جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت هفتم


کیان از گوشۀ چشم میدید منو. داشتم میرفتم سمتش. یکوری افتاده بود روی کاناپه و خیلی نمونده بود به بیهوش شدنش. پسرک با نمک و خواستنی. هیچوقت بهش به چشم دوست نگاه نکرده بودم. از اولش هم خیال نداشتم بهش به چشم یه دوست نگاه کنم. از همون اولین بار که اومد کافی شاپ و اولین پسری که با خودش آورد توجهمو جلب کرد. اما وقتی الان تو این لحظه هم مثل تاریک و روشن کافی شاپ چهره اش دوست داشتنی و خاص شده بود. اول فکر کردم گیه. اما بار دوم با یه دختر اومد. فکر کردم بایسکشواله. یه چند بار که اومد فکر کردم هرزه. کمی گذشت تا تونستم از طریق دوستام آمارشو در بیارم و بفهمم که زندان بوده. حدس بقیه اش کار سختی نبود:
-این قدر خودتو به درو دیوار میکوبی که چی بشه عزیز دلم؟ اینهمه تقلات واسه چیه؟!
نا نداشت جوابمو بده. کم کم داشت میخوابید. آروم خم شدم روی کیان و موهای مشکیشو آروم نوازش کردم. موهاش حالت زبری داشت و کف دستم احساس دلچسبی ایجاد میکرد:
-پسرک دیوونه؟ از چی اینقدر عصبانی هستی؟ کی دلش اومده تو رو اینجوری عصبانی کنه؟ میدونم یه روز اینا رو برام تعریف میکنی... اما همه چی به موقه اش...
نالۀ خفیفی کرد و سعی کرد پسم بزنه اما سالها بود که میخواستمش از دور. پسرک رفته رفته مرموزتر و پیچیده تر میشد برام. دستامو انداختم زیر بغلهاش. کشیدمش بالا تو بغلم. سنگینی پشت سرشو تو بغلم بالاخره اتفاق افتاد. بالاخره تونستم بکشمش اینجا. غزل تنها بهانه ای بود که میتونستم استفاده کنم. غزل اینجا نبود. غزل از همون اول که با کیان دیدمش خودی بود و با خودی ها همیشه بیگانه بودم. در ثانی خیال نداشتم پسرک چموشمو برنجونم. از همون اول مجبور بودم براش نقش بازی کنم. فکر کرد نمیدونم چند سالشه اما دروغ میشه اگه بگم علیرغم ۳۸ سالگی خیلی خیلی از سنش جوونتر میزد، متعجبم نمیکرد. اولین باری که دیدمش ۳۴ ساله بود. به عادت همیشه لیست مهمونهای جدید رو که تازه عضو شده بودن رو چک میکردم. کافی شاپ من هر نوع نیاز و اوردر اعضا رو تامین میکرد. مسئول خرید شراره بود که خودش هم به عنوان یکی از خدمتکارها کار میکرد. گذاشته بودم که همون هم به رتق و فتق امور میرسید. یه حساب بانکی در اختیارش گذاشته بودم فقط مختص کارهای کافی شاپ و به خودش هم خوب میرسیدم. و کارش انصافا حرف نداشت. شراره هر شب برام یه کلمۀ همون رو میفرستاد که معنیش میشد همون مهمونهای همیشگی. هر کی تازه وارد بود و برای اولین بار می اومد اسمشو یادداشت میکرد. تا اینکه خورد به اسمی که هر دفعه عوض میشد. ته و توشو شراره خیلی سریع در آورد. و فهمیدم کیانه که هر بار اسم دیگه ای مینویسه... کیان از خیلی جهات برام جالب بود. چرا بعضیها باید از سنشون جوونتر به نظر بیان. و خیلی چراهای دیگه که تمامشون رو مدتها بود که داشتم با آزمایشهای مختلف بررسی میکردم:
-تو حقت نیس این در به دری کیان... چیزی که تو هستی اسمی نداره... تو فقط یه ماشینی...
آروم کشیدمش تا زیر زمین که بیشتر لابراتوارم بود. گذاشتمش روی صندلی مخصوص و دستها و پاهاشو چفت کردم. تنها فرقی که کیان با بقیه برام داشت این بود که قصد نداشتم بی گدار به آب بزنم و اذیتش کنم و یا بکشمش... یکی از سرنگها رو برداشتم و از بازوش خون کشیدم.
-بذار ببینیم تو چی داری که این قدر راحت خودتو تطبیق میدی و زنده می مونی؟
.....................................
چیزی که جلوی چشمام داشت اتفاق می افتاد رو نمیتونستم باور کنم! ماهرخ یا همون ماهی وسط یه اتاق سفید ایستاده بود و نفس نفس میزد. از سر انگشتهاش و ناخونهاش خون میچکید. با اینکه نمیتونستم دقیق تشخیص بدم صدای بهرام رو میشنیدم که میگفت:
-چی میبینی؟
-هوا تاریک شده... سرده...
-بیخیال میشی؟ یا میخوای ادامه بدی؟
ماهی نفس عمیقی کشید و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کرد. نمیتونستم دقیق چهره اشو تشخیص بدم. تا الان حداقل ده بار خودشو کوبیده بود به دیوار و خورده بود زمین. اما نمیفهمیدم چرا. حالتهاش مثل آدمی بود که تو خواب راه میره. همزمان با هر پرش چنگ میزد به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخوره زمین، به سختی خودش رو کنترل میکرد. اما بار آخر پای چپش از زیرش در رفت و اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرشو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبید. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-اگه ادامه بدم... اگه جیغ بزنم اون هیولاها مجبور میشن بیان نجاتمون بدن...
-نجاتمون بدن؟
-حتی اگه نجات هم ندن... فقط بیان...
خستگی صدای ماهی به خستگی مرده ای بود که به اجبار باید راه بره... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... امیدی نبود تو صداش... و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی توی فیلم ظاهر میشد اما بیشتر به نظرم میرسید که حرکات ماهرخه که مرکز توجه دوربینه. به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه. گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود. اتاق که روشن بود پس این تاریکی که ازش حرف میزدن چی بود؟
-برای چی بیان ماهی؟
-اینکه دارم با خودم حرف میزنم حس میکنم... حس میکنم دارم دیوونه میشم...
-مگه بده آدم با خودش حرف بزنه؟ همه همینکارو میکنن... همه به ندای درونشون گوش میدن ماهی...
ماهی مثل کسی که تو تاریکی باشه رفتار میکرد. دستهاشو با احتیاط تکون میداد تو هوا. همونطور که نشسته بود. یه نگاه به سمت سقف کرد.
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره؟
بهرام حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد. جوابی نیومد.
-پرسیدم سقف اینجا بلندیش چقدره؟
-مگه حرفهای من برات مهمه؟ همه اش دارم بهت میگم از اینجا راه فراری نداریم... اما تو داری با تقلای بیهوده منو از بین میبری...
-تو ندای درون من نیستی... تو... تو... مگه میشه صدای درون...
-ضمیر ناخوادآگاه...
-نمیشه مرد باشه...
-از اول مرد نبودم... یادته چقدر جیغ کشیدی؟ یادته چقدر فریاد زدی؟ هر چی گفتم نکن؟ تارهای صوتیتو معلوم نیس چیکار کردی ماهی... حقته همینجا بمیری...
-نه... ببخشید... نرو! قول میدم گوش بدم! قول میدم! تو دیگه نرو... بهت گوش میدم...باهام حرف بزن... تو هم حرف نزنی دیوونه میشم...
ماهی زد زیر گریه. تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد. بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
دقت که کردم یادم افتاد ماهی تو فیلم موهاش به بلندی الان نبود.
-میخوای بقیه اشو ببینی؟
-برای چی نشون من دادی؟
-فقط خواستم بدونی اگه حرفی میزنم جدیه... بلوفی در کار نیس... اینو از اول به ماهی هم گفتم اما قبول نکرد... خواست منو شکست بده اما... به ضرر خودش تموم شد...
-با من هم میخوای همین کارو بکنی؟ ولی من که...
-نه گلم... اون یه پروژۀ دیگه بود... که البته هنوز هم ادامه داره... فقط دیگه روی ماهی انجام نمیشه...
-چرا؟
-حالا میرسیم به شما کیان جان!
از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان! ماهی میخواست از خودش مراقبت کنه... برای ما ماهی فقط زنه داخل قفس بود... میخواست فکر کنه... میخواست به دیوونگی نبازه... محتاج دنیا بود تا دیوونه نشه... قرار نبود بذاره بشکنیمش... قرار بود یه روز از قفسش آزاد بشه... بذار ببینیم یه دیوونه که از دنیا بریده چه میکنه؟...
و همه جا سیاه شد.
............................................
سر و صورت ماهی خون آلوده بود... نفس عمیقی کشیدم و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کردم. تا الان حداقل ده بار خودمو کوبیده بودم به دیوار و خورده بودم زمین. اما نمیفهمیدم چرا. همزمان با هر پرش چنگ میزدم به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخورم زمین، به سختی خودمو رو کنترل میکردم... سرم گیج میرفت... اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرمو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبیدم. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی کیان؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-همه جا روشنه!!!!!!!
-مطمئنی؟
با عصبانیت سرمو بلند کردم و چراق هالوژنی رو که بالای سرمون روشن بود به... بهرام اینجا بود! حاضرم قسم بخورم اینجا بود! تمام تنم میلرزید... از خشم... حس میکردم مسخره ام کرده!
-یه نگاهی از پنجره بنداز...
-کدوم پنجره؟! کثافت! آشغال! مسخره ام کردی! اینجا همون اتاق همیشگیه! چراغ لعنتیشم هیچوخ خاموش نمیشه!
سر گیجۀ لعنتی بدبختم کرده بود... چم شده؟!
خسته بودم! به اجبار سرپا بودم... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... صدام خالی بود! نه! اونی که دیدم یه فیلم بود! فیلم ماهی بود! فیلم شکنجۀ ماهی بود! ماهی بود... ماهی بود؟ من بودم؟ گیج شدم! و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی ظاهر میشد اما به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه.
-چشمام! بهرام؟! بهرام!
-بهرام کیه؟
گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود.
-بهرام! اینا همه اش بازیه! میفهمم! حسش میکنم!
-برای چی بیان ماهی؟
-من ماهی نیستم! من... من... من ماهی نیستم!
-پس کی هستی؟ میشه بگی؟
فکرم خالی بود! از اینکه داشتم با خودم حرف میزدم حس میکردم... حس میکردم دارم دیوونه میشم... سرم داشت میترکید. تقریبا افتادم. اما زیرم نرم بود. دیوار هم نرم بود.
-دیوار ماهی سیمانی بود! من ماهی نیستم! دیوار من نرمه... دیوار من... سیمانی نیس...
همونطور که نشسته بودم یه نگاه به سقف کردم. سیاهی بلندگو رو میتونستم کنار چراغ تشخیص بدم. صدای بهرام بود که میپرسید:
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره ماهی؟
-من ماهی نیستم...
بهرام دوباره ظاهر شد. حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد.
-نگفتی سقف اینجا بلندیش چقدره کیان؟
به سختی نالیدم:
-کیان؟ کیان کیه؟
تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد.انگار از توی تلویزیون بیرون اومدم... بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ  پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
-ولی... ولی آخه! این من بودم! ماهی نبود! این فیلم من بود بهرام!
-فیلم تو؟! میخوای بقیه اشو ببینی؟ که ببینی فیلم تو نیست؟
-اگه فیلم من نبود... ما... من تمام اینها رو قبلا تجربه کردم!
-منظورت دژاووئه؟ جالب شد...
-دژاوو؟! اون چیه؟
-صحنه ای که برات اتفاق میوفته به جای اینکه در قسمت کوتاه مدت حافظه ات ذخیره بشه، اشتباهی در قسمت بلند مدت حافظه ات ذخیره میشه و باعث میشه فکر کنی این صحنه رو قبلا یه جایی دیدی...
-بهرام!
بدون اینکه جواب منو بده، از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان!
من بخصوص بودم؟ چرا؟ و همه جا سیاه شد...
....................................
نور خیره کنندۀ اتاق چشمامو زد. اولین چیزی که حواسمو جمع کرد صدای بهرام بود که همونطوری که خم شده بود روی مونیتور یه دستگاه سمت چپم، داشت آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. بی اختیار ناله کردم. صداش بر خلاف ناله های من خیلی سر حال بود:
-بیدار شدی؟
-چیکار... می...
-نگران نباش... کار خاصیت ندارم...
اما گویا کار خاصی داشت. وقتی حواسم یه کم بیشتر جمع شد متوجه مرد مسنی شدم که روی یه صندلی نزدیک من نشسته بود. یه دستگاه بینمون بود که با لوله های مخصوص خون رو از بازوی چپ من میکشید و از دستگاه رد میکرد تا به بدن مرد مسن برسونه. البته فکر کنم این اتفاقی بود که داشت می افتاد:
-چیکار داری میکنی؟
-نگران نباش پسر جون... خطری تهدیدت نمیکنه... یه کم دندون رو جیگر بذاری تموم شده گلم...
خیلی نا نداشتم که بخوام حرف بزنم. از بهرام میترسیدم.... بدنم هم از تمام اون قسمتهایی که میتونستم برای آزاد کردن خودم استفاده کنم سفت و محکم به صندلی چفت شده بود و امکان کوچکترین جابه جایی رو نداشتم. یه کم بیشتر که حواسم جمع شد یاد غزل افتادم. چشم گردوندم اما به جز ما سه نفر هیشکی تو این لابراتوآر نبود. با اینحال چیزی از نگرانیم کم نکرد:
-با غزل چیک...
-غزل؟! نگران نباش جاش امنه...
-چیکار داری میکنی؟
-برای چی میپرسی؟ وقتی قرار نیس چیزی بفهمی؟
-چیکار داری میکنی بهرام؟!
-پیله کردی ها! نترس گفتم!
تن صداش رفت بالا و در حالیکه دستاشو زده بود به سینه اش خیره شد به من. متوجه شدم به دست راستم هم یه سرم خوراکی وصله.
-تشنمه...
-حالا بهتر شد...
بطری آبی رو که روی میز رو به رومون بود رو برداشت و سرشو باز کرد و گرفت سمت دهنم. گویا از نگاهم خوند که نگرانم نکنه چیزی توی آب باشه.
-نگران نباش... هر چی کمتر تو سیستمت دارو باشه همونقدر بهتره... بخور...
آبو خوردم اما از خشکی گلوم نه تنها کم نشد بلکه حس کردم راه گلوم از بتونه. گلوم خش خش میکرد موقع نفس کشیدن و حس میکردم خشک تر میشه.
-داری چیکار...
خم شد تو صورتم و در حالیکه داشت شونۀ راستمو با شصتش نوازش میکرد خیره شد تو چشمام:
