جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت دوم


مهسا روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت کانالهای ماهواره رو بالا پایین میکرد. طبق معمول همه جا تبلیغات بود. اونقدر اینور و اونورش کرد که کانال از دستمون در رفت و دیگه پیداش نکردیم:
-غزل؟ این آشک و ماوی کجا بود؟ کدوم کانال بود؟ گم کردم!
-نمیدونم... یادم نیس... اسم کارت چیه؟ خوب بگرد دنبالش پیداش کن دیگه...
داشتم شامو حاضر میکردم. شام ماكاروني داشتيم. و حواسم هم به آب پاچه های گوسفند بود که گذاشته بودیم بجوشه. حسابی روغن و ژله انداخته بود. خوبیش این بود که یه بار در ماه همچین چیزی میپختیم و میبردیم میدادیم به بچه ها. میذاشتنش تو فریزر و هر وقت میخواستن غذا درست کنن یه تیکه هم از این ژله هه مینداختن توش که یه چیزی بره تو تنشون و جون بگیرن. البته این فکر مهسا بود. من اونقدرها هم باهوش نیستم. مهسا همیشه زبر و زرنگ بود و فکرو تو هوا میزد. یه بار که دلم گرفته بود و میخواستم بچه ها رو هم ببینم، یه یک کیلو گوشت چرخ کرده گرفتم و رفتم پیششون. به بعضیهاشون بر خورد که من چرا باید براشون گوشت بگیرم اما اکثریت بدون تعارف خوشحال شدن. اونروز مهسا گفت خوب تو که میخوای گوشت بگیری و اينهمه پول بدي بالاش، تازه فقط یه وعده ازش دربیاد، قلم بگیر که بذاریم یخ بزنه و تمام مدت به کارمون بیاد... منم دیدم راست میگه. من که قرار بود اون پولو بدم، چرا پس برای یه مدت طولانی ندم؟ بعدشم که دیدم هیچ کدومشون وقت ندارن و خونه نیستن، خودم براشون میپختم و یه قابلمه میذاشتم تو ماشین و میبردم براشون. حالا که خودم کرایه خونه نمیدادم سعی میکردم حداقل یه کمک از لحاظ غذایی به بچه ها بکنم که لااقل جون به تنشون باشه... الان هم زیر پاچه ها رو خاموش کردم و گذاشتم سرد بشه.
هر چی مهسا اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم. گناه داشت. اين هفته يه كم زياد خونه مونده بود اما در كل يا پاي تلفن بود كه به اينور و أونور زنگ بزنه يا هم ميكوبيد ميرفت براي مصاحبه كه هميشه دست از پا درازتر برميگشت. از صبح تو خیابونها در به در و آواره بود. یه الان هم که جمعه بود و خونه، دلم نمی اومد ازش کار بکشم. قبلا تو یه بوتیک کار میکرد که صاحبش خیلی در نمیاورد. برای همونم عذرشو خواسته بودن. این چیزی بود که به من گفت و منم دیگه ولش کردم. چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که دیگه کار نداشت. در به در دنبال کار بود و گیر نمی آورد. بیشتر از اینکه خسته باشه ناامید و ترسیده بود. مخصوصا بعد اتفاقی که هفتۀ پیش برای شیرین افتاد. كه همگيمونو وحشتزده و دست به عصا تر كرد. شیرین مرض قند داشت. از اون نوعیش که باهاش به دنیا میان. نوع یکه چیه... تا وقتی که تو پرورشگاه بود که بهش میرسیدن اما بعدش مونده بود تک و تنها با هزینۀ خرید انسولین و این چرندیات. مجبور بود برای هزینۀ داروهاشم که شده خودفروشی کنه... بچه ها چون میدونستن مریضه پولهاشونو میذاشتن رو هم و کمکش میکردن واسه داروها. اما تا جایی که از دستش می اومد سعی میکرد پولشونو براشون به یه طریقی جبران کنه. تا اینکه هفتۀ پیش یکی شیرین رو سوار کرده بود و برده بودش خونه و چند نفری ریخته بودن سرش. بی همه چیزها پشت و جلوشو با هم یکی کرده بودن بدبختو. طوري كه چندتا بخيه خورد.
شانسی اونروز منم اونجا بودم. داشتم حاضر میشدم برم خونه که یهو این اومد. اولش فکر کردیم بارونی چیزی اومده که این اینجوری خیسه مانتوش اما رنگ قرمزو که دیدیم فهمیدیم یه خبریه... رنگ به رو نداشت. سفید عین گچ. همه امون ترسیده بودیم. یه نایلون انداختیم پشت ماشین و با مهسا بردیمش. خلاصه سریع رسوندیمش بیمارستان و با بدبختی تمام پولهامونو گذاشتیم رو هم و این بدبختو خوابوندیمش... واقعا شانسی بود که شیرین نمرده بود. یا شایدم بدشانسی؟ نمیدونم... نمیدونم چرا تجربۀ بدی بود اون بیمارستان رفتن. یه جوری نگاهمون میکردن. يه نگاه كه انگار همه چيز تقصير جندگي ما سه نفره. سه تا دختر جوون که یکیشونم کس و کونش یکی شده بود حتما جنده بودیم و... نگاه پرستارا که یه حالت جندگی میکنی؟ حقته... نوش جونت... توش بود، خیلی اذیتم میکرد اما مهسا اشاره کرد چیزی نگم... خیلی حرصم در اومده بود. اینا کی هستن که بخوان ماها رو قضاوت کنن؟ تنها فرقشون با ما اینه که شانس آوردن و پشتیبان داشتن که تونستن بشن همینی که هستن... بشن یه الاغ که نه احساس میفهمه چیه نه همدردی...
به خواست شیرین بردیمش خونه که بیشتر از این تو خرج نیوفتیم. يه كم تعارف كرديم كه بمونه اما راستش تاب اون نگاهها و اييييش گفتنا و تحقيرها رو نداشتيم. پس از خدا خواسته قبول كرديم. تنها کمکی که از دستم براش بر می اومد این بود که به مهسا بگم جول و پلاس شیرینو جمع کنه و یه مدت بیاد پیش من بمونه. هم شیرین هم مهسا. خودم که سر کار میرفتم و نمیتونستم مراقب شیرین باشم. مهسا که خوب دوستم بود و دوستش داشتم و البته زبر و زرنگ. یه جورایی مث خواهرم بود. شیرین نمیتونست راه بره و کمک لازم داشت. دلم نمی اومد تک و تنها اونجا بمونه. دخترا هم که صبح میرفتن و برگشتنشون با آقا ابوالفضل بود میشه گفت. این بدبخت گشنه و تشنه و زمینگیر میموند. یکی نبود یه لیوان آب دستش بده. وقتی با مهسا مشورت کردم دیدم چارۀ دیگه ای نداریم. دلم شور میزد اگه شیرین تنها میموند. طفلی اونقدر خوشحال شد که گریه کرد. البته اونم چون خودم تو مغازۀ کیان اینا کار پیدا کردم جرات کردم بهشون بگم. همه اش میترسیدم کار پیدا نکنم و مجبور شم خونه و ماشین رو بفروشم. اونوخ طفلی مهسا به هوای زندگی تو خونۀ من هوایی میشد و از همون خونه زندگی خودش هم می موند. دستش درد نکنه انصافا کمک حال بود. یه جورایی شده بود زن خونه. حقوقمو تمام و کمال میدادم بهش که خرید و اینجور چیزا به عهدۀ اون باشه. تازه من که میرفتم سر کار مهسا تمام خونه رو از بالا تا پایین میشست و میرفت و تمیز میکرد. واقعا میدیدم خسته اس بر که میگشتم. بعدشم یه ماکارونی دو نفره که دیگه این حرفها رو نداشت.
-مهسا؟ بشقابا رو میذاری؟ غذا یه ده دیقه دیگه آماده اس... سوپ شیرینم بکش بده بهش... بیداره؟
- آره بیداره... اووووف! چه بویی داره این لاکردار! چی میریزی توش؟
-فضولی؟ به همین راحتی قرار بود همه چیو لو بدم که سنگ رو سنگ بند نمیشد که...
با گفتن آشغال، از تو کابینت دو تا بشقاب برداشت و گذاشت رو اوپن. بعد هم یه کاسه سوپ کشید و گذاشت تو سینی و برد برای شیرین. خیلی طول نکشید برگشت:
-حالش چطوره؟
-گریه میکنه... خدا همین بلا رو سر خواهر مادرشون بیاره... بیچاره خیلی حالش خوب بود اینجوریشم کردن...
-یه لحظه پس... من برم باها...
-گفت میخواد تنها باشه...
چیزی نگفتم. بذار به حال خودش باشه بدبخت. عادت کرده بودیم. من اینطرف مینشستم و مهسا هم اونورش و شام میخوردیم و از کارای اون روزمون حرف میزدیم. یه جورایی مثل خواهر بزرگترم بود و همه چیزمون مسالمت آمیز میگذشت. غذا رو با همون قابلمه اش آوردم گذاشتم بینمون و براش کشیدم:
-الان فکر میکنی حسودیتو میکنم غزل اما به امام زمان نمیکنم اما...
حدس میزدم چی تو دلشه اما گذاشتم حرفشو بزنه:
-جونم حرفتو بزن...
-شانس تو رو که با خودم مقایسه میکنم یا شیرین، یه جوری میشم... اون از آقا حمید... اینم از این پسره که زرتی بهت کار داد... نمیدونم چرا ما از این...
-به قول حمید، هر کی یه چیزی داره که اون یکی لازمش داره... حمید خوشگلی لازم داشت... منم محبت و زرنگی تو رو لازم دارم که کلاه سرم نره... تا روزی هم که دلتون بخواد اینجا خونۀ خودتونه... راستش میخوام ببینم اگه کیان اینا قبول کنن تو هم همونجا کار کنی... یا شایدم آشنایی چیزی دارن که...
-جدی میکنی این کارو؟
-آره... فردا شنبه اس باهاش حرف میزنم... البته خیلی وقته تو فکرم بود که باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چرا چند روزه غیبش زده... جواب تلفنهامم یه در میون دو در میون میده... از یه ماه پیش هم نمیدونم چرا... نمیشه با یه من عسل خوردش...
-بابا شناخت! همچین کالبدشکافیش میکنی که یکی ندونه فکر میکنه صد ساله رفیق گرمابه و گلستان همین... شریکش چی؟ با اون نمیتونی حرف بزنی؟
-راستش اولا این حسامه خیلی پیله کرده بود بهم... فکر کنم آقا کیان باهاش حرف زده چون... دیگه زیاد نمیاد مغازه... کیان هم بهم گفته به حسام زنگ نزنم... فقط منتظرم یکیشونو ببینم تا...
-اوه! این چه خوشمزه اس بشر! دستت درد نکنه...
-نوش جونت...
بعد از خوردن غذا و شستن ظرفها، مهسا رفت غذاها رو ریخت تو قابلمه و رفت حاضر بشه تا ببره برای بچه ها. منم نشستم پای یه رمان که تازه خریده بودم. اما نمیدونم چرا نمیتونستم تمرکز کنم. پا شدم رفتم و با احتیاط در اتاق شیرین رو باز کردم. فکر میکردم خوابه اما بیدار بود و سوپش دست نخورده مونده، داشت با عجز اشک میریخت. نمیتونست درست بشینه چون لای پاش آش و لاش و بخیه خورده بود. یا سنگینیشو مینداخت رو گودی کمر و بالای باسنش یا هم به پهلو. بین زانوهاش یه متکا گذاشته بودیم که پاهاش به هم نچسبه. الان هم رو کونش به سختی نشسته بود و هق هق میکرد. دلم کباب شد طوریکه وقتی به خودم اومدم بغلش کرده بودم و سرشو گذاشته بودم رو شونه ام و داشتم موهاشو ناز میکردم. به پهنای صورتش طفل معصوم اشک میریخت. صورتش اینجا و اونجا کبود بود. همچین زده بودنش که بعد یه هفته هنوز جاشون معلوم بود. بغض کردم.
