جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

عنکبوت - قسمت دوم



زهرا خانوم یا همون بی بی، با درد همیشگیش از خواب بیدار شد. دو سالی میشد که دیگه نمیتونست برای نماز صبح بیدار بشه. کمر برای دولا راست شدن نداشت. مینشست یه جور درد داشت، میخوابید یه جور، سر پا یه جور و... گاهی درد نفسش رو بند می آورد. فکر میکرد اومدن غزل قراره بهش روحیه بده و حال روحیش رو بهتر کنه، اما تازه بعد از اومدن غزل فهمید چقدر پیر و خسته اس. غزل وروجک با اون نیم وجب قدش، قد بیست تا آدم بالغ انرژی و جون داشت. واقعا اگه پسرها نبودن، مخصوصا کیان، احتمالا همون دو سه روز اول دختره رو پس میفرستاد. با اینکه سر و صدای دختر بچه بلای جونش شده بود، اما به خاطر کیان که گریه کرد و گفت نگهش دارن، از پس فرستادن بچه پشیمون شده بود. نمیدونست تصمیم درستی گرفته یا نه، مخصوصا وقتی جیغهای خوشحال و شاد دخترک یادش مینداخت که چقدر زندگی سختی داشته... گاهی از خودش خجالت میکشید که به دختر بچۀ یتیم و سه ساله حسودی میکنه... که بدو بدو اینور و اونور میدوئه و خدا رو بنده نیس اما دست خودش نبود... پنجاه و سه سالش بود اما خودشو خیلی پیرتر حس میکرد... از بچگی عاجز بود. اسکولیوز داشت و دکتر گفته بود باس عمل بشه اما خان جون، مادرش، یه کلام مخالفت کرده بود:
-دیگه چی؟ دکتره فلان جاش بلند شده! چه معنی داره؟ دختری که دست مرد بهش خورد باس سرشو برید! دکتر کجاش محرمه؟! محرم زن فقط و فقط پدرشه و شوهرش! شوهر کنه بعد اون شوهرش میدونه... بعدشم خدا که دردو میده، شفاشم خودش میده... یه وخ دیدی شوهر کرد درست شد...
در نتیجه با اصرار خان جون، آقا جونش خدابیامرز، تو ۱۶ سالگی زهرا رو به رضا شوهرش داده بود. ناف بریدۀ همدیگه بودن زهرا و رضا. میگفت شوهر کنه انشالله درست میشه. اما نشده بود. مقاربت هم که بدترش کرده بود. رضا که اونموقع خودش ۱۸ سالش بود کمی امروزی تر بود و میگفت انشالله پول بیاد تو دست و بالمون عملت میکنیم زهرا... درسته که رضا قولشو هم عملی کرده بود اما عمل افاقه نکرد. دکتره گفت دیر آوردینش... سر همین قضایا زهرا هم نرفته بود موقع مرگ مادرش. مادرش پیغوم پسغوم فرستاده بود که میخواد حلالیت بطلبه اما بی بی، به یه انشالله خدا درمونشو بده بسنده کرده بود. بعدها از خواهرش شنیده بود که خان جون چشم به در و زهرا زهرا کنان مرده بود. اما بی بی فقط سکوت کرده بود... تا اینکه زهرا شانس آورد و به بهانۀ اولاد، حاج آقا رضا رفت و زن دوم گرفت و دست از سر زهرای بدبخت برداشت. بی اختیار دست کشید سمت جایی که غزل کنارش خوابیده بود اما بچه سر جاش نبود. سرشو که برگردوند حاج آقا هم نبود:
-حاج آقا؟
حتما حاجی برای نماز صبح بلند شده بود. غزل کو پس؟! چطور بی صدا بیدار شده بوده؟ نیم وجبی صبحها همه رو با سر و صداش زا به راه میکرد. حتما پیش بچه هاس... بی بی به سختی خودشو تکون داد. امروز از اون روزهای بدش بود انگار. سابقه نداشت تا ۸ صبح بخوابه اما دیشبو خدا رو شکر یه بند خوابیده بود و همونم باعث شده بود درد زیادی داشته باشه. چه جوری تونسته بود کل شبو بخوابه؟ به سختی بلند شد. از تخت پایین اومد و قرصهای اول صبحشو انداخت. درد امونشو بریده بود با اینحال باید میدید بچه کجاس. با پاهایی که از شدت درد میلرزید خودشو رسوند به در اتاق و بعد هم به ایوون:
-مصطفی جان! مصطفی! مادر؟ کجایی؟ کیان؟! کمال؟ بابا یکیتون یه جواب بده! غزل؟ غزل! مصطفی!
موتور مصطفی هنوزم تو حیاط بود. یعنی پسرها هنوز خواب بودن؟ اگه نگرانی از کجا بودن بچه رو نداشت حتما میذاشت بخوابن. چون تابستون بود اما یه حس عجیبی داشت. سکوت عجیبی تو خونه چمبره انداخته بود.
-آقا مصطفی؟ پسرا؟ کجایین شما؟! این نوردبون اینجا چه میکنه؟ بابا! خلق الله! کجایین شماها؟ بچه کو؟ کجایین شماها؟ غزل؟ غزل؟
بی بی به سختی به تمام اتاقها فریاد زنان داشت سرک میکشید، که کمال خمیازه کشان از بالای پشت بوم جواب داد:
-صب به خر بی بی! چرا داد میزنی سر صبحی؟
-ساعت ۸ صبحه مادر!؟
-تابستونه بی بی! اذیت نکن بذا بخوابم!
کمال تازه متوجه شد که کیان و مصطفی نیستن.
-میدونم ننه... بفرس بچه رو پایین!
-کودوم بچه بی بی؟ فقط من اینجام...
-ها! خوب... خیله خوب حتما مصطفی سر کاره و کیان هم بچه رو... یا قمر بنی هاشم!!!!! حاج آقا؟؟؟؟!!!! حاج آقا!!!! کماااااال!!!!!! خدا مرگم بده!!!! حاج آقا!!!!! یا امام زمان!!!!
چند لحظه بعد کمال و بی بی وحشتزده به پلیس زنگ میزدن تا جون حاجی رو که به سختی نفس میکشید رو از مهلکه نجات بدن.
....................................
هوا داشت تاریک میشد. از صبح با غزل طفل معصوم آوارۀ خیابونهای تهرون بودیم. و دریغ از یک نفر که به ما کمک کنه... انگار نامرئی بودم... انگار چینی حرف میزدم و هیشکی نمیفهمید چی میگم. حالا خودم به جهنم، اما این طفل معصوم گناه داشت. داشت از گرسنگی میمرد. به پهلوم زده بودمش و تکونش میدادم که ساکت شه اما گیا عذا... گیا عه عه!  گویان گریه میکرد. از دیشب که تو راه بیمارستان بیدار شده بود، هیچ چی نخورده بودیم جفتمون تا الان که بعد از ظهر بود. از دیشب طفل معصوموعوضش هم نکرده بودم و بوی گند کثافت همه جا رو برداشته بود. مردم دور و برمون در رفت و آماد بودن اما هیچکس حتی نمیپرسید این بچه چشه اینجوری گریه میکنه؟ دیشب اولش که بیدار شد شروع کرد به استفراغ. همونطوری که بالا میاورد یه جوری جیغ میزد که خدا میدونه. وقتی دیدم بیدار شده گذاشتمش زمین که یه لحظه وایسه تا من خبر مرگم یه ماشین بگیرم، اما طفلکی تعادل نداشت و میوفتاد. یه دونه ماشین تو خیابونها نبود و اونهایی هم که بودن با سرعت رد میشدن. ترسیدم سر مرشو جایی بکوبه. باید انگار یه تیکه از راهو پیاده میرفتم در هر حال. هر کاری کرده بودم موتور مصطفی روشن نشده بود که بتونم با موتور غزلو ببرمش تا درمونگاه. تنش هم خیلی گرم نبود. اما وقتی استفراغ کرد و هر چی تو اون شکم کوچولوش بود بالا آورد آرومتر شد. فکر کنم بیشتر ترسیده بود. طوری چسبیده بود به گردنم که نمیتونستم از گردنم بازش کنم... تو جیبم پول نداشتم. فکر کردم برم تو درمونگاه از یکی پول قرض کنم بچه رو معاینه اش کنن... اما وقتی رفتیم تو درمونگاه، اونقدر شلوغ بود که اگه یه هفته هم وایمیستادیم نوبتمون نمیشد. صدای اخ و تف و سرفه و... یکی از هم محلیها رو هم دیدم که آشنای آقا جون بود و فضولیش گل کرده بود که من چرا بچه رو تنهایی آوردم؟ دیدم دردسر میشه. با یه سری دروغ که حال بی بی خراب شده بود و من پیش بچه مونده بودم. و یهویی حال بچه خراب شده و... دیدم اگه اینجا بمونم طفلی مرضهای دیگه هم میگیره. مخصوصا که دیگه آروم رو شونه ام خوابش برده بود. اینکه گردنمو محکم نگه داشته بود میگفت حالش اونقدرها هم بد نیس اما چقدر هم خوب بودش رو هم نمیدونستم... به خودم که اومدم بچه پشتم خوابش برده بود و من داشتم خیابونها رو گز میکردم. تصمیم گرفتم بذارم اگه حالش بدتر شد ببرمش دکتر...
از دیشب تا حالا با بدبختی تا صبح تو خیابونها گردوندمش. خسته بودم. پاهام دیگه جون نداشت. ساعت حدودهای هشت و نه بود که بالاخره تو این پارک نشستم. تو جیبم یه قرون نداشتم و تا حالا از دولتی سر آق... دیگه دهنم و فکرم نمیگرفت بهش بگم آقا جون... تا حالا به خاطر اون مردک بیشرف نمیدونستم وقتی یه قرون تو جیبت نیس مردم چقدر بی مروت و نامهربونن... خودم به جهنم اما بچه فرق میکرد. هر چی تو خیابونها التماس کرده بودم که بچه گشنه اس، انگار اصلا کسی نه ما رو میدید نه میشنید گریه های از ته دل غزل طفل معصوممو... آدم وقتی سیره خیلی براش مهم نیس اما وقتی گشنه ای، تمام بدنت میشه یه دماغ و همۀ شهر میشه کبابی و ساندویچی هایی که بو برنگ راه انداختن که مشتری جلب کنن... عطر کباب دست و پاهامو میلرزوند:
-خانوم! تو رو خدا پول ندین اصلا! فقط یه نون بخرین بده من بدم به این بچه... هر کاری بگین میکنم... آقا! تو رو خدا خواهرم داره از گشنگی میمیره!
