جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت چهارم




داشتم آروم موهای شیرینو نوازش میکردم که سرش رو روی پام گذاشته بود. بچۀ گروه بود و هم من هم مهسا نسبت بهش احساس مسئولیت میکردیم. پنج شنبه بود و فردا قرار نبود سر کار بریم. تصمیم داشتیم تا دیروقت بیدار بمونیم و حالا که دیگه مهسا هم مشغول شده بود و کار میکرد و از لحاظ مالی یه ذره خیالمون راحتتر بود یه جشن کوچیک سه نفره به مناسبت اولین حقوق مهسا گرفتیم با یه پیتزای بزرگ و سیب زمینی و هر چی که شیرین دلش میخواست. اول که شامو پای تلویزیون خوردیم. اما بعدش که سریاله بالاخره بعد پونصد ساعت تموم شد نشستیم به حرف زدن. شیرین خیلی کم حرفتر شده بود. به خنده ها و شوخیهای ما جواب میداد اما بیشتر تو خودش بود. برای همونم برای اینکه یه کم سر ذوق بیارمش یه کم از حمید تعریف کرده بودم و از سفرهایی که رفته بودیم. همینکه من شروع میکردم به تعریف کردن، تو چشمای شیرین میدیدم که میره تو هپروت. این اواخر به سختی میتونستیم شیرینو از خونه تکونش بدیم. نمیدونستم چه مرگشه. هر چی دلقک بازی هم در میاوردیم گویا افاقه نمیکرد. دروغ نمیگفت. گاهی که دستشو میگرفتم شبها تو دستم، متوجه شده بودم که کمی لرزش داره. یا بهش که میگفتیم بریم بیرون، میگفت باشه اما رنگش به وضوح میپرید و شونه هاش لرزه های عصبی میکرد. فکر میکردیم اگه یه مدت به حال خودش باشه بهتر میشه اما انگار اشتباه میکردیم. رفته رفته بدتر میشد. تا وقتی تو خونه بودیم خوب بود. اما همه اش که نمیشد تو خونه بمونه. خیلی نگرانش بودم. از بس رفتار شیرین عجیب بود منم احساس میکردم که مالیخولیایی شدم. همه اش احساس میکردم یکی دنبالمه. سنگینی یه نگاهو همیشه رو خودم حس میکردم اما... یه لحظه حواسم رفت به مهسا که به شکمش دراز کشیده بود و داشت تخمه میشکست. امروز نمیدونم چرا اینقدر کیفش کوک بود و کبکش خروس میخوند. بدجوری هم تو فکر بود.

-هوی! مهسا خانوم! فکر نکن نفهمیدم امروز یه چیزیته ها! چه خبره به سلامتی؟ عاشق شدی؟

نمیدونم چرا این عاشق شدی بی هوا پرید بیرون. میترسیدم عاشق کیان شده باشه. درسته که کیان خیلی باهام معمولی برخورد میکرد اما عزممو جزم کرده بودم که نظرشو برگردونم و عاشقش کنم. حتی اگه گی باشه هم سرقفلیش مال خودمه و استریتش میکنم. این خط اینم نشون! اگه مهسا بخواد تو این رقابت ببره کون بی عرضه امو دار میزنم!

-عاشق؟... اووووووو.... هزار سال به پاشم نمیرسم...

-به پای کیان؟

-کیان؟! برو بینیم با... کیان کیلو چنده؟ رفیقشو میگم... آقا خوشگله!

-حسام؟!

-بابا تو چرا امروز اینقدر خنگ شدی غزل؟! حسام کجاش خوشگله آخه؟

شیرین که گویا کنجکاو شده بود خودشو نزدیک مهسا پخش زمین کرد و گفت خوب بگو کی!

-شیرین به جون خودت! به خدا اصلا مرده رو دیدما... روحم جلا پیدا کرد... چشمام نورانی شد...

تا حالا اینقدر مهسا رو سر حال ندیده بودم. نمیدونستم راجع به کی حرف میزنه. من هم برام جالب شده بود بدونم قضیه چیه.

-خوب جون بکن مهسا! بگو شاید مام چشمامون نورانی شد خوب...

-واااااای! یعنی فقط باید ببینینش! آدم هیپنوتیزم میشه به والله!

مونده بودم کیو میگه. من از صبح تا بعد از ظهر تو مغازه بودم. اما تا حالا همچین چیزی که بیاد تو مغازه و بخواد آدمو هیپنوتیزم کنه ندیده بودم. همینم منو به فکر انداخت. من هیچی راجع به کیان نمیدونستم. کیه... دوستاش کی ان... چرا مغازه رو زده اما هیچوقت نیس؟ این و حسام مگه چند تا مغازه دیگه دارن که سرشون اینقدر شلوغه؟ یهو دلم خیلی واسه کیان تنگ شد. کجاس یعنی الان؟ چیکار میکنه؟ به من فکر میکنه؟

..............................

شیرین رفته بود دستشویی که موقعیتو مناسب دیدم به مهسا بگم حالش بده.

-مهسا من نگران این شیرینم... حالش بده... نمیتونم ببرمش بیرون از خونه... تمام مدت خونه اس... من میگم ببیریمش یه روانشناسی چیزی... شاید تونست کمکش کنه...

مهسا که کیفش کوک بود سری به علامت موافقت تکون داد.

-باشه... شنبه صبح که تو رفتی میوفتم دنبالش ببینم میتونم کسیو پیدا کنم یا نه...

-قربون دستت مهسا... به خدا منم مالیخولیایی کرده... همه اش حس میکنم یکی دنبالمه...

-خیله خوب بابا! تو رو کی دنبالت نیس؟ حتی منم دنبالتم خوشگله... میمیری یه دو دیقه خودتو تبلیغ نکنی آشغال؟

خنده ام گرفت. عوضی! اونشب وقتی رفتم تو جام مثل همیشه دخترا جلوی تلویزیون بودن. منم از رو میز کنار تختم رمان نصفه کاره امو برداشتم و مشغول خوندن شدم اما فکرم تمام مدت پیش کیان بود... حس میکردم هر چی بیشتر میگذره احساس من به اون قویتر میشه و احساس اون به من خشک تر و غیر صمیمی تر. بدمصب هیچوخ که نیس. هر وقتم که هست طوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. چیکار کنم که منو ببینه؟ اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...

................................

