جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

بی دی اس ام یعنی- قسمت سوم




وقتی نشسته بودیم برای ناهار پاهامو تکون میدادم. به شدت معذب بودم. ۴۰ سالم دیگه داره میشه. بچه و بی تجربه نیستم. آدمم. نیاز دارم. اما پس چرا این حس بد؟ چرا حس هرزگی میکنم؟ شاید به خاطر وجود کای باشه. اما کای واقعا تو زندگی من نیست. گاهی یه مسیج میفرسته. اگه خیلی خوش شانس باشم هم یکی دو ماه یک بار سکس. کای مهربونه اما اون عدم اطمینان همیشه سر جاشه. ترس از دل بستن و مورد قبول واقع نشدن. فکر میکنم همون یه بار کافیه که میخ و فرو کنی تو پریز برق تا بفهمی برق همیشه قراره بگیره. تو هر پریزی میخوای فرو کن اما قراره بگیره. برق خونۀ عباس آقا با منزل مهری خانوم برقش قراره یه اندازه بگیره. من هم تا حالا کسی رو ندیدم که منو بخواد. شاید لحظه ای بخواد اما دائمی کسی منو نمیخواد. هیشکی برای به دست آوردنم تلاش نمیکنه. هیچکس خودشو به آب و آتیش نمیزنه که منو مال خودش کنه... شاید چون به نظر میاد من همیشه هستم... همیشه فکر میکنی این همیشه هست. محبتمو بدم به اونایی که میترسم منو تنها بذارن برن...
آدمیزاد مجموعۀ عادتهاست. منم عادت کرده بودم به یه زندگی آروم. به دوست داشتن. به عاشق بودن. همیشه من عاشق بودم اما هیچوقت طرف مقابل نبوده. شایدم بوده اما نشون نداده. شاید فکر کرده اگه نشون بده پررو میشم. در هر حال همینکه اجازه میدادن دوستشون داشته باشم هم باز خوشایند بود. اما از یه جایی آدم میفهمه که داره وقتشو تلف میکنه. مخصوصا وقتی برات خرق عادت میکنن. اونم وقتی آمادگیشو نداشتی... عذاب زیادی میکشی. حالا هم که من بالاخره کشیدم بیرون و قبول کردم کسی منو دوست نداره. درسته سخته که به خاطر سکس مدام دلهای چند ساعته ببندی اما خوب همینه که هست. سکس برای من فقط سکس نیست. نیاز به محبته. نیاز به دوست داشته شدن. مردم اروپایی درسته به نظرم خیلی جذابن و به قول شکارچی بزرگ فقط کافیه دستتو دراز کنی تا یه مرد خوشگل برای چند ساعت مال تو بشه. اما خوب بازم باید اونی باشه که میخوام. شاید برای مردا فقط حس شهوت کافی باشه برای سکس اما برای من چهره باید بتونه یه حسی رو در من بیدار کنه. چهرۀ ژنرال هم یه حسی رو در من بیدار میکنه اما چه حسی؟ شاید یه جور آرامش. موقع ناهار سوالات زیادی میپرسید. سوالات زیادی میپرسیدم. انگار بخوایم با سوال همدیگه رو ضربه فنی کنیم. وقتی شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن و من مثل گاو نگاهش کردم فهمید اهل مکزیک نیستم.
-مجبور نیستی بهم بگی از کجا میای... اگه نمیگی حتما دلیلی داری...
-از ایران متنفرم... دلیل بیشتری نداره... میتونم یه چیزی بگم؟ 
-ایم...
-خیلی خوشم میاد موقع خندیدن رو لپات چال میوفته... شیرین میشی...
-یادم باشه تو رزومه ام بنویسم... متخصصان تشخیص دادن موقع خندیدن شیرین میشم...
-مسخره میکنی؟
-احتمالا اگه این حرفو زمان وایکینگها به یه وایکینگ میزدی یه بلایی سرت میاورد که بفهمی شیرین چیه...
-مگه وایکینگها به مهربونی و مراقبت از مردم کشورهای دیگه شهرت نداشتن؟!
چشماش برق زد و لب پایینشو گاز گرفت. نگاهش یه جوری بود که موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم که ما با هم تنها نیستیم الان.
-حس میکنم تو دنبال شر میگردی کوچولو... 
-فقط حس میکنی؟ خیلی تیزی پس! نبری منو وایکینگ؟
-هر کی ام ببرم تو یکی رو پاره ات میکنم...
با اومدن غذا سکوت کردیم. وقتی گارسون تنهامون گذاشت گیلاس شرابشو به سمت من گرفت. با فنجون قهوه ام زدم به گیلاسش. بعد هم آروم شروع کردیم به خوردن. گاهی نگاهش میکردم. چرا نمیتونم آرزو کنم شوهرم باشه؟ گفت زن نداره... چرا آخه؟ همچین مردی چرا باید مجرد باشه؟ خیلی آقاس... خیلی خوشتیپه... خیلی مودبه... خیلی مهربون و فهمیده اس... و خیلی هم بامزه اس و شوخ طبع... پس چه ایرادی داره؟ مطمئنا خیلی از زنها سر این مرد با هم دعوا میکنن اونقدر جذابه... پس چرا تنهاس؟! اما اولا ترسیدم بپرسم... دوما منم قصد ازدواج نداشتم پس چه فرقی میکنه به حالم؟ گیریم فهمیدی چرا تنهاس میخوای دلیلشو شافت کنی؟ قانون اول نادیا میگه هیچوقت دری رو که نمیخوای بدونی پشتش چیه باز نکن عزیز من! حواستو بده به غذات. لازانیا سفارش داده بودم. اما امروز نمیخواستم خودمو بسوزونم برای همونم یواش یواش غذا رو میخوردم. اونم انگار از همصحبتی بیشتر از خود غذا لذت میبرد. 
-خب؟ هیچوقت دلت برای کشورت تنگ نمیشه؟
-تا حالا از کسی که سرطان داشته پرسیدی دلش برای سرطانش تنگ شده؟ ایران سرطان من بود... 
-پس با این حساب تا حالا بر نگشتی؟
-چند ماه پیش مجبور شدم یه سر برم...
-برای چی؟
-نپرس...
-اگه ندونم ممکنه چیزی بگم که ناراحتت کنه... بهم بگو که بدونم خط قرمزت کجاست...
چه جالب! چقدر اخلاقش شبیه ایرانیهاس! ایرانیها هم خیلی علاقه دارن بدونن دردت چیه که از همونجایی که درد میکشی ضربه اشونو بهت بزنن و بچزوننت. قانون دوم نادیا میگه ایرانیها از علم فقط برای چزوندن استفاده میکنن. یاد انشاهای دبیرستانمون افتادم. علم بهتر است یا ثروت... با نام و یاد خدا و درود بر روح پرفتوح بر و بچز قلم بر قلب سپید کاغذ میگذارم و انشای خود را چنین آغاز میکنم... اول از همه باید ماهیت هر یک را بررسی بکنیم ببینیم چی هستن. وقتی فهمیدیم چی هستن میتونیم نتیجه بگیریم کدامش بهتر است. اول ببینیم علم چیست. خانوم معلم! علم یک سری اطلاعات است که یا معلم به شاگرد میدهد یا بر مبنای تجربیات شخصی به دست می آید. علم برای این خوب است که انسان در زندگی روزمرۀ خود از آن استفاده کند. حالا این علم میتواند دربارۀ همه چیز باشد. مثلا زمستان...
یادمه صبحهای زود که قربونش بشم باید از هفت و نیم مدرسه جمع میشدیم و تا هشت و نیم که کلاسها شروع میشد توی اون سرما تو صف وایمیستادیم تا برنامۀ صبحگاهی اجرا بشه. خوب تو اون سرما هم طبیعی بود که لپ های آدم از سرما قرمز میشد. یه ناظم داشتیم دبیرستان خیلی دقیق بود. یعنی هیچ جوره نمیشد سرش کلاه گذاشت مخصوصا آرایش غلیظ صبحگاهی و رژ گونه ای که شاگردان مالیده بودن. نمیدونم چی شده بود از دست خدا در رفته بود و من یک بار یه چیز به درد بخور تو بدنم داشتم. من اینقدر زرد بودم که به یرقانیها گفته بودم زکی! البته بعد از پریود رنگ و روم بهتر شد. سرمای هوا هیچوقت رو لپ من تاثیر نداشت. تازه قیافه ام به خاطر سرما از یرقانی تبدیل میشد به یه آدم معمولی بدون آرایش که نمیشه تو صورتش نگاه کرد. مخصوصا با اون عینک ته استکانی. از همینجا دست خداوند متعال را میبوسم که لاقل از این عذاب مبری بودم. با ریش و پشم و اون پاچه های بز حشری ترین مرد با دیدن من میرفت تو کما. قیافۀ من چیزی نداشت که بشه بهش گیر داد. سیبیل داشتم چخماقی و پر پشت تر از احتمالا سیبیل شوهر خانوم ناظم. اما بقیه متاسفانه به اندازۀ من خوش شانس نبودن. اونهایی که سفید بودن و لپهاشون گلی میشد خانوم ناظم یه دستمال داشت که در میاورد و یه تف مینداخت بهش و با همون تف سعی میکرد رژ گونۀ دخترا رو پاک کنه. حالا بیسوادی بود یا سادیسم خدا میدونه. اگه بیسوادی بود که پس یه آدم بیسواد تو مدرسه چیکار میکنه؟ اگرم که سادیسم بود که...
میگن حرف حرف میاره... همونطور که گفتم به یرقانیها گفته بودم زکی. حالا درسته میگم همه چیز در اطرافم ضد و نقیض بود. اما خودم هم بدتر از همه ضد و نقیض بودم. باید یه توضیح مختصر هم راجع به خودم بدم. بر خلاف بقیۀ دخترا که ناز و عشوه میریختن و سعی میکردن خودشونو به چشم مردا بکشن من نه تنها علاقه ای به مردها نداشتم بلکه سایه اشونو با تیر میزدم. از اون اتفاق نامیمون و نامبارک در هفت سالگی مرد برای من حکم دشمن داشت و خونش حلال بود! اما طی یک سری فعل و انفعالات عجیب و غریب که تازه الان میفهمم چی بوده خودارضایی رو از هفت سالگی شروع کرده بودم. گرچه تو هفت سالگی نمیدونستم خودارضاییه اما انجامش میدادم. به طرز وحشتناکی در پایین تنه خارش داشتم که اصلا دست از سرم بر نمیداشت و هر چی هم سنم بالاتر میرفت این وامونده بدتر میشد. شاید بعضیها بفرمایند بلوغ زود رس بوده. عارض میشم خدمتتون که بنده اولین بار در بیست سالگی پریود شدم. اونم فکر کنم پریوده تو رودرواسی موند. وگرنه نمیومد. این از بلوغ زود رسمون. اما خوب چون کسی نمیدونست و منم همیشه رنگ پریده بودم همیشه زنگ ورزشو میپیچوندم. میگفتم خانوم روز اول پریودمونه. خانوم هم که اون ریخت و قیافه رو میدید فکر میکرد دریای خون ساحل ندارد. میگفت ایراد نداره برو بشین استراحت کن تو اصن چرا اومدی امروز؟
مامان و بابای من از بچگی خیلی نگران بودن که من چرا اینقدر ضعیفم. غذام مثل مامان بابام بود... خلاصه ما یه پامون مدرسه بود یه پامونم دکتر. اینقدر از من خون و آزمایش گرفتن که بفهمن چه مرگمه که یه لشکر دراکولا تا ۵ سال از لحاظ خونی تامین باشن اما همیشه همه چی جوابش عالی بود. متاسفانه برای مامانم اینا افاقه نمیکرد و میگفتن حتما این دکتر خوب نیس بعدی. ویتامین دی. کوفت زهرمار... با اینکه همه چی در حد عالی بود. اما من همیشه خدا سرماخورده بودم و یا هم آنفولانزا. میرفتیم دکتر مامان و بابام میگفتن آقای دکتر این ضعیفه نمیخوره... یه چند تا پینیسیلین بنویس این تقویت شه... اولا از پشت تریبون برینم سر در دانشگاهی که دکتر تحویل اجتماعمون میده. دکتر نمیگفت بابا این مریضیش ویروسیه نه باکتری. یعنی بابای من از دکتر بهتر میدونست چی خوبه چی بد. دکتر هم قربونش برم کون خودش نبود که دلش بسوزه. سه چهار تا پنیسیلین مینوشت. روزی یه دونه بزن. نمیگفت بابا این آنتی بیوتیک تمام باکتریهای مفید بدنو از بین میبره. این ویروس هرکول شد از بس آنتیبیوتیک دادین به خوردش. ویروس ماهیتش تغییره برای همونم دارو نداره. باکتری نه. باکتری مثل فرهنگ سوئدی یه رو داره. میگه من اینم که هستم. ویروس مثل فرهنگ ایرانیه تمام مدت ماده تبصره اس. مثلا اینکه نصفه شب زنگ میزنی یارو رو زا به راه میکنی سادیسم نیس شیطنته. یا مثلا اینکه آشغالاتو میبری میذاری در خونۀ همسایه سادیسم نیس زرنگیه. یا بچه رو تو مدرسه میزنی آش و لاش میکنی سادیسم نیس دلسوزیه. یا وقتی آمبولانس عربده اش رفته هوا که من مریض تومه و تو هم وانت میوه اتو کج پارک کردی وسط خیابون سادیسم نیس شغلته. یا وقتی برای فوت برادرم رفته بودم ایران مامانم حالش خیلی بد بود. تمام شب و روز گریه میکرد. منم که سرمو بریده بودن خونم میرفت توم... به زور قرص و آرامبخش مامان بیچاره رو میخوابوندیم سر ظهر یارو با بلندگو داد میزد:
-خــــــــــــــــــــــــــــــــــر... بزه! هــــــــــــــــــــــــــــن... دونه! خـــــــــــــــــــر... بزه!
نه عزیز دلم! خــــــــــــــــــر... تویی.... خــــــــــــــــــــر... ننه اته! خــــــــــــــــــر... تمام جد و آبادته! کیرم دهنت سر ظهری! مامان ما رو بیدار میکرد حالا بیا درستش کن... نه این سادیسم نیس! شغله! یا وقتی یکی رو از تمام حق و حقوق شهروندیش ساقط میکنی سادیسم نیس قانونه. بازم بگم یا فهمیدی سادیسم چیه؟ ببخشید رک میگم... اما در لفافه حرف بزنم نمیفهمی...
خلاصه ما رو میبردن دکتر و دکتر هم نمیگفت این بدبخت تو دل و روده اش باکتری مفید نمونده که بخواد غذایی رو که کوفت میکنه جذب کنه. واسه همون لاغره بدبخت. تازه جالبیشم این بود مامانم اینا میگفتن آنتیبیوتیک ها رم به شکل قرص نده. آمپول بنویس. در هر صورت هیشکی باسن خودش نبود که بخواد دلش بسوزه. حتما هم که اون قطع نخاع بعد آمپول که نصف آدم فلج میشه معرف حضورتون هست. باسن مارو شرحه شرحه کردن. جالبیه کار اینجا بود که من همینکه از ایران اومدم بیرون سرماخوردگی و آنفولانزا دست از سرم برداشت. تا امروز روز که میشه ۱۷ ساله که من ایرانو ترک کردم فقط سه بار سرما خوردم که دو بارش باکتری بوده. یه بارشم ویروس. برای ویروسه دکتره گفت برو بخواب خونه خوب شی. هیشکی هم تا حالا از سرماخوردگی نمرده. همین. برای دو مورد بعدی رفتم دکتر ازم آزمایش خون گرفت و گفت سرماخوردگی باکتریه فلان قرصو مینویسم برات. فقط یادت باشه از داروخونه یه دونه پماد قارچ بگیر چون آنتی بیوتیک قویه قراره باکتریهای پایین تنه اتو دچار توهم کنه و قارچ بگیری. راست هم میگفت. از فردای همون روز یهو همون خارش لعنتی که تو ایران داشتیم برگشت... حالا دکترای ایران بیسواد بودن یا سادیسم داشتن بازم من نمیدونم... البته از اونجا بود که معنی این جمله رو فهمیدم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...
خانوم معلم! این از علم! تا اینجا که بود و نبودش یکی بود. ببینیم ثروت بهتر است یا نه؟ حالا ثروت چیست؟ علمی دربارۀ ثروت ندارم و متاسفانه عادت ندارم راجع به چیزی که نمیدونم نظر بدم... این بود انشای من... حالا اگه اینو واقعا مینوشتم احتمالا معلممون از زندگی ساقطم میکرد. چون همه اش دروغه. ایرانیها یه خاصیت دیگه هم دارن و اونم باور نکردنه. همیشه میگن والله دروغ چرا ما نشنیدیم یا ندیدیم همچین چیزی... اگرم خدای ناکرده یه ایرانی پیدا شد و باورش شد که همچین اتفاقی افتاده میگه حتما تقصیر خودت بوده. خیلی هم با نمک تشریف دارن. اگه دختره نگه میو پسره نمیگه بیو... یا کرم از خود درخته... میدونی چی از خود زجر کشیدن دردناکتره؟ باور نشدن... با صدای ژنرال به خودم اومدم:
-چرا میخندی؟
-چیز مهمی نیس...
