جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

فواره های شرارت -قسمت اول



نویسنده : عقاب پیر


"فواره های شرارت اپیزود سوم مجموعه "ویران شهر" هست .اپیزود اول با نام "تله" و اپیزود دوم با نام " درد مزمن" در همین وبلاگ منتشرشده است.

گرمای سوزان خورشید آسفالت خیابون ها رو نرم کرده بود. این رو از رد پاهای کوچک  و بزرگ روی آسفالت میشد فهمید. رد پاهایی که هر کدوم بی محابا به یه سمت دویدن و بعد با رسیدن رد اسفالت به کاشی های کنار پیاده رو به همین سادگی محو شدن. هنوز بوی تند گاز اشک آور و پلاستیک سوخته توی فضا قابل استشمام بود. گوشه دیوار دانشگاه چند تا کلاه آهنی مثل یه بچه سر راهی رها شده بودن و اونور تر دو تا لنگه کفش جورواجور و یه سری پول خورد تو باغچه پیاده رو از صاحبانشون جا مونده بودند. آرامش خیابان در برابر این همه نشانی رنگارنگ تصویر زندگی عادی اون روزهای شهر رو نشون میدادن. راضیه اما بی توجه به همه این نشانه ها به سمت منزل دوستش در حرکت بود.  از دور دو تا لنکروز قهوه ای جلو در اصلی دانشگاه  ایستاده بودند  و رو به روشون چهار پنچ تا موتور هزار با راننده های لباس لجنی پوش، خیابون رو گز میکردند. راضیه بعد از رد شدن از رو به روی لباس لجنی پوشها در حالی که سعی میکرد چهره خودش رو عادی نشون بده و ضربان بالا رفته قلبش رو فریاد نزنه از  کوچه ادوارد براون رد شد. میدان انقلاب پر شده بود از هرج و مرج، آشوب و ترس و بوی تند گاز اشک آور. اما همه اینها برای راضیه بی اهمیت به نظر میرسید . بعد از عبور از عرض خیابان انقلاب راضیه مسیر خودش رو به سمت کافه فرانسه تغییر داد. خیابان انقلاب هیچ شباهتی به خیابان همیشگی نداشت. جلوی تمام کتابفروشی های رو به روی دانشگاه رو کرکره های آهنی نیمه بسته ای گرفته بودند. راضیه هنوز چند قدمی طی نکرده بود که صدای چند تک تیر رشته افکارش رو پاره کرد. ناخود اگاه سرش رو به سمت میدان انقلاب چرخوند. سرابِ دهها موتور سیکلت با صدای گوش خراش و ازار دهنده ای از سمت میدان به سوی راضیه در حرکت بودند. هنوز ترس دیدن موتورها تمام نشده بود که صدای فریاد و شعارهای چند صد نفر از خیابون رو به رویی به گوش رسید.جماعت چند عبارت نامفهوم رو با هم فریاد میزدند. همه چی انگاروسط صحنه یک تئاتردر حال اجرا بود.. فرصتی برای فکر کردن نمونده بود. راضیه سراسیمه به کرکره های آهنی نیمه باز رو به روی یک مغازه کتاب فروشی چنگ زد و اون رو با تمام ترس تکون داد. موتورها که در گرمای تابستان از میدان انقلاب به سراب شباهت داشتند با نزدیک تر شدن به راضیه  هر لحظه واقعی تر می شدند.ناگهان رد سفید گاز اشک آور مثل یه شهاب سفید از رو به روی چشم راضیه عبورکرد و بعد تمام فضا پر دود سفید و تند شد. سوزش چشم و حالت تهوع رمق فرار کردن و از راضیه گرفته بود و باعث شد تا او مثل یه برگ نیمه خشکیده در کنارتنه  یه درخت چنار کهنسال بیافته. زمان زیادی لازم نبود تا راضیه درست بین جماعت موتور سوارقرار بگیره. سوزش و اشک چشم فرصت دیدن هیچ چیز رو به راضیه نمیداد فقط در حال سرفه و استفراغ دو تا دست رو حس کرد که دستهاش رو با خشونت و از پشت با یه دست بند پلاستیکی زِبربستند و بعد با گرفتن زیر بغلش  اون رو کشون کشون روی زمین به سمت عقب موتور سوارها بردند. سر زانوی شلوار راضیه بر اثر کشیده شدن روی زمین پاره شده بود واثرات خون در اطراف پارگی دیده میشد.  وقتی اون دو دست سعی کردند که راضیه رو روی دوپا قرار بدن چشمهای مبهوت و  پر از اشک راضیه چهره دو تا زنِ چادری  رو در چهارچوب درب آکاردئونی یک ون  تشخیص داد که با چنگ زدن به موهایِ بلندش اون رو به داخل ون پرت کردند و با خشونت تمام تن زخمی راضیه رو به ته ون و روی یک زن دیگه انداختند. فقط چند دقیقه ناقابل لازم بود تا داخل ون هفت هشت نفری پر بشه از بیست زن زخمی که با بی رحمی روی هم تلمبار شده بودند و این یعنی وقت رفتن.با بسته شدن درب ون، اروم اروم صدای ناله زنهای تلمبار شده داخل ون بلند شد. یکی از درد و سوزش زخم شکایت میکرد و یکی دیگه با تکرار جمله کلیشه ای "مارو کجا دارن میبرن" ترس و دلهره رو توی روان بقیه میپاشید. بالاخره دقایقی که برای راضیه یک قرن طول کشید سپری شد و ون با یک ترمز محکم از حرکت ایستاد. با باز شدن درب ون سکوت محوطه بیرون که گهگاهی با صدای غار غار کلاغها شکسته میشد با سکوت داخل ون ترکیب شد وترس و دلهره زنهای تلمباره شده داخل ون رو تشدید کرد. عربده محکم یک زن که صداش هیچ شباهتی به صدای یک زن نداشت دستور به تخلیه ون داد. هنوز چشمهای راضیه به حالت اول بر نگشته بود اما میتونست چهره عصبی و خشک دو زن میانسال رو که روی استین چادرشون درجه ای نظامی دوخته شده بود رو تشخیص بده. یکی از اون افسر ها هر بار یکی رو از داخل ون   با بی رحمی بیرون میکشید و دومی بدون معطلی بعد از کشیدن یک کیسه سیاه  روی سرش او و به سمت محوطه هل میداد. بعد از تخلیه زنهای دم دست یکی از افسرها برای بیرون کشیدن زنها کاملا داخل ون اومده بود پای راضیه روگرفت و به سمت درب ورودی ون کشوند. نور خورشید که به چشم راضیه رسید انگار یه پرده سیاه روی مردمک چشمش رو پوشوند. جوری که کشیده شدن کیسه سیاه به روی سرش رو حس نکرد. یکی از مامورها که دیده نمیشد. با زدن ضربه ای به پشت، راضیه رو به سمت نامشخصی هل داد.گرمای غیر قابل تحمل آسفالت محوطه نشون این رو داشت که قبل از پیاده شدن از ون اون دو تا افسر کفشهای زنها رو هم از پاهاشون بیرون اورده بودند. ناگهان صدای عربده بلندی از ته محوطه به گوش رسید که به همه دستور میداد تا بدوند. دویدن بدون دیدن و ترس ناشی از ندویدن همه زنها و دخترهای در بند رو وادار میکرد بدون فکر بدوند. گهگاهی صدای افتادن یکی از زنها با ناله جانسوزی از دور و بر به گوش میرسید. تا اینکه همون صدایی که فرمان به دویدن داده بود اینبار فرمان به ایست داد. سوزش کف پا به سوزش سر زانو و چشمها اضافه شده بود.ناگهان راضیه دستهای زبری رو روی گردنش حس کرد که بی معطلی و با فشار شدیدی اون روبه سمتی می کشید. قطع شدن حس گرمای نور خورشید و بوی نمناک فضا باعث شد که راضیه حس ورود به یه ساختمان رو بکنه. اون دست همچنان گردن راضیه رو فشار میداد و اون رو به سمتی که میخواست میبرد. تعداد پله هایی که به سمت پایین طی شده بود از دست راضیه در رفته بود. با هر پیچ که به سمت پایین زده میشد فضا هم نمناک تر و خنک تر میشد. تا اینکه دست برای چند لحظه گردن راضیه رو ول کرد وبعد لگدی محکم او رو به پایین پرت کرد. برخورد تن راضیه به پله های باقی مونده یک درد جدیدی به دردهاش اضافه کرد. راضیه هنوز به خودش نیومده بود که یه دست دیگه موهاش رو کشید و به سمتی کشوند. صدای ناله های یک در آهنی از دور به گوش میرسید.
  • بندازش اینجا تا عصر بره برای بازجویی .
  • چشم
  • تا اون موقع خوب ازش پذیرایی کن
  • اطاعت

