جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

باتلاق تنهایی (4)



بی حوصله روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم موزیک گوش می داد. چند وقتی بود که از سبک ترنس خوشم اومده بود. تحمل خونه برام سخت بود. تحمل نبودن الهام برام هر لحظه سخت تر میشد... توی تلگرام یه پیام از طرف پارسا اومد...
-         سلام مهسا. خوبی؟؟؟
-         سلام. نه خوب نیستم. تو چی؟؟؟
-         منم خوب نیستم. چرا خوب نیستی؟؟؟
-         حوصلم سر رفته...
-         تنهایی؟؟؟
-         آره...
-         منم تنهام. حوصله منم سر رفته...
-         هم دردیم...
دیگه جوابم رو نداد. دوست داشتم بهم یه پیشنهاد بده. ازم بخواد بریم بیرون. دیگه داشتم دیوونه میشدم. تصور اینکه دو روز آخر هفته رو باید تنهایی و با این شرایط روحی بگذرونم روانی کننده بود. خونه برام قفس شده بود. یک ساعت صبر کردم. خبری از پارسا نشد. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم...
-         امشب کلا تنهایی یا دوستت میاد؟؟؟
-         کلا تنهام. رفته مسافرت. چند روزی نیست...
باز بهم هیچ پیشنهادی نداد. این چرا اینجوریه. هم از این روحیه اش خوشم می اومد هم اینکه الان دوست داشتم بهم یه چیزی بگه. ازم بخواد باهام بریم بیرون. اما انگار نه انگار... بازم چند دقیقه گذشت و من بهش پیام دادم...
-         حال داری شام بریم بیرون؟؟؟
-         عه چه خوب. آره حال دارم...
دنیا برعکس شده. حالا من باید بهش پیشنهاد بدم. حاضر شدم و باهاش جلوی آپارتمان قرار گذاشتم. لبخند زنان منتظرم بود. چقدر خوشگل بود. خیلی خوشحال بودم که بهش پیشنهاد بیرون رفتن داده بودم. هوا خیلی سرد بود و قرار شد قدم نزنیم. به پیشنهاد من شام همبرگر خوردیم. همش دلقک بازی در می آورد که من رو بخندونه. موقع حرف زدنش ، دوست داشتم به لباش نگاه کنم. بعد از شام به پیشنهاد پارسا رفتیم یه کافی شاپ. فضای دنج و دلنشینی داشت. کم نور و با یه موزیک لایت ملایم...
رو به روی هم نشسته بودیم. تو بَهر موزیک رفته بودم و حسابی تو فکر بودم. حتی به نظرم کمی غمگین اومد و دلم گرفت. پارسا هم تو فکر رفته بود. بعد از چند دقیقه بهم گفت: چرا تو فکر رفتی؟؟؟ لبخند تلخی بهش زدم و گفتم: به همون دلیلی که تو توی فکر رفتی. یاد آوری شرایط لعنتی... پارسا هم لبخند تلخی زد و گفت: گاهی وقتا آدم خسته میشه. از زندگی. از اطرافیان. از خودش... به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم: گاهی آدم از خودش متنفر میشه...
بهم خیره شده بود. جوابی بهم نداد. دوباره رفتیم تو فکر. شرایط روحی جفتمون داغون بود. البته هیچ کدوم از شرایط و داستان اون یکی خبر نداشت. سکوت رو شکستم و گفتم: من یه دروغ گو ام. من یه آدم عوضی ام پارسا...
-         همه مون عوضی ایم...
-         تو نیستی. یعنی نمی خوره که باشی...
-         چرا هستم. تو صدر جدولم اتفاقا...
-         اینجوری نگو پارسا. تو آدم خوبی هستی...
-         مگه منو میشناسی؟؟؟
-         نمی شناسم اما می تونم حست کنم. وقتی تو چشمات نگاه می کنم ، یه عوضی نمی بینم...
-         ما همه عوضی ایم مهسا. اگه عوضی هم نباشیم ، مجبورمون می کنن که عوضی باشیم...
تو راه برگشت بهش گفتم: مرگم گرفته این دو روز رو چطوری تنهایی سر کنم... اومد یه چیزی بگه اما تردید داشت و نگفت. بهش گفتم: چی می خواستی بگی؟؟؟ حتی راننده ی تاکسی هم تو آینه نگاه کرد و منتظر بود پارسا بگه که چی می خواسته بگه. پارسا هم متوجه شد و خندش گرفت. بهم گفت: می خواستم بگم اگه دوست داری بیا پیش من تا تنها نباشی... دستم رفت سمت دستش و انگشتاش رو گرفتم توی مشتم. به نیم رخ صورتش نگاه کردم. برام مهم نبود که راننده ی تاکسی دقیقا حواسش به ماست. بهش گفتم: می خواستی بگی؟ یعنی الان نمی خوایی بگی؟؟؟ لبخند زد و روش و کرد به سمت صورتم و گفت: مهم راحتی توعه. دوست ندارم فکر خاصی کنی... با فشاری که به انگشتاش دادم ، بهش فهموندم که کاملا راحتم... توی دلم گفتم اگه الان الهام بود بهم می گفت: به توی بی عرضه نمی خوره از این کارا کنی... راست هم می گفت. من و چه به این کارا. من و چه به گرفتن دست یه مرد و فشار دادنش. اما اگه این کارو نمی کردم توی خونه دق می کردم. یا شاید تنهایی و شرایط سختی که داشتم بهونه بود. شاید اینقدر از پارسا خوشم اومده بود که اینجوری شده بودم. هر چی بود حس خاصی بهش داشتم. حس اینکه یکی عین خودمه. توی چشماش خودم رو می دیدم. غم توی وجودش رو حس می کردم. بدون اینکه بهم چیزی بگه حس می کردم درکش می کنم. هر چی بود بهش نیاز داشتم. از ته دلم بهش نیاز داشتم...
دیگه نزدیک خونه بودیم که بهش گفتم: ببخشید که من دعوت نمی کنم. آخه اومدن تو به طبقه پنج ریسکه و همسایه فضول ما می فهمه. اما من می تونم راحت بیام طبقه پایین و بدون اینکه کسی بفهمه سریع بیام خونه تون... از حرفم خندش گرفت. بهش گفتم: چرا می خندی؟؟؟ با خنده بهم گفت: تو چشمات می دیدم که شیطونی. منتظر بودم ببینم... از حرفش خندم گرفت و گفتم: دوست دارم شیطون باشم. بسه هر چقدر فیلم بازی کردم که آدم حسابیم... جدی شد و گفت: میشه اینقدر به خودت نندازی. بس کن مهسا...
از تو کمد لباسا یه دامن تا زانو انتخاب کردم. همراه یه تاپ آبی آسمانی. می خواستم ببینم بلاخره می تونم پارسا رو مجاب به میخ شدن به بدنم بکنم یا نه. لباسام رو گذاشتم تو یه ساک کوچیک. آخر شب شده بود و خیالم راحت بود ریسک دیده شدن کمتره. با این حال خیلی حواسم بود که موقع داخل شدن به خونه شون کسی من رو نبینه. یه ذره استرس داشتم اما اصلا بهش توجه نکردم. مهم این بود که احساس امنیت داشتم. حتی این استرس و هیجان رو دوست داشتم. پارسا یه شلوار اِسلَش مشکی پاش کرده بود. با یه تیشرت آستین حلقه ای مشکی. چقدر ناز شده بود. هم زمان با سلام کردن ، خیره به بدنش شدم. متوجه خط نگاهم شد و خندش گرفت. بهم خوش آمد گفت و ازم خواست که بشینم. رفت سمت آشپزخونه که بهش گفتم: چایی لطفا... بهم گفت: چایی خوریا... تا تو آشپزخونه مشغول بود ، میشد با خیال راحت خونه شون رو ببینم. اون سری که اومده بودم نشد که دقت کنم. از جام بلند شدم و رفتم کنار اوپن. بهش گفتم: به دو تا پسر مجرد نمی خوره خونه ی به این مرتبی و تمیزی داشته باشن... بدون اینکه نگام کنه ؛ گفت: به خاطر پژمانه. من خیلی تمیز نیستم... یکمی مکث کردم و بهش گفتم: میشه برم تو اتاق لباس عوض کنم؟؟؟ برگشت و بهم گفت: آره راحت باش... اولین چیزی که توی اتاق توجهم رو جلب کرد ، تخت دو نفره بود. پیش خودم گفتم آخه تخت دونفره می خوان چیکار؟! وقتی برگشتم پارسا توی هال بود. من رو که دید لبخند زد و گفت: دامن چقدر بهت میاد. خوشگل تر شدی... اومدم بهش بگم "چه عجب" که روم نشد. رفتم رو به روش نشستم. بهم نگاه کرد و گفت: خب تعریف کن چه خبر؟؟؟
-         از چی تعریف کنم؟ از کجا چه خبر؟؟؟
-         از هر چی دوست داری تعریف کن...
-         آخر شبه خوابت نمیاد؟؟؟
-         من و خواب؟ اونم الان؟؟؟
چقدر پیشش احساس امنیت داشتم. خودمم درک نمی کردم که چرا اینقدر راحتم. اونم من... منی که وقتی اولین بار قرار بود برم خونه ی بهنام از استرس داشتم سکته می کردم...

مهدیس کم کم به جَو خونه و به بودن با ما عادت کرده بود. شرایط افسردگی و بد روحیش داشت کم کم خوب میشد. از تصمیمم خیلی خوشحال بودم. اینکه به یک همجنس و هم مشکل خودم کمک کرده بودم ، حس خوبی داشت. سعی می کردم مثل الهام که همیشه باهام شوخی می کرد و سر به سرم می ذاشت که کمتر تو فکر و خیال باشم ، با مهدیس کل کل کنم و باعث بشم که کمتر فکر و خیال مشکلاتش رو بکنه. بعد از چند روز برادر حسام دیگه جوابش کرد و بیکار شد. حسابی ناراحت بود. بهش گفتم: اصلا بهش فکر نکن مهدیس. من و الهام هستیم. جای نگرانی نیست. سر فرصت برات یه کار خوب و ایمن پیدا می کنیم. لازم نیست ناراحت باشی...
شرایط روحیم عالی بود. خودمم باورم نمیشد که اینقدر سر حالم. سر کار با انرژی و با انگیزه بودم. اعتماد به نفسم اینقدر بالا رفته بود که خودم به متن ها یه سری جمله ها جهت بهتر رسوندن مطلب ، اضافه می کردم. بهنام از وضعیت کارم خیلی راضی بود. حتی چند بار توی جمع ازم تعریف کرد. علاقه ام بهش هر لحظه بیشتر میشد. اینقدر از نگاهاش به خودم مطمئن بودم که دیگه آتنا رو به عنوان یه رقیب نمی دیدم. من از آتنا خوشگل تر بودم. خوش اندام تر بودم. حتی تو محل کار محبوب تر هم بودم. کاملا حس می کردم که اکثرا دوستم دارن. حتی بعضی وقتا باهام صحبت و درد و دل می کردن. یه سری مشکلات حمید و حسام رو می دونستم. تازه اعتماد به نفس این رو پیدا کرده بودم که بهشون راه کار بدم. حسام بدجور عاشق یکی شده بود و درگیرش بود. هر وقت میشد با من در موردش حرف میزد. من رو آبجی مهسا صدا میزد. هر وقت می گفت آبجی تو دلم غنج می رفت. داداش خودم هیچ وقت من رو آبجی صدا نزده بود...
چهار شنبه بود و دیگه کارام تموم شده بود. حسام سینی چایی رو از آبدارچی گرفته بود. جدیدا این کارو می کرد که به این بهونه بیاد پیشم. طبق معمول داشت از عشقش حرف میزد. چقدر معصوم و پاک بود عشقش. حتی باعث میشد از این همه صداقت و پاکی خندم بگیره. مشغول صحبت با حسام بودم که بهنام وارد اتاق شد. بهم سلام کرد و گفت: شنبه صبح من بلیط دارم و دارم میرم جایی. تا چند روز نیستم. می تونی جمعه ظهر بیایی که چند تا متن رو بدم ویراستاری کنی؟ بهت اعتماد کامل دارم اما این چند تا متن خیلی تخصصیه و قطعا باید خودم کنارت باشم...
نا خواسته یه نگاه به حسام کردم. طفلک از این که تو این شرایط هست خجالت کشید و معذب بود. رو به بهنام گفتم: چشم استاد. مشکلی نیست. کار مجله است و باید انجام بشه... حسام بیشتر واینستاد و از اتاق رفت بیرون. بهنام نوع رابطه من و حسام رو می دونست. خبر داشت که عین داداشم دوسش دارم. حتی یه بار بهم گفت: خوبه که روابط اجتماعیت رو کنترل شده گسترش بدی. برای روحیه ات خوبه. دیگه گذشت زمونه ای که آدما خودشون رو توی قفس افکار خرافه ی خودشون زندانی کنن... بهم نگاه کرد و گفت: ممنون از اهمیتی که به کار میدی... یه کاغذ و خودکار برداشت و آدرس خونه شون رو نوشت و گفت: ساعت 12 ظهر منتظرم... عجله داشت و سریع رفت...