حتی رفتم تو چند تا ساندویچی و با اینکه بوی سوسیس و کالباس و خیارشور و چه و چه، داشت هوش از سر جفتمون میبرد التماس کردم که فقط یه نون باگت نصفه بدن، که بدمش به غزل اما گدا نمیخواستن... تازه یادم میوفتاد اون بچه های کوچیک که تو خیابونها میدیدیم و سریع غیب میشدن... موجودات گشنه ای که... هیشکی کمک نمیکرد اما تا دلت بخواد نصیحت شنیدم.
-خرس گنده بچه رو بهونه کرده گردن کلفت کنه! مام که خر!
-پسر جون! خداتو شکر کن سالمی! پول گدایی، خوردن نداره! پول بازوتو بخور!
-باز بقیه یه دست و پاییشون چلاقه مثلا با احساسات آدم بازی کنن، ماشالله این همونشم نکرده! ملت روز به روز دارن پر رو تر میشن ماشالله! میبینی تو رو خدا؟
-برو مسجد محلتون! اونجا دعا کن... خدا میده روزیتونو... کیرم...
خلاصه حرف نمونده بود نشنوم. اما آخرین ساندویچی ای که رفته بودم، وحشتزده خودم فرار کردم. خلوت بود و توش مشتری نبود. وقتی بهش گفتم یه نون باگت برای بچه میخوام گفت کونت خوش دس میزنه... اگه یه حال توپ بدی دو تا ساندویچ توپ...
دیگه واینستادم ببینم بقیۀ حرفش چیه... الان هم بالاخره غزل طفل معصوم خوابش برده بود و منم داشتم پشت شمشادا گریه میکردم. این مردم چرا اینقدر حیوونن؟ پس اون مهمون نوازی ایرانی که همه ازش دم میزنن کجاس؟ حالا چیکار کنم؟ پشت شمشادا چهارزانو نشسته بودم و غزل رو پاهام خوابش برده بود. طفلکم اونقدر گریه کرد تا خوابش برد. صورت گرد و سفیدش دود گرفته بود و رد اشک رو گونه هاش خشک شده بود. حتی نداشتم یه بطری آب بخرم براش. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ساعت... عه؟! من چرا ساعتمو یادم رفت بدم جای ساندویچ؟! حالا درسته بندش چرمی بود و کمی هم کهنه بود اما خوب حتما براش یه ساندویچ یا چه میدونم نون میدادن... یعنی الان بچه رو بیدار کنم؟ از یه طرف هم میترسیدم نصفه شبی کسی مزاحممون بشه با بچه. گریه میکردم که یهو یه نفر دو زانو نشست جلوم. اول از همه عطر ساندویچ سوسیسی که جلوم دراز کرده بود مستم کرد. بعدش یه دختر خانوم خوشگل رو دیدم که بیست و چند ساله به نظر میرسید.
-بیا آقا پسر... بده بچه بخوره...
-خدا عمرت بده خانوم! بچه تلف شد... پاشو غزلی! غزل! پاشو خاله برات ساندویچ گرفته...
سریع ساندویچو ازش گرفتم و از هم دریدمش و سوسیس توشو در آوردم و تیکه تیکه گذاشتم دهنش. طفلی طوری دو لوپی میخورد که خنده ام گرفته بود. یکی دو تیکه هم نون گذاشتم دهنش.
-بیا بابا خفه اش نکن بچه رو... هم آب هس هم نوشابه...
-آب میشه بدم بهش؟
-همه اش مال خودتونه... هر چی میخوای بده بهش... چیزه فقط...
-بله؟
-اینجاها واسه بچه امن نیس... جایی دارین بخوابین؟
-نه والله...
-پس بیاین پیش خودم تا یه فکری بکنیم براتون... پوشک هم گرفتم واسه اش...
................................
خیلی لازم نبود که با غزل ور برم تا بخوابه. همینکه پوشکشو عوض کردم شکمش هم که سیر بود از خستگی غش کرد. حمومش کرده بودیم با دختره. اوه اوه... با سرعت بلند شدم و رفتم تو حال پیشش. در اتاقو باز گذاشتم. غزل اگه تو تاریکی اتاق بیدار میشد سکته میکرد که تنهاش گذاشتم. البته فکر نمیکردم تا خود صبح از خواب بیدار شه... با اینحال درو طاقباز براش باز گذاشتم و چراغها رم روشن گذاشتم. خانومه موهای مش کردۀ طلایی و حالت دار داشت. با پوست گندمی و قد معمولی. یه شلوار لی خاکستری پوشیده بود با یه بلوز یقه گرد و آستین بلند. خیلی پوشیده. اما از صورتش مهربونی عجیبی میریخت. چشمهاش قهوه ای و درشت بودن و زیرشون یه پف کردگی خاص داشت که خیلی بهش می اومد. آپارتمانش شیک بود و یه خوابه. آشپزخونه اش اوپن بود و دیدم داره چایی دم میکنه. ساندویچ خودم هم هنوز دست نخورده رو اوپن مونده بود.
-واقعا نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم خانوم!
-کاری نکردم... خوابید بچه؟
-بله...
-حالا دیگه بشین تو هم غذاتو بخور رنگت پریده اس... منم یه چایی مامان دوزه دیشلمه برا جفتمون بیارم...
وقتی بالاخره لقمۀ اول ساندویچو گذاشتم دهنم تازه فهمیدم چقدر گشنه ام. میشه گفت ساندویچو قورت دادم تو دو لقمه. ته دلمو گرفت و سیرم کرد و شیرینی نوشابه هم حالمو سر جاش آورد:
-مرسی خانوم! دستتون درد نکنه...
-نوش جون گلم... اسمت چیه راستی؟
-کیان... چیزه! میگم... مامان باباتون یهو نیان بگن پسر غریبه...
زد زیر خنده! حالا نخند کی بخند!
-چه قد شیرینی تو بچه! همونه از صبح مهر جفتتون به دلم افتاد... اون جوجه اسمش چیه؟
-از صبح؟! غزل...
-از صبح دنبالتونم... حواست نبود... خواهرته؟
-بله...
-به هم نمیخوره شکلتون... آره صبح منتظر مشتری بودم یهو صدای گریۀ بچه شنیدم... برگشتم دیدم شما دوتایین... سر و وضعت راستش به گداها نمیخورد اما دقیق هم نفهمیدم چه مشکلی داری... چون شکل و ظاهرتون هم به هم نمیخورد گفتم نکنه بچه رو دزدیدی اما بعدش با خودم گفتم اگه بچه رو دزدیده بود که الان راه نمیوفتاد تو خیابونها و اینجوری واسه اش غذا بخواد... راستش موضوع واسه ام جالب شد سر همونم دنبالتون راه افتادم ببینم چند چندی... حالا چند چندی؟
نمیدونستم چقدر میتونم بهش اعتماد کنم. اما از چهره اش فقط امنیت و مهربونی میریخت. با اینحال جرات نکردم... چی باید بهش میگفتم؟ اصلا چی داشتم بگم؟ انگار تا الان فقط خواب بوده اما یهو وا رفتم! تا الان همه اش نگران غزل بودم اما یهو الان یادم افتاد من چیکار کردم!
-چرا رنگت پرید یهو؟! حالت تهوع داری برو دستشویی...
-من... من...
-چی شدی تو یهو؟!
نمیتونستم نفس بکشم! خدایا! من چیکار کرده بودم؟ من چطور تونسته بودم یه آدمو بکشم؟ اونی که حق پدری به گردنم داشتو کشتمش؟ چرا داد و بیداد نکردم که آبروش بره؟ چه جوری کشتمش؟! الان حتما دنبالم بودن! خدا! اگه اعدامم میکردن چی؟ انگار تازه از شوک اتفاقی که افتاده بود در اومده بودم! یهو انگار همه چیز رنگ واقعیت گرفت به خودش و من موندم و کله ای که داشت میترکید. سرمو گرفتم تو دستام اما حالم خوب نبود. بدو رفتم دستشویی و هر چی خورده بودم بالا آوردم... خانومه اومده بود کنارم تو دستشویی و دستشو گذاشته بود رو پیشونیم.
-تو چرا اینقد داغی؟
و بعدش تاریکی بود... وقتی چشم باز کردم، دیدم خانومه که هنوز اسمشم نمیدونستم، با غزل داره بازی میکنه. غزل یه خرگوش سفید هم قد خودش تو دستش بود و داشت غذا میخورد. معده ام با عطر سوپی که تو خونه پیچیده بود مالش رفت. خانومه یه کاسه سوپ تو دستش بود و داشت با ادای هلیکوپتر درآوردن به غزل و گاهی هم مثلا به خرگوشه غذا میداد. یه لحظه خانومه چشمش افتاد بهم و با گفتن خوب خوابیدی ها، بلند شد و رفت برام یه کاسه سوپ آورد.
-میتونی بخوری یا بدم بهت؟
-مرسی خانوم میخورم...
سر تکون داد و رفت دوباره با غزل مشغول شد. وقتی سوپو که خیلی هم خوشمزه بود بالاخره تموم کردم، تازه داغ دلم تازه شد. قطرات اشک مثل سیل جاری شده بود و روشون کنترل نداشتم. خدایا! من چیکار کردم؟! نکنه اشتباه دیده بودم؟! نکنه تو تاریکی اشتباه دیدم؟ نکنه مرده باشه؟ نکنه...
-آقا کیان؟ شما چته؟ اگه مشکلی داری خوب به من بگو شاید یه کمکی از دستم بر اومد...
-من خیلی آدم بدی ام خانوم!
-چطو مگه؟
قضیه رو براش توضیح دادم. تمام چیزهایی رو که دیده بودم یا فکر میکردم دیدمو، براش گفتم.
-کفتار! امیدوارم مرده باشه مادر قحبه! نترس... حالا فعلا اینجا جاتون امنه... آدرستونو بده برم ببینم میتونم از درو همساده یه خبر بگیرم...
-آخه زحمتتون میشه...
-خودت میخوای بری لابد؟
.................................
