جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

درد مزمن (قسمت ششم و آخر)



نوشته : عقاب پیر
حاج سعید رازی درست در کنار یک کلبه سنگی ایستاده بود.هنوز هم لوح سنگی روی دیوار که بدرشتی روی اون کلمه "وقف عام" حک شده بود، خودنمایی میکرد. برف برای چند لحظه قطع شده بود. سفیدی زمین باعث انعکاس نور مهتاب بود، نوری که به حاجی فرصت بر انداز کردن اطراف کلبه سنگی رو می داد. ولی چه فایده. با وزیدن باد بار دیگه کوهستان در پوششی از مه غلیظ غرق شد. سرما و رطوبت مه از یک طرف و سرد شدن عرق بدن حاجی از طرف دیگراون رو به ورود هر چه سریعتر به کلبه ترغیب میکرد. یا این افکار دستهای سرد ولی قوی خودش رو به درب آهنی کلبه رسوند. از عصر تا به اون لحظه چندین سانتی متر برف نو در جلوی درِ جانپناه تلمبار شده بود. ولی بد قلقی در برای باز شدن علتی دیگه ای داشت. بعد از چندین بار تلاش، ناامید و عصبی از در جانپناه فاصله گرفت. سعید از ابتدای راه این جانپناه رو برای اقامت در شب انتخاب کرده بود و حالا نه توان رسیدن به قله توچال رو داشت و نه میل بازگشت. فکری به ذهنش رسید. به سختی پا بر روی برفهای کوبیده نشده اطراف کلبه گذاشت. هر چه جلو تر میرفت و به قسمتهای غربی جانپناه نزدیکتر میشد ارتفاع برف هم بیشتر می شد؛ بطوری که درست در کنار پنجره کوچک ضلع غربی ارتفاع برف به نزدیکی کمرش رسید.کمی خم شد و به داخل جانپناه سَرَک کشید. بخار سفید دهانش اجازه دیدن چیزی رو نمیداد. با ناامیدی سعی کرد با طی کردن ادامه راه به ضلع جنوبی و از اونجا به جای قبلی برگرده. در بین راه کورسوی نوری از داخل کلبه برای لحظه ای به چشمش خورد. مکثی کرد. سعی کرد به دیوار سنگی تکیه بدهد تا شاید باز هم چشمانش به اون نور بیافته. صبری که نتیجه داد. حالا مطمئن شده بود یک نفرداخل جانپناه هست. به سرعت و با اشتیاق دوباره به سمت در اصلی رفت و این بار بدون تلاش برای باز کردن در  با مشتهای محکم به روی در  می کوبید. صدای کوبیده شدن در  و انعکاس صدای اون در سکوت کوهستان به سعید اعتماد به نفس مضاعف میداد- انگار نه انگار موجودی درد مند و خیانت دیده در آستانه سقوط است- با شهوت و لذت خاصی به کوبیدن در  ادامه داد.
  • باز کن ..در و باز کن. همیشه اونی که گیر کرده بیشتر میترسه .و اونی که بیرونه بیشتر به همه چیز اشراف داره. اونقدر می کوبم تا در و باز کنی. کسی از دست حاج سعید در نرفته. اونم اینطوری.
سعید برای لحظه ای مکث کرد.و گوشش رو به در نزدیک کرد. سکوت در یک لحظه به کوهستان برگشت. از داخل صدای ناله های خفیف توام با هق هق به گوش می رسید. تشخص جنسیت صدا از اون فاصله غیر ممکن بود ولی برای سعید  واضع بود که فرد داخل جانپناه وضعیت عادی نداره به همین دلیل روشش رو تغییر داد. با ملایمت دهنش رو به شیار در نزدیک کرد و گفت :
  • می تونم کمکتون کنم..من یک کوهنوردم. چرا در و باز نمیکنید. صداتون رو میشنوم .باید زخمی شده باشید.
سعید باز هم سکوت کرد و با دقت سعی می کرد تا هر گونه صدای داخل جانپناه رو رصد کنه. صدای خش خش توام با ناله به در نزدیک و نزدیک تر میشد. حاجی که از نزدیک شدن فرد داخل جانپناه مطمئن شده بود با صدایی ارام از شیار در گفت :
-مراقب باش..اروم حرکت کن. من هستم. اروم حرکت کن. عجله نکن
ثانیه ای بعد در جانپناه با صدای زوزه شدید باز شد و چهره مرد جوانی به شدت رنجور و ضعیف نمایان شد. بوی تعفن داخل جانپناه حکایت از بسته بودن در  به مدت طولانی میداد. سعید بدون معطلی وارد جانپناه شد. و با گرفتن زیر بغل مرد جوان، لنگ لنگان اون رو به کنار میز سنگی وسط جانپناه برد و به سرعت برای هدر نرفتن باقی مونده گرمای داخل، در جانپناه رو بست.

-اینجا چیکار میکنی پسر؟ نیگا کن. نیگاش کن. از کی اینجایی؟ با تو هستم حرف بزن؟
پسری جوان - حدودا بیست و پنج ساله- با پیراهن کلفت اسکی و شلواری که اثار پارگی روی اون باعث دیده شدن لکه های خون خشک شده روی زانو و پا میشد ، با رنگی پریده و صدایی لرزون گفت:
  • نمیدونم.چند روزش رو نمیدونم.
  • پاهاش رو نگاه! چه بلایی سر خودت اوردی؟ منم هیچی ندارم که کمکت کنم.. می بینی تورو خدا
  • کمک نمیخوام ولم کن. فوقش می میرم .چه فرقی می کنه.
  • بازم یه جوون پرت و پلا گفت. ننه بابات خرجت کردن بشی اینی که هستی تا بمیری؟
  • مگه مهمه. چه الان چه بعدا
  • اسکی میکردی؟ چوبت هم شکسته
  • با اسکی اومدم. بشکنن. بمیرم .میشه کمک کنی بر گردم روی کیسه خوابم .خوابم میاد
  • فردا کمکت میکنم.. چقدر میتونی راه بری؟ پایین نریم بهتره .سخره های شیر پلا رو نمیکشی. به نظرم بریم ایستگاه هفت با تله کابین بریم پایین.
  • نمیخوام..
  • نمیتونم بزارم اینجا بمونی. امروز سه شنبه است .تا پنج شنبه احدی اینجا نمیاد..تلف میشی. تو به درک ننه بابات چی ؟
  • گور پدرشون. اصلا بی جا کردن من و به دنیا اوردن. مگه ازم پرسیده بودن.
  • بهتره بخوابی. حالت خوش نیست. فردا باید کلی راه بیای..شده کولت کنم میبرمت فهمیدی؟ حرفِ بیجا هم نباشه
با کمک حاجی جوان به کیسه خوابش برگشت. زیپ رو کشید و  به سمت دیواردَمَر شد.
  • اسمت چیه؟
  • میتونید سعید صدام کنی
حاجی سوال دیگری نپرسید. کمی از چوبهای خشک روبه روی شومینه رو به داخل اون آتش حقیر انداخت و منتظر گُر گرفتنش شد. صدای سوختن خارها و چوب های کوچک داخل شومینه-اگر چه گرمای خاصی تولید نمیکرد- ولی صدایی آرامشبخشی در جانپناه ایجاد کرده بود حاجی به فکر فرو رفت. برای لحظاتی فراموش کرده بود این موقع شب در این کوهستان سرد چه میکنه. ولی به تدریج همه چیز دوباره به ذهنش هجوم آورد. قرار بود فکر کنه. قرار بود به راه حلی برسه. والا کارش تمام بود.
کی میتونه یا بهتر بگم کی میخواد به من صدمه بزنه؟ خیلی ها . ولی این سوال خوبی نیست. سوال درست اینه : کی از کارهای من مطلعه؟ هیچ کس. پس چطوری رویا بهم نفوذ کرد؟ صبر کن ببینم. نکنه من اشتباه دیدم. نکنه اصلا اون عکسها ماله من نبوده. من که درخواستی داخل اون نامه ندیدم. از کجا معلوم خسته نبودم و عکسهای دیگه ای دیدم. چرا اینقدر شتابزده از دفتر بیرون اومدم. وای خدای من دارم دیوانه میشم. حد اقل می تونستم چندین بار عکسها رو با دقت ببینم و بعد اینهمه راه بیام. ولی آخه چرا چرت میگی حاجی. مرور کن. مرور کن. وارد دفتر شدم. یه پاکت بزرگ دم در بود. توی دفتر بازش کردم. توش پر عکس هام بود. عکسهام؟ من فقط یه سری عکس لخت دیدم. و یه مردی که داشت به یه دختر جوان تجاوز میکرد. رویا ! اون زن واقعا رویا بود؟ توی عکس فقط دیدم یه زن پشت به تصویر روی یه مردیه که بسته شده به تخت و اون زن مشغول ور رفتنه با اون مرده. نه! ..صورت مرد خیلی معلوم نبود. ولی صورتش پیدا بود. خودم دیدم. نمیدونم. نمیدونم. دارم خُل میشم.
صدای ناله های جوان از گوشه اتاق بلند شد و افکار مُشوَش حاجی رو به هم ریخت. حاجی از کنار شومینه بلند شد، مقداری آب از قمقمه نیمه یخ زده روی میز داخل یک لیوان آهنی ریخت و به سمت جوان رفت. با دست اروم روی پشت جوان کشید و اون رو از خواب بیدار کرد.
-چی کار کردی با خودت پسر جان بیا این آب رو بخور. همش توی خواب ناله میکردی.
پسر بهت زده به حاجی خیره شده بود. گویی حضورش رو تو کلبه فراموش کرده و بدنبال دلیلی برای حضورش میگشت. بعد از چند ثانیه به یاد اورد که مردی غریبه در میانه شب در جانپناه رو مثل داروغه ها می زد و بالاخره خودش رو به داخل رسوند
-درد دارم. پاهام درده. شاید شکسته باشه…. نمید ونم
-فردا میبرمت پایین. نگران نباش. هر طور که شده نجاتت میدم. بیا یه ذره آب بخور. سعی میکنم با این تیکه چوبهایی که داریم یه ذره آب گرم کنم. آب گرم حالت رو بهتر میکنه.
حاجی لیوان آهنی رو بدست جوان داد و به سمت شومینه بازگشت. بعد احساس کرد اطمینان جوان بهش  بیشتر شده با صدای بلندی پرسید :
  • اینجا چی کار میکنی ..آقا سعید؟
  • فرار کردم.
  • فرار؟ از کی؟
  • از خودم. از همه. بهم خیانت کردن. نمی بخشمشون
  • خیانت ؟ کی ؟ دوستات؟
  • نه دوست دخترم.
  • پس دوست دختر داری. چشمم روشن. مگه دوست دختر هم خیانت میکنه؟ کلمه خیانت رو برای همسر بکار می برن نه دوست دختر . درست نمی گم؟
  • فرقش چیه؟ مگه احساس رو هم میشه رسمی غیر رسمی کرد؟ خوب...دوسش داشتم.
  • که اینطور دوستش داشتی ولی اون تورو دوست نداشت نه؟
  • اونم من و دوست داشت .خیلی زیاد
  • پس چی؟ پس چرا بهت خیانت کرد؟
  • خوب .اون یکی رو هم دوست داشت
حاج سعید قهقهه ای زد و بعد کمی آب از قمقمه به داخل کتری برنجی ربخت و کتری رو با دقت کنار مُشتی چوبِ نیم سوز گذاشت و کمی به اونها فوت کرد تا بیشتر گُر بگیرن بعد که از کار کتری فارق شد  روی صندلی چوبی مُشرف به کیسه خواب نشست و ادامه داد :
  • که اینطور. طرف هم تو رودوست داشته هم یکی دیگه رو..اینطوری پس چطوری معلوم میشه کی کی رو دوست داره . پس تعهد چی میشه؟
  • قراره چی بشه؟ تعهد؟ ببین آقا از قیافه شما معلومه احتمالا آدم مذهبی هستید. من میفهمم شما چی میگید. شما دنبال بهشت و جهنم خودتون باشید. برای منی که معتقدم با مرگم همه چی تمام میشه اینها همش یه مشت اراجیفه. میشه کمکم کنید بشینم؟ پاهام بد جوری ذوق ذوق میکنه.
حاجی از پشت صندلی بلند شد و به سمت جوان رفت. دستش رو زیر بغل گرفت و جوان رو به دیوار تکیه داد.
  • خوب پس با این اوصاف چرا فکر میکنی بهت خیانت کرده ؟ مگه نمیگی هنوز دوست داره پس .مشکل چیه که بخاطرش زدی به کوه و می خوای حتی بمیری؟
  • تحقیرم کرده. لهم کرده. خورد خوردم. میفهمی. خورد. قرار نبود اینطوری بشه. ..اصلا . اصلا خودت چرا اینجایی؟ نگو که نصف شبی هوس کردی بیای کوه نوردی که باورم نمیشه.
  • من؟ من یه کوهنوردم. یه کوهنورد هر وقت دلش میگیره میاد کوه. میاد کوه تا خودش رو مرور کنه. مخصوصا وقتی که به ادم نارو زده باشن!
  • نارو؟
  • اره بهم نارو زدن
  • کی؟
  • نمیدونم. یعنی حتی شک دارم که نارو زدن یا نه. نمیدونم. ولی منم مثل تو حس له شدگی دارم. اومدم..اومدم بلکه کمش کنم. ولی نمیشه.
  • آب جوشت سر نره..راستی اسم شما چیه؟
  • اسم منم سعید هست!
حاجی و سعید برای اولین بار خنده رو لب هم دیدند. کیلومتر ها اون طرفتر. منیر سادات، چادرمشکی بِسَر و کفشهای پاشنه بلند و جوراب ضخیم مشکی به پا  با ریمل کلاغیِ زیر چشم؛ و دست کش سیاهی بدست از خونه ریحانه به سمت خونه خودش بر میگرده.تو مسیر برگشت چندین بار با موبایلش با یه ناشناس صحبت میکنه. در لابه لای صحبتها- لحنی که مشخصا بیش از پیش عامرانه است- ازش میخواهد تا قبل از اومدن یه پیتزای پپرونی بزرگ با نوشابه بگیره. دقایقی بعد منیرسادات در اتاق پذیرایی- با تاپ زنونه ای که از چاک اون سینه های درشت و افتاده اش پیداست در حال که شُرتی  به پا نداره  روی مبل لم داده و منتظر کسی هست. ناگهان تک زنگی به گوش میرسه.منیر سادات لبخند به لب به سمت دربازکُن می دَوَه. بعد با خوشرویی عامرانه ای به جوان پشت در می گه " پیتزا خریدی؟...بیا بالا". زمان زیادی لازم نیست تا مرد جوان و آراسته -پیتزا به دست- جلوی در قرا بگیره.منیر با دیدن جوان بسته پیتزا رو ازش میگیره؛ در پشت سرش ره میبنده و با دستش سر جوان رو به طرف خود می کشه و بدون هیچ حرفی شروع به مکیدن لبهای سرد- ولی برجسته جوان- می کنه. در این حین جوان تازه وارد هم دستهاش رو از آستین های  کاپشن سرمه ای رنگ به سختی - در حالی که منیر به شدت مشغول مکیدن لبهاش هشت- ییرون میاره کاپشن مثل یه برگِ زردِ پاییزی زیر پای اونها می افته. اینبار جوان ؛ منیر رو به سمت مبل هدایت میکنه. برای یه لحظه میون لبهاشون فاصله ای می افته. زمانی که منیر با استفاده از اون روی مبل  روی جوان می افته. دو دستش رو   پشت سر جوان میگذاره و باز هم شروع به مکیدن لبهای جوان می کنه. در این فاصله؛ جوان با اینکه سنی از منیر سادات گذشته ولی با ولع زیاد دستهاش رو به باسن اون میرسانه و مثل خمیر شروع به مالیدنش میکنه.
-"لب قلوه ای من...جونم..چه لبی داری حمید"
-همش ماله توه با اون کون نرمت..امشب پارت میکم منیر جون
-آخخخخخ. جونم..بیوه پاره می کنی ؟ یه بیوه کارکشته…..اوف که دلم هوات و کرده لب قلوه ای من با اون کیرت……..ولی الان نه…..بزار شکمم پر بشه بعد...ولی کلی امشب باید بهم حال بدی..خوب بسه دیگه..پاشو..ا مثل یه پسر خوب برو تو اشپزخونه و سفره رو اماده کن...بعدش ...چیزای خوبی برات دارم.
حمید خنده کنون با صورتی بر افروخته و آلتی سفت شده  از روی مبل به سمت جعبه پیتزا حرکت کرد.و اون رو برداشت. و به سمت اشپزخانه رفت. منیر مثل یک گربه ملوس روی مبل دراز کشیده بود.
  • ببینم کار خوب بود امروز؟ اگه رئیست اذیتت می کنه بگو..میدم پوستش و بکنن.
  • نه اکبر آقا مرد خوبیه. کاری به کارم نداره.ولی جون مادرت منیر جون جایی چیزی از من نگیااا.با تیپا بیرونم میکنن.
  • نترس بیرونتم بکنن خودم استخدامت میکنم که صبح تا شب من و بکنی! خوبه؟
  • اون که از خدامه ولی خوب اینطوری که کسی نمیفهمه .بهتر نیست؟
  • چرا چرا من عاشق پنهان کاری هستم اصلا این عشق بازی پنهانی مزه دیگه ای داره. شاید اگر مزش و میدونستم دوره زنده بودن شوهر خدا بیامرزمم زیر ابی می رفتم.کی می دونه. .بدو میز و بچین..لب قلوه ایِ من.
  • چشم منیر جون
  • راستی تو توی گاراژ حاجی رو هم می بینی؟
  • کدوم حاجی؟
  • حاج سعید دیگه
  • اهان. والله حاج سعید که همیشه نیست. گه گاهی میاد سر میزنه و میره. بیشتر با اکبر اقا کار داره.
  • پس می بینیش
  • اره زیاد نه.دیروز مثلا اومده بود و سریع هم رفت.
  • که اینطور...بجنب ..بجنب که کیر می خوام..صیغت کردم که چی؟ بدو که بریم سر کارمون.بجنب
پس که اینطور. حاجی دیروز سر کار بوده. ریحانه فکر میکرده رفته جنوب. داره جالب میشه. پس اون راضیه مارمولک درست دیده بوده.یکی قاپ حاجی رو دزدیده. میدونستم. مردهای مذهبی که تو عمرشون هیچی جز کص زنشون ندیدن اگر برسن به یه لعبت حسابی خر میشن و میافتن تو تله. اینم نمونش . بی چاره ریحانه. صد بار بهش گفتم خودت و بیشتر درست کن. بیشتر به حاجی برس . گرگ زیاد شده. ولی این دختره خیلی ساده تر از این حرفهاست. واقعا که. این دختر با این سادگیش معلوم نبود اگر حاجی صیغش نمیکرد بعد اون اتفاقات چه بلایی سرش می اومد. واقعا که ساده است. حاجی گفته رفته جنوب! تو هم باور کردی. خاک تو سرت کنن. حالا بکش. زن دوم سرت داره میاره. این مارمولکهایی که من می شناسم تا ریشه زن اول رو نزنن ول نمی کنن. اما چقدر ساده ای ریحانه. چقدر ساده ای. اگر من مثل تو ساده بودم اون مرحومِ شوهرم رو سرم ده تا هوو آورده بود. هَمَشون یه جورن. یه سری جماعت مردِ زن ندیده خَر مذهب که با یه آب و رنگ از راه بدر میشن. مگه نبود اون خدا بیامرز شوهرم. توی بازار کوچیک برای خودش برو و بیایی داشت. مشتری داشت. مشتری های زن. زنهای خونه داربی بته ای که صبحها بعد راهی کردن شوهرهاشون راه می افتادن طرف بازار. هم فال بود و هم تماشا. اگر احیانا یه مرد خوش تیپ و پولدار هم می دیدن بدشون نمی اومد یه چند دقیقه لاس خشکه باهاشون بزنن و دلی و قلوه ای بدن. کار خاصی صورت نمیدادن ولی خوراک غیبت عصرشون جور میشد. از این تیپها وقتی می ترسیدم که از یه در دیگه لاس میزدن. چادر گُل گُلی به سر، سَر حرف و باز میکردن و حرف رو میکشوندن سر بد بختی و آبرو داری و حفظ آبرو توی شرایط بدبختی. شوهرِ معتاد یا مُرده. اونوقت یه مرد با آبرویی مثل شوهر خدابیامرزم رو تحت تاثیر قرار میدادند و ازش کمک می خواستن. همیشه نه، ولی گاهی هم کار به صیغه ختم میشد. حاج آقا برای اینکه زیر پر و بالشون رو بگیره یه خونه تو همون اطراف بازار یا راه آهن اجاره میکرد یا می خرید و اون زن و صیغه میکرد. زن اول هم وقتی می فهمید که حاج آقا از زن صیغه ایش یه پسر کاکُل زری می آورد. اونوقت تازه دوزاریش میافتاد که اون همه نبودن ها بابت هیات و تکیه و مسجد نبوده! آقا رو کار تشریف داشتن. ولی حد اقل اون زمانها این تیپ زنها اینقدر ور پریده نبودن. دنبال ریشه زدن نبودن. نهایت مثل یه زالو دنبال یه آب باریکه برای خودشون و بچه شون میگشتن. مردهای هم از اول اونقدر جَنَم داشتن که بدونن چه غلطی دارن می کنن. بعد صد و بیست سال اگر سرشون رو زمین میزاشتن نه زن اول در به در میشد نه لشگرِ صیغه ای هاشون. ولی الان ! نرسیده خونه و مال و زندگی رو می برن یک آبم روش. بی چاره ریحانه . حاجی که من میشناسم صیغه اش رو هم تا الان خونده. تازه اگه بچه ازش نداشته باشه. ولی منیر. خوب پریدی. نه گذاشتی شوهرت سرت هوو بیاره. نه مالش رو گذاشتی کسی بخوره.حالا هم بعد مرگش تازه مزه زندگی رو داری میچشی. کاش تو بیست سالگی می فهمیدم این طعم رو. سی سال دیر فهمیدم که مکیدن یه لب قلوه ای یه جوون پر انرژی چه حسی داره. که باید قبل فرو رفتن اون آلتِ گوشتی سفت باید چی کار کرد تا از لذت مست شد. ولی حالا که فهمیدم. حالا که این خوشگله رو تور کردم. خیلی خوشگله...خیلی ولی از همه مهمتراینه که نمی تونه دست از پا خطا بکنه. تمام زندگیش دست منه. یه بی آبرویی بکنه از هستی ساقطش میکنم کاری می کنم خودش رو بکشه. اونم میفهمه این چیزهارو . میدونه باید پسر خوبی باشه. و هست. نزدیکهای تمدید صیغه نامه که میرسه یه کمی جفتک میندازه ولی خوب. اونم میخواد بازار گرمی بکنه. مهم نیست. مهم اینه که دهنش غرصه.
  • حمید. پس این سفره شام چی شد ؟ بجنب کارت دارم.