عصر با اینکه حال نداشتم به اصرار الهام رفتیم که یه دست کاناپه دست دوم بگیریم. اینقدر تو فکر بودم که اصلا حوصله دقت کردن نداشتم. یه سمساری بزرگ بود. بلاخره یکیش رو انتخاب کردیم. قرار شد شاگردای سمساری خودشون کاناپه رو ببرن...
آخر شب شده بود و الهام و مهدیس همچنان داشتن در مورد اینکه چجوری کاناپه رو بچینن صحبت می کردن. مهدیس بهم گفت: چته مهسا. امروز خیلی تو فکری. اصلا نظر هم نمیدی... الهام گفت: حتما به خاطر استاد جونه... با اینکه از طرز گفتنش خندم گرفت با حرص بهش گفتم: الهام... مهدیس گفت: استاد کیه؟ جریان چیه شیطون؟؟؟ خجالت کشیدم. تو بدترین شرایط هم نمی تونستم از لحن شیطنت آمیز و طنز الهام نخندم. رو بهش گفتم: قراره جمعه برم خونه اش... الهام لبخند زنان قیافش رو شیطون کرد و گفت: به به یه قرار خصوصی دو نفره. فقط یه کوچولو عجله نکردین؟؟؟
-         کوفت بگیری الهام. قرار کاریه. هفته ی دیگه نیست. قراره برم برای کار...
-         خب چه فرقی می کنه بلا. به هر حال مهم مکانه...
-         اینجوری نگو الهام. استرس دارم...
-         استرس چرا گلم. مگه قراره آدم بکشی؟ خب میری بعدشم شلوارتو می کشی بالا و میایی...
-         عه الهام خیلی بی ادبی...
جفتشون از شوخی الهام زدن زیر خنده. خودمم بازم خندم گرفت. اما واقعا استرس داشتم. به بهنام اعتماد داشتم.  تنها بودن با مردی که دوستش دارم باعث میشد استرس داشته باشم...
به یه چشم به هم زدن جمعه شد. ساعت 9 از خواب بیدار شدم. رفتم حموم. از حموم برگشتم. الهام از خواب بیدار شده بود. بازم تا من رو دید خندش گرفت. نذاشتم حرف بزنه و گفتم: خفه شو الهام. خب کثیف بودم. من همینجوری یه روز در میون میرم حموم... چشماش رو مالوند و شدت خنده اش بیشتر شد و گفت: شرط می بندم تمیز کاری هم کردی... از کنارش رد شدم و گفتم: خفه شو الهام. برو کپه ی مرگتو بذار... از سر و صدای الهام ، مهدیس هم بیدار شد. جفتشو نشسته بودن و میخ من شده بودن. انگار دارم میرم سفر. از حرکاتشون خندم می گرفت. اونا هم منتظر تا من بخندم. ریسه می رفتن از خنده...
یه شلوار مجلسی استرج سفید رنگ داشتم که هیچ وقت نپوشیده بودم. چند سانت از بالای قوزک پام لخت بود تو این شلوار. یه تیشرت یقه هفت باز سفید رنگ ، ست همین شلوار رو هم داشتم. داشتم لباس می پوشیدم که باز دیدم الهام و مهدیس اومدن تو اتاق و دارن نگام می کنن. الهام گفت: شورت پوشیدی معلوم نشه شیطون. تابلوعه تمیز کاری کردی وروجک. شرط و من بردما... سعی کردم سریع تر لباس بپوشم و گفتم: چه شرطی. من که شرط نبستم... همون مانتویی رو پوشیدم که برای روز تست سر کار پوشیده بودم. الهام رفت که چایی درست کنه. داشتم همون شال رو سرم می کردم که مهدیس یه شال سفید داد دستم و گفت: بیا اینو سرت کن. میاد بهت... از استرس زیاد موقعی که اومدم شال رو ازش بگیرم ، دستام می لرزید. متوجه لرزش دستام شد. دستامو گرفت و گفت: چرا اینقدر ترسیدی مهسا؟ آروم باش... تو چشمای قهوه ایش خیره شدم. هم رنگ چشمای خودم بود حدودا. البته پر رنگ تر. اولین بار بود که داشت با این لحن محبت آمیز و دلگرم کننده باهام حرف میزد. هر دو تا دستم و گرفته بود و به آرومی فشارشون داد. دوباره ازم خواست که آروم باشم... ناخواسته دهنم باز شد و بهش گفتم: ترسیدم مهدیس. نمی دونم دارم کار درستی می کنم یا نه. دارم دیوونه میشم... لبخند مهربونی زد و گفت: هر دختری باید یه روز رابطه داشته باشه. بلاخره که چی؟ اینقدر نترس. این تعریفایی که الهام از طرف میکنه اصلا ترس نداره...
مهدیس باعث شد کمی آروم بشم. دستاش رو گذاشت رو بازوهام. بازم فشارشون داد. بعدش از روی میز آرایش یه رژ لب صورتی کم رنگ برداشت. خودش برام کشید رو لبام. ازم خواست لبام رو به هم بمالونم که رژ لب کامل رو لبام بشینه. بعدشم به خنده گفت: تازه اینجوری که من از این استاد جون شنیدم. حسودیم شده والا. کاش اصلا من جای تو بودم بلا. البته الان حسابی تیکه شدی. یعنی تیکه که بودی. تیکه تر شدی. راستشو بخوای به استاد جون هم حسودیم میشه... الهام از تو هال داد زد: مهسا بیا برات چایی نبات ریختم. بیا بخور تا پس نیفتادی. واقعا که. یه جنبه قرار گذاشتنم نداری...
تاکسی تلفنی گرفتم. توی تاکسی دل تو دلم نبود. هیچ دلیل منطقی ای برای این همه استرس نداشتم. خونه ی بهنام ویلایی بود. با دستای لرزون دکمه ی اف اف رو فشار دادم. هم زمان با صدای بهنام که گفت بفرما ، در باز شد. به آرومی وارد حیاط شدم. حیاط نسبتا کوچیکی داشت. دو تا باغچه باریک دو طرف حیاط بود که چند مدل گل خوشگل و رنگارنگ داشت. برای ورود به خونه باید چند تا پله رو می رفتم بالا. پام رو روی پله ی اول که گذاشتم بهنام اومد به استقبالم. خیلی احوال پرسی گرم و صمیمی باهام کرد. تصمیم گرفته بودم امروز استاد صداش نکنم. با دست راهنماییم کرد به داخل خونه. یه خونه ی شلوغ پلوغ. پر از تابلوی نقاشی و عکاسی. چند تا مجسمه قشنگ هم توی هال بود. از دکور خونه مشخص بود که اینجا برای یه هنرمنده. همینطور ایستاده محو تماشای خونه بودم که متوجه شدم بهنام داره با لبخند نگام می کنه. یکمی خجالت کشیدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من آماده ام . هر موقع گفتی شروع کنیم... از طرز نگاهش معلوم بود که متوجه شده که به جای "گفتین" از "گفتی" استفاده کردم. نمی دونم خبر داشت که برای نگفتن یه حرف "ن" چقدر به خودم فشار آوردم یا نه. با دستش به سمت مبل اشاره کرد و گفت: فعلا بشین. وقت داریم... داشت می رفت سمت آشپزخونه که گفتم: من هیچی میل ندارم بهنام. لطفا زحمت نکش... با همون لحن خونسردش گفت: تعارف ممنوع... از نسکافه ای که برام آورد مشخص بود که کاملا حواسش هست که من نوشیدنی گرم دوست دارم. رو به روم نشست و گفت: خب چه خبرا. تعریف کن. اصلا از این هم خونه ای جدید تون چه خبر؟؟؟ به آرومی فنجون نسکافه مو برداشتم و بهش گفتم: خیلی روحیه اش بهتره. خوشحالم که داریم کمکش می کنیم. البته الهام خیلی همکاری کرد... حدود نیم ساعت صحبت کردیم. کم کم یخم باز شده بود و چند بار با اسمش صداش زدم. پیشش احساس خوبی داشتم. از نگاهش به خودم لذت می بردم. محبت نگاهش رو دوست داشتم. هم به شخصیتم احترام می ذاشت و هم به زنانگیم و در عین حال محبت آمیز بود...
از جاش بلند شد و گفت: خب من برم لپ تاب بیارم و شروع کنیم. البته بازم معذرت که روز جمعه و استراحتت رو خراب کردم... سعی کردم تن صدام رو کمی لطیف تر بگیرم و بهش گفتم: خواهشا اینجوری نگو. اتفاقا خیلی خوشحالم که به بهونه ی کار پیشت هستم... بازم باعث شدم کمی تعجب کنه و از اون نگاه های عمیق و خاصش کنه. خودمم باورم نمیشد که اینقدر جسور شده باشم. باورم نمیشد که پتانسیل ابراز علاقه به یک مرد رو داشته باشم. اما داشتم. انگار خیلی هم خوب داشتم. تو فاصله ای که رفت لپ تاب بیاره شالم رو برداشتم و مانتوم رو در آوردم. وقتی برگشت ؛ بهم گفت: به به خانم سفید پوش... از خجالت آب شدم اما این خجالت رو دوست داشتم. لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم. ضربان قلبم بالاتر رفته بود. دل تو دلم نبود. هیچ ذهنیتی از چند دقیقه ی بعد نداشتم. اینکه نتیجه این کارم چی میشه. اینکه اصلا چی می خوام. فقط می دونستم که کنار بهنام بودن رو دوست داشتم. این جسارت که خودم رو بیشتر و بیشتر بهش نشون بدم رو دوست داشتم. این اعتماد به نفسم که هر لحظه بیشتر میشد رو دوست داشتم...
بهنام شروع کرد از روی برگه های که دستش بود متن رو برام خوندن. هم زمان هر جا که لازم بود ، جمله بندی ها رو عوض می کردم. راست می گفت و خیلی متن سنگین و تخصصی ای بود و اصلا نمی تونستم تنهایی انجامش بدم. دیگه کاملا پیشش احساس راحتی می کردم. حتی ذره ای خبری از استرس و دلشوره نبود. حدود دو ساعت طول کشید تا تموم شد کارمون. بهنام تکیه داد به مبل و دستاش رو از هم باز کرد. به حالتی که دست چپش پشت سر من قرار گرفت و گفت: حسابی خسته ات کردم مهسا. بازم ممنون ازت... سرم تو لپ تاب بود و داشتم یه دور دیگه متن رو نگاه می کردم. تو همون حالت بهش گفتم: واقعا نمیشد اینو تنهایی انجامش بدم. خیلی از اصطلاحاتی که گفتی رو اصلا بلد نیستم. من که اصلا خسته نشدم...
صدای در ورودی هال اومد. سرم رو که آوردم بالا یک خانم رو جلوی خودم می دیدم. هیچ وقت ندیده بودمش. شوکه شده بودم. هنگ شده بودم. یه خانم خیلی زیبا و شیک پوش. یه نگاه سرد و بی روح که از پشت عینک مستطیلی کاملا مشخص بود...
رو به بهنام یه سلام سرد تر از نگاهش کرد. بهنام هم بهش سلام کرد. به من نگاه کرد و یه سلام معنی دار خاص کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش گفتم: س س سلام... کیفش رو انداخت رو کاناپه ی رو به روی ما و به  بهنام گفت: این همون دختره اس که ازش تعریف می کردی؟؟؟ بهنام خیلی خونسرد جواب داد: بله خودشه. مهسا ، بهترین ویراستار مجله... سرم چرخید سمت صورت بهنام و با چهره متعجب و چشمام کلی سوال ازش پرسیدم. بهنام از جاش بلند شد و گفت: منیره همسرم...