یک لگد محکم راضیه رو به داخل محوطه ای که بسیار خنک تر و نمناک تر از بیرون بود انداخت. ولی برخلاف دفعات قبل راضیه به روی زمین نیافتاده بود. بلکه نرمی تن یه انسان رو زیر خودش حس میکرد. برای یک لحظه حس کرد که اون رو بین اجساد بی جان انداختند. با ترس و وحشت توام با حس چندش فراوان تمام انرژی خودش رو صرف راست ایستادن کرد و بعد در حالی که صداش میلرزید با احتیاط گفت :
  • کسی اینجا هست؟ اینجا کجاست؟.من نمیبینم. کسی اینجاست؟
هیچ صدایی بلند نشد. و این ترس راضیه رو بیشتر میکرد. باز هم تکرار کرد
  • تورو خدا . کسی اینجاست؟ من هیچ کاری نکردم .اینجا کجاست.
باز هم هیچ صدایی از محوطه رو به رو به گوش نمیرسید. راضیه سعی کرد به عقب بره اما مانعی باعث شد باز هم به زمین بیافته و این بار هم به جای زمین حس افتادن روی یک شی نرم مثل تن انسان رو کرد. بی محابا بلند شد. و فریاد زد :
  • ولم کنید. کممممممممممک. کمکم کنید. من کاری نکردم. من مگه چی کار کردم. ولم کنید.
وقتی رمقی برای فریاد زدن نداشت. صدای بی روحی از پشت سر گفت :
  • انرژیت و بیخودی هدر نده. کسی صدات و نمیشنوه.
  • تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ من کاری نکردم
  • اروم اروم. اینجا سلوله . توی یه بازداشتگاه . تو هم متهمی. اروم بگیر. چند ساعت دیگه تو هم رمقی واسه حرف زدن نخواهی داشت. پس اروم بگیر.

--------------------
حساب زمان از دست راضیه در رفته بود اونقدر در اون چند ساعت ازش انرژی رفته بود که مثل فلجها قوه تکون دادن دستهاش رو هم نداشت. از لابه لای درز کیسه سیاهی که روی سرش کشیده شده بود دیوارهای سیمانی سلول و دهها زن و دختری که روی هم تلمبار شده بودند رو میدید. گهگاهی صدای ناله ای از یک ور اتاق به گوش میرسید و به سرعت خاموش میشد. سلول بی شباهت به یک برزخ سیاه نبود. ناگهان صدای هولناک باز شدن در سلول چرت راضیه رو پاره کرد. باز هم دو دست قوی هر کدوم به یک تکه از تن راضیه چنگ زد و اون رو به سمت بیرون از سلول کشوند و به سمت نا مشخصی هدایت کرد. مسیر حرکت با مسیر ورود به سلول ها یکسان نبود.و هر سه نفر بدون عبور از پله ها به چپ و راست  حرکت میکردند.
  • امروز گرفتیمش. میدان انقلاب. داشت خط می داد به اغتشاش گران
  • خوبه .آفرین. یکی دیگه . درستت میکنم.
هنوز این جمله تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورن راضیه خورد. شدت سیلی به حدی بود که اگر کمک اون دو نفر نبود حتما روی زمین ولو میشد. اما راضیه اونقدر خوش شانس نبود که در برابر ضربه دوم دوام بیاره و به زمین خورد. وقتی با کمک اون دو افسر سر پا ایستاد از زیر شیار کیسه سیاه روی سرش چهره خشن و مرموز یک زن میانسال رو دید که چیزی شبیه چادر عربی به سرش داشت. همون زن گردن راضیه رو محکم گرفت و به سمت میز خودش رفت.
  • اسمت چیه؟
  • به خدا من کاری نکردم داشتم میرفتم سمت خونه دوستم. دوستم مریضه حالش بد بود
  • نشنیدی؟ اسمت چیه؟
  • راضیه.
  • فامیلی؟
  • راضیه...رازی..خانوم به خدا اشتباه شده.
  • شغل؟
  • من یه روانکاو هستم..
  • پس خوب ادمی رو انتخاب کردن. هم علم نفوذ تو ذهن ها رو داری هم جر بزش رو..باید خوشگلم باشی..بزار ببینم
  • خانوم من کاری نکردم بخدا..داشتم میرفتم خونه دوستم
زن بدون توجه به حرفهای راضیه کیسه سیاه روی سرش رو کنار زد. و با یه پوزخند به صورت راضیه خیره شد.
  • دیدی کارم و بلدم.یه روانکاو خوشگل ..بگو ببینم رای چند نفر و زدی بیان تظاهرات هان؟
  • خانوم اشتباه میکنید. من….
کشیده محکم زن افسر صحبتهای راضیه رو قطع کرد.بعد در حالی که با انگشت شست به روی ابرو های نسبتا پر پشت راضیه میکشید.خنده مصنوعی کرد و گفت:
  • می دونم اسمت راضیه نیست. این قیافه حتما به اسم مستعار داره..یه اسم پر جذبه. ولی باشه! قبول. ادرس خونت و بده. آدرس محل کار. و یه نفر که در موقع لزوم بشه بهش تلفن کرد.
دو مامور راضیه رو به سمت میز کناری اتاق هدایت کردند و در اونجا راضیه ادرس و شماره تلفن خواهرش ریحانه رو با صدایی لرزون به دختر جوانی که چادر مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیده بود گفت و اون هم به سرعت همه اطلاعات رو توی چیزی شبیه پرونده اش نوشت.
--------------------
چند ساعتی از بازجویی اولیه راضیه میگذشت. ساعت از دو نصفه شب گذشته بود و سکوتی تلخ تمام سلول و بازداشتگاه رو فرا گرفته بود. جمعیت سلول به نسبت چند ساعت قبل کمتر شده بود و راضیه میتونست پاهاش رو کمی دراز کنه. فکر ریحانه حتی یک لحظه هم از سرش دور نمیشد. راضیه پیش خودش فکر میکرد که احتمالا تا اون ساعت ریحانه باید به همه کلانتری ها و پزشکی قانونی ها سر کشیده باشه. توی این افکار بود که در سلول با صدای زوزه بلندی باز شد و  دو تا مامور بدون هیچ توضیحی مثل دفعه قبل راضیه رو روی زمین به سمتی نامعلوم کشوندند و در نهایت توی یک ون پرت کردند. بر خلاف دفعه اول؛ ون خالی خالی بود. چرا که به محض حرکت کردن راضیه به دیواره های اهنی ون برخورد میکرد و توان ثابت نگه داشتن خودش رو نداشت.تا اینکه بعد از چند دقیقه که حسابش از دست راضیه گذشته بود ون با ترمز محکمی از حرکت ایستاد و چند مامور تن زخمی راضیه رو از ون بیرون اوردند و روی زمین به سمتی نا مشخص کشوندند.



