودن. از وقتی من اومده بودم این اتاق همینطوری بود. اولها که بی بی جوونتر بود و حالش اینقدر بد نبود خودش سیر ترشی مینداخت و مربای توت فرنگی و ترشی و... دبه ها و شیشه هاشو اینجا نگه میداشتیم. یه اتاق کرسی هم داشتیم که زمستونها ما سه تا داداشی اونجا میخوابیدیم. بی بی و آقاجون هم تو اون یکی اتاق خودشون. نمیدونم چی شد که یهو تصمیم گرفتن یه دختر کوچولو رو به فرزندی قبول کنن و چون آقا جون خیلی تو کار خیر دست داشت و به همه کمک میکرد با ریش گرو گذاشتن و پارتی بازی واسه دل بی بی که دلش دختر میخواس غزلو بهشون دادن.
-بیا دخمری! بیا پوشکت کنم... قربونت برم من الهی!
ساکت و آروم دراز کشید و عوضش کردم. از همون گوشه یه دونه هم کیسه پلاستیک مشکی برداشتم و پوشکو انداختم توش که بعدا بندازمش آشغالدونی. همونجا رو زمین نشستیم. دلم عجیب مربای توت فرنگی میخواست. از وقتی یادم میاد علاقه داشتم به شیرینی جات اما مرباهای بی بی یه چیز دیگه بود.
-غزلی؟ مربا میخوای؟
چشمهای درشت آبیش از ذوق برق زد. یه شیشۀ کوچیک بود که مخصوص با غزل دخلشو آورده بودیم. اونو از زیر خرت و پرتها بیرون کشیدم و با غزل یه دل سیر از عزا در آوردیم...
.................................
دلهره و هیجان زیادی داشتم برای فردا. از فردا دیگه مرد میشدم و سری تو سرا در میاوردم. فکر میکردم با حقوقم چه کارایی میخوام بکنم. برای همه یه چیزی میخریدم اول از همه! بعدش؟ ها! بعدش بقیه اشو میدادم به داداش مصطفی که پس انداز کنیم واسه اش موتور نو بگیریم. از یه طرف هم آقا جون امروز اومده بود واسه خداحافظی چون میگفت فردا عازمن. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت وقتی گفت جون شما سه تا پسر و جون این بی بی. از گل بالاتر پایین تر بهش نمیگین ها! دلم گرفت که میخواس بره. آقا جونو خیلی دوست داشتم. آقا جون مظهر مردونگی بود برام. ریش و سبیلش بیشتریاش سفید شده بود. راستش اون وقتی که فهمیدم سر بی بی هوو آورده یه کم پکر شدم و سرسنگین. اما بی بی مجابم کرد:
-آقاجونت مرده... مرد هم نیاز داره مادر! من با این کمر علیل که زن نیستم براش... والله حق میدم بهش... تازه حق و حقوق مارم که تمام و کمال میده بنده خدا... بذا لاقل یه خوشی هم اون ببینه از زندگیش... منو که گفتن دختر عمو پسر عمویین بستن به ریشش... بذار آخر عمری این بیچاره هم بفهمه زندگی یعنی چی...
حالا که بی بی ظاهرا دلخور نبود خوب منم دیگه زیاد پیله نکردم. اما بی بی رو خوب میشناختم. چشماش پر غم بود. من کلا پسر حساسی بودم رو همۀ مسایل. خیلی سریع ناراحتی اطرافیانمو میفهمیدم. اما کم کم که بزرگتر شدم دیدم زندگی همیشه خنده و شادی نیس. راستش خودم هم گاهی دلم میگرفت. از وقتی یادم می اومد تو پرورشگاه بودم. هیچوقت نفهمیدم چرا کارم به پرورشگاه کشیده. اصلا پدر و مادرم زنده هستن نیستن؟ اینا رو خیلی از بی بی میپرسیدم که اونم جوابی براش نداشت. فقط یه آه میکشید و میگفت:
-اگه مامان و بابا نداری... در عوض سه تا داداش داری که پشتتن... خدا رو داری که پشتته...