در جانپناه دو سعید که حالا با هم بیشتر اُخت گرفته بودند از هر دری صحبت میکردند.انگارسالهاست همدیگه رو میشناسن. از بحث های سیاسی بگیر تا بحثهای کمی اعتقادی. سعید کوچک درد پاهاش روفراموش کرده بود و با کمک حاجی یه کم چایی گرم خورد.  برف و بوران هم  بیرون از جانپناه بند آومده بود و هوااروم ارومباز میشد. چیزی که حاجی رو برای بازگشت فردا امیدوار میکرد.
  • آقا سعید خدایی بهت خیانت کرد ؟ حالا چی کار میخوای بکنی؟
  • دخترِ خوبیه. یه دختر شیطون. یه اسکی باز ماهر. تو یه خانواده پولدار. شما باشی با یه آدم مثل من می مونی؟ نه نمی مونی
  • چطوری باهاش اشنا شدی؟
  • تو مهمونی. مهمونی رفتن یکی از دوستان. داشت برای همیشه می رفت کانادا . روی همین حساب همه رو دعوت کرده بود. یه مشت جوانِ مجرد بالاشهری پولدار. منم خودم و جا کرده بودم توشون.
  • از کجا؟ اینها معمولا الکی به کسی پا نمی دن.
  • از شما چه پنهون اون زمانها ساقی بودم. هم ابکی هم دودی. مشتری های خاص داشتم. صاحب مجلس هم یکی شون بود.الان دیگه نیستم. صرف نمیکنه. کار خوبی دارم.
  • خوب ؟
  • توی اون مهمونی دیدمش یه دختر ریزه میزه. از دوستهای خواهر صاحب مجلس بود. بین اون همه دخترِ آرایش کرده خوش تیپ به چشمم نیومد. ولی زمان لازم بود. یه مقدار که از مهمونی گذشته بود شروع کردیم به رقص. همه با هم. نور کم شده بود .عوضش رقص نور روی دیوار وزمین وجود داشت. چشمم و باز کردم دیدم دارم باهاش میرقصم. من خیلی نخورده بودم ولی اون. تقریبا مست بود. دستش و تو دستم گرفتم . با دخترهای زیادی بودم ولی این یکی خیلی تو دل برو بود. با اون جثه ریزه میزه تو مشتم بود. بقلش کردم دستم و دور کمرش نداختم .حتی توی اون تاریکی گردنش رو بو کردم و بوسیدم. یه حس خاصی بود. نمیتونم وصف کنمش.
  • خوب این که طرف تو بود ..اون کی گفت دوستت داره!؟
  • هیچ وقت.مگه باید بگه؟
  • خودت گفتی؟ نگفتی اونم دوست داره؟
  • چرا دوستم داشت ولی نه اون طوری که تو فکر میکنی .
  • درست بگو ببینم چی میگی؟
  • خوب آخه همه چی رو که نمیشه گفت آقا سعید. بزرگتری گفتن .
  • منم مثل برادر بزرگترت. بعدشم مثکه یادت رقته اینجا کجاست. می دونی با مرگ چقدر فاصله داریم؟ اگه این دریک ساعت باز بشه. احتمالا تا صبح یخ زدیم. پس بدون که حرفهای اینجا با حرفهای اون پایین فرق داره. بگو
  • راست میگی. حرفت قبول. اینجا مرگ دورمون رو گفته. میگم. می گم. هیچ وقت مستقیم بهم نگفت ولی با تمام وجود حس میکردم وقتی زیرمه اونقدر لذت میبره که دوستم داشته باشه.
  • که اینطور . که اینطور. پس چرا بهت خیانت کرد؟ شاید. شاید لذتش بیشتر بوده نه
سعید صرفه بلندی کرد. انگار دچار تشنج شده بود. تعدا صرفه ها باعث شد تا حاجی به بالای سر سعید بیاد. چندین بار به پشت سعید زد. دستهای سعید یخ کرده بود. حاجی به سرعت به سمت کوله سعید رفت و برای پیدا کردن قند یا چیزی شیرین شروع به جستجوی داخلش کرد. بعد از مدتی با دو تیه خرمای سیاه برگشت. خرمای اول رو به زور داخل دهن سعید کرد. دومی رو خود سعید به زحمت فرو داد. سر سعید هنوز گیج میرفت. با تُن صدایی پُر از ضعف از حاجی خواست تا به کیسه خواب اش برش گردونه. چند دقیقه  بعد سعید تو کیسه خوابش خوابیده بود. و حاجی گوشه جانپناه به سوختن خارهای داخل شومینه خیره شده بود.
این پسره هم خره. یه احمق مثل بقیه. نه میفهمه دوست داشتن چیه و نه اینکه چطوری باید ابرازش کرد.آینده کشور دست یه مُشت خُل می افته. تو مهمونی دیدمش و کردمش و اونم من و دوست داره. زرشک. رویا! رویا !این رویا کی بود؟ چرا بعد اومدنش این همه ترسیدم؟ چرا اون همه لذت بردم؟ انگار همه اطلاعت و چَم و خَم زندگی و احساساتم رو بلد بود میدونست رو چی دست بزاره می دونست چی کار کنه که از خود بی خود بشم. اصلا فرض کن تمام اون چیزهایی که دیدم اشتباه بوده. فرض کن اون عکسها رو یکی دیگه فرستاده برای موضوعی که من نمی دونم. ولی به من مربوط نمیشه. فرض کن هیچی الان من روتهدید نمیکنه.این رویا از کجا اومد؟ اصلا فرض کن کسی از روی کلید ساخته بوده ولی این همه اطلاعات مخفی رو از کجا بلد بود؟ یعنی از اول تحت تعقیب بودم؟ ولی این بازی رو خودم به پا کرده بودم. خودم اون زن و مرد و نجات دادم. خودم راه و چاه رو نشونشون دادم خودم بهشون گفتن چی کار بکنن!. آی خدا..دارم دیوانه میشم.

چشمان خُمار و خواب آلود منیرسادات روی مبل درحالی که تو آغوشِ تَن پُر مو وداغ حمید بود گهگاهی باز و بسته میشد. ضربان قلب هر دو بر اثر هم آغوشیِ داغ و هیجانی هنوز به شدت می تپید. منیر با یه صدای لرزون  به حمید گفت: " عالی بود. مثل همیشه.بعد شروع به بازی کردن با موهای دست حمید شد و با خودش فکر میکرد : "این چیه که وقتی تموم میشه انگاری ده تا قرص ارام بخش رو یه دفعه دادم بالا. هیچ وقت چنین حسی رو بعد خوابیدن با اون خدا بیامرز نداشتم. نمیدونم شاید هر چیزی که مخفی شد مزش بیشتره. شاید حاجی هم به همین دلیل زن خوشگلش و ول کرده و رفته سراغ به صیغه ای. تو این مساله هم ما زنها بد بختیم. نمونش همین ریحانه ! با  اون صورت زیباش. به عنوان یه زن همیشه وقتی میبینمش دلم میخوادش. یادمه خیلی وقت پیشها که یه بار باهاشون شمال رفته بودیم خونه لعیا سادات . با صد تا قسم و آیه بهمون اطمینان داد که استخر کاملا سرپوشیده هست و هیچ احدی نمیتونه توش رو ببینه. هنوزم بدن ریحانه رووقتی از توی رختکن استخر بیرون اومدم یادمه. رونهای کشیده و صاف. با اون یه تیکه ای که پوشیده بود دور کمرش و رونهاش با هم سِت شده بودند.و سینه های نسبتا درشتش زیر مایو فیکش شده بود. یه لحظه دلم خواست با دودستم جفتشون رو بگیرم و گاز بزنم. آخرشم یادمه بهش گفتم کوفتش بشه حاجی!ولی حاجی از این لعبت هم زده شده رفته سراغ یه صیغه ای. خیلی خری حاج سعید. خیلی. من و ریحانه و اون مارمولک؛ راضیه، ته توی کارت رو در میاریم. ما زنها رو دست کم گرفتی حاجی!

صبح شده بود. آفتاب تند کوهستان روی برفهای تازه می تابید و انعکاس شدید نور چشم هر انسانی رو به بسته شدن وادار می کرد. در طرف جنوب، هوای شهر کاملا تمیز و رویایی شده بود. جوان اسکی- بازکه با کمک حاج سعید بعد از چند روز از جانپناه بیرون آومده بود و با اینکه هنوز هم درد نسبتا شدیدی حس میکرد، سعی داشت با حرکات ساده ورزشی به عضلاتش حرکتی بده تا بلکه برای پیاده روی بدون کوله پشتی آماده بشه. اونطرف تر، حاج سعید چوبهای اسکی جوان روبه پشت  کوله بسته بود و سعی می کرد  روی دوش خودش بندازه. ساعت از هشت صبح نگذشته بود که ان دو در مسیری پر از برف کوبیده نشده به سمت قله توچال حرکت کردند.
این پسره هم خیلی خره. یکی نیست به این دیوانه بگه اولا کسی که بهت هیچ وقت هیچ تعهدی نداده چطوری میتونه بهت خیانت بکنه؟ در ثانی فرضا هم که خیانت کرد، باید بیای نوک قله کوه؟ جوانهای ابله نادون. دوره ما جونها اینطوری نبودن. حد اقل یه ذره فکر تو سرشون بود.سیاست داشتن. همین من! بین یه مادر قدر قدرت و یه خواهر سیاست مدار و یه زن خوشگل و یه خواهر زن مارمولک و داشتن مسولیت توی یه سازمان اطلاعاتی تونستم گلیمم و از اب بکشم بیرون.حد اقل تا پریروز!خواهر زن؟ ای وای! راضیه!..چرا به فکر اون نبودم. راضیه تو این شرایط بهترین کمک رو میتونه بهم بکنه. اونقدرم ازش راز دارم که هیچ وقت به سرش نزنه دست از پا خطا بکنه. اره راضیه بهترین کسیه که میتونه راهنماییم بکنه. قضیه رو بهش نمیگم. بهش دروغ میگم. یه داستان میسازم و به کارم ربطش میدم و ازش می خوام با اون دانش روانشناسی که داره کمکم بکنه. اره این خوبه و خوبیش اینه همشون فکر میکنن من مدیر یه شرکت پیمانکاری هستم. اینم خیلی طبیعیه که یه مدیر ارشد توی یه شرکت پیمانکاری دشمن داشته باشه. بهش میگم آبروم در خطره. اره اینطوری راضیه غیر مستقیم به ریحانه میگه و ذهنش رو اماده میکنه و میشه توجیح کلی از استرسها و نبودنهای من. اگر طوری شد میگم برام پاپوش درست کردن و میخوان ابروم رو ببرن. خیلی خوب شد. خیلی. اینطوری زمان میخرم. بعدشم اگر کار به جاهای باریک کشید چون ذهن ریحانه اماده است میتونم در بد ترین شرایط بهش بگم دشمنهام یه زن رو مامور کردن من و اغفال کنه وازم مدرک بگیره. من هم ادمم یه ادمی که با زنها اصلا نبوده و نمیشناستشون.پس به راحتی افتادم تو دام. اینطوری هم دل ریحانه رو بدست اوردم و نصف حقیقت رو بهش گفتم هم جبهه پشت سرم رو محکم کردم تا بتونم زمان بخرم و ته توی اصل قضیه رو در بیارم. خوشحالم خیلی . به یه نتیجه خوب رسیدم. این پسره هم داره خوب میاد. با این سرعت دو ساعت دیگه میرسیم ایستگاه هفت و سوار تله کابین میشیم. خودمونیما شاید همه این فکر ها و راه حل ها کار خدا باشه. شاید اجر کمکیه که به این پسره دارم میکنم. بالاخره خدا بزرگه حتی برای یه بنده کس کشی مثل حاج سعید رازی!