۱۳۹۶ خرداد ۱۷, چهارشنبه

جنون سر خوش - قسمت دوم



نویسنده : عقاب پیر

قسمت دوم.

مدتها بود که ندیده بودمش. ولی انگار همیشه باهام بود. تمام عکسهاش و با خودم آورده بودم و هر از چند گاهی تو خلوت بهشون نگاه می کردم. همونی بود که میدونستم میتونم باهاش باشم. از همون اولش هم از کلمه عشق و خوشبختی بدم میاومد. نمیفهمیدمشون. الانم نمیفهمم. اما همیشه تصویرش تو سرم بود. بی رو دروایستی باید بگم که صورتش و دوست داشتم . فرم بدنش. و از همه بهتر اون زبون گرم و نرمش. یه همیچین لعبتی باید هم کلی خاطر خواه رسمی و غیر رسمی داشته باشه. منم از اول از رقابت بدم میاومد. شایدم می دونستم بدردم نمیخوره. آخه مگه صورت و تن واسه زندگی مهمه؟ نه. ولی غریزه ام نزاشت فراموشش کنم. خود به خود یه راهی جلوی پاهام گذاشت. یه فکر بکر. به کلک ناب تا باهاش باشم و بهش نزدیک بشم بدون اینکه احساس خطر بکنه و از دستم در بره. یا منم برم تو لیست پیچوندن هاش.
تلفن و بر داشتم و به شماره مستقیمش زنگ زدم. همیشه واسه تلفن هام یه بهانه داشتم ولی اینبار فرق داشت. خودش تلفن و برداشت و مثل همیشه خیلی معمولی و گرم احوال پرسی کرد. وقت زیادی نداشتم.بحث رو کشوندم به پذیرش. اونم انگار بدش نمیاومد.
-چرا زود تر اقدام نمیکنی؟ داره دیر میشه ها
-چی کارکنم داداشی. میگه تافل صد و ده میخواد. نمیشه.بعدشم پول شهریش چی؟
-ببن تو اپلای کن درست میشه. بورس میگیریم برات
-با این دانشگاهی که من درس خوندم همون پذیرشم بدن خیلیه. فکر میکنم نمیشه
-تو اصلا به فکر اینده ات نیستی. اصلا. نکنه میخوای حاج علی بازم پیله کنه و خاستگار بفرسته دم خونتون؟
-وای تا میگی خاستگار دلم میخواد بیافتم رو زمین و قهقهه بزنم بس که سوژه ان اینا.
-بازم؟
-آره بابا. این تا من و شوهر نده ول کن نیست.هی به مامان می گم بگو نیان بازم میفرسته. منم اینجا دست به سرشون میکنم و میرن
-بیا!. بجنب!.
-ابجیت دم به تله نمیده. خیالت جمع.ادم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه داداشی. ابجیت و دست کم نگیر
-راستی با حمید تماس گرفتی؟ اون استاد دانشگاهه با کلی لینک!
-راستش نه. خجالت میکشم.
-خجالت نداره .تو باید از الان یاد بگیری چطوری از ادمهای اطرافت استفاده بکنی. فکرم نکن این کار غیر اخلاقیه. اصلا. تو ضرری بهشون نمیرسونی. اونها هم چیزی از تو نمیخوان. همش حرفه.
-میدونم چی می گی ولی ؛یعنی می گی حمید بهم نظر نداره؟
-خوب بهتر! اگه داشته باشه که بهت بیشتر کمک میکنه. کارت راه میافته. تو هم که هیچ و قت اجازه نمیدی کاری صورت بگیره. پس بازی برد برده.
-تو دختر میشدی چه شیطونکی میشدی. حیف شد واقعا

تلفن و که زمین گذاشتم مبهوت خودم بودم. نمیدونم چرا اون حرفها رو بهش زدم. مگه بده ازدواج کنه ؟ مگه بده پیش پدر و مادرش بمونه. چرا ترغیبش کردم از زنانگی واسه پیش بردن کارها ش استفاده کنه. جواب هیچ کدومشون رو نمیدونم. شاید حالا که دست خودم بهش نمیرسه نمیخوام دست هیچ کس هم بهش برسه. ولی اعتراف میکنم دلیل کارم و خودمم نمیدونم.

------------
شش ماهی از اخرین مکالمه تلفنیم باهاش میگذره. تو این شش ماه تنها کانال ارتباطیم باهاش یا ایمیل بوده و یا چت. ازش عکس نخواستم. میدونم حسم و به خودش میدونه. یک سال قبل سربسته یه تیری تو تاریکی شلیک کردم. وقتی حرفم و شنید از خوشحالی صداش می لرزید ولی گفت نه. ما فامیلیم. ازدواج تو فامیلی خوبیت نداره. اگه خدایی نکرده به هم بخوره یه فامیل گیر می افته. مونده بودم برق چشمهاش رو باور کنم یا حرفش رو. اون موقع کمتر میشناختمش. ولی الان میدونم از همون موقع من و هم جزو شکارهاش حساب کرده ومنتظره هر چی بیشتر منت اش و بکشم و ضعف نشون بدم.تا مثل بقیه طناب دور گردنم و قطور تر بکنه. این مرض خود شیفتگی و حس قدرت رو خوب میفهمم. ولی هر گز نمیخوام بیشتر از این ضعف نشون بدم. اونقدر قوی هستم که بتونم یه علف بچه رو مدیریت بکنم . پس افتادم تو تغییر بازی. کمکش کردم. بدون نشون دادن ذره ای احساس. مشاورش شدم بدون اینکه هیچ غرضی از خودم نشون بدم. باهام بیشتر اشنا که شد فهمید مثل بقیه کاسه لیس نیستم و نمیتونه مثل اونها باهام برخورد بکنه. یه جورایی بهم اطمینان کرد. شاید میخواست تشنه ترم بکنه .ولی به هر حال پا به پام وارد بازی شد . براش شدم داداشی!