اما چیز مهمی بود! یاد یه چیزی افتاده بودم که خیلی به نظرم دردناک و در عین حال مسخره بود. یادمه یه مدت مد شده بود بابا که می اومد ما رو خفت میکرد میبرد چیتگر. راستش من دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشتم اما بابام عجیب عشق رقابت داشت. خودمون دوچرخه داشتیم که میبردیم. یه بار از اون بارهای نحس که رفته بودیم چیتگر بابام که انگار تو مسابقات تور د فرانس شرکت کرده و قرار بود بهش جایزه بدن گازشو گرفت و رفت. داداشمم هم پشت سرش. من یه کم عقب افتادم. و سر همونم یه دو راهی رو اشتباه رفتم. موقع ورود به اون راه چهار تا سرباز رو دیدم که تفنگ به کمر ایستاده بودن و کشیک میدادن... نگو راه یه نیم دایره بوده که باید از همون راهی که وارد شده بودم خارج هم میشدم که حس کردم سربازه هی داره به من نزدیک و نزدیکتر میشه و یهو جلومو گرفت. 
-کجا خانومی؟ 
ریده بودم تو شلوارم.
-یه بوس میدی؟
بوس؟ از ترس خفه شده بودم و به جز من و اون چهار تا مادر جنده اون اطراف پرنده پر نمیزد. مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم. اونموقع ها مثل الان نه اینترنت بود نه چیزی. نه اطلاعی بود نه کسی که آموزش بده. متدهای آموزشی هم که تا دو هفته جاش کبود بود و نفس تنگی میگرفتی. دوازده سالم بود و فرق زن و مرد رو نمیدونستم. فکر میکردم اگه یه مرد و یه زن به هم دست بزنن زن حامله میشه. میتونی تصور کنی وقتی دیوث منو از دوچرخه پیاده کرد و دستش بهم خورد فکر میکردم شکمم قراره بالا بیاد. عصبانی داد زدم مادر جنده ولم کن!
-به مامان من میگی جنده؟! نشونت میدم جنده کیه...
منو به زور خوابوند زمین و یکی دیگه از پسرها هم دستامو گرفت. اونی که بهش گفته بودم مادرجنده هم نشست رو سینه ام. جق زد و آبشو پاشید تو صورتم و روسریم... دوستاش هم از دور مسخره میکردن. که ببنین چه گریه ای ام میکنه نی نی کوچولو! خرس گنده خجالت نمیکشه! خلاصه وقتی پسره ولم کرد از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد. مانتوم هم خاکی شده بود. البته چون کرم از خود درخته حقم بود احتمالا . یا هم اینکه من به پسره گفته بودم میو... وقتی سوار دو چرخه ام شدم و راهمو گرفتم برم هنوزم داشتن مسخره ام میکردن و میخندیدن. بچه ننه... میگام دهن کسی رو که به مادر من بگه جنده... بهشت زیر پای مادران است! ای مادری که از عفت و پاکی زیاد به پسرت نمیگی به دختر مردم تجاوز نکن... انشالله دونه دونه درختهای اون بهشتی که زیر پاته تو کونت... علاوه بر احساس عجز و حقارت بی آبرو هم شده بودم. باید خودکشی میکردم. فقط خدا میدونه چطوری خودمو رسوندم تا پیش مامان اینا. به قول فیلمها بی عفت شده بودم و آبروی مامان اینا میرفت. خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم کی قراره شکمم بالا بیاد. کسی که بی عفت شده باید خودشو بکشه. وقتی برگشتم بابام شکار بود که تو خبر مرگت کجایی؟ فقط گفتم افتادم... خودمونیم منم خیلی دست و پا چلفتی بودم تمام مدت مشغول افتادن بودم... قرصهای اشتباهی رو سر همون خورده بودم... سالها بعد قبل از بیرون اومدن از ایران داشتیم با مامان بحث میکردیم که نباید از ایران برم چون خارجیها خطرناکن میگیرن به آدم تجاوز میکنن... گفتم مامان من! ایرانیها از خارجیها بدترن... و قضیه رو بهش گفتم. انتظار داشتم ناراحت بشه اما چیزی که گفت دلمو شکست.
-حتما خودت یه کاری کرده بودی وگرنه مرد جرات نمیکنه به زن نزدیک بشه...
حالا یا من فرهنگ ایرانی رو اصلا نمیشناسم یا بقیه. از همونجا فهمیدم تو ایران همه چیز همیشه تقصیر زنهاست. منم نمیخواستم تو همچین آشغالدونی ای زندگی کنم. اگه مادرم اینقدر منو نمیشناسه و باور نداره پس ببین بقیه چی ان... دلیلی برای موندن نمیمونه... راستش اگه تمام زندگیمو تو ایران گل کنم بزنم سرم اون چند ماه آخر با تحقیر و توهین مامان و بابام رو نمیتونم از یادم ببرم... شایدم فکر میکردن اینطوری منو بیشتر به فرهنگ ایرانی و تو ایران موندن علاقمند میکنن. تو فرهنگ ایرانی هیچوقت محبت نکن چون طرف پر رو میشه...
غذا زهرمارم شد و نصفه پسش زدم. گلوم پر از بغض بود و نمیتونستم چیزی پایین بدم. نمیخواستم هم تو رستوران جلوی مرد غریبه گریه کنم. نکنه فکر کنه روانی ام. غدۀ سرطانی بدخیمو حتی اگر در هم بیاری از شرش خلاصی نداری... ایران و فرهنگ ایرانی از اون سرطانهای بخصوصه... 
-نمیخوری؟
-سیر شدم...
انگار از نگاهم فهمید از یه چیزی ناراحتم اما وقتی پیله نکرد غذامو بخورم خوشم اومد! خدا رو شکر تعارفی نیست...
-نگاهت میگه ناراحتی اما میخندی...
-یاد تعارف افتادم راستش...
-تعارف چیه دیگه؟
-نمیدونم...
واقعا هم نمیدونم. راستش منم هیچوقت معنی تعارفو نفهمیدم. خیلی سخت بود و متاسفانه بخش یادگیری تعارف در من وجود نداشت. نهایت تعارفی که میتونم بکنم بفرمایید ممنون و مرسیه. تموم شد! در نتیجه عذاب علیم بود بیزنس شام یا ناهار دعوت شدن. من از بچگی میوه دوست نداشتم. اسید معده ام بالا میرفت. هم سر و صداش آبرو ریزی راه مینداخت که کی دوست داره وقتی همه ساکتن و جلسه اس شکمش شروع کنه. هم اینکه دوباره گشنه ام میشد: قاااااااااااااااااااررررر....بیییییییرررررررر.........قووووووررررر.... ملت داشتن دعا میخوندن منم با این شکم موسیقی متن میزدم براش. نمیدونستم چرا اینجوریه اما میدونستم بعد میوه اینجوری میشم. تو خونه موردی نبود اما تو جمع ضایعه اس. همینجوریش ایرانیها کلی پشت سر آدم صفحه میذارن حالا آتو هم بده دستشون. دیگه تمومی نداری. یکی هم این که بعد از غذا دوست ندارم چیز دیگه ای بخورم. به همین سادگی. حالا فرض کن شامو خوردی و نشستی هضم شه که بانوی خانه دار پیله میکنه بهت. اول ظرف میوه اس: 
-بفرمایید میوه! 
-ممنون مرسی! تازه شام خوردم...
-شام شامه... میوه میوه اس... بفرمایین لطفا... (میوه چون میوه اس نمیره تو معده؟ اندازۀ خر خوردم جا ندارم!)
-ممنون مرسی جا ندارم. 
-یه دونه میوه که چیزی نیس! 
-مرسی شام خیلی خوردم ممنون نمیخورم... 
-اصن امکان نداره ناراحت میشم! 
(گه میخوری با جد و آبادت زنیکه که ناراحت میشی! کره خر بکش بیرون دیگه نمیفهمی میگم نمیخورم؟!) داخل پرانتزیه تو سرم میگذشت. آخرم با چشم غرۀ مامانم من کوتاه میومدم ومنم از لج زنیکه چند تا از بهترین میوه ها رو بر میداشتم و مثله میکردم و دستمالی و میذاشتم جلوی چشم صاحبخونه تا حالشو ببره. بهشم دست میزدم که مجبور شن بریزن آشغالدونی. بعدشم که میومدیم خونه با مامان اینا دعوا داشتیم که تو چرا مثل آدم رفتار نمیکنی. علما؟ مسئلۀ! آقا من حق ندارم یه چیزی که نمیخوام نخورم؟ راستش... من تا وقتی حرف میزنم خطر ندارم. همینکه سکوت کردم بدون که دهن طرفم گاییده اس! در دل سیاه شب صدای اره برقی در ساختمانی متروکه و ترسناک میپیچد و متعاقب آن صدای خنده های بیمارگونه ای بهت نزدیک میشه... درا هم قفله!... حالشو ببر! خنده ام گرفت. 
- همیشه از تعارف متنفر بودم! حس میکنم خانوم حس میکنه امروز خیلی بهش بد گذشته و خسته شده عوضشو با تعارف در میاره. یه بار بگو بفرمایید... منم یا میفرمایم یا نمیفرمایم... چرا شلوار آدمو در میاری؟ اصلا حالا که اینطور شد از اول شروع میکنم. برای شام که قربونت برم به جای قرمه سبزی قرمه قرمزی درست کردی با رب گوجه فرنگی که من ازش متنفرم. از اون که نمیکشی بیرون. باید خورده بشه. بقیۀ غذاها رم که زورچپونیه و صد در صد باید امتحان کنیم. بکشیم میگی چرا کم کشیدی... نمیکشیم میگی دوست نداشتین... وقتی هم که داریم زهرمار میکنیم پیله میکنی ببخشید تو رو خدا بد شده! خوب اگه میدونی بد شده برای چی میدی من بخورم؟ اگرم خوبه که خفه شو دیگه! عه! وقتی هم که زیاد کشیدیم به دستور شما بعد از رفتنمون میگی این چه خبرشه اندازۀ گاو میخوره؟ خوب عزیز من! چه کاریه؟ شما ما رو روی همون میز ناهارخوری ببند. بعد در حالیکه لباسهای چرمی مشکی پوشیدی با شلاقت هوووووتیششششش بزن! شما مگه سادیسم نداری؟ از شانس خوبت منم مازوخیستم. منو ببندی رو میز برام راحتتره تا موقع شام با تعارف اعصابمو بکنی... بعد از شام هم که برنامۀ هووووتیشششش با چای! هووووتییییییششششش با میوه! هوووووووتیییییییششششش با شیرینی... وقتی میگم نمیخورم یعنی نمیخورم... میفهمی یا با یه خوشه موز بهت بفهمونم؟!
ژنرال با صدای بلند خندید. از ته دلش. یه لحظه میزهای اطراف برگشتن طرفمون. داشتم از خجالت آب میشدم. 
-خدا! دلم! تا حالا اینجوری نخندیده بودم! 
گوشۀ چشماش اشک جمع شده بود که با پشت انگشت اشاره اش پاک کرد و در حالیکه سعی میکرد نخنده آروم گفت:
-پس تقریبا هر چیزی به ایران مرتبط بشه خط قرمزه... موندم چی خط قرمز نیس...
-تو... تو خط قرمز نیستی... یه دنیا با تو...
-پس وقتی رفتیم بالا اول باید یه سرزمین خیالی برای خودمون درست کنیم...
وقتی دسرشو خورد و منم قهوۀ دومم رو خوردم با گفتن من میرم حساب کنم کلید اتاقو دراز کرد سمت من. حس کردم منظورشه که تنها برم بالا. کلیدو گرفتم و با گفتن ممنون برای غذا ترکش کردم. تمام راه تا اتاق به حرکات و حرفهاش سر ناهار فکر میکردم. به یه چیز مهم پی بردم. من بیش از حد خسته ام از دست آدمها. مرد به غایت جذاب بود. صداش گرم بود. بامزه بود. وقتی هم که یه ابروشو به نشانۀ موضوع جالب شد میداد بالا و لب پایینشو گاز میگرفت فلج میکرد. اما از اینکه شب تو سکوت و سکون و آرامش خونۀ خودم قراره بخوابم حس رضایت خاصی داشتم. و دلیلی نمیدیدم برای به هم ریختن این آرامش. حالا دلیلشم هر چی میخواد خوشگل و خوشتیپ باشه. امروز هم خودم بودم. حرف زدنم. خندیدنم. عصبانیتم. نمیخواستم نقش بازی کنم. حتی یه خط چشم نداشتم. بی پیرایه بودم. میخواد خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد. اما نمیدونم چرا حس میکردم اون مراقبتر از منه. شاید اونم اینجوری بود. همینکه رسیدم تو اتاق خودمو به شکم انداختم رو تخت. چند دقیقه بعد قفل در باز شد. حال نداشتم بلند شم. صدای افتادن کفشهاشو شنیدم. رفت خودشو انداخت رو تخت و پاهاشو دراز کرد. دستامو زده بودم زیر چونه ام و نگاهش میکردم:
-بیا بغلم کوچولو... 
رفتم و کنارش نشستم. دستشو انداخت دورم و سرمو گذاشت رو سینه اش. صدای ضربان قلبش رو میشنیدم که داشت بالاتر میرفت.
-آماده ای برات قصه بگم؟ 
-قصه؟!
یه لحظه از پشت موهامو گرفت و کشید سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام. اونقدر محکم و عمیق منو میبوسید که انگار میخواست منو بخوره. خودشو انداخت روم. زیر سنگینی ژنرال دفن شدم. زیر گلومو با دست راستش محکم گرفته بود. بیشتر از شهوت آدرنالین تو سیستمم تزریق میشد. انتظارشو نداشتم. مگه نگفت قصه میگه؟ دستش خیلی قوی بود و سرمو کمی مایل کرد و وقتی گوشم در دسترش قرار گرفت و صداهای هیم هیمش که به خاطر بوسیدن و مکیدن گوش چپم ایجاد میکرد باعث میشد تو پهلوهام یه حس قلقلک حس کنم. اما وقتی گوشمو محکم گاز گرفت آه و ناله ام رو نتونستم خفه کنم. چقدر لذت بخش بود حس سنگینیش. آلتش داشت ضربه میزد به پایین شکمم. بدون رحم و مروت سنگینیشو انداخته بود روی من و در نهایت تعجب نه تنها اذیت نمیشدم و نفس کشیدنم هم عادی بود بلکه حس سنگینی و چسبیدگیش به من یه حس نزدیکی در من ایجاد میکرد. البته فقط یه کورسوی ضعیف... و یه کورسوی ضعیف دیگه از تعلق... درونم خیلی خاموشیه به این جرقه ها احتیاج داشتم. هر چند فقط یه لحظه باشه. دوباره رفت سمت دهنم. صداهای پر از حرصی که موقع بوسیدنم ایجاد میکرد باعث میشد که خجالت منم تا حدودی بریزه و صدام در بیاد. مخصوصا وقتی گازم میگرفت. قصد نداشتم بهش بگم مراقب کبودی باشه. و ژنرال هم انگار براش مهم نبود چیکارم میکنه. دست چپش رفته بود از زیر و داشت سینه هامو میمالید. حرفهاش میرفت تو دهنم: 
-چه خوش اندازه و دست پر کنن اینا! خدا به دادشون برسه...
به سکس که میرسه خیلی سردم. اما ژنرال حالمو عجیب خراب کرده بود. برای همینم وقتی بلند شد خودم بلوزمو دادم بالا و از سرم در آوردم. سوتینم رو هم که جناب ژنرال در آورد طوری که غزنش بعدا دیدم کنده شده. حمله کرده بود به سینه هام و داشت زنده زنده پوستمو میکند. دستاشو انداخت زیرم و با من چرخید و غلت زد طوری که وسط تخت قرار گرفتیم. داشت سینه هامو میخورد. خواستم دستامو ستون کنم.
-بیوفت... خودتو ول کن... من پسر بزرگی ام... از پس سنگینیت برمیام... آها... آفرین دختر خوب...
ته دلم خالی میشد با مکیدنهاش. خیسی و گرمای زبونش که که تمام پوستمو خیس میکرد و بعدش هم فوت باعث میشد سردم بشه اما گرمای بازوهاش دور کمرم خیلی کمک میکرد. حالم به نهایت درجه بد بود و انگار ژنرال اومده بود حالمو خوب کنه برام. اما یهو دست نگه داشت. بیشتر میخواستم:
-داشت به دوست پسرش فکر میکرد. به عشقش. و در حسرت و عطش بوسه های مردش میسوخت اما دم نزد در حسرت و عطش اون گازها... پشت گاری پدرش روی علوفه ها نشسته بود و به اطراف خیره شده بود. تازه از خواب بیدار شده بود... مناظر اطراف رو برای آخرین بار میدید و میخواست تا ابد در خاطرش ثبت بشه. بهار بود و همه جا سبز. ابرهای انبوه و سنگین و سیاه فضای بالای سرشون رو پوشونده بود و گاهی هم در اطراف تبدیل به مه صبحگاهی میشد. گلهای زرد و سفید که سطح زمین رو پوشونده بودن مثل یک فرش رنگی دو طرف جاده پهن شده بود... دیروز هجدهمین بهار زندگیش آغاز شده بود و پدر تصمیم داشت دخترک رو وقف کلیسا کنه. دخترک پوست سبزه ای داشت. برخلاف رایج اروپاییها... چشمان مشکی و عمیق... به عمق گناه... به عمق نابودی... از صمیم قلب آرزو نداشت زندگی یک راهبه رو در پیش بگیره... دلش میخواست در چمنزارهای سرسبز بیرون دهکده بدوئه و با پسری که دوست داشت ازدواج کنه و لذت مادر شدن رو بچشه. میخواست زنده باشه... زندگی کنه... اما فقر باعث میشد اکثریت پدران دختران خود رو به کلیسا فرستاده و اونها رو وقف کلیسا و صومعه کنند. یک نون خور کمتر. این عاقبتی بود که گریبان خیلی از باکره گان اون زمان رو میگرفت. خدمت در صومعه. دخترک صلیبی رو که مادرش بهش داده بود به گردن داشت. صلیب رو در مشتش گرفت. شکل سخت و بد فرم صلیب کف دستان جوانش رو می آزرد. دختر فرز و چابک رفت و کنار پدرش نشست. این لحظات آخر قصد داشت در کنار پدرش باشه هر چند در سکوت... پدرش همونطور که از کیسۀ کنارش یه تیکه نون و پنیر به دخترک میداد اسب رو هدایت میکرد. کمتر از ساعتی به صومعه زمان داشتند که در سکوت گذشت. ساعتی بعد پدر در حالیکه کلاهش رو لوله کرده و در دستاش میفشرد دخترک رو به راهبه ای پیر سپرد. راهبه دختر رو داخل صومعه راهنمایی کرد و اسمش رو پرسید. دخترک جواب داد نادیا... 
