جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

حرام زاده ها

حرام زاده ها

عقاب پیر

جاسم جوانی بود بیست و هشت ساله، اهل بغداد. تا روزی که با چشمان خودش سقوط مجسمه صدام را در میدان فردوس  دید باور به رفتن قهرمانانش و اشغال عراق نمیکرد. مقاومت شهر کوچک ام القصر در روزهای اول جنگ این تصور را در دلش محکم کرده بود که غیرت عراقی اجازه اشغال کشور را نمیدهد و عراق ویتنام نیست. او در عنفوان هجده سالگی باور داشت که " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها". باوری که در هر ساعت و روز به رویا و سپس یاس و در نهایت دروغ هبوط کرد. صدای برخورد تمامیت "رویایش" به ته چاه درماندگی مقارن شد  با برخورد سر مجسمه صدام به تخته سنگهای کناری میدان فردوس؛ شرایط جهنمی تر شد وقتی خودش با چشمان خودش دید که جانوران دو پایی که تا دیروز "هم وطنانش " نام داشتند  بر گونه های سربازان آمریکایی از شادی بوسه میزدند و با لنگه کفش بر سر مجسمه بزرگ رهبر جهان عرب می کوبیدند .
جاسمِ هجده ساله در آستانه ورود به دانشکده حقوق دانشگاه بغداد یک شبه هم سطح جوانان غزه و رام الله شده بود. جنگ زده. اشغال شده. بی کس. طعم گس تحقیری که هر روز به تلخی یاسی کشنده بدل میشد سراسر ذهن و روانش را تسخیر کرده بود. آمریکایی ها که به شهر رسیدند و کاخهای صدام را اشغال کردند و عکسهای خوش گذرانی های پسران و دخترانش را از داخل کاخ ریاست جمهوری بیرون کشیدند و  به عنوان سند "استبداد وظم" او و نظام سیاسی اش علم کردند؛ جاسم در کنار فرات آلوده و گل آلود گریه میکرد. دشمن شاد شده بود.گورهای دسته جمعی یکی پس از دیگری سر از خاک بر می آوردند. خائنینی که به روشنی در کتابهای درسی جاسم به جرم خیانت معدوم شده بودند به یک باره بدل به قهرمانان مبارزه با استبداد و دجالیت یزرگ قهرمان جهان عرب شده بودند.
 وقتی که سال اول اشغال به پایان رسید، سالهای بمب های کنار جاده ای و حملات انتحاری و ترور بقایای افسران و اعضای حزب بعث که شد؛ جاسم را به زور و به تدبیر دایی اش به اردن فرستادند. کشور آوارگان. کشور اردوگاههای "موقت" شصت ساله. اردن برای جاسم حکم انتظار بی بلیط در سالن ترانزیت یک فرودگاه جنگ زده پر از آواره بلاتکلیف را داشت. همه چیز به شیر یا خط آمدن سکه تقدیر بستگی داشت. اما جاسم نوزده ساله هنوز امیدوار بود شیر مردی عرب- مثل اسطوره اش صدام - همه را متحد کند و مثل عُمر مُختار بر ضد نیرو های اشغال گر بشورد و بعد قادسیه را؛ همانکه صدام هزار سال پس از اغازش در پی تکمیل کردنش بود؛  به پایان برساند. خدا میداند که در روز چند بار ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها" را تکرار میکرد.این جمله برایش هم حکم مرحم را داشت هم امید. هم استراتژی هم تاکتیک. تو گویی تمام حرامزاده های تاریخ که گذرشان به سرزمین جاسم افتاده "یک جا" با هم متحد شده اند و "ما" تمام تحقیر شدگان و خشم فروخوردگان تاریخ این سرزمین  قرار است آنها را در باطلاقی به وسعت عراق دفن کنیم. اما کدام باطلاق؟ اگر بنا باشد کل عراق را باطلاقی کنیم برای "این" حرام زاده ها پس این " ما" بکجابرود؟ این ها چیز های پیش پا افتاده ای بود که جاسم در ان لحظات؛ در سرزمین آوارگان خاورمیانه به آن فکر نمیکرد.
سکه تقدیر به زمین افتاد. صدای تیز برخوردش به زمین  مصادف شد با صدای انفجار عظیم نجف؛ دو روز پس از عاشورا! جاسم  با پروازی از اردن به لندن و سپس به دیترود؛ شهری که دایی اش ساکن آنجا بود رفت. منزل و اسم خان دایی به قدری بزرگ بود که جاسم در بدو امر فراموش کرده بود دیترود شهریست در آمریکا. شهریست از شهرهای این "حرامزادگان" اشغالگر. دیترود با ورشکستگی هنوز چند سالی فاصله داشت. آرامش بخش ترین قسمت شهر برای جاسم بخش غربی آن بود. بخشی که شهرداری با نرده های آهنین مسدودش کرده بود تا عابرین را از خطر های موجود در بخش رها شده شهر آگاه کند. سالها قبل بیش از یک ملیون نفر در بخش غربی زندگی آبرو مندی داشتند اما "حرامزاده های چینی" صنعت خودرو آمریکا را از چنگال دیترویدی ها ربودند و بدین ترتیب بخش غربی شهر به خانه ارواح بدل شد. اما این روایت برای جاسم اهمیتی نداشت. او تبلور تمام رویاهایش ؛ تمام باطلاقهایش و نتیجه تمام خشمش را در بخش غربی میدید. شهری متعلق به این "حرامزاده ها" اما ویران. شهری متعلق به اشغالگران وطنش با یک ملیون "آواره". جاسم هر روز غروب خورشید را با غرور در بخش غربی شهربه انتظار میگذرانید. برای چند لحظه میشد ژنرال با شرف عراقی که قلب سرزمین این " حرامزاده ها" را به تلی از ویرانی بدل کرده. و در غروبی غرور آور-شبیه آنچه قرنها قبل صلاح الدین ایوبی به امت اسلامی هدیه کرده بود-  به فتوحاتش می نگریست. اما شب در منزل دایی اش سی ان ان و فاکس نیوز ضد حمله های "حرامزاده ها " را  با آب و تاب برای آمریکایی های خسته از کار روزانه نمایش میدادند تا پس از شامشان به چُس ناله های ضد جنگ بپردازند. اما جاسم دلش میخواست رویاهایش را فریاد بزند. دلش میخواست به دایی اش بگوید که ژنرالی شریف از بغداد در قلب سرزمین حرامزاده ها ؛ شهری به اهمیت  دیتروید را به با غیرت و خشم و عربیت اش ویران کرده؛ با یک ملیون "آواره". چند بار سعی کرد. اما دهانش باز نشد. خودش میدانست تمامیت غرورش مشتی رویای کودکانه بیمار گونه است.پس لب به غذا نمیزد و به اتاقش در طبقه دوم منزل دایی میرفت و می گریست.