-بگو ببینم چه خبر؟ با حمید حرف زدی؟
-خبرها پیش شماست. این آقا حمید خیلی وارده ها. کلی کمکم کرد واقعا پسر پر جنمی هست.
-پذیرش و پر کردی؟
یه خنده ای کرد و گفت خیلی طولانی بود  حمید برام پر کرد. بعدش خودشم گفت میره می ندازه توی جعبه پست دانشگاه. تازه با یه استاد هم حرف زده ممکنه اون برام یه نامه بنویسه
-آفرین بهت افتخار میکنم. ببینم نزدیک شدن به عمو حسین و شروع کردی یا نه؟
خنده مضنوعی کرد و گفت : شیطونی نکن داداشی. عمو حسین که از خداشه برم پیشش. اون خونه بزرگ و سه نفر ادم.
-آره ولی خوب تو تنها نیستی رقیب داری.میثم هم داره به هر دری میزنه بیاد اونم بد رو عمو حسین حساب کرده. اگه اون کارش درست بشه جایی واسه تو نمی مونه.
-می دونم. میثم هم بره پشت سرش ایل خاله با علی و سارا و پریسا هم اروم اروم میان. ولی چی کار می تونم بکنم خوب.
-کلیدش دست خودمه با کمک خودت. پایه نقشه هستی؟
صداش و اروم کرد و ریز خندید: از دست تو داداشی جون. چی تو سرته
-خوب گوش کن. هیچ کس از ارتباط من و تو خبر نداره و این بهترین مزیت ماست. من رو عمو حسین نفوذ دارم .هفته ای سه چهار بار میبینمش این دومین مزیت ما.
یه ریز میخندید: خیلی بلایی..
-گوش کن. من رو مخ عمو کار میکنم. ذهنش و نسبت بهت اماده میکنم. زیر گوشش میخونم که تو لیاقت بیشتری داری و اونها بهتره ایران بمونن. از اون ور هم به میثم اطلاعات غلط میدم. تو هم باید نقش همون دختر مظلوم و ساده رو بازی کنی.
خندشو قطع کرد و گفت : هر چی داداشی جونم بگه. ولی گناه داره میثم. خوب اونم حق داره
-هیچ کس حق نداره یادت باشه برای رسیدن به اهدافت باید محکن باشی و بی رحم
-اره خوب درست میگی. ولی داداشی عمو حسیم اوکی باشه با ماریا زنش و پیتر پسرش چی کار میکنی؟
-عمو حسین کلید ساپرت تو هست منم هر سه تا شون و خوب میشناسم وقتی اومدی با زبون چرب و نرم خودت و اطلاعاتی که من بهت میدم همه چی نرم پیش میره اون با من
-خیلی شیطونی تو. من اصلا نمیشناختمت تو دیگه کی هستی بابا
-دست کمم گرفتیا..فقط یادت باشه از این رابطه هیچ کس نباید مطلع بشه
------------
چقدر پاییز این شهر دلگیره. مخصوصا وقتی که باد میاد و پیاده رو ها پر شده از برگهای خیس و شُل. باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه میاد. این همه بازی و کلک و داستان گرفت. اون الان اینجاست. تنها.
ولی من دیگه تنها نیستم. شاید اگر تنها بودم با هر کلکی که میشد خودم و تو دلش جا میکردم. شاید هیچ وقت ازدواج نیمکردیم ولی میتونستم نزدیکش بمونم. و شاید با یه حس متفاوت تری دستش و تو دستم بگیرم و کی میدونه شاید.یه بار دیگه میتونستم اون تن زیباش و ببینم..دوست ندارم اون روز یادم بیاد. جزو لکه های ننگ زندگیمه..بگذریم. اما هیچ کدوم از اینا نمیشه.  من الان یه زن خوب و از همه جهت مناسب دارم. در ثانی تو این شرایط اگه ضعف نشون بدم بزرگترین پیروزی براشه. تونسته من و حتی با وجود زنم شکار کنه.
-داداشی...باورت میشه؟
-چرا که نشه. زحمت های خودته. اراده خودته
-مرسی ولی اگه تو نبودی نمی شد. خودتم میدونی. مرسی که به یا دم بودی و همیشه حمایتم کردی. چیزایی که تو این مدت ازت یاد گرفتم یادم نمیره.
-نگو این حرفها رو..حالا چی یاد گرفتی؟
-اینکه رو پای خودم بیاستم و تلاش بکنم
زدم زیر خنده؛ از خنده ام خندش گرفت: همین؟
  • همین قابل گفتنه
  • شیطون. فقط یه توصیه بهت دارم. تا زمانی که بورست درست بشه به عمو حسین نیاز داری. هم عمو هم زنش هم پسرش باید تو مشتت باشن!.غیر مستقیم.. فهمیدی؟
  • نیومده هستن
پوزخندی بهش زدم و از پشت میز رستوران پاشدم. یه تکونی به بدنم دادم و بهش اشاره کردم که بریم.
  • پس نیومده نفوذ و شروع کردی..حالا این تو هستی که باید به من اطلاعات بدی شیطون
  • چشم داداشی. عمو که سر کاره و از خودم یه دختر درس خون تو سرش ساختم. ماریا رو هم با ظرف شستن و زبون ریختن خام کردم. پیتر هم یه نوجوان خوشگله دیگه
  • حواست باشه رابطه خاصی باهاش نگیری هم عمو هم ماریا خیلی حساسن روش
  • نگران نباش خودت گفتی غیر مستقیم. چند تا اتو ازش تو همین یکی دو ماه گرفتم. خودشم میدونه. ولی به روش نمی ارم. تازه دوست دخترش هم خیلی خرفته.تو مدرسه به اینا چی یاد میدن؟
  • چطور؟
  • چطور؟ بسکه ساده ان . الان من رنگ شرت پیتر رو هم میدونم. حتی میدونم کنار چیزش ماه گرفتگی داره .
هر دو زدیم زیر خنده. داشت میشد اونی که ازش تو سرم تصور داشتم. اروم اروم نقابهاش رو برام کنار میزد و خودمونی تر از شیرین کاریهاش حرف میزد. انگار از همون روز اول همه این نیمه ها پنهانش رو میدیدم و حالا خودش بهم نشون میداد. یه دختر بی احساس و در عین حال با احساس که میدونه چه کاری رو کی انجام بده و با چه کسی! کاش مال من بودی!
------------
عمو حسین یه تاجر موفقه. سی سال قبل از ایران کند و اومد اینجا. وضعش خیلی خوبه. اونقدر پول داره که واقعا نیازی به کار کردن نداره. شاید به همین دلیله که دونه دونه پولش رو می کنه تو چشم همه. اگه تحمل بیاری و ده دقیقه باهاش یه جا بشینی عین ده دقیقه رو از خودش تعریف میکنه. و اخر سر پتک محکمی با گفتنه "خوب شما کار میکنی؟" تو سرت میزنه که یعنی پول داری یا نه؟ از وقتی اومدم خارج از کشور و خونه و زندگی و رفت آمدش رو دیدم متوجه شدم که آدم بسیار با نفوذی هست و خونش مجل رفت و آمد همه ادمهای معروف خارج از کشوره.  عمو حسین در حقیقت عموی ما نیست. به صورت نَسَبی دایی ماست. ولی چون همه ما تو خانواده پدری هم یه "حسین " داریم برای اینکه قاطی نشه عمو صداش می کنیم. این هم از معجزات خانواده ماست. عمو حسین یا در حقیقت دایی حسین برادر مادر من و مادر مونا و مادر میثم و برادرش محمد هست.  پس به عبارتی همه ما دختر خاله پسر خاله هستیم. عمو حسین یه چند سالی هست که با ماریا ازدواج کرده و با پسرش پیتر که از همسر اولش داره زندگی میکنن. ماریا یه زن بسیار مهربان و دل به نشاطیه. کلی از فرهنگ ایرانی خوشش میاد و به ماها احترام میزاره. قد کشیده و پوست سفیدش همیشه مایه مباهات عمو حسینه. ازسال قبل که مونا اومده ؛ رفت و آمد من هم به اونجا بیشتر از قبل شده. همون طور که مونا میگفت رابطه اش با همه خوبه. و همه یه جورایی دوستش دارن. اون هم هر روز جا افتاده تر میشه.و به طبعش پسرها و مردهای دیگه ای هم پشت سرش راه میافتن.ولی یه چند وقتیه که به من اطلاعات کمتری میده. باهام سرد تر شده. از چشمهاش میفهمم که هزار تا کار مرموز داره انجام میده ولی یک کلمه دربارشون با من حرف نمی زنه. نمی تونم بگم نگرانشم نه. ترس اصلی من اینه که حالا که خرش از پل گذشته اروم اروم بخواد من و هم از قطار پیاده بکنه.پس باید بیشتر روی رفتارش فکر بکنم. مخصوصا وقتی به این تابلویی یه قرار پرت برای فردا باهام گذاشته. دلم هم شور میزنه و هم هیجان دارم.   
---------------
وقت کمی دارم.تا قبل از رفتن باید این کار و هم تموم کنم. ماریا خیلی سخت گیره و نمیشه از دستش در رفت .اگر هم بشه در رفت خودم نمیخوام . ماریا همه چیز منه. همه آیندمه. هر چی بگه باید گوش کنم و انجام بدم. .پویا هم مثل همیشه عین یه سگ وفادار میمونه. گفت هر کاری و که خواستم انجام میده. پس میمونه مینو و آتوسا!که اونا رو هم حسابی چرب کردم.  این یه کار و تمام بکنم و بدهی ام و با حمید صاف بکنم همه چیز درست میشه. از خودم راضی ام. خیلی زیاد. نزاشتم دو تا اشتباه بشه سه تا. اون دو تا اشتباه هم تقصیر خودم نبود. یه جورایی زور پدر و مادرم بود. یه دختر بیست ساله مگه چقدر میفهمه؟ تنها "بله" زندگیم و تو بیست سالگی گفتم و بعد تا به همین امروز فقط همه رو پیچوندم. چقدر پدر و مادرم ساده بودن. آخه کی دخترش و با یه ماه آشنایی میده به اون پسر ! اونی که حتی توی سه هفته عرضه کردن هم نداشت. این همه مرد و پسر میخوان با من بخوابن و اونوقت منِ بیست ساله، سه هفته باهاش بودم و دست بهم نزد. این یعنی چی؟ برام مهم نیست یعنی چی. مهم اینه که کابوسی که می تونست یه عمر طول بکشه؛زیر سه هفته تمام شد. تازه همه مهریه ام رو هم ازش گرفتم. حقم بود. ولی هیچ وقت دوست ندارم دو  سه سال بعد این طلاق رو به خاطر بیارم. همش تحت نظر پدر و مادر بودن. همش زخم زبون این و اون رو خوردن. خستم کرده بود. خیلی خود دار بودم که دیوانه نشدم. البته اون طلاق یه خوبی داشت . اونم شکسته شدن شاخ پدر و مادرم بود. درسته کنترلم می کردن ولی دیگه از اون به بعد هیچ چیزی رو بهم تحمیل نکردند الا اومدن خاستگار که اونم این اواخر شل شده. البته پویا اگه نبود شاید مجبور میشدم به یکی از این خاستگارها جواب بدم. در حقیقت پویا نوردبان من شد. پسر خاله نازنینم.دلم میخواست بجای خاستگاری یه نفره غیر رسمی ازم رسما خاستگاری میکرد. می اومد مثل همه تو صف. منم مثل همه یه مدت و باهاش لاس میزدم و بعدش مینداختمش کنار اون چند تا دست چین شده تو اب نمک . ولی خوب، زد جاده خاکی. اون طور که مثل همیشه دلم می خواست جلوم زانو نزد. زرنگ بازی در اورد. مثلا خواست بگه خیلی زرنگه و مغرورو البته تیز...خیلی خوب ..باشه .منم تا تهش میام. اگه نمیشه یه دفعه غرورت و بگیرم ریز ریز میگیرمش. اون دختر ساکت و آروم تو سری خور که همتون به ره بهانه ای تحقیرش میکردید و هر غلطی خواستید باهاش کردید مرده. از همتون جلو میزنم و کاری میکنم به تیر غیب زمینگیر بشید.فعلا امروز حمید و تو ذهنم له می کنم. شاید هیچ وقت نفهمه ولی من که می دونم میخوام چی کار بکنم.