به نادیا اتاق کوچکی داده شده بود بسیار محقر. سکوی نسبتا عریضی که بخشی از دیوار بود و سطحش با تشکی مندرس پوشونده شده بود تا دخترک برای خوابیدن از اون استفاده کنه. مثل بقیۀ راهبه ها. کنار دیوار روبه رو میز و صندلی کوچکی در اختیار دخترک قرار گرفته بود تا بتونه انجیل بخونه در نور شمع. دخترک مطیع بود. چارۀ دیگری هم نداشت. قوانین و عادات و عبادات و سختگیریهای راهبه های پیر به نظرش خسته کننده و غیر منصفانه میرسید. با اینحال دخترک علیرغم میلش تعالیم راهبه ها رو کامل یاد میگرفت. زندگی روزانه در صومعه از ساعت چهار صبح با دعای دسته جمعی شروع میشد و بعد هم کارهای روزمره. برای اینکه صومعه بتونه خرج خودشو در بیاره هنرهای دستی از قبیل دوخت و دوز و تولید محصولات کشاورزی و گیاهان دارویی نقش مهمی رو ایفا میکرد. علاوه بر اون باید آموزش میدیدن که چطور از بیماران پرستاری کنند و چه دارویی بهشون کمک میکنه. بیشتر بیمارانی که به صومعه آورده میشدن از مردم فقیر بودن که علاوه بر دارو و درمان گیاهی به نیروی دعای راهبه ها هم ایمان داشتند. بعد از یک روز کاری خسته کننده نادیا میتونست بره به اتاقش برای نیایش و استراحت اما نادیا یه راز کوچیک داشت. شبها وقتی خسته و کوفته بر میگشت به اتاقک محقرش انجیل رو نمیخوند. در نور شمع مینشست و خیال پردازی میکرد. به یاد بوسه های عشقش... لذت در آغوش کشیده شدن... غافل از اینکه چشمهای نامرئی صومعه تمام حرکاتش رو زیر نظر داره... نمیدونست که خبر نافرمانیهای پنهانی و شبانه اش به گوش برادر آگوست رسیده. تا اینکه یک شب بعد از اینکه نادیا گیاهان خشک شده رو داخل شیشه های مخصوص ریخت و آماده میشد که به اتاقش بره با خبر شد که برادر آگوست قصد دیدنش رو داره. فاصلۀ صومعه از کلیسا حدود نیم ساعتی میشد با پای پیاده. هر یکشنبه نادیا میرفت به کلیسا تا دعا کنه. وقتی نادیا و راهبۀ همراهش وارد کلیسا شدند محیط گرم نورانی محیط بهشون خوشآمد گفت. برادر آگوست ایستاده بود و در حال روشن کردن شمع بود. راهبۀ همراه روی یکی از صندلیها نشست و نادیا به همراه برادر روحانی رفت. آگوست چشمانی سبز رنگ داشت که دخترک رو مسخ میکردن... 
اونقدر محو داستان شده بودم که اصلا همه چیز یادم رفته بود. 
-پاشو... لباساتو در آر...
-بقیه اش پس؟!
-بقیه اشو بازی میکنیم...
میخواستم بقیه اشو بدونم. چی چی رو بازی کنیم؟! من اصلا نمیدونم که داستان چیه که بخوام بازیش کنم که! پاشو در بیار بینم نادیا... میخوام بقیۀ داستانو بشنوم! صدای گرم مرد موقع قصه گفتن جادوم میکرد. خیلی حس خوبی بود بازی... همونطوری که داشتم شلوارم و بعدش هم جورابامو با عجله در میاوردم میدیدم که داره لباساشو کلافه در میاره. لخت شده بودیم اما رفت سمت کمد و بعد از آویزون کردن لباسهاش چمدونو آورد بیرون. درشو باز کرد. توش یه سری لباس بود. یه لباس قهوه ای رنگ بلند برداشت... که کمرش با یه چیزی تو مایه های طنابی شیری رنگ بسته شده بود. اول خودش لباسشو تنش کرد و بعد هم کمک کرد من لباسمو بپوشم. برای من هم یه پیراهن بلند و سیاه رنگ تنم بود با یه مقنعه مانند سفید و یه شال مانند سیاه روی اون. انگار صد ساله راهبه ام. تو شناخت جنس پارچه ها از اولشم افتضاح بودم اما جنسشون خیلی زبر نبود. نه مال من نه مال آگوست. روی در کمد یه آینۀ قدی نسب شده بود. خودمو که توش دیدم رفتم تو فضای داستان. و عجیب اینکه قیافه ام از همیشه جوونتر به نظر میرسید. حس یه دختر که هیچ چیزی تجربه نکرده. فانتزی جالبی بود. سالها بود اینقدر احساس بیگناهی نکرده بودم. سیاهی مطلق به تنم داشتم و سفیدی مطلق دور سرم. نمیدونم چرا با دیدن لباسهای تنم ترس برم داشت. یه جور ترس آمیخته به شورش و سرکشی. میخواستم فرار کنم. با در آوردن این لباسها میتونستم برم. آگوست دستاش رفت زیر مقنعه و انگار چیزی رو داشت میبست دور گردنم. وحشتزده متوجه صلیبی شدم که از زیر مقنعه بیرون افتاد و نمایان شد.علیرغم بی وزنی خرد میکرد. میشکوند. دچار دوگانگی شده بودم. حس یه زندانی رو داشتم. اما یه زندانی که عاشق سلول و زندانبانشه و برای همون نمیتونه فرار کنه. برادر آگوست هم پشتم ایستاده بود. چقدر سیاهی لباساش با سبزی چشماش تلفیق قشنگی داشتن! یه جور تضاد. انگار اونم یه جورایی به نظرم زندانی رسید. از تو آینه به هم خیره شده بودیم. اما اون نگاهش با من فرق داشت. جنس پارچه رو شاید نفهمم اما جنس نگاه رو بدون کوچکترین مشکل تشخیص میدم و همیشه درسته. نگاه آگوست پر از آرامش بود. آرامشی بود از جنس بیچارگی. این نگاه رو سالها پیش تو ایران توی آینه دیده بودم. همون آرامشی که لحظۀ فرو رفتن در باتلاق رو داری که شاید کمتر فرو بری... آگوست خود زندان بود. خود باتلاق... گرفتار خودش بود. به همون سردی. به همون بیرحمی. 
-بعدش چی شد؟
-حالا نادیا تو اتاق آگوسته... ببینم چیکار میکنی...
رفت و نور اتاق رو کم کرد. یه حالتی که انگار با شمع روشن شده باشه. تاریک و روشن بود. با دیدن لباس راهب تنش جو منو گرفته بود و به طرز غریبی بیرحم تر به نظرم میرسید. یه کم ترسیده بودم. نشست روی مبل و پاشو روی پاش انداخت. مثل بچگیها که بازی خود به خود پیش میرفت خودمو سپردم به بازی و قوۀ تخیل. آگوست اما انگار میدونست چیکار میکنه:
-خوش اومدی فرزند... بیا جلوتر... 
-ممنون... میخواستین منو ببینین؟
-درسته فرزند... اونطور که فهمیدم از انجام فرایض دینی سر باز میزنی... دلیل نافرمانی و سرکشی تو چیه؟
-نافرمانی؟
-نافرمانی از قوانین کلیسا... از اوامر پدر آسمانی دربارۀ نیایش...
-نمیدونم راجع به چی حرف میزنید... من...
-جدی؟ پس زانو بزن کنار تخت و یکی از دعاهای شبونه ای رو که میخونی برای من بخون... حتما یه چیزی از حفظت داری... یه دعای مورد علاقه که بهت آرامش میده... اونو برام بخون...
وا؟ چه دعایی؟ دعایی از حفظم نداشتم. زانو زدم جلوی تخت و آرنجهامو گذاشتم روی تخت. دستامو به هم قفل کردم و زیر لبی شروع کردم به زمزمه کردن:
-حتما وقتی رفتم فکر کردی دوستت ندارم...اما داشتم... به اندازۀ تمام دنیا دوستت داشتم... مگه میشه اون چهرۀ خنده رو و مهربون رو دوست نداشت؟ مگه میشه عاشق اون بامزگیهات نبود؟ مگه میشه برای نورانیتت نمرد؟... وجودت نور بود برام تو این دنیای تاریک...اما خوب... برای انتخابت احترام قایلم... حس میکنم بی یار و همزبون موندی... بی پشتیبان... همونطور که من تو رو تنها گذاشتم تو هم منو تنها گذاشتی... من طاقت نداشتم... صبور نبودم... ایمان نداشتم... تو رو تنها گذاشتم و رفتم و حالا میتونم با بزرگترین عذاب دنیا زندگی کنم... حقمه ندیدنت... حقمه نخندیدن با تو... حقمه نشنیدن صدات... و به جزایی که برام تعیین شد راضی ام... فقط منو ببخش که تنهات گذاشتم... اگه میموندم قرار بود همین راهی رو که تو رفتی برم... اما دلم نیومد مرگ خواهر تجربه کنی... میخواستم پناهگاهی بشم برات یه جای دیگه... یه جای امن... اما انگار اشتباه کردم... ازت دلخور نیستم که رفتی چون میدونم تو چرا رفتی... میدونم دوستم داشتی و داری... فقط رفتی چون خسته بودی... امیدوارم حالا دیگه خستگیهات در رفته باشه...
صدای بغض آلود مرد خشمگین و دردناک دعامو قطع کرد:
-نگفتم اعتراف کن... گفتم دعا کن... تو حتی فرق بین دعا و اعتراف رو نمیدونی؟!
-این دعاییه که هر شب میخونم... یه یادآوریه برای خودم نه بیشتر... یه جور درد دل...
پدر آگوست آه خسته ای کشید و اومد کنار من زانو زد. 
-این دعا نیست! خداوند گناهان ما رو ببخشه فرزند... اما این دعا نیست این حق به جانب بودنه... این طلبکار بودنه... یه راهبه که به قوانین روحانی کلیسا احترام نذاره و ارادۀ خداوند رو زیر سوال ببره مستوجب مجازاته... 
-زیر سوال نبردم... قبول کردم... 
-پس چرا حس کردم منت میذاری؟ تو مگه کی هستی؟ چه ارزشی داری؟ تو یه موجود فانی هستی و بخشی از داستان زندگی... اما حس میکنم نقشی رو که به تو داده شده زیر سوال میبری... حق نداری فرزند... تو فقط یک حق داری و اون هم ایفای نقشیه که به عهده ات گذاشته شده... 
-این نقش لعنتی چیه؟ 
-اشرف مخلوقات بودن... 
-من از حیوونها بیعرضه ترم...
-میدونی اشرف مخلوقات بودن یعنی چی؟ به این معنا نیست که تو از مخلوقات دیگه برتری... به این معنیه که تو تمام مخلوقات با همی... قدرت تمام حیوانات رو یکجا داری و به اندازۀ دونه دونۀ اونها هم بیچاره ای... قبول ضعفها و کاستیهای فانی بودنت اولین وظیفۀ توئه... و استفاده از این فرصت کوتاه فانی... تا درد رو بشناسی... تا رنج رو بشناسی و سعی کنی کمترش کنی... شاید حتی برای خودت درد داشته باشه وقتی سعی کنی درد اطرافیانت رو کم کنی... حتی اگه پسر کوچولوی خودت باشه که با ام دی دی اس متولد میشه و تو مجبوری بین مدتی کوتاه داشتنش یا مدتی کوتاه درد بیشتر کشیدنش انتخاب کنی... و قیمت این انتخاب رو میپردازی... زنت ترکت میکنه و تو رو قاتل پارۀ تنش میدونه... پارۀ تنی که در هر صورت رفتنی بود فقط کمتر درد کشید... خودت هم از وسط دو نصف میشی... قاتلی یا عاشق؟ هر دو... یا هیچکدوم؟ انسانی یا حیوان؟
برگشتم سمتش. چشمهای سبزش پر از اشک بودن اما سریع پاکشون کرد و رفت تو نقشش:
-مدتهاست که به صومعه نقل مکان کردی. مگه به خواست خودت نبود؟
-نه...
-آیا قصد داری صومعه رو ترک کنی؟
-ای کاش میشد...
-من احساس میکنم شیطان در درون تو هلول کرده...
شیطان؟! در درون من؟ ماشالله به من که میرسه شیطان هم کسخل میشه... آخه بیاد تو من که چی بشه؟ نه اونقدر خوشگلم که بتونه کسی رو با من اغفال کنه... نه هم اینکه مقام و منسب به درد بخوری دارم که بگه میتونه یه استفاده ای بکنه... شیطان اگه اونقدر بی عرضه اس که معطل من باشه باید از کون دارش زد. خودم یه هیزم نیم سوخته از جهنم بردارم و فرو کنم به کون بیعرضه اش. از تصور اینکه شیطان با اون ابهتش داره جیغ میزنه و من دارم دنبالش میدوئم که ترتیبشو بدم خنده ام گرفت. اما ترسیدم اگه بخندم بی احترامی باشه به بازیمون. 
-فکر نکنم...
-میبینیم... بلند شو بایست...
همینکه ایستادم یه دونه محکم زد به پشتم. برای اینکه نیوفتم دستامو گذاشتم روی تخت که بعدی رو بدتر زد. بر خلاف اون چیزی که فکر میمردم اسپنک درد داشته باشه اصلا درد نداشت. حداقل اونقدری که فکر میکردم درد نداشت. گاهی دستشو به حالت نوازش میکشید رو پشتم و بعد دوباره میزد. 
-تنبیه شدی؟
-درد نداشت خیلی...
-پس طاقتت بالاس. منم میدونم چطوری بهت درد بدم کوچولو...

۱۳۹۶ اسفند ۱۷, پنجشنبه

بی دی اس ام یعنی - قسمت دوم


نمیدونم. شاید اشتباه باشه. اما به نظر من بعضی وقتها جنگیدن در مقابل کسی که تصمیمشو دربارۀ تو گرفته خریت محضه. وقتی میدونم طرف نه منو میخواد نه منو قبول داره نمیتونم عمرمو تلف کنم که خودمو بهش بقبولونم و برای رضایتی که هرگز به وجود نخواهد اومد تلاش کنم. بدبختی ما آدمها اینه که فکر میکنیم فقط خودمونیم که سختی میکشیم و بقیه دارن صد تا صد تا میخورن.
شاید در قسمت قبلی اینطور به نظر اومد که من میخواستم پدر و مادرمو بکوبم و تحقیر کنم. اما من فقط واقعیت رو گفتم. همونطور که پدر و مادر اشتباه بچه اشو بهش تذکر میده باتنبیهش میکنه بچه هم موظفه که اشتباهات پدر و مادرشو بهشون گوشزد کنه. اما! دلیلی که این داستان رو نوشتم فقط برای پدر و مادرهای آینده اس که اشتباهات پدر و مادر منو در رابطه با بچه هاشون مرتکب نشن.

گاهی وقتها یه سری اتفاقات شخصیت و دیدگاه یک انسان رو به یک سری چیزها شکل میده. چیزهایی که گفتم واقعیتی بود که خودم هم هنوز نمیدونم چرا باید تجربه میکردم؟ من نزدیک به ۳۸ ساله که پدر و مادرمو تجربه کردم. منکر زحماتشون نمیشم چون گناهه. منکر ناخونهای بابام که افتاده... کمرش که از داربست افتاد و ضربه دید خیلی غصه خوردم و گریه کردم و تا ۲۲ سالگی هم عذاب وجدان داشتم. کار کرد و زحمت کشید و پولی رو که بهش ندادن. یا مادرم به همچنین. زن زحمت کشی بود. به تنهایی باید سختی بزرگ کردن سه تا بچه رو به جون میکشید. اونم از کار بیکار شده بود. اخراجش کرده بودن. اعصاب نداشت. پول نداشت. حامی و پشتیبان نداشت. تمام اینها قبول. اما بندۀ خدا آخه مگه مرض داری بمونی جایی که نمیخوانت؟ چرا عاشق تحقیر شدنی؟ حالا بر فرض محال مسلمونها میگن کشورشونه و آزادن و بقیۀ کشورها به عنوان پناهنده قبولشون نمیکنن. آخه پدرت خوب! مادرت خوب! تو که اقلیت مذهبی هستی و تمام کشورهای خوب دنیا میتونی پناهنده بشی دیگه چه مرضیه که خودت و بچه هاتو تو ایران نگه داری؟ همه هم میگن این خراب شده کشور ماست... آخه بیچاره! اون تلاشی رو که تو توی ایران میکنی اگه تو سوئد میکردی پادشاه سوئد بودی الان! تازه گردن کج میکنی که چرا حق منو نمیدی؟ از تحقیر خوشت میاد؟ خودآزادی داری؟ مازوخیستی؟ باهات مشکلی نداشتم اگه میگفتی این چیزیه که میخوای سر خودت بیاری. اما وقتی میندازیش گردن من و میگی به خاطر تو... زورم میاد. لجمو در میاری! شرمندۀ اخلاق ورزشیت...
