جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

ماهی دریاهای سیاه (۱) -ادامۀ فرانکن اشتاین



از صبح که رفته بودم به جنگ خیابونا، الان نزدیک غروب بود که بالاخره رسیدم. هوای خفه گلومو میسوزوند اما نه اونقدر که خوشیم یادم بره... هر چند ثانیه یه بار چادرمو محکمتر میکشیدم دورم... چندصد متریه به قول معروف کوچه امون، از تو پلاستیک مشکی کهنه ام چادر مشکی زوار دررفته امو کشیده بودم سرم. برای دیدن صاحبکارم یه مانتوی قابل قبول تنم کرده بودم و سر همونم اگه خدای نکرده میدیدن مانتوی خوب تنمه و به گوش صابخونۀ کفتارمون میرسید، آنی کرایه رو بالا میبرد. به عمد لخ لخ کفشامو صدا دارتر کردم. منظرۀ چشم نواز آ مختار و رسول که طبق معمول، تو کوچه، پای دیوار بساط کرده بودن و داشتن مواد میکشیدن، اولین چیزی بود که بهم خوشامد گفت. آ مختار با اون حالش هم دیوث دست از هیزی بر نمیداشت انگار. گاهی میخواستم یه لگد بزنم در کیونش و مادرشو بگام. تنه لش کون گشاد نمیکرد قی چشماشو پاک کنه اونوخ میخواس منو بگیره بچه کیونی! داشتم از کنارش رد میشدم که آژیرش خر خر کنان بلند شد:
-هششه! پنا! کجا بودی تالا! با تو ام... کره خر حیف و میلش نکن!
جوابشو ندادم. اونم پنچر کرد. راستش خوشحال تر از اونی بودم که بتونه برینه تو احوالاتم. امشب دیگه از این خراب شده میرفتیم با شبنم. داشتم از کنارشون رد میشدم که آ مختار به زور سلام و صلوات بلند شد و راهو به روم بست.
-هوی جنده خانوم! من غریت دارم ها... اینجوری...
نا نداشت و کوبوندنش به دیوار مث آب خوردن بود. همینم مونده بود این کیرخر واسه من بلند شه و ادعای به قول خودش غریت بکنه... خیلی سریع چاقوی ضامن دارمو از تو جیبم در آوردم و گذاشتم بیخ گلوش و زل زدم تو چشماش:
-این تیزی رو تازه کشیدم رو تن خودم... میخوای ایدزیت کنم بری جاکش؟ یه بار دیگه به من دس بزن ببین آبکشت میکنم یا نه!
تمام انرژی وغیرتش گویا فقط در همین حد بود. در حالی که زیر لب فحش خواهر مادر میداد بهم، ولش کردم که چون تعادل نداشت محکم با کیون خورد زمین. دیگه صبر نکردم ببینم چی میگه. خودمو چپوندم لای دیوارهای قدیمی و رسوندم به در آبی رنگ و زنگ زده آلونکمون. شیشه هاشو همین مختار حمال شکسته بود. چند شب پیش... سر همون از داخل روزنامه میذاشتیم جاش... باز خوبی اینجا این بود که باد نمیزد. فقط سرد بود. از تو سوراخی شبنمو دیدم که تو خونه پای علاءالدین نشسته بود. با دیدن من سریع اومد سمت من و قفل درو از داخل باز کرد. از پشت همون شیشۀ شکسته سلام کرد. رنگش پریده بود:
-دیر اومدی پناه... داشتم نگران میشدم این مرتیکه هم عر میزد...
خودمو انداختم تو. به این منطقه اصلا اعتباری نبود. قبل از هر چیزی اول قفلو انداختم و چفتش کردم پشتم:
-با مرده حرف زدم... گفتم اوضامون اینجوریه... قرار شد از امشب بریم تو اتاق پشت چاپخونه بمونیم...
-راس میگی؟!
-فقط یه جوری رفتار کن انگار داریم میریم خرید و بر میگردیم...
شبنم نگاهش نگران بود.
-از مرده مطمئنی؟
-مطمئنم نباشم باز از این خراب شده بهتره... گف میتونیم مجانی بمونیم تو اون اتاقه... تازه به جز اون حقوقم میده...
-جدی؟!
سرمو بردم تو گوشش و جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم:
-وسیله هم داره تازه... امشب بریم کرایۀ این ماه تو جیبمون میمونه... میتونیم لباس بخریم... امشب اولین حقوقمو هم داده... باورت نمیشه ۲۰۰ دلار!