هشت سالی از آمدنش به سرزمین "حرام زاده ها" می گذشت. لیسانس گرفته بود و برای خودش کاری  رسما داعم اما از دید خودش " موقت" دست و پا کرده بود. سی ان ان و فاکس هنوز اخبار انفجار و تباهی را هر شب به آمریکایی های خسته از کار روزانه مخابره میکردند تا بساط چُس ناله های بعد شامشان باشد و انگیزه ای برای شرکت در انتخابات سنا یا شاید هم مجلس نمایندگان. جاسم با اینکه دیگر کسی را در عراق نداشت اما هنوز هم هر وقت فارق از کارهای روزانه اش میشد دلش را با ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها"  گرم نگه میداشت. این جمله برایش حکم "الحمد للله " را پیدا کرده بود. در داخل کُمد دیواری اتاقش در طبقه بالای منزل دایی، و در پشت لباسهای آویزان، عکس تمام قد "شهید" صدام حسین را به دیوار کوبیده بود. و هر بار خسته از کار روزانه برای تعویض لباسهایش درب کمد را باز میکرد و چشمش به صدام میافتاد و فقط زیر لب با اخم زمزمه میکرد "حرام زاده ها"!
 تا اینکه آن روز فرار رسید. درست نه سال و هفت ماه و سه روز از اشغال عراق، جاسم طبق معمول هر روز ماشین تویوتای قراضه دایی اش را روش میکرد تا به سر کار"موقت اش" برود. بعد از طی چند کیلومتر در مهمترین چهار راه شهر دیترود راهنمای سمت چپ را زد و  منتظر عبور ماشینهای رو به رویی شد اما ماشین کادیلاک پشتی ظاهرا بی خبر از وجود ماشینهای رو به رویی؛ دستش را روی بوق تیزماشین اش گذاشت.بوق ممتد کادیلاک اعصاب جاسم را به هم ریخت. با نگاهی به آیینه عقب و بیرون بردن دست از پنجره سعی کرد به کادیلاک عقبی علت ایستادن اش را بفهماند. اما بوق ممتد همچنان ادامه یافت تا اینکه جاسم از آیینه عقب مردی بلند قد و سفید پوستی را دید که از کادیلاک عقبی پیاده شد و به سمت تویوتای قراضه او آمد. مرد عصبی که کلاه کابویی به سر داشت در کنار تویوتای جاسم ایستاد و با لحجه جنوبی که جاسم بخش زیادی از آن را نمی فهمید مشغول تشر زدن و توهین به او شد. ناگهان در بین همه جملات خنجری تیز از جنس کلمات بر قلب جاسم فرو رفت. چهار راه؛ مرد سفید پوست کلاه کابویی به سر؛ فرمان ماشین همه و همه در سیاهی فرو رفتند. صدای مرد به صورت صدای ضربه های پتک که بی هدف به آهنی سرد می خورد شنیده میشد. وقتی سیاهی از چشمان جاسم رفت؛ مرد با ماشین کادیلاکش از آنجا رفته بود. چراق راهنمای رو به روی جاسم قرمز شده بود و دیگر عبور از چهار راه ممکن نبود.زمان برایش متوقف شده بود. با سبز شدن چراق به سمت چپ پیچید و ناخود آگاه به سمت غربی شهر رفت. ابهت ویرانه های غربی دیتروید کمی آرامش کرد اما تصمیمی گرفته بود. تو گویی قلبش از فکر یک انتقام گرم شده بود. بدون اطلاع به دایی اش به فروشگاه لوازم ساخت خانه رفت. مصمم و محکم از لابه لای راهرو های ابزار الات ساخت خانه عبور کرد و به بخش میخ و پیچ رسید. بی محابا مسولانه، بی فکر و جنون آمیز در حالی لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت کیسه های سفید پلاستیکی را یکی بعد از دیگری از پیچ و مهره و میخ پر کرد و در داخل گاری فروشگاه انداخت. حساب شمارش کیسه ها از دستش خارج شده بود. ده تا؟ بیست تا؟ پنجاه تا؟ شاید هم صد کیسه از پیچ و مهره و میخ پر شده بود. مغرور و متین چونان سربازی وظیفه شناس به ندای فرمانده درونش گوش میداد و هیچ صدایی از سرزمین "حرام زاده ها " به گوشش فرو نمیرفت. با کارت اعتباری اش و بدون توجه به قیمت میخها و پیچ ها و مهره های خریده شده به سمت تویوتای قراضه اش رفت. چند دقیقه نگذشته بود که جاسم از دیترود خارج شد و خود را در اتوبان نود و چهار دید. عقربه بنزینش که در ابتدای حرکت در انتهای صفحه جا خوش کرده بود به تدریج به آخرین مرحله نزدیک میشد وقت شروع اولین "حمله بود" . جاسم "سرباز عراقی" در قامت یک قهرمان "عرب" از ماشین تویوتای قراضه اما پُر جلالش به همراه یکی از کیسه های سفید بیرون آمد. مصصم و استوار به سمت ساختمان پمپ بنزین رفت. درب آنجا را باز کرد. جواب سلام متصدی پمپ بنزین را نداد. یک ضرب به سمت دستشویی پمپ بنزین رفت. درب آن را محکم بست. به دور و برش نگاه کرد. دوربینی نبود. کیسه سفید را از جیبش بیرون آورد. و از "اصل غافل گیری" دشمن حرام زاده استفاده کرد و کل محتویات کیسه را در سوراخ دستشویی خالی کرد. پشت سر آن شیر آب را باز کرد و فرو نرفتن آب به سوراخ دستشویی را با خنده ای از روی غرور نظاره کرد. وقتی خوب مطمعن شد که سوراخ به اندازه کافی مسدود شده. نفسی راحت کشید.. خودش را در آیینه رو به رویی نظاره کرد. زیر لب گفت با همین تویوتای قراضه " از دیترود تا میامی" را باطلاقتان میکنم حرامزاده ها!

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

عشقبازی کاکتوسها(۴)


-میتونی هدفتو بهم بگی؟
یه کم فکر کرد اما سردرگمی رو به وضوح تو چشماش میدیدم... تو چشماش میدیدم که از من نمیترسه اما از حرف زدن چرا... هول شده بود و منم نمیخواستم نمره اش کم بشه. بدی امتحانهای شفاهی همیشه همینه. آدم هول میشه. مخصوصا پاتریک که زبونش کمی میگرفت و لکنت زبون داشت. دو تا دستامو گذاشتم رو بازوهای نحیف پسرونه اش و خم شدم تو صورتش.
-منو ببین... ببین تو هر روز منو میبینی... میدونی هم که خطری ندارم...
قرمز شد. نگاهش حسرت زده بود و پر از... تمنا؟! راستش یه حدسهایی پیش خودم میزدم که پاتریک همجنسگراست اما اینکه عاشق من شده باشه هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود. گذشتۀ پاتریک رو میدونستم. پدر و مادر معتاد و یه خانوادۀ متزلزل و داغون. پاتریک خودش اطلاع داده بود که دیگه نمیتونه پیش این دو نفر زندگی کنه و اگه میشه قیم اش رو عوض کنن. میدونستم الان پیش یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنه. منو یه جورایی یاد خودم مینداخت بعد از مهرداد... یه موجود تنها و... ارضا نشده... که دنبال یه حامی میگرده...