جمعۀ مزخرفی رو گذروندیم. حالم گرفته بود و میخواستیم یه ذره با بچه ها بریم بیرون اما شیرین نیومد. به خاطر اون من و مهسا هم موندیم خونه. مثل همیشه جمعه ها دلم گرفته بود. وقتی دیدم مهسا اینا خونه ان، رفتم سر خاک. دلم برای مهربونیها و دوست داشتنهای حمید بدجوری تنگ شده بود. همیشه وقتی دلم میگرفت بغلم میکرد و میبوسیدم و میرفتیم بیرون میگشتیم. سر خاکش کسی بود. یه مرد و زن چادری نسبتا جوون. حدس زدم پسرش و عروسش باشن. اونقدر اون دور و برها پرسه زدم تا بالاخره یه ساعت بعدش رفتن. بعد رفتن اونها تونستم سر خاک بهترین دوست دنیا گریه کنم...

شنبه صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. مغزم داشت میترکید بپاشه به در و دیوار. آلارم موبایلمو خاموش کردم و رفتم دوش بگیرم. وقتی رفتم تو هال مهسا با جفتک چارگوش همیشگی تقریبا لنگشو کرده بود تو حلق شیرین و شیرین هم به شکم خوابیده بود. خنده ام گرفت. جوری که اینا عمیق خوابیده بودن برام جای تعجب بود اصلا امروز بیدار میشن برن پیش روانشناس یا نه. تقریبا بی سر و صدا یه لیوان آب از شیر پر کردم و یه قرص انداختم تا سرم بهتر شه. همیشه صبحها که از خواب بیدار میشدم مثل خرس گرسنه ام بود. اما امروز یه جوری بودم. بیشتر حالت تهوع داشتم و بی میل به صبحونه. برای همونم فقط رفتم زیر دوش آب ولرم. سرم داشت میترکید. خیلی دلم میخواست به کیان زنگ بزنم و بگم نمیام اما همینکه بهش فکر کردم نیرو گرفتم. حتی اگه یه درصد هم شانس می آوردم و میدیدمش امروز، به همه چیزش می ارزید. بر خلاف هر روز یه دوش یه دیقه ای گرفتم و سریع رفتم بیرون. حاضر شدم و تقریبا ساعتهای هفت و نیم بود که از در خونه زدم بیرون که مصادف شد با این مهدوی عنتر. مثل همیشه شروع کرد:

-صبح به خیر خانوم محمدی...

-صبحتون بخیر... با اجازه...

سرم بیش از حد درد میکرد که بخوام با این گوساله سر و کله بزنم. با سرعت ازش زدم جلو و رفتم تو پارکینگ. ماشینو روشن کردم. سرمو گذاشته بودم رو فرمون. پس این قرصه کی میخواد عمل کنه؟ با صدای اینکه یکی زد به شیشۀ طرف من سرمو برگردوندم. این مرتیکه نمیخواد دست از سر من ور داره؟ عجب گرفتاری شدم من. شیشه رو دادم پایین:

-بله؟

-حالت خوبه غزل؟

دیگه چی؟!

-آقای مهدوی یادم نمیاد به شما اجازه داده باشم اسم کوچیک منو صدا بزنین... لطفا حد خودتونو بدونین!

-چشم... یادم میمونه...

نه اینکه آدم بی تربیتی باشم اما همینجوریش هم پشتم کلی حرف بود. کور هم نبودم که نگاههای معنی دار رو نبینم. همینم مونده بود در باغ سبز هم نشون بدم تا رسما کوس جندگیمو بزنن... تا خواست چیز دیگه ای بگه سریع ماشینو دنده عقب گرفتم. آشغالایی پیدا میشن ها! حالا اگه مجرد بود یه چیزی. این خودش زن داره. این دیگه چه مرگشه؟ ملت هار شدن به خدا ها! مثل همیشه یک ساعت و نیم کشید تا بخوام تو ترافیک خودمو برسونم مغازه. از اینکه مغازه باز بود قبل اومدن من تعجب کردم. اما دیدن کیان آنی سردردمو بهتر کرد. داشت با گوشیش حرف میزد. با بالا انداختن ابروهاش بهم سلام کرد. من هم بی اراده لبخند زدم و سلام کردم. مثل همیشه چهره اش به دلم نشست و حالمو خوب کرد. دیدم حالا که خودش هم هست من برم و یه زنگ به مهسا بزنم که برداره شیرینو ببره پیش روانپزشکی مشاوری چیزی... رفتم تو اتاق پشت مغازه. یه تخت یه نفرۀ فنری بود که گویا برای خوابیدن ازش استفاده میکردن. یه گلیم کهنه رو زمین. گوشۀ اتاق هم اون کتابخونۀ بزرگ و فلزی که روش یه سری خرت و پرت مثل سه تا فنجون که احتمال میدادم برای سماور گوشۀ اتاق باشه که داشت میجوشید. یه چایی لازم داشتم. یکی از فنجونها رو برداشتم و تو ظرفشویی کنار کتابخونه و شستمش تا به دلم بشینه توش یه چایی بخورم. چایی رو ریختم و نشستم لبۀ تخت. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و زنگ زدم به مهسا. خواب آلود جوابمو داد:

-هیم؟

-الو؟ مهسا؟ تو هنو خوابی بشر؟ پس کی میخوای شیرینو ببریش دکتر؟ بعدشم باید بیای اینجا...

-فاک!!!!! به جون تو یادم رفته بود... خوب شد زنگ زدی... شیرین! شیرین! مردی؟ خوب صدات در آد دیگه زباله! پاشو باید بریم دکتر... پاشو دارم میگم کره خر!

گوشی رو انداخته بود زمین گویا. صداش رو ضعیف میشنیدم و بعدش هم گوشی رو روم قطع کرد. اونجوری که اون داشت شیرینو بیدار میکرد بدبخت یه تراپی هم واسه امروز لازم داره. آدم یه دوست مثل مهسا داشته باشه دشمن لازم نداره اصلا. صدای کیانو دیگه نمیشنیدم گویا قطع کرده بود. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و درشم بستم و گذاشتمش پایین تخت کنار پام. سرم لامصب یه تیرایی میکشید که پاهام شل میشد. چند تا قند ریختم تو چاییم که یه کم ته دلمم بگیره. کم کم داشتم گشنه میشدم. همینکه یه کم چایی شیرینه ته دلمو گرفت سر دردم هم انگار یه کم بهتر شده بود. اصلا سر درد چیه وقتی کیان هست؟ تقریبا به سمت کیان پرواز کردم...