مثل اسپند رو آتیش بالا پایین میپریدم. از صبح صد دفعه تصمیم گرفته بودم برم و یه سر و گوشی آب بدم اما با بچه نمیشد. به هانیه خانوم نشونی عباس و مجید رو هر دوتایی داده بودم چون میدونستم اکثرا تو خیابونها پلاسن. و چون یه کمی هم هیز بودن صد در صد به هانیه خانوم که خیلی هم خوشگل بود صد در صد همه چیزو لو میدادن. درسته از آقا جون متنفر بودم اما خدا خدا میکردم نمرده باشه... اما اونهمه خون ازش رفت! تاریک بود از کجا میدونی آخه کیان که مرده؟ از طرفی هم واقعا حقش بود بمیره... دیروز همه چیزو برای هانیه خانوم تعریف کرده بودم و امروز رفته بود ببینه اوضاع چه جوریه. از صبح رفته بود و الان که بعد از ظهر بود هنوز برنگشته بود. از طبقۀ چهارم هی نگاه میکردم اما اون بیرون زندگی در جریان بود. داشتم از دلهره میمردم. الان بی بی چی فکر میکنه راجع بهم؟ چرا همون لحظه به بی بی نگفتم؟ چرا این چرا اون! مغزم پر از سوال بود و جوابی برای هیچ چی نداشتم... هانیه خانوم  چرا اینقده طولش داره میده؟ نگاهم سریع رفت سمت تلفن... به خونه زنگ میزنم... آره اینجوری بهتره! غزل اونور داشت با خرگوشش بازی میکرد و سرش گرم بود. با سرعت رفتم سمت تلفن خونه. گوشی تو دستام میلرزید وقتی داشتم شماره رو میگرفتم. یه بوق دو بوق... اما کسی جواب نداد. دوباره گرفتم. یه بوق نزده بود که یکی گوشی رو برداشت.
-الو؟
-کیان؟
صداش یه جوری بود. وحشتزده قطع کردم. خدایا! چی شده؟ این کی بود؟ نکنه مامور باشه؟ با صدای چرخیدن کلید زهره ترک شدم. هانیه خانوم بود که صورتش از گرما برافروخته و گرمازده اومد تو. تو دستاشم یه مقداری خرت و پرت بود.
-سلام هانیه خانم...
-سلام گلم...
-چی شد؟ چیزی فهمیدین؟ تونستین بچه ها رو پیدا کنین؟ آقا جون مرده؟
-آره پیداشون کردم... آقاجونت نمرده اما تو کماس... از قراین و شواهد اینطور به نظر رسیده که حاج آقا داشته از دس به آب بر میگشته که از سر و صدایی که از تو انباری میومده اومده ببینه چه خبره که تو بهش حمله کردی و زدیش...
-دروغه به والله! اون اصن... با اون وضعی بود... یعنی چیز بود...
-راجع به اونم پرسیدم... یکی واسه حفظ آبروی حاج آقا انگار شورت و شلوارشو داده بالا...
-این یعنی چی الان؟
-یعنی اینکه تو چون به بچه نظر داشتی داشتی ترتیبشو میدادی که یهو آقا جونت سر رسیده و تو با چکش زدیش...
-دروغه به خدا! من الان زنگ زدم به...
-کجا زنگ زدی؟! نگو خونه! پلیس خونه رو زیر نظر داره تلفنتونم کنترله! چقد گوشی دستت بود؟
به دنبال این حرف سریع کیفشو برداشت و با سرعت غزال و عروسک رو با هم داد بغل من و در حالیکه یه کم پول بر میداشت منو که هاج و واج مونده بودم هول داد بیرون.
ادامه دارد...


عنکبوت- قسمت اول


با بچه ها داشتیم فوتبال بازی میکردیم، که مجید و عباس دعواشون شد. اغلبمون از سر بیکاری اینجا بودیم، اما این دو تا خیلی حرفه ای و ناموسی گل کوچیکو بازی میکردن. آدم فکر میکرد قراره برن مسابقات جام جهانی. سر همونم وقتی عباس موقعیت گل زدن داشت و مجید به یکی دیگه از بچه ها پاس داد و نتونستن گل کنن، خیلی سریع دعواشون شد و دست به یخه شدن:
-کس کش مادر جنده! ننه اتو جر میدم! بچه کیونی!!! فوتبال بلد نیسی واس چی میرینی تو بازی؟ تو برو کیونتو بده!
-مادر کسده برو ننه خودتو جر بده خارشکش بخوابه! نامردم اگه کونت نذارم!
یه گوشه تکیه داده بودم به دیوار و نگاهشون میکردم که بی ملاحظه و یه بند از خواهر مادر هم بالا میرفتن و می اومدن پایین. داشتم به فحشای رکیکی که به مادرای همدیگه میدادن گوش میکردم. چطور دلشون می اومد؟ مث اینکه الان من بخوام به بی بی فحش بدم که فرشته اس. حق مادری به گردنم داره. از گلوی خودش میزنه میده به ما بچه ها که احساس کمبود نکنیم. اونوخ من چطور روم بشه بذارم کسی به همچین فرشته ای فحش بده. مجید و عباس اما تو کوچه یه خاکی بلند کرده بودن که بیا و ببین. سر ظهر بود. حدودای یک و دو. آخرین امتحانمو هم امروز داده بودم و الان دیگه تعطیلات تابستون بود. لحظه شماری میکردم کارنامه ها بیاد و منم با نمره های بیست خوشحالشون کنم. اصن همه چیز زندگیم به عشق بی بی و آقا جون و غزل بود. نمره های خوبم به دو دلیل بود. یکی اینکه میخواستم در آینده دکتر بشم و مایۀ افتخار بی بی و آقا جون. یکی هم به خاطر غزل که بهش به چشم دخترم نگاه میکردم و میخواستم مشکل پول و فقر نداشته باشه و حسابی براش خرج کنم. ما بچه پرورشگاهیا اگه درد همون نفهمیم کی میخواد بفهمه؟ حالا که زده و خدا یه خواهر بهم داده باید هواشو داشته باشم. تازه مسئلۀ غیرت هم هس. از یه سال پیش که بی بی و آقا جون سرپرستی غزل رو به عهده گرفته بودن، زندگیمون رونق گرفته بود. غزل کوچولو که اومد اصن زندگیمون از این رو به اون رو شد. حجرۀ فرش فروشی آقا جونو یه نفر ازش به قیمت خیلی خوب خرید و آقا جون هم با پولش افتاد تو بساز بفروشی. نه اینکه قبلا وضعمون بد باشه ها. نه. اتفاقا اوضاعمون متوسط به بالا بود. تازه فقط همین نبود. از دولتی سر غزل بود که محمد آقا مکانیک کار و بارش خوب شده بود و منو به شاگردی قبول کرده بود. وقتی از آقاجون رفتم اجازه بگیرم دستی به ریش جوگندمیش کشید و در حالیکه سر تکون میداد گفت:
-الحق شیری که خوردی حلالت باشه... اما اگه واقعا میخوای کار کنی خوب چرا پیش غریبه؟ میتونی تو یکی از حجره های خودم شروع کنی...
-مرسی آقا جون... اما او او... تا اونجا خیلی طول میکشه بیام و برگردم... درسام می مونه!
-بازم خودت میدونی کیان...
از فردا هم گفته بود بعد از ظهرا رو برم سر کار. میخواستم با اولین حقوقم یه پیرهن خوشگل واسه غزل بگیرم. یه پیرهن آبی که با آبی چشماش همرنگ باشه. دعوای بچه ها اونقدر کشید که بالاخره سر و صدای همسایه ها بلند شد و آقا طاهر واسطه شد. واسطه شد هم که یعنی گوش جفتشونو گرفت و با یه چند تا پس گردنی و لگد فرستادشون خونه. به ماهایی هم که کاری نداشتیم و اون گوشه کنارا میپلکیدیم تا اینا دعواشون تموم بشه، تشر زد که بریم خونه. دنبال شر نمیگشتم برای همونم رفتم خونه. راستش واسه فردا خیلی هیجان داشتم. از فردا دیگه مرد میشدم و دستم تو جیبم میرفت. واسه آقا جون هم یه تسبیح میخریدم. واسه بی بی یه... ازش میپرسم چی میخواد واسه اش میگیرم... ای خدا؟ چرا فردا نمیشه پس؟ محوطۀ دهلیز تاریک بود. گاهی کاشی ها که دیگه عمری ازشون گذشته بود یه تلق تولوقی زیر پام میکرد. دونه دونه کاشیهای این خونه رو حفظ بودم. برای اینکه سر و صدا نکنم که بی بی بیدار شه از اونجاهایی که میدونستم صدا نمیده میرفتم. پردۀ ضخیمی رو که دهلیزو از حیاط جدا کرده بود رو کنار زدم. داداش مصطفی با سر و صورت کر کثیف نشسته بود کنار موتورش و داشت با پیچ مهره ها ور میرفت. موتور همیشه داغونشو داشت درست میکرد. چون از ۱۸ خیلی گنده تر نشون میداد و سیبیلم داشت این هوا تونسته بود کار پیدا کنه و تو یه پیتزایی کار میکرد و محتاج موتورش بود. با یه رکابی نشسته بود و چون سبزه بود الان دیگه پشت گردنش زیر آفتاب به سیاهی میزد. عرق از سر و روش جاری بود.
-سلام داداش مصطفی... خسته نباشی! کی اومدی؟
-تو سرت گرم بود ندیدی... یه نیم ساعتی میشه اومدم...
-باز موتورت خراب شد؟
-سگ مصب خوب بلده کجا دست آدمو بذاره تو پوس گردو...
-داداش؟
-جان داداش؟
-رومو زمین نمیندازی اگه یه چیزی بهت بگم؟
-تا چی باشه...
-میگم... چیزه یعنی... خوب شما داداش بزرگ مایی... احترامت خو واجبه... اما...
-چی میخوای بگی کیان؟ بگو کار دارم باس برم...
-میگم یعنی... میشه وقتی رفتم سر کار چیز کنیم؟
-چیز کنیم؟ چیو چیز کنیم؟ جون بکن کیان!
