جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۳۱, پنجشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت سوم



قبل از اینکه کیان منو از مغازه بندازه بیرون، کیف و موبایلمو هم داده بود دستم. یه چند دقیقه ای تو همون مغازۀ بغل موبایل فروشی ایستادم وتا وقتی مغزم بخواد رجیستر کنه چی شد، چند لحظه ی به شالها و لباسهای رنگارنگ خیره موندم. اونقدر تند و سریع همه چیز اتفاق افتاد که مونده بودم چی فکر کنم. مگه چی شد یا کی بود که من باید میرفتم؟ یعنی تا وقتی بهم زنگ میزنه باید اینجا علاف باشم؟ معلوم هم نیس آخه کیان کی زنگ بزنه... میرم خونه که به مهسا بگم کیان برای کار قبولش کرده. از همینجا هم برای شیرین یه بلوز میخرم خوشحال شه. یه لحظه به خودم که اومدم پسری که تو مغازه ایستاده بود داشت با چشماش منو میخورد. راستش به اینجور نگاهها خیلی عادت داشتم اما تا وقتی حمید بود از این نگاهها نمیترسیدم. حالا یا فکر میکردن پدرمه یا شوهرم یا هر چی... نگاههاشون تا حدودی غلاف میشد. اما الان که تنهام این نگاهها وحشتزده ام میکرد. شاید چون ته دلم میدونستم هیچ پشت و پناهی تو خونه منتظرم نیست. تازه شیرین به من میگفت تو خوش شانسی. نمیبینه این نگاههای هیز مردا رو روم که قامتمو خم میکنه. انگار ارث باباشون تو فلان جای منه... با حرص، علیرغم خانوم شاید یه چیزی دیدین پسندیدین های پسره، از مغازه هه بیرون اومدم و رفتم سمت ماشینم.
به هر چی که دست میزدم و داشتم و نداشتم خاطرات خوش حمید یادم می اومد. این ماشینو وقتی گواهینامه امو گرفتم برام جایزه خرید. یه هیوندا سانتافه که همون اولش که دیدمش از شکلش خوشم اومد. و حمید هم بدون مخالفت برام خریدش. چقدر اونروزا خوب بود. حمید نازمو میکشید هر چند نازی نداشتم که بکنم. با هم بیشتر مثل دو تا دوست بودیم که بی رو در بایستی به هم کمک میکردیم و هوای همو داشتیم. منو ترکیه برده بود. دوبی هم رفته بودیم با هم. خیلی دوستش داشتم و نمیخواستم ازش بکنم... زیاد ازش چیزی نمیخواستم برام بخره. خودش اما برام چیز میز میخرید و به مناسبتهای من درآوردی میداد بهم. راستش تیکه های سفرامونو خیلی دوست داشتم.خیلی خوش میگذشت بهمون. از دیسکو رفتن بگیر تا قدم زدنهای رمانتیک کنار سواحل و... سکسهای پر از محبت و مهربونیش. هیچوقت حس نکردم ازم طلبکاره. یا مجبورم باهاش باشم. برعکس رفتارش طوری بود که حس میکردم منم که دارم به حمید لطف میکنم. شاید چون اون روزها رو دیدم اینروزها اینقدر تاریکی مطلقه... به روی بچه ها نمیارم اما بد جور دپرسم... مخصوصا سر این پسره کیان... از یه طرف نسبت به یاد و خاطرۀ حمید احساس گناه و شرمندگی میکنم و از یه طرف هم موندم با این حس لعنتی به کیان... شبها تو اتاق خودم و حمید میخوابم و گریه میکنم. مهسا و شیرین تو اتاق مهمون یا تو هال. بسته به فیلمی که اونشب ماهواره قراره بده... واقعا اگه مهسا و شیرین نبودن دیوونه میشدم از تنهایی... نمیدونم چه مرگمه...
تمام راه تا خونه فقط صدای بوق به گوشم میرسید و ترافیک لعنتی... هوای کثیف و آلوده... همه عصبانی. همه فحش میدادن. اونی هم که کنارم بود و فحش نمیداد هم، شیشه اشو داده بود پایین و داشت متلک مینداخت به من. جوووون! اینور و اونورتو بخورم و... وقاحت به کجاش رسیده یعنی؟ پس کجا امنیت هست؟ بیرون یه جور، تو خونه هم از دست همسایه ها آرامش ندارم... برای اینکه بیشتر از این تحریکشون نکنم عینک آفتابی زده بودم اما اینا گویا تحریک سرخود بودن. یادمه یه بار با حمید بحثمون شد سر اینکه زن اگه نجیب باشه و سر به زیر، کسی کاری به کارش نداره. البته اینو من میگفتم. نهایت تجربه ای که داشتم تو راه مدرسه تا پرورشگاه بود که کسی کاری به کارم نداشت مثلا. هر چی فکر میکردم یادم نمی اومد از مدرسه تا خوابگاهو کسی بهم متلک انداخته بوده باشه. الان که فکرشو میکنم اونقدر غرق رویا بودم که احتمالا نمیشنیدم کی چی میگفته... حمید که خوب گویا تجربه اش بیشتر بود میگفت نه. میگفت مگه یادت نیس کوله پشتیتو  زدن ازت؟ مگه تو کاری به کارشون داشتی؟ متلک هم همونه... خلاصه اونقدر پیله کردم که گفت یه روز کامل از صبح تا شب برو تو خیابون اونم با چادر. صورتتم کامل بپوشون تا کسی نبینتت... ببینم چقدر متلک میشنوی... اونروز بر خلاف همیشه نه تنها متلک شنیدم بلکه چند بار هم انگشت شدم. البته انگشتها رو به حمید نگفتم اما حساب کار دستم اومد. نمیتونم بگم چه حس بدی بود نا امنی که حس کردم. اینکه چقدر راحت به جرم زن بودن بهت متلک میندازن. اگه جوابشونو ندی یعنی جنده ای و خوشت اومده... اگه جوابشونو بدی یعنی جنده ای و خودت میخاری... پس من چیکار باید میکردم برای اینکه جنده نباشم و در آرامش سرم به کار خودم باشه؟ سر همون قضیه هم رفتم باشگاه برای کاراته ثبت نام کردم. در ظاهر دختر ظریفی بودم اما اگه یکی کونش میخارید میدونستم چه جوری بهش صدمه بزنم و دست و پایی چیزیشو بشکنم... هیچکس هم نمیدونست به جز خودم... این تنها چیزی بود که باعث میشد یه کم احساس امنیت بکنم و البته یه هدیۀ کوچیک که همیشه و همه جا با خودم میبردمش...
وقتی رسیدم خونه و کلید انداختم، زنجیر پشت در نذاشت درو باز کنم. حدس زدم شیرین تنهاس و از ترسش حسابی چفت و بست کرده. یه چند دقیقه ای منتظر شدم تا بیاد. صدای قدمهای تند و تیزی که سریع داشت بالا می اومد رو میشنیدم که توی راهرو اکو میشد. چند لحظه بعد سر و کلۀ آقای مهدوی همسایۀ کناری پیداش شد. اصولا زیاد کاری به کار همسایه ها نداشتم و سعی میکردم زیاد دمخور نشم با کسی. مخصوصا که زنهای آپارتمان سایۀ منو با تیر میزدن که مبادا شوهرشونو از راه به در کنم و این قضیه بعد فوت حمید خیلی پررنگتر شده بود. شده بودم زن بیوه و هر کی از راه میرسید میخواس یه ناخونک بزنه بهم. از بقال تا چقال و هر کی که من و حمید رو میشناخت و میدونست حمید فوت شده، واسه من دندون تیز کرده بود... پشت سرم هم میدونستم حرفه... اما خوب چون صاحب خونه بودم و کسی خلافی از من ندیده بود، کسی نمیتونست حرفی بزنه... اما اینکه خلافی از من سر نزده بود رو فقط و فقط به نشونۀ زرنگیم میدونستن و دنبال گرفتن آتو... حالا این زن و شوهر هم که یه دو سه ماهی قبل فوت حمید نقل مکان کرده بودن اینجا، خیلی دعوا داشتن با هم و همیشۀ خدا صداشون بلند بود. مردک منو که دید نیشش تا بنا گوش باز شد:
-خوب هستین خانوم محمدی؟ احوال شریف؟
-ممنون... زهره خانوم خوب هستن؟ خیلی سلام خدمتشون برسونین... با اجازتون...
-از فک و فامیلها کسی اومده دیدنتون؟ زهره میگفت صبح ها شما که میرین از خونه اتون صدای تلویزیون میاد... یکی دو بار هم اومده در زده اما...
-چیز مهمی نیس... یکی از دوستامه که پدرش فوت شده اومده یه کم آب و هواش عوض بشه... شرمنده اگه مزاحمتون شدیم...
-نفرمایین خانوووم... شما...
-با اجازه...
بالاخره با هر بدبختی بود شیرین اومد و درو وا کرد. خودمو انداختم تو. خنکیه آپارتمان سر حالم آورد. شیرینو بغلش کردم و بوسیدمش. حالا دیگه خودش میتونست بدون کمک راه بره و حموم کنه و از پس خودش تنهایی بر بیاد. من و مهسا آزادتر شده بودیم. اما بهترین قسمتش این بود که دیگه مدام گریه نمیکرد. حدس میزدم منظور مردک از صدای تلویزیون صدای گریه های شیرین بوده.
-سلام غزل... زهره ترک شدم... فکر نمیکردم الان بیای... چرا زود اومدی؟
-آره یهو شد... ببخشید ترسوندمت... چطوری؟
-بهترم...
-مهسا نیس
-نه... بیدار شدم نبودش...
-بیاد براش خبرای خوب دارم...
-عه؟ چی شده؟
-با کیان حرف زدم گفت مهسا میتونه همونجا کار کنه...