میدونی؟ حکایت پدر و مادرهای ایرانی حکایت کسیه که میخواد بهترین خونه رو برای فرزندانش بسازه و کلی هم براش عرق میریزه و زحمت میکشه اما کجا میسازتش؟ تو ساحل دریا... این خونه از پایبست ویرانست. آب قراره بشوره ببرتش!... کار میکنی پولتو نمیدن یا میان اموالتو مصادره میکنن. تو خوشت میاد؟ من گناهم چیه این وسط؟ هیچکس و هیچکس نیست در این دنیا که از اول عاشق پدر و مادرش نبوده باشه. اما اینکه اشتباهاتشونو بخوان گردن من بندازن تو کتم نمیره... شرمنده! مخصوصا وقتی همه چیز تقصیر من میشه... مامانم میگفت من به خاطر شما اینهمه بدبختی رو تحمل میکنم. من به خاطر شماها توهین میشنوم و خرد میشم. اگه شماها نبودین منم الان طلاق میگرفتم میرفتم. شرمنده! ببخشید خودم خودمو به وجود آوردم و به شما تحمیل کردم...
بابام میگفت من به خاطر شماها دارم میرم حمالی! شماها قدر نمیدونین! البته بابام اشتباه میکرد. برعکس بقیۀ همسنهام که از باباهاشون پول تو جیبی میگرفتن و خرج اتینا میکردن من هیچوقت ازش پول نمیخواستم. میگفتم پدرمه! مرده! هر چی بین اون و مادرم میگذره بین خودشون زن و شوهری میزنن تو کلۀ هم به خودشون مربوطه. میگفتم اگه بگم پول میخوام نکنه نداشته باشه و غرورش بشکنه؟ اون جاهایی که ازش دلخورم اونجاهایی بود که خودش قول میداد و انجام نمیداد. بشر؟ مگه مجبوری؟ تو که میدونی قرار نیس از عهده اش بر بیای برای چی وعده اشو میدی که بعدا هم طرفو کنف کنی. اونم وقتی خودش ازت نخواسته و تو وقتی جوگیری وعده میدی...
واقعیت این بود که پدر و مادرم فکر میکردن فقط خودشونن که سختی کشیدن و میکشن. یه بچه مدرسه ای چه میفهمه؟ یه بچه چه مشکلی میخواد داشته باشه؟ چه مشکلی داره؟ تا وقتی شکمشو سیر میکنیم و تنشو میپوشونیم و جای خواب داره دیگه چه مشکلی میتونه داشته باشه؟ میگم چه مشکلی میتونه داشته باشه. یک انسان از دو بخش تشکیل شده. جسم و روح یا روان یا هر چی اسمشو میذاری. و گاهی این روح یا روان آسیبهایی میبینه که هیچ جور نمیشه ترمیمش کرد. بر خلاف زخمهای جسمی زخم روحی هیچوقت نه تنها خوب نمیشه بلکه جاش تا ابد می مونه. تو مدرسه به عنوان یه اقلیت مذهبی توهین زیاد میشنیدم. و از کلاس پنجم هم معلممون فیزیکی شروع کرد. الهی خیر نبینه! اگه نوزده و هفتاد و پنج میشدم منو میبرد جلوی تخته و تمام کلاس. یه خط کش چوبی دراز دو لایه داشت که بین لایه ها رو یه تیغه آهن گذاشته بودن که برای ریاضی بشه باهاش خط صاف کشید. حالا داشتیم کسایی که ۱۸ شده بودن یا حتی کمتر. این میگفت تو عمدا درس نمیخونی که بازده کلاسی منو بیاری پایین! دستاتو بگیر جلو. حالا بازده چی بود خدا میدونه. و بی انصاف میزد ها. با اون سمت تیغه دارش هم میزد. کف دستام تمام سال تحصیلی پنجم ورم داشت. دستامم که مشت میکردم یا میزد رو پشت انگشتام یا رو سرم. بعدشم میگفت برای تنبیه امشب ۱۰ بار از روی فلان درس طولانی باید بنویسی. اگه نمینوشتم هم فرداش دوباره کتک بود. یادم نمیاد مث آدم زود خوابیده باشم. شب به زور دوازده و نیم یک مشقام تموم میشد.تازه اونم بندۀ خدا مامانم نصفشو مینوشت و با کمک اون به زور سلام و صلوات تموم میکردیم. همیشه میگفت این خانوم معلمتون چرا اینقدر مشق میده آخه؟ منم الان دیگه فهمیده بودم کیسه بکسشم برا همون. در هر صورت اینا فقط واسه این بود که ما پایه امون قوی شه. اما به مامان میگفتم به همه میده. میگفت کف دستات چرا اینجوریه میگفتم افتادم. مامانم خودش به اندازۀ کافی سختی میکشید. منم تو مدرسه گریه هامو میکردم. اما منم از اونطرف دیگه سعی میکردم فقط بیست بگیرم. کتک دلم نمیخواست. اما تا دلت بخواد بهانه بود. مخصوصا روزهایی که نمیتونست ۱۰ بار بگه بنویسم. چون بیست شده بودم.
چوب معلم گله هر کی نخوره خله!
وصبح هم باید ۶ بیدار میشدیم. مدرسۀ صبحیا مرفتم نه ظهریا. بابام معتقد بود هر کی صبح زود بیدار شه روزی بیشتر میگیره. شایدم منظورش از روزی بیشتر شکنجه بیشتر بود. هیچوقت نپرسیدم منظورش از روزی بیشتر چیه. ضربه های جسمی رو میتونیم نشون بدیم. اما ضربه های روحی رو نه. یادمه اولین باری که یکی بهم گفت جاسوس کلاس سوم دبستان بودم که خانوم معلم دینیمون جلسۀ اولی که اومد بهم گفت. چند روز اول مدرسه معلما خیلی اسمهای ما رو صدا میکردن که اوایل باید سر جامون بلند میشدیم. این خانومه اما جدید بود. بهمون گفتن این خانوم معلم دینیتونه... خانوم هم که میگم بولدروزری بود هن هن کنان و نزدیک به ۵۰ سال سن که روش چادر مشکی کشیده بودن. خلاصه برای منه فینگیلی که چهار تا دونه استخون بودم و یه روکش خیلی گنده جلوه میکرد. همون لحظه که نشست شروع کرد:
-شنیدم جاسوس اسراییل تو این کلاسه؟ ها؟ پاشو پرده از اون چهرۀ کریهت بردار جندۀ وطن فروش!
من که کلا از هیچ چیز جمله کوچکترین چیزی نفهمیدم. انگار چینی حرف زده باشه. فقط شنیدمشو میدونستم چیه و کلاسه... اما جندۀ تهش تو گوشم زنگ زد! یه آقاهه اومده بوده و یکی جنده کرده بوده! اوه اوه! خدا به دادش برسه! نکنه شاگرد جدید اومده و من نمیدونم؟ گیج و منگ دنبال شاگرد جدید اطرافو نگاه میکردم. میز سوم بودم و باید برمیگشتم عقب. قیافۀ بقیۀ بچه ها هم همچین دانشمندتر از من نبود. همه داشتن مثل گل آفتابگردون دنبال جاسوس میگشتن. همه گیج شده بودیم.
-منو مسخره کردی جنده؟ نشونت میدم!
یهو سایه افتاد رو سرم. و خانوم دینی در حالیکه صورتش سرخ شده بود ایندفعه چشم تو چشم من داد زد تو صورتم:
-با توام جاسوس!!!!!
-خانوم دینی به خدا ما اسممون نادیاس!!!!
-منو مسخره میکنی؟ تو فسقلی؟
خانوم دینی همچین چنگی انداخت و مانتو و مقنعۀ منو جمع کرد تو مشتش و کشون کشون منو با خودش کشوند تا در کلاس و پرتم کرد بیرون:
-میری پیش خانوم مدیر تا تکلیفتو روشن کنه... فهمیدی جاسوس اسراییل؟
منم خوب دستور گرفته بودم برم. داشتم می رفتم دفتر خانوم مدیر. تا دفتر مدیر هم که آب از چشم و دماغ و دهن آویزون شده بود و مث خر داشتم عر میزدم. پس من با یه آقاهه دوباره جنده کردم؟ اگه مامانم میفهمید! ناظممون از شانس من بیرون بود. اونقدر این خانوم عطایی مهربون بود که خدا میدونه. بر عکس بقیه بزرگترها که همیشه از بالا باهامون حرف میزدن این جلومون مینشست تا همسطح صورتامون بشه. حداقل برای من اون لحظه دوست من میشد چون هم قدم بود.
-نادیا؟ صورتتو کدوم یکی از بچه ها چنگ زده؟ بیا بریم بشورم خون میاد...
-نه خانوم! تو رو خدا به مامانم نگین! من جنده کردم خانوم!
-حرف بد؟! نادیا؟ زشته این حرفو دیگه نشنوم ها از دهنت! چی شده؟ بگو...
یه کم آب سرد زد تو صورتم و بیچاره فینمم پاک کرد و اونقدر ناز و نوازشم کرد که حالم بهتر شد. من همینجوریش سالم گیج میزدم. خانوم عطایی هم طرفشو میشناخت. چوب بنده یک سال تمام تو کلاس اول به تنش خورده بود. اونسال خودش هم ناظم بود هم معلم کلاس اول که من توش بودم. هی میخندید میگفت من خانوم ریاضی نیستم نادیا... بازم به من گفتی خانوم فارسی؟ خانوم نقاشی دیگه چیه؟ خانوم دیکته؟! میدونست با چه گاوی طرفه. تو خونه هم مامان که میپرسید نادیا؟ اسم خانوم معلمتون چیه؟ منم میگفتم خانوم معلم... مامانم در اصل زن با حوصله ای بود وقتی بابا نبود. وقتی بابام نبود مامان خیلی هم مهربون بود. گاهی میومدم بوی شیرینی خونگی فضا رو معطر کرده بود. احساس گرمی و آرامش. آدم رقیق القلبی بود. یادمه یه بار دیدم تو آشپزخونه نشسته داره آروم گریه میکنه. پرسیدم چی شده مامان؟ من کار بدی کردم؟ گفت نه. میگن معین خواننده داره کور میشه. حالا واقعا سر اون بود یا چی نمیدونم... اما واویلا از روزی که بابا میومد سعی میکردم زیاد دور و برشون آفتابی نشم... الان که بزرگ شدم میفهمم خیلی مهمه که شریک زندگی آدم قابلیتهای خوب آدمو نشو و نما بده. هیهات از یار بد! یار بد بدتر بود از مار بد... یکی هم به مردا که میرسید مامان ترسناک میشد. وقتهایی که مامانم حوصله داشت با خنده میگفت اسم خانوم معلمتون چیه گفتی؟ منم با جدیت میگفتم خانوم معلم! خانوم معلم!
-حالا بگو چی شده نادیا؟ با بچه ها دعوات شده؟
چشمام از بچگی ضعیف بودن و از وقتی یادم میاد عینک میزدم. یه عینک ته استکانی بود که باعث میشد چشمام وق شه. وقتی خانوم دینی پرتم کرد بیرون عینکم افتاد از صورتم و یه شیشه اش شکست. خوب بدون عینک هم نمیدیدم. با عینک شیشه شکسته احتمالا قیافه ام خیلی رقت بار شده بود. خلاصه وقتی خانوم عطایی دید نمیتونه از من حرف بکشه سر تکون داد و گفت بیا بریم سر کلاست. از دست شما بچه ها... من مانتوی خانوم عطایی رو گرفته بودم. در کلاس رو که زد و در که باز شد حواسم رفت به دوستم و براش دست تکون دادم که یهو نفهمیدم چی شد! داد و بیدادی راه افتاد که تمام کلاسها ریختن بیرون و معلمها با گفتن چی شده چی شده سعی داشتن این دو تا رو از هم جدا کنن... منم گریه! خوب وحشتناک بود. اولا از صدای داد و بیداد خیلی میترسیدم. تو خونه به اندازۀ کافی داشتیم. بعدم اگه خانوم عطایی عصبانی شده بود یعنی موضوع مهمی بود چون اون همیشه میخندید. اما نمیفهمیدم چی. گیس و گیس کشی بود که بیا و ببین! ولی آخه خانوم عطایی که همیشه مهربون بود چرا داشت خانوم دینی رو میزد؟ خانوم مدیر سریع اومد و با گفتن خانمها زشته خجالت بکشین سعی داشت اینا رو آروم کنه که جیغ میزدن و فحش میدادن. انگار وقتی خانوم عطایی پرسیده بوده چی شده این زنه موضوع رو تعریف کرده اما نفهمیده بود که مسجد جای گوزیدن نیس. احتمالا به اونم گفته بوده جاسوس که یهو بمب ترکیده. خانوم عطایی دختر یکی از آخوندهای کله گنده بود. بچه ها میگفتن و منم فکر میکردم حتما بابای خانوم عطایی سرش بزرگه. البته این تشریحی بود که یکی از نوابغ کلاسمون برامون کرده بود و ما هم مث خر که بهش تیتاب میدن کیف کرده بودیم! راست میگه خوب! کله گنده یعنی یکی که سرش از تنش بزرگتره... خلاصه زنیکه رو از مدرسه اخراج کرده بودن و زیر آبشم طوری زده بودن که هیچ جا استخدامش نکنن. با اینحال خیلی دلم به حالش سوخته بود و و تا مدتها عذاب وجدان داشتم. یعنی الان برای بچه هاش نمیتونه غذا ببره؟
خلاصه بعد کلاس سوم تو تمام نه سال تحصیلیم معلمهای دینی خشک خشک گاییدن منو... ما هم که گردنمون از مو باریکتر فقط واسه اشون شل کردیم که مبادا آب تو دل معلمین گرامی تکون بخوره. بهترین و ناب ترین فحشهای روز رو با بچه ها از معلمهای دینی یاد میگرفتیم. که نیم ساعت اول به من میدادن. حالا اونها که گذشت اما! به قول بابام که وقتی از چیزی ناراضی بود همیشه به ترکی میگفت: داش اولوم باشووا توشوم!(سنگ سنگین شم بیوفتم رو کله ات). منم سنگ سنگین شم بیوفتم تو سر اون کشوری که من جاسوسش باشم. یعنی خاااااک عالم تو سر اون کشور. اون کشوری که از من به عنوان جاسوس استفاده کنه همون بهتر که بره خودشو تسلیم کنه...
از سنین پایین دپرشن شدید داشتم اما خوب چون روانشناس رفتن در جامعۀ ایرانی ننگه کسی ما رو نبرد. بعدشم کی میدونست دپرشن چیه؟ دپرشن؟ سوسول بازیا چیه؟! از دبیرستان دیگه اصلا نمیخواستم زنده بمونم. یه خودکشی ناموفق که البته کسی نفهمید. قرص اشتباهی خورده بودم... نمره های بیست شد تجدید. تازه میفهمیدم دانشگاه نرفتن و آینده نداشتن یعنی چی. چقدر ترسناکه. با بچه های دیگه مینشستیم اونها از آرزوهاشون میگفتن و از انتخاب رشته و منم فقط دهنهاشونو نگاه میکردم و دعا میکردم حرف مامان اینا درست باشه و تو این چهار سال به من اجازه بدن برم دانشگاه. نمیشه همه اشو گفت. تو چهار خط. اون احساس حقارت. اون بی هدفی. اون سردرگمی. اون عجز. البته از طرف جامعۀ خودمون یه نیمچه دانشگاه ایجاد کرده بودن که مثلا دندونپزشکی و مهندسی و یه سری از درسهای خیلی خاص رو میتونستی بخونی. که اونم تمام مدت میریختن میبستنش و یکی دو تا از شاگردها رم میگرفتن مینداختن زندان. بیرون انگار خیلی خوش میگذشت؟ حالا تو زندان هم بشین. بعدشم اینهمه زحمت برای این بود که آخرشم اجازۀ کار نداشته باشی. اولا که دولت نمیذاشت دوما هم برای بابام سرشکستگی بود دخترش کار کنه. از یه طرفم مامانم میگفت جامعه امن نیس. بشین خونه. یه دنیای ضد و نقیض با مردمی ضد و نقیض تر با فرهنگی از همه چیز ضد و نقیض تر. یه مشت سادیست اومدن سر کار و یه مشتم مازوخیست نشستن فقان میکنن که سادیست کونمون گذاشته چیکار کنیم سوراخمون گشادتر شه؟ البته اینا فقط ذره ای بود از ۲۲ سال تحقیر بی دلیل و بی معنی که آخر سر کم آوردم و ایرانو ترک کردم. بعله! با افتخار از پشت تریبون اعلام میکنم که من کم آوردم! من بیعرضه بودم. نتونستم تحمل کنم. در هر صورت من فقط یه زندگی داشتم که دوست نداشتم به گردن کج کردن و تو سری خوردن و آقا تو رو خدا منو نزن بگذره... شرمنده! من نه مثل بقیه ایمانم زیاده نه عقیده ای به آب در هاون کوبیدن دارم. وقتی ایرانو ترک میکردم هیچ چیز نداشتم... نه اعتماد به نفس... نه عزت نفس... و جالبه که امروز هم هیچ چی ندارم... و این بدجوری عصبانی که چه عرض کنم روانیم میکنه...