-الو پویا..چه خبر؟
-پروازش تاخیر نداره تا بیست دقیقه دیگه میرسه.
-میدونی که چیکار باید بکنی؟
-نمیدونم چرا دارم کمکت میکنم. امیدوارم زودتر تمام بشه و حمید هم هرگز نفهمه. میفهمی؟ هرگز نباید بفهمه
-نترس.کارم و بلدم.
-واقعا چرا مونا؟ اینهمه بهت کمک کرد. اصلا حمید نبود تو نمی تونستی بیای اینجا.
-اره راست میگی. ولی دورم زد.
-اشتباه می کنی .تو چرا همه چی رو بد می فهمی. حمید دورت نزد. اصلا به من بگو مگه تو اهل ازدواجی؟
-این که من اهل ازدواجم یا نه به خودم مربوطه ولی اینکه اون بعد اون همه سوسه اومدن سه هفته غیبش زد و بعد با اون دختر ایکبیری ازدواج کرد مساله منه!
-ببین مونا؛ من خودم شاهد بودم. بارها به هر بهانه ای خواست بهت نزدیک بشه. هر بار به یه بهانه ای پیچوندیش. فکر کردی نمیدید؟ والله من جای اون بودم همین قدر هم ادامه نمیدادم
- و ندادی!
-خوب؟ حالا چه ربطی داره. بهش راه ندادی. اونم رفت. مشکلیه؟
-نه اصلا. تو حتی پسر ها رو هم نمیشناسی. حتی نمی تونی تمناشون رو ببینی. دلم میخواست نمیرفت. بیشتر اصرار میکرد. بیشتر تشنش می کردم. می تونستیم از این شرایط جفتمون لذت ببریم. ولی اون برید. از صف رفت بیرون. اونم برای کی؟ برای دختره عین عنتر.
-حتما باید این کار رو بکنی؟
-قطعا. تو هم کاری رو که باید بکنی بکن. من فقط یک ساعت میخوام.
-اوندو تا رفیقت چی؟ مطمعنن.
-نترس..اونقدر ازشون دارم که جیک نزنن.
-بهش صدمه نزن.باشه؟
-نگران نباش. کاریش ندارم. مثل همیشه است
-تو یه کثافتی. یه روانی مریض. نمی دونم چرا دارم کمکت میکنم. باید برم ..پرواز رسید. بهت پیام میدم.
-برو.یادت باشه. دست پروده خودتم.
------------
پویا کارش و خوب انجام داد.حمید الان حداقل دو ساعت با اینجا فاصله داره. مینو و آتوسا هم خبر دادن الان کنار اون دختره نشستن و دارن زمینه سازی می کنن. فکرش و بکن تا چند دقیقه دیگه سه تا زن غریبه؛ دو تا اتاق اون ور تر از دفترحمید با تن لخت زنش ور میرن. آخر سرش نه زنش میفهمه نه حمید و همه چیز هم گردن یه سرگیجه ساده می افته. عاشقتم مونا. سررشته همه چی تو دست خودته. همونطور که با تو همین کار رو کردن. اشتباه دوم تقصیر خودم بود. "بله" نگفتم. ولی اطمینان کردم. یه دختر طلاق گرفته که حالا به تور یه پسر زبون باز افتاده. حواسم بود ولی خوب. بی تجربه بودم. پویا هم اون شب بود. با دوستاش چند میز اونور تر نشسته بود و غذا میخورد. هنوزم نمیدونم نقشه بود یا تصادف. براش دست تکون دادم.دوستش نداشتم ولی بین همه پسر خاله دختر خاله ها تنها کسی بود که به حرفم گوش میداد و بهم توجه میکرد. درست مثل الان. شاید اگر اون خاستگار اولم بود الان این حال و نداشتم. ولی مهم نیست. مهم اینه که اون شب از دور بهش سلام کردم. و اون هم با تعجب جوابم و داد. و سرش به دوستاش مشغول بود. بعد غذاسوار ماشین یاسر شدم که من و برسونه. سرم درد میکرد. چشمهام میسوخت انگار ده ساعت پای مانیتور نشسته باشم. وقتی می بستمشون سرگیجه شروع میشد. دنیا دور سرم می چرخید. و قتی چشمهام رو باز میکردم دو باره در و سوزش سر و چشمم رو می گرفت. قدرت تکلم زیادی نداشتم. به یاسر گفتم سریع من و خونه برسونه. شاید اگر فقط اخرین "چشم" یاسر رو میشنیدم هرگز نمی فهمیدم همه اینها نقشه بوده. ولی اینطور نشد. چشمهام و که بستم صداش و شنیدم که به یکی میگفت "بیهوش شد".اگرم میخواستم استرس و ترس و سرگیجه نمیزاشت چیزی بگم. تایک ساعت بعد با چشم بسته بیدار بودم. یاسر و اون نفر دوم لختم کردن اول یاسر تمام تنم و بوسید بعد نفر دوم سرش و بین رونهای پام برد و شروع به مکیدن کسم کرد. در میان کار؛ لذت ترسناک و سرگیجه و خماری و دست اخر خواب.وقتی که چشمم و باز کردم توی بیمارستان بودم. پدر گفت مسمومیت غذایی بوده و شانس اوردم. به اونها هیچی نگفتم.. از تمام مردهای عالم بیزار شدم. وقتی توی خیابون از کنارشون رد میشدم در توهم خودم دستی از پشت جلوی دهنم رو میگفرت و توی یک ماشین می انداخت. بزرگترین ترسم این بود که مبادا یاسر و دوستش به من تجاوز کرده باشند و هزار بیماری گرفته باشم. چند هفته مثل یک کابوس گذشت و مادرم به خیال اینکه این افسردگی من بابت ضعف شدن بعد از بیماریمه من رو بست به غذا های مقوی. بعد یک ماه به یه بهانه دکتر زنان رفتم و فهمیدم هنوز باکره ام. انگار حس به دنیا امدن داشتم. دیگه مطمعن بودم که یاسر و دوستش به من تجاوز نکرده بودند ولی از اون به بعد این من بودم که به روش خودم به هر کسی که سر راهم بود تجاوز کردم.