-اگه نمیخوای دهنتو چسب بزنم لطفا خودت هم یه کم همکاری کن...
-میخوای منو بکشی؟
-تو رو بخوام بکشم؟!!!! شوخی میکنی! تازه پیدات کردم... دست نخورده و بکر!
-دست نخورده؟!
حس میکردم یه چیزی غلط بود... حس میکردم به روحم تجاوز شده. بدتر از اون حس میکردم بهرام به روحم تجاوز کرده. صداش عصبیم میکرد. حس میکردم با این صدا خاطرۀ بدی دارم. ها! یه خواب بد دیده بودم! اما... چرا اینقدر واقعی به نظر میرسه؟
-آره... خیلی نادر پیش اومده مواردی مثل تو به تورم خورده باشه و از قبل با انواع و اقسام آزمایشهای غلط غراضه اش نکرده بوده باشن...
-نمیفهمم چی میگی...
-برای همونم نمیخواستم توضیح بدم... چون نمیفهمی...
-چرا از اول باهام...
-چرا از اول باهات در جریان نذاشتم؟! یعنی تو فقط منتظر بودی من بگم چی میخوام و تو هم آستینتو بزنی بالا بگی بفرما؟ فرمایشاتی میفرمایین عزیزم... حالا اگه یه مسئلۀ عادی بود شاید اما تجربه بهم ثابت کرده که وقتی حس میکنی جونت در خطره اون حس حفظ ذاتت قراره مزاحم باشه... ترس از چیزی که نمیفهمی و درد احتمالی که ذهنت خلق میکنه باعث میشد نذاری کارمو پیش ببرم... و میدونی خنده دار ترین چیزی که من دیدم چیه؟
منظورش به من بود یعنی؟ با تعجب داشتم سعی میکردم حرفهای بهرامو بفهمم:
-صد در صد تا حالا فیلمهای جیمز باندو دیدی... تا حالا دقت کردی اونجاهایی که جیمز باند گیر دشمنهاش میوفته؟ فلسفۀ باز شدن نطق آدم بدۀ داستانو من اصلا نمیفهمم... شروع میکنن توضیح دادن به جیمز باند که آه! من قراره این بلا رو سرت بیارم... اوه من قراره اون بلا رو سرت بیارم... بعدش هم لیزرو روشن میکنه و ولش میکنه به امان خدا و میره پی کارش... من نمیفهمم تو چه کاری داری واجب تر از کشتن دشمنت؟ میمیری دو دیقه اضافه تر وایسی جیمز باند از وسط نصف شه بعد بری به بقیۀ کارات برسی؟ به جون خودت کیان! اگه این آدم بدها یه ده دیقه خفه خون میگرفتن الان جیمزباند و هفت نسل اینور اونورشو از صحنۀ روزگار محو کرده بودن... حالا میفهمی چرا بهت نگفتم؟
-ولی من از تو...
-میترسی؟... خوشت اومده؟... چی؟ ... کیان!... تو برای من فقط یه موقعیتی... برای هر جفتمون یه موقعیتی! میدونی با علم من و ژنتیک تو چه کارایی میشه کرد؟ میدونی الان چند ساله من دارم سعی میکنم یه موجود جهش یافته از طریق لقاح به وجود بیارم؟
گیج شده بودم.
-از جون من چی میخوای؟
-سیستم ایمنی بدن تو از سن واقعیت جوونتره... میخوام ازش استفاده کنم... تو این چند ساعتی که خواب بودی خیلی چیزها رو راجع بهت کشف کردم... که البته با تئوریهایی که داشتم کاملا مچ بود...
........................................
-از همون اول فقط همه روی یک چیز همنظر بودن و اون اینکه من پسر قشنگ و جذابی هستم. اما نمیدونم چرا خودم نمیتونستم این زیبایی رو درون آینه ببینم...
چیزی که من میدیدم یه ماشین بود. یه ماشین از جنس نرم گوشت. و هر چی سنم بالاتر میرفت میخواستم بدونم داخل این ماشین چه چیزهایی قرار داره. اوایل که بچه بودم اما کم کم رنگ قرمز مایعی که از بدنم خارج میشد توجهمو جلب کرد. زخمهای روی تنم رو باز میکردم. سر همونم زخمهام اصولا دیر خوب میشد چون همیشه از زخمهام آویزون بودم. زخمهایی که از قبل وجود داشتن و میشد توشون جستجو کرد رو، با کمک موچین مادرم تا حدودی میتونستم باز کنم. و اولین بار در ۱۰ سالگی بود که وقتی پای چپم شکست و استخونم گوشت رو پاره کرد و زد بیرون، بیشتر از اون که وحشتزده بشم، علیرغم درد، چند لحظه ای به اون جسم سوزان و دردناک سفید و آغشته به خون آبه خیره شدم... تصویری که جلوی چشمم بود یه تصویر از یه ماشین صدمه دیده بود که نمیدونستم چطور باید سر همش کرد و راهش انداخت. و نمیذاشت بهش دست بزنم. درد چی بود؟ به دلیل درد اون روز و اون لحظه، جرات اینکه بهش دست بزنم رو نداشتم... اما آرزوش رفته رفته پر رنگ تر میشد در درونم...اگه درد بریده شدن نبود احتمالا تا الان خودمو سلاخی کرده بودم...
صحنه ای که اونروز دیدم و این سوال که من چه جور ماشینی هستم تبدیل شده بود به یک بیماری! کتابهای آناتومی، رنگ و وارنگ، جوابگوی این سوال نبود. از ۱۵ سالگی رسما فقط میخواستم ذره ذره و جزء به جزء این ماشین رو لمس کنم. کنترل کنم. وقتی داشتم بزرگ میشدم احساس کردم من هیچکس یا هیچ چیز نیستم... منظورم یه چیزی فراتر از بهرام بودن بود... درسی که میخوندیم تو مدرسه جوابگوی ذهن کنجکاو و تشنۀ من نبود... هر چی به قول جامعه بیشتر مدرسه میرفتم بیشتر متوجه میشدم که من نه نظری دارم نه عقیده ای نه علاقه ای نه اطلاعی از چیزی. و احساس میکردم هر چی بیشتر میخونم، رفته رفته اطلاعاتم کمتر میشه. از پدر و مادرم سوال میکردم اما از جوابشون فقط این دستگیرم شد که من به عنوان ماشین، فقط یه کاربرد دارم که اونم بهتر از بچه های بقیه بودن بود... البته این فقط مختص من نمیشد... همونطوری که من پسر شهرام یا پسر نیلوفر بودم، همونطور هم بچه های بقیه به جز با اسم پدر و مادرشون وجود خارجی نداشتن. همۀ دنیا دور پدر و مادرها میچرخید و بچه ها مایملک پدر و مادرشون بودن. یه چیزی مثل میز و صندلی یا مبل که فقط نمیشه روش بشینی. من که خوب داده هام معلوم بود. موجود قشنگی بودم... اطرافیان پولداری داشتم... به نظر بقیه نابغه بودم... اما اون چیزی که بقیه بهش نبوغ میگفتن رو درک نمیکردم... در چشم خودم حفظ کردن اطلاعاتی که جلوی چشمم بود کاری نداشت. اما راجع به بقیه. اونهایی که هم زمان با من به دنیا اومده بودن... چرا سطح نمرات ما با هم یکی نبود؟ تو سر من چه خبری بود که تو سر اونها نبود؟ یا بالعکس؟ مگه به یاد نگهداشتن یه مسئله چقدر سخت بود؟ ماشینهای قبل من... یا بعد من... با توانایی های متفاوت و مشابه! منظور از خلقت ما مخلوقاتی که در دستۀ انسان یا آدم قرار میگرفتیم چی بود؟ اصلا منظور از خلقت هر چیزی که وجود داشت و در اطرافم در حرکت، چی بود؟ چی بود که ما رو از هم متمایز یا منحصر به فرد میکرد؟ توانایی یعنی چه؟
گاهی مغزم اونقدر از سوال پر بود که حس میکردم در شرف انفجاره! انتظاراتی که اطرافیان ازم داشتن رو گویا در نهایت درجه براشون برآورده میکردم و خیالشون از طرف من راحت بود. و همین هم کار منو برای به حال خودم رها شدن راحت کرده بود. این همه نبوغ حیف بود برای چیزی به جز پزشکی هدر بره، میگفتن بهم... البته اجباری از طرف پدر و مادرم اعمال نمیشد اما وقتی علاقۀ عجیبمو به آناتومی بدن دیدن فهمیدن که من در آینده قراره چی بشم. برای اطرافیان من فعلا هیچی نبودم. اینو میدونستم. اما سوالی که من و اطرافیانم راجع به چی بودن یا نبودن من، از خودمون میپرسیدیم، ماهیتشون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. بین فلسفه و واقعیت گیر افتاده بودم...  وقتی به پدرم گفتم که میخوام برای کنکور و پزشکی درس بخونم و میخوام که اطرافم خلوت باشه، به درخواستم برای یه خونۀ مجردی جواب مثبت داد. منو هیچوقت به جز کتاب با چیز دیگه ای ندیده بود... تمام پولی که برای وسایل خونه بهم میدادن صرف انواع و اقسام کتابهای پزشکی میشد. همه میدونستیم که من قراره نفر اول پزشکی اون سال باشم. و شدم. البته برام نفر اول و دوم اصلا مهم نبود. تنها چیز مهم ورود به دنیای پزشکی و کشف جواب برای تمام سوالاتم بود... تحقیقات شخصیم رو به صورت آماتور شروع کرده بودم... اولین موشهای آزمایشگاهیم، مرغ عشقهایی بودن که مادرم بهم هدیه کرده بود. اما اندازه اشون اونقدر نبود که بتونم چیز خاصی سر در بیارم. بی تجربه بودم و بیشتر سلاخیشون کردم... چند صد پرنده به اشکال و اندازه های مختلف استفاده کردم که بالاخره فهمیدم با این چاقوهای آشپزخونه چه مقدار فشار لازمه تا اورگانهای حیاتی رو پاره نکنم و از بین نبرم... بعد از اون نوبت بقیۀ موجودات بود. گربه ها و بعد از اون هم سگها... البته این فقط یه راز بود که هیچکس ازش خبر نداشت. حیاط پشت خونه پر از چاله چوله های حیوانات مدفون بود... اما اون چیزی که دنیای منو تغییر داد، حرفی بود که یکی از اساتیدمون یه بار سر کلاس گفت و اون گیجی رو که گرفتارش بودم رفع کرد:
-علم پزشکی شاید خیلی پیشرفت کرده باشه اما خدا رو شکر هنوز در حدی نیس که بشه هیولای فرانکن اشتاین رو از نزدیک ببینیم...
-استاد؟! هیولای فرانکن اشتاین؟! اون دیگه چیه؟!
با تعجب برگشت سمت من:
-بهرام؟! گرفتی ما رو؟! واقعا؟! جدی نشنیدی راجع بهش؟! مگه میشه؟
کتاب خودش رو به من غرض داد. انگلیسی بود اما موردی نبود. زبانم اونقدری بود که بتونم ته و توش رو دربیارم. مهم این بود که سوالی رو که تا حالا از خودم میپرسیدم و جوابی براش نبود، به نوع دیگه ای در این کتاب مطرح شده بود. ماهیت وجودی ما! لیمیتهای ما! هر چی کتاب رو با دونسته های خودم مطابقت میدادم میدیدم فرانکن اشتاین یه چیز خاص رو ندیده گرفته بود. هورمونها! از دید من ما هیچ چیزی به جز هورمونهامون نبودیم... یک ماشین پیچیده که از طریق هورمونهای مختلف هدایت میشه... برای من چیزی به عنوان ماوراء الطبیعه وجود نداشت. برای همه چیز یه دلیل علمی وجود داشت و نمیتونستم بفهمم چطور برای هر چیزی که جوابش فقط کمی تفکر و تحقیق لازم داره، دست به دامن خدا و خواستش میشن... فقط کافی بود افق دیدمون رو گسترده تر کنیم... دکتر فرانکن اشتاین جریان الکتریسیته رو محرک اصلی میدونست اما حتی اگه درست هم فکر کرده بود که صد البته نکرده بود، واقعیت این بود که برای به وجود اومدن، این الکتریسیته محتاج هورمونهاست تا اصلا ایجاد بشه... حدس میزنم برای دانش اونموقع الکتریسیته کفایت میکرده اما... اگه واقعا میخواستم پیشرفتی در این زمینه داشته باشم فقط یک نفر بود که واقعا میتونست کمکم کنه و اون هم خود هیولا بود. نرتیو هیولا چشمم رو به روی حقیقتی باز کرد که مری شلی ندونسته در اختیارم گذاشت. اونجوری که در داستان ذکر شده بود، دکتر فرانکن اشتاین با در کنار هم قرار دادن اعضای بدن مردگان این هیولای باهوش رو به وجود آورده بود. اما آیا مگه میشد با از کنار هم قرار دادن اعضای موجوداتی به درد نخور، با لیمیتیشن محدود و ناکافی، موجودی باهوش خلق کرد؟ برای این کار، هورمونهای جهش یافته لازم بود... از اونجا به بعد میدونستم دکتر شدن بیهوده اس. اونقدر تجربه داشتم که بتونم از پس بافتهای مختلف بر بیام. اما! از کجا باید شروع میکردم؟ اولین چیزی که میدونستم این بود که هورمونها پیغام رسانهای شیمیایی هستند که با سفر در نقاط مختلف بدن پروسسهای مختلف از قبیل رشد، متابولیسم و تولید مثل و سیستم ایمنی بدن رو تحت تاثیر قرار بدن... و هورمون هم وابسته به ژنتیک بود... یک چیز مشخص بود. و اون هم اینکه به وجود آوردن یک بدن جهش یافته به جز با اجزای جهش یافته ممکن نیست... مگه نه اینکه هورمونها رفتارهای ما رو کنترل میکنن؟ عشق و محبت پدر و مادری، برای حفظ جون فرزند تازه متولد شده، چیزی نیست به جز هورمونهایی که فقط هستن تا والد رو با نیازهای موجودی که هیچ شانسی برای زندگیش نداره، تطبیق بدن... سالها و قرنها اوولوشن موجودات مختلف بهم میگفت که فقط موجوداتی که خودشون رو تطبیق میدن جهش پیدا میکنن... و همه چیز وابسته به این هورمونهاست که به صورت مصنوعی هم میشه تولیدشون کرد و در اختیار موجود مورد نظر گذاشت و یا حتی کنترلش کرد. به همین دلیل مجبور شدم دامنۀ دانشم رو در رابطه با تمام هورمونها و اثراتش رو گسترش بدم... اما از طرق قانونی امکانش نبود... پس غیر قانونی شروع کردم... اولین چیزی که لازم داشتم یه جای بی در و پیکر بود که تا دلت میخواست موش آزمایشگاهی در اختیارم قرار بگیره... مگه میمونها چقدر شبیه انسانها بودن؟ تنها یه چیز ساختار انسانی داشت و اون هم آدمها بودن. علاوه بر اون مگه حیوانات میتونستن از تغییراتی که داروها و هورمونهای مختلف در بدنشون ایجاد میکنه برام بگن؟ آدم لازم داشتم و از همه سن و سالی... برای همون هم رفتم هند. کشوری که پر بود از آدمهایی که کسی رو نداشتن... تصمیم گرفتم برم به بهشت تبهکاران، آمریکا... قبلا یک بار برای دیدن عموی بزرگم که قبل از انقلاب رفته بود برای درس خوندن و به خاطر انقلاب دیگه نتونسته بود برگرده... اونقدر پول داشتیم که بتونم از طریق سرمایه گذاری تو آمریکا گرین کارت بگیرم... مشکلم فقط رسیدن به آمریکا بود و وقتی رسیدم اولین کارم غیب شدن بود... تمام احتیاجاتم کش انجام میشد و پیگیری و تعقیبم تقریبا غیر ممکن... اونموقع ها هم مثل الان اینترنت اینقدر پیشرفت نکرده بود... میدونستم به عنوان میسینگ پرسن دنبالم میگردن اما کم کم شدم جزئی از کولد کیسهایی که هرگز به نتیجه ای نمیرسیدن... آمریکا اونقدر بزرگ بود و درندشت که تا پلیس میخواست حتی خبردار بشه که شخصی ناپدید شده، من کارمو تموم کرده بودم... قربانیهام هم از هر سن و جنسی بودن... صحرای نوادا بهترین جا بود برای خلاص شدن از شر ماشینهای از کار افتاده و بعد از مدتی یه گروه زیرزمینی تشکیل دادم متشکل از دانشجوهای داروسازی با استعداد که لنگ پول بودن و بقیه اش به قول آمریکاییها هیستوری بود..
ادامه دارد...