-شیرینی؟ قربونت برم؟ باهامون حرف بزن خوب... حرف بزنی سبک میشی قربونت برم...
-نمیشم...
-فکر میکنی... منم وقتایی که دلم میگرفت با حمید حرف میزدم... اصن نمیتونی باور کنی چه قدر سبک میشدم... باور کن راست میگم...
-دلم گرفته... چرا هیشکی منو دوس نداره؟
-پس من و مهسا چی هستیم عزیز دلم؟ مام مث خواهراتیم دیگه... تو و مهسا هم عین خواهرای خودم... درد ما رو کی بهتر از خودمون میخواد بفهمه...
-تو نمیفهمی من چی میگم... تو رو... تو شانس داری... خونه داری... زندگی داری... منه بدبخت...
-این خونه تا وقتی بخوای مال تو هم هست دیگه... نه کرایه خونه میدی نه چیزی... بعدشم... همه امون یه جوری شانس آوردیم... من هم فقط سر حمید شانس آوردم... تشریف نداشتی ببینی چه آینده ای برام تصویرسازی کرد... یه چیزایی بهم میگفت که ریده بودم تو شلوارم... یه چیزایی میگفت از اون بیرون و اجتماع که میخواستم از ترسم پوست صورتمو بکنم بندازم که همه از دیدنم وحشت کنن...
گویا تونسته بودم حواسشو پرت کنم.
-مگه چی میگفت؟
-دقیقا همین بلایی که سر تو اومد... تازه... تو هم یه جوری خوش شانسی... تو هم منو میشناختی و باهام دوست بودی شانس آوردی... همه چیز میتونست خیلی بدتر از اینها باشه...
-گاهی خیلی دلم میخواد یکی هم مث آقا حمید منو دوست داشت...
-اگه حساب کنی حمید تو رو هم دوست داشته که الان میتونی تو خونه ای که گذاشته برامون زندگی کنی...
-اینطوری فک نکرده بودم راستش... خدا بیامرزتش... خیلی ناراحت شدی مرد؟
-سر مردنش که خیلی ناراحت شدم اما... وقتی داشتن خاکش میکردن دلم میخواست منم اون جلو بودم... که بهم تسلیت میگفتن که یه فرشته رو از دست دادم اما... مجبور بودم وایسم سر یه قبر دیگه و بی صدا اشک بریزم...
-خوب چرا نرفتی جلو؟ کسی چه میفهمید تو اون ولبشو؟
-ترسیدم یکی منو ببینه و پشت سرش حرف در بیارن... گندش در می اومد این دختره کیه... شاید خانوادۀ خود حمید حواسشون نبود اما بقیه که بود... حرف در می اومد پشتش که زن جوون داشته... که چه میدونم... نمیخواستم حتی کوچکترین حرفی پشت حمید باشه... وگرنه خیلی دلم میخواست... حمید همه چیزم بود... تمام زندگیم... خوشحالیم بود...
-یکی مثل آقا حمید خدابیامرز... یکی هم مثل این حرومزاده... غزل نمیدونی چقدر ترسیده بودم... همینکه درو بست پشتم هشت تا پسر مث مور و ملخ ریختن رو سرم... هر چی التماس کردم که حداقل یکی یکی بکنن منو مگه میشنیدن؟ فکر میکردن فیلم پورنه... اما میدونی دلم از کجاش سوخت؟ کتکها و توهیناشون... هی بهم میگفتن جنده... به والله من جنده نیستم غزل... کار ندارم خوب چیکار کنم؟ بیست سالمه... هر جا رفتم هیشکی قبولم نکرد... دانشگاه هم که قبول نشدم... پول هم که نداشتم... دیگه چه راهی مونده بود برام غیر این؟ مگه از سر دلخوشیم رفتم خودمو حراج کردم؟
حرفهای حمید داشت تو سرم زنگ میزد. اینا میتونست سرنوشت من هم باشه. خدا بیامرزتش که حداقل تا وقتی بود نذاشت بترسم. با اومدن مهسا حرفشو عوض کرد:
-کمکم میکنی پاشم؟ کمرم خشک شد...
-بچه ها؟ من رفتم پس غذای برو بچزو بدم بهشون دیگه... شب اونجا می مونم...
-ماشینو میبری مهسا؟
-نه... شب بخوام اونجا بمونم میترسم ماشینتو قر کنن... نمیتونم مسئولیت قبول کنم غزل... آژانس میگیرم...
بعد از خداحافظی از مهسا کمک کردم شیرین پاشه. با کمک من داشت تاتی تاتی راه میرفت تو خونه تا دلش باز شه و با هر قدمش یه جیغ خفیف میکشید. یعنی واقعا خدا رو خوش میاد؟ این بدبخت چه گناهی کرده؟
-الان یه هفته اس خونه ای... میخوای بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟
یه نگاهی به من کرد و گفت:
-کجا مثلا؟
-میزنیم بیرون ببینیم کجا میریم... اما اول باید سوپتو بخوری... میدونی به خاطر شماها چقد پاچه گرفتم؟
-منظورت قلمه؟ کی میخوای اینور اونور این گوسفندا رو یاد بگیری غزل؟
-میخوای با مهسا بریم پیش بچه ها؟
-نه... خجالت میکشم...
-از چی خجالت میکشی؟
-آخه میدونن چی شده... خجالت میکشم تو صورتشون نگاه کنم... میترسم...
-هر کی بهت بد نگاه کنه جفت چشماشو در میارم میکنم تو کونش... فهمیدی؟
برای اولین بار تو این هفته لبهای ترک خورده اش خندید.
...............................................
داشتم دفتر حساب و کتابا رو میذاشتم تو اون کتابخونۀ آهنی که تو اتاق پشتی مغازه گذاشته بودن. امروز هم به نسبت خوب فروخته بودم. ای کاش یکی بود یه آفرین بگه بهم. دلم خوش بشه. اما بعدش دیدم مهم حقوقیه که ماهیانه میگیرم. تشکرشونو با حقوق نسبتا خوبی که بهم میدادن نشون میدادن. اولش هشتصد بود اما بعدش کیان گفت چون ازم خیلی راضی ان، رندش میکنن. حالا ماهی یه میلیون میدادن. میشد نفری سی صد و سی و سه هزار تومن... من و مهسا و شیرین... تقصیمش که میکنیم بین سه نفر چیز زیادیش نمیمونه. واقعا خوش شانس بودیم که مهسا اینقدر آتیش پاره و تند و تیزه و مقتصد... قبل از بستن مغازه تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به کیان و موضوع رو باهاش در میون بذارم. برگشتم تو مغازه که یهو دیدم کیان اومد تو. یه لحظه از دیدنش قلبم ایستاد. یا بهتره بگم تندتر زد. نمیدونم چم شده بود. لباساش خیلی مارک دار نبود اما همیشه جوری لباس میپوشید که خیلی بهش می اومد. باهاش احساس راحتی میکردی. اما چیزی که منو مسخ خودش میکرد اون چشم نیمه باز بود. صورتشو یه جوری میکرد. مرموز. یعنی از اول همینجوری به دنیا اومده؟ موهاش هم مثل همیشه کوتاه. نمیدونم چرا اینقدر ازش خوشم می اومد و دست و پام میلرزید با دیدنش. یه حس خاصی داشتم بهش و...
-سلام... آقا کیان...
-سلام خانوم تقوی... خوبین؟
-خدا رو شکر... شما خوبین؟
خیلی حرفها داشتم همیشه بهش بگم اما با دیدنش یادم میرفت. این چه مصیبتیه؟ نکنه چون خیلی براش بی اهمیتم برام مهم شده؟
-آقا کیان؟ نبودین چند روزه... میخواستم باهاتون حرف بزنم...
نمیدونم چرا اما حس میکردم یه چیزی مثل بار اولی که دیده بودمش نیست. الان یه جوری بود. به شدت تو فکر بود.
-آقا کیان... چیزه میخواستم بگم...
-راحت حرفتو بزن خانوم تقوی...
میخواد منو بکشه؟ چرا نمیگه غزل؟ چرا همه اش میخواد بینمون فاصله بذاره؟
-میخواستم... بگم... من... من... یه... یه... یه دوست دارم... دیدینش...
-مهسا رو میگی؟
گر گرفتم! چطور مهسا مهساس؟ اونوخ من خانوم تقوی؟ به سختی جلوی حسادتمو گرفتم. چم شده بود؟ حتی به حمید هم این حس رو تجربه نکرده بودم. با اینکه میدونستم زن داره و دارم با یه زن دیگه تقسیمش میکنم اما هرگز حسودی نکرده بودم. اما الان دلم میخواست مهسا رو مث عروسک باربی بگیرم بین دو تا دستام و کله اشو بکنم!
-بله... مهسا رو میگم... راستش بیکار شده... دنبال کار میگرده...
-میتونه شبها بیاد سر کار؟ یعنی شیفتشو با تو عوض کنه جای من و حسام...
-به همین راحتی قبولش میکنین؟
تقریبا میتونم بگم صداشو بلند کرد:
-اگه اینقدر غیر قابل اعتماده پس برای چی اصن معرفیش میکنی به من؟ اگرم که اینقدر قابل اعتماده که میخوای براش کار پیدا کنی خوب دارم میدم بهش... مشکلت چیه؟
حتی نتونستم آب دهنمو قورت بدم و موند تو گلوم. چرا صداشو بلند کرد؟ من که چیزی نگفتم. انگار خودش هم متوجه شد که تند حرف زده. اومد پشت ویترین سمت من و دستشو گذاشت رو شونه ام و خم شد تو صورتم:
-ببخشید غزل خانوم... این روزها فکرم مشغوله... نمیدونم... ببخشید اگه سرت داد زدم...
-ایـ... راد... نداره... حتـ... من...
همین که از خانوم تقوی رفت روی غزل خانوم، تو دلم بخشیده بودمش. حس دستش روی شونه ام... چه حس خوبی بود... بدون اینکه کنترل اعضای بدنم دستم باشه میخواستم دستمو بذارم رو دستش که سریع دستشو کشید و اخم کرد و گفت:
-به مهسا خانوم بگین فردا بیاد باهاش حرف بزنم...
-امشب کاری دارین؟
-چطور مگه؟
-اگه بخواین... میتونین شام تشریف بیارین منزل که با مهسا آشنا بشین... راستش خیلی وقته میخوام ازتون تشکر کنم که حقوقمو بالا بردین... اگه افتخار بدین...
-برای دعوت خیلی ممنون اما نمیشه... به مهسا خانوم بگین بیاد من باهاش...
-آخه یکی از دوستامون تو خونه مریضه و زمینگیر... نمیتونیم تنهاش بذاریم... یکی باید تمام مدت پیشش باشه که یه وخ...
با صدای موبایلش حرفمو قطع کرد.
-جانم بهرام جان؟ کجام؟
در حاليكه به من نگاه ميكرد، رنگش پرید.
-شما کجایی؟ من بیام اونجا... آها... نه والله... اونی که مغازه رو میگردوند مریض بود نیومد... حسام هم گرفتار بود... منم با خانوم دکتر قرار داشتم... آره... چرا که نه... همون کافی شاپ همیشگی... شما اونجایی؟ آها باشه... قربانت... نیم ساعت دیگه میبینمت...
گوشی رو که قطع کرد. رنگش به وضوح پریده بود. چرا دروغ گفت؟
-چیزی شده آقا کیان؟ حالتون...
-غزل! همین الان بدو میری... بقیه روزو خودم میمونم... بدو... شب خودم بهت زنگ میزنم... میگم بدو! برو تو یکی از این مغازه های تو پاساژ... بهت که تک دادم برمیگردی...