....................................

با مشتری مشغول بودم که مهسا کمی دیرتر از همیشه از راه رسید. احتمالشو میدادم. رفت پشت مغازه که کیف میفشو بذاره. خسته به نظر میرسید. مشتریم یه پسر جوون و به نظر مایه دار بود. اصولا تو این پاساژ فقط کسانی می اومدن که پولشون از پارو بالا میرفت. دختر و پسرشم فرقی نمیکرد. من هم با حمید اینجا زیاد می اومدم. میدونستم که این پسره هم واسه لاس زدن اینجاس اما به هر طریقی شده حالا که داشت اعصاب منو خط خطی میکرد، نامردی بود یه موبایل نسبتا گرون قیمت تو پاچه اش نکنم. میخواستم هر جوری شده خودم تو چشم کیان جلوه بدم. مخصوصا که امروز تمام مدت اینجا بود. پشت نشسته بود و داشت حساب کتاب میکرد و مدام تلفن میزد. ظهری دلم خواست مهمونش کنم. رفتم و دو تا ساندویچ گرفتم. اگه قرار بود شیرینو ببریم پیش روانشناس باید حواسمون به دخل و خرجمون خیلی میبود. همه چیز معمولی بود و به خاطر بودن کیان روز کاری خوبی داشتم. وقتی بالاخره پسره رو راهش انداختم، رفتم پشت پیش مهسا و کیان. داشتن با هم حرف میزدن. کیان هم یه چایی ریخته بود برای خودش و داشت آروم میخورد. چی میشد من جای اون فنجونه بودم الان؟ کیان رو کرد به من:

-خسته نباشی... شیفت شما تموم شد بالاخره؟

-گویا... مهسا؟ چی کار کردین؟

-به زور فحش و لگد بالاخره بردمش پیش یه زنه... مگه می اومد؟

-تو رو خدا زدیش!؟

-بابا مگه من یزیدم؟ نه بابا! یه چند تا فحش و اسپنک که کتک حساب نمیشه...

-چی گفت حالا؟

-یه چند جلسه ای باید بره مشاوره... منم تو نبودم ببینم چی میگن به هم... اما یه کیسه برامون دوخته به طوله ها و عرضه ها...

-چطو مگه؟

-واسه ۴۵ دیقۀ زپرتی میدونی چقد گرفت؟ ۱۷۰ تا...

-۱۷۰ هزار تومن؟! چه خبره؟!

-تازه گفته تو این هفته هر روز میخواد شیرینو ببینه...

-چاره نداریم... حالا باز تاثیر داشته باشه... پولش مهم نیس... بازم مرسی... پس من میرم خونه...

-من شب میرم پیش بچه ها منتظرم نباشین...

با اینکه اصلا دلم نمیخواست از کیان جدا بشم اما باید میرفتم پیش شیرین. گناه داشت تنهایی میترسید. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. اگه خدا میخواست و جلسات تراپی کارساز بود قصد داشتم شیرین که بهتر شد بفرستمش کلاس تکواندویی چیزی که یه کم اعتماد به نفسش بالاتر بره...

وقتی رسیدم خونه و ماشینو پارک کردم دیگه از سردرد صبحی اثری نبود. حالا یا قرصه بود یا کیان یا اینکه شیرین رفته بود پیش مشاور نمیدونم... حالم خوب بود... رفتم بالا اما دیدم که دو تا مامور پلیس دارن در خونه رو میزنن... حتما اشتباهی شده بود... یه کم ترسیدم... اما حتما اشتباهی شده... حتما با یکی دیگه کار دارن... با دیدن من جفتشون برگشتن... رنگم پرید. چی شده؟

-خانوم محمدی؟

-بله... چیزی شده؟

-دستور قضایی داریم برای تفتیش منزلتون... لطفا درو باز کنین...

-دسـ...تور چی؟؟ برای چی؟ مگه چی شده؟

-شکایت کردن که اینجا رفتارهای غیر اخلاقی و بر خلاف شئونات اسلامی از ساکنین منزل سر زده... درو باز کنین لطفا...

اگه بگم کر و کور شده بودم و به سختی از لب زدنشون میفهمیدم چی میگن، دروغ نبود. نمیفهمیدم چی میگن. انگار خواب میدیدم. گیج و منگ یه نگاه به این و یه نگاه به اون یکی مینداختم... چی گفتن؟ به چه جرمی؟ پاهام نمیکشید وایسم.

-به خدا اشتباهی شده... من... یعنی... نمیفهمم اصلا...

گویا دیدن وحشت کردم چون اونی که باهام حرف میزد لحنشو یه کم ملایمتر کرد.

-صاحبخونه کیه؟

-مـ...نم...

-به جز شما کس دیگه ای هم اینجا زندگی میکنه؟

یه لحظه همه چیز یادم رفته بود.

-نه... یعنی بله... مهسا و شیرین... هم هستن...

-بفرمایین داخل... اونجا مفصل حرف میزنیم...

دست و پاهام میلرزید و نمیتونستم کلیدو تو کیفم پیدا کنم. هم داشتم دنبال کلید میگشتم هم نمیدونستم دنبال چی میگردم. کیفو گرفتم طرف اونی که باهام حرف میزد.

-کلیدو پیدا کنین لطفا...

یه نگاهی کرد تو کیفم که توش چیز زیادی نداشتم. فقط کیف پولم بود و یه عینک آفتابی و یه آدامسی چیزی. و عجیب اینکه از بین همینهاشم نمیتونستم کلید خونه رو پیدا کنم. یارو سریع کلیدو در آورد و داد دستم.

-بفرمایین... لطفا باز کنین درو...

با دستایی که به شدت میلرزید درو باز کردم اما بازم شیرین زنجیر پشتشو انداخته بود. بی اختیار داد زدم:

-شیرین!!!! شیرین!!!! بیا درو باز کن...

-کسی خونه اس؟ پس چرا درو رومون باز نکرده؟ ما الان نیم ساعته منتظریم...

عصبی بودم. یعنی کی ازمون شکایت کرده؟ میدونستم یکی از همسایه های خودمونه اما کی؟

-شیرین؟! شیرین؟! کجایی؟ بیا این وامونده رو بازش کن...

یه لحظه به خودم اومدم. شیرین کجاس؟ دست انداختم زنجیرو از پشت بازش کنم اما نمیشد. یه لحظه مردد شدم و نگران به مردها نگاه کردم.