۱۳۹۷ تیر ۵, سه‌شنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت ششم



چشم که باز کردم چند لحظه اصلا یادم نمی اومد چی شده. مات و مبهوت به دور و برم نگاه میکردم. اینجا رو بهش میگن... اینجا رو بهش میگن... اینجا اسمش... اسم اینجا... بی... بیمـ... به سختی کلمه رو پیدا کردم... تو بیمارستان بودم و به دستم سرم بود. احساس میکردم دور دنیا رو یه نفس دویدم اونقدر که خسته بودم. بعد از اون خستگی غیر قابل تحمل، اولین چیزی که یادم اومد یه سردرد بد بود. نمیتونم توصیفش کنم. یادمه یه سردردی بود که به جز با رنگ نمیتونستم به یاد بیارمش یا توصیفش کنم. یه خاکستری خیلی تیره که رفته رفته حس میکردم بزرگتر میشد. به جز اون دیگه... فقط اون خاکستری یادمه... یادمه نور که میخورد به چشمام سرم داشت میترکید... داشتم میترکیدم... یا شایدم داشت مچاله میشدم... چی شد؟! با اومدن یه... یه... پـ...رستار خانوم تو اتاق تو تختم نیم خیز شدم. با دیدن اینکه به هوش اومدم اومد سمتم:
-خوبی؟
دهنمو باز کردم حرف بزنم اما... یه سری از کلماتی که لازم داشتم نبود... مثل... سعی کردم یادم بیاد چی میخواستم بگم اما... حرفمو زده بودم؟ تموم شده بود؟ نور... نور... سرم... نور... نور... چراغارو خاموش کن!!!!!!!! چراغا دارن تو سرم روشن میشن... داغیشونو حس میکنم و ناگهانی از شدت نور با صدای ترسناکی میترکن!
-خوبی؟ چرا قیافه ات اینجوری شد؟ درد داری؟ چته؟ حرف بزن! بگو چته...
حس میکردم تو گردبادی از کلمه گیر افتادم که دورم میچرخن و نمیتونم... نمیتونم... تنها کاری که تونستم بکنم از شدت سردرد جیغ کشیدن بود و...
..............................
یه گوشه ماشینو پارک کرده بودم تا بخوابم. با تقه ای که به شیشۀ ماشین خورد از خواب پریدم. ماهی بود. نوک دماغش از سرما قرمز شده بود و به صورت بانمکش جلوۀ دوستداشتنی ای میداد. یه شالگردن نه چندان گرم که دور گردنشو پوشونده بود. با یه لیوان چایی تو دستش اشاره میکرد شیشه رو بدم پایین. شیشه رو که دادم پایین سوز دلچسبی زد به صورتم که از خواب بیدارم کرد.
-صبح به خیر آقا کیان...
-صبح به خیر ماهرخ خانوم...
-ماهی بسه...
سر تکون دادم. لیوان چایی رو که گرفته بود طرفم، گرفتم.
-مرسی... لطف کردی...
-بیا تو یه صبحونه بخور... دیشبم چیزی نخوردی...
-زحمتت میشه آخه...
-بیا برات یه نیمرو درست میکنم...
تو این یکی دو تا نیمچه دیدارمون متوجه شده بودم ماهی خیلی ساده اس. حرف زدنش. فکر کردنش. مثل ماشین بود بیشتر رفتارش تا یه دختر بیست و چند ساله. میدونستم اینا رو صد در صد بهرام بهش گفته و اینم داره مو به مو اجرا میکنه. همراهش راه افتادم و رفتیم سمت ساختمونی که سرایدار یا همون آقا مرتضی با منیژه خانوم توش زندگی میکردن. ماهی اول رفت تو. آقا مرتضی و منیژه خانوم گویا مسافرت رفته بودن و ماهی تنها بود. داخل ساختمون که البته خیلی هم بزرگ نبود از در که میرفتی تو یه هال نه چندان بزرگ که سمت راست با یه نیمچه دیوار مثل مثلا اوپن از آشپزخونه جدا شده بود. روبه روم یه اتاق خواب بود. یه طرف تختو از اونجایی که ایستاده بودم میشد دید. هال با مبلهای چوبی و قدیمی که روی حصیرش رو با بالشکهای نرم پوشونده بودن، تزیین شده بود. یه فرش قدیمی و یکی دو تا هم عکس از آقا مرتضی و زنش و یه پسر کوچیک بینشون. در کل میشه گفت چیدمان خونه ساده بود و قلاب بافیهای متعدد و دستباف...
-بفرما آقا کیان... بشین...
-کمک میخوای؟
-نه... الان برات میارم...
خودمو با چایی مشغول کردم. دیشب دیر رسیده بودم. بهرام ازم خواست که لادن رو بیارمش رشت و بدمش دست ماهی. هنوزم داد و بیدادهای پسره که پسرخاله اش بود تو گوشم زنگ میزد. هی میگفت هر کاری میخواین بکنین به جای اون با من بکنین اما تنها نتیجۀ این داد و قال این شد که بهرام پسره رو اول همه بیهوش کرد. لادنو با من فرستاد و گفت ماهی خودش میدونه چیکار کنه. تا موقعی که ساعت دو شد و بارها اومد اونجا بودم اما بعدش دیگه راه افتادم. ساعت هفت بود. موبایلمو در آوردم و شمارۀ مهسا رو گرفتم. یه چند تا زنگ زد تا جواب داد. لحنش طوری بود که گویا بینمون هیچ اتفاقی نیوفتاده:
-سلام آقا کیان...
سلام... کجا ر...
-شرمنده... داشتم دوش میگرفتم... الان راه میوفتم...
تقریبا نذاشت حرف بزنم و گوشی رو قطع کرد. از لحنش نتونستم بفهمم هنوزم عصبانیه یا نه... به نظر عصبانی نمیرسید. اما حدس زدم که از غزل خبری نداره... گاهی نمیفهمیدم چه مرگمه. بین انسانیت و حیوانیت گیر افتاده بودم و مدام با خودم درگیر بودم. هر کاری میکردم که حیوون درونمو ول کنم هر کاری دلش میخواد بکنه اون یه تیکۀ لعنتی که به غزل گره خورده بود رو نمیتونستم از شرش خلاص شم. نوسان عجیبی داشت مودم. امروز دیگه از اون عصبانیت پریشب و دیروز صبح خبری نبود. و کمی نگران بودم. یعنی چی کار کرده؟ به هوش اومده؟ اگه طوریش شده باشه چی؟ درسته راحت میشم... اما... ماهی یه سفرۀ کوچیک و دو نفره پهن کرد. یه نون بربری هم که چهار تیکه شده بود رو گذاشت جلوم. ماهیتابه رو که عطر خوش نیمرو و چند تیکه فلفل دلمه ای و چند تیکه گوجه اینجا و اونجاش به چشم میخورد اشتهامو تحریک و حواسمو پرت کرد.
-تا کی اینجایی؟
-من؟ الان بعد صبحونه راه میوفتم دیگه... تو زحمت افتادی شرمنده... ماهرخ خانوم...
یه نگاه ناراحت و درمونده کرد بهم و سرشو انداخت پایین:
-بهم فقط بگو ماهی... اونجوری حس میکنم اونقدر لغزنده ام که بتونم لیز بخورم و فرار کنم...
-مگه به میل خودت برای بهرام کار نمیکنی؟
-ها... راستی رفتنی بهم بگو برای بهرام باید چیزی همرات بفرستم گفت...
-جوابمو ندادی ماهی خانوم...
بدون اینکه بحثو ادامه بده رفت دم در و دمپاییهای پلاستیکیشو پاش کرد که بره...
-کجا بیام دنبالت؟
-الان برمیگردم...
بیشتر از اون دیگه حرفی نزد. قبل ناپدید شدنش تاب موهای فر و بلند و سنگینش تو باد چقدر قشنگ بود. سیاه مثل شبق. گرسنه ام بود. نیمرو رو که خوردم تازه خوابم گرفت. شت بشر! تا تهرانو باید میروندم؟ اونم تنها؟ نشسته بودم که تلفنم زنگ زد. در نهایت تعجبم شمارۀ غزل بود. وقتی گوشی رو جواب دادم با شنیدن صدای بهرام حس کردم گردنم رگ به رگ شد. دیروز بهش جریان غزل و رفتارهای احمقانه اشو گفته بودم. وقتی اسم بیمارستانی رو که غزل رو برده بودم رو بهش گفتم، فکر نکردم ممکنه بره سروقتش. یعنی چی میخواد بگه؟
-چیزی شده بهرام جان؟ گوشی غزل دست شما چیکار میکنه؟
-دیروز آوردمش خونه... الان هم پیش دکترشم... یه سری سوال پرسید که جوابشو نمیدونستم گفتم شاید تو بیشتر بدونی... این گویا سر مرشو جایی کوبیده...
-چطور مگه؟
-یه سری علایم داره که گویا دکتره میگه ضربه مغزی شده...
-ضربۀ مغزی؟! مامورا به مهسا گفته بودن تو حموم غش کرده بود...
-پس سرشو کوبیده زمین... گفتی رفتاراش عجیب غریب بود؟
-من فکر کردم به خاطر شیرین اینجوری میکنه...
-بدشانسیش اثرات ضربه به سرش با فوت شیرین مصادف شده... باید همون موقعی که سرشو کوبیده بوده میبردینش دکتر مغز و اعصاب... ها! این از قبل هم لکنت زبون داشت؟
-مگه نمیتونه حرف بزنه؟!
تازه میفهمیدم که رفتارهای غزل که اونطوری تو تاریکی مینشست و حرف نمیزد و...
-بهرام! این غزل حالت تهوع هم داشت الان که فکر میکنم... هر چی میدادیم عوق میزد...
-استفراغ؟
-نه بالا نمی آورد... من الان راه می اوفتم!
بیچارۀ بدبخت! سریع به مهسا زنگ زدم. اما جواب نداد. حتما تو راه بود یا چیزی. اونقدر از دست خودم عصبانی بودم که میخواستم خودمو آتیش بزنم! این چه جور مهر و محبتیه که تغییر رفتار این بدبختو حوالۀ تخمام کردم؟ در کمتر از یک دیقه تو راه برگشت به تهران بودم. چی فکر میکردم چی شد! میخواستم غزلو از شر بهرام دور نگهدارم اما حالا خودم با دستای خودم هولش دادم تو بغلش. چرا اینجوری عصبانی شدم؟ چرا پیش داوری کردم؟ چرا خودمو زدم به نفهمی؟ چرا هی پسش میزنم؟ چرا مدام منتظر موقعیتم که از زندگیم بندازمش بیرون؟ این بدبخت چه گناهی داره؟ چرا این بدبختو با دستای خودم کادوپیچ کردم و تحویل این هیولا دادم؟ مغزم داشت میترکید... چی میخواستم از جون غزل؟ چرا حس میکردم تمام بلاهایی که سرم اومده مسببش غزله؟ انتقام چیو داشتم از این زبون بسته میگرفتم؟ مگه دست خودش بود وقتی بیست سال پیش اومد تو زندگیم؟ نگه تقصیر اون بود که من دوستش داشتم؟ مگه تقصیر اون بود که من تو مغازه ام بهش کار دادم؟ تمام مدت میتونستم بگم نه. میتونستم ندید بگیرم اما... غزل نفرین زندگی منه... به خاطرش از کشتن حاج آقا هم واهمه نداشتم... غزلی که خواهرم نیست... غزلی که عشقم نیست... غزل نفرینمه... نفرینی که هم میخوامش هم نمیخوامش...