بعد از پنج ساعت پیاده روی حاج سعید و جوان اسکی باز سوار اخرین تله کابین ایستگاه هفت به سمت ایستگاه اول شدند.در تمام طول مسیر نیم ساعته؛ گرمای مطبوع افتاب و عضله های خسته و درد؛ چشمپ هر دورو سنگین کرده بود و برای چند لحظه هر دو بخواب رفتند بعد از رسیدن به ایستگاه اول سعید با کمک حاجی از تله کابین بیرون اومد و هر دو به قصد کرایه تاکسی به سمت دکهای سفید رنگ حرکت کردند که یه هو چند مامور مسلح نیروی انتظامی دوره شون کردن. یکی از مامورها به به اونها دستور ایست داد. خواب از سر حاج سعید پریده بود. دستش رو از جیب اُورکت سیاه رنگش بیرون اورد ومامور رو به آرامش دعوت کرد. جوان اسکی باز وضعیتی بهتر از حاج سعید نداشت. نگاه مضطربش داعم به سوی حاج سعید میلغزید و خیلی عصبی این پا و اون پا میکرد. ماموری که به نظر میرسید مسول سایر سربازها بود بدون هیچ توضیحی کُلت به دست رو به روی حاج سعید ایستاده بود. تا اینکه صدایی صورت ماموران، حاج سعید و پسر اسکی باز را به سمت خودش کشید.
"دلاور اینجا چی کار میکنی؟. میدونستم هر وقت مشکل لاینحلی هست خودت رو میرسونی". مردی لاغر با موو ریش یکدست سفید که پیراهن راه راهِ سرمه ای رنگش را روی شلوار پارچه ای سیاه انداخته بود از دور به حاجی نزدیک شد.پشت بیسیم داخل دست راستش فریاد زد " مورد بازداشت شد.تمام" بعد به مسئول سربازان دستور داد تا دستهای پسر اسکی باز را از پشت با یک دست بند آهنی ببندند و او را به داخل ون نیروی انتظامی ببرند. حاج سعید مبهوت بردن پسرک به داخل ون را  را دید میزد. " حاجی ممنونمتم به خدا."
  • چی شده؟ سید باقر؟
  • حاجی فروتنیت رو عشقه. به خدا تو دیگه کی هستی.  چهار روزه تمام تیم اطلاعات نیروی انتظامی شمال تهران بسیج شدن این پسره رو دستگیر کنیم. اخر سر شما با این موقعیتت ؛ تنهایی رفتی با پای خودش آوردیش پایین .دست مریزاد.
  • چه عرض کنم سید جون. خواست خدا بود. و الا ما که کاره ای نیستیم. جرمش اثبات شده حالا؟
  • اره بابا. پزشکی قانونی تجاوزش رو به اون دختره اثبات کرده. اگه رفیق دختره نمی رسید حتما  این بیشرف برای اینکه هیچ ردی نزاره میکشتش و مینداختش تو یه دره و تا بهار باید صبر میکردیم جنازه رو پیدا کنیم. خیلی شانس اورده.
  • نفهمیدی علت جرم چی بوده؟ به من که سر تا پا دروغ گفت
  • ظاهرا اون دختری که بهش تجاوز کرده یه ساقی مواد بوده. البته از اول نمیدونستن.چطوریش رو  نمیدونم ولی زیاد توی مهمونی های این شازده رفت و امد داشته. ظاهرا دختره برای تلکه کردن این خانواده پولدار؛ داداش این آقا رو الوده مواد میکنه و ازاین طریق کلی تیغش میزنه. وقتی می فهمن کی عاملش بوده که دیگه خیلی دیر بوده.داداشه بر اثر اوور دوز میمیره. اینطور که از ظواهر برمیاد بعد مرگ داداشش، این پسره هم تصمیم میگیره انتقام بگیره و به یه بهونه دختره رو میکشونه تو کوهستان. و میشه اونچیزی که دیدید
  • عجب.زمونه بدی شده سید باقر. به هر حال من در خدمتم
  • حاجی خیلی مردی. سایت از سر ماها کم نشه ایشالا. یا علی.
حاج سعید تاکسی گرفت و به سمت دفترش رفت. ایده ای که در کوه به سرش زده بود؛ باعث افزایش اعتماد به نفسش شده بود. با کمک اون ایده میتونست زمان مناسبی بخره. زمانی که برای کشف اصل ماجرا بهش نیاز داشت.در دفتر سریع دوشی گرفت لباسهای گل آلود خودش رو با یک دست کت شلوار اتو کشیده و آماده که همیشه در دفتر داشت عوض کرد و به سمت دفتر راضیه راه افتاد. به دفتر راضیه که رسید پشت در چند لحظه مکث کرد به تمام صداهای بلند و کوتاه اطراف با دقت گوش داد و بعد در زد. صدای قدمهایی از پشت در شنیده میشد. در باز شد. چهره متعجب راضیه که یه روسری آبی رنگ، نصفه و نیمه روی سرش بود، به صورت حاجی دوخته شد :
  • سلام بر خواهر زن گرامی
  • سلام حاج سعید. اینطرفا..بفرمایید تو
  • اینم شیرینی مورد علاقه شما؛ خواهر زن عزیز
  • لطف کردید. ریحانه گفت سفر هستید بخاز این تعجب کردم.
  • بودم.
  • بفرمایید
حاجی وارد اتاق کار راضیه شد. یک میز چوبی بزرگ ؛که روی اون چند تا کتاب و یه سری کاغذ و یه مونیتور کامپیوترقرار داشت؛ در انتهای اتاق پشت به پنجره گذاشته شده بود. چند تا کتابخونه پر از کتاب که با چوب تیره رنگی درست شده بودند در کنار میز بودند. اتاق برای حاجی به شدت تاریک بود. بعد از ور انداز کردن کل اتاق، حاجی روی مبل چرمی که درست رو به روی میز گذشته شده بود نشست. چند لحظه بعد راضیه با یه سینی چایی و چند تا پیش دستی سر رسید و به حاجی شیرینی که خریده بود رو تعارف کرد.
  • بفرمایید چایی.
  • دستت درد نکنه. بیا بشین باهات کار دارم
  • خیره ایشالا
حاجی با به خنده مصنوعی و شیطنت امیز گفت :
  • حتما خیره. بعد ریحانه محرم رازهای من تویی دکتر
راضیه با یه قیافه جدی گفت :
  • بعد ریحانه؟ فکر نکنما
  • حالا مهم نیست. بشین کارت دارم. اول از همه میدونم صدای همه مریضات رو برای روز مبادا ضبط میکنی. برو همشون رو خاموش کن!
  • همشون خاموشن حاجی خیالت راحت
  • من و سیاه نکن ریحانه. اون دوربین روی طبقه دوم کتابخونه و کنار چراق مطالعه و  اون شنود زیردسته صندلی رو به روی من و پس چیه؟
راضیه  خنده بلندی کرد و گفت:
  • آفرین حاجی. همیشه تیز بودی. همیشه!
بعد با یک دستگاه کنترل از راه دور همه دوربین ها رو خاموش کرد و گفت:
  • تموم شد. من در خدمتم.
  • آفرین. خوب گوش کن راضیه. تو همیشه برای من مثل راضیه بودی. توی خونه من بزرگ شدی. تمام خرج تحصیلت رو دادم تا برای خودت کسی بشی. به تو اطمینان دارم. تو رو پاره تن خودم میدونم. و خودتم این رو میدونی
  • پاره تن؟ یا نون زیر کباب؟ چرب و خوشمزه
  • نیومدم برای نبش قبر و بیرون ریختن پرونده ها...اونها باشه مردونه بین خودمون. ازت کمک میخوام
راضیه لحظه ای سکوت کرد و چشمانش رو با دقت ریز کرد و رو به حاجی گفت:
  • کمک؟ من؟ به حاج سعید..اخر الزمون شده؟
  • گوش کن. خوب میدونی که توی یکی از شرکتهای پیمانکار نفت و گاز کار میکنم. مدیر ارشدم. میدونی که چند صد میلیارد تومن پروژه زیر دستمه. جند صد نفر ادم و باید اداره بکنم. کار امروز و دیروزم هم نبوده. از بعد ازدواج با خواهرت وقتی از دادگستری بیرون اومدم دارم همین کار رو میکنم. میشه حدود بیست و هفت سال!.
  • همه رو میدونم. خودتون گفتین بارها هم گفتین. مشکل چیه؟
  • سر تا پاش مشکله دختر. میدونی بیست و هفت سال کار توی مهمترین صنعت این مملکت اونم کسی که پیشینه مهندسی نداره یعنی چی؟ یعنی به اندازه موهای سرت دشمن دارم. اندازه موهای سرت ادمهایی هستند که نمی خوان سر به تن من باشه. هزار بار سعی کردن زیرابم رو بزنن ولی خوب. نتونستن.
  • شما ادم سیاست مدار و رندی هستی حاجی. این و من یکی خوب میدونم
  • اره ولی رند هم زیاده. دست رو دست هم بسیار. راضیه. تو بد ماجرایی افتادم. این بار میخوان با حیثیتم بازی کنن.
  • اختلاس بهتون بستن؟
  • بدتر از اون.
  • یعنی چی؟
  • فعلا نمیدونم. علت اینکه اینجا اومدم چیز دیگه ای هست. راضیه! ازت میخوام به ریحانه حالی بکنی توی شرایط خوبی نیستم. احساس می کنم این چند وقته بهم مشکوک شده. الکی بهانه میاره. میره روی اعصابم. به خدا قسم دردی که شک ریحانه نسبت به من توم ایجاد میکنه صد برابر بد تر از تهمت بقیه است!. ازت  میخوام کمکم کنی. ازت میخوام کمکش کنی. می دونم روش اثر داری. کاری کن این شکش از بین بره.
  • حاجی شما زنتون رو بهتر از من میشناسید ریحانه هم مثل شما خیلی تیزه. شما خودتون چی کار کردید شکش بر طرف بشه؟
  • نمیدونم.
  • گوش کنید حاجی شما یه زنی دارید که مثل یه ستونه برای اون خونه. زنیه که دو تا بچه رو با خواهر کوچیکش توی اون شرایط بزرگ کرده. با تمام سختی ها . با تمام زخم زبونها. اون زن عادی نیست که بشه با دو کلمه خرش کرد. میدونید چی به من گفت دفعه قبل؟
  • چی بهت گفت؟
  • گفت حاجی من و محرم خودش نمیدونه. با من حرف نمیزنه. از من کمک نمیخواد.حتی نمیدونم کجاست! داعم مسافرته. نه از غمش برام میگه نه از شادی. حاجی! ریحانه یه چریکه برای شما. خودتونم خوب میدونید. یه زن قوی و قابل اتکا. بهش اطمینان کنید.
حاجی سکوت کرده بود با خودش فکر میکرد چقدر از زنش دور شده و چقدر در این شرایط بهش نیاز داره .
  • حاجی شما برای من پدری کردید. راضیه هم برام مادری کرده. جفتتون رو میشناسم. هر دو قوی و محکمید. به هم اطمینان بکنید
حاجی در سکوت نگاهی به راضیه کرد. بعد بدون معطلی ایستاد.
  • ممنونم دختر جان. من برم که کلی کار دارم
  • مرسی از اینکه من و محرمتون دونستید. بازم در خدمتم.

حاجی به سرعت از مطب راضیه خارج شد .در راه با اکبر صحبت کرد و قرار شد برای گرفتن یک چک به گاراژ بره. حاجی بعد از اتمام کار و بیرون اومدن از دفتر گاراژ با حمید رو در رو شد.
  • چطوری آقا حمید. همه چی میزونه
  • به لطف شما حاجی. خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه.
  • ببینم تو نمیخوای زن بگیری؟
  • اره والله حاجی زن خوبه. ولی خوبش خوبه. بدش بد بخت می کنه ادم و
  • خوب تو خوبش رو بگیر
  • حاجی همه مثل شما نیستن که نیتشون خوب باشه!. دعا کنید برای ما کوچیکترا..ایشالا خدا قسمت کنه یه زن خوبم نصیب ما بشه.
  • ایشلا. ایشالا. راستی خانومم بهم گفت هفته دیگه ختم انعام خونه ماست. بهم گفت خبرت کنم بری کمکشون. وقت که داری؟
  • چرا که ندارم. در خدمتم.

اوضاع داره بهتر میشه. این راضیه عجب مارمولکیه. همیشه دوستش داشتم. اگه توی اون دادگاه کذایی، ریحانه با زبون دیوانم میکرد، راضیه با اون چشم و دماغ و دهنش دیوانم میکرد.یادش بخیر دو سه بار وقتی ملاقاتی میاومد دیدن راضیه به بهانه بازرسی بدنی دستمالیش کردم.نمیدونم چرا اون معذبش قند تو دلم آب میکرد.هر چقدر خواهرش بیشتر سعی میکرد با چرب زبونی من و به خودش جذب بکنه؛ بازی با راضیه بیشتر برام لذت بخش میشد.یه بار تهدیدش کردم که خواهرش رو اعدام میکنن و اون باید کمکش کنه. وقتی حسابی گریه کرد بردمش تو اتاق خودم و بهش گفتم فقط اون میتونه کمکش کنه. حسابی خوشحال شد. بهش گفتم باید گناه خواهرش رو قبول کنه و بابتش مجازات بشه. با گنگی یه بچه دوازده ساله نگاهم کرد. بهش گفتم خدا گناهان خواهرش و میبخشه اگه قبول کنه تا یه کم برای خواهرش درد بکشه. فقط یه کم. قبول کرد. در اتاق رو قفل کردم. وحشت کرده بود.بهش گفتم اگه این ماجرا رو برای کسی تعریف کنه خودم حکم اعدام خواهرش و میدم.وباید این ماجرا تا ابد بین من و اون باقی بمونه. بقض کرده بود. تا حد مرگ ترسیده بود. و این ترسش لذت بی حدی بهم میداد.روی پاهام نشوندمش. دامنش رو بالازدم و با دستم جلوی دهنش رو گفتم و با دست دیگه شروع به چنگ زدن به باسنش کردم و بعد چند تا کشیده محکم به پشتش زدم. جای دستم حسابی ورم کرده بود. بعد روی زمین انداختمش و با تهدید بهش گفتم که نباید جای ورم رو به کسی نشون بده. بهش یه اب نبات دادم و رفت. دفعه بعد که من رو دید از دیدنم صورتش مثل کچ شد. باز هم بردمش توی اتاقم ولی اینبار به جای کتک بهش اب نبات و شیرینی دادم و گذاشتم از تلوزیون داخل اتاقم کارتون بببینه. با این روشها حسهای متناقضی رو توی وجودش انداختم. تا نه از دستم فرار بکنه و نه خیلی بهم نزدیک بشه. امروز هم که برای خودش زنی شده. یه مارمولک به تمام معنا. اما حرف امروزش کاملا درست بود. باید به ریحانه اعتماد بکنم. اون تنها کسی هست که هیچ کسی رو جز من نداره. نابودی من نابودی اونه. شاید قضبه رو بهش گفتم. شاید.

حاجی با دستهایی پر از کسیه های خرید وارد خونه شد. ریحانه با قیافه ای نه چندان شاداب در حالی که لباس شب سفید و معمولی پوشیده بود  به استقبالش اومد.
  • خوش اومدی حاجی. سفر خوب بود
  • خیلی خسته شدم ریحانه خیلی. چایی داریم؟
  • اره تازه دم کشیده
  • هیچ کاری نکن برو چایی بیار باید باهم حرف بزنیم

چند دقیقه بعد ریحانه با دو لیوان چای داغ روی مبل کنار حاجی نشست. مشخص بود که موهاش مدتهاست درست شونه نشده. گیس درازش رو روی شونه راستش انداخت و به صورت اصلاح نشده حاجی خیره شد.
  • یه کم به خودت برس حاجی نمیخوای بری سلمونی؟
  • میرسم سرم بد شلوغه. میرم سلمونی فردا پس فردا. یه مطلب مهمی میخوام بهت بگم
  • خیره ایشلا
  • ریحانه تو همه زندگی منی. برات با خیلی ها جنگیدم. از مادرم بگیر تا خواهرم و نظم خانوادگیم. خودتم خوب میدونی. میتونم بگم بعد این همه سال به جز تو کسی رو ندارم
  • لطف داری حاجی. منم به جز شما کسی رو ندارم.
  • رو این حساب من و تو توی یه کشتی نشستیم. هر بلایی سر من بیاد سر تو هم میاد
  • حاجی نصف جونم کردی.بگو چی شده
  • هیچی عزیزم فقط خواستم بهت بگم دوستت دارم. تو همه کسم هستی.
  • حاجی حرفت و بزن
  • ریحانه. بیست و هفت ساله برای تو و خانوادم دارم سگ دو میزنم. چند صد میلیارد تومن پروژه زیر دستمه و صدها نفر رو نون میدم. خیلیه بیست و هفت سال توی این مملکت کار اجرایی کردن.. خودتم میدونی. چه روزهایی که تا مرز سکته رفتم.
  • خدا حفظت کنه حاجی میدونم. چی شده حالا؟
  • ریحانه دشمن دارم. به اندازه موی سرت. دشمنهای خونی .اونهایی که نمیخوان زنده باشم. خیلی پوستم کلفت بوده تونستم از دستشون در برم. ولی…
  • ولی چی...بگو حاجی..کشتی منو
  • ولی این دفعه بد گیر افتادم.
  • گیر؟ خاک تو سرم. چی شده؟
  • ریحانه ازت معذرت میخوام باید حلالم کنی. تو تنها کسی هستی که توی این ماجرا باید حلالم کنه والا ..والا میسوزم.
حاجی وانمود کرد که میخواد گریه کنه. سرش رو به روی شونه های ریحانه گذاشت و سکوت کرد.
  • کشتی من و….چی شده؟ کجا گیر افتادی؟…
  • این دفعه دشمنها از یه بازی کثیف شروع کردن. جوری که حتی نمیدونم از کجا خوردم. دو هفته قبل منشیم یه تلفن از یه مرد ناشناس رو به من وصل کرد. اون مرد خودش رو از یه موسسه خیریه معرفی کرد و از من خواست کمکشون کنم. گفتم سرم شلوغه و قطع کردم. چند روز بعد باز هم تلفن کردند عصبی شدم و بازم قطع کردم. فردای همون روز اکبر بهم زنگ زد و گفت یه موسسه خیریه باهاشون تماس گرفته و در خواست کمک کرده و یه شماره موبایل هم به عنوان پیام گذاشتن. این بار عصبی شدم و مستقیم به شماره ای که داده بودند زنگ زدم . یه زن گوشی رو برداشت. پشت تلفن گریه میکرد. زار میزد. خیلی دردناک بود. چیزی برای گفتن نداشتم.عصر همون روز دوباره اون اقا از موسسه خیریه بهم زنگ زد. ازش قضیه اون زن ر وپرسیدم. خیلی ناراحت شد. ناراحت از اینکه اون زن مستقیم به من زنگ زده. معذرت خواست. و گفت دیگه مزاحمم نمیشه. ازش درباره زن سوال کردم. همون حرفهای اون زن رو تکرار کرد. نتونستم جلوی خودم و بگیرم و رفتم به دفتر اون مرد. یه دفتر دنج توی یکی از کوچه های اطراف هفت تیر. یه ساعتی که حرف زدیم وقت اذان شد. بلند شدم برای نماز. کارم که تموم شد اونها کباب و دوغ سفارش داده بودن. بوی کباب حسابی گشنم کرده بود. غذا رو که خوردم حس سنگینی بدی کردم. چشمهام باز نمیشد. خواستم از در بیام بیرون که نفهمیدم چی شد. بیدار که شدم روی مبل چرمی توییکی از اتاقهای همون دفتر بودم. از اتاق که بیرون اومدم به جز منشی کس دیگه ای نبود. حسابی معذرت خواستم و بیرون اومدم.
  • خوب؟
  • امروز یه پاکت دریافت کردم.
  • پاکت ؟ وای خدا مرگم بده
  • همش عکسهای من بود با یه زن. نامردا..نامردا وقتی بیهوش بودم ازم عکس گرفتن تا تلکم کنن
اشک تمام صورت ریحانه رو گرفته بود. و دیگه صدایی ازش در نیومد.

