جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت ششم)

نوشته : ایول

تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده! اون مورچه هایی که آتیش حمل میکردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بیزارم. فاطما و اونی که نفهمیدم کی بود منو آوردن تو اتاقم و فاطما داره مثلا عرقهامو با حولۀ خنک تمیز میکنه. میخوام سرش جیغ بکشم اما دلم نمیاد. با هر تماس حولۀ خیس که فاطما روی پوستم میذاشت تقریبا از حال میرفتم. مگه این بدن لاغر و نحیف چند هزار کیلومتره که این تمیز کاری تموم نمیشه؟ نا ندارم حتی ناله کنم... فاطما داشت گریه میکرد و آروم زمزمه:
-الهی قربونت برم من... آخه چرا اینجوری کرد؟ تو که تقصیری نداشتی تو قضیۀ مارال... همه چیز قبل اومدن تو اتفاق افتاده بود... اینو خود بیشرفشم میدونه... فقط میخواست ازت زهر چشم بگیره... خدا بلاشو بده!
-فاطما... حال ندارم... حوله اذیتم میکنه...
تازه میفهمیدم اینگا یا لالا یا بقیه چه حالی داشتن از تبعیضی که بین من و خودشون بود. الان حاضر بودم یه لشکر با سگک کمربندشون بیوفتن به جونم اما دیگه داغم نکنن... این چه آرامبخشیه که من اینجوری درد دارم؟ خدا لعنتت کنه! با چند تا سیلی نسبتا محکم که فاطما زد تو صورتم به خودم اومدم:
-پاشو گلم! سینان داره میاد... صدای پاشو دارم میشنوم... اگه بیاد ببینه خوابی بدتر میکنه... جون من چشماتو باز کن...
اعضای بدنم رو نمیتونستم از هم تشخیص بدم. همه چیز تبدیل شده بود به یه قلب گنده و میزد. تب کرده بودم. بیحال سعی کردم از بین اینهمه درد چشمامو پیدا کنم. نمیدونم چرا حس میکردم چشمام رفته پشت کله ام و سر جاش نیست... با صدای قدمهای سنگینی که داشتن نزدیکتر و نزدیکتر میشدن آخرین زورمو زدم و چشمامو باز نگه داشتم. صورتم به سمت در بود. اجلمو دیدم که با لباس فورم پلیس که پیراهن آبی کمرنگ بود و یه شلوار سرمه ای وارد شد. حتی تفنگش و دستبند رو هم دقیقا از همونجا که بقیه میبستن بسته بود. یعنی سینان پلیسه؟ اما هر چی که بود هیبتش منو میترسوند. با این لباس نمیدونم چرا خیلی بیرحمتر از قبل به نظرم میرسید. مچ دست فاطما رو گرفتم از ترسم. نمیخواستم دیگه با سینان تنها بمونم. با دیدن سینان بغض کردم.
-همینقدر خوبه... میتونی بری فاطما... قبل رفتنت! کسی مزاحمم نشه دیگه... فهمیدی؟
-حتی اگه اومیت بی باشن؟
-اومیت فعلا کار زیاد سرش ریخته...
بعد از رفتن فاطما, سینان درو پشتش قفل کرد و کلیدشو گذاشت روی میز آرایشم. چشمام باز بود و وحشتزده تمام حرکاتشو دنبال میکردم. خیلی دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم. فعالیت مغزم اونقدر کند بود که میدیدم چیکار میکنه اما رجیسترش خیلی طول میکشید. اومد و کنار من که به شکم روی تخت افتاده بودم ایستاد. انگار اینطوری میخواست غالب بودنشو به رخ بکشه. نمیدونم.
-چطوری؟
یه آدمو داغ کنی چه جوری میتونه باشه؟ منم همونطوریم سینان... خدا لعنتت کنه حیوون... نگاهم مونده بود روی دستش که داشت دکمه های پیراهن آبی روشنشو باز میکرد. دستام با همون دستبندها زیر شکمم مونده بود و حس و حال تکون خوردن نداشتم. فقط همونطور که از گوشۀ چشم نگاهش میکردم اشکهام ریخت. حتی چونه ام نمیلرزید. اصلا احساسی نداشتم به جز درد. فقط نمیدونم چرا اشکام میریخت. با شصتش اشکامو پاک کرد و برد سمت دهنش و مزه مزه کرد.
-اشکهات هم مثل خودت شیرینه دختر... میترسی؟ نگران نباش عزیز دلم... تو دستای مطمئنی هستی... یه تجربه با من باعث میشه خودت از این به بعد به پام میوفتی تا برات انجامش بدم...
سرمو به علامت باشه تکون دادم. فقط میخواستم دست از سرم برداره و بره به درک.
-پاشو وایسا...
-نـمی ...تونم...
-میتونی... پاشو...کمکت میکنم...
دستشو انداخت و مچ پامو که سوخته بود کشید. با زانوهام اومدم رو زمین. پام راستم شده بود یه قلب گنده و یک ضرب میزد. زنجیرای دستبندمو گرفت تو دستش و محکم کشید طرف خودش. برای اینکه بیشتر از این فشار روی پام نذارم با سرعت رو پای چپم بلند شدم. اما تعادل نداشتم و افتادم که منو گرفت. منو لبۀ تختم نشوند. پامو بالا نگه داشته بودم. نمیدونم زانوم چرا جون توش نبود و میلرزید. نه تنها اون بلکه سر و گردنم هم میلرزید. سینان صورتمو چسبوند به شلوارش و آلتش که آروم آروم به لپم ضربه میزد و بزرگ میشد. همونطوری هم چونه امو کشید بالا.
-حال نداری قربونت برم؟ خیلی درد میکنه؟
بدون اینکه منتظر جواب من بشه خم شد و لبامو بوسید. خیلی عمیق و خیس. داشت دورتا دور و توی دهنمو لیس میزد و می مکید. با انگشتاش که پوست سرم رو نوازش میکرد حس میکردم مورچه های زیر پوستم عصبانی میشن و نیش میزنن. میخواستم جیغ بکشم اما حس نداشتم. وقتی سرمو ول کرد بیحال افتادم رو تخت و پاشنۀ پام خورد به لبۀ تخت. مثل جن زده ها بی اختیار پرت شدم بالا و سرم محکم کوبیده شد به آلتش.
-آآآآآآآآآآآآه! ممممممم! لازم داشتم... چه دردی! سر حالم آورد اصلا! حالا نوبت توئه...
تو چشمای سیاهش یه برق عجیب خونه کرده بود. برقی از جنون و دیوونگی و انگار سینان تازه سر حال اومد.
-میدونستم تو هم مثل من خشن دوست داری... فقط سعی کن همین روحیه رو تا آخرش همینجوری حفظ کنی... خوب؟
-گه خوردم سینان بی! خشن دوست ندارم... جون ندارم... رحم کن سینان بی... چی میشه؟ رحم کن...
یاد مارال افتادم که التماساش چقدر بی معنی و مسخره بود. مگه التماس یه بره برای گرگ گرسنه معنی داره که اینم بخواد حرفهای منو به تخمش حساب کنه؟ همونطور که داشتم التماس میکردم انگشتشو کرد تو دهنم و دهنمو باز کرد و یه نگاه کرد. اول نفهمیدم چرا اما وقتی با پشت دستش یه کشیدۀ محکم زد همونطرفی که دندونم افتاده بود فهمیدم چرا. نمیدونم چرا غش نکردم از درد. حتی بدنم هم دیگه دشمنم شده بود و داشت منو اذیت میکرد. فهمیدم التماس کارساز نیست. سعی کردم حداقل بشینم که حواسم جمع پام باشه. بیش از حد حساس شده بودم و طاقت هیچ چی نداشتم. دلم میخواست به حال خودم بذارتم تا با درد خودم بسوزم اما انگار اون خیالات دیگه ای تو سرش داشت. هر چی بیشتر مقاومت میکردم انگار بیشتر طول میکشید. خفه شو! ساکت باش! آروم بگیر فرشته! بذار کارش سریعتر تموم بشه... سینان زانو زد جلوی پام رو زمین و پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش. محکم گلومو می مکید طوری که دردم میگرفت اما صدام در نیومد که بیشتر از این تحریکش نکنم. هر چند به حال من فرقی نداشت. سینان قرار بود کار خودشو بکنه. دهنشو برداشت و وقتی به گلوم نگاه کرد چشماش پر شد از رضایت و شهوت.
-ممم! خوبه! بهت میاد... کبودی و رنگ پوستت تلفیق قشنگی دارن با همدیگه... انگار زدنت...
کله امو محکم تو بغلش نگه داشته بود و جاهای مختلف گردنمو وحشیانه میمکید. گاهی هم نسبتا محکم گاز میگرفت و هر بار هم جاشونو نگاه میکرد. انگار اینطوری تحریک میشد دیوونه. من هم هر بار که صورت سینان می اومد طرفم یه جریان برق ازم رد میشد و موهای تنم سیخ.
-باورت میشه از اولین باری که تو امنیت دیدمت به این لحظه فکر میکردم؟ یه سناریوی خاص تو ذهنم جرقه زده بود. از فکر اینکه تو بی خبر و بیگناه به جرم کار نکرده توی اتاق بازجویی نشسته باشی و یکی از پلیسها دستاتو با دستبند ببنده و از چپ و راست سوال پیچت کنه... گاهی یه سیلی بزنه تو گوشت... فکر بازجویی شدنت دیوونه ام میکرد...
-آخه مگه من چیکار...
با سیلی نسبتا محکمی که دوباره روی دندون افتاده ام زد نفسم بند اومد.
-اینجا فقط من سوال میپرسم. تو جواب میدی! فهمیدی؟ ببینم؟ هالوک چطوری دزدیدت؟
-دز...دید... نمیدونم...
-جزئیات خیلی مهمه... بگو ببینم؟ چه جوری دزدیدت؟ اون لحظه چه احساسی داشتی؟
-جونت به جهنم! کثافت! ولم کن...
-اوووف... تو جون نداری اینی... بذار ببینیم وقتی حالت خوب باشه چیکارا میتونی بکنی...
