جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آبان ۲۱, جمعه

سکوت بره ها (قسمت یازدهم)

نوشته: ایول

برای اولین بار آزادم.
دارم پرواز میکنم.
یکی پرم میده.
دارم می... می... رم...

اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم. دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ...
حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم اومیت هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده. امیدم فقط به اومیت بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا... فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود اومیت خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر. من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اونطوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه...
اوضاع الانم هم مثل موقع پریود بود. خونریزیم شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید نواربهداشتی استفاده میکردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل... دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمیکرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام مینداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت. هر وقت هم می اومد شرت و نواربهداشتیمو خودش چک میکرد. هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید. با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه. الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز اومیت و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم ریدم تو شلوارم. نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا دم اسبی کرده بود.
-ا؟ چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا ندیدمت...
چیزی نگفتم.
-خوبی گلم؟
-مرسی...
پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم. رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من. نور چراغ چشمامو میزد. نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم.
-بو کن ببین واسه ات چی آوردم... لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ... آ قربونت برم بگیر بخورش...
-گشنه ام نیست...
-لابد گه خوردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست... میخوریش تا سیاهت نکردم... عنتر!
از حرف زدنش خنده ام گرفت.
-پس میتونی پتومو دورم نگهداری؟ سردمه...
-خودت نگهدار... خودم میذارم دهنت... خوب؟
نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت. پینار اصولا فحش زیاد میداد. یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراشو نثارم کرد. حالا هم محبتشو که منحای فحشاش میکردم یاد فهیمه می افتادم. چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار میریخت. هم میخندیدم هم اشکام میریخت. چهارزانو نشست جلوم و قاشقو یه کم فوت کرد.
-حتما به اون جاکشم اینجوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو... بدبخت حق داره خوب... وا کن دهنتو...
انصافا سوپ خوشمزه ای بود. همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض و فین میخوردم.
-حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی... میپره تو گلوت...
-میترسم پینار خانوم...
-از چی میترسی؟
با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه. اومیت گفته بود با هیچکس حرف نزنم. میترسیدم چیزی به پینار بگم.
-آخه چند روزه کار نمیکنم میترسم چوب خطم مثل اوندفعه با سینان بالا بره...
یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد.
-ان شالله که نمی ره...
-مرسی دیگه سیر شدم...
-تا تهش میخوری... فهمیدی؟ تا تهش!... باز کن دهنتو...بلکه یه کم تقویت شدی... جون گرفتی... وا کن دهنتو میریزه رو پتوت...
دستشو گذاشت رو صورتم.
-اونجوری نگام میکنی آخه... الله اکبر! نگران نباش... بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی... واسه همینه کسی نمیاد سراغت... من اومدم چون میدونم چته نگران نباش... اون دو تا چی؟ هنوز نیومدن سراغت؟
-نه... به نظرت چیکارم می...
-مگه از کیر خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی؟ من حواسم به دو تا خیک جاکششون هست... از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده... جرات نداره بهت چیزی بگه...
-میترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه... بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما...
-واسه اونم نگران نباش چیزی نمیگن...
-از کجا میدونی؟ اگه بخوان منم مثل مارال...
-دخترۀ احمق! اینا حساب دو دو تا چهارتاس... خود دیوثشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه کونشون بذارن, مردن رو به موندن ترجیح میدادن... حالا سینانو نمیدونم... مثل خر میمونه... معلوم نیس تو اون کله اش چی میگذره... اما اومیت عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم... اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی؟
سرمو بی حوصله تکون دادم. اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم.
-مطمئنی پینار؟
-آره جونم... نترس... تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی... نترس گلم...
-مطمئنی؟
-بکش بیرون دیگه بابا تو هم... اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگمو بذارم...
-میترسم پینار... می مونی امشب پیشم؟ میترسم نصفه شب بیان سراغم...
-باشه... نیس با من تعارف دارن... پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن...
وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار. منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت. پاهام جون نداشت و میلرزید. منو نشوند روی تختم. حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم. همونجا ولو شدم روی تخت گرد. حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه. پاهامو گرفت و گذاشت بالا روی تخت. پینارانگار دلش به حالم سوخته بود. یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من. منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم. حتی از روی لباس پشمیم هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود. تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد. حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش. دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم. تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم.
-چقدر سردی تو طفل معصوم؟ به گاییدن که میرسه این مردا رو نمیشه از خودت جدا کنی... خاک بر سرا به همچین وقتی که میرسه معلوم نیست کدوم گوری غیبشون میزنه. اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن... میشه یه چیزی بپرسم؟
-آره...
-اینجا چیکار میکنی؟ همیشه واسه ام سؤال بوده... از مارالم نمیتونستم بپرسم...
-هر چی ازم بخوان... اینی که ما چیکار میکنیمو مشتریها تعیین میکنن... کاستوم میپوشن...
-باحال... موقع کار چی؟ بهت خوش میگذره؟ کیس خاصی هست که واسه ات جالب باشه؟
-فقط اومیت...
-خااااک تو اون سرت کنم! آدم قحطه؟
-حالا دیگه مهم نیس... اون اصلا منو دوست نداره...
-کی میگه؟
-خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه...
-از حسودیش بوده...
-از حسودیش نبود... نمیخواست با من بچه داشته باشه... خودش منو...
-اونطوری که من شنیدم این اومیت انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه جنده بچه پس بندازه چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی...
-میتونستم...
-لابد پوشکشم مشتریهات عوض میکردن... کم کسخل باش دختر جون...
-من...
-خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها ان شالله...
چقدر زبونش زهره این دختره؟ از اینکه بهم گفته بود جنده راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست میگفت. هر چقدرم از اینکار عذاب میکشیدم بازم یه جنده بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتشو قبول کرده. برای همون هم هر چی میگفتم نمیفهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر میفهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم میشه؟ نمیخوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمیخواست منو به حال خودم بذاره:
-خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟
-کیو میگی؟
-اومیت دیگه...
-نمیدونم... چیشو میخوای بدونی؟
-تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ موقع سکس حواسش بهت هست یا عین گاو میوفته روت؟
-پینار؟
-ها؟
-چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟
-جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم...  میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم...
با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرمو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود.
-میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که از دو طرف بچسبیم بهت... خوب؟ تکون نخور الان برمیگردم...
با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمیرفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. در باز شد و یکی اومد تو. فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش. مشتری بود یعنی؟ چرا بهم چیزی نگفته بودن؟
-حالت چطوره دختر؟
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من. با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم. با ترس خیره شده بودم بهش. از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود. یه چیزی شبیه آمپول.
-حالت چطوره پرسیدم... به نظرم خیلی سردی...
-شما کی هس...
انگار یه لحظه یکی اومد تو. صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد. پس بالاخره اومد؟ زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش. فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من:
-حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی... لاشخور عوضی... گمشو...
زن سریع برگشت به سمت صدا. بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه. صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت. موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ. اما عطرش... دیوانه کننده خوشبو بود... چقدر این زن خوشگل بود. حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه... یا اوایل چهل... قیافه اش به ترکها نمیخورد. از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه. ته لهجه اش شبیه اینگا بود.
-حالش اونقدرام خوب نیست... سینان... به نفعشه...
-گفتم گمشو بیرون!!
-تو که می دونی این آخرشم مال خودمه... پس چرا اینقدر عذابش بدیم؟ گناه داره...
سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون. هاج و واج مونده بودم. خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد.
-مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی؟
نمیدونستم کی این حرفو زده بوده. شونه بالا انداختم.
-ببخشید... نمیدونم کی گفته بودین... حتما نشنیده بودم...
-حالا شنیدی؟ این زنیکه خطرناکه... حواست باشه... هیچوقت باهاش تنها نباش خوب؟ اینو میبینی؟
سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم. تو دستش یه سرنگ بود. یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر. درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود. فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه. مقدار خیلی کمی توش دارو بود. شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر.
-اینو از تو جیبش پیدا کردم... نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره...
-ک...جا؟
-اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه میفروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن... مسئولشم همین زنه اس... بدون تماس با من هیچوقت اینجا نمیاد اما ایندفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده... یا هم...
-از کجا فهمیده که اینجا مریض هست؟
-این دوربینها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره... پس فکر میکنی چه جوری مشتریها شما رو میبینن و میپسندن و انتخابتون میکنن؟ بهشون الهام میشه؟
سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو. لرزش بدنم قطع نمیشد.
-الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا...بهم زنگ زد... البته خودم هم داشتم میومدم پیشت... اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود... باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه... بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره...
یکی تقه زد به در اتاق. انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت. از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله. سینان از من پرسید:
-این دیگه اینجا چیکار میکنه؟
-برام سوپ آورده بود فقط...
-مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره؟
-چرا...
سینان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد. پینار به همراه فاطما اومدن تو. فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت.
-سینان بی... پینار میگه دختره حالش خوب نیست...
-واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین؟ من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه... الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا...
-کامیلا اینجا بود مگه سینان؟ من می مونم پیشش امشب...
-بعله پینار خانوم... اینجا بود... لازم نیست... فاطما هست... برو تو اتاقت...
پینار براق شده بود تو روی سینان.
-گفتم من اینجا می مونم!
-تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی؟ حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل...
-مارال؟ والله فعلا که فقط وعده وعیدشو میدی... سیکتیر بینم... من اگه از این شانسها داشتم که الان اینجا نبودم...
این چند وقته اونقدر با سینان نزدیک و آشنا شده بودم که از حالتهای صورتش بفهمم از طرز حرف زدن پینار ناراحت نیست. با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز میکرد.
-فاطما؟ درو قفل میکنی... حواست به اون باشه... من با این کار دارم... انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه...
و با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت بهش انداخت رو دوشش و سریع رفت. فاطما درو قفل کرد و اومد سمت من. کمکم کرد که برگردم روی تخت.
-پینار بهم گفت چیکار کرده... خوب بود؟ گرم شدی؟ بازم گریه کردی تو؟
همونطور که میلرزیدم با سر تایید کردم. با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت. همونطور هم منو بغل کرد. اما برگشتم طرفش. پیشونیمو گذاشتم رو قفسۀ گرم سینه اش و چسبیدم بهش. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به احمقانه بودن کارم داشتم پی میبردم.
-فاطما؟ این خانومه کی بود؟
-کامیلا؟ قبلا دوست دختر سینان بود اما بعدش با یکی از پسرهای اینجا ریخت رو هم...
-پسرا؟! ما که همه دختریم که...
-نه... راستش اینجا چند قسمته... بخش پسرها و دخترها از همدیگه جداس و هیچوقت همو نمیبینین... بقیۀ دخترا هم نمیدونن... اینو پیش خودت نگه میداری خوب؟ فقط میگم که بدونی قضیه چیه... کامیلا اونموقع هم مسئول قسمت پسرا بود هم قسمت تیم پزشکی. اگه کسی حالش طوری بد میشد که امیدی به برگشتش نبود میدادنش به بخش پزشکی که توشو خالی کنن و بندازن دور... یه پسر اینجایی بود به اسم محمت... نگو کامیلا عاشقش شده بوده... حالا نمیدونم اونم عاشق کامیلا بود یا فقط میخواست ازش استفاده کنه... اما بالاخره یه روز تونسته بود فرار کنه... پشت ماشین همین کامیلا... اونم روحش خبر نداشت... هر کاری کرد که سینان از پسره بگذره سینان گوش نکرد... کامیلا حتی گفت پسره رو میخرتش و پولشو تمام و کمال پرداخت میکنه... سینان هم اولش قبول کرد... اما وقتی کامیلا مشغول جمع آوری پولا بود که بیاره و پسره رو بخره سینان  پسره رو سر بریده بود...
-حالا چرا من؟ سینان که منو دوست ند...
-کار به دوست داشتن نداره... اینا همه چیزو مستقیم میبینن تو فیلم... الان دیدن که اومیت و سینان هنوز کاری باهات نداشتن... هر کی دیگه بود تا الان یا خود اومیت یا سینان یه بلایی سرش آورده بودن... حالا هر چقدرم که پول بسازه فرقی نمیکنه... این یعنی که اینجا یه خبرائیه... کامیلا کینه اش شتریه... حواستو خیلی جمع کن... سعی کن هر چه سریعتر خوب بشی و بهانه ندی دست اون بخش که کامیلا رو بفرستنش این قسمت...

