جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

مینیمال های اروتیک من 2 -(تصویری)

از : کالیپسو











سکوت بره ها (قسمت چهارم)

نوشته: ای ول

وقتی بیدار شدم اولین چیزی که دیدم چشمای آبی و براق اومیت بود. دیشب از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. چیز زیادی از دیشب یادم نمی اومد. فقط یادمه اومیت یه شیشه مشروب باز کرد و یک کم تو گیلاس ریخت که مثلا ریلکسم کنه... با اینکه طعمش تلخ بود اما خوردم. نمیدونم چرا. شاید فکر میکردم ممکنه کمکم کنه که اتفاقات چند ساعت قبلشو یادم بره. بعدشم با اطلاعات جدید از همه طرف بمبارانم کرده بود. اونقدر خسته ام کرد که حتی نفهمیدم کی خوابم برد. چشم که باز کردم سرم رو بازوش خوابم برده بوده. نمیدونم چند ساعت تو این حالت خوابیده بودیم اما برای اینکه منو بیدار نکنه دستشو همونطوری نگه داشته بود. چشمای آبیش به شدت برق میزد.
-صبح به خیر خوشگلم... سرتو بردار که دستم شکست...
با عجله تو جام بلند شدم. با دست راستش مشغول مالیدن دست چپش شد.
-آآآآآخخخخ! عجب دردی میکنه بی شرف!
-ببخشید تو رو خدا!!! اصلا نمیدونم چی شد. چرا بیدارم نکردین؟
-باورت میشه بگم نتونستم؟ ایراد نداره. بی حساب شدیم در عوض... یکی زده بودم... یکی هم خوردم... یک کم دیگه عوضشو برای خودم در میارم...
نتونستی؟ یعنی بیدار کردن من از کشتن یه آدم بیگناه سخت تر بوده؟ یاد دیشب که افتادم... نه! نمیتونم... نمیخوام بهش فکر کنم... نگاهم افتاد به بدنش... لعنتی! بازم انگار شق کرده بود. نگاه کردم تو چشماش. صورتش طوری معصوم و بیگناه به نظر میرسید که انگار همین پنج دقیقۀ پیش از مادر متولد شده. نزدیک بود به سلامت عقلم شک کنم. نمیدونم چرا نمیتونستم تصورشو بکنم که این صورت میتونه مغزی به اون پلیدی پشت خودش قایم کرده باشه. این دستایی که دیشب اینقدر مهربون بودن با من... یعنی همون دستایی هستن که با کمر بند منو زدن؟ این وسط یکی دیوانه اس. یا من یا اومیت...
اومیت سرخوش و راضی کش و قوسی داد به تن و بدنش. به نظر میرسید دستش بهتر شده. با بالشهای روی تخت یه پشتی برای خودش درست کرد و تکیه داد و بعد هم دستاشو به سمت من باز کرد که برم بغلش. وقتی نشستم بغلش تازه متوجه شدم که یه چیزی مثل سکسم با هالوک نیست. یادمه اوندفعه خیلی درد داشتم حتی بعد از به هوش اومدنم که نمیدونم چقدر بعدش بود... اومیت منو یک وری نشوند روی پاهاش و گیجگاهمو گذاشت رو شونۀ راستش.
-آقا اومیت؟ میشه یه چیزی بپرسم؟
-هر چی دلت میخواد بپرس...
-خجالت میکشم...
-بپرس...
-چرا درد نمیکنه؟
-چی چرا درد نمیکنه؟
-ایندفعه... آخه... اوندفعه که هالوک... یعنی... حتی تا فرداش که به هوش اومدم... لای پام درد میکرد... اما دیشب... چطوری بگم... درد نداشتم...
-خوشم میاد پررویی! دیشب درد نداشت؟ میدونی چرا درد نداشت؟ چون جنابعالی بعد از ارگاسمتون خوابتون برد و من موندم و... سکس کامل انجام نشد که شما انتظار درد هم داشته باشی یا نه... یه کم روت رو کم کنی راه دوری نمیره...
لحن صداش طنز گونه بود. اما ترسیدم.
-الان میخواین چیکار کنین یعنی؟
-چرا صدات میلرزه گلم؟! چی رو میخوام چیکار کنم؟
-آخه از من عصبانی هستین...
-آها! منظورت با تو میخوام چیکار کنم!
کف دستشو گذاشت روی سینه ام و با صدایی که حالا واضح میلرزید گفت نگران نباش عروس گلم! کارای خوب!
منو از رو پاش بلند کرد و به پشت خوابوند. با یه فشار نسبتا محکم زانوهامو از هم باز کرد.
-ایندفعه ارگاسم شدی نخواب دیگه خواهشن! خوب؟
و شروع کرد به لیسیدن و مکیدن. قلقلکم می اومد و نمیتونستم جلوی پیچ و تاب بی اراده ای که به تنم افتاده بود بگیرم. زبری ته ریشش یه جور خوبی اذیتم میکرد. مثل دیشب دوباره یه حس عجیب داشتم تجربه میکردم. عضلات شکمم منقبض میشدن و بدنم ناخودآگاه جمع میشد. نگاهمو مراقب انداختم به صورت اومیت که متوجه شدم داره نگاهم میکنه. با انگشت وسط دست راستش داشت خیلی مراقب و یواش میکشید روی واژنم. اگه این اضطراب و ترس لعنتی نبود که فلجم کنه میتونستم به جرات بگم اومیت دقیقا میدونه چه جوری باید یه زنو دیوونه کنه. اما فعلا منو جور دیگه ای قبلا روانی کرده بود که نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم... خیلی سریع اومد بالا و نوک سینه امو محکم گاز گرفت. درد لذت بخشی داشت که باعث شد جیغم بی اراده در بیاد. دوباره رفت پایین. اونقدر این کارو تکرار کرد که رسما خل شده بودم و اینبار وقتی اومد بالا سرشو کشیدم سمت سرم و محکم بغلش کردم.
-پس وقتش شد؟
همۀ بدنم از شدت هیجان میلرزید.
-خدایا! کمک!
-خودم کمکت میکنم عزیز دلم! اون چیزی که میخوای فقط پیش منه...
قبل از اینکه پشیمون بشم آلتشو رو پوستم حس کردم که مالید به واژنم و ناگهان فرو کرد. از شدت درد و هیجان شدید ارگاسم وحشتناکی رو تو تمام بدنم تجربه کردم. رعشۀ عجیبی به تمام بدنم افتاده بود. زانوهام میلرزید. بیحال دستام افتاد دو طرفم. لای پام هر جا که آلتش لمس و باز کرده بود دل میزد. اومیت تکون نمیخورد. محکم منو نگهداشته بود و همونطوری بیحرکت توم مونده بود. مشغول بوسیدن گلو و گردنم بود و همزمان زمزمه میکرد خدا بلاتو بده دختر که اینطوری دیوونه ام میکنی. صداش میلرزید. تنش میلرزید. کمی که بدنم آروم شد از حال و هوای سکس بیرون اومده بودم اما دل زدنهای پائین تنه ام یادم مینداخت که هنوز تموم نشده. مهم این بود که مغزم دوباره مشغول به کار شده بود. نمیدونستم این حالت برای یه مرد طبیعیه یا نه اما ترسیدم چیزیش بشه و تقصیرا بیوفته گردن من.
-حالتون خوبه آقا اومیت؟
-خیلی...از این بهتر نمیشه... باید یه کم آروم بشم فقط وگرنه یه تلمبه نزده آبمو میاری... نمیخواستم اذیتت کنم برای همینم چیزی استفاده نکردم... الان دارم فکر میکنم اشتباه کردم... موجود شیرینی مثل تو رو باید فقط خورد و ساعتها کرد...
با حرفهاش که در نهایت شهوت تو گوشم زمزمه میکرد و گرمای نفسش روی صورتم دوباره یه چیزی توم بیدار شده یود. به دنبال این حرف آروم حرکت رفت و برگشتیشو شروع کرد اما خیلی مراقب. دستاشو ستون کرد دو طرفم و کمی ازم فاصله گرفت  و تلمبه هاشو کمی محکمتر کرد. صورتمو گرفته بود با دست راستش و انگار داشت با نگاهش تمام صورتمو میخورد. صورتمو برگردوند به پهلو و لالۀ گوشمو گرفت لای دندوناش. همونطور هم محکم میکرد. دردم می اومد اما نه اونقدر که نتونم تحمل کنم. یک کم بعد همونطور که توم بود نشست و منو کشید تو بغلش. دور گردنشو گرفتم. تو جاش نیم خیز شد تا به خودش جای حرکت بده و با گرفتن دور کمرم محکم شروع کرد. هم دردم می اومد هم نمیخواستم دست نگه داره.
-آخ!!!
-خوبه؟... خوشت... میاد؟ هووووه! هـــــــــــــــــــــــااااااااه!
نمیدونم چرا لبامو گذاشتم روی لباش. نه اون تو حال خودش بود نه من. مثل آدمهای مست شده بودم. لبمو محکم گاز گرفت. همون لحظه ورم کردن لبمو حس کردم اما اصلا مهم نبود. خودمو سپرده بودم به دستهای خبره و ماهرش. نفس نفس زدنهاش به طرز عجیبی روی حال من تاثیر داشت. احساس ارتباط. احساس یکی بودن که حالمو خراب میکرد. کمی احساس تعلق. نمیدونم چرا این حسو نسبت بهش داشتم. طبعا باید ازش میترسیدم اما الان فقط پر از لذت بودم. که یه لحظه یه درد عجیب پیچید وسط دلم. انگار یکی با مشت زده بود تو دلم. انگار داشتن با موچین از داخل گوشتمو میکندن. اما چیزی نگفتم. حال عجیبی داشتم. سرمو گذاشتم رو شونۀ اومیت و گذاشتم ادامه بده. اما دلم میخواست سریعتر تموم کنه. مخصوصا حالا که حرکاتش خیلی وحشیانه شده بود و محکم میکوبید همونجایی که تیر میکشید و درد داشتم. بالاخره با آه های بلندی که میکشید همونطور که منو بغل کرده بود بیحال و سنگین به پشت افتاد و قهقهه زد.
-فوووه!! به خدا الان یه بار دیگه هم میتونم بکنمت... فقط یه کم صبر کن... خدا به دادت برسه دختر.. رنگت پریده... اذیت شدی؟ بذار ببینم؟ اوه اوه! پریود شدی انگار!
زیر دلم طوری درد میکرد که حس میکردم میخوام بمیرم. تمام شکمم تیر میکشید و بی حال افتاده بودم. دلمو گرفته بودم. اونقدر درد داشت که... تازه میفهمیدم چرا فهیمه موقع پریودش میشد مثل سگ و پاچه میگرفت. ببین بدبخت تو کوه و کمر چی کشیده بوده. درد برادر مرده را برادر مرده میداند. حالا میفهمیدم. دلم دست نوازش مامانمو میخواست. همونطوری که فهیمه رو نازش میکرد. همونطوری که براش حولۀ گرم میذاشت. دلم میخواست... اشکام بی اختیار ریخت. اما بی صدا گریه کردم. اومیت بلند شد و رفت دستشوئی. وقتی از جلوم رد میشد دیدم که تمام آلتش و نصف رونهاش خون آلوده. دیدن خون منو دوباره برگردوند به دیشب. به اون دختر بخت برگشته... و بهت زده اشکام خشک شد...
اومیت خیلی سریع برگشت. خودشو تمیز کرده بود. برای من هم نواربهداشتی آورده بود. شورتمو از رو زمین برداشت و گرفت طرفم.
-بیا بپوش... اینم بذار تو شرتت...
عصبی بودم. نمیدونم از درد بود یا بیچارگی. پریودو... این پریود گه رو نمیخواستم... نمیخواستم! نمیخوام! لجم در اومده بود. وقتی کمکم کرد و کمی خودمو مرتب کردم پرسید:
-خیلی درد میکنه؟
دندون قروچه میکردم. میخواستم یه چیزی رو خرد کنم حتی اگه دندونام باشه... نمیدونم تو نگاهم چی دید که دستاشو به علامت تسلیم برد بالا.
-اوه اوه! بذار برم از دکتر یه چیزی بگیرم برات...
اون که رفت در حسرت دست نوازشی که حالا دیگه فقط مال فهیمه و عادل بود از بالا و پایین خون گریه کردم... یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ اصلا به من فکر میکنن؟
................................................................................................................................
اونروز تا شب منتظر موندم اما حتی با با قرصی که دکتر داده بود هم بهتر نشدم. خود اومیت نیومد. قرصو با فاطما فرستاده بود. خدا خیرش بده. اومد کنارم دراز کشید و در حالیکه نازم میکرد برام یه آواز قشنگ ترکی خوند. با اینکه بیشترشو نمیفهمیدم اما یه چیزی تو صدای قشنگ فاطما منو میبرد تا یه جای دور. تا جایی که از پریود و درد زندگی و ترس و بی کسی خبری نبود. انگار پرواز میکردم. مثل یه پرنده آزاد و رها. همۀ زمین قلمروی بالهای قدرتمندم بود. فاطما میگفت اینو مادرش براش میخونده همیشه. میگفت همیشه آرزوی یه دختر داشته که اینو براش بخونه. اون یه دختر نیاز داشت و منم یه مادر. زخم زیر چشممو ملایم بوسید. محکم بغلش کرده بودم. عطر تنش عطر مامانم نبود. گرمای مامانم نبود با اینحال حس خوبی داشتم باهاش. حس بی پناهی خیلی کمرنگتر میشد با فاطما. نه فقط اونروز. تا روزی که زنده بود این حسو به من میداد. اما اونم مثل همۀ چیزای خوب زود رفت و منو تنها گذاشت. اینو بهش گفتم. بارها گفتم و اون هم میدونست که چقدر دوستش دارم و تا ابد خواهم داشت...
................................................................................................................................

