جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

عنکبوت - قسمت چهارم



محوطۀ پارک گرم بود. زیر سایۀ یکی از درختها که سایه انداخته بود، روی یه نیمکت نشسته بودم منتظر یاسی که قربونش برم طبق معمول دیر کرده بود. مثل همیشه مواقع بیکاریم یه عقب گرد کردم تو زمان. یه شب مونده به اون شب لعنتی. شبی که هانیه خواهرم بود. یادمه از بس میترسیدم هی بهش گیر داده بودم داستان زندگیشو بهم بگه. صداش برام تداعی آرامش بود. حتی همین الانش.  انگار تو این لحظه واقعا نشسته بود رو به روی من، تو یه اتاق تو خونۀ گلنسا خانوم. مخصوصا وقتی چشمامو میبستم. من دراز کشیده بودم کنار غزل و داشتم موهاشو مبوئیدم و میبوسیدم و هانیه هم زانوهاشو بغل کرده بود:
-از چیش بگم؟ همون کلیشۀ تکراری... از وقتی چشم باز کردم مادر و پدرم هر جفتشون معتاد بودن و حاصل جفتگیریشون شده بودیم من و خواهرم هما، که جفتمون هم نابغه بودیم. از همون اول که یادم میاد من و هما، دو تایی تمام امور خونه رو مث آدم بزرگها به عهده گرفته بودیم و... خرید... پخت و پز... مادرم که تمام مدت تو هپروت سیر میکرد و بابام هم تو نشئگی. مامان بابام که هوش و عقل درست حسابی نداشتن و ما هم که بچه بودیم اما کم کم که بزرگتر شدیم و به قول معروف عقل رس، تازه با هم یه دو دو تا چهار تا کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بابا اینا همینجوری که از زیر بوته عمل نیومدن که... پول مول نداشتیم که بخواییم مدرسه بریم برای همونم میخواستیم ببینیم یکی پیدا میشه دستمونو بگیره؟ پس خانواده اشون کجاس؟ فامیل مامیل نداریم ما پس؟ چرا سال تا سال کسی به ما سر نمیزنه پس؟ دستمونم به جایی بند نبود. کم کم راه افتادیم تو در و همسایه بلکه اونا یه چیزی بدونن. کاشف به عمل اومدیم این خونه کلنگی که توش زندگی میکنیم میراث پدربزرگمونه و به اسم مادرمه. اما کسی نمیدونست دیگه ما قضیه امون چند چنده... تا امروز روز هم نمیدونم این آدمهایی که روزانه از کنارم رد میشن نکنه فامیلی چیزیم باشن اما همو نمیشناسیم؟ اما کم کم همه چی فروخته شد... اول وسایل... بعدش خونه... بعدشم من...
حالا منم تو پارک نشسته بودم و داشتم به مردم نگاه میکردم. همیشه تو پارک که مینشستم این جملۀ هانیه تو گوشم زنگ میزد. یعنی اگه یه روز غزلو میدیدم میشناختمش؟ الان حتما بیست و سه سالش بود. رو تن سفید و لطیفش هیچ رد و نشونه ای نداشت که بشه بشناسمش به جز همون چشمهای آبی و موهای بورش و اسمش... غزل... چه اسم قشنگی داشت... همه چیز غزل تو تمام تار و پودم حک شده، تو تمام سلولهام...اما فکر نکنم اون منو یادش بیاد. اونی که به من میگفت گیا عه عه، الان دیگه برای خودش خانومی شده. ای کاش میدونستم سرنوشتش چی شد... بعد ها که برگشتم به اون محله، خیلی از همسایه ها جاشونو عوض کرده بودن. به سختی تونستم بفهمم که اون شب چی شده بوده... گویا با عربده های من و گریۀ بچه همسایه ها ریخته بودن و دیده بودن واویلاس... غزلو نجات داده بودن اما دیگه معلوم نیس چه بلایی سرش اومد اما یه چیزو میدونم...غزل دیگه نیس... هانیه هم یه قطره آب شد رفت تو زمین... زنده اس؟ مرده اس؟ اما فقط این فکر که دنیا بدون غزل چه جای سیاهیه، نفس کشیدنو برام سختتر کرد، اما زندگی رو آسون. بلند شدم و راه افتادم تو پارک. یه نگاه به امید اینکه یه زن جوون و بور ببینم به اطراف انداختم اما... پارک سر ظهری خلوت بود. تو هوای اردیبهشت از آسمون رسما داشت آتیش میبارید. پس این کجاست؟ موبایلمو در آوردم و شماره اشو گرفتم. خیلی معطلم کرده بود یاسی. هن هن کنان جواب داد گویا داشت میدوئید:
-الو محسن؟ پشتتم...
برگشتم دیدم داره میدوئه. با مانتو مقنعه بود.
-سلام! ببخشید دیر کردم...
-سلام... ایراد نداره... اما دانشگاهتو اینقده میپیچونی بعدا شر نشه برات؟
-نه بابا... امروز کلاس نداشتم... به خونه گفتم میریم با بچه ها کتابخونه... به بچه ها هم گفتم مریضم خونه ام...
-شیطونی ها!
-شیطون؟! بینیم باو... شیطون پیش من دوره دیده آقا محسن! من اصن کلاس کاریم با شیطون فرق میکنه...
-به خدا گاهی ازت میترسم یاسی... دخترۀ لات...
صورت بانمکش از گرما گر گرفته بود.
-حالا چیکار کنیم محسن؟
-میخوای بریم خونۀ ما؟ مامان اینا رفتن دوبی... سالگردشون بود... سر خر نمیخواستن...
-عه؟ زرنگی؟ بیام خونه ات که بزنیم زمین؟ کور خوندی آقا! اووووف! گرمه چقد! تشنمه...
-میخوای بریم یه کافی شاپ با کلاس؟
-این شد حرف حالا! ماشینت کجاس؟
-شانس گندمون امروز خراب شده...
-ای بابا! این که هر رو خرابه که! واسه یه پسر سی ساله و مایه دار، خیلی عجیبه که یه ماشین یدک نداری تو...
لبخندی از روی حرص زدم. بهش گفته بودم سی سالمه چون بهم میخورد. اما در اصل سی و هشت ساله ام. اگه میگفتم سی و هشتم، هزار سال قبول نمیکرد باهام دوست شه:
-بیا اینو به بابام بگو... میگه تا درست تموم نشده با همین وامونده سر میکنی... میگه پول مگه علف خرسه که همه اشو صرف دختر بازی حضرتعالی کنم؟
-چشم دلم روشن آقا محسن! دختر بازی؟ نکنه دوس دختر...
-بابا! بابام قیاس به مثل میکنه! فکر میکنه همه عین خودشن که تو جوونیشون نود درصد مرد و زنهای تهرونو زدن زمین...
-اوه اوه! چه بابای خوفی داری تو!