کم کم داشت چشمام رو هم میوفتاد که بین خواب و بیداری یه صدایی به گوشم خورد. کمال یه طرف ولو شده بود و طبق معمول با جفتک چارگوش از زیر پشه بند نصفه بیرون افتاده بود. راستش امشب خیلی دلم میخواست پیش آقا جون بخوابم اما گفت میخواد پیش عیالش باشه شب آخری. جای من و مصطفی و کمال هم طبق معمول تابستونها رو پشت بوم بود. یه لحظه دلم شور زد. نکنه حال بی بی بد شده؟ آقا جون هم خوابش سنگینه. غزل هم که بچه اس کاری از دستش بر نمیاد. خیلی مراقب اما عجله ای بلند شدم و رفتم سمت دری که به پله ها ختم میشد. اما انگار چفت پشتش افتاده بود. نتونستم بازش کنم. نردبونو چون غزل مینداختش گذاشته بودیم بالا پشت بوم. برش داشتم و سر دادم پایین. زیاد سابقه داشت که کمر بی بی یهو نصفه شب گرفته بود و باید میرسوندیمش اورژانس. نردبونو فرستادم رو همون تیکۀ همیشگی ایوون. تا وسط نردبون اومده بودم پایین که یهو احساس کردم صداهای ناله مردونه اس و هن هن کنانه. نکنه دزد اومده؟ اول خواستم داد بزنم اما ترسیدم بی بی بیدار بشه و غزل هم زهره ترک بشه. چشم انداختم دیدم آچار پیچ گوشتیها کنار موتور مصطفی پخش و پلاس و زیر نور ماه برق میزنن. بی صدا اومدم پایین. نهایتش این بود که اگه از پسش بر نمیومدم اونوخ داد و بیداد راه مینداختم. مصطفی خوابش سبک بود مث من اما شبها عین جنازه میوفتاد. اما میدونستم داد و بیداد کنم سریع میپره. رفتم سمت موتور و از همونجا یه چکش برداشتم. همه جا تاریک بود. متوجه شدم صدای هن هن از انباری میاد. شستم خبر دار شد دزده. چون بعد از ظهری آقا جون یه چیزی که نفهمیدم چی بود داد به بی بی و بی بی هم برد و گذاشتش تو انباری. حتما چیز مهمی بوده که به خاطرش دزد اومده. در اتاق آقا جون و بی بی و غزل بسته بود. همون طور که چکشو تو دستم گرفته بودم آروم و بیصدا نزدیک شدم به در انباری. چون تنها بودم گفتم غافلگیرش کنم. آروم از پشت دیوار سرمو بردم جلو که... یه لحظه اصن نفهمیدم چی میبینم... غزل به پشت خوابیده بود رو زمین و... آقا جون پاهای غزلو آورده بود بالا و به هم چسبونده بود و داشت... چیکار داشت میکرد؟! کیرشو گذاشته بود لای رونهای... دختر کوچولوی بی گناه من؟ نمیدونم چی شد! وقتی به خودم اومدم از سر چکش داشت خون میچکید و آقا جون اونطرف افتاده بود یه وری رو زمین و خون زمینو گرفته بود. وحشتزده نفسمو دادم بیرون و چکش با صدا از دستم افتاد زمین. سریع غزلو از زمین برداشتم. مغزم کار نمیکرد.
-غزل؟ غزل؟ غزل! چرا جواب نمیدی؟ غزل؟
تو اون تاریکی گوش دادم به صدای نفسهاش که آروم داشت نفس میکشید اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد هر چی صداش میکردم. نکنه چیزی داده باشه به خورد بچه! قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون. باید غزلمو میرسوندم اورژانس. خدایا به دادم برس! این چه بدبختی بود آخه؟!