زندگی تو اون خراب شده البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت تحقیر آمیز و سخت بود. کم کم با بقیۀ دخترا آشنا میشدم. از همه ملیت و مذهبی بودن. فاطما همیشه خیلی حواسش بهم بود. اینجا هم علیرغم کوچیک بودن اجتماع مثل اون بیرون همه جور آدمی پیدا میکردی. مهربون. خبیث. روانی. معمولی. عاقل. حتی بی تفاوت... اما همه یه چیز بین همه مشترک بود و اونهم ترس. از فردای پریودم میخواستم ببینم چی سر اون دختره اومده. که فاطما خیلی دوستانه بهم گوشزد کرد اگه دنبال دردسر نمیگردم بهتره فضولی نکنم. وقتی بالاخره اونقدر اصرار کردم که بهم بگه آهی کشید و گفت:
-فرشته... به فکر خودت باش عزیز دلم... هنوز نرسیده کلی دشمن پیدا کردی...
-آخه چرا؟ مگه من...
-اومیت بین تو و دخترا فرق میذاره و هواتو داره... نمیگم همه... اما خیلیهاشون به خونت تشنه ان... از وقتی تو اومدی خیلی مهربون شده... نمیدونم یه جورایی عوض شده...
-بین من و بقیه چه فرقی میذاره؟ مگه زیر چشممو نمیبینن؟
-چرا... اتفاقا این زخمو میبینن و با داغی که اونشب اومیت رو مچ دستاشون گذاشت مقایسه اش میکنن فرق رو متوجه میشن... ببین...
مچ دست چپشو گرفت تو صورتم. باورم نمیشد. رد سرخ یه زخم تازه بود که به چینی یا همچین چیزی بود. فرم خاصی داشت.
-اینجا اشتباه یه نفر به ضرر همگی تموم میشه... پس نه تنها خودت اشتباه نکن بلکه حواست باشه که بقیه هم اشتباه نکنن... وگرنه...
خیلی دلم میخواست که حرف آخرشو اشتباه متوجه شده باشم  اما مو به تنم سیخ شد:
-تنبیه اشتباهایی مثل مال مارال... یه کیر آهنیه که خوب داغش کردن... همه چیزو با هم یکی میکنه وقتی رفت تو... پس حواستو خیلی جمع کن...
-چطور دلش اومد آخه؟ مارال مرد؟
-تو چی فکر میکنی؟ کسی بعد از همچین چیزی زنده می مونه؟ ... هنوزم اون بو تو دماغمه... ای کاش میتونستم اون بو و صداها رو فراموش کنم... خوش به حالت که غش کردی... اگه تویی که دوستت داره بهش نارو بزنی... نمیتونم تصور کنم باهات چیکار میکنه... پس حواستو جمع کن...
...................................................................................................................................