دیگه حرفهاشو نشنیدم... یه فکر بکر برای رهایی از اینجا به سرم زده بود... یه فکر به اسم کامیلا...

۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه

My Little Advice


نوشته : كاليپسو
سلام...
نوشته ي تازه اي ندارم كه اپلود كنم براتون ولي دلم نيومد نوامبر عزيز رو از دست بدين و البته اهنگ فوق العاده گانز اند روزز!
تا ميتونين با هم برين زير بارون و خيس بشين...زندگي خيلي كوتاه تر ازونه كه فكرشو بكنين!گاهي فقط بايد به هيچ چيز فكر نكرد...اميدوارم عاشق بشين و عاشق باشين تو اين ماه زيبا!جاي منم خالي كنين!!!:))
Take Care

۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت دهم)



سینان همونطور که با اومیت حرف میزد منو که بهتزده ولو شده بودم روی ننوی چرمی تنها گذاشت و رفت. چشمامو دوختم به یکی از زنجیرهای آویزون از سقف و رفتم تو فکر. خواستم برم دنبالش اما بعد بیخیال شدم. دقیقا نمیدونستم چه احساسی باید داشته باشم. دلم میخواست بگم از شنیدن این خبر متعجبم اما نبودم. اینو یکی میگه که بلاهای عجیب و غریب سرش نیومده باشه. نفهمیدم سینان کجا رفته اما چه فرقی به حال من میکرد؟ آخرش معلوم بود قراره چی بشه. این به قول معروف بچه رو قرار بود بندازه. نه اینکه بگم میخواستم نگهش دارم... نمیدونم شایدم میخواستم... فقط میدونم که اگه بچۀ اومیت بود احساسم شاید فرق میکرد. شایدم نه... چه میدونم؟ یاد آرزوهای احمقانه ام پشت وانت با فهیمه افتاده بودم. اینکه فکر میکردم شوهرم قراره همسن و سالهای خودم باشه. یادمه با خودم قرار گذاشته بودم که دو تایی با هم یه رشته بخونیم و وقتی هم درسمون تموم شد یه جا با هم کار کنیم و وقتی یه کم پول پس انداز کردیم بچه دار بشیم. اونموقع ها فکر میکردم شوهرم قراره یکی باشه که دوستش داشتم. هر چند اومیت رو دوست داشتم. حالا اینو دیگه میدونستم هرچند همسن خودم نبود. به نظرم به جز سنش همه چیزش جذاب بود. اکثرا پیراهن مردونه میپوشید و شلواری که معلوم بود مال کت شلواره اما کتشو هیچوقت تنش نمیکرد. همیشه آستیناشو تا میکرد و تا نصفه میزد بالا. با اینکه کمی شکم داشت و تو پر بود اما میتونم بگم خیلی بهش می اومد. عطرشو خیلی دوست داشتم. ازش پرسیده بودم. گفت اسمش ROMA هستش مال Laura Biagiotti. دزدکی یه دونه برام خریده بود و داده بود به من که هر وقت دلم براش تنگ شد بوش کنم. میتونم بگم به نسبت موقعیت زمانی و مکانیمون هم با من مهربون بود. معصومیتی که تو چهره اش موج میزد رو دوست داشتم. حالا دیگه میدونستم که خواهر مارال رو نکشته و بدنم دیگه از نوازشهاش منقبض نمیشد. پایین تنه ام ریلکس تر شده بود و از هم آغوشی با اومیت کمی لذت هم میبردم مخصوصا وقتی که ته ریشهای کوتاهش پوستمو نوازش میکرد. از وقتی اومده بودم اینجا سعی میکرد هر دو هفته یه بار بهم سر بزنه. گاهی وقتها طوری می اومد که آخرین مشتریم باشه. اونوقت خیالمون راحت بود که کس دیگه ای قرار نیست خلوتمونو به هم بزنه و بعد از سکس کنار من خوابش میبرد. نمیدونم چرا بهش خیره میشدم. میدونستم که اگه دلم بخواد میتونم ازش متنفر باشم که زندگیمو به باد داده اما... اونی که واقعا زندگیمو به باد داده بود سینان بود. چند دقیقه ای میذاشتم بخوابه و بعد بیدارش میکردم. خوابش خیلی سبک بود. وقتی بیدار میشد تو اون چند لحظه که گیج بود صورتش به پاکی و قشنگی فرشته ها میشد تا اینکه با دیدن من همه چیز یادش می اومد و چشماش برق میزد. خودشو مینداخت روم. خیلی خسته بودم برای همین هم یک کم تقلا میکردم که نذارم اما دوباره لباشو که میذاشت رو لبام و گردنم شل میشدم. با اینکه خیلی خسته بودم میذاشتم دوباره ازم کام بگیره... دوباره و سه باره... گاهی هم چهارباره... میدونستم که قراره تا ظهر بخوابم و استراحت کنم... اما الان نمیخواستم اینجا و تو این اتاق به اومیت فکر کنم. اینجا جای کثیفی بود. جایی که سینان می اومد. اومیت تنها کسی بود که باهاش نقش بازی نمیکردم... البته با سینان هم نقش بازی نمیکردم و از ته دل میزدمش... چندین دفعه شده بود که کلمۀ سیفی رو که با هم قرار گذاشته بودیم بگه و من ندیده بگیرم...