با صدای موبایلم سرم بی اختیار چرخید سمت راست به سمت میز کنار تختم. یادم رفته بود موبایلمو بذارم رو سایلنت... عهههعهه! تازه داشت خوابم میبرد و چشمامو به سختی باز کردم. میخواستم فقط موبایلو سایلنتش کنم که متوجه شدم پیغام از سایت بی دی اس امیه که توش ثبت عضویت کرده بودم. یکی برام ایمیل فرستاده بود. کیه این موقع شب؟ بالاخره عزممو جزم کردم که تلفونو چک کنم. خیلی دلم میخواست بخوابم. اما برام یه مچ پیدا شده. فکر میکردم مثل همیشه فقط تبلیغ باشه اما نبود. وقتی داشتم تو این سایت ثبت نام میکردم زده بودم به سیم آخر و بر اساس تحقیقاتی که از بی دی اس ام کرده بودم علایقمو نوشتم. علایق هم که میگم فقط میدونستم که نمیخوام ارباب باشم. خودم هم میدونستم ناشیانه اس پس یه کمی هم شاخ و برگ بهش دادم. مثلا اینکه تا حالا چندین بار برده بودم... تو ایران برده بودم واقعا... یا اینکه گروپ سکس خشن داشتم که البته اینم دروغ نبود. تو ایران گروهی روح و شخصیتمو از پشت و جلو گاییده بودن... نوشتم که خیلی درد داشت و اصلا هم خوش نگذشت بهم. شاید عادت کنی اما بازم درد داره. طرف که انصاف نداره. من شل کنم لاقل. از وسایلی که دارم و اسباب بازیام نوشتم... یه دونه هم از رونم که به شدت کبود بود ضمیمۀ پرونده کردم و یکی دو تا هم پوزیشن مورد علاقه امو نوشتم... و بدین ترتیب بود که تو سایت ثبت نام رسمی کرده بودم. از همون لحظۀ اول هم برام تبلیغ زیاد میومد. اما یا عره اوره شمسی کوره بود یا هم اونقدر وحشتناک که میریدی تو شلوارت.
مثلا یکیشون که تا عکسشو دیدم تا یه هفته شاش بند شده بودم. با دیدنش شهوتم خوابید که نمیشه گفت... رفت تو کما... طرف سادیسمشو از خودش شروع کرده بود. پروفایلش پر از عکس بود. فکر کنم اون عکسها تا روزی که بمیرم تو مغزم تاتو شده! کیرشو از وسط دو نصف و تبدیل به دو نیمکیرۀ شمالی و جنوبی کرده بود. و با انگشت هم بینشونو گرفته بود که باز بمونن که متاسفانه فقط صحنه رو وحشتناکتر کرده بود. حالا نیس کیره خیلی خوشگل بود از روبرو. از نیمرخ. سه رخ. از بالا. از پایین. از همه جا ازش عکس گرفته بود. زبونش رو هم از وسط بریده بود به حالت مار در آورده بود و رو پیشونیشم نزدیک شقیقه ها با عمل زیبایی زیر پوستش شاخ گذاشته بود که برجسته به نظر بیاد... اما وحشتناک ترین قسمتش لبخند این دوستمون بود. دندونهای نیشش رو کشیده بود و نیش دراکولایی گذاشته بود. برو بینیم باووو! چه جوری غذا رو میجوئه این؟ مثل اینکه ایرانیها راست میگن. قضیۀ بکش خوشگلم کنه! زیبایی هم که تعریفش از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه. اینم الان لابد جلوی آینه می ایسته فکر میکنه زیبای خفته اس. این به خودش رحم نکرده ببین قراره با من چیکار کنه... خلاصه قیافه اش شیطان مجسم بود... دیگه تاتوها و پییرسینگ هاش هم که بماند... عادت ندارم آدمها رو از رو ظاهر قضاوت کنم اما بعضی آدمها رو همون نشناسی خیلی بهتره.
مردی که امشب به من پیغام داده بود دانمارکی بود. که تو سوئد کار و زندگی میکرد. یا حق! دانمارکیها به این مشهورن که انگار سیب زمینی داغ گذاشتی تو حلقشون و در حال سوختن دارن حرف میزنن... راجع به لهجه های مختلفشونم که اصلا دیگه شروع نکنم. سکس معمولی نبود که بخواد طبیعی پیش بره. بی دی اس ام بود و احتمالا باید با هم حرف میزدیم... من اصن قرار نیس بفهمم چی میگه که... میخواستم اصن پیغامی رو که نوشته برام نخونم اما دو تا چیز هیپنوتیزمم کرد. یکی چهره اش... چشمهای سبز سیر داشت و صورت خیلی جذاب مردونه. یعنی اگه میگفت مدلم باور میکردم. مورد بعدی سنش بود که گفته بود ۵۷ سالشه. این منو قلقلک میداد. گاهی خیلی به یه بزرگتر احتیاج دارم. به احساس تعلق. اصلا نمیدونم بزرگتر چیه. چه حسیه بودنش؟ یه بزرگتر که میدونه چه غلطی داره میکنه. مرد موهای طلایی داشت و دندونهای سفید و ردیف که با لبخند خیلی زیبایی مثل مروارید میدرخشیدن... دونه دونه میخواستم دندوناشو بوس کنم. عکس پروفایلش کنار دریا بود و حالت سلفی مانند و مثل اکثر اروپاییها که میرن جنوب رنگ بگیرن رنگش قرمز شده بود!... تیریپ گوجه فرنگی. همونم باعث میشد سبزی چشماش بیشتر به چشم بیاد. اما تو یه عکس دیگه که معلوم بود تو اروپا گرفته شده صورت مرد جذاب و با اون موهای بهم ریخته از باد که خیلی هم بهش می اومد منو مسخ کرد. اینجا لبخند نداشت و صورتش حالت خاصی گرفته بود. یه حالت جدی و در عین حال اسرارآمیز اما از اون اسرارآمیزها که دلت میخواست کشفش کنی! یعنی این عکس تو هر سایت دیگه ای پیغام میداد میگفتم یکی اوسم کرده! اما اینجا موضوع فرق میکرد. علایق بی دی اس ام چیزی نبود که اکثریت جرات کنن و از پارتنرشون بخوان. برای ارضاش باید دست به دامن یکی دیگه میشدن. که البته اونم با چیزی که تحقیق کرده بودم تا حدودی منافات داشت. در هر صورت پیغامشو باز کردم. نهایتا نمیشد دیگه. نوشته بود:
-میدونی اگه یه جاسوس گیر یه ژنرال دانمارکی بیوفته چه بلایی سرش میاد؟ اگه میخوای بدونی با این شماره تماس بگیر کوچولوی خوشرنگ!
وااااات؟!!! جاسوس؟! آقا من فکر کنم یا نامرئی رو پیشونیم نوشته جاسوس که همه میبیننش الا خودم یا هم اینکه یه بخشنامه از طرف خدا اومده که به این بگین جاسوس! الان این مرتیکه هم نکنه مسلمون باشه و معلم دینی؟ ساعت پیغام مال پنج دقیقۀ پیش بود. حتما بیدار بود. به شماره ای که نوشته بود زنگ زدم. یه زنگ نخورده جواب داد:
-جاسوسها همیشه طمعکارن... میدونستم زنگ میزنی...
البته فکر کنم اینا رو گفت. حدسم درست بود با سکس بی دی اس امی قرار بود گوگل ترنسلیت لازم بشیم. سوئدی رو با ته لهجۀ وحشتناک دانمارکی حرف میزد. آنچنان غیر قابل شناسایی رید تو زبان که به انگلیسی جواب دادم:
-انگلیسی میتونیم حرف بزنی؟
-اوه؟ جاسوس دو جانبه ای پس؟ ممممممممممممم! تنبیه سختی در انتظارته... میدونم چطوری ازت حرف بکشم...
پشمام ریخت! بر خلاف سوئدیش انگلیسی رو عالی حرف میزد و بدون لهجه! و همونم کمی ته دلمو خالی کرد!
-من جاسوس نیستم...
-همه اولش همینو میگن... وقتی من کارمو شروع کردم میفهمیم هستی یا نه... الان میتونی بیای؟
به جان خودم این معلم دینیه!
-سه نصفه شبه... نه...
-میترسی؟ ایراد نداره... کجا میخوای همو ببینیم؟
-تو یه هتل میشه؟
-خودم هتل رزرو میکنم و اسم و شمارۀ هتلو برات میفرستم... هفتۀ دیگه میتونی بیای؟
اینبار به شمارۀ موبایلم مسیج اومد.
-امشب خوب بخواب و استراحت کن که هفتۀ دیگه میبینمت نادیای عزیز... راستی میتونی منو ژنرال صدا کنی...
نه بابا! میخوای یه خرده خودتو تحویل بگیر! ها؟ ولی چقد خوشگل بود بی انصاف؟
-هفتۀ دیگه میتونم بیام... اسمت چیه؟
-برای تو فقط یه ژنرالم که قراره بازجوییت کنم... راستی؟ نادیا خیلی بین المللیه... اهل کجایی؟
راستش یه کم حرفش بهم برخورد و مرور خاطرات تخمی مدرسه و جاسوس جاسوس گفتنها هم عجیب حالمو گرفت. منو ژنرال صدا کن! امر دیگه ای باشه؟ یه جورایی همه چیز داشت وارد منطقۀ کینه میشد برام. اما در مقابل وسوسۀ کتک هم نمیتونستم مقاومت کنم. پس منم یه جواب سرسری و سرد دادم. حاضر بودم بگم از سومالیا میام اما نگم از ایران میام. از اینکه بگم از ایران میام چندشم میشد. مختصر و مفید. اما نمیشد بگم سومالیا چون برای او مناطق بیش از حد رنگم روشنه:
-اهل مکزیکم...
-ممممممممم!... یه مدت اسپانیا زندگی کردم شاید بتونیم با هم محلی حرف بزنیم... زبون اسپانیایی خیلی سکسیه!... شبت به خیر جاسوس کوچولو...
آ آ! این خط این نشون! روز قرارمون اگه این با عمامه نیومد من اسممو عوض میکنم! چند دقیقه بعد که بازم میخواستم بخوابم دوباره مسیج فرستاد. دو تا پشت سر هم. اولی اس ام اس بود با اسم و آدرس هتل... بعدی هم ام ام اس بود از خودش که روی یه مبل مشکی نشسته بود با کت شلوار. پاشو رو پاش انداخته بود و باسن یه زن هم تو بغلش بود که تقریبا قرمز که چه عرض کنم بنفش شده بود!عکس هم کاملا حرفه ای گرفته شده بود.همون بود که منو کمی به شک انداخت. اگه دروغ میگفت چی؟ یه مسیج بهش دادم و ازش خواستم همین الان از خودش یه عکس برام بفرسته. اونم فرستاد. اوکی خودشه. اما معلوم بود بازم عکسو یکی دیگه ازش گرفته. یا اون یا هم اینکه جناب ژنرال باربا پاپاس و نه تنها پاش تا اون سر اتاق میرسه بلکه باهاش میتونه عکس هم بگیره. چون یه دستش رو آلتش بود و یه دستشم کنارش رو تخت بود... اونی که عکس میگرفت کی بود یعنی؟
-کی ازت عکس میگیره؟
-وقتی اومدی میفهمی...
................................................
تو این یک هفته تا سه شنبه که وقت قرارمون بود هر روز بهم زنگ میزد و باهام حرف میزد. صدای خیلی گرم و قشنگی هم داشت. کمابیش از فانتزیهاش حرف زده بود. منم همینطور. کم کم میشه گفت بهش عادت کرده بودم. به زنگ زدنهاش. به تعریفهاش. میگفت خیلی خوشرنگی. سیاهی چشمات عمیقه. عاشق صدای خنده هاتم. البته گاهی خیلی خنده دار حرف میزد. میگفت دستشویی دارم اما الان همچین شق کردم که اگه بشاشم میشاشم تو صورتم. باید رو دستام وایسم و کاسه توالتو هدف بگیرم. در کل میشه گفت مرد بامزه ای بود. اما هر چی بیشتر حرف میزدیم بیشتر میفهمیدم من با این مرده قرار نیس بی دی اس ام تجربه کنم. بیش از حد مهربونه. اما خوب برای سکس با همچین مرد جذابی میتونستم از کتک بگذرم. روز قرارمون که شبش اصن نتونستم بخوابم. خیلی نگران بودم. یا بهتر بگم غمگین بودم. بهش عادت کرده بودم و میدونستم اگه برم یهو قطع میشه همه چی. ارزششو داشت یعنی؟ با اینحال خودمو آماده کردم. دیگه بزرگ شدم و مرد و مردونه پای تمام تصمیماتم می ایستم.
وقتی رسیدم به هتل که انصافا هتل خیلی با کلاسی هم بود تقریبا از سرما کبود شده بودم. یه کم دیگه هم بیرون میموندم کل بدنم قانقاریا میشد. برای ساعت یک باهام قرار گذاشته بود. اونروز از شانس بد هوا ده درجه زیر صفر بود و باد خیلی خیلی سردی هم میوزید. منم طوری رفتم که دیرتر نرسم. از اینکه دیر برسم متنفرم. اما مترو و قطار که از شانس تخمی من دچار مشکلات تکنیکی شده بودن تو اون مسیر نمیرفتن. در نتیجه پیاده رفتم. زدم تو گوگل مپ و آدرس هتل رو وارد کردم. نزدیک یه ساعتی پیاده راه بود. هم هیجان داشتم. هم نمیدونستم آیا مثل تمام دفعات دیگه سر کارم؟ نکنه کارش که تموم شد منو یادش بره؟ نکنه؟ قراره بره! هوچی بازی در نیار نادیا! همینجوریشم اعصابم خط خطیه یه کاری نکن دق دلیمو سر تو خالی کنم! ماجال بده بریم ببینیم اگه نکرد حداقل من به سکس رسیدم. اونم با همچین هلویی! اصن بیا برگرد بینم سرجات! تو روت میخندم گوه میکنی خودتو! بغ کرد و خفه شد خدا رو شکر! گرفتاری شدم من از دست این پوفیوز! از هر چی آدم لوس که فقط بلدن ادای قربانیها رو در بیارن بدم میاد سرم میاد... نصف راه که با جنگ اعصاب گذشت. نصفشم با موسیقی. حدودای ساعت دوازده و نیم بود که رسیدم. گوشیها رو در آوردم و نشستم تو لابی هتل. گفته بود ساعت ۱ میاد پایین و میخواد جلوی محوطۀ آسانسورها منتظرش باشم. خیلی آدم اهل گشت و گذار و کند و کاش نبودم و نیستم اما الان اولین کاری کردم این بود که آسانسورها رو پیدا کنم. خواستم برم بالا اما آسانسورها برای اینکه بتونی بری بالا به کلید احتیاج داشتن. نمیخواستم ژ... نرال! به قول مامان بزرگم: آبی دا یوخ یاشیل... میدونم یه درد اینجا میخوره اما نمیدونم معنیش دقیق چیه. علاقه به فرهنگ آذری... هیچوقت در من ایجاد نشد... علاقه به فرهنگ تهرانی هم البته در من ایجاد نشد... کلا میشه گفت آدم بی سرزمین و بی فرهنگی ام... کشورم کرۀ زمینه و فرهنگم انسانیت... مث حیوونها زندگی میکنم و کاری به کار کسی ندارم... هر جا هم عمرم تموم شد میوفتم میمیرم... گذشته رو تو گذشته ها گذاشتم و آینده هم همین لحظات الانه که ذره ذره قراره زندگیش کنم. اما از یه چیز مطمئنم! از این به بعد زندگی رو کامل زندگی میکنم. از هر چی بترسی قراره سرت بیاد پس تو هم تا وقتی سرت نیومده زندگیتو بکن. اینجوری زندگی راحته! زمین فرش زیر پاته آسمونم لحافت... پیاده گز کن حالشو ببر! کی به کیه؟
از همونجا که روی مبل تو لابی نشسته بودم یه نگاه اجمالی انداختم به اطراف. دو تا دختر که به نظر میرسید از من جوونترن همراه یه پسره تو رسپشن مشغول بودن. از من جوونترن. به اون سن رسیدم دیگه. بشر! من الان نزدیک چهل سالمه ها! الکی الکی شدیم چهل؟! بقیه تو چهل چیکار میکنن؟ گاهی خودمو با همسنهام مقایسه میکنم. خوب منم آدمم. میبینم اونها زندگیشون مشخصه. یکی دو تا بچه دارن. کار دارن. خونه خریدن. اونوخ من چی؟ نه شوهر دارم... نه بچه... البته داداش کوچولوم تا حدودی بچه ام بود چون ده سال ازم کوچیکتر بود. بیشتر بهش یه حس مادرانه داشتم اما نبودم. میخواستم به نهایت درجه مادرانه دوستش داشته باشم ولی میدونم بچۀ من نیس نکنه بره؟ که رفت البته...