بعد از سکس با اومیت دیگه ندیده بودمش. از این قضیه خیلی خوشحال بودم. نمیدونستم بعد از چیزایی که فاطما برام تعریف کرده بود آیا میتونم بدون شاشیدن تو شلوارم با مرد روبرو بشم یا نه. از ساعت ۹ هر روز سه ساعت با فاطما آموزش داشتم. ساعت اول کلمات کثیف و مبتذل که باید حفظ میکردم. ساعت دوم به اصول عشوه گری و دلبری و حرکات تحریک آمیز و استریپتیز میگذشت. کسی نمیدونست اما ساعت سوم رو میدزدیدیم برای دلمون. من جلوی آینه مینشستم و اون هم مثل مادر موهامو شونه میکرد و میبافت.
-چقدر سرتو تکون میدی؟ یه لحظه محکم کله اتو نگه دار قربونت برم...
-درد میگیره خوب! بده خودم شونه میکنم... شما فقط بباف... خوشم میاد...
تو بد سنی بودم. از اینجا رونده و از اونجا مونده. دلم میخواست تنها دردی که کشیدم همین درد شونه کردن موهام باشه... درد پریود... اما نبود. مشتریهای ما حیوونهای باکلاس بودن. من هنوز سکسم به صورت رسمی شروع نشده بود. اما از بقیه و اوضاع و احوالشون میتونستم بفهمم که منظور فاطما از فرق چیه. یادمه یه بار یکی از دخترها با دو نفر رفته بود. فاطما میگفت سکس از پشت دو نفری داشته. دو تا بخیه خورده بود بیچاره و تا یک ماه میترسید دستشویی بزرگ بره. احساس گناه و عذاب وجدان میکردم. اما بیشتر از همه میترسیدم. بعضی نگاهها گاهی توش برقیه که از صدتا شمشیر عمیقتر میبره... و از صد تا فحش رکیکتر و بدتره... ظهرها و شبها تنها وقتهایی بود که پائین جمع میشدیم برای ناهار و شام. اصولا هیچکس قبل ظهر از خواب بیدار نمیشد. رسشون کشیده میشد بدبختها تمام شب. دو نوبت ۵ ساعتی در روز کار میکردن. اولیش از ساعت ۱ شروع میشد تا ۶ بعد از ظهر و بعدشم دو ساعت استراحت برای شام و بعدش دوباره از ۸ شروع میشد تا آخرین نفر بره... و دوباره روز از نو روزی از نو... چهل تا دختر بودیم. زیاد وقت برای مراوده و چاق سلامتی نداشتیم. بعد از ناهار ما ردیف تو همون سالن لعنتی می ایستادیم و مهمونا دونه دونه می اومدن و انتخاب میکردن. هر مرد یا زنی دست روی من میذاشت فاطما بهشون میگفت که من هنوز تو کار آموزی هستم و اومیت هنوز اجازه صادر نکرده... اونجا بود که سنگینی یکسری نگاهها رو روی خودم متوجه میشدم.