صبح روز بعد ریحانه که تا صبح روی مبل هال خوابیده بود به راضیه تلفن کرد.و ازش خواست سریع خودش رو به خونه برسونه. نیم ساعت بعد راضیه با یه مانتوی قهوه روشن و روسری هم رنگ مانتو وارد خونه شد.
  • خودش اعتراف کرد.
  • چی؟ کی ؟ در مورد چی حرف میزنی ریحانه
  • حاجی اعتراف کرد .بیشرف.
  • حاجی؟؟ درست حرف بزن بگو ببینم.
  • فکر کرد من خرم. یه داستان ساخت. تهش اینه که با یه زن خوابیده چطوریش داستانه. ولی با یه زن خوابیده و بد تر از همه عکس هم ازش دارن
  • یا حضرت عباس. عکس؟؟؟؟ یعنی میخوان تللکش کنن.
  • اره .پدر سگ..میدونستم. بو میکشیدم این رفتارش رو . میدونستم داره خیانت میکنه
  • ای خداا.
  • به من خیانت کرد. نمیبخشمش ..نمیبخشمش.
  • خودش گفت عکس گرفتن ازش؟
  • اره خودش گفت ..داستانش رو جوری گفت که انگار قربانی یه تصویه حسابه ولی نیست. بعد بیست سال میفهمم کی راست میگه کی دروغ. مثل سگ دورغ میگفت.
  • پس دیگه نیازی به تحقیق نیست..
  • نه نیست. منیر راست میگفت. از هممون با تجربه تر بود و این مردهای پدر سگ و میشناخت. حق با منیر بود. کاش به حرفش گوش داده بودم
  • ابجی جونم. کار از کار گذشته..الان پای تو هم گیره. اگه منیر درست گفته باشه مرحله بعدی تلکه بالا کشیدن اموال حاجیه. اونوقت آوارش روی زندگی تو هم می ریزه .تا دیر نشده باید کاری کنیم
  • چی کار ..چی کار راضیه.. بد بخت شدم. بد بخت شدم. اون کثافت به من خیانت کرد .معلوم نیست با چند تا زن خوابیده معلوم نیست چند تا صیغه ای داشته و داره. گه بگیره گور پدرش رو. معلوم نیست اگه عکس ازش نمیگرفتن چی کار میکرد. راضیه بد بخت شدم.
  • اروم باش عزیزم. اروم باش. نباید خودت رو ببازی..گوش کن. ببین چی میگم. نباید اینجا بمونی. دست بچه ها رو بگیرو  برو خونه مادرش..همونجا بمون.  
  • نمیخوام روی هیچ کسش رو ببینم
  • گوش کن ریحانه. همه چیزت و از چنگت در میارن حتی بچه هات رو. حضانتشون رو میدن دست باباشون و یه تیپا میزنن در کونت . میفهمی؟ گوش کن..دست بچه ها رو بگیر و برو خونه مادر حاجی. بهش بگو باید حرفش روبتونی حضم کنی. و بگو میترسی بیان سراغ بچه ها. حوالش بده به من. باید مهریه بده. خیلی حساسه. می فهمی.
  • نمی تونم فکر کنم راضیه.دارم دق میکنم. دارم میمیرم. دلم میخواد با دندونهام جرش بدم. کیرش و پاره کنم. مرتیکه بهم خیانت کرد. به همین راحتی
  • پاشو.پاشو وسایلت رو جمع کن باید بریم مدرسه بچه ها روبر داریم بریم خونه مادر حاجی.بجنب

همه چی اونطور که فکر میکردم پیش نرفت. ریحانه بد ترسیده. تو شوکه. رفتن خونه مادرم. ولی همینکه رفتن اونجا بازم خوبه. این یعنی نمیخوان در برن. این یعنی هنوز هم میخواد با من باشه. طلاق بی طلاق.یعنی جیهه پشت سر اگر چه همپیمان نیست ولی دشمنی هم نمیکنه. راضیه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم محکمه. امروز که رفته بودم دفترش مثل همیشه با مهربونی باهام برخورد کرد. حس میکنم واقعا دختر خودمه. از خون خودمه. میفهمه چی میگم. قضه تلکه رو برای اون هم تعریف کردم. به نظرم بر خلاف ریحانه قضیه رو باور کرده. چون داعما با سوال بمبارونم کرد. و من هم به همه سوالات جواب منطقی دادم. دو تا پیشنهاد داد. اولیش رو با اینکه دردناکه انجام میدم و دومیش رو با عشق انجام میدم!. راست میگفت. قضیه یه تلکه است. اونا که قضیه رویا رو نمی دونن. اونا که قضیه خونه کامرانیه رو نمیدونن فقط می دونن که یه تلکه صورت گرفته، که هنوزم نگرفته! من فقط عکسهای خودم رو دریافت کردم بدون اینکه از من چیزی خواسته باشن! ولی میخوان .مطمئن هستم که به زودی نامه ای چیزی به من میزنن و از من چیزی خواهند خواست والا برای چی رویا رو فرستاده بودن؟. منم داستانی که تعریف کردم داستان یه تلکه هست. پس می تونم به کمکهای راضیه گوش کنم. پیشنهاد اولش رو همین فردا انجام میدم. اگه تلکه درکار باشه حتما چشم به مالم دوختند. خونه رو به نام راضیه می کنم و ویلای نوشهر رو هم همینطور. همه اینها به اسم مهریه انجام میشه که عندالمطالبه هست. پس کسی نمی تونه شک بکنه. کار کارِ قانونیه. پیشنهاد دومش هم این بود که اینها یه نفر نیستن یه تیمن.و کاملا به من اشراف اطلاعتی دارن. هر کی هست یه اشناست. یه کسی که ریز رفتار و علایق من رو میدونه. پس راه دوری نباید رفت. همین اطراف دنبال طرف باید بگیردم. خیلی فکر کردم. تنها کسی که به ذهنم رسیده زن مرتضی خدا بیامرزه. نه شوهر داره که کنترش کنه. و هم انگیزه داره که تلکم کنه. هم به پول میرسه هم جلو دهنم رو گرفته تا از ترس ابرو به کسی چیزی نگم. باید ته توی این بیوه رو دربیارم.

حاجی با اینکه ساعت چهار صبح خوابیده بود ولی راس ساعت نه صبح وارد دفترش شد. بعد از باز کردن نرده محافظ پاکت یک نامه پشت در توجهش  رو جلب کرد. در رو باز کرد و وارد دفتر شد. با یک کارد میوه خوری نامه رو باز کرد. داخل نامه تایپ شده بود " جمعه ساعت 9 شب بیا به این ادرس. .اگر به کسی اطلاع بدی تمام عکسها به ایمیل تمام شرکا فرستاده خواهد شد". حاجی لبخندی زد. نه بخاطر خوشحالی از متن نامه بلکه بخاطر اینکه این نامه مشخص کرد که تلکه کنندگان از شغل اصلی حاجی بی اطلاع هستند و تنها  شغل پوششی حاجی رو میدونن. مطلبی که بسیاری از معماهای ذهن حاجی رو حل کرد.با انرژی بیشتر دوباره به متن نامه نگاه کرد. ادرس نوشته شده در محدوده سه راه اذری بود. حاجی اون منظقه رو به خوبی میشناخت منطقه ای متراکم از جمعیت با کوچه های نسبتا باریک که فقط موتور به راحتی از آنها عبور می کند. ادرس ذهن حاجی رو به سمت منزل مرتضی انداخت. از آدرس دقیق منزل مرتضی بی اطلاع بود ولی میدونست که محدوده اون حوالی سه راه آذری هست. فکری به سرش زد. موبایل رو برداشت تا مطمئن بشه اکبر هنوز وارد گاراژ نشده. بعد به سرعت به سمت گاراژ حرکت کرد.
به جز دو کارگر و حمید هیچ کسی در گاراژ حضور نداشت. حاجی با کلید یدکی که داشت درب اتاق اکبر رو باز کرد و به سراغ کشوی پرونده ها رفت. بعد از چند ثانیه جستجو. پرونده مرتضی رو پیدا کرد. از داخل پرونده ادرس منزل مرتضی رو یادداشت کرد و از دفتر اکبر خارج شد. حاجی متوجه شده بود که ادرس منزل مرضی و ادرس اون نامه فقط یک کوچه با هم فاصله دارند.

داره شکّم به یقین تبدیل میشه. بیوه مرتضی درست کنار اون ادرسه. بیوه مرتضی نمیتونسته تنها این کار رو انجام بده. و حالا من میدونم کی بهش کمک کرده . دقیق نه. ولی میدونم یکی از داخل گاراژ کمکش کرده. چون تمام قسمتهایی که توی پرونده مرتضی ادرس داشته رو یه نفر با ماژیک سیاه پوشونده. فقط یه تیکه رو یادش رفته بوده: آخرین فیش حقوقی مرتضی! این موضوع داره یواش یواش روشن میشه. وکالت دادم تا خونه و ویلای نوشهر رو هم به نام ریحانه بزنن. هنوز خونه مادرم هست. جاش اونجا امن تره. همین که ذهنم از روی اون آزاد شده بهتر تونستم روی گیر انداختن شبکه تلکه فکر کنم. به جاهای خوبی رسیدم.

حوالی ساعت نه شب وقتی آخرین مریض از مطب راضیه بیرون اومد حاجی وارد مطب شد. راضیه با دیدن حاجی آهی کشید و از حاجی خواست به اتاقش بره. بعد یه سینی چایی داغ برای حاجی اورد و پشت میزش نشست
  • خوب چه خبر ؟
  • خداروشکر. وکالت رو که دادم. .وکیلم به زودی سند خونه ها رو به نام ریحانه میزنه. پس از این بابات جای نگرانی نیست.
  • خوبه. پس دستشون به مالت نیمی رسه. بعدش؟
  • بعدشم اینکه یه نامه دریافت کردم ازشون. ازم خواستن برم یه جایی.
  • خوبه! پس اونها هم فعال شدن. کجا هست؟ میرید؟
  • نکته همینه! قبلا بهم گفته بودی کسی که اینکار ها رو کرده قطعا باید آشنا باشه. به نظرم حق با تو بود. طرف آشناست. فکر میکنم بهت گفته بودم. من از اول یه یه نفر شک داشتم
  • به کی؟ ولی حاجی اینها یه نفر نیستن یه تیمن. حالا شما به کی شک کردی؟
  • یه کارگر داشتیم توی گاراژ به اسم مرتضی. چند ماه بعد ازدواجش توی تصادف می میره. و زنش بیوه میشه!
  • لابد زنش هم کلی ادعای دیه و پول کرده. یه زن تنها و فقیر..
  • درسته. کرده بوده . دو سه بار هم اومده بوده گاراژ. ردش کرده بودن.
  • پس تمام انگیزه ها رو داشته
  • اره. رفتم آدرس خونش رو چک کردم. با ادرسی که باید برم روز جمعه. فقط چند تا خونه فاصله داره.
  • عجب. زرنگیه! خوشم اومد. خواسته خودش رو الوده نکنه ولی نمیدونه که اینطوریه م خودش رو لو داده هم تیمش رو
  • افرین دقیقا
راضیه ادرس قرار رو از حاجی گرفت وتوی اینترنت دید بعد از پشت میز بلند شد و در اتاق شروع به راه رفتن کرد. چشمهای حاجی روی انحنای کمر و رون راضیه قفل شده بود. به یاد روزی افتاد که راضیه در مدرسه با یکی از همکلاسی هاش دعوا کرده بود و در نتیجه مدرسه جریان رو به حاجی گفته بود. فردای اون روز حاجی خواهرش و ریحانه رو به قم فرستاد و با راضیه در خونه تنها شد. حمام. تنبیه. رونهای سرخ شده راضیه. الت گُر گرفته حاجی زیر شُرت..
  • حاجی یه فکری دارم. البته شما از همه بهتر خودتون میدونید .ولی فرضا شما برید به اون خونه. هر اتفاقی میتونه بیافته. هرچی!. میتونه دوباره بیهوشتون کنن و ازتون عکس بگیرن . میتونن گروگان بگیرنتون. هر کاری ممکنه. در ثانی فرض کنید از شما خواسته ای داشته باشن. و شما هم انجام بدید. بعدش چی؟ خواسته پشت خواسته میاد!
  • حرفت منطقیه. ولی چیکار به نظرت میشه کرد. اونها چیزی ازمن دارن که هرگز نمیتونم ریسک پخش شدنش رو قبول کنم. پلیس رو هم وارد این ماجرا نباید کرد که بیآبروییش بیشتره
  • دقیقا.به نظرم شما باید بهشون یه ضربه بزنید. یه ضربه که بفهمن با کی طرفن بفهمن که شما راه نمیای باهاشون و اگر هم تقاضای اولشون رو قبول کردید قبول دومی در کار نیست.
  • اینم قبوله ولی چی کار؟
  • بگم؟ یه کم خشنه ها!
  • میدونی که من ادم خشنی هستم. بگو
  • قطعا همه اعضای تیم توی اون خونه نیستن. ولی با این کار یه پیام به اونها داده میشه. که اگه دست از پا خطا کنن شما قدرتش رو دارید که نابودشون کنید. ببینید اونها یه چیزی میخوان . و الا بی ابرو کردن یه ادم چه مفعی براشون داره. اونها به قصد یه سودی این کار رو کردن. پس برای سودشون هم که شده تا دقیقه اخر صبر میکنن. پخش کردن اون عکسها دردی از اونها دوا نمیکنه.
  • قبوله .نقشت چیه؟
  • شما باید اون خونه رو بسوزونید!
  • هان؟
  • خیلی ساده است. اونجا پر کوچه های تنگه. خونه هایی پر جمعیت. کافیه اتیش سوزی بشه. کسی سالم بیرون نمیاد
  • یعنی ادم بکشم
  • شاید نمیرن. ولی قطعا میترسن
  • چی میگی؟ امکان نداره طرح بگیره.
  • چرا شدنیه اگه اداره داشته باشید و بخواهید.
  • چطوری؟
  • گفتید قرار ساعت 9 شبه نه.؟
  • اره
  • خوبه دلیل اینکه نه شب گذاشتن اینه که اون منطقه توی اون ساعت خلوته. یه منظقه کارگری شب زود میخوابه چون صبح باید چهار صبح بیدار بشه و بره سر کار.
  • خوب
  • من مکان خونه رو چک کردم پشتش یه خرابه هست. و کنج کوچه هم هست. اگه ساعت هشت و نیم با چهار تا دبه بنزین برید اونجا میتونید به راحتی از خرابه وارد خونه بشید. البته این یه پیشنهاده روی نحوه اتش زدن خونه خودتون میتونید فکر کنید. من نظری ندارم ولی فکر میکنم راه خوبی باشه.

چقدر خوشگلی. حتی خوشگل تر از ریحانه. وقتی فکر میکنی و جدی میشی دوست دارم ساعتها گردنت رو لیس بزنم و بوس کنم. مثل اخرین شب. شانزده سالت بود. این اخیرین باری بود که بدنت رو لمس کردم. ریحانه حامله بود. برده بودمش خونه مادرم. من وبودم و تو. بهونه ای برای تنبیهت نداشتم. مجبور شدم سه تا قرص خواب بریزم توی آب پرتغالت. نیم ساعت بعد مال من بودی. لخت لختت کردم.تن لخت یه دختر شانزده ساله. که پوست تنش بوی شهوت میده. دیوانه وار از گردن تا بند انگشتهات و بوسیدم و لیس زدم.سینه ای که هنوز در نبومده بود و مکیدم. هیچ وقت کردنت توی برنامم نبود. ولی اون شب ارزو داشتم می تونستم بکنمت. انگشتم رو با ولع و ترس خیس میکردم و روی کست میکشیدم. هنوز باکره بودی و نمیخواستم من عامل پاره کردنت باشم. سرم رو بین رونهای لطیفت کردم و لبم رئ محکم روی کست فشار دادم. ای کاش تا ابد این لذت ادامه میداشت.

  • حاجی هستی؟ به چی فکر میکنی حاجی؟
  • ببخشید. حواسم پرت شد. شرمنده.
  • شنیدید چی گفتم؟
  • نه
  • ای بابا. حاجی گفتم به نظرم باید به اینها ضربه بزنی. من اتیش زدن خونه رو پیشنهاد میدم
  • اهان..اهان. یادم اومد. بزار ببینم چه طرحی می تونم بریزم. پیت بنزین طرح خوبی نیست.
  • هر جور خودتون میدونید.

ساعت هشت و پنجاه دقیقه روز جمعه، صدای انفجار نسبتا شدیدی کوچه پس کوچه های سه راه اذری رو لرزوند. چند دقیقه بعد صدای آژیر امبولانس ها و ماشینهای اتش نشانی محله رو برداشت. شعله های اتش از چند متری کاملا دیده میشد. چند کیلومتر اونطرف تر مردی با کت چرمی که توی دستش یه ظرف معجون گرفته بود عبور ماشینهای اتش نشانی رو نظاره میکرد.


تموم شد. کلکشون رو کندم. خیلی ساده. با یه کیت انفجاری ساده. و کنترل از راه دور. از پشت صحنه میتونم دخالت کنم و علت اتش سوزی رو بندازم گردن اداره گاز یا شایدم کپسولهای غیر مجاز. اون تیکه مهم نیست. مهم اینه یه ضربه بهشون زدم. حالا باید دید حرکت بعدیشون چیه. کسی که دنبال تور کردن حاج سعید رازی هست باید پای لرزشم بشینه!.
گفتگوی ذهنی حاجی با صدای زنگ در متوقف شد. موبایلش رو به روی میز گذاشت و به طرف در رفت. در رو باز کرد. سه مرد ریشو که یکی از اونها به نظر سرهنگ نیروی انتظامی میاومد حاجی رو به داخل خونه هل داد و در یک چشم به هم زدن دست بندی به دستهاش زد. مرد عبوس لباس شخصی گفت :
  • سعید رازی؟
حاجی بهت زده جواب داد:
  • خودم هستم.
  • شما به جرم تجاوز به عنف وقتل یک دختر گلفروش بازداشت هستید!

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

درد مزمن (قسمت پنجم)



نوشته: عقاب پیر

در میدان ولیعصر- مثل همیشه- جمعیت موج میزند. چندین متر پایین تر از میدان درست در کنار خیابان دمشق، زنی با چادر سیاه سراسیمه از ماشین پراید سفیدی پیاده میشود. چهره زن، در میان عینک آفتابیِ بزرگ و سیاهِ چُدنی و چادر مشکی- که تا نیمه های پیشانی او را پوشانده- غیر قابل تشخیص است.زن بعد از پرداخت پول به راننده پراید همچون سایر آس وپاسهای خیابان ولیعصر در کنار نرده های آبی رنگ بانک منتظر می ایستد. آنقدر سراسیمه است که هر از گاهی با حرکاتی مُدور، پیاده رو ای را که درآن ایستاده گَز میکند. و گاهی اُریب وارد خیابان دمشق می شود و دوباره به کنار نرده های پشتی بانک بر میگردد. چند متری آنطرف تر دُختری- که از فُرم بدنش میتوان به میان سال بودن اش پی برد - با مانتو روسری روشن و فُکُل های مثل برگِ بید مجنون، لَخت و نرم، از تاکسی زرد رنگی پیاده می شود. دُخترک با آرامشِ بیشتر از عرض خیابان ولی عصر عبور میکند. در جدول میانه خیابان دست راستش را به سوی هدفی نا مشخص تکان می دهد و سپس با سرعتی بیشتر از مابقی عرض خیابان عبور میکند. ثانیه ای بعد زَنِ چادری، دخترک را در آغوش می گیرد و هر دو در خیابان دمشق ناپدید میشوند.
"خوب بگو ببینم.کی من و حاجی رو دیدی؟". "ریحانه جونم اینقدر حرص و جوش نخور حالا مگه چی شده!؟ شاید من اشتباه دیدم خوب. ادمم ها" " برو وروجک .من و سیاه نکن یکی چشمهای تو اشتباه می کنه یکی چشم عقاب!" " اختیار داری خواهر جون .دست پرورده خودتم..یه آقایی شبیه حاجی - البته خودِ خودش بودا.- توی همین کافه با یه خانومی دیدم. فاصله دور بود. خانومه هم پشتش به من بود.الانم که میبینی. کسی اینجا نیست. بیخودی این همه راه اومدی" " راضیه دلم به هزار راه میره. حاجی اصلا تهران نیست! امروزم گفته میره جنوب. نمیدونم چی بگم. حالا مطمئتی حاجی بود" " خواهر جون بی خیال. بیا بیا بریم خونه کلی کار داری..حاجی که من میشناسم اینقدر سر به هوا نیست که وسط روز بیاد کافی شاپ اونم تو این جای به این شلوغی.بیا عزیزم ..بیا با هم بریم خونت."