-حالا کجاشو دیدی از اون هف خطهای روزگاره... راستی! مامان و بابام وقتی از دوبی برگشتن، میخوان ببیننتون... تو هم که مامان اینای منو دیدی... میتونی با مامانت اینها صحبت کنی بیایم دیگه؟ بابا یه سال شد دیگه! همه جوره هم که امتحانمو پس دادم برات!
-پس بریم همون کافی شاپ اونروزیه... باید جدی باهات حرف بزنم محسن...
.................................
توی کافی شاپ دنج یکی از بچه ها نشسته بودیم. برای اینکه اینجا بیای، باید یکی رو میشناختی که یکی رو میشناخت. در اصل بدون پارتی نمیتونستی اینجا بیای. یه راه در روی پشتی هم داشت که اگه یه وخ مامورا ریختن، بشه سریع در رفت. محیطش با نور کم، خیلی رمانتیک و آرامش بخش بود و البته خیلی هم خنک. هر کسی اینجا نمی اومد. و اونی هم اینجا رو اداره میکرد، میدونست دم کیو باید دقیق ببینه که مامورا نیان. من یه قهوۀ ساده و دبل تلخ، مثل همیشه سفارش داده بودم و یاسی هم کیک و کاپوچینو... تا اونها بیاد داشتیم با هم حرف میزدیم:
-محسن؟
-جون دلم؟
-خوب الان بابام نمیذاره ازدواج کنیم... نگفتم تویی اما همینجوری ازش پرسیدم اگه یکی یه همچین شرایطی داشته باشه، میشه بیاد خواستگاری؟ گفت نه...
-گفتی تو کار صادرات واردات قطعات یدکی و اینام و وضعمونم خوبه؟
-گفتم... گفت پسر یکی از دوستاش هست که ساکن آمریکاس... قراره به این زودی بیاد و...
تو همین لحظه سفارشاتمون اومد. پیشخدمت که یه دختر خوشگل بود با یه لباس شیک و با کلاس، سفارشها رو میگرفت و می آورد. یعنی اگه واقعا نمیدونستم اینجا ایرانه، فکر میکردم توی یه رستوران تو ناف اروپا نشستیم...
-یعنی چی؟ منو مچل خودت کردی؟ اصلا این پسره کی هس؟ معلوم هس اصن تو آمریکا چه غلطی میکنه؟ بابات رو چه حسابی میخواد تو رو بده به این لندهور؟ ببینم یاسی؟ تو اصلا منو دوست داری یا نه؟ اونو بگو بهم...
کیکش تو حلقومش گیر کرد. اما به سختی قورتش داد:
-آخه محسن...
-نمیخواد بابا... گرفتم تا تهشو... الان یه ساله ما همدیگه رو میشناسیم تو حتی یه بار با من زیر یه سقف نبودی... یه کلام بگو دوستت ندارم قال قضیه رو بکن... خانوم؟
دستمو به نشونۀ پرداخت تو هوا تکون دادم و دختره که موهای مش کردۀ طلاییشو پشت سرش جمع کرده بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت رفت که صورتحسابمونو بیاره...
-ناراحت نشو دیگه محسن! به خدا من دوستت دارم... اما بابام...
-لازم نکرده توضیح بدی عزیز... به سلامت... خودت میری دیگه...
داشتم کاپشنمو تنم میکردم که یهو رنگش پرید.
-محسن؟ من حالم یه جوریه...
-لازم نکرده منو خر کنی... حالت خیلی هم خوبه...
-نه به خدا... یه جوری ام...
-جدی حالت بده یا...
اما انگار واقعا حالش بد بود. شوخی نمیکرد. ترسیدم. نکنه طوریش بشه؟
-چته خوب؟ رنگت چرا اینجوری پرید یهو؟ پاشو... پاشو ببرمت اورژانس...
به سختی بلند شد. اما همون لحظه استفراغ کرد.
-مسموم شدی؟ امروز چی خوردی؟
-نمیدونم... حتما اون فلافلیه حالمو بد کرده...
این چرا اینجوری شد یهو؟
-خیله خوب... پاشو برسونمت بیمارستانی جایی... شانس ما رو میبینی تو رو خدا؟
حالش خیلی خوب نبود. نگرانش بودم طوریش بشه. نمیدونستم چی خورده اینجوری شده. از پیشخدمته عذرخواهی کردیم که یاسی دوباره بالا آورد. بقیۀ اونهایی که تو کافی شاپ نشسته بودن هم با نگاههای بد جور داشتن نگاهمون میکردن. یه شرمنده به خدا گفتم و سریع رفتیم بیرون. خدا رو شکر یه تاکسی خیلی سریع گیرمون اومد. وقتی نشستیم تو تاکسی یاسی سرشو گذاشت رو شونه ام. احتمال میدم واسه این بود که خرم کنه. اما من دیگه خر نمیشم. هیچ مدلی. راننده یه مرد جوون بود حدودا بیست و هشت نه ساله.
-حال خانوم بده؟
-بله...
راننده از تو آینه یه نگاهی به ما کرد و راه افتاد. خانوم حالش بد بود. حال منم خیلی خوب نبود راستش... این جامعه حالمو بد میکنه... هر سلامی که میدادم و میگرفتم. هر مخلصم چاکرمی که میشنیدم... همه اش کثافت و دروغ محض بود... میخوام استفراغ کنم بالا بیارم تمام کثافتهای درونمو. بعد از اینکه تو بیمارستان به هوش اومدم همه چیز تغییر کرد. هیشکی از هانیه خبر نداشت. اما غزلو دوباره فرستاده بودنش بهزیستی. اون نره غولها هم زندان بودن... منم انداختنم زندان تا وقتی ۱۸ سالم میشه اعدامم کنن.. هر چی هم که قسم و آیه خوردم که موضوع چیه، هیشکی حرفمو باور نکرد. خیلیها بودن که بر علیهم گواهی دادن. از، ما هر روز میدیدیم که این پوشک بچه رو در میاره بگیر برو، تا همیشه بچه رو با هوس میبوسیدش... اگه من پوشکشو در نمیاوردم و عوضش نمیکرد کی بود که بکنه؟ یا مگه هر بوسیدنی از سر هوسه؟ چند ماهی تو زندان بودم که آقا جون از کما در اومد و اومد و قضایا رو گفت. به دلیل ضربه ای که از من خورده بود نصف راستش فلج شده بود و حتما باید کمک میداشت تا راه میرفت. اومد و توضیح داد، حتی به هر وسیله ای که شده از رشوه بگیر تا هر چیزی که از دستش می اومد برای نجات من از اعدام کرد. راستش خیلی دلم میخواست اعدامم کنن. بدون غزل زندگی کثافت محض بود. وقتی ازش پرسیدم برای چی اومده گفت همون لحظه که چکشو بالا بردی بزنی با خودم گفتم مگه من حکم پدری ندارم براش و اون لحظه تازه فهمیدم چه گناهی کردم. اومدم حلالم کنی... اومد اما... خیلی دیر اومد... وقتی رفتم زندان خبر کاری که کرده بودم زودتر از من رسیده بود. هر کی اونجا بود و نبود، از نگهبانا گرفته تا زندانیها به چشم یه قاتل و بچه باز بهم نگاه میکردن. بهتره اینطوری بگم. هر جرمی تو زندان داشته باشی اصولا همه براش درک و فهم نشون میدن الا بچه بازی رو. زنت یا خواهرتو سر مسائل ناموسی کشتی؟ مرحبا به غیرتت مرد! دزدی کردی؟ حتما گشنه بودی! با صابکارت دعوات شده زدی کشتیش؟ ایراد نداره اعصابا این روزا خیلی خرده... اما بچه بازی! اون مورد تنها موردیه که اصلا زندانیها براش تحمل نشون نمیدن. همون روز اول زندان، فهمیدم که بچه بازی امریست نابخشودنی در فرهنگ ایرانی. تو بند از همه ردۀ سنی بود اما همگی از من بزرگتر بودن. هیچوقت یادم نمیره. اونی که از همه بزرگتر بود و انگار همه ازش حساب میبردن جواب سلام وحشتده امو با یه مشت تو دماغم داد. خون از دماغم باز شد:
-از من بپرسی میگم بچه بازا رو باس کونشون گذاشت... اما! اونایی که به آبجی دو سه ساله اشون نظر دارنو باس چن نفری کونشون گذاش، تا بفهمن دنیا دس کیه! که بچه دوس داری ها؟ تو خودت هنو کیونی جوجه فنچ! واسه خواهرت شق میکنی؟ ... کی به تو گف بزرگ شدی؟ ها؟ بیاین بخوابونینش این بچه کیونو بهش بفهمونم دنیا دست کیه...