اوضاع خودم هم آنچنان تعریفی نداشت. اون وقتایی که اومیت یه سر بهم میزد. اگه پریود بودم که هیچی. فقط باید براش ساک میزدم اما اگه مشکلی نبود چند بار توی یه شب پدرمو در می آورد. واقعا هم در می آورد. بعد از شنیدن حرفهای فاطما راجع به مارال از اومیت میترسیدم. بدنم منقبض میشد. موقع عشق بازی از شدت ترس و استرس با اینکه خیس بودم اما ماهیچه های  واژنم خودشونو کیپ میکردن. حداقل این چیزی بود که از توضیحات دکتر فهمیدم. یه پماد برام نوشته بود که بعد از سکس اومیت خودش برام می مالید. هربار انگار بار اول باشه خونریزی داشتم. نه خیلی اما... اومیت از این تنگی کاملا راضی بود. حقم داشت. برای اون هر یه ماه یه بار لذت بود و برای من جر خوردن. اما یه خوبی که داشت مجبور نبودم نقش بازی کنم که لذت میبرم. خودش هم میدونست درد دارم... و تا حدودی مراقبم بود و نازمو میکشید. اما هیچوقت زیر سه بار سکس نداشتیم. بعدش هم برای اینکه مثلا دلمو به دست بیاره برام یه جعبه شکلات باز میکرد و برای لای پام هم کرم بی حس کننده میمالید. نمیدونم چرا قیلش این وامونده رو نمیزد.  به فاطما میگفتم چیکار میکنه. شاید فکر کنین چه قدر وقاحت؟ مگه میشه راجع به سکس حرف زد؟ اما وقتی مجبور باشی میشه. وقتی درد داری دردتو به یکی میگی. منم به جز فاطما منبع اطلاعاتی دیگه ای نداشتم. تنها کسی که اینجا باهام خوب بود. بقیۀ دخترا سایۀ من و همدیگه رو با تیر میزدن. کم کم فهمیدم که اینجا فقط فاطماست که میشه بهش اعتماد کرد چون منو مثل دخترش میدید. فاطما ازم میپرسید و منم بهش میگفتم. یه بار ازش که پرسیدم کی کارم شروع میشه. نه اینکه عجله داشته باشم. از ترسم بود. اگه اومیت که مثلا دوستم داشت باهام اینطوری میکرد نمیتونستم تصورشو بکنم که بقیه چی هستن... فکر اینکه پشتت بخیه بخوره... گفت:
-اصولا تا الان باید شروع میشده... اما حدس میزنم اومیت افندی حسودی میکنه... خودش میگه هنوز اونقدرها هم راه نیوفتادی که بخوای به مشتریها حال بدی... اما من میدونم دردش چیه...
-از کجا میدونی؟
-جای کبودی میبینی رو تنم؟ از روی اون میدونم... یکی هم اینکه سرم رو گردنمه نه تخت سینه ام...
-فاطما؟ به نظرت از این شکلاتها بدم به دخترها؟
-میخوای رو زخمشون نمک بپاشی؟ مطمئن باش با این کارت فقط رابطشونو با خودت بدتر میکنی...
-فاطما؟ میشه بپرسم تو چرا اومدی اینجا؟
-تو چرا اومدی؟ منم برای همون اومدم... توهین و حقارت و بدبختی و زیر یه مشت حیوون خوابیدن...
-خیلی وقته اینجایی؟
-بذار ببینم... الان ۴۳ سالمه... فکر کنم میشه ۳۰ سال که اومدم تو این کار...
-منو دزدیدنم فاطما... یه پلیس...
-خوش به حالت... گاهی فکر میکنم چه حس قشنگی باید باشه که بدونی یکی اون بیرون نگرانته... دلش برای یه بار شنیدن صدات میتپه... نه مثل من که ارزشم فقط در حد پنج کیسه گندم بود... از حق نگذریم... پنج کیسه گندم اونموقع خیلی قیمتی بود گلم... همچین هم کم بها نفروختنم... امیدوارم حداقل اون یکیهای دیگه رو گرونتر نفروخته باشن و عدالتو رعایت کرده باشن... که حسودیم نشه...
-مگه میشه پدر و مادر آدم... آدمو بفروشن؟
-شب پشت شب سر گشنه زمین بذاری خلاقیتت بالا میره و از هر چیزی برای سیر کردن شکمت استفاده میکنی... همینجوری که نگفتن میخریم و میفروشیم که... در ظاهر داشتم برای کار می اومدم شهر تا پیش یکی از دوستای ارباب کارگری کنم که تازه بچه دار شده بود. وقتی اومدم تازه فهمیدم قضیه چیه... پدر و مادر من که خوشبختن که ۷ تا دختر برای فروش ببخشید کلفتی داشتن... اونایی که بچه نداشتن... خیلی از زنهای دهاتمون شب زیر شوهرشون بودن و صبح زیر ارباب دهشون... مخصوصا جوونترها...
-به شوهرشون خیانت میکردن یعنی؟
خندید. خیلی تلخ:
-خیانت؟ برو بینم بابا دلت خوشه تو هم... شوهره رو زمین کار میکرد و زنه هم رو ارباب... هر کی کم کاری میکرد اون یکی باید بیشتر جون میکند برای یه لقمه نون بخور و نمیر... همه میدونستن اون یکی چیکار میکنه اما عفت داشتن و بزرگواری... به روی هم نمی آوردن... البته بستگی به طبع ارباب ده هم داشت... بعضی وقتها مرده صبحا رو زمین بود و شبهایی که خوش شانس بود میتونست بره با ارباب تسویه حساب کنه...
-اینا رو راست میگی؟
-ای کاش دروغ بود... اونموقع ها که خیلی بچه بودم شاید دور و بر شیش هفت سال... یادمه مادرم صبح به صبح ساعت چهار و پنج بیدار میشد.  بعد از صبحونه که بیشتر یه تیکه نون بود و یک کم پنیر, شیر گاو و گوسفندا رو میدوشید و سطل سطل آماده میذاشت دم در, که زیر دست ارباب بیاد ورداره ببره... البته این زیر دست برای خودش برو بیایی داشت و گاها باید دمشو میدیدی تا مثلا یه نصف سطل, گاو و گوسفندا کمتر شیر بدن, که اهالی خونه هم یه چیزی براشون بمونه که باهاش زنده بمونن... یه خربزه ای اینجا... یه هندونه ای اونجا... چه میدونم؟ یه ذره عسل... یه چند تا سیب و یه چند تا تخم مرغ که مثلا میشکست... و چه و چه... همه چی هم قیمت خودشو داشت... گوشت موشت هم که خواب دیدی خیر باشه... گوشت رو پدرم با شکار تهیه میکرد. اگه خوش شانس بودیم... تله میذاشت و کبوتر و خرگوش و اینجور چیزها میگرفت. اونها وقتای جشنمون بود. صبح به صبح مادرم بعد از صبحونه و کار دوشیدن, ماهایی که بزرگتر بودیمو میفرستاد سر چشمه که آب بیاریم... خودشم قرار بود بره و تا ظهر به خانوم ارباب تو کاراش کمک کنه. من بودم و دو تا خواهر بزرگترم. بزرگتر که میگم یکی ۹ سالش بود یکی ده سالش. سطلها از ما گنده تر بودن حسابشو بکن. از خونه تا چشمه بازی بود و سر پائینی. سه تا خواهری لی لی کنان میرفتیم لب چشمه. یادش به خیر... بقیه اش هم که سطلهای پر بود و سر بالایی... تا مادرم برگرده و بیاد ما هنوز نتونسته بودیم تشتو پر کنیم...
-خوب شما که اینهمه گاو و گوسفند داشتین چرا پس برای ارباب کار میکردین؟ چرا نمیفروختین برین شهر؟ اونجا که صد در صد کار بود...
-عزیزم! دارم میگم ما خودمون مال خودمون نبودیم... فکر میکنی گاو و گوسفندا مال خودمون بود؟ دیوانه ای به خدا... تو چی؟ کس و کاری؟ خواهری؟ برادری؟
-فهیمه و عادل و مامان و بابام...
-فهیمه دختر بود یا پسر؟ عادلو که حدس میزنم پسربود درسته؟
-فهیمه خواهرمه...
-آها... میدونم سؤالم احمقانه اس اما بازم بذار بپرسم... شما چرا اومدین ترکیه؟ تا اونجا که میدونم مثل افغانیها جنگی چیزی ندارین...
-الان دیگه واقعا نمیدونم چرا اومدیم...
-خدا باعث و بانیشو لعنت کنه...

نمیدونم چرا اون لحظه فقط صورت پدربزرگم جلوی چشمم اومد و حسرت توفی که برای تشکرمیخواستم تو صورتش بندازم, به بزرگی یه گرداب تو دلم پیچید. 
(لطفا نظرات خودتون رو در باره داستان در زیر داستان و در قسمت نظرات بنویسید . برای نظر گذاری نیازی به داشتن حساب کاربری در بلاگر نیست)

۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

سکوت بره ها(قسمت سوم)


نویسنده: ای ول

سکوت... سکوت محضه اینجا... به جز مواقعی که اومیت یا دکتر میان پیشم از هیچ جنبنده ای نه صدایی به گوش میرسه نه... تا حالا کوچکترین صدایی به گوشم نخورده. نمیدونم چرا این سکوت برام عجیب به نظر میرسه. نه کسی میاد. نه کسی میره. حس ششمم بهم میگه یه خبرائیه اینجا اما چی خبری نمیدونم. فکر میکردم یه جنده خونه باید پرکار تر و شلوغتر از این حرفها باشه. یا اینجا جنده خونه نیست یا اینکه... نمیدونم چرا ته دلم احساس ناخوشایند و غریبی دارم نسبت به این سکوت. خیلی میترسم...

اصول و قوانین... چیزایی که همیشه باید رعایت بشه... از بچگی به ما اینو گوشزد میکنن و وقتی ناگهان این قوانین بر عکس میشه نمیتونی خیلی سریع خودتو با قوانین جدید تطبیق بدی اما نقش بازی میکنی. مال من هم همین شده. چیزایی که تا دیروز بد و ناهنجار بود ناگهان خوب و پسندیده اس... و تو هم ازشون لذت میبری...