-پاتریک؟ از من که نمیترسی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-آفرین! اگه کمکت میکنه میتونم بگم که میفهمم چه احساسی داری... منم موقع امتحانهای شفاهی تو دانشگاه همیشه زهره ترک میشدم... تمام استادهایی که به مدت یکسال هر روز میدیدمشون یه دفعه برام غریبه میشدن... پس طبیعیه تو هم الان از من بترسی... اما واقعیت اینه که من میدونم که تو میدونی... حتی میدونم چیا میدونی... بیا... ده دقیقه بهت وقت میدم که افکارتو مرتب کنی... هر چی فکر میکنی لازمه من بدونم برام روی کاغذ بنویس... خوب؟ خوبه اینجوری؟
تو چشماش خوشحالی رو دیدم. یه کاغذ و قلم گذاشتم جلوش. کلاس پر بود از بقیۀ کارهای بچه ها که رو میزهای مختلف نا مرتب چیده شده بودن. نگاه سرخوردۀ پاتریک رو دیده بودم که چه جوری کار خودش رو با بقیۀ کارها مقایسه میکرد و میترسید.
-پاتریک... تمام این کارهایی که اینجا ردیف چیده شده به تنهایی برام به یه اندازه بی معنی و زشتن... صاحبشونه که میتونه با افکار قشنگش اینا رو برای من قشنگ کنه و بهشون معنی بده... فقط هم حرفهایی برام قشنگن که از دل میاد... میفهمی؟
به وضوح تو چشماش دیدم که فهمید باید چیکار کنه. بی حرف اضافه ساعتمو نشون دادم و بعد هم ترکش کردم. بیرون کلاس منتظر ایستاده بودم. فکر میکنم حتی دو دقیقه هم نشده بود که درو باز کرد و ازم خواست برم تو. اونقدر قشنگ برام توضیح داد که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. ۶ بالاترین نمره بود. نتونستم به جز شش چیز دیگه ای بهش بدم. طوری کارشو برام تجزیه تحلیل کرد و برای همه چیز احساسشو توضیح داد که انگار داشتم به قشنگترین داستان دنیا گوش میدم و اصلا یادم رفته بود تو جلسۀ امتحانم.
-نمیدونم چی بگم پاتریک! به جز افتخار کردن... میدونستم میتونی...
همیشه باید بدونی چه جوری از طرفت حرف بکشی. گاهی اتفاق می افته که چه بخوای چه نخوای باید به یه سوالاتی جواب بدی. هر کسی یه جوری جواب میده. بعضیها با محبت... بعضی ها هم... در هر صورت شناخت نقش مهمی ایفا میکنه تو حرف کشیدن. و باید روی شناختن طرفت وقت بذاری. تمام روزم به امتحان گذشته بود. روز عادی بود و بچه ها سر کلاسهای مختلفشون بودن. اما به همگیشون ساعت امتحانیشونو گفته بودم. اونها هم خودشون می اومدن و بعد از امتحان بر میگشتن سر کلاسهاشون. فوووووه! بالاخره تموم شد! تو اتاق کارم نشسته بودم و روی نمرۀ بچه ها فکر میکردم. اما نمیدونم چرا تمام مدت فکرم روی پاتریک لیز میخورد. تمرکز کن... نمیشد. خسته بودم. چشم چپم دیگه قوت قبلها رو نداشت و خیلی زود به زود خسته میشد. هنوز یه زنگ تا تعطیلی مدرسه مونده بود. لازم بود یه کم هوا بخورم. رفتم و نشستم تو حیاط. بدون بچه ها مدرسه بی معنیه. حتی معلم بودن. روی پله ها نشسته بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم که انگار می اومد به سمت من.
-میشه منم اینجا بشینم؟
مدیر مدرسه بود. اوله برگمان. دوستم از زمان دانشگاه. تا حدودی در جریان زندگیم بود. همونم بود که به من زنگ زد و گفت که برای دبیر هنر معلم لازم دارن و اگه میشه من تقاضا بدم. میشد. بیکار بودم. تازه تونسته بودم خودمو از اتفاقی که افتاده جمع کنم. ساعتها جلسات روانشناسی و هزار تا کوفت و زهرمار وقتگیر دیگه. لازم داشتم که احساس نرمال بودن بکنم. پس تقاضانامۀ کارمو براش فرستادم. خودشم گفته بود فقط فرمالیته اس. اگه بخوام کار مال منه و منم کاره رو میخواستم. خسته شده بودم از اینکه آدمها بهم دیکته کنن من حالم بده و به کمک احتیاج دارم. نه. من مریض نبودم. من با بیماریم تموم شده بودم. اونی که از کمای سه ماهه اش بیدار شده بود من نبودم. یه موجود جدید بود... یک مرد به خواب رفته بود و یک عنکبوت ماده بیدار شده بود. عنکبوتی که تار میتنید. اما فقط برای اونهایی که میخواستن مزاحمش بشن...اوله مزاحم نبود مراحم بود. قلباً دوستش داشتم. همسنهای خودم بود و اونم کم سختی نکشیده بود. سویٔدی بود و مردی بسیار رقیق القلب و دوستداشتنی. نشست کنارم و آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش.
-امتحان چطور پیش رفت منوچهر؟
-عالیتر از این نمیشد... خیلیها واقعا بهتزده ام کردن... تو چطور شدی؟
-زنیکه دیوونه اس... وکیلم میگه هر وقت وکیل زنم بهش زنگ میزنه اونقدر وقیحانه اس حرفهاش که متعجب میشه...
-امیدوارم ناراحت نشی اما با شناختی که من از زنت دارم حتما با وکیله خوابیده... از اولشم دلیل طلاقتون همین بود دیگه... اینجوری که تو میگی وکیل زنت خواسته های غیر منطقی زنتو به اطلاع وکیل تو میرسونه فکر کنم مسئله برای وکیله شخصی شده...
-همه چیزو میتونم تحمل کنم اما بچه ها رو هم تماما سرپرستیشونو میخواد...
-این دیگه گه اضافه خوردنه... بچه ها رو میخواد چیکار کنه؟ از اولم تو پدر و مادر بچه ها بودی...
-این آخر هفته میای پیشم؟ دخترا پیش منن... خوشحال میشن از دیدنت...
-تو چی؟ خیلی دلت واسه ام تنگ شده؟ راستشو بگو...
-من که تو رو هر روز میبینم... اما محیط کار با خونه فرق میکنه... آبجوی جدید خریدم میخوام یه چند ساعتی با هم باشیم...
-شنبه بیام یا یکشنبه؟
-فکر کرده بودم این آخر هفته من و تو و دخترا بریم کلبه ام...
-کل آخر هفته نمیتونم بیام... سگ یکی از دوستام پیشمه... نمیتونم دو روز پشت سر هم تنهاش بذارم...
-تا کی پیش توئه؟
-نمیدونم... بستگی به این داره که کی زبون باز میکنه...
-داری تربیتش میکنی؟ عجیبه! نمیدونستم تو بلدی سگ هم تربیت کنی...