قبل از اینکه بتونم آنالیز کنم چی میگه، دهنمو با پارچه پر کردن وخوابوندنم زمین چند نفری. داشتم در نهایت بیچارگی عر میزدم بلکه نگهبانی کسی متوجه بشه اما صدا از پشت پارچه بیرون نمیرفت. میرفت هم هیشکی براش مهم نبود... هیچوقت اون حس یادم نمیره. حس تنهایی و ترس و وحشت و بی پناهی... حس ناحقی... حس بی قانونی... حس دروغ... حس تجاوز... هنوزم که هنوزه نمیتونم به شکم بخوابم. رو شکمم که میخوابم، حس میکنم بابای یاسی روم خوابیده... حس میکنم که سوراخ کونم آتیش گرفته و داره میسوزه... که هر بیرون و تو فرستادن کیرش انگار دارن تو کونم سمباده میکشن... جای زخمش هنوزم که هنوزه میسوزه... زجه های خفه ام... صداش که از پشت تو گوشم حرف میزد و میگفت خواهرتو اینجوری میکردی؟ الان حال میده بهت؟ الان که یادم میوفته گاهی از خودم میپرسم که نکنه همه اش یه خواب بد بود فقط؟ یه کابوس؟ تمام تصاویر زندگیم، قبل و هنگام زندان، به صورت خاکستری خیلی تیره تو ذهنم، از جلوی چشمام میگذره. گاهی فکر میکنم نه بابا! مگه میشه؟ مگه میشه مردم باهام همچین رفتاری کرده باشن؟ جوابی برای سوالم ندارم اما... باهام خیلی بد تا کردن تو زندان... برای همه اشون داشتم... اما بابای یاسی رو مخصوص براش داشتم... اونی که بهم به جرم بچه بازی تجاوز کرد... وقتی تا ابد دنبال دخترش گشت و پیداش نکرد حالش جا میاد. با صدای بوق تاکسی به خودم اومدم. یاسی سرش رو شونه ام خوابش برده بود یا بهتره بگم بیهوش شده بود. وقتی قهوۀ دبل تلخ سفارش میدادم، طرفم حالش بد میشد... خیلی وقت بود دنبالش بودم. مدتها بود که داشتم تار میتنیدم...
-رسیدیم... کجایی؟
-داشتم فک میکردم...
خیلی طول نکشید که در باغی که جلوش منتظر بودیم باز شد. راننده پرایدشو هدایت کرد داخل باغ. هر جفتمون پیاده شدیم. در طرف یاسی رو باز کردم و با کشوندن شونه اش به سمت خودم خوابوندمش. طوری که بتونم دستامو بندازم زیر بغلهاش. به زور کشیدمش بیرون. راننده هم پاهاشو گرفت و از زمین بلندش کرد. به سمت پله های پشت عمارت رفتیم. سر درد داشتم و صدای سنگریزه های  زیر پامون عجیب میرفت رو اعصابم. حالت تهوع هم داشتم. پشت عمارت از پله های زیر زمین پایین رفتیم. به سختی در زیرزمینو باز کردم. اول از همه اتاق انتظار بود. با مبلهای چرمی مشکی که دور تا دور چیده بودن. از اونجا که گذشتیم، خانوم دکتر درو رومون باز کرد. بردیم و دختره رو خوابوندیمش رو تخت وسط اتاق. تا اینجا بیشتر حق نداشتیم بیاییم. پشت اینجا بخش استریلیزۀ عمل بود. خانوم دکتر که قد متوسطی داشت، روپوششو تنش کرده بود و آمادۀ عمل بود. تو مطبش سه نفر دیگه هم بودن. با ماسک و اینا. وقتی اون سه نفر مشغول لخت کردن یاسی بودن، من داشتم با خانوم دکتر حرف میزدم:
-برای هفتۀ دیگه چند تا کلیه لازم دارم...
-فقط اول اینو یه چک بکن... نمیدونم تو غذاش چی ریختن... بالا آورد...
-عه؟!
خانوم دکتر نبض یاسی رو گرفت.
-نه نبضش که مورد نداره... حالا کلیه ها... بیست تا میخوام...
-مورد نداره... کجا بیارمش؟
-آدرسو میفرستم به همون شمارۀ همیشگی... حساب ما چقد میشه؟
یه نگاه به یاسی انداختم. بیهوش روی تخت افتاده بود. که بابات میخواست بفرستت آمریکا؟ الان ببینم میتونه یا نه...
-این یکیو مهمون ما باش خانوم دکتر... حساب شده قبلا...
-مطمئنی اینو نمیخوای پول بگیری؟
-آره... این صلواتیه... برای رضای خدا... نوش جونتون... اما حساب بعدیها سر جاشه...
خانوم دکتر رو پاشنه اش چرخید و با گفتن پس بیست تا کلیه هفتۀ دیگه تحویل میدی، ترکم کرد.
.....................................
زیست‌شناسان و تاریخ‌نگاران بر این باورند که این انحراف از ایده‌های داروین است. درحالیکه اغلب محققان به ارتباط تاریخی میان نظریه داروین و برخی انواع داروینیسم اجتماعی اذعان دارند، آنها معتقدند که داروینیسم اجتماعی لزوماً حاصل اصول تکامل زیستی نیست...