نمی تونستم چیزی که می بینم و می شنوم رو درک کنم. از تعجب وا رفته بودم. یعنی بهنام متاهله؟؟؟ من کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟؟؟ چرا فکر می کردم مجرده؟؟؟ چرا همچین مورد مهم و تابلویی رو نمی دونستم. این همه تو مجله هم صحبت داشتم. چرا حتی برای یک بار هم که شده صحبت از همسر بهنام نشده بود. چرا اصلا من از کسی نپرسیده بودم. چرا حتی یک بار هم بهش فکر نکردم که با این سن و سال احتمال متاهل بودنش زیاده. نکنه عمدا جوری وانمود کرده که فکر کنم مجرده. اما وقتی همسرش رو دید اصلا هول نشد. حتی در مورد من باهاش حرف زده بوده. شرایط مثل یک حجم زیادی از آب سرد بود که یه هو ریخته باشن روم. حتی باعث شد از دست احمقیت خودم کمی عصبی بشم. مات و مبهوت به صفحه ی لپ تاب خیره شده بودم. به خودم اومدم و دیدم که بهنام و منیره دارن با هم حرف می زنن. متوجه موردی که دارن دربارش حرف می زدن نشدم. فقط از جام بلند شدم و گفتم: م م من برم کم کم... منیره پوزخند زد و گفت: کجا عزیزم؟ من دارم میرم. راحت باش... بهنام یه نگاه جدی به منیره کرد و گفت: یه دور دیگه باید متن رو خودم چک کنم مهسا. فعلا صبر کن... درمونده و داغون شده بودم. به آرومی نشستم. بغض کرده بودم...
منیره بعد از یه مکالمه نسبتا طولانی با بهنام کیفش رو برداشت و رفت. بهنام رفت تو آشپزخونه و برام یه لیوان چایی آورد. وقتی اشکایی که روی گونه ام سرازیر شده بود رو دید با تعجب گفت: مهسا. با توام مهسا. به من نگاه کن... به سختی سرم رو به سمتش چرخوندم. به سمت آدمی که همین نیم ساعت پیش از نگاه کردنش سیر نمی شدم. با صدای بغض دار و لرزون بهش گفتم: م م من نمی دونستم ش ش شما م م متاهلی...
قیافه ی بهنام هم بعد از شنیدن جمله ی من متعجب شد. چند دقیقه نگاه کردن به وضعیت من و فکر کردن به جمله ام بس بود که بشینه رو کاناپه ی رو به روی و دستاش رو بذاره رو سرش... همینجور نا خواسته اشک می ریختم. بهنام سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: فکر می کردم می دونستی. همه ی مجله می دونن... با هق هق گریه بهش گفتم: لطفا متن رو چک کنین. باید برم زودتر... اومد کنارم نشست و گفت: چرا اینجوری می کنی مهسا. اتفاقی نیفتاده. خودت و اذیت نکن... عصبی شده بودم و با همون لحن عصبی بهش گفتم: آره هیچی نشده. فقط من احمق نفهم باز منگل بازی درآوردم. باز تو رویا بودن باعث شد عقلم کار نکنه. لطفا چک کنین زودتر... بهنام سعی کرد لحن همیشه خونسردش رو حفظ کنه و گفت: تو اشتباهی نکردی که داری اینجوری در مورد خودت حرف می زنی. در ضمن یه موردی هست تا حالا به هیچ کس نگفتم مهسا. یعنی هیچ کس به غیر از من و منیره خبر نداره. اما اینقدر بهت اعتماد دارم و برام مهمی که به تو میگم. من و منیره بیشتر از یک ساله که فقط روی کاغذ زن و شوهر هستیم. اگه تا حالا طلاق مون رو رسمی نکردیم به خواست منیره است. به خاطر شرایطی که تو خونه اش داره فعلا نمی خواد طلاقش رو علنی کنه. منتظره موقعیت مناسبه که علنی کنه و رسما از هم جدا بشیم. ما دیگه هیچ تعهد و ارتباطی به هم نداریم مهسا. برای همین من هیچ وقت اسمی از همسرم در هیچ جایی نمی برم. این رو فقط برای این دارم می گم که فکر نکنی که احمقی. لطفا ناراحت نباش. خودتو کنترل کن خواهشا...
بهنام هر کاری کرد موفق نشد آرومم کنه. کل مسیر برگشت به خونه رو گریه کردم. از حماقت خودم. از خودخواهی خودم عصبانی بودم. چرا باید همچین سهل انگاری ای می کردم. با دو تا سوال ساده میشد فهمید که بهنام متاهله...
وارد خونه شدم. با یه سلام رفتم تو اتاق. در و بستم و بازم شروع کردم گریه کردن. الهام طاقت نیاورد و اومد تو اتاق. رو به روم نشست و گفت: چت شده مهسا؟ چه اتفاقی افتاده؟ بهنام چیکار کرده؟؟؟ دِ با تو ام میگم چی شده مهسا؟؟؟  با گریه بهش گفتم: هیچی نشده. بهنام هیچ کاری نکرده. مقصر خود احمقم هستم...  با نگرانی بهم گفت: چی داری میگی مهسا؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده؟؟؟  مهدیس هم وارد اتاق شد و داشت مکالمه ی مارو گوش می داد. الهام دستام رو گرفت و به صورت خیس از اشکم نگاه کرد و گفت: حرف بزن مهسا. دارم از نگرانی می میرم... سعی کردم دیگه گریه نکنم و بهش گفتم: بهنام متاهله. پیش هم بودیم که زنش اومد تو خونه... الهام هم وا رفت و دستام رو ول کرد. اونم مثل بهنام علت ناراحتی من رو فهمید. ناراحت شد و وایستاد. مثل وقتایی که ناراحت یا عصبانیه شروع کرد تو اتاق قدم زدن. مهدیس اومد کنارم نشست. بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. الهام طاقت نیاورد و گفت: تو چطور نمی دونستی؟ یعنی خودش مخفی کرده؟ وقتی زنش اومد دعواشون شد؟ زنش بهت توهین کرد؟؟؟
الهام رگباری سوال می پرسید. به سختی موفق شدم با جزییات براش تعریف کنم... دل بستن به مردی که فکر می کنی مجرده و می تونه فقط و فقط برای خودت باشه خیلی فرق می کنه با یه مرد که متاهله. خیلی تو ذوقم خورده بود. اینقدر خودم و بهنام رو توی رویا می دیدم که یادم رفته بود که خودم یه مطلقه ام. یادم رفته بود که دارم بهش دروغ می گم و هیچی از گذشته ام بهش نگفته بودم. بدون ترمز پیش می رفتم و دیدن زنش یه ترمز نا خواسته و ناگهانی بود. تو همون حال داغونم می دونستم که بعد از این ترمز باید بزنم دنده عقب. باید همه ی این مسیری که با تخته گاز اومدم رو با سرعت کم و به سختی ، دنده عقب برگردم...
الهام هم به خاطر ناراحتی من به هم ریخت. مهدیس سعی داشت روی جدایی بهنام از زنش زوم کنه و با یادآوری این مورد بهم حق بده و بگه که خیلی هم اشتباه نکردی. شب هر سه تامون تو جامون دراز کشیده بودیم. الهام یه هو از جاش بلند شد و تو همون تاریکی اومد پیش من. نشوندم و بهم گفت: تو چند ساعتی که با بهنام تنها بودی بهت دست زد؟؟؟ از سوالش تعجب کردم. نمی دونستم دلیلش از این سوال چیه. بهش گفتم: نه اصلا. چی شده که داری اینو می پرسی؟؟؟ از نور ضعیفی که از تیر چراغ برق خیابون وارد خونه میشد ، چهره الهام رو تا حدودی می دیدم. بهم گفت: شاید ما اشتباه کردیم. شاید اصلا بهنام اون جوری که فکر می کردیم بهت احساس نداشته. باید ازش بپرسی. باید قبل از هر تصمیمی مطمئن بشی که تو دلش در مورد تو دقیقا چی می گذره...
وقتی صبح شنبه رفتم سر کار برای اولین بار خوشحال بودم که بهنام رو نمی بینم. بعد از ظهر اومدم خونه. الهام رو دیدم که داره چمدونش رو می بنده. بدون اینکه ازش بپرسم بهم گفت: دارم می رم اردو برای مسابقات. چند روزی نیستم. تو هم سعی کن با این وضع کنار بیایی. یه سو تفاهمی شده حالا. قتل نکردی که. نباید بزرگش کنی مهسا. به زندگیت ادامه بده. فقط با بهنام صحبت کن و خیلی شفاف ازش بخواه که احساساتش رو نسبت بهت بگه...
کمکش کردم لباسایی که لازم داره رو جمع و جور کنه و بذاره تو چمدون. قبل از رفتن بغلم کرد و بهم گفت: قوی باش مهسا. اینقدر زود سر هر چیزی نشکن... مهدیس با شیطنت گفت: عه منم بغل می خوام... الهام به خنده بهش گفت: خفه شو...
با رفتن الهام دلم خیلی گرفت. مهدیس تا شب هر چی دلقک بازی درآورد که حالم رو بهتر کنه موفق نشد. رو کاناپه به پهلو و مچاله شده دراز کشیده بودم و همش تو فکر بودم. مهدیس اومد پایین پام نشست و با دستش نسبتا محکم زد به باسنم و گفت: حداقل این وری بخواب. به اندازه کافی از دیدن کون خوشگلت فیض بردیم... نا خواسته از شوخیش لبخند زدم. مهدیس هم فهمید و گفت: هورا بلاخره موفق شدم. اگه می دونستم زودتر به کون عزیزت توجه می کردم... برگشتم و بهش گفتم: خفه شو مهدیس... چند روزی بود که موهاش رو چتری زده بود. خیلی بهش می اومد. سرش رو خم کرد رو به روی صورت من و گفت: مهسا پشیمون شدم. با این قیافه ای که الان داری برگردی بهتره. همون کونت خوشگل تره... هم زمان با گفتن حرفش دستش رو رسوند به باسنم. نا خواسته از شوخی هاش لبخند می زدم. گذاشتن دستش رو باسنم هم گذاشتم روی شوخی...
بهم گیر داد که باید برم حموم. بهم گفت: پاشو مهسا. داری حالم و به هم می زنی. برو یه دوش بگیر. از این حال و هوا در بیا. تا دوش بگیری برات یه چایی دبش درست می کنم حالشو ببری... پیشنهادش بد هم نبود. شاید دوش گرفتن کمی کمک می کرد. زیر دوش دستم رو تکیه داده بودم به دیوار. واقعا آب آرامش بخشه. انگار تماسش با بدن آدم کمک میکنه که درد و رنج رو بهتر تحمل کنی. حسابی تو فکر بودم که در حموم باز شد. مهدیس رو دیدم که بهم گفت: بسه دیگه مهسا. پشیمون شدم از پیشنهادم. منم می خوام دوش بگیرم. الان آب سرد میشه. بیا بیرون زودتر... نا خواسته یه دستم رو گرفتم جلوی سینه هام و دست دیگم رو گرفتم جلوم. تا به حال بدون شورت و سوتین نه جلوی الهام بودم و نه مهدیس. خندش گرفت و گفت: نگاش کن. مگه لولو خور خوره دیدی...  
مهدیس بعد از من رفت حموم. یه تاپ و دامن پوشیدم و چایی ای که برام ریخته بود رو برداشتم و رفتم کنار پنجره نشستم. خوردن چایی بعد از حموم کمی از سر دردم رو کم کرد. مهدیس از حموم برگشت. دیگه آخر شب شده بود. بهم گفت: دیر وقته نمی خوای بخوابی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که آره... رفت از تو اتاق تشکامون رو آورد. جفتش رو کنار هم انداخت. بهش گفتم: چرا اینجوری انداختی؟؟؟ اخم کرد و گفت: خب کنار هم نمی اندازم... خندم گرفت و گفتم: منظورم این نبود. تو که می دونی من باید کنار دیوار بخوابم. چرا وسط انداختی؟؟؟ اخمش رو باز کرد و گفت: آهان. خب باشه جاتو می اندازم کنار دیوار... تشک من رو جابجا کرد و بازم تشک خودش رو چسبوند به تشک من. متوجه نگاه من شد و گفت: تنهایی می ترسم اون ور بخوابم. اگه دوست نداری میرم همون ور... بهش گفتم: من که چیزی نگفتم...
طبق عادت همیشگی به پهلو و رو به دیوار خوابیدم. مهدیس چراغا رو خاموش کرد و اومد خوابید. ده دقیقه گذشت و گفت: مهسا من امشب نمی دونم چم شده. همش می ترسم. اجازه هست بیشتر بهت نزدیک بشم؟؟؟ تو همون حالت گفتم: چرا می ترسی؟ یاد چیزی افتادی؟؟؟ متوجه شدم که کامل اومد روی تشک من. بدنش فقط چند سانت باهام فاصله داشت. حتی پاهاش بهم پاهام چسبید. با صدایی که واقعا آدم فکر می کرد ترسیده گفت: نمی خوام در موردش صحبت کنم. فقط اجازه بده پیشت باشم...