-عه؟ خوب خدا رو شکر...
-بعدشم باید یه فکری به حال تو بکنیم...
دیگه چیزی نگفت و در حالیکه رنگش کامل پریده بود، رفت تو فکر. میدونستم تنهایی میترسه. خودش گفته بود. از تو جمع بودن هم میترسید. مخصوصا بعد اتفاقی که براش افتاده بود. منی که فقط دیدم چی سر شیرین اومده از ترس داشتم سکته میکردم. حالا ببین دیگه خودش چه حس و حالی داره. نمیتونست حتی تا سر کوچه بره. تمام مدت شبها جیغ میکشید و کابوس میدید و... یه فکرایی داشتم تو سرم اما الان وقتش نبود باهاش در میون بذارم. سماور روی اتوماتیک بود و آبش داغ. چایی هم تازه دم.
-آخی! دستت درد نکنه دم کردی... تو هم چایی میخوری شیرین؟
-اگه بریزی برام ممنون میشم... دمش کردم اما دیگه جون نداشتم برم بیارم...
دو تا چایی لیوانی برای هر جفتمون ریختم و یکی از میزهای عسلی رو هم بردم و گذاشتم بغل دستش که دستش راحت به چاییش برسه...
-چی نگاه میکردی؟
-تبلیغ...
تبلیغاتهای ترکیه هر کدومش برای خودش یه داستان بود که میتونستی توش غرق شی. خود منم هر وقت بیکار میشدم تبلیغاتا رو میذاشتم پخش بشه همینطوری. انواع و اقسام مواد غذایی و شوینده و همه اش از دم رنگی و رنگی و رنگی و... دلم براش خیلی سوخت. نمیدونم چرا هر چی بیشتر میگذشت احساس میکردم بیشتر میترسه که بره بیرون. اما بعضی روزها گویا بدتر از روزهای دیگه بود:
-شیرینی؟
خنده اش گرفت. میفهمید وقتی میخوام خرش کنم بهش میگم شیرینی و بهم گفته بود عاشق شیرینی خامه ایه و هر وقت بهش میگم شیرینی یاد اون میوفته و خر میشه:
-جونم؟
-حال داری حالا که زود اومدم خونه بریم یه دوری بزنیم شامم بیرون بخوریم و برگردیم؟
-میشه نریم؟ خیلی حالم خوب نیس امروز... چیزه... غزل؟
-جونم؟
-یادته گفتی که برای حمید خیال میبافتی؟ میشه یه ذره دیگه برام تعریف کنی؟ حس خوبی داشتم اون شب...
من اما حالم گرفته شد. یعنی حالش اینقدر بده که خیال براش امنیته؟ باید با مهسا حرف بزنم...
........................................
خیلی طول نکشید که بهرام سر و کله اش پیدا شد. وقتی غزلو دیدم که رفت بیرون از پاساژ خیالم یه کم راحت تر شد. این اواخر یه ساختمون بزرگو بیرون از شهر پیدا کرده بودم که داشتم روش کار میکردم. به همین دلیل هم تقریبا هر روز حداقل یه نیم ساعت یه ساعتی چه بخوام چه نخوام با بهرام بودم. خودم که بیشتر بالا سر کارگرا و مهندسه بودم که از کارشون نزنن هر چند به مهندسه اعتماد داشتم... و بهرام هم میومد و میگفت چه تغییراتی کجا داده بشه. یه کم می موند و میرفت. بعد از رفتن غزل دفتر حساب کتابها رو آورده بودم که ببینم دختره چیکار کرده. خطش قشنگ بود. با دیدن دستخطش یه لبخند ناخواسته نشست روی لبم و انگشتمو کشیدم روی جوهر خودکارش که رنگ چشماش بود. این روزها زیاد وقت و حوصله نداشتم. بهرام تمام مدت باهام بود و سر همونم جرات نمیکردم برم مغازه. فقط هم به خاطر غزل. درسته که این مغازه و هر چی که توش بود خط قرمز من حساب میشد و نمیترسیدم بهرام بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه، چون خودش میگفت آدمهایی که چیزی برای باختن ندارن هم ترسناکن هم غیر قابل پیش بینی. چون هیچ چیز براشون مهم نیست درصد اینکه بخوان تو رو هم با خودشون بکشن پایین صد در صده... اما خوب با تمام این تفاسیر احتیاط شرط عقله. نمیخواستم موقعیتی به وجود بیاد که میزان ترسناکی و کله خریه همدیگه رو امتحان کنیم. مخصوصا چون از بهرام خوشم می اومد و اینکه میدونستم اون هم تا حدودی کله خر تشریف داره. بهرام که اومد تو دفترو بستم. یه کمی زودتر از موعد رسیده بود.
-چطوری کیان جان؟
-به لطف شما... خوش اومدین...
-امروز نرفتی سر کارگرا؟
-گفتم که... اونی که مغازه رو اداره میکرد مریض بود نیومد... یه سری هم تحویلی برای خانوم دکتر بود و... حسامم که ماشالله معلوم نیس کجاست... شما خودتم نرفتی سر بزنی بهشون؟
-تو که گیر این مغازه نیستی... پولت از پارو بالا میره کیان... برای  چی اینجا رو نگه داشتی اصلا؟
-نون اینجا رو بیشتر خانوم دکتر میخوره تا ما...
به نشونۀ فهمیدم سر تکون داد.
-یه سر رفتم سر ساختمونه... همه چیز داره عالی پیش میره... واقعا از اون چیزی که دکتر میگفت بهتره کارت... فکر نمیکردم... مهندس به این دلسوزی رو از کجا پیداش کردی؟
-دلسوزیش برای اینه که مدرک مهندسیشو نگرفته و مشغول نشده... سال آخر مهندسیشه و هنوز بیکاره... زندگی هم خرج داره... فکر نکنم بخواد یه کار بد ارائه بده و واسه خودش دردسر درست کنه...سیبیلشم حسابی براش چرب کردم... با وعدۀ کارهای احتمالی آینده زیر دندونش کار میکنه... البته دروغ هم نگفتم بهش... کارش درسته...
بهرام خندید.
-پرستار بچه چی شد؟
-آگهی دادم... فعلا مورد خوبی تماس نگرفته... منظورم با تحصیلات مربوط به کودکانه...
دلم نمیخواست اینجا بمونیم. حالا که غزل هم رفته بود و خیالم راحت بود بدم نمی اومد یه جای دنج و خلوت کمی با بهرام بشینمو حرف بزنم و شاید باهاش آشنا تر بشم. به نظر خیلی خوددار بود و به جز موارد کاری، چیز زیادی بروز نمیداد. و همینم یه کمی اذیتم میکرد نمیدونم چرا. اما الان فقط دلم میخواست از اینجا دورش کنم. مبادا دختره بزنه به سرش و برگرده...
-ناهار خوردی بهرام جان؟
-نه...
-یه چیزی بخوریم باهم؟
-بدم نمیاد...
جای پارک به سختی پیدا شد وقتی رسیدیم فرحزاد. هوای خنکش و صدای شرشر رودخونه حالمو بهتر کرد. صدای آب طوری بود که بشه با صدای ملایم یه گفتگوی بی سر خر داشته باشیم. نشستیم روی یکی از تختها که به رودخونه نزدیکتر بود. جمعیت زیادی دور و برمون نشسته بودن و داشتن از هوای آزاد لذت میبردن. واقعا دیگه گرسنه ام بود. تا اومدن غذا پاهامو دراز کردم. راستش فکر نمیکردم بهرام با این دک و پز بخواد بیارتمون اینجا. خودم سال تا سال اینجا نمی اومدم. نه اینکه بگم کلاسم بالاس یا چیزی فقط... نمیدونم... شاید دیدن خانواده ها یادم مینداخت چقدر تنهام... و دیگه اینکه جایی که گوش زیاد باشه اصولا راحت نیستم. حدس زدم بهرام قرار نیس چیز خاصی بگه اومدیم اینجا. بهرام یه کوبیده سفارش داد و منم یه برگ. بعدشم لم دادیم و منتظر شدیم غذا بیاد. سعی کردم سر صحبتو باز کنم.
-خوب آقا بهرام؟ من چیز زیادی راجع به شما نمیدونم...
-چی میخوای بدونی؟
-چی شد زدی تو بیزنس الانت؟
-تو هم نگفتی چرا زدی تو بیزنس الانت کیان جان...
با یاد آوریش قرمز شدم. علیرغم خنکی هوا یه جورایی گر گرفتم. و بیشتر از همه هم از سوالش بدم اومد. منو یاد بابای یاسی مینداخت. و از طرفی هم همون لحظه حالم خوب شد وقتی به این فکر کردم که مردک الان چه حالی داره. با این حال حس میکردم هنوز کاملا حسابمون با هم تسویه نشده بود. ارادتم خدمتش بیشتر از اینها بود که فقط با یه دختر رفع و رجوع بشه. داشتم یه ترتیباتی میدادم که همونجور دل نگرون بیوفته زندان. لازم بود سر چیزی گیر بیوفته که اعدام نداشته باشه اما حبس کوتاه مدت هم نداشته باشه. دلم نمیخواست بمیره. باید می موند و عذاب میکشید. مثل من که عذاب میکشیدم. خدا رو خوش نمیاد اون سرش بی کلاه بمونه.
-والله بهرام جان... دلیلش...
