جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

بی دی اس ام یعنی - قسمت اول


مرد سیاهپوست که اسمش یادم نمی اومد, داشت لباسهاشو میپوشید که بره بیرون از هتل سیگار بکشه... هنوز شرتشو تنش نکرده بود و کیرش مث لوله پولیکا آویزون مونده بود و تلو تلو میخورد جلوی چشمام. منم لخت رو تخت نشسته بودم و داشتم از درد میمردم. 
-پس اسپنک چی شد؟ 
-آخ یادم رفت از بس هول بودم! از بس خوشگلی, اصن اختیار از کف دادم... راند بعدی اسپنکت میکنم... یه سیگار بکشم الان میام... خودتو آماده کن که اومدم...
همون از بس خوشگلی رو که گفت, فهمیدم مسخره ام کرده. اول سکس بهم گفته بود بار اول از جلوئه و راند بعدی میخواد از کون سکس کنه و منم قبول کرده بودم. حتما الان خیلی دلشو صابون زده بود برای کون... تو چیزی که من میخواستم بهم نده, اونوخ من به تو کون بدم... خیلی زرنگی؟
-منتظرتم ها...
-پس کلید نمیبرم...
-بیدارم... درو باز میکنم برات... بدو که منتظرم...
یه لبخند ملیح زدم و یه بوس کف دستم فرستادم طرفش. اما اون که رفت, سریع لباسامو تنم کردم و کوله پشتیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. کلید اتاقو نبرده بود. یکی از کلیدها که تو ورودی زده شده بود تا چراغها روشن بمونه. اون یکی هم تو جلدش رو میز تلویزیون بود. جفتشونم برداشتم و با خودم بردم. از زیر یکی از درها دادم تو. بچه کونی! حالا بگرد دنبال کلید تا پیداشون کنی. قرار بود شبو پیشش تو هتل بخوابم, اما انگار قسمت نبود. فکر کرده بودم با آدم طرفم... تو دلم هر چی فحش بود کشیده بودم به هیکل جد و آبادش. بدجوری عصبانی بودم. اینم مث بقیه فقط به خودش فکر میکرد. تازه فک کرده راند دومی هم داره احمق... تو چت بهم گفته بود از بی دی اس ام خوشش میاد و وقتی منو ببینه قراره منو ببنده و یه کتک اساسی بهم بزنه... تازه گفته بود دوربین هم میاره فیلم بگیره. میگفت فیلمو میده به من که بعدها دوباره نگاه کنم... دوربین رو که ماشالله یادش رفته بود بیاره... طنابها رو هم میگفت از استکهلم میخره که اونم چون خسته بوده خوابیده بوده و نخریده... دلم به همون اسپنک خشک و خالی خوش بود, که همونشم نزد...هر چی گفتم اسپنکم کن گفت باشه یه کم دیگه... حالا تو هم, راند دوم کیرتو بکن تو کون خودت تا حالت جا بیاد, عنتر عوضی! دلم بدجوری کتک میخواست... به اندازۀ کافی عمر کردم که بدونم آدمها قرار نیس چیزی رو که بهش احتیاج دارم بهم بدن... تو طبقه های مختلف هتل چرخیدم, تا بره. لای پامم جر وا جر کرده بود حمال. کیر بود یا خرطوم فیل؟ راند دوم بهت خوش بگذره جناب... اسمش چی بود؟ هر چی بود مهم نیس... قطار گرفتم و رفتم خونه... باید میدونستم سنگ بزرگ علامت نزدنه... خریت خودم بود که اصن باور کردم و رفتم...
فرداش که از خواب بیدار شدم, کف جفت دستام و از چهار جا رد ناخونهام زخم شده و خون اومده بود. موقعی که فنجون بزرگ قهوه رو گرفتم بین دستام, کف دستام سوخت. اونجا بود که فهمیدم کف دستام زخمه. دیشب نفهمیده بودم کی زخم شده بود. یادمه از اون سکس تخمی مزخرف که برگشتم یه مقدار مشروب ریختم که دردم یادم بره... وقتی داشتم میزدم تو شقیقه هام؟ یا رونهام؟... زیاد از دیشب چیزی یادم نمی اومد. یه بطری کامل مشروب خورده بودم... امروز که میخواستم دوش بگیرم دیدم رون پای راستم هم از دو جا دراز سیاه شده. اینا رو با چی زده بودم که اینجوری سیاه شده بود؟ ورمی هم که داشت رونم و سفتیش بهم میگفت رونم از داخل پاره شده. بازم همت خودم! میگن کس نخارد پشت من, جز ناخن انگشت من... البته روی شقیقه ها و پیشونیم هم قرمز بود و درد میکرد. یکی دو جا هم سرم ورم کرده بود. کمی بعد فنجون قهوۀ شکسته تو سینک یادم انداخت که فنجونو رو کله ام خرد کرده بودم. شاید فکر کنی من دیوونه ام... اما نیستم... بدبختی همینجاس... اتفاقا به بقیۀ آدمها که میرسه خیلی هم مراقبم مخصوصا بچه ها... اما به خودم که میرسه...میشه گفت یه کمی عصبانی ام... با خودم یه تصویه حساب شخصی دارم, که نمیدونم کی صاف میشه. شایدم بشه اسمشو گذاشت خوددرگیری... شایدم کسخلم...در این رابطه هنوز بین علما تفرقه هس, که من دقیق چه مرگمه... اما اینی که دارم میکنم, زندگی نیس دیگه... خودمه... ظرفهای چند روز گذشته, که تو سینک تلمبار شده بود رو, با آب داغ و علیرغم زخمهای کف دستم, شستم... یعنی یه آدم چقدر میتونه؟ ها! دیشب عارف شده بودم و فکر میکردم آخه نادیا تو چقدر خری؟ هنوزم باور میکنی؟... در اصل الاغ درونمو داشتم کتک میزدم...
تا حالا سیگار کشیدی وقتی اونقدر فشار روته, که فقط با سیگار آروم میشی؟ الانم که مده... فشار میاد بهت, زرتی پناه میبری به سیگار... سرطانزا نیس, که هست... دندونهاتو زرد نمیکنه, که میکنه.. سرفه نمیندازه تو گلوت, که میندازه... خلاصه کیه که ندونه ضررهای سیگار چیه؟ حتما خودت از من بهتر میدونی... اما با علم به اینکه سیگار قراره به گات بده, بازم میکشی...
بی دی اس ام برای من و امثال, من حکم سیگار برای تو رو داره... وقتی فشار زیادی رومونه, ما هم پناه میبریم به درد بیشتر... دردهای جسمی باعث میشه اون درد روحیمون کمتر بشه... تو با سیگار خودتو به گا میدی و آروم میشی... من با ضربه های کمربند و شلاق... هر دومونم میدونیم برامون ضرر داره اما...
..........................
-میخوام هزار سال ازم خوشت نیاد!!!!!!!!
چندتا هم علامت تعجب گذاشته بود که جمله تبدیل به فریاد بشه... اینو یکی این اواخر بهم گفت که باهاش چت میکردم. حق هم داشت. ایرانی بود و تصمیم به سکس داشتم باهاش. آلت خیلی گنده ای داشت که میدونستم قراره اذیتم کنه و زیرش زار بزنم و بهم بد بگذره. برای همونم میخواستم باهاش سکس کنم. مخصوصا که گیر داده بود کون هم میخواد... کور از خدا چی میخواد؟ ایشون دو تا چشم بود با تلسکوپ فضایی هابل! عکس آلتشو که برام فرستاد, زهره ترک شدم تا حدودی... و خود آزار درونم همچین بگی نگی, به وجد اومد... اما کمی که چت کردیم, احساس کردم بیش از حد بینمون سوتفاهم به وجود میاد... منم که کلا با ایرانیها مشکل دارم برای همونم نشد که بشه... البته حقم بود اینو بهم بگه ها. اونو منکر نمیشم. اشتباه از من بود. نباید چت میکردم وقتی مریضم. شاید دلم میخواست احساس نرمال بودن بکنم که البته نکردم. هر چی بیشتر باهاش چت کردم, بیشتر فهمیدم من مریضم و نمیتونم با ایرانیها مراوده داشته باشم. یا بهتره اینطوری بگم... من بیش از حد گرفتار واقعیتگرایی شدم... ایرانیهای دیگه بیش از حد گرفتار باورها و آرمانگرایی خودشونن... انگار که دو تا زندانی, هر کدوم از یه انفرادی با هم چت میکردن, که به هم دل ببندن... نشدنیه... حالا کدوم یکیمون حبس ابده و کدوممون آزاد میشه نمیدونم... شایدم من بهم حبس ابد خورده... اون نه... یکی از مهمترین دلایلی که نمیتونستم با یه ایرانی سکس کنم اینه که حس میکنم حقم ضایع میشه. حالا اون بندۀ خدا چیزی هم بهم نگفت, اما میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه... خیلی راحتتره به آنگولایی ها اعتماد کنم تا ایرانیها... گفتم که... تجربۀ خوبی ندارم از ایران و ایرانی...
مردها فقط سکس براشون مهمه. نه فقط ایرانیها... این اواخر خارجیها هم مهر تایید زدن به تز بنده. نمیخوام هم همه رو با یه چوب بزنم. این بی انصافی میشه. مردها همیشه موجودات قوی و محکمی هستن که میتونی بهشون اتکا کنی و آینده اتو باهاشون بسازی. مخصوصا وقتی دوستت دارن و ازت حمایت میکنن و... اما نمیدونم چرا همه چیز به من که میرسه یهو برعکس میشه! ایراد از منه... من یه ایراد کوچیک دارم... تا حالا شنیدی میگن من یه زنم که تو بدن یه مرد گرفتار شده, یا بالعکس؟ حالا من یه مرد گی هستم ,که تو بدن یه زن گرفتار شدم. از اول اینجوری به دنیا اومدم, یا وسط راه اینجوری شدمشو نمیدونم. من نمیتونم ادای زنها رو در بیارم و خودمو بزنم به عجز و ناتوانی که به کمک یه مرد احتیاج دارم. یا عشوه بیام... اصن واسه ام افت کلاس داره... سرشکستگی میاره! اینم به مزاج مردا همچین بگی نگی خوش نمیاد... به من که میرسه لجشون در میاد و میرن... 
این اواخر با ۵ تا مرد مختلف سکس کردم. جنده نیستم. اما وقتی مرده بعد از یک بار سکس, د بدو که رفتی در میره, منم آدمم... لازم دارم با سکس خودمو خالی کنم... شوهر هم که نداریم قربونش برم... پس مجبورم بگردم دنبال نفر بعدی و فقط امیدوار باشم منو به عنوان پارتنر سکسیش قبول کنه... که اونم نمیکنن... تازه الان میفهمم انسانها به من که میرسه خیلی دو رو میشن... چرا؟ توضیح میدم...