به سرعت منو از مغازه انداخت بیرون... با اینکه هاج و واج مونده بودم اما رفتم تو مغازۀ بغلی... یعنی چی شده؟
ادامه دارد...

۱۳۹۷ خرداد ۱۷, پنجشنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت اول


-یو! ساپ دود؟
-پیس مان!
پسرا به رسم سیاهپوستای آمریکایی شونه هاشونو به هم زدن. از سر و وضع و لباسهاشون معلوم بود بچه پولدارن. داشتم به تئاترشون که ادای سیاها رو در آوردن بود، نگاه میکردم. پسر تازه وارد، رسما شلوارش داشت از کونش می افتاد. نمیدونم به زور چی اون بالا مونده بود. خوب اینا که اینقدر همه چیو دقیق کپی میکنن، چرا زورشون به این لهجۀ تخمیشون نمیرسه؟ دومی که گویا دوستش بود، با لهجۀ جاماییکایی جوابشو داد و بی اختیار خنده ام گرفت... تو همون کافی شاپ همیشگی نشسته بودم. اما اینبار تنها و البته به تقاضای کسی. محیط رمانتیک و منحصر به فرد اینجا رو دوست داشتم. نور پایینی داشت. یه جوری میبردت تو خلسه. یه خلسۀ خوب. یکی از طعمه هام، پسر جوون و لاس وگاس رفته ای بود که میگفت محیط اینجا، مثل کازینوهای لاس وگاسه. جوری که یادت میرفت اون بیرون زندگی در جریانه و ایراد نداره اینجا چقدر میبازی. میگفت محیط کازینو جوریه که پولاتو تحت تاثیر هیپنوتیزم میریزی تو ماشینها یا روی میزهای بازی... اونقدر خیالت راحته که از سینی دخترهای نیمه لخت و سکسی، مشروب بر میداری و تیپسهای جنرس میدی. تو ترنس کاملی. اما همینکه از کازینو اومدی بیرون و نور آفتاب خورد تو کله ات، تازه میفهمی چه خاکی تو سرت شده. هزار دلاری که برای بازی گذاشته بودی ناگهان شده هفت هشت ده هزار دلار و همه اشو باختی و در نهایت شرمندگی باید دستتو جلوی ددی دراز کنی... ازش پرسیدم مگه شغلشون اونجا چیه که به قول خودت ده هزار تاشو میبازی؟ گفت باباش تو لاس وگاس هتل داره... میگفت اومدن مادربزرگشو که داره فوت میشه رو راهی دیار باقی کنن... متاسفانه گویا عمر خودش از مادر بزرگ محتضر، کوتاه تر بود... اومده بود دنبال ماریجوانای با کیفیت که... با استناد به حرف اون پسره میتونم بگم گویا صاحب اینجا میدونسته چه جوری اینجا رو نورپردازی کنه که مشتریهاش هیپنوتیزم شن... حتی من هم، اینجا تنها جایی بود که حس خاص و خوبی داشتم. هفتۀ پیش که کلیه ها رو به خانوم دکتر تحویل دادم، گفت یه مشتری جدید باهاش تماس گرفته و یه سری خواسته های مخصوص داره. وقتی ازش پرسیدم چی، گفت نمیدونه. اما منو به یارو معرفی کرده چون مو لای درز کارم نمیره و میشه روم حساب کرد. جالب بود برام که من اینقدر آدم مثبتی هستم و چقدر میشده روم حساب کرد. بی اختیار خنده ام گرفت. بنده کی باشم که رو حرف خانوم دکتر حرف بزنم؟ حتما یه چیزی میدونه که میگه میشه روم حساب کرد. پیشخدمت دوباره همون دختر اونروزی بود که امروز نوبت کارش بود. با منوی همیشگی اومد سمتم که سفارش بگیره.
-خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
-منو نمیخوام... یه مارتینی لطفا...
-چشم...
مارتینی؟! بابا کلاس! الان تو فرقت با اون جوجه ها چیه؟ وقتی دختره پشتش به من بود یه نگاهی به باسن خوش فرمش کردم. کوتاهی دامن فورمش چند سانت بالای زانو بود و پر و پاچۀ سفید و خوشگلش رو به نمایش میذاشت. کمر باریکش و همه چیزش بی نقص بود اما چشممو خیلی سریع گرفتم... حواسمو باید جمع میکردم. این کافی شاپ و هر چی که توش بود خط قرمز محسوب میشد. قبل از اینکه اینجا بیای، حسابی روشنت میکردن تا حواست باشه... مشتری جدیدم باهام قرار گذاشته بود. به گفتۀ خودش از مشتریهای دائم اینجا بود. یه جورایی وی آی پی... با صدای مردونه ای که پرسید آقای کیان؟ به خودم اومدم. بلند شدم. ظاهر مرد حدودای چند سالی از من بزرگتر بود. شاید ۴۵ اینا. موهای پر و کوتاه مشکی داشت که دو طرف شقیقه هاش کمی جوگندمی میزد. چشمهای مشکی داشت که وقتی لبخند میزد گوشه هاش چین و چروک می افتاد و جذابترش میکرد. صورت کشیده. ابروهای نسبتا نازک و سیاه صاف. گندمی بود. یه پیراهن مردونۀ مشکی پوشیده بود با یه جین آبی تیره که هیکل مردونه و ورزیدۀ قد بلندشو به زیبایی به نمایش میذاشت... در یک کلام میشد گفت مرد بسیار جذابیه. نه... بدون اینکه سعی خاصی کرده باشه، سکسی بود. مخصوصا که ته ریشش تیرگی دلچسب و چشم نوازی به صورتش داده بود. بینی خوش فرمی هم داشت. یه جورایی منو یاد یکی مینداخت که دقیقا نمیتونستم روش انگشت بذارم. باهاش دست دادم. از تمام حرکاتش اعتماد به نفس عجیبی میریخت. طوری که حس میکردم اونی که کارش پیش اون یکی گیره، منم نه اون. سعی کردم خودمو نبازم اما تحت تاثیر قرار گرفتنمو نتونستم کاریش کنم.
-کیان اسم کوچیکمه... شما آقای؟
-بهرام هستم... انتظار نداشتم اینقدر جوون باشی کیان جان...
اومد و نشست رو صندلی رو به روییم. داشت با دقت نگاهم میکرد. نگاهش سنگین بود و حرفش تا حدودی بهم اعتماد به نفس داد.
-تعریفتو خیلی از دکتر شنیدم کیان جان...
-ایشون لطف دارن به بنده... چه خدمتی از دستم بر میاد براتون؟
با اومدن دختره که مارتینی من رو آورد سکوت کردیم. بهرام هم یه لاته سفارش داد و دختره رو فرستادش پی کارش:
-بیرون از گرما داشتم هلاک میشدم و داشتم به یه چیز خنک فکر میکردم اما محیط اینجا فقط چیزای گرم میطلبه...
فهمیدم که نمیخواد فعلا حرف بزنه... برام فرقی نمیکرد. مردک منظرۀ جذاب و خوش آیندی بود که اگه یه هفته هم مثل مجسمه مینشست و چیزی نمیگفت هم بدم نمی اومد بشینم و فقط نگاهش کنم. حتی برای من که یه مرد بودم. قیافه اش یه جوری بود که حس میکردم، خدا رو شکر که به من چشم داده تا همچین موجودی رو ببینم و لذت ببرم... اونم فقط در حدی که حالم خوب بشه نه بیشتر. وقتی بالاخره لاتۀ بهرام هم جلوش قرار گرفت، با مارتینی من به سلامتی هم زدیم. یه قلوپ خوردم. مثل همیشه عالی بود.
-خوب؟ چی کمکی بر میاد از دست من آقا بهرام؟
-راستش دنبال مکان میگردم...
-مکان؟! فکر کنم اشتباهی شده... گویا خانوم دکتر انگار...
-نه عزیز... اشتباه نشده... دنبال مکان با موش آزمایشگاهی میگردم...
-موش آ؟! ... آها...
-پول هم موردی نیس... هزینه اش هر چی باشه قبوله... فقط...
-فقط چی؟
-مورد باید در سلامت کامل جسمی باشه... ردۀ سنی بین سی تا چهل... البته فقط این سری...
-مگه چند تا لازم دارین؟
-فعلا چون جا برای نگهداری ندارم فقط سه تا... اما اگه یه مکان امن باشه، هر چه بیشتر بهتر...
-کرایه تا چه حدی...
-گفتم که... پول اصلا مسئله نیست... میتونی همچین جایی رو پیدا کنی؟ بیشتر مد نظرت، جایی مثل لابراتوار باشه لطفا... و صد البته خارج شهر...
-اگه اونطوری که میگین پول مشکلی نیست... با یه کم تغییر و تحول تو ساختار ساختمون میتونم راحت براتون به لابراتوار تغییرش بدم...
-یه چیز دیگه هم... گاهی ممکنه به کمک شما احتیاج داشته باشم... دستیار داشتم اما... فعلا دست تنهام الان... میتونم همین اوایل رو کمک شما حساب کنم؟
نگاهش علاوه بر سیاهی سرد بود و تلاشی برای گول زدنم هم نمیکرد. یک نگاه روراست بود. تاب روراستی نگاهشو نداشتم برای همونم به اطرافم نگاهی انداختم و یه جرعۀ دیگه از مارتینیم خوردم.
-سکوت علامت رضاس... راستی...
-بله؟
-یه پرستار بچه لازم دارم... خانوم یک ماه دیگه وضع حمل میکنه... میتونی یه ماهه یکیو پیدا کنی؟
-پرستار بچه؟
ماشالله چقدر خرده فرمایشات داره حاجیمون! اما قبل از اینکه حرفشو بزنه موبایلش زنگ زد. وقتی شماره رو دید جواب داد:
-جانم ماهی خانوم؟... خوب؟... مث آدم حرفتو بزن... کامران؟! خوب؟... خوب؟... خوب؟... من که بهش گفته بودم... تو چیکار کردی اونوخ؟... که اینطور... باشه... الان راه میوفتم... جایی نری امشب... نمیخواد... خودم یه فکری براش میکنم...
خداحافظی نکرده گوشی رو قطع کرد.
-اگه تحصیلاتشم در این مورد باشه مثل... چه میدونم کودک یاری یا یه چیزی تو این مایه ها، که دیگه عالی میشه... راستی... بهتره شبانه روزی باشه... بقیه اشو خودم باهاش کنار میام...
-سعی امو میکنم...
-سعی اتو حسابی بکن... منم از خجالتت در میام...
و چشمک نسبتا دوستانه ای بهم زد...
-راستی!
باز چیه؟!
-امروز اگه بیکاری لازم دارم باهام تا جایی بیای... مورد نداره؟
-مورد نداره...
-قول میدم پشیمون نشی...
.............................
ویلا تو یه منطقۀ خوش آب و هوای جنگلی اطراف رشت بود. یه جای خلوت و دور افتاده... وقتی بهرام گفت تا یه جایی بیا، فکر نمیکردم منظورش تا رشت باشه. ماشالله چه دل خجسته ای داره این بهرام؟ اما چیزی نگفتم. کار خاصی نداشتم این هفته و هر چی بیشتر با هم حرف میزدیم بیشتر از مصاحبتش لذت میبردم. تمام راه تا رشت رو فقط خندیدیم با هم. تجربیات زیادی داشت و سفر هم زیاد میرفت گویا. اما جوری یه مسئلۀ دردناکو برات تعریف میکرد که از خنده میمردی! آخرین باری که اینطوری خندیده بودم و از ته دل، با غزل بود. بیست سال پیش. بعد از اون هیچوقت چیز خنده دار یا خوشایندی برام اتفاق نیوفتاده بود. تا دلت بخواد عصبانی بودم اما خوشحال یا... نمیدونم چه اسمی میشه روی اون حس گذاشت... احساس رضایت شاید؟ اما الان و تو این لحظه با بهرام راضی بودم. از چیشو نمیدونم... گاهی وقتها واقعا نمیدونستم این اشکی که از چشمام میاد از خنده اس یا ناراحتی؟ به خودم نمیتونستم دروغ بگم. تارهاش روعلیرغم نامرئی بودن حس میکردم که بیشتر و بیشتر دورم میپیچه و... برای رهایی تلاشی نمیکردم. زهری که توی جونم تزریق میکرد، لذت بخش تر از اونی بود که بخوام پسش بزنم... آها... احساس راحتی بود... یه راحتی عمیق...