از جیب شلوارش یه شیشۀ کوچیک در آورد. درشو باز کرد و گرفت جلوی دماغم. اگه فکر میکردم بوی گوشت سوخته ام منفوره... پیش این بو... مثل عطر گل بوده... مغزم یه لحظه آتیش گرفت. حواسم پرت شد و پاشنۀ پامو گذاشتم زمین... مرگو جلوی چشمم دیدم! تو سرم جرقه میزد انگار. درسته به هوش بودم اما این انگار همه چیز و همه جا رو شفاف کرد جلوی چشمام. حالا دیگه کامل بیدار بودم و علاوه بر درد شدید احساس خطر میکردم. انگار تازه مغزم داشت رجیستر میکرد که این مرد خطرناکه! اوضاع خطرناکه... خطر! خطر! چی کار کنیم فرشته؟
-خوبه... نگاهت میگه که بیداری و حواست سر جاشه... نترس... نفس عمیق بکش با من... آها... همینطوری... خوبه... میخوام بگم گریه نکن اما اینطوری با اشک و صورت قرمز خوشگلتر میشی... یادم باشه که اشکتو زود به زود در بیارم... اونجوری به جفتمونم خوش میگذره... حالا برگردیم به اتاق بازجویی... راه بیوفت...
انگشتشو به سمت در گرفته بود. التماس کردم...
-آخه پام درد می...
-پس یه کاری نکن که دردشو برات بیشتر کنم... پاشو راه بیوفت سمت اتاق من... فکر میکنی برای چی گفتم بیارنت بالا؟
تازه میفهمیدم بیشرف برای چی گفته بود منو بیارن بالا. میخواسته با پایین بردنم عذابم بده. همونطور که از درد گریه میکردم به سختی بلند شدم و راه افتادم. تنها انگیزه ام این بود که کارشو سریعتر تموم کنه و دست از سرم بر داره... یه لنگه پا از دیوار گرفتم و راه افتادم. کلیدو برداشتم و درو وا کردم. اونم پشت سرم با فاصله می اومد. کوچکترین کمکی نمیکرد و بدون اینکه جرات کنم و برگردم سمتش داشتم لنگ لنگون و لی لی با کمک دیوار میرفتم. با اینحال سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم. کل ساختمون تو سکوت فرو رفته بود. فقط گریه های من بود و صدای قدمهای سنگین سینان... وقتی رسیدیم به پله ها گریه هام شدید تر شد. با التماس نگاهش کردم.
-نمیتونم پله ها رو برم پایین...
-اگه من ببرمت از اونطرف بیشتر اذیتت میکنم... انتخاب با توئه... یه پای سالم که داری نداری؟  لذت دیدن عذابتو تو پله ها ازم دریغ کنی... اونوقت باید اون یکی پاتم...
-نه نه!... میرم... میرم... خودم میرم... ما... مان...
دستام تو دستبند میلرزید. انگشتامو نمیتونستم کنترل کنم و حفاظ راه پله ها رو محکم نگه دارم.
-میشه تا پایینو سر بخورم؟
-دیگه چی؟ متقلبم که هستی... میدونستی من متقلبها رو فلک میکنم؟ کف پا...
هر چی نیرو داشتم جمع کردم و پله ها رو روی پای چپم دونه دونه پریدم پایین. اما اینطوری هم سکندری میخوردم. لعنتی! اینهمه پله بوده؟ از درد چشمام سیاهی میرفت اما اجباری رفتم. دکتر حق داشت. نمیدونم چرا این دردو حق خودم میدونستم و برای همین هم پای راستمو گذاشتم زمین. گذاشتم هر چی درد هست بپیچه تو سرم و پله ها رو لنگ لنگون رفتم پایین... حقته دخترۀ جنده! بکش فرشته! بکش که حقت فقط درده... کثافت جنده! دلم میخواست خودم خودمو با دندونام ریز ریز کنم. از شدت درد حرص عجیبی تو سرم پیچیده بود که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. دندونامو با حرص به هم فشار میدادم و نفسهام سنگین و کوتاه و بریده بریده بود. پله ها تموم شده بود و من میخواستم بیشتر باشه.
-افرین... حالا وایسا... از اینجا به بعدشو میبرمت...
-خودم میرم...
-غلط میکنی...
از تو جیبش یه چشم بند در آورد و بست جلوی چشمام. بعد هم منو انداخت رو شونه اش و همونطور که آویزون بودم با خودش برد تو اتاقش. شنیدم که در اتاقو بست و منو برد احتمالا همونجا که قبلا آویزون کرده بود آویزون کرد. اما اینبار دیگه پنجه هام به زمین نمیرسید. و کتفهام داشت از جاش در میومد. صدای پاهاش که تو اتاق دور من قدم میزد مریضم میکرد. یه جور سادیسم و خشم توم بیدار شده بود که یه کاری بکنم که تا میتونه بهم درد بده. بلکه منم مثل مارال بمیرم. با صداش به خودم اومدم اما سرمو بلند نکردم. آب از سرم گذشته بود و... کتفهام هم درد میکردن. مچ دستهام هم همینطور.
-خوب... کجا مونده بودیم؟ پرسیدم هالوک چطوری دزدیت و تو هم گفتی نمیدونم... چطور همچین چیزی ممکنه؟
جواب ندادم. اومد جلوتر و رو به روم ایستاد. چونه امو گرفت و کشید بالا.
-مگه با تو نیستم؟
-برو بمیر... بیشرف!
-فعلا خودم برنامۀ مردن ندارم اما دلم میخواد تا حد مرگ تو رو اذیت کنم...
ای کاش میتونستم اثر حرفهامو تو صورتش ببینم اما سرخوشی که تو صداش بیداد میکرد میگفت که زیاد هم موفق نیستم. دلم میخواست روانیش کنم. اما با چشمای بسته نمیتونستم. اگه یه تف مینداختم تو صورتش مطمئنا عصبانی میشد. چشمامو که باز کرد متوجه شدم که تو اتاق دیگه ای هستیم. وسط اتاق از سقف آویزونم کرده بود. روی دیوارها قلابها و دستبندهایی بود که ببندنت به دیوار. خوف برم داشته بود. وسایل عجیب و غریب که نه تنها تا الان ندیده بودم بلکه حتی نمیتونستم بفهمم به چه دردی میخورن. اون قدر حواسم به وسایلها رفته بود که... ناگهان از پشت سرم صدای قدمهایی رو شنیدم و حواسم جمع شد. یکی پشت سرم بود.
-فکر نمیکردم منو به این زودی یادت بره... کوچولوی بی معرفت... 
در نهایت ناباوری صدای هالوک رو شناختم. اومد جلوی من. این دیگه اینجا چیکار میکنه؟ نکنه اتفاقی برای خانواده ام افتاده باشه؟
-گفتی یادت نیست چطوری هالوک دزدیدت؟ هالوک؟ خودت بهش میگی؟
-شایدم واقعا یادش نیست... آخه طفلکی اون شب خیلی ترسیده بود... باید میدیدی که چه جوری سعی داشت خودشو از زیرم بکشه بیرون... بعضی وقتها یادم می افته دلم میسوزه... اما شما گفته بودین که بکنمش... خوبی خوشگلم؟ دلم برات یه ذره شده بود...
هالوک لپمو ملایم کشید. اشکام بی صدا میریخت. حالا دیگه اونقدر تجربه ازش داشتم که بفهمم پشت صورت مهربونش یه حیوون وحشی خوابیده. با بدبختی نگاهمو انداختم به سینان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و داشت جدی نگاهم میکرد. با چیزی که گفت شل شدم:
-به هالوک میگن یه کارمند نمونه چون به حرف رئیسش گوش میده... و مو به مو اجراش میکنه... اما از تو هم بلدم چطور یه کارمند نمونه بسازم... هالوک؟ تا من میام آماده اش کن... الان بر میگردم...
بعد از اینکه ما رو تنها گذاشت هالوک که معلوم بود به چم و خم این اتاق وارده رفت و یکی از کلیدها رو زد و متعاقب اون قلابی که من ازش آویزون بودم اومد پایین. پام که به زمین خورد نفسم بند اومد. اما با هر بدیختی که بود نشستم و پاشنۀ پامو طوری گرفتم که زمین نخوره.
-پات چی شده دختر خوب؟
-کس کش بیشرف!!!!!!
-اون دهنتو بخورم من آخه! فحش هم که میدی آدم خوشش میاد... اون زبونتو یه روز میخورم به خدا... باورت میشه دلم برات تنگ شده بود؟ از اینکه با مامانت و فهیمه دیگه نمیای برای امضا... هر دفعه دلم میگیره...
دلم لرزید.
-مامانم... فهیمه... بابا... عادل... به خدا... هیچوقت ازت نمیگذرم هالوک... یادت بمونه... نگفتی جنازۀ بچشونو میبینن...
-مامور بودم و معذور دختر جون... گناهش گردن هر کی که دستورشو داد... از من یکی بکش بیرون... من تقصیری ندارم... پات چی شده حالا؟
جوابشو ندادم. اومد طرفم و خواست از رو زمین برم داره که نذاشتم. نمیخواستم بهم دست بزنه. ازش بدم می اومد. چندشم میشد. دستام شاید تو دستبند بودن اما آرنجهام که دیگه آزاد بود. وقتی دید از جلو نمیتونه از پشت و وارونه منو گرفت بغلش و تو هوا برد و مراقب برم گردوند و روی صندلی نشوند. تازه متوجه شدم که پشت سرم یه میز بوده و سه تا صندلی. یکی طرف من دو تا هم رو به روش.
-سینان میخواد که ازت بازجویی کنم... هر سؤالی پرسید جوابشو بده... خوب؟ البته بازم خودت میدونی... چون سینان آبیمون یک کم مازوخیست تشریف داره... ممکنه باهات بدرفتاری کنه...