من هیکلم بد نیس... لاغرم... قدم هم بگی نگی نرماله... نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند... سینه هام هم سربالا و رو فرمه. گودی کمر دارم... خلاصه هیکلم به زن سی و هفت هشت ساله نمیخوره... قیافه ام هم که ئه... کار راه بندازه... اگه دیدیم قرار نیس بشاشی تو شلوارت... یه واژن وامونده هم که بدبختی عجیب تنگه پدر سگ!!!... البته وقتی ازش کار نکشی, تنگ میشه خوب بدبخت. چیکار کنه؟ خلاصه من و واژنم با هم بد دست به یخه ایم... از لحاظ سکس هم, سعی میکنم خیلی عین جنازه نیوفتم که طرفم فکر کنه با مرده داره سکس میکنه, مخصوصا که دلم میخواد یه ارتباط بعدی هم باشه... برای همونم سعی میکنم کارهایی رو که تو فیلمهای پورن انجام میدن و با تواناییهای من جور در میاد, انجام بدم... اما همینکه سکسشون تموم میشه یهو غیبشون میزنه... خودشون هم میگن خیلی سکس عالی ای بود و خوش گذشت... اما دروغه... اونها هم تموم نکنن ,من قراره تمومش کنم. مخصوصا وقتی موقع چت و اند حشریت, قول میدن کارهای مورد علاقۀ منو هم برام انجام بدن و ندادن... متاسفانه یه اخلاق تخمی دیگه هم دارم و اونم اینه که به هیشکی فرصت دوباره نمیدم... این وسط, فقط یه نفر از این پنج نفر ارتباطشو با من حفظ کرده. اسمش کای بود... ۴۳ سالشه و آتشنشانه... صورت مهربون و مردونه ای داره... قدش بلنده و خیلی عضلانی و رو فرم... با چشمهای آبی و موهای قهوه ای روشن. اونشب, بعد از سکس, دراز کشیده بودم کنارش و فکر میکردم چه بهانه ای بتراشم و فلنگو ببندم. سرم رو بازوش بود. یهو شروع کرد به بوسیدن شقیقه هام... خدای بزرگ! تمام صورتمو میبوسید... یعنی چی؟ مگه کارش تموم نشد؟! تنها کسی بود که علیرغم ارگاسم نشدن جسمی, احساس میکردم با بوسه هاش ارضای روحی شدم... لعنتی! تنها کسیه که گرفتارم کرده... برای دیدنش لحظه شماری میکنم, اما به خاطر کارش نمیتونه زیاد بیاد شهر من... و منم میترسم بهش دل ببندم... 
کریسمس تو خونه تنها نشسته بودم و داشتم به سکس فکر میکردم... که یهو کای باز هم بهم مسیج داد: فقط نوشته بود کریسمس و سال نو مبارک... اما اونقدر خوشحال شدم که تمام شب از خوشحالی گریه کردم... اونقدر خوشحالم کرد که سر ذوق بیام و داستان هدیۀ کریسمس رو بنویسم... فکر نمیکردم دیگه ازش بشنوم, مخصوصا تو سال نو که همه سرگرم خانواده و نزدیکانشونن... یعنی کای به منم فکر میکرده؟ بهم گفت دلش برای سکس تنگ شده وسکسی رو که با هم داشتیم دوست داشته... میتونم یه مدت دیگه ببینمش؟ برای همچین مرد صادق و مهربونی, جونم هم فدا کنم کمه... یه سکس که دیگه جای خود دارد... اما ای کاش اینجوری نبودم... ای کاش زن بودم...
از وقتی یادم میاد, مادرم منو خوب تربیت کرد. یه دختر خوب و حرف گوش کن. مخصوصا وقتی به ارتباط با مردها میرسید. یادمه هفت ساله بودم و برادرم هم احتمالا پنج و نیم شیش ساله... مدرسه میرفتم... پدرم هیچوقت نبود... مهندس بود و بعد انقلاب به خاطر دینش پاکسازی شده بود. اجباری تو کوره دههای عرب نی انداخت کار میکرد و معلوم نبود از ایندفعه تا دفعۀ بعد, کی دوباره قراره چشممون به جمالش روشن بشه. خوب دختر بچه بودم و دلم برای بابام پر میکشید. اونموقع ها که میشه ۳۲ سال پیش هواپیما مثل الان نبود. به جز یه تعداد انگشت شمار هنوز خیلیها با اتوبوس مسافرت میکردن. هواپیماها هم نمیدونم چرا همیشه صبحهای زود مثل شیش و هفت پرواز میکردن. یا شایدم بابام بلیطها رو برای اونموقع میگرفت. چه میدونم؟ ما هم ساکن تهران بودیم. از سه باید بیدار میشدیم و خواب آلود باید با تاکسی تلفنی میکوبیدیم میرفتیم تا فرودگاه تا بتونیم به مثلا مشهد پرواز کنیم و از اونجا با اتوبوسی مینی بوسی چیزی تشریف ببریم پیش بابام و سه ماه تابستونا رو پیشش باشیم. از تابستونها سر همین قضیه متنفرم. گوش گرفتگی های چند روزه بعد از سفر با هواپیما و درد باز شدنش و اون لحظه ای که انگار صورتت داره از دو طرف پاره میشه... یادمه چند روز اول که میرسیدیم مامان و بابام مثل خروس جنگی میپریدن به هم.
-این توله سگها رو ساکتشون کن سر ظهری کپۀ مرگمو بذارم... باز شما اومدین؟ خفه شین دیگه! مادرتون مرده, اینجوری زر میزنین؟
نمیفهمیدم بابام چرا از دیدن من خوشحال نیس؟ من که خیلی دوسش داشتم... چرا گوشمو ناز نمیکرد که درد میکرد؟
-خفه شین دیگه! غذاتونم که خوردین دیگه چه مرگتونه؟
خلاصه... وقتی پیش بابا بودیم خیلی پیش می اومد که سرزده با دوستاش بیاد خونه برای ناهاری که مادرم درست نکرده بود. خوب فقیر بودیم... سالهای جنگ بود... هیچ چی هیچ جا پیدا نمیشد...پول بابام هم که کار میکرد نمیدادن... اکثرن با نون و پنیر و چایی شیرین میگذشت و تخم مرغ. شاید ماهی یکی دو بار مرغ می اومد خونه امون. حالا تو این وضع بابام با خودش مهمون هم میاورد. سر همینم دعوا داشتن البته. نه مادرم میفهمید شوهرش قرار نیس بفهمه... نه بابام میفهمید که زنش قرار نیس عادت کنه. البته دعواها مال بعد تشریف بردن مهمونها بود:
-ولش کن خانوم! آقای فلانی هم از خودمونه! یه دونه از اون املتهای مشتیت درست کن...
-خوب شاید آقا فلانی املت دوست نداشته باشن...
-نه بابا... دوست داره... امکانات صحراییه دیگه... مگه نه آقای فلانی؟
بعد غذا هم که سرشو میذاشت رو متکا و خور و پوفش میرفت آسمون. بعدشم بلند میشد و د برو که رفتی و شب می اومد و توپ مامان یهو میترکید. ظهرها مامانم برای این که بابام با سر و صدای ما بیدار نشه من و داداشمو میفرستاد بیرون تو حیاط. حیاط هم که میگم یه محوطۀ خاکی بود جلوی خونه... کم کم دیگه من به عادت همیشه خودم میرفتم حیاط که بازی کنم. شانسی اونروز داداشم هم خوابیده بود کنار بابام. منم که حوصله ام سر رفته بود یکی از کامیونهای داداشمو برداشتم و رفتم تو محوطۀ خاکی بیرون خونه خاک بازی میکردم. مامان گفته بود هیچوقت اونور تپه هه نرو... منم نمیرفتم... میخواستم وقتی بزرگ شدم یه کامیون بخرم و پشتشو پر از برق کنم و بدم به بابا که دیگه مجبور نشه زمینو بکنه و برق بکشه بیرون... دنیای بچگی بود دیگه... نگو تو همین حین که من حواسم به بازی بوده این آقای فلانی اومده رفته بیرون. صدای مامانمو تا حالا اینقدر مهربون نشنیده بودم که داشت صدام میکرد:
-نادی؟ مامان؟ قربونت برم؟ یه دیقه میای کارت دارم؟
از پنجرۀ آشپزخونه به اونجایی که من نشسته بودم یه پنجره اشراف داشت. وقتی رفتم تو مامانم منو بغل کرد و با خودش برد تو اتاقی که اتاق خوابشون بود. مامان؟! بغل؟! چرا اونوخ؟! مگه چیکار کردم که مستوجب اینهمه محبته؟! یه تخت دو نفرۀ آهنی بود که بابام خودش درست کرده بود و توشم با تخته های بزرگ پوشونده بودن که بشه روش خوابید. به قول بابام اونم صحرایی بود. تو بغل مامانم داشتم با خوشحالی از ارتفاع لذت میبردم که یهو مامانم همچین پرتم کرد که با پهلو خوردم به میلۀ آهنی تخت. نفسم قطع شد چند لحظه. واقعا نمیتونستم نفس بکشم! پهلوم تا دو هفته کبود بود و تنگی نفس داشتم.
-جنده خانوم؟ نشستی کس و کونتو ریختی جلوی مرد مردم که چی بشه؟ ها؟ خارشک گرفتی واسه من؟ 
کون میدونستم چیه. اما کس و جنده نه. حتما کار بدی کرده بودم. از حرفهای مامان هم فقط همینو فهمیدم که با اون آقاهه جنده کردم و کار بدی بوده. و نباید با آقاها جنده کنم. با کتکی هم که بعدش مامان با شلنگ بهم زد و تا یه هفته نتونستم بخوابم یا بشینم فقط یه چیز فهمیدم اونم اینکه مرد بده و باید ازش دوری کرد. نمیخواستم صدای وونگ فوووونگ شیلنگ دوباره بپیچه تو گوشام. برای همونم هر وقت بابا مهمون میاورد من میچپیدم تو اتاق خوابشون. نه ناهار میخوردم و نه آفتابی میشدم. میدونستم اگه آقاهه به من نگاه کنه مامان قراره کتکم بزنه... اونقدر اونجا تو اتاق خواب مامان اینا مینشستم تا خوابم میبرد... برای منی که فرق بین زن و مرد رو نمیدونستم خیلی جای تعجب داشت که چرا داداشم رو زانوی عموها میشینه کتک نمیخوره پس؟ البته از اون به بعد از بغل هم چندشم میشد. از اینکه بغلم کنن متنفر بودم. از بوسیدنهای عید دیدنی و بغلها و... مخصوصا مال مامان و بابام... تا امروز هم نتونستم یه بار ماساژ برم... از ارتباط فیزیکی بدجوری بدم میاد... ارتباط روحی هم که خواب دیدی خیر باشه... 