-میشه پولامونو بذاریم رو هم یه موتور نو بخریم؟
داداش مصطفی انگار یهو انرژیش ته کشید. کونشو گذاش زمین و تکیه داد عقب و دستاشو ستون کرد. یه نفس عمیق کشید و به صورت آه از ته دلی داد بیرون:
-ای داداش... بازم معرفت تو! الان چند وقته به آقا جون میگم یه کم قرض بده بهم میگه ندارم...
-خوب داداش حق بده بهش... مشغول تدارکات زیارتشه خو... زیارت از یه موتور واجب تره! پولشو با هم دو تا داداشی میذاریم دیگه!
-که زیارت از موتور واجب تره گوساله؟ ها؟
همونجوری یهو کره کثیف پرید روم و شروع کرد به کشتی گرفتن. یه ماه دیگه ۱۸ سالش تموم میشد و میخواس بره سربازی. بعدشم میخواس بره سر کار. اگه میرف دلم واسه اش خیلی تنگ میشد. فکرشو بکن؟ دو سال بدون داداش مصطفی؟ زندگی آرومی داشتیم. اولیمون داداش مصطفی بود. دومی من بودم. سومی داداش کمال و ته تغاریمون هم که غزل سه ساله بود که پارسال بی بی و آقا جون به سرپرستی قبولش کردن. هر کدوممون یه شکل و رنگی بودیم واسه خودمون. حالا ما سه تا داداشا چشم ابرو مشکی بودیم اما غزل چشم آبی بود و سفید و موهای خرمایی داشت که رفته رفته روشن تر میشد. خوب درسته داداشامو دوس داشتم اما غزل خواهری یه چیز دیگه بود. ازم سیزده چهارده سال کوچیکتر بود و بهش به چشم پدری نگاه میکردم. داداش مصطفی با من رابطه اش خیلی خوب بود اما با کمال نه. خیلی دعواشون میشد. اکثرا هم تقصیر کمال بود که بی اجازه به وسایلش دست میزد. اما من بی طرف بودم و طرفدار همه...
مشغول کشتی گرفتن بودیم که یهو غزل با صدای بچه گونه اش ملایم گفت:
-گیا؟  گزل عه عه!
عه عه یعنی که ریده بود و باید پوشکشو عوض میکردیم. داداش مصطفی میگفت زشته! قباحت داره مرد پوشک زن جماعتو عوض کنه! اما غزل برای من خواهر بود. غزل کجاش زن بود؟! یه پیشی کوچولو بود که فقط باید نازش میکردی! خواهر کوچولویی بود که یه عمر آرزوشو داشتم که بالاخره خدا بهم داده بود و با جون و دل براش همه کاری میکردم. به سرعت بلند شدم و خودمو رسوندم به غزل که بالا پایین میشد و نا آروم خودشو تکون میداد. بغلش کردم و بردمش دستشویی تو حیاط. زیر پیراهن صورتیش یه شلوار صورتی هم پوشیده بود. بی بی میگفت زشته دختر پا لخت بگرده! تو این گرما باید طفلی گرمای شلوارم تحمل میکرد. شلوارشو در آوردم و دادم دستش نگه داره. آفتابه رم پر کردم و پیراهنشم دادم بالا که خودش نگه داشت.
-آ قربون دخمر گلم برم من! عروسک داداش کیانی تو پدر سوخته؟
پوشکشو در آوردم و شستمش. قد پر کاه وزن داشت قربونش برم. رو دست چپم بلندش کردم و زدمش زیر بغلم. با اون یکی دستم هم پوشکشو گرفتم که ببرم بندازم تو آشغالدونی. کم کم باید یادش میدادم خودشو کنترل کنه و خودش بره دستشویی. یعنی وقتش از کی شروع میشه بچه ها خودشونو نگه دارن؟ از کی بپرسم؟ خیلی آروم از پله ها بالا رفتم با غزل و از جلوی اتاقی که بی بی توش خوابیده بود گذشتم و رفتم اتاق تهیه که پوشک موشکهای غزلو توش نگه میداشتیم. بیشتر حالت انباری بود و زمینشم یه موکت سبز کشیده بودن. از وقتی من اومده بودم این اتاق همینطوری بود. اولها که بی بی جوونتر بود و حالش اینقدر بد نبود خودش سیر ترشی مینداخت و مربای توت فرنگی و ترشی و... دبه ها و شیشه هاشو اینجا نگه میداشتیم. یه اتاق کرسی هم داشتیم که زمستونها ما سه تا داداشی اونجا میخوابیدیم. بی بی و آقاجون هم تو اون یکی اتاق خودشون. نمیدونم چی شد که یهو تصمیم گرفتن یه دختر کوچولو رو به فرزندی قبول کنن و چون آقا جون خیلی تو کار خیر دست داشت و به همه کمک میکرد با ریش گرو گذاشتن و پارتی بازی واسه دل بی بی که دلش دختر میخواس غزلو بهشون دادن.
-بیا دخمری! بیا پوشکت کنم... قربونت برم من الهی!
ساکت و آروم دراز کشید و عوضش کردم. از همون گوشه یه دونه هم کیسه پلاستیک مشکی برداشتم و پوشکو انداختم توش که بعدا بندازمش آشغالدونی. همونجا رو زمین نشستیم. دلم عجیب مربای توت فرنگی میخواست. از وقتی یادم میاد علاقه داشتم به شیرینی جات اما مرباهای بی بی یه چیز دیگه بود.
-غزلی؟ مربا میخوای؟
چشمهای درشت آبیش از ذوق برق زد. یه شیشۀ کوچیک بود که مخصوص با غزل دخلشو آورده بودیم. اونو از زیر خرت و پرتها بیرون کشیدم و با غزل یه دل سیر از عزا در آوردیم...
.................................
دلهره و هیجان زیادی داشتم برای فردا. از فردا دیگه مرد میشدم و سری تو سرا در میاوردم. فکر میکردم با حقوقم چه کارایی میخوام بکنم. برای همه یه چیزی میخریدم اول از همه! بعدش؟ ها! بعدش بقیه اشو میدادم به داداش مصطفی که پس انداز کنیم واسه اش موتور نو بگیریم. از یه طرف هم آقا جون امروز اومده بود واسه خداحافظی چون میگفت فردا عازمن. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت وقتی گفت جون شما سه تا پسر و جون این بی بی. از گل بالاتر پایین تر بهش نمیگین ها! دلم گرفت که میخواس بره. آقا جونو خیلی دوست داشتم. آقا جون مظهر مردونگی بود برام. ریش و سبیلش بیشتریاش سفید شده بود. راستش اون وقتی که فهمیدم سر بی بی هوو آورده یه کم پکر شدم و سرسنگین. اما بی بی مجابم کرد:
-آقاجونت مرده... مرد هم نیاز داره مادر! من با این کمر علیل که زن نیستم براش... والله حق میدم بهش... تازه حق و حقوق مارم که تمام و کمال میده بنده خدا... بذا لاقل یه خوشی هم اون ببینه از زندگیش... منو که گفتن دختر عمو پسر عمویین بستن به ریشش... بذار آخر عمری این بیچاره هم بفهمه زندگی یعنی چی...
حالا که بی بی ظاهرا دلخور نبود خوب منم دیگه زیاد پیله نکردم. اما بی بی رو خوب میشناختم. چشماش پر غم بود. من کلا پسر حساسی بودم رو همۀ مسایل. خیلی سریع ناراحتی اطرافیانمو میفهمیدم. اما کم کم که بزرگتر شدم دیدم زندگی همیشه خنده و شادی نیس. راستش خودم هم گاهی دلم میگرفت. از وقتی یادم می اومد تو پرورشگاه بودم. هیچوقت نفهمیدم چرا کارم به پرورشگاه کشیده. اصلا پدر و مادرم زنده هستن نیستن؟ اینا رو خیلی از بی بی میپرسیدم که اونم جوابی براش نداشت. فقط یه آه میکشید و میگفت:
-اگه مامان و بابا نداری... در عوض سه تا داداش داری که پشتتن... خدا رو داری که پشتته...
کم کم داشت چشمام رو هم میوفتاد که بین خواب و بیداری یه صدایی به گوشم خورد. کمال یه طرف ولو شده بود و طبق معمول با جفتک چارگوش از زیر پشه بند نصفه بیرون افتاده بود. راستش امشب خیلی دلم میخواست پیش آقا جون بخوابم اما گفت میخواد پیش عیالش باشه شب آخری. جای من و مصطفی و کمال هم طبق معمول تابستونها رو پشت بوم بود. یه لحظه دلم شور زد. نکنه حال بی بی بد شده؟ آقا جون هم خوابش سنگینه. غزل هم که بچه اس کاری از دستش بر نمیاد. خیلی مراقب اما عجله ای بلند شدم و رفتم سمت دری که به پله ها ختم میشد. اما انگار چفت پشتش افتاده بود. نتونستم بازش کنم. نردبونو چون غزل مینداختش گذاشته بودیم بالا پشت بوم. برش داشتم و سر دادم پایین. زیاد سابقه داشت که کمر بی بی یهو نصفه شب گرفته بود و باید میرسوندیمش اورژانس. نردبونو فرستادم رو همون تیکۀ همیشگی ایوون. تا وسط نردبون اومده بودم پایین که یهو احساس کردم صداهای ناله مردونه اس و هن هن کنانه. نکنه دزد اومده؟ اول خواستم داد بزنم اما ترسیدم بی بی بیدار بشه و غزل هم زهره ترک بشه. چشم انداختم دیدم آچار پیچ گوشتیها کنار موتور مصطفی پخش و پلاس و زیر نور ماه برق میزنن. بی صدا اومدم پایین. نهایتش این بود که اگه از پسش بر نمیومدم اونوخ داد و بیداد راه مینداختم. مصطفی خوابش سبک بود مث من اما شبها عین جنازه میوفتاد. اما میدونستم داد و بیداد کنم سریع میپره. رفتم سمت موتور و از همونجا یه چکش برداشتم. همه جا تاریک بود. متوجه شدم صدای هن هن از انباری میاد. شستم خبر دار شد دزده. چون بعد از ظهری آقا جون یه چیزی که نفهمیدم چی بود داد به بی بی و بی بی هم برد و گذاشتش تو انباری. حتما چیز مهمی بوده که به خاطرش دزد اومده. در اتاق آقا جون و بی بی و غزل بسته بود. همون طور که چکشو تو دستم گرفته بودم آروم و بیصدا نزدیک شدم به در انباری. چون تنها بودم گفتم غافلگیرش کنم. آروم از پشت دیوار سرمو بردم جلو که... یه لحظه اصن نفهمیدم چی میبینم... غزل به پشت خوابیده بود رو زمین و... آقا جون پاهای غزلو آورده بود بالا و به هم چسبونده بود و داشت... چیکار داشت میکرد؟! کیرشو گذاشته بود لای رونهای... دختر کوچولوی بی گناه من؟ نمیدونم چی شد! وقتی به خودم اومدم از سر چکش داشت خون میچکید و آقا جون اونطرف افتاده بود یه وری رو زمین و خون زمینو گرفته بود. وحشتزده نفسمو دادم بیرون و چکش با صدا از دستم افتاد زمین. سریع غزلو از زمین برداشتم. مغزم کار نمیکرد.