ریحانه؛ ریحانه. فکر می کنم خنگ تر از تو ندیدم. خواهر بزرگمی ولی چه اهمیتی داره. نمی بینی یا نمی خوای که ببینی. حاجی از اولش هم همین بود. دلم برات میسوزه. دلم برات همیشه میسوخته. از همون اول. فکر کردی خیلی زرنگی. خیلی زرنگ بودی ولی..ولی زرنگ تر از تو هم هست. ندیدی چطوری مهارت کرد. ندیدی چطوری اون گلوله انرژی رو همین حاجی به صورت خیلی سیستماتیک مستهلک کرد و به یک زن مطیع و سر به راه تبدیل کرد. با همه همینطوره. با همه. حاجی یک دستگاه مرید پروره.یک ماشین تخلیه انرژی. با رفتار و کردار دقیق و حساب شده تمام اطرافیانش رو مجبور به پیروی از رویه و سبک زندگی خودش میکنه. فکر کنم..فکر کنم. فقط من از دستش در رفتم. نمیدونم در رفتم یا نه. شایدم فرق من با بقیه در جنس بازی هست که با من از اول شروع کرد.

صدای قار قار کلاغها -که از بالای چنارهای بلندِ یکی از محلات شمال شهرتهران به ادمکهای خاکستری آن پایین خیره شده اند- بیش از هر فصل دیگری به گوش می رسد. صدای زوزه باد، گاه گاهی موسیقی متن این قار قار های اعتراض گونه میگردد.موسیقیِ متنی که تنها با تکرار یک نُوت اجرا می شود و در کوچه پس کوچه ها - برای گوش ادمکهای خاکستریِ سر گردان- شنیدنی نیست. در میان این معرکه، اتومبیلی سفید رنگ، زنی سیاه پوش را بهمراه دختری- با مانتوی روشن - وارد یکی از این کوچه ها مینماید. زمان زیادی لازم نیست تا آن دو در یکی از ساختمانهای سنگیِ مُجلل داخل کوچه، ناپدید بگردند و کوچه را با صدای قار قار کلاغها و بادِ سرگردان تنها بگذارند.
"مرسی عزیزم که من و رسوندی. خواهر خوب یعنی همین." " این چه حرفیه گلم. تازه توی راه توی هپروت بودی و همون زمان به منیر جون هم پیام دادم یه تُک پا بیاد اینجا دور همی حرف بزنیم" " اره خوب کردی عزیزم. منیر بیاد حرف بزنیم دلمون باز بشه." "راضیه تو مطمئنی اون  اقا سعید بود؟" "نه. اصلا نبود. حالا فهمیدی گول خوردی؟ میخواستم جلب توجه کنم و بکشونمت نزدیک محل کارم و بعدش بیایم اینجا صفا. اخ اخ. می بینی تورو خدا، نقشم لو رفت" " برو بمیر بابا. تو هم که همیشه وسط دعوا شوخیت میگیره. اصلا ولش کن.فعلا که حاجی نیست .هیچ کاری هم نمیتونیم بکنیم باید صبر کنیم بیاد بعد خدا بزرگه" "افرین به خواهر عاقلم.حالا درست شد."
صدای زنگِ دربازکن به همراه تصویر زنی پوشیده در چادرِ سیاه مکالمه راضیه و ریحانه را به هم میریزد. راضیه - که بعد از درآوردن مانتو و روسری با دامنِ شُل و راحتی که پوشیده، به زنی جوان و زیبا شبیه هست- زُلف لَخت و نَرم خودش را به گوشه ای میدهد وبه سمت درباز کن حرکت میکند. ریحانه هم که هیچ شباهتی به ریحانه ی داخل چادر ندارد، دستِ پوشیده از طلا و انگشتری با نگین سبز اش را برای برداشتن لیوانِ کریستالِ حاوی چایِ نعنا دراز میکند و درحالی که روی مبل راحتی لم داده، چشمان خسته اش را به درب منزل میدوزد. صدایِ نرم و کشیده "بفرمایید تو عزیزمِ" راضیه خبر از آمدن منیر سادات می دهد. هیبتِ زنی در میانه چهل سالگی- با چادری براق و سیاه به سر و کیف مشکیِ چرمی بدست- در چهارچوب در نمایان میشود. ریحانه با دیدن منیر لیوان کریستال را به روی عسلی قرار میدهد و با خوشرویی و کمی ظاهر سازی به استقبال اش میرود.

"خوش اومدی عزیزم.صفا آوردی"؛ " خواهش میکنم قربونت برم..خوبه خوبه. این قیافه چیه گرفتی؟ چرا غَمباد گرفتی؟".ریحانه با شنیدن جملات منیر ظاهر سازی اولیه را فراموش می کند. اخم و افسردگی قبلی به صورتش باز می گردد. اما همانند کسی که چیز جدیدی به ذهن اش رسیده رو به منیر میگوید " هیچی عزیزم. برو لباست رو عوض کن برا ت تعریف میکنم".
تنها به اندازه زمانِ نوشیدنِ چند قُلپ چای زمان لازم بود تا ریحانه از اتاق خواب شاهد ورود زنی میانسال؛ با موهای بلوندِ پر رنگ و خط چشمی به غایت سیاه با لباس ابریشمی چند رنگ باشد. زن چادریِ سیاه پوشِ چند لحظه قبل مبدل به زنی زیبا و فریبنده شده بود.
"وای منیر من عاشق این مدل رنگ موهات هستم. خیلی بهت میاد عزیزم" "قربونت برم چشمای قشنگت خوب میبینه. .بسه دیگه حاشیه نرو. تعریف کن ببینم چی شده؟ راضیه گفت پکری"."اره شیطون. دیگه چی گفته؟ خودش کو اصلا؟ راضیه..راضیه. بیا دیگه ؟" "حالا اونم میاد. تو بگو ببینم چی شدی؟" "چی میدونم والا منیر جون. تو شوهر نداری راحتی. بی دردسر. نمی خواد دلت هزار تا راه بره. من هم شوهر دارم هم دو تا بچه!." " بگو سه تا بچه." " اره والا سه تا بچه" " راستی بچه ات کوشن؟" " کدومشون؟" " همیشه شیطونی ریحانه..هر سه شون!" " بچه های خودم و بردم خونه مادر سعید .این روزها حالم خوش نیست. همش کابوس میبینم. سعید هم مثل همیشه نیست. گفته جنوبم. ولی…" "اره همشون همین و میگن و هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نیست. باز خوبه موبایل هست واِلا…" اره دیگه..اون شب خوب حرفی رو گفتی..می ترسم منیر. من بدون سعید می میرم" " ببین هیچ زنی بدون مرد نمی میره خیالت راحت . الان من مردم نه؟ تازه کلی میفهمی زندگی چیه! بگذریم. اون بچه سومت ناراحتت کرده؟ " "اره بابا اون دو تا رو که میشه با یه صدای بلند مهار کرد ولی منیر.سعید رو کسی نمیتونه مهار کنه. احساس می کنم دارم از دستش میدم" " فکر می کنی زیر سرش بلند شده؟" راضیه از انتهای راهرو با صدای بلند گفت " بلنده بلند که نه .." همانقدر که راضیه از اِنتهای سالن به سمت اتاق نشیمن حرکت میکرد صدای اش هم رسا تر و بهتر شنیده میشد " مَرده دیگه. یه مَرد.تنوع طلبه". منیر سادات با شنیدن کلمه کلیدی که همیشه آن را بکار میبرد حسابی خوشحال شد و بدون توجه به راضیه که  در ظاهر میخواست مطلبی را عنوان کند ادامه داد " همینه. تنوع طلبی. مردها تنوع طلبن. همیشه هم زن اول قربانی میشه!.ببینم چیزی دیدی ازش؟" راضیه خنده مصنوعی کرد و گفت "ایشون ندیده من دیدم.همین امروز توی یک کافی شاپ با یه زن غریبه دیدمش" ریحانه که ابروی خانوادگی اش را در خطر میدید رو به راضیه کرد و گفت " تو که گفتی مطمئن نیستی وَر پریده حالا اینقدر محکم میگی؟ سعید اینجوری نیست .خودتم خوب میدونی" راضیه پوزخندی به ریحانه زد و ادامه داد " اگه همش و میگفتم که سکته میکردی". چشمهای منیر و ریحانه از فرط کنجکاوی گرد شده بود گویی حاضر بودند جانشان را به سرعت در قبال اطلاعات ناگفته راضیه بدهند. " همش؟ مگه چیز دیگه ای هم دیدی؟" "واااا ابجی ..من و گاگول فرض کردی؟ من راضیه هستما. اهای .مثکه من و نمیشناسی. وقتی دیدمش همونجا جلوی کافی شاپ ایستادم. تا  اینکه یکی از گارسونها برای سیگار کشیدن اومد بیرون.منم که یه زن مظلومم و اگر از هر مردی یک خواهش بکنم برام انجام میده. رو این حساب از گارسونه خواستم بره و سعید رو صدا کنه بیرون " .چشمهای از متعجب منیر وریجانه در شرف بیرون زدن ار حدقه بود "هان؟؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟" " مگه خرم! فکر کردی من کیم ابجی..نه .بلافاصله رفتم اونور خیابون. وقتی حاجی اومد بیرون از مغازه برای یه لحظه اون زنه روش رو به سمت پنجره کرد و من دیدمش" " دیدیش؟ خوب کی بود؟؟؟" " نمیدونم. یه زن جوان بلانسبت تو زیبایی بود. شاید بیست و دو ساله""وااا چه خوشخوراک بیست و دو ساله!" "وقتی دیدمش دلم ریخت .منتظر شدم. حاجی براش آژانس گرفت و خودش هم سوار ماشین خودش شد و رفت. بعد اومدم به تو گفتم " " بی شرف. بی شرف..به من خیانت میکنی..می کشمت سعید.پدر سگ!" . منیر سادات قیافه ای متفکرانه به خود گرفته بود ودر سکوت به سقف نگاه میکرد. ناگهان زیر لب گفت " که اینطور. که اینطور" ..ریحانه با شنیدن " که اینطور" های منیر بیشتر عصبانی میشد وبرای نشان دادن اهمیت حریم خانواده بلند تر جمله " می کشمت سعید " رو تکرار میکرد. تا اینکه هر دو با شنیدن " خوب حالا چیکار کنیم؟" راضیه دست از تکرار جملات تکراری خود برداشتند. منیر سادات با همان قیافه متفکرانه رو به ریحانه گفت " غصه نخور. ما همه با تو ایم. رو در وایستی رو هم کنار بزار.الان سرنوشتت از همه چی واجب تره..یادته بهت گفتم..وقتی زیر سرشون بلند میشه. تا بیای بجنبی مال و اموالشم بالا کشیدن. پس باید یه فکر کرد". راضیه که مشخصا از پیشنهاد منیر خوشحال شده بود رو به ریحانه گفت " راست میگه منیر جون. باید یه نقشه ای بکشیم. باید سر و ته این قضیه رو در بیاریم. و بفهمیم چی کار باید کرد" . ریحانه که صورتش افسرده تر شده بود و در شُرف گریه کردن بود به سختی گفت " خوب ..چی کار کنیم؟" "هیچی اول باید بفهمیم چی به چیه. بسپارش به من خواهر. اگر تو بیای وسط بد میشه. بزار فکر کنه نمیدونی. فقط سعی کن هیچی نفهمه..سعید خیلی وارده. بو میکشه. اونوقت همه رد ها رو پاک میکنه. من خودم تحقیق میکنم." منیر سادات با شنیدن پیشنهاد راضیه سری تکان داد و گفت" درسته. افرین به این خواهر خوب. راضیه جان تو تحقیق کن. ریحانه تو هم فقط سعی کن بهش بیشتر محبت کنی. خودت رو در اختیارش بزار. زنانگی! عزیزم تو مگه صد سالته بترسی. هنوزم یه آب و رنگی داری. و از همه مهمتر باتجربه تری میفهمی که " چشمک منیر سادات به ریحانه، راضیه رو به خنده وادار کرد " اره خواهری، تو از همه ما با تجربه تری.فقط تو تونستی مادر سعید-خانوم بزرگ- و شکست بدی. هیچ زنی قوی تر از یه مادر مقتدر نیست. و تو اون رو شکست دادی.باکیت نباشه. ما همه با تویم..حالا بخند .تا برم برات یه چایی بریزم!"

حاج سعید دقیقا هفت پیچِ زیگزاگی را طی کرده بود. حالا دیگر از ارتفاعی که حاجی در آن قرار داشت، تنها اثرِ پناهگاه شیر پلا، نور زرد رنگ و پر قوتِ تنها نور افکنِ موجود در محوطه پناهگاه بود.شدت و سرمای باد هر لحظه بیشتر میشد. هر بار که مسیرِ زیگزاگ به طرف غرب میشد، درکوههای دور دست چراقهای مسیر ولنجک به توچال قابل حدس زدن بود و در طرف شرق آنتنهای ایستگاه سوم کلکچال در زیر افق سو سو می کرد. حاجی با کلاهی که بر سر گذاشته بود تنها صدای قِرچ قِرچ کفش کوه را بر روی برف های نو می شنید. گه گاهی که برای خستگی در کردن می ایستاد - و به طبع آن صدای قِرچ و قروچ متوقف میشد- صدای هم- هَمه مبهمی از شهر تهران - که در زیر پتویی از آلودگی و غبار پوشیده شده - به گوش میر سید.
یادش بخیر. سال آخر جنگ از دادگستری اهواز منتقل شدم به تهران. همونجا بود که به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم درس بخونم. دیپلم داشتم و حال کنکور هم نداشتم. ولی خوب هر کاری راهی داره. با استفاده از سهمیه رزمندگان رفتم دانشگده حقوق. بعدِ مارال دو باره دیگه همون کار وبه در خواست مراجع قانونی - که همون رفقای خودم بودن - انجام دادم. با اعدام همه اون دخترها نه شاکی باقی می موند نه عذاب وجدانی بابت اجرای حکم شرعی. پس به نوعی با خودم صفر صفر بودم! تا اینکه .تا اینکه اون روز اومد.بعد از ظهر یک روز زمستونی. طبق معمول اون روزها. صبحها می رفتم دانشگاه و ظهر ها به عنوان کمک دادیار میرفتم کاخ دادگستری. و اگر نیازی بهم بود عصر ها و بعضی شبها هم توی دادستانی به بچه های امنیتی کمک میکردم. شده بودم یه امنیتی حقوق دان! اون روز هم ظهر وارد دادگستری شدم. همون دقیقه اول دادیار باهام تماس گرفت و من رو به اتاقش فرا خوند. در حالی که حسابی اعصابش بهم ریخته بود یک پرونده قطور رو جلوم گذاشت. هنوز تیکه کلامش یادمه " آقا سعید بیا و ببین. شما ها و رفقاتون رفتید جنگ. بیا و ببین مردم چقدر هار شدن! اصلا وقیح شدن.کثافت این شهر رو ور داشته آقا!" ازم خواست یه نگاهی تا قبل از جلسه اول دادگاه به پرونده بندازم. چیزی که هر بار که می خوندمش بیشتر دوست داشتم بخونم. دانشجوی سال بالای پزشکی در منزل خودش در حالی که اصلا حالت مناسبی نداشته ناظم مدرسه برادرش رو به طرزفجیعی در مقابل برادرکوچک تر و معلم دینی و قران مدرسه به قتل میرسونه. مگه پیچیده تر از این هم میشد! در پرونده چیزی نیومده بود ولی شواهد اینطور نشون میدادند که معلم زن دینی و قرآن در حال هم خوابی با برادر بزرگ بوده و ظاهرا بر اثر جیغ برادر کوچکتر به اتاق پذیرایی می اد و میبینه که ناظم مدرسه در حال تجاوز به برادرشه. اینکه ناظم اون وقت شب در منزل اونها چه می کرده رو هرگز نفهمیدم.در ثانی اون ناظم الان مرده و ادم مرده نمیتونه حرف بزنه. برادر بزرگتر مسولیت قتل رو بر عهده می گیره و. برادر کوچکتر که در شوک بزرگی قرار گرفته بود اعتراف میکنه که ناظم قصد تجاوز به او رو داشته و معلم دینی هم در بازجویی ها گفته بوده که توسط برادربزرگتر به قصد کمک درسی به برادر کوچکتر اغفال شده بوده و از کرده خودش هم پشیمونه. چند موضوع با هم ترکیب، و مساله رو به یک معضل پیچیده تبدیل کرده بودند. موضوع قتل، یک موضوع تجاوز و یک موضوع هم خوابی دو نفر و از همه مهتر چیزی که هر سه تا رو به هم مربوط میکرد. از همون اول حسم بهم میگفت همه چیز زیر سر رابطه برادر بزرگتر با معلم دینی و قران هست. ناظم و بحث تجاوز احتمالا در ذیل اون رابطه بوجود اومده. پس تصمیم رو گرفتم تا برای تحقیق بیشتر از برادر بزرگتر و اون معلم بازجویی کنم.
وقتی برای اولین بار به جلسه دادگاه رفتم جذابیت پرونده برام خیلی بیشتر شد. دروغ چرا. خود پرونده که نه .ولی معلم دینی و قران دلم و لرزوند. چشمهای پر از شیطنت و اعتماد به نفس بالایی که داشت - انگار مطمئن بود اتفاقی براش نمی افته- و اون فورم صورت و خنده های عصبی که میکرد قلقلکم میداد.تا اون زمان- بجز برای ادای وظیفه- نه با هیچ زنی خوابیده بودم و نه کسی دلم رو بدون لَمس کردن لرزونده بود. خودم رو یک مرد قوی و سخت و با ایمان تصور میکردم. مردی که تمام زنهای عالم در پی اغفالش هستند و باید به هر نحوی از اونها دوری کنه. ولی اون زن فرق داشت. اون زن من رو بدون لَمس فیزیکی و حتی کلمه ای حرف ؛ مسخ کرده بود. از اون زمان بود که بازی من شروع شد.
در میان مه، شبح کلبه ای سنگی در دور دست ها نمایان شده بود. هر از گاهی با وزش یک بادِ چموش، تصویر کلبه محو میشد و باز با فروکش کردن باد، تصویر مه آلود در افقِ دید پدیدار می گشت. حاجی تمام مسیر های زیگزاگ را به سلامت طی کرده بود وحالا بر روی یک مسیر صاف و پُر شیب، زیگزاگ راه میرفت. بر اثر شدت باد هیچ اثری از برف تلمبار شده در راه نبود. چیزی که هر لحظه بر حجم گِلهای روی کفش می افزود. در پشت سر، شهر آرام آرام با کم شدن چراغها به خواب میرفت. ولی همچنان پرده ای از غبار و آلودگی روی آن را پوشانده بود.