اولین چیزی که راجع به مردها از مامانم یاد گرفتم این بود که مرد بده... حالا چرا بد بودش رو هم نفهمیدم. بابام هم همچین آش دهن سوزی نبود وقتی بزرگ میشدم. نمیدونم برای تو پدر مظهر چیه. برای من پدر مظهر قولهای انجام نشدنیه. قول میدم ایندفعه که اومدم تهران ببرمت سینما... قول میدم ایندفعه که حقوق گرفتم ببرمت پارک... قول میدم ایندفعه که اومدم اون عروسک خوشگله رو که میخواستی برات بخرم... اگه نمره هات بیس بشه برات پیرهن خوشگله رو میخرم... و من هنوز که هنوزه منتظر اون عروسکم... منتظر اون پیرهن... منتظر اون فیلم... و... پدری که همیشه خسته اس و ما باید ساکت بمونیم موقع خوابیدنش...
کم کم یاد گرفتم آرزو نداشته باشم. اما داشتم... بدبختی اینه که آدم زنده آرزو داره... برای همونم یاد گرفتم انتظار نداشته باشم... مخصوصا از پدر و مادرم... میدونستم از دهنشون فقط دروغ میاد بیرون... خیلی تیز نبودم اما در هر صورت فهمیده بودم که من حقی ندارم... چرای اونم نمیدونستم... توضیحشم فقط وشگون بود که اونم دیگه نپرسیدم... وشگون درد داره... یادمه بچه که بودیم کلاس سوم برامون جشن تکلیف گرفتن تو مدرسه. اونموقع ها مد بود که یه سری از پدر و مادرها برای بچه هاشون یه چیزی میخریدن و میدادن به مدیر مدرسه و اونم از طرف مدرسه میداد به بچه ها. البته اینها رو الان میفهمم. عنوانشم هر چیزی میتونست باشه... مهناز صد تا کارت صد آفرین گرفته این ماه... راضیه تولدشه و دختر خیلی خوبی بوده... شیوا ده تا کارت هزار آفرین گرفته... اما نادیا همیشه چشمش به دهن خانوم مدیر موند که یه بار اسمشو صدا بزنه. نادیا هم پنجاه تا کارت هزار آفرین گرفته بود پس چرا بهش دوچرخه ندادن؟ خودشو که با بقیه مقایسه میکرد نمیفهمید کجا کم کاری کرده... تا اینکه اون جشن تکلیف فرا رسید. سه تا کلاس سوم بود. الف. ب. و ج. نادیا تو گروه ج بود. خانوم مدیر اسم تک تک بچه ها رو خوند و بهشون یه لوح یادبود داد به مناسبت جشن تکلیف. همۀ مدرسه هم براشون دست میزدن. اما نوبت گروه ج که شد اسم نادیا رو نخوند. نادیا حتی تا زنگ آخر مدرسه هم صبر کرد. حتی تا وقتی که مامانش اومد دنبالش. اما خانوم مدیر بازم لوح تقدیرو بهش نداد. هنوزم یادشه که وقتی مامانشو دید بغض کرد. دلش لوح تقدیر میخواست. شاید اگه مامان با خانوم مدیر حرف میزد لوح تقدیرشو میدادن بهش. اما کسی دیگه براش دست نمیزد. مهم اون روبان قرمزی بود که روی لوح تقدیر چسبیده بود...
-مامان؟ 
-ها؟
-ما امروز جشن تکلیف شدیم...
-ما جشن تکلیف نداریم...
-داشتیم به خدا...
وشگون مامان از بازوش بهش فهموند کار بدی کرده جشن تکلیف شده اما چراشو نفهمید...
فکر کنم از همونجا بود که از نادیا جدا شدم. من و نادیا دو تا روح بودیم تو یه جسم. نادیا یه موجود بدبخت و تو سری خور بود که ازش متنفر بودم. از اینکه میذاشت حقشو پایمال کنن و دلیل ارائه ندن. از وقتی چشم باز کرده بودم هر کی رسیده بود زده بود تو سر نادیا... و اونم مثل گاو قبول کرده بود... اما من نه... من مرد شده بودم... چون به نظرم مردها خیلی زورشون زیاد بود و هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد... مخصوصا حرفهای مامان که سر در تمام کارهایی که نباید میکردم یه دونه تو دختری هم میچپوند. 
-تو دختری تنها نمون... تو دختری لباس پوشیده بپوش... تو دختری حواستو جمع کن... تو دختری کوفت! تو دختری درد! از دختر بودن متنفر بودم مخصوصا از اون نادیای گاو! دولت اول از همه شروع کرده بود... مسلمون نیستی پس حق نداری دانشگاه بری... البته اونموقع ها نمیفهمیدم دانشگاه چیه اما یه جمله بود که مامان و بابام مثل طوطی حفظ کرده بودن و تحویلم میدادن. انشالله تا تو به سن دانشگاه برسی اجازه میدن بری دانشگاه... حالا دانشگاه چی بود الله اعلم... میخوردنش؟ میپوشیدنش؟ همونطور که میبینی خیلی هم تیز نبودم... مخصوصا کلاس اول دبستان... 
خیلی وقته نادیا رو قفل و کلید کردم و سر به نیست... نادیا نشونۀ ضعفه... اما من نه... من مردم و مردونه حقمو میگیرم... نادیا دلش هر چی هم که بخواد من نمیذارم به زبون بیاره. دیگه نمیذارم کسی با ندادن حقش تحقیرش کنه. میخواد پدر و مادرش باشن. میخواد دولت باشه. میخواد ملت باشه. برای همونم وقتی سعید اومد خواستگاریم و مامان و بابام پیله کردن که باید ازدواج کنم فهمیدم که وقت جفتگیریم رسیده. اما در فرهنگ ایرانی مردها نمیتونن با مردها ازدواج کنن... به مامان و بابام گفتم:
-من از سعید خوشم نمیاد...
-سعید چه هیزم تری به تو فروخته مگه؟ مث آدم باهاشون برخورد میکنی ها! 
-من میخوام برم خارج!
-ازدواج کن هر جا خواستی گورتو گم کن برو...
یه لحظه یه فکری به سرم زد. من میخواستم از ایران برم. ایران جای زندگی نبود. اصن جای مردن هم حتی نبود. هر چند ماه یه بار دولت بولدوزر مینداخت تو قبرستون و قبرها رو میکند و مینداخت بیرون. انگار زامبی پارتی بوده باشه اما مرده ها یادشون رفته باشه برگردن تو قبراشون. نمیخواستم جایی زندگی کنم که حتی مرده ها هم حق خوابیدن تو خاک نداشتن. فقط چون مسلمون نیستی. خلاصه به خاطر کانادا کوتاه اومدم. شب خواستگاری که باهاش حرف زدم بهم گفت که با دیدگاههای ترادیشنال ایرانی مشکل داره. حتی نگفت سنتی! باید بهم میرسوند خارج رفته و تو کانادا پیش عموش زندگی کرده و کلاسش آسمان میخراشه! تو تمام عمرم سعید اولین کسی بود که چشم بسته قربون فرهنگ ایرانی نمیرفت. پس شاید میشد یه کاریش کرد. اما چند دقیقه بعد کاشف به عمل اومدیم که سعید از فرهنگ خارجی هم زیاد خوشش نمیاد. و دیگه قصد نداره برگرده کانادا.
-شما برای بعد از ازدواج تصمیم دارین اینجا بمونین یا بر میگردین؟
-باور کن! دیدم که میگم... هیچ جا بهتر از ایران نیس واسه زندگی... کانادا مردمش سردن... براشون مهم نیستی... همیشه بهت میگن کله سیاه برگرد خونه ات... اصن عزت و افتخار و ارزشی که تو ایران داری هیچ جا نداری نادیا جان...
نادیا جان و کیر خر مرتیکۀ کس کشه مادرجنده! اینم بچه کیونی واسه من ناتو از آب در اومد... و باهاش ازدواج نکردم! کتک خوردم اما از حرفم بر نگشتم... هر چند بعدها شنیدم که سعید ازدواج کرده و بازم برگشته کانادا پیش عموش... بیا! اصن نمیشه رو حرفشون حساب کرد! مرد برای من با کینه تعریف میشد. آغوش هم همینطور. مادر هم همینطور. پدر هم همینطور. مادر برای من سمبل وشگون به جای جوابه... پدر سمبل وعده های تو خالیه... برادر سمبل تنها گذاشتنه... اصلا هر چیزی که با ایران مرتبط باشه یه جورایی برای من کینه به همراه داشت... 
خلاصه وقتی هم که داشتم از ایران می اومدم بیرون مادرم نذاشت کوچکترین برادرم باهام بیاد. گفت تو اگه خانواده اتو دوست داشتی میموندی! آها! راستی مادر برای من سمبل خیلی چیزهای دیگه هم هست... خریت... زبون نفهمی... بی انصافی... ندونم کاری... گیجی... ناباوری... لج کردنهای خرکی! و ترس! هیهات از این ترس لعنتی! و بگیر برو تا تهش... اگه نمیتونی اینا رو باور کنی حتما سرت نیومده... حتما وقتی مادرت و پدرت ازدواج میکردن واقعا بزرگ شده بودن... مال من نه... مامان من ظاهرا و جسمی بزرگ شده بود اما از لحاظ باطنی فقط یه دختر کوچولوی ۶ ساله و ترسو بود که من باید ازش مراقبت میکردم... این حس تخمی که مامان تو از تاریکی میترسه... از تجاوز میترسه... از موش میترسه... از تنهایی میترسه... از... فقط نمیدونم چرا از سوسک نمیترسید که کلکسیونش کامل بشه. حالا بر عکس مامانم من از هیچ چی نمیترسیدم... کینه داشتم به همه چیز اما ترس نه... مرد بار اومده بودم و مرد هم از هیچ چی نمیترسه... منم فقط از سوسک میترسیدم... مامانم سوسکهای زندگی منو میکشت و منم در عوض مادر مامانم شده بودم. مثلا شبها میترسید تنهایی بره دستشویی بیرون و من باید خواب آلود باهاش میرفتم و کشیک میدادم... بر هم که میگشتیم خواب من پریده بود و مامان تازه میخواست بخوابه و سر همونم که چرا نمیخوابی یه چند تا وشگون آبدار مهمونم میکرد... 
شاید حق با مامانم بود. کسی که خانواده اشو دوست داشته باشه می مونه... آخرین جملۀ مامانم هم تو هق هق گریه هاش این بود:
-انشالله یه روز که مادر شدی میفهمی چه بلایی سر من آوردی نادی... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه بچه های ناخلف و نمک نشناس که مادرشونو تنها میذارن... 
شایدم حق با مادرم بود. من موجود نمک نشناسی بودم چون نمکی نخورده بودم که بخوام بشناسمش... اما مادرم اشتباه میکرد. من سالها بود که مادر شده بودم. مادر مادرم...
ادامه دارد...