-غزل؟ غزل؟ غزل! چرا جواب نمیدی؟ غزل؟
تو اون تاریکی گوش دادم به صدای نفسهاش که آروم داشت نفس میکشید اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد هر چی صداش میکردم. نکنه چیزی داده باشه به خورد بچه! قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون. باید غزلمو میرسوندم اورژانس. خدایا به دادم برس! این چه بدبختی بود آخه؟! 

۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

بی دی اس ام یعنی... (۵)


    معذرت میخوام از این تاخیر طولانی...



    ایرانی بودن کی ننگ شد برام؟ اونروزی که چشم باز کردم و دیدم دارن ازم یه ربات میسازن... زندگی و شخصیت و تواناییها و امیدها و آرزوهامو ازم میگیرن و جاشو با دینی فرهنگ زده پر میکنن... میخوان به جام فکر کنن. میخوان به جام یه عروسک بزک کردۀ بی معنی بذارن که از خودش نه ایده داره نه نظر نه ارزش... نظرات و علایقش دیکتۀ مادرشه... ظاهرش دیکتۀ اجتماع و آینده اش دیکتۀ شوهرش... منم که از دیکته نوشتن متنفر... بگیر برو تا تهش...
    بی مخفف بانداژه. همون دست و پا بستن خودمونه. که در زندگی روزمره تماما یا قانونی یا فرهنگی یا دینی دست و پای همدیگه رو میبندیم و به طرف اجازۀ تکون خوردن نمیدیم. تکون بخوریم یکی قراره ترتیبمونو بده...
    دی مخفف دیسیپلینه یا همون تربیت خودمون. با کتک و فحش و توهین و تحقیر و ترس همدیگه رو تربیت میکنیم. مجازاتمون همیشه کتکه و پاداشمون کتک نخوردن...
    اس مخفف سادیسمه یا دیگر آزاری. که با اسامی مختلف هر روز داریم سر همدیگه میاریم...
    ام مخفف مازوخیسمه یا همون خودآزاری... که اونم باز با اسامی مختلف هر روز داریم سر خودمون میاریم...
    تمام این چهار مورد رو در طی روز زندگی میکنیم و بهش میگیم فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی و در آخر با سکس برای خودمون شیرین و قابل تحملش میکنیم. در نتیجه بی دی اس ام همون فرهنگ و زندگی زیبای ایرانیه که یه سکس هم تنگش زدن. پس قبل از اینکه به یکی بگی روانی و بهش انگ بچسبونی یه نگاه به زندگی روزمره ات بنداز تا متوجه شی که یکی از بزرگترین و نامدارترین بی دی اس ام کارهای جهانی... در طی روز شکنجه اتو شدی و شب سکس تهشه...
    ...........................................
    یک روز یک زن رویایی بود... که یک مرد رویایی رو ملاقات کرد... یه عشق رویایی به وجود اومد... در رویایی رویایی گذران زندگی کردن... با عشق به یک خونۀ رویایی نقل مکان کردن... یه ازدواج رویایی کردن... و کابوس شروع شد...
    به نظرم قوۀ ادراک داشتن در ایران بدترین نفرینیه که میتونی باهاش متولد بشی. دور و برت همه فقط حفظ میکنن و تحویلت میدن اما هیچکس قوۀ آنالیز نداره. نمیپرسه چرا؟ و جالبیش هم اینه که وقتی جرات کنی و بپرسی چرا جواب فقط قراره این باشه: چون من میگم. چون فرهنگ ما اینه... اما برای من هیچوقت این جواب کافی نبود. تو سوئد یه فرهنگ و قانون کلی هست که همه موظفن ازش اطاعت کنن. مثلا آدم نکش. کلاه سر بقیه نذار. کلاه بقیه رو هم بر ندار. قوانین راهنمایی و رانندگی رو مراعات کن. به جان و مال و ناموس دیگران ضرر نزن... تا وقتی این کارا رو انجام میدی بقیۀ زندگیت به خودت مربوطه. هر آدمی هم بسته به تواناییها و شخصیتش برای زندگیش یه سری قانون میذاره و زندگیشو برنامه ریزی میکنه. خیلی ساده. بعدشم یه جا میوفته میمیره تموم میشه میره. زندگیشو کرده. اشتباهشو کرده. یادشو گرفته. لذتشو برده و وقتی هم که عمرش تموم شد نه خودش چشمش به این دنیا میمونه نه اطرافیان با عذاب وجدان زندگی خودشون و بقیه رو جهنم میکنن. برای خوشبختی حتما لازم نیس آپولو هوا کنی. خوشبختی تعریفش شخصیه و لاغیر... منم میخواستم خوشبخت باشم...
    میشه گفت یه انسان به شدت باهوش بودم که دلم میخواست دلیل همه چیزو بدونم. از وقتی یادم میاد خیلی سوال تو ذهنم داشتم که جوابی براش نبود. نه تو کتابهای درسی و نه در خانواده. از همون بچگی خیلی مطالعه میکردم و سطح سوادم از همسنهام به مراتب بالاتر بود. از ۸ یا ۹ سالگی تو جلسات ضیافت برنامه های عربی رو میتونستم بخونم دیگه. اما مامان و بابام به شدت سرشکسته بودن که تو چرا مثل بچۀ ۵ سالۀ فلانی با دکلمۀ مسخره دستاتو تکون نمیدی تو هوا و بگی:
    -اینجا یه باغ وحشه اینوریا اهلین اینوریا وحشی ان...
    سر همین قضایا بود که تصمیم گرفتم هر چه سریعتر بزرگ بشم و از دست این دیوونه ها و این دار المجانین (ایران) فرار کنم. فکر میکردم اگه بیست ساله بشم قراره زندگی زیبا بشه. همه چیز قراره فرق کنه. وقتی بیست ساله میشدم دیگه بزرگ بودم و میتونستم تمام مشکلات این دنیا رو حل کنم. الان ۱۸ سال هم از اون بیست سال گذشته و بنده نه تنها نتونستم دنیا رو بهشت برین کنم زندگی خودم هم تر مالی محض شد... شاید زندگی من واقعا قراره از اینجا شروع بشه. از همینجا که دیگه تنهام. از همینجا که دیگه باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم. فکر کنم دلیل به دنیا اومدنمون همینه. تنها به دنیا میاییم تنها زندگی میکنیم و تنها هم میمیریم تا به اون نور جمعی که انتظارمونو میکشه بپیوندیم. اگه تو این دنیا تنها نباشیم نمیتونیم تنهایی دیگرانو بفهمیم. اگه نترسیم نمیتونیم ترس دیگرانو بفهمیم... اونجوریه که تمام تنها های این دنیا جمع میشن و یه اجتماع زیبا به وجود میارن...
    ازدواج! زیباترین اتفاق زندگی یه زن ایرانی. یا شایدم هر زنی... شب مسئول شدن. شب آزادی چند ساعته. شب زیباترین لباس. شب زیباترین آرایش. شب زیباترین مهمونی. شب درخشش مثل یه پرنسس. تو اون لباس سفید و زیبا میرقصی. کسی نمیگه خودتو بپوشون. همه با لبخند معنی داری بهت نگاه میکنن. از نگاهشون میبینی که دارن به سکس امشب تو فکر میکنن. بعضی نگاهها هیزه و بعضی حسرت زده و بعضی با حسادت... دلم نمیخواست شب عروسیم اون نگاهها رو ببینم... دلم میخواست متفاوت باشم... دلم میخواست من تعیین کنم و کردم...
    بعد از دو سه سالی که با دوست پسرم دوست بودیم سکسمونو شروع کردیم. خیلی روش شناخت داشتم. واقعا مرد زندگی بود. همون چیزی که میخواستم. و بعد از مدنی هم میخواستم ببینم از لحاظ سکسی به هم میخوریم یا نه. نکنه از اینا باشه که موقع سکس فحش میدن؟ با هم تو دانشگاه آشنا شده بودیم و ازم بیست سال بزرگتر بود. یکی از استادامون بود و جوونترینشون. تو اون دوران به یه بزرگتر نیاز داشتم. برای همونم هیچوقت پسرهای لوس و ننر و قلدر برام جذابیتی نداشتن. بر عکس استادم. استادم مردی بود بلوند. با چهرۀ بسیار زیبا و دلنشین سوئدی. چشمهای آبی. پوست سرخ و سفید. موهای طلایی. قد بلند. هیکل عالی و رو فرم. و بسیار بسیار فهمیده و عاقل. مودب و مهربون. همون چیزی که تو رویاهام میدیدم... رشته هامون هم یکی بود و همین درک مشترک از پیرامون به اضافۀ عشقمون ما رو در ظاهر تبدیل کرده بود به بهترین و زیبا ترین زوج دنیا. و چون عاشقانه دوستش داشتم نمیخواستم به زندگی کاریش لطمه بزنم برای همونم خیلی مراقب حرکات و سکناتم تو کلاس بودم. کلید اضافۀ خونه اشو بهم داده بود. وقتی از دانشگاه تموم میشدم میرفتم خونۀ اون. به هم می اومدیم وقتی تو آینه پیش هم می ایستادیم... نگاههای حسود و حسرتزدۀ ایرانیها رو میدیدم و متعجب بودم. به جای اینکه حواسشونو جمع زندگی خودشون کنن نگاههای نفرت بارشونو میدیدم که مثل خنجر میبرید. نگاهی که میگفت مگه من از تو چی کم دارم که تو باید شوهرت روانشناس و خوشتیپ باشه و فهمیده؟ یادشون میرفت وقتی که ملاکشون برای ازدواج پول طرف بود و به فهمیدگی طرف فکر نمیکردن... حالا هم از هر مرد خوشتیپ به مرد خوشتیپ یادشون میوفته که شوهرشون مرد دلخواهشون نبوده... با تمام این تفاسیر هر زندگی مشکلات و سختیهای خودشو داره. اونها لابد فقط ظاهرو میدیدن. اما من چیزی رو میدیدم که حتی شوهرم نمیدید... داخلم خودمو میسوزوند و ظاهرم دیگرانو...