میخواستم با رویای اومیت بخوابم برای همین هم با اینکه اصلا حس و حوصله نداشتم اما خودمو رسوندم به اون یکی اتاق و خودمو انداختم روی تخت گرد. داشتم به این فکر میکردم که آیا اصلا دلم میخواد این بچه رو نگه دارم یا نه. هرچند میدونستم که من زیاد قرار نیست حرفی برای گفتن داشته باشم. با اینحال نمیدونم چرا امیدوار بودم که این بچۀ اومیت باشه. اگه اونجوری بود میخواستم نگهش دارم. اما یه حس منفی ته دلم میگفت که خواب دیدی خیر باشه... بیش از حد خسته بودم که بتونم حتی با فکر اومیت بیدار بمونم. احتمالا صبح زودی چیزی دوباره می اومدن سروقتم. سریع یه لباس خواب مشکی که شامل یه بلوز و شلوار با طرح گل رز بود تنم کردم و از زیر تخت لحافمو در آوردم و کشیدم رو خودم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که در باز شد و سینان و اومیت اومدن تو اتاق. اومیت اومد و نشست پیشم و دستشو گذاشت رو گیجگاه و گونه ام:
-حالت چطوره خوشگلم؟
-مرسی... مشکلی نیست...
-منظورم حال عمومیته... دردی چیزی نداری؟ غذا مذا چیزی خوردی امروز؟
-نه... گشنه ام نبود...
-اینجوری که نمیشه گلم... پاشو بریم یه چیزی بخور تا جون داشته باشی بچه رو بندازی...
-اومیت بی؟ به سینان میگی بره بیرون؟ باهات کار دارم...
سینان بی تفاوت شونه بالا انداخت و با گفتن من تو اتاقم هستم ما رو تنها گذاشت. وقتی اون رفت تو جام بلند شدم و خودمو انداختم تو بغل اومیت. دوست نداشتم جلوی سینان محبتمو به اومیت نشون بدم. هر چند میدونستم که اتاقا تماما دوربین دارن که مبادا ما یا مشتریها دست از پا خطا کنیم. اومیت هم منو کشید رو زانوهاش و بغلم کرد و سرم رو بوسید. چقدر آغوشش خوب بود اون لحظه. یه نفس عمیق کشیدم تو گلوش و ریه هام پر شد از عطرش. دستمو گذاشتم رو قلبش. آروم و مهربون تو موهام زمزمه کرد:
-چی میخواستی بهم بگی خوشگلم؟
- خیلی دلم برات تنگ شده بود... چرا نمی اومدی؟ امروز عطرتم بو کردم اما...
-سرم شلوغه گلم... اما منم دلم برات تنگ شده بود...
-اومیت؟ ای کاش این بچه مال تو بود... اونوقت نگهش میداشتم... اگه بچۀ تو بود خیلی دوستش داشتم...
جوابی نداد. فقط یه آه گرم کشید توی موهام و محکمتر بغلم کرد و فشارم داد.
-میترسم اومیت بی... حالا چی میشه؟ خیلی درد داره؟
-نگران نباش... چیزی نیست که قبلا اتفاق نیوفتاده باشه... دکتر میدونه چیکار کنه... نترس درد نداره...
-پیشم می مونی؟
-منظورت موقع کار دکتره؟ آره گلم... نترس... پاشو... پاشو بریم یه چیز شیرین و مقوی پیدا کنیم بکنیم تو اون حلقت که یه کم جون بگیری...
-نمیخوام گشنه نیستم... خسته ام میخوام بخوابم... میشه بغلم کنی؟
-کار دکتر که باهات تموم شد میارمت میخوابی... فقط یادت باشه... راجع به این مسئله با کسی حرف نمیزنی... با هیچکس... حتی فاطما... اگرم خواستی با کسی حرف بزنی به خودم بگو...
همونطوری که تو بغلش بودم بلند شد و آروم گذاشتم زمین. محکم بغلم کرد و لبامو بوسید. همۀ خونه تو سکوت شبانه  و همیشگیش فرو رفته بود. خودمو ول کردم تو بغل سفت و محکمش. بزرگ شدن آلتشو حس میکردم. همونجوری که حریصانه منو میبوسید کلمه هاش می اومد تو دهنم:
-نمیدونستم اینقدر دلم برات تنگ شده... چقدر دلم میخوام بکنمت... خدا بلاتو بده...
-میخوای؟ منم دلم برات تنگ شده...
ازم جدا شد و در حالیکه دندونهاشو به هم فشار میداد لب زد:
-نه... الان دیگه نمیشه... اما یادت بمونه... خوب؟
-میخوای چیکار کنی؟
-همون اسپنکی رو که هر دفعه میگی... یه جوری اسپنکت کنم که... اوووف... بیا بریم تا کارمون بیخ پیدا نکرده...
طرز حرف زدنش پر از هوس بود و باعث میشد حالم عوض بشه.
-اومیت بی؟ تو رو خدا... نمیشه الان؟ فقط یه دقیقه...
بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد. باید میرفتیم اون یکی امارت. چون دیروقت بود میدونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود. آشپزخونه پشت همین امارتی بود که ما دخترها توش زندگی میکردیم. غذا رو اونجا میپختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمیشد می آوردن و میچیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت و روی یه میز بزرگ میچیدن. همه جور چیزی پیدا میشد. و اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اشو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین امارت بغلی بود. اونجوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه. اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها میخواستم برم اونجا. قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین. شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم. چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد. اگرم می اومدن حرف نمیزدن. بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود. اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون منو از وسط جر نمیدادن. همونشم خیلی خوب بود باز هم. حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره... بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم میبرد...
با اومیت از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی امارت. دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود. هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم. از تمام ماهها فقط یه دونه (هزیران) رو بلد بودم. اونم چون منو یاد ایران مینداخت و (ای لول). هر چند دقیق نمیتونستم بگم منظورشون کدوم ماه ایرانیه... از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود. پشت در هم کانتین. تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم. کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود. وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها  کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد. غذاها رو توی اونها میچیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا میکشید. روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقابها و قاشق چنگالها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود. بقیه اش دیگه میز و صندلی بود. وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغو روشن نکرده دارن غذا میخورن. با دیدن اومیت هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