..................................
نزدیکهای تهران به موبایل غزل زنگ زدم. دعا میکردم بهرام جواب نده اما داد. از طرفی هم خیالم راحت شد که حداقل تا رسیدن من تنها نیست.
-سلام...
-سلام کیان جان...
-عا... چیزه... من نزدیکهای تهرانم... یه دو ساعت دیگه اینا میرسم... می... خواستم بپرسم چیزی لازم ندارین بگیرم سر راه...
صدای قهقهۀ خندۀ از ته دل بهرام بلند شد.
-نترس... نخوردمش هنوز...
از شوخیش خوشم نیومد. به سختی خودمو کنترل کردم.
-نه بابا... فقط میخواستم ببینم خونه اس یا هنوز بیمارستانه...
-صبح که بهت گفتم آوردمش خونه ام...
-من فکر کردم خونۀ خودش بردیش...
-نگران نباش آقا کوچولو... کاریش ندارم جاش امنه... حالا هر چقدم که میخواد بیصاحاب باشه...
گوشام داغ کرده بود و داشتم میترکیدم. جاش امنه؟ مثل اون زنها جاش امنه لابد... لعنت به من! تقصیر خودمه همه چیز. سکوتم گویا بیش از حد طولانی شده بود. نمیدونستم چی بگم بهش. چیزی به جز فحش تو سرم پیدا نمیکردم که بگم. خودش ادامه داد:
-طرفهای زعفرانیه که رسیدی بهم زنگ بزن از اونجا آدرسو بهت میدم...
-آدرستو میدی؟!
-مگه نمیخوای ببینیش؟ یا من بد متوجه شدم؟
-نه نه... باشه... طرفهای زعفرانیه زنگ میزنم...
گوشی رو که قطع کردم با مشت و کتک افتادم به جون فرمون و بعد هم یکی دو تا حوالۀ کلۀ خودم کردم.  چرا اینقدر احساس خامی و بچگی میکنم پیش این دیوث آخه من؟ چرا حرفهاش هولم میکنه؟ چرا نمیتونم خونسرد جلوه کنم؟! قبل اومدن این مردک اصلا اینجوری نبودم. سرد بودم. محتاط بودم. اما الان... حس میکردم کنترل همه چیز از دستم خارج شده. چقدر خوب بود وقتی هیچکسو نداشتم و تنها بودم. آقای خودم سرور خودم و بردۀ خودم. الان شدم بندۀ احساسات ضد و نقیض به غزل. رو دست خوردن از این مرتیکه... و... انگار حرفهاش راجع به غزل درست بود. نسبت بهش حساسیت دارم. ضعف دارم. و کسی که یه ضعف داشته باشه یعنی راحت چند تا ضعف دیگه رو هم داره... ضعفهای دیگه ام چیه یعنی به جز غزل؟ چرا اونروز اینقدر منت اون مهسای لعنتی رو میکشیدم؟ مواقع عادی بود فقط سر همین کارش میدادمش دست خانوم دکتر... اما الان چرا نمیتونم؟ دقت که کردم من خیلی تغییر کردم از پیدا شدن غزل به اینور. یه چیزی مثل سابق نیست اصلا. الان میترسیدم. یاد دیروز افتادم. عجز و لابه های پسره که داشت التماس میکرد به بهرام که دختر خاله هه رو ولش کنه تو گوشم زنگ میزد. و بهرام تنها کاری که کرد اول از همه خوابوندش. یعنی میرسه روزی که به خاطر غزل التماسش کنم؟ عکس العملش چی قراره باشه؟ قراره منم به همون سرعت سر به نیست کنه؟ بشم مث کامران؟ منم بشم فقط یه موش آزمایشگاهی؟ یاد کامران افتاده بودم... یاد وقتی که ازم کمک میخواست و من فقط نگاهش کردم. کوچکترین تلاشی برای نجاتش نکردم. التماسهاشو ندیده گرفتم. اون موقع به نظرم حقش بود. الان چی؟ متعجبم که هنوزم همون عقیده رو دارم. یاد کبودی روی شکم ماهی که میوفتادم حقش بود. و منم حقمه. منم به غزل آسیب زدم با پیش داوریم... با قضاوت بیجا... تمام مدت فکر میکردم این بچه بازیها چیه؟ حالا مگه چی شده؟ آخرش هم تصمیم گرفتم که دیگه نمیخوامش و گذاشتم رفتم پی کارم؟ پیامدش چی قراره باشه؟ ته دلم حس میکنم این پیامد هر چی که هست استحقاقشو دارم و اصلا برام مهم نیست... اگه کشته بشم؟ مگه همه امون قرار نیس خونۀ آخرش بمیریم؟ کی از خودش مراقبت کرده و تا آخر دنیا زنده مونده که من دومیش باشم؟ همه امون قراره بمیریم... من میتونستم بیست سال پیش از این مرده باشم... الان بیست سال بود نبودم و آب هم از آب تکون نخورده بود... الان هم همچین با مرده ها فرق نمیکنم. حس میکنم خالی ام... شدم یه فلوت که هر سازی بهرام میخواد باهام میزنه... و من هر بار متعجب تر و رودست خورده تر از بار قبل صدام در میاد...
نزدیکهای زعفرانیه که رسیدم به موبایل بهرام زنگ زدم. آدرسشو برام تکست کرد و خیلی طول نکشید تا پیداش کردم. گفت ماشینو ببرم تو حیاط. یه خونۀ ویلایی و بزرگ با حیاط درندشت و گل و گلکاری شده و با صفا. از پله های مرمری بالا رفتم و جلوی در مشکی چوبی و طرح دار ایستادم. نمیدونم چرا دستم نمیرفت زنگو بزنم. چندین بار انگشتمو بردم که زنگ خونه رو بزنم که روم باز نشده بود اما بی اختیار دستم می افتاد. شاید یک ربعی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بالاخره در به روم باز شد. بهرام یه پیراهن خاکستری روشن و جین مشکی در حالیکه دمپایی به پاش داشت و صورتش جدی بود.
-بیا تو... خوش اومدی...
چم شده بود؟ چرا حس میکردم اینجا آخر خطه؟ یه نگاه به داخل خونه انداختم. اول از همه آینه های راهروی نسبتا عریضی که دو تا آینه رو به روی هم قرار داشتن توجهمو جلب کرد. قاب آینه ها هم از آینه های دراز و نازک تشکیل شده بود. بعد هم کف سرامیک و سیقلی سفید و شیری که چراغهای هالوژنی سقف رو منعکس میکردن و رنگ دیوارهای شیری رنگ بهم آرامش داد. سمت راست دقیقا قبل از تموم شدن دیوار راهرو، دو تا پلۀ منحنی میخورد به پله هایی که از همون در ورودی دید داشت و گویا به طبقۀ دوم میرفت. رفتم داخل.
-بیا تو هال...
با تمام توانم سعی کردم ترسمو مخفی کنم. لعنتی! حتی نمیدونستم از چی میترسم. خودشه! غیر قابل پیش بینی بودنشه که منو میترسونه! تا حالا عادت داشتم که وسط تارهای نامرئیم منتظر طعمه بمونم و وقتی گیرم افتاد تا انتها بازی دست من باشه. اما الان؟ حس میکنم رو تارهای یه عنکبوت سمی تر و بزرگتر از خودم قرار گرفتم که... یه عنکبوت با یه عنکبوت دیگه چیکار میکنه؟
-راستش شرمنده... همین الان تخته گاز از رشت برگشتم... شرمنده سر و وضعم مرتب نیس...
منو راهنمایی کرد به سمت چپ. از جلوی آینه ها که رد شدم چندین هزار کیان و چندین هزار بهرام هم همراهمون رد شدن.
-غزلو میتونم ببینم؟
-فیزیوتراپیستش تازه رفته... خوابیده... بعدا میبینیش...
سمت چپ به یه سالن خیلی بزرگ میخورد که سمت راست سالن یه پنجرۀ بزرگ و سرتا سری با پرده های باز نور چراغهای داخل حیاط رو میداد داخل. اینجا هم با نورهای هالوژنی کم مصرف محیط رمانتیکی داشت.  دو طرف پنجره که گویا به حیاط باز میشد دو تا گلدون بزرگ گذاشته شده بود. یه فرش سفید ابریشمی وسط هال و مبلهای شیری رنگ و چرمی که روشون با پوستهای سفید گوسفند پوشونده شده بود.
-اگه فقط غزلو ببینم خیالم راحت بشه رفع زحمت میکنم... دیر وقته... خسته هم هستم... از صبح یه بند دارم میرونم...
نسبتا محکم هولم داد.
-یه دو دیقه بشینی نمیمیری! چیزی خوردی؟
به جای من قار و قور شکمم جواب داد.
-برات یه چیزی میارم بخوری...
دیدم چاره ندارم. رفتم و نشستم روی مبل. ادامۀ سالن هم یه سالن غذاخوری بزرگ بود با میز بزرگ و شیک مجلل که روش با یه گلدون بزرگ تزیین شده بود. از همونجا هم  آیلند آشپزخونه رو میدیدم و یه کمی از کابینت آشپزخونه ای که حدس زدم باید بزرگ و مجهز باشه. خیلی طول نکشید که با یه لیوان شیر و کیک که تو سینی گذاشته بود برگشت. و گذاشتش رو میز شیشه ای جلوم. و برگشت و نشست رو مبل رو به روم و پاشو گذاشت رو زانوش.
-بفرمایید... خوش اومدی...
-مرسی... چیزه... دکتر غزل چی گفت؟
-ضربه مغزی شده.... اما با جلسات و تمرینات و فیزیوتراپی مناسب درست میشه... اما یه کم طول میکشه... حدس میزنم خیلی برات مهمه که همونجا به امان خدا ولش کرده بودی و رفته بودی...
لیوان شیری که که میخواستم بخورم گیر کرد تو حلقم.
-راستش...
-فعلا یه چیزی بخور بعدش حرف میزنیم...
راستش یه کم لازم داشتم حرفهامو تو سرم مرتب کنم. احساسی که دقیقا نمیتونستم براش توضیح بدم. حتی برای خودم هم گنگ و عجیب شده بودم. یه تیکه از کیک خوردم. شکمم که سیر شد انگار فکرم راه افتاد.
-به نظرت کار اشتباهی کردم رفتم به غزل کمک کردم کیان؟
-نه... نمیدونم... من فکر میکردم میخواد بمیره... عصبانی بودم...
-به من اعتماد نداری؟
جوابی نداشتم. بهرام ادامه داد:
-اوکی... یه چیز شخصی از خودم بهت بگم؟ اون کافی شاپ که طعمه هاتو میبری توش مال منه... اما کسی نمیدونه... البته وقتی نیستم هم اون دختره حواسش بهت هست و راپورتتو بهم میده...
رفته رفته احساس میکردم خیلی خسته ام.
-من... میشه من یه نظر غزلو ببینم برم؟
اما پاهام سست شده بود. یه چیزی نرمال نبود. به سختی بلند شدم. اما دوباره افتادم سر جام. قبل از اینکه کاملا از حال برم دیدمش که بلند شد و اومد سمت من...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت پنجم