    واقعیت چی بود؟ واقعیت این بود که من موقع سکس یا یاد مامانم میافتادم یا یاد بابام. یاد عذاب وجدان... یاد تنفر... سکس برای من نفرت از پدر و مادرمو یادم مینداخت. یادم مینداخت که از مردها متنفرم. یادم مینداخت که از زنها هم متنفرم. یادم مینداخت که الان تو این رختخواب زیر زیباترین مرد دنیا خوابیدم اما نمیتونم ازش لذت ببرم. حالا درسته چون دوستش دارم این سکس برام تجاوز حساب نمیشه. اما این نهایت هنرم بود. ای کاش ازدواج سکس نداشت. اگه اونجوری بود من و شوهرم خیلی خوشبخت میشدیم... اما متاسفانه داشت و منم نمیتونستم از سکس لذت ببرم. سکس برام بیشتر یه وظیفه بود که تا جایی که امکان داشت نقشمو خوب بازی میکردم. هر چند خیلی سخت بود وقتی بابام تمام مدت تو سرم داد میزد جنده! یا مامانم با شلنگ میزد منو. مامان و بابام میبردن همیشه. و من خسته از نبردی نابرابر دراز میکشیدم تا عشقم منو بکنه. فکر کردم چون ازدواج نکردیم این حسو دارم. اما بعد از ازدواج! قضیۀ اون جوکه بود که یارو اره رفته بود تو کونش نه راه پیش داشت نه راه پس. از اینکه اینقدر ضعیف بودم که به عشق باختم و ازدواج کردم از خودم متنفر میشدم. از اینکه اونقدر ضعیف بودم که نمیتونستم این نفرت از سکسو از قلبم بندازم بیرون گاهی میخواستم خودمو آتیش بزنم. اون لحظه گیج میشدم. به جرات میتونم بگم حتی یک بار در هنگام سکس ارضا نشدم. کی با تجسم قیافۀ عصبانی مامان یا باباش ارضا شده که بنده دومیش باشم؟ عصبانی گیج متنفر سردرگم خسته و هر چیز دیگه ای که به ذهنت برسه شدم الا ارضا. حالا دیگه سرخوردگی هم به احساساتم اضافه شده بود. نه اینکه فکر کنی شوهرم وقت نمیذاشت. اتفاقا بدبخت همیشه نیم ساعتی برای عشقبازی و آماده کردن من وقت میذاشت. ازم میپرسید چی دلم میخواد. اما یادمه یه بار که بهش گفتم منو اسپنک کن گفت دلش نمیاد منو بزنه. فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگیم بعد از به دنیا اومدنم اعتقادم به عشق شد. فکر کردم آدم میتونه با عشق تغییر کنه. اما بیا و ببین که چقدر اشتباه میکردم!!!!!!!!!! مثل افسانه های والت دیزنی نبود که با بوسۀ عشق همه چیز زیبا بشه. من تازه با زشتی روح خودم و با بد فرمیش مواجه شدم. کلماتی که برای عقدمون استفاده کردیم ذهنمو نشست... منو عوض نکرد... تازه فهمیدم چقدر داغونم. بقیه اش دیگه فقط نقش بازی کردن بود... تظاهر به لذت... تظاهر به... برای شوهرم بین پنج تا ده دفه ارگاسم میشدم. کی به کیه؟ مگه کنتور میندازه؟ اما مینداخت. هر ارگاسم نشده یه یادآوری بود از ضعف من... اینکه من چقدر ضد و نقیض و بیمعنی ام... تا اینکه مریض شدم. فیبرومیالژیا گرفتم و بدنم تمام مدت درد داشت. انگار زیر پوستم و تو استخونهام مواد مذاب ریخته بودن و داشت از تو میسوزوند و آب میکرد. وقتی به شوهرم گفتم که گردنم درد میکنه و نمیتونم ساک بزنم بی چون و چرا قبول کرد. شدت بیماریم به حدی بود که وقتی شبها پوستم به تخت میخورد که بخوابم جیغ میکشیدم. حتی لباس و پارچه هم پوستمو میسوزوند. اما خوب نمیتونستم هم لخت بگردم. کم کم یاد گرفتم که نشسته هم میشه خوابید. اما نمیشد. خسته میخوابیدم و خسته از خواب بیدار میشدم. با اینحال عاشق کارم بودم و هر روز میرفتم سر کار. اما کم کم بدنم جواب کرد. بعضی صبحها دیگه نمیتونستم بلند شم و سر کار برم. که اونم حالمو بدتر میکرد. مختصر فقط همینو بگم که از زندگی ساقط شدم و بدتر از همه اون شرمندگی بود که در رابطه با شوهرم و نداشتن سکسش حس میکردم اما اون بندۀ خدا هیچوقت به روم نیاورد. و همینم منو شرمنده تر میکرد. چقدر لاپایی آخه؟ صبح میرفت سر کار و سر موقع هم می اومد خونه و تازه شروع میکرد به غذا درست کردن. گاهی میترسیدم نکنه با کسی ارتباط داشته باشه اما برنامه اش مثل همون سابق بدون تغییر بود. از یه طرف هم دعا میکردم یکی تو زندگیش باشه که باهاش سکس میکنه. و این عذاب وجدان و فکر و خیال هم بیماریمو بدتر میکرد. یه چند سالی بدون سکس گذشت اما تو عشق و علاقۀ ما خدشه ای وارد نشد تا اینکه ... داداشم تصمیم گرفت بره... و بالاخره تموم شد... شوهرم هم گذاشت و رفت. برای موندنش تلاش نکردم. خیلی خسته بودم. منم رفتم... اون یکی داداشمم رفت... مامانمم هم میخواست بره پس ولش کردم... بابام هم که از سالها پیش رفته بود... انگار خسته شدنی همه میرن و هیچکس هم براش مهم نیس چون همه خسته ان...
    ....................................................
    داشتم با ناباوری نگاهش میکردم. به اون چهرۀ جذاب و کشیده اش. به ابروهای زیبا و طلایی رنگش. به اون چشمهای سبز سیر. نمیدونم چرا نمیتونستم خودمو تو این نقش قرار بدم. نقش یه جاسوس که گیر افتاده. یاد فیلمهای جیمز باند افتاده بودم. وقتهایی که گیر دشمنش می افتاد. مخصوصا... فکر کنم فیلم آخرش بود؟ اون باری که گیر برادر ناتنی اش افتاده بود و مرده میخواست با یه سوزن ذهن جیمز رو پاکش کنه. آخ که چقدر لازم داشتم یکی ذهنمو برام پاک کنه. یادم ببره که من کی ام. از ذهنم پاک کنه که چقدر درد دارم. چقدر تنهام. چقدر غمگینم... چقدر سر خورده ام... ولم کن! جاسوس نمیتونم باشم اما جیمز باند چرا. فقط یه زن لازم دارم. زن که اسمش جیمز باند نمیشه. میتونم ام باشم. یس! حالا دیگه با بازی همراه بودم. دیگه همه چیز تو سرم واقعی بود.
    -اینکه اینقدر طول کشید که منو گیر بندازی بهم میگه تو کارت بهترین نیستی... تعجب میکنم برای جاسوسی تو رو انتخاب کردن آقای ژنرال...
    یه لبخند معنی دار و ترسناک رو لبش بود.
    -در اصل اگه حساب بکنی منم جاسوس نیستم... منم در اصل کارم اعتراف گیریه با شیوه های مخصوص به خودم... خوشم نمیاد کسی به یادداشتهای کاریم ناخونک بزنه...
    ژنرال بلند شد و رفت نزدیک میز. یه سری کاغذ آ ۴ برداشت و به سمت من تکونشون داد:
    -اینا حاصل یه عمر تحقیقه... تو که انتظار نداری یه لحظه ای مال تو بشن... یا مال اونی که تو رو فرستاده... هیم؟
    -تو بدنم ردیاب گذاشتن... الان میدونن کجام... و صد در صد الان یکی تو راهه که منو نجات بده...
    -نگران نباش... اینجا هر کسی نمیتونه بیاد... مگر مقامات بالای دولتی... و یا اف بی آی...
    ماشالله کل کل کنان داریم خالی میبندیم واسه هم. این خراب شده کجاس؟ بر نداشته باشه بیارتم زحل. راهش ماشین خور نیس. همیشه عاشق کل کل بودم و امکان نداشت بخوام از یه مرد ببازم. بچرخ تا بچرخیم!
    -حتی اگه کسی هم نیاد وقتتو داری بیخودی تلف میکنی... از من نمیتونی حرف بکشی...
    -نتونم حرف هم بکشم لذت شکستن و عذاب دادنت خودش به دنیایی می ارزه کوچولو... تا حالا کسی زیر دستم نیومده که حرف نزده باشه دختر بد... تو هم مستثنی نیستی...
    -حالا میبینیم...