-ببین کیان... هیچی نگو... بذار اینجوری بهت بگم... اگه برای کاری که داری که میکنی دلیل ارائه بدی، اون دلیل میشه نقطه ضعفت... نمیخوام بگم من همه چیو میدونم اما اینقدر میدونم که اگه تو زدی به این کار و این مدل انتقام گرفتن... یعنی اینکه یه چیزی رو که روش حساس بودی از دست دادی... و وقتی یه نفر یه نقطه ضعف داشته باشه یعنی دو سه تای دیگه رو هم راحت داره... از من میشنوی هیچوقت سوالی نپرس که نمیخوای از خودت پرسیده بشه... هیچوقت هم کارتاتو برای طرفت رو نکن... هیچوخ نمیدونی تو دستش چیا داره... ممکنه از کارتی که حریفت رو میکنه خیلی خوشت نیاد...
-فکر نمیکردم حریف همدیگه باشیم... جالب شد... دو تا حریف که با هم میشینن تو فرحزاد و نون و نمک همو میخوردن... تو کتاب گینس رفتنیه...
علیرغم اینکه از حرفهاش حس خوبی بهم دست نداد اما انداختمش به شوخی و خنده... درسته داشت نصیحت گونه گفته میشد اما اخطار داخلشو هم نمیشد ندیده بگیرم. چم شده بود؟
-یعنی شما الان هیچ نقطۀ حساس یا نقطه ضعفی نداری؟ این که خیلی خوبه بهرام جان... راحتی... هر کاری هم دلت بخواد میتونی بکنی...
لبخند معنی داری زد.
-آدم بی نقطه ضعف که نداریم... اما... من فقط یه نقطه ضعف دارم اونم خودمم... تا اینجا هر چیزی یا هر کسی رو که از زندگی من باهاش آشنا شدی برام تا وقتی معنی داره که بی خطر باشه... اگه حتی فقط یک درصد احساس کنم برام خطر داره خیلی سریع از شرش خلاص میشم...
-مثل کامران؟
-عه؟ کیان؟ این اون دختره نیس پیش تو کار میکنه؟
نه! یعنی غزل اومده اینجا؟ چرا؟! نفسم بند اومد. حرفش اونقدر ناگهانی و غیرمنتظره بود که نتونستم نقش بازی کنم. نگاهش به پشت سرم بود. با عجله برگشتم اما هر چی نگاه کردم غزل یا کسی که شبیه اون باشه ندیدم... وقتی برگشتم سمت بهرام لبخند معنی داری روی لباش بود.
-کو؟! من کسیو ندیدم...
-اما من دیدم ظهری دختره رو انداختیش از مغازه بیرون...
وا رفتم تو جام. بیشرف پس خوب بلده یه دستی بزنه. رو دست خورده بودم.
-جاسوسی منو میکنی تو؟!
-جاسوسی؟! میخوای یه خرده خودتو تحویل بگیر آقا کیان...
یه چند لحظه هاج و واج مونده بودم. اما سریع خودمو جمع کردم. اگه این کارشو با رو دست راه میندازه من کارام صادقانه اس. از اینکه با غزل تهدیدم کرده بود شکار بودم. نه... بیشتر از اینکه ازش صادقانه خوشم اومده بود و اون قصد داشت نامردی کنه کنف بودم. منو یاد حاج آقا مینداخت. ناباورانه به چهرۀ جذابش نگاه کردم. با بدجنسی عمدی ادامه داد:
-اصولا دوس دارم یه کمی زودتر از موعد قرار بیام سر قرار... اینجوری مناظر زیبای اطرافم از دست نمیدم...
غذامون اومد اما زهر مارم شد. دیگه کنارش ننشستم. خودمو کشیدم اونطرفتر و رو به روش نشستم. حالمو بد گرفته بود دیوث. یعنی الان باید عذر غزلو میخواستم؟ حالا که این دیدتش دیگه چه فرقی میکنه؟ یاد دخترهای ته آسانسور افتاده بودم. غزل از تمامشون سر هم قشنگتر بود. بهش بگم برادرشم؟ چی میگه؟ اما اون چیزی که باعث میشد دیوونه بشم حس تعلق غزل به خودم بود. غزل مال من بود. حس میکردم دارم از هم میپاشم. منفجر میشم و دوباره سلولهام به هم میچسبه و... چرا اینطوری رو دست خوردم؟ هر لقمه غذا انگار یه فیل درسته تو حلقم گیر میکرد. بهرام اما خیلی بی خیال نشسته بود و داشت غذاشو میخورد. تو این لحظه اگه یه تفنگ دستم بود تمام گلوله هاشو تو مغزش خالی میکردم. گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم. منظورش از اینجا آوردن من چیه؟
-عصـ...
-من ندیدمت... کجا بودی؟ منو تعقیب میکنی؟... فقط راستشو میگی...
-تو مغازۀ رو به روییتون بودم... فقط اومده بودم ببینم اونی که شریکم شده یه وخ برام شاخ نشه مث کامران...
-کامران؟! مگه نگفتم هستم؟ ... بعدشم تا کسی کاری به کارم نداشته باشه کاری به کارش ندارم... حالا که اینطوری شد بذار یه چیزی رو بهت اخطار کنم مردک عوضی!! بر عکس تو... من یه نقطه ضعف دارم که لازمه بدونیش...
نگاهش کنجکاو بود.
-نقطه ضعف من فقط و فقط غزله... خواهرمه... به خاطرش هم خیلی سختی و در به دری کشیدم تا شده این... پایی هم که بخواد برای غزل از گلیم خودش درازتر بشه از لگن قطع میکنم... و عواقبش هم هر چه پیش آید خوش آید...
-پیغام بی مشکل گرفته شد کیان جان... حالا غذاتو بخور... از دهن نیوفته...
-پیغامو بفرمایین بدونم دقیق همونو که مد نظرم بود گرفتین یا نه...
-پیله ای ها کیان تو ام...
-نه تنها پیله ام... پیگیر هم هستم... میفرمودین...
دست از غذا خوردن کشید. لم داد. برای اولین بار تو این مدت یه سیگار از تو جیبش در آورد و یه نخ هم داد به من.
-سیگاری نیستم...
-هستی... بکش... بذار برات روشنش کنم...
سیگار تو دستم مونده بود. سیگاری نبودم اما بوی سیگار رو دوست داشتم. گذاشتم حداقل بوش حال خرابمو عوض کنه.
-ببین کیان؟... بذار دوستانه یه چیزیو بهت بگم... گویا منظور منو بد متوجه شدی... من ازت خوشم میاد... اما از همین الان همینو بدون که تو مسیر من آدمهای عجیب غریب و نخاله زیاد پیدا میشه... آدمهای روانی... دیوونه هایی که پولشون از پارو بالا میره و نمیدونن باهاش چیکار کنن... منظورم اوناییه که از بیزنس من و البته خودم، حمایت میکننه...
-منو چه به اونا؟
-شوخی میکنی کیان؟ یعنی اینقدر احمقی که فکر میکنی داری برای خودت کار میکنی؟! دیگه چی؟!
-من فقط با خانوم دکتر رابطه دارم...
-و خانوم دکتر هم با اونایی که هیچوقت جایی نمیخوابن که آب زیرشون بره... راستش دوست ندارم هیچ جوره برات مشکلی پیش بیاد... برای همینم یه توصیه بهت میکنم... قبل از دمخور شدن با من فکراتو بکن... الان فقط خرده پایی و کسی باهات کاری نداره چون کاری به کارشون نداری و مشغول خودتی... به قول خودت بیزنس تنبیهات جامعه زدی... باور کن اگه بیزنست اینقدر گرفته از نبوغ و استعداد خودت تنها نبوده... نصفشم از دولتی سر کسانیه که چشماشونو میبندن... درسته تو برای هر یه نفر ده میلیون میگیری و به بقیه اش کار نداری... اما بدون اینکه بخوای عضو یه بازار سیاه نامرئی هستی که چهارچشمی میپانت و دست همه اشونم با همدیگه تو یه کاسه اس... بهتره لااقل یه دوست داشته باشی که هواتو داره... خودمو میگم... اگه برای من اینقدر راحته که راجع به تو تحقیق کنم و با یه دنبال کردنت تمام جیک و پوک مهم زندگیت دستم بیاد... پس ببین اونهایی که براشون کار میکنی چقدر راجع بهت میدونن... با این آدمها بهتره منتظر همه چیز باشی... اگه بخوای اینطوری با هر تلنگری به هم بریزی خطرناک میشی... اگه الان کاری به کارت ندارن برای اینه که قابل پیش بینی هستی...
-تو از من چی میدونی بهرام؟ یعنی از گذشتۀ من چی میدونی؟
-گذشته ات اصلا برام جالب نیس پس هیچی... اما الانتو یه چیزایی میدونم...
رفتم تو فکر. نمیدونم چرا بعد از حرفهاش احساسی کردم که تا حالا فقط یه بار کرده بودم. نمیدونم چرا تمام ترسها و نگرانیهام یه دفعه ای برطرف شد. یه احساس آرامش خاص! این احساسو وقتی حکم اعداممو دادن تجربه کرده بودم. ناگهانی آزاد شده بودم از دنیایی که به آخر رسیده بود. الان و این لحظه هم ناگهانی دنیایی که برای خودم ساخته بودم شکست و نابود شد. پس اگه چیزی چیزی داشتم برای این بود که اجازه میدادن داشتم داشته باشمش؟
-من هیچ وقت سری رو که درد نمیکنه دستمال نمیبندم... چه جوری باید اعلام کنم بهشون که خطری ندارم براشون؟
-اتفاقا چون میدونن که خطر نداری اینهمه وقته گیر نیوفتادی عزیز... البته اینی هم که تنها کار میکنی بی تاثیر نبوده...
-بهرام؟
-بفرما...
-اصل حرفتو بزن...
-هر جور میلته... ازش خوشم اومده...
-از... نه بابا!؟ مث همون دخترای بستری ازش خوشت اومده؟
لبخند زد.
-اگه تنها میدیدمش آره... اما چون اولین بار کنار تو دیدمش حس مثبتی که رو تو داشتم روی دیدم به دختره تاثیر گذاشت...