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

حرام زاده ها

حرام زاده ها

عقاب پیر

جاسم جوانی بود بیست و هشت ساله، اهل بغداد. تا روزی که با چشمان خودش سقوط مجسمه صدام را در میدان فردوس  دید باور به رفتن قهرمانانش و اشغال عراق نمیکرد. مقاومت شهر کوچک ام القصر در روزهای اول جنگ این تصور را در دلش محکم کرده بود که غیرت عراقی اجازه اشغال کشور را نمیدهد و عراق ویتنام نیست. او در عنفوان هجده سالگی باور داشت که " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها". باوری که در هر ساعت و روز به رویا و سپس یاس و در نهایت دروغ هبوط کرد. صدای برخورد تمامیت "رویایش" به ته چاه درماندگی مقارن شد  با برخورد سر مجسمه صدام به تخته سنگهای کناری میدان فردوس؛ شرایط جهنمی تر شد وقتی خودش با چشمان خودش دید که جانوران دو پایی که تا دیروز "هم وطنانش " نام داشتند  بر گونه های سربازان آمریکایی از شادی بوسه میزدند و با لنگه کفش بر سر مجسمه بزرگ رهبر جهان عرب می کوبیدند .
جاسمِ هجده ساله در آستانه ورود به دانشکده حقوق دانشگاه بغداد یک شبه هم سطح جوانان غزه و رام الله شده بود. جنگ زده. اشغال شده. بی کس. طعم گس تحقیری که هر روز به تلخی یاسی کشنده بدل میشد سراسر ذهن و روانش را تسخیر کرده بود. آمریکایی ها که به شهر رسیدند و کاخهای صدام را اشغال کردند و عکسهای خوش گذرانی های پسران و دخترانش را از داخل کاخ ریاست جمهوری بیرون کشیدند و  به عنوان سند "استبداد وظم" او و نظام سیاسی اش علم کردند؛ جاسم در کنار فرات آلوده و گل آلود گریه میکرد. دشمن شاد شده بود.گورهای دسته جمعی یکی پس از دیگری سر از خاک بر می آوردند. خائنینی که به روشنی در کتابهای درسی جاسم به جرم خیانت معدوم شده بودند به یک باره بدل به قهرمانان مبارزه با استبداد و دجالیت یزرگ قهرمان جهان عرب شده بودند.
 وقتی که سال اول اشغال به پایان رسید، سالهای بمب های کنار جاده ای و حملات انتحاری و ترور بقایای افسران و اعضای حزب بعث که شد؛ جاسم را به زور و به تدبیر دایی اش به اردن فرستادند. کشور آوارگان. کشور اردوگاههای "موقت" شصت ساله. اردن برای جاسم حکم انتظار بی بلیط در سالن ترانزیت یک فرودگاه جنگ زده پر از آواره بلاتکلیف را داشت. همه چیز به شیر یا خط آمدن سکه تقدیر بستگی داشت. اما جاسم نوزده ساله هنوز امیدوار بود شیر مردی عرب- مثل اسطوره اش صدام - همه را متحد کند و مثل عُمر مُختار بر ضد نیرو های اشغال گر بشورد و بعد قادسیه را؛ همانکه صدام هزار سال پس از اغازش در پی تکمیل کردنش بود؛  به پایان برساند. خدا میداند که در روز چند بار ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها" را تکرار میکرد.این جمله برایش هم حکم مرحم را داشت هم امید. هم استراتژی هم تاکتیک. تو گویی تمام حرامزاده های تاریخ که گذرشان به سرزمین جاسم افتاده "یک جا" با هم متحد شده اند و "ما" تمام تحقیر شدگان و خشم فروخوردگان تاریخ این سرزمین  قرار است آنها را در باطلاقی به وسعت عراق دفن کنیم. اما کدام باطلاق؟ اگر بنا باشد کل عراق را باطلاقی کنیم برای "این" حرام زاده ها پس این " ما" بکجابرود؟ این ها چیز های پیش پا افتاده ای بود که جاسم در ان لحظات؛ در سرزمین آوارگان خاورمیانه به آن فکر نمیکرد.
سکه تقدیر به زمین افتاد. صدای تیز برخوردش به زمین  مصادف شد با صدای انفجار عظیم نجف؛ دو روز پس از عاشورا! جاسم  با پروازی از اردن به لندن و سپس به دیترود؛ شهری که دایی اش ساکن آنجا بود رفت. منزل و اسم خان دایی به قدری بزرگ بود که جاسم در بدو امر فراموش کرده بود دیترود شهریست در آمریکا. شهریست از شهرهای این "حرامزادگان" اشغالگر. دیترود با ورشکستگی هنوز چند سالی فاصله داشت. آرامش بخش ترین قسمت شهر برای جاسم بخش غربی آن بود. بخشی که شهرداری با نرده های آهنین مسدودش کرده بود تا عابرین را از خطر های موجود در بخش رها شده شهر آگاه کند. سالها قبل بیش از یک ملیون نفر در بخش غربی زندگی آبرو مندی داشتند اما "حرامزاده های چینی" صنعت خودرو آمریکا را از چنگال دیترویدی ها ربودند و بدین ترتیب بخش غربی شهر به خانه ارواح بدل شد. اما این روایت برای جاسم اهمیتی نداشت. او تبلور تمام رویاهایش ؛ تمام باطلاقهایش و نتیجه تمام خشمش را در بخش غربی میدید. شهری متعلق به این "حرامزاده ها" اما ویران. شهری متعلق به اشغالگران وطنش با یک ملیون "آواره". جاسم هر روز غروب خورشید را با غرور در بخش غربی شهربه انتظار میگذرانید. برای چند لحظه میشد ژنرال با شرف عراقی که قلب سرزمین این " حرامزاده ها" را به تلی از ویرانی بدل کرده. و در غروبی غرور آور-شبیه آنچه قرنها قبل صلاح الدین ایوبی به امت اسلامی هدیه کرده بود-  به فتوحاتش می نگریست. اما شب در منزل دایی اش سی ان ان و فاکس نیوز ضد حمله های "حرامزاده ها " را  با آب و تاب برای آمریکایی های خسته از کار روزانه نمایش میدادند تا پس از شامشان به چُس ناله های ضد جنگ بپردازند. اما جاسم دلش میخواست رویاهایش را فریاد بزند. دلش میخواست به دایی اش بگوید که ژنرالی شریف از بغداد در قلب سرزمین حرامزاده ها ؛ شهری به اهمیت  دیتروید را به با غیرت و خشم و عربیت اش ویران کرده؛ با یک ملیون "آواره". چند بار سعی کرد. اما دهانش باز نشد. خودش میدانست تمامیت غرورش مشتی رویای کودکانه بیمار گونه است.پس لب به غذا نمیزد و به اتاقش در طبقه دوم منزل دایی میرفت و می گریست.
هشت سالی از آمدنش به سرزمین "حرام زاده ها" می گذشت. لیسانس گرفته بود و برای خودش کاری  رسما داعم اما از دید خودش " موقت" دست و پا کرده بود. سی ان ان و فاکس هنوز اخبار انفجار و تباهی را هر شب به آمریکایی های خسته از کار روزانه مخابره میکردند تا بساط چُس ناله های بعد شامشان باشد و انگیزه ای برای شرکت در انتخابات سنا یا شاید هم مجلس نمایندگان. جاسم با اینکه دیگر کسی را در عراق نداشت اما هنوز هم هر وقت فارق از کارهای روزانه اش میشد دلش را با ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها"  گرم نگه میداشت. این جمله برایش حکم "الحمد للله " را پیدا کرده بود. در داخل کُمد دیواری اتاقش در طبقه بالای منزل دایی، و در پشت لباسهای آویزان، عکس تمام قد "شهید" صدام حسین را به دیوار کوبیده بود. و هر بار خسته از کار روزانه برای تعویض لباسهایش درب کمد را باز میکرد و چشمش به صدام میافتاد و فقط زیر لب با اخم زمزمه میکرد "حرام زاده ها"!
 تا اینکه آن روز فرار رسید. درست نه سال و هفت ماه و سه روز از اشغال عراق، جاسم طبق معمول هر روز ماشین تویوتای قراضه دایی اش را روش میکرد تا به سر کار"موقت اش" برود. بعد از طی چند کیلومتر در مهمترین چهار راه شهر دیترود راهنمای سمت چپ را زد و  منتظر عبور ماشینهای رو به رویی شد اما ماشین کادیلاک پشتی ظاهرا بی خبر از وجود ماشینهای رو به رویی؛ دستش را روی بوق تیزماشین اش گذاشت.بوق ممتد کادیلاک اعصاب جاسم را به هم ریخت. با نگاهی به آیینه عقب و بیرون بردن دست از پنجره سعی کرد به کادیلاک عقبی علت ایستادن اش را بفهماند. اما بوق ممتد همچنان ادامه یافت تا اینکه جاسم از آیینه عقب مردی بلند قد و سفید پوستی را دید که از کادیلاک عقبی پیاده شد و به سمت تویوتای قراضه او آمد. مرد عصبی که کلاه کابویی به سر داشت در کنار تویوتای جاسم ایستاد و با لحجه جنوبی که جاسم بخش زیادی از آن را نمی فهمید مشغول تشر زدن و توهین به او شد. ناگهان در بین همه جملات خنجری تیز از جنس کلمات بر قلب جاسم فرو رفت. چهار راه؛ مرد سفید پوست کلاه کابویی به سر؛ فرمان ماشین همه و همه در سیاهی فرو رفتند. صدای مرد به صورت صدای ضربه های پتک که بی هدف به آهنی سرد می خورد شنیده میشد. وقتی سیاهی از چشمان جاسم رفت؛ مرد با ماشین کادیلاکش از آنجا رفته بود. چراق راهنمای رو به روی جاسم قرمز شده بود و دیگر عبور از چهار راه ممکن نبود.زمان برایش متوقف شده بود. با سبز شدن چراق به سمت چپ پیچید و ناخود آگاه به سمت غربی شهر رفت. ابهت ویرانه های غربی دیتروید کمی آرامش کرد اما تصمیمی گرفته بود. تو گویی قلبش از فکر یک انتقام گرم شده بود. بدون اطلاع به دایی اش به فروشگاه لوازم ساخت خانه رفت. مصمم و محکم از لابه لای راهرو های ابزار الات ساخت خانه عبور کرد و به بخش میخ و پیچ رسید. بی محابا مسولانه، بی فکر و جنون آمیز در حالی لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت کیسه های سفید پلاستیکی را یکی بعد از دیگری از پیچ و مهره و میخ پر کرد و در داخل گاری فروشگاه انداخت. حساب شمارش کیسه ها از دستش خارج شده بود. ده تا؟ بیست تا؟ پنجاه تا؟ شاید هم صد کیسه از پیچ و مهره و میخ پر شده بود. مغرور و متین چونان سربازی وظیفه شناس به ندای فرمانده درونش گوش میداد و هیچ صدایی از سرزمین "حرام زاده ها " به گوشش فرو نمیرفت. با کارت اعتباری اش و بدون توجه به قیمت میخها و پیچ ها و مهره های خریده شده به سمت تویوتای قراضه اش رفت. چند دقیقه نگذشته بود که جاسم از دیترود خارج شد و خود را در اتوبان نود و چهار دید. عقربه بنزینش که در ابتدای حرکت در انتهای صفحه جا خوش کرده بود به تدریج به آخرین مرحله نزدیک میشد وقت شروع اولین "حمله بود" . جاسم "سرباز عراقی" در قامت یک قهرمان "عرب" از ماشین تویوتای قراضه اما پُر جلالش به همراه یکی از کیسه های سفید بیرون آمد. مصصم و استوار به سمت ساختمان پمپ بنزین رفت. درب آنجا را باز کرد. جواب سلام متصدی پمپ بنزین را نداد. یک ضرب به سمت دستشویی پمپ بنزین رفت. درب آن را محکم بست. به دور و برش نگاه کرد. دوربینی نبود. کیسه سفید را از جیبش بیرون آورد. و از "اصل غافل گیری" دشمن حرام زاده استفاده کرد و کل محتویات کیسه را در سوراخ دستشویی خالی کرد. پشت سر آن شیر آب را باز کرد و فرو نرفتن آب به سوراخ دستشویی را با خنده ای از روی غرور نظاره کرد. وقتی خوب مطمعن شد که سوراخ به اندازه کافی مسدود شده. نفسی راحت کشید.. خودش را در آیینه رو به رویی نظاره کرد. زیر لب گفت با همین تویوتای قراضه " از دیترود تا میامی" را باطلاقتان میکنم حرامزاده ها!