از فردای شبی که پام به این خراب شده باز شد کارهای ثبت نام و خیلی چیزهای دیگه به جریان افتاد. همون کارایی که تو امنیت ازمون میخواستن مثل اثر انگشت و غیره حالا باید گسترده ترش رو انجام میدادیم. اما پیش دکتر. دکتر مرد میانسال جدی و خشکی بود و طوری که سوالها رو ازم میپرسید یا بهم اطلاعات میداد منو یاد ربات مینداخت. بدون احساس یا کوچکترین همدردی. اصولا خیلی زل میزد تو چشمام اما انگار منو واقعا نمیدید. به وضوح میدیدم که نگاهش از توی من رد میشه انگار که من نامرئی باشم. گاهی فکر میکردم یعنی اگه الان از این اتاق بذارم برم متوجه میشه؟ روز اول که اومیت با چشمای بسته منو برد پیشش, دکتر کلا لباسهامو از تنم در آورد و همه جامو معاینه کرد و دقیق نوشت. سوالاتی از قبیل اینکه آیا تو فامیل و خانواده سابقۀ بیماری به خصوص و یا مسئلۀ جدی داریم یا نه. قد و وزن و آیا عادت ماهیانه ام شروع شده یا نه... زبون میفهمیدم اما نه در حد اطلاعات پزشکی که باعث میشد سؤالاتشو چندین بار برام توضیح بده. اومیت انگار از حرف زدن من خوشش می اومد. همونطور که یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد لبخند میزد. تا اونجایی که میدونستم شکسته بسته جواب میدادم. رفتار دکتر با چند روز قبل و تو موتورخونه فرق کرده بود. دیگه به مهربونی قبل نبود. شایدم نقش بازی میکرد که من ازش بترسم و حساب ببرم... نمیدونم... بعد از اینکه کارش تموم شد و ازم آزمایش خون گرفت دوباره چشمامو بستن و با کمک اومیت برگشتم تو اتاقم.
اومیت زود به زود بهم سر میزد. هر روز یه بار صبح یه بار عصر. میگفت منتظر جواب آزمایشمه که تکلیف خودشو بدونه. به خاطر همین حتی اجازه نداشتم حموم برم که مبادا به دلیل بیماری احتمالی بقیه رو هم مریض کنم. اگه مریض بودم یا بیماری مقاربتی غیر قابل علاج داشتم که رک و پوست کنده بهم گفت که کشته میشم. اما اگه مشکل خاصی نداشتم اونوقت آموزشم شروع میشد. اینکه چطور دلبری کنم و... چقدر دعا کردم که یه بیماری داشته باشم اما...