-آقا دوستم... میترسم حالش بد شده باشه... زنجیرو میتونین یه کاریش بکنین؟

اون یکی رفت پایین و وقتی برگشت یه چیزی مثل یه انبر بزرگ تو دستش بود. از یه طرف هم میترسیدم شیرین خواب باشه و یهویی اینجوری با مامور منو ببینه بترسه اما لااقل خیالم راحت میشد. زنجیرو که شکست سریع رفتم تو. شیرین تو جای همیشگیش رو مبل نخوابیده بود. بدو رفتم تو اتاقش اما... تازه متوجه شدم از تو حموم صدای آب میاد. مامورا مشغول تفتیش خونه بودن. رفتم و در حمومو زدم. چراغش چرا خاموشه حموم؟ نکنه حالش بد شده؟ خواستم درو باز کنم اما پشتش قفل بود.

-شیرین؟ عزیزم؟ حالت خوبه؟

فقط صدای آب بود. ترسیده بودم. و محکم در حمومو میکوبیدم.

-شیرین! شیرین؟ جون مادرت درو باز کن! حالت خوبه؟

مردها که گویا متوجه من شده بودن اومدن پیشم. تو این چند لحظه واقعا خوشحال بودم که اینجان.

-آقا تو رو خدا... این دوست من حالش بده... میترسم حالش خراب شده باشه... در قفله...

صدای آب واضح به گوش میرسید اما به جز اون دیگه سکوت بود.

-برو کنار خانوم... ایراد نداره پنجره رو بشکنم؟

یکی از حوله هایی رو که آویزون کرده بودیم بیرون حموم رو برداشت و پیچید دور بازوش و محکم با پشت آرنجش زد و شیشه رو شکست. بعد هم دستشو انداخت و قفل رو باز کرد.

-خودت برو تو خواهر... میترسیم سر و وضعشون مرتب نباشه...

درو که باز کردم و چراغشو زدم شیرین با لباسهای بیرونش زیر دوش آب تکیه داده بود به دیوار و فقط خون بود که از هولم روش لیز خوردم و محکم خوردم زمین و دیگه نفهمیدم چی شد...

ادامه دارد...