-خوبین دخترا؟
صداشونو به سختی شنیدم:
-مرسی... اومیت بی...
اومیت رفت و در یخچالو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه. وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد. اما با صدای اومیت که ازم میپرسید چی میخورم خودشونو با غذاشون سرگرم کردن. نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم. اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم.
-پس چی میخوری؟ بذار ببینم اون ته مها چی هست؟ آ... ایمام باییلدی... اینو دیگه میدونم دوست داری...
از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد. دلم اصلا غذا نمیخواست... اما میدونستم اومیت ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره. از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم. تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود.
-شیرینی هست؟ با یه چایی؟
اومیت کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق. بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن. لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. فهمیدم به خاطر دختراس. اما برام مهم نبود. از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم. پینار هم دختر بدی نبود.
-بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم؟ اینارم تماما میخوری... فهمیدی؟ نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
بعد از رفتن اومیت آروم رفتم و نشستم پیش دخترا.
-سلام... خوبین؟
پینار در کل دختر بیتفاوتی بود و مثل ماشین رفتار میکرد. حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای اومیت یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه. میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه. اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست. ۲۴ سالش بود و ترکیه ای. موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ. ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود. بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی. پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت:
-نمردیم و دیدیم این جاکش هم احساس داره...
-منظورتو نمیفهمم پینار خانوم... از من ناراحتین؟
-ناراحت؟ از تو؟ واسه چی؟ مشکلم با این جاکشه  که فکر میکنه با خر طرفه... ببینم؟ اولش اومده بودی باهات چیکار کرد؟
-اومیت بی؟ نمیدونم...
-لالا؟ تو میگی اولش اومده بودی اینجا اومیت چیکارت کرد که این گوساله هم بفهمه؟
-اومیتو میگی؟ شب اول همچین منو با اون پسره زدن که داشتم گه بالا می آوردم... چند شب بیهوش بودم... بعدش که به هوش اومدم منو داد دست همون پسره و یکی دو نفر دیگه...
بقیۀ حرفشو با یه لرزه به تمام بدنش ناتموم گذاشت. نمیدونستم چی بگم. خیره مونده بودم به پینار. انگار فهمید که میخوام بدونم اومیت با اون چیکار کرده بوده. یه لحظه انگار فکر کرد و تصمیمشو گرفت. بلند شد و ایستاد و دامن کوتاهشو کشید پایین و بلوزشو داد بالا. زیر شکمش رد یه زخم بود. خیره شده بود به جای زخم اما صداش به طرز غریبی از همیشه بی تفاوت تر بود:
-بابا خیلی بهتون سخت گذشته! خدا صبرتون بده...میگم کسخلین میگین نه! من بدبخت شوهر داشتم و یکماه و نیمه هم حامله بودم... رفته بودم برای چک آپ پیش دکتر زنان... تشنه ام بود و یه لیوان آب خواستم ازش... داد... اونم چه دادنی... خلاصه چشم که باز کردم...
اشکاش مثل سیل جاری شده بود رو گونه هاش اما صداش بی احساس:
-وقتی به هوش اومدم... ۸ ماه و نیم بعدش بود... نمیدونم چه جوری اینهمه وقت منو بیهوش نگه داشته بودن یا چیکارم کرده بودن که هیچ چیش یادم نمیاد... از کل بچه ام و حس مادرونه ام همین یه زخم مونده...
من و لامیا با تعجب خیره شده بودیم بهش. که اشکهاشو پاک کرد وخیلی سرد ادامه داد:
-فکرشو بکن چند تا زن بودیم... توی یه اتاق کوچیک... انگار مرغ بودن بدبختها... که خروس میومد و میپرید بهشون... بدبختها مثل ماشین جوجه کشی فقط حامله میشدن... نمیدونستم چرا کسی کاری با من نداره تا اینکه یه ماه بعدش اومیت اومد سروقتم... آوردنم اینجا...
-اون زنها چی؟
-هیچکدومشونو نمیدونم چی شدن... انگار بدبختها به خوشگلی من نبودن...
-بچه ات چی شد؟
-دست این جاکش بیشرف درد نکنه...
پینار دستشو فرو کرد تو یقۀ لباسش و یه عکس در آورد. گرفت طرفمون. یه نوزاد سفید و خیلی قشنگ بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودن. عکسو گرفتم و با دقت نگاهش کردم. حس عجیبی تو دلم وول میزد. حس غریبی به بچه. به اومیت. نمیدونم چی بود. بی اختیار دستم رفت سمت شکمم و پرسیدم:
-پینار؟ وقتی گفتی حامله بودی... میتونستی بگی بچه اتو دوست داری؟ میتونستی وجودشو حس کنی؟ یعنی...
-راستش دیگه یادم نیست... واسه چی میپرسی؟
-آخه...
-فقط اینو بهت بگم... بچه ام که رفت یه چیزی هم با خودش برد... فقط میتونم بگم حالم دست خودم نیست... داغونم... مثل روانیا...
-شوهرت چی شد؟
-همونقدر که تو میدونی شوهرم چی شد همونقدرم من میدونم... من الان حتی نمیدونم کجای این ترکیۀ خراب شده ام... کدوم شهر...
کدوم...
پینار با اومدن اومیت حرفشو خورد و بعد هم بشقابشو برد و خالی کرد تو آشغالدونی. لامیا هم همچین حالش بهتر نبود انگار. حالا اون یاد چی افتاده بود خدا میدونه. اون هم خیلی سریع با گفتن شب بخیر و بوسیدن گونه ام رفت و بشقابشو تمیز کرد و رفت. اومیت اومد و نشست کنار من پشت میز.