مخالفتی نکردم و طبق خواسته اش دیگه ازش سوالی نپرسیدم. سعی کردم چشمام رو روی هم بذارم و کمتر به بهنام و اتفاقی که افتاده بود فکر کنم. نزدیک یه ربع گذشت. متوجه دست مهدیس شدم که گذاشت رو بازوم و گفت: مهسا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟؟؟ بهش گفتم: به اندازه کافی ناراحت هستم. نگران نباش. دیگه از دست تو ناراحت نمیشم... یکمی مکث کرد و گفت: تو خیلی خوشگلی... خندم گرفت و گفتم: الان باید از این حرف ناراحت بشم؟؟؟ بازم با کمی مکث گفت: منظورم اینه که خیلی خوشگلی. یعنی هم خوشگلی هم خوش اندامی. یعنی من خیلی... حرفاش برام عجیب بود. اومدم برگردم که گفت: تو رو خدا برنگرد. اینجوری روم نمیشه حرف بزنم. خواهش می کنم برنگرد... دیگه حسابی از رفتارش متعجب شدم و گفتم: چته مهدیس؟ تو خیلی چی؟؟؟ سکوت کرد. صدای تنفسش رو می شنیدم. حتی می تونستم حس کنم که تنفسش معمولی نیست. وقتی برای بار دوم ازش سوال کردم ؛ جواب داد: من خیلی دوسِت دارم... از رفتارش و نوع حرف زدنش کلافه شدم و گفتم: بگیر بخواب مهدیس. به اون چیزی که باعث شده به هم بریزی هم دیگه فکر نکن... بهم گفت: باشه هر چی تو بگی... این رو گفت و رفت روی تشک خودش...
به سختی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که گرمای دست مهدیس رو روی بازوم حس کردم. باعث شد از خواب بپرم. بیشتر دقت کردم ، دیدم که بازم اومده روی تشک من. پیش خودم گفتم حتما امشب از یادآوری یه چیزی به هم ریخته و ترسیده... سعی کردم بازم بخوابم...
چند دقیقه گذشت و متوجه شدم که داره دستش رو روی بازوی من مالش میده. معمولا وقتی آدم می ترسه و نیاز به لمس کسی برای آرامش داره کمی محکم و با لرزش این کارو می کنه. اما خیلی آروم و لطیف لمس انگشتاش رو روی بازوم حس می کردم. هنوز تو فکر علت کارش بودم که دستش رفت به سمت پهلوم. قسمتی که بین تاپ و دامنم لخت بود. همون مالش رو روی پهلوم داد. کف دستش رو کامل گذاشت روی پهلوم و به سمت شکمم برد. دیگه مطمئن شدم داره چیکار می کنه...
بیشتر از شوکه شدن به خاطر کارش ، درونم دچار ترس و استرس شد. از آخرین باری که یکی باهام ور رفته بود خیلی سال می گذشت. ور رفتن هم که نه. شوهر من فقط در حدی که کار خودش راه بیفته با من هم بستر میشد. هیچ نوازش و عشق بازی ای در کار نبود. یعنی به نوعی هرگز این کاری که مهدیس داشت می کرد رو تجربه نکرده بودم...
وقتی خودش رو از پشت کامل بهم چسبوند ، دلم ریخت و همه ی تنم لرزید. گرمای نفسش رو پشت گردنم حس کردم. وقتی دستش رو به سمت سینه هام برد طاقت نیاوردم و برگشتم و ازش جدا شدم. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی مهدیس؟؟؟ به جای اینکه دست برداره و خودش رو بکشه عقب ، بازم خودش رو نزدیک کرد. دستش رو گذاشت رو پهلوم. دوباره گفتم: بس کن مهدیس. دارم میگم بس کن... بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو آورد نزدیک و لباش رو گذاشت روی گردنم...
با اینکه از حرکات و رفتارش تو شوک بودم و استرس داشتم ، تماس لباش رو با گردنم حس کردم. یه نفس عمیق نا خواسته بس بود که شدت بوسه هاش روی گردنم بیشتر بشه. هم زمان هم مالش دستش روی پهلوم و کمرم... با دستم سعی کردم از خودم جداش کنم. نمی ذاشت و بدون توجه بهم ، کار خودش رو انجام داد...
نمی دونستم چم شده. بغض کرده بودم. ترسیده بودم. اما چرا از لمس لباش و دستاش با گردنم و پهلوم دلم می لرزید. با صدای هر لحظه آروم تر و همراه نفس های نا منظم ، تکرار می کردم بس کن مهدیس. ولم کن مهدیس... خوب می دونستم فشاری که با دستام دارم به بدنش برای جدا کردن از خودم میارم کمه. اشکام سرازیر شدن اما با این حال مقاوتم هر لحظه کمتر میشد...
بلاخره سرش رو از توی گردنم بیرون آورد. تنفسم سریع و عمیق شده بود. کمی نگام کرد و با یه لحن خیلی ملایم و خاص بهم گفت: دوسِت دارم مهسا. گریه نکن عشقم... نمی تونستم درکش کنم. نمی تونستم بفهممش. با دستاش و به آرومی اشکام رو پاک کرد. دوباره سرش رو آورد نزدیک و این دفعه لبهاش رو چسبوند به لبام... بازم مقاوتم برای جدا کردن خودم ازش کم بود. پاش رو انداخت رو پام و لب پایینم رو گذاشت بین لباش. لرزش های توی دلم به خاطر لمس لباش شبیه موج دریا بود. شبیه موج هایی که هر چند ثانیه یه بار و با شدت به سمت ساحل میان. وقتی دستش از روی کمرم به سمت باسنم رفت ، شدت این لرزش بیشتر شد. بعد از کمی مالش باسنم ، دامنم رو داد بالا و گرمای کامل و مستقیم دستش رو روی باسنم حس کردم. آخرین مقاوتم رو برای جدا کردنش کردم. ازش جدا شدم. بهش گفتم: تو رو خدا بس کن مهدیس. ازت خواهش می کنم بس کن...
بازم بهم توجه نکرد و اومد نزدیک تر. دیگه چسبیده بودم به دیوار و جای فراری نبود. لبش رو گذاشت رو گونه ام و شروع کرد بوس های آروم از صورتم و لبام کردن. بازم دستش رو گذاشت رو باسنم...
صبح که رفتم سر کار ، چشمام از بی خوابی کاسه ی خون بود. هنوز همه ی وجودم پر از استرس و ترس بود. شرایط داغون روحیم به خاطر بهنام یه طرف. تصور کاری که دیشب مهدیس باهام کرد یه طرف. هر کاری می کردم نمی تونستم کاری که باهام کرده بود رو تصور نکنم. اینکه کامل لختم کرد. کامل لخت شد. اینقدر باهام ور رفت تا موفق شد کمی تحریکم کنه. اینکه چطور کنترل نشده و حتی وحشیانه خودش رو بهم می مالوند. اینکه متوجه شدم بلاخره خودش رو اینقدر بهم مالوند تا ارضا شد. حتی سعی کرد منم ارضا کنه اما فهمید با اینکه کمی تحریک شدم اما اینقدر شوکه هستم و ترسیدم که نمی تونم ارضا بشم. حتی بعد از تموم شدن کارش نذاشت لباسم رو تنم کنم. بغلم کرد و خوابید. تا صبح خوابم نبرد و فقط دل دل زدم...
وقتی داشتم بر می گشتم خونه ، تردید داشتم. بازم استرس داشتم. روم نمیشد باهاش رو به رو بشم. تصور اینکه تو چه وضعیتی بودیم باعث میشد خجالت بکشم. تا جایی که میشد سعی کردم دیر تر برم... به آرومی کلید رو انداختم توی قفل در. در و که باز کردم مهدیس جلوم بود. با خنده و خوش رویی گفت: سلام عشقم... روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. به آرومی جواب سلامش رو دادم و سریع رفتم توی اتاق. سرم درد می کرد. فشار روحی و روانی یه طرف. خستگی کار و بی خوابی یه طرف. جرات عوض کردن لباسام رو نداشتم. همینطوری توی اتاق نشسته بودم. نمی دونستم الان باید به مهدیس چه حسی داشته باشم. ازش بترسم یا متنفر باشم. یا بهش حق بدم...
تو فکر و خیال بودم که مهدیس وارد اتاق شد. دو زانو رو به روم نشست و گفت: قربونت برم خوشگلم. چشمات کاسه ی خونه که. لباستو عوض کن. باید استراحت کنی گلم... هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم. هنوز مطمئن نبودم که باید ازش متنفر باشم یا نه. دستم رو گرفت و بلندم کرد. یه تاپ و شلوارک زرشکی ای که خیلی کم می پوشیدم رو داد به دستم و گفت: لباستو عوض کن. برو دست و صورتت رو بشور. بیا با هم یه کیک و چایی مشتی بخوریم. بعدشم بگیر بخواب. باید استراحت کنی... می تونستم سرش جیغ بکشم و هر فحشی که بلدم بهش بدم. اما دقیقا همون کاری رو کردم که بهم گفت...
با اینکه هنوز غروب نشده بود و هوا روشن بود ، جام رو برام انداخت. دستم رو گرفت و خوابوندم تو جام. تصور اینکه بازم بخواد کار شب قبل رو تکرار کنه دیوونه کننده بود. اما از طرفی واقعا سرم داشت از بی خوابی گیج می رفت. حتی حس می کردم به خوبی صداش رو نمی شنوم. فقط مطمئن شدم کاری باهام نداره. درسته کنارم دراز کشید اما دستش رو برد تو موهام و شروع کرد به نوازش موهام. حتی شنیدم که داره قربون صدقه ام میره. از خستگی بی هوش شدم...
آخر هفته شد و بلاخره بهنام برگشت. فشار ذهنی ای که به خاطر مهدیس بهم وارد شده بود باعث شد کمتر به بهنام فکر کنم. تو این چند شبی که تنها بودیم بازم اومد سر وقتم. هر بار واضح تر و حتی آخرین بار که همین شب گذشته بود ، موفق شد ارضام کنه. وقتی منم دستم رو گذاشتم روی بدنش ، لبخند پیروز مندانه ای زد و ثابت شد که تسلیمش شدم. حس می کردم داره بخش مهمی از نیازهام رو بر طرف می کنه...
تو فکر بودم که بهنام گفت: مهسا لازمه با هم صحبت کنیم. شرایط روحیت اصلا خوب نیست. نگرانتم... خودم متوجه بودم که چهره ام و نگاهم تابلو نشون میده که چقدر درگیر و تو فکرم. انرژی ای برای اینکه سعی کنم معمولی باشم نداشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: به نظر من لازم نیست حرفی بزنیم. یه سو تفاهم احمقانه از سمت من بود. فقط یه خواهش ازتون دارم. لطفا اتاق من رو جدا کنین...
بهنام یه نفس عمیق کشید. بلند شد و رفت در اتاق رو بست. حتی قفلش کرد که کسی وارد نشه. نشست روی مبل مهمان و از من هم خواست که بشینم. احتمالا هم اینکه بهش نزدیک تر می شدم و هم اینکه کنار دیوار بودیم و صدامون کمتر بیرون می رفت. به آرومی و شمرده بهم گفت: فعلا اون چیزی که مهمه شرایط روحی تو هستش. چند بار بگم که دوست ندارم ناراحت ببینمت. تو کاری نکردی که این همه داری به خودت سخت می گیری. در ضمن با هر شرایطی هم که من داشته باشم ، در شان تو نیستم مهسا...  از این جمله اش تعجب کردم و خواستم بهش اعتراض کنم. اما اجازه نداد و ادامه داد: تو یه دختر جوونی. من یه مرد کم کم پا به سن گذاشته ام. چطور می تونم توقع داشته باشم که تو برای من باشی؟ تو یه آینده روشن و عالی پیش رو داری. با یکی مثل خودت. من جوونی هام رو کردم مهسا. تو هم باید جوونی کنی. نباید خودت رو درگیر من کنی. همیشه جوون ترا با ارزش تر هستن. پس تو هم با ارزش تر از من هستی. فقط بدون من با همه ی وجودم دوسِت دارم. توی وجود تو چیزایی دیدم که تا حالا تو وجود کسی ندیدم. دوست ندارم اینقدر خودخواه باشم که تو رو برای خودم بخوام...
دیگه چیزی به منفجر شدنم نمونده بود. هیچ مقاومتی برای متوقف کردن اشکام نکردم. هیچ حرفی نداشتم که بزنم. یه دروغ گو چه حرفی برای گفتن داره؟؟؟ بهنام فکر می کرد من یه دخترم. یه دختر پاک و نجیب. خبر نداشت که اون آینده ای که داشت ازش صحبت می کرد تو گذشته نابود شده. خبر نداشت که همین دیشب چطور برای ارضا کردن نیاز های جنسیم و کمبود های محبتیم ، چطور خودم رو تسلیم مهدیس کردم و حتی باهاش همکاری کردم...