آخه من از این زندگی چی دیدم؟ چرا هیچ چیزم به موقع نبود؟ موقعی که باید درس میخوندم پناهنده بودم... موقعی که باید بچه دار میشدم تازه قبول شدم دانشگاه. داشتم درس میخوندم که روانکاو بشم ببینم چه مرگمه؟ وقتی هم که به میانسالی رسیدیم که مثلا همه زندگیشون رو روال میوفته من تازه دوره افتادم تو دپرشن و اینکه ببینم کی یه دست کتک بهمون میزنه؟ گاهی وقتها به حد مرگ عصبانی میشم. امروز اگه مرده منو نزنه من میزنمش! دوباره برگشتم به هتل. پسره بور اروپایی بود و دخترها هم یکیشون از این چینی ژاپنی ها و اون یکی هم صد در صد هندی بود. ارزیابی بقیۀ جاها هم حوصله میخواست که اونم بیش از حد استرس داشتم... تقریبا سه دیقه ای مونده بود به ساعت یک که من آماده ایستاده بودم جلوی محوطۀ آسانسورها. هر باری که آسانسورها باز میشدن به امید اینکه اونه قلبم میومد تو حلقم! بعدم می افتاد تو شورتم. حال بدی بود. دل و جراتم تماما فلنگو بسته بود. تمام تنم میلرزید. کفشهای پاشنه بلندم هم به بلندای دو تا آسمون خراش زیر پام به این تزلزل دامن میزد. مثل یه فرفرۀ کسخل از این در به اون در میچرخیدم. دستی از پشت نشست رو شونه ام باعث شد با سرعت برگردم. سینه به سینه اش طاقت فرسا بود تاب تحمل اون همه جذابیت! خدا! این چقدر خوشگله؟! تو دلم بلند شده بودم و داشتم برای هنرمندی خدا ناباورانه دست میزدم! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که انگشت اشاره اش ملایم چونه امو داد بالا. لبخند مردونه و جذابی هم که تو صورتش نشسته بود داشت منو به خاک سیاه مینشوند! عاشق نشو الاغ! عاشق نشی ها! خاک تو اون سر الاغت کنم چیکار داری میکنی نادیا! نمیبینی این چقدر از تو سرتره؟
همین فکر که من کجا این مرده کجا تمام ترسها و نگرانیهامو برطرف کرد. به همون سرعتی که رفته بودم فضا به همون سرعتم خوردم زمین و گوه شدم رفت. خوشگله؟ خوش تیپه؟ جذابه؟ تو رو سنه نه؟ مبارک صاحابش باشه. حتما زنشم از خودش خوشگلتره. تو همون حالت که با خودم گلاویز بودم یه دفعه مرده بغلم کرد. چون انتظارشو نداشتم مثل چوب خشک مونده بودم و دستام سیخ رو به پایین مونده بود. پاهام هم از همونجا که ایستاده بودم چسبیده بود به زمین. وقتی دید قرار نیس بغلش کنم ولم کرد. فکر کنم زاویه امون ۳۰ درجه ای میشد. تمام اینها در کمتر از ۱۰ ثانیه هم نشد. کمی ازم فاصله گرفت.
-بیا...
در آسانسوری که ازش اومده بود بیرون هنوز باز بود برای همونم رفتیم تو همون. میخواستم سرمو بذارم لای درای آسانسور تا له شه! چرا بغلش نکردی آخه پس؟ کارت هتلو زد به سنسور و دستش رفت سمت دکمۀ... طبقۀ سیزده؟ به به! چه طبقۀ میمون و مبارکی! تو طبقۀ سیزده رفتیم بیرون. اون جلوتر میرفت و منم دنبالش. از پشت که میدیدمش میخواستم غش کنم پس بیوفتم! بر خلاف اکثر اروپاییها که رابطه اشون با کت شلوار مثل جن و بسم الله ه اتوی کت شلوار این رفقیمون سر میبرید و معلوم هم بود مارک داره. انصافا خیلی هم بهش می اومد! نه اینکه بگم تو قید و بند مارک و لباس و این چیزام اما متوجه شدم که خیلی به سر و وضعش اهمیت میده و وضعشم خوبه. ناگهان ایستاد... اتاق ۱۳۱۳؟! هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد. موبایلمو چک کردم نکنه امروز جمعۀ سیزده هم باشه از قضای روزگار؟ در بزنیم یهو جیسن خان درو رومون باز کنه؟ من که امروز اصلا حال مردن و به طرز فجیعی کشته شدن ندارم. نمیخوام بگم خرافاتی ام اما خوب کار از محکم کاری عیب نمیکنه. میگن سالی که نکوست از بهارش پیداس. حالا که همینجوری سیزده بعد سیزده داره میاد. جناب ژنرال درو باز کرد و با احترام درو گرفت:
-خانومها مقدمن...
نه به اون جاسوس جاسوس کردنش که میرید تو اعصابم نه به این احترامش. اما خوب احترام احترام میاره. منم با کله ادای احترام کردم و با گفتن مرسی تشریف بردم داخل. یه راهروی خیلی مختصر و مفید که سمت راست میخورد به دستشویی و حموم و سمت چپ هم یه کمد بود که دو تا کت شلوار توش آویزون بود و زیرشم چمدون. با یه سیف. داخل حموم دو تا دوش یک نفره داشت که با زاویۀ نود درجه از هم از دیوار بیرون اومده بودن. احتمالا برای زوجهایی که میخواستن با هم دوش بگیرن. بعدشم که یه تخت خواب بزرگ دونفره... و بین تخت و پنجره ها دو تا مبل یک نفره با یهمیز بینشون. هتل بود دیگه! فقط رو تختیها و پرده ها خیلی شیک و پیک تر و قشنگ تر بودن و البته به شدت ضخیم! یعنی الان از پشت پرده های کشیده نمیتونستم بگم شبه یا روز. با اینکه میدونستم روزه و هوا هم ابری. مرد رفت و نشست رو مبل پشت تخت. رو به روش هم یه مبل یه نفرۀ دیگه بود. با یه میز بینشون. دو تا گیلاس شراب قرمز هم روی میز بود. احساس کسی رو داشتم که اومده مصاحبۀ کار. اما خوب حس اینکه این مرده هزار سال منو انتخاب نمیکنه که نگه داره یه کمی فضا رو برام ریلکس تر میکرد. احتمالا هم متاهل بود و قرار بود بعد از یه سکس تموم شه بره. کی منو میخواد؟ اون نشسته بود اما من هنوز سر پا بودم.
-خوش اومدی... بیا بشین...
-ممنونم...
-نادیا! که گفتی اهل مکزیکی؟...
وای خدا! این چشمهای سبز! چقدر خوشگلن؟ تا حالا این رنگ سبز ندیده بودم برای چشم. حالا که تو روشنایی و از نزدیک میدیدم تو سبزی رگه های عسلی هم داره. بده من بخورمشون؟
-من به ضریب هوشی بالا تو پارتنرم خیلی اهمیت میدم... به نظرم هیچ چیزی سکسی تر از یه زن عاقل و دانا نیس...
برو بابا! زدی به کاهدون. ضریب هوشی؟ بنده مرگ مغزی ام شازده! خوب شد لاقل من فهمیدم طرف مونگوله. بی اختیار خنده ام گرفت. حالت صورتش جوری بود که معلوم بود خوشش نیومده:
-برای چی میخندی؟ چیز خنده داری گفتم؟
-نه... فقط... به قول انگلیسیها من تیزترین چاقوی کشو نیستم... شرمنده!
-اونو من تشخیص میدم کوچولو... نه تو... برده ای که جرات کنه با من کل کل کنه... حالشو میگیرم... از این به بعد هم...
-از این به بعد؟! مگه ما قراره بازم همو ببینیم؟
-خودتو خیلی تحویل گرفتی! تیزترین چاقو نیستی؟ مژده بدم که حتی کند ترین چاقو هم نیستی... مگر اینکه... تا حالا به هوای بی دی اس ام کسی سر کارت گذاشته؟
-بله...
سری به نشونۀ عدم رضایت تکون داد. اما دیگه ادامه نداد. به جاش یه قلوپ از شرابش خورد.
-پاشو کاپشنتو در آر هیکلتو ببینم...
همون کاری رو که خواست کردم. اول کلاه بعد کاپشن. آخرش هم شال گردن. این اواخر به شدت لاغر شده بودم. همیشه ۵۷ بودم الان شده بودم ۵۰.
-خیلی لاغری!
-هنوز ناهار نخوردم...
-با یه وعده غذا قرار نیس چاق شی کوچولو... پس بریم تو رستوران هم یه غذا بخوریم هم یه کم حرف بزنیم...
نه انگار. همون سکسم قرار نیس داشته باشیم!

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

بی دی اس ام یعنی - قسمت اول


مرد سیاهپوست که اسمش یادم نمی اومد, داشت لباسهاشو میپوشید که بره بیرون از هتل سیگار بکشه... هنوز شرتشو تنش نکرده بود و کیرش مث لوله پولیکا آویزون مونده بود و تلو تلو میخورد جلوی چشمام. منم لخت رو تخت نشسته بودم و داشتم از درد میمردم. 
-پس اسپنک چی شد؟ 
-آخ یادم رفت از بس هول بودم! از بس خوشگلی, اصن اختیار از کف دادم... راند بعدی اسپنکت میکنم... یه سیگار بکشم الان میام... خودتو آماده کن که اومدم...
همون از بس خوشگلی رو که گفت, فهمیدم مسخره ام کرده. اول سکس بهم گفته بود بار اول از جلوئه و راند بعدی میخواد از کون سکس کنه و منم قبول کرده بودم. حتما الان خیلی دلشو صابون زده بود برای کون... تو چیزی که من میخواستم بهم نده, اونوخ من به تو کون بدم... خیلی زرنگی؟
-منتظرتم ها...
-پس کلید نمیبرم...
-بیدارم... درو باز میکنم برات... بدو که منتظرم...
یه لبخند ملیح زدم و یه بوس کف دستم فرستادم طرفش. اما اون که رفت, سریع لباسامو تنم کردم و کوله پشتیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. کلید اتاقو نبرده بود. یکی از کلیدها که تو ورودی زده شده بود تا چراغها روشن بمونه. اون یکی هم تو جلدش رو میز تلویزیون بود. جفتشونم برداشتم و با خودم بردم. از زیر یکی از درها دادم تو. بچه کونی! حالا بگرد دنبال کلید تا پیداشون کنی. قرار بود شبو پیشش تو هتل بخوابم, اما انگار قسمت نبود. فکر کرده بودم با آدم طرفم... تو دلم هر چی فحش بود کشیده بودم به هیکل جد و آبادش. بدجوری عصبانی بودم. اینم مث بقیه فقط به خودش فکر میکرد. تازه فک کرده راند دومی هم داره احمق... تو چت بهم گفته بود از بی دی اس ام خوشش میاد و وقتی منو ببینه قراره منو ببنده و یه کتک اساسی بهم بزنه... تازه گفته بود دوربین هم میاره فیلم بگیره. میگفت فیلمو میده به من که بعدها دوباره نگاه کنم... دوربین رو که ماشالله یادش رفته بود بیاره... طنابها رو هم میگفت از استکهلم میخره که اونم چون خسته بوده خوابیده بوده و نخریده... دلم به همون اسپنک خشک و خالی خوش بود, که همونشم نزد...هر چی گفتم اسپنکم کن گفت باشه یه کم دیگه... حالا تو هم, راند دوم کیرتو بکن تو کون خودت تا حالت جا بیاد, عنتر عوضی! دلم بدجوری کتک میخواست... به اندازۀ کافی عمر کردم که بدونم آدمها قرار نیس چیزی رو که بهش احتیاج دارم بهم بدن... تو طبقه های مختلف هتل چرخیدم, تا بره. لای پامم جر وا جر کرده بود حمال. کیر بود یا خرطوم فیل؟ راند دوم بهت خوش بگذره جناب... اسمش چی بود؟ هر چی بود مهم نیس... قطار گرفتم و رفتم خونه... باید میدونستم سنگ بزرگ علامت نزدنه... خریت خودم بود که اصن باور کردم و رفتم...
فرداش که از خواب بیدار شدم, کف جفت دستام و از چهار جا رد ناخونهام زخم شده و خون اومده بود. موقعی که فنجون بزرگ قهوه رو گرفتم بین دستام, کف دستام سوخت. اونجا بود که فهمیدم کف دستام زخمه. دیشب نفهمیده بودم کی زخم شده بود. یادمه از اون سکس تخمی مزخرف که برگشتم یه مقدار مشروب ریختم که دردم یادم بره... وقتی داشتم میزدم تو شقیقه هام؟ یا رونهام؟... زیاد از دیشب چیزی یادم نمی اومد. یه بطری کامل مشروب خورده بودم... امروز که میخواستم دوش بگیرم دیدم رون پای راستم هم از دو جا دراز سیاه شده. اینا رو با چی زده بودم که اینجوری سیاه شده بود؟ ورمی هم که داشت رونم و سفتیش بهم میگفت رونم از داخل پاره شده. بازم همت خودم! میگن کس نخارد پشت من, جز ناخن انگشت من... البته روی شقیقه ها و پیشونیم هم قرمز بود و درد میکرد. یکی دو جا هم سرم ورم کرده بود. کمی بعد فنجون قهوۀ شکسته تو سینک یادم انداخت که فنجونو رو کله ام خرد کرده بودم. شاید فکر کنی من دیوونه ام... اما نیستم... بدبختی همینجاس... اتفاقا به بقیۀ آدمها که میرسه خیلی هم مراقبم مخصوصا بچه ها... اما به خودم که میرسه...میشه گفت یه کمی عصبانی ام... با خودم یه تصویه حساب شخصی دارم, که نمیدونم کی صاف میشه. شایدم بشه اسمشو گذاشت خوددرگیری... شایدم کسخلم...در این رابطه هنوز بین علما تفرقه هس, که من دقیق چه مرگمه... اما اینی که دارم میکنم, زندگی نیس دیگه... خودمه... ظرفهای چند روز گذشته, که تو سینک تلمبار شده بود رو, با آب داغ و علیرغم زخمهای کف دستم, شستم... یعنی یه آدم چقدر میتونه؟ ها! دیشب عارف شده بودم و فکر میکردم آخه نادیا تو چقدر خری؟ هنوزم باور میکنی؟... در اصل الاغ درونمو داشتم کتک میزدم...
تا حالا سیگار کشیدی وقتی اونقدر فشار روته, که فقط با سیگار آروم میشی؟ الانم که مده... فشار میاد بهت, زرتی پناه میبری به سیگار... سرطانزا نیس, که هست... دندونهاتو زرد نمیکنه, که میکنه.. سرفه نمیندازه تو گلوت, که میندازه... خلاصه کیه که ندونه ضررهای سیگار چیه؟ حتما خودت از من بهتر میدونی... اما با علم به اینکه سیگار قراره به گات بده, بازم میکشی...
بی دی اس ام برای من و امثال, من حکم سیگار برای تو رو داره... وقتی فشار زیادی رومونه, ما هم پناه میبریم به درد بیشتر... دردهای جسمی باعث میشه اون درد روحیمون کمتر بشه... تو با سیگار خودتو به گا میدی و آروم میشی... من با ضربه های کمربند و شلاق... هر دومونم میدونیم برامون ضرر داره اما...
..........................
-میخوام هزار سال ازم خوشت نیاد!!!!!!!!
چندتا هم علامت تعجب گذاشته بود که جمله تبدیل به فریاد بشه... اینو یکی این اواخر بهم گفت که باهاش چت میکردم. حق هم داشت. ایرانی بود و تصمیم به سکس داشتم باهاش. آلت خیلی گنده ای داشت که میدونستم قراره اذیتم کنه و زیرش زار بزنم و بهم بد بگذره. برای همونم میخواستم باهاش سکس کنم. مخصوصا که گیر داده بود کون هم میخواد... کور از خدا چی میخواد؟ ایشون دو تا چشم بود با تلسکوپ فضایی هابل! عکس آلتشو که برام فرستاد, زهره ترک شدم تا حدودی... و خود آزار درونم همچین بگی نگی, به وجد اومد... اما کمی که چت کردیم, احساس کردم بیش از حد بینمون سوتفاهم به وجود میاد... منم که کلا با ایرانیها مشکل دارم برای همونم نشد که بشه... البته حقم بود اینو بهم بگه ها. اونو منکر نمیشم. اشتباه از من بود. نباید چت میکردم وقتی مریضم. شاید دلم میخواست احساس نرمال بودن بکنم که البته نکردم. هر چی بیشتر باهاش چت کردم, بیشتر فهمیدم من مریضم و نمیتونم با ایرانیها مراوده داشته باشم. یا بهتره اینطوری بگم... من بیش از حد گرفتار واقعیتگرایی شدم... ایرانیهای دیگه بیش از حد گرفتار باورها و آرمانگرایی خودشونن... انگار که دو تا زندانی, هر کدوم از یه انفرادی با هم چت میکردن, که به هم دل ببندن... نشدنیه... حالا کدوم یکیمون حبس ابده و کدوممون آزاد میشه نمیدونم... شایدم من بهم حبس ابد خورده... اون نه... یکی از مهمترین دلایلی که نمیتونستم با یه ایرانی سکس کنم اینه که حس میکنم حقم ضایع میشه. حالا اون بندۀ خدا چیزی هم بهم نگفت, اما میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه... خیلی راحتتره به آنگولایی ها اعتماد کنم تا ایرانیها... گفتم که... تجربۀ خوبی ندارم از ایران و ایرانی...
مردها فقط سکس براشون مهمه. نه فقط ایرانیها... این اواخر خارجیها هم مهر تایید زدن به تز بنده. نمیخوام هم همه رو با یه چوب بزنم. این بی انصافی میشه. مردها همیشه موجودات قوی و محکمی هستن که میتونی بهشون اتکا کنی و آینده اتو باهاشون بسازی. مخصوصا وقتی دوستت دارن و ازت حمایت میکنن و... اما نمیدونم چرا همه چیز به من که میرسه یهو برعکس میشه! ایراد از منه... من یه ایراد کوچیک دارم... تا حالا شنیدی میگن من یه زنم که تو بدن یه مرد گرفتار شده, یا بالعکس؟ حالا من یه مرد گی هستم ,که تو بدن یه زن گرفتار شدم. از اول اینجوری به دنیا اومدم, یا وسط راه اینجوری شدمشو نمیدونم. من نمیتونم ادای زنها رو در بیارم و خودمو بزنم به عجز و ناتوانی که به کمک یه مرد احتیاج دارم. یا عشوه بیام... اصن واسه ام افت کلاس داره... سرشکستگی میاره! اینم به مزاج مردا همچین بگی نگی خوش نمیاد... به من که میرسه لجشون در میاد و میرن... 