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

عشقبازی کاکتوسها(۴)


-میتونی هدفتو بهم بگی؟
یه کم فکر کرد اما سردرگمی رو به وضوح تو چشماش میدیدم... تو چشماش میدیدم که از من نمیترسه اما از حرف زدن چرا... هول شده بود و منم نمیخواستم نمره اش کم بشه. بدی امتحانهای شفاهی همیشه همینه. آدم هول میشه. مخصوصا پاتریک که زبونش کمی میگرفت و لکنت زبون داشت. دو تا دستامو گذاشتم رو بازوهای نحیف پسرونه اش و خم شدم تو صورتش.
-منو ببین... ببین تو هر روز منو میبینی... میدونی هم که خطری ندارم...
قرمز شد. نگاهش حسرت زده بود و پر از... تمنا؟! راستش یه حدسهایی پیش خودم میزدم که پاتریک همجنسگراست اما اینکه عاشق من شده باشه هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود. گذشتۀ پاتریک رو میدونستم. پدر و مادر معتاد و یه خانوادۀ متزلزل و داغون. پاتریک خودش اطلاع داده بود که دیگه نمیتونه پیش این دو نفر زندگی کنه و اگه میشه قیم اش رو عوض کنن. میدونستم الان پیش یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنه. منو یه جورایی یاد خودم مینداخت بعد از مهرداد... یه موجود تنها و... ارضا نشده... که دنبال یه حامی میگرده...
-پاتریک؟ از من که نمیترسی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-آفرین! اگه کمکت میکنه میتونم بگم که میفهمم چه احساسی داری... منم موقع امتحانهای شفاهی تو دانشگاه همیشه زهره ترک میشدم... تمام استادهایی که به مدت یکسال هر روز میدیدمشون یه دفعه برام غریبه میشدن... پس طبیعیه تو هم الان از من بترسی... اما واقعیت اینه که من میدونم که تو میدونی... حتی میدونم چیا میدونی... بیا... ده دقیقه بهت وقت میدم که افکارتو مرتب کنی... هر چی فکر میکنی لازمه من بدونم برام روی کاغذ بنویس... خوب؟ خوبه اینجوری؟
تو چشماش خوشحالی رو دیدم. یه کاغذ و قلم گذاشتم جلوش. کلاس پر بود از بقیۀ کارهای بچه ها که رو میزهای مختلف نا مرتب چیده شده بودن. نگاه سرخوردۀ پاتریک رو دیده بودم که چه جوری کار خودش رو با بقیۀ کارها مقایسه میکرد و میترسید.
-پاتریک... تمام این کارهایی که اینجا ردیف چیده شده به تنهایی برام به یه اندازه بی معنی و زشتن... صاحبشونه که میتونه با افکار قشنگش اینا رو برای من قشنگ کنه و بهشون معنی بده... فقط هم حرفهایی برام قشنگن که از دل میاد... میفهمی؟
به وضوح تو چشماش دیدم که فهمید باید چیکار کنه. بی حرف اضافه ساعتمو نشون دادم و بعد هم ترکش کردم. بیرون کلاس منتظر ایستاده بودم. فکر میکنم حتی دو دقیقه هم نشده بود که درو باز کرد و ازم خواست برم تو. اونقدر قشنگ برام توضیح داد که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. ۶ بالاترین نمره بود. نتونستم به جز شش چیز دیگه ای بهش بدم. طوری کارشو برام تجزیه تحلیل کرد و برای همه چیز احساسشو توضیح داد که انگار داشتم به قشنگترین داستان دنیا گوش میدم و اصلا یادم رفته بود تو جلسۀ امتحانم.
-نمیدونم چی بگم پاتریک! به جز افتخار کردن... میدونستم میتونی...
همیشه باید بدونی چه جوری از طرفت حرف بکشی. گاهی اتفاق می افته که چه بخوای چه نخوای باید به یه سوالاتی جواب بدی. هر کسی یه جوری جواب میده. بعضیها با محبت... بعضی ها هم... در هر صورت شناخت نقش مهمی ایفا میکنه تو حرف کشیدن. و باید روی شناختن طرفت وقت بذاری. تمام روزم به امتحان گذشته بود. روز عادی بود و بچه ها سر کلاسهای مختلفشون بودن. اما به همگیشون ساعت امتحانیشونو گفته بودم. اونها هم خودشون می اومدن و بعد از امتحان بر میگشتن سر کلاسهاشون. فوووووه! بالاخره تموم شد! تو اتاق کارم نشسته بودم و روی نمرۀ بچه ها فکر میکردم. اما نمیدونم چرا تمام مدت فکرم روی پاتریک لیز میخورد. تمرکز کن... نمیشد. خسته بودم. چشم چپم دیگه قوت قبلها رو نداشت و خیلی زود به زود خسته میشد. هنوز یه زنگ تا تعطیلی مدرسه مونده بود. لازم بود یه کم هوا بخورم. رفتم و نشستم تو حیاط. بدون بچه ها مدرسه بی معنیه. حتی معلم بودن. روی پله ها نشسته بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم که انگار می اومد به سمت من.
-میشه منم اینجا بشینم؟
مدیر مدرسه بود. اوله برگمان. دوستم از زمان دانشگاه. تا حدودی در جریان زندگیم بود. همونم بود که به من زنگ زد و گفت که برای دبیر هنر معلم لازم دارن و اگه میشه من تقاضا بدم. میشد. بیکار بودم. تازه تونسته بودم خودمو از اتفاقی که افتاده جمع کنم. ساعتها جلسات روانشناسی و هزار تا کوفت و زهرمار وقتگیر دیگه. لازم داشتم که احساس نرمال بودن بکنم. پس تقاضانامۀ کارمو براش فرستادم. خودشم گفته بود فقط فرمالیته اس. اگه بخوام کار مال منه و منم کاره رو میخواستم. خسته شده بودم از اینکه آدمها بهم دیکته کنن من حالم بده و به کمک احتیاج دارم. نه. من مریض نبودم. من با بیماریم تموم شده بودم. اونی که از کمای سه ماهه اش بیدار شده بود من نبودم. یه موجود جدید بود... یک مرد به خواب رفته بود و یک عنکبوت ماده بیدار شده بود. عنکبوتی که تار میتنید. اما فقط برای اونهایی که میخواستن مزاحمش بشن...اوله مزاحم نبود مراحم بود. قلباً دوستش داشتم. همسنهای خودم بود و اونم کم سختی نکشیده بود. سویٔدی بود و مردی بسیار رقیق القلب و دوستداشتنی. نشست کنارم و آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش.
-امتحان چطور پیش رفت منوچهر؟
-عالیتر از این نمیشد... خیلیها واقعا بهتزده ام کردن... تو چطور شدی؟
-زنیکه دیوونه اس... وکیلم میگه هر وقت وکیل زنم بهش زنگ میزنه اونقدر وقیحانه اس حرفهاش که متعجب میشه...
-امیدوارم ناراحت نشی اما با شناختی که من از زنت دارم حتما با وکیله خوابیده... از اولشم دلیل طلاقتون همین بود دیگه... اینجوری که تو میگی وکیل زنت خواسته های غیر منطقی زنتو به اطلاع وکیل تو میرسونه فکر کنم مسئله برای وکیله شخصی شده...
-همه چیزو میتونم تحمل کنم اما بچه ها رو هم تماما سرپرستیشونو میخواد...
-این دیگه گه اضافه خوردنه... بچه ها رو میخواد چیکار کنه؟ از اولم تو پدر و مادر بچه ها بودی...
-این آخر هفته میای پیشم؟ دخترا پیش منن... خوشحال میشن از دیدنت...
-تو چی؟ خیلی دلت واسه ام تنگ شده؟ راستشو بگو...
-من که تو رو هر روز میبینم... اما محیط کار با خونه فرق میکنه... آبجوی جدید خریدم میخوام یه چند ساعتی با هم باشیم...
-شنبه بیام یا یکشنبه؟
-فکر کرده بودم این آخر هفته من و تو و دخترا بریم کلبه ام...
-کل آخر هفته نمیتونم بیام... سگ یکی از دوستام پیشمه... نمیتونم دو روز پشت سر هم تنهاش بذارم...
-تا کی پیش توئه؟
-نمیدونم... بستگی به این داره که کی زبون باز میکنه...
-داری تربیتش میکنی؟ عجیبه! نمیدونستم تو بلدی سگ هم تربیت کنی...
-خودمم خیلی سورپرایز شدم حقیقتش... اما انگار مجبورم... میدونی چیه؟ حالا که اینطوری شد تو و دخترا بیاین خونۀ من هفتۀ دیگه... هیم؟
-آخر هفتۀ دیگه دخترا پیش مادرشونن...
-پس شنبه بیاین پیشم. تمام روزو با هم میگذرونیم... منم دلم واسه دخترا تنگ شده...
............................................................................