دو هفته ی دیگه گذشت. دیگه از مهدیس نمی ترسیدم. دیگه ازش خجالت نمی کشیدم. رابطه ام رو باهاش پذیرفته بودم. دیگه عذاب وجدان و استرسی نداشتم. رابطه ام با بهنام رو سعی کردم کنترل شده جلو ببرم. موافقت کرد که اتاقم عوض بشه. اینقدر بهش از نظر روانی و روحی وابسته بودم که قدرت قطع کامل رابطه رو نداشتم. ترجیح دادم کمی دور تر بشیم از هم. گرماش رو حفظ کنم اما از دور...
شرایط روحیم نرمال تر و بهتر شده بود. نمی دونم رابطه ی جدیدم با مهدیس باعثش بود یا مشخص شدن تکلیفم با بهنام. دیگه انرژی زیاد چند ماه قبل رو نداشتم. اما مطمئن بودم که حداقل بعضی از نیاز هام داره بر طرف میشه. شبیه یه آدم تشنه که به آب رسیده...
الهام بلاخره برگشت. چون مقام آورده بود حسابی سر حال و خوشحال بود. از اینکه دید منم شرایطم بهتر شده ، بیشتر خوشحال شد. وقتی مکالمه ام با بهنام و حرفاش رو بهش گفتم رفت توی فکر. سرش رو تکون داد و گفت: بابا ایولا. هنوز از این مردا پیدا میشه تو این مملکت؟ اما اگه من بودم ، می گفتم گور بابای اختلاف سنی. از همچین آدمی نمی گذشتم. اگه واقعا داره از همسرش جدا میشه ، به نظرم می تونی همچنان بهش فکر کنی. تو تنهایی مهسا. به یکی نیاز داری. هر جور فکر می کنم بهنام بهترین و منطقی ترین گزینه است...
لذت دیدن چشمای نگران الهام در مورد من و آینده ام ، خیلی خیلی شیرین تر از رابطه ای بود که با مهدیس داشتم. با همه ی وجود نگرانم بود. دوست داشت کمک کنه. احساس مسئولیتش به من خیلی بیشتر از کسایی بود که مثلا هم خون من بودن و هستن...
به مناسبت تازه اومدن الهام تا دیر وقت بیدار بودیم. از گوشی هامون برای هم جوک تعریف می کردیم و سعی کردیم کمی شاد باشیم. نزدیک دو صبح بود که الهام گفت: بسه دیگه بگیریم بخوابیم. من و مهدیس حالا فردا بیکاریم. مهسا باید صبح بره سر کار...
هر کاری کردم خوابم نبرد. ذهنم شلوغ و درهم بود. یاد آوری پیگیری ها و دلسوزی های الهام ته دلم رو می لرزوند. یاد آوری رابطه ی جدیدم با مهدیس حس عجیب و خاصی داشت. فکر در مورد پیشنهاد الهام در مورد بهنام هم به افکارم اضافه شده بود. مغزم توانایی این همه حجم از فکر رو نداشت. تصمیم گرفتم با گوشیم بازی کنم تا خوابم ببره که دیدم شارژ نداره. برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم ، به آرومی پاشدم که برم از توی اتاق شارژر گوشیم رو بردارم. وقتی بلند شدم ، متوجه شدم که نه الهام و نه مهدیس ؛ هیچ کدوم تو جاشون نیستن. پیش خودم گفتم حتما یکی شون دستشوییه و یکی شون تو اتاق. دستگیره اتاق رو که گرفتم و قبل از باز کردنش متوجه صدای جفتشون شدم...
هر چی بیشتر گوش می دادم ، بیشتر وا رفتم. دستام به لرزش افتاد. همه چیز از مکالمه و صحبت هاشون واضح و مشخص بود. صحبت از دلتنگی و عشق. صحبت از سختی دوری. تشخیص بوسه های وسط صحبت شون کار سختی نبود... همه ی وجودم رو بُهت و حیرت فرا گرفته بود. یعنی الهام کی عاشق مهدیس شده بود و من متوجه نشده بودم؟ این رابطه از کی وجود داشته. یعنی اینقدر درگیر بهنام بودم که این دوتا جلوی چشم من عاشق هم شدن و من نفهمیدم؟ چرا من همه ی چیزا رو دیر می فهمم...
با دستای لرزون دستگیره ی در اتاق رو رهاش کردم. عقب عقب به سمت جام رفتم. احساس می کردم سرم داره گیج میره و همه ی دنیا داره دور سرم می چرخه. تا صبح خوابم نبرد و همش یک سوال رو از خودم می پرسیدم... تو چیکار کردی مهسا؟؟؟

آرو


۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

باتلاق تنهایی (3)





بهنام مشغول چک کردن متن بود. جلوش وایستاده بودم و از خط های متوالی ای که با خودکار قرمزش زیر جمله هام می کشید ، مشخص بود که چقدر گند زدم. بدون اینکه چیزی بگه برگه رو گرفت جلوم. اومدم از دستش بگیرم که متوجه شدم محکم گرفته. این یعنی نگام کن. نگاش کردم. حتی می تونستم حدس بزنم شاید کمی از دست من ناراحت باشه. اگه اینجور نگران منه مقصر خودمم. اگه توقع داره که به عنوان یه پناه گاه روش حساب کنم ، مقصر خودمم. اما دوست ندارم بیشتر از این براش مزاحمت ایجاد کنم. بیشتر از این زندگی آشفته شو به هم بریزم. شاید از منیره جدا نشنن و به زندگی شون ادامه بدن. شاید بعد از جدایی از منیره ، آتنا بهترین گزینه برای بهنام باشه. اختلاف سنی کمتری دارن. بیشتر هم و می شناسن. برگه تو دستای جفتمون بود که آتنا وارد اتاق شد. بهنام دستش رو شل کرد و برگه کامل اومد تو دست من. اومدم برم بیرون که آتنا گفت: صورتت چی شده مهسا؟ اصلا اون روز چت شده بود؟ موهاتو چرا کوتاه کردی؟ اصلا این چه وضع کوتاه کردن بود؟؟؟ 
سوالای رگباری آتنا بیشتر زخم بود تا دلسوزی. هیچ دروغی تو ذهنم نداشتم که بهش بگم. به چشماش که به وضوح همیشه از دست من عصبانیه نگاه کردم و گفتم: چیز مهمی نیست آتنا خانم. قول میدم دیگه تکرار نشه. امروز وایمیستم و همه ی کارای عقب موندم رو انجام میدم...
تا غروب وایستادم و همه ی کارای عقب مونده رو انجام دادم. وقتی از ساختمون مجله اومدم بیرون سوز سرمای شدید ، بدنم و مخصوصا زخم پام رو به درد آورد. تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه الهام. قبلا هم خیلی شده بود که بیام بهش سر بزنم. اکثر همکاراش می شناختنم. وارد شدم و رفتم روی سکوی کناری نشستم. الهام داشت خصوصی با یکی کار می کرد. دختری که داشت باهاش کار می کرد ، یه هو خورد زمین. فکر کردم الان الهام دستش رو دراز می کنه و کمک می کنه تا بلند بشه. اما این کارو نکرد...

چند روزی بود که اومده بودم تهران. دیگه نمی تونستم تو اون شهر باشم. دیگه جایی برای من نبود. تنها راه ممکن فرار از اون زندگی بود. به سختی شماره ی خالم رو گیر آورده بودم. هیچ وقت ندیده بودمش. فکر می کردم از دیدن من خیلی خوشحال بشه. اما کاملا معمولی و بی تفاوت رفتار کرد. انگار نه انگار که من یادگار خواهر کوچیک ترش هستم که دیگه تو این دنیا نیست. بهش گفته بودم به زودی کار پیدا می کنم و برای خودم خونه اجاره می کنم. نقطه عطف دیدن خاله ام فهمیدن چند نکته در مورد مادرم بود. مواردی که هیچ وقت کسی بهم نگفته بود. حتی پدرم. اینکه مادر من رو تو سن 16 سالگی به عقد یه مرد 45 ساله در میارن. اینکه مادرم چندین و چند بار از اون زندگی فرار کرده بوده. نهایتا هم اون مرد طلاقش میده. با پدرم آشنا میشه. میشه زن دومش. من و به دنیا میاره و چند ماه بعد خودکشی می کنه. البته قسمت خودکشی رو می دونستم. حتی دلیلش رو هم می دونستم. اینقدر تو سرم زده بودن که مثل نقش برجسته روی یک سنگ ، توی ذهنم هک شده بود. دیدن خاله ی بی تفاوت و بی روحم و فهمیدن شرایط سخت مادرم. بازم باعث نشد که بهش حق بدم. بازم باعث نشد که ببخشمش. هر چقدر که تنها بوده و شرایط براش سخت بوده ، حق نداشته پاش رو تو زندگی یه مرد متاهل با چند تا بچه بذاره و بذر نفرت و کینه رو بکاره. بعدشم همچین افتضاحی به بار بیاره و از ترس آبروش خودکشی کنه. ازت متنفرم مامان. چطور دلت اومد اینکارو با من بکنی. می دونی بعد از مردنت چی به سر من اومد؟ می دونی همون مردی که بهش پناه بردی و مثلا شد پدر من ، تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو نطفه ی شوم هستی. تو حاصل نیرنگ مادر عوضیت هستی که من رو گول زد و وارد زندگیم شد. از روی دلسوزی قبولش کردم و بعد فهمیدم که چه شیطانیه. تو رو هم برام گذاشت که تا آخر عمر عذاب بکشم. یه شیطان دیگه برام گذاشت... مامان ازت متنفرم. مردی که دلش برات سوخت و کمکت کرد اینجور بهم گفت و باهام رفتار کرد. حالا ببین بقیه باهام چه کردن...
در به در دنبال کار می گشتم اما پیدا نمیشد. کلافه و سر درگم بودم. دوست داشتم تو زمینه ای که استعداد دارم کار پیدا کنم. یه روز پاییزی که حسابی خسته شده بودم. نا امیدانه داشتم مقدار پولی که برام مونده بود رو چک می کردم. دیگه آخراش بود. بی هدف راه می رفتم و ذهنم اینقدر درگیر بود که گودال جلوی پام رو ندیدم. خوردم زمین. کیفم یه طرف پرت شد و خودم یه طرف. اینقدر محکم خوردم زمین که از درد نتونستم بلند بشم. یکی دستم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. هر کی که رد میشد خط نگاهش به من بود. متوجه شدم کسی که کمک کرد یه دختر هستش. به آرومی بردم کنار دیوار و ازم خواست تکیه بدم. خودش رفت کیفم و وسایلی که از توش پخش شده بود رو جمع کرد. کیفم رو داد دستم و گفت: حواست کجاست دختر. اگه به سرت ضربه می خورد چی. بیشتر مواظب باش... ازش تشکر کردم. وقتی خواست بره ازش پرسیدم: ببخشید ایستگاه مترو کجا میشه؟؟؟ برگشت و بهم گفت: این اطراف متروش کجا بود. غریبی آره؟؟؟ از تو کیفم برگه ای که توش آدرس ها رو برای کار نوشته بودم نشونش دادم. به یکی از آدرسا اشاره کردم و گفتم: می خوام برم اینجا... یه نگاه به آدرس کرد و بعدش بهم گفت: اصلا می دونی الان کجا هستی و این آدرسی که می خوای بری کجاست؟؟؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم نمی دونم. یکمی نگام کرد و گفت: رنگ و روت پریده. امروز چیزی خوردی؟؟؟ بازم بهش اشاره کردم که نه... بعد از چند ثانیه مکث بهم گفت: دنبالم بیا... فکر کردم برای پیدا کردن آدرس می خواد کمک کنه. دنبالش راه افتادم. به خنده بهم گفت: فقط مواظب باش باز کله پا نشی. جلوتو قشنگ نگاه کن... از طرز گفتنش خندم گرفت. چند دقیقه ای راه رفتیم. وارد یه ساندویچی شد. تازه متوجه شدم که می خواد چیکار کنه. اومدم حرف بزنم که گفت: برو زودتر بشین اون گوشه تا کسی ننشسته. جاش خیلی دنجه. د برو دیگه چرا داری منو نگاه می کنی... نمی دونم چرا نتونستم جلوی درخواستش مقاومت کنم. به حرفش گوش دادم و رفتم نشستم. خودش هم بعد از سفارش دادن ، اومد جلوم نشست. با خجالت بهش گفتم: چرا اینکارو کردی؟ من پول دارم خودم... آدامس توی دهنش رو در آورد و انداخت توی سطل آشغال کنار میز. لبخند زد و گفت: مگه من گفتم پول نداری. خودمم گشنمه. حال کردم با تو غذا بخورم... بهش خیره شدم. یه دختر محکم به نظر می رسید. مدل حرف زدنش شبیه پسرا بود. صورت مستطیلی شکل و با چشمای درشت مشکی. ابروهاش رو خیلی ساده گرفته بود. در کل اصلا آرایش نداشت. بدون آرایش جذاب و زیبا بود. از قسمتی از موهاش که از زیر شالش بیرون زده بود ، مشخص بود که موج داره. قدش از من بلند تر بود. پاهای کشیده اش هم که تابلو بود. حتی وقتی که کمک کرد بلند بشم از قدرت دستاش و انگشتاش فکر کردم که یه آقا داره بهم کمک میکنه. حدسش برای اینکه پول غذا ندارم درست بود. غرورم اجازه نمی داد که برای وعده های غذایی پیش خاله ام باشم. پول هم که هرگز روم نمیشد ازش بگیرم. حتی احتمال می دادم بهم نده. مجبور بودم با محدودیت خرج کنم و فقط روزی یه وعده غذا بخورم. نمی دونم گشنگی یا شاید حس اعتماد به یه همجنس باعث شده بود راحت درخواستش رو قبول کنم. ناخواسته با ولع و سریع شروع کردم به خوردن ساندویچم. بهم نگاه می کرد و خندش گرفته بود. یه لقمه پرید تو گلوم. در نوشابه مو باز کرد و داد دستم. حسابی از دیدن این وضعیت من خندش گرفته بود. هنوز وسطای ساندویچش بود که من تموم کردم. با خنده بهم گفت: اسم من الهامه. اسم تو چیه؟؟؟ ضعفم رفته بود و حالم بهتر شده بود. بهش گفتم: اسم من مهساست... یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت: تهران چیکار می کنی مهسا؟؟؟
بهش گفتم: اومدم برای کار. شرایط مالی خانواده خیلی ضعیفه. پدرم مریضه و از پس مخارج بر نمیاد. اومدم اینجا تا کار پیدا کنم و مستقل زندگی کنم... قیافش جدی شد و گفت: اینجا تهرانه دختر. چطور جرات کردی تک و تنها بیایی. اونم تو که همچین تیکه ای هستی. غریب هم هستی. یه لقمه حاضر آماده برای این جماعت گرگ صفت...