ده دقیقه ای بود رسیده بودم. نشسته بودم منتظر مهسا که آخرین مشتری رو راه بندازه قبل رفتن. این چند روزه هم به جای غزل کار میکرد هم به جای خودش. یه کله کار میکرد. نه استراحت میکرد نه مینشست. از دیدنش استرس میگرفتم. از سه روز پیش که شیرینو خاک کرده بودن غزل کلا نیومده بود سر کار. اگه مهسا خبر نداده بود که شیرین فوت کرده احتمال قوی غزل اصلا قرار نبود خبرم کنه انگار. هر چی هم بهش مسیج و پیغوم پسغوم میدادم که حالش چطوره، از سنگ صدا در می اومد از غزل نه. سه روز پیش رفتم خونه اشون. مهسا که تا سه شب پیش، پیش غزل می موند شبها رو، یک دفعه گفت که دیگه نمیتونه اینجا بمونه و غزل هم که چراغارو خاموش کرده بود و کز کرده بود گوشۀ اتاق خوابش. نه گریه میکرد نه چیزی و فقط رفته بود تو فکر. مثل همیشه جواب درو نداد وقتی رفتیم پیشش. اگه مهسا نبود که درو باز کنه نمیتونستم ببینمش. به زور یه دو لقمه غذا میدادیم بهش. عوق میزد اما مجبورش میکردیم یه کم نوشابه ای چیزی بخوره. رنگ به رو نداشت. مونده بودم چرا اینجوری شده. با همون لباسای خونی که رو تنش خشک و شق مونده بود نشسته بود و زانوهاشو گرفته بود بغلش... بوی عجیبی داشت خون رو لباساش که نمیتونستم تحمل کنم. با مهسا حمومو شسته بودیم اما شستن غزل به این سادگیها نبود گویا. قرار بود امشب هم بریم پیشش. قصد داشتم حتی اگه زوری هم شده لباساشو به تنش قیچی کنم و از تنش در بیارم... این از غزل... مهسا اما حالش یه جور دیگه بد بود. برگشته بود پیش به قول خودش بچه ها و هر چی اصرار میکردم بمونه پیش غزل نمیموند. دختر سرزنده و بگو بخندی بود در کل اما اینم مهسای همیشگی نبود. بگو بخند و رفتاراش با مشتریها هم ظاهرا مثل همیشه بود اما یه چیزی فرق داشت. این وسط بیشتر از خودم متعجب بودم. حالا غزلو کاری ندارم چون خواهرمه اما دیگه حال بد مهسا رو چرا باید متوجه بشم؟ سردرگمی تو چشماشو چرا باید بتونم ببینم؟ و بدتر از همه چرا باید دلم بلرزه هر بار تو چشماش نگاه میکنم؟ اون چشمهای درشت و تاب دار مشکی. چشمهاش تنها مشکی تنشه. برای شیرین سیاه نپوشید. ندیده بودم که حتی یه قطره اشک بریزه.
-آقا کیان؟ کجایی داداش؟ تموم شدم...
اومده بود تو اتاق پشتی و متوجهش نشده بودم.
-خسته نباشین مهسا خانوم...
-خسته نیستم...
با اینحال خستگی صداشو با تمام وجود حس میکردم.
-بیا بشین یه چایی بخور خستگیت در بره...
-مرسی دیگه... من برم...
-نمیای با من بریم پیش غزل؟
-حالا نیس رفتنمون خیلی به تخمشه جنده خانوم...
-چه مدل حرف زدنه پشت...
-با حرف زدنم مشکل داری میتونی عذرمو بخوای مث صابکار قبلی... شما رو به خیر ما رو...
-منظورمو بد متوجه شدی...
-پس اگه مشکلی نیس فردا میام صبح... با اجازه اتون...
-پس لااقل بذار برسونمت...
گویا قبول کرد. چون کیف به دست وایساد و دیگه چیزی نگفت. پا شدم مغازه رو تعطیل کردم و با هم راه افتادیم سمت خونۀ غزل. گاهی زیر چشمی یه نگاهیش میکردم. نگاهشو دوخته بود به کیفش و عمیقا تو فکر بود. اشتباهی که کردم خواستم حواسشو پرت کنم که گویا حواسش جمع شد:
-به چی فک...
-کجا میری؟ من که گفتم میرم خونه...
و یه داد محکم زد سرم:
-مگه نگفتم میرم خونه؟!!!!!!!!! چرا هیشکدومتون زبون نمیفهمین؟!!!!!!!!!!
-داد نزن... گفتم شاید دلت میخواد بری دوستتو ببینی...
-گم شو بینم بابا! دوست؟
پس درست متوجه شده بودم. تغییر مهسا حرص توی کلامش بود که تازگی داشت. و در نهایت تعجبم بهش حق میدادم.
-برای شب هفت و ایناش فکری داری؟
-من حداقل برنامه ای ندارم...
-اگه بخواین من میتونم...
-دارم میگم من برنامه ای ندارم... آقا من انگار نامرئی ام که هیشکدومتون صدامو نمیشنوین؟ نگه دار همین گوشه کنارا پیاده میشم...
-میرسونمت گفتم...
-گفتی میرسونی اما کار دیگه کردی... همتون عین هم الاغین! گفتم نگه دار پیاده میشم...
درو باز کرد اونم تو همون سرعت بالا. به سختی تعادل ماشینو با گرفتن مهسا حفظ کردم. و یه گوشه نگهداشتم. از ماشین پیاده شد. رفت و نشست لب جدول. بد جایی بود. اجازۀ پارک نداشتم و پشت سرم بوق میزدن... حالا یا برای من بود یا مهسا دقیق نمیدونم. از طرفی هم نمیتونستم مهسا رو با این حال بدش به امان خدا ول کنم. ای کاش به حرفش گوش کرده بودم و خودم تنها میرفتم پیش غزل. تو سر و صدای بوقها داد زدم که صدامو بشنوه:
-مهسا خانوم؟! مهسا! بگم غلط کردم خوبه؟ اشتباه کردم به حرفت گوش نکردم... بیا بالا جان مادرت!
-بفرمایین شما آقا کیان!
-به خدا میفهمم عصبانی هستی... یه دو دیقه جایی نرو برمیگردم... ماشینو پارک کنم میام... نری ها!
دو دیقه ام شد نیم ساعت از بس دنبال جای پارک گشتم اما شب بود و خیابونها شلوغ. و وقتی بالاخره جایی رو پیدا نکردم برگشتم همونجا اما اینبار مهسا نبود... هر چی هم که به موبایلش زنگ زدم خاموش کرده بود. به غزل زنگ زدم اما اونم موبایلش خاموش بود. حدس میزدم شارژش تموم شده باشه. خودشو برای خودش تکون نمیداد میخواس موبایلشو بزنه شارژ؟ راه افتادم سمت غزل... طبق حدسی که زدم هر چی زنگ زدم کسی جوابمو نداد... اونقدر از دست جفتشونم عصبانی بودم که اگه میدیدمشون تیکه بزرگه گوششون بود... فردا که میاد بالاخره مهسا خانوم؟ خدمتت میرسم... جلوی در خونۀ غزل زنگشو زدم اما درو روم باز نکرد. یه پنج دیقه تمام انگشتمو گذاشتم رو زنگ بلکه لااقل اعصابش خرد شه بیاد جواب بده اما اونم جواب نداد. همینشم نگرانم کرد. زنگ یکی ازهمسایه هاشو به اسم شالیکار زدم. و بهش گفتم اگه میشه درو روم باز کنن. نگران غزلم. خیلی سریع درو روم باز کرد. پله ها رو دو تا یکی میرفتم بالا. به یکی از دوستام که کلید ساز بود زنگ زدم و موضوع رو براش توضیح دادم. قبول کرد کمکم کنه. نمیتونستم تا فردا صبح صبر کنم. همسایۀ رو به رویی اومده بود بیرون ببینه من کی ام این موقع شبی. یه آقای دور و بر شصت سالۀ به ظاهر محترم بود. راستش به پیرمردها حساسیت عجیبی داشتم بعد قضیۀ آقا جون.
-با کسی کار داشتی جوون؟ دیر وقته...
-زنگ شما رو زده بودم؟ ببخشید... اما شما از این غزل خا...
یه دفعه یاد هانیه افتادم که میگفت آدم به خواهرش خانوم نمیگه.
-از این خواهریه ما خبری ندارین؟
-عه؟ برادرشون هستین؟ چطو کیلید ندارین؟
-والله هوش و حواس نمونده برامون این چند روزه... کلید دارم اما احتمالا سر کار جا مونده... حالش خوب نیس... نگرانشم...
-آها... والله ما هم این چند روزه ندیدیمشون... یکی دو بار حاج خانومو فرستادم که یه سری بزنه اما کسی درو باز نکرده... مام گفتیم شاید نیستش...
حین گفت و گوی ما حاج خانوم هم در حالیکه یه چادر گل گلی سفید سرش انداخته بود اومد دم در. همسایۀ بغلی هم که یه زن و شوهر جوون بودن هم پیداشون شد. حساب کار دستم اومد. این جماعت فضول فقط درد سر بودن. باید غزلو میبردم پیش خودم. باید دست به سرشون میکردم.
-شرمنده دیروقتم مزاحم شماهام شدیم به خدا... بفرمایین تو... گفتم کلیدساز بیاد درو باز کنه... بفرمایین تو رو خدا مزاحمتون نباشم...
اما کسی نمیفرمود. فضولیشون گل کرده بود و گویا تا ته و توی قضیه رو در نمی آوردن نمیرفتن. چاره ای نداشتم. تا یک ساعتی که مهرداد بیاد یه چند باری درو زدم اما جوابی نبود. ساعت دیگه حدودای دوازده بود. کم کم بقیۀ همسایه ها هم از خدا خواسته جمع شدن. هر کی هم یه چیزی میگفت. اما چیزی که توجهمو این وسطها خیلی جمع کرد. مبحث مامورا بود. یعنی برای چی مامور اومده بوده در خونه اش؟ اما خودمو از تک و تا ننداختم... همون مامورا هم به مهسا زنگ زده بودن. برای شیرین خیلی دیر رسیده بودن... همون تو خونه فوتشو اعلام کرده بودن و شیرینو یه سره برده بودن برای کالبد شکافی برای روتین... غزلم که بیهوش بود تا اومدن آمبولانس به هوش اومده بود و بعد گفتن شمارۀ مهسا به مامورا، یه کلام دهنشو بسته بود...
بالاخره با اومدن مهرداد و باز کردن در تونستیم بریم تو. خونه مرتب بود. یه راست خودمو رسوندم به اتاقش. همونجای همیشگی که نشسته بود به پهلو افتاده بود. رنگ و روش هم زرد مثل چی. بقیه هم هول کرده بودن. آخه این چه وضعیتیه برای خودت درست کردی غزل؟ سریع سرشو از زمین بر داشتم و گرفتمش بغلم. حالم بد بود و نمیتونستم فکر کنم. با صدای همون پیرمرده به خودم اومدم:
-ایهالناس... بابا مرد این بدبخت! یکی زنگ بزنه آمبولانس... آقا رضا داداش...
-نه نمیخواد... خودم ماشین دارم میبرمش... اوندفعه هم تا آمبولانس بیاد به هوش اومده بود... نذاشته بود...
یکی از خانومها با یه لیوان آب قند خودشو رسوند. و تو همون بغلم سعی کردیم یه ذره چیزی تو حلقش بره اما گویا کامل بیهوش بود. از یکیشون خواستم کلیدشو از تو کیفش پیدا کنن و بدن به خودم. سریع غزلو گذاشتمش تو ماشین و همون همسایۀ جوون بغلی نشست پشت فرمون. اوندفعه هم همینجوری بود. انگار به بیست سال پیش برگشته بودم. از اینکه سر غزلم چیزی بیاد دل تو دلم نبود و داشتم دیوونه میشدم... حس میکردم استرس این بیست سال اخیر ذره ذره داره میریزه تو وجودم و از فکر اینکه این خواب بد واقعیت بوده باشه تمام تنم میلرزید. مرد با تمام سرعتی که میتونست برونه به سمت نزدیکترین بیمارستان راهی شدیم. موهای طلاییشو محکم بوسیدم.
-یه کم دیگه طاقت بیار گلم دیگه چیزی نمونده...
...................................
شبو پیش غزل موندم. بهش سرم وصل کرده بودن. نزدیک سه روز بود غذای درست و حسابی نرفته بود تو تنش. تا سه روز پیش هر روز یه بار به غزل سر میزدیم با کمک مهسا که درو باز میکرد اما از خاکسپاری شیرین به اینور مهسا هم کلا اعتصاب کرده بود و هیچ جوره حریفش نمیشدم. نه کلیدشو میداد بهم نه خودش می اومد. تمام مدت شبو از نگرانی خوابم نبرد. نمیدونستم چه مرگم شده بود. غزل خیلی دختر لاغری بود و حالا که میدیدم چقدر جمع و جورتر و ضعیف تر شده، انگار اون کیان ۱۷ ساله دوباره بیدار شده بود. جرات رو به رو شدنم با خود این بیست سال اخیر رو نداشتم. مثل یه لامپ مهتابی خراب، مدام ۱۷ سالم میشد و ۳۸ سالم... ۱۷... پاک... ۳۸... هیولا! ۱۷... آروم و بیخیال... ۳۸... خشم! نفرت ۱۷... چته غزلم؟ پدر سوختۀ داداش کیان... ۳۸... این موجود ضعیف کیه؟ ۱۷...اگه بلایی سرت بیاد من می میرم!... ۳۸... بمیر... گمشو! بذار آزاد شم برای همیشه... چرا آوردیش بیمارستان کسخل؟
و مهتابی بالاخره نزدیکهای صبح بود که کلا سوخت...
..................................
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. کمرم خشک شده بود. غزل هنوز خواب بود. ساعتمو نگاه کردم نه بود. بهرام بود که داشت زنگ میزد. گلومو صاف کردم:
-جانم بهرام جان...
-قرارمون یادت رفت؟ هشت قرار بود اینجا باشی...
-شرمنده... این دختره غزل حالش بد شد مجبور شدم بیارمش بیمارستان...
-سر همون رفیقش؟
-آره... چند روزه ترتیبمونو داده... به هیچ صراطی هم مستقیم نیس...
-میخوای یه ترتیبی بدم یه چند روزی با ماهی بره جایی؟ آب و هواش عوض شد یه وخ دیدی...
-میتونی تا فردا صبر کنی؟
-یعنی انقد حالش بده که نمیتونی تنهاش بذاری؟
داشتم به غزل نگاه میکردم. بر خلاف دیشب که نفسم داشت بند می اومد امروز هیچ حسی نداشتم. اون موهای طلایی... اون چشمهای آبی... اون صورت قشنگ و دوستداشتنی رو بیست سال پیش یه بار از دست داده بودم. دیروز هم دوباره داشتم از دست میدادمش. حس عجیبی بود... اون دوست داشتن سر جاش بود اما انگار که یه خاطره رو دوست داشته باشی... غیر واقعی بودنش مسلمه... نه من اون کیان قبلی بودم و نه غزل میخواست زنده بمونه... اگه میخواد بره، دلیلی نمیبینم که بخوام جایی تو دلم براش باز کنم... نه... بیشتر احساس میکنم دلی ندارم که بخواد جایی هم توش باشه یا نباشه...
-چرا... الان راه میوفتم...
-پس اون؟
-بیدار که شد خودش میدونه... کجایی شما؟
................................
پشت ساختمون که دیگه تقریبا تمام کارهاش تموم شده بود ماشینو پارک کردم. پشت من هم کامیون کانتینری که دنبالم افتاده بود توقف کرد. رانندۀ میانسالش سریع پرید پایین و انگار که دیرش شده باشه سیگارشو روشن کرد.
- کار و بدبختی داریم ها مهنس... دو ساعت دیر کردم...
-خیله خوب حالا!... کار یهویی پیش اومد... از شرمندگیت در میام...
اینو که گفتم سگرمه هاش باز شد.
-این کانتینره رو کجا میخوای پارکش کنم؟
-پایین تو پارکینگ... تا من میام رفته باشی...
-چش مهنس...
رفتم بالا. واقعا مهندس اعجاز کرده بود. این ساختمون با اون ساختمون نیمه کارۀ اولیه زمین تا آسمون فرق داشت. از جون و دل مایه گذاشته بود و همه چیز حتی از اونی که فکر میکردم بشه، صد برابر بهتر بود. اینکه تونسته بود چهار طبقه رو به این سرعت تموم کنه، کاملا منو پیش بهرام سربلند کرده بود. البته ساختمون ساخته شده بود اما فرم خاصی نداشت. معلوم نبود سازنده اش چه قصدی داشته و سالنها تماما بزرگ بودن. با اینحال خرده فرمایشات بهرام اونقدری بود که متعجب بشم از سرعت عمل پسره. و قصد نداشتم از دستش بدم. کارگرها تک و توک داشتن کارهای نهایی رو انجام میدادن. مهندس بیست و پنج ساله واقعا گل کاشته بود. داشت با بهرام حرف میزد. با نگاه بهرام که به من افتاد مهندس هم برگشت سمت من:
-سربلندمون کردی مهندس جان...
-سلام... کاری نکردیم...
-اصلا انتظار اینکه به این سرعت بخوای تحویل بدی رو نداشتم... دمت گرمه...
بالاخره بعد از یه کم تعارفات که البته واقعا هم دروغ نمیگفتم کشیدمش اینور. کارت بانکی رو دادم بهش.
-باهات سی تا طی کرده بودم اما چون خیلی راضی هستیم ناقابل هشتاد تا...
-هشتاد تا؟! نه بابا! زیاده!
-به حساب پیش پرداخت کارهای بعدیت بذار... موردی نیس؟
-خدا عمرت بده! نه دیگه حرفی نیس... با اجازه ات پس...
-ها! راستی این موبایلم دستت باشه خواستی از این به بعد با من تماس بگیری، فقط با این زنگ میزنی...
بعد از اینکه مهندس کارگرهاشو برداشت و رفتن، رفتم پیش بهرام که اونطرفتر داشت از پنجره گویا کانتینر رو نگاه میکرد.
-چند تاس؟
-گفته بودی ده تا دیگه...
-اوکی... بعد از ظهر تمام وسایلی رو که لازمه خودشون میارن و میچینن... دختره چی شد؟
به علامت نمیدونم شونه بالا انداختم. تا اومدن من و بهرام رانندۀ کامیونه رفته بود. مهندس هم پشت وانتشو از کارگرا پر کرده بود و داشت یواش یواش راه میوفتاد.
-آقا کیان؟! ایراد نداره من فردا بیام وسیله مسیله ها رو ببرم؟
-نمیخواد... امروز بار میارن... با اونها میفرستم برات... شما دیگه فقط منتظر تماس من باش...
-پس با اجازه اتون! خدافظ...
یه چند دقیقه ای ایستادیم و وقتی گرد و خاک پشت وانت خوابید رفتیم تو پارکینگ که ساوند پروف و بدون کوچکترین منفذی به بیرون بود. در پارکینگ رو بستم. رفتم سمت کانتینر و درشو باز کردم. همون لحظه بوی گرما و شرجی خون و ادرار زد بهم. یه چند لحظه گذاشتم هواشون عوض بشه. کثافت! بعدش رفتم تو. بهرام همون پایین ایستاده بود و با دقت نگاهشون میکرد... ده تا زن و مرد جوون حدودای سی تا سی و پنج بودن. داخل کانتینر زنجیرهایی تعبیه شده بود که دور گردنها و پاهاشون بسته شده بود. رو دهنهاشون رو هم با چسب بسته بودن. با دیدن ما وحشتزدگیشونو راحت میشد دید. یه سرد کن هم کنار هر کدوم بود احتمالا که آب یا غذایی چیزی بود برای هر نفر. صدای بهرام متعجب بود:
-من نمیفهمم این جیمز باند بازیا چیه؟! اینا که دستشون به دهنشون میرسه بخوان بازش کنن و براشون هم غذا و آب گذاشتن... پس چرا دهناشونو با چسب بستن؟
راستش خودم هم متعجب بودم. از قشم می اومدن. قرار بود قاچاقی برن تا دبی که نشده بود متاسفانه... اما تا اینجا رو علیرغم بوی ادرار گویا دیگه گرسنگی و یا تشنگی نکشیده بودن. نگاه بهرام راضی بود.
-۹ تا شد... اون تهیه... بیارش ببینمش...
ته یه دختره بود که گویا از همه اشون جوونتر میزد. بیست و خرده ای. چسب دهنشو باز کردم:
-اینو میگی؟
-آره...
حلقۀ دور گردنشو باز کردم و کشیدمش بالا. این بوی خون مونده میداد. یاد غزل افتادم. کمکش کردم بپره پایین... دختره وحشتزده میلرزید... بهرام پشت گردن دختره رو محکم گرفت تو پنجه اش.
-جراحی پلاستیک کردی؟
دختر به علامت نفی سر تکون داد.
-زبونتو موش خورده؟! تو این کانتینر آشنا داری؟
یکی از پسرها سریع چسب دهنشو باز کرد و گفت:
-دختر خاله ام کر و لاله... به ما گفته بودن وقت و بی وقت چکمون میکنن... هر کی چسبش به دهنش نباشه یه گوله تو سرش خالی میکنن... فقط برای آب و غذا میتونستیم...
-شمام گوش کردین؟!
-گفته بودن بینمون یه جاسوسه که راپورتمونو میده اگه...
-اینجا هر چی دلتون میخواد حرف بزنین... صداتون جایی نمیره...
متعاقب این حرف همهمه افتاد بینشون. که میپرسیدن شما کی هستین و اینجا کجاس... بهرام بدون اینکه چیز دیگه ای بگه دخترک رو کشید سمت یه قفس بزرگ که تو پارکینگ قرار داشت. انداختش تو قفس و با گفتن تو یه کم سفرت بیشتر طول میکشه، دختره رو به زور هول داد تو قفس... وقتی برگشت سمت ما از جیبش یه پاکت که توش یه تعداد قرص زرد رنگ بود در آورد.
-یکی یه قرص بده بهشون... یه فکری هم واسه تمیزیشون بکنیم تا از بو گند خودشون نمردن...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت چهارم