-اصلا حرفشم نزن...
-میل خودته... میتونی تبدیلش کنی به گوسفند قربونی که معلوم نیس کی پخ پخ میشه...
-حتی اگه شده بفرستمش بره پی کارش نمیذارم آلودۀ...
-تا وقتی تو این جامعه زندگی میکنه پاش گیره... یکی قراره یه جا یه بلایی سرش بیاره...
-میگی چیکار کنم؟
-حواستو بده به واقعیت و... مهمش کن...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت دوم


مهسا روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت کانالهای ماهواره رو بالا پایین میکرد. طبق معمول همه جا تبلیغات بود. اونقدر اینور و اونورش کرد که کانال از دستمون در رفت و دیگه پیداش نکردیم:
-غزل؟ این آشک و ماوی کجا بود؟ کدوم کانال بود؟ گم کردم!
-نمیدونم... یادم نیس... اسم کارت چیه؟ خوب بگرد دنبالش پیداش کن دیگه...
داشتم شامو حاضر میکردم. شام ماكاروني داشتيم. و حواسم هم به آب پاچه های گوسفند بود که گذاشته بودیم بجوشه. حسابی روغن و ژله انداخته بود. خوبیش این بود که یه بار در ماه همچین چیزی میپختیم و میبردیم میدادیم به بچه ها. میذاشتنش تو فریزر و هر وقت میخواستن غذا درست کنن یه تیکه هم از این ژله هه مینداختن توش که یه چیزی بره تو تنشون و جون بگیرن. البته این فکر مهسا بود. من اونقدرها هم باهوش نیستم. مهسا همیشه زبر و زرنگ بود و فکرو تو هوا میزد. یه بار که دلم گرفته بود و میخواستم بچه ها رو هم ببینم، یه یک کیلو گوشت چرخ کرده گرفتم و رفتم پیششون. به بعضیهاشون بر خورد که من چرا باید براشون گوشت بگیرم اما اکثریت بدون تعارف خوشحال شدن. اونروز مهسا گفت خوب تو که میخوای گوشت بگیری و اينهمه پول بدي بالاش، تازه فقط یه وعده ازش دربیاد، قلم بگیر که بذاریم یخ بزنه و تمام مدت به کارمون بیاد... منم دیدم راست میگه. من که قرار بود اون پولو بدم، چرا پس برای یه مدت طولانی ندم؟ بعدشم که دیدم هیچ کدومشون وقت ندارن و خونه نیستن، خودم براشون میپختم و یه قابلمه میذاشتم تو ماشین و میبردم براشون. حالا که خودم کرایه خونه نمیدادم سعی میکردم حداقل یه کمک از لحاظ غذایی به بچه ها بکنم که لااقل جون به تنشون باشه... الان هم زیر پاچه ها رو خاموش کردم و گذاشتم سرد بشه.
هر چی مهسا اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم. گناه داشت. اين هفته يه كم زياد خونه مونده بود اما در كل يا پاي تلفن بود كه به اينور و أونور زنگ بزنه يا هم ميكوبيد ميرفت براي مصاحبه كه هميشه دست از پا درازتر برميگشت. از صبح تو خیابونها در به در و آواره بود. یه الان هم که جمعه بود و خونه، دلم نمی اومد ازش کار بکشم. قبلا تو یه بوتیک کار میکرد که صاحبش خیلی در نمیاورد. برای همونم عذرشو خواسته بودن. این چیزی بود که به من گفت و منم دیگه ولش کردم. چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که دیگه کار نداشت. در به در دنبال کار بود و گیر نمی آورد. بیشتر از اینکه خسته باشه ناامید و ترسیده بود. مخصوصا بعد اتفاقی که هفتۀ پیش برای شیرین افتاد. كه همگيمونو وحشتزده و دست به عصا تر كرد. شیرین مرض قند داشت. از اون نوعیش که باهاش به دنیا میان. نوع یکه چیه... تا وقتی که تو پرورشگاه بود که بهش میرسیدن اما بعدش مونده بود تک و تنها با هزینۀ خرید انسولین و این چرندیات. مجبور بود برای هزینۀ داروهاشم که شده خودفروشی کنه... بچه ها چون میدونستن مریضه پولهاشونو میذاشتن رو هم و کمکش میکردن واسه داروها. اما تا جایی که از دستش می اومد سعی میکرد پولشونو براشون به یه طریقی جبران کنه. تا اینکه هفتۀ پیش یکی شیرین رو سوار کرده بود و برده بودش خونه و چند نفری ریخته بودن سرش. بی همه چیزها پشت و جلوشو با هم یکی کرده بودن بدبختو. طوري كه چندتا بخيه خورد.
شانسی اونروز منم اونجا بودم. داشتم حاضر میشدم برم خونه که یهو این اومد. اولش فکر کردیم بارونی چیزی اومده که این اینجوری خیسه مانتوش اما رنگ قرمزو که دیدیم فهمیدیم یه خبریه... رنگ به رو نداشت. سفید عین گچ. همه امون ترسیده بودیم. یه نایلون انداختیم پشت ماشین و با مهسا بردیمش. خلاصه سریع رسوندیمش بیمارستان و با بدبختی تمام پولهامونو گذاشتیم رو هم و این بدبختو خوابوندیمش... واقعا شانسی بود که شیرین نمرده بود. یا شایدم بدشانسی؟ نمیدونم... نمیدونم چرا تجربۀ بدی بود اون بیمارستان رفتن. یه جوری نگاهمون میکردن. يه نگاه كه انگار همه چيز تقصير جندگي ما سه نفره. سه تا دختر جوون که یکیشونم کس و کونش یکی شده بود حتما جنده بودیم و... نگاه پرستارا که یه حالت جندگی میکنی؟ حقته... نوش جونت... توش بود، خیلی اذیتم میکرد اما مهسا اشاره کرد چیزی نگم... خیلی حرصم در اومده بود. اینا کی هستن که بخوان ماها رو قضاوت کنن؟ تنها فرقشون با ما اینه که شانس آوردن و پشتیبان داشتن که تونستن بشن همینی که هستن... بشن یه الاغ که نه احساس میفهمه چیه نه همدردی...
به خواست شیرین بردیمش خونه که بیشتر از این تو خرج نیوفتیم. يه كم تعارف كرديم كه بمونه اما راستش تاب اون نگاهها و اييييش گفتنا و تحقيرها رو نداشتيم. پس از خدا خواسته قبول كرديم. تنها کمکی که از دستم براش بر می اومد این بود که به مهسا بگم جول و پلاس شیرینو جمع کنه و یه مدت بیاد پیش من بمونه. هم شیرین هم مهسا. خودم که سر کار میرفتم و نمیتونستم مراقب شیرین باشم. مهسا که خوب دوستم بود و دوستش داشتم و البته زبر و زرنگ. یه جورایی مث خواهرم بود. شیرین نمیتونست راه بره و کمک لازم داشت. دلم نمی اومد تک و تنها اونجا بمونه. دخترا هم که صبح میرفتن و برگشتنشون با آقا ابوالفضل بود میشه گفت. این بدبخت گشنه و تشنه و زمینگیر میموند. یکی نبود یه لیوان آب دستش بده. وقتی با مهسا مشورت کردم دیدم چارۀ دیگه ای نداریم. دلم شور میزد اگه شیرین تنها میموند. طفلی اونقدر خوشحال شد که گریه کرد. البته اونم چون خودم تو مغازۀ کیان اینا کار پیدا کردم جرات کردم بهشون بگم. همه اش میترسیدم کار پیدا نکنم و مجبور شم خونه و ماشین رو بفروشم. اونوخ طفلی مهسا به هوای زندگی تو خونۀ من هوایی میشد و از همون خونه زندگی خودش هم می موند. دستش درد نکنه انصافا کمک حال بود. یه جورایی شده بود زن خونه. حقوقمو تمام و کمال میدادم بهش که خرید و اینجور چیزا به عهدۀ اون باشه. تازه من که میرفتم سر کار مهسا تمام خونه رو از بالا تا پایین میشست و میرفت و تمیز میکرد. واقعا میدیدم خسته اس بر که میگشتم. بعدشم یه ماکارونی دو نفره که دیگه این حرفها رو نداشت.
-مهسا؟ بشقابا رو میذاری؟ غذا یه ده دیقه دیگه آماده اس... سوپ شیرینم بکش بده بهش... بیداره؟
- آره بیداره... اووووف! چه بویی داره این لاکردار! چی میریزی توش؟
-فضولی؟ به همین راحتی قرار بود همه چیو لو بدم که سنگ رو سنگ بند نمیشد که...
با گفتن آشغال، از تو کابینت دو تا بشقاب برداشت و گذاشت رو اوپن. بعد هم یه کاسه سوپ کشید و گذاشت تو سینی و برد برای شیرین. خیلی طول نکشید برگشت:
-حالش چطوره؟
-گریه میکنه... خدا همین بلا رو سر خواهر مادرشون بیاره... بیچاره خیلی حالش خوب بود اینجوریشم کردن...
-یه لحظه پس... من برم باها...
-گفت میخواد تنها باشه...
چیزی نگفتم. بذار به حال خودش باشه بدبخت. عادت کرده بودیم. من اینطرف مینشستم و مهسا هم اونورش و شام میخوردیم و از کارای اون روزمون حرف میزدیم. یه جورایی مثل خواهر بزرگترم بود و همه چیزمون مسالمت آمیز میگذشت. غذا رو با همون قابلمه اش آوردم گذاشتم بینمون و براش کشیدم:
-الان فکر میکنی حسودیتو میکنم غزل اما به امام زمان نمیکنم اما...
حدس میزدم چی تو دلشه اما گذاشتم حرفشو بزنه:
-جونم حرفتو بزن...