-خودمم خیلی سورپرایز شدم حقیقتش... اما انگار مجبورم... میدونی چیه؟ حالا که اینطوری شد تو و دخترا بیاین خونۀ من هفتۀ دیگه... هیم؟
-آخر هفتۀ دیگه دخترا پیش مادرشونن...
-پس شنبه بیاین پیشم. تمام روزو با هم میگذرونیم... منم دلم واسه دخترا تنگ شده...
............................................................................
ماشینمو تو پارکینگ کنار جاده پارک کردم. از ماشین اومدم بیرون. یه سیگار در آوردم و روشن کردم اما خیلی زود یادم افتاد که گذاشتمش کنار. فقط گرفتمش جلوی دماغم تا بوش بهم بخوره. آخ! بوی سیگار رو از همون بچگی دوست داشتم. تکیه دادم به ماشین و گذاشتم بوی سیگار منو ببره به دنیای ده یازده سالگی که من و مهرداد سیگار عمو رو میدزدیدیم... البته همیشه فقط من سیگاره رو میدیدم. مهرداد از اولشم کله خر بود و پر دل و جرات. من نه... با اینحال غرورم هم بهم اجازه نمیداد از مهرداد عقب بمونم. یادمه اون نخ سیگار رو مثل فیلمها میکشیدیم و موقع بیرون دادن دودش حرف میزدیم که نشون بدیم چقدر هنرمندیم! با صدای رد شدن یک ماشین از رویاهای بچه گونه ام بیرون اومدم. سیگارو زیر پام خاموش کردم. بارون شدیدی که داشت میبارید برای چند دقیقه انگار تصمیم گرفته بود بکشه بیرون. از عرض جاده رد شدم. این منطقه تردد زیادی نداشت. بیرون استکهلم... ساکت و خلوت... هوای عالی و خوب! جون میداد برای دویدن... کش و قوسی دادم به بدنم و اول آهسته و بعد از چند دقیقه با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن... هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام. صدای نوک یه دارکوب که داشت به یه درخت نوک میزد رو اون حوالی شنیدم. پیش خودم فکر کردم دارکوبا باید هر روز سردرد داشته باشن و گردن درد. اینا آرتروز نمیگیرن اینهمه کله میزنن؟ لابد نمیشن که نسلشون منقرض نشده... خنده ام گرفت از افکار احمقانه ام... سر بالایی رو با سرعت بیشتری دویدم. گرمکن ورزشیم و کفشهام گلی شده بودن اما چیزی نبود که نشه با یه کم آب تمیزشون کرد. به دو راهی که رسیدم رفتم سمت چپ... تا کلبۀ کارل گوستاو خیلی راه نمونده بود. با همین سرعت اگه می دویدم پنج دقیقۀ دیگه میرسیدم... صدای شکستن یه شاخه حواسمو جمع کرد. مسیرمو عوض کردم و به سمت مخالف کلبه دویدم. اما طوری جلوه دادم حرکتمو که انگار مسیرم از اولشم همینوری بوده. اونقدر بی هدف دویدم تا بالاخره برگشتم به ماشین. تکیه دادم به ماشین و نفس نفس زنان منتظر شدم نفسم بیاد سر جاش. گر گرفته بودم. تمام بدنم از شدت گرما داشت میسوخت. در راننده رو باز کردم و همونطوری که نصفه پاهام از ماشین بیرون بود به پهلو به صندلی تکیه دادم. صدای پارس یه سگ منو به خودم آوردم. خیلی طول نکشید که یه خانوم میانسال رو دیدم که با سگش از تو درختها بیرون اومد. لباس ورزش تنش بود. فهمیدم فقط اینجاست که سگشو بگردونه. ظاهرا منو تعقیب نمیکرده. از همون جایی که نشسته بودم براش دست تکون دادم و اونم برام دست بلند کرد. با لبخندی دوستانه اینکارو کرد. بعد هم در ماشینشو باز کرد و سگ پرید تو ماشین. زن اومد به سمت من. این اصلا خوب نبود! چه کاری میتونه داشته باشه یعنی؟ پلیسی چیزیه؟ یه لحظه با یه نگاه دقیق نگاهش کردم. یه استرج مشکی کوتاه پاش بود. با یه سوییشرت مشکی. موهای طلاییش دم اسبی بود و صورت شیرینی داشت. چشمهای آبیش اما حواسمو جمع کرد. چه دلیلی داره بخوای یه غریبه رو تجزی تحلیل کنی؟ انگار اونم داشت منو تجزیه تحلیل میکرد. حواسمو خیلی جمع کردم و خودمو کاملا زدم به اون راه...
-سلام...
-سلام...
-اومدم ببینم حالتون خوبه؟ جوری که تو ماشین نشسته بودین فکر کردم حالتون بده... حالتون خوبه؟
-آ... بله خوبم مرسی! دویده بودم... خسته بودم... همه اش همین...
نگاهش به چشم بند مونده بود. نمیدونم چرا این چشم بند یه جورایی منو ضعیف جلوه میداد. این سوال رو قبلا خیلی شنیده بودم اما هیچوقت به اندازۀ امروز برام مهم نبود دلیل پرسیدنش.
-بازم ممنون که به فکرم بودین... من چیزیم نیس...
-مطمئنی؟
لبخند آسوده ای زد و با گفتن پس مزاحم نمیشم رفت و ماشینشو روشن کرد و رفت. دوباره تکیه دادم به صندلی. چه آدم خوبی! سر تکون دادم. کج خیالیه منو باش. یه پنج دقیقه ای منتظر شدم و وقتی دیدم کسی نمیاد دوباره ماشینو قفل کردم و اینبار از همون مسیر قبلی برگشتم تو جنگل. آروم و مراقب مثل کسی میرفتم که داره دنبال چیزی میگرده رو زمین. اینجوری حواسم به صداهای اطراف هم به دقت بود و اگه کسی بود که تعقیبم میکرد فکر میکرد برگشتنم به خاطر اینه که چیزی گم کردم... اما از اون اطراف هیچ صدایی نمی اومد. به کلبه که رسیدم اطراف رو نگاه کردم. جنبنده ای نبود و سکوت محض که فقط به خاطر زوزۀ باد گاهی میشکست. کلید کلبه رو داشتم برای مواقعی که دلم میخواست با خودم خلوت کنم. می اومدم اینجا و یه کم افکارمو جمع و جور میکردم. وقتی رفتم داخل کلبه کلبه سرد بود. اما نه اونقدر که نشه تحملش کرد. در رو بستم و قفل کردم. اجاق رو روشن کردم و کتری رو برداشتم و از آب های بطریهای توی یخچال پرش کردم. کتری رو گذاشتم روی اجاق. همونطور که منتظر بودم جوش بیاد رفتم سمت پرستو که حسابی پیچیده بودمش تو لحاف و پتو که یه وقت از سرما نمیره. زانو زدم کنار سرش. داشت آروم نفس میکشید. دستمو که گذاشتم رو صورتش وحشتزده از خواب پرید و تو جاش نشست. جلوی دهنشو با چسب بسته بودم و دهنشم پر از پارچه بود. صداش اصلا در نمی اومد و نمیتونستم بفهمم چی میگه. با نگاه ترس خورده زل زده بود تو چشمام و با چشماش التماس میکرد. نادیده گرفتم نگاهشو. به اونهایی که با بی توجهی و بی رحمی بازی میکنن رحم نمیکنم. قانون بازی اینه...