داشتم آروم موهای شیرینو نوازش میکردم که سرش رو روی پام گذاشته بود. بچۀ گروه بود و هم من هم مهسا نسبت بهش احساس مسئولیت میکردیم. پنج شنبه بود و فردا قرار نبود سر کار بریم. تصمیم داشتیم تا دیروقت بیدار بمونیم و حالا که دیگه مهسا هم مشغول شده بود و کار میکرد و از لحاظ مالی یه ذره خیالمون راحتتر بود یه جشن کوچیک سه نفره به مناسبت اولین حقوق مهسا گرفتیم با یه پیتزای بزرگ و سیب زمینی و هر چی که شیرین دلش میخواست. اول که شامو پای تلویزیون خوردیم. اما بعدش که سریاله بالاخره بعد پونصد ساعت تموم شد نشستیم به حرف زدن. شیرین خیلی کم حرفتر شده بود. به خنده ها و شوخیهای ما جواب میداد اما بیشتر تو خودش بود. برای همونم برای اینکه یه کم سر ذوق بیارمش یه کم از حمید تعریف کرده بودم و از سفرهایی که رفته بودیم. همینکه من شروع میکردم به تعریف کردن، تو چشمای شیرین میدیدم که میره تو هپروت. این اواخر به سختی میتونستیم شیرینو از خونه تکونش بدیم. نمیدونستم چه مرگشه. هر چی دلقک بازی هم در میاوردیم گویا افاقه نمیکرد. دروغ نمیگفت. گاهی که دستشو میگرفتم شبها تو دستم، متوجه شده بودم که کمی لرزش داره. یا بهش که میگفتیم بریم بیرون، میگفت باشه اما رنگش به وضوح میپرید و شونه هاش لرزه های عصبی میکرد. فکر میکردیم اگه یه مدت به حال خودش باشه بهتر میشه اما انگار اشتباه میکردیم. رفته رفته بدتر میشد. تا وقتی تو خونه بودیم خوب بود. اما همه اش که نمیشد تو خونه بمونه. خیلی نگرانش بودم. از بس رفتار شیرین عجیب بود منم احساس میکردم که مالیخولیایی شدم. همه اش احساس میکردم یکی دنبالمه. سنگینی یه نگاهو همیشه رو خودم حس میکردم اما... یه لحظه حواسم رفت به مهسا که به شکمش دراز کشیده بود و داشت تخمه میشکست. امروز نمیدونم چرا اینقدر کیفش کوک بود و کبکش خروس میخوند. بدجوری هم تو فکر بود.