خود هالوک هم رفت و پشت میز نشست. با لذت خیره شده بود به من مخصوصا به گردنم که سینان کبود کرده بود. نگاهم به پام بود که تو هوا نگهش داشته بودم. اما کم کم زانوم اونقدر درد گرفت که مجبور شدم پنجه امو پایین بذارم. بغض کرده بودم اما نمیدونم به خاطر دیدن هالوک بود یا چی. با دیدن هالوک خودمو به مامان و فهیمه و عادل نزدیکتر حس میکردم. حس میکردم الان درو وا میکنن و مامانم یا بابام میان و میگن اشتباه شده. دختر ما رو اشتباه آوردین اینجا... اومدیم ببیریمش... در باز شد اما زهی خیال باطل. سینان بود که اومد تو و رفت پیش هالوک نشست. موهای پشت گردنم سیخ شده بود. منظور هالوک از مازوخیست چی بود یعنی؟ لحن آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد.
-میتونی شروع کنی...
-خوب... خانوم جوان... شما ادعا دارید که دزدیده شدید درسته؟
بغضم ترکید و با بدبختی زدم زیر گریه.
-تو رو خدا بذارین برم... هالوک بی... سینان بی... آخه من چه گناهی کردم که اذیتم میکنین؟ تو رو خدا...
سینان تو سکوت نگاه میکرد. فقط هالوک بود که با من حرف میزد:
-ببین فرشته جان... اتفاقا ما اینجاییم که ته و توی این قضیه رو در بیاریم... نمیشه که یه ادعایی بکنی و بعدم انتظار رسیدگی به شکایت نداشته باشی... مگر اینکه... نکنه دروغ میگی؟ میدونی ادعای دروغ زندان داره؟ پس حواستو جمع کن چی میگی...
با درموندگی به سینان نگاه کردم. چشمای سیاهش که دوخته شده بود به من و بدون کوچکترین احساسی نگاهم میکرد...
-دروغ نگفتم... دزدیدنم...
-کی؟
-خودت...
-من؟! من که اینجام... تو هم که اینجایی... پس چرت نگو...
سینان در حالیکه دستاشو گذاشته بود پشت سرش و لم داده بود. بلند شد و اومد کنار من تکیه داد به لبۀ میز و گفت:
-به نظرم یه چک کوچولو تو این مواقع حافظه رو خیلی قوی میکنه... هالوک؟ شاید این خانوم کوچولو هم یکی لازم داره...
هالوک یه چشمک زد به من:
-نه سینان بی... فکر نمیکنم... به نظر دختر خوبی میاد... قیافه اش شبیه دروغگوها نیست...
-اما شبیه روسپی هاست... یه دختر که جرات کنه جلوی دو تا مرد لخت بشینه... دختر سالمی به نظر نمیرسه... لباسات کو؟ هالوک؟ من میگم یه دونه بزنی خوب میشه... فکر کنم این از اون زرنگاس... لخت اومده که حواس مارو پرت کنه و حرفشو پیش ببره... میزنی یا خودم بزنم؟
-شما بشین خودم میزنم...
سینان برگشت و نشست سر جاش. ایندفعه هالوک بود که اومد و به جای اون نشست. بغض کرده بودم. پام درد میکرد و اینا هم بازیشون گرفته بود. دستامو گرفته بودم جلوم که تا جایی که ممکنه سینه هامو بپوشونم. پای راستمم همینطور. فقط صورتم بیرون بود. هالوک یه چند تا سیلی ملایم زد اما نمیدونم چرا دردم اومد. شاید چون از قبل درد داشتم. اشکام ریخت.
-هالوک؟ تو به این میگی سیلی؟ تو امنیت یارو امضای غلط بزنه از این محکم تر میخوره از دستت... تو و اومیت چرا به این که میرسه کسخل میشین؟
سینان قیافۀ هالوک رو نمیدید اما من میدیدم که اخمهاش رفت تو هم و معذب شد با اینحال خودشو نباخت.
-گفتم یه دستی به صورتش بکشم شاید حساب کار دستش اومد... دختر جون... به نفعته حرف بزنی... بگو تا اوضاع بیخ پیدا نکرده...
با بدبختی نگاهش کردم.
-به خدا همه جام درد میکنه... غلط کردم... بذارین برم... دروغ گفتم به خدا... دیگه نمیگم... فقط بذارین برم...
-هالوک... شما بشین عقب یاد بگیر بازجویی چه طوریه...
-آخه...
هالوک برگشت نشست سر جاش و دستاشو زد به سینه اش. قیافه اش بی تفاوت بود. سینان صندلیشو کشید با خودش آورد و روبروی من و برعکس نشست رو صندلی و آرنجاشو گذاشت رو پشتی صندلیش.
-بگو ببینم؟ پول زبون بستۀ من کو؟
-کدوم... پول؟!
-همونی که ازم ۶ ماه و سه هفته دزدیدی... ببینم؟ چطوری تونستی اومیت رو خرش کنی و قسر در بری؟ تو اون موندم...
تو جاش یه لحظه بلند شد و قبل از اینکه بفهمم یه مشت کوبید تو فرق سرم. از شدت ضربه پام محکم خورد زمین. مغزم سوت کشید! هالوک بلند شد.
-اوستا چیکار میکنی؟!
-کار تو رو... کاری که تو نکردی من مجبور شدم...
-خیله خوب! خودم میزنم! شما بشین اوستا...
-لازم نکرده... این روسپی فکر کرده اینجا خونۀ خاله اس که هر یه ماه یه بار با ناز و افاده یه دست کس بده و دو قورت و نیمشم باقی باشه... من اومیت نیستم کوچولو! من فقط یه معشوقه دارم اونم پوله... اگرم کسی کسی رو دزدیده باشه تویی که معشوق منو دزدیدی... پول من کجاس؟ ها؟
هنوز از ضربۀ قبلیش گیج بودم که بعدیشو با زانو زد تو صورتم و ولو شدم کف اتاق. پاشو گذاشت رو پای زخمیم. طوری جیغ کشیدم که صدام گرفت.
-مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-چی میگه؟
-همون آننۀ خودمونه... داره مامانشو صدا میکنه... بسش نیس اوستا؟ بد میزنیش خوب...
سینان زنجیر دستامو گرفت و بلندم کرد.منو برد و زیر همون قلاب وسط اتاق متوقف کرد. اینبار رو به هالوک. چونه امو محکم گرفت:
-به من نگاه کن دختر... فکر میکنی من نمیتونستم همون اولش بیام و ببینم مثل بقیه بعد از یه هفته کارتو شروع کردی یا نه؟ فکر میکنی حواسم بهت نبود؟ فکر میکنی تو رو از بین تمام پرونده ها انتخاب کردم که بعدش یادم بره؟ نه گلم... اتفاقا برای دیدنت لحظه شماری میکردم...
سینان رفت به سمت یکی از وسایل رو دیوار. همونطور که داشت وسایل مختلفو بررسی میکرد ادامه داد:
-گذاشتم چوب خطت بالا بره... درسته من و اومیت شریکیم اما اومیت ده درصد بیشتر از من سهم داره که باعث میشه زبونش یه کم دراز بشه... اونجوری هم اومیت نمیتونه سیصدهزار دلارو جور کنه . میاد تا حدودی زیر سلطۀ من... هم تو میای تو بخش خودم... تا بخوای از اینجا تموم بشی طوری معتادت میکنم به خودم که... بعدش خودت نخوای برگردی اونطرف پیش مشتریهای معمولیمون... یا حتی اومیت...
روی پای چپم ایستاده بودم و حالا که پای راستم بیحس بود پنجه اشو گذاشتم زمین. حرفهاشو یکی درمیون میشنیدم. زیاد نمیفهمیدم چی میگه. پام دیگه فقط پاشنه اش درد نمیکرد. تا زانوم بیحس شده بود و توی رونم زوق زوق میکرد. با نگاهم به هالوک التماس کردم نجاتم بده اما بی تفاوت تر از این حرفها نشسته بود و دست به سینه لم داده بود روی صندلی. سینان دو تا وسیله انتخاب کرد. یکی یه میله بلند فلزی بود که دوطرفش دو تا حلقه داشت. یکی هم یه چیزی شبیه چوب جادوی هری پاتر اما سفید. یادش به خیر! چقدر با فهیمه کتابهاشو میخوندیم. یادمه مامان میرفت تا کتابفروشی سر خیابون و وقتی بر میگشت همیشه یه ده بیست تایی رمان خریده بود. جیغ و داد من و فهیمه تمام مدت به پا بود که من میخوام اینو اول بخونم... اگه هری پاتر هم بود که دیگه... چه روزایی بود روزای ایران...
-خوشت میاد؟
چوب رو که فرو کرد لای پام یه جرقۀ دردناک و شوک طوری زد که از ترسم نیم متر پریدم هوا و به شدت خوردم زمین. انگار لذت میبرد دیوث. جاهای مختلف بدنمو با اون چوب لعنتی شوک میداد. جرقه اش یه سوزش لحظه ای داشت که تقریبا به چشم نمی اومد چون تمام بدنم درد بود. اما با صداش زهره ترک میشدم. چرق!!! چق!!! چترق!!!
-هالوک... بیا اینو ببند به پاهاش...
هالوک اومد سمت من و کنار پام نشست.
-اوستا این پاش چی شده؟ از زیر پانسمانش خون میاد ها...
-چیزی نشده که نتونه تحمل کنه... بعدا خودم براش دوباره پانسمان میکنم... تو ببندش...
هالوک مچ پاهامو به نوبت گذاشت توی اون حلقه ها و محکمشون کرد. وسط میله هم یه قلاب مانند بود که احتمالا بشه آویزونش کرد. پاهام به صورت ۸ باز مونده بود. هالوک با گفتن حالا چیکار میکنی منتظر موند.
-اون پاشو بگیر از پاهاش میخوام آویزونش کنم...
هر کدوم یه ساق پامو گرفت و بردنم بالا و از اون قلاب آویزونم کردن. بین زمین و آسمون بر عکس مونده بودم. هر چی خون بود جمع شده بود تو سرم و داشتم احساس خفگی و ترکیدن میکردم. بر عکس دیدن هالوک که شروع کرده بود به لخت شدن باعث میشد سر گیجه بگیرم. اما سینان فقط زیپ شلوارشو باز کرد و آلتشو در آورد. دستام آویزون مونده بودن و نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. سینان اونقدر قلابو بالا برد که سرم موند تو ارتفاع آلت هالوک.