-اصلا از کارت خوشم نیومد پرستو... تو راجع به من چی فکر کردی؟ یه عکس نشونم بدی و منم غش و ضعف کنم؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
-پس چی؟!
خواست چیزی بگه اما به جز صدای خفه ای که از پشت پارچه ها به گوشم رسید چیز دیگه ای نفهمیدم. برام مهم هم نبود. انگار خودش هم فهمید که برام مهم نیس چی میگه. خیلی سریع سکوت کرد.
کلبه اونقدر بزرگ نبود که نشه با یه اجاق گرمش کرد. با اینحال رفتم سراغ بخاری و با چوبهایی که کنارش به ترتیب چیده شده بود مشغول روشن کردنش شدم. صدای پرستو رو شنیدم که سعی داشت چیزی بگه. همونطور که پشتم بهش بود جوابشو دادم:
-خودتو خسته نکن... نمیفهمم چی میگی... واسۀ چیت چت هم نیومدم...
وقتی بالاخره تونستم بخاری رو روشن کنم و خیالم راحت شد که آتیش جون گرفته رفتم سمت یخچال و از توش نوشابه برداشتم. فضای کلبه زودتر از اونی که فکرشو میکردم گرم شد. مجبور شدم کاپشن گرمکنمو در بیارم. درسته که به موقع به داد دختره رسیدم و خون زیادی از دست نداده بود اما بازم باید حواسم بهش می بود. یه قلپ از نوشابه رو خوردم. اما تشنگیمو فقط آب برطرف میکرد. رفتم سمت پرستو و بطری نوشابه رو گرفتم جلوی چشماش.
-این نوشابه رو تا ته مثل آدم میخوری خوب؟ دهنتو باز میکنم... جیغ و داد کنی اونوقت...
به معنی فهمیدم سر تکون داد. رنگش پریده بود. صدای قار و قور شکمش هم نشون میداد گرسنه اس. چسبو از جلوی دهنش کندم و اونم پارچه ها رو که حالا دیگه نم بودن تف کرد بیرون.
-دستامو باز نمیکنی؟
-نه... بخور حالا... خودم کمکت میکنم...
-آخه دستام...
-میخوری یا ببندم بازم دهنتو؟ هیم؟
بطری رو چسبوندم به دهنش و اونم تا قطرۀ آخرشو خورد.
-آفرین دختر خوب! حالا بهتر شد... خوب... حالا... بگو ببینم؟ این زنیکه کجاست؟
-نمیگم... این تنها راهیه که مطمئن باشم منو نمیکشی...
-یادته گفتم برای چیت چت نیومدم؟ یا دندوناتو بریزم تو حلقت تا بفهمی؟... من اگه میخواستم بکشمت مطمئن باش ما الان اینجوری دل نمیدادیم قلوه بگیریم...
-گیریم گفتم بعدش چی؟
-بعدش اگه دختر خوبی باشی چرا نذارم بری؟
-از کجا میدونی من نمیرم پیش پلیس؟
-نمیری... میدونم...
-از کجا میدونی؟
-خودت گفتی داداشتو کشتی...
-میزنم زیرش...
-فکر نمیکنم بتونی... صدای ضبط شده سند رسمی حساب میشه...
-کدوم صدا؟!
-همینی که الان میخوام با موبایلم ضبط کنم...
موبایلمو گرفتم جلوی دهنش تا حرفهاش واضح ضبط بشه.
-هر وقت گفتم شروع کن... یادت نره سوئدی بگی...
-شرمنده! من سوئدی بلد نیستم...
-حیف شد که زبون اینجا رو بلد نیستی حرف بزنی... بیا این نوشابه رو بخور تموم کن...
-برای چی؟
-جون بگیری...
نوشابه رو با اشتها تا تهش خورد. چند دقیقه ای بعد رنگ و روش یه کم سر جاش اومده بود. با اینحال براش یه ساندویچ هم درست کردم و دادم خورد.
-خوب حالا... که گفتی سوئدی بلد نیستی حرف بزنی؟
با خیره سری همیشگیش نگاهم کرد. تمام شبو وقت داشتیم عجله ای نداشتیم. نه من نه پرستو. آستین پیراهنمو تا کردم و دادم بالا.
-چیکار میخوای بکنی منوچهر؟
-میخوام بهت حرف زدنو یاد بدم و اولین مشتمو کوبیدم تو صورتش...

ادامه دارد...

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

عشقبازی کاکتوسها(۳)



ماشینو پارک کردم جلوی خونۀ کارل گوستاو. بی خبر اومده بودم اما خودش گفته بود هر وقت دلم خواست میتونم بهش سر بزنم. چشمها دروغ نمیگن. از تو چشمای پیرمرد خوشحالی میریخت وقتی منو میدید. منم خیلی دوستش داشتم. یه جورایی مثل یه پدر حتی. در زدم. خیلی طول نکشید که درو باز کرد.
-اوی! ببین کی اینجاست!
-چطوری پیرمرد؟
از جلوی در رفت کنار و منو دعوت کرد داخل. همینکه رفتم داخل محکم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم تو شونه اش و گذاشتم بوی عطر مردونه اش وجودمو پر کنه. امروز عجیب دلتنگ بودم. همونم بود که بیخبر اومدم اینجا.
-دلم برات تنگ شده بود منوچهر. کجایی تو پسر کوچولو؟ خبری ازت نیست چرا؟
-به خدا سرم خیلی این اواخر شلوغ بود... یه سر باید میرفتم ترکیه...
-ترکیه؟
-راستش دلم میخواست بهت زنگ بزنم و دعوتت کنم که دوتایی مردونه با هم بریم اما داشتم میرفتم دیدن یه پیرمرد دیگه... گفتم حسودیت میشه یه وقت... نمیخواستم فکر کنی دارم بهت خیانت میکنم...
-چه لبخند گله گشادی هم به لبشه پررو! کس خاصی رو داری اونجا؟
-گفته بودم بهت که... ریضا... سکته کرده بود... رفتم یه سر عیادتش...
-چطور بود؟
-از بیمارستان مرخص شده بود... خوب شد رفتم دیدنش... خوشحال شد منو دید... خیلی پیر شده بود!
-بیا تو... بیا بشین...
-چی میخوری برات بیارم؟
-یه قهوه بود خیلی خوب میشد... مرسی...