برای شبنمی که تا حالا ۲۰۰ ریال کف دستش نگرفته بود، نفسش بند اومد...
-پناه؟ این مرده نخشه مخشه نداشته باشه واسمون؟
-مگه این مختار شیپیشو نداره؟ لااقل اون مرده نقشه هم داشته باشه دیگه شیپیش نداره... بدو چادرتو بکن سرت بریم... تازه یه سورپرایز هم دارم!!!!! ببینیش غش میکنی!
البته آقای خسرو شاهی شپش نداشت هیچ، بلکه مرد بسیار متشخص و خوش تیپ و ترکیب و با کلاسی هم بود. چشمهای سبز و میشیش، زیر اون ابروهای پر و مشکیش پاهامو سست میکرد... اوخ از عطرش نگم... یه انتشاراتی با کلاس داشت و البته پولش هم از پارو بالا میرفت. درسته که برام جای تعجب داشت وضع خوبش اونم تو ایران که سرانۀ مطالعه تقریبا هیچ چی نیس، اما حالا که بالاخره فرشتۀ نجاتمو پیدا کرده بودم، قصد نداشتم به قیمت جونم هم که شده ولش کنم... چهارچنگولی بهش میچسبیدم و اصلا هم قیمتی که قرار بود بابتش پرداخت کنم مهم نبود... راستیاتش اونقدر شپش از سر و کولمون بالا رفته بود که برای از اینجا رفتن هر کاری میشد میکردم... حتی شده خودفروشی... که البته همون خودفروشیشم لاکچری از ما بهترون بود... اونایی که وسعشون به تیغ و حموم و اینا میرسید... آخرین باری که موهام رنگ شامپو دیده بود فقط خدا میدونس کی بوده... هیشکی اونقدر واسه سکس له له نمیزنه که بخواد شپش مپش و مریضی بگیره... امشب قرار بود برای شبنم جشن بگیرم! اونم تو حموم! فکرشو بکن یه حموم تمیز! اینجا با بدبختی اگه سه هفته یه بار میتونستیم حموم کنیم کلامونو مینداختیم هوا. اونم تو این بی آبی... یه حموم عمومی بود اون سر دنیا جایی که عرب نی انداخت... که اونم میرفتی مثلا تمیز شی عفونتم میگرفتی برمیگشتی... سر همون هفته ای یه بار فقط یه تشت مسی آب سرد گیر میاوردیم و زیر بغلو لای پامونو که دستمال مرطوب میکشیدیم، میشد حموممون... البته اونم فقط وقتای پریود... پریود... چه اسم باکلاسی داره انصافا! اونم واسه ما که یه دونه شورت نداشتیم تنمون کنیم... حالا فکرشو بکن؟ اتاقکی رو که قرار بود توش بمونیم دیده بودم. به جرات ده برابر اینجا بزرگیش بود... یه حموم مخصوص خودش داشت! با شامپو! داشتم میمردم که هر چه سریعتر شبنم هم ببینه... میدونستم ذوق مرگ میشه از خوشی... موقعی که میخواستیم بریم از اون آلونک بیرون، باید درست رفتار میکردیم که مبادا بهمون شک کنن... با صدایی که تقریبا هر کی اون اطرافه بشنوه گفتم:
-شبی... قفل کن دیگه این بی صابو... چند دفعه بگم؟ همین یه تش مسی هم از سرمون زیادی میبینی؟
طبق معمول همیشه که میرفتیم بیرون همه چیزو عادت وار انجام دادیم... خدافظ خراب شده! خدافظ لجنزار! دیگه برنمیگردم بهت! این منطقه خلاف کوچیکه اش تجاوز به عنف بود... فقط چون چو انداخته بودیم ایدزی هستیم دو تا خواهری، کاری به لای پامون نداشتن... اما تش مسیه قد ما خوش شانس نبود... تا حالا چند دفعه ازمون دزدیده بودنش. و مجبور شده بودیم یکی دیگه بخریم...
امیدوار بودم صدای این دیوث آخرین بار باشه که تو گوشم خر خر میکنه:
-دختر! دیروخ داره میشه... یه نیم ساعت صب کنین منم بیام حواسم بتون باشه...
از لای دندونام غریدم:
-سیکتیر بینم بابا!