-برای هالوک یه ساک بزن ببینم این چند وقته چقدر یاد گرفتی؟
هالوک آلتشو فرو کرد تو دهنم. مغزم از هجوم خون از کار افتاده بود و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. گیج میزدم. هالوک چسبید بهم و آلتشو تا ته فرو کرد تو حلقم و عقب جلو میکرد. از بالا هم سرشو گذاشته بود لای پام و محکم مک میزد. داشتم عوق میزدم و بالا می آوردم.
-بسه!... افتضاح بود! اصلا راضی نیستم... تو خوشت اومد هالوک؟
سینان اومد قلابو داد پایین تر. اومد و زیر بغلامو گرفت و سرمو آورد بالا. خون که از سرم رفت به جاهای دیگه تازه نفسم اومد بالا و تونستم نفس بگیرم. همونطوری که از پشت بغلم کرده بود تو گوشم زمزمه کرد:
-اذیت شدی؟  دردت میاد؟
تصمیم گرفته بودم به حرفش گوش کنم. برای همین هم سرمو به علامت مثبت تکون دادم. یواش منو داد پایین و دوباره خون هجوم آورد تو سرم. ایندفعه سرم سرد و کرخت شده بود. با نگاهم دنبالش میکردم که رفت و یه زنجیر دیگه رو که از سقف آویزون بود با یکی از اون دکمه ها داد پایین. ایندفعه قلاب دستامو هم بست به اون و طوری تنظیمم کرد که با کمر صاف تو هوا موندم و پاهام هم باز بود. پشتم به سمت زمین بود. حالا دهنم در سطح آلت سینان قرار داشت. آلتشو فرو کرد تو دهنم.
-آرومتر... اول با زبونت... این فاطما بهت چی یاد داده پس؟ یادم باشه یه سر باهاش...
سریع هر چی یاد گرفته بودم رو به کار گرفتم. اول با زبونم از بالا تا پایین براش لیس زدم و بعد هم در حالیکه از خودم صداهای پر از لذت ایجاد میکردم مشغول ساک زدن شدم براش. هیچ چی به جز محبت فاطما برام تو این دنیا نمونده بود. نمیتونستم از دستش بدم. با اینکه حالم بد بود اما سعی میکردم رضایتشو جلب کنم. همونطور که اشکام میریخت هر چی کلمات رکیک یادم داده بودن رو داشتم به کار میبردم. کلماتی که اومیت دوست داشت بشنوه.
-سینان بی... بکن منو... لطفا... منو... هالوک بی! کسمو بخور... حشریم... خیلی...
-چرا گریه میکنی پس؟
-حالم به هم خورد چشمام خیس شده آقا... گریه برای چی؟ مگه میشه با شما گریه کرد؟ شما فقط نعمتی...
چشمام تو چشمای سینان که بالای سرم ایستاده بود قفل شده بود اما میدیدم که با تمسخر داره نگاهم میکنه.
-مطمئنی؟ چند دقیقۀ پیش خیلی داشتی جیغ میزدی زیر دستم...
-غلط کردم... خواهش میکنم... لطفا هر کاری دوست دارین با من بکنین... باعث افتخارمه...
صدای هالوک رو شنیدم که میگفت:
-جونم دختر! چقدر شیرین حرف میزنی تو آخه؟ اینا رو کجا یاد گرفتی تو؟ اون دهنتو بخورم من!
مکهای محکم هالوک رو حس میکردم و همزمان هم با انگشتش با سوراخام بازی میکرد. اما جرات نداشتم نگاهمو از نگاه خیرۀ سینان بردارم. با این مرد احساس خطر میکردم. آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو انداختم به آلتش. هر چه سریعتر این دو تا تخلیه میشدن همونقدر سریعتر میتونستم راحت شم.
-میشه لطفا بخورمش؟ خیلی به نظرم خوشمزه میاد...
-به نظرم اونقدر دختر خوبی نبودی که لیاقت خوردن کیرمو داشته باشی... مخصوصا سر دزدیدن پولهام ازت دلخورم...
با گازی که یه لحظه هالوک از لای پام گرفت سرمو بلند کردم ببینم چه غلطی میکنه؟ وقتی دید حواسم بهشه خودشو فرو کرد بین میله و پاهای من. بند بند بدنم داشت از همدیگه باز میشد. اومیت چی چی زر میزد من سبکم و لاغرم؟ باید الان اینجا بود و میدید چطوری مچ دستا و پاهام دارن زیر وزنم قطع میشن. هالوک کف دستشو تف مالید و آلتشو فرو کرد توم. هیچ چی به جز درد و سوزش نفهمیدم اما یه آه بلند به نشونۀ لذت کشیدم.
-هالوک بی! خودشه! همینطوری! خوبه! عالییییییه!!! اووووه! همونجاس...
سینان اومد پهلوم ایستاد و ناگهان موهامو گرفت تو مشتش.
-ببینم؟ تو اینجا رو با لوکیشن فیلمهای الکی پورن و بی دی اس ام اشتباه گرفتی انگار؟ ها؟ کوچولو... اینجا همه چیز واقعیه... اگه درد داری میگی درد دارم... اگه لذت میبری میگی لذت میبرم... تا اونجایی که یادم میاد تو رو برای لذت بردن نیاورده بودمت اینجا... خودشم لذت دروغکی...
بالا تنه ام رو گرفت و منو کشید بالاتر و قلاب دستامو در آورد.
-هالوک؟ پاهاشو باز کن... میخوام جرش بدم...
هالوک که از قطع شدن کارش عصبی شده بود با حرص پوفی کرد و یه سیلی محکم زد رو باسنم. بعد از اینکه خودشو از لای پای من و میله بیرون کشید میله رو از قلاب در آورد. بر خلاف انتظارم هم دستامو باز کردن هم پاهامو. اما ایندفعه سینان مچ دست راستمو به مچ پای راستم و مچ دست چپمو هم به پای چپم بست. حالتی که توش بودم منو یاد سوسک مرده مینداخت که به پشتش افتاده باشه. سینان پایین پام ایستاده بود و طرز نگاهشو به لای پام دوست نداشتم. خیلی ترسناک بود.
-هالوک؟ یه دونه از اون دیلدو کلفتها رو میدی من؟
دو زانو نشست جلوی پام و منو کشید طرف خودش. پوست کمرم خراشیده شد اما... هالوک یه دیلدو گرفت سمت سینان.
-این خوبه؟
-نه... از کلفتترین سایزش چهار تا میخوام...
-چه خبره اوستا؟ میخوای پاره اش کنی مگه؟
-آره... حرفی داری؟
-گناه داره بابا... چیکار کرده مگه بدبخت؟ بیخیال شو جان من... هیچ چیش نمیمونه برای کردن دیگه...
وحشتزده چشم دوختم به هالوک که جدی داشت حرف میزد. سینان خودش بلند شد.
-هالوک آبی! تو رو خدا کمکم کن... میمیرم من...
سینان با لگد محکمی طوری کوبید تو پهلوم که رو زمین کشیده شدم.
-تو خفه! تو هم اگه نگران سوراخ تنگی برای کردن... کونش آکبنده... قصد دارم دوتایی براش افتتاح کنیم...
و رفت سمت دیلدو ها. چهارتا انتخاب کرد و برگشت سمت من. دو زانو نشست وسط پام. همونطوری که داشت با دیلدو میکشید رو واژنم ناگهان یه ضرب فروش کرد. چشمام سیاهی رفت. حتی نتونستم جیغ بکشم.
-نگران نباش خانوم کوچولو... از اینجا بچه میاد بیرون... اینکه چیزی نیست... این چهارتا با هم به بزرگی یه بچه نمیشه هنوز...
یکی نبود بهش بگه آخه بیشرف! هنوز که از اونجا بچه ای بیرون نیومده که اینطوری میکنی. اما نا نداشتم. حقی هم نداشتم. دومی رو که میخواست فرو کنه مجبور بود یک کم دیلدوی اولی رو بازی بده و بالا پایین کنه تا جا باز بشه. وقتی دید نمیشه با انگشتش یه کم جا باز کرد و زورکی دومی رو هم فشار داد تو. من فکر میکردم از درد سوختن چیزی بالاتر نیست اما الان میدیدم پیش درد پاره شدن واژن مثل قلقلک بوده. نمیتونستم نفس بکشم. با صدایی که دیگه در نمی اومد به هالوک التماس یا بیشتر جیر جیر میکردم.
-هالوک آبی... جون مادرت... نذار... کمک...

اما وقتی سومی رو فرو کرد دردی پیچید تو تنم که دیگه هیچی نفهمیدم...