خونه گرم بود. از پنجره بیرونو نگاه کردم. کارل گوستاو رفت برام قهوه درست کنه و منم نشستم رو صندلی ننویی که جلوی پنجره بود و خیره شدم به منظرۀ درختها که داشتن لباسهای پائئیزیشونو تنشون میکردن. دریاچۀ بین درختها مثل یه آینه داشت خودنمایی قشنگ درختها رو مثل یه خواب رنگی و کج و معوج منعکس میکرد. اینجا مثل همیشه بود. یه فضای آرامشبخش. یه لحظه به ملیندا حسودیم شد که بچگیش تو همچین جایی گذشته. عطر قهوه که پیچید تو خونه حس خوبم تکمیل تر شد. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتم ریه هام پر بشه. اول عطر کارل گوستاو و بعدشم قهوه. یه آدم دیگه چی میخواست که خوشبخت باشه؟ به نظرم هیچی... صداشو از تو آشپزخونه شنیدم:
-منوچهر؟ بیارم اونجا یا میای اینجا؟
-میام تو آشپزخونه...
بلند شدم و کتمو در آوردم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو آشپزخونه.
-کارل گوستاو؟
-هیم؟
-گشنمه... از صبح چیزی نخوردم...
-تو چرا اینجوری میکنی با خودت پسر؟ چه جوری تو مدرسه با شکم گشنه تمرکز میکنی؟
-تا وقتی بچه ها با قار و قور شکمم مشکل ندارن و حرفی نزدن خیلی سخت نمیگذره راستش...
-تخم مرغ تو یخچاله... یا چیز دیگه... همه چی تو یخچال هس...
-تخم مرغ خیلی هم عالیه...
-خیلی لاغر شدی منوچهر...
-در اصل سر قضیۀ ریضا ناراحت بودم...
-خودتو برای چیزی ناراحت کن که کاری از دستت بر میاد براش... نه برای چیزایی که براشون چاره نداری... ما آدمها گاهی حتی از حیوونها بی دفاعتریم... چیزی که بخواد بشه میشه... چیزی هم که نخواد بشه نمیشه... اینو خودم به چشم دیدم...

منظورشو میفهمیدم. منظورش من بودم. آهی کشیدم و رفتم از یخچال یه چند تا تخم مرغ برداشتم و یه نیمرو درست کردم. مثل خرس گشنه بودم. این شامم هم میشد. برای جفتمون درست کردم. کارل گوستاو به نظرم کمی لاغرتر شده بود. درسته بزرگتر بود و به من نصیحت میکرد اما خودش هم همچین به خودش نمیرسید. البته بهش حق هم میدادم. زندگیش راحت نبود. تخم مرغها رو همونطوری تو ماهیتابه گذاشتم رو میز.
-اگه نیای چیزی بهت نمیرسه ها!
-انگار خیلی گشنه بودی... اینکه غذای پنج شیش نفره!
-تو رو میبینم اشتهام باز میشه... خیلی اشتها برانگیزی!
با صدای بلند و قاه قاه خندید...
-پسرک احمق!
کارل گوستاو برای هر جفتمون پیشدستی گذاشت اما من زودتر شروع کرده بودم از ماهیتابه به خوردن. برای خودش کمی کشید و ماهیتابه رو هول داد طرف من. احساس امنیت انگار اشتهامو باز کرده بود. با اینکه خیلی درست کرده بودم اما تمامشو خوردم و تموم کردم. بعدشم پاشدم و برای هر جفتمون قهوه ریختم. فنجون اونم گذاشتم جلوش...
-چند وقته نرفتی آرایشگاه؟ یا شایدم داری رو تیپ جدیدت کار میکنی؟
-چند وقتیه حوصله ندارم...
-بعد قهوه ام بریم تو حموم موهاتو برات درست کنم...
-نمیخواد زحمت بکشی...
-ف!!!! خودتم میدونی که خیلی دوست دارم موهاتو خراب کنم... شاید اندازۀ من زشت شدی... خوشگله!
بازم قاه قاه خندید. بذار بخنده. از خنده هاش خوشحال میشدم. تنها وقتهای زندگیم که حس میکنم به یه دردی میخورم. نگاهش میگفت عمدا نرفته آرایشگاه به امید اینکه من بیام. با هم رفتیم حموم. لباسهاشو در آورد و با شرت نشست رو صندلی پلاستیکی که مخصوص همین کار خریده بودم براش. حیفم می اومد موهای نرم و طلاییشو کوتاه کنم اما کوتاه کردم. اینجوری مرتب تر به نظر میرسید. هر هفته بهش سر میزدم به جز اون یه ماه تابستون که رفتم ترکیه.
وقتی کارم با موهاش تموم شد اون رفت دوش بگیره و منم برگشتم تو آشپزخونه. بقیۀ شبمون به بازی و دیدن فیلم گذشت. یه فیلم ژاپنی بود و خیلی آرامش بخش. یه موضوع خیلی ساده داشت. لذت بردم از دیدنش. اونقدر بهم خوش گذشته بود که دلم نمیخواست برم اما هم خسته بودم هم اینکه فردا باید میرفتم مدرسه و صبح زود باید بلند میشدم. خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. ساعت نه ونیم بود که رسیدم آپارتمانم. از آسانسور که اومدم بیرون چشمم افتاد به پرستو که جلوی در نشسته بود رو زمین و در حالیکه سرش رو تکیه داده بود به دیوار یکوری خوابش برده بود. آخرین باری که دیده بودمش همون باری بود که پاچه اشو گرفته بودم. بعدشم که نبودم. تعجب کردم از اینکه بیخبر اومده اینجا. سابقه نداشت. آروم رفتم طرفش و خم شدم روش. تکونش دادم:
-پرستو؟ اینجا چرا خوابیدی؟
با دیدن من سریع بلند شد.
-ببخشید!
با پرستوی اونروز زمین تا آسمون فرق میکرد. نه از اون خیره سری خبری بود نه از اون جسارت. یه چیزی در رابطه باهاش فرق کرده بود و نگاهش ترس خورده بود. در آپارتمانمو باز کردم. اول خودم رفتم تو. لازم نبود دعوتش کنم. خودش اومد داخل.
-میتونم امشبو اینجا بمونم آقا منوچهر؟
اگه بگم از تعجب شاخ در نیاوردم دروغ میشه.
-چیزی شده؟
-نه... مهم نیست... فقط... فقط... میشه امشبو اینجا بمونم؟
-مطمئنی چیز مهمی نیس؟ قیافه ات چیز دیگه ای میگه...
-آره.. آره... چیز مهمی نیس... فقط انتظار نداشتم بعد از آخرین باری که همو دیدیم بخوای بذاری بیام تو...
-در خونۀ من همیشه برای دخترای مؤدب که بلدن خواهش کنن بازه...
-این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ پرستو؟ اونم اینقدر مؤدب و خانوم؟ یه چیزی هس... اما حتما خودش بهم میگه... شایدم واقعا چیزی نیس. در هر صورت بالاخره میفهمم قضیه چیه.
-شام خوردی؟
-نه...
-تو یخچال همه چی هست... برو هر چی دلت میخواد بخور... من جایی بودم و شام خوردم... سیرم...