ماشینمو تو پارکینگ کنار جاده پارک کردم. از ماشین اومدم بیرون. یه سیگار در آوردم و روشن کردم اما خیلی زود یادم افتاد که گذاشتمش کنار. فقط گرفتمش جلوی دماغم تا بوش بهم بخوره. آخ! بوی سیگار رو از همون بچگی دوست داشتم. تکیه دادم به ماشین و گذاشتم بوی سیگار منو ببره به دنیای ده یازده سالگی که من و مهرداد سیگار عمو رو میدزدیدیم... البته همیشه فقط من سیگاره رو میدیدم. مهرداد از اولشم کله خر بود و پر دل و جرات. من نه... با اینحال غرورم هم بهم اجازه نمیداد از مهرداد عقب بمونم. یادمه اون نخ سیگار رو مثل فیلمها میکشیدیم و موقع بیرون دادن دودش حرف میزدیم که نشون بدیم چقدر هنرمندیم! با صدای رد شدن یک ماشین از رویاهای بچه گونه ام بیرون اومدم. سیگارو زیر پام خاموش کردم. بارون شدیدی که داشت میبارید برای چند دقیقه انگار تصمیم گرفته بود بکشه بیرون. از عرض جاده رد شدم. این منطقه تردد زیادی نداشت. بیرون استکهلم... ساکت و خلوت... هوای عالی و خوب! جون میداد برای دویدن... کش و قوسی دادم به بدنم و اول آهسته و بعد از چند دقیقه با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن... هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام. صدای نوک یه دارکوب که داشت به یه درخت نوک میزد رو اون حوالی شنیدم. پیش خودم فکر کردم دارکوبا باید هر روز سردرد داشته باشن و گردن درد. اینا آرتروز نمیگیرن اینهمه کله میزنن؟ لابد نمیشن که نسلشون منقرض نشده... خنده ام گرفت از افکار احمقانه ام... سر بالایی رو با سرعت بیشتری دویدم. گرمکن ورزشیم و کفشهام گلی شده بودن اما چیزی نبود که نشه با یه کم آب تمیزشون کرد. به دو راهی که رسیدم رفتم سمت چپ... تا کلبۀ کارل گوستاو خیلی راه نمونده بود. با همین سرعت اگه می دویدم پنج دقیقۀ دیگه میرسیدم... صدای شکستن یه شاخه حواسمو جمع کرد. مسیرمو عوض کردم و به سمت مخالف کلبه دویدم. اما طوری جلوه دادم حرکتمو که انگار مسیرم از اولشم همینوری بوده. اونقدر بی هدف دویدم تا بالاخره برگشتم به ماشین. تکیه دادم به ماشین و نفس نفس زنان منتظر شدم نفسم بیاد سر جاش. گر گرفته بودم. تمام بدنم از شدت گرما داشت میسوخت. در راننده رو باز کردم و همونطوری که نصفه پاهام از ماشین بیرون بود به پهلو به صندلی تکیه دادم. صدای پارس یه سگ منو به خودم آوردم. خیلی طول نکشید که یه خانوم میانسال رو دیدم که با سگش از تو درختها بیرون اومد. لباس ورزش تنش بود. فهمیدم فقط اینجاست که سگشو بگردونه. ظاهرا منو تعقیب نمیکرده. از همون جایی که نشسته بودم براش دست تکون دادم و اونم برام دست بلند کرد. با لبخندی دوستانه اینکارو کرد. بعد هم در ماشینشو باز کرد و سگ پرید تو ماشین. زن اومد به سمت من. این اصلا خوب نبود! چه کاری میتونه داشته باشه یعنی؟ پلیسی چیزیه؟ یه لحظه با یه نگاه دقیق نگاهش کردم. یه استرج مشکی کوتاه پاش بود. با یه سوییشرت مشکی. موهای طلاییش دم اسبی بود و صورت شیرینی داشت. چشمهای آبیش اما حواسمو جمع کرد. چه دلیلی داره بخوای یه غریبه رو تجزی تحلیل کنی؟ انگار اونم داشت منو تجزیه تحلیل میکرد. حواسمو خیلی جمع کردم و خودمو کاملا زدم به اون راه...
-سلام...
-سلام...
-اومدم ببینم حالتون خوبه؟ جوری که تو ماشین نشسته بودین فکر کردم حالتون بده... حالتون خوبه؟
-آ... بله خوبم مرسی! دویده بودم... خسته بودم... همه اش همین...
نگاهش به چشم بند مونده بود. نمیدونم چرا این چشم بند یه جورایی منو ضعیف جلوه میداد. این سوال رو قبلا خیلی شنیده بودم اما هیچوقت به اندازۀ امروز برام مهم نبود دلیل پرسیدنش.
-بازم ممنون که به فکرم بودین... من چیزیم نیس...
-مطمئنی؟
لبخند آسوده ای زد و با گفتن پس مزاحم نمیشم رفت و ماشینشو روشن کرد و رفت. دوباره تکیه دادم به صندلی. چه آدم خوبی! سر تکون دادم. کج خیالیه منو باش. یه پنج دقیقه ای منتظر شدم و وقتی دیدم کسی نمیاد دوباره ماشینو قفل کردم و اینبار از همون مسیر قبلی برگشتم تو جنگل. آروم و مراقب مثل کسی میرفتم که داره دنبال چیزی میگرده رو زمین. اینجوری حواسم به صداهای اطراف هم به دقت بود و اگه کسی بود که تعقیبم میکرد فکر میکرد برگشتنم به خاطر اینه که چیزی گم کردم... اما از اون اطراف هیچ صدایی نمی اومد. به کلبه که رسیدم اطراف رو نگاه کردم. جنبنده ای نبود و سکوت محض که فقط به خاطر زوزۀ باد گاهی میشکست. کلید کلبه رو داشتم برای مواقعی که دلم میخواست با خودم خلوت کنم. می اومدم اینجا و یه کم افکارمو جمع و جور میکردم. وقتی رفتم داخل کلبه کلبه سرد بود. اما نه اونقدر که نشه تحملش کرد. در رو بستم و قفل کردم. اجاق رو روشن کردم و کتری رو برداشتم و از آب های بطریهای توی یخچال پرش کردم. کتری رو گذاشتم روی اجاق. همونطور که منتظر بودم جوش بیاد رفتم سمت پرستو که حسابی پیچیده بودمش تو لحاف و پتو که یه وقت از سرما نمیره. زانو زدم کنار سرش. داشت آروم نفس میکشید. دستمو که گذاشتم رو صورتش وحشتزده از خواب پرید و تو جاش نشست. جلوی دهنشو با چسب بسته بودم و دهنشم پر از پارچه بود. صداش اصلا در نمی اومد و نمیتونستم بفهمم چی میگه. با نگاه ترس خورده زل زده بود تو چشمام و با چشماش التماس میکرد. نادیده گرفتم نگاهشو. به اونهایی که با بی توجهی و بی رحمی بازی میکنن رحم نمیکنم. قانون بازی اینه...
-اصلا از کارت خوشم نیومد پرستو... تو راجع به من چی فکر کردی؟ یه عکس نشونم بدی و منم غش و ضعف کنم؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
-پس چی؟!
خواست چیزی بگه اما به جز صدای خفه ای که از پشت پارچه ها به گوشم رسید چیز دیگه ای نفهمیدم. برام مهم هم نبود. انگار خودش هم فهمید که برام مهم نیس چی میگه. خیلی سریع سکوت کرد.
کلبه اونقدر بزرگ نبود که نشه با یه اجاق گرمش کرد. با اینحال رفتم سراغ بخاری و با چوبهایی که کنارش به ترتیب چیده شده بود مشغول روشن کردنش شدم. صدای پرستو رو شنیدم که سعی داشت چیزی بگه. همونطور که پشتم بهش بود جوابشو دادم:
-خودتو خسته نکن... نمیفهمم چی میگی... واسۀ چیت چت هم نیومدم...
وقتی بالاخره تونستم بخاری رو روشن کنم و خیالم راحت شد که آتیش جون گرفته رفتم سمت یخچال و از توش نوشابه برداشتم. فضای کلبه زودتر از اونی که فکرشو میکردم گرم شد. مجبور شدم کاپشن گرمکنمو در بیارم. درسته که به موقع به داد دختره رسیدم و خون زیادی از دست نداده بود اما بازم باید حواسم بهش می بود. یه قلپ از نوشابه رو خوردم. اما تشنگیمو فقط آب برطرف میکرد. رفتم سمت پرستو و بطری نوشابه رو گرفتم جلوی چشماش.
-این نوشابه رو تا ته مثل آدم میخوری خوب؟ دهنتو باز میکنم... جیغ و داد کنی اونوقت...
به معنی فهمیدم سر تکون داد. رنگش پریده بود. صدای قار و قور شکمش هم نشون میداد گرسنه اس. چسبو از جلوی دهنش کندم و اونم پارچه ها رو که حالا دیگه نم بودن تف کرد بیرون.
-دستامو باز نمیکنی؟
-نه... بخور حالا... خودم کمکت میکنم...
-آخه دستام...
-میخوری یا ببندم بازم دهنتو؟ هیم؟
بطری رو چسبوندم به دهنش و اونم تا قطرۀ آخرشو خورد.
-آفرین دختر خوب! حالا بهتر شد... خوب... حالا... بگو ببینم؟ این زنیکه کجاست؟
-نمیگم... این تنها راهیه که مطمئن باشم منو نمیکشی...
-یادته گفتم برای چیت چت نیومدم؟ یا دندوناتو بریزم تو حلقت تا بفهمی؟... من اگه میخواستم بکشمت مطمئن باش ما الان اینجوری دل نمیدادیم قلوه بگیریم...
-گیریم گفتم بعدش چی؟
-بعدش اگه دختر خوبی باشی چرا نذارم بری؟
-از کجا میدونی من نمیرم پیش پلیس؟
-نمیری... میدونم...
-از کجا میدونی؟
-خودت گفتی داداشتو کشتی...
-میزنم زیرش...
-فکر نمیکنم بتونی... صدای ضبط شده سند رسمی حساب میشه...
-کدوم صدا؟!
-همینی که الان میخوام با موبایلم ضبط کنم...
موبایلمو گرفتم جلوی دهنش تا حرفهاش واضح ضبط بشه.
-هر وقت گفتم شروع کن... یادت نره سوئدی بگی...
-شرمنده! من سوئدی بلد نیستم...
-حیف شد که زبون اینجا رو بلد نیستی حرف بزنی... بیا این نوشابه رو بخور تموم کن...
-برای چی؟
-جون بگیری...
نوشابه رو با اشتها تا تهش خورد. چند دقیقه ای بعد رنگ و روش یه کم سر جاش اومده بود. با اینحال براش یه ساندویچ هم درست کردم و دادم خورد.
-خوب حالا... که گفتی سوئدی بلد نیستی حرف بزنی؟
با خیره سری همیشگیش نگاهم کرد. تمام شبو وقت داشتیم عجله ای نداشتیم. نه من نه پرستو. آستین پیراهنمو تا کردم و دادم بالا.
-چیکار میخوای بکنی منوچهر؟
-میخوام بهت حرف زدنو یاد بدم و اولین مشتمو کوبیدم تو صورتش...