    -میدونی من با دخترهای بد چیکار میکنم؟
    لحنی که آخرین جمله اشو گفت فکر کنم یه نیمه ارگاسمی شدم. خدا کنه با دخترای بد کارای خوب خوب بکنه. کسخل درونم نیشش تا بنا گوش باز بود اما ظاهرمو حفظ کردم. ژنرال متعاقب این حرف از اتاق بیرون رفت. یه کم پیچ و خم دادم به گردنم که گرفته بود و درد میکرد. امتحان کردم اما دستام باز نشد. صدای فلزهای دستبند که با تقلای من بلند شده بود میرفت رو اعصابم. ماشالله چقدر همه چی راحته تو فیلما. یارو از تو آستینش یه سوزن در میاره مثل عسل شروع میکنه دستبندشو باز کردن. مال من پدرسگ انگار گفته بودن بهش این تکون خورد پوست مچشو زخم کن. کتفام که همیشه درد داشتن الان دردشون بیشتر شده بود. احساس میکردم نوک استخونهای شونه ام تیز شده داره سوراخ میکنه بزنه از پوستم بیرون. پس این کجا رفت؟ یه وری به پشت صندلی تکیه دادم و یه نگاهی به اتاق انداختم. هر چی فیلم تو این ژانر دیده بودم مرور کردم. برای در رفتن باید دوره دیده میبودم که اونم نبودم. بابام جیمز باند بود یا مامانم؟ تازشم مگه کف دستمو بو کرده بودم قراره بیارتم اینجا اونم این ریختی که با خودم یه چیزی بیارم؟ از هر طرفی که تونستم مسئله رو پیچوندم آخرشم به این نتیجه رسیدم چاره ای ندارم جز اینکه بشینم ببینم این چیکار میخواد بکنه. خدایا فقط دیوانه میوانه نباشه... آخه الاغ؟ دیوانگی یارو رو الان که دستات بسته اس بهش فکر میکنی؟ گیریم درو باز کرد با اره برقی اومد تو. چه گهی میخوای بخوری با دستای بسته؟ حالا هی من بگم تو الاغی تو بگو نه... خدایا به امید تو... چی چی خدایا به امید تو؟ ترتیبت داده اس دیگه بدبخت! یهو هر چی فکر وحشتناک بود زده بود به سرم. آخ! اگه مث لدر فیس پوست آدم باشه به صورتش... اگه بخواد پوستمو بکنه چی؟ مث آمریکن هارور استوری؟ کی میاد منو نجات بده؟ خودمو از پن... پنجره هم نداره اینجا... هاه! برم چک کنم... آره تو رو خدا... با این پاهای بسته دوره بیوفت اتاقو چک کن... بعدشم قربون دستت یه دور ماراتون برو... اصلا الان حقته این مرده قاتل زنجیره ای از آب در بیاد منو از شر تو خلاص کنه. الاغ! یه پنج دقیقه ای تنها بودم تا اینکه برگشت. تو دستش یه سینی فلزی با یه لیوان آب بود. اما نزدیکتر که شد تونستم یه سرنگ خالی رو هم تو سینی ببینم. درسته با دیدن آمپوله پشمام ریخت اما بازم خدایا شکرت. پوست موست به صورتش نبود. اما این نادیای دیوث افتاده بود رو دندۀ لج منم از پسش بر نمیومدم. میمیری یه دو دیقه زبونتو بکنی تو کونت خفه شی؟
    -میخوای منو تو یه لیوان آب غرق کنی؟ اینه متودهای اعتراف گیریت؟!
    خندید.
    -نه کوچولو... تشنه اته؟
    سرمو به علامت تایید تکون دادم. اتاق گرم بود و تشنه بودم. سینی رو گذاشت رو میز و با لیوان آب اومد جلوتر. لیوانو گرفت جلوی دهنم. همینکه خواستم دهنمو باز کنم تمامشو یهو پاشید تو صورتم. جا خوردم. آب رفته بود تو دماغمو میسوخت. سر و صورتم و لباسام خیس شده بود و آب از سر و روم چکه میکرد. که اینطور.
    -برای کی کار میکنی تو کوچولو؟
    ابروهامو دادم بالا و بی تفاوت زل زدم تو چشماش. مادر نزاییده کسی رو که بره رو اعصابم و دهنشو سرویس رایگان نکنم. منو خیس میکنی؟ بچرخ تا بچرخیم فلان فلان شده... نادیا! اینو سر لج ننداز! دستات بسته اس... نذر کردی حتما این تو رو با اره از وسط نصف کنه؟ چه مرگته آخه؟ بشین بذار کارشو بکنه. من ریدم تو شلوارم نادی!
    -گفتم برای کی کار میکنی؟
    -واسه خودم...
    -عه؟! چه جالب! خودت برای خودت کار میکنی؟ پس لابد خودتم تو بدن خودت ردیاب گذاشتی؟ خودتم قراره بیای و خودتو نجات بدی؟ چه استعدادی!
    همونطور که میخندید و به نشانۀ تعجب ابروهاشو داده بود بالا بازومو گرفت و با یه حرکت منو کشید بالا و بلندم کرد. خنده ام گرفته بود. قیافه اش نشون میداد انتظار دروغ بهتری رو داشته. چهره به چهره اش ایستاده بودم و هر دومون داشتیم سعی میکردیم جلوی خنده امونو بگیریم. یه جور شیطنت تو چشماش بود که نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نیومد. همونطور که لبخند میزد اومد نزدیک گوشم و زمزمه کرد:
    -از پس همچین دختر خارق العاده ای فقط یه مردی که ساتیریاسیس داره بر میاد...
    -ساتیریاسیس؟!
    -ایهیم... امیدوارم خوش بگذره بهت...
    بعد از اینکه دوربینها رو راه انداخت اومد سمتم که به زور ایستاده بودم. یه چشمک بهم زد و دو تا بازوهامو گرفت و انداختم رو تخت. به شکم افتادم وسط تخت. قبلا راجع بهش خونده بودم. وقتی یه مردی بیش از حد نرمال سکس داشته باشه دچار اختلالی به نام ساتیریاسیسه. البته فقط راجع بهش خونده بودم. نمیدونستم عمق فاجعه تا کجا میتونه باشه. فکر کنم فقط خواسته منو بترسونه... مثلا چند دفعه میتونه سکس کنه؟ بیشتر از سه دفعه تو یه شب؟ حالا گیریم نهایتا چهار بار. این دیگه نهایتشه... ۵۷ سالشه! از پس چهار بار راحت بر میام... همونطوری که مشغول محاسبات ذهنی بودم دستای ژنرال رفت زیر شکمم و دکمه و زیپ شلوار لیمو باز کرد. شلوارمو تا جایی که پاهام بسته بود داد پایین و منو به پشتم خوابوند. حالا دیگه میتونستم ببینمش که با یه قیچی برگشت و شروع کرد به بریدن بلوز و زیرپوش پشمیم. و آخرسر سوتینم. خوردن قسمت فلزی قیچی به پوستم هم ترسناک بود هم سرد که باعث میشد بپرم. قیچی رو گذاشت کنار سرم سمت چپم. دستاشو سر داد زیر کتفام و سینه هامو کشید سمت دهنش. دلم میخواست مثل دفعات پیش محکم سینه هامو بمکه اما خیلی ملایم بود. تحریک نمیشدم. پاهاش دو طرف پاهام باز بود و رونامو با زانوهاش میفشرد. یه لحظه حواسم جمع شد. بر عکس دفعات پیش یه صدای عجیب و ایم مانند از خودش ایجاد میکرد که به طرز عجیبی دومینانت و راضی به نظرم میرسید و عجیب تحریک کننده بود. برای اولین بار بود که حس میکردم یه مرد از این بوسه ها که به بدنم و سینه هام میزنه رضایت کامل داره. برای اولین بار تو کل زندگیم از داشتن این بدن احساس سربلندی میکردم. احساس ترسناکی بود احساس داشتن عزت نفس. صداهایی که ایجاد میکرد به طرز غریبی بهم اعتماد به نفس میداد. نفسهام به شماره افتاده بودن... برای اولین بار زن بودن برام ننگ نبود. برای اولین بار بود که فقط صدای ایم ایم ایم راضیه یه مرد تمام وجودمو پر کرده بود و ذهنمو کلا از کار انداخته بود. چطور ممکن بود همچین چیزی؟! ذهنم به طرز عجیبی تو این لحظه مملو از این لحظه و این مکان بود. حتی سناریوی جاسوس بودن از ذهنم رفته بود بیرون. برای اولین بار تو تمام زندگیم داشتم سکس میکردم با مردی که منو میخواست... و با تمام وجودم... با گوشهام... با چشمهام... با پوستم... با ذهنم... خواسته شدنمو حس میکردم... منو طوری محکم تو بازوهاش گرفته بود که که انگار میخواست منو له کنه.دقیقا حدفاصل بین گردن و جمجمه امو بین انگشت شصت و اشاره اش گرفته بود و و محکم ماساژ میداد. طوری که هم درد داشت هم لذت. حس زیبای پاک بودن و نوزادی رو داشتم که تازه داره با تمام حسها و بدنش آشنا میشه... پاهامو داد بالا و کمرمو کمی یکوری کرد. بلند شد.
    -که جاسوسی میکنی ها؟
    پاهامو داد بالا و با کف دستش یکی همچین خوابوند رو واژنم که همون لحظه اشکم سرازیر شد.
    -نه.... نه... نه...
    -هیم؟ جاسوس کی هستی تو؟ هیم؟
    یکی دیگه اینبار از همونجا.
    -درد میکنه! نزن!
    -گفتی برای کی جاسوسی میکنی؟
    مخم از کار افتاده بود.
    -ها! ها! برای... برای... اسمشونو نمیدونم! نزن...
    تا حالا اسپنک رو واژن نشده بودم. طوری جاش میسوخت و درد میگرفت که طاقت نداشتم و میخواستم به تمام جنایات کرده و نکرده ام اعتراف کنم. جمله ای که ناغافل پرید بیرون متعجبم کرد.
    -خیله خوب! برای گشتاپو جاسوسی میکنم!
    -کار بدی میکنی...
    اما ولم کرد. با قرار گرفتن زبونش بین پاهام اولین ارگاسم زندگیمو به شدت تجربه کردم و چه حس قشنگی بود لیسیده شدن بعد از اون دردها! سکس به خودی خود سکس نبود... تلفیقی بود از خواسته شدنی که بهم عزت نفس میداد با اینکه کتک خورده بودم... منو پیش خودم سر بلند میکرد با اینکه گیر افتاده بودم. برای اولین بار از چیزی که بودم نه تنها سر افکنده نبودم بلکه اعتماد به نفس عجیبی تمام وجودمو پر کرده بود با اینکه میدونستم پایان جنگ جهانی دوم چی در انتظارمه... برای اولین بار عاشق شده بودم انگار. داشتم با نگاهم صورتشو میخوردم. اومده بود بالا و داشت بلوزشو در می آورد. سرعتش مثل همیشه بود در درآوردن لباساش. اینبار که برگشت منو به پهلوی چپم خوابوند و از پشت چسبید بهم. همونطوری که پاهام به هم چسبیده بود به زور آلتشو فرو کرد تو واژنم و یه کم نگه داشت.
    -یاااااااااا!!!!!!!!!....