خسته بودم. موبایلمو درآوردم و آلارمشو زنگ گذاشتم برای شیش. بعدم کتمو درآوردم و آویزون کردم. اتفاقا شاید خیلی هم بد نشد که دختره اومد. دیدنش هواییم کرده بود و دلم سکس میخواست. دراز کشیدم رو کاناپه و از همونجا نگاهش کردم که برای خودش داشت ساندویچ کالباس و پنیر درست میکرد. متوجه شدم دستاش میلرزه. حالت بدنشم خیلی خسته بود. یه جور خاص خسته بود. حتی نگاهش هم خسته بود. تو این مدت چه اتفاقی افتاده یعنی که پرستو اینقدر تغییر کرده؟ در هر صورت باید صبر میکردم خودش بهم بگه. اگرم نه که... تو چیزی که به من مربوط نمیشه نمیخوام دخالت کنم. نمیخواستم حال و هوای یه بعد از ظهر دلچسب با کارل گوستاو رو با فکر و خیالات نامربوط خراب کنم. پرستو ساندویچ رو گذاشت توی پیش دستی و اومد و روی مبل روبه روی من نشست و آروم مشغول خوردن شد. داشتم نگاهش میکردم که...
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. همونجوری رو کاناپه خوابم برده بود. متوجه شدم پرستو هم همونجوری روی مبل خوابش برده. زانوهاشو جمع کرده بود تو شکمش و مچاله شده بود توی مبل. حتی چیزی هم روی خودش نکشیده بود. دلم براش سوخت. رفتم و تکونش دادم. یه نالۀ خفیف کرد اما بیدار نشد. دوباره تکونش دادم اما متوجه شدم خیلی گرمه. داشت تو تب میسوخت. بغلش کردم و بردمش روی تختم تو اتاق خوابوندمش. لعنتی! همینو کم داشتم اول صبحی! رفتم و یه حوله خیس کردم و پاشویه اش کردم. خیلی داشت دیرم میشد. اما تب پرستو هم خیلی بالا بود و نمیتونستم تنهاش بذارم. علیرغم میلم یه مسیج دادم به مدیر مدرسه و گفتم که مریض شدم و امروز نمیتونم بیام سر کار. گفتم که بچه ها دارن روی یه پروژه کار میکنن و خوشونم میدونن چیکار میکنن. فقط لازمه دو تا بزرگتر بالای سرشون باشه که کارشونو انجام بدن چون دو گروه شدن. یه گروه داره روی سفال کار میکنه و یه گروه هم با کامپیوتر و خودشون میدونن چیکار میکنن. حاضر بودم شرط ببندم که اگه امروز نمیرفتم شاگردام خیلی پکر میشدن. همگیشون منو دوست داشتن. چه اونهایی که ضعیف تر بودن چه اونهایی که به قول ایرانیها شاگرد زرنگ بودن... میدونستم به عشق اینکه کارشونو به من نشون بدن با عشق و علاقه کارشونو قراره انجام بدن و برای بزرگتر مراقبشون دردسر درست نکنن... مخصوصا دخترهای کلاس اول که امروز باهاشون کلاس داشتم. با بقیۀ معلمها زمین تا آسمون فرق داشتم. خودم هم اینو متوجه بودم. یه معلم هنر مرموز و ترسناک که صبور و مهربون باشه برای همگیشون تازگی داشت. یادمه روز اولی که رفتم تو کلاس طوری سکوت شد که انگار یه لحظه همۀ شاگردها رفتن... بعد از معرفی خودم برای آشنایی بیشتر اسمهاشونو از لیست حضور و غیاب صدا کردم و ازشون خواستم یه کم راجع به خودشون بهم بگن. میدیدم که طفلکها پشماشون ریخته اما واقعا چیزی برای ترس وجود نداشت. اول از همه هم توضیح دادم که دلیل چشمبندم یه حادثه ای بود که چند سال پیش برام اتفاق افتاد. خیلی میخواستن بدونن چه حادثه ای اما نگفتم. ذهن بکر و نوجونشون تاب شنیدن واقعیت رو نداشت. منی که این این اتفاق برام افتاده بود هم تاب تحملشو نداشتم چه برسه به این بچه های پاک که نهایت خلافشون بدجنسیهای نوجوانانه اشون بود. بزرگترها بدجنسیشونم بدجوریه... فقط بهشون گفتم که بعد از اون حادثه من خیلی عوض شدم و اون چیزهایی که شاید به نظر بقیه مهم باشه به نظر من نیست...
پرستو تمام صبح طول کشید تا تبش بیاد پایین. دیگه کم مونده بود زنگ بزنم آمبولانس بیان ببرنش بیمارستان که تبش بالاخره اومد پایین. همه اش چهار پنج سال از شاگردام بزرگتر بود. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که چه طور به یه دختر بچه پیشنهاد سکس داده بودم. پرستو در مقابل من یه دختر بچه بود. مخصوصا حالا که اینطوری بی دفاع و مریض افتاده بود روی تختم متوجه میشدم این رابطه کلا غلط و بی معنیه...  وقتی حالش بهتر بشه بهش میگم نیاد دیگه پیشم. حالا درسته از لحاظ قانونی بزرگه اما دلیل نمیشه خودمو بهش تحمیل کنم. برای من و اون آینده ای نیست. تازه از رفتاری هم که من این چند وقته از پرستو دیدم منم برای اون اونقدر مهم نیستم که بخواد بود و نبودم براش اهمیتی داشته باشه. دیشبم احتمالا داشته مریض میشده که اونطوری مودب شده بود. وگرنه اینهمه تغییر؟ در هر صورت... بدون چشم داشت ازش مراقبت میکنم و بعدش اونو به خیر و منو به سلامت... برای پرستو سوپ درست کردم و چون توفیق اجباری نصیبم شده بود خونه بمونم تا سوپ درست بشه منم یه موسیقی ملایم گذاشتم و نشستم به خوندن کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونمش اما وقت نمیشد. غرق کتاب بودم و همه چیز یادم رفته بود که با صدای پرستو نیم متر تو جام پریدم. داشت تو خواب ناله میکرد پژمان نه... انگار بازم تبش رفته بود بالا و هزیون میگفت اما دمای بدنشو که گرفتم دیدم خیلی بالا نیس. حتما هزیون میگه... بیدارش کردم. سوپ هم آماده شده. از بوش معلوم بود. تکونش دادم که وحشتزده چشماشو باز کرد و تا منو دید میتونم بگم خوشحال شد. تمام افکارم درست بود. کسی که ناگهانی خودشو چپوند تو بغلم و شروع کرد زر و زر کردن یه دختر کوچولوی مریض بود که داشت ادای آدم بزرگها رو در می آورد. خنده ام گرفت:
-مریض شدی تو؟ پاشو برات سوپ گذاشتم... آ قربونت برم... بشین... آفرین... الان برات سوپم میارم که حالت خوب بشه...