به خودم اومدم شدم دوست الهام. بهش گفتم: فعلا تو خونه یکی از اقوام دور هستم... جرات و اعتماد به نفس اینکه حقیقت زندگیم و شرایطم رو بهش بگم نداشتم. کلا روم نمیشد از خودم بگم. بعید می دونستم کسی درک کنه. البته می دونستم که اگه برای کار و یا خونه بگم مطلقه هستم ، رفتارا باهام عوض میشه. برای همین از اون شهر لعنتی و خراب شده فرار کردم. طعم برخورد با یه مطلقه رو خوب چشیده بودم. دوست داشتم همه فکر کنن که یه دختر مجرد هستم...
از صحبت های الهام متوجه شدم که اونم از بچگی سختی زیاد کشیده. پدرش سرطان داشته. مادرش برای کار می رفته خونه های مردم کار می کرده. از فشار کار زیاد یه شب سکته میکنه و می میره. الهام تو نوجوانی درس رو میذاره کنار و کار مادرش رو ادامه میده. تا اینکه پدرش هم می میره. تک و تنها میشه. خودش از خودش مواظبت میکنه. از کاراته خوشش می اومده. روزا کار می کرده و عصرا می رفته کلاس کاراته. اینقدر پیشرفت می کنه که خودش میشه استاد کاراته. تدریس کاراته می کنه و درآمدش هم از همین راه به دست میاره...
بعد از چند وقت الهام ازم خواست که برم پیشش. یعنی برم هم خونه ایش بشم. باورم نمیشد که داره بهم این درخواست رو میده. شوکه شده بودم. الهام تصمیم گرفته بود که از من محاظفت کنه. ازم حمایت کنه. هرگز فکر نمی کردم رابطه من و الهام به این درجه از صمیمت برسه که همچین تصمیمی برای من بگیره. عذاب وجدان داشتم که چرا بهش در مورد خودم دروغ گفتم. اما ترس از گفتن حقیقت و تبعاتش ، باعث شد این دروغ رو ادامه بدم و هر بار مجبور بشم دروغ های بیشتری بگم...

هر کاری کردم نتونستم برم طرفش. از همین راه دور خشم و عصبانیتِ توی وجودش رو می تونستم حس کنم. از باشگاه اومدم بیرون. شدت سرما هر لحظه بیشتر میشد. آسمون قرمز شده بود و بارش برف شروع شد. تا اومدم برسم خونه شدت بارش برف شدید تر شد. حسابی یخ زده بودم. سریع رفتم خونه و چسبیدم به بخاری. بعد از اینکه گرم شدم و لباسام رو عوض کردم ، برای خودم چایی ریختم و رفتم کنار پنجره. از پنجره ، ورودی آپارتمان مشخص بود. متوجه یکی شدم که نشسته روی سکوی آپارتمان رو به رویی. پیش خودم گفتم آخه کیه که تو این بارش برف نشسته. داشتم نگاش می کردم که یه هو سرش رو آورد بالا. انگار آدما وقتی یکی بهشون خیره میشه متوجه میشن. سریع خودم رو کشیدم عقب. مطمئن بودم که شناختمش. چرا باید تو این سرما و بارش بشینه؟!
چه انرژی و انگیزه ای من رو به سمت کمد لباس برد نمی دونم. حاضر شدم و خودم رو پایین آپارتمان دیدم. بازم من زودتر سلام کردم. پارسا از دیدن من خندش گرفت. لازم نبود حرف خاصی بین مون رد و بدل بشه. وقتی که شروع به قدم زدن کردم ، پارسا هم اومد کنارم و شروع کرد قدم زدن. فقط قدم می زدیم و هیچی نمی گفتیم. رسیدیم به خیابون اصلی. بارش برف باعث شده بود سرمای هوا کمتر بشه. پارسا گفت: بریم توی بلوار وسط خیابون... کمی داخل بلوار قدم زدیم. نگاهم افتاد به یه نیمکت که روش پوشیده از برف شده بود. پارسا فهمید و با دستش برفای روی نیمکت رو تمیز کرد. کاپشن چرمش رو در آورد و گذاشت روی نیمکت. زیرش یه تیشرت اندامی آستین کوتاه پوشیده بود. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی؟؟؟ لبخند زد و گفت: بشین تا اینم برفی نشده... همینجور داشتم نگاهش می کردم که دستم رو گرفت و نشوندم... از تماس دستش با دستم ، دلم لرزید. چقدر دستش لطیف بود. چقدر لمسش لذت بخش بود. خودش هم نشست کنارم. معمولا اینجور موقع ها اکثر پسرا شروع می کنن چرب زبونی. غیر مستقیم و مستقیم از خودشون تعریف کردن. یا حداقل باید خط نگاهش به بدنم یا پاهام می بود. این چه جور پسریه آخه؟ چرا شبیه بقیه شون نیست. برعکس شده بود و این من بودم که نگاهم به بدنش بود. به ساعد دستش. به بازوش. به گردنش. رنگ پوستش سفید بود. نه از اون سفید برفی ها که آدم یه جوری بشه از دیدنش. یه سفید دوست داشتنی. چقدر چهره اش از نیم رخ قشنگ بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: پات بهتره انگاری. دیگه لنگ نمی زنی...
-         هنوز درد میکنه. از لنگ زدن بدم میاد. سعی می کنم بهش توجه نکنم. تو همیشه اینقدر کم حرفی؟؟؟
-         خوبه که بهتری. نه اصلا. اتفاقا خیلی هم پر حرفم. امشب حس حرف زدن نیست...
-         اتفاقی برات افتاده؟؟؟
-         زندگی من همش اتفاقه. جای نگرانی نیست...
متوجه شدم که واقعا دوست نداره حرف بزنه. ترجیح دادم سکوت کنم و دیگه مجبورش نکنم که حرف بزنه. نیم ساعت دیگه نشستیم. دوباره سرما رفت تو تنم. اما پارسا انگار نه انگار که با یه تیشرته فقط. چه موضوعی اینقدر درگیرش کرده بود که حتی سرما هم براش مهم نبود؟ بهش گفتم: سردم شده. بریم کم کم... بهم گفت: سیگار می کشی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: تا حالا نکشیدم. اما خیلی دوست دارم یه بار امتحان کنم... بلند شدیم. کاپشنش رو گرفت تو دستش و با خنده گفت: چه گرم شده ماشالله... خندم گرفت. بهش گفتم: دست نزن برادر. مگه نشنیدی آخوندا می گن هر وقت یه خانم از جایی بلند شد تا گرمای بدنش هست ، درست نیست کسی بشینه. حالا گرفتی تو دستت و میگی گرمه... لبخندش تبدیل به خنده شد. جفتمون زدیم زیر خنده. چقدر باهاش احساس راحتی و امنیت می کردم. حتی از اون دلشوره ای که به خاطر علاقه ی بهنام گاهی وقتا سراغم می اومد ، خبری نبود. باورم نمی شد که بشه کنار یه مرد اینقدر بدون استرس بود. تو راه برگشت از یه سوپر مارکت دو تا نخ سیگار خرید. اینکه من با هر پُک چند تا سرفه می زدم هم سوژه خنده ی جفتمون شد... بلاخره برگشتیم به آپارتمان. قبل از این که ازش خدافظی کنم بهش گفتم: میشه شماره تو داشته باشم؟؟؟ از تو جیب شلوار جینش گوشیش رو برداشت. رمزش رو زد و داد دستم و گفت: شماره تو بگیر که شماره ام بیفته. بعد از گرفتن شماره ام ، گوشی شو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم... به اسم "یک مرد تنها" تو کانتکت سیوش کردم. از اونجایی که متوجه شدم تلگرام داره. اولین پیام رو من بهش دادم و از بابت امشب تشکر کردم. جوابم رو داد. تا اومد که خوابم ببره همش تو فکر پارسا بودم...
چند روز گذشت. رابطه ام با پارسا در حد پیام ادامه داشت. چیز خاصی به هم نمی گفتیم. فقط در حد حال و احوال. مرهم شرایط سخت روحیم شده بود. سر کار با بهنام سر سنگین شده بودم. تصمیم گرفته بودم از زندگیش بیام بیرون و بیشتر از این درگیرش نکنم. هیچ وقت خودم رو در حد بهنام نمی دونستم. حتی احساس می کردم نکنه وجود من یکی از دلایل تصمیم جدایی قطعی همسرش باشه. از رفتارم و سرد بودنم ناراحت شده بود. روم نمی شد علنی بهش علت رفتارم رو بگم. گرچه گفتنش فایده نداشت. باید عمل می کردم. اگه احساسی به وجود اومده خودم مقصرم...

چند وقتی میشد که کارم تو مجله شروع شده بود. کلی انگیزه و انرژی داشتم. حتی تو خودم می دیدم که بتونم گذشته رو فراموش کنم. برای یه آینده خوب بجنگم و به دستش بیارم. کم کم حس می کردم دیدم به زندگی داره عوض میشه. حس می کردم می تونم آدما رو دوست داشته باشم. بهم ثابت شد هنوز هستن آدم های خوب تو این دنیای لعنتی. الهام بزرگ ترین تشویق کننده من شده بود. با اینکه می دونستم هیچ علاقه ای به هنر نداره اما مجله ای که توش کار می کردم رو می خرید. متن هایی که بهش می گفتم ویراستاری من هستش رو می خوند. گاهی وقتا به شوخی سر به سرم می ذاشت. از روحیاتش خوشم اومده بود. شرایط خوبم باعث شده بود بیشتر ببینمش. بیشتر بشناسمش. بعضی وقتا بهش خیره میشدم. به خنده می گفت: چته زل زدی؟ جن دیدی؟؟؟ تو جوابش می خواستم بگم "دوست دارم نگات کنم" اما روم نمیشد...
توی مجله اتاق مخصوص نداشتم. بهنام بهم گفت: همین کامپیوتر اتاق خودم از همه بیکار تره. از همین استفاده کن... همین باعث شد که همش با هم باشیم. از بهنام خوشم اومده بود. حس خوبی بهش داشتم. آدم رک و بی پرده ای بود. در عین حال مودب. سر مسائل کاری با کسی رو دروایسی نداشت. اگه کسی کارش رو درست انجام نمی داد یا بی کیفیت انجام می داد ، با متانت و خونسردی بهش تذکر می داد و می خواست که تکرار کنه کارش رو. می دیدم که بعضی دخترا با لوس بازی می خوان راضیش کنن که از اول کار رو انجام ندن. اما آدمی نبود که با این چیزا بلرزه...