-تو که هیچی نخوردی...
-گشنه ام نیست...
-دکتر منتظره... زود باش بذار دهنت... بریم...
-اومیت بی؟ نمیشه... یعنی... میشه من... آخه... دلم میخواد بچه امو نگه دارم... نمیخوام مثل پینار...
اومیت صندلیشو کشید جلوتر و نزدیک من. صداش خیلی مهربون و دلسوزانه بود:
-ببین دختر جون... گیریم این بچه رو نگهش داشتی و به دنیا هم اومد... میخوای چیکارش کنی؟ اینجا میخوای بزرگش کنی؟ اینجا جای بچه ها نیست... حتی اگه به دنیا هم بیاد ازت میگیرنش...
-کی؟
-چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که بدونی نمیشه نگهش داری... الان هم میریم و میندازیمش... حالا بخور...
یکی از شیرینی ها رو برداشت و به زور کرد تو دهنم و با سرش اشاره کرد بخورمش. با بی میلی میخوردم و یکی دو بار هم عوق زدم. خودش هم فهمید که نمیتونم. آرنجاشو گذاشت روی میز و پیشونیشو چسبوند به مشتهاش. چشماش بسته بود. دست چپمو گذاشتم رو شونه اش که سمت من بود. حس میکردم ناراحته اما از چی نمیدونستم.
-چیزی شده اومیت بی؟
سرشو برگردوند سمت من اما چیزی نگفت. به جاش فقط نگاهم کرد. میخوام بگم نگاهش غمگین بود اما شایدم من اشتباه متوجه شدم.
-اگه نمیخوری پاشو بریم سریعتر تمومش کنیم...
بازومو گرفت و بلندم کرد. با عجز و بیچارگی نگاهش میکردم. نمیخواستم باهاش برم. اما زورم هم بهش نمیرسید.
-نمیشه تا فردا صبر کنیم؟ شاید نظرتون عوض بشه...
-نظر هیچ کس قرار نیست راجع به چیزی عوض بشه... پس نه خودتو اذیت کن نه منو... بیا... دکتر منتظرمونه...
با پرسیدن دیگه نمیخوری برد و بشقابمو خالی کرد تو ظرف آشغال. اشاره کرد که بیا. با اکراه دنبالش راه افتادم. اگه منم مثل پینار میشدم چی؟ دلم نمیخواست خانواده ام برام بی اهمیت بشه. همین الانشم فقط به عشق دوباره دیدن اونا زنده بودم. ای کاش مسافت بیشتری بود تا مطب دکتر. شاید میتونستم قانعش کنم. اما در عرض سه ثانیه رسیدیم. بدون اینکه در بزنه رفت تو. من اما پاهام نمیکشید برم داخل و همون بیرون تو راهرو ایستاده بودم. هم میترسیدم مثل پینار بشم هم از درد احتمالیش میترسیدم. نمیدونستم قراره چه جوری بچه رو بندازن. چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم قراره شکممو باز کنن و بچه ای که نمیدونستم چه اندازه ایه رو از تو شکمم در بیارن. دست و پاهام میلرزید. اومیت دوباره اومد بیرون. با گفتن نترس خودم اینجام منو کشوند تو اتاق. دکتر اخماش تو هم بود. منم نمیخواستم باهاش حرف بزنم. هنوز از دستش عصبانی بودم و الانم که میخواست بچه امو ازم بگیره. یا بهتر بگم احساسمو. مثل همون دفعه که گفته بود داغم کنن. از اومیت هم عصبانی بودم. از اینکه نمیخواست بچه امونو نگه داره. دستمو با عصبانیت و حرص از تو دست  اومیت در آوردم. دکتر و اومیت داشتن با هم حرف میزدن:
-خیلی طول میکشه؟
-قرصو براش بذارم یه دو سه ساعت پیش خودم می مونه...
حرفشو قطع کردم:
-من پیش تو نمی مونم!!!
-الله الله! تو چی میخوای از جون من آخه؟ چه مرگته من نمیفهمم؟
-تو میخوای منو مثل پینار کنی!
دکتر داشت هاج و واج منو نگاه میکرد. اومیت بدون اینکه ازم توضیح بخواد منو هول داد سمت تخت آزمایش و با گفتن از دست هر جفتتونم خسته ام منو دولا کرد و محکم نگهم داشت. هر چی تقلا میکردم از تو چنگش در بیام نمیتونستم. محکم منو گرفته بود تو بغلش. شلوارمو از پام تا نصفه کشید پایین.
-زود باش بذار... تمومش کن...
اشکام بی اختیار میریخت.
-ولم کن اومیت!
-بهت که گفتم! نمیشه! تمومش کن دیگه!
دست دکتر که نشست رو پشتم نفهمیدم چیکار میخواد بکنه. فکر میکردم میخوان نبینم چیکار میخوان بکنن. میخواستم برگردم ببینم چاقویی چیزی تو دستش هست یا نه اما طوری که اومیت منو گرفته بود نمیتونستم. اما با تعجب متوجه شدم که یه شیاف برام گذاشت. تحت تاثیر حرفهای پینار بودم. یعنی میخواستن از پشت بچه رو در بیارن؟ خدایا کمکم کن! صدای دکتر رو شنیدم:
-تموم شد... حالا دیگه فقط باید صبر کنین...
اومیت ولم کرد. با عجله برگشتم سمتشون. دکتر با تعجب پرسید:
-گریه دیگه واسه چی؟ مگه درد داشت؟
همونجوری که داشتم شلوار و شورتمو میکشیدم بالا وحشتزده پرسیدم:
-بیهوش که شدم میخواین شکممو باز کنین؟
-کی گفته؟
-پینار...
اومیت خیلی سریع اومد سمتم و یه سیلی محکم زد تو گوشم.
-مگه من بهت نگفتم با کسی حرف نزن؟
با ناباوری دستمو گذاشتم رو جای سیلیش که میسوخت.
-من به کسی... چیزی نگفتم... اون داشت تعریف میکرد... منم شنیدم... که چه جوری اومده اینجا...
حالا دیگه میفهمیدم اصلا نه منو دوست داره نه میخواد بچه ای با من داشته باشه. دلم بدجوری شکسته بود. دلم اینجا فقط به اومیت خوش بود. رفتم و نشستم گوشۀ دیوار. سرمو گذاشتم رو زانوهام و بیصدا شروع کردم به گریه. یه صدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت من. دست اومیت بود که نشست رو موهام. صداش دوباره مثل قبل مهربون شده بود:
-اگه نمیخوای بمونی پیش دکتر بیا بریم اتاقت...
بی صدا بلند شدم. بدون اینکه نگاهش کنم. راه افتادم و رفتم بیرون. دکتر داشت یه چیزایی به اومیت میگفت که باعث شد من خیلی جلوتر برم. یه کم بعدش شنیدم که اون هم پشت سرم می اومد. وقتی رسیدیم به اتاقم انگار میخواست چیزی بگه اما خیلی سریع رفتم تو و درو بستم. اتاقم تاریک بود. رفتم و روی تخت دراز کشیدم. اومیت اومد تو اتاق.
-پاشو برای خودت یه نواربهداشتی بذار...
چیزی نگفتم. اومد و کمرمو گرفت و منو از رو تخت بلند کرد و محکم گرفت بغلش. میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت. سرمو گرفت تو بغلش.
-ببخشید زدمت... فکر کردم با دختره حرف زدی...
-ولم کن... میخوام تنها باشم...
-نمیشه تنها باشی... بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی... باید مواظبت باشم... پاشو...