دلارها رو تو بانک تبدیل کرده بودم. اما قصد نداشتم گندش در بیاد. با شبنم تا همون مسیر همیشگیو پای پیاده رفتیم. حتی برای خاطر جمعی یه مقدار دیگه هم گز کردیم که مبادا کسی ببینتمون. از اونجا به بعدش زندگی شاهنشاهیمون با آقای خسروشاهی شروع میشد. تو تاکسی شبنم دستمو محکم گرفته بود... اون از آینده میترسید و من از گذشته... دستشو محکم تو دستام فشردم و بهش لبخند زدم... وقتی رسیدیم سر خیابونی که انتشاراتی توش بود و داشتم پول راننده رو حساب میکردم برق ترسخوردۀ نگاه شبنم رو پولها رو متوجه شدم:
-کم نیاریم یه وخ پناه؟
ابروهامو به علامت نه دادم هوا. خیلی سریع شبنمو با خودم کشوندم تا در پشتی ساختمون. به سفارش آقای خسروشاهی درو قفل و بست کردیم و از راهروی نسبتا کم عرضی گذشتیم و سمت راست درو باز کردم... از اونکه فکر میکردم چیدمانش شاهانه تر بود. یه فرش ۱۲ متری قرمز... مبل؟! میز وسط اتاق؟!!!!! آینه ی قدی؟!!!!!! خدایا اینجا اگه بهشت نیست کجاس؟ آخ اون در! قیافۀ شبنم دیدنی بود. دختری که تمام ثروتش تا الان فقط یه تشت مسی بود و روی روزنامه مینشست، الان داشت مبل میدید... با اشتیاق دستامو مشت کردم و کوبیدم به هم.
-بیا بیا!!!
بردمش سمت دری که حموم پشتش بود. درو باز کردم. یه حموم نسبتا بزرگ که جلوی چشممون ظاهر شد به وضوح دیدم که شبنم یه لحظه زانوهاش سست شد اما مثل اینایی که تو خواب راه میرن رفت سمت دوش و همونجوری با لباس زیرش وایساد...
..........................
-پناه؟ پاشو قربونت... جاتو انداختم....
با صدای شبنم از خواب پریدم و اولین چیزی که تمام بدنمو از جاش پروند درد خواب رفتگی پاهام بود. مثل چی از زیر میزی که عکسها و کاغذها روش بود جهیدم بیرون. کنار میز تحریر خوابم برده بود. یه لحظه بیدار که شدم یادم نبود کجام اما خیلی سریع همه چی یادم افتاد:
-هوووووووووخ.....پااااااااااممممممم!
-پاشو بیا تو جات بخواب... بقیه اشو فردا مینویسی...
پاهام جوری گز گز و درد میکرد که میخواستم بمیرم. نمیتونستم تکون بخورم. و تا بخواد خواب پاهام بپره، خواب خودم هم پریده بود. بیشترش هم به خاطر این بود که برای فردا صبح دلهره داشتم. اگه آقای خسروشاهی داستانو نمیپسندید، چی؟ اگه نمیاونستم ادامه بدم چی؟ برای هر داستانی که مینوشتم و میپسندید پول میگرفتم. آقای خسروشاهی یه انتشاراتی داشت که به گفتۀ خودش مشتریهای خاصی رو راه مینداخت. البته دقیق نمیدونستم کارش چیه اما خو به من چه؟ من تا جایی که بتونم قصه مینویسم... ازم هر کاری بخواد میکنم تا منو پیش خودش نگهداره... همونجوری که پاهامو دراز کرده بودم، خودم هم دراز کشیدم رو زمین و به شبنم نگاه کردم که تو جاش نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. شبنم از من یه سال بزرگتر بود و ۲۰ ساله. توی یه تولیدی کار میکرد که انداختنش بیرون. همونجوریش با حقوق بخور و نمیرش نمیتونستیم اموراتمونو بگذرونیم. تا اینکه به گوش یارو نمیدونم چه جوری رسید شبنم ایدز داره... ایدز ما رو میدید در میرفت که یه وخ ازمون مریضی اینا نگیره... اما بالاخره همون چویی که تو محل انداخته بودیم که مثلا راحتمون بذارن واسمون شر شد. از کار بیرونش کردن. جرات هم نکردیم راستشو بگیم به یارو. یه چند شب که گشنگی کشیدیم یه شب دفترچه خاطرات مامانمونو که از دهشون مینوشت رو برداشته بودم میخوندم که یهو یه فکری به سرم زد. اونقدر این خاطراتو وقتی که زنده بود برامون گفته بود که همه اشو، نقطه نقطه اشو از بر بودم. سنگ مف گنجیشک مف... گفتم میبرم خاطرات ننه امونو میدم به یه انتشاراتی... خدا رو چه دیدی؟ بلکم کی یکی خواست... منم طبعمو از مادرم به ارث برده بودم. خدابیامرز یه دهن داشت ازش نقل و نبات میریخت. قصه میگفت انگش به دهن میموندی... از وقتی مادرمون به رحمت خدا رفته بود، گاهی که دل شبنم میگرف براش قصه میگفتم... همونایی که مادر تعریف میکرد. بچه بودیم که به خاطر مرض آقامون از دهات جول و پلاسمونو جم کردیم اومدیم تهرون... آقامو خیلی یادم نمیاد... آقام که رفت مادرمون با رخشوری اوموراتمونو میگذروند... اونموقع ها به این بدی الان نبود هیچ چی... حداقل یه اشکنه میتونس جلومون بذاره... اما مادرمون بچگیش با بچگی ما فرق داش... از دهشون که میگف، عن کف میشدیم:
-ساعت چنده شبنم؟
-۲... خیلیش مونده؟
-نه... تموم شد...
-اگه تموم شده... میتونی واسه منم بخونیش؟ از بس ذوق دارم خوابم نمیبره... چیزه...
-توام مث من سبک شدی نمیتونی بخوابی؟
البته اون حمومی که ما کردیم و اون آب بازی اونقده چسبید که خدا میدونه. اون خارش لعنتی جاشو داده بود به یه خنکی دلچسب. به علامت تایید سر تکون دادم. همونجوری که پاهام دراز بود خودمو کشوندم دوباره تا نزدیک میز کوتاهی که به عنوان میز تحریر ازش استفاده میکردم.
-میخوای عکسهاشو ببینی؟
-وای دیدم... کجاس؟
-نمیدونم... اسمشو گفت ها... گفت نزدیک دریای سیاهه... یه جاس تو ترکیه... بذا یه جا نوشته بودم ها... کوشش؟
-خوش به حال ترکیه ای ها... چقدر دریای سیاهشون قشنگه... میدونی کجاس؟
-ها... گفت ریزه اس... تو بهشت زندگی میکنن! میبینی؟
-عکسهاشو دیدم... تو بگو من تجسم میکنم...
شبنم چشمهای سیاهشو بست و همونطوری که زانوهاشو گرفته بود بغلش زیر پتو، سرشو گذاشت رو زانوهاش. به صورت ناز و گندمیش نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم!
-اولهاشو میدونی... میخوای از اونجا که نمیدونی بخونم برات؟
بدون اینکه چشمهاشو باز کنه زمزمه کرد:
-نه... همه اشو بخون... خوشم میاد...
-مرز بین خیال و واقعیت کجاست؟ چرا وقتی میام اینجا واقعیت دنبالم میکنه؟ اونقدر دنبالم میاد که مجبورم بیشتر و بیشتر اینجا گم و گور بشم… و کجا بهتر از محو شدن در گورستان خیال؟
علیرغم اینکه ظهر بود ابرهای انبوه و سیاه آسمون خلسه و سکون خاصی رو توفضای  ساکت گورستان ایجاد کرده بودن. حالا دیگه همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اینجا. نه اینکه اینجا کاری داشته باشم و دلم بخواد بمونم. نه… فقط نمیتونستم... یا بهتر بگم پاهام نمیکشید که بخوام برم. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم.گریه رو وقتی میکنی که دردت باورت شده باشه. برای دردی که حقیقت نباشه اشکی هم نمیچکه. باد خنکی که گاهی میوزید و برگهای سرسبز و بهاری درختها رو به بازی میگرفت باعث شد که لرزۀ خفیفی به تنم بشینه...منی که سر قبر مادرم ایستاده بودم و داشتم با ناباوری نگاه میکردم. چقدر زود گذشت؟ باورم نمیشد… از لحظه ای که بیماریشو فهمیدیم تا لحظۀ مردنش فقط سه هفته طول کشید… مادرم تومور مغزی داشت و وقتی بردیمش شهر برای جراحی زیر عمل رفت تو کما و… همۀ اینها فقط نیم ساعت طول کشید. اونطوری که دکتر میگفت عملش قرار بوده ۸ ساعت طول بکشه اما مال مادر من نیم ساعته تموم شد. و حالا هم برش گردونده بودیم تا بره به خونۀ ابدیش… همیشه دوست داشت کنار بابام خاکش کنن و به آرزوش هم رسید...