------------
-کلید و دزدیدی؟
-چی فکر کردی مونا جون. همه چی واسه مهمونی اماده است
-خوبه مینو در و ببند. آتوسا بیا کمک کن لختش کنیم. بجنب وقت نداریم
-در و می بندم تا بفهمه شاه کلید و ازش زدم کلید برگشته سر جاش
-چطور بود؟ بدقلقی نکرد که ؟
-اولش یه کم کرد. به زبون بیزبونی گفت مزاحمش نشیم . وقت نداره و شوهرش قراره بیاد دنبالش. ولی خوب ما تو تیممون مینو رو داریم. اره مینو؟
-چه کنیم دیگه . از هفده سالگی تور کردم و تور شدم. تو هم جای من بودی متخصص بر گردوندن بازی میشدی .
-پس راحت بود؟
-راحت که نه. کیس خیلی لوسیه. وقتی گفت شوهرش میاد دنبالش سریع به رهنم رسید از این در وارد شم. پرسیدم شوهرتون اینجا مگه درس میده ؟ اونم افتاد تو دام و گفت اره و خلاصه حرف به اسم شوهرش رسید. اینجا بود که قیافه اتوسا جالب بود
-آتوسا ؛ ور پرده چی کار کردی؟
-هیچی بابا .کلک همیشگی. گفتم عهه؟ دکتر حمید و کلی کسشر تحویلش دادم و دست آخر گفتم دکتر حمید که تو دانشگاهه؟ قیافش دیدنی بود وقتی این و شنید
-خوب؟
-هیچی دیگه خودش از ما خواست ببریمش پیش شوهر جونش.
-ما هم سر در ساختمون دپارتمان همون کلک همیشگی  زنبور و زدیم بهش.
-زنبور؟
-هیچی بابا اتوسا یه آخ بلند گفت که مثلا زنبور زدتش. تا اومدیم وارد ساختمون بشیم منم یه آخ محکم گفتم تا خم شد ببینه چی شده من از پشت سوزن بیهوش کننده رو کردم تو بازوش و سریع بیرون کشیدم.زبون بسته فکر کرد واقعا زنبوره.سریع اومدیم تو .
-توی اسانسور از حال رفت و اماده مهمونیه
-ای ول بابا. خوب .لخت لخت شد. حالا مثل دو تا دختر خوب .رو تون رو رو به دیوار بکنید تا کارم و بکنم بعدش ماله شما دو تا.
-یکی چی؟ تو کاریش نداری؟
-من کارم و همین الان انجام میدم. بقیش مال شما.کارتون تموم شد لباس تنش بکنید. نقشه رو که یادتونه؟
-اره بابا . میبریمش پایین و می گیم بیهوش شدی شاید ماله زنبوره!
-آفرین. حالا بجنبید روتون و اون ور بکنید