این اواخر با ۵ تا مرد مختلف سکس کردم. جنده نیستم. اما وقتی مرده بعد از یک بار سکس, د بدو که رفتی در میره, منم آدمم... لازم دارم با سکس خودمو خالی کنم... شوهر هم که نداریم قربونش برم... پس مجبورم بگردم دنبال نفر بعدی و فقط امیدوار باشم منو به عنوان پارتنر سکسیش قبول کنه... که اونم نمیکنن... تازه الان میفهمم انسانها به من که میرسه خیلی دو رو میشن... چرا؟ توضیح میدم...
من هیکلم بد نیس... لاغرم... قدم هم بگی نگی نرماله... نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند... سینه هام هم سربالا و رو فرمه. گودی کمر دارم... خلاصه هیکلم به زن سی و هفت هشت ساله نمیخوره... قیافه ام هم که ئه... کار راه بندازه... اگه دیدیم قرار نیس بشاشی تو شلوارت... یه واژن وامونده هم که بدبختی عجیب تنگه پدر سگ!!!... البته وقتی ازش کار نکشی, تنگ میشه خوب بدبخت. چیکار کنه؟ خلاصه من و واژنم با هم بد دست به یخه ایم... از لحاظ سکس هم, سعی میکنم خیلی عین جنازه نیوفتم که طرفم فکر کنه با مرده داره سکس میکنه, مخصوصا که دلم میخواد یه ارتباط بعدی هم باشه... برای همونم سعی میکنم کارهایی رو که تو فیلمهای پورن انجام میدن و با تواناییهای من جور در میاد, انجام بدم... اما همینکه سکسشون تموم میشه یهو غیبشون میزنه... خودشون هم میگن خیلی سکس عالی ای بود و خوش گذشت... اما دروغه... اونها هم تموم نکنن ,من قراره تمومش کنم. مخصوصا وقتی موقع چت و اند حشریت, قول میدن کارهای مورد علاقۀ منو هم برام انجام بدن و ندادن... متاسفانه یه اخلاق تخمی دیگه هم دارم و اونم اینه که به هیشکی فرصت دوباره نمیدم... این وسط, فقط یه نفر از این پنج نفر ارتباطشو با من حفظ کرده. اسمش کای بود... ۴۳ سالشه و آتشنشانه... صورت مهربون و مردونه ای داره... قدش بلنده و خیلی عضلانی و رو فرم... با چشمهای آبی و موهای قهوه ای روشن. اونشب, بعد از سکس, دراز کشیده بودم کنارش و فکر میکردم چه بهانه ای بتراشم و فلنگو ببندم. سرم رو بازوش بود. یهو شروع کرد به بوسیدن شقیقه هام... خدای بزرگ! تمام صورتمو میبوسید... یعنی چی؟ مگه کارش تموم نشد؟! تنها کسی بود که علیرغم ارگاسم نشدن جسمی, احساس میکردم با بوسه هاش ارضای روحی شدم... لعنتی! تنها کسیه که گرفتارم کرده... برای دیدنش لحظه شماری میکنم, اما به خاطر کارش نمیتونه زیاد بیاد شهر من... و منم میترسم بهش دل ببندم... 
کریسمس تو خونه تنها نشسته بودم و داشتم به سکس فکر میکردم... که یهو کای باز هم بهم مسیج داد: فقط نوشته بود کریسمس و سال نو مبارک... اما اونقدر خوشحال شدم که تمام شب از خوشحالی گریه کردم... اونقدر خوشحالم کرد که سر ذوق بیام و داستان هدیۀ کریسمس رو بنویسم... فکر نمیکردم دیگه ازش بشنوم, مخصوصا تو سال نو که همه سرگرم خانواده و نزدیکانشونن... یعنی کای به منم فکر میکرده؟ بهم گفت دلش برای سکس تنگ شده وسکسی رو که با هم داشتیم دوست داشته... میتونم یه مدت دیگه ببینمش؟ برای همچین مرد صادق و مهربونی, جونم هم فدا کنم کمه... یه سکس که دیگه جای خود دارد... اما ای کاش اینجوری نبودم... ای کاش زن بودم...
از وقتی یادم میاد, مادرم منو خوب تربیت کرد. یه دختر خوب و حرف گوش کن. مخصوصا وقتی به ارتباط با مردها میرسید. یادمه هفت ساله بودم و برادرم هم احتمالا پنج و نیم شیش ساله... مدرسه میرفتم... پدرم هیچوقت نبود... مهندس بود و بعد انقلاب به خاطر دینش پاکسازی شده بود. اجباری تو کوره دههای عرب نی انداخت کار میکرد و معلوم نبود از ایندفعه تا دفعۀ بعد, کی دوباره قراره چشممون به جمالش روشن بشه. خوب دختر بچه بودم و دلم برای بابام پر میکشید. اونموقع ها که میشه ۳۲ سال پیش هواپیما مثل الان نبود. به جز یه تعداد انگشت شمار هنوز خیلیها با اتوبوس مسافرت میکردن. هواپیماها هم نمیدونم چرا همیشه صبحهای زود مثل شیش و هفت پرواز میکردن. یا شایدم بابام بلیطها رو برای اونموقع میگرفت. چه میدونم؟ ما هم ساکن تهران بودیم. از سه باید بیدار میشدیم و خواب آلود باید با تاکسی تلفنی میکوبیدیم میرفتیم تا فرودگاه تا بتونیم به مثلا مشهد پرواز کنیم و از اونجا با اتوبوسی مینی بوسی چیزی تشریف ببریم پیش بابام و سه ماه تابستونا رو پیشش باشیم. از تابستونها سر همین قضیه متنفرم. گوش گرفتگی های چند روزه بعد از سفر با هواپیما و درد باز شدنش و اون لحظه ای که انگار صورتت داره از دو طرف پاره میشه... یادمه چند روز اول که میرسیدیم مامان و بابام مثل خروس جنگی میپریدن به هم.
-این توله سگها رو ساکتشون کن سر ظهری کپۀ مرگمو بذارم... باز شما اومدین؟ خفه شین دیگه! مادرتون مرده, اینجوری زر میزنین؟
نمیفهمیدم بابام چرا از دیدن من خوشحال نیس؟ من که خیلی دوسش داشتم... چرا گوشمو ناز نمیکرد که درد میکرد؟
-خفه شین دیگه! غذاتونم که خوردین دیگه چه مرگتونه؟
خلاصه... وقتی پیش بابا بودیم خیلی پیش می اومد که سرزده با دوستاش بیاد خونه برای ناهاری که مادرم درست نکرده بود. خوب فقیر بودیم... سالهای جنگ بود... هیچ چی هیچ جا پیدا نمیشد...پول بابام هم که کار میکرد نمیدادن... اکثرن با نون و پنیر و چایی شیرین میگذشت و تخم مرغ. شاید ماهی یکی دو بار مرغ می اومد خونه امون. حالا تو این وضع بابام با خودش مهمون هم میاورد. سر همینم دعوا داشتن البته. نه مادرم میفهمید شوهرش قرار نیس بفهمه... نه بابام میفهمید که زنش قرار نیس عادت کنه. البته دعواها مال بعد تشریف بردن مهمونها بود:
-ولش کن خانوم! آقای فلانی هم از خودمونه! یه دونه از اون املتهای مشتیت درست کن...
-خوب شاید آقا فلانی املت دوست نداشته باشن...
-نه بابا... دوست داره... امکانات صحراییه دیگه... مگه نه آقای فلانی؟
بعد غذا هم که سرشو میذاشت رو متکا و خور و پوفش میرفت آسمون. بعدشم بلند میشد و د برو که رفتی و شب می اومد و توپ مامان یهو میترکید. ظهرها مامانم برای این که بابام با سر و صدای ما بیدار نشه من و داداشمو میفرستاد بیرون تو حیاط. حیاط هم که میگم یه محوطۀ خاکی بود جلوی خونه... کم کم دیگه من به عادت همیشه خودم میرفتم حیاط که بازی کنم. شانسی اونروز داداشم هم خوابیده بود کنار بابام. منم که حوصله ام سر رفته بود یکی از کامیونهای داداشمو برداشتم و رفتم تو محوطۀ خاکی بیرون خونه خاک بازی میکردم. مامان گفته بود هیچوقت اونور تپه هه نرو... منم نمیرفتم... میخواستم وقتی بزرگ شدم یه کامیون بخرم و پشتشو پر از برق کنم و بدم به بابا که دیگه مجبور نشه زمینو بکنه و برق بکشه بیرون... دنیای بچگی بود دیگه... نگو تو همین حین که من حواسم به بازی بوده این آقای فلانی اومده رفته بیرون. صدای مامانمو تا حالا اینقدر مهربون نشنیده بودم که داشت صدام میکرد:
-نادی؟ مامان؟ قربونت برم؟ یه دیقه میای کارت دارم؟
از پنجرۀ آشپزخونه به اونجایی که من نشسته بودم یه پنجره اشراف داشت. وقتی رفتم تو مامانم منو بغل کرد و با خودش برد تو اتاقی که اتاق خوابشون بود. مامان؟! بغل؟! چرا اونوخ؟! مگه چیکار کردم که مستوجب اینهمه محبته؟! یه تخت دو نفرۀ آهنی بود که بابام خودش درست کرده بود و توشم با تخته های بزرگ پوشونده بودن که بشه روش خوابید. به قول بابام اونم صحرایی بود. تو بغل مامانم داشتم با خوشحالی از ارتفاع لذت میبردم که یهو مامانم همچین پرتم کرد که با پهلو خوردم به میلۀ آهنی تخت. نفسم قطع شد چند لحظه. واقعا نمیتونستم نفس بکشم! پهلوم تا دو هفته کبود بود و تنگی نفس داشتم.
-جنده خانوم؟ نشستی کس و کونتو ریختی جلوی مرد مردم که چی بشه؟ ها؟ خارشک گرفتی واسه من؟ 
کون میدونستم چیه. اما کس و جنده نه. حتما کار بدی کرده بودم. از حرفهای مامان هم فقط همینو فهمیدم که با اون آقاهه جنده کردم و کار بدی بوده. و نباید با آقاها جنده کنم. با کتکی هم که بعدش مامان با شلنگ بهم زد و تا یه هفته نتونستم بخوابم یا بشینم فقط یه چیز فهمیدم اونم اینکه مرد بده و باید ازش دوری کرد. نمیخواستم صدای وونگ فوووونگ شیلنگ دوباره بپیچه تو گوشام. برای همونم هر وقت بابا مهمون میاورد من میچپیدم تو اتاق خوابشون. نه ناهار میخوردم و نه آفتابی میشدم. میدونستم اگه آقاهه به من نگاه کنه مامان قراره کتکم بزنه... اونقدر اونجا تو اتاق خواب مامان اینا مینشستم تا خوابم میبرد... برای منی که فرق بین زن و مرد رو نمیدونستم خیلی جای تعجب داشت که چرا داداشم رو زانوی عموها میشینه کتک نمیخوره پس؟ البته از اون به بعد از بغل هم چندشم میشد. از اینکه بغلم کنن متنفر بودم. از بوسیدنهای عید دیدنی و بغلها و... مخصوصا مال مامان و بابام... تا امروز هم نتونستم یه بار ماساژ برم... از ارتباط فیزیکی بدجوری بدم میاد... ارتباط روحی هم که خواب دیدی خیر باشه... 
اولین چیزی که راجع به مردها از مامانم یاد گرفتم این بود که مرد بده... حالا چرا بد بودش رو هم نفهمیدم. بابام هم همچین آش دهن سوزی نبود وقتی بزرگ میشدم. نمیدونم برای تو پدر مظهر چیه. برای من پدر مظهر قولهای انجام نشدنیه. قول میدم ایندفعه که اومدم تهران ببرمت سینما... قول میدم ایندفعه که حقوق گرفتم ببرمت پارک... قول میدم ایندفعه که اومدم اون عروسک خوشگله رو که میخواستی برات بخرم... اگه نمره هات بیس بشه برات پیرهن خوشگله رو میخرم... و من هنوز که هنوزه منتظر اون عروسکم... منتظر اون پیرهن... منتظر اون فیلم... و... پدری که همیشه خسته اس و ما باید ساکت بمونیم موقع خوابیدنش...
کم کم یاد گرفتم آرزو نداشته باشم. اما داشتم... بدبختی اینه که آدم زنده آرزو داره... برای همونم یاد گرفتم انتظار نداشته باشم... مخصوصا از پدر و مادرم... میدونستم از دهنشون فقط دروغ میاد بیرون... خیلی تیز نبودم اما در هر صورت فهمیده بودم که من حقی ندارم... چرای اونم نمیدونستم... توضیحشم فقط وشگون بود که اونم دیگه نپرسیدم... وشگون درد داره... یادمه بچه که بودیم کلاس سوم برامون جشن تکلیف گرفتن تو مدرسه. اونموقع ها مد بود که یه سری از پدر و مادرها برای بچه هاشون یه چیزی میخریدن و میدادن به مدیر مدرسه و اونم از طرف مدرسه میداد به بچه ها. البته اینها رو الان میفهمم. عنوانشم هر چیزی میتونست باشه... مهناز صد تا کارت صد آفرین گرفته این ماه... راضیه تولدشه و دختر خیلی خوبی بوده... شیوا ده تا کارت هزار آفرین گرفته... اما نادیا همیشه چشمش به دهن خانوم مدیر موند که یه بار اسمشو صدا بزنه. نادیا هم پنجاه تا کارت هزار آفرین گرفته بود پس چرا بهش دوچرخه ندادن؟ خودشو که با بقیه مقایسه میکرد نمیفهمید کجا کم کاری کرده... تا اینکه اون جشن تکلیف فرا رسید. سه تا کلاس سوم بود. الف. ب. و ج. نادیا تو گروه ج بود. خانوم مدیر اسم تک تک بچه ها رو خوند و بهشون یه لوح یادبود داد به مناسبت جشن تکلیف. همۀ مدرسه هم براشون دست میزدن. اما نوبت گروه ج که شد اسم نادیا رو نخوند. نادیا حتی تا زنگ آخر مدرسه هم صبر کرد. حتی تا وقتی که مامانش اومد دنبالش. اما خانوم مدیر بازم لوح تقدیرو بهش نداد. هنوزم یادشه که وقتی مامانشو دید بغض کرد. دلش لوح تقدیر میخواست. شاید اگه مامان با خانوم مدیر حرف میزد لوح تقدیرشو میدادن بهش. اما کسی دیگه براش دست نمیزد. مهم اون روبان قرمزی بود که روی لوح تقدیر چسبیده بود...
-مامان؟ 
-ها؟
-ما امروز جشن تکلیف شدیم...
-ما جشن تکلیف نداریم...
-داشتیم به خدا...
وشگون مامان از بازوش بهش فهموند کار بدی کرده جشن تکلیف شده اما چراشو نفهمید...
فکر کنم از همونجا بود که از نادیا جدا شدم. من و نادیا دو تا روح بودیم تو یه جسم. نادیا یه موجود بدبخت و تو سری خور بود که ازش متنفر بودم. از اینکه میذاشت حقشو پایمال کنن و دلیل ارائه ندن. از وقتی چشم باز کرده بودم هر کی رسیده بود زده بود تو سر نادیا... و اونم مثل گاو قبول کرده بود... اما من نه... من مرد شده بودم... چون به نظرم مردها خیلی زورشون زیاد بود و هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد... مخصوصا حرفهای مامان که سر در تمام کارهایی که نباید میکردم یه دونه تو دختری هم میچپوند. 
-تو دختری تنها نمون... تو دختری لباس پوشیده بپوش... تو دختری حواستو جمع کن... تو دختری کوفت! تو دختری درد! از دختر بودن متنفر بودم مخصوصا از اون نادیای گاو! دولت اول از همه شروع کرده بود... مسلمون نیستی پس حق نداری دانشگاه بری... البته اونموقع ها نمیفهمیدم دانشگاه چیه اما یه جمله بود که مامان و بابام مثل طوطی حفظ کرده بودن و تحویلم میدادن. انشالله تا تو به سن دانشگاه برسی اجازه میدن بری دانشگاه... حالا دانشگاه چی بود الله اعلم... میخوردنش؟ میپوشیدنش؟ همونطور که میبینی خیلی هم تیز نبودم... مخصوصا کلاس اول دبستان... 
خیلی وقته نادیا رو قفل و کلید کردم و سر به نیست... نادیا نشونۀ ضعفه... اما من نه... من مردم و مردونه حقمو میگیرم... نادیا دلش هر چی هم که بخواد من نمیذارم به زبون بیاره. دیگه نمیذارم کسی با ندادن حقش تحقیرش کنه. میخواد پدر و مادرش باشن. میخواد دولت باشه. میخواد ملت باشه. برای همونم وقتی سعید اومد خواستگاریم و مامان و بابام پیله کردن که باید ازدواج کنم فهمیدم که وقت جفتگیریم رسیده. اما در فرهنگ ایرانی مردها نمیتونن با مردها ازدواج کنن... به مامان و بابام گفتم:
-من از سعید خوشم نمیاد...