-ایراد نداره دوروغ نوشتی؟ ایراد نگیره بهت؟
-نه... خودش یکی نشونم داد... اینو شبیه اون نوشتم...
-آها... پس بگو...
-درسته هوا بهاری بود اما سرمای زمستون هنوز هم داشت میجنگید... حالا دیگه تنهای تنها بودم و هیچکس رو تو این دنیای بزرگ نداشتم. با اینکه مردم روستامون حواسشون به همدیگه بود و هوای همو داشتن اما مهر و محبت مادر رو هیچ چیزی جایگزین نمیکنه… مادرم اونقدر مهربون بود که حتی نبودن پدر رو تو اینهمه سال احساس نکردم. خیلی که بچه بودم پدرم تو زمستون از اسب خورده بود زمین و گردنش شکسته بود. به جز از روی عکسهاش چیزی از چهره اش یادم نمیاد… مادرم مثل شیر بالا سرم بود و از صد تا مرد مردتر… زمینی که از پدرم بهمون ارث رسیده بود خیلی بزرگ نبود که نشه اداره اش کرد. اما اونقدر هم کوچیک نبود که محتاج بمونیم. دو نفر بودیم و از پس زمین برمی اومدیم… من و مادرم…
-پس من کوشم؟!
-سناریوی یه نفره میخواست خوب چیکار کنم؟
-آها... خوب بقیه اش!
-با مادرم... صبح ها پنج بیدار میشدیم و با نون و پنیر و چایی شیرین و دل شاد صبحونه میخوردیم بعدش هم نوبت کارهای خونه بود. خونه امون کوچیک بود و محقر اما تمیز و مرتب و پر و پیمون. گاهی وقتها همسایه ها برامون از محصولشون خیاری سیبی چیزی می آوردن که مادرم سریع یا مربا ازشون درست میکرد یا ترشی مینداخت. خیلی با سلیقه بود. شبهای زمستون تو نور کمرنگ چراغ مینشستیم برای شام که اصولا آبگوشت بود. کنارشم یا سبزی داشتیم یا ترشی. بعد غذا هم مادرم برام قصه میگفت. قصۀ شاه پریون… اما از همه بیشتر قصۀ قلعۀ سنگبارون رو دوست داشتم… شبها بعد از اینکه مادرم خوابش میبرد تحت تاثیر داستان پیش خودم فکر میکردم که من یه شاهزاده خانوم هستم که اسیر دیو و قلعه اش شده و پسر جمال ارباب میاد و نجاتم میده… اما کم کم فهمیدم من و پسر جمال ارباب فقط میتونیم تو رویا به هم برسیم. مخصوصا بعد از اون باری که جمال خان ارباب دهمون منو خواست تا باهام حرف بزنه...هرچند همون رویاشم کم شیرین نبود...
اما الان دیگه همه چیز واقعیه. با مرگ مادر انگار یک دفعه بزرگ شدم و معنی سختی رو فهمیدم. من یه دختر دهاتی هستم و سختی کار دیدم. سختی کشیده ام و به عبارتی پوستم کلفت شده اما درد بی مادری مثل صاعقه میزنه و میسوزونه… کار نه برام عاره نه سخت اما تا حالا کاری به این سختی نکردم… شبها برگشتن به خونه ای که مادرم توش نیست. برگشتن به اون خونه ای که عطر محبت توش نیست… نشستم کنار کوپۀ خاک. باورم نمیشد مادرم این زیر خوابیده...