۱۳۹۷ خرداد ۳۱, پنجشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت سوم



قبل از اینکه کیان منو از مغازه بندازه بیرون، کیف و موبایلمو هم داده بود دستم. یه چند دقیقه ای تو همون مغازۀ بغل موبایل فروشی ایستادم وتا وقتی مغزم بخواد رجیستر کنه چی شد، چند لحظه ی به شالها و لباسهای رنگارنگ خیره موندم. اونقدر تند و سریع همه چیز اتفاق افتاد که مونده بودم چی فکر کنم. مگه چی شد یا کی بود که من باید میرفتم؟ یعنی تا وقتی بهم زنگ میزنه باید اینجا علاف باشم؟ معلوم هم نیس آخه کیان کی زنگ بزنه... میرم خونه که به مهسا بگم کیان برای کار قبولش کرده. از همینجا هم برای شیرین یه بلوز میخرم خوشحال شه. یه لحظه به خودم که اومدم پسری که تو مغازه ایستاده بود داشت با چشماش منو میخورد. راستش به اینجور نگاهها خیلی عادت داشتم اما تا وقتی حمید بود از این نگاهها نمیترسیدم. حالا یا فکر میکردن پدرمه یا شوهرم یا هر چی... نگاههاشون تا حدودی غلاف میشد. اما الان که تنهام این نگاهها وحشتزده ام میکرد. شاید چون ته دلم میدونستم هیچ پشت و پناهی تو خونه منتظرم نیست. تازه شیرین به من میگفت تو خوش شانسی. نمیبینه این نگاههای هیز مردا رو روم که قامتمو خم میکنه. انگار ارث باباشون تو فلان جای منه... با حرص، علیرغم خانوم شاید یه چیزی دیدین پسندیدین های پسره، از مغازه هه بیرون اومدم و رفتم سمت ماشینم.
به هر چی که دست میزدم و داشتم و نداشتم خاطرات خوش حمید یادم می اومد. این ماشینو وقتی گواهینامه امو گرفتم برام جایزه خرید. یه هیوندا سانتافه که همون اولش که دیدمش از شکلش خوشم اومد. و حمید هم بدون مخالفت برام خریدش. چقدر اونروزا خوب بود. حمید نازمو میکشید هر چند نازی نداشتم که بکنم. با هم بیشتر مثل دو تا دوست بودیم که بی رو در بایستی به هم کمک میکردیم و هوای همو داشتیم. منو ترکیه برده بود. دوبی هم رفته بودیم با هم. خیلی دوستش داشتم و نمیخواستم ازش بکنم... زیاد ازش چیزی نمیخواستم برام بخره. خودش اما برام چیز میز میخرید و به مناسبتهای من درآوردی میداد بهم. راستش تیکه های سفرامونو خیلی دوست داشتم.خیلی خوش میگذشت بهمون. از دیسکو رفتن بگیر تا قدم زدنهای رمانتیک کنار سواحل و... سکسهای پر از محبت و مهربونیش. هیچوقت حس نکردم ازم طلبکاره. یا مجبورم باهاش باشم. برعکس رفتارش طوری بود که حس میکردم منم که دارم به حمید لطف میکنم. شاید چون اون روزها رو دیدم اینروزها اینقدر تاریکی مطلقه... به روی بچه ها نمیارم اما بد جور دپرسم... مخصوصا سر این پسره کیان... از یه طرف نسبت به یاد و خاطرۀ حمید احساس گناه و شرمندگی میکنم و از یه طرف هم موندم با این حس لعنتی به کیان... شبها تو اتاق خودم و حمید میخوابم و گریه میکنم. مهسا و شیرین تو اتاق مهمون یا تو هال. بسته به فیلمی که اونشب ماهواره قراره بده... واقعا اگه مهسا و شیرین نبودن دیوونه میشدم از تنهایی... نمیدونم چه مرگمه...
تمام راه تا خونه فقط صدای بوق به گوشم میرسید و ترافیک لعنتی... هوای کثیف و آلوده... همه عصبانی. همه فحش میدادن. اونی هم که کنارم بود و فحش نمیداد هم، شیشه اشو داده بود پایین و داشت متلک مینداخت به من. جوووون! اینور و اونورتو بخورم و... وقاحت به کجاش رسیده یعنی؟ پس کجا امنیت هست؟ بیرون یه جور، تو خونه هم از دست همسایه ها آرامش ندارم... برای اینکه بیشتر از این تحریکشون نکنم عینک آفتابی زده بودم اما اینا گویا تحریک سرخود بودن. یادمه یه بار با حمید بحثمون شد سر اینکه زن اگه نجیب باشه و سر به زیر، کسی کاری به کارش نداره. البته اینو من میگفتم. نهایت تجربه ای که داشتم تو راه مدرسه تا پرورشگاه بود که کسی کاری به کارم نداشت مثلا. هر چی فکر میکردم یادم نمی اومد از مدرسه تا خوابگاهو کسی بهم متلک انداخته بوده باشه. الان که فکرشو میکنم اونقدر غرق رویا بودم که احتمالا نمیشنیدم کی چی میگفته... حمید که خوب گویا تجربه اش بیشتر بود میگفت نه. میگفت مگه یادت نیس کوله پشتیتو  زدن ازت؟ مگه تو کاری به کارشون داشتی؟ متلک هم همونه... خلاصه اونقدر پیله کردم که گفت یه روز کامل از صبح تا شب برو تو خیابون اونم با چادر. صورتتم کامل بپوشون تا کسی نبینتت... ببینم چقدر متلک میشنوی... اونروز بر خلاف همیشه نه تنها متلک شنیدم بلکه چند بار هم انگشت شدم. البته انگشتها رو به حمید نگفتم اما حساب کار دستم اومد. نمیتونم بگم چه حس بدی بود نا امنی که حس کردم. اینکه چقدر راحت به جرم زن بودن بهت متلک میندازن. اگه جوابشونو ندی یعنی جنده ای و خوشت اومده... اگه جوابشونو بدی یعنی جنده ای و خودت میخاری... پس من چیکار باید میکردم برای اینکه جنده نباشم و در آرامش سرم به کار خودم باشه؟ سر همون قضیه هم رفتم باشگاه برای کاراته ثبت نام کردم. در ظاهر دختر ظریفی بودم اما اگه یکی کونش میخارید میدونستم چه جوری بهش صدمه بزنم و دست و پایی چیزیشو بشکنم... هیچکس هم نمیدونست به جز خودم... این تنها چیزی بود که باعث میشد یه کم احساس امنیت بکنم و البته یه هدیۀ کوچیک که همیشه و همه جا با خودم میبردمش...