-سعید چه هیزم تری به تو فروخته مگه؟ مث آدم باهاشون برخورد میکنی ها! 
-من میخوام برم خارج!
-ازدواج کن هر جا خواستی گورتو گم کن برو...
یه لحظه یه فکری به سرم زد. من میخواستم از ایران برم. ایران جای زندگی نبود. اصن جای مردن هم حتی نبود. هر چند ماه یه بار دولت بولدوزر مینداخت تو قبرستون و قبرها رو میکند و مینداخت بیرون. انگار زامبی پارتی بوده باشه اما مرده ها یادشون رفته باشه برگردن تو قبراشون. نمیخواستم جایی زندگی کنم که حتی مرده ها هم حق خوابیدن تو خاک نداشتن. فقط چون مسلمون نیستی. خلاصه به خاطر کانادا کوتاه اومدم. شب خواستگاری که باهاش حرف زدم بهم گفت که با دیدگاههای ترادیشنال ایرانی مشکل داره. حتی نگفت سنتی! باید بهم میرسوند خارج رفته و تو کانادا پیش عموش زندگی کرده و کلاسش آسمان میخراشه! تو تمام عمرم سعید اولین کسی بود که چشم بسته قربون فرهنگ ایرانی نمیرفت. پس شاید میشد یه کاریش کرد. اما چند دقیقه بعد کاشف به عمل اومدیم که سعید از فرهنگ خارجی هم زیاد خوشش نمیاد. و دیگه قصد نداره برگرده کانادا.
-شما برای بعد از ازدواج تصمیم دارین اینجا بمونین یا بر میگردین؟
-باور کن! دیدم که میگم... هیچ جا بهتر از ایران نیس واسه زندگی... کانادا مردمش سردن... براشون مهم نیستی... همیشه بهت میگن کله سیاه برگرد خونه ات... اصن عزت و افتخار و ارزشی که تو ایران داری هیچ جا نداری نادیا جان...
نادیا جان و کیر خر مرتیکۀ کس کشه مادرجنده! اینم بچه کیونی واسه من ناتو از آب در اومد... و باهاش ازدواج نکردم! کتک خوردم اما از حرفم بر نگشتم... هر چند بعدها شنیدم که سعید ازدواج کرده و بازم برگشته کانادا پیش عموش... بیا! اصن نمیشه رو حرفشون حساب کرد! مرد برای من با کینه تعریف میشد. آغوش هم همینطور. مادر هم همینطور. پدر هم همینطور. مادر برای من سمبل وشگون به جای جوابه... پدر سمبل وعده های تو خالیه... برادر سمبل تنها گذاشتنه... اصلا هر چیزی که با ایران مرتبط باشه یه جورایی برای من کینه به همراه داشت... 
خلاصه وقتی هم که داشتم از ایران می اومدم بیرون مادرم نذاشت کوچکترین برادرم باهام بیاد. گفت تو اگه خانواده اتو دوست داشتی میموندی! آها! راستی مادر برای من سمبل خیلی چیزهای دیگه هم هست... خریت... زبون نفهمی... بی انصافی... ندونم کاری... گیجی... ناباوری... لج کردنهای خرکی! و ترس! هیهات از این ترس لعنتی! و بگیر برو تا تهش... اگه نمیتونی اینا رو باور کنی حتما سرت نیومده... حتما وقتی مادرت و پدرت ازدواج میکردن واقعا بزرگ شده بودن... مال من نه... مامان من ظاهرا و جسمی بزرگ شده بود اما از لحاظ باطنی فقط یه دختر کوچولوی ۶ ساله و ترسو بود که من باید ازش مراقبت میکردم... این حس تخمی که مامان تو از تاریکی میترسه... از تجاوز میترسه... از موش میترسه... از تنهایی میترسه... از... فقط نمیدونم چرا از سوسک نمیترسید که کلکسیونش کامل بشه. حالا بر عکس مامانم من از هیچ چی نمیترسیدم... کینه داشتم به همه چیز اما ترس نه... مرد بار اومده بودم و مرد هم از هیچ چی نمیترسه... منم فقط از سوسک میترسیدم... مامانم سوسکهای زندگی منو میکشت و منم در عوض مادر مامانم شده بودم. مثلا شبها میترسید تنهایی بره دستشویی بیرون و من باید خواب آلود باهاش میرفتم و کشیک میدادم... بر هم که میگشتیم خواب من پریده بود و مامان تازه میخواست بخوابه و سر همونم که چرا نمیخوابی یه چند تا وشگون آبدار مهمونم میکرد... 
شاید حق با مامانم بود. کسی که خانواده اشو دوست داشته باشه می مونه... آخرین جملۀ مامانم هم تو هق هق گریه هاش این بود:
-انشالله یه روز که مادر شدی میفهمی چه بلایی سر من آوردی نادی... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه بچه های ناخلف و نمک نشناس که مادرشونو تنها میذارن... 
شایدم حق با مادرم بود. من موجود نمک نشناسی بودم چون نمکی نخورده بودم که بخوام بشناسمش... اما مادرم اشتباه میکرد. من سالها بود که مادر شده بودم. مادر مادرم...
ادامه دارد...

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

حرام زاده ها

حرام زاده ها

عقاب پیر

جاسم جوانی بود بیست و هشت ساله، اهل بغداد. تا روزی که با چشمان خودش سقوط مجسمه صدام را در میدان فردوس  دید باور به رفتن قهرمانانش و اشغال عراق نمیکرد. مقاومت شهر کوچک ام القصر در روزهای اول جنگ این تصور را در دلش محکم کرده بود که غیرت عراقی اجازه اشغال کشور را نمیدهد و عراق ویتنام نیست. او در عنفوان هجده سالگی باور داشت که " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها". باوری که در هر ساعت و روز به رویا و سپس یاس و در نهایت دروغ هبوط کرد. صدای برخورد تمامیت "رویایش" به ته چاه درماندگی مقارن شد  با برخورد سر مجسمه صدام به تخته سنگهای کناری میدان فردوس؛ شرایط جهنمی تر شد وقتی خودش با چشمان خودش دید که جانوران دو پایی که تا دیروز "هم وطنانش " نام داشتند  بر گونه های سربازان آمریکایی از شادی بوسه میزدند و با لنگه کفش بر سر مجسمه بزرگ رهبر جهان عرب می کوبیدند .
جاسمِ هجده ساله در آستانه ورود به دانشکده حقوق دانشگاه بغداد یک شبه هم سطح جوانان غزه و رام الله شده بود. جنگ زده. اشغال شده. بی کس. طعم گس تحقیری که هر روز به تلخی یاسی کشنده بدل میشد سراسر ذهن و روانش را تسخیر کرده بود. آمریکایی ها که به شهر رسیدند و کاخهای صدام را اشغال کردند و عکسهای خوش گذرانی های پسران و دخترانش را از داخل کاخ ریاست جمهوری بیرون کشیدند و  به عنوان سند "استبداد وظم" او و نظام سیاسی اش علم کردند؛ جاسم در کنار فرات آلوده و گل آلود گریه میکرد. دشمن شاد شده بود.گورهای دسته جمعی یکی پس از دیگری سر از خاک بر می آوردند. خائنینی که به روشنی در کتابهای درسی جاسم به جرم خیانت معدوم شده بودند به یک باره بدل به قهرمانان مبارزه با استبداد و دجالیت یزرگ قهرمان جهان عرب شده بودند.
 وقتی که سال اول اشغال به پایان رسید، سالهای بمب های کنار جاده ای و حملات انتحاری و ترور بقایای افسران و اعضای حزب بعث که شد؛ جاسم را به زور و به تدبیر دایی اش به اردن فرستادند. کشور آوارگان. کشور اردوگاههای "موقت" شصت ساله. اردن برای جاسم حکم انتظار بی بلیط در سالن ترانزیت یک فرودگاه جنگ زده پر از آواره بلاتکلیف را داشت. همه چیز به شیر یا خط آمدن سکه تقدیر بستگی داشت. اما جاسم نوزده ساله هنوز امیدوار بود شیر مردی عرب- مثل اسطوره اش صدام - همه را متحد کند و مثل عُمر مُختار بر ضد نیرو های اشغال گر بشورد و بعد قادسیه را؛ همانکه صدام هزار سال پس از اغازش در پی تکمیل کردنش بود؛  به پایان برساند. خدا میداند که در روز چند بار ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها" را تکرار میکرد.این جمله برایش هم حکم مرحم را داشت هم امید. هم استراتژی هم تاکتیک. تو گویی تمام حرامزاده های تاریخ که گذرشان به سرزمین جاسم افتاده "یک جا" با هم متحد شده اند و "ما" تمام تحقیر شدگان و خشم فروخوردگان تاریخ این سرزمین  قرار است آنها را در باطلاقی به وسعت عراق دفن کنیم. اما کدام باطلاق؟ اگر بنا باشد کل عراق را باطلاقی کنیم برای "این" حرام زاده ها پس این " ما" بکجابرود؟ این ها چیز های پیش پا افتاده ای بود که جاسم در ان لحظات؛ در سرزمین آوارگان خاورمیانه به آن فکر نمیکرد.
سکه تقدیر به زمین افتاد. صدای تیز برخوردش به زمین  مصادف شد با صدای انفجار عظیم نجف؛ دو روز پس از عاشورا! جاسم  با پروازی از اردن به لندن و سپس به دیترود؛ شهری که دایی اش ساکن آنجا بود رفت. منزل و اسم خان دایی به قدری بزرگ بود که جاسم در بدو امر فراموش کرده بود دیترود شهریست در آمریکا. شهریست از شهرهای این "حرامزادگان" اشغالگر. دیترود با ورشکستگی هنوز چند سالی فاصله داشت. آرامش بخش ترین قسمت شهر برای جاسم بخش غربی آن بود. بخشی که شهرداری با نرده های آهنین مسدودش کرده بود تا عابرین را از خطر های موجود در بخش رها شده شهر آگاه کند. سالها قبل بیش از یک ملیون نفر در بخش غربی زندگی آبرو مندی داشتند اما "حرامزاده های چینی" صنعت خودرو آمریکا را از چنگال دیترویدی ها ربودند و بدین ترتیب بخش غربی شهر به خانه ارواح بدل شد. اما این روایت برای جاسم اهمیتی نداشت. او تبلور تمام رویاهایش ؛ تمام باطلاقهایش و نتیجه تمام خشمش را در بخش غربی میدید. شهری متعلق به این "حرامزاده ها" اما ویران. شهری متعلق به اشغالگران وطنش با یک ملیون "آواره". جاسم هر روز غروب خورشید را با غرور در بخش غربی شهربه انتظار میگذرانید. برای چند لحظه میشد ژنرال با شرف عراقی که قلب سرزمین این " حرامزاده ها" را به تلی از ویرانی بدل کرده. و در غروبی غرور آور-شبیه آنچه قرنها قبل صلاح الدین ایوبی به امت اسلامی هدیه کرده بود-  به فتوحاتش می نگریست. اما شب در منزل دایی اش سی ان ان و فاکس نیوز ضد حمله های "حرامزاده ها " را  با آب و تاب برای آمریکایی های خسته از کار روزانه نمایش میدادند تا پس از شامشان به چُس ناله های ضد جنگ بپردازند. اما جاسم دلش میخواست رویاهایش را فریاد بزند. دلش میخواست به دایی اش بگوید که ژنرالی شریف از بغداد در قلب سرزمین حرامزاده ها ؛ شهری به اهمیت  دیتروید را به با غیرت و خشم و عربیت اش ویران کرده؛ با یک ملیون "آواره". چند بار سعی کرد. اما دهانش باز نشد. خودش میدانست تمامیت غرورش مشتی رویای کودکانه بیمار گونه است.پس لب به غذا نمیزد و به اتاقش در طبقه دوم منزل دایی میرفت و می گریست.
هشت سالی از آمدنش به سرزمین "حرام زاده ها" می گذشت. لیسانس گرفته بود و برای خودش کاری  رسما داعم اما از دید خودش " موقت" دست و پا کرده بود. سی ان ان و فاکس هنوز اخبار انفجار و تباهی را هر شب به آمریکایی های خسته از کار روزانه مخابره میکردند تا بساط چُس ناله های بعد شامشان باشد و انگیزه ای برای شرکت در انتخابات سنا یا شاید هم مجلس نمایندگان. جاسم با اینکه دیگر کسی را در عراق نداشت اما هنوز هم هر وقت فارق از کارهای روزانه اش میشد دلش را با ذکر " عراق را باطلاقتان میکنیم حرام زاده ها"  گرم نگه میداشت. این جمله برایش حکم "الحمد للله " را پیدا کرده بود. در داخل کُمد دیواری اتاقش در طبقه بالای منزل دایی، و در پشت لباسهای آویزان، عکس تمام قد "شهید" صدام حسین را به دیوار کوبیده بود. و هر بار خسته از کار روزانه برای تعویض لباسهایش درب کمد را باز میکرد و چشمش به صدام میافتاد و فقط زیر لب با اخم زمزمه میکرد "حرام زاده ها"!
 تا اینکه آن روز فرار رسید. درست نه سال و هفت ماه و سه روز از اشغال عراق، جاسم طبق معمول هر روز ماشین تویوتای قراضه دایی اش را روش میکرد تا به سر کار"موقت اش" برود. بعد از طی چند کیلومتر در مهمترین چهار راه شهر دیترود راهنمای سمت چپ را زد و  منتظر عبور ماشینهای رو به رویی شد اما ماشین کادیلاک پشتی ظاهرا بی خبر از وجود ماشینهای رو به رویی؛ دستش را روی بوق تیزماشین اش گذاشت.بوق ممتد کادیلاک اعصاب جاسم را به هم ریخت. با نگاهی به آیینه عقب و بیرون بردن دست از پنجره سعی کرد به کادیلاک عقبی علت ایستادن اش را بفهماند. اما بوق ممتد همچنان ادامه یافت تا اینکه جاسم از آیینه عقب مردی بلند قد و سفید پوستی را دید که از کادیلاک عقبی پیاده شد و به سمت تویوتای قراضه او آمد. مرد عصبی که کلاه کابویی به سر داشت در کنار تویوتای جاسم ایستاد و با لحجه جنوبی که جاسم بخش زیادی از آن را نمی فهمید مشغول تشر زدن و توهین به او شد. ناگهان در بین همه جملات خنجری تیز از جنس کلمات بر قلب جاسم فرو رفت. چهار راه؛ مرد سفید پوست کلاه کابویی به سر؛ فرمان ماشین همه و همه در سیاهی فرو رفتند. صدای مرد به صورت صدای ضربه های پتک که بی هدف به آهنی سرد می خورد شنیده میشد. وقتی سیاهی از چشمان جاسم رفت؛ مرد با ماشین کادیلاکش از آنجا رفته بود. چراق راهنمای رو به روی جاسم قرمز شده بود و دیگر عبور از چهار راه ممکن نبود.زمان برایش متوقف شده بود. با سبز شدن چراق به سمت چپ پیچید و ناخود آگاه به سمت غربی شهر رفت. ابهت ویرانه های غربی دیتروید کمی آرامش کرد اما تصمیمی گرفته بود. تو گویی قلبش از فکر یک انتقام گرم شده بود. بدون اطلاع به دایی اش به فروشگاه لوازم ساخت خانه رفت. مصمم و محکم از لابه لای راهرو های ابزار الات ساخت خانه عبور کرد و به بخش میخ و پیچ رسید. بی محابا مسولانه، بی فکر و جنون آمیز در حالی لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت کیسه های سفید پلاستیکی را یکی بعد از دیگری از پیچ و مهره و میخ پر کرد و در داخل گاری فروشگاه انداخت. حساب شمارش کیسه ها از دستش خارج شده بود. ده تا؟ بیست تا؟ پنجاه تا؟ شاید هم صد کیسه از پیچ و مهره و میخ پر شده بود. مغرور و متین چونان سربازی وظیفه شناس به ندای فرمانده درونش گوش میداد و هیچ صدایی از سرزمین "حرام زاده ها " به گوشش فرو نمیرفت. با کارت اعتباری اش و بدون توجه به قیمت میخها و پیچ ها و مهره های خریده شده به سمت تویوتای قراضه اش رفت. چند دقیقه نگذشته بود که جاسم از دیترود خارج شد و خود را در اتوبان نود و چهار دید. عقربه بنزینش که در ابتدای حرکت در انتهای صفحه جا خوش کرده بود به تدریج به آخرین مرحله نزدیک میشد وقت شروع اولین "حمله بود" . جاسم "سرباز عراقی" در قامت یک قهرمان "عرب" از ماشین تویوتای قراضه اما پُر جلالش به همراه یکی از کیسه های سفید بیرون آمد. مصصم و استوار به سمت ساختمان پمپ بنزین رفت. درب آنجا را باز کرد. جواب سلام متصدی پمپ بنزین را نداد. یک ضرب به سمت دستشویی پمپ بنزین رفت. درب آن را محکم بست. به دور و برش نگاه کرد. دوربینی نبود. کیسه سفید را از جیبش بیرون آورد. و از "اصل غافل گیری" دشمن حرام زاده استفاده کرد و کل محتویات کیسه را در سوراخ دستشویی خالی کرد. پشت سر آن شیر آب را باز کرد و فرو نرفتن آب به سوراخ دستشویی را با خنده ای از روی غرور نظاره کرد. وقتی خوب مطمعن شد که سوراخ به اندازه کافی مسدود شده. نفسی راحت کشید.. خودش را در آیینه رو به رویی نظاره کرد. زیر لب گفت با همین تویوتای قراضه " از دیترود تا میامی" را باطلاقتان میکنم حرامزاده ها!