در اتاقم همیشه باز بود. با اینحال بیرون نمیرفتم چون اومیت گفته بود اگه بیام بیرون یا حتی از در اتاق به بیرون نگاه کنم قلم پامو خرد میکنه. جرات نداشتم از حرفش تخطی کنم چون بالای دیوار یه دوربین مداربسته وصل شده بود که تمام مدت چراغ قرمزش چشمک میزد. برای همین هم تمام مدت توی این اتاق در باز زندانی بودم و نمیدونستم دقیقا کیا اینجا هستن یا بیرون چه خبره. از اتاقم به جز همون یه بار که برای معاینه رفته بودم البته با چشم بند, دیگه بیرون نرفته بودم و فقط دکتر بود که شب به شب با یه مسکن می اومد سراغم و بعد از بستن چشمام منو میبرد دستشویی. کارم که تموم میشد دوباره چشمامو میبست و بر میگردوند اتاقم. سه بار در روز هم همون دختری که شب اول برام غذا آورده بود هم با سینی غذا می اومد و بدون کوچکترین حرفی میرفت. چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد و بی اعتنا رفت. کمرم رفته رفته بهتر میشد و هر چی حال جسمیم بهتر میشد حال روحیم خرابتر و خرابتر. نمیتونستم شبها بخوابم. گریه بود و دلتنگی و وحشت. نمیدونم اینهمه آب از کجا میاد؟ صبح ها هم که اصولا فقط به گریه میگذشت. چقدر دلم برای همۀ خانواده ام تنگ شده بود و چقدر عذاب وجدان داشتم سر دعواهای گاه و بیگاهم با فهیمه. عذاب وجدان داشتم که وقتی جنازۀ داغون منو بهشون نشون دادن مامان و بابام چی کشیدن. عذاب وجدان از اینکه .... خدایا! منو ببخش! میدونم خیلی گناه کردم... ای کاش میتونستم برگردم و به خاطر همۀ کارهای بدم معذرت بخوام. حتی اگه فقط برای یک لحظه باشه... خدایا! صدامو میشنوی؟ خدایا! تو رو خدا! قول میدم هر چی مامان و بابا میگن گوش کنم... فقط منو ببر پیششون! قول میدم مثل کلفت همۀ کاراشونو براشون انجام بدم... قول میدم... منو از اینجا ببر... داشتم گریه میکردم که اومیت اومد داخل و درو پشت سرش بست و تکیه داد به در:
-بچه ها میگن گریه میکنی تمام وقت... راست میگن؟
-بچه ها؟ من فکر میکردم... بله...
-چرا؟ دردی چیزی داری؟
-آقا اومیت...
اما حرفمو خیلی سریع خوردم. اصلا دلم نمیخواست حرفی رو که شب اول بهم گفته بود عملی کنه. الان دیگه کم و بیش به قوانین آشنا شده بودم. داشتم نگاهش میکردم و تو چشماش دیدم منتظر جوابه.
-خیلی میترسم... اینجا کجاست؟
-منظورت چیه اینجا کجاست؟ من که بهت گفتم...
-منظورم... چرا اینجا یه جوریه؟ چرا اینقدر ساکته اینجا؟ هیشکی به جز من اینجا نیست باهاش حرف بزنم؟
-ناراحت نباش... جواب آزمایشت اومده... سالمی... از امشب میتونی بری پیش بقیه و آموزشتو شروع کنن...
-یعنی؟ مریض نیستم؟
-چرا اینقدر ناراحت؟ فکر کردم خوشحال میشی...
همونطوری که زانوهامو گرفته بودم تو بغلم سرمو انداختم پایین. صدای پاهاش رو میشنیدم که به سمت من می اومد و بعد هم نشست کنارم روی تخت. تکیه داد به دیوار و آه عمیقی کشید. کف دستشو خیلی ملایم گذاشت رو کمرم و آروم شروع کرد به نوازش کردن و بعد هم دو دستی منو کشید سمت خودش.
-چند وقته حموم نرفتی؟
-از وقتی که... نمیدونم... همون دفعه که هالوک...
-جدی؟! از هالوک به اینور؟.. پا شو... پاشو بیا ببرمت حموم... یک کم تو وان خوابیدن برای اعصابتم خوبه...
بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم دستشو که به طرفم دراز کرده بود رو گرفتم و بلند شدم. برای اولین بار بود که با چشم باز از این اتاق میرفتم بیرون و با فرم و ساختار عجیبی مواجه شدم. اتاقی که توش بودم آخرین اتاق در انتهای یک راهروی نسبتا طولانی بود و دو طرف راهرو هم ردیف در های بسته که با شماره های زوج و فرد در هر طرف مشخص شده بودند. اونطور که من شمردم ۴۰ تا اتاق بود. ۲۰ تا زوج سمت راست و بیست تا هم فرد سمت چپ. از راهرو گذشتیم و رسیدیم به یه ردیف پلۀ ماپیچ. پائین پله ها یه سالن نسبتا بزرگ بود که دور تا دورش مبل های راحتی و فاخر چیده شده بود. دقیقا رو به روی پله ها گوشۀ سالن یه بار خیلی بزرگ و مجهز هم قرار داشت. پر از مشروب و چیزای دیگه. اومیت  منو به سمت چپ هدایت کرد. یه در نسبتا بزرگ بود با درهای بسته. وقتی اومیت درها رو باز کرد وارد یه گلخونۀ عریض و نسبتا طولانی شدیم پر از گلهای خوشبو که از اول تا آخر راهرو تو یه گلدون دراز فلزی جا خوش کرده بودن. معلوم بود اینجا باغبون داره.  نمیدونستم اسم گلها چیه اما عطرشون به طرز عجیبی میتونست بدترین حالها رو خوب کنه. برای چند لحظه اصلا یادم رفت کجا هستم. از گلخونه که خارج شدیم روز بود و حیاط برف گرفتۀ زمستونی و درختهای لخت و عور که بهم دهن کجی میکردن. میگفتن میتونی حتی اگه شده برای چند لحظه یادت بره کجایی اما واقعیت سرمای زمستون رو نمیتونی نادیده بگیری. زمستون اومده که بمونه.  پاهام بدون کفش بود و بدون تن پوش مناسب باید تا عمارت بعدی میرفتم. تا بخوایم برسیم به عمارت روبه رو پاهام از سرما بی حس شده بود. اومیت خیلی ریلکس و بدون عجله داشت میرفت.
-میشه من سریعتر برم؟ خیلی سرده...
-هر جور میلته... میتونی سریعتر بری و برسی اما اونوقت باید تا رسیدن من صبر کنی... درش قفله...
بالاخره با بدبختی رسیدیم به عمارت لعنتی. وقتی در و باز کرد خودمو انداختم تو. گرمای لذت بخش و کمی مرطوب ساختمون به تنم جون دوباره داد. پشت سر اومیت میرفتم. یه سالن یزرگ بود و روبروی در پله ها پائین میرفتن. از پله ها رفتیم پائین. یک محوطۀ باز بود مثل حموم نمره که با مامان و فهیمه میرفتیم... اتاقک اتاقک...
-برو اون تو...
برخلاف حمومهای نمره که نسبتا تاریک بود و یه سکوی بزرگ داشت که روش مینشستیم اینجا اتاقکهاش خیلی تر و تمیز بود و روشن و یه دوش و دستشوئی فرنگی و وان توش داشت. اومیت پشت سرم اومد تو اتاقکی که انتخاب کرده بودم و خم شد و مشغول سرد و گرم کردن آب شد که داخل وان رو برام پر کنه.
-ببین این خوبه؟
-میشه گرمترش کنین؟
-اینطوری؟
-نه... گرمتر...
-مگه میخوای خودتو بپزی دختر جون؟ همین بسه برات... بذار ببینم میشه این کمرت خوب بشه یا نه...
-کمرم خیلی بهتره... میشه آبو گرمتر کنین؟ خیلی سردمه...
-هر وقت کامل خوب شدی با آب جوش حموم کن... اما فعلا همینه که هست... زود باش لباساتو در آر...
-میشه؟ میشه شما بری بیرون؟ اینجوری آخه...
-چیزی مونده که ندیده باشم؟ در بیار... هر چی بیشتر به حرف گوش بدی خودت راحت تری عزیز من...
اومیت یکی از شامپوهایی که مرتب کنار وان چیده شده بود رو برداشت و ریخت توی آب و اونقدر با دستش آبو به هم زد که کف تمام سطح آبو گرفت. بعد هم در دستشوئی فرنگی رو بست و مثل صندلی نشست روش و پاشو انداخت رو پاش. لباسامو در آوردم و سریع رفتم تو وان نشستم. گرمای آب لذت بخش بود.
-حالا چیکار کنم؟
-موشک هوا کن... یعنی چی چیکار کنم؟! خوب بقیه تو حموم چیکار میکنن تو هم همون کارو بکن دیگه...
-پس میشه اولش یه کم گرم بشم؟
-چون پا قدمت خوب بود اگه دلت بخواد میتونی تا شب تو آب بازی کنی...
-مگه چیزی شده؟
-یکی از دخترا فرار کرده بود که... بر گشته...
دماغمو گرفتم و رفتم زیر آب تا سرم خیس بشه. زیر آب نشنیدم دیگه چی میگه... وقتی خوب تمیز شدم و اومیت هم رضایتشو اعلام کرد بر گشتیم بالا. تو ساختمون یه اتاق خیلی بزرگ هم بود با لباسای قشنگ و نو و رنگ و وارنگ که به سه قسمت Sو M و L تقسیم بندی شده بود و ازم خواست که چند دست لباس انتخاب کنم و در حالیکه غر میزد باید یه جورایی یه چند کیلو چاقم کنه و بیش از حد لاغرم برگشتیم به همون اتاقی که از بدو ورود توش زندانی بودم.
-بخواب استراحت کن... دیگه هم نبینم گریه میکنی... این اواخر بیش از حد کار ریخته سرم... اعصاب سابق رو ندارم... پس تو هم یک کم مراعات منو بکن... شب میام ببرمت برای آموزش...
-امشب قراره با کسی... یعنی...
-اگه منظورت سکسه... نه... در اصل وظیفۀ تعلیم دخترا اینجا به عهدۀ کس دیگه ایه ولی انگار خودشم یه گوشزد و یاد آوری نیاز داشته... برای همینه که من این چند وقته زیاد اینجام...
-اینجا چرا اینقدر ساکته پس؟
-گول این سکوتو نخور... آرامش قبل طوفانه... اما لازم نیست بترسی گلم... ایندفعه در امانی...
.................................................................................................................................