می توان گفت که جنگهای بزرگ  که منجر به نابودی ابنا ء بشر شده است و از جمله جنگ جهانی دوم تا حد زیادی تحت تاثیر عقاید پیروان این عقیده اجتماعی بوده است. اگر بقای یک جامعه را صرفا منوط به قدرت یا ثروت فرض کنیم و برای اعتلای ارزشهای انسانی ارزشی قایل نشویم این عقیده را تبلیغ کرده ایم که اگر می خواهی بمانی هر چه می توانی ثروتمند و قوی باش و  ارزشهای انسانی فراموش می شوند. خلقت گرایان عقیده دارند نظریه داروینیسم اجتماعی که منجر به نابودی فقرا می شود مستقیما از نظریه داروین منشا گرفته و لذا با دیدگاهی کاملا منتقدانه  و منفی به آن می نگرند، گرچه در این مورد در نوشته‌های خود داروین چیزی وجود ندارد. انسان ها در مبارزه با محیط شان هستند و برای اینکه بهتر باقی بمانند لازم است سیاستی دنبال شود که در آن هیچ حمایتی از ضعیف تر ها به عمل نیاید. کمک به تکثیر بدها(ضعیفترها) عملاً مثل این است که برای فرزندانمان مغرضانه انبوهی از دشمن فراهم آوریم...
.....................................
جک جی فایو خاکستریمو که تو پارکینگ زیر باغ پارک بود رو، برش داشتم و زدم بیرون. رفتم سمت تهران. باغی که یاسی رفت توش، یه جای خوش آب و هوا بین تهران و شمال بود. یه جای عرب نی انداخت. به این باغ هم اصولا کسی نمیاد. اصولا تو ایران هیچکس هیچ جا نمیره... زندگی عادی با فیلمهای پلیسی که تو فیلمها نشون میدن زمین تا آسمون فرق میکنه... تو فیلمها حالا درسته که پلیس همیشه دیر میرسه اما صدای آژیرش بهت قوت قلب میره... اما تو زندگی عادی؟ منو نخندون! دلم سکس میخواست. جنده میخواستم... جنده ها پاکن... جنده ها مثل مردم عادی نیستن... چون آبرویی ندارن که بخواد بره باهات رو راستن... اما مردم عادی خیلی نگران رفتن آبروشونن... فقط کسی از آبروش میترسه که چیزی برای پنهون کردن داره... مردم عادی رو جور دیگه باید گایید... وقتی رسیدم تهران شب بود. راهو با آرامش اومده بودم. عجله ای ندارم. تو خیابون به اولین جنده ای که رسیدم نگه داشتم. شیشه رو دادم پایین:
-مریض اینا که نیستی؟ راستشو بگو...
-فکر نکنم...
-بپر بالا...
سوالو واسه خالی نبودن عریضه پرسیدم فقط. ایدز میدزم داشته باشه بازم یه قدم به حال دادن به مردم غیور کشورمون نزدیکتر میشم. هر یکماه یکبار میرم و تست میدم برای ایدز. اما خوب... نیم ساعت بعد داشتم سینه هاشو میخوردم. اسمش سیمین بود. ازش خواستم آرایششو بشوره قبل سکس. از مزۀ کرم پودر تو دهنم خوشم نمیاد وقتی لیس میزنم صورت و گردنشونو. این یکی گویا روی سینه اش حساس بود. آه و اوهش بدجور در اومده بود. سینه هاشم انصافا خوشگل بودن. یه کم شکم داشت ام به هیکلش می اومد. صورتش هم دوست داشتنی و با نمک بود و همین خیلی بهم حال میداد. خودمو کشیدم بالا. لبهاشو محکم میمکیدم. همونطوری هم با زانوهام پاهاشو از هم باز کردم. کاملا لخت بود. با چهار تا انگشتم واژنشو آروم ماساژ میدادم. بعد هم گاهی با شصتم چوچوله اشو. صداهایی که ایجاد میکرد بهم میگفت خوشش میاد. دلم میخواست جفتمون حال کنیم. دستمو آوردم بالا انگشتهامو با آب دهنم خیس کردم و دوباره رسوندم به لای پاش. اینبار حرکتهام یه کم محکمتر بود. زبونمو میکردم تو گوشش که با جیغها و آههای هوس آلود معلوم بود خیلی خوشش میاد. بهش گفته بودم خودش باشه. نمیخواستم چهارصد بار ارگاسم بشه و بگه بهترین و گنده ترین کیر دنیا رو دارم.
-آقا کیان ب...
-فقط کیان...
-کیان بذار توش... طاقت ندارم... تو رو خدا...
-تو جون بخواه...
با چشمهای خمار از شهوت که به زور باز نگه داشته بود بهم خندید. چونه اشو گاز گرفتم. گونه اشم همینطور. شونه اشم. دوباره رفتم سر وقت سینه هاش. کیرمو که یک کم مالیدم، به نهایت درجه اش رسیده بود و آماده بود. آروم و ملایم مالیدمش به واژن تنگش. بچه زاییده بود اما سزارین. جای عملش پایین شکمش معلوم بود. وقتی فرو کردم تو واژنش از تنگی و گرماش یه لحظه دیوونه شدم. آخ خدا!
-چه تنگه!
-دوس داری؟
دیگه جوابشو ندادم. لبامو با حرص گذاشتم رو لباش و دیگه نفهمیدم چه جوری گازش میگیرم و گردنشو می مکم و تلمبه میزنم. تمام دنیا شده بود همین لحظه. شهوت. لذت. محبت. با حرص داشتم تلمبه میزدم و اونم در حالیکه ناله میکرد و جیغ میکشید ناخونهاشو میکرد تو شونه ها و کتفهام. خیلی حال میداد وقتی حواسم از درد پرت میشد. انگار دوباره از اول شروع میشد و بیشتر میتونستم ادامه بدم. اما پنج دیقه نشده بود که تو اوج لذت حس کردم تمام جونم میخواد از آلتم بزنه بیرون. و اومدم! اومدم توش! خالی کردم هر چی داشتم و نداشتم... آلتمو کشیدم بیرون و کنارش ولو شدم. نفس نفس میزدیم جفتمون هم. یه لبخند پر از رضایت رو لبم بود.
-بلدی خودتو ارگاسم کنی؟
-آخه...
قرمز شد. یعنی خجالت میکشید؟
-باشه... من نگاه نمیکنم... خودتو خالی کن...
یکوریش کردم و دوباره لبامو گذاشتم رو لباش. تکونهای دستش میگفت مشغول خود ارضاییه... یه ده دیقه ای مشغول بود تا یهو ول کرد. حالا دیگه منم آماده بودم واسه راند بعدی...
.............................................