وقتی رسیدم خونه و کلید انداختم، زنجیر پشت در نذاشت درو باز کنم. حدس زدم شیرین تنهاس و از ترسش حسابی چفت و بست کرده. یه چند دقیقه ای منتظر شدم تا بیاد. صدای قدمهای تند و تیزی که سریع داشت بالا می اومد رو میشنیدم که توی راهرو اکو میشد. چند لحظه بعد سر و کلۀ آقای مهدوی همسایۀ کناری پیداش شد. اصولا زیاد کاری به کار همسایه ها نداشتم و سعی میکردم زیاد دمخور نشم با کسی. مخصوصا که زنهای آپارتمان سایۀ منو با تیر میزدن که مبادا شوهرشونو از راه به در کنم و این قضیه بعد فوت حمید خیلی پررنگتر شده بود. شده بودم زن بیوه و هر کی از راه میرسید میخواس یه ناخونک بزنه بهم. از بقال تا چقال و هر کی که من و حمید رو میشناخت و میدونست حمید فوت شده، واسه من دندون تیز کرده بود... پشت سرم هم میدونستم حرفه... اما خوب چون صاحب خونه بودم و کسی خلافی از من ندیده بود، کسی نمیتونست حرفی بزنه... اما اینکه خلافی از من سر نزده بود رو فقط و فقط به نشونۀ زرنگیم میدونستن و دنبال گرفتن آتو... حالا این زن و شوهر هم که یه دو سه ماهی قبل فوت حمید نقل مکان کرده بودن اینجا، خیلی دعوا داشتن با هم و همیشۀ خدا صداشون بلند بود. مردک منو که دید نیشش تا بنا گوش باز شد:
-خوب هستین خانوم محمدی؟ احوال شریف؟
-ممنون... زهره خانوم خوب هستن؟ خیلی سلام خدمتشون برسونین... با اجازتون...
-از فک و فامیلها کسی اومده دیدنتون؟ زهره میگفت صبح ها شما که میرین از خونه اتون صدای تلویزیون میاد... یکی دو بار هم اومده در زده اما...
-چیز مهمی نیس... یکی از دوستامه که پدرش فوت شده اومده یه کم آب و هواش عوض بشه... شرمنده اگه مزاحمتون شدیم...
-نفرمایین خانوووم... شما...
-با اجازه...
بالاخره با هر بدبختی بود شیرین اومد و درو وا کرد. خودمو انداختم تو. خنکیه آپارتمان سر حالم آورد. شیرینو بغلش کردم و بوسیدمش. حالا دیگه خودش میتونست بدون کمک راه بره و حموم کنه و از پس خودش تنهایی بر بیاد. من و مهسا آزادتر شده بودیم. اما بهترین قسمتش این بود که دیگه مدام گریه نمیکرد. حدس میزدم منظور مردک از صدای تلویزیون صدای گریه های شیرین بوده.
-سلام غزل... زهره ترک شدم... فکر نمیکردم الان بیای... چرا زود اومدی؟
-آره یهو شد... ببخشید ترسوندمت... چطوری؟
-بهترم...
-مهسا نیس
-نه... بیدار شدم نبودش...
-بیاد براش خبرای خوب دارم...
-عه؟ چی شده؟
-با کیان حرف زدم گفت مهسا میتونه همونجا کار کنه...
-عه؟ خوب خدا رو شکر...
-بعدشم باید یه فکری به حال تو بکنیم...
دیگه چیزی نگفت و در حالیکه رنگش کامل پریده بود، رفت تو فکر. میدونستم تنهایی میترسه. خودش گفته بود. از تو جمع بودن هم میترسید. مخصوصا بعد اتفاقی که براش افتاده بود. منی که فقط دیدم چی سر شیرین اومده از ترس داشتم سکته میکردم. حالا ببین دیگه خودش چه حس و حالی داره. نمیتونست حتی تا سر کوچه بره. تمام مدت شبها جیغ میکشید و کابوس میدید و... یه فکرایی داشتم تو سرم اما الان وقتش نبود باهاش در میون بذارم. سماور روی اتوماتیک بود و آبش داغ. چایی هم تازه دم.
-آخی! دستت درد نکنه دم کردی... تو هم چایی میخوری شیرین؟
-اگه بریزی برام ممنون میشم... دمش کردم اما دیگه جون نداشتم برم بیارم...
دو تا چایی لیوانی برای هر جفتمون ریختم و یکی از میزهای عسلی رو هم بردم و گذاشتم بغل دستش که دستش راحت به چاییش برسه...
-چی نگاه میکردی؟
-تبلیغ...
تبلیغاتهای ترکیه هر کدومش برای خودش یه داستان بود که میتونستی توش غرق شی. خود منم هر وقت بیکار میشدم تبلیغاتا رو میذاشتم پخش بشه همینطوری. انواع و اقسام مواد غذایی و شوینده و همه اش از دم رنگی و رنگی و رنگی و... دلم براش خیلی سوخت. نمیدونم چرا هر چی بیشتر میگذشت احساس میکردم بیشتر میترسه که بره بیرون. اما بعضی روزها گویا بدتر از روزهای دیگه بود:
-شیرینی؟
خنده اش گرفت. میفهمید وقتی میخوام خرش کنم بهش میگم شیرینی و بهم گفته بود عاشق شیرینی خامه ایه و هر وقت بهش میگم شیرینی یاد اون میوفته و خر میشه:
-جونم؟
-حال داری حالا که زود اومدم خونه بریم یه دوری بزنیم شامم بیرون بخوریم و برگردیم؟
-میشه نریم؟ خیلی حالم خوب نیس امروز... چیزه... غزل؟
-جونم؟
-یادته گفتی که برای حمید خیال میبافتی؟ میشه یه ذره دیگه برام تعریف کنی؟ حس خوبی داشتم اون شب...
من اما حالم گرفته شد. یعنی حالش اینقدر بده که خیال براش امنیته؟ باید با مهسا حرف بزنم...
........................................
خیلی طول نکشید که بهرام سر و کله اش پیدا شد. وقتی غزلو دیدم که رفت بیرون از پاساژ خیالم یه کم راحت تر شد. این اواخر یه ساختمون بزرگو بیرون از شهر پیدا کرده بودم که داشتم روش کار میکردم. به همین دلیل هم تقریبا هر روز حداقل یه نیم ساعت یه ساعتی چه بخوام چه نخوام با بهرام بودم. خودم که بیشتر بالا سر کارگرا و مهندسه بودم که از کارشون نزنن هر چند به مهندسه اعتماد داشتم... و بهرام هم میومد و میگفت چه تغییراتی کجا داده بشه. یه کم می موند و میرفت. بعد از رفتن غزل دفتر حساب کتابها رو آورده بودم که ببینم دختره چیکار کرده. خطش قشنگ بود. با دیدن دستخطش یه لبخند ناخواسته نشست روی لبم و انگشتمو کشیدم روی جوهر خودکارش که رنگ چشماش بود. این روزها زیاد وقت و حوصله نداشتم. بهرام تمام مدت باهام بود و سر همونم جرات نمیکردم برم مغازه. فقط هم به خاطر غزل. درسته که این مغازه و هر چی که توش بود خط قرمز من حساب میشد و نمیترسیدم بهرام بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه، چون خودش میگفت آدمهایی که چیزی برای باختن ندارن هم ترسناکن هم غیر قابل پیش بینی. چون هیچ چیز براشون مهم نیست درصد اینکه بخوان تو رو هم با خودشون بکشن پایین صد در صده... اما خوب با تمام این تفاسیر احتیاط شرط عقله. نمیخواستم موقعیتی به وجود بیاد که میزان ترسناکی و کله خریه همدیگه رو امتحان کنیم. مخصوصا چون از بهرام خوشم می اومد و اینکه میدونستم اون هم تا حدودی کله خر تشریف داره. بهرام که اومد تو دفترو بستم. یه کمی زودتر از موعد رسیده بود.
-چطوری کیان جان؟
-به لطف شما... خوش اومدین...
-امروز نرفتی سر کارگرا؟
-گفتم که... اونی که مغازه رو اداره میکرد مریض بود نیومد... یه سری هم تحویلی برای خانوم دکتر بود و... حسامم که ماشالله معلوم نیس کجاست... شما خودتم نرفتی سر بزنی بهشون؟