با صدای فین فین متوجه شدم شبنم داره آروم و بی صدا گریه میکنه:
-میخوای نخونم؟
صداش خسته بود:
-نه... بگو... چه روزهایی بود... یادته؟ قصه گفتنت به مامان رفته میبینی؟ صداتم شبیشه... چشمامو میبندم انگار اونه داره قصه میگه... بگو... خسته نمیشی؟
-نه... با صدای پایی که داشت از پشت سر نزدیک میشد خواستم برگردم… حتما یکی از اهالی ده بود که... ناگهان یکی جلوی دهنمو گرفت و منو تو بغلش بلند کرد و خندید. وحشتزده هر چی تقلا میکردم که از تو بغلش در بیام نمیشد. وقتی مرد برگشت در نهایت وحشت سر کردۀ راهزنا رو دیدم که روی اسبش نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. برق تیز چشمهای سبزش اونقدر تیز بود که تا عمق وجودم فرو میرفت...سر و صورتش رو با پارچۀ سرپوش سفیدش پوشونده بود اما صورتشو قبلا دیده بودم. سال پیش… وقتی دستور تار و مار ما دخترها رو میداد… این اطراف فقط یه نفر بود که چشمهای سبز داشت… سر کردۀ راهزنها... حدود یکسال پیش که سر چشمه بهمون حمله کردن من تونستم فرار کنم… اونروز چند تا از دخترها رو هم با خودشون بردن و چند روز بعد اهالی دهمون جنازۀ لخت و بیجون دخترها رو بیرون ده پیدا کردن. بیشتر بدنشون رو سگهای وحشی و احتمالا گرگها خورده بودن اما نبود تیکه پاره های لباس دور و برشون میگفت که دخترهای بخت برگشته چی بهشون گذشته... هر چی از دخترها مونده بود خاک کردیم و شکایتمون هم به پاسگاه دهمون به جایی نرسید. یعنی پیدا کردن راهزنها کار آسونی نبود. مخصوصا وقتی تمام مدت تو کوه ها قایم میشدن…
-اوهو هو هو هو... این مرده رو از رو کی نوشتی؟
-آقای خسروشاهی دیگه...
-صابکارت؟ جدی جدی چشاش سبزه؟
-مگه ندیدی اونموقعی که اومد؟ بین سبز و میشیه... اما خیلی خوشگله...
-نه بابا من هول حموم بودم... ناراحت نشه یه وخ؟
-فکر نکنم... یعنی چیزی نگفت... بعدشم اونو چه به تو؟
-خوب بقیه اش...
-کجا بودم؟ ها... حالا اما انگار دوباره پیداشون شده بود. چه طعمه ای بهتر از یه دختر تنها تو قبرستون بیرون ده؟ مردی که منو محکم تو بغلش گرفته بود داشت میرفت به سمت سر کرده اش… سر کرده پارچۀ جلوی صورتشو کشید پایین و از اسب پیاده شد. داشتم سعی میکردم از پشت دست مرد جیغ بکشم اما نمیشد. هر چه بیشتر به سر کرده نزدیکتر میشدیم همونقدر تقلای من بیشتر میشد. داشتم از ترس سکته میکردم. از ترس بی آبرویی... رفتن حیثیتم… یادمه علیرغم اینکه همۀ ده میدونستن چند تا دختر تنها از پس چهل پنجاه تا مرد بر نمیان، اما پدر و مادر دخترها نمیتونستن سرشونو از خجالت بلند کنن… باز خوبیش اینه که مادرم نیست که بخواد سرشو بلند بکنه یا نکنه…
سر کرده با گفتن ولش کن به مرد اشاره و اون مرد هم خیلی سریع منو ول کرد. نفسم بریده و تند شده بود. قلبم هم همینطور. از شدت ترس و هیجان نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم مخصوصا که سر کرده سینه به سینه ام ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. ته ریش کوتاهش و برق سبز تو چشماش نشون میداد که سنش باید بالاتر از پنجاه باشه. دماغ و دهن کوچیک و خوش فرمی داشت و وقتی لبخند رضایت به لبش نشست تونستم سفیدی و ردیفی دندونهاشو ببینم که ابهت صورتشو بیشتر میکرد. اما اولین بار بود که صدای گرم و مردونه اش رو از نزدیک میشنیدم:
-دختر… تنهایی چرا؟ نمیدونی این دور و بر خطرناکه؟ مال همین ده بالایی؟
فقط تونستم سر تکون بدم. ادامه داد:
-پس چرا تا حالا ندیدمت؟
به علامت نمیدونم سرمو تکون دادم:
-لالی؟
بازم سرمو تکون دادم:
-اگه لال نیستی پس جوابمو بده… اسمت چیه تو؟
-مِرِل…
-اسمش کجاییه؟ از خودت گذاشتی؟
-نمیدونم... گف یعنی آهو… خودش اسمارو داد بهم... گفت بقیه اش با خودم...