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پري

نوشته : کالیپسو
تو ترافیکم،ترافیک تموم نشدنی تهران!تو یکی از بدتریناش البته...ترافیک چمران،نرسیده به چراغ قرمز پارک 
وی.ترافیک باز نشدنی که موقع بارون حداقل دو ساعت توش گیر میکنی.سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین که یه ذره خنک بشه،بخار روی شیشه اروم اب میشد و میریخت پایین.از صبح تب دارم.عجیب نیست،من همیشه تو دو تا فصل آخر سال مریضم.مریض و بداخلاق.وقتایی هم که مریض نیستم،این آلرژی لعنتی پدرمو در میاره.میتونم رکورد مریضیای دنیا رو بزنم،از هر کدوم یه ذره دارم...قلبی،تنفسی،روحی...تازگی فهمیدم که نمیتونم بچه دار شم.برام اهمیتی نداره البته،هیچوقت بچه دوست نداشتم.همه میگفتن هرچی سن آدم بره بالا حتمن علاقه پیدا میکنه به اینکه یکی از تخم و ترکه ی خودش پس بندازه ولی من هیچوقت نتونستم بیشتر از 5 دقیقه یکی ازین موجودات کوچولوی مزاحم رو تحمل کنم،مخصوصا وقتی با اون چشمهای بزرگشون بهت زل میزنن .این روزا با بالا رفتن سنم هم فقط تحملم کمتر شده،عصبانی ترم،راحتتر از کوره در میرم،زودتر لیوان روی میزم رو خورد میکنم.تو فکر اینم که با یکی ازین کارخونه های کریستال سازی قرارداد ببندم،حداقل کمتر ضرر میدم.هرچند،تو این ضرر های مالی این چند وقت این خرده خرجا که دیگه به حساب نمیاد.بازار کساد ساخت و ساز و رکود داره کمر همه رو میشکنه،مجبور شدم دو تا از بلوکای مجتمع جدید رو تو مرحله بتون ریزی مفت پیش فروش کنم بره که حداقل کار نخوابه.احتمالا مجبور میشم همین روزا خونه م رو هم واسه حقوق عقب افتاده کارگرا بفروشم.تقریبن دارم له میشم.چی فکر میکردیم و چی شد...موبایلم روی استندش داشت ویبره میرفت،نگاه نکردم ببینم کیه،بیشتر تو نخ دختر گل فروشی که داشت پشت چراغ گل میفروخت بودم...بالاخره رفت رو پیغام گیر،صدای فریبا پیچید تو ماشین:کسری،کجایی؟ساعت 10 شبه...نگرانتم،یه زنگ بهم بزن...بوق.یه بوق برای دختره زدم،توجهش بهم جلب شد و اومد سمت ماشین.شیشه رو دادم پایین و پرسیدم:گلهاتو چند میفروشی؟همه ش رو؟گفت:30 تومن ولی الان هوا خراب شده،میخوام زود برگردم...25 هم بدین راضی ام. گلها رو ازش گرفتم و از تو داشبرد ماشین یه تراول درآوردم و دادم بهش،گفتم:بقیه ش مال خودت و شیشه رو دادم بالا.چراغ سبز شد و بالاخره ماشینا راه افتادن.به جای پیچیدن دست چپ،مستقیم رفتم و انداختم تو مدرس.خونه نمیرم،اعصاب خونه رو ندارم،میخوام تنها باشم.رفتم سمت جردن،خونه ی مجردی چند تا از بچه ها که منم یه سهم کوچیک از اجاره ی ماهیانه ش رو میدم واسه اینجور مواقع.وقتایی که حوصله ی خودمم ندارم.میدونستم امروز کسی اونجا نیست،معمولا صبحا هماهنگ میکنن اگه بخوان برن.دم در که رسیدم،تو داشبرد ماشین دنبال ریموت پارکینگ و کلیدا گشتم.دکمه ی ریموت رو زدم و در پارکینگ با قژقژ زیاد باز شد.خیلی به این خونه نمیرسن.اکثر ساکناش مستاجرن و معمولا نیستن.سر جای خودم پارک کردم و گل ها و موبایلمو برداشتم و پیاده شدم.سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو زدم و موزیک مسخره ی داخل آسانسور گوش دادم.چهارفصل ویوالدی...فصل بهار!به خودم تو آینه آسانسور نگاه نکردم،خیلی وقته پشت به آینه وایمیسم،یه جورایی دیگه علاقه ای به دیدن خودم ندارم.قبلنا خودمو خیلی دوست داشتم،الان دیگه ندارم...با صدای طبقه ی یازدهمی که تو آسانسور پیچید به خودم اومدم و پیاده شدم.چند تا کلید رو تست کردم تا درو باز کنم.خیلی وقته نیومدم،حافظه ی خوبی هم ندارم.در رو که باز کردم،یه سری قبض و نامه ی مدیر ساختمون افتاد زمین.یه نگاه سرسری بهشون کردم و با کلیدا گذاشتمشون روی اوپن آشپزخونه.رفتم تو دستشویی که یه آب به سر و صورتم بزنم.هنوز تب داشتم.از آشپزخونه صدای ویبره رفتن گوشیمو میشنیدم.بازم صدای فریبا:کسری،میشه بگی دقیقن کجایی؟بابا نگرانتم...بخدا نگرانتم،مهمی!بچه به درک اصن...کی بچه خواست آخه!تو خودت هنوز بچه ای که اینجوری قهر میکنی..اه!زنگ بزن بهم...بوق.فریبا زن خوبی بود.دوستم داره،میدونم.انقدر که حاضره از عشق داشتن بچه به خاطر من بگذره.احساس گناه میکنم،خیلی اذیت میشه ولی نمیتونم جلو خودمو بگیرم.انگار دارم انتقام گند هایی که تو زندگیم زدم از اون میگیرم.بیشتر اما،فکر میکنم شاید اینجوری خسته شه و بره سراغ کسی که لیاقت عشقشو داره.رفتم تو آشپزخونه و از تو قفسه مشروب ها یه بطری ویسکی برداشتم و تا نصف لیوانمو پر کردم و یه قلپ خوردم ازش.لیوانو گذاشتم رو کابینت و تو کابینت بالای سینک دنبال یه گلدون گشتم که گلهارو بذارم توش.گلدون رو زیر شیر آب پر کردم و پلاستیک دور گلها رو باز کردم ، با آرامش و دونه دونه گلها رو که حسابی هم خیس شده بودن توی گلدون چیدم.با گلدون گلها و لیوان مشروبم رفتم سمت تراس خونه.بچه ها اسم اینجا رو گذاشتن قلمرو کسری.یه تراس تقریبا 20 متری که توش همه چی دارم و میشه ازونجا تمام تهرانو ببینی و توش غرق بشی.هیچکدومشون سمت اینجا نمیان،کاری هم اینجا ندارن.چیزایی که بخوان همه ش توی خونه س.تخت خواب،مشروب و میز بیلیارد.در تراس رو باز کردم،گل ها رو گذاشتم روی میز،نشستم رو زمین و شومینه رو روشن کردم،حصیر لبه ی بالکن رو دادم بالا که شهر رو ببینم.نشستم روی کاناپه ی دونفره ای که مخصوص اینجا سفارش داده بودم و پشتیش خم میشد و میتونستم تکیه بدم عقب ،پاهامو بذارم روی میز و چشمامو ببندم.هنوز بارون میومد ولی نرم و آروم.این هوا یه چیزی کم داشت.از توی کشوی میز یه بسته سیگار دراوردم و یه سیگار روشن کردم.یه پک محکم دادم تو و ضبط روی میز رو روشن کردم،تو این ضبط فقط یه نوار کاست هست،که فقط یه آهنگ روش ضبط شده...یه پک دیگه زدم و گذاشتم صدای ضبط بپیچه توی سرم و مستم کنه با خاطرات...تو ای پری کجایی...پری،کجایی؟
-همینجام...
-میدونستم،چرا رخ نمینمایی پس؟
-اگه جنابعالی چشماتو باز کنی،میبینی منو!
چشمامو باز کردم،مثل همیشه کنارم نشسته بود.با همون موهای فر طلایی،لبای قرمز،پوست آیینه ای که حتی میتونستی رگهای آبی زیر پوستشو ببینی.دستمو گرفت و گفت:ولی قهرم باهات و روشو کرد اونور.
دستشو محکم گرفتم تو دستم و یه بوسه ی اروم زدم روش و گفتم:قهرتو باور کنم یا داغی دستتو؟
گفت:کدومو دوست داری؟سرشو برگردوند و زل زد تو چشمام،غرق شدم تو آبی چشماش،گفتم:دلم تنگ شده بود برات پری!گفت:تو دیر به دیر میای،من که همیشه اینجا منتظرتم.سیگارمو از دستم گرفت و محکم فشارش داد تو جا سیگاری و ادامه داد:انقدرم سیگار نکش.
گفتم:سیگار نکشم که باید از زندگی بکشم پری خانوم!موهاشو دادم پشت گوشش و یه بوس کوچولو گذاشتم روی لپش.سرخ شد،مثل همیشه...گفته بودم وقتی خجالت میکشی چقد خوشگل تری؟
یه لبخند تلخ زد:نه،وقت نشد که بگی...
لیوانمو از رو میز برداشتم و هرچی توش بود یه نفس دادم پایین.اخم کردم بهش و گفتم:مجبوری همیشه وقتی یادم میره که نیستی دوباره یادم بندازی؟اه..بدجنسی پری...میدونم همه ی این چیزا حقمه ولی اخه،انصافت کجاست لعنتی؟یه ساعتم نمیتونم احساس خوبی داشته باشم دیگه؟
چشمامو بستم و دستمو روشون فشار دادم،سردرد لعنتی.سرم اندازه یه کوه شده.میدونستم وقتی چشمامو باز کنم،دیگه کنارم نیست.پری...دلم تنگ شده برات،هم بازی دوران کودکی...روزی که برای اخرین بار خداحافظی کردیم رو خوب یادمه.بهت گفتم که میخوام ازدواج کنم.وضع زندگیمون بهم ریخته بود،مجبور بودم با کسی ازدواج کنم که بتونه ساپورتم کنه،تازه میخواستم به فریبا پیشنهاد ازدواج بدم،میدونستم قبول میکنه حتمن،عاشقم بود.من و تو هیچوقت با هم قول و قراری به جز حرفای بچگی نداشتیم.نمیدونستم واست جدیه،بیشتر برام مثل یه دوست خوب بودی،یه دوست صمیمی که میشه روش حساب کرد.یه دونه ازون چشمک های خوشگلت زدی و گفتی:حالا کی ببینیم اون خانومه خوشبخت رو؟جواب دادم که حالا به وقتش،چقدر هولی.میبینیش بالاخره،مطمعنم دوستای خوبی میشین واسه هم...یه آره گفتی و بعدش با عصبانیت سیگارمو گرفتی و انداختی زیر پات و ادامه دادی : انقدرم این کوفتی رو نکش...گفتم چشم.