رو صورتم نزدیک چشمم جای یک زخمه. رد آموزش... رد یادگیری... رد تدریس...یه خاطره از کلماتی که اونشب زیاد استفاده شد اما نمیتونه اتفاقات اون شب رو تعریف کنه. و عجیب تر از اون اینکه من یاد گرفتم... یعنی همگیمون یاد گرفتیم...
اونشب وقتی یکی از دخترها اومد دنبالم اول دستامو با دستبند از پشت بست و بعد هم همراه خودش برد پایین. خواستم ازش بپرسم کجا میریم اما جوابی نداد. انگار نشنیده. کم کم داشتم فکر میکردم اینجا همه کر و لالن. منو برد پایین تو همون سالنی که گوشه اش بار بود. دیدم قبل از من تعداد زیادی دختر به سن و سالهای مختلف پایین جمع شدن و ردیف ایستادن. من آخرین نفر بودم. دختری که منو آورده بود منو ته صف یا سر صف قرار داد. نمیفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه. خود دختره هم بعد از اینکه دستهای خودشم از پشت با دستبند بست بی صدا و آروم کنارم ایستاد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که من اینجا از همه جوونترم. وسط سالن یه سطل پر از ذغال داغ گذاشته شده بود که میله هایی آهنی با دسته های از جنس متفاوت ازش بیرون زده بود. از هیچکس صدا در نمی اومد. خیلی طول نکشید که اومیت به همراه یک مرد جوان که شاید سی سالش میشد اومد. تو دست اومیت یه کمربند بود که دور دستش پیچیده بود.
-خوبه... حالا که همتون هستین میتونیم شروع کنیم... ببینم؟ اولش که اومدین اینجا بهتون مگه نگفتن که اینجا همگیتون مثل یه خانواده هستین و اشتباه یک نفر به ضرر همه تموم میشه... چرا لالمونی گرفتین؟ گفتن یا نگفتن!!!!!
-بله!
با صدای جمع که یکصدا اینو گفتن نیم متر پریدم. اینجا مثل پادگان بود انگار. از ترسم برای اینکه عقب نمونده باشم  و اومیت عصبانی تر نشه من هم بی اختیار گفتم بله. اومیت اومد سمت من. چونه امو گرفت تو دستش و کشید سمت خودش. رو پنجه هام بلند شده بودم.
-خوب ببینم... دقیقا این حرفو کی به تو گفت؟ میشه بگی؟
-هیشکی...
-پس برای چی میگی بله؟ علم لدنی داری؟ تا اونجایی که من میدونم من که نگفتم... ببینم؟ کسی با این حرف زده؟ ها؟
دوباره همه یکصدا گفتن خیر!
-پس تو چی میگی؟ اینجا وقتی یه چیزی رو بهت گفتن انجامش میدی و میگی شنیدم... وقتی هم نگفتن انجامش نمیدی و نمیگی شنیدم... اگه نگفته بودن و تو بگی گفتن یعنی داری دروغ میگی منم از دروغگوها خوشم نمیاد...
متعاقب این حرف کمربند رو از دور دستش باز کرد و با قسمت سگکش یه ضربه ول کرد طرفم. نتونستم جلوی ضربه رو بگیرم چون دستام بسته بود. زیر چشمم آتیش گرفت و گرمای خون رو حس کردم که میچکید روی سینۀ چپم. افتادم زمین. اومیت دوباره برگشت سر جاش و به پسره گفت کمکم کنه بایستم.
-ببینم؟ دیگه کسی هنرنمائی نداره؟ علوم لدنی که ما رو مستفیض کنه؟ خوبه... حالا... برو بیارشون...
پسر جوان سر تکون داد و رفت بیرون و خیلی طول نکشید که با یه دختر شاید ۲۵ ساله و خیلی قشنگ برگشت. دختر موهای بلند و فر داشت رنگ شبق. صورتش اونقدر ظریف و قشنگ بود که اصلا درد پائین چشمم یادم رفت و محو زیبائیش شدم. مگه میشه اینهمه زیبایی تو دنیا باشه و آدم به درد فکر کنه؟ بعد از دختره هم یه زن میانسال با موهای کوتاه طلایی رو آورد که به نظر میرسید بدجور کتک خورده. اومیت داشت کمربندو تو هوا میچرخوند. با صدای اومیت به خودم اومدم.
-به به! ببین کی اومده به ما سر بزنه... قدم رنجه فرمودین خانوم خانوما... بیرون خوش گذشت؟ نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه؟
-غلط کردم اومیت بی...
-اون که صد البته! گه هم روش خوردی... اما! بهت گفته بودن که هر کاری بکنی بقیه ضررشو میبینن؟ گفته بودن که باید مراقب بقیۀ دخترا باشی انگار خواهرای خودتن؟
-بله...
-پس برای چی فرار کردی؟
دختر گوله گوله اشک میریخت و سرشو انداخت پایین. اومیت یه سیلی خیلی محکم از زیر زد که با بالا اومدن سرش صدای ترق ترق مهره های گردنش هم تو گوشم پیچید.
-میگم برای چی فرار کردی!! ها؟
-دلم برای خواهرم تنگ شده بود...
-خوب احمق جون چرا به خودمون نگفتی؟ یعنی ما اینقدر ظالمیم که اینو نفهمیم؟ اگه به فاطما میگفتی مثل آدم... اونم به من میگفت تا ترتیبشو برات بدم... که خیلی دلت برای خواهرت تنگ شده بود؟ برو خواهرشو بیار ببیندش...
نفس دختر حبس شد و رنگش پرید. با همون دستای بسته خودشو انداخت زمین رو پای اومیت و زجه ای میزد که دل آدم کباب میشد.
-اومیت آبی! تو رو خدا! گه خوردم! کنیزیتو میکنم! پاهاتو میبوسم! رحم کن! چی میشه؟ رحم کن! هر کاری میخوای با من بکن...
-من نمیفهمم... عجز و لابه ات واسه چیه؟ مگه نمیخواستی خواهرتو ببینی؟ ببین دیگه... فقط... اون نمیتونه تو رو ببینه... هر چی باشه هیچکس نباید بدونه اینجا کجاست...
مرد جوان برگشت. تو بغلش بدن آش و لاش یه دختر جوون بود بدون لباس. و... اول قطره های خون رو دیدم که میچکید روی زمین و نگاهم قطره قطره اومد بالا تا منبع.... گلوشو طوری بریده بودن که... بعد از اون دیگه هیچ چی یادم نمیاد...
.......................................................................................................................