نمیخواستم باهاش حرف بزنم. کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام. چراغو روشن گذاشت... نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد پریود از خواب بیدار شدم. اما دردش از پریود خیلی بدتر بود. تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم. خیسی شدیدی بین پاهام حس میکردم. اومیت روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود. وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از نواربهداشتیم بیرون زده بود. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن. حالا که اومیت دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم؟ حالا که موقعیتش پیش اومده... منم استفاده میکنم... خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا اومیت بیدار بشه... با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم. اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه... حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و...

۱۳۹۵ آبان ۱۲, چهارشنبه

بازیگران معصوم

نوشته: عقاب پیر

سکانس اول
بالاخره هواپیما بلند شد. شش سال بود منتظر این لحظه بودم. الان دیگه میتونم با اطمینان بگم تا چند ساعت دیگه میرسم به کانادا. پنج سال و ده ماهش ارزوی این لحظه رو داشتم ولی دو ماه آخرانگاریه  لنگر هزار تنی به پام خورد. نمی تونم فراموشش کنم. نه فقط تن داغ و دوست داشتنیش رو بلکه خود خودش رو. وقتی با اون چشمهای خاکستریش بهم زل میزد و اون جملات چرب و نرمش و به زبون می اورد میخواستم قید همه چیز و همه کس رو بزنم و به پاش بیافتم و ازش عاجزانه بخوام که من و شریک خودش بکنه. ولی. ولی نمیشد , حیف که نمیشد. عشق کانادا باعث میشد نتونم. و حالا تنها دارم به یه سرنوشت نامعلوم پرواز میکنم. لعنـتی! لعنتی. نمیشد این شانس بجای دو ماه قبل دو سال قبل سراغم میاومد؟ چقدر من بد بختم. همیشه دیر میرسم. وقتی هم که میرسم همه رفتن. یادش بخیر. وقتی برای اولین بار بهش اجازه دادم لبش رو نزدیکم بکنه فکر میکردم اینم مثل بقیه است و قراره  دو سه تا بوسه و حرفهای عاشقانه تحویلم بده و  بعد از ارضای حس قدرتم و اینکه هنوزم توان شل کردن این شیران نر رو دارم به یه بهانه ای و بدون اینکه اتفاقی بیافته دکش کنم.اینطوری همیشه یه زن متشخص و سیر باقی میموندم. ولی اون فرق داشت. نوک لبش که به تنم خورد تمام تنم مور مور شد.کاملا خلع سلاح شدم. دقیق میدونست از کجا بزنه که فلج بشم. بهت نه تنها صورتمو بلکه تمام تنم روپوشونده بود. خیلی مصمم و کاربلد بود. لبش رو روی گردنم امتداد داد و یه بوس کوچولو از روی شونم گرفت. بعد زل زد به چشمام. لامصب لامصب چیکار کردی با من؟ انگار تمام رفتارش حساب شده بود برای اسارت بیشتر من.
اصلا نمیدونم از کجا شروع شد. از وقتی مصاحبه سفارتم رو داده بودم هر روز عصر میرفتم کلاس زبان. اون یک سال اخر تمام مشغولیتهای کاریم رو تعطیل کردم و به قول خودم داشتم اماده میشدم برای یه زندگی جدید.برام تهران و مردمش هیچ جذابیتی نداشتن .یه شهر مرده آلوده؛ سیاه و سفید با یه مشت مردم خمود که عین زامبی ها صبح و به شب میرسوندن. مدتها بود که حتی علاقه ای به شیطونی کردن هم نداشتم.مثل یه مسافربودم که زبانمو میخوندم و زنجیرهای نامرعی خودم رو با این شهر و فرهنگش اروم اروم پاره میکردم. درست یادم نیست ولی همه چی از زمانی شروع شد که سر کلاس؛ بحث امتحان جی مت شد و اینکه برای ورود به برخی رشته ها باید اون امتحان رو با موفقیت به پایان برد. یادم نیست من پرسیدم یا شیدا معلم زبانم خودش گفت.  ولی نتیجش رو خوب یادمه.
توی یک شب پاییزی جلوی یه پیتزا فروشی بین پارک وی و تجریش با شیدا قرار گذاشتم تا کتابهای جی مت رو بهم بده تا من یه چند وقتی مطالعشون بکنم.شیدا یک معلم مهربون و سخت کوش بود با یه شوهر به تمام معنا جنتلمن. همون بود که وسوسم کرد.هیچ وقت اهل حتی فکر کردن به یه رابطه که بوی خیانت بده نبودم. هرگز. خیلی مردهای زن دار و دوست پسر های هم کلاسی هام به هر روشی  سعی می کردن توجهم رو جلب بکنن اما همیشه با یه دیوار سفت و سخت رو به رو میشدن. ولی اون فرق داشت.   شنیدن این جمله از شیدا که ایشون نامزدم هستن یه کم ارومم کرد. یه جوری عذاب وجدانم رو کمتر کرد. ولی من که هنوز کاری نکرده بودم؟ حتی اسمم رو هم به زبون نیاورده بودم. با یه نگاه شرمنده از شیدا تشکر کردم و راهم و کشیدم و رفتم. همه چیزهم  با اومدن نامه سفارت تغییر کرد. از من خواسته بودن پاسپورتم رو به سفارت بفرستم برای گرفتن ویزا!. من دیگه رفتنی شده بودم. این یعنی انتظار شش ساله داشت به پایان میرسید. تازه انگار داشت یادم می افتاد که هزار تا کار نیمه کاره دارم. خیلی کارها رو نکرده ام.  سر کلاس همه بهم تبریک میگفتن. کی میدونه شاید هم دوست داشتند جای من باشن.
چند روز گذشت و شیدا طبق معمول با خوشرویی بعد کلاس به سراغم اومد و ازم در باره کتابش پرسید و در کمال نا باوری ازم دعوت کرد اگر دوست دارم به خونشون برم تا بیشتر در باره امتحان جی مت و منابع مورد نیازش صحبت بکنیم. ولی همه داستان این نبود.. شیدا گفت نامزدش ممکنه بیشتر بتونه بهم کمک بکنه .تنم سست شد.
خدای من ..چرا این پرواز لعنتی نمیرسه.الان هفت ساعته روی هواییم و فقط دارم خودم رو ازار میدم. خوب نمی شد.امکانش نبود. نه نه ..اصلا این حرفها نیست. یه چیزی تو درونم داره ازارم میده . اینکه من یه زن کثافت هستم.یه جور عذاب وجدان هم داشتم. اینکه مامان اینها تنها می مونن. هر کاری کردم مامان و بابام راضی نشدن باهام بیان و من تنهایی اقدام کردم. حالا که بالاخره جواب گرفتم احساس میکنم انگار کار بدی کردم. احساس بد بودن میکنم. یه بد بخت عقده ای. یه کسی که نه توان جذب شدن داره و نه توان دوست داشتن و عشق ورزیدن و نه تحمل. هیچوقت به اندازۀ مامان و بابام قوی نبودم!. یه خود خواه لعنتی.اینه که ازارم میده والا مگه چند تا معاشقه با یه کسی که صمیمانه دوستش داری ایرادی داره؟ بر فرض هم که اون ادم نامزد داشته باشه؟ زنش که نبود. نامزدش بود. یعنی مرحله قبل از دادن یه تعهد ! اونم نه هر تعهدی بلکه تعهد اجتماعی. ببین ادمیزاد چطوری خودش رو در قید و بند کرده.
وای وای هنوز وقتی اولین بار دستش از روی شرت واژنم رولمس کرد رو فراموش نمیکنم. توی تاریکی شب اونم توی ماشین با یه دست کشیدن و چند تا بوس کوچولو به قدری هارم کرد که اون شب تا صبح با دستم هر کاری کردم خودم رو ارضای روحی کنم نشد! شک ندارم میدونست چی کار باهام کرده این و از اون لبخند اخرش فهمیدم.. لامصب..لامصب انگار توی کلامش یه عطر خاصی بود. یه نوع کشش ناب. اگر همون جملات رو یکی دیگه میگفت محال بود اینطوری من رو شیفته خودش بکنه. دو ماه تمام کارم شده بود این که به هر بهانه ای ببینمش.و بعد از کلی مقدمه چینی بیفایده خودم رو تو دامش حس کنم. از یه طرف به شیدا حسودیم میشد و از طرفی دلم نمیخواست زندگیش رو بهم بریزم. این دختر مهربون و شریف مستحق یه جنتلمنی مثل شهرام هست. ولی مگه من قرار نبود از ایران برم؟ مگه قرار نیست شهرام برای همیشه برای شیدا باقی بمونه؟ پس چرا نباید یک بار هم که شده مزه یک هم خوابی عاشقانه رو به عنوان اخرین سهمم ازاین وطن خراب شده از شهرام بگیرم؟ تمام مکر زنانه ام رو بکار بردم ولی هر بار مثل یه ماهی لیز از دستم در میرفت. دیگه نه شیدا برام مهم بود نه موضوع خیانت. سراپاشده بودم یه تمنا.
لذتش رو هرگز فراموش نمیکنم.شیدا سر کلاس بود ومثل یه معلم خوب داشت به شاگردهاش درس میداد و  من لخت توی بقل شهرام بودم.تنها عذاب وجدانم فریب دادن شیدا بود. برای اینکه مطمعن بشم سر کلاس حاضر میشه ازش خواسته بودم یه کتاب برام بیاره و اونوقت خودم لخت و بی خیال تن شریکش و برای دو ساعت قرض کردم . ادم مهاجر مثل یه مریض سرطانیه که شب های اخرش رو میگذرونه. دیگه هیچی قرار نیست پشت سر باقی بمونه. پس چه بهتر که اخرین کامها رو از هر چی قابل کام گرفتنه گرفت!  با تمام وجودم التش رو میلیسیدم و می بوییدم.  در جواب بوسه های خارق العاده شهرام روحم وازتنم در میاورد. سکانس اخر الت فرو رفته شرام در واژنم بود و نقطه پایانی به تمام شیطنت های دوران جوانیم. میرفتم تا این قبرستان پر دود رو برای یه زندگی بهتر ترک کنم و چه خوب اخرین سهمم رو ازش گرفتم.