وقتی بهم گفتن پری مُرده،صبح روز عروسیم بود.باورم نمیشد...دیشب با هم رقصیده بودیم،خندیده بودیم،میشه مگه؟پری خوشحال بود...چرا باید آخر شب تو حمام خون خودش پیدا بشه؟وقتی تو خاکسپاریش با زمزمه های اینکه بیچاره نتونست تحمل کنه و عشقش رو با کس دیگه ای ببینه تازه دوزاری کجم افتاد که داستان از چه قراره...احمق بودم...فکر میکردم همه آدما به خودخواهی منن و حاضرن بقیه رو واسه رسیدن به خواسته هاشون قربانی کنن،ولی خوب انتقامی ازم گرفتی...من گند زدم پری...خیلی هم گند زدم...کجایی؟

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت پنجم)


نوشته : ایول

شناخت! دارم سعی میکنم خودمو بشناسم. خود جدیدمو. چیزی که فکر میکردم هستم با چیزی که الان بعد از گذشت چند ماه از خودم شناختم و باهاش آشنا شدم, زمین تا آسمون فرق میکنه. دلیل یکسری از کارامو نمیفهمم اما انجامشون میدم. فرشتۀ جدید منو میترسونه. خیلی هم میترسونه چون فکر میکنه اینجا دیگه آخر خطه و امیدی نداره و من هم نمیتونم کنترلش کنم. نمیدونم مامان و بابام چطور فرشته رو کنترل میکردن. شاید با عشق و محبتشون. اینجا تو این جنده خونه درسته قانون هست اما خیلی به حال خودت ول میشی. اینجا انگار مثل سریال walking dead آخرالزمان شده و تو موندی بین یه مشت زامبی. بکش تا زنده بمونیه بیشتر. یه دفعه در رابطه با خودت چیزهایی میفهمی که تا دیروز نمیدونستی. قابلیتهایی پیدا میکنی که تا دیروز نداشتی... غریزه چیز عجیبیه... مخصوصا وقتی بحث بقا میشه... روح و مغزت آرزوی مردن میکنه اما غریزه ات...
حالا دیگه تابستون شده هر چند زمستون هیچوقت از زندگیم نرفت... صبح زود بود. تو این یکماه آخر شروع کرده بودم به دویدن. سه دور دور دو تا عمارت و باغ میدویدم. ارتباط نداشتن با دنیای بیرون باعث میشد حس کنم دارم میگندم. برای همین هم می اومدم بیرون و میدویدم. بلکه خودمو یه جوری به دنیای بیرون و خانواده ام مرتبط بدونم. مخصوصا حالا که هوا خوب  بود و گرم. بعد از چند ماه اینجا بودن حالا دیگه یه سری چیزها رو یاد گرفته بودم و به قوانین سادۀ اینجا داشتم خو میگرفتم. اینجا مهمترین قانون اینه که تو جزو وسائل اینجایی پس زر نزن و بذار هر کس هر جا میخواد بذارتت. بقیه اش دیگه احترام به سلسله مراتبه. ما دخترا که رسما هیچ چی نیستیم به جز یه سوراخ برای تخلیۀ عقده ها و کمبودهای شخصی یک عده مرفه بی غم. اولین شخص مهم اینجا فاطماست. بالاتر از اون اومیته. تو این مدت هنوز نفهمیدم که آیا از اومیت بالاتر هم هست یا نه. صد در صد هست... فکر کنم... مطمئن نیستم. اما فعلا کس دیگه ای افتخار آشنایی نداده...
تو این مدت دو تا دوست پیدا کردم. یکی همون دختری که پشتش بخیه خورده بود به اسم اینگا. روسه و ده ساله که اینجاس. وقتی بخیه خورده بود من میرفتم و براش پماد میمالیدم. نمیتونم دقیقا بگم با هم دوستیم اما دشمن هم نیست باهام. اینجا معنی کلمات با اون بیرون فرق داره. اینجا دوست بودن یعنی اینکه با هم دشمن نیستیم. اینگا میتونم بگم بیشتر بی حوصله اس. چون دختر خیلی قشنگیه متقاضی زیاد داره و بنابر این زیاد آسیب میبینه و طبعا هم کمک زیاد لازم داره. برای همین هم حوصلۀ آویزون شدن یکی مثل منو از خودش نداره. بدون مورفین نمیشه باهاش حرف زد و خونت گردن خودته....
اون یکی دوستم یه دختر عربه به اسم لامیا که همه لالا صداش میکنن. لامیا ۲۶ سالشه و دو ساله اینجاس. دختر خیلی مهربونیه. اینم مورفینیه اما میگه از ترس اعتیاد جرات نداره تمام مدت از مورفین استفاده کنه. میگه مورفینو وقتی باید استفاده کرد که دیگه نمیشه تحمل کرد. از اینکه آسیب ببینه زیاد بدش نمیاد چون اونوقت دو سه روز از دکتر مرخصی میگیره که به قول خودش سه روز کپۀ مرگشو با خیال راحت بذاره. اون روزایی که مریضه میتونم برم اتاقش و با همدیگه از گذشته هامون حرف میزنیم. بیشتر حرفهامون به گریه میگذره. شاید چون جفتمون هم نسبتا تازه واردیم... و داغمون تازه... هر چند این داغ هیچوقت کهنه نمیشه...

با سرعت ثابت به دویدن ادامه دادم. نمیتونم بگم به اینجا عادت کردم. هیچکس به بدبختی عادت نمیکنه. فقط یاد گرفتم که باهاش کنار بیام. چارۀ دیگه ای هم مگه دارم؟ یاد گرفتم از دوستیهای کوچیک لذت ببرم و اون یک ساعتی که با فاطما مثل مادر و دختر میچسبیم به هم. دور اول تموم شد! با تمام توان میدوم. یه چند لحظه ایستادم که نفسم سرجاش بیاد. عرق کرده بودم... نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته ام... احساس میکنم سرم گیج میره و چشمام سیاهی... خواستم ادامه بدم اما دیدم واقعا نمیتونم. پریود هم نبودم. پس چه مرگم شده؟ خسته برگشتم تو اتاقم. قرار بود برم پیش لامیا اما انگار نمیشد. اینبار منم که حوصله ندارم. اتاقهای ما پنجره توشون تعبیه نشده بود برای همین هم فقط با چراغ روشن میشد. نمیخواستم با بدن خیس عرق برم تو جام برای همین هم لباسامو در آوردم و گذاشتم رو صندلی. دلم میخواست برم حموم و تو وان دراز بکشم. اینموقع روز هیچکس باهامون کاری نداره. بازم خدا پدرشونو بیامرزه که از ظهر به بعد شکنجه رو شروع میکنن...
آب رو اون اندازه ای که دوست داشتم گرم کردم و وقتی وان پر شد رفتم و توش دراز کشیدم. این ساعتها که خیلی هم زیاده ساعتهای تفکره. ساعتهای آشنایی و شناخت. یه چیز عجیب قلقلکم میده. صحبت عجیب دکتر با من... این اواخر احساس میکنم خیلی دلم میخواد دکتر رو ببینم. مرد جالبی به نظر میرسه. چشمای خوشرنگ قهوه ای رنگی داره و صورت مردونه که همیشه سه تیغه اس. موهای کوتاه مشکی داره که دو طرف شقیقه اش سفید شده. نمیتونم بگم مرد جذابیه... من تیپ مورد علاقه ام بیشتر تو مایه های اومیته. اما چیزی که منو ناگهان جذب دکتر کرد اتفاقی بود که یکماه پیش افتاد. رفته بودم برای چکاپ. مثل همیشه اشکم دم مشکم بود. دکتر حالا بعد از چند ماه کمی مهربونتر باهام رفتار میکرد. شب قبلش اومیت تا صبح منو سرویس کرده بود و حس میکردم لای پام آتیش گرفته. اینو که بهش گفتم ازم خواست برم رو صندلی مخصوص بشینم و پاهامو از هم باز کنم تا ببینه چی شده. کاری رو که میخواست کردم. دستکشهاشو دستش کرد و مشغول معاینه شد.
-نچ نچ نچ! ببینم؟ اومیت موقع سکس چیز دیگه ای به جز آلتش هم اینجا فرو میکنه؟
-نه...
-از اون پماد همیشگی نزدین چرا پس؟
-تموم شده بود...
-بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم...
تو کشوها مشغول گشتن شد و خیلی طول نکشید که برگشت. پماد رو مالید روی انگشت وسطش و گفت:
-میخوای برات بزنم؟
-فکر نمیکنم خودم جرات کنم... خیلی درد میکنه...از دردش بدم میاد...
-من فکر میکنم تو عمدا میذاری اومیت بی این بلاها رو سرت بیاره... اگه واقعا دردو دوست نداشتی ازش میخواستی ادامه نده...
-من میترسم بهش چیزی بگم... میترسم یه وقت...
-منو رنگ نکن دختر جون... حالا شاید خودت فعلا نمیدونی اما این دردها یه جورایی تو رو آروم میکنه...
منظورشو نفهمیدم. برای همین هم سکوت کردم. اگه لازم به توضیح اضافه بود حتما ادامه میداد. چطور امکان داره درد آدمو آروم کنه؟ وقتی کار مالیدن پمادش تموم شد کمکم کرد بیام پایین. خوبی این پماد این بود که سریع قسمت ملتهب رو خنک میکرد و مثل آب بود روی آتیش.
-ممنون برای کمک آفای دکتر...
-بشین میخوام باهات حرف بزنم...
مثل گناهکارا نشستم تا توبیخم کنه. دکتر در حالیکه داشت سرشو میخاروند انگار داشت سعی میکرد جمله ها رو طوری فرمول بندی کنه که من متوجه بشم. یا حداقل کمترین میزان سوتفاهم رو به وجود بیاره.
-تا حالا فکر کردی چرا اینجایی؟ نه! بذار اینجوری بگم... باورت میشه اگه بگم من از اینجا کار کردن عذاب وجدان دارم؟ یا بهتر بگم یه درد روحی...
بغض کرده و متعجب داشتم نگاهش میکردم. سر تکون دادم. من قبلا فکر میکردم دکتر رباته...