اضطراب داشتم. نه اضطراب نبود. یه نوع رعشه. میلرزیدم. ضربانم بالا بود. شدت جریان خون رو روی گردنم حس میکردم. حتی اگر کسی به دقت روی گردنم رو نگاه میگرد مطمعنا می دید که پوست گردنم با ضربان قلبم بالا و پایین خفیفی می رفت.یک نوع تیک! یک جوری بودم که انگار قراره اتفاق خاصی در اتاق بازجویی بیافته. از طرفی تمام اخلاق و حس وجدانم بسیج شده بودند تا دست بدست هم بدن و من رو از رفتم باز بدارند. گفتگوی درونی آزارم میداد. به وضوح میشنیدم که صدایی در گوشم میگفت " بی غیرت هوس باز! اسیر هوای نفست شدی؟" صدای مادرم رو میشنیدم " من بچه تربیت نکردم که بره بی ناموسی کنه. شهوتت رو کنترل کن" . تصاویر رفقای شهیدم . همه و همه جلوی چشمم رژه میرفتند. ولی. ولی پاهام کار خودشون رو میکردند. حس عجیبی بود. انگار میدونی مشغول گناهی ولی حسِ لذت خاصی اجازه توقف بهت نمیده. و من توقف نکردم. وارد سلول شدم. زنی زندان بان - غرق در یک چادر مشکی با ابروهایی پر پشت و اصلاح نشده- در حالی که یکی از دستهاش با یک دستبند آهنی به یکی از دستهای متهم بسته شده بود ؛ در کنار متهم ایستاده بود. با ورود من به اتاق زن زندان بان سلامی کرد وسرش رو به پایین انداخت. هنوز دلم نمی اومد به چشمان پر از شیطنت متهم نگاه کنم- بدنش که جای خود. مثل  کسی که اتاق رو برای یک هم آغوشی آماده میکنه و دلش نمی خواد هیچ چشمی الا چشم خودش و طرف مقابلش شاهد این هم آغوشی باشه؛ از زندان بان زن خواستم از اتاق بیرون بره. به من دستور العمل زندان رو یاد آوری کرد. به او تاکید کردم که در باره مطلبی محرمانه باید با متهم صحبت بکنم. راضی نشد. ولی راضی اش کردم! همیشه درراضی کردن ادمها مهارت خاصی داشتم. مهار و کنترل زنی حدودا بیست و چند ساله با وزن تقریبی شصت کیلو برای منِ سی و چند ساله هشتاد کیلویی با قد صد و هشتاد نباید کار دشواری می بود. پس دستهای زن رو باز رها کردم. او هم در حالی که دستبند آهنی روی دست راستش تلو تلو میخورد با دست چپ مشغول مالیدن مچ دستش بود. سرش پایین بود. همین به من فرصت داد تا تنش رو دید بزنم. شاید  اون لحظه دلم میخواست مثل مارال با دستهام تنش رو می چلوندم و بعد خودم رو خالی میکردم، بدون هیچ ردی. ولی این مورد فرق داشت. کسی که مرتکب قتل شده بود به کرده خودش اعتراف کرده بود و این زن بیشتر نقش شاهد رو بازی میکرد تا متهم. وقتی به خودم مسلط شدم و احساس کردم از نظر روانی بر فضا احاطه دارم. سکوت رو شکستم. "اونشب توی خونه شهریار چیکار میکردی؟" ای کاش این سوال رو نمی پرسیدم. سرش رو که بالا آورد تمام اعتماد به نفسم شکست! اعتماد به نفس من! حاج سعید رازی! بازجوی ویژه دادگاه!. اون زن- که انگار ضعف من رو بو کشیده بود- در حالی که صورتش رو پُر از غم و استیصال و ترس نشون میداد هر از گاهی لبخند پُر از شیطنت و خباثت بهم میزد -جوری که انگار میخواست بگه که از همه رازهای من اطلاع داره. "گولم زد. شهریار گولم زد. اغفالم کرد آقا. اون بیشرف .گفت یک روز عصر برم خونشون. به داداشش کمک کنم. شربت اورد..نمیدونم چی شد. نمی دونم..به خدا نمیدونم. بیشرف حروم زاده" اشکهای مصنوعیِ این صحنه سازی رو با دستِ دستبند زده شده اش پاک میکرد. من با عمق وجودم دروغ بودن این اشکها رو درک میکردم ولی به شدت تحت تاثیر صحنه آرایی که چیده بودقرار گرفتم.به تدریج با جوابهایی که می داد، من رو در یک دو راهی کاملا واقعی قرار داده بود. دو راهی که حتی خودم هم باورش کرده بودم. بخشی از وجودم می گفت همه اینها فریب کاریه. ولی بخش دیگری روایتش رو از اون شب صادقانه و معصومانه قلمداد کرده بود. در این بین پوزخند های پُر از شهوتش تنم رو آتیش میزد. جلسه اول کاملا به نفع اون تمام شد. شهره موفق شده بود چیزی رو در سر من بکاره تا بعد ها درو کنه!

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

شیرین


نوشته : كاليپسو
امروز روز خوبیه...نمیدونم چه روزیه ولی من برای این روز خیلی صبر کردم...دقیقاً ده سال ، دقیق که نه البته ، خیلی دقیقش میشه ، نه سال و یازده ماه و چهارده روز...سرمهماندار هواپیما که اعلام کرد وارد مرز ایران شدیم ، شال دور گردنم رو باز کردم و کشیدمش روی سرم و دوباره چشمامو بستم . من این آرامش قبل از طوفان رو خیلی دوست دارم ، به قول اون یارو تو فیلم حرفه ای ، منو یاده بتهوون میندازه!
هواپیما که نشست ، کیف دستیم رو برداشتم ، پالتوم رو پوشیدم و از گیت رد شدم ، بادی که میومد مجبورم کرد که دکمه های پالتوم رو ببندم و دستام رو تو جیبام فرو کنم . سبک سفر میکنم و برای این سفر خاص همون چمدون کوچیک همیشگی هم نیاز نبود و در نتیجه لازم نبود معطل رسیدن چمدونها بشم . افسر گذرنامه که پاسپورتمو مهر میکرد یه نگاه به آخرین تاریخ خروجم انداخت و گفت : چند وقته نبودین؟ گفتم : تقریبا 5 سال...درحالی که پاسپورتمو پس میداد گفت : خوش اومدین ، خانم کیانی...یه لبخند کج در جواب بهش زدم و وارد سالن انتظار شدم . ساعت سالن 10:30 رو نشون میداد ، یعنی باید نیم ساعت رو همین جا منتظر بمونم تا دنبالم بیان در نتیجه وقت برای خوردن یه قهوه رو داشتم .
کافی شاپ فرودگاه خیلی شلوغ نبود ، روی یکی از مبل ها نشستم و یه لاته سفارش دادم و منتظر موندم . سفر طولانی ای بود و با احتساب توقف تو پاریس 22 ساعت طول کشید . هیچوقت پاریس رو ندیدم ، همون طوری که همفری بوگارت میگفت ، پاریس مال عُشّاقه ، شاید برای همینه که من فقط برای ترانزیت ازش رد شدم . پیشخدمت که لاته م رو آورد تقریبا رفته بودم تو نخ یکی ازین خداحافظی های پُر اشک و آه که مخصوص سالن های فرودگاهن . معمولاً به جزئیات خیلی توجه میکنم و ازین صحنه ای که داشتم میدیدم میتونستم نتیجه گیری کنم که پسری که بار سفر بسته ، خیلی هم عاشق و دلخسته ی اون دختری که اینجوری داره خودشو برای رفتنش هلاک میکنه نیست . دوست داشتم برم بزنم رو شونه ش و بهش بگم بیشتر ازین از خودش یه احمق و مضحکه نسازه ، برای کسی که اگه میخواستش ، مهاجرت که سهله ، آسمونم به زمین می اورد برای ترک نکردنش . البته ما آدما همیشه برای خودمونه که گریه میکنیم ، ترس از تنهایی ، ترس از آینده ی نامعلوم شاید که یه زمانی به یه نفر گره زده بودیم و حالا چشمامونو باز کردیم و میبینیم که همه ش یه سراب بوده .
تو این فکرا بودم که یه نفر صدام کرد : خانم کیانی؟ یه مرد بود با یه پالتو مشکی که اسم من روی یه کاغذ که توی دستش گرفته بود نوشته شده بود . گفتم : خودم هستم...شما نماینده شرکت هستین؟ گفت : بله...بفرمایید ، چمدوناتون کجاست که من براتون بیارم؟ بلند شدم و کیفمو برداشتم و یه ده دلاری گذاشتم روی میز و گفتم : چمدون ندارم ، بریم زودتر که خیلی کار داریم . سر تکون داد و به سمت در خروجی راه افتاد ، منم به دنبال اون . از در که رد شدیم ، رفت سمت یه ماشین و در ماشین رو باز کرد و گفت : بفرمایید . زیر لب تشکر کردم و سوار شدم ، اونم روی صندلی جلو نشست و راننده حرکت کرد .
از پنجره که بیرون رو نگاه میکردم ، یادم افتاد چقد دلم برای این شهر تنگ شده بود . برای دود ، شلوغی ، تنهاییش و البته شبهاش...شبهای تهران یه حال و هوای دیگه ای داره . من توی همین شهر عاشق شدم ، فقط یکبار...19 سالم بود و آخرای ترم یک دانشگاه بودم . یادمه تحویل پروژه آخر ترم بود و من دیر کرده بودم . تقریبا تمام پله های ساختمون معماری رو دو تا یکی اومدم بالا و وقتی به طبقه ی آخر رسیدم دیگه نفسی برام نمونده بود و وایسادم که نفس تازه کنم که دیدمش . قبلاً هم دیده بودمش ولی نه اونطور...حس کردم شاید قلبم یه ضربان رو پرید و من محو پسر عینکی ای شدم که داشت پوستر های انجمن رو روی دیوارای تازه آجر کرده ی ساختمون میچسبوند . شاید اونم متوجه من شده بود که برگشت و چشمام که به چشماش افتاد فهمیدم که کارم تمومه . اون روز نفهمیدم چطور تموم شد ولی روزای بعد رو یادمه . روزای خوبی نبودن ، شاید فقط یه روز خوب با هم داشتیم و آخرش با حرفی تموم شد که دنیای منو عوض کرد : دلم برات سوخت...وگرنه هیچوقت نه دوستت داشتم ، نه دلم میخواست رابطه ای داشته باشیم ...دلش برام سوخته بود...از تمام اون دوران ولی دلم میخواست همون یه روز رو یادم بیارم . اون روز خیلی واقعی بود ، تنها روزی که واقعن حس میکردم دارمش و اونم منو میخواد . ولی هیچوقت نشد اون حرف رو فراموش کنم ، تمام این سالها ، بهش فکر کردم که چجوری میشه که دل یه نفر برات بسوزه چون عاشقشی ! اسمش رو چی میذاره ؟ فداکاری ؟ نمیدونم ...
ماشین که جلوی در یه ساختمون بزرگ ترمز کرد ، سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم . پیاده که شدم سوز سردی تا استخونام رو لرزوند که باعث شد تا در ورودی رو با قدمهای سریع رد کنم . گرمای داخل ساختمون آرامش خاصی داشت . تازه متوجه فضای تقریبا لوکس ساختمون شدم . سالن بزرگ و تا سقف سنگ های مرمر که انگار قرار بود ابهتشون رو تو برخورد اول تو ناخودآگاهت فرو کنه . یه منشی به سمتم اومد و گفت : سلام خانم کیانی ، خوش اومدین...دفتر آقای مهندس ازین سمته ! گفتم : ممنون و با قدمهای آروم دنبالش به سمت انتهای راهرو راه افتادم . به آخرین در که رسید ، بازش کرد و گفت : خانم کیانی تشریف آوردن ... به من گفت : بفرمایید داخل . سعی کردم لرزش دستهام رو با جمع کردنشون توی جیبهام پنهان کنم و داخل اتاق شدم . همه پشت میز کنفرانس نشسته بودن . گفتم : ببخشید بابت تأخیر...ترافیک تهران نمیذاره آدم خوش قول بمونه ، روی تنها صندلی خالی پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم که الان پشت میز مدیر عامل نشسته بود و فکر میکرد کسی شده . هیچ تغییری جزء چندتا تار سفید توی موهاش نکرده بود ولی بهش حق میدادم که منو نشناسه . زندگی همونقدری که با اون مهربون تا کرده بود ، به من روی خشنش رو نشون داده بود . لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم ، خیلی وقت نیست که همه رسیدن ، همین قدر که بعد از یه سفر طولانی بلافاصله خودتون رو به ما رسوندین واقعن ممنونیم . گفتم : خواهش میکنم ... بهرحال به عنوان تایید کننده نهایی سرمایه گذار باید خودمو به این جلسه میرسوندم و یه لبخند کج تحویلش دادم که یادش بیاد دقیقاً کی باید از کی حساب ببره .
خودش رو پشت میزش جمع و جور کرد و گفت : بله ، حتمن ...الان شروع میکنیم و به یه نفر پشت پرژکتور اشاره کرد که روشنش کنه و من مجبور شدم یک ساعت تمام به حرفاش راجع به توجیه مالی پروژه و موقعیت استراتژیک و محاسبات سازه ای شگفت انگیزش گوش کنم . کل یه ساعت رو قیافه ی متفکری به خودم گرفته بودم و سرم رو تکون میدادم انگار برای اولین باره که این حرفارو میشنوم . بالاخره که حرفاش تموم شد و دوباره چراغهارو روشن کردند ، نشست روی صندلیش و گفت : خب خانم ، نظرتون چیه؟ روی صندلیم صاف نشستم و گفتم : خب شما نفر اول توی مسابقه شدین، درسته ؟ سرش رو تکون داد و گفتم : خب ، دقیقا چقدر وقت صرف این کار کردین؟ از محاسبات تا تحلیل و طراحی؟ جواب داد : خب میشه گفت یه سال...و با لبخند پیروزمندانه ای اضافه کرد : البته ارزشش رو داشت . گفتم : خب... ولی متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که نمیتونم این کار رو تایید کنم...احساس کردم یه چیزی توی نگاهش خشک شد و از بین رفت . ارزشش رو داشت . کاش میتونستم ازین لحظه عکس بگیرم تا همیشه داشته باشمش . گفت : منظورتون چیه ؟ بلند شدم و کیف دستیم رو برداشتم و گفتم : خب ... من به عنوان نماینده سرمایه گذار نمیتونم ریسک کاری رو برای شرکتم بپذیرم که انقدر پیش پا افتاده و معمولیه ...با عصبانیت و نا امیدی از جاش بلند شد و گفت : شما به این کار میگین پیش پا افتاده؟ اصلا چیزی از معماری میفهمین؟ یه لبخند زدم و گفتم : تموم اون سالهایی که شما داشتین دَم مهندس فلانی یا مهندس بهمانی رو میدیدین که بهتون اجازه بدن به تیرآهنهای پروژه نیاورانشون دست بزنین ، من داشتم درس میخوندم و زحمت میکشیدم ... اگرم تا اینجا اومدم که خودم حضوری بهتون جواب رد رو بدم بخاطر این بود که دلم برای اینهمه تلاشی که کردین سوخت ، آقای مهندس فرهاد سالاری!...شبتون خوش...
به سمت در خروجی که میرفتم ، سعی کردم این لحظه رو واسه همیشه تو خاطرم نگه دارم...قیافه ی فرهاد و اعضای هیئت مدیره ای که فکر کنم فردا آقای مهندس رو میفرستن تو جایگاه اصلیش! احتمالا سر پروژه نیاوران!