-شانس تو رو که با خودم مقایسه میکنم یا شیرین، یه جوری میشم... اون از آقا حمید... اینم از این پسره که زرتی بهت کار داد... نمیدونم چرا ما از این...
-به قول حمید، هر کی یه چیزی داره که اون یکی لازمش داره... حمید خوشگلی لازم داشت... منم محبت و زرنگی تو رو لازم دارم که کلاه سرم نره... تا روزی هم که دلتون بخواد اینجا خونۀ خودتونه... راستش میخوام ببینم اگه کیان اینا قبول کنن تو هم همونجا کار کنی... یا شایدم آشنایی چیزی دارن که...
-جدی میکنی این کارو؟
-آره... فردا شنبه اس باهاش حرف میزنم... البته خیلی وقته تو فکرم بود که باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چرا چند روزه غیبش زده... جواب تلفنهامم یه در میون دو در میون میده... از یه ماه پیش هم نمیدونم چرا... نمیشه با یه من عسل خوردش...
-بابا شناخت! همچین کالبدشکافیش میکنی که یکی ندونه فکر میکنه صد ساله رفیق گرمابه و گلستان همین... شریکش چی؟ با اون نمیتونی حرف بزنی؟
-راستش اولا این حسامه خیلی پیله کرده بود بهم... فکر کنم آقا کیان باهاش حرف زده چون... دیگه زیاد نمیاد مغازه... کیان هم بهم گفته به حسام زنگ نزنم... فقط منتظرم یکیشونو ببینم تا...
-اوه! این چه خوشمزه اس بشر! دستت درد نکنه...
-نوش جونت...
بعد از خوردن غذا و شستن ظرفها، مهسا رفت غذاها رو ریخت تو قابلمه و رفت حاضر بشه تا ببره برای بچه ها. منم نشستم پای یه رمان که تازه خریده بودم. اما نمیدونم چرا نمیتونستم تمرکز کنم. پا شدم رفتم و با احتیاط در اتاق شیرین رو باز کردم. فکر میکردم خوابه اما بیدار بود و سوپش دست نخورده مونده، داشت با عجز اشک میریخت. نمیتونست درست بشینه چون لای پاش آش و لاش و بخیه خورده بود. یا سنگینیشو مینداخت رو گودی کمر و بالای باسنش یا هم به پهلو. بین زانوهاش یه متکا گذاشته بودیم که پاهاش به هم نچسبه. الان هم رو کونش به سختی نشسته بود و هق هق میکرد. دلم کباب شد طوریکه وقتی به خودم اومدم بغلش کرده بودم و سرشو گذاشته بودم رو شونه ام و داشتم موهاشو ناز میکردم. به پهنای صورتش طفل معصوم اشک میریخت. صورتش اینجا و اونجا کبود بود. همچین زده بودنش که بعد یه هفته هنوز جاشون معلوم بود. بغض کردم.
-شیرینی؟ قربونت برم؟ باهامون حرف بزن خوب... حرف بزنی سبک میشی قربونت برم...
-نمیشم...
-فکر میکنی... منم وقتایی که دلم میگرفت با حمید حرف میزدم... اصن نمیتونی باور کنی چه قدر سبک میشدم... باور کن راست میگم...
-دلم گرفته... چرا هیشکی منو دوس نداره؟
-پس من و مهسا چی هستیم عزیز دلم؟ مام مث خواهراتیم دیگه... تو و مهسا هم عین خواهرای خودم... درد ما رو کی بهتر از خودمون میخواد بفهمه...
-تو نمیفهمی من چی میگم... تو رو... تو شانس داری... خونه داری... زندگی داری... منه بدبخت...
-این خونه تا وقتی بخوای مال تو هم هست دیگه... نه کرایه خونه میدی نه چیزی... بعدشم... همه امون یه جوری شانس آوردیم... من هم فقط سر حمید شانس آوردم... تشریف نداشتی ببینی چه آینده ای برام تصویرسازی کرد... یه چیزایی بهم میگفت که ریده بودم تو شلوارم... یه چیزایی میگفت از اون بیرون و اجتماع که میخواستم از ترسم پوست صورتمو بکنم بندازم که همه از دیدنم وحشت کنن...
گویا تونسته بودم حواسشو پرت کنم.
-مگه چی میگفت؟
-دقیقا همین بلایی که سر تو اومد... تازه... تو هم یه جوری خوش شانسی... تو هم منو میشناختی و باهام دوست بودی شانس آوردی... همه چیز میتونست خیلی بدتر از اینها باشه...
-گاهی خیلی دلم میخواد یکی هم مث آقا حمید منو دوست داشت...
-اگه حساب کنی حمید تو رو هم دوست داشته که الان میتونی تو خونه ای که گذاشته برامون زندگی کنی...
-اینطوری فک نکرده بودم راستش... خدا بیامرزتش... خیلی ناراحت شدی مرد؟
-سر مردنش که خیلی ناراحت شدم اما... وقتی داشتن خاکش میکردن دلم میخواست منم اون جلو بودم... که بهم تسلیت میگفتن که یه فرشته رو از دست دادم اما... مجبور بودم وایسم سر یه قبر دیگه و بی صدا اشک بریزم...
-خوب چرا نرفتی جلو؟ کسی چه میفهمید تو اون ولبشو؟
-ترسیدم یکی منو ببینه و پشت سرش حرف در بیارن... گندش در می اومد این دختره کیه... شاید خانوادۀ خود حمید حواسشون نبود اما بقیه که بود... حرف در می اومد پشتش که زن جوون داشته... که چه میدونم... نمیخواستم حتی کوچکترین حرفی پشت حمید باشه... وگرنه خیلی دلم میخواست... حمید همه چیزم بود... تمام زندگیم... خوشحالیم بود...
-یکی مثل آقا حمید خدابیامرز... یکی هم مثل این حرومزاده... غزل نمیدونی چقدر ترسیده بودم... همینکه درو بست پشتم هشت تا پسر مث مور و ملخ ریختن رو سرم... هر چی التماس کردم که حداقل یکی یکی بکنن منو مگه میشنیدن؟ فکر میکردن فیلم پورنه... اما میدونی دلم از کجاش سوخت؟ کتکها و توهیناشون... هی بهم میگفتن جنده... به والله من جنده نیستم غزل... کار ندارم خوب چیکار کنم؟ بیست سالمه... هر جا رفتم هیشکی قبولم نکرد... دانشگاه هم که قبول نشدم... پول هم که نداشتم... دیگه چه راهی مونده بود برام غیر این؟ مگه از سر دلخوشیم رفتم خودمو حراج کردم؟
حرفهای حمید داشت تو سرم زنگ میزد. اینا میتونست سرنوشت من هم باشه. خدا بیامرزتش که حداقل تا وقتی بود نذاشت بترسم. با اومدن مهسا حرفشو عوض کرد:
-کمکم میکنی پاشم؟ کمرم خشک شد...
-بچه ها؟ من رفتم پس غذای برو بچزو بدم بهشون دیگه... شب اونجا می مونم...
-ماشینو میبری مهسا؟
-نه... شب بخوام اونجا بمونم میترسم ماشینتو قر کنن... نمیتونم مسئولیت قبول کنم غزل... آژانس میگیرم...
بعد از خداحافظی از مهسا کمک کردم شیرین پاشه. با کمک من داشت تاتی تاتی راه میرفت تو خونه تا دلش باز شه و با هر قدمش یه جیغ خفیف میکشید. یعنی واقعا خدا رو خوش میاد؟ این بدبخت چه گناهی کرده؟
-الان یه هفته اس خونه ای... میخوای بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟
یه نگاهی به من کرد و گفت:
-کجا مثلا؟
-میزنیم بیرون ببینیم کجا میریم... اما اول باید سوپتو بخوری... میدونی به خاطر شماها چقد پاچه گرفتم؟
-منظورت قلمه؟ کی میخوای اینور اونور این گوسفندا رو یاد بگیری غزل؟
-میخوای با مهسا بریم پیش بچه ها؟
-نه... خجالت میکشم...
-از چی خجالت میکشی؟
-آخه میدونن چی شده... خجالت میکشم تو صورتشون نگاه کنم... میترسم...
-هر کی بهت بد نگاه کنه جفت چشماشو در میارم میکنم تو کونش... فهمیدی؟
برای اولین بار تو این هفته لبهای ترک خورده اش خندید.
...............................................
داشتم دفتر حساب و کتابا رو میذاشتم تو اون کتابخونۀ آهنی که تو اتاق پشتی مغازه گذاشته بودن. امروز هم به نسبت خوب فروخته بودم. ای کاش یکی بود یه آفرین بگه بهم. دلم خوش بشه. اما بعدش دیدم مهم حقوقیه که ماهیانه میگیرم. تشکرشونو با حقوق نسبتا خوبی که بهم میدادن نشون میدادن. اولش هشتصد بود اما بعدش کیان گفت چون ازم خیلی راضی ان، رندش میکنن. حالا ماهی یه میلیون میدادن. میشد نفری سی صد و سی و سه هزار تومن... من و مهسا و شیرین... تقصیمش که میکنیم بین سه نفر چیز زیادیش نمیمونه. واقعا خوش شانس بودیم که مهسا اینقدر آتیش پاره و تند و تیزه و مقتصد... قبل از بستن مغازه تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به کیان و موضوع رو باهاش در میون بذارم. برگشتم تو مغازه که یهو دیدم کیان اومد تو. یه لحظه از دیدنش قلبم ایستاد. یا بهتره بگم تندتر زد. نمیدونم چم شده بود. لباساش خیلی مارک دار نبود اما همیشه جوری لباس میپوشید که خیلی بهش می اومد. باهاش احساس راحتی میکردی. اما چیزی که منو مسخ خودش میکرد اون چشم نیمه باز بود. صورتشو یه جوری میکرد. مرموز. یعنی از اول همینجوری به دنیا اومده؟ موهاش هم مثل همیشه کوتاه. نمیدونم چرا اینقدر ازش خوشم می اومد و دست و پام میلرزید با دیدنش. یه حس خاصی داشتم بهش و...