تو دستشویی مغازه بودم و داشتم به صورتم آب میپاشیدم. به خودم نگاه کردم. درون و برونم عجیب در تناقض بودن. درونم یه نوح پنجاه هزار ساله بود و ظاهرم یه مرد ۳۸ ساله که از سنش جونتر میزد. چشم چپم تو زندان عفونت کرد و بعد از اون یه حالت نیمه باز مونده بود. نمیخواستم عملش کنم. میخواستم هر بار تو آینه میوفتم یادم بیوفته چه بلایی سرم آوردن. یادم میوفتاد اونروز که تو خیابون مردم بی تفاوت از کنارم رد میشدن. زبون من اگه دروغ میگفت، بوی کثافت و زجه های یه بچۀ کوچیک دیگه دروغی برای گفتن نداشت. اما نخواستن بشنون. در عوضش به همه کس و همه چیز فحش دادن. به سران دولت... به خدا و پیغمبر... اما پس فحشهایی که لایق خودشون بود چی؟ نه! به این مردم فحش نخواهم داد. حتی یک کلام دروغ هم نمیگم. به یاسی و اون قبلیها هم گفتم که تو کار خرید و فروش قطعات یدکی ماشین هستم. ازم نپرسیدن چه جور ماشینی... اگه میپرسیدن میگفتم ماشینی به نام آدم که حرف و افکارش بر مبنای عقاید داروینه... دروغ هم نبود... این مردم آدمیت توشون نمونده... شدن ماشین... پول... شدن سکس... شدن مشروب... شدن دین... شدن بی دینی... شدن شهوت... میدونم هر کس چی میخواد. و علاقه اشون مرگشون میشه. اما به جنده ها کار ندارم. جنده ها معرفت دارن. یادمه وقتی از هانیه پرسیدم چرا اینقدر میخوای به ما کمک کنی گفت:
-اون روزی که بابام منو داد عوض پول موادش... اونموقع ده سالم بود. آقا طهماسب ساقی جفتشون بود... ساکن اراک بودیم... خیلی دعا میکردم یکی منو نجات بده اما هیشکی گریه های شبونۀ منو نشنید. جیغهامو نشنید که وقتی آقا طهماسب یا داشت بهم تجاوز میکرد یا هم با سیخ داغ میسوزوند... همه میگفتن چهاردیواری اختیاری... زنشه... شوهرشه... تا اینکه یه شب وقتی ۱۹ سالم بود فرار کردم و اومدم تهران. گرسنه، کنار یه خونه نشسته بودم که همین گلنسا خانوم صاحبش بود. اونموقع هنوز شوهرش خدا بیامرز زنده بود اما سکته مغزی کرده بود. کمکش میکردم تر و خشکش کنیم با هم و اونم شد سر پناهم... تا اینکه فهمیدم حامله ام... بچه ای رو که حاصل تجاوز بود نمیخواستم... اما دیر فهمیده بودم و نمیشد دیگه انداختش... مجبور شدم به دنیا بیارمش اما... تو بیمارستان گفتم نمیخوام ببینمش. خیلی عصبانی بودم... گفتن دختره عصبانیتم بدتر شد... بازم قبولش نکردم. تو خونه هم گفتم بچه مرده به دنیا اومد... اما یکی دو سال بعدش که پشیمون شدم دیگه نتونستم پیداش کنم... بچه چه گناهی داشت؟ بچه مگه خودش خواسته بود به وجود بیاد؟
-یعنی نتونستی پیداش کنی برای همون میخوای به ما کمک کنی؟
-شاید... شایدم چون وقتی...
گویا کسی اومده بود تو مغازه.
-ببخشید؟ کسی نیس؟
با صدای یه خانوم جوون که گویا اومده بود تو مغازه، به خودم اومدم. سریع دست و رومو خشک کردم و رفتم داخل مغازه. پشت به من داشت مدلهای مختلف موبایل رو نگاه میکرد. بیا! طعمۀ بعدی هم از راه رسید.
-بفرمایین خانوم...
برگشت طرفم. خدایا! این چشمهای آبی؟! این چشمها! چشمهای غزلم بودن یعنی؟
ادامه دارد...

عنکبوت -قسمت سوم



-جدی تو ۱۷ سالته کیان؟ چرا اینقد گریه میکنی عین دخترا؟ من خودم...
-ولش کن شیما دیگه... گیر دادی به این بدبخت ها...
شیما خانوم که دوست همین هانیه خانوم بود و گویا با هم خیلی صمیمی و ندار بودن، نشسته بود و داشت سیگار میکشید و به حلقه هایی که گاهی حلقۀ کامل و گاهی هم بی شکل از دهنش میداد بیرون، نگاه میکرد. روی میز بغل دستشم یه قلیون بود که برای کشیدن سیگار دست از سر قلیونه برداشته بود:
-شیما! سیگار واسه بچه خوب نیس... نکش گفتم...
-حالا نیس اون بیرون هوا ایدز سیار نیس... خیله خوب بابا! بیا... خاموشش کردم... ور داشتی مشکل به این گندگی رو کول کردی آوردی اینجا اونوخ سیگارم نکشم که واسه مشکل ضرر داره... مگه من نوانخانه باز کردم احمق جون؟...
-میدونم ولی...
هانیه خانوم آب دهنشو قورت داد و دیگه چیزی نگفت. از مکالمۀ بینشون چیز زیادی دستگیرم نشد. فکرم به هم ریخته تر از این حرفها بود. غزل هم خرگوششو گرفته بود تو بغلش و تو بغل من خوابش برده بود. گاهی موهای نرمشو میبوسیدم و عطر فرق سرشو میکشیدم تو ریه هام. همیشه وقتی خیلی نگران امتحانام بودم، عطر عرق بچه گونه اش آرومم میکرد. اما الان حالم خیلی بدتر از این حرفها بود. شیما به نظرم انگار همسنهای هانیه بود. خیلی آرایش غلیظی کرده بود اما دون دونهای جوش و چاله چوله های صورتش رو خیلی راحت میشد رو لپاش دید. موهای مشکی داشت و لباشم یه ماتیک خیلی قرمز زده بود که با سفیدی کرم پودرش عجیب در جنگ بود... از بلندی غیر طبیعی مژه هاش خوف کرده بود. یه جوری بود. قدش کوتاه و تو پر بود. و بر خلاف هانیه که خیلی بسته و مقید لباس میپوشید این با یه تاپ و شلوارک مشکی نشسته بود. با هانیه خیلی احساس امنیت میکردم اما با شیما... نمیدونم آیا نگرانی وحشتناکی که تو چشماش بود نگرانم میکرد، یا چی بود که باعث میشد مثل اینایی که روی میخ نشستن حالم بد باشه. همه اش دلم میخواست از این خونه فرار کنم. هر چی تو خونۀ هانیه خانوم آرامش و امنیت حس میکردم اینجا بر عکس بود. چرا باید همه چیزو خراب میکردم؟ با صداش نیم متر پریدم:
-در هرصورت گفته باشم اینجا...
و زد زیر خنده.