باورم نمیشه. تن لخت زن اون دکتر عوضی از خود راضی الان رو به رومه. دو تا دیوار اون ورتر دفترش. چه قدرتی بالاتر از این هست تو این دنیا؟ لای پاهاش رو باز میکنم و رو رونش دست میکشم. قیافش مالی نیست . درست مثل رونش. نه خوش تراشه نه اونقدر زیبا. دکتر حمید کردن تو پاچت! به یاد من جلق می زدی بهتر از این بود. خودت خواستی. دستم و کنم توی شیار کس. سرم و نزدیک کسش میکنم. این نزدیکترین حالت ممکنه. قیافه نه چندان معصومانش جلو چشممه. همین قدر کار بود. دکتر حمید دیگه چیزی ازت نمونده.
-خوب بچه ها کار من تمومه. نیم ساعت وقت دارید. من میرم.


۱۳۹۶ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

جنون سرخوش- قسمت اول




نویسنده: عقاب پیر

-خوب میگفتی
-چی بگم داداشی
-مسخره نکن دیگه .دادشی!داداشی میکنه.مگه من داداشتم؟
-حال میده آخه .هر کی مهربونه داداشیه. مگه نه؟
-بسه دیگه خودت و لوس نکن. قضیه علی هم زیر سر تو بود ؟
- من؟ منِ مظلوم؟
-شیطون. بگو..مثل همیشه هر چی میشه زیر سر توه
مکثی کرد. خندش و خورد. راه فراری نداشت. شاید هم خودش میخواست که کار به این سوالات بکشه.صورتش رو به سمت ساعت برد و گفت:
-حقش بود.
-عاشق این روحیه کثیفتم میدونستی؟
سرش و به سمتم برگردوند و زل زد به صورتم. به قیافه بی ارایشش عادت نداشتم. یه صورت کاملا عادی.
-اوهوم. واسه همینه راز دارمی.یه راز دار قابل اطمینان.
-پس بگو. شیطون
-از کجاش بگم؟
-چرا؟ بگو چرا علی؟ چرا؟
-اسمش و بزار زهر چشم. بابت یه عمر تحقیر فامیلی.
-باور نمیکنم. ادم از خالش زهر چشم نمیگیره میگیره؟
-در واقع نه! گفتم تو اینطوری فکر کنی.
-یه روده راست نداری تو.
دستم به سمت گردنش بردم. و طبق معمول یه کم فشار دادم. مقاومت نکرد. معلوم بود که از این کارم خوشش اومده. مثل همیشه که وقتی دستم و به بهانه ماساژ دادن روی پشت سرش میکشیدم چشمهاش و می بست و هیچی نمی گفت و من هم از روی دون دون شدن پوست دستش می فهمیدم که غرق در لذته با یه نازی که فقط مال خودش بود وانمود کرد دردش گرفته و ترسیده. بهانه ای شد خودم و بهش نزدیک بکنم و زیر گوشش گفتم:
-میدونی که زورم زیاده .میخوام برام تعریف کنی
-هیچ چیز خاصی نبود. یه کلک کلاسیک بود بابا. شلشون کن و بعد یکی رو سفت کن. همین
زد زیر خنده. و از زیر دستم در رفت. رو مبل ولو شد و لنگهای کشیدش و روی دسته مبل انداخت و بهم زل زد.
-خیلی ساده بود باور کن
-تعریفش باشه برای بعد . ولی چرا؟ بهم ریختن خانواده خاله اینقدر لذت داشت؟ شما ها که مشکلی نداشتین
-شیرینیش به همین بود داداشی!.
رفتم کنار مبل نشستم و دستش و تو دستم گرفتم. اگه دستگیره مبل میزاشت پاهاش و مینداختم روی پاهام . رو دسته مبل خم شد و گفت:
-اینکه نفهمیدن. هیچ وقتم نمی فهمن. تازه کلی هم ازم کمک خواستن
-کی ؟ علی؟
زد زیر خنده.چشمش نازک کرد و گفت :
-جفتشون!
-خیلی کثیفی خیلی .
-مرسی داداشی. تو مکتب شما بزرگ شدیم.
-نه الان گرگی شدی .سه سال قبل چقدر شایسته سر کارت میزاشت! ولی الان باید اسفند برات دود کنم. خوب؟ که کارت به هم ریختنه نه؟
-من کاری نمیکنم.در واقع هیچ کاری نمیکنم. فقط کمی شرایط و تغییر میدم. اونا خودشونن که بی جنبن. تو ظاهر ادمهای قوی و پر ادعان . واسه همه خط و نشون میکشن. و از همه مهمتر دینشون کون دنیا رو پاره کرده ولی با دو تا حرکت و تغیر میشن اونی که بدردم میخوره!
- از کدومشون شروع کردی؟ مثل قضیه زن حمید؟
- برو بابا. اولا اون هنوز تموم نشده بشین و تماشا کن. دوما فقط یه کام گرفتم همین. اسمش  وبزار یه رد پای نامرعی. دوست دارم همه رو دست کاری کنم. روشون علامتم باشه. میفهمی؟ اونوقت وقتی ماسک میزنن و میان جلو ادم با خیال راحت میتونم زیر ماسکشون رو ببینم. حمید یکیشون. دکتر! چقدر خوش گذشت.
-بله از منم خوب سو استفاده کردی .یادت باشه
-خوب تو داداشی جون هستی. بعدشم زورت که نکردم . خودت پایه بودی
-بله بله. درسته. خوب علی و سارا رو میگفتی.از کدوم شروع کردی؟
-راستش و بخوای بدونی اول سارا . یه دختر پولداردیپلمه که تو هفده سالگی ازدواج کرده و یه بچه پونزده ساله داره و تازه سی و دو سالشه میدونی یعنی چی؟
نگاش کردم. وقتی جدی میشد عین یه روباه مکاری میشد که به هیچی جز فریب دادن فکر نمیکنه. خندیدم و گفتم:
-یعنی چی؟
-یعنی سوتی داداشی. سوتی! یعنی چشم باز کرده و دیده سی سالش شده و هیچ گهی نخورده. می دونی یه دختر هفده ساله رو شوهر دادن آسونه. نمیفهمه . هیچ تجربه ای نداره. چشم به هم بزنه یه بچه داره . حالا بگو چی؟
-چی؟
-یکی که ازش کوجیکتره و یه لیسانس قلابی گرفته و داره کار میکنه بره جلوش رژه بره و رو مخش کار کنه و بهش بقبولونه که خیلی بد بخته و هیچ غلطی تو زندگیش نکرده. فکر می کنی کار بدیه؟