-تو که گیر این مغازه نیستی... پولت از پارو بالا میره کیان... برای  چی اینجا رو نگه داشتی اصلا؟
-نون اینجا رو بیشتر خانوم دکتر میخوره تا ما...
به نشونۀ فهمیدم سر تکون داد.
-یه سر رفتم سر ساختمونه... همه چیز داره عالی پیش میره... واقعا از اون چیزی که دکتر میگفت بهتره کارت... فکر نمیکردم... مهندس به این دلسوزی رو از کجا پیداش کردی؟
-دلسوزیش برای اینه که مدرک مهندسیشو نگرفته و مشغول نشده... سال آخر مهندسیشه و هنوز بیکاره... زندگی هم خرج داره... فکر نکنم بخواد یه کار بد ارائه بده و واسه خودش دردسر درست کنه...سیبیلشم حسابی براش چرب کردم... با وعدۀ کارهای احتمالی آینده زیر دندونش کار میکنه... البته دروغ هم نگفتم بهش... کارش درسته...
بهرام خندید.
-پرستار بچه چی شد؟
-آگهی دادم... فعلا مورد خوبی تماس نگرفته... منظورم با تحصیلات مربوط به کودکانه...
دلم نمیخواست اینجا بمونیم. حالا که غزل هم رفته بود و خیالم راحت بود بدم نمی اومد یه جای دنج و خلوت کمی با بهرام بشینمو حرف بزنم و شاید باهاش آشنا تر بشم. به نظر خیلی خوددار بود و به جز موارد کاری، چیز زیادی بروز نمیداد. و همینم یه کمی اذیتم میکرد نمیدونم چرا. اما الان فقط دلم میخواست از اینجا دورش کنم. مبادا دختره بزنه به سرش و برگرده...
-ناهار خوردی بهرام جان؟
-نه...
-یه چیزی بخوریم باهم؟
-بدم نمیاد...
جای پارک به سختی پیدا شد وقتی رسیدیم فرحزاد. هوای خنکش و صدای شرشر رودخونه حالمو بهتر کرد. صدای آب طوری بود که بشه با صدای ملایم یه گفتگوی بی سر خر داشته باشیم. نشستیم روی یکی از تختها که به رودخونه نزدیکتر بود. جمعیت زیادی دور و برمون نشسته بودن و داشتن از هوای آزاد لذت میبردن. واقعا دیگه گرسنه ام بود. تا اومدن غذا پاهامو دراز کردم. راستش فکر نمیکردم بهرام با این دک و پز بخواد بیارتمون اینجا. خودم سال تا سال اینجا نمی اومدم. نه اینکه بگم کلاسم بالاس یا چیزی فقط... نمیدونم... شاید دیدن خانواده ها یادم مینداخت چقدر تنهام... و دیگه اینکه جایی که گوش زیاد باشه اصولا راحت نیستم. حدس زدم بهرام قرار نیس چیز خاصی بگه اومدیم اینجا. بهرام یه کوبیده سفارش داد و منم یه برگ. بعدشم لم دادیم و منتظر شدیم غذا بیاد. سعی کردم سر صحبتو باز کنم.
-خوب آقا بهرام؟ من چیز زیادی راجع به شما نمیدونم...
-چی میخوای بدونی؟
-چی شد زدی تو بیزنس الانت؟
-تو هم نگفتی چرا زدی تو بیزنس الانت کیان جان...
با یاد آوریش قرمز شدم. علیرغم خنکی هوا یه جورایی گر گرفتم. و بیشتر از همه هم از سوالش بدم اومد. منو یاد بابای یاسی مینداخت. و از طرفی هم همون لحظه حالم خوب شد وقتی به این فکر کردم که مردک الان چه حالی داره. با این حال حس میکردم هنوز کاملا حسابمون با هم تسویه نشده بود. ارادتم خدمتش بیشتر از اینها بود که فقط با یه دختر رفع و رجوع بشه. داشتم یه ترتیباتی میدادم که همونجور دل نگرون بیوفته زندان. لازم بود سر چیزی گیر بیوفته که اعدام نداشته باشه اما حبس کوتاه مدت هم نداشته باشه. دلم نمیخواست بمیره. باید می موند و عذاب میکشید. مثل من که عذاب میکشیدم. خدا رو خوش نمیاد اون سرش بی کلاه بمونه.
-والله بهرام جان... دلیلش...
-ببین کیان... هیچی نگو... بذار اینجوری بهت بگم... اگه برای کاری که داری که میکنی دلیل ارائه بدی، اون دلیل میشه نقطه ضعفت... نمیخوام بگم من همه چیو میدونم اما اینقدر میدونم که اگه تو زدی به این کار و این مدل انتقام گرفتن... یعنی اینکه یه چیزی رو که روش حساس بودی از دست دادی... و وقتی یه نفر یه نقطه ضعف داشته باشه یعنی دو سه تای دیگه رو هم راحت داره... از من میشنوی هیچوقت سوالی نپرس که نمیخوای از خودت پرسیده بشه... هیچوقت هم کارتاتو برای طرفت رو نکن... هیچوخ نمیدونی تو دستش چیا داره... ممکنه از کارتی که حریفت رو میکنه خیلی خوشت نیاد...
-فکر نمیکردم حریف همدیگه باشیم... جالب شد... دو تا حریف که با هم میشینن تو فرحزاد و نون و نمک همو میخوردن... تو کتاب گینس رفتنیه...
علیرغم اینکه از حرفهاش حس خوبی بهم دست نداد اما انداختمش به شوخی و خنده... درسته داشت نصیحت گونه گفته میشد اما اخطار داخلشو هم نمیشد ندیده بگیرم. چم شده بود؟
-یعنی شما الان هیچ نقطۀ حساس یا نقطه ضعفی نداری؟ این که خیلی خوبه بهرام جان... راحتی... هر کاری هم دلت بخواد میتونی بکنی...
لبخند معنی داری زد.
-آدم بی نقطه ضعف که نداریم... اما... من فقط یه نقطه ضعف دارم اونم خودمم... تا اینجا هر چیزی یا هر کسی رو که از زندگی من باهاش آشنا شدی برام تا وقتی معنی داره که بی خطر باشه... اگه حتی فقط یک درصد احساس کنم برام خطر داره خیلی سریع از شرش خلاص میشم...
-مثل کامران؟
-عه؟ کیان؟ این اون دختره نیس پیش تو کار میکنه؟
نه! یعنی غزل اومده اینجا؟ چرا؟! نفسم بند اومد. حرفش اونقدر ناگهانی و غیرمنتظره بود که نتونستم نقش بازی کنم. نگاهش به پشت سرم بود. با عجله برگشتم اما هر چی نگاه کردم غزل یا کسی که شبیه اون باشه ندیدم... وقتی برگشتم سمت بهرام لبخند معنی داری روی لباش بود.
-کو؟! من کسیو ندیدم...
-اما من دیدم ظهری دختره رو انداختیش از مغازه بیرون...
وا رفتم تو جام. بیشرف پس خوب بلده یه دستی بزنه. رو دست خورده بودم.
-جاسوسی منو میکنی تو؟!
-جاسوسی؟! میخوای یه خرده خودتو تحویل بگیر آقا کیان...
یه چند لحظه هاج و واج مونده بودم. اما سریع خودمو جمع کردم. اگه این کارشو با رو دست راه میندازه من کارام صادقانه اس. از اینکه با غزل تهدیدم کرده بود شکار بودم. نه... بیشتر از اینکه ازش صادقانه خوشم اومده بود و اون قصد داشت نامردی کنه کنف بودم. منو یاد حاج آقا مینداخت. ناباورانه به چهرۀ جذابش نگاه کردم. با بدجنسی عمدی ادامه داد:
-اصولا دوس دارم یه کمی زودتر از موعد قرار بیام سر قرار... اینجوری مناظر زیبای اطرافم از دست نمیدم...
غذامون اومد اما زهر مارم شد. دیگه کنارش ننشستم. خودمو کشیدم اونطرفتر و رو به روش نشستم. حالمو بد گرفته بود دیوث. یعنی الان باید عذر غزلو میخواستم؟ حالا که این دیدتش دیگه چه فرقی میکنه؟ یاد دخترهای ته آسانسور افتاده بودم. غزل از تمامشون سر هم قشنگتر بود. بهش بگم برادرشم؟ چی میگه؟ اما اون چیزی که باعث میشد دیوونه بشم حس تعلق غزل به خودم بود. غزل مال من بود. حس میکردم دارم از هم میپاشم. منفجر میشم و دوباره سلولهام به هم میچسبه و... چرا اینطوری رو دست خوردم؟ هر لقمه غذا انگار یه فیل درسته تو حلقم گیر میکرد. بهرام اما خیلی بی خیال نشسته بود و داشت غذاشو میخورد. تو این لحظه اگه یه تفنگ دستم بود تمام گلوله هاشو تو مغزش خالی میکردم. گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم. منظورش از اینجا آوردن من چیه؟
-عصـ...
-من ندیدمت... کجا بودی؟ منو تعقیب میکنی؟... فقط راستشو میگی...
-تو مغازۀ رو به روییتون بودم... فقط اومده بودم ببینم اونی که شریکم شده یه وخ برام شاخ نشه مث کامران...
-کامران؟! مگه نگفتم هستم؟ ... بعدشم تا کسی کاری به کارم نداشته باشه کاری به کارش ندارم... حالا که اینطوری شد بذار یه چیزی رو بهت اخطار کنم مردک عوضی!! بر عکس تو... من یه نقطه ضعف دارم که لازمه بدونیش...
نگاهش کنجکاو بود.
-نقطه ضعف من فقط و فقط غزله... خواهرمه... به خاطرش هم خیلی سختی و در به دری کشیدم تا شده این... پایی هم که بخواد برای غزل از گلیم خودش درازتر بشه از لگن قطع میکنم... و عواقبش هم هر چه پیش آید خوش آید...
-پیغام بی مشکل گرفته شد کیان جان... حالا غذاتو بخور... از دهن نیوفته...
-پیغامو بفرمایین بدونم دقیق همونو که مد نظرم بود گرفتین یا نه...
-پیله ای ها کیان تو ام...
-نه تنها پیله ام... پیگیر هم هستم... میفرمودین...
دست از غذا خوردن کشید. لم داد. برای اولین بار تو این مدت یه سیگار از تو جیبش در آورد و یه نخ هم داد به من.
-سیگاری نیستم...
-هستی... بکش... بذار برات روشنش کنم...
سیگار تو دستم مونده بود. سیگاری نبودم اما بوی سیگار رو دوست داشتم. گذاشتم حداقل بوش حال خرابمو عوض کنه.
-ببین کیان؟... بذار دوستانه یه چیزیو بهت بگم... گویا منظور منو بد متوجه شدی... من ازت خوشم میاد... اما از همین الان همینو بدون که تو مسیر من آدمهای عجیب غریب و نخاله زیاد پیدا میشه... آدمهای روانی... دیوونه هایی که پولشون از پارو بالا میره و نمیدونن باهاش چیکار کنن... منظورم اوناییه که از بیزنس من و البته خودم، حمایت میکننه...
-منو چه به اونا؟
-شوخی میکنی کیان؟ یعنی اینقدر احمقی که فکر میکنی داری برای خودت کار میکنی؟! دیگه چی؟!
-من فقط با خانوم دکتر رابطه دارم...
-و خانوم دکتر هم با اونایی که هیچوقت جایی نمیخوابن که آب زیرشون بره... راستش دوست ندارم هیچ جوره برات مشکلی پیش بیاد... برای همینم یه توصیه بهت میکنم... قبل از دمخور شدن با من فکراتو بکن... الان فقط خرده پایی و کسی باهات کاری نداره چون کاری به کارشون نداری و مشغول خودتی... به قول خودت بیزنس تنبیهات جامعه زدی... باور کن اگه بیزنست اینقدر گرفته از نبوغ و استعداد خودت تنها نبوده... نصفشم از دولتی سر کسانیه که چشماشونو میبندن... درسته تو برای هر یه نفر ده میلیون میگیری و به بقیه اش کار نداری... اما بدون اینکه بخوای عضو یه بازار سیاه نامرئی هستی که چهارچشمی میپانت و دست همه اشونم با همدیگه تو یه کاسه اس... بهتره لااقل یه دوست داشته باشی که هواتو داره... خودمو میگم... اگه برای من اینقدر راحته که راجع به تو تحقیق کنم و با یه دنبال کردنت تمام جیک و پوک مهم زندگیت دستم بیاد... پس ببین اونهایی که براشون کار میکنی چقدر راجع بهت میدونن... با این آدمها بهتره منتظر همه چیز باشی... اگه بخوای اینطوری با هر تلنگری به هم بریزی خطرناک میشی... اگه الان کاری به کارت ندارن برای اینه که قابل پیش بینی هستی...
-تو از من چی میدونی بهرام؟ یعنی از گذشتۀ من چی میدونی؟
-گذشته ات اصلا برام جالب نیس پس هیچی... اما الانتو یه چیزایی میدونم...
رفتم تو فکر. نمیدونم چرا بعد از حرفهاش احساسی کردم که تا حالا فقط یه بار کرده بودم. نمیدونم چرا تمام ترسها و نگرانیهام یه دفعه ای برطرف شد. یه احساس آرامش خاص! این احساسو وقتی حکم اعداممو دادن تجربه کرده بودم. ناگهانی آزاد شده بودم از دنیایی که به آخر رسیده بود. الان و این لحظه هم ناگهانی دنیایی که برای خودم ساخته بودم شکست و نابود شد. پس اگه چیزی چیزی داشتم برای این بود که اجازه میدادن داشتم داشته باشمش؟
-من هیچ وقت سری رو که درد نمیکنه دستمال نمیبندم... چه جوری باید اعلام کنم بهشون که خطری ندارم براشون؟
-اتفاقا چون میدونن که خطر نداری اینهمه وقته گیر نیوفتادی عزیز... البته اینی هم که تنها کار میکنی بی تاثیر نبوده...
-بهرام؟
-بفرما...
-اصل حرفتو بزن...
-هر جور میلته... ازش خوشم اومده...
-از... نه بابا!؟ مث همون دخترای بستری ازش خوشت اومده؟
لبخند زد.
-اگه تنها میدیدمش آره... اما چون اولین بار کنار تو دیدمش حس مثبتی که رو تو داشتم روی دیدم به دختره تاثیر گذاشت...
-اصلا حرفشم نزن...
-میل خودته... میتونی تبدیلش کنی به گوسفند قربونی که معلوم نیس کی پخ پخ میشه...
-حتی اگه شده بفرستمش بره پی کارش نمیذارم آلودۀ...
-تا وقتی تو این جامعه زندگی میکنه پاش گیره... یکی قراره یه جا یه بلایی سرش بیاره...
-میگی چیکار کنم؟
-حواستو بده به واقعیت و... مهمش کن...
ادامه دارد...