۱۳۹۵ دی ۲۲, چهارشنبه

درد مزمن (قسمت چهارم)




نوشته : عقاب پیر

نیم ساعت به نیمه شب مانده. یک مرد، که صورتش روشن نیست و اُور کتِ مشکیِ بلندی بر قامت- -اش زار میزند ؛ با یک جفت کفش کوه ضُمخت و خاکی، درِِ دفتراش را بی صدا می بندد. پشت سَرِ نرده آهنیِ رنگ و رو رفته ای را- که با صدای ناله واری به جلویِ درب اصلی چپانده شده-  قفل میکند. مرد - در حالی که با وسواس فراوان سعی میکند تا صدای بر خورد کفش کوهِ ضُمخت با زمین به حد اقل خود برسد-  ازراه پله تاریک پایین میرود وسَر به زیر سوارِ ماشین سیاه رنگی  میشود. دقایقی بعد سکوتی حُزن آلود، دفتر را در التهابی سخت فرو میبرد.
"نمیدونم از کجا شروع شد. از کجا بگا رفتم. از کجا اینقدر بَد شدم. کی بهم نارو زده؟ دزدی که به دزد بزنه شاه دزده! من که حساب همه چی رو کرده بودم. میدونم. میدونم. همش بابت بی احتیاطی اون شب بود. درِ باز یعنی درد سر. کاش اون شب بی خیال شده بودم.هنوزم نمیدونم اگر کلکی تو کار بود چرا در رو باز گذاشته بودن.یعنی نمیتونستن بی رَد پا کارشون رو انجام بدن؟ نمیدونم. گیجم. گیج. رویا! لامصب .سوزوندیم..همیشه فقط یه رویا هست که میتونه آدم رو بسوزونه ؛ نه هیچ چیزِ دیگه.نفوذی روح و ضعف آدم رویاست. اونه که میره توی اعماق انسان و مثل یه بمب دو زمانه اون تو میترکه! کسی رو هم نمیشه بابتش شِماتت کرد. و همیشه این رویاست که بدون هیچ رَدی میپره!"  ماشین، با سرعت خیابان های شمالِ شهررا طی میکند؛خیابان دربند را -جایی که نور مهتاب از بین شاخه های درختان چنارِ بی برگ به روی شیشه ماشین می تابد- طی می کند . بعد از یک پیچ تند، دیوارهای کاخ سعد آباد- با نرده های آهنی زوار در رفته زنگ زده- در سمت چپ ماشین نمایان می شود. " داره چهل سال میشه سعید!.داره میشه چهل سال ! روزی که با صادق و جواد وتیم مسجد گیاهی ریختیم توی کاخ. یه مشت جوان بیست و چند ساله با اسلحه های غنیمتی - که چند روز پیش از اون  ازدرگیری با ارتش گارد غنیمت گرفته بودیم-  با سرهای پر از سودا و رویا و کوفت، اومده بودیم کار رژیم رو یه سره بکنیم. من که بچه همین محل بودم. سوراخ سُنبه های همه جا رو بلد بودم. از جعفر آباد حمله کردیم. نه سربازی مونده بود و نه نگهبانی. یادش بخیر دو سه روز بعد فروپاشی رژیم،  چقدر با صادق و خدا بیامرز مرتضی شیشه های مشروب آنچنانی رو ریختیم توی توالت های کاخ.باورم نمیشه چهل سال شده!.پیر شدی سعید!"
ماشین، بعد از گذشتن از چند پیچ تُند  وارد یک خیابان شمالی پُر از برف و یخ میشود. صدای غُرش موتوربرای چند ثانیه سکوت کوهستان را بهم میریزد. حالا ماشین از جلوی کلانتری دربند-با آن مجسمه های همیشه ایستاده سربازان هخامنشی- هم رد شده و نَرم نَرم وارد میدان سَربند میشود.
" یادش بخیر رفقای دبیرستان. چقدر توی این میدون سربند با هم قرار میزاشتیم. اون روزا تا خودِ پناهگاه شیرپلا رو دو ساعته میرفتم. حالم خوش بود. بی غَمِ بی غم. آقا خدا بیامرزام وقتی دید اینقدر کوه میرم دستم و گرفت و من و برد منیریه-  دم مغازه کفش فروشی رهبر یه کفش کوه تبریزی خریدم و شدم سعید کوه نورد. از همون زمان هر وقت هر چیزی میشد کوه بودم. تو کوه حرف از آرزو و رویاها بود .تو کوه حرف از انقلاب بود. تو کوه چریک شدم. تو کوه خبرِ شهادت مرتضی رو بهم دادن. این کوه الانم تنها باقی مونده "سعید" هست."
باد سرد توچال از کوچه پس کوچه های روستای پَس قلعه می وزد و مثل  دستِ سنگینِ سرنوشت بر گوشهای قرمز و سرد سعید می نشیند. هیچ احدی -حتی گردو فروشهای ابتدای سربند- در خیابان نیستند. فقط تنها شاهد این مَرد اُورکت پوش سیاه، مجسمه کوهنورد است.سعید بی هدف درحالی که دو دست اش را به پشت  گره زده قدم به قدم از ماشین و میدان سربند دور میشود. با هر قدمی باد توچال گرد و غبار یک خاطره را در ذهن سعید می تکاند.
"دم دمای یه صبح بهاری بود. توی هورالهویزه. از قایق پیاده شدم. یه بچه ی کوه توی هور-وسط اونهمه آب غریبه است.ولی چه باک وقتی دلت با رویا هات باشه؛ اونوقت هیچ جا غریبه نیستی حتی وسط هور! چند ساعتی از عملیات گذشته بود. گردان ذخیره ای که توش بودم قرار بود به کمک گردانهایی بره که شب قبل حمله رو شروع کرده بودند. همه چیز به صورت غیر عادی آرام و زیبا بود. صدای طوطی های وحشی هور مثل یه موسیقی ملایم با تضاد آسمان خاکستری و پرتو نورهای شفاف خورشید ترکیب می شد و صحنه فوق العاده ای رو در ذهن حک میکرد. منطقه خالی از هر صدای انفجاری بود. هنوز صد یا دویست متر از قایق دور نشده بودم که منظره ی یک دشت بسیار زیبا جلوی چشم ام اومد.چمنهای سبز تازه روییده ی این دشت مثل یه فرشِ نفیس، بسیار زیبا شده بود. رو به رو ؛ دشت با یک شیب ملایم پایین میرفت و بعد در انتهای دید با یک شیبی تند بالا می اومد تا در انتها با افق یکی بشه.بعد یک مدت کوتاهی، دیدم  از دور نقطه هایی سیاه در ستونهای نا منظم به سمت ما در حرکت هستند. کم کم نقطه های سیاه به آدمهای زِوار در رفته ای تبدیل شدند که از مهلکه ی دیشب جون سالم بدر برده بودند. با نزدیک شدن اون آدمها، اولی به من گفت "دیر اومدی برادر! الان چه وقت اومدنه؟" "دومی گفت" جلو نرو، کارتمامه" سومی گفت " جرات نداشتی دیشب بیای؟ " و همچنان موسیقی متن این حرفها و کنایه ها، بلبلهای وحشی هوالهویزه بودند. ترسی به جونم افتاده بود. همه چیز حکایت از یک شکست و عقب نشینی درد ناک میکرد. کم کم صدای بلبلهای وحشی دشت جای خودشون رو به صدای انفجار خمپاره ها دادند. در دور دست- همونجا که دشت و افق با هم یکی میشدند- نقطه متحرکی  به سمت ما در حرکت بود. چند لحظه وقت نیاز بود تا هیبت یک هلیکوپتر دُرشت و قوی رو با چشمان خودم ببینم. دوربینم رو به سمتش بردم. رَدِ آتش و دود رو از پشتش رصد کردم. حِسَم درست بود. در یک چشم به هم زدن؛ راکت هلیکوپتر در فاصله چند متری دسته ما با صدای وحشت ناکی - در حالی که زمین رو شخم میزد- بین افراد گردان ما - که از ترس مسلسل و راکت هلیکوپترمیخواستند به جایی پناه بگیرند - فرود اومد. راکت عمل نکرده بود. و در چند متری ما غُرِش کنان ایستاد. این آغاز ورود به میدانی بود که میدان ساده ای نبود. پچ پچ ها بین بچه ها شروع شد. یکی میگفت بریم جلو. یکی دیگه می گفت نمیدونم. اون یکی میگفت جلو رفتم بی فایده است. به هر حال با شدت گرفتن انفجارها - اینبار از طرف چپ -خود به خود همه به سمت عقب راه افتادیم. به دژی رسیدیم که دیشب بچه ها اون رو فتح کرده بودند. به انفجار خمپاره ها سُرخی تیر های رسام هم - که بی هدف دراون هوای نیمه ابری زیبا می چرخیدند - اضافه شده بود.سربازی برای دید زدن سرش رو از پشت دیوار دژ بالا اورد؛ خودم دیدم چطوری گلوله سرخ بهش برخورد کرد و به زمین زدش وباز دیدم دوباره از جا بلند شد و دومین گلوله بهش خورد و باز به زمین خورد.باورم نمیشد چنین تصویری از جون دادن یک ادم رو جلوی چشم خودم ببینم. چهار پنج بار این تیر خوردن و ناخودآگاه از زمین بلند شدن تکرار شد. تا اینکه جنازه سوراخ سوراخ اون سرباز چند متر اونطرف تر غرق در خون از حرکت باز ایستاد. زمان به ضرر ما بود. باز هم یه عقب نشینی اغاز شد. این بار عقب نشینی  به یک نقطه نا معلوم! من بودم ؛ صادق بود؛ مرتضی و یک آرپیجی زن و یه جوان هیجده نوزده ساله."
"اینجا چقدر سرد و تاریکه. از قهوه خونه عبدالله هم رد شدم. رد روخونه یخ زده رو میتونم ببینم. راه دربند هنوز هم مثل سابقه. فقط حس یتیمی دارم. خودمم. خودِ خودم. و البته این باد لامصب.این خاطرات هم مثل خوره جونم رو میخوره. سرما هم اونقدر زیاده که تابلو دوراهی هتل اوسون یخ زده..خودم تصمیم نمیگیرم. پاهام خودشون به سمت شیب اول پناهگاه شیرپلا میرن. شبه درازی در پیشه. تا راه حلی پیدا نکنم بر نمیگردم.
"صادق جلو بود. من بعدی بودم؛ آرپیجی زن و اون جوان پشت من بودن وبعد مرتضی انتهای دسته. از کنار دژ به سمت خاکریزهای پشتی راه افتادیم. هر بار که به هر خاکریزی میرسیدیم باید چند متری توی دید تک تیراندازها و دوشکا چی های عراقی قرار میگرفتیم. بار اول پیش خودم گفتم کار تمومه. پاهام مثل همین الان تنم رو کشوندن. چند ثانیه در تیر رس بودیم و وِز وِز گلوله هایی که مثل زنبور از کنارمون رد میشد رو میشنیدم. ولی از تیر رس به سلامت رد شدیم. خاکریز دوم ترسم بیشتر شد. علاوه بر گلوله ها صدای شلیک و بر خورد توپ تانکهایی که نزدیک میشدند رو هم میشد شنید. توی اون شرایط مغز کار نمیکنه. این پاهاهستند که تصمیم میگیرند. پاهایی که بد جوری بهشون گِل چسپناک جنوب چسپیده و برای کندنش از زمین کلی انرژی لازمه. یادمه اونقدر حجم توپ و خمپاره زیاد شد که بالاخره مجبور شدیم توی یک سنگر پناه بگیریم. کسی حوصله حرف زدن نداشت. صدای جابه جایی دسته های مختلف از بالای در سنگر شنیده میشد. یکهو از بیرون نعره ای اومد "ارپیجی" "ارپیجی زن..بجنب دارن نزدیک میشن".ناخودآگاه همه سرها به سمت آرپیجی زن دسته کج شد. نگاه ترسیده آرپیجی زن رو هنوز به خاطر دارم. بدون معطلی با یه صدای لرزون ارپیجیش رو جلوش گرفت و گفت " بفرما...بفرما..من نمیتونم.". قبل از اینکه کلمه ای از دهن همه ما ها که حسابی هم ترسیده بودیم در بیاد ارپیجی به دستهای مرتضی چسپید. آرامش چشمهاش رو یادم نمیره. با اون پوزخند مسخره. شاید داشت به همه میگفت چه موقعیتی رو واسته فراموش کردن و فراموش شدن داریم از دست میدیم. یه "یا علی" بلند گفت و دیگه ندیدمش. سی و خورده ای ساله ندیدمش. کاش بهش میگفتم که رفیق ما اینجا چکار میکنیم؟ یا شایدم جواب چکار میکنیم رو میدونستیم ولی جواب چکار باید بکنیم رو نه! اونم رند و زبل بود و در رفت. بعدها بچه ها گفتن همون روز حین عقب نشینی زیر شنی تانک له شده."
پیر شدم. قدیمها بدون تکیه یه این سیمهای کوبیده شده توی سنگ از این صخره های بالا میرفتم. یا پیر شدم یا ترسو. شایدم هر دو. طبق حسی که دارم باید بیست دقیقه دیگه به ابشار دوقولو برسم البته بعیده تو این سرما ابشاری باقی مونده باشه. همه چیز توی این سرما یخ میزنه. ولی من ترسی ندارم. تا ندونم چکار باید بکنم اون پایین نمیرم. سند تمام کثافتکاری هام رو دارن. روزهای اولی که با این جاکش مدرن کار میکردم با دستگاه تمام دیوارهای اتاق خواب رو چک میکردم تا مبادا شنودی چیزی توی دیوار باشه. ولی بعد یه مدت خیالم تخت شده بود که اون خونه جای امنیه. دلیلی هم نداشت شک بکنم. کی تخمش رو داره پا رو دم من بزاره! پا رو دم یه ادم امنیتی.حاج سعید رازی! یه ادمی که اونقدر نفوذ داره تا بتونه وانمود بکنه یه نفر اصلا بدنیا نیومده که بخواد بیست ساله شده باشه! ولی اخرش یه جنده گولم زد.البته این اولین بار نبود که یه رویا گولم زد. من قربانی رویا هستم. رویاهایی که همشون شیرینن. و همشون درست زمانی که مزه شیرینی شون زیر زبون میره از خماریمون استفاده میکنند و غیب میشن. اره. همه رویاها با چرب زبونی ادم رو به جایی میکشونن که نقطه ضعفشه. یه تله بی نقص که فاعلش خودتی و نه "یک رویا"!
بعد عملیات بدر تخم نداشتم برم خط.مرتضی هم مفقود شده بود. میترسیدم. حتی صدای آژیر خطر هم نفسم رو بند میاورد.  از طریق داداشِ صادق به گوش حاج ممد دستواره رسوندم که میخوام برم تو تیم اطلاعات عملیات لشگر. ولی حاجی فرستاد من رو به دادستانی اهواز. شدم جزو تیم خنثی سازی خونه های تیمی.کارمون این بود که رد گروهکی ها رو بگیریم و شکارشون بکنیم. تا شاید جلوی اون همه بمب گذاری و ترور اون سالها رو بگیریم. کار باحالی بود. هم قدرت داشتم هم امنیت. نه خبری از ترکش بود نه تیر رسام. عوضش یه مشت زندانی زیر دستمون بودن. خداروشکر اونقدر ازشون نفرت داشتیم که بابت له کردنشون عذاب وجدان که هیچ ؛ طلب اجر هم بکنیم. ولی هنوز نقطه ضعفم توی چشمم نرفته بود. هنوز اگر ازم میپرسیدند میگفتم یه ادم پاکم. تا اینکه یه روز توی زندان کارون اهواز بعد یه روز بازجویی بی نتیجه نماینده دادستان ساعت 10 شب من رو به دفترش خواست. یه پرونده جلوم گذاشت. پرونده ی یه دختر اهل رشت بود به اسم مارال عضو مجاهدین. بعد ترور یه پاسدار وقبل از فرار از اهواز گرفته بودنش. نه توبه میکرد نه تقاضای فرجام. دادستان دستور بازجویی ازش داده بود ولی چون تمام تیمش دستگیر شده بودند اطلاعات بدرد بخوری نداشت و همونجا به اعدام محکوم شده بود. ولی یه مساله نمیگذااشت اعدامش کنن. مساله ای که به من مربوط میشد و نماینده دادستان میخواست من حلش کنم. وقتی قضیه رو برام تعریف کرد. باورم نمیشد چیزهایی که میگفت.همه کاری میتونستم بکنم. از شلاق زندانی ها تا اعدام ساختگی ولی این یکی در توانم نبود. نماینده دادستان دستم رو گرفت و برد پشت در سلول. با یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت برم توی سلول.اگر بتونم کاری بکنم توبه بکنه مساله حله.توی اون شرایط حتی توبه لفظی هم اون دختر رو از اعدام نجات میداد. دربِ یک دست آهنی سلول- که فقط یه دریچه کوچک روش بود- باز شد. یک اتاقک دو متر در دومتر بدون هیچ پنجره و منفذی به بیرون. با باز شدن در سلول بوی تند کثافت به دماغم خورد. کف و دیوارهای سلول پر بود از سایه روشن جای استفراغ وادرار زندانی های سابق. نا خود اگاه جلوی دماغم رو گرفتم. مارال -اون دختر رشتی - گوشه سلولش کِز کرده بود.اولش از دیدن یک مرد توی بند بانوان زندان خیلی تعجب کرده بود. مخصوصا وقتی که من ناخود آگاه به صورت بی حجابش زل زده بودم.  نگاه نفرت انگیزی بهم کرد.مارال من رو یاد یکی از دخترهای محله مون انداخت. شیطون و زبل. از اونهایی که توی کل انداختن پوز هر پسری رو میزدند. با اینکه معلوم بود چند روزه درست نخوابیده ولی چشمهاش هنوز هم میل به مبارزه داشت.
نماینده دادستان گفته بود مارال طراح اصلی ترور بوده. و دست اخر این مارال بوده که به بهانه ای اون پاسدار بدبخت رو به بهانه کمک به بچه اش به سمت تاریک مسجد کشونده تا رفیقش با استفاده از این تاریکی با چند گوله دخل اون پاسدار رو بیاره. با مرور این اطلاعات توی سرم چشمهای شیطون اون دختر بیشتر از اونی که من رو یاد شیطنت های یک دختر معصوم بندازه ، به یاد پوزخند های هدفمند زنان بد کاره ای مینداخت -که بارها اونها رو در دوران دانشجویی کنار خیابون تخت طاووس دیده بودم.  وقتی به خودم مسلط شدم با یه سوال ساده و بالحنی که روشن بود قصد جلب نظرش رو داره ازش پرسیدم چرا اینکار رو کرده مگه اون پاسدار چه کرده بود که مستحق کشته شدن بود. جوابش رو هنوز به خاطر دارم وقتی مارال از گوشه سلول تکونی به خودش داد و علی رغم خستگی با صدایی رسا- درست انگار متنی رو که بارها از روش خونده رو میخواد جلوی یک عده ادم دکلمه کنه -  گفت: اون پاسدار به رویاها و ارمانهای خلق قهرمان ایران خیانت کرده و هر کسی که به رویا ها ی یک ملت خیانت بکنه مستحق مرگه! اون وقت نه، ولی الان میفهمم مارال هم درگیر"یک رویا" بوده.سعی کردم با استدلالهایی که فکر میکردم منطقیه مجابش بکنم.انگار حرفهام پُر انرژی ترش کرده بود. چشمهاش میدرخشید. مثل اینکه طعمه ای جدید برای ترور پیدا کرده باشه هر لحظه به من نزدیک تر میشد.برای بهم ریختن من بارها بهم گفت بهتره به اونها بپیوندم. بهم گفت همونطور که توی نخست وزیری نفوذی دارند، توی زندانها هم نفوذی دارند و هر ان ممکنه یکی از نفوذی هاشون یک گلوله توی سرم خالی بکنه!حتی بارها سعی کرد حس انقلابیم روبا فحشهایی که میداد تحریک بکنه. خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم. دو دل بودم که درد کشیده محکمی رو توی صورتم حس کردم هنوز به خودم نیومده بودم که مارال تفیبه صورتم کرد و با قهقه ای  زشت تحقیرم کرد.از اینکه یک زن- اونهم زندانی ام- تحقیرم کرده بود عصبانی بودم. ولی نه عصبانیتی که باعث بشه تا کاری رو که نماینده دادستان از من خواسته بود انجام بدم. برای استراخت  از سلول بیرون اومدم. نماینده دادستان هنوز اونجا بود. پوزخندی بهم زد با یه "دیدی گفتم" نمک به زخمم پاشید. بهم گفت "اینا ادم نمیشن. نگهشون داریم دردسرن ازادشون هم که نمیشه کرد. باید همینجا کار رو تمام کرد. الان جنگه و هر شرایطی یه قائده ای داره". ازش وقت بیشتر خواستم. به حیات زندان رفتم با کمی به خودم بیام. زخمی که بهم زده بود رو نمیتونستم فراموش بکنم.