- نه. ابدا. خیلی خیر خواهانه است.
آفرین داداشی. همین. ولی می دونی چه بلایی سر روح و روانش میاره؟ با خودش هی حرف میزنه. هی خودش و مقایسه میکنه. میخواد به هر جا چنگ بزنه تا یه چیزی بدست بیاره و بگه سی سالم شد و یه چیزی دارم.
-و اینجا همون شل شدنه دیگه! نه؟
-دقیقا. بند هایی که تو ده پونزده سال بسته شدن اروم اروم باز میشن. اول رنگ مو عوض میشه. بعد چاک پیراهن باز میشه. و بعد حس استقلال خواهی و از همه مهمتر ورود به اجتماع!
-کلاس زبان!
-دقیقا. افرین. چی بهتر از کلاس زبان رفتن. هم تو رادار خودم بود و هم میشد کنترل شده هر کاری باهاش بکنم.
-پس مجید کار تو بود؟
رو مبل یه تکونی خورد. چشماش میدرخشید. عمق لذت و میتونستم تو چشمش ببینم.
-اره خوب. بعد هر شل کنی یه سفت کنه دیگه! نه؟
- و تو هم سفتش کردی
- مجانی نبود.
-پول؟
-نه بابا. علی رو باید تو سرم میچرزوندم. اون ادم متعصب و . چی بهتر از دیدن و لمس کردن کس زنش!
-چی میگی؟؟ باورم نیمشه.کثافت
-اره. با مجید از اول طی کردم. یه دختر خوشگلی مثل سارا با اون همه پول و پله در ازای یه بار دید زدن و لمس کردن کسش!شرعی هم هست.
از عصبانیت بلند شدم. چند قدم راه رفتم. شقیقه هام میزد و سرم شروع به درد گرفتن کرد. اونقدر ساده این فجایع رو میگفت که ادم فکر می کرد داره دستور درست کردن املت میده. میدونستم کثیف و هرزه است اما نه اینطوری. یه هیولا در قامت یه دختر بیست و هفت ساله مظلوم محجوب. ولی مرموز و اب زیر کاه.
-اونم قبول کرد؟
-اره خوب. نقد.
-یعنی چی؟
-یعنی قبل طلاق از علی و ازدواج با خودش.
-چطوری؟
-داداشی خنگ شدیا. کو اون مغز متفکر پس. کاری نداشت که.همون اوایل یه روز که داشتم میرفتم خونه مجید تا مثلا روی پروژمون کارکنیم به یه بهانه سارا رو هم بردم. قبلا مجید و دیده بود. و مجید مطمئن شده بود که میخوادش. پس از نظر من معامله انجام شده بود و میتونس بدهی من و بده. همون روز یه کم قرص خواب به مجید دادم که بریزه تو چاییش.وقتی خوابش برد. تو ده دقیقه بدهی صاف شد. هم جایی رو که پسر خاله مغرور و کله خرم پونزده سال توش تلمبه میزد و دیدم و هم یه دستی هم روش کشیدم. چیز مالی نبود حتی از مال زن حمید هم زشت تر بود. مال خودم ازهمه بهتره.
حرفهای که میشنیدم و انگار نمیشنیدم. انگار یکی داره تمام جملات کثیف عالم و سر هم میکنه و توی یه تئاترمبتذل تحویلم میده. اگه میتونستم همون لحظه دست و پاهاش و میگرفتم و یه بلایی سرش می اوردم ولی خوب نمیشد.
-با علی چیکار کردی؟
-اون که ازهمه ساده تر بود.
-بگو
-یه کار کلااسیک . یه مردسی و هفت ساله که ده پونزده ساله ازدواج کرده و زنش از چشمش افتاده. تازه دختر هفده ساله که تمام زندگیش شوهرش بود حالا شده سی ساله خوب به طبع احترامشم یه شوهرش کمتر میشه. اونم شوهری که همونی که بوده هست! نه رشدی کرده نه تو این ده پونزده سال به جایی رسیده . خوب نتیجش ساده است اگه این ادم دورش دو سه تا مهره کاشته بشه. اونم شل مشه.
-کیا؟
-نمیشناسیشون. از همکارای سابق اژانس بودن. سه تا دختر به قول شماها لاشی که خوب بلدن با زبون و دو تا بوس و مالوندن یه مرد سست و از همه اخلاقیات قدیمش ببرن.
-پس همش نقشه بود؟
-هنوزم میگم من کاری نکردم. فقط یه چیزی رو تو هر دوشون بیدار کردم. تصمیم با خودشون بود.
-هر دوشونم از تو مشاوره می گرفتن
-خوب به من چه. دختر خالشم اونم زن پسر خالمه. بگم از من نپرسید؟
-کثافت
-ولی خیلی لذت بردم. یه پروژ کامل بود. یه بمب گذاری بی صدا.
-دلت اومد ؟ با یه دختر نوجوان.
زد زیر خنده. از رو مبل بلند شد و خودش و کش داد. اومد طرفم. با یه لحن کش دار گفت :
-اصل اون بود.
برام قابل تحمیل نبود . با دو دستم شونه هاش رو محکم گرفتم. خودش و شل کرده بود. دو دستم روی صورتش لغزید. تو نگاهش چیز خاصی نمیدیدم. اروم گفت:
-دختر علی رو بزارم بره؟ بی علامت؟
-چی کارش کردی؟
-هیچی به خدا. البته جز طلبم نبود . بیشتر بونوس بود. بونوس جوش دادن کار. بعد ازدواج سارا.تو یکی از اون روزهای جمعه که پریسا برای دیدن مامانش میرفت خود مجید زحمتشو برام کشید. نباید من و اونجا میدیدند.نه پریسا نه سارا. تو همون چند دقیقه هون کاری رو که با سارا کردم با پریسا هم کردم. لذت دیدن و دست مالی کردن کس دختر علی به زحمت همه این کارا می ارزید
-تو یه روانی هستی. یه روانی کثیف که باید سریع بستری بشه.میفهمی یه روانی عوضی
-مرسی داداشی. هیچ چی بالا تر از بازی با نقاط ضعف ادمها بهم لذت نمیده.. در ضمن یادت باشه دور هم بر ندار خودت همه اینا رو یادم دادی.یادته؟
نتونستم تحمل کنم. بدون خداحافظی کاپشنم و برداشتم و از در بیرون زدم. قبل رفتن آخرین چیزی که شنیدم این بود
-مراقب خودت باش. به خانومتم سلام برسون.