با نوازش دستی چشمامو باز کردم. همون زن مو طلائی میانسال بود. یه رکابی پوشیده بود که تن و بدن کبودشو به معرض نمایش میذاشت. لب پائینش جر خورده بود و کبود و ورم کرده. دور چشم چپش هم گرد کبود شده بود و چشمش بسته مونده بود. صداش خیلی خسته بود.
-پاشو دختر جون... پاشو گلم... اومیت افندی گفته آماده ات کنم... گفت انگار از دفعۀ قبل بهش بدهکاری؟
تلاش مذبوحانه ام حتی خودمو هم به خنده مینداخت.
-خواب دیدم؟ ... بگو که... اون دختره... بگو واقعی نبود...
-پاشو گلم... پاشو...خواب دیدی... واقعی نبود... پاشو... اومیت افندی خوشش نمیاد منتظرش بذارن...
اما سر و صورت زن میگفت که دروغ میگه و همه چیز واقعیته.
-دختره چی میشه؟
فاطما چشماش پر از اشک شد اما دیگه چیزی نگفت. کمکم کرد بلند بشم و یه پیرهن کوتاه سفید بپوشم که فقط تا وسطهای رونمو میپوشوند. موهامو برام سشوار کشید و بعد هم شروع کرد به آرایش کردنم. همونطوری هم حرف میزد. مونده بودم با این وضع جسمی چطور میتونه سر پا بایسته. اما انگار ترس انگیزه بر انگیزتر از این حرفهاست.
-وقتی اومیت افندی اومد میذاری سناریو رو خودش انتخاب کنه... اگه گفت استریپتیز میخواد باید نشون بدی که از انجام این کار لذت میبری... تمام مدت لبخند میزنی... اصولا خودم به همه عملی نشون میدم اما از شانس گند تو خیلی درد دارم... وضع لبمو هم که خودت میبینی...
-ایراد نداره... بهم بگو سعی میکنم...
-پس سعی کن خیلی سعی بکنی چون ایندفعه اگه معلوم بشه من آموزشم خوب نیست... اونوقت... میگفتم... اول لبخند میزنی و میری اون ضبطو اون گوشه میبینی؟ روشنش میکنی... آهنگ توش آماده اس... میای وسط اتاق طوری نشون میدی که از شنیدن آهنگ مست شدی... آروم آروم میرقصی و یادت نره که تمام مدت نگاهتو از تو نگاهش بر نمیداری... نباید برقصی بیشتر پیج و تابه که با آهنگ به تنت میدی…
تا اونجایی که از دستم بر می اومد سعی کردم به حرفهای فاطما گوش کنم و یادم نگه دارم. اما دلم خون بود. تازه فهمیده بودم که تهدید شب اول اومیت در رابطه با دیپورت خانواده ام یا دچار شدن عادل و فهیمه به سرنوشت من یعنی چی. با خودم عهد کردم که به ازای تمام بدیهایی که در حقشون کرده بودم و اذیتهام, زندگیشونو ازشون نگیرم و به خطر نندازم. هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. سر دختره که فقط به یه پوست به گردنش بند بود و داشت تو هوا تاب میخورد هنوز جلوی چشمام بود. این چیزی نبود که برای عزیزام بخوام. وقتی بالاخره فاطما تمام چیزایی رو که لازم داشتم راجع به رفتارم با اومیت بدونم بهم گفت منو تنها گذاشت. تا اومیت بخواد بیاد مشغول بررسی اتاق شدم. اتاقی که توش بودم مجهز بود. همه چیز داشت. از تخت خواب دو نفره بگیر تا حموم و دستشوئی و انواع و اقسام ادکلن و...
تو خودم بودم که با صدای تقه ای به در سیخ سر جام ایستادم. اومیت بود. لباساشو عوض کرده بود اما اینبار با دیدن چهرۀ مهربونش گول نخوردم. به خاطر فاطما هم که شده باید خودمو کنترل میکردم. با لبخند به استقبالش رفتم:
-خیلی خوش اومدین آقا!
-چقدر سفید بهت میاد... مثل عروسک شدی... شایدم... مثل عروس...
-نظر لطفتونه... امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم...
آروم اومد سمت من. پاهام بی اختیار می لرزید. این دستی که داشت می اومد سمت صورتم همون دستیه که با کمربند... همون دستیه که گلوی... سعی کردم لرزش پاهامو کنترل کنم اما نتونستم. لبخندم کج و کوله شده بود که از چشم اومیت پنهون نموند:
-از من میترسی؟
-از شما؟ نه... چرا باید بترسم؟ فقط... یه کم هیجانزده ام... از خوشحالیه...
-بهت نگفتم که از دروغگوها خوشم نمیاد؟ نکنه بازم دلت کمربند میخواد؟
لبخند لرزونم اول از همه محو شد. بعد هم نوبت تمام چیزهایی که فاطما یادم داده بود رسید. من موندم و یه بدن لرزون و اومیت. یه لحظه یاد ضبط افتادم و کارایی که فاطما بهم گفته بود. خواستم برم که گفت:
-کجا میری؟
-میرم آهنگ بذارم...
-آهنگ و رقص مال بخش رقص و پایکوبیه... الان دیگه فقط یه آهنگ میخوام... اونم ناله های عروس خوشگلمه... حالا بگو ببینم چرا از من میترسی؟
یعنی مرتیکه نمیدونست من برای چی ازش میترسم؟ به نظر خودشو زده بود به اون راه. پس منم ادامه دادم و حقیقتو نصفه تحویلش دادم. نزدیک بود از ترس غش کنم. جلوی چشمام فقط اون تن بود و سرش که تو هوا آویزون بود و تلو تلو میخورد. اونقدر غیر واقعی که تصمیم گرفتم فقط به حساب یه خواب بد بذارمش. در غیر اینصورت فقط باید رگمو میزدم که بتونم با خودم کنار بیام. این صحنه رو فقط مرگ میتونست پاک کنه. خوابه! خواب بود! خواب بود فرشته! بیخیال! هیچکس هیچکسو نکشته! برو بیرون!!!! برو بیرون از سرم!!! 
-فقط میترسم...
-حالا بهتر شد عروس گلم... نگران نباش همه دفعۀ اول میترسن... بیا بغلم...
منو کشید تو بغلش و سرشو برد تو گردنم. منم بغلش کردم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه. ته ریشش قلقلکم میداد اما نه اونقدر که ترسمو کمتر کنه. عطر خوشبویی زده بود. یه جور عطر گرم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حواسمو بدم به عطر نه به صاحب عطر. اومیت شروع کرد به بوسیدن و مکیدن گلو و گردنم. رفتارش با حیوونی که چند ساعت پیش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت. خیلی ملایم و مراقب بود. آروم آروم بوسه هاشو کشوند به سمت گونه ها و بعد هم لبام. با زبونم جواب زبونشو دادم. مثل همون شب اول که یادم داده بود. همونطوری که لبامو می مکید منو تو بغلش بلند کرد و برد سمت تخت و آروم هولم داد روش. خودش هم کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد. از اینکه از پشت بغلم کرده بود چندشم میشد. یاد هالوک می افتادم. برای همین هم به زور برگشتم سمتش و چهره به چهره اش خوابیدم. چشمای آبیش برق میزد.
-بگو ببینم... عروس خانوم... معنی اسمت چیه؟
-معنی فرشته؟ میشه مِلِک... فکر کنم...
- مِلِک خیلی بهت میاد...
دوباره لباشو گذاشت رو لبام اما اینبار دستشو برده بود طرف زیپ لباسم و داشت بازش میکرد. پهلوی راست لباس از بالا تا پایین زیپ یکسره بود و دکلته. این چند وقته از بس بدون لباس مونده بودم دیگه بی لباسی معذبم نمیکرد. چیزای دیگه برای معذب کردنم زیاد بود. اومیت منو کشید روی خودش. همونطور که تو بغلش بودم سر جاش نشست. پاهام دو طرف پاهاش باز مونده بود و بزرگ شدن آلتشو با واژنم حس میکردم که با ضربه های کوچیک و ملایم که به لای پاهام میزد بزرگتر میشد. خیره شده بود تو چشمام و با یه جور محبت نگاهم میکرد.
-نمیخوای شوهرتو لخت کنی عروس خانوم؟
-ببخشید!
-معذرت نخواه... فقط حرفمو گوش کنی کافیه... محبورم نکن کاری رو که دوست ندارم بکنم... فقط همینو ازت میخوام...
پیشونیمو بوسید و دستاشو گذاشت پشتش و کمی خودشو عقب کشید.
-اینطوری تو دکمه های منو باز میکنی... منم از این منظرۀ قشنگ لذت میبرم...
مشغول باز کردن دکمه هاش شدم و کمکش کردم پیراهن خاکستری تیره اشو در بیاره. زیر پیراهنی سیاهشم در آوردم. دوباره دستاشو پیچید دورم و اینبار منو به عقب مایل کرد و دهنش رفت سمت سینه ام. شاید یه چیزی داشت سعی میکرد ته دلم تکون بخوره یا حسی بود که سعی داشت بیدار بشه اما همینکه یادم می افتاد اومیت کیه و چی کار کرده سریع غیب میشد. با اینحال انگار پائین تنه ام افکار خودشو داشت. در نهایت تعجب میدیدم که بین پاهام خیس شده. نمیدونستم چه خبر شده. نه بدنمو میشناختم نه تجربه ای در این زمینه داشتم. تنها تجربه ام با یه مرد فقط هالوک بود که اونم از بس ترسیده بودم هیچ چی ازش یادم نمی اومد. فکر میکردم از ترس دارم میشاشم اما هر کاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم. منتظر بودم هر لحظه اومیت عصبانی بشه و یه بلایی سرم بیاره. اومیت اما راضی به نظر میرسید.
-ببخشید آقا اومیت...
-دیگه برای چی معذرت میخوای؟
-آخه... فکر کنم... انگار...
-چرا اینجوری قرمز شدی؟
-فکر کنم شاشیدم...
فکر کردم باید عصبانی بشه اما میخندید.

- مِلِک!... مِلِک!... مِلِک!... کجا بودی تو تا حالا آخه؟ انگار خدا رسما تو رو ساخته که حال منو خوب کنی...دختر دیوونه! اون از کیف دستیت اینم از شاشیدنت... پس تو چی میدونی؟ بیا! انگار امشب باید خیلی چیزا رو یادت بدم...