ابشار دوقلو یخ زده. میدونستم. از اینجا ساختمان پناهگاه معلومه. حتی لکه های ابر سنگینی که از ارتفاعات بالاتر از شیرپلا در حال عبور هستند هم معلومه. اینجا باد کمترشده. ولی حس میکنم اُورکُتم مثل یه تیکه یخ سنگینه!. الان ریحانه فکر میکنه جنوب هستم. رویا فکر میکنه توی دفترم هستم اکبر شاید فکر میکنه دارم با بیوه مرتضی -کارگر گاراژ- رو هم ریختم. بیوه مرتضی! بیوه مرتضی !چرا بهش فکر نکرده بودم. یه زنی که انگیزه هر کاری داره. نکنه. نکنه رویا بیوه مرتضی هستش؟ یا شایدم نکنه رویا رو بیوه مرتضی فرستاده؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ ولی قبل هر کاری بازم باید فکر کنم. یه ادم امنیتی هرگز نباید در تحلیلش دچار اشتباه بشه. اولین اشتباه اخرین اشتباهه .منم فرصتی ندارم. یه حرکت اشتباه مات ماتم! باید خوب فکر کنم. خوب مرور کنم. حتی ..حتی کاری که با مارال توی  زندان کردم!
از توی حیات زندان به اتاق استراحتم رفتم. توی هپروت بودم که صدای گلوله از بیرون میخ کوبم کرد. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. صدا از بند زنان بود. با یکی از بازجوها به سرعت به اون بند رفتیم. صدای جیغ و داد زندان بان و زندانی روی اعصابم بود. درست جلویِ در یک سلول یک لکه خون بزرگ، جنازه یکی از زندان بان ها رو در برگرفته بود. گلوله درست به سرخورده بود.و کاملا مشخص بود از نزدیک شلیک شده. مارال راست میگفت. اونهایی که توی نخست وزیری نفوذی دارن چرا توی زندان نداشته باشن. باز هم بعد از چند ماه دوری از اضطراب، ترس عمیقی وجودم رو گرفته بود. حالا علاوه بر مساله ترورهای خارج از زندان ، ترور به داخل زندان هم اومده بود. نمیتونستیم ریسک بکنم و مارال رو با طی تشریفات زندان به اتاق بازجویی ببرم.. به سرعت با اطلاع نماینده دادستان به سلول مارال رفتم.شنیدن صدای شلیک و دیدن قیافه رنگ و رو رفته حس قدرت عجیبی به مارال داده بود. این رو از اون پوزخند چندش آورش میفهمیدم. نمیدونم چی شد. هنوز هم برام ریشه این ایده مشخصی نیست. زُل زدم توی چشمهاش. بهش یک چشمک زدم و زیر لب خندیدم. بُهت صورتش در اون لحظه، بهترین نوشدارو برای اضطراب من بود. موفق شده بودم با یک ضربه کاری تعادل روحی اش رو بهم بزنم. سرم رو نیم رخ به سمت درب آهنی سلول برگردوندم.میخواستم وانمود بکنم که برام مهمه کسی پشت در نباشه. بعد باز هم به مارال خیره شدم.منتظر بود چیزی بگم. شایدم نمیدونست که چی بگه. چند قدم که به سمتش برداشتم با صدای اروم بهش گفتم " تمامش کردم". بهت صورت مارال بیشتر شد. تردید رو توی صورتش میدیدم. تردید و گیجی اش بهم انرژی و لذت میداد. "گوش کن خیلی زود بچه ها دارن میان..قرار ما محله عربها، پشت حمام شیخ. " این رو گفتم و به سمت در رفتم. قسم میخورم روی هیچ کدوم از رفتارهام فکر نکرده بود. هنوز یک قدم به در سلول مونده بود که سراسیمه به سمت مارال رفتم و پرسیدم "ندیدی حلالم کن. مقاوت کن مارال. مقاومت کن...بچه ها میان مطمعن باش. همه جا هستیم". دوباره به سمت در سلول رفتم. اینبار مارال به سرعت طرفم اومد. "مریم هم اینجاست. خودم دیدمش" "مریم؟" " اره سلول سر راهرو." "چرا زودتر نگفتی…باید فکری بکنم" به سرعت از سلول بیرون اومدم. زندانی سلولی که مارال گفته بود به نام شیرین ثبت شده بود.و نه مریم.
پناهگاه سنگی شیرپلا همانند تکه سنگی تراشیده شده در دل کوه از دور خود نمایی می کند. راه رو های سخره ایِ پناهگاه- که تنها راه ممکن برای رسیدن به درب ورودی پناهگاه است- پُر از برفهای کوبیده نشده ی عصر، زیر نور مهتاب می درخشد. تنها چراق روشن محوطه، نور افکن زرد رنگی است که هر از گاهی از پشت پرتوهای زردرنگ اش، سایه روشنِ دانه های درشتِ برفِ پراکنده خودنمایی می کند. هیچ نشانی از حرکت - به جز حرکت باد-در محوطه پناهگاه دیده نمیشود. گویی کل محوطه در یک خواب شیرین زمستانی یَخ زده است.

این پناهگاه حالم و جا میاره. انگار اومدم توی خونم. انگار وجب به وجب اینجا با یک خاطره گره زدم. انگار همین دیروز بود..انگار ...انگار..با اون کلکی که زدم و کمک سایر بازجو ها مشخصی شد مریم رده بالاتری از مارال داشته و همون شب چند تا خونه تیمی اماده برای عملیات شناسایی شده بود.نماینده دادستان از حرکتم شگفت زده شده بود.با بازداشت مریم دیگه مارال یک مهره سوخته بود و باید به سرعت معدوم میشد. و باز هم اون مانع نمیزاشت که کار یکسره بشه. مردد بودم! دم دمای صبح با صدای مضطرب یکی از بچه های زندان از خواب بیدار شدم. یک ماشین بمب گذاری شده منفجر شده بود. وقتی به صحنه انفجار رسیدم هنوز بوی گوشت سوخته توی فضا وجود داشت. تکه های سوخته پوست چند نفر از قربانیان بر اثر شدت انفجار به دیوار چسپیده بود. اونطرف تر یک پسر بچه چهار پنج ساله خون الود کنار جسد مادر و خواهر حدودا یک ساله اش گریه میکرد. صحنه ها اونقدر دردناک بود که هر انسانی رو به گریه وادار بکنه. هنوز هم خونه های تیمی زیادی در شهر بود و باید منتظر انفجارات بیشتر میبود. از شدت خشم و ناراحتی سر درد گرفته بودم. به زندان برگشتم. همه در حال جنب و جوش بودند. نمیدونم چی شد! نمی دونم. جلوی در اتاق نماینده دادستان تصمیمم رو بهش گفتم. چند دقیقه بعد جلوی در سلول مارال بودم. در سلولش رو باز کردم. با هماهنگی که با نماینده دادستان کرده بودم از بلندگوهای بَند. صدای سرودهای انقلابی می اومد تا هرگونه صدای داخل سلول مارال رو خفه بکنه و من هم یک انقلابی بودم که راه رو برای اعدام یک گنهکار هموار میکردم گنهکاری که برای اعدام شدن یک مانع داشت و من قرار بود اون مانع رو پاره بکنم. مصمم وارد سلولش شدم. از چهره ام فهمیده بود کلاه گشادی سرش گذاشتم و قصدفریبکاری یا حتی موعظه ندارم. فهمیده بود با فحش هم نمیتونه خوردم بکنه. نفرت رو در چهره اش میدیدم. حالا که فکرش رو میکنم ظاهرا تصمیم گرفته بود تا با اغوا کردنم تحقیرم بکنه. دخترک در کنج سلولش نشسته بود. با لحنی که سعی میکرد چرب زبانانه  باشه ازم خواست به گروهشون بپیوندم .تا برای خلقم کار کنم و عمله استبداد نشم. بیچاره نمیدونست بازی داره عوض میشه. وقتی دید خیلی بهش نزدیک شدم تازه فهمید برای چی اومدم. مثل اهویی که تازه متوجه خطر شده باشه سعی کرد از گوشه سلول به سمت دیگه بره. شروع کرد به عربده زدن. داد میزد کمک. کمک. از اونهمه قدرتم لذت میبردم. نه تهدیدی بود نه خمپاره ای و نه عذاب وجدان.به سمتش رفتم.تن نحیفش رو به چنگ گرفتم. گردنش رو بین صاعدم فشار دادم. و با یک دست محکم جلوی دهن و دماغش رو گرفتم. کسی که تا به حال به هیچ زنی دست نزده بود مامور اضاله بکارت یک زندانی گنهکار شده بود. از مالوندن خودم به مارال لذت میبردم.حالا میفهمیدم چقدر از این حالت خوشم میاد.شاید اگر مارال به صورت عادی از من درخواست سکس میکرد اینقدر تحریک نمیشدم. مثل یک گرگ گرسنه روی زمین خوابوندمش. رگهای ورم کرده دستهای نحیفش رو برانداز کردم. ناخوداگاه دوتا مشت محکم به سرش زدم و رهاش کردم. شدت ضربات  و تقلا ها ی قبل بیحالش کرده بود.و این به من فرصت میداد تا شلوار و پیراهنش رو از تنش در بیارم. کاری که به سادگی انجام شد. خودم رو روی تنش انداختم .دستهای نحیفش رو زیر زانوهام بردم.و شروع به زدن کشیده های محکم به صورتش کردم.زجه های مارال زیر صدای سرودهای انقلابی که از بلندگوی بند بلند شده بود گم میشد.اخر سر؛ دست راستم رو روی دهن مارال فشار دادم و التم رو با فشار به واژنش فرو کردم.اونقدر عضلاتش منقبض شده بود که التم به سختی وارد واژنش شد. ولی با ورود التم صدای مارال هم کمتر شد. انگار مرگ رو قبول کرده بود. همون شب راس ساعت دو نیمه شب مارال؛ در زندان کارون اهواز تیرباران شد.
اینم شیرپلا. هنوزم قشنگه. اونم مثل من یتیم شده.تو این وقت شب در هیچ قهوه خونه ای باز نیست. حتی شیرپلا. خستمه. سردمه. ولی هنوز انرژی دارم. اگر یه لحظه واستم بیشتر سردم میشه. باید راه بیافتم باید حرکت کنم. راهی جز این نیست. فقط تو حرکته که ادم یخ نمیزنه. در ثانی هنوز هوا اونقدر سرد نیست که توی حرکت آدم یخ بزنه. حالا گیرم یخ بزنم مگه چی میشه؟دوست ندارم با یه پرونده باز بمیرم. باید ببندمش .باید راهی باشه. چی شد که اینطوری شد؟

قبل از انتقالی به دادگستری اهواز. توی همون اخرین خط رفتن هام. خسته و درمونده بودیم مثل الان. یه گردان دویست سیصد نفری له و با اعصاب های داغون رو توی رمپ فرودگاه اهواز سه ساعت نگه داشته بودند تا هواپیما برسه. همه جا خاموشی مطلق بود. هر از گاهی رد جنگنده های عراقی رو میشد توی آسمون دنبال کرد. بعد چند ساعت یه هواپیمای هفتصد و چهل و هفت ترابری ارتشی رسید. از انتهای هواپیما واردش شدیم. نه صندلی داشت و نه جایی برای تکیه دادن. مثل یه گله گوسفند که میخوان ببرن به کشتارگاه سوار هواپیمامون کردن. هر از گاهی از عقب صدا میومد "برادرا گردان فلان سر پا مونده به نام قائم آل محمد فشرده بشین اینها هم سوار بشن." هر کسی دستش رو روی شونه بغلی گذاشته بود تا نیافته. با اون اعصاب داغون و خستگی فقط دلم میخواست زودتر به یه جایی برسم و بخوابم. بالاخره هواپیما بلند شد. یه پیر مرد ریش سفید خسته با پیراهن خاکی کنارم ایستاده بود. میون اون همه بدبختی یه سطل کوچیک هم تو دستش بود با هر تکون هواپیما یه ذره از اب توی سطلش به اطراف میپاشید. اونقدر خسته بودیم و کم حوصله که هیچ کس از این پیر مرد نمی پرسید آخه این آب دیگه چیه!. اخر سربا یه تکون شدید هواپیما یه عالمه آب به اطراف پاشید. دیگه حوصله نداشتم با لحن عصبی ازش پرسیدم "اخه برادر این چیه وسط آسمون با خودت آوردی!؟" یه نگاه معصومانه ای بهم کرد و گفت "آب فرات هست. با این شکستی که خوردیم بر گردم چی بگم؟ اقلا آب فرات اوردم. ". اون روز فکر میکردم پیرمرد خُل شده یا شایدم توکلش کمه ولی  پیرمرد هم اسیر رویا بود. بعد از چند بار دور زدن و  کلی تکون؛ هواپیما فرود اومد و ما از رمپ فرودگاه خارج شدیم. حسابش رو بکن؛ چند صد نفر ادمِ از خط برگشته. خسته ؛ خاکی- که خیلی ها رفیقاشون رو از دست داده بودن- توی یک ستون دراز در ظلمات مطلق؛ بدون هیچ وسیله نقلیه از فرودگاه وارد خیابون شدند. هر از گاهی که یک ماشین از جلو یا عقب رد میشد طول این ستونِ گوشتی رو میدیدم. بالاخره رسیدیم دم میدون آزادی. دست تکون دادم. کرایه ها نمی ایستادند. تا اخر سر یه پیکان قراضه ایستاد؛ قبل گفتن هر چی راننده پیکان بدون توجه به شرایط ما بلند گفت " میشه پنجاه تومناا" نمیدونستم بخندم یا باهاش دعوا کنم. قبول کردم. چند قدم که جلو تر رفت باز هم به پیاده ها - که همه بچه های گردان خودمون بودند- داد میزد " اما حسین پنجاه تومن." برای مسیری که کرایه معمولیش ده تومن بود طلب پول زیادی میکرد در ثانی آدمی که از جبهه اومده مگه پول توجیبشه! بالاخره دلم و زدم به دریا. بهش گفتم "اخوی اینها همین الان از جبهه اومدن. قیافه هاشون رو که میبینی." راننده بهم گفت " خوب به من چه. هر کی یه وظیفه ای داره. منم وظیفم سیر کردن شکم زن و بچمه. والا این موقع شب منم خونه خواب بودم" نور اون ماشین داشت به دونه دونه بچه ها میخورد و افکار من میگفت " اِ! این چرا مارو سوار نمیکنه!؟ چرا فکر نمیکنه ما از جنگ اومدیم" اون روز فهمیدم در شهر چه اتفاقی افتاده!"
حاج سعید با اُور کُتی سیاه و یخ زده از راه های ماری شکلِ شمال پناهگاهِ شیرپلا به سمت سیاه سنگ در حرکت است. رفته رفته مه رقیقی اطراف اش را می پوشاند. با هر نفس، رطوبتِ سَرد و خفه ای وارد سینه های حاجی می گردد. با عبور از یک تکه درخت عقاقی تنها، سعید تکه چوبی ازدرخت می کند. یک چوب دستی برای طی کردن این راه دراز لازم است.
مطمئنم کسی که این بلا رو سرم اورده ربطی به اون جاکش قبلی نداره.والا چرا باید دو سال صبر میکرد. برای تلکه کردن یه نفر دو بارمدرک هم کافی بود.درثانی خودم جاکش روانتخاب کردم. بدون اینکه من و بشناسه باهاش ارتباط برقرار کردم. خوبی امنیتی بودم اینه که از همه چی اطلاع داری.یه روزرفته بودم آگاهی شاپور. دنبال یه پرونده میگشتم که آگاهی رد بهتری ازش داشت. توی بخش بازجویی چشمم خورد به یه مرد حدودا سی و پنج ساله که قیافش با بقیه فرق میکرد.بعد از پرس و جو فهمیدم خودش و زنش رو به جرم سازماندهی یه جنده خونه سیار بازداشت کردن. فرقشون با بقیه این بود که فقط تو کار دختر های فراری بودن. توی پارکها پرسه میزدن و طعمه هاشون و شناسایی میکردن. تو همون چند روزکه با محبت و روشهای مختلف طعمه ها رو نرم میکردن با نشون دادن عکسشون  به مشتری ها مرحله بعدی رو هم طراحی میکردن. بعد با یه تصادف ساختگی اونها رو در اختیار مشتری ها قرارمیدادن.آخرسر هم دختر ها و پسرهای از همه جا مونده و افسرده رو میفروختن به جنده خونه های ثابت!اینطوری نه ریسک نگهداری از اون ها رو داشتن نه ریسک درگیر شدن با پلیس. فقط یه پرونده قتل لوشون داد. ازشون خوشم اومد. نمیدونم چطوری و چرا این فکر تو سرم اومد. مثل یه جرقه بود. دلم میخواست با یه ادم بازی بکنم. فقط اون بود که ارضام میکرد. دیوانه شده بودم. از طرفی عذاب وجدان و از طرفی این حس خبیث . طبق معمول خباثت پیروز شد. غیر مستقیم زمینه ازادیشون رو فراهم کردم. و با یه پوشش امنیتی مشتریشون شدم!پول خوب میدادم. و کار دقیق و خوب تحویل میگرفتم.خیلی دقیق اونچیزی رو که میخواستم براشون- با کانالهایی که طراحی کرده بودم -تعریف کردم. باید میرفتن با یه سناریوی ساختگی طعمه ها رو تور میکردن بعد بدون اینکه متوجه بشن اونهارو بیهوش میکردن و چشم بسته و دهن بسته میاوردن مخفیگاه من. و باید اطلاعات کلی سناریوشون رو فهرست وار برام مینوشتن. اسم طعمه.سنش. شغلش و نحوه به دام انداختنش. اینطوری من می تونستم بازی اونها رو ادامه بدم و کیف کنم مثلا هیچ وقت روکسانا رو یادم نمیره . بهترین بازیم بود. اسیریه عشق خیابانیش کرده بودن و توی یک کافی شاپ قهوه مسموم به خوردش دادن وچشم بسته توی لونه من اورده بودنش. طفلی وقتی بهوش اومد عشقش و صدا کرد و  من اون بازی  روبدون اینکه بفهمه با هاش توی مخفیگاه ادامه دادم. برای چند ساعت شدم عشقش. بهش گفتم توی کافی شاپ حالش بهم خورد و الان اوردمش توی خونه. ولی دوست دارم بدون دیدن من با هم حال کنیم.از اینکه اینقدر بهش علاقه دارم حسابی ذوق کرده بود اونقدر که حتی تشخصی نداد صدای عشقش با من کمی فرق داره!.  اخربازی خیلی شیرین بود؛  با دستور خودش از تن زیباش استفاده کردم. صبح روز بعد جاکش ها وظیفه انتقال و تمیز کردنش رو انجام دادن. هیچ وقت نپرسیدم که بعد از مخفیگاه اونها رو چکار میکنن. برام اصلا مهم نیست. مهم لذتیه که میبرم!. پس کار اونها نمیتونه باشه.این کار کاره یه نفوذیه اشناست. هنوزم به بیوه مرتضی شک دارم.