نصفه شب بود که رسیده بودیم. تو باغ بزرگی که ویلا توش قرار داشت پر بود از درختهای میوه. عطر خیس بارون از زمین و درختها بلند شده بود. تازه بند اومده بود و زمین گلی بود. بهرام که از ماشین پیاده شد با اون بهرام توی ماشین ۱۸۰ درجه تفاوت داشت. خیلی جدی داد زد:
-آقا مرتضی؟! مرتضی!
خیلی طول نکشید که یه پیرمرد ریزنقش که بهش میخورد شصت و چند ساله باشه، از بین درختها ظاهر شد و اومد به سمت ما. محلی لباس پوشیده بود.
-آقا جان؟! خوش آمدین! شام میل دارین؟
-شام خوردیم تو راه... ماهی تو ویلاس دیگه؟
-نه آقا... خوابه... حالش خوب نبود... دلش درد میکرد...ماهرخ؟! ماهرخ! پاشو آقا کارت دارن...
خیلی طول نکشید که دختر جوونی اواسط بیست سالگی از همونجایی که پیرمرد از لای درختها ظاهر شده بود، پیداش شد. یه تی شرت گشاد و شلوار لی سفید پوشیده بود. موهاشم فر و مشکی تا روی باسنش ول داده بود. چهرۀ بانمکی هم داشت. دلشو گرفته بود.
-سلام آقا... خوش اومدین... خونه مرتبه...
نمیدونم چرا کلمات علیرغم احترامشون هر کدوم یکی یه خنجر نفرت بار توش بود. شایدم حالتی که به بهرام نگاه میکرد. طوری خصمانه بود که... حتما بینشون چیزی بود. اما برام مهم نبود. داشتم اطرافو نگاه میکردم. بهرام لبخند مهربونی زد:
-اونو که میدونم... تو چرا تو ویلا نیستی رو توش موندم... بیا کارت دارم...
-هر چی شما بفرمایین... آقا...
بهرام جلوتر از ما راه افتاد و سرعت قدمهاش نشون میداد عجله داره. من و ماهرخ یا همون ماهی هم دنبالش. متوجه شدم دختره با هر قدمی که بر میداره یه نالۀ خفیف هم میکنه. در ویلا قفل بود. داخلش هم شیک و تمیز و مرتب. اول از همه وارد یه سالن بزرگ شدیم که بیشتر حالت بار داشت. به سقف چراغهای مخصوص گرد و مخصوص رقص نور نصب شده بود. روی زمین هم سرامیک شده بود. شیری و خیلی تمیز. معلوم بود هر روز میشورنش. محوطۀ بار با پله های عریضی که یه دو طرف از هم جدا میشدن و از دو طرف پیچ میخوردن و امتداد پیدا میکردن، میخورد به طبقۀ دوم گویا. بهرام پشت گردن ماهی رو گرفت و کشید طرف خودش. دخترک با آه خفه ای سعی میکرد همقدم مرد بره. اما رفته رفته قدش خمیده تر میشد. پله ها رو بالا رفتیم. یه انحنا و طبقۀ دوم یه سالن بزرگ بود. رو به روم یه پنجرۀ سرتاسری بزرگ بود. سمت راست سالن یه حموم و دستشویی بزرگ و شیک بود. کنارش هم یه راهروی نسبتا عریض که دو طرفش در اتاق خوابهای باز رو میتونستم ببینم. اما در اتاق خواب اولی که بهش دید داشتم بسته بود. سمت چپم تو سالن هم یه در چوبی و منقش قهوه ای تیره بود که گویا درش قفل بود. بهرام دستۀ مبل رو داد بالا. در نهایت تعجبم، دستۀ پهن مبل بالا می اومد و باز میشد. بازش که کرد با یه نگاه سرسری دوباره بستش.
-کلید کو ماهی؟
ماهرخ با دستهایی که به وضوح میلرزید رفت نزدیک سمت بهرام. دستشو کرد تو جیب عقب شلوارش و یه کلید داد به بهرام. از نگاه خشمگین چند دقیقه پیشش خبری نبود. اینبار فقط ترس بود و نگرانی. با لحنی که بهرام حرف میزد حتی من هم دلهره برم داشته بود. بهرام تی شرت زرد دخترک رو داد بالا و رد کبودی پر رنگی رو روی شکمش رو، حتی من هم دیدم که از بالای ناف امتداد پیدا کرده بود تا بالا اما دیگه تا کجاشو نفهمیدم. معلوم بود دردناکه. بهرام به نشانۀ انزجار لبهاشو به هم فشار داد:
-چرا نگفتی اینطوری زدتت؟ با چی زدت؟
-با... لگد...
-دیگه؟
دختره فقط سرشو به علامت آره تکون داد.
-که اینطور... پس تا من میام از ایشون پذیرایی کن... من یه کم دیگه بر میگردم کیان جان...
معذب سر تکون دادم. بهرام رفت تو راهرو و سریع غیب شد.
-چی میل دارین بیارم براتون آقا؟
-اذیت نکن خودتو ماهرخ خانوم... بشین... کی اینکارو کرده باهاتون؟
-مهم نیس... مطمئنین چیزی نمیخواین؟
به علامت نفی سر تکون دادم. نشست رو به روی من و همونطوری که پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود دراز کشید و خیره شد بهم. تو نگاهش میدیدم که شیش دنگ حواسش جمع منه.
...........................
یه نیم ساعتی تنها بودیم که برگشت. دستاش خونی بود گویا. بدون اینکه به ما نگاه کنه رفت دستشویی و شروع کرد به شستن دستاش. وقتی بالاخره کارش تموم شد برگشت پیش ما. یه حوله دستش بود که انداخت رو صورت ماهرخ. رفت طبقۀ پایین و با خودش یه کیسه یخ آورد بالا. حوله رو پیچید دور کیسه و دراز کرد سمت دختره.
-بذارش رو شکمت ماهی... نمیخواد بری پیش مرتضی اینا...
و کمی اونطرفتر نشست.
-خوب آقا کیان... برم سر اصل مطلب... ازت خوشم اومده... برای کی کار میکنی؟
-برای کسی کار نمیکنم... چطور؟
-میخوای برای من کار کنی؟ چقدر در میاری ماهانه؟
-پولش خیلی برام مهم نیس... بیشتر جهت لذتشه...
-جالب شد... روانی ای چیزی هستی؟ سایکوپت؟ اختلالی چیزی؟
-هیچکدومش... یه حساب تصفیه نشده اس... خیلی از جامعه گرفتم دارم جبران میکنم...
لبخند گرم و مهربونی زد.
-بیخود نیس ازت خوشم اومده... حرفتو رک و راست میزنی... اگه پولش برات مهم نیست و دلت بخواد میتونی برای من کار کنی... پنجاه پنجاه حساب میکنیم... علاوه بر اون پروتکشن هم تمام و کماله... نظرت چیه؟
-هنوز نمیدونم چه کاریه که دقیقا باید توش شریک بشم...
-دکتر داروسازم و برای یه شرکت داروسازی کار میکنم که اونم برای چندین جای مختلف کار میکنه... داروهای مختلف و اثراتشونو روی آدمها بررسی میکنیم... بیشتر نیست...
-قضیۀ اینجا چیه؟
-اول بگو هستی یا نه؟
از رفتارش با ماهرخ خوشم اومده بود. هر چی بود مثل من بود. نمیتونست از من کثیف تر باشه. در ضمن میتونستم از تحصیلاتش هم شاید تجربۀ جدیدی به دست بیارم. در هر صورت ازش خوشم میومد. بعد از سالها اولین بار به یکی اینقدر احساس نزدیکی میکردم.
-هستم...
-پس بیا نشونت بدم... ماهی؟ برو بخواب تو جات دختر...
به سمت راهرو رفت. پشتش میرفتم. اولین در سمت چپ راهرو یه در همرنگ اتاقهای دیگه بود. کنار در یه سیستم قفل الکترونیکی بود که بهرام شش تا عددو خیلی سریع زد. وقتی باز شد گویا در یه آسانسور بود. راستش انتظارشو نداشتم. داخل آسانسور آهنی و مثل آسانسورهای دیگه ای بود که تا حالا دیده بودم. اما گویا برای رفتن به طبقۀ مورد نظر دکمۀ سبز رو باید با کلید مخصوص میزدی. گویا همون کلیدی بود که از ماهرخ گرفت. اول خودش رفت تو و بعد هم من.
-اگه میخوای بیای تو این آسانسور همیشه باید قبل از باز کردن در، رمزش رو بزنی... وگرنه به صورت خودکار یه گاز داخل اتاقک رو پر میکنه که باعث بیهوشی میشه...
-کی؟
-الان که گازی نمیاد چون رمزو زدم اما خودت میفهمی کی گاز پخش میشه... با نور...
به اندازۀ چهار طبقه رفتیم پایین. یه نور قرمز چند صدم ثانیه زد و متعاقبش در باز شد. اصلا انتظار صحنه ای رو که پیش روم بود رو نداشتم. یه محوطۀ بزرگ و روشن و تمیز مثل بیمارستان بود. حدود چهل تا تخت و روی تمام تخت ها پر بود از زنهای... حامله؟! رنگم پرید. یه دختر جوون حدودا سی ساله با روپوش سفید تو اتاق نشسته بود و داشت یه مجلۀ پزشکی میخوند. با دیدن ما بلند شد و اومد سمت ما.
-کامرانو آماده کردم بهرام جان...
-داروها چی؟
-همه اش تو اتاقه...
از بین تختها گذشتیم. دخترهای جوون از ۱۸ ساله تا اواخر بیست سالگی روی تختها خوابیده بودن. دمای اتاق نه سرد بود نه گرم. کاملا معتدل. برای همونم فقط یه لباس بیمارستان تنشون بود و به همگیشون هم یه سرم وصل. همگیشون از دم خواب یا شایدم بیهوش. دخترها یکی از یکی خوشگل تر بودن. و به نظر میرسید در مراحل مختلف بارداری. چه خبر بود اینجا؟! برای اولین بار هاج و واج مونده بودم. از میون تختها که رد شدیم، ته اتاق یه در دیگه بود که میخورد به یه اتاق دیگه. با صدای بهرام نیم متر پریدم:
-خانوم... یادتون نره بعد من اینجا رو استریلیزه کنین...
-خیالتون راحت آقا بهرام...
-برو تو کیان جان...
داخل اتاق یه تخت بود که مردی که حدس زدم همون کامران باشه روش دراز کشیده بود. بیدار بود. اما گلو، مچ دستهاش و مچ پاهاش به تخت بسته شده بودن. بهرام یه پیشبند بلند و سفید رو از جالباسی داخل اتاق برداشت. همونطور که داشت بندهای پیشبند رو پشتش میبست رفت سمت کامران. داخل اتاق تقریبا شبیه یه اتاق عمل بود. نور و تجهیزات مختلف و... با صدای بهرام که دستاشو گذاشته بود کنار تخت و با سر کج به کامران نگاه میکرد، به خودم اومدم:
-همیشه میدونستم بالاخره شر میشی برام... چطور دلت اومد ماهی رو اونطوری بزنی؟ اون هم وقتی بهت اکیدا تاکید کرده بودم حق نداری بیای اینجا... تو فقط یه وظیفه داشتی و اونم تشکیل پارتی و آوردن مهمون بود...
-غلط کردم... بهرام... یه اشتباه بود...