 خیلی وقتا با اینکه جفتمون تو اتاق تنها بودیم اصلا بهم نگاه نمی کرد و غرق در کارش بود. اما بعضی وقتا که مشغول تایپ کردن بودم ، حس می کردم که داره نگام می کنه. حس بدی به نگاه کردنش نداشتم. حتی به روی خودم نمی آوردم که راحت تر بتونه نگام کنه. تو نگاهش هرزگی حس نمی کردم. نگاهش از جنس دوست داشتن بود. با رفتارا و نگاه های آتنا به بهنام خیلی زود متوجه احساسش به بهنام شدم. فهمیدم چرا از من خوشش نمیاد. اما برام اهمیت نداشت. حتی گاهی وقتا شیطنتم گل می کرد و عمدا جلوی آتنا سر صحبت رو با بهنام باز می کردم. حتی به بار جلوی آتنا به بهونه ی نشون دادن متن ، خودم رو تا جایی که میشد نزدیک بهنام کردم...
 خیلی زود همه جای مجله صحبت از من شد. همه از کارم راضی بودن. حتی از بخش های دیگه برام متن می آوردن...
یه بار تو اتاق تنها بودم. کار خاصی نداشتم. آتنا وارد شد و یه برگه گذاشت جلوم و گفت: تا ظهر آماده اش کن... برگه رو نگاه کردم و گفتم: این برای بخش سینماست... چشماش رو تنگ کرد و گفت: چه ربطی داره؟؟؟ خونسردانه بهش گفتم: برای انجام دادن کار بخشای دیگه باید خود استاد اجازه بدن...
اصلا  از حرفم خوشش نیومد. لحنش کمی عصبی شد و گفت: می بینی که فعلا استاد نیست. بعدشم وقتی استاد نباشه من اینجا مسئولم. وقتی می گم انجامش بده ، بدون بحث انجامش میدی...
از رفتارا و نگاه هاش عصبی بودم و یه جورایی ناخواسته می خواستم تلافی کنم. برگه رو گذاشتم کنار و گفتم: تا استاد نگه انجامش نمیدم... سرش رو تکون داد و گفت: که اینطور... با عصبانیت از اتاق رفت بیرون...
بهنام نزدیکای ظهر اومد. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد بهم گفت: جریان بحثت با آتنا چیه؟؟؟ براش توضیح دادم. بدون اینکه عصبانی بشه و با همون لحن خونسردانه گفت: چطور به خودت اجازه دادی اینکارو بکنی؟ مگه من نگفتم در نبود من ، آتنا مسئول اینجاست؟؟؟ اومدم جواب بدم که نذاشت و گفت: محترمانه ازش عذرخواهی می کنی. امروز هم وایمیستی و کاری که گفته رو انجام میدی...
خیلی تو ذوقم خورده بود. خوب که فکر کردم واقعا بچگی کرده بودم. جوگیر شده بودم. از دست بهنام ناراحت نبودم. از دست خودم ناراحت شدم و حتی بغض کردم. دیگه جوابی ندادم. نشستم و کاری که آتنا آورده بود رو انجامش دادم...
شب که اومدم خونه حسابی پکر بودم. لباسم رو عوض کرده بودم و چایی به دست روی زمین نشسته بودم. خط نگاهم به گوشه ی اتاق بود. الهام از حموم اومده بود و داشت سرش رو خشک می کرد. بهم گفت: چته مهسا؟ چی شده؟؟؟ خیلی بی حوصله بهش گفتم: چیزی نشده... حوله شو انداخت کنار. فقط شورت و سوتین تنش بود. اومد کنارم نشست و گفت: بگو چی شده... نمی دونم این چه حسی بود که به الهام داشتم. چرا هر بار از جمله های امری استفاده می کرد ، جوابش رو می دادم. براش جریان رو تعریف کردم...
هر وقت ناراحت بودم و جدی حرف می زدم ، اونم نگاهش و چهره اش جدی میشد. هیچی نگفت. رفت یه تُشک آورد و پهن کرد. یه پماد یا کرم داد به دستم و گفت: چند وقت دیگه می خوام توی مسابقات شرکت کنم. امروز بعد از مدتها تمرین سنگین کردم. اینو باید بمالم به تنم تا گرفتگی عضلاتم کمتر بشه. باید همراه ماساژ باشه. دستام خسته اس. تو برام ماساژ بده...
دمر خوابید. رفتم کنارش نشستم. از گردنش شروع کردم. مشغول ماساژ گردن و کتفش بودم که گفت: این چه طرز ماساژ دادنه. محکم تر مهسا... سعی کردم محکم تر ماساژ بدم. نهایتا می دونستم زور دستام کمه و اونی که الهام می خواد نمیشه. بینمون سکوت بود. الهام سرش رو گذاشته بود رو دستاش. سکوت رو شکست و گفت: ازش خوشت اومده؟؟؟ از سوالش تعجب کردم و گفتم: از کی؟؟؟ خندش گرفت و گفت: از همونی که زده تو ذوقت... وقتی مطمئن شدم منظورش چیه ، خجالت کشیدم. نمی دونستم باید چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم. رسیده بودم به کمرش. پوستش از من سفت تر بود. یه هو لحن صداش جدی شد و گفت: چت شده دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دارم میگم دوسِش داری یا نه؟؟؟ به آرومی بهش گفتم: آره فکر کنم... برگشت و پماد رو از دستم گرفت و گفت: پاهام و خودم می تونم. اون ماساژ دادنت به درد خودت می خوره... خواستم بلند شم برم که گفت: کجا؟ بگیر بشین کارت دارم... مشغول ماساژ پای راستش شد و بهم گفت: چرا بهش نمیگی؟؟؟
-         فاصله سنی ما زیاده...
-         حرف الکی نزن. چه ربطی داره. اگه اینجوریه چرا ازش خوشت اومده؟؟؟
-         دوست داشتنِ یه طرفه است. تازه یه مسائلی هست که ترجیح میدم به این احساس توجه نکنم...
-         چرت و پرت نگو مهسا. یه جوری باهاش قرار بذار. اصلا تو قرار اولت منم باهات میام که استرس نداشته باشی. خیلی کنجکاوم این استاد جونت رو ببینم...
به من اصلا نگاه نمی کرد و مشغول ماساژ پاهاش بود. از نگاه کردن به الهام خوشم می اومد. دیدن بدن ورزشکاریش لذت بخش بود. دیدن رفتارا و حرکات مردونش حس جالبی داشت. محوش شده بودم که سرش رو آورد بالا و متوجه خط نگاهم شد. سریع نگاهم و گرفتم ازش. بهم گفت: چته خجالت می کشی نگاه کنی؟؟؟ به چشماش نگاه کردم و خندم گرفت. بهش گفتم: منظورت چیه؟ از چی خجالت بکشم؟؟؟ دستاش روی پاش ثابت شدن. بهم خیره شده بود. پوزخند زد و گفت: منظوری نداشتم. همینجوری گفتم... از نگاه سنگین و معنا دارش خجالت کشیدم. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم...
دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت بود که خیلی از نیازهام رو توی خودم کشته بودم. اما این مدتی که روال زندگیم کمی نرمال و خوب شده بود ، خیلی از امیالم هم فعال شده بود. دلم محبت می خواست. دلم توجه می خواست. دلم دیده شدن می خواست. دلم سکس می خواست. دلم یه آغوش امن می خواست... دلم چیزایی رو می خواست که همیشه برام یه رویا بود و هست. حتی خواستگاری که به خاطر فرار از اون شرایط لعنتی بهش بله گفتم هم بهم اینا رو نداد. خیلی راحت وقتی که فهمید یک زن نازا هستم طلاقم داد. خیلی راحت با دو تا داد مجبورم کرد که مهریه ام رو ببخشم. این بود سهم من از یک رابطه. البته خوب می دونستم که خودم هم مقصرم. شوهرم رو برای فرار انتخاب کرده بودم. منم یه جورایی بهش خیانت کرده بودم. هیچ احساسی در کار نبود. هیچ عشقی در کار نبود. آخرین باری که دیدمش ازش معذرت خواستم. نمی دونم بخشیدم یا نه...
شب به خاطر حرفای الهام خوابم نمی برد. تشک هامون رو با فاصله می انداختیم. هر کدوم یه سمت اتاق. داشتم به سقف نگاه می کردم که الهام گفت: باهاش قرار بذار مهسا. قرار نیست اتفاقی بیفته که. حداقلش اینه یکمی بیشتر می شناسیش...
چند روزی گذشت و ذهنم درگیر بود. حتی چند تا از همکارا ازم می پرسیدن که چم شده. حسابی تو فکر بودم و خیره شده بودم به صفحه مانیتور. تمرکز نوشتن نداشتم. با صدای بهنام به خودم اومدم که گفت: چت شده مهسا؟؟؟ هول شدم. بهش گفتم: ه ه هیچی استاد. خوبم چیزیم نشده... همون نگاه خونسرد و آرامش بخش... بهم گفت: از بابت اون روز ناراحت نباش. تو کار این جور برخوردا پیش میاد. برات تجربه میشه...
-         نه استاد. اون روز بچگی از خودم بود. اگه هم ناراحتی ای باشه از دست خودمه...
-         نظرت چیه فردا شب شام مهمون من؟؟؟
قیافه ام به خاطر پیشنهادش عوض شد. خیلی خونسرد و معمولی این پیشنهاد رو داد. درست موقعی که الهام هم ازم خواسته بود که باهاش قرار بذارم. همچنان داشت نگاهم می کرد و انگار هیچ عجله ای برای شنیدن جواب نداره. حتی حس کردم از این جور نگاه کردنم خوشش اومده... بلاخره سکوت رو شکست و گفت: این دعوت یه قرار دوستی نیست مهسا. اسمش رو بذار یه قرار همکارانه... اومدم حرف بزنم که آتنا اومد تو اتاق. تا حالا زن به این زرنگی و تیزی ندیده بودم. از وقتی که بهنام به خاطرش با من اون رفتار رو کرده بود ، حسابی سر حال بود. بدون توجه به من شروع کرد با بهنام حرف زدن. دیگه موقعیت نشد که به بهنام جواب بدم. مجبور شدم با گوشیم براش پیام بنویسم: استاد میشه با دوستم بیام؟؟؟ نفهمیدم بهنام کی جواب داد. یعنی ندیدم کی گوشیش رو دستش گرفت. فقط جواب پیامش رو دیدم که نوشته بود: باعث افتخاره. ساعت و محل قرار رو برات پیامک می کنم...
نمی دونم چرا روم نمیشد به الهام بگم. اما بلاخره سر شب بهش گفتم... خندش گرفت و گفت: حالا چرا قرمز شدی. مگه چیکار کردی؟ یا قراره چیکار کنی؟ اگه سختته من باهاتون نیام. دوست دارم راحت باشین...  خیلی جدی بهش گفتم: نه باید بیایی. اینجوری اتفاقا راحت ترم...
این 24 ساعت مثل برق گذشت. استرس داشتم. نمی دونستم کارم درسته یا نه. من آخه تا حالا با هیچ مردی تو عمرم قرار نذاشته بودم. اولین آشنایی من با یه مرد تو یه مراسم رسمی خواستگاری بود. الهام بهم گفت: چیه موندی چی بپوشی؟؟؟
-         نه الهام. مگه قراره بریم مجلس عروسی که بمونم چی بپوشم. اتفاقا می خوام همین لباسی که باهاش میرم سر کار رو بپوشم...
-         وا این مسخره بازیا چیه. یه چیز درست تر بپوش. تو که چند دست لباس دیگه داری...
با اصرار الهام یه شلوار جین رنگ روشن و یه مانتو آبی رنگ که تازه خریده بودم ، پوشیدم. جفتمون اهل آرایش نبودیم. الهام فقط رژ لب دوست داشت. البته اونم گاهی میزد. بهم گفت: نه به اون روز اول کارت که خودتو کشتی جلوی آینه نه به الان...
سر ساعت سر قرار بودیم. احوال پرسی الهام و بهنام خیلی گرم تر و بهتر از اونی بود که تصور می کردم. الهام نشست عقب ماشین. منم خواستم بشینم عقب که با اخم بهم فهموند برم جلو بشینم. به ناچار بهش گوش دادم و رفتم جلو نشستم. بهنام گفت: خب تصمیم گرفتم انتخاب مکان با خودتون باشه. کجا بریم؟؟؟ من مونده بودم چی بگم. الهام گفت: ما دوست داریم سورپرایز بشیم... بهنام خندش گرفت و گفت: سعی خودم و میکنم...
اینقدری که بهنام و الهام با هم حرف زدن من حرف نزدم. من هنوز تهران رو کامل بلد نبودم و متوجه نمی شدم که داره کجا میره. انگار الهام متوجه شد و یه هو گفت: آقا بهنام من شوخی کردم. اینجا خیلی... بهنام حرفش رو قطع کرد و گفت: اصلا صحبتش رو نکنین لطفا...