ادامه دارد...

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

عشقبازی کاکتوسها(۳)



ماشینو پارک کردم جلوی خونۀ کارل گوستاو. بی خبر اومده بودم اما خودش گفته بود هر وقت دلم خواست میتونم بهش سر بزنم. چشمها دروغ نمیگن. از تو چشمای پیرمرد خوشحالی میریخت وقتی منو میدید. منم خیلی دوستش داشتم. یه جورایی مثل یه پدر حتی. در زدم. خیلی طول نکشید که درو باز کرد.
-اوی! ببین کی اینجاست!
-چطوری پیرمرد؟
از جلوی در رفت کنار و منو دعوت کرد داخل. همینکه رفتم داخل محکم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم تو شونه اش و گذاشتم بوی عطر مردونه اش وجودمو پر کنه. امروز عجیب دلتنگ بودم. همونم بود که بیخبر اومدم اینجا.
-دلم برات تنگ شده بود منوچهر. کجایی تو پسر کوچولو؟ خبری ازت نیست چرا؟
-به خدا سرم خیلی این اواخر شلوغ بود... یه سر باید میرفتم ترکیه...
-ترکیه؟
-راستش دلم میخواست بهت زنگ بزنم و دعوتت کنم که دوتایی مردونه با هم بریم اما داشتم میرفتم دیدن یه پیرمرد دیگه... گفتم حسودیت میشه یه وقت... نمیخواستم فکر کنی دارم بهت خیانت میکنم...
-چه لبخند گله گشادی هم به لبشه پررو! کس خاصی رو داری اونجا؟
-گفته بودم بهت که... ریضا... سکته کرده بود... رفتم یه سر عیادتش...
-چطور بود؟
-از بیمارستان مرخص شده بود... خوب شد رفتم دیدنش... خوشحال شد منو دید... خیلی پیر شده بود!
-بیا تو... بیا بشین...
-چی میخوری برات بیارم؟
-یه قهوه بود خیلی خوب میشد... مرسی...
خونه گرم بود. از پنجره بیرونو نگاه کردم. کارل گوستاو رفت برام قهوه درست کنه و منم نشستم رو صندلی ننویی که جلوی پنجره بود و خیره شدم به منظرۀ درختها که داشتن لباسهای پائئیزیشونو تنشون میکردن. دریاچۀ بین درختها مثل یه آینه داشت خودنمایی قشنگ درختها رو مثل یه خواب رنگی و کج و معوج منعکس میکرد. اینجا مثل همیشه بود. یه فضای آرامشبخش. یه لحظه به ملیندا حسودیم شد که بچگیش تو همچین جایی گذشته. عطر قهوه که پیچید تو خونه حس خوبم تکمیل تر شد. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتم ریه هام پر بشه. اول عطر کارل گوستاو و بعدشم قهوه. یه آدم دیگه چی میخواست که خوشبخت باشه؟ به نظرم هیچی... صداشو از تو آشپزخونه شنیدم:
-منوچهر؟ بیارم اونجا یا میای اینجا؟
-میام تو آشپزخونه...
بلند شدم و کتمو در آوردم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو آشپزخونه.
-کارل گوستاو؟
-هیم؟
-گشنمه... از صبح چیزی نخوردم...
-تو چرا اینجوری میکنی با خودت پسر؟ چه جوری تو مدرسه با شکم گشنه تمرکز میکنی؟
-تا وقتی بچه ها با قار و قور شکمم مشکل ندارن و حرفی نزدن خیلی سخت نمیگذره راستش...
-تخم مرغ تو یخچاله... یا چیز دیگه... همه چی تو یخچال هس...
-تخم مرغ خیلی هم عالیه...
-خیلی لاغر شدی منوچهر...
-در اصل سر قضیۀ ریضا ناراحت بودم...
-خودتو برای چیزی ناراحت کن که کاری از دستت بر میاد براش... نه برای چیزایی که براشون چاره نداری... ما آدمها گاهی حتی از حیوونها بی دفاعتریم... چیزی که بخواد بشه میشه... چیزی هم که نخواد بشه نمیشه... اینو خودم به چشم دیدم...

منظورشو میفهمیدم. منظورش من بودم. آهی کشیدم و رفتم از یخچال یه چند تا تخم مرغ برداشتم و یه نیمرو درست کردم. مثل خرس گشنه بودم. این شامم هم میشد. برای جفتمون درست کردم. کارل گوستاو به نظرم کمی لاغرتر شده بود. درسته بزرگتر بود و به من نصیحت میکرد اما خودش هم همچین به خودش نمیرسید. البته بهش حق هم میدادم. زندگیش راحت نبود. تخم مرغها رو همونطوری تو ماهیتابه گذاشتم رو میز.
-اگه نیای چیزی بهت نمیرسه ها!
-انگار خیلی گشنه بودی... اینکه غذای پنج شیش نفره!
-تو رو میبینم اشتهام باز میشه... خیلی اشتها برانگیزی!
با صدای بلند و قاه قاه خندید...
-پسرک احمق!
کارل گوستاو برای هر جفتمون پیشدستی گذاشت اما من زودتر شروع کرده بودم از ماهیتابه به خوردن. برای خودش کمی کشید و ماهیتابه رو هول داد طرف من. احساس امنیت انگار اشتهامو باز کرده بود. با اینکه خیلی درست کرده بودم اما تمامشو خوردم و تموم کردم. بعدشم پاشدم و برای هر جفتمون قهوه ریختم. فنجون اونم گذاشتم جلوش...
-چند وقته نرفتی آرایشگاه؟ یا شایدم داری رو تیپ جدیدت کار میکنی؟
-چند وقتیه حوصله ندارم...
-بعد قهوه ام بریم تو حموم موهاتو برات درست کنم...
-نمیخواد زحمت بکشی...
-ف!!!! خودتم میدونی که خیلی دوست دارم موهاتو خراب کنم... شاید اندازۀ من زشت شدی... خوشگله!
بازم قاه قاه خندید. بذار بخنده. از خنده هاش خوشحال میشدم. تنها وقتهای زندگیم که حس میکنم به یه دردی میخورم. نگاهش میگفت عمدا نرفته آرایشگاه به امید اینکه من بیام. با هم رفتیم حموم. لباسهاشو در آورد و با شرت نشست رو صندلی پلاستیکی که مخصوص همین کار خریده بودم براش. حیفم می اومد موهای نرم و طلاییشو کوتاه کنم اما کوتاه کردم. اینجوری مرتب تر به نظر میرسید. هر هفته بهش سر میزدم به جز اون یه ماه تابستون که رفتم ترکیه.
وقتی کارم با موهاش تموم شد اون رفت دوش بگیره و منم برگشتم تو آشپزخونه. بقیۀ شبمون به بازی و دیدن فیلم گذشت. یه فیلم ژاپنی بود و خیلی آرامش بخش. یه موضوع خیلی ساده داشت. لذت بردم از دیدنش. اونقدر بهم خوش گذشته بود که دلم نمیخواست برم اما هم خسته بودم هم اینکه فردا باید میرفتم مدرسه و صبح زود باید بلند میشدم. خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. ساعت نه ونیم بود که رسیدم آپارتمانم. از آسانسور که اومدم بیرون چشمم افتاد به پرستو که جلوی در نشسته بود رو زمین و در حالیکه سرش رو تکیه داده بود به دیوار یکوری خوابش برده بود. آخرین باری که دیده بودمش همون باری بود که پاچه اشو گرفته بودم. بعدشم که نبودم. تعجب کردم از اینکه بیخبر اومده اینجا. سابقه نداشت. آروم رفتم طرفش و خم شدم روش. تکونش دادم:
-پرستو؟ اینجا چرا خوابیدی؟
با دیدن من سریع بلند شد.
-ببخشید!
با پرستوی اونروز زمین تا آسمون فرق میکرد. نه از اون خیره سری خبری بود نه از اون جسارت. یه چیزی در رابطه باهاش فرق کرده بود و نگاهش ترس خورده بود. در آپارتمانمو باز کردم. اول خودم رفتم تو. لازم نبود دعوتش کنم. خودش اومد داخل.
-میتونم امشبو اینجا بمونم آقا منوچهر؟
اگه بگم از تعجب شاخ در نیاوردم دروغ میشه.
-چیزی شده؟
-نه... مهم نیست... فقط... فقط... میشه امشبو اینجا بمونم؟
-مطمئنی چیز مهمی نیس؟ قیافه ات چیز دیگه ای میگه...
-آره.. آره... چیز مهمی نیس... فقط انتظار نداشتم بعد از آخرین باری که همو دیدیم بخوای بذاری بیام تو...
-در خونۀ من همیشه برای دخترای مؤدب که بلدن خواهش کنن بازه...
-این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ پرستو؟ اونم اینقدر مؤدب و خانوم؟ یه چیزی هس... اما حتما خودش بهم میگه... شایدم واقعا چیزی نیس. در هر صورت بالاخره میفهمم قضیه چیه.
-شام خوردی؟
-نه...
-تو یخچال همه چی هست... برو هر چی دلت میخواد بخور... من جایی بودم و شام خوردم... سیرم...
خسته بودم. موبایلمو درآوردم و آلارمشو زنگ گذاشتم برای شیش. بعدم کتمو درآوردم و آویزون کردم. اتفاقا شاید خیلی هم بد نشد که دختره اومد. دیدنش هواییم کرده بود و دلم سکس میخواست. دراز کشیدم رو کاناپه و از همونجا نگاهش کردم که برای خودش داشت ساندویچ کالباس و پنیر درست میکرد. متوجه شدم دستاش میلرزه. حالت بدنشم خیلی خسته بود. یه جور خاص خسته بود. حتی نگاهش هم خسته بود. تو این مدت چه اتفاقی افتاده یعنی که پرستو اینقدر تغییر کرده؟ در هر صورت باید صبر میکردم خودش بهم بگه. اگرم نه که... تو چیزی که به من مربوط نمیشه نمیخوام دخالت کنم. نمیخواستم حال و هوای یه بعد از ظهر دلچسب با کارل گوستاو رو با فکر و خیالات نامربوط خراب کنم. پرستو ساندویچ رو گذاشت توی پیش دستی و اومد و روی مبل روبه روی من نشست و آروم مشغول خوردن شد. داشتم نگاهش میکردم که...
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. همونجوری رو کاناپه خوابم برده بود. متوجه شدم پرستو هم همونجوری روی مبل خوابش برده. زانوهاشو جمع کرده بود تو شکمش و مچاله شده بود توی مبل. حتی چیزی هم روی خودش نکشیده بود. دلم براش سوخت. رفتم و تکونش دادم. یه نالۀ خفیف کرد اما بیدار نشد. دوباره تکونش دادم اما متوجه شدم خیلی گرمه. داشت تو تب میسوخت. بغلش کردم و بردمش روی تختم تو اتاق خوابوندمش. لعنتی! همینو کم داشتم اول صبحی! رفتم و یه حوله خیس کردم و پاشویه اش کردم. خیلی داشت دیرم میشد. اما تب پرستو هم خیلی بالا بود و نمیتونستم تنهاش بذارم. علیرغم میلم یه مسیج دادم به مدیر مدرسه و گفتم که مریض شدم و امروز نمیتونم بیام سر کار. گفتم که بچه ها دارن روی یه پروژه کار میکنن و خوشونم میدونن چیکار میکنن. فقط لازمه دو تا بزرگتر بالای سرشون باشه که کارشونو انجام بدن چون دو گروه شدن. یه گروه داره روی سفال کار میکنه و یه گروه هم با کامپیوتر و خودشون میدونن چیکار میکنن. حاضر بودم شرط ببندم که اگه امروز نمیرفتم شاگردام خیلی پکر میشدن. همگیشون منو دوست داشتن. چه اونهایی که ضعیف تر بودن چه اونهایی که به قول ایرانیها شاگرد زرنگ بودن... میدونستم به عشق اینکه کارشونو به من نشون بدن با عشق و علاقه کارشونو قراره انجام بدن و برای بزرگتر مراقبشون دردسر درست نکنن... مخصوصا دخترهای کلاس اول که امروز باهاشون کلاس داشتم. با بقیۀ معلمها زمین تا آسمون فرق داشتم. خودم هم اینو متوجه بودم. یه معلم هنر مرموز و ترسناک که صبور و مهربون باشه برای همگیشون تازگی داشت. یادمه روز اولی که رفتم تو کلاس طوری سکوت شد که انگار یه لحظه همۀ شاگردها رفتن... بعد از معرفی خودم برای آشنایی بیشتر اسمهاشونو از لیست حضور و غیاب صدا کردم و ازشون خواستم یه کم راجع به خودشون بهم بگن. میدیدم که طفلکها پشماشون ریخته اما واقعا چیزی برای ترس وجود نداشت. اول از همه هم توضیح دادم که دلیل چشمبندم یه حادثه ای بود که چند سال پیش برام اتفاق افتاد. خیلی میخواستن بدونن چه حادثه ای اما نگفتم. ذهن بکر و نوجونشون تاب شنیدن واقعیت رو نداشت. منی که این این اتفاق برام افتاده بود هم تاب تحملشو نداشتم چه برسه به این بچه های پاک که نهایت خلافشون بدجنسیهای نوجوانانه اشون بود. بزرگترها بدجنسیشونم بدجوریه... فقط بهشون گفتم که بعد از اون حادثه من خیلی عوض شدم و اون چیزهایی که شاید به نظر بقیه مهم باشه به نظر من نیست...
پرستو تمام صبح طول کشید تا تبش بیاد پایین. دیگه کم مونده بود زنگ بزنم آمبولانس بیان ببرنش بیمارستان که تبش بالاخره اومد پایین. همه اش چهار پنج سال از شاگردام بزرگتر بود. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که چه طور به یه دختر بچه پیشنهاد سکس داده بودم. پرستو در مقابل من یه دختر بچه بود. مخصوصا حالا که اینطوری بی دفاع و مریض افتاده بود روی تختم متوجه میشدم این رابطه کلا غلط و بی معنیه...  وقتی حالش بهتر بشه بهش میگم نیاد دیگه پیشم. حالا درسته از لحاظ قانونی بزرگه اما دلیل نمیشه خودمو بهش تحمیل کنم. برای من و اون آینده ای نیست. تازه از رفتاری هم که من این چند وقته از پرستو دیدم منم برای اون اونقدر مهم نیستم که بخواد بود و نبودم براش اهمیتی داشته باشه. دیشبم احتمالا داشته مریض میشده که اونطوری مودب شده بود. وگرنه اینهمه تغییر؟ در هر صورت... بدون چشم داشت ازش مراقبت میکنم و بعدش اونو به خیر و منو به سلامت... برای پرستو سوپ درست کردم و چون توفیق اجباری نصیبم شده بود خونه بمونم تا سوپ درست بشه منم یه موسیقی ملایم گذاشتم و نشستم به خوندن کتابی که خیلی وقت بود میخواستم بخونمش اما وقت نمیشد. غرق کتاب بودم و همه چیز یادم رفته بود که با صدای پرستو نیم متر تو جام پریدم. داشت تو خواب ناله میکرد پژمان نه... انگار بازم تبش رفته بود بالا و هزیون میگفت اما دمای بدنشو که گرفتم دیدم خیلی بالا نیس. حتما هزیون میگه... بیدارش کردم. سوپ هم آماده شده. از بوش معلوم بود. تکونش دادم که وحشتزده چشماشو باز کرد و تا منو دید میتونم بگم خوشحال شد. تمام افکارم درست بود. کسی که ناگهانی خودشو چپوند تو بغلم و شروع کرد زر و زر کردن یه دختر کوچولوی مریض بود که داشت ادای آدم بزرگها رو در می آورد. خنده ام گرفت:
-مریض شدی تو؟ پاشو برات سوپ گذاشتم... آ قربونت برم... بشین... آفرین... الان برات سوپم میارم که حالت خوب بشه...