-اون که صد البته... اما بعضی اشتباها برگشت نداره... فقط باید جلو بری...
چند تا سرنگ با رنگهای مختلف روی میز کنار تخت بودن که بهرام یکیشو برداشت.
-بذار ببینیم این اشتباه تو رو کجا میبره...
نمیدونم چرا احساس کردم این یه اولتیماتوم بود به من. بهرام در سرنگ رو برداشت و در حالیکه هواشو میگرفت گفت:
-حواستو کامل جمع میکنی کامران جان... اگه نمیخوای بمیری دقیق بهم تاثیرات دارو رو میگی...
-نه... بهرام...
-شششش.... حواستو برای یه بار هم که شده بده به وظیفۀ خودت...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ خرداد ۱۳, یکشنبه

عنکبوت- قسمت پنجم


سمیرا وایساده بود کنارم وداشت یه بند حرف میزد. حالشو خوب میدونستم. حال حسودی و غم نسبت به کسی بود که قبل از اون داشت میرفت... تازه داشتم حال اونایی رو هم که قبل من اینجا می ایستادن رو میفهمیدم و درک میکردم... ترس... ترس... ترس... یه کمی دلهره... و علاوه بر اینها، ریده بودم تو شلوارم... به عادت بقیه که تو این روز بخصوص نمیشد با یه من عسل خوردشون، داد زدم سر سمیرا:
-برو گمشو تو اتاق... گفتم که میام واسه خدافظی!
بیشتر میخواستم بره که منم برم تو امن ترین جایی که میشناختم. یه سرزمین رویایی. وقتی کسی پیشم بود نمیتونستم تمرکز کنم...
کنار دریاچه ایستاده بودم و داشتم به قلعۀ خاکستری که پشت دریاچه قرار داشت نگاه میکردم. عصر بود. هنوز هوا اونقدر تاریک نبود اما قلعۀ خاکستری، درون مه سیاه خودش فرو رفته بود و پنجره های قلعۀ مرموز، نارنجی رنگ و گرم، اغوا کنان منو به سمت خودشون دعوت میکردن. چیکار باید میکردم؟ میزدم به آب و میرفتم؟ عکسم افتاده بود تو آب. چشمهای آبیم... موهای طلاییم... میدونستم که به اینجا تعلق ندارم. جایی که بهش تعلق داشتم اون قلعه بود. میدونستم که یه اشتباهی شده. یه اشتباه بوده که من اینجا، اینطرف دریاچه مثل تبعیدی ها زندگی میکنم. من یه شاهزاده خانوم بودم که در اثر یک نفرین و جادوی شوم یه جادوگر، از خانواده اش جدا افتاده بود. همین و بس. هر روز که از خواب بیدار میشدم به سمت دریاچه میرفتم... به امید اینکه... صدای خشک و بی احساس خانوم خطیبی منو از رویام کشید بیرون:
-بیا تو!
رفتم تو دفترش. خیلی ازش خوشم نمی اومد. سرد و نچسب بود و بیش از حد جدی. همیشه با چادر مشکی میگشت. یه کش انداخته بود پشت سر چادرش که سفت و سخت رو مقنعه اش می موند. خلاصه اونروز یه دفترچه حساب بانکی گذاشت جلوم و گفت که ۶ میلیون بهم میدن تا زندگیمو شروع کنم. امروز روز آخری بود که اینجا بودم. از امروز میرم سر زندگی خودم. تازه میفهمیدم مهسا چی میگفت، وقتی میگفت کفتار یه دونه زد در کونم و گفت به سلامت... پوشۀ پرونده امو دیدم که رو میزشه. تمام مراسم و تشریفات در کون زدنم، پنج دیقه طول کشید و بعدش هم با گفتن آدرس مهسا تو پوشه اس،‌ همون لگد محترمانۀ سیکتر رو زد در کونم. البته یه پروسۀ طبیعی بود اینجا. به عنوان یه بچه سر راهی خیلی لازم نیس بگردی و فکر کنی تا بفهمی کسی دوستت نداشته و برای همون تنهایی. اگه دوستت داشتن که سر راه نمیذاشتنت. میذاشتن؟ تازه اونها پدر و مادرتن... ببین اوضاع بقیه چیه! منم برای کسی که منو گذاشت و رفت وقت و انرژی نمیذارم...
اوایل اینجوری نبودم. کوچیکتر که بودم، دلم میخواست پدر و مادر داشته باشم. پدر و مادری مهربون که دوستم دارن. فقط یه صحنه  یادم می اومد. اما نمیدونستم چی بود. انگار بغل بابام بودم... میدونم مرد بود... با اینحال یه حس خوبی به اون صحنه داشتم. صحنه رو یادم نیست اما اون احساس آرامش یادمه. پدر و مادرم قطعا مهربون بودن اما... هر چی فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. من یه دختر قشنگ بودم. چشمام آبی بود. موهامم طلایی! نه تنها نقصی نداشتم بلکه یه سر و گردن بیشتر از بقیه داشتم... پدر و مادرم امکان نداشت بی دلیل منو از خودشون برونن... مخصوصا وقتی تو فیلمها میدیدم که همۀ بازیگرای موفق سینما، همه چشم روشن و خوشگل بودن. حتما یه اتفاق بدی برای پدر و مادرم افتاده که مجبور بودن منو از خودشون جدا کنن... شاید هم زندگیم واقعا در خطر بوده اگه پیششون میموندم! با این تفکرهای بچه گونه یه چند لحظه ای جوگیر میشدم و فکر میکردم زندگیم یه فیلم سینماییه... اما خیلی سریع یادم می افتاد که دلم مامان بابا میخواست. پادشاه نمیخواستم باشن، حتی اگه گدا هم بودن دلم میخواست الان پیششون بودم... اما نبودم... نمیدونم چه زمانی بود که پناه بردم به رویا... وقتهایی که خیلی تنها و ترسیده بودم میرفتم تو رویا... یادمه یه بار سر کلاس شیمی دبیرمون بهم گفت:
-غزل؟ تو مطمئنی اسمت شیدا نیس؟ چه خبره اینهمه در عوالم شیدایی سیر میکنی دختر جون؟!
راست میگفت. شیدا بودم. اما از سر بیچارگی بود. گرفتار شده بودم تو دنیایی که ساخته بودم اما... دلم میخواست فرار کنم از این دهکده ای که مردمش صورت نداشتن... فرار کنم از جادوی جادوگر! تا اینکه...
یادمه ۱۵ ساله بودم. دقیق یادمه. اونروز برای یه بار هم که شده، بعد از دیدن فوتبالیستها توپ چند لایه امونو برداشتیم و علیرغم اینکه اکیدا ممنوع بود بازی فوتبال توی خوابگاه... یکی از شیشه ها رو شکستیم و جلوی اتاق همین خانوم خطیبی منتظر بودیم که بیاد خدمتمون برسه. برای اولین بار آقای محمدی رو اونجا دیدم... نگاهش افتاد بهم و یه چند لحظه تو چشماش نگاه کردم و اونم همینطور. اخماش رفت تو هم. چرا؟! انگار که منو میشناخت! یه عاقله مرد بود با ریش جو گندمی و هیکل معمولی. از من بلندتر بود. دور و برای شاید چهل و نه پنجاه. چهرۀ خیلی پدرانه ای داشت. اما من احساس پدرانه ای بهش نداشتم... نمیدونم چرا یهو جادوگر داستانم صورت پیدا کرد... نه اینکه مرد بدی باشه یا کار بدی بکنه اما... نمیدونم چرا همیشه تو رویاهام جادوگر رو مردی قوی میدیدم... مردی که هیچکس در مقابل قدرت جادوش شانسی نداشت... اونقدر به جادوگر فکر کرده بودم که نه تنها قسمتی از رویام شده بود، بلکه بهش احساس داشتم. میخواستم ببینمش و بهش التماس کنم منو به خانواده ام برگردونه... بدون اینکه بدونم، لحظۀ اول عاشق آقای محمدی شدم. من فکر میکردم اومده بچه به سرپرستی قبول کنه. اما فقط رفت تو اتاق خانوم خطیبی و دیگه ندیدمش... فرداش که بیدار شدم یه چیزی تغییر کرده بود. مخصوصا وقتی رفت و آمد هاش روزهای دوشنبه و سه شنبه ادامه پیدا کرد... آقای محمدی شده بود راه ارتباطی من با قلعه. خیلی پیش میومد که تو راهرو ببینمش...هفته ای دو بار می اومد اینجا... نمیدونستم کارش چیه...
وقتی خسته از یک روز کاری و کشاورزی کنار دریاچه می ایستادم و به قلعه خیره میشدم، جادوگرمیومد و با اسبش از کنار من رد میشد و بهم نگاه میکرد. شنل مشکیش که تو باد تکون میخورد. برق چشمهاشو میدیدم که منو دوست داره. میدونستم تو اون قلعه زندگی میکنه. اما کی بود و چیکاره بود رو هرگز نفهمیدم... خیلی ازش خوشم می اومد. مرموز بود. همیشه قبل از اومدنش مه همه جا رو فرا میگرفت. شاید آقای محمدی همون جادوگری بود که من و پدر و مادرمو نفرین کرده بود! خیلی به جادوگر فکر میکردم و تو همون حال، حس عجیبی تو نوک سینه هام حس میکردم. لای پاهام هم یه جورایی مور مور میشد. و همزمان یه جور احساس آرامش بهم دست میداد با دیدنش... عجیب بود. برای من که از وقتی که دست چپ و راستمو شناختم تو یتیم خونه بودم. دل بستن برام معنی نداشت... حتما خود جادوگره بود... این دل بستن هم حتما یه جادوی جدید بوده!
از بچه های پرورشگاه به یه اندازه بدم نمی اومد. احساسی که بهشون داشتم بی تفاوتی بود. خیلی سخته وقتی هی از پرورشگاه به پرورشگاه منتقلت میکنن، بخوای به کسی دل ببندی... منظورم به بقیه بچه ها و مربی هاس... همگیمون یتیم و سرراهی بودیم. همینمون معلوم بود. از اول که یادم میاد اسمم غزل بود. اسممو دوست داشتم. یه زنگ خاص و دلچسب داشت تو سرم اما نمیدونستم چرا. فامیلی اون گروه از بچه هایی که هم دورۀ من اومده بودن پرورشگاه رو، تقوی گذاشته بودن. تا وقتی بچه بودیم و خیلی نمیفهمیدیم که فرقی بینمون نبود اما نمیدونم چرا اون فرق در سن بلوغ یکدفعه ظاهر شد... بقیۀ دخترا مخصوصا تو سنین بلوغشون خیلی گریه و زاری میکردن اما من نه. گریه واسه چی؟ وقتی بقیه دوستم ندارن، برای چی من باید براشون اشک بریزم؟ درسته به قول معلم شیمیمون خیلی شیدا بودم اما نه دیگه اونقدر که بخوام واسه کسی که منو دوست نداره اشک بریزم... بر خلاف بقیۀ دخترها که بلوغشون دلنازک شده بودن، من... حوصله نداشتم گریه کنم... اونم برای کسانی که اینجا بودنشون از روی محبت نبود. اینجا بودن چون کارشون این بود... به جاش میرفتم تو دنیای عجیب غریب خیال...