    هیچوقت این صداها رو از خودش ایجاد نکرده بود... چقدر صداهاش پر از خواستن بود! پر از احترام! پر از لذت! بدون کوچکترین حرفی حس میکردم با ارزش ترین موجود دنیام و خدا رو شکر خدا منو آفریده وگرنه سر ژنرال بی کلاه می مونده! وجود هر جفتمونو به شدت حس میکردم و پر از لذت میشدم. برای اولین بار عضله هام در ریلکسترین حالت ممکنه بودن. مشتاقانه سرمو ول کردم رو تخت و به حرکت رفت و برگشتی آلتش توجه کردم. آلتش نه خیلی بزرگ بود نه خیلی دراز. معمولی بود اما حسی که درونم داشتم به اندازۀ صد تا قرص روانگردان بود. حتی سابیدگی پوستهامون هم دلچسب بود. یک ربعی میشد که داشت تلمبه میزد. و پوست داخل واژنم داغ شده بود. آب دهنم خشک. به اینهمه کرده شدن عادت نداشتم...
    -تو رو خدا در بیار دردم گرفته... یه لیوان آب بهم بده...
    سریع در آورد و با گفتن منم تشنمه بلند شد و از اتاق رفت بیرون و کمی بعد با یه لیوان آب برگشت. بلندم کرد و کمکم کرد آبو بخورم. بی حال افتادم رو تخت. هر جفتمون نفس نفس میزدیم.
    -نیومدی؟!
    -خسته شدی جاسوس کوچولو؟! گفتم که...
    -یا!... یا! گفتی مریضی! اما آخه اینقدر؟! ویاگرایی چیزی خوردی؟
    -نه... سکس برای من همیشه همینه... قبلا به خاطر اینکه جذبت کنم و قراردادو امضا کنی مراعات میکردم... اما جاسوسها همیشه طمعکارن... حالا بخواب و از تنبیهت لذت ببر...
    تازه الان میفهمیدم چرا هی میپرسید برای اینکه حامله نشی چه راهی استفاده میکنی. منم خوب چه میدونستم؟ آدم که با یه بار حامله نمیشه. اونم وقتی از روزهای باروری ماهانه گذشته باشه. دوباره فرو کرد. تقریبا ده دقیقه ای کرد تا با دادهای نسبتا بلند ارضا شد و آبشو خالی کرد داخلم. سریع کشید بیرون. و به پشت افتاد کنارم. خدایا شکرت تموم شد! یه کم دیگه هم تلمبه میزد میتونستیم آتیش روشن کنیم اینجا. داخل واژنم آتیش گرفته بود و به شدت گرم میسوخت. ورودیش دل دل میزد. پنج دقیقه ای که استراحت کردیم بلند شد و با قیچی طناب پاهامو باز کرد. شلوارمو در آورد با جورابام. فکر کردم میخواد بازم کنه. اما یه دفعه نگاهم افتاد به آلتش که داشت شق میشد. وا؟ اینبار به پشت خوابیده بودم. وقتی رونامو گرفت و کشید طرف خودش از قدرت بدنیش خوشم اومد. بازم؟ خیله خوب حالا. با دوبار کسی نمرده. ایندفعه آبش میاد تموم میشه. میدونی چقدر کمر زده؟
    .............................................
    در سایت شهوانی یکی دو جا تاپیکهایی رو خوندم راجع به سکس قبل از ازدواج. آیا درسته یا غلط. بنده هم اظهار فضل کردم در اون تاپیکها. در رابطه با اینکه سکس قبل از ازدواج خوبه چون باعث شناخت بیشتر طرفین از هم میشه. باید عارض بشم خدمتتون که گوه خوری اضافه بوده چون من اصن نمیدونستم راجع به چی دارم حرف میزنم.
    در بیست و چهار ساعت فکر کنم سر جمع ژنرال بیست و چهار دیقه از من بیرون نکشید. باور نمیکنی؟ منم باور نمیکنم! اما بی پدر کرد ها! لای پام زخم شده بود نمیتونستم لنگهامو به هم بچسبونم... آلت خودش هم قرمز شبیه دل جیگر زلیخا... اما مگه پدر سگ بس میکرد؟ اگه خدای نکرده یه بار این وسط مسطها مرام میذاشت و بهم استراحت میداد یا برای این بود که از پشت میخواست بکنه یا هم میگفت سینه ها و پایین شکمشو نوازش کنم تا ایشون جق بزنه. دیگه اصن حسابش از دستم در رفت چند بار سکس کردیم. میشه گفت یه سکس کلی بود با یکی دو دیقه استراحت وسطش که میرفت آلتشو بشوره بیاره بکنه تو چشمم! به والله راضی بودم بکنه تو سوراخ دماغم یا تو گوشم اما بی خیال پایین بشه. حالا فرضشو بکن که من راه در رو دارم! نهایتا شماره امو عوض میکنم که نتونه پیدام کنه. اگه من بدون سکس قرار بود ندیده و نشناخته ازدواج کنم که تا مراسم پاگشا هفت تا کفن پوسونده بودم!
    -برگرد جاسوس کوچولو! چهار دست و پا شو...
    - نمیتونم!
    -خیله خوب به پهلو بخواب!
    -نمیخوام! نمیتونم! گه خوردم! غلط کردم!
    با اینکه دست و پاهامو دیگه باز کرده بود اما دیگه نا نداشتم تکون بخورم. عین جنازه افتاده بودم رو تخت و موقع تکون خوردن تمام مفصلهام صدای درب منزل دراکولا رو میداد... به تمام مقدسات عالم قسم! من از اینجا برم بیرون پشت گوشتو دیدی منم میبینی ژنرال خان! البته اگه! فقط اگه! چون مچ پاهامو با دستاش برعکس گرفت و منو چرخوند و به شکم خوابوند. ریق رحمت رفت بهت نادیا جان! خدا بیامرزتت! اگر بار گران بودیم و رفتیم...
    ..............................
    میدونی؟ غصۀ دارایی های بقیه رو داشتم این چند وقته. غصۀ اینکه همسن و سالهای من بچه دارن و من ندارم. تا اینکه چند روز پیش فهمیدم حامله ام. برای اولین بار بود تو اینهمه سال که پریودم به هم ریخته بود. فکر کردم شاید چون سکس نامتقارن و غیر طبیعی داشتم یه چیزی به هم ریخته اما وقتی بی بی چک رو امتحان کردم یه سطل آب سرد خالی کردن رو سرم! حامله بودم. اونم الان! تو این هیری ویری که نه شوهر دارم نه یه جای درست و حسابی نه کمک. یعنی اد باید همین الان حامله میشدم! شانسو میبینی؟ یه چند لحظه ای نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. همیشه آرزوی بچه داشتم. یکی که عاشقانه بپرستمش. یکی که عاشقانه دوستم داشته باشه. بی قید و شرط. یکی دو روزی گیج و بلاتکلیف بودم و با احساسات ضد و نقیض دست و پنجه نرم میکردم. بعد از اون سه روز و سه شبی که با ژنرال بودم که باهام مثل اسرای کربلا رفتار کرده بود دیگه دم به تله ندادم. جواب تلفنهاشو میدادم اما دیگه جون نداشتم ببینمش. چشمم ترسیده بود و چند روز طول کشید تا سوزش لای پام خوب بشه. قرار داد امضا کردم که کردم. خون که نکردم! میدونستم نمیخوامش. احتمال هم میدم که زنش هم قضیۀ بچه رو بهونه کرده و فلنگو بسته. اگه اینجوری ادامه پیدا میکرد یا باید خودمو میکشتم یا اینو. پدر سگ سیرمونی نداشت! این از پدر بچه. منم که نه کمر سالم دارم نه کتف و کول درست حسابی که بخوام حاملگی رو تحمل کنم. گیریم کردم. دست تنها یه بچه رو مگه میشه بزرگ کرد؟ تازه از تمام اینها هم گذشته الان هیچکدوم از اعضای خانواده ام تو شرایط روحی نیستن که بخوان از یه بچه مراقبت کنن. تمامش گریه. تمامش زاری. مامانم قراره تمام مدت بگه داییت نیس ببینتت و گریه کنه... بچۀ بدبخت و بیگناه چه گناهی کرده که بخواد تو یه محیط غمگین و مشوش بزرگ بشه؟ اونم تو این دنیای نا امن امروز که هر کی از ننه اش قهر میکنه یه بمب میبنده به خودش و تا شعاع یه کیلومتری ملتو به گا میده؟ اونقدر این طفل معصومو دوستش داشتم که نخوام به وجودش بیارم و ذهن و روحشو به گا بدم...
    ................................
    با مراجعه به دکتر زنان بچه رو انداختمش. با کسی هم در رابطه اش حرف نزدم. دو سه روزی با جنین تو شکمم خلوت کردم. مادر بودنو تجربه کردم. حالا دیگه مامان نمیتونست بگه چون مادر نیستی نمیفهمی... حالا دیگه میفهمیدم. منم بعد از حاملگی به مامان نمیتونستم خرده بگیرم که مرگ فرزندتو بد تحمل میکنی. چرا منو ندیده میگیری؟ مادر بودن چیز عجیبیه! بچه ای رو که تو شکمم فقط دو هفته زندگی کرده بود رو اونقدر دوست داشتم که نمیتونستم سختی کشیدنشو تحمل کنم. میفهمیدم مامانم چه احساسی داره الان برای بچه ای که ۲۳ سال براش خون دل خورده. اما... به جای اینکه غمگین باشم به طرز غریبی خوشحال بودم. شاید برای همه چیز چاره نباشه. شاید نتونم برادرمو از اون دنیا برگردونم. شاید نتونم مادرمو به زندگی امیدوار کنم. شایدها خیلی زیاده مخصوصا وقتی قدرتت به اندازۀ کافی نیست. حالا دیگه از مامانم دلخور نیستم. حالا که باهاش حرف میزنم فقط میذارم حرف بزنه و خودشو خالی کنه. و خودم هم میرم تو فکر. از ته دلم خوشحالم که بچه ام این واویلای بی دی اس امی رو که اسمشو گذاشتیم زندگی تجربه نمیکنه... برای بچه ام به اندازۀ کافی قدرت داشتم که برای دیدنش تا قیامت صبر کنم... مخصوصا حالا که میدونم جاش پیش دایی مهربونش امنه...
    پایان