-هانی مطمئنی این پسره؟ میترسم دخترا بیان این ریقونه شیکمش بالا بیاد... میگیرن تجاوز مجاوز میکنن به این زبون بسه... گنا داره!... ای خدا! دلم!
از حرف زدنش معذب بودم و کلمات رکیکی هم که به کار میبرد همچین کمکی به حالم نمیکرد. هانیه خانوم حسابی رفته بود تو فکر و حواسش به حرفهای شیما نبود که با حرکات عجیب سر و کله و ابروهای خنجریش داشت یه بند حرف میزد:
-الو؟! هانیه! با تو ام! میگم من جا ما ندارم ها! حالا از ما گفتن بود... از شمام...
-پاشو کیان... راس میگه! اصلا از اولشم اینجا اومدنمون اشتباه بود...
شیما خانوم هم سریع بلند شد و در حالیکه به من و غزل نگاه میکرد، تو گوش هانیه خانوم یه چیزی پچ پچ کرد. نفهمیدم چی بهش گفت اما همون لحظه به وضوح متوجه پریدن رنگ هانیه شدم. سرشو تکون داد و داد زد:
-به تو هم میگن دوست؟ خدا مرگت بده شیما... یه روز کار تو هم به من میوفته دیگه! اونروز بهت میگم! بیا کیان! خونه اتم شافتت کن...
در نهایت تعجبم همونطور که سر هم داد میزدن و دشمنیشونو به هم اعلام میکردن، همدیگه رو بغل کردن و هانیه بعد از گرفتن یه موبایل و مقداری پول از شیما، سریع دست منو که هاج و واج مونده بودم دنبال خودش کشید. به سرعت خونه رو ترک کردیم. غزل از خواب پریده بود اما سریع تو بغلم به زور خرگوشه که مثلا بوسش میکرد ساکتش کردم. یعنی اینقد سخته به یه آدم کمک کردن؟
-این آدمها چرا اینجوری ان هانیه خا...
-ششش! حالا فعلا بدو بعدا راجع بهش حرف میزنیم... آقا نگهدار!
 ....................
-گلنسا خانوم؟ یالله! منزل هستین حاج خانوم؟ مهمون نمیخواین؟...
و بعد طوری که فقط من بشنوم ادامه داد:
-خدا کنه خونه باشه... چیزه! اگه پرسید کی هستی میگم داداشمی... خوب؟ اینم بچۀ خودمه... خوب؟ سوتی نمیدی که؟
-ولی آخه... هانیه خانوم؟
-فهمیدی چی گفتم یا نه؟ تو بقیه اشو کار نداشته باش... اینقدم به من نگو هانیه خانوم! کدوم برادری به خواهرش خانوم میگه که تو دومیشی؟
سر تکون دادم. رو به روی یه خونۀ قدیمی ایستاده بودیم. در کهنه و رنگ و رو رفتۀ آبیش نیمه باز بود. انگار که صاحبخونه از اومدن دزد یا چیزی نگران نباشه. با اینحال یه پردۀ ضخیم تیره پشت در آویزون شده بود که نمیذاشت داخل دیده بشه. یکی از محله های پایین شهر بود. نه... میشد گفت یه کم از فقیر نشین بهتر بود شاید. از این کوچه بن بستهای خودمونی و با صفا به نظر میرسید. و محله اشم آروم البته اگه از بچه ها فاکتور میگرفتی که داشتن با جیغ و داد و فریاد گل کوچیک بازی میکردن و تو خنکای ملس عصر تابستونی عرق میریختن. یه لحظه یاد دو سه روز پیش افتادم که هیچ غمی تو این دنیا نداشتم جز اینکه کی میتونیم با داداش مصطفی موتور نو بخریم. اما حالا... با صدای جا افتادۀ یه خانوم که از پشت پرده میگفت بیا تو مادر، هانیه خانوم در حالیکه دور و برش رو میپایید سریع من و غزل رو هول داد داخل و در حالیکه برای آخرین بار چک میکرد پرده رو کنار زد. پشت پرده یه دهلیز نسبتا تاریک بود. اون هم به دلیل پردۀ ضخیم رو به رومون، که بعضی جاهاش پاره شده بود و نور ازش به داخل دهلیز میتابید. وقتی هانیه خانوم پرده رو کنار زد، اولین چیزی که به ذهنم رسید، چه با صفا! بود. یه خانوم پیر که به نظرم از بی بی خیلی سنش بالاتر بود، نشسته بود روی یه تخت چوبی بزرگ تو حیاط و داشت فلفل سبز تند نخ میکرد. روسریش از سرش افتاده بود و چادرش هم دور کمرش و روی پاهاشو پوشونده بود. دور تا دور حیاط رو، گلهای شمعدونی چیده بودن. و دو طرف پله هایی که میرفت سمت ایوون. خانومه با دیدن ما عینک ته استکانیشو رو دماغش جا به جا کرد و لبخند به لبش نشست:
-ای جون دلم! ببین کی اومده! عزیز دلم اومده! خوش اومدی هانیه! دلم برات...
هانیه خیلی محکم خانومه رو بغل کرد. خانوم مسن دیگه حرفشو ادامه نداد و بقیۀ حرفهاش تو هق هق گریه اش و شونۀ هانیه گم شد. وقتی خوب گریه هاشونو کردن تازه خانومه نگاهش به من افتاد:
-وا! مادر بیا بشین... ای خدا! این فرشته کیه بغل این جوون؟ وای بده من اینو یه ماچ کنم دلم روشن شه...
قبل از اینکه من جوابی بدم، هانیه سریع و با لبخندی مصنوعی گفت:
-دخترم شکلش به باباش رفته... اخلاقاش به من...
-خوب هستین خانوم؟ کیان هستم... ببخشید مزاحمتون شدیم... غزلی؟ میری بغل مامان بزرگ؟
اما غزل به نشونۀ خجالت کشیدن سرشو انداخته بود پایین و اخماشم کرده بود تو هم. شیطونک داشت زیر چشمی خانومه رو میپایید. دوباره ازش پرسیدم:
-نمیری بغل مامان بزرگ قربونت برم؟
یه دفعه با صدای خانومه که میگفت، عه؟ این شوکولاتا مال کیه؟ مال این فرشته خانومه اس؟ نگاه غزل برق زد و در حالیکه سرش هنوز پایین بود، دست کوچولوشو به جلو دراز کرد. هانیه در حالیکه میخندید شوکلات رو از خانومه گرفت و داد به غزل:
-اگوس؟
پدر سوختۀ سیاست مدار! دلم واسه اش ضعف رفت! هم بغل خانومه نمیخواست بره، هم برای خرگوششم شکلات میخواس. تو دنیای خودش بود. معلوم نبود تو اون کلۀ کوچولوش چی میگذره... دنیاش فقط خودش بود و خرگوشش و من گویا... اصلا نمیدونست دور و برش چی میگذره و وخامت اوضاع تا چه حده... به دعوت خانومه نشستیم روی تخت. عطر خاک خیس خورده و حیاطی که گویا تازه جارو و شسته شده بود حتی حال منم خوب کرد. نمیدونم چرا حس میکردم اینجا آخر دنیاس. آخر آرامش... رخوت عصر دم کردۀ تابستون. با صدای دلنشین خانومه برگشتم به این دنیا:
-هانیه مادر؟ من زانو ندارم دیگه... یه چایی میریزی بیاری برامون؟ تازه دمه...