-هوی! مهسا خانوم! فکر نکن نفهمیدم امروز یه چیزیته ها! چه خبره به سلامتی؟ عاشق شدی؟

نمیدونم چرا این عاشق شدی بی هوا پرید بیرون. میترسیدم عاشق کیان شده باشه. درسته که کیان خیلی باهام معمولی برخورد میکرد اما عزممو جزم کرده بودم که نظرشو برگردونم و عاشقش کنم. حتی اگه گی باشه هم سرقفلیش مال خودمه و استریتش میکنم. این خط اینم نشون! اگه مهسا بخواد تو این رقابت ببره کون بی عرضه امو دار میزنم!

-عاشق؟... اووووووو.... هزار سال به پاشم نمیرسم...

-به پای کیان؟

-کیان؟! برو بینیم با... کیان کیلو چنده؟ رفیقشو میگم... آقا خوشگله!

-حسام؟!

-بابا تو چرا امروز اینقدر خنگ شدی غزل؟! حسام کجاش خوشگله آخه؟

شیرین که گویا کنجکاو شده بود خودشو نزدیک مهسا پخش زمین کرد و گفت خوب بگو کی!

-شیرین به جون خودت! به خدا اصلا مرده رو دیدما... روحم جلا پیدا کرد... چشمام نورانی شد...

تا حالا اینقدر مهسا رو سر حال ندیده بودم. نمیدونستم راجع به کی حرف میزنه. من هم برام جالب شده بود بدونم قضیه چیه.

-خوب جون بکن مهسا! بگو شاید مام چشمامون نورانی شد خوب...

-واااااای! یعنی فقط باید ببینینش! آدم هیپنوتیزم میشه به والله!

مونده بودم کیو میگه. من از صبح تا بعد از ظهر تو مغازه بودم. اما تا حالا همچین چیزی که بیاد تو مغازه و بخواد آدمو هیپنوتیزم کنه ندیده بودم. همینم منو به فکر انداخت. من هیچی راجع به کیان نمیدونستم. کیه... دوستاش کی ان... چرا مغازه رو زده اما هیچوقت نیس؟ این و حسام مگه چند تا مغازه دیگه دارن که سرشون اینقدر شلوغه؟ یهو دلم خیلی واسه کیان تنگ شد. کجاس یعنی الان؟ چیکار میکنه؟ به من فکر میکنه؟

..............................

شیرین رفته بود دستشویی که موقعیتو مناسب دیدم به مهسا بگم حالش بده.

-مهسا من نگران این شیرینم... حالش بده... نمیتونم ببرمش بیرون از خونه... تمام مدت خونه اس... من میگم ببیریمش یه روانشناسی چیزی... شاید تونست کمکش کنه...

مهسا که کیفش کوک بود سری به علامت موافقت تکون داد.

-باشه... شنبه صبح که تو رفتی میوفتم دنبالش ببینم میتونم کسیو پیدا کنم یا نه...

-قربون دستت مهسا... به خدا منم مالیخولیایی کرده... همه اش حس میکنم یکی دنبالمه...

-خیله خوب بابا! تو رو کی دنبالت نیس؟ حتی منم دنبالتم خوشگله... میمیری یه دو دیقه خودتو تبلیغ نکنی آشغال؟

خنده ام گرفت. عوضی! اونشب وقتی رفتم تو جام مثل همیشه دخترا جلوی تلویزیون بودن. منم از رو میز کنار تختم رمان نصفه کاره امو برداشتم و مشغول خوندن شدم اما فکرم تمام مدت پیش کیان بود... حس میکردم هر چی بیشتر میگذره احساس من به اون قویتر میشه و احساس اون به من خشک تر و غیر صمیمی تر. بدمصب هیچوخ که نیس. هر وقتم که هست طوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. چیکار کنم که منو ببینه؟ اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...

................................

جمعۀ مزخرفی رو گذروندیم. حالم گرفته بود و میخواستیم یه ذره با بچه ها بریم بیرون اما شیرین نیومد. به خاطر اون من و مهسا هم موندیم خونه. مثل همیشه جمعه ها دلم گرفته بود. وقتی دیدم مهسا اینا خونه ان، رفتم سر خاک. دلم برای مهربونیها و دوست داشتنهای حمید بدجوری تنگ شده بود. همیشه وقتی دلم میگرفت بغلم میکرد و میبوسیدم و میرفتیم بیرون میگشتیم. سر خاکش کسی بود. یه مرد و زن چادری نسبتا جوون. حدس زدم پسرش و عروسش باشن. اونقدر اون دور و برها پرسه زدم تا بالاخره یه ساعت بعدش رفتن. بعد رفتن اونها تونستم سر خاک بهترین دوست دنیا گریه کنم...

شنبه صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. مغزم داشت میترکید بپاشه به در و دیوار. آلارم موبایلمو خاموش کردم و رفتم دوش بگیرم. وقتی رفتم تو هال مهسا با جفتک چارگوش همیشگی تقریبا لنگشو کرده بود تو حلق شیرین و شیرین هم به شکم خوابیده بود. خنده ام گرفت. جوری که اینا عمیق خوابیده بودن برام جای تعجب بود اصلا امروز بیدار میشن برن پیش روانشناس یا نه. تقریبا بی سر و صدا یه لیوان آب از شیر پر کردم و یه قرص انداختم تا سرم بهتر شه. همیشه صبحها که از خواب بیدار میشدم مثل خرس گرسنه ام بود. اما امروز یه جوری بودم. بیشتر حالت تهوع داشتم و بی میل به صبحونه. برای همونم فقط رفتم زیر دوش آب ولرم. سرم داشت میترکید. خیلی دلم میخواست به کیان زنگ بزنم و بگم نمیام اما همینکه بهش فکر کردم نیرو گرفتم. حتی اگه یه درصد هم شانس می آوردم و میدیدمش امروز، به همه چیزش می ارزید. بر خلاف هر روز یه دوش یه دیقه ای گرفتم و سریع رفتم بیرون. حاضر شدم و تقریبا ساعتهای هفت و نیم بود که از در خونه زدم بیرون که مصادف شد با این مهدوی عنتر. مثل همیشه شروع کرد:

-صبح به خیر خانوم محمدی...

-صبحتون بخیر... با اجازه...