-سلام... آقا کیان...
-سلام خانوم تقوی... خوبین؟
-خدا رو شکر... شما خوبین؟
خیلی حرفها داشتم همیشه بهش بگم اما با دیدنش یادم میرفت. این چه مصیبتیه؟ نکنه چون خیلی براش بی اهمیتم برام مهم شده؟
-آقا کیان؟ نبودین چند روزه... میخواستم باهاتون حرف بزنم...
نمیدونم چرا اما حس میکردم یه چیزی مثل بار اولی که دیده بودمش نیست. الان یه جوری بود. به شدت تو فکر بود.
-آقا کیان... چیزه میخواستم بگم...
-راحت حرفتو بزن خانوم تقوی...
میخواد منو بکشه؟ چرا نمیگه غزل؟ چرا همه اش میخواد بینمون فاصله بذاره؟
-میخواستم... بگم... من... من... یه... یه... یه دوست دارم... دیدینش...
-مهسا رو میگی؟
گر گرفتم! چطور مهسا مهساس؟ اونوخ من خانوم تقوی؟ به سختی جلوی حسادتمو گرفتم. چم شده بود؟ حتی به حمید هم این حس رو تجربه نکرده بودم. با اینکه میدونستم زن داره و دارم با یه زن دیگه تقسیمش میکنم اما هرگز حسودی نکرده بودم. اما الان دلم میخواست مهسا رو مث عروسک باربی بگیرم بین دو تا دستام و کله اشو بکنم!
-بله... مهسا رو میگم... راستش بیکار شده... دنبال کار میگرده...
-میتونه شبها بیاد سر کار؟ یعنی شیفتشو با تو عوض کنه جای من و حسام...
-به همین راحتی قبولش میکنین؟
تقریبا میتونم بگم صداشو بلند کرد:
-اگه اینقدر غیر قابل اعتماده پس برای چی اصن معرفیش میکنی به من؟ اگرم که اینقدر قابل اعتماده که میخوای براش کار پیدا کنی خوب دارم میدم بهش... مشکلت چیه؟
حتی نتونستم آب دهنمو قورت بدم و موند تو گلوم. چرا صداشو بلند کرد؟ من که چیزی نگفتم. انگار خودش هم متوجه شد که تند حرف زده. اومد پشت ویترین سمت من و دستشو گذاشت رو شونه ام و خم شد تو صورتم:
-ببخشید غزل خانوم... این روزها فکرم مشغوله... نمیدونم... ببخشید اگه سرت داد زدم...
-ایـ... راد... نداره... حتـ... من...
همین که از خانوم تقوی رفت روی غزل خانوم، تو دلم بخشیده بودمش. حس دستش روی شونه ام... چه حس خوبی بود... بدون اینکه کنترل اعضای بدنم دستم باشه میخواستم دستمو بذارم رو دستش که سریع دستشو کشید و اخم کرد و گفت:
-به مهسا خانوم بگین فردا بیاد باهاش حرف بزنم...
-امشب کاری دارین؟
-چطور مگه؟
-اگه بخواین... میتونین شام تشریف بیارین منزل که با مهسا آشنا بشین... راستش خیلی وقته میخوام ازتون تشکر کنم که حقوقمو بالا بردین... اگه افتخار بدین...
-برای دعوت خیلی ممنون اما نمیشه... به مهسا خانوم بگین بیاد من باهاش...
-آخه یکی از دوستامون تو خونه مریضه و زمینگیر... نمیتونیم تنهاش بذاریم... یکی باید تمام مدت پیشش باشه که یه وخ...
با صدای موبایلش حرفمو قطع کرد.
-جانم بهرام جان؟ کجام؟
در حاليكه به من نگاه ميكرد، رنگش پرید.
-شما کجایی؟ من بیام اونجا... آها... نه والله... اونی که مغازه رو میگردوند مریض بود نیومد... حسام هم گرفتار بود... منم با خانوم دکتر قرار داشتم... آره... چرا که نه... همون کافی شاپ همیشگی... شما اونجایی؟ آها باشه... قربانت... نیم ساعت دیگه میبینمت...
گوشی رو که قطع کرد. رنگش به وضوح پریده بود. چرا دروغ گفت؟
-چیزی شده آقا کیان؟ حالتون...
-غزل! همین الان بدو میری... بقیه روزو خودم میمونم... بدو... شب خودم بهت زنگ میزنم... میگم بدو! برو تو یکی از این مغازه های تو پاساژ... بهت که تک دادم برمیگردی...
به سرعت منو از مغازه انداخت بیرون... با اینکه هاج و واج مونده بودم اما رفتم تو مغازۀ بغلی... یعنی چی شده؟
ادامه دارد...

۱۳۹۷ خرداد ۱۷, پنجشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت اول


-یو! ساپ دود؟
-پیس مان!
پسرا به رسم سیاهپوستای آمریکایی شونه هاشونو به هم زدن. از سر و وضع و لباسهاشون معلوم بود بچه پولدارن. داشتم به تئاترشون که ادای سیاها رو در آوردن بود، نگاه میکردم. پسر تازه وارد، رسما شلوارش داشت از کونش می افتاد. نمیدونم به زور چی اون بالا مونده بود. خوب اینا که اینقدر همه چیو دقیق کپی میکنن، چرا زورشون به این لهجۀ تخمیشون نمیرسه؟ دومی که گویا دوستش بود، با لهجۀ جاماییکایی جوابشو داد و بی اختیار خنده ام گرفت... تو همون کافی شاپ همیشگی نشسته بودم. اما اینبار تنها و البته به تقاضای کسی. محیط رمانتیک و منحصر به فرد اینجا رو دوست داشتم. نور پایینی داشت. یه جوری میبردت تو خلسه. یه خلسۀ خوب. یکی از طعمه هام، پسر جوون و لاس وگاس رفته ای بود که میگفت محیط اینجا، مثل کازینوهای لاس وگاسه. جوری که یادت میرفت اون بیرون زندگی در جریانه و ایراد نداره اینجا چقدر میبازی. میگفت محیط کازینو جوریه که پولاتو تحت تاثیر هیپنوتیزم میریزی تو ماشینها یا روی میزهای بازی... اونقدر خیالت راحته که از سینی دخترهای نیمه لخت و سکسی، مشروب بر میداری و تیپسهای جنرس میدی. تو ترنس کاملی. اما همینکه از کازینو اومدی بیرون و نور آفتاب خورد تو کله ات، تازه میفهمی چه خاکی تو سرت شده. هزار دلاری که برای بازی گذاشته بودی ناگهان شده هفت هشت ده هزار دلار و همه اشو باختی و در نهایت شرمندگی باید دستتو جلوی ددی دراز کنی... ازش پرسیدم مگه شغلشون اونجا چیه که به قول خودت ده هزار تاشو میبازی؟ گفت باباش تو لاس وگاس هتل داره... میگفت اومدن مادربزرگشو که داره فوت میشه رو راهی دیار باقی کنن... متاسفانه گویا عمر خودش از مادر بزرگ محتضر، کوتاه تر بود... اومده بود دنبال ماریجوانای با کیفیت که... با استناد به حرف اون پسره میتونم بگم گویا صاحب اینجا میدونسته چه جوری اینجا رو نورپردازی کنه که مشتریهاش هیپنوتیزم شن... حتی من هم، اینجا تنها جایی بود که حس خاص و خوبی داشتم. هفتۀ پیش که کلیه ها رو به خانوم دکتر تحویل دادم، گفت یه مشتری جدید باهاش تماس گرفته و یه سری خواسته های مخصوص داره. وقتی ازش پرسیدم چی، گفت نمیدونه. اما منو به یارو معرفی کرده چون مو لای درز کارم نمیره و میشه روم حساب کرد. جالب بود برام که من اینقدر آدم مثبتی هستم و چقدر میشده روم حساب کرد. بی اختیار خنده ام گرفت. بنده کی باشم که رو حرف خانوم دکتر حرف بزنم؟ حتما یه چیزی میدونه که میگه میشه روم حساب کرد. پیشخدمت دوباره همون دختر اونروزی بود که امروز نوبت کارش بود. با منوی همیشگی اومد سمتم که سفارش بگیره.
-خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
-منو نمیخوام... یه مارتینی لطفا...
-چشم...
مارتینی؟! بابا کلاس! الان تو فرقت با اون جوجه ها چیه؟ وقتی دختره پشتش به من بود یه نگاهی به باسن خوش فرمش کردم. کوتاهی دامن فورمش چند سانت بالای زانو بود و پر و پاچۀ سفید و خوشگلش رو به نمایش میذاشت. کمر باریکش و همه چیزش بی نقص بود اما چشممو خیلی سریع گرفتم... حواسمو باید جمع میکردم. این کافی شاپ و هر چی که توش بود خط قرمز محسوب میشد. قبل از اینکه اینجا بیای، حسابی روشنت میکردن تا حواست باشه... مشتری جدیدم باهام قرار گذاشته بود. به گفتۀ خودش از مشتریهای دائم اینجا بود. یه جورایی وی آی پی... با صدای مردونه ای که پرسید آقای کیان؟ به خودم اومدم. بلند شدم. ظاهر مرد حدودای چند سالی از من بزرگتر بود. شاید ۴۵ اینا. موهای پر و کوتاه مشکی داشت که دو طرف شقیقه هاش کمی جوگندمی میزد. چشمهای مشکی داشت که وقتی لبخند میزد گوشه هاش چین و چروک می افتاد و جذابترش میکرد. صورت کشیده. ابروهای نسبتا نازک و سیاه صاف. گندمی بود. یه پیراهن مردونۀ مشکی پوشیده بود با یه جین آبی تیره که هیکل مردونه و ورزیدۀ قد بلندشو به زیبایی به نمایش میذاشت... در یک کلام میشد گفت مرد بسیار جذابیه. نه... بدون اینکه سعی خاصی کرده باشه، سکسی بود. مخصوصا که ته ریشش تیرگی دلچسب و چشم نوازی به صورتش داده بود. بینی خوش فرمی هم داشت. یه جورایی منو یاد یکی مینداخت که دقیقا نمیتونستم روش انگشت بذارم. باهاش دست دادم. از تمام حرکاتش اعتماد به نفس عجیبی میریخت. طوری که حس میکردم اونی که کارش پیش اون یکی گیره، منم نه اون. سعی کردم خودمو نبازم اما تحت تاثیر قرار گرفتنمو نتونستم کاریش کنم.