-گرمه بابا! شربت درس کنم ایراد نداره؟
-واسه من چایی بریز... واسه خودتون شربت بیار...
هانیه در حالیکه مانتو روسریشو در میاورد و میذاشت روی تخت، رفت سمت پله ها که میخورد به ایوون و بعدش هم داخل خونه. تا اون بیاد غزلو گذاشتمش روی تخت کنارم و آبنبات چوبیشو براش باز کردم و دادم دستش. خیلی نگذشت که هانیه با یه سینی رنگ و رو رفتۀ چوبی و یه چایی و سه تا لیوان شربت که رو لیواناش عرق کرده بود برگشت. شربت آب آلبالو بود. تازه وقتی خوردمش فهمیدم چقدر گرممه. میخواستم به غزل هم بدم:
-میخوری غزلی؟
اما سرگرم خودش بود عزیز دلم. لیوان خنکو گذاشتم رو پیشونیم. یه لحظه حواسم جمع کاری که غزل میکرد شد. انگار خرگوشه نمیخواست آبنباتشو بخوره برای همینم غزل در حالیکه تف تف میکرد و مثلا داشت ادای هلی کوپتر در می آورد، داشت سعی میکرد آبنباتو به خورد خرگوشه بده. یعنی واقعا بچه ها اینقدر احمقن؟! هر سه تامون با هم زدیم زیر خنده. خرگوشه خیس خالی بود از تف تف غزل. هانیه خانوم بی اختیار غزلو از زمین برداشت و در حالیکه محکم لوپشو بوس میکرد، قربون صدقه اش میرفت. اما با صدای خانومه که پرسید خوب این چند وقته کجا بودی، اخماش رفت تو هم.
-نگفتی دلم واسه ات تنگ میشه دختر؟ ماشالله هم تو هم شیما یهو غیبتون زد... رفتین حاجی حاجی مکه دیگه؟
-والله شرمنده ام حاج خانوم... یه کمی سرم شلوغ بود... شوهر کردم و دارم طلاق میگیرم الانم... با یه الف بچه همه چی سخته...
-وا؟ بازم طلاق؟ اینم ناتو از آب در اومد؟
-شانس منه دیگه... معتاد از آب در اومد...
-ای! گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه... به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد... باز خدا رو شکر کن که این فرشته رو خدا بهت داده... این آقا پسر کیه اونوخ مادر؟
-داداشمه دیگه... از شباهتمون نفهمیدین؟ گفته بودم که بهتون... این از بقیه داداشام بهم شبیه تره...
خانومه یه کم چشماشو باز و بسته و عینکشو رو به من عقب و جلو کرد:
-هااااااا! راس میگی! پسر مادرت بود یا پسر پدرت؟
-چه فرقی میکنه حاج خانوم؟ اینم بدبخت تر از من...
-چی بگم والله مادر... انشالله خدا خودش یه نظری بکنه... این داداشت همیشه اینقد کم حرفه؟
-چیزه... میگم گلنسا خانوم؟ گلنسا خانومی!
-چیه مادر داری باز منو خر میکنی؟ خیر باشه؟
-خاک تو سرم این حرفها چیه؟ به خدا من همیشه زحمتهام رو دوش شماس... میدونم... ولی به خدا... بابای بچه زندانه اما طلبکاراش راحتمون نمیذارن... میشه ما یه چند روزی اینجا بمونیم؟ البته اگه مزاحمت نباشه...
-زشته مادر! این حرفها رو نزن... خونه خودته! اصلا ناراحت میشم! مگه من و تو این حرفها رو داریم؟ شیما کجاس راستی؟
-شیما هم مشغوله خدا رو شکر... خیلی ازش خبر ندارم راستش... خیلی وخته ندیدمش...
نفهمیدم برای چی دروغ گفت. ما که همین یه ساعت پیش اونجا بودیم؟ یا نکنه یه شیمای دیگه رو میگن؟ بالاخره بعد از چاق سلامتی، خانومه ما رو فرستاد داخل تا کمی استراحت کنیم. داخل خونه با کمک کولر آبی یه کم خنک تر از بیرون بود. از هالی که سمت راست قرار داشت و با پشتی و پتو تزیین شده بود، گذشتیم و از پله ها رفتیم بالا. اینجا هم یه هال مانند بود با سه تا اتاق. دو تاش معلوم بود که اتاق خوابن. اما سومی درش بسته بود. یکی از اتاقها که انگار اتاق خواب خانومه بود چون توش یه جانماز رو به قبله پهن بود. توی اون یکی اتاقه هم که گویا اتاق خواب مهمون بود یه فرش قرمز پهن بود و کنار هر دیوار هم یه پتوی دو لایه انداخته شده بود. اینجا هم یه گلدون شمعدونی بود تو طاقچه. بچه رو گذاشتم زمین.
-هانیه خا...
-زهر مار... یادت رفت چی گفتم؟
-آخه سختمه خوب...
-اصن اسممو صدا نکن... اونو که دیگه میتونی؟
اونو میتونستم. هانیه در کمدی کهنه رو باز کرد و از توش لحاف تشک کشید بیرون. وقتی از پیش شیما رفتیم، غذا خریده بود هانیه برای همونم سیر بودیم. بچه هم انگار مشکلی نداشت و هنوز خودشو کثیف نکرده بود. روی طاقچه ها هم یه گلدون شمعدونی گذاشته بودن. محیط خونه آرامش بخش بود. یه لحظه دلم خواست اینجا خونه ام بود. چی میشد اون خانومه هم مادربزرگم بود و...
-گناه داره بچه رو بخوابونش... خسته شد از صب...
-باشه... غزلی؟ عه عه؟ بیا ببینم عه عه کردی؟
وقتی دیدم تمیزه خوابوندمش رو پام و اونقدر پیش پیشش کردم تا خوابش برد. هانیه رفته بود پایین پیش خانومه گویا. از پایین صدای حرف زدنشون میومد. رفتم تو فکر. یعنی الان همه فکر میکنن من به غزل نظر داشتم؟ من که عاشق این طفل معصوم بودم حاضر بودم گردنم بشکنه اما یه خار تو پاش نره طفل معصوم. مگه نمیدیدن چقدر ناز و نوازشش میکردم؟ مگه نمیدیدن چقدر غزلو دوست دارم؟ کی همچین دروغی رو پشت سرم درست کرده؟ مصطفی؟ فکر نکنم... کمال؟ فکر نکنم... بی بی؟ فکر... نمیدونم! چیکار کنم حالا؟ هانیه خانوم میگه دنبالمن... ای کاش دستم شکسته بود و زنگ نزده بودم. این بدبختم از خونه زندگی و دوستش انداختم. حالا چی میشه یعنی؟ یعنی تا ابد باید فراری زندگی کنم با این بچۀ بیچاره؟ مدرسه اشو چیکار کنم؟ هر چی بیشتر فکر میکردم آینده همونقدر سیاه تر و ترسناکتر به نظرم میرسید. با صدای هانیه که آروم میپرسید خوابید؟، به خودم اومدم. متوجه اومدنش نشده بودم:
-فکرشو نکن کیان جان... خدا بزرگه... این خاج خانومه داره فردا میره مشهد پیش دخترش اینا... گفت میتونیم تو نبودش همینجا باشیم...