راستش خیلی خبر از اوضاع بیرون از بهزیستی یا همون به قول معروف جامعه نداشتم. مدرسه میرفتیم. درسم معمولی بود. دور و برای سیزده چهارده درسارو رد میکردم. بیشتر از این حوصله نداشتم. تمام زندگیم خلاصه شده بود تو مدرسه رفتن و برگشتن و امیدواری به دیدن گاه و بیگاه جادوگر... و بالاخره امروز از راه رسید. اونقدر وحشتزده بودم که دارم از اینجا میرم که حتی خانوم خطیبی رو بغلش کردم. اون هم همینطور. بیرون اومدنی توی کوچه، اونقدر هول بودم که محکم خوردم به آقای محمدی. یعنی برای چی اومده بود اینجا؟ میدونست دارم میرم؟ امروز نه دوشنبه بود نه سه شنبه... شنبه بود... به چشمهای قهوه ای روشنش که نگاه کردم نگاهش یه جور خاصی بود. با لبخند قشنگ و مهربون همیشگیش بهم سلام کرد. شاید چون میدونستم جادوگره یه ترس هیجان انگیز توی دلم وول میخورد. البته از اون دلهره ها و ترسها بود که میخواستی بری جلو و ته و توش رو در بیاری...
-کجا به سلامتی غزل خانوم؟
-دارم میرم آقای محمدی! ۱۸ شدم!
-عه؟! خوب به سلامتی! چرا اینفدر ناراحتی پس؟ کجا میری حالا؟
-خانوم خطیبی گفت با این پول نمیتونی تنهایی خونه بگیری... بهم آدرس مهسا اینا رو داده که بمونم پیش اونها و...
نمیدونم چرا داشتم هول میشدم... احساس بی پناهی میکردم... این بار چه تفاوتی با بارهای قبلی که جادوگر رو دیده بودم داشت؟ احساس میکردم مه اطرافمون بر خلاف همیشه گرم نیست. سرده. لرزۀ غریبی افتاده بود تو تنم. میترسیدم. احساس میکردم باید هر چه سریعتر خودمو برسونم به مهسا اینها. از طرفی... عادت کرده بودم به جادوگر... به... یعنی از این به بعد دیگه نمیبینمش؟
-چی شد چرا گریه میکنی غزل؟
-چیزی نیس...
نتونستم بقیۀ حرفمو بزنم. اخماش رفت تو هم. یه کارت از جیب کتش در آورد و با یه خودکار پشتش چیزی نوشت:
-این شمارۀ منه... اگه به مشکلی برخوردی حتما بهم زنگ بزن... وقت و بی وقتشم فرق نمیکنه...
کارت رو گرفتم و ازش تشکر کردم و گذاشتمش تو جیبم:
-یه چند روز دیگه هم در هر صورت یه خبری از خودت بده... البته من خودم گاهی به بچه ها یه سر میزنم... گفتی پیش مهسا اینایی؟
-آره...
-برو گلم... خدا به همرات...
بعد از خداحافظی از جادوگر، تو خیابونها راه افتادم. همه چیز برای اولین بار بوی آزادی میداد. عطر بزرگ شدن. یه عطر تلخ و ترسناک... برای اولین بار به چیزهایی که تو مدرسه خونده بودیم یه نقب زدم... چیزی توش نبود که بخوام برای امروز ازش استفاده کنم. تازه میفهمیدم که فقط خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم. حالا چیکار کنم؟ به سمت آدرسی که خانوم خطیبی بهم داده بود راه افتادم. مهسا دو سال پیش ۱۸ سالش شده بود و با چند تا از بچه ها یه خونه تو پایین شهر گرفته بودن. قبل رفتنش با هم خیلی دوست بودیم. و بعد از رفتنش هم گاهی بهم سر میزد و یا هم تلفن میکردم بهش. الان هم بهش گفته بودم دارم میام. کوله پشتیم تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ داشتم. همه چیزم هم توش بود. داشتم از خیابون رد میشدم، برم اون دست خیابون که تاکسی بگیرم، که یهو یه موتوری کوله پشتیمو کشید. محکم کوبیده شدم به یه ماشین که تو خیابون پارک شده بود. مانتو و شلوارم پاره شده بود. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا فرصت نکردم حتی جیغ بزنم. سرم هم باد کرده بود. یکی از مغازه دارا که یه مرد مسن بود منو برد تو مغازه اش و بهم آب قند داد. یه چند لحظه ای طول کشید تا بهتر شدم. هر وقت خیلی میترسیدم بی اختیار میرفتم تو رویا... اما الان نمیدونم چرا نمیتونستم. بدجوری داشتم گریه میکردم:
-دختر خانوم؟ یه زنگ بزن به مامان بابات بگو چی شده... بگو بیان دنبالت خب...
-مامان بابام؟ ها! میتونم تلفن شما رو قرض کنم لطفا؟
اول به مهسا زنگ زدم. اما جواب نداد. چند دفعه بهش زنگ زدم تا اینکه یکی از هم خونه ایهاش گفت که مهسا رفته کیش. آدرسو ازشون گرفتم اما اینبار پول نداشتم خودمو برسونم اونجا. یهو یاد آقای محمدی افتادم. اون هم جواب نداد. دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم. پول هم نداشتم. وقتی به مغازه داره گفتم که جواب ندادن، بهم یه چهارپایه داد و گفت بشینم همونجا. ساعت نزدیکای پنج بعد از ظهر بود که بالاخره تلفن مغازه اش زنگ زد. گویا وقتی آقای محمدی دیده بود این شماره پیله کرده و ول نمیکنه، گفته بود ببینه کیه که زنگ میزنه. گریه کنان بهش گفتم چی شده. خیلی سریع خودشو رسوند. قیافه اش نگران بود. با دیدنش یهو زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش. بعد تشکر از مغازه داره، منو برد خونه اش. یه آپارتمان جمع و جور و شیک بود. خیلی ترسیده بودم. هر چی داشتم و نداشتم توی کوله ام بود. گویا زندگی سختتر از این حرفها بوده که فکرشو میکردم. یا بهتره بگم سختتر از اون بوده که فکرشو نمیکردم. من همه اش تو رویا راه میرفتم. توی رویا میخوابیدم و توی رویا هم بیدار میشدم. و امروز اولین سیلی رو از واقعیت خوردم. یه سیلی که بد درد داشت. وقتی رسیدیم خونه اش، یه حوله سرد داد بذارم روی همونجایی که ورم کرده بود. یه املت درست کرد اما چیزی از گلوم پایین نرفت. تو نگاهش فقط دلسوزی بود. لقمۀ اولو چون خودش گرفت . داد دستم، اجباری خوردم اما دیگه نتونستم. بالاخره بیخیال شد و نشست رو به روم روی مبل. حالا چیکار باید میکردم؟ داشت چایی میخورد. برای منم ریخته بود:
-حالا چیکار کنم؟
-ببین غزل؟ نمیخوام بهت نوید دنیای زیبا و تلاش و زحمت و به اینور اونور رسیدن و این جور کسشعرارو بدم... امروزم که دیدی چی شد... حالا کشورای دیگه رو خبر ندارم اما تو ایران از این خبرا نیس... این که تو این کشور تلاش کنی قراره آینده داشته باشی، از اون قصه هاس که ننه گلی، بچه که بودم برام تعریف میکرد... اینجا اگه پشتوانه و پارتی نداشته باشی هیچ خبری نیست...
-ولی آخه خانوم خط...
-چقدر داده بودن بهت مثلا؟
-۶میلیون... قرار بـ...
-هر کی گفته شما با ۶ میلیون قراره از پس زندگی تو این خراب شده بر بیاین، با احتساب به این بوده که بقیه اشو قراره... ببخشید رک میگم... اما با خودفروشی رفع و رجوع کنین...
خودفروشی؟! چشمام گرد شده بود و داشتم با تعجب نگاهش میکردم. نه بابا! دروغ میگه! میخواد منو بترسونه فقط. غلط کرده دیوث! من... دقیق داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست اثر حرفهاشو تو صورتم ببینه:
-نه من... کار پیدا... من... زرنگم!
-منو نخندون بچه جون... فکر میکنی اینجا به دختر ۱۸ ساله که فقط دبیرستانشو اونم با نمره هایی که معلمها از سر دلسوزی بهتون دادن که خدا رو خوش بیاد، کار میدن؟ نه عزیز دلم... از این خبرا نیس... اگه بهت بگم مردم با فوق لیسانس دارن دنبال یه کار بخور و نمیر میگردن و پیدا نمیکنن چی؟ تو چی داری عرضه کنی جوجه به جز... استغفرالله... اول از همه ازت تحصیلات میخوان... بعدش سابقه کار... بعدشم پارتی... کدومشو داری؟
یعنی واقعا راست میگفت؟
-پس من چیکار کنم؟ شما کمکم میکنین کار پیدا کنم؟
-کمک خاصی از دستم بر نمیاد راستش... به جز اینکه بگم عقلتو کار بنداز...
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه واقع بین باش... با شرایط تو...هر جا بری دنبال کار، قراره ردت کنن بری... اگرم ردت نکنن فقط واسه ظاهرته که میخوان بذارن درت... بعدشم مث آشغال بندازنت دور... اگه عقل داشته باشی میتونم کمکت کنم... منم برای رضای خدا کار نمیکنم گلم... اما در عوض سکس، منم میتونم هواتو داشته باشم... اونقدر خوشگل هستی که هر کی از راه رسید قراره بهت نظر داشته باشه... تو که آخرش قراره زیرخواب اینو اون بشی، نمیخوای لاقل با یکی بخوابی که ازش خوشت میاد؟
-خجالت بکشین آقای... من پاکـ...
-بذار همه چیزو برات ساده کنم... تو یه دختر بی کس و کاری! خوشگلیتو کار ندارم... اما به جز اون دیگه هیچی نداری... خانواده های درست و حسابی که برای پسرشون نمیگیرنت... چون معلوم نیس ننه بابات کی ان... تازه بی سرپرست هم که هستی و همه با چشم تحقیر بهت نگاه میکنن... یه بچۀ سرراهی که پول و پله ای هم نداری که دلشون به ثروتت خوش باشه... این از خانواده های عادی... اونایی هم که پول و پله ندارن زن بگیرن هم که فقط واسه سکس میخوانت و و به اسم ازدواج قراره خرت کنن... کارشون که تموم شد قراره بذارن برن... اونهایی هم که میتونن بگیرنت یه یه لا قبایی هستن بدتر از خودت... تو می مونی و سرخوردگی... تو میمونی و حسرت چیزهای قشنگ... میخوای همچین زندگی ایرو؟
-اما...
-زندگی فیلم فارسی های زمون شاه نیس قربونت برم... چشماتو وا کن...
از طرز حرف زدنش داشتم سکته میکردم. خیلی عادی حرف میزد و تمام درها رو به روم میبست. خودم هم حس میکردم که کله ام داغ شده. یعنی میدونه من ازش خوشم میاد؟ یعنی این آیندۀ منه؟ همینقدر سیاه که میگه؟ تمام تلاشمو کردم اما صدام میلرزید:
-من... من... من... شما... اشتباه میکنین... من...
-الان سه ساله میشناسمت دختر جون! هر دفعه منو میبینی قرمز میشی و میخوری اینور اونور... منم میخوامت راستش... اما خوب! میتونیم یه قرار با هم بذاریم... تو با من بخواب در عوضش منم همه جوره هواتو دارم... بازم امتحانش مجانیه... قبل از جواب دادن یک ماه وقت بهت میدم که بری دنبال کار... فرض کن امروز هم دزد بهت نزده... همون شیش تایی رو که بهت داده بودن از طرف خودم هدیه بهت حساب میکنم اما...
-یه ماهه من کار پیدا میکنم و پول شما رو پس میدم آقای محمدی!
با یه لبخند محبت آمیز، از بالا تا پایین نگاهم کرد و دستشو دراز کرد طرفم:
-هر جور دوس داری... امتحانش ضرر نداره... برو موفق باشی خوشگلم...
اونشب رو تو اتاق خوابیدم. در رو از پشت قفل کردم. اولین بار بود که تنها بودم تو کل عمرم. قرار شده بود به کسی نگم چی شده و طبق روال عادی برم دنبال کار و البته خونۀ جمعی مهسا اینا...
...................................