-دیدن شماها اونم تو این وضع اذیتم میکنه... من یه دکترم... کارم کمک به آدمهاست... اما اینجا گیج میشم... نمیدونم با اینجا بودنم دارم به شماهایی که درد دارین کمک میکنم یا به اونهایی که دارن از شماها سواستفاده میکنن؟ گاهی از خودم خیلی متنفر میشم... با ۴۸ سال سن هنوز نمیدونم کجا رو دارم اشتباه میرم... با اینکه میدونم دارم اشتباه میرم... اما گاهی وقتها برگشتن اشتباهتره... میدونم اگه من برم ممکنه یکی بیاد که اصلا براش مهم نباشین... حداقل من تمام سعیمو برای کم کردن دردتون میکنم و به سریعترین شکل ممکنه...با اینحال آروم نمیشم... میدونی چطوری خودمو مجاب میکنم؟ با درد کشیدن همراه شماها... با سخت گرفتن به خودم... با نداشتن خانواده... با نداشتن بچه هایی که بهشون محبت کنم... شاید فکر کنی دیوونگیه... شایدم فکر کنی من یه مازوخیستم... اما واقعیت روان آدمها پیچیده تر از این حرفهاست که بشه فقط با یه سری اسم علمی و پزشکی بهش رنگ و شکل داد... ببینم؟ به خانواده ات فکر میکنی؟
-دلم براشون تنگ شده... اما نمیدونم چیکار کنم... اومیت میگفت جنازۀ منو تحویلشون دادن... و...
اولین بار بود که داشتم راجع به این موضوع با یکی حرف میزدم. چیزی بود که گاهی راه نفسمو بند می آورد.
-وقتی قیافۀ مامان و بابامو موقع دیدن جنازۀ خودم مجسم میکنم... از اینکه به دنیا اومدم پشیمون میشم... احساس میکنم به دنیا اومدنم گناه بوده و اینم مجازاتمه... نمیدونم جنازۀ کیو تحویلشون دادن و چه شکلی... ای کاش واقعا جنازۀ خودم بود. اونجوری دیگه مرده بودم و عذاب وجدان نداشتم!
شروع کردم به زدن خودم. سر. صورت. با مشت میزدم. دکتر خیلی سریع دستامو گرفت و در حالیکه سعی میکرد منو کنترل کنه گفت:
-احساس میکنی اونا تو عذابن؟ و دلیلش هم توئی؟ پس بهتره بدونی که فقط تو نیستی... هر کی اینجاس همینه... همه پاچۀ همدیگه رو میگیرن و دوستی برای خودشون انتخاب نمیکنن...احساس میکنن لیاقت چیزهای خوبو ندارن... چرا؟ چون الان خانواده هاشون به خاطر اینا تو دردن... پس با عذاب دادن و شکنجه کردن خودشون سعی میکنن عذاب وجدانشونو کمتر کنن... اما واقعیت اینه که اگه تو دنیای ایده آل زندگی میکردیم نه تو دلت میخواست اینجا باشی نه من نه بقیه... حالا! وقتی اومیت اذیتت میکنه... بهش میگی؟
-نه! فقط میخوام بمیرم!
-این آزار و اذیت حق تو نیست... حق هیشکی نیست... پس بهش بگو...
-نمیخوام! تو اومیتو نمیشناسی...
دکتر یه چشمک مهربون بهم زد و گفت:
-گفتم که... منو رنگ نکن... من اینکاره ام... این ظلمه که یکی لذت ببره و اون یکی عذاب بکشه... این وسط اونیکه عصبانیه تویی... اما... اگه دلت بخواد میتونی گاهی بیای پیش خودم تا باهات حرف بزنم و احیانا اگه خیلی عذاب وجدان داشتی... یه کم اذیتت کنم تا خیالت راحت بشه... قول میدی؟ مسئله اینه که این دردها باید کنترل شده باشه... نه اینطوری خارج از کنترل... این انتقامی که بعضی از دخترا مثل مارال از خودشون میگیرن برای اینه که کم کم از خودشون بدشون میاد و وقتی دیگه نمیتونن با خودشون کنار بیان سعی میکنن کارو درست کنن که... خرابتر میشه...

شاید همون حرفها بود که منو به فکر انداخت و از اون به بعد یه چیزی قلقلکم میده. مخصوصا این ماه آخر که اومیت بهم سر نزده و از لحاظ جسمی اذیت نشدم. احساس میکنم ته دلم میفهمم که حرفهای دکتر تا حدودی درسته. تازه الان میفهمم که من به این دردها که برای التیام درد روحیم بوده معتاد شدم. احساس خوشایندی که فکر میکردم عشق به اومیته چیزی نبوده جز انتقام از خودم برای کاری که کرده بودم. اگه من وجود نداشتم هالوک هم منو نمیدزدید... نمیدونم چیکار کنم. یعنی باید برم پیش دکتر؟ منظورش از درد کنترل شده چیه یعنی؟ چشمامو بسته بودم و عمیق تو فکر بودم که با تکون دستی ظریف چشم باز کردم. تماس دست فاطما رو حتی با چشم بسته هم میتونستم بشناسم. دستش ظریف بود و خنک. مثل دستای مامانم. اما چشماش نگران بود. یعنی چی شده؟
-پاشو عزیز... سینان بی اومده... میخواد ببیندت...
-مشتری؟! کارم شروع شد؟
-نه... صاحب اینجاست... یه جورایی رئیس بزرگه اس...
-از من چی میخواد؟
-نمیدونم... اما آماده برو... گفته نیم ساعت دیگه میخواد ببیندت تو اتاقش...
-تو چرا اینقدر میترسی؟
-نمیدونم... راستش سینان بی یک کم منو میترسونه... هنوزم بعد از اینهمه سال بهش عادت نکردم... شاید چون زیاد نمیبینمش...
نمیدونم چرا حس میکردم یه چیزی رو بهم نمیگه. تا حالا زیاد دیده بودم از اومیت حساب ببره اما دیگه صداش نمیلرزید. حتی بعد از اینکه اومیت داغش کرده بود و به حد مرگ کتکش زده بود. پا پیچش نشدم. راستش جرات نکردم بدونم. احتمالا هر چی کمتر بدونم به نفع خودمه. نمیخوام بدونم چی در انتظارمه. با کمک فاطما خودمو تر و تمیز کردم و حاضر شدم. وقتی نمیخوای زمان مثل برق و باد میگذره. نیم ساعت من هم به همون سرعت تموم شد و راس نیم ساعت ما جلوی اتاق سینان ایستاده بودیم.
-در بزن برو تو...
-مگه تو نمیای؟
سر تکون داد و با سرعت دور شد. یه تقه زدم به در.
-بیا تو...
هیچوقت داخل این اتاق نیومده بودم. دست و پاهام میلرزید. چیدمان اتاق یه جوری بود. یه میز تحریر بزرگ اونطرف اتاق رو بروی در قرار داشت. با اینکه میز نسبتا بزرگ بود اما در مقایسه با اندازۀ اتاق خیلی کوچیک به نظر میرسید. جلوی میز هم یه میز کوچیکتر گذاشته بودن و چهار تا مبل یکنفرۀ چرمی مشکی دورش. چیزای دیگه از قبیل یه کتابخونۀ بزرگ و اشیا و تابلوهای قیمتی هم تزئین اتاق که فقط با نور ملایم آباژور کنار میز تحریر روشن شده بود به چشمم خورد. یه جور حالت خلسه‌ آور به اتاق حاکم بود. مردی که پشت میز نشسته بود داشت یه پرونده رو بررسی میکرد. تو صورتش هیچ احساسی نسبت به چیزی که میخوند نمیدیدم. فهمید که من اومدم اما حتی سرشو بلند نکرد. یه خودکار تو دستش بود که باهاش روی میز ضرب گرفته بود. حالا که نگاهش به من نبود جرات کردم بررسیش کنم. میانسال بود. شاید همسنهای دکتر. شایدم جوونتر. موهای کوتاه سیاهرنگ و ابروهای پر. اما چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سایۀ بلندی بود که از مژه هاش افتاده بود رو گونه هاش. به نظر خیلی بلند میرسیدن. دماغ و دهن خوش فورمی هم داشت و صورت استخونی. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم ازش خوشم بیاد. یه حس خاصی توم ایجاد میشد از دیدنش. اون مشغول پرونده بود و منم در حالیکه چسبیده بودم به در ورودی مشغول اون. سرشو بلند کرد و پرونده رو پرت کرد روی میز. با دستش اشاره کرد برم طرفش. حق با من بود! چقدر مژه هاش برای یه مرد بلند و پر پشته! با پاهای لرزون رفتم سمتش و یک کم قبل از مبلها توقف کردم. تازه یادم افتاده بود که خیلی وقته یادم رفته نفس بکشم.
-خوب؟ قضیه چیه؟
-منظورتونو نمیفهمم آقا...
-تو پرونده ات میگه که الان هفت ماهه اینجایی اما هنوز کارتو شروع نکردی... برای چی؟ عقب مونده ای مونگلی چیزی هستی؟
-به خدا من هیچی نمیدونم آقا... من اینجا هر کی هر کاری میگه میکنم...
مرد خودکارو پرت کرد روی پرونده و بلند شد و اومد جلوی میزش و دست به سینه تکیه داد به لبه اش و پای راستشو انداخت رو پای چپش.
-مال کجایی؟
-ایران...
-میدونی من کی هستم؟
-فاطما خانوم گفتن که شما صاحب اینجا هستین... سینان بی...
-خوبه... بیشتر از این هم قرار نیست راجع به من بدونی... منم هر چی لازم بوده راجع به تو بدونم میدونم... شنیدم اومیت گفته تو هنوز آماده نیستی به مشتریها رسیدگی کنی... دلیل؟
خیلی جدی حرف میزد. کم مونده بود بشاشم تو شلوارم. نمیدونستم با کی طرفم. اما سعی کردم حتی المقدور پای فاطما رو وسط نکشم و تقصیرها رو بندازم گردن خودم. نمیخواستم سرشو بذارن تخت سینه اش. تو دلم دعا کردم طرفم یه کم انصاف داشته باشه.
-میتونم حرف بزنم؟
-آره گلم... بگو...
-من نمیتونم خوب توضیح بدم اما... دکتر گفت که چون از اینجا بودن میترسم...
-ترس؟! برای چی؟
-اون روزای اول که اومده بودم اینجا یه دختر سر بریده دیدم و اومیت بی هم با کمربندش زد تو صورتم و بقیه رو هم داغ کرد... برای همین ازش میترسم... و... و... دکتر بی میگه که از ترس... ببخشید آقا... لای پام کیپ میشه... از توضیحاتشون اینو فهمیدم...