حالش انگار خوب نبود. سوپ رو نصفشو بیشتر نخورده بود که همه رو بالا آورد روی جفتمون. ای کیرم تو این شانس ها! بغلش کردم و بردمش تو حموم. با آب ولرم حمومش کردم و خودمم گربه شور. آب که بهش خورد حالش یه کم انگار جا اومد. بردم نشوندمش رو مبل و خودمم سریع رو تختی و ملحفه رو عوض کردم و دوباره بردم خوابوندمش. اونقدر آنفولانزا گرفته بودم که بدونم این آنفولانزاس. اورژانس هم میبردمش فایده نداشت. قرار بود بفرستنمون خونه که استراحت کنه. ایندفعه که بقیۀ سوپ رو خورد دیگه خدا رو شکر بالا نیاورد و کپۀ مرگشو سریع گذاشت. راستش دروغ چرا. از دکتر و بیمارستان خاطرۀ خوبی نداشتم. اگرم میرفت دکتر اورژانس باید کس دیگه میبردش. از فکر رفتن به بیمارستان مو به تنم سیخ میشد... صبر میکنم ببینم چی میشه اگه خوب نشه مجبورم به کارل گوستاو زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد و این دختره رو ببره بیمارستان. برای خاطر جمعی زنگ زدم و اونم از قضای روزگار سرش خلوت بود و میتونست.
پرستو تمام اون شب رو یه کله خوابید. گاهی یه ناله ای زوزه ای هزیونی بود که سکوت خونه رو بشکنه و اعصابمو خط خطی کنه اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد. هر چی بیشتر میگذشت همونقدر بیشتر میفهمیدم بودن پرستو تو زندگیم اشتباهه. زندگی آرومی داشتم و تنهایی خیلی هم بهم خوش میگذشت. این دختره هم راحت منو عصبانی میکرد هم اینکه منو از کار و زندگیم مینداخت. امروزمو رید تو همه چیز. نه بچه امه نه چیزی که بخوام مسئولیتی در قبالش داشته باشم. حتما ننه بابا داره. اونا کجا مشغول دادنن؟
اما برای اینکه خاطرم جمع باشه دوباره به مدیر که دوستم بود یه مسیج دیگه دادم که فردا رو هم نمیتونم بیام و تو کشوی میزم میتونه برنامه ای رو که برای مواقع اضطراری بچه ها تدارک دیده بودم توی یه پوشۀ آبی رنگ پیدا کنه. پس فردا خودم میرفتم مدرسه. هنوز یه روز نشده خیلی دلم برای کارم و بچه ها تنگ شده بود. دوباره مشغول کتاب شدم.
صبح که بیدار شدم لنگ ظهر بود. اولین بار بود که اینقدر طولانی میخوابیدم. پرستو رو دیدم که حالش خیلی بهتره و نشسته تو جاش و توی یه کاسه برای خودش سوپ میخوره.
-حالت چطوره؟
-چه سوپ خوشمزه ایه!
-نوش جونت... حالت خیلی بد بود ها...
-یه بار من از تو مراقبت کردم یه بار هم تو... بی حساب شدیم...
حتما خوابی چیزی دیده بود و داشت راجع به اون حرف میزد. زیاد جدی نگرفتم. داشتم دوش میگرفتم که بدون در زدن وارد حموم شد و اومد زیر دوش پیش من. میخواست آویزونم بشه اما نمیخواستم مریض بشم.
-پرستو همینجوریش هم دو روزه منو از کار و زندگیم انداختی... بذار هر وقت بهتر شدی با هم حرف میزنیم... دست نزن! گفتم دست نزن!
اما ول کن نبود. مدام دستشو دراز میکرد سمت آلتم. آلت وامونده هم از خدا خواسته داشت بلند میشد. یه دونه محکم زدم رو کیرم.
-پرستو تو هم تا کار دستت ندادم برو بیرون...
-خب بوس نکن... اونجوری طوریت نمیشه...
-پرستو! مسئله یه بوس نیست... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-قبلا بچه نبودم الان بچه شدم؟
-اشتباه از من بود... تو برای من بیش از حد بچه ای...
-آقای سن و سال دار! این به قول شما بچه کونتو از خطر نجات داد...
-کدوم خطر؟
-همون خطری که زیر خاک خوابیده و اگه من بخوام هر لحظه ممکنه کار دستت بده...
بازم این تئاتر مسخرۀ من داداشمو کشتمو شروع کرد... میدونستم! پس حس اینکه یکی داره تعقیبم میکنه الکی نبود!
-پس تو بودی اینهمه وقت کرک و پر منو ریختی؟ خدا مرگت نده دختر! خوب اگه چیزی میخواستی راجع به من بدونی میگفتی خودم بهت میگفتم... تعقیب چرا؟
-یعنی اگه بپرسم بهم میگی؟
-چیزی برای قایم کردن ندارم... بپرس...
-اون زنه کی بود؟
-کدوم زنه؟
-همونی که تو جنگل خفه اش کردی و جنازه اش رو من پیدا کردم... میدونم هول شدی اما یادت باشه ول کردن جنازه پشت سر اصولا دردسر میشه...
-تو دیوونه ای! من میرم تو هم دوشت که تموم شد بیا برو گم شو خونه ات... دیگه هم نمیخوام ببینمت...
-حاضرم شرط ببندم الان که از حموم رفتی بیرون نظرت قراره عوض بشه...
-باش تا صبح دولتت بدمد...

خودمو شستم و حوله امو پوشیدم. رفتم از حموم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که چشمم افتاد به یه چیزی مثل عکس یه آدم. برای اینکه بتونم ببینم کیه باید میرفتم نزدیکتر. چشم چپم انگار ضعیفتر شده بود. رفتم جلوتر و... که اینطور! عکس همون زن عرب بود. اینبار با چشمان بسته و صورت ساکت. انتظار چیز دیگه ای داشت وقتی با وقاحت اومد دیدنم؟ صد البته قرار نبود ازش بگذرم. گذشتن از خون خودم آسون بود اما مال ملیندا نه... وقتی زنیکه داشت جون میداد غرق لذت بودم و به عاقبت کار فکر نمیکردم. دیوونه شده بودم. فقط میخواستم انتقام بگیرم. اما الان قضیه فرق داشت. یه شاهد فضول هم بود که باید از شرش خلاص میشدم... دلم نمیخواست جنازۀ اون زنیکه حتی بعد از مردنش هم برام شر درست کنه اما عکسی که پرستو گرفته بود معلوم بود جایی خاکش کرده. فقط صورتش بیرون بود. پس بیخود نبود داستانی که پرستو بهم گفت منو اینقدر ترسوند. جایی رو که تعریف کرده بود شباهت زیادی با جایی داشت که من این زنو کشته بودم. باید میفهمیدم کجاست. عکس یعنی اخاذی... این دختره برای من خیالاتی داشت انگار...
سریع لباسامو تنم کردم. پرستو انگار عجله ای نداشت برای بیرون اومدن. در زدم. 
-پرستو؟ بیا بیرون دیگه! باید باهات حرف بزنم! 
درو که باز کردم خون همه جا رو گرفته بود. چی کار کرد جنده؟ رگشو زده بود... خود کشیش خوب بود؟ اگه میمرد نمیفهمیدم جنازۀ اون زنه کجاست و ممکن بود برام دردسر درست بشه. تازه ممکن بود عکسهای دیگه ای هم باشه... بد بود اگه میمرد؟ آره... مردن این دختره یعنی پلیس و پلیس هم در هر صورت یعنی دردسر... خودم خیلی مهم نبودم اما کارل گوستاو چرا... نمیتونستم بذارم به جرم قتل بره زندان... 
ادامه دارد...