یک ماه به سرعت برق و باد گذشت. پیش مهسا اینا بودم. ده تا دختر بودن که تو یه خونۀ ۹۰ متری قدیمی ساز زندگی میکردن. یکی دو روز اول رو که منتظر مهسا نشستم تا از کیش برگرده. حسابی برنزه شده بود که همونم خیلی خوشگلترش کرده بود. به سفارش آقای محمدی چیزی به مهسا اینا نگفتم. گفته بود از چیزی نترسم و همون جوری که فکر میکردم برم جلو و زندگیمو بسازم. اما حرفهاش مدام تو سرم زنگ میزد و منو میترسوند. اول از همه اینکه حس میکردم مهسا راستشو بهم نگفته. برخلاف اون چیزی که مهسا قبلنا میگفت که دانشجو شده و درس میخونه، صبح ها تا لنگ ظهر میخوابید. من هم میرفتم تو بخش آگهی روزنامه ها و دنبال کار بودم. مهسا بهم گفت که بهتره وقتمو تلف نکنم و تا اونجا برم. اینجوری لاقل پول کرایه راهم تو جیبم میمونه. میگفت خودش تجربه داره... برای همونم فقط زنگ میزدم و همون لحظۀ اول که میگفتن سابقه کار چی داری، میگفتم هیچی، حتی خداحافظی هم نمیکردن باهام. اما به هر شکلی که شده بود میخواستم به آقای محمدی بفهمونم که اشتباه میکنه... از هر تلفنی که میکردم یه چیزی یاد میگرفتم. تا اینکه یه بار زدم به سیم آخر. همه چیزو دروغ گفتم. گفتن سابقه کار؟ گفتم ده سال... تحصیلات؟ گفتم لیسانس مدیریت... و بالاخره گفتن برم برای مصاحبه حضوری... با مهسا رفتیم و برای مصاحبه یه مانتو روسری خوب خریدیم و خودش هم یه کم آرایشم کرد که سنم بزرگتر به نظر بیاد. مهسا باهام اومد که حواسش بهم باشه. وقتی رسیدیم تو شرکتشون، منشی نگهمون داشت. اول فکر کرد مهساس اما وقتی گفتم منم،‌ معلوم بود هیجده سالمه و دروغ گفتم. به رییس شرکت گفت که اومدم. یه مرد سی و چند ساله بود. علیرغم فکری که میکردم، منو که دید با خوشرویی دعوتم کرد داخل اتاقش. تو دلم به آقای محمدی میخندیدم که ببین اشتباه میکردی! روراست به آقاهه گفتم که همه چیزو دروغ گفتم بهشون. اما اگه بهم یه فرصت بدن میتونم نشونشون بدم که خیلی زرنگ و تیزم و سریع همه چیزو یاد میگیرم.
-ببینید خانوم محترم شما اصلا به درد کار مدیریت فروش نمیخورین... فعلا اوپنینگ دیگه ای هم نداریم که کسی لازم باشه... شماره اتونو اگه لطف کنین شاید در آیندۀ نزدیک یه منشی لازم داشته باشیم... اونموقع حتما مزاحمتون میشم... کار با خانوم محترم و فهمیده ای مثل شما برای شرکت ما افتخاره...
-جدی میگین؟! خیلی ممنون!
و شماره امو دادم. از همون شب مزاحمتهاش شروع شد. و منه خر هم خودم شماره امو داده بودم بهش. اینم گیر داده بود که از لحظه ای که دیده عاشقم شده و ای کاش یه فرصت بهش بدم که... حالا انگار مصاحبۀ کار برعکس شده بود. تنها فرقی که داشت این بود که الان به گفتۀ مهسا، میدونستم همینکه به مراد دلش رسید قراره غیبش بزنه. یک ماه تمام بود که از آقای محمدی خبر نداشتم. رسما میدیدم که اینجا و پیش این دخترها نمیتونم زندگی کنم. اینجا حتی یه حموم هم نمیتونستم بکنم. خواه ناخواه اینجا رو با آپارتمان محمدی مقایسه میکردم و همونم زندگی رو برام سخت تر کرده بود. همین یه ماه کافی بود که بفهمم آینده از اون چیزی که آقای محمدی ترسیم کرده بود خیلی خیلی سیاهتره. درسته با دخترها به روی هم نمی آوردیم اما یه حساب دو دو تا چهار تا لازم بود فقط تا بفهمم که اموراتشون چه جوری میگذره... حالا اینا که دختر بودن و چیزی برای فروش داشتن... وای به حال پسرها که حتی خودفروشی هم نمیتونستن بکنن... یا میتونستن؟! مشکل من نبود. انگار زندگی واقعیت بود. از رویا کشیدم بیرون. یه شب که هیشکی خونه نبود ساک دستیمو با یکی دو دست هم لباس برداشتم و زدم به چاک جاده... مقصدم هم گویا قلعۀ جادوگر بود...
..............................
انگار میدونست برمیگردم. وقتی من رسیدم خودش نبود اما یه ماه پیش، گفته بود کلید کجاست. رفتم تو. حالا که قرار بود اینجا زندگی کنم پس باید مرتبش میکردم. اما اول از همه باید خودم حموم میکردم. تو این یه ماه به زور حموم میکردم. اونم با آب یخ بود. چون آخر همه نوبتم میشد. اینجا وقتی آب گرم خورد به تنم اصلا روحم تازه شد. توی حموم همه چیز بود. از کمد زیر روشویی یه ژیلت نو پیدا کردم و تونستم خودمو تر تمیز کنم. خیلی پر مو نبودم و موهای تنم هم چون بور بود زیاد به چشم نمی اومد. وقتی از حموم اومدم بیرون حالم خیلی بهتر بود. موهامم که لخت بود و هیچ جوره نمیتونستم درستشون کنم. سریع باز میشد فرشون. تو فریزرشو یه نگاه انداختم. همه چیز بود. تو این یک ماه از بچه ها یه چیزایی یاد گرفته بودم. سالاد الویه درست کردم. داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که اومد. تو دستشم چند تا نایلون خرید بود. خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم. کیسه های خرید رو گذاشت روی کابینت و با گفتن خسته نباشی راضی به زحمت نبودم،‌گونه امو بوسید. با بوسه اش تمام تنم مور مور شد.
-به به! چه بو برنگی راه انداختی خانوم خانوما! خوب کاری کردی برگشتی... دلم برات تنگ شده بود غزل...
خجالت میکشیدم نگاش کنم. از فکر اینکه قراره باهاش بخوابم هر چی خون تو تنم بود هجوم میاورد تو سرم:
-قربون تو برم من! خجالت نکش از من! همه به هم یه جوری کمک میکنیم... هر کی یه چیزی لازم داره که اون یکی دارتش... یه چایی برام میریزی خانومی؟
براش چایی رو ریختم و بردم تو هال. ولو شده بود روی کاناپه. چایی رو که گذاشتم رو میز جلوش مچ دستمو گرفت:
-بشین همینجا پیش خودم پیشی کوچولو! نمیتونی حتی تصورشم بکنی که چقدر میترسیدم بر نگردی... موهاتو کوتاه کردی؟ خیلی بهت میاد... خانومتر شدی...
موهامو که تا حالا دیگه تا روی شونه هام بود رو آروم نوازش میکرد.
-آقای محم...
-حمید صدام کن...
-آقا حمـ...
-فقط حمید... جون حمید؟
-حالا چی کار کنم؟
-تو لازم نیس کاری بکنی... بذار چاییمو بخورم خستگیم در رفت میگم بهت یواش یواش...
پشت کله امو کشید سمت خودش و در حالیکه صورتشو توی گردنم قایم کرده بود گاهی آروم لباشو حس میکردم روی گردنم. قلقلکم می اومد. دست راستش که پشت سرم بود. دست چپش رو هم انداخت از زیر بغلم و منو کشید تو بغلش. همه چیز تو این لحظه با دنیای خیال فرق داشت. هنوزم جادوگر بود حمید... اما اینبار همه چیز واقعی بود. اونجوری که قبلنا تو خیالم بغلم میکرد نبود. میترسیدم. یه جور ترس خاص بود. خیلی وقت بود که میشناختمش اما نه اینجوری. همه چیز ساده بود تو رویای من اما الان همه چیز یه جور دلهره آور بود. حمید موهامو ناز میکرد. همونطوری که سرش تو گردنم بود زمزمه کرد:
-چه بوی خوبی میدی تو...
با صدای گرمش تو گلوم، بین پاهام خیس شد. دستاشو رو تمام تنم حس میکردم که نوازشم میکرد. دستاش بزرگ و قوی بودن و محکم نوازشم میکرد...
اونشب قبل از خواب رفت و یه دوش گرفت. تو اتاق اون خوابیده بودم. یه تخت دو نفره و بزرگ بود تو اتاق خوابش. با یه حموم مخصوص همین اتاق. خودمو توی رو تختی پیچیده بودم. از حموم که اومد لخت بود. فقط خودشو تو حموم خشک کرده بود. بدنش گندمی بود و روی سینه اش پر مو. هیکلشم میشد گفت رو فرمه. نگاهمو زوم کرده بودم تو چشماش اما ناخودآگاه آلتشم میدیدم که نیمه سیخ شده بود. خجالت میکشیدم از سینه به پایینشو نگاه کنم اما بازم میدیدم. هر چند محو. اومد و کنارم دراز کشید.
-چقد تو خوشگلی دختر؟
نمیدونم چرا دلم گرفت از تعریفش. اشکهام بی اختیار سرازیر شدن. با کل شصتش گونۀ چپمو پاک کرد. چشمهاش مهربون بودن. خودشو کشوند سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت. لبامو بوسید. بوسه های تند و ریز. هیچ تجربه ای نداشتم. بوسیدن نمیدونستم چه جوریه. تا الان تمام زندگیم تو سانسور نوانخانه گذشته بود. تنها لب گرفتنی که دیده بودم تو خونۀ مهسا اینا بود که توی یه سی دی دیدم تو کامپیوتر. اما اولین بار بود که بوسیده شدنو روی لبهام تجربه میکردم. حس غریبی بود. خودمو سپردم بهش. حتما میدونست چیکار میکنه. اما همینکه رفت توی گلو و گردنم دیگه یه سری چیزها دست خودم نبود. یه شور و اشتیاق خاص داشتم بهش. غریبه نبود برام. یه جورایی بیش از حد براش رویا ساخته بودم که بخواد برام غریبه باشه. یقۀ تی شرتمو کشید پایین و اول یه نگاه به نوک سینه ام انداخت و بعدش نوک سینۀ چپمو کشید تو دهنش. ته دلم خالی میشد اما کارشو دوست داشتم. چند لحظه بعد حس کردم حین بوسیدنهاش آلتشو میماله به رونم. خیلی گوشتی و نرم بود اما کم کم سفت تر میشد روی پوستم. از شدت خجالتزدگی خفه شده بودم. در سکوت کامل، احساس خاصی رو داشتم تجربه میکردم. حس میکردم این که حمید رو دوستش دارم خیلی کمکم میکنه. وقتی به حرفهاش فکر میکردم میدیدم حق با اونه. من نمیتونستم برای پول این احساسو تجربه کنم. احساسی بود که از قبل به حمید داشتم. حالا نقشش هر چی که میخواست باشه تو رویاهام. کارهاش علیرغم تازگی داشتن ترسناک نبودن. بوسه هاش روی تنم... حس دندونهاش که گاهی خشن و گاهی با محبت پوستمو نوازش میکرد. حس عجیب مکیده شدن لای پام... هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به غریبه نبودن حمید پی میبردم. وقتی خودشو کشید روم و خیلی ملایم و مراقب با آلتش نوازش کرد واژنمو، وحشتزده بودم اما با انگشت وسطش کم کم فرو میکرد و در می آورد. تا میخواست دردم بگیره در میاورد. نمیدونم چرا تشنه تر میشدم با حرکتش. کم کم انگشت وسطش و بعد هم دو انگشتی کامل فرو کرده بود. حالا دیگه درد و سوزش نداشتم. دخول کاملش با آلت نزدیک به یه ساعت کار برد. شب زفافم اونقدرها که میترسیدم درد نداشت. و چند دیقۀ بعد داشت توم تلمبه میزد جادوگر اسرارآمیز رویاهام... جادوگری که خوب میدونست چیکار میکنه...