-کیان اسم کوچیکمه... شما آقای؟
-بهرام هستم... انتظار نداشتم اینقدر جوون باشی کیان جان...
اومد و نشست رو صندلی رو به روییم. داشت با دقت نگاهم میکرد. نگاهش سنگین بود و حرفش تا حدودی بهم اعتماد به نفس داد.
-تعریفتو خیلی از دکتر شنیدم کیان جان...
-ایشون لطف دارن به بنده... چه خدمتی از دستم بر میاد براتون؟
با اومدن دختره که مارتینی من رو آورد سکوت کردیم. بهرام هم یه لاته سفارش داد و دختره رو فرستادش پی کارش:
-بیرون از گرما داشتم هلاک میشدم و داشتم به یه چیز خنک فکر میکردم اما محیط اینجا فقط چیزای گرم میطلبه...
فهمیدم که نمیخواد فعلا حرف بزنه... برام فرقی نمیکرد. مردک منظرۀ جذاب و خوش آیندی بود که اگه یه هفته هم مثل مجسمه مینشست و چیزی نمیگفت هم بدم نمی اومد بشینم و فقط نگاهش کنم. حتی برای من که یه مرد بودم. قیافه اش یه جوری بود که حس میکردم، خدا رو شکر که به من چشم داده تا همچین موجودی رو ببینم و لذت ببرم... اونم فقط در حدی که حالم خوب بشه نه بیشتر. وقتی بالاخره لاتۀ بهرام هم جلوش قرار گرفت، با مارتینی من به سلامتی هم زدیم. یه قلوپ خوردم. مثل همیشه عالی بود.
-خوب؟ چی کمکی بر میاد از دست من آقا بهرام؟
-راستش دنبال مکان میگردم...
-مکان؟! فکر کنم اشتباهی شده... گویا خانوم دکتر انگار...
-نه عزیز... اشتباه نشده... دنبال مکان با موش آزمایشگاهی میگردم...
-موش آ؟! ... آها...
-پول هم موردی نیس... هزینه اش هر چی باشه قبوله... فقط...
-فقط چی؟
-مورد باید در سلامت کامل جسمی باشه... ردۀ سنی بین سی تا چهل... البته فقط این سری...
-مگه چند تا لازم دارین؟
-فعلا چون جا برای نگهداری ندارم فقط سه تا... اما اگه یه مکان امن باشه، هر چه بیشتر بهتر...
-کرایه تا چه حدی...
-گفتم که... پول اصلا مسئله نیست... میتونی همچین جایی رو پیدا کنی؟ بیشتر مد نظرت، جایی مثل لابراتوار باشه لطفا... و صد البته خارج شهر...
-اگه اونطوری که میگین پول مشکلی نیست... با یه کم تغییر و تحول تو ساختار ساختمون میتونم راحت براتون به لابراتوار تغییرش بدم...
-یه چیز دیگه هم... گاهی ممکنه به کمک شما احتیاج داشته باشم... دستیار داشتم اما... فعلا دست تنهام الان... میتونم همین اوایل رو کمک شما حساب کنم؟
نگاهش علاوه بر سیاهی سرد بود و تلاشی برای گول زدنم هم نمیکرد. یک نگاه روراست بود. تاب روراستی نگاهشو نداشتم برای همونم به اطرافم نگاهی انداختم و یه جرعۀ دیگه از مارتینیم خوردم.
-سکوت علامت رضاس... راستی...
-بله؟
-یه پرستار بچه لازم دارم... خانوم یک ماه دیگه وضع حمل میکنه... میتونی یه ماهه یکیو پیدا کنی؟
-پرستار بچه؟
ماشالله چقدر خرده فرمایشات داره حاجیمون! اما قبل از اینکه حرفشو بزنه موبایلش زنگ زد. وقتی شماره رو دید جواب داد:
-جانم ماهی خانوم؟... خوب؟... مث آدم حرفتو بزن... کامران؟! خوب؟... خوب؟... خوب؟... من که بهش گفته بودم... تو چیکار کردی اونوخ؟... که اینطور... باشه... الان راه میوفتم... جایی نری امشب... نمیخواد... خودم یه فکری براش میکنم...
خداحافظی نکرده گوشی رو قطع کرد.
-اگه تحصیلاتشم در این مورد باشه مثل... چه میدونم کودک یاری یا یه چیزی تو این مایه ها، که دیگه عالی میشه... راستی... بهتره شبانه روزی باشه... بقیه اشو خودم باهاش کنار میام...
-سعی امو میکنم...
-سعی اتو حسابی بکن... منم از خجالتت در میام...
و چشمک نسبتا دوستانه ای بهم زد...
-راستی!
باز چیه؟!
-امروز اگه بیکاری لازم دارم باهام تا جایی بیای... مورد نداره؟
-مورد نداره...
-قول میدم پشیمون نشی...
.............................
ویلا تو یه منطقۀ خوش آب و هوای جنگلی اطراف رشت بود. یه جای خلوت و دور افتاده... وقتی بهرام گفت تا یه جایی بیا، فکر نمیکردم منظورش تا رشت باشه. ماشالله چه دل خجسته ای داره این بهرام؟ اما چیزی نگفتم. کار خاصی نداشتم این هفته و هر چی بیشتر با هم حرف میزدیم بیشتر از مصاحبتش لذت میبردم. تمام راه تا رشت رو فقط خندیدیم با هم. تجربیات زیادی داشت و سفر هم زیاد میرفت گویا. اما جوری یه مسئلۀ دردناکو برات تعریف میکرد که از خنده میمردی! آخرین باری که اینطوری خندیده بودم و از ته دل، با غزل بود. بیست سال پیش. بعد از اون هیچوقت چیز خنده دار یا خوشایندی برام اتفاق نیوفتاده بود. تا دلت بخواد عصبانی بودم اما خوشحال یا... نمیدونم چه اسمی میشه روی اون حس گذاشت... احساس رضایت شاید؟ اما الان و تو این لحظه با بهرام راضی بودم. از چیشو نمیدونم... گاهی وقتها واقعا نمیدونستم این اشکی که از چشمام میاد از خنده اس یا ناراحتی؟ به خودم نمیتونستم دروغ بگم. تارهاش روعلیرغم نامرئی بودن حس میکردم که بیشتر و بیشتر دورم میپیچه و... برای رهایی تلاشی نمیکردم. زهری که توی جونم تزریق میکرد، لذت بخش تر از اونی بود که بخوام پسش بزنم... آها... احساس راحتی بود... یه راحتی عمیق...
نصفه شب بود که رسیده بودیم. تو باغ بزرگی که ویلا توش قرار داشت پر بود از درختهای میوه. عطر خیس بارون از زمین و درختها بلند شده بود. تازه بند اومده بود و زمین گلی بود. بهرام که از ماشین پیاده شد با اون بهرام توی ماشین ۱۸۰ درجه تفاوت داشت. خیلی جدی داد زد:
-آقا مرتضی؟! مرتضی!
خیلی طول نکشید که یه پیرمرد ریزنقش که بهش میخورد شصت و چند ساله باشه، از بین درختها ظاهر شد و اومد به سمت ما. محلی لباس پوشیده بود.
-آقا جان؟! خوش آمدین! شام میل دارین؟
-شام خوردیم تو راه... ماهی تو ویلاس دیگه؟
-نه آقا... خوابه... حالش خوب نبود... دلش درد میکرد...ماهرخ؟! ماهرخ! پاشو آقا کارت دارن...
خیلی طول نکشید که دختر جوونی اواسط بیست سالگی از همونجایی که پیرمرد از لای درختها ظاهر شده بود، پیداش شد. یه تی شرت گشاد و شلوار لی سفید پوشیده بود. موهاشم فر و مشکی تا روی باسنش ول داده بود. چهرۀ بانمکی هم داشت. دلشو گرفته بود.
-سلام آقا... خوش اومدین... خونه مرتبه...
نمیدونم چرا کلمات علیرغم احترامشون هر کدوم یکی یه خنجر نفرت بار توش بود. شایدم حالتی که به بهرام نگاه میکرد. طوری خصمانه بود که... حتما بینشون چیزی بود. اما برام مهم نبود. داشتم اطرافو نگاه میکردم. بهرام لبخند مهربونی زد:
-اونو که میدونم... تو چرا تو ویلا نیستی رو توش موندم... بیا کارت دارم...
-هر چی شما بفرمایین... آقا...