-خوب...
-چشماش خندید.
-یه اسم قشنگ برای یه دختر قشنگ… چرا اینجا تنهایی تو؟ مزار نشون میده تازه پرشده… از آشناهاته؟
-ما...مادرمه…
-آخی… مادرت مرده پس… کس و کار دیگه ای هم داری؟
فقط سر تکون دادم. سر کرده با صدای نسبتا بلند رو به مرد دیگه گفت:
-انگار امروز شانس با ما همراهه… برو ببین این اطراف دیگه چی پیدا میکنی… من اینو بر میگردونم خودم…
مرد فقط به گفتن رو چشمم, پرید رو اسبش و ما رو تنها گذاشت. من از ترسم همونطوری مونده بودم و مسخ به صورت مرد نگاه میکردم. حالا که تنها مونده بودیم یک کم از مرد فاصله گرفتم و یه نگاه به دور و برم کردم اما صدای با جذبه و گرم مرد منو به خودم آورد:
-تنهایی هم از پست بر میام دختر… اگه نمیخوای بمیری بهتره کار احمقانه نکنی… برو سمت اسب… کمکت میکنم سوار شی…
-بـ… برای… چی؟
-تو که توقع نداری همینجا وسط قبرستون بکنمت… ها؟ بیا... یه جای دنج و خوب سراغ دارم...
با گفتن بیا, دستمو کشید و با خودش برد. هر چی تقلا میکردم نمیتونستم مچ دستمو از تو دست قویش در بیارم. وقتی رسیدیم به اسبش, خواست منو بلند کنه و بنشونه روی اسب اما من شروع کردم به تقلا کردن. ناگهان دست راستش نشست رو گلوم و آروم آروم شروع کرد به فشردن. همونطور که داشتم خفه میشدم از پشت تو گوشم زمزمه کرد:
-آروم بگیر و سوار شو دختر… برای تو و من جای کاری که میخوایم بکنیم فرق نمیکنه… من قراره بکنمت و لاشه اتو بندازم برای گرگها… اما خوب… نمیخوام اینجا به مرده ها بی احترامی بشه… آروم بگیر…
دستشو که از روی گلوم برداشت, به سرفه کردن افتادم. یه کم شونه ها و پشتمو مالید تا حالم بهتر بشه. همونطور که دست من و افسار اسبش رو چسبیده بود, خودش اول پرید بالا. برای یه مرد پنجاه ساله, سرعت عمل خیلی بالایی داشت و خیلی جلد و چابک حرکت میکرد. میتونستم فکرشو بکنم سالها زندگی تو کوه و کمر, چقدر قدرت بدنیش رو بالا برده. حدسم درست بود وقتی نشست منو با یه حرکت کشید بالا و تو بغلش یک وری نشوند. به همون سرعت هم اسبشو هی کرد و به تاخت حرکت:
-دستاتو بنداز زیر بغلام و پهلوهامو بگیر دختر… نیوفتی یه وقتی تلف شی...
کاری رو که ازم خواسته بود کردم. همین باعث شد سرم روی سینه اش قرار بگیره و صدای قلبشو میشنیدم که با چه سرعتی میزد. سرعت اسب مدام بالاتر میرفت و دامن بلندی که تنم بود به طرز وحشیانه ای تو باد تکون میخورد و به پهلوی مرد کوبیده میشد. مهارتش تو اسب سواری بی نظیر بود. داشتیم به سمت جنگلهای اطراف میرفتیم انگار. از پشت درختها کوهها رو میدیدم که قله هاشون تو ابرهای خاکستری تیره و مه آلود فرو رفته بود.