-اینو که علمی تر تو پرونده ات نوشته بود... دامنتو در آر ببینم این کس جادوئی جنابعالی حرف حسابش چیه که حتی دکترمونم از پسش بر نیومده...
آروم مشغول در آوردن بودم که داد زد:
-در بیار دیگه!!!
با دادی که زد سرم زهره ترک شدم. دامنمو سریع در آوردم و گرفتم تو دست راستم.
-بشین روی این مبل...
نشستم جایی که گفته بود. و با اشارۀ دستش پاهامو از هم باز کردم. نشست جلوی پام و شورتمو زد کنار و با دقت نگاه کرد. کاراش مثل دکتر بود. انگار میدونست چیکار میکنه. اینم دکتر بود یعنی؟ همونطور هم بلند حرف میزد.
-خیس که میشه... این یعنی مشکل جنسی نداری...
همون لحظه یه تقه خورد به در و دکتر اومد داخل.
-بدش من... ممنون! باهات فعلا کاری ندارم... بعدش میام پیشت برای لیست... دقیق بگو چیا لازم داری...
دکتر بعد از تحویل یه پلاستیک به سینان سر تکون داد و بدون حتی نیم نگاهی به من خیلی سریع اتاقو ترک کرد. سینان بلند شد و با گفتن میتونی شرتتو در بیاری پلاستیک رو باز کرد و از توش یه سرنگ و یه شیشه سفید با یه مایع بی رنگ در آورد. کاری رو که گفته بود کردم و منتظر ایستادم. داشت سرنگو با دقت آماده میکرد. پشتش به من بود. کت شلوار پوشیده بود و قد بلندی هم داشت.  وقتی کارش تموم شد برگشت سمت من. یه پنبۀ آغشته به الکل توی یه شیشه بود که در آورد و بدون اینکه حرفی بزنه دست چپمو گرفت.
-اتاقت شمارۀ چنده؟
-۱۲...
سینان پنبه رو گذاشت رو پوستم و مالید. بعد هم سر سرنگ رو با دندوناش گرفت. میدونستم که هر کاری بخواد میتونه با من بکنه. آرنجمو خیلی محکم تو دست چپش گرفته بود. و با دست راست چند تا زد رو رگم که بالا بیاد. نوک سوزن که رفت تو رگم دردم اومد اما جیکم در نیومد. حتی نپرسیدم چی میزنه. مگه یه کالا یا وسیله براش مهمه باهاش چیکار میکنن؟ خدا رو شکر کم بود هر چی که بود و خیلی زود تموم شد. دوباره جاشو با پنبه مالید. ولم کرد و مشغول در آوردن کتش شد.
-یه چیزایی شنیدم... درسته؟
-کار بدی ازم سر زده؟ تو رو خدا ببخشید سینان بی!!!
-نه دقیقا... اما... ما اینجا بین کارمندامون فرق قایل نمیشیم... اینجا قانون برای همه یکیه... هفت ماهه اینجایی و میخوری و میخوابی... بقیه چه گناهی کردن که جور تو رو هم باید بکشن؟
رفت و از کشوی پشت میز یه دستبند آورد و دستامو خیلی کیپ بست. فرم دستبندها یه جور خاصی بود. داخلش چرم بود تا راحت باشه. با اون چیزایی که تو امنیت از کمر پلیسها آویزون بود فرق داشت. وقتی دستهامو بست و چفت کرد منو کشوند تا گوشۀ اتاق. اونجا بود که میله ای رو که از دیوار زده بود بیرون دیدم. زنجیر بین دو تا چرم رو انداخت تو قلاب سر میله. دکمه ای که رو دیوار بود زد و میله اونقدر رفت بالا تا فقط نوک پنجه هام رو زمین موند. اونجا بود که دکمه رو ول کرد. نفسهام به شماره افتاده بود. با ترس زل زده بودم تو چشماش. اونم همینطور. شرتمو چپوند تو دهنم. یه چشمک زد و از رو مچ دستش یه تیکه چسب نواری که انگار از قبل آماده کرده بود کند و زد رو دهنم.
-خوب؟ رو مچ دستت جای داغ ندیدم... مال تو کو پس؟ وقتی میگم همه... یعنی همه! اما ایراد نداره... درستش میکنیم با هم... از امروز کارت با من شروع میشه... این چند وقته هم حسابی خوردی و خوابیدی و خوش گذروندی که من یک کم سر این قضیه از اومیت دلخورم... اینجا سازمان خیریه یا خونۀ خاله نیست... همه یک هفته فقط وقت دارن که یاد بگیرن و بعدش شروع به کار میکنن... حالا که به تو خیلی خوش گذشته مجبوریم یه جوری از دماغت بیاریم... به من ۶ ماه و سه هفته درآمد بدهکاری که هر چه سریعتر باید به من برگردونی... تقریبا میشه معادل قیمت ۲ ماه کار با مشتریهای مازوخیستمون... از همین الان هم کارت شروع میشه... دو ماهت که تموم شد میتونی مثل بقیۀ دخترا مشتریهای معمولی رو راه بندازی... اما! قبل از همه...
رفت پشت میزش و همون سطل اونروزی که توش پر از ذغال داغ بود رو... با دهن بسته نمیدونستم چطوری التماس کنم تا دلش بسوزه. نگاهم مونده بود به اون میله ای که داشت تو سطل داغ میشد. هر چی التماس بود ریختم تو نگاهم و خیره شدم به سینان که داشت آستیناشو بالا میزد. از فکر اینکه میخواد داغم کنه عرق کرده بودم و تقلا میکردم خودمو نجات بدم. بدبختی انگار تازه دارو داشت اثر میکرد. چشمام داشت بسته میشد. خسته بودم. اما نمیتونستم...جرات نداشتم... نباید بخوابی! نمیتونی بخوابی! باید ببینی چیکار میکنه! دوباره مثل اوندفعه شده بودم که میخواستن بیارنم اینجا. گیج و منگ.
-من که گفتم... اینجا همه چی برای همه یکسانه... دخترا تمام شب وقت داشتن استراحت کنن اما چون مال تو روی مچت نیست و بعدشم وقت استراحت نداری بهت آرامبخش زدم که اگه دلت خواست وسطش بیهوش بشی...
وقتی میله رو گرفت تو دستش و نوک قرمز و سرخشو نشونم داد خودمو خیس کردم. رفت پشتم و پای راستمو گرفت و آورد بالا.
-کف پاتو چروک کنی مساحت بیشتری میسوزه... کف پاتو ریلکس بذار...
اما بیشرف میله رو گذاشت رو پاشنه ام. جگرم سوخت! از پشت چسب و با دهن بسته عربده میزدم! بوی گوشت و خون سوخته پیچید تو دماغم وباعث میشد حالم به هم بخوره. یه بار بالا آوردم اما برگشت پایین چون راه بیرون اومدن نداشت. گلوم میسوخت. طوری دندونهام از درد به هم خورد که یکی از دندونهای آسیابم همون لحظه شکست. مغزم از شدت درد فلج شده بود و آرواره هام کلید. اگه شرت تو دهنم نبود حتما زبونم از شدت گازی که زده بودم کنده میشد. با اینکه میدیدم میله تو دستشه و داره میره سمت سطل حس میکردم میله هنوز رو پاشنۀ پامه... خدایا! این چه دردیه؟ احساس میکنم میخوام بمیرم اما نمیتونم... پام کلا بیحس شده بود و نمیتونستم تکونش بدم. نگاه که کردم زیر پام پر از خون بود. حال بدی داشتم. داشتم بالا می آوردم. تازه متوجه شدم که خیلی وقته نفسمو بیرون ندادم. از دماغم که خواستم نفسمو بدم بیرون قطره های خون بیرون پاشید. سینان رو دیدم که رفت بیرون و درو بست. هر دو تا پاهام بیحس شده بودن و نمیتونستم سنگینی خودمو روشون بذارم. نمیتونستم تصمیم بگیرم باید مامان و بابامو دلم بخواد یا لعنتشون کنم که منو به وجود آورده بودن. مچ دستام داشت کنده میشد. از شدت درد تو این دنیا نبودم. گاهی بیهوش بودم گاهی هوشیار برای همین هم نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم تا سینان برگشت. با دیدنش دوباره جیغ کشیدم.
-خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری  دردتو بکش... اینهمه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمیتونم دهنتو خالی کنم... دماغتم خون اومده...
یاد مارال افتادم. بدبخت چطوری اون میله رو تو... فاطما میگفت همه چیز با هم یکی میشه... بوش! بوش! بوی گوشت آدم! البته دیگه حس نمیکردم آدمیتی توم مونده باشه. همونطور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد میکردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط میخواستم زودتر تموم بشه. نمیدونستم بفهمم چیکار کردم که مسوجب چنین عقوبتی باشم. نمیدونم چیکار میکرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو میشکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم میچکید و نفس کشیدن سختم بود. وقتی کارش تموم شد اومد و رو به روم ایستاد. با اینکه رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتمو گرفت تو دو تا دستاش و سرمو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اشو از اون حالت بی احساس در میآورد.
-از این به بعد اگه اومیت خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چیکار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟
چسبو از جلوی دهنم کند. همراه شرتم دندونی هم که از ریشه در اومده بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوارو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمیتونستم رو پاهام بایستم و منم همونطور باهاش پایین می اومدم.
-گفتی شمارۀ دوازدهی؟  برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکستو دیدم لحظه شماری میکردم برای کردنت... فاطما!!!!
تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانمو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستامو آورد پایین و منو بغل کرد.
-دستاشو باز نمیکنین آقا؟
-هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلمو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا اینجا رو تمیز کن... بر گشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام... میدونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟
به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد.
-بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون...
نیمه جون بودم. فقط همینقدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهامو گرفت و همونطور که صورتم رو سینه اش افتاده بود منو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمیتونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم میچکید. تنم میلرزید. وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهامو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... اینجا جهنمه! ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات میشیم... به اندازۀ گناهمون... گناه وجود داشتن... خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش! خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری... اگه یه ذره معرفت داری... یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم! اما نمیدونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که اینجا رو اداره میکنه باید التماس کرد...