......................................
ماتم برده بود. رنگ چشمها همون رنگ بود که دیده بودم... که بارها با محبت بوسیده بودم... اما باید میپرسیدم تا بدبختیم کامل بشه. حالم گرفته بود. این جوک اصلا خنده دار نیس خدا خان! رسما دیگه شورشو در آوردی:
-بفرمایین خانوم... چه... کمکی... میتونم بکنم؟
-سلام آقا... یه موبایل میخواستم...
-چیزه... خاصی... در نظر دارین؟
-یه چیز ارزون باشه که فقط کارم راه بیوفته... خیلی فنسی بودجه ندارم...
مخم کامل هنگ بود. یعنی اسمشو ازش بپرسم؟ سر تا پا سیاه پوشیده بود. انگار که عزاداری چیزی باشه. یعنی پدری مادری چیزی رو از دست داده؟ به چه بهونه ای آخه بپرسم ازش؟ فرم صورتش اینا رو چک کردم... از سه تا بیست و سه خیلی جا واسه تغییر هست. سن و سالش همون دور و بر میزد. اما شک داشتم:
-والله ما اینجا فقط موبایلهای روز رو میفروشیم اما من خودم یکیو میشناسم که موبایلهای قدیمی تر هم داره... اگه بخواین شمارۀ اونو بدم خدمتتون...
-ممنون میشم...
تصمیم نداشتم بذارم دختره بره. باید ته و توی کی بودنشو در میاوردم. شمارۀ شریکمو گرفتم. این کاره بود اونم. وقتی به این موبایلش زنگ میزدم میفهمید که باید نقش بازی کنه:
-حاجی؟ سلام... بله دست بوسن... قربان شما... آقا غرض از مزاحمت ما یه... یه... یه مشتری داریم که... موبایل ارزون قدیمی لازم داره... دارین چیزی تو جنسا؟
حسام هم از پشت تلفن حاجی حاجی بسته بود به ریش من. معلوم بود جاییه که راحت نمیشه حرف زد. اما شصتش خبر دار شده بود یه خبریه. با گفتن یه نگاه بکنم یه نیم ساعت دیگه زنگ میزنم قطع کرد.
-اگه نیم ساعت وقت داشته باشین و صبر کنین چیزه...
-باشه... پس همینجا صبر کنم ایراد نداره؟ بیرون خیلی گرمه...
-نه... بفرمایین... چه ایرادی داره؟
حالم خیلی عجیب بود. یه جوری بودم که توضیحش غیر ممکنه... خدا خدا میکردم غزل نباشه... به خاطر غزل اینهمه سختی کشیده بودم چون خواهرم بود و حق حلالش باشه... کافی بود که فقط منو یادش بیاد تا جونمو براش فدا کنم... از یه طرف به خاطر غزل اینهمه سختی کشیده بودم در حالیکه خواهرم نبود... میخواستم پوستشو زنده زنده بکنم و بپوشم رو این کثافتی که هستم... از یه طرف هم میگفتم اون چه میدونست؟ همه اش سه سالش بود... هر بلایی سرم اومد به خاطر انتخابهای خودم بود... چشم که باز کردم از همه چیز متنفر بودم:
-ببخشید آقا... چرا اینجوری نگاهم میکنین؟ انگار کار بدی کردم؟
-فقط منو یاد یکی از اقوام انداختین که فوت شده... شرمنده... آبی چایی ای چیزی میخواین براتون بیارم؟
-خدا بیامرزتشون... اگه یه لیوان آب لطف کنین ممنون میشم... بیرون جهنمه...
از اون لیوانهای یه بار مصرف براش پر از آب کردم و بردم براش. یه نفس همه اشو خورد و تشکر کرد. چقدر خوشگل شده بود و عجیب تر از همه اینکه هیچ حسی بهش نداشتم. به نظرم مثل یه گل شکننده شیشه ای بود که دیر یا زود قرار بود بشکنه. یا من میشکستمش یام اینکه... خدایا من چرا اینجوری شدم؟ اگه حرف نمیزدم دیوونه میشدم:
-خوب حالا تا حاجی تماس بگیره بفرمایین یه چند تا موبایلو نگاه کنین...
-چه فرقی میکنه نگاه بکنم یا نه وقتی پولشو ندارم... ممنون منتظر همون آقای حاجی می مونم...
-آقاتون مگه پول نمیده برای خرید موبایل؟ آدم همچین خانوم خوشگلی داشته باشه پول که...
-مجردم...
-آها...
چطوری اسمشو بپرسم؟ من چرا اینطوری شدم؟! اون زبونی که مار رو از تو لونه اش میکشید بیرون کجاس پس؟! یهو یه دختر دیگه اومد تو مغازه و با گفتن غزل تموم نشدی هنوز، خاک دنیا رو ریخت تو سرم!
-نه... منتظر یکی از دوستای این آقام که انگار موبایل ارزون داره...
-سلام آقا...
زبونم تو دهنم چوب خشک شده بود و تکون نمیخورد. این همون غزل کوچولوی منه که اینقدر بزرگ شده؟! ماتم برده بود. احساس میکردم دارم سکتۀ ناقص میکنم. همه چیزم از کار افتاده بود. مغزم... قلبم...
-سـ...لام... بفـ...عرمایید...
دختر تازه وارد که دختر قشنگی هم بود، گویا عجله داشت اصلا توجهی به من نمیکرد. داشت با غزل من حرف میزد. این سکته بود... داشتم میمردم رسما! یعنی بهش بگم؟ خوب وقتی منو نمیشناسه چه فرقی میکنه؟ از اونطرف هم... زندگی من رسما کثافت محضه... چیکارش کنم؟ یه کاره پاشم بگم من وقتی سه سالت بود دوستت داشتم؟ می دیدم دارن با هم حرف میزنن اما کر شده بودم و نمیشنیدم چی میگن به همدیگه. مگه فیلم هندیه که...
-آقا خیلی طول میکشه این دوستتون بیاد؟
-نمیدونم... بذار یه زنگ بهش بزنم...
-حالتون خوبه آقا؟ چرا رنگتون پریده؟
تا حالا اینقدر تو زندگیم دچار استیصال نشده بودم. دلم میخواست مثل بچه ها بزنم زیر گریه اما نمیتونستم. یاد همه چیز افتاده بودم و هیچ چیزش با هم نمیخوند. سعی کردم حواسمو بدم به این لحظه. باید یه تصمیم میگرفتم. ولی آخه چی بگم بهش؟ ما که خواهر برادر رسمی نیستیم با هم. بگم ازش خوشم اومده؟ دوستش دارم اما نه اونجوری. حس و حالم مثل همون لحظه ای بود که دیدم آقا جون غزلو... اما اینبار انگار یکی با چکش زده بود تو سر خودم. فلج شده بودم.
-آقا اگه این دوستتون نمیاد من باید برم جایی...
سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم. غزل در هر صورت تو زندگی من جایی نداره. باید بذارم بره. فقط همین. من زندگیم مشخصه. گند و کثافت. اما غزل نه. غزل هر چقدر هم که ناپاک باشه به ناپاکی من نیست. بذار بره! کیان! با تو ام! میگم بذار بره! دهنمو به سختی باز کردم:
-اگه کارتون واجب نیس بمونین...
-واجبه راستش... برای مصاحبۀ کار دارم میرم...
-اگه دنبال کار میگردین... ما هم دنبال یه فروشندۀ خانوم میگردیم برای صبحها...
-واقعا؟!
-واقعا...
ریدم پس کله ات کیان! چی کار کردی تو؟!
..............................
غزل دختر خیلی زرنگی بود. تیز و باهوش و البته کاری. اگه بگم دو برابر من و حسام فروش میکرد دروغ نگفتم. خوب میدونست چه جوری باید از خوشگلی و لوندیش استفاده کنه برای جلب مشتری. یکی دو روز اول رو پیشش بودم که کارو یاد بگیره اما واقعا بعد دو ساعت اول دیدم کمک لازم نداره. پدر سوخته رسما فروشنده به دنیا اومده بود...
.............................
پنج سال با حمید بودم. مرد خوبی بود. مهربون بود. درسته زن داشت اما منم صیغه کرده بود. کسی از وجود این آپارتمانی که توش زندگی میکردم خبر نداشت. برای همونم زدش به نامم. کاملا خواستۀ خودش بود. ماهی پونصد تومن پول تو جیبیم بود. که میگفت مال خودمه... لباس بخرم... لوازم آرایش بخرم... اما من خیلی جرات نداشتم پولها رو خرج کنم. همیشه ته دلم یه حس بدی داشتم. دلم نمیخواست دیگه به اون یکماه در به دری پیش مهسا اینا برگردم. برای همینم تمام پولها رو دلار میکردم و میذاشتم تو یه سیف تو بانک...
تا اینکه یه شب حمید تصادف کرد و تنهام گذاشت... خیلی دوستش داشتم. شکستم. داغون شدم. یه چند ماهی طول کشید خودمو جمع و جور کنم اما بعدش دیدم کار لازم دارم... خدا عمرش بده که لااقل یه سرپناه برام گذاشته بود. از اون مهمتر چون یادگاری حمید بود دلم نمیخواست آپارتمانمو بفروشمش. بهترین و شیرین ترین خاطرات عمرم اینجا رقم خورده بود. یه کم سرمایه داشتم. دلارها رو که حالا قیمتش زیاد شده بود کم کم میفروختم تا خرج اموراتم بگذره. اما بیکار هم نبودم. تمام مدت دنبال کار میگشتم که گویا تخمشو ملخ خورده بود. یه شب اونقدر اعصابم خراب بود که گوشیم افتاد تو توالت. مجبور بودم یه موبایل بگیرم اما نمیخواستم هم خیلی خرج کنم. باید حواسم جمع میبود. با مهسا رفتیم بیرون توی یه پاساژ شیک. مهسا تنها دوستم بود. به غیر از حمید. حمید بهترین دوستی بود که یه نفر میتونست آرزوشو داشته باشه... روراست بود و در عین حال دانا. مثل یه پدر تربیتم کرده بود و راه و چاه رو نشونم داده بود. موجود عجیبی بود حمید و وقتی رفت واقعا تنها شدم. اما الان وقت زجه مویه نبود...

یه مغازۀ موبایل فروشی با کلاس بود که تا حالا خیلی توش اومده بودم اما ایندفعه پسر همیشگیه توش نبود. مهسا میخواس برای خودش ساپورت بگیره پس تنهام گذاشت. یه مرد حدودا سی ساله اینا تو مغازه بود. چهرۀ معمولی داشت. یه چشمش حالت خمار داشت. موهاشم کوتاه و معمولی بود. برام عادی بود نگاههای هیز و عجیب غریب فروشنده ها. خیلی طول نکشید که فهمیدم اینم گلوش پیش من گیر کرده. اما من کسی به جز حمید رو دوست داشتم. حداقل فعلا نه... اما نمیدونم چرا یه حس خوبی از شنیدن صداش بهم دست میداد. نمیدونم چرا حس میکردم این آدم خیلی مهربونه. مخصوصا وقتی که گفت به حاجی زنگ میزنه... میدیدم که دلش میخواد کمکم کنه. اما نمیدونم چرا تو نگاهش از اون هیزی خاصی که بهش عادت داشتم خبری نبود... این حس عجیب چی بود لعنتی؟ شب که تو جام دراز کشیده بودم بی اختیار به اون پسره فکر میکردم. احساسی که داشتم فقط یه بار قبلا تجربه کرده بودم تو رویاهام و نسبت به حمید... یعنی عاشق شده بودم؟
پایان فصل اول