-امشبو همینجا تو جنگل میگذرونیم و فردا راه می افتیم… یه کلبه هست اطراف اینجا… تو یه  تپه... این حوالی…

منظورشو ساعتی بعد فهمیدم. وقتی که نزدیک کوهپایه منو از اسب پیاده کرد. میدونستم غزلم خونده اس و کارم تمومه. اهالی ده حداقل امشب نمیتونستن منو نجات بدن. تا اونها بخوان بیان… کار از کار گذشته بود. سر کرده اینبار اول منو پیاده کرد. اونقدر پشتم رو گردۀ اسب و زینش ضربه خورده بود که حس حرکت نداشتم. همینکه منو گذاشت زمین، ولو شدم روی چمنها. صدای زوزۀ گرگها که تو کوه میپیچید به وجودم رعشه انداخته بود اما واقعا نمیتونستم از جایی که خوابیده بودم تکون بخورم. مرد بالای سرم ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد:
-پاشو دختر… پاشو… اینجاها خطرناکه… بقیه اشو تو کلبه دراز میکشی…
به سختی بلند شدم و ایستادم. مرد افسار اسبشو با دست راست و دست منو با دست چپش گرفت و راه افتاد. پشت صخرۀ بزرگی که اون اطراف بود یک راه خیلی باریک اما قابل عبور قرار داشت که کمی سر بالایی میرفت. اونجا بود که دستمو ول کرد و با گفتن بیوفت جلو خودش مشغول هدایت اسبش شد. به سختی میرفتیم. من جلوتر از همه میرفتم و دامن بلند و چیندارم زیر پاهام گیر میکرد. برای همین هم مجبور شدم دامنو بگیرم تو دستام و بگیرم بالا.
-هی هی… آرومتر حیوون… دختر! بالا که رسیدی برو سمت…
صدای شیهۀ اسب و رعد و برق نذاشت بشنوم چی میگه. وقتی برگشتم که ازش بپرسم اسب به سرعت باد از کنارم گذشت و باعث شد محکم زمین بخورم. تا به خودم بیام دیدم که اسب غیب شده. و کمی جلوتر مرد روی زمین مونده بود. حدس میزدم افسار اسب دور دستش گیر کرده بوده. مرد تکون نمیخورد. هوا داشت تاریک میشد. وقت نبود که بخوام تا ده برگردم. از طرفی هم… درسته که منو دزدیده بود و گفته بود میخواد باهام چیکار کنه اما نمیتونستم بذارم غذای گرگها بشه… من و اون با هم فرق داشتیم. من نمیتونستم سنگدل باشم. چاره ای نداشتم. بلند شدم و رفتم بالاتر. همونجایی که مرد به پشت افتاده بود. رفتم و کنارش خم شدم ببینم نفس میکشه یا نه. وقتی دیدم نفس میکشه تکونش دادم. باید بیدارش میکردم. بارون شدیدی که تگرگ هم همراه خودش داشت شروع به باریدن کرده بود. جلیقۀ سیاه و پیراهن سفید سرکرده گلی شده بود. شلوار پارچه ای سیاهش هم همینطور. شال کمرشو باز کردم و انداختم زیر بغلهاش. و شروع کردم به کشیدن. خیلی نمیتونستم تکونش بدم.برای من خیلی سنگین بود مخصوصا که پاهام تو گل لیز میخورد. باید بیدارش میکردم. از صدای رعد و برق و زوزۀ گرگها هم میترسیدم. رفتم کنارش و با سیلیهای محکم سعی کردم بیدارش کنم:
-بلند شو سرکرده… خواهش میکنم… اگه نمردی بیدار شو… میترسم…
یه چند دقیقه ای طول کشید تا چشماشو باز کنه. یه چند لحظه ای گیج بود. از نگاهش فهمیدم و چند لحظه طول کشید تا یادش بیاد چی شده و انگار از دیدن من که هنوز اینجام خیلی تعجب کرد.
-برای چی فرار نکردی؟
-نتونستم تنها ولت کنم به خاطر گرگها…
مرد بلند شد و نگاهی به بالای راه کرد:
-دیدی اسب از کدوم ور رفت؟
-چپ…
-بد شد… ما باید بریم راست… بیا…
انگار علیرغم زمین خوردنش خیلی حالش بد نبود. شالشو که از کمرش باز کرده بودم رو پیچید دور شونه اش و راه افتاد. فقط کمی میلنگید و دستشو گذاشته بود رو کمرش. هر دومون خیس بودیم. سر کرده علاوه بر خیسی گلی هم شده بود. نزدیک نیم ساعتی راه سر بالا رفتیم. یه جا که به نظر راه فقط به سمت چپ میرفت جایی که دو تا دیوار سنگی کمی از هم فاصله داشتن مرد ایستاد و به اطراف نگاه کرد. از جایی صدای جریان شدید آب می اومد. یه صدای خیلی قوی مثل آبشار. اونقدر صدا بلند بود که مرد باید تقریبا فریاد میکشید تا بتونم صداشو بشنوم:
-مراقب برو بین این دو تا صخره!… فقط اولش مراقب باش