بهرام جلوتر از ما راه افتاد و سرعت قدمهاش نشون میداد عجله داره. من و ماهرخ یا همون ماهی هم دنبالش. متوجه شدم دختره با هر قدمی که بر میداره یه نالۀ خفیف هم میکنه. در ویلا قفل بود. داخلش هم شیک و تمیز و مرتب. اول از همه وارد یه سالن بزرگ شدیم که بیشتر حالت بار داشت. به سقف چراغهای مخصوص گرد و مخصوص رقص نور نصب شده بود. روی زمین هم سرامیک شده بود. شیری و خیلی تمیز. معلوم بود هر روز میشورنش. محوطۀ بار با پله های عریضی که یه دو طرف از هم جدا میشدن و از دو طرف پیچ میخوردن و امتداد پیدا میکردن، میخورد به طبقۀ دوم گویا. بهرام پشت گردن ماهی رو گرفت و کشید طرف خودش. دخترک با آه خفه ای سعی میکرد همقدم مرد بره. اما رفته رفته قدش خمیده تر میشد. پله ها رو بالا رفتیم. یه انحنا و طبقۀ دوم یه سالن بزرگ بود. رو به روم یه پنجرۀ سرتاسری بزرگ بود. سمت راست سالن یه حموم و دستشویی بزرگ و شیک بود. کنارش هم یه راهروی نسبتا عریض که دو طرفش در اتاق خوابهای باز رو میتونستم ببینم. اما در اتاق خواب اولی که بهش دید داشتم بسته بود. سمت چپم تو سالن هم یه در چوبی و منقش قهوه ای تیره بود که گویا درش قفل بود. بهرام دستۀ مبل رو داد بالا. در نهایت تعجبم، دستۀ پهن مبل بالا می اومد و باز میشد. بازش که کرد با یه نگاه سرسری دوباره بستش.
-کلید کو ماهی؟
ماهرخ با دستهایی که به وضوح میلرزید رفت نزدیک سمت بهرام. دستشو کرد تو جیب عقب شلوارش و یه کلید داد به بهرام. از نگاه خشمگین چند دقیقه پیشش خبری نبود. اینبار فقط ترس بود و نگرانی. با لحنی که بهرام حرف میزد حتی من هم دلهره برم داشته بود. بهرام تی شرت زرد دخترک رو داد بالا و رد کبودی پر رنگی رو روی شکمش رو، حتی من هم دیدم که از بالای ناف امتداد پیدا کرده بود تا بالا اما دیگه تا کجاشو نفهمیدم. معلوم بود دردناکه. بهرام به نشانۀ انزجار لبهاشو به هم فشار داد:
-چرا نگفتی اینطوری زدتت؟ با چی زدت؟
-با... لگد...
-دیگه؟
دختره فقط سرشو به علامت آره تکون داد.
-که اینطور... پس تا من میام از ایشون پذیرایی کن... من یه کم دیگه بر میگردم کیان جان...
معذب سر تکون دادم. بهرام رفت تو راهرو و سریع غیب شد.
-چی میل دارین بیارم براتون آقا؟
-اذیت نکن خودتو ماهرخ خانوم... بشین... کی اینکارو کرده باهاتون؟
-مهم نیس... مطمئنین چیزی نمیخواین؟
به علامت نفی سر تکون دادم. نشست رو به روی من و همونطوری که پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود دراز کشید و خیره شد بهم. تو نگاهش میدیدم که شیش دنگ حواسش جمع منه.
...........................
یه نیم ساعتی تنها بودیم که برگشت. دستاش خونی بود گویا. بدون اینکه به ما نگاه کنه رفت دستشویی و شروع کرد به شستن دستاش. وقتی بالاخره کارش تموم شد برگشت پیش ما. یه حوله دستش بود که انداخت رو صورت ماهرخ. رفت طبقۀ پایین و با خودش یه کیسه یخ آورد بالا. حوله رو پیچید دور کیسه و دراز کرد سمت دختره.
-بذارش رو شکمت ماهی... نمیخواد بری پیش مرتضی اینا...
و کمی اونطرفتر نشست.
-خوب آقا کیان... برم سر اصل مطلب... ازت خوشم اومده... برای کی کار میکنی؟
-برای کسی کار نمیکنم... چطور؟
-میخوای برای من کار کنی؟ چقدر در میاری ماهانه؟
-پولش خیلی برام مهم نیس... بیشتر جهت لذتشه...
-جالب شد... روانی ای چیزی هستی؟ سایکوپت؟ اختلالی چیزی؟
-هیچکدومش... یه حساب تصفیه نشده اس... خیلی از جامعه گرفتم دارم جبران میکنم...
لبخند گرم و مهربونی زد.
-بیخود نیس ازت خوشم اومده... حرفتو رک و راست میزنی... اگه پولش برات مهم نیست و دلت بخواد میتونی برای من کار کنی... پنجاه پنجاه حساب میکنیم... علاوه بر اون پروتکشن هم تمام و کماله... نظرت چیه؟
-هنوز نمیدونم چه کاریه که دقیقا باید توش شریک بشم...
-دکتر داروسازم و برای یه شرکت داروسازی کار میکنم که اونم برای چندین جای مختلف کار میکنه... داروهای مختلف و اثراتشونو روی آدمها بررسی میکنیم... بیشتر نیست...
-قضیۀ اینجا چیه؟
-اول بگو هستی یا نه؟
از رفتارش با ماهرخ خوشم اومده بود. هر چی بود مثل من بود. نمیتونست از من کثیف تر باشه. در ضمن میتونستم از تحصیلاتش هم شاید تجربۀ جدیدی به دست بیارم. در هر صورت ازش خوشم میومد. بعد از سالها اولین بار به یکی اینقدر احساس نزدیکی میکردم.
-هستم...
-پس بیا نشونت بدم... ماهی؟ برو بخواب تو جات دختر...
به سمت راهرو رفت. پشتش میرفتم. اولین در سمت چپ راهرو یه در همرنگ اتاقهای دیگه بود. کنار در یه سیستم قفل الکترونیکی بود که بهرام شش تا عددو خیلی سریع زد. وقتی باز شد گویا در یه آسانسور بود. راستش انتظارشو نداشتم. داخل آسانسور آهنی و مثل آسانسورهای دیگه ای بود که تا حالا دیده بودم. اما گویا برای رفتن به طبقۀ مورد نظر دکمۀ سبز رو باید با کلید مخصوص میزدی. گویا همون کلیدی بود که از ماهرخ گرفت. اول خودش رفت تو و بعد هم من.
-اگه میخوای بیای تو این آسانسور همیشه باید قبل از باز کردن در، رمزش رو بزنی... وگرنه به صورت خودکار یه گاز داخل اتاقک رو پر میکنه که باعث بیهوشی میشه...
-کی؟
-الان که گازی نمیاد چون رمزو زدم اما خودت میفهمی کی گاز پخش میشه... با نور...
به اندازۀ چهار طبقه رفتیم پایین. یه نور قرمز چند صدم ثانیه زد و متعاقبش در باز شد. اصلا انتظار صحنه ای رو که پیش روم بود رو نداشتم. یه محوطۀ بزرگ و روشن و تمیز مثل بیمارستان بود. حدود چهل تا تخت و روی تمام تخت ها پر بود از زنهای... حامله؟! رنگم پرید. یه دختر جوون حدودا سی ساله با روپوش سفید تو اتاق نشسته بود و داشت یه مجلۀ پزشکی میخوند. با دیدن ما بلند شد و اومد سمت ما.
-کامرانو آماده کردم بهرام جان...
-داروها چی؟
-همه اش تو اتاقه...
از بین تختها گذشتیم. دخترهای جوون از ۱۸ ساله تا اواخر بیست سالگی روی تختها خوابیده بودن. دمای اتاق نه سرد بود نه گرم. کاملا معتدل. برای همونم فقط یه لباس بیمارستان تنشون بود و به همگیشون هم یه سرم وصل. همگیشون از دم خواب یا شایدم بیهوش. دخترها یکی از یکی خوشگل تر بودن. و به نظر میرسید در مراحل مختلف بارداری. چه خبر بود اینجا؟! برای اولین بار هاج و واج مونده بودم. از میون تختها که رد شدیم، ته اتاق یه در دیگه بود که میخورد به یه اتاق دیگه. با صدای بهرام نیم متر پریدم:
-خانوم... یادتون نره بعد من اینجا رو استریلیزه کنین...
-خیالتون راحت آقا بهرام...
-برو تو کیان جان...
داخل اتاق یه تخت بود که مردی که حدس زدم همون کامران باشه روش دراز کشیده بود. بیدار بود. اما گلو، مچ دستهاش و مچ پاهاش به تخت بسته شده بودن. بهرام یه پیشبند بلند و سفید رو از جالباسی داخل اتاق برداشت. همونطور که داشت بندهای پیشبند رو پشتش میبست رفت سمت کامران. داخل اتاق تقریبا شبیه یه اتاق عمل بود. نور و تجهیزات مختلف و... با صدای بهرام که دستاشو گذاشته بود کنار تخت و با سر کج به کامران نگاه میکرد، به خودم اومدم:
-همیشه میدونستم بالاخره شر میشی برام... چطور دلت اومد ماهی رو اونطوری بزنی؟ اون هم وقتی بهت اکیدا تاکید کرده بودم حق نداری بیای اینجا... تو فقط یه وظیفه داشتی و اونم تشکیل پارتی و آوردن مهمون بود...
-غلط کردم... بهرام... یه اشتباه بود...
-اون که صد البته... اما بعضی اشتباها برگشت نداره... فقط باید جلو بری...
چند تا سرنگ با رنگهای مختلف روی میز کنار تخت بودن که بهرام یکیشو برداشت.
-بذار ببینیم این اشتباه تو رو کجا میبره...
نمیدونم چرا احساس کردم این یه اولتیماتوم بود به من. بهرام در سرنگ رو برداشت و در حالیکه هواشو میگرفت گفت:
-حواستو کامل جمع میکنی کامران جان... اگه نمیخوای بمیری دقیق بهم تاثیرات دارو رو میگی...
-نه... بهرام...
-شششش.... حواستو برای یه بار هم که شده بده به وظیفۀ خودت...
ادامه دارد...