سکانس دوم.

دو ماه گذشت.خیلی سریع گذشت. گردن های لاغر و دوست دارم. اگر قفلش باز بشه اونوقت از زیر گلو تا استخون شونه رو میشه یه نفس لیس زد و از لرزیدن یه تن تب دار لذت برد.زیر گلوی هر موجودی حساسه. کافیه بلد باشی چطور رامش کنی اونوقته که اون موجود موم میشه تو دستت. ولی چقدر سریع دو ماه گذشت. بار اولی که خودم و به گردنش رسوندم بدون هیچ جای پایی؛ خیلی نرم و اروم زبونم و روی کرکهای روی گردنش کشیدم و از سست شدن پاها فهمیدم که رد زبونم فقط روی گردنش ننشسته. بوس کردن پشت گردن و دوست دارم.مخصوصا وقتی بوی یه شامپوی خوب رو هم بده. اونجاست که بعد بوس دستم گره میخوره به سینه ها و ول نمیکنه. فقط نقطه ضعفم اینه که اگر تو این حال آلتم به باسن بخوره دیگه تا تهش و در نیاره محاله ازش جدا بشه. که خداروشکر این نقطه ضعفم و احدی نمیدونه.اولین بار که ترانه رو دیدم نیمه سیر بودم. سایز سینه و باسن و از همه مهمتر لبهاش چیزی نبود که بشه اسون ازش گذشت.چهره سیاس و بازی گرش رو پشت یه ماسک معصومانه قایم کرده بود ولی شرارت چشمش رازش و لو میداد. بوی یه بازی جدید میداد. یه بازی که تهش نه برد و نه باخت. واحد سنجش بازی برد و باخت نیست. یا سیر میشی یا گرسنه میمونی. بستگی به خودت داره.
دو ماه خیلی سریع گدشت. باورم نمیشه از روزی اولی که قفل لبش رو باز کرد فقط 8 هفته میگذره.موقع حرف زدن اروم و بی عیب صورتش رو نزدیکم کرد .و منتظر بود حرفم و قطع کنم. اما وقتی دید بدون توجه به بازیش دارم حرفم و ادامه میدم بکهو لبش رو به لبم چسپوند. و نرم شروع به خوردنشون کرد.دستم و به پشت سرش بردم و شروع به مالیدن پشت سرش کردم. از لذت سست شده بود.کافی بود یه کم دیگه ادامه میدادم تا خودش رو با همه زرنگیش در اختیارم بزاره. اما این هدفم نبود.هیچ وقت نبوده. و نخواهد بود.اگر همون روز پا میدادم کار به دو ماه نمیکشید. میشد یه مهمونی ساده دور همی که نهایتا یک شبه تمام میشه و همه میرن پی کار خودشون. من یه مهمونی دوماهه میخواستم. باشکوه و بی نقص. مهمونی که قواعد بازی رو خود میهمانها با هم تعریف کنن.
یادمه اون شب توی ماشین باهام بیشتر خودمونی شده بود و دیگه لبم و فراموش کرده بود تو چشمهاش میخوندم که واسه لذتهای بیشتر نقشه میکشه .شایدم فکر می کرد خیلی زرنگه .از رفتارش معلوم بود که عادت به هزینه کردن نداره و همیشه این طرف مقابلشه که شروع کننده است و اون فقط یه تحریک کننده معصومه! از اونها که همه چیز و آخر سر گردن غریضه میندازن تا وجدانشون یه وقتی درد نگیره. اونشب  تو راه رسوندنش از بد شدن روزگار میگفت. که زن نمیتونه به شوهرش اطمینان کنه و برعکس. منتظر جمله کلیدیش بودم . داعما از اخلاقیات گفت و گفت و گفت تا بالاخره وقتی تنور و داغ دید چشمهاش رو خمار کرد و گفت که البته بیشتر موارد تقصیر خانومهاست! اونها هستن که رگ خواب هر کسی رو که بخوان پیدا میکنن تا به اونچه میخوان برسن. درسش و خوب بلد بود.میدونستم که بازی ما از بوسیدن گذشته. جوابش و با یه لبخند دادم چراق سبزی رو که باید میدیدم دیده بود فقط تنها کاری که مونده بود این بود که مجبورش کنم اینبار بیاد وسط گود و از رول یه تحریک کننده صرف بیاد بیرون. با بیرحمی تمام بهش گفتم هر کسی رو که نه ! فقط جوجه خروسهای اماتور! . انگار برق از سرش پریده بود . موفق شده بودم تحریکش بکنم .حس رقابت رو تو چهرش میدیدم. تمام بازیش بهم خورده بود. منتظر بودم شاید همون جا پیاده بشه و پرونده این بازی رو ببنده. مشخص بود داره فکر میکنه. نزدیک خونش بودیم .فرصتی دیگه ای نبود. از زیر چشمم دیدم چند قطره اشک از چشمهاش سرازیر شد. یه بازی جدیدی ر و شروع کرد.. با حالت مظلومانه ای گفت "خوش به حال شیدا" "شوهرش مردیه که میشه بهش تکیه کرد" دیگه به خونشون رسیده بودیم. منم به جای خیابون اصلی ؛ توی کوچه فرعی بقل خونش پارک کردم و به بهانه دلداری دادن بهش بازخودم و نزدیکش کردم. اونقدر گرسنه بوذ که  شروع به بوسیدنم بکنه. اینبارولی بین دو پاش رو باز گذاشته بود و دستم به راحتی با واژن عرق کردش رسید .فرصت زیادی نداشتم.از روی شرتش با انگشت وسط ارام روی واژنش کشیدم. و توی گوشش گفتم" اونقدر زیبا و خواستنی هستی که بتونی به من هم تکیه کنی"..کلید مرحله اخر و بدستش دادم. فقط باید نقشش رو خودش میریخت.
دو ماه گدشته ؛ بیش از چهار میلیون تومن هم خرجم شد. خودم و تو مرحله اخر بدستش سپردم. هنوزم اصرار داشت رل یه دختر معصوم و بازی بکنه و به بهانه های مختلف من و ببینه. بار اخر ازم خواست به منزلش برم.همه چیز و تدارک دیده بود. یه لباس راحت که دستم به همه جاهای خوب دسترسی داشته باشه و یه موزیک ملایم . خودش رو به افسردگی زده بود. کاملاا مشخص بود که بازی ترحم رو کارامد ترین بازی برای شکار من میدونه. منم به بازیش احترام گذاشتم و رل یه ادم مهربون و جنتلمن و خوب بازی کردم. طبق معمول از بدی روزگار و بی اطمینانی  و بی اخلاقی گفتیم و با هر جمله خودم رو بیشتر بهش نزدیک میکردم .بغضش نشانه شروع مرحله اخر بود. بقلش کردم و روی خودم کشوندمش. صورتش رو که کمی از اشک خیس شده بود رو بوسیدم و با زبونم اشکهاش رو پاک کردم. تا این مرحله همه چیز دست او بود و از اینجا به بعد من رهبر اخرین سکانس بودم.لذت برخورد رگهای ورم کرده یه آلت تب دار  به دیواره  یک واژن خیس به این همه نقش بازی کردن و خرج کردن میارزید.

سکانس سوم.

درس دادن رو دوست دارم. الان هفت سالی هست انگلیسی درس میدم. درس دادن باعث میشه ادم با طیفهای مختلف اشنا بشه. یه معلم زبان که توی یه موسسه بالای شهر درس میده بیشتر از هر طیف دیگه با ادمهایی اشنا میشه که مشغول پاره کردن طنابهای نامرعی وطنشون با خودشون هستن. با مهاجرها.
نه اینکه همه اینهایی که فکر مهاجرت دارن در نهایت مهاجرت میکنن .نه! منظورم بازی مهاجرته. وقتی تو محیطی که زندگی میکنی عملا نیستی. پس باید این نبودنت رو با یه چیزی توجیه بکنی. چی بهتر از در رفتن و مهاجرت. ترانه هم مثل بقیه بود. البته اون چیزی که بیشتر از همه من رو بهش جذب کرد خصوصیاتی بود که بهترین مشتریم ازم خواسته بود. شهرام دخترهای شیطون و زبون باز و که  سینه ها و باسنهای  درشت دارند  رو میپسنده.اونهایی که قراره به زودی از این کشور برن و کم دردسر یه بازی پر لذت و تمیز رو براش بوجود بیارن.  کشف این ادمها هم برای یه معلم زبان سخت نیست. کافیه یه بحث به انگلیسی راه بندازی و همه سعی بکنن به ساده ترین نحو توضیحش بدن. درست مثل ترانه. میدونستم کار اقامتش درست شده ولی  وقتی با شیطنت خاصی با اون انگلیسی دست و پا شکسته ماجرای تور کردن و تیغ زدن یه پسر پولدار و تو دانشگاهشون با اب و تاب تعریف میکرد فهمیدم میتونم پول خوبی بابتش از شهرام بگیرم. بقیه مسیر ساده بود.یه مسیر با شیب ملایم. مسیری که دو ماه وقتم و گرفت.
به خودم افتخار میکنم وقتی از یه کلک ساده ده برابر حقوقم درامد کسب میکنم. کلکی که ادمها رو توی یه رقابت میندازه و انرژیشون رو برای رفتن ته دره صد برابر میکنه. چی بهتر از اینکه خودشون رو رقیب معلمشون بدونن؟ شرم و حیا و صد البته ابرو نمیزاره هیچ وقت مزاحم من بشن. فقط کافیه بندازمشون تو قلاب شهرام و بشینم از دور تماشا کنم. بزارم فک کنن دارن فریبم میدن مهم رضایت مشری هست مگه نه؟