یه رستوران خیلی خیلی شیک بود. از همون ورودیش مشخص بود. اسمش "لوشاتو" بود. بعدا فهمیدم که اینجا دربنده. یه فضای حدودا سنتی و مسحور کننده... من همون غذایی رو سفارش دادم که الهام سفارش داد. هنوز موفق نشده بودم خودم رو با جَو وقف بدم. الهام بعد از اینکه کمی با بهنام در مورد کار خودش حرف زد بهش گفت: از مهسا بگین. از کارش راضی هستین یا نه؟ خودش که هیچی نمیگه ورپریده... ناخواسته منم به بهنام نگاه کردم و منتظر جوابش بودم. لبخند همیشگی و گفت: قبل از اینکه از کارش بگم دوست دارم از خودش بگم... بدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شده بود و ادامه داد: مهسا برای من نماد زیباییه. معصومیتش. انسانیتش. ساده دل بودنش. تواضعش. به جرات می تونم بگم تا حالا همچین دختری ندیدم. خیلی خوشحالم که سرنوشت من رو با زیبا ترین طرح خودش آشنا کرد...
مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شده بودم. این حرفا باعث شد بیشتر به هم بریزم. یه لحظه تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار می کنی مهسا؟ داری چه گُهی می خوری کثافت. داری چه غلطی می کنی عوضی. تو دختر نیستی. تو یه مطلقه ی طرد شده ای. تو هیچی نیستی. اگه هر کسی گذشته ی مادر عوضیت رو بدونه عمرا طرف دخترش بیاد. فقط کافیه از خانوادت در موردت بپرسن. می فهمن که شاید هیچ فرقی با مادرت نداشته باشی...
وقتی اومدیم خونه الهام زد رو شونه ام و گفت: بابا طرف خیلی های کلاسه. زدی تو هدف. خوبم زدی. چرا امشب مثل منگلا بودی. ندیدی داره برات چیکار می کنه. دیگه باید چی می گفت بیچاره. تابلوعه که چقدر دوسِت داره...
چندین روز با خودم کلنجار رفتم. نمی تونستم تصمیم بگیرم. از نظر الهام کار تموم شده بود. یه شب که باز داشت ازم در مورد بهنام سوال می کرد ، بهش گفتم: اصلا تو چرا خودت تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ قیافه اشو شیطون گرفت و گفت: کی گفته که نشدم؟؟؟
-         خب این گل پسر خوشبخت کیه که عاشقش شدی؟؟؟
-         کی گفته که پسره؟؟؟
گیج شده بودم و متوجه حرفش نشدم. با تعجب ازش پرسیدم: یعنی چی الهام؟ درست بگو... قیافه اش جدی شد. حتی شاید کمی غمگین شد. روش رو از من گرفت و گفت: هیچی مهم نیست. شاید اشتباهی عاشق شدم. هر کی هست من به دردش نمی خورم. ترجیح می دم بیخیالش شم... بهم فرصت و اجازه دوباره پرسیدن نداد و رفت دراز کشید که بخوابه... من هم اینقدر ذهنم مشغول بهنام بود که خیلی به حرفش دقت نکردم...
روزا همچنان می گذشت. جلوی رابطه خوبم با بهنام رو نمی تونستم بگیرم. به این رابطه وابسته شده بودم. طبق قرارم با الهام باید دنبال خونه می گشتیم. به سختی یه خونه گیر آوردیم که شرایط مالیش برامون عالی بود. یه آپارتمان امن و بدون مزاحم بود. از نظر الهام تنها مشکل نداشتن آسانسور بود...
وارد بهار شده بودیم. همیشه از بهار بدم می اومد. ماهی که توش به دنیا اومده بودم. اما حس می کردم این بهار خیلی خوبه. انرژی داشتم. حمایت ها و دل گرمی های الهام. محبت ها و توجه های بهنام ، باعث شده بودن که انرژی داشته باشم. داشتم چیزایی رو تجربه می کردم که هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم...
برای هماهنگی یه متن باید می رفتم پیش حمید. بهم گفت: تو اتاق منتظر باش الان میام... نشسته بودم تو اتاقش. با اینکه سرم تو گوشیم بود اما ناخواسته صحبت های دو تا از همکار های آقای اتاق کناری رو می شنیدم. مثل همیشه که اصلا به حرفای مجاروم گوش نمی دادم ، سعی کردم به اینا هم گوش ندم. اما چند تا کلمه بس بود که کنجکاو صحبت شون بشم...
-         چت شده حسام؟ این چند وقت تو فکری پسر؟؟؟
-         یه موردی پیش اومده. خیلی ذهنم درگیرش شده. بد زمونه ای شده. تهران پر شده از دختر فراری...
-         آره اتفاقا دوستم تعریف می کرد یکیشون رو تور کرده بودن و یه هفته ای دل سیر حال کرده بودن باهاش. مفت و مجانی...
-         ببخشید علی جان. اما برای دوستت متاسفم. این نامردیه...
-         ای بابا جدی نگیر. خودشون تنشون میخواره...
-         بحث جدی گرفتن یا نگرفتن من نیست علی. اینا دخترای این مملکت هستن. ناموس همه مون هستن. اتفاقا چند روزه که یه دختر بی سر پناه رفته پیش داداشم و ازش خواسته بهش کار بده. داداشم با اینکه بهش نیازی نداشته ، موقتا بهش کار داده اما انگاری شبا جا و مکان درست حسابی نداره. اون موردی که خیلی تو فکرش رفتم همینه...
-         ای بابا چه سوسولی تو پسر. به داداشت بگو موقیعت و از دست نده و حالش و ببره...
از شنیدن این مکالمه عصبی شدم. اونقدر که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. وارد اتاق کناری شدم و خیلی جدی گفتم: لطفا اگه شماره ی تماس این دختری که می گین رو دارین ، بدین به من. اگه نه یه جوری ترتیب بدین تا من ببینمش... دهن جفت شون از تعجب باز مونده بود. اون علی عوضی که فهمید همه ی حرفای کثیفش رو شنیدم ، خودش رو جمع و جور کرد و رفت. حسام از برخورد من به شدت جا خورده بود. کمی هول شد و گفت: ببخشید مهسا خانم اگه علی حرف زشتی زد...
-         خواهش می کنم. کسی که فالگوش وایمیسته نباید توقع ادب داشته باشه. لطفا اگه شماره ی دختره رو داری ، بهم بده. شاید بتونم کمکش کنم...
-         من ازش شماره ای ندارم مهسا خانم. اما چشم. بهتون قول میدم یه جوری بتونین باهاش تماس بگیرین. خدا خیرتون بده. اگه بتونین کمکش کنین ، لطف بزرگی بهش کردین...
هنوز دقیقا نمی دونستم که چی داره تو کلم می گذره. نمی دونم عصبی شدن از حرفای علی بود یا واقعا دوست داشتم به یه دختر بی پناه کمک کنم. شاید چون به خودم کمک شده بود ، دوست داشتم به نوعی برای یکی این کارو بکنم. ترجیح دادم تا تصمیم قطعی نگرفتم با الهام صحبت نکنم...
یک روز گذشت. وارد ساختمون مجله شدم که حسام جلوم سبز شد. ظاهرش خوشحال بود و گفت: مهسا خانم با داداشم صحبت کردم. شماره تماس دختره رو براتون گرفتم. البته با اجازه تون از داداشم خواستم که بهش بگه که یکی می خواد کمکش کنه... از این روحیه با معرفت و انسانی حسام خوشم اومد. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. امیدوارم بتونم یه کاری براش بکنم... شماره ی دختره رو از حسام گرفتم. تا ظهر تو فکر بودم که بعد از زنگ زدن چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. حتی بهنام هم متوجه تو فکر رفتنم شد و ازم پرسید: چی شده مهسا؟ خیلی تو فکری؟؟؟ هر وقت که باهام حرف میزد فرصت خوبی بود که نگاهش کنم. بهش گفتم: چیزی نشده استاد. برای یه کاری تردید دارم. تو فکر اینم که انجامش بدم یا نه... بازم از اون خیره شدن های آرامش بخش. اینقدر این نگاهش رو دوست داشتم که حتی قسمتی از موهام که تو صورتم ریخته بود رو حاضر نبودم جمع کنم که مبادا حتی یک ثانیه از نگاهش رو از دست بدم... از جاش بلند شد و اومد سمت میز من. دستاش رو روی میز گذاشت و به سمت من خم شد. کمی مکث کرد و گفت: اگه کار درستیه تو انجام دادنش تردید نکن...
بعد از ظهر موقع برگشتن ترجیح دادم قسمتی از مسیر رو پیاده برم. بلاخره کلی با خودم کلنجار رفتن به دختره زنگ زدم. بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت...
-         الو...
-         سلام. من همکار آقا حسام هستم. برادر صاحب کار شما...
-         عه سلام. ببخشید نشناختم...
-         اگه میشه و وقتش رو داری می خوام ببینمت...
-         من الان بیکارم. بفرمایین هر جا که گفتین میام...
باهاش یه جایی که جفتمون بلد باشیم قرار گذاشتم. قیافه اش از تُن صداش بچه سال تر بود. وقتی دیدمش خیلی سریع متوجه اوضاع داغون روحیش شدم. یاد روزای تنهایی خودم تو تهران افتادم. بردمش تو یه کافی شاپ و برای جفتمون نسکافه و کیک سفارش دادم. چشم و ابروش مثل صورتش کشیده بود. لاغر بود و حدس می زدم اینقدر لاغر بودنش به خاطر شرایط سختش باشه. نشسته بود رو به روم اما سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. باید یه جوری باهاش سر صحبت رو باز می کردم...
-         اسمت چیه؟ چند سالته؟؟؟
-         اسمم مهدیسه. 24 سالمه...
-         دانشگاه تو تموم کردی؟؟؟
-         بله تموم شده...
-         کارت چیه پیش برادر حسام؟؟؟
-         یه مغازه کامپیوتر فروشیه. منو به عنوان فروشنده قبول کرده. البته بهم گفته موقتیه و نهایتا بهم نیازی نداره...
-         مرد خوبیه؟؟؟
-         بله خیلی آقاست...
-         حسام گفت مشکل جا و مکان داری؟؟؟
-         بله خانم. چند شب یواشکی تو خوابگاه دانشجویی یکی از دوستام خوابیدم. اما فهمیدن و دیگه رام ندادن. دیشب هم...
-         دیشب هم چی؟؟؟
-         تو پارک خوابیدم...
اعصابم خورد شد. می خواستم فریاد بزنم. این چه مملکتیه. این چه حکومتیه. این چه اعتقادیه. اینه سرنوشت یه دختر و زن بی پناه تو این مملکت خراب شده. تو فکر بودم که مهدیس گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟؟؟
-         اسمم مهسا ست. 27 سالمه. منم مثل خودت اینجا غریبم. غیر از این کوله که همراهته وسیله دیگه ای هم داری؟؟؟
-         بله دارم. تو مغازه گذاشتمشون...
-         اوکی پاشو بریم...
-         کجا بریم مهسا خانم؟؟؟
-         لازم نیست بهم بگی خانم. من و یکی از دوستام هم خونه ای هستیم. امشب رو بیا پیش ما تا یه فکر اساسی برات بکنم...
-         آخه مزاحمتون میشم...
-         نگران نباش. مزاحم نیستی...
الهام به گوشیم زنگ زد و دلواپس شده بود. بهش گفتم: دارم میام الهام. فقط یه مهمون همراه خودم دارم... پای گوشی خندید و گفت: به به مهمون. استاد جونه نکنه؟؟؟ صدام رو آروم کردم که مهدیس نشنوه و گفتم: نه بابا استاد کجا بود. یه دختره. حالا اومدم برات توضیح میدم...
وارد خونه که شدیم الهام و مهدیس رو به هم معرفی کردم. الهام از دست من خنده اش گرفته بود. وقتی که کشوندمش تو اتاق و به صورت کامل جریان رو گفتم ، خنده اش بیشتر شد. بهم گفت: مهسا باورم نمیشه عرضه ی این کارا رو داشته باشی دختر... از لحنش خودمم خندم گرفت و گفتم: خب حالا. بگو چیکارش کنیم. هیچ کس و نداره. دلم براش خیلی می سوزه... الهام قیافه اش جدی شد و گفت: اگه تصمیم داری پیش ما باشه باید با صاحب خونه صحبت کنیم. ندیدی چقدر تهدید مون کردن برای این خونه زپرتی. تازه مرادی هم هست... از این جواب حدودا مثبت الهام خوشحال شدم و رفتم رو به روش نشستم. دستاش رو گرفتم. تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم و گفتم: راضی کردن اونا با من...


ادامه دارد...


نوشته: شیوا