سرم بیش از حد درد میکرد که بخوام با این گوساله سر و کله بزنم. با سرعت ازش زدم جلو و رفتم تو پارکینگ. ماشینو روشن کردم. سرمو گذاشته بودم رو فرمون. پس این قرصه کی میخواد عمل کنه؟ با صدای اینکه یکی زد به شیشۀ طرف من سرمو برگردوندم. این مرتیکه نمیخواد دست از سر من ور داره؟ عجب گرفتاری شدم من. شیشه رو دادم پایین:

-بله؟

-حالت خوبه غزل؟

دیگه چی؟!

-آقای مهدوی یادم نمیاد به شما اجازه داده باشم اسم کوچیک منو صدا بزنین... لطفا حد خودتونو بدونین!

-چشم... یادم میمونه...

نه اینکه آدم بی تربیتی باشم اما همینجوریش هم پشتم کلی حرف بود. کور هم نبودم که نگاههای معنی دار رو نبینم. همینم مونده بود در باغ سبز هم نشون بدم تا رسما کوس جندگیمو بزنن... تا خواست چیز دیگه ای بگه سریع ماشینو دنده عقب گرفتم. آشغالایی پیدا میشن ها! حالا اگه مجرد بود یه چیزی. این خودش زن داره. این دیگه چه مرگشه؟ ملت هار شدن به خدا ها! مثل همیشه یک ساعت و نیم کشید تا بخوام تو ترافیک خودمو برسونم مغازه. از اینکه مغازه باز بود قبل اومدن من تعجب کردم. اما دیدن کیان آنی سردردمو بهتر کرد. داشت با گوشیش حرف میزد. با بالا انداختن ابروهاش بهم سلام کرد. من هم بی اراده لبخند زدم و سلام کردم. مثل همیشه چهره اش به دلم نشست و حالمو خوب کرد. دیدم حالا که خودش هم هست من برم و یه زنگ به مهسا بزنم که برداره شیرینو ببره پیش روانپزشکی مشاوری چیزی... رفتم تو اتاق پشت مغازه. یه تخت یه نفرۀ فنری بود که گویا برای خوابیدن ازش استفاده میکردن. یه گلیم کهنه رو زمین. گوشۀ اتاق هم اون کتابخونۀ بزرگ و فلزی که روش یه سری خرت و پرت مثل سه تا فنجون که احتمال میدادم برای سماور گوشۀ اتاق باشه که داشت میجوشید. یه چایی لازم داشتم. یکی از فنجونها رو برداشتم و تو ظرفشویی کنار کتابخونه و شستمش تا به دلم بشینه توش یه چایی بخورم. چایی رو ریختم و نشستم لبۀ تخت. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و زنگ زدم به مهسا. خواب آلود جوابمو داد:

-هیم؟

-الو؟ مهسا؟ تو هنو خوابی بشر؟ پس کی میخوای شیرینو ببریش دکتر؟ بعدشم باید بیای اینجا...

-فاک!!!!! به جون تو یادم رفته بود... خوب شد زنگ زدی... شیرین! شیرین! مردی؟ خوب صدات در آد دیگه زباله! پاشو باید بریم دکتر... پاشو دارم میگم کره خر!

گوشی رو انداخته بود زمین گویا. صداش رو ضعیف میشنیدم و بعدش هم گوشی رو روم قطع کرد. اونجوری که اون داشت شیرینو بیدار میکرد بدبخت یه تراپی هم واسه امروز لازم داره. آدم یه دوست مثل مهسا داشته باشه دشمن لازم نداره اصلا. صدای کیانو دیگه نمیشنیدم گویا قطع کرده بود. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و درشم بستم و گذاشتمش پایین تخت کنار پام. سرم لامصب یه تیرایی میکشید که پاهام شل میشد. چند تا قند ریختم تو چاییم که یه کم ته دلمم بگیره. کم کم داشتم گشنه میشدم. همینکه یه کم چایی شیرینه ته دلمو گرفت سر دردم هم انگار یه کم بهتر شده بود. اصلا سر درد چیه وقتی کیان هست؟ تقریبا به سمت کیان پرواز کردم...

....................................

با مشتری مشغول بودم که مهسا کمی دیرتر از همیشه از راه رسید. احتمالشو میدادم. رفت پشت مغازه که کیف میفشو بذاره. خسته به نظر میرسید. مشتریم یه پسر جوون و به نظر مایه دار بود. اصولا تو این پاساژ فقط کسانی می اومدن که پولشون از پارو بالا میرفت. دختر و پسرشم فرقی نمیکرد. من هم با حمید اینجا زیاد می اومدم. میدونستم که این پسره هم واسه لاس زدن اینجاس اما به هر طریقی شده حالا که داشت اعصاب منو خط خطی میکرد، نامردی بود یه موبایل نسبتا گرون قیمت تو پاچه اش نکنم. میخواستم هر جوری شده خودم تو چشم کیان جلوه بدم. مخصوصا که امروز تمام مدت اینجا بود. پشت نشسته بود و داشت حساب کتاب میکرد و مدام تلفن میزد. ظهری دلم خواست مهمونش کنم. رفتم و دو تا ساندویچ گرفتم. اگه قرار بود شیرینو ببریم پیش روانشناس باید حواسمون به دخل و خرجمون خیلی میبود. همه چیز معمولی بود و به خاطر بودن کیان روز کاری خوبی داشتم. وقتی بالاخره پسره رو راهش انداختم، رفتم پشت پیش مهسا و کیان. داشتن با هم حرف میزدن. کیان هم یه چایی ریخته بود برای خودش و داشت آروم میخورد. چی میشد من جای اون فنجونه بودم الان؟ کیان رو کرد به من:

-خسته نباشی... شیفت شما تموم شد بالاخره؟

-گویا... مهسا؟ چی کار کردین؟

-به زور فحش و لگد بالاخره بردمش پیش یه زنه... مگه می اومد؟

-تو رو خدا زدیش!؟

-بابا مگه من یزیدم؟ نه بابا! یه چند تا فحش و اسپنک که کتک حساب نمیشه...

-چی گفت حالا؟

-یه چند جلسه ای باید بره مشاوره... منم تو نبودم ببینم چی میگن به هم... اما یه کیسه برامون دوخته به طوله ها و عرضه ها...

-چطو مگه؟

-واسه ۴۵ دیقۀ زپرتی میدونی چقد گرفت؟ ۱۷۰ تا...

-۱۷۰ هزار تومن؟! چه خبره؟!

-تازه گفته تو این هفته هر روز میخواد شیرینو ببینه...

-چاره نداریم... حالا باز تاثیر داشته باشه... پولش مهم نیس... بازم مرسی... پس من میرم خونه...

-من شب میرم پیش بچه ها منتظرم نباشین...

با اینکه اصلا دلم نمیخواست از کیان جدا بشم اما باید میرفتم پیش شیرین. گناه داشت تنهایی میترسید. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. اگه خدا میخواست و جلسات تراپی کارساز بود قصد داشتم شیرین که بهتر شد بفرستمش کلاس تکواندویی چیزی که یه کم اعتماد به نفسش بالاتر بره...

وقتی رسیدم خونه و ماشینو پارک کردم دیگه از سردرد صبحی اثری نبود. حالا یا قرصه بود یا کیان یا اینکه شیرین رفته بود پیش مشاور نمیدونم... حالم خوب بود... رفتم بالا اما دیدم که دو تا مامور پلیس دارن در خونه رو میزنن... حتما اشتباهی شده بود... یه کم ترسیدم... اما حتما اشتباهی شده... حتما با یکی دیگه کار دارن... با دیدن من جفتشون برگشتن... رنگم پرید. چی شده؟

-خانوم محمدی؟

-بله... چیزی شده؟

-دستور قضایی داریم برای تفتیش منزلتون... لطفا درو باز کنین...

-دسـ...تور چی؟؟ برای چی؟ مگه چی شده؟

-شکایت کردن که اینجا رفتارهای غیر اخلاقی و بر خلاف شئونات اسلامی از ساکنین منزل سر زده... درو باز کنین لطفا...

اگه بگم کر و کور شده بودم و به سختی از لب زدنشون میفهمیدم چی میگن، دروغ نبود. نمیفهمیدم چی میگن. انگار خواب میدیدم. گیج و منگ یه نگاه به این و یه نگاه به اون یکی مینداختم... چی گفتن؟ به چه جرمی؟ پاهام نمیکشید وایسم.

-به خدا اشتباهی شده... من... یعنی... نمیفهمم اصلا...

گویا دیدن وحشت کردم چون اونی که باهام حرف میزد لحنشو یه کم ملایمتر کرد.

-صاحبخونه کیه؟

-مـ...نم...

-به جز شما کس دیگه ای هم اینجا زندگی میکنه؟

یه لحظه همه چیز یادم رفته بود.

-نه... یعنی بله... مهسا و شیرین... هم هستن...

-بفرمایین داخل... اونجا مفصل حرف میزنیم...

دست و پاهام میلرزید و نمیتونستم کلیدو تو کیفم پیدا کنم. هم داشتم دنبال کلید میگشتم هم نمیدونستم دنبال چی میگردم. کیفو گرفتم طرف اونی که باهام حرف میزد.

-کلیدو پیدا کنین لطفا...

یه نگاهی کرد تو کیفم که توش چیز زیادی نداشتم. فقط کیف پولم بود و یه عینک آفتابی و یه آدامسی چیزی. و عجیب اینکه از بین همینهاشم نمیتونستم کلید خونه رو پیدا کنم. یارو سریع کلیدو در آورد و داد دستم.

-بفرمایین... لطفا باز کنین درو...

با دستایی که به شدت میلرزید درو باز کردم اما بازم شیرین زنجیر پشتشو انداخته بود. بی اختیار داد زدم:

-شیرین!!!! شیرین!!!! بیا درو باز کن...

-کسی خونه اس؟ پس چرا درو رومون باز نکرده؟ ما الان نیم ساعته منتظریم...

عصبی بودم. یعنی کی ازمون شکایت کرده؟ میدونستم یکی از همسایه های خودمونه اما کی؟

-شیرین؟! شیرین؟! کجایی؟ بیا این وامونده رو بازش کن...

یه لحظه به خودم اومدم. شیرین کجاس؟ دست انداختم زنجیرو از پشت بازش کنم اما نمیشد. یه لحظه مردد شدم و نگران به مردها نگاه کردم.

-آقا دوستم... میترسم حالش بد شده باشه... زنجیرو میتونین یه کاریش بکنین؟

اون یکی رفت پایین و وقتی برگشت یه چیزی مثل یه انبر بزرگ تو دستش بود. از یه طرف هم میترسیدم شیرین خواب باشه و یهویی اینجوری با مامور منو ببینه بترسه اما لااقل خیالم راحت میشد. زنجیرو که شکست سریع رفتم تو. شیرین تو جای همیشگیش رو مبل نخوابیده بود. بدو رفتم تو اتاقش اما... تازه متوجه شدم از تو حموم صدای آب میاد. مامورا مشغول تفتیش خونه بودن. رفتم و در حمومو زدم. چراغش چرا خاموشه حموم؟ نکنه حالش بد شده؟ خواستم درو باز کنم اما پشتش قفل بود.

-شیرین؟ عزیزم؟ حالت خوبه؟

فقط صدای آب بود. ترسیده بودم. و محکم در حمومو میکوبیدم.

-شیرین! شیرین؟ جون مادرت درو باز کن! حالت خوبه؟

مردها که گویا متوجه من شده بودن اومدن پیشم. تو این چند لحظه واقعا خوشحال بودم که اینجان.

-آقا تو رو خدا... این دوست من حالش بده... میترسم حالش خراب شده باشه... در قفله...

صدای آب واضح به گوش میرسید اما به جز اون دیگه سکوت بود.

-برو کنار خانوم... ایراد نداره پنجره رو بشکنم؟

یکی از حوله هایی رو که آویزون کرده بودیم بیرون حموم رو برداشت و پیچید دور بازوش و محکم با پشت آرنجش زد و شیشه رو شکست. بعد هم دستشو انداخت و قفل رو باز کرد.

-خودت برو تو خواهر... میترسیم سر و وضعشون مرتب نباشه...

درو که باز کردم و چراغشو زدم شیرین با لباسهای بیرونش زیر دوش آب تکیه داده بود به دیوار و فقط خون بود که از هولم روش لیز خوردم و محکم خوردم زمین و دیگه نفهمیدم چی شد...

ادامه دارد...