-با شیما خانوم هم دعواتون شد... ببخشید...
-نه بابا... تئاتر بود... گفت خونه اش شنوده...
-از طرف پلیس؟
-ای کاش از طرف پلیس بود... از طرف صابکارش شنوده...
-مگه چیکاره اس؟
-هنو نفهمیدی؟
-نه... چیو؟
-هیچ چیو... راستش یه فکری دارم میخوام ببینم نظرت چیه... راستش من این چن وخته داشتم کارامو درست میکردم از ایران برم... یکیو میشناسم... یعنی در اصل شیما آدرسشو داد... تو کار جعل مدرک و ایناس... اگه بتونم کارتو درست کنم میخوای با من بیای ترکیه؟
-ترکیه؟! ولی آخه منو که نمیذارن با بچه... تازه من پاسپورتم ندارم...
-نهایتش اینه که قاچاقی میریم... من فردا میرم سر وقت این یارو ببینم چیکار میتونه واسه امون بکنه... اگه میتونه با مدارک جعلی بفرستتمون اگرم نه که... حتما یه قاچاقچی چیزی میشناسه... البته با بچه یه خرده سخته دیگه... نمیدونم...
-به خاطر ما نمیخواد از ایران برین...
-قبل شما تصمیم داشتم برم شما فقط یه خرده موعدشو جلو انداختین...
............................
غذای غزلو داده بود و اون خوابیده بود. منم کنارش دراز کشیده بودم و نفس گرمش که میخورد به سینه ام، تا حدودی از آشوب دلم کم میکرد. دلم خیلی شور میزد نمیدونم چرا. ساعت از یازده شب هم گذشته بود و هانیه هنوز برنگشته بود. گلنسا خانوم هم که گویا اینجا تنها زندگی میکرد و شوهرشو از دست داده بود، حوالی ظهر رفته بود فرودگاه که بره پیش دخترش اینا... بعد از رفتن اون، هانیه بهم یه موبایل داد و گفت که حواسم باشه. اگه یه تک زد، یعنی یه چیزی غلطه و باید با غزل به آدرسی که داده بود بریم... اما انگار خدا رو شکر موردی نبود که زنگ نزده... اما پس کجاس تا اینموقع شب؟ ها... حتما اونی که جعل اسناد میکرده خواسته یه شبه کارها رو تموم کنه... در هر صورت چاره ای به جز انتظار کشیدن نداشتم تا هانیه برگرده و به قول خودش بفهمم چند چندیم... غزل سنگین خوابیده بود. دخمری خوابش سنگین بود. داشتم نگاهش میکردم که خوابم برده بود گویا. یکهو یکی جلوی دهنمو گرفت. شوکه شده بودم و دست و پاهام مثل چوب خشک بی حرکت مونده بود. چهار تا مرد قلچماق و گنده بودن. یه لحظه فکر کردم دزد اومده که متوجه شدم هانیه در حالیکه سر و صورتش خونیه و به کمک یه مرد دیگه سر پاس... دو تا مردی که رو من بودن، یکیشون دهن منو گرفته بود، اون یکی هم زانوشو بی ترحم گذاشته بود رو شکمم و میخ زمینم کرده بودن. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که مغزم هنگ کرده بود. تا اینکه اون مردی که ریش و سیبیل داشت هانیه رو نگه داشته بود، ولش کرد و اومد سمت ما... نه... نگاهش به... وحشتزده دیدم که بچه رو از روی زمین از کنارم برداشت. تقلا میکردم اما جفتشونم سنگینیشونو انداخته بودن روم. وقتی دیدم بچه کنارم نیست شروع کردم به لگد انداختن که خودمو از زیرشون در بیارم اما همونی که بچه رو برداشته بود، یه شوت طوری زد تو پهلوم که حس کردم روده هام ترکید.
-هوشه!!! حیوون!
از ترس که مغزم از کار افتاده بود. با لگدش هم نفسم برید. با اینکه نفسم در نمی اومد باید غزلمو پس میگرفتم. اما اون سه تا بیشرف افتادن به جونم. با لگد طوری میزدنم که با هر ضربه انگار دچار فراموشی میشدم و دوباره یادم میوفتاد چی شده. برای اینکه غزلو نترسونم سعی میکردم صدامو خفه کنم و بیصدا از خودم دفاع کنم. در حین کتک خوردن از اون دو تا میشنیدم که مرده دارم با هانیه که حالا دیگه افتاده بود کف اتاق حرف میزد:
-جنده خانوم... قرض منو نداده کجا میخواستی بری؟
و متعاقبش یه لگد محکم زد تو گلوی هانیه. سر هانیه با یه صدای چندش آور، آنی رفت عقب و برگشت. بی حرکت روی زمین موند... صدا اونقدر چندش آور بود که به لحظه هر چی توی معده ام بود رو با خون بالا آوردم... اینجا انگار ته خط بود. دیگه برام مهم نبود بچه بترسه یا نه. باید میگرفتمش از دست این حیوونها... مرده داشت زندگی منو میبرد با خودش. داشت میبردش. با تمام قوا عر میزدم که لاقل همسایه ها خبر بشن اما با ضربۀ محکمی که تو سرم خورد دیگه چیزی نفهمیدم...
.............................
بزرگترین دشمنت تو زندگیت کیه؟ دقت کردی تا حالا؟ خیلی دنبالش نگرد خودتی... تا حالا سعی کردی یه نگاه به طرز تفکر خودت و در نتیجه اش انتخابهات بندازی؟ اگه از اونهایی هستی که مدام میگی من چاره نداشتم، زندگیت به گا رفته و قرارم نیس برگرده... حتی نداشتن چاره هم یه انتخابه و وقتی انتخاب کردی باید پای عواقبش هم وایسی. وقتی تصمیم میگیری بذاری بقیه برات تصمیم بگیرن، باید به اینم فکر کنی که هر بلایی سرت اومد حقته... یه درس تو زندگیم گرفتم و اون هم اینکه، وقتی مسافر یه کشتی هستی که سکانشو یه احمق دستش گرفته و تو هم حوصله نداری بهش بگی کاراش قراره غرقمون کنه، مرگت مبارک...
ادامه دارد...