حالش انگار خوب نبود. سوپ رو نصفشو بیشتر نخورده بود که همه رو بالا آورد روی جفتمون. ای کیرم تو این شانس ها! بغلش کردم و بردمش تو حموم. با آب ولرم حمومش کردم و خودمم گربه شور. آب که بهش خورد حالش یه کم انگار جا اومد. بردم نشوندمش رو مبل و خودمم سریع رو تختی و ملحفه رو عوض کردم و دوباره بردم خوابوندمش. اونقدر آنفولانزا گرفته بودم که بدونم این آنفولانزاس. اورژانس هم میبردمش فایده نداشت. قرار بود بفرستنمون خونه که استراحت کنه. ایندفعه که بقیۀ سوپ رو خورد دیگه خدا رو شکر بالا نیاورد و کپۀ مرگشو سریع گذاشت. راستش دروغ چرا. از دکتر و بیمارستان خاطرۀ خوبی نداشتم. اگرم میرفت دکتر اورژانس باید کس دیگه میبردش. از فکر رفتن به بیمارستان مو به تنم سیخ میشد... صبر میکنم ببینم چی میشه اگه خوب نشه مجبورم به کارل گوستاو زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد و این دختره رو ببره بیمارستان. برای خاطر جمعی زنگ زدم و اونم از قضای روزگار سرش خلوت بود و میتونست.
پرستو تمام اون شب رو یه کله خوابید. گاهی یه ناله ای زوزه ای هزیونی بود که سکوت خونه رو بشکنه و اعصابمو خط خطی کنه اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد. هر چی بیشتر میگذشت همونقدر بیشتر میفهمیدم بودن پرستو تو زندگیم اشتباهه. زندگی آرومی داشتم و تنهایی خیلی هم بهم خوش میگذشت. این دختره هم راحت منو عصبانی میکرد هم اینکه منو از کار و زندگیم مینداخت. امروزمو رید تو همه چیز. نه بچه امه نه چیزی که بخوام مسئولیتی در قبالش داشته باشم. حتما ننه بابا داره. اونا کجا مشغول دادنن؟
اما برای اینکه خاطرم جمع باشه دوباره به مدیر که دوستم بود یه مسیج دیگه دادم که فردا رو هم نمیتونم بیام و تو کشوی میزم میتونه برنامه ای رو که برای مواقع اضطراری بچه ها تدارک دیده بودم توی یه پوشۀ آبی رنگ پیدا کنه. پس فردا خودم میرفتم مدرسه. هنوز یه روز نشده خیلی دلم برای کارم و بچه ها تنگ شده بود. دوباره مشغول کتاب شدم.
صبح که بیدار شدم لنگ ظهر بود. اولین بار بود که اینقدر طولانی میخوابیدم. پرستو رو دیدم که حالش خیلی بهتره و نشسته تو جاش و توی یه کاسه برای خودش سوپ میخوره.
-حالت چطوره؟
-چه سوپ خوشمزه ایه!
-نوش جونت... حالت خیلی بد بود ها...
-یه بار من از تو مراقبت کردم یه بار هم تو... بی حساب شدیم...
حتما خوابی چیزی دیده بود و داشت راجع به اون حرف میزد. زیاد جدی نگرفتم. داشتم دوش میگرفتم که بدون در زدن وارد حموم شد و اومد زیر دوش پیش من. میخواست آویزونم بشه اما نمیخواستم مریض بشم.
-پرستو همینجوریش هم دو روزه منو از کار و زندگیم انداختی... بذار هر وقت بهتر شدی با هم حرف میزنیم... دست نزن! گفتم دست نزن!
اما ول کن نبود. مدام دستشو دراز میکرد سمت آلتم. آلت وامونده هم از خدا خواسته داشت بلند میشد. یه دونه محکم زدم رو کیرم.
-پرستو تو هم تا کار دستت ندادم برو بیرون...
-خب بوس نکن... اونجوری طوریت نمیشه...
-پرستو! مسئله یه بوس نیست... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-قبلا بچه نبودم الان بچه شدم؟
-اشتباه از من بود... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-آقای سن و سال دار! این به قول شما بچه کونتو از خطر نجات داد...
-کدوم خطر؟
-همون خطری که زیر خاک خوابیده و اگه من بخوام هر لحظه ممکنه کار دستت بده...
بازم این تئاتر مسخرۀ من داداشمو کشتمو شروع کرد... میدونستم! پس حس اینکه یکی داره تعقیبم میکنه الکی نبود!
-پس تو بودی اینهمه وقت کرک و پر منو ریختی؟ خدا مرگت نده دختر! خوب اگه چیزی میخواستی راجع به من بدونی میگفتی خودم بهت میگفتم... تعقیب چرا؟
-یعنی اگه بپرسم بهم میگی؟
-چیزی برای قایم کردن ندارم... بپرس...
-اون زنه کی بود؟
-کدوم زنه؟
-همونی که تو جنگل خفه اش کردی و جنازه اش رو من پیدا کردم... میدونم هول شدی اما یادت باشه ول کردن جنازه پشت سر اصولا دردسر میشه...
-تو دیوونه ای! من میرم تو هم دوشت که تموم شد بیا برو گم شو خونه ات... دیگه هم نمیخوام ببینمت...
-حاضرم شرط ببندم الان که از حموم رفتی بیرون نظرت قراره عوض بشه...
-باش تا صبح دولتت بدمد...

خودمو شستم و حوله امو پوشیدم. رفتم از حموم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که چشمم افتاد به یه چیزی مثل عکس یه آدم. برای اینکه بتونم ببینم کیه باید میرفتم نزدیکتر. چشم چپم انگار ضعیفتر شده بود. رفتم جلوتر و... که اینطور! عکس همون زن عرب بود. اینبار با چشمان بسته و صورت ساکت. انتظار چیز دیگه ای داشت وقتی با وقاحت اومد دیدنم؟ صد البته قرار نبود ازش بگذرم. گذشتن از خون خودم آسون بود اما مال ملیندا نه... وقتی زنیکه داشت جون میداد غرق لذت بودم و به عاقبت کار فکر نمیکردم. دیوونه شده بودم. فقط میخواستم انتقام بگیرم. اما الان قضیه فرق داشت. یه شاهد فضول هم بود که باید از شرش خلاص میشدم... دلم نمیخواست جنازۀ اون زنیکه حتی بعد از مردنش هم برام شر درست کنه اما عکسی که پرستو گرفته بود معلوم بود جایی خاکش کرده. فقط صورتش بیرون بود. پس بیخود نبود داستانی که پرستو بهم گفت منو اینقدر ترسوند. جایی رو که تعریف کرده بود شباهت زیادی با جایی داشت که من این زنو کشته بودم. باید میفهمیدم کجاست. عکس یعنی اخاذی... این دختره برای من خیالاتی داشت انگار...
سریع لباسامو تنم کردم. پرستو انگار عجله ای نداشت برای بیرون اومدن. در زدم. 
-پرستو؟ بیا بیرون دیگه! باید باهات حرف بزنم! 
درو که باز کردم خون همه جا رو گرفته بود. چی کار کرد جنده؟ رگشو زده بود... خود کشیش خوب بود؟ اگه میمرد نمیفهمیدم جنازۀ اون زنه کجاست و ممکن بود برام دردسر درست بشه. تازه ممکن بود عکسهای دیگه ای هم باشه... بد بود اگه میمرد؟ آره... مردن این دختره یعنی پلیس و پلیس هم در هر صورت یعنی دردسر... خودم خیلی مهم نبودم اما کارل گوستاو چرا... نمیتونستم بذارم به جرم قتل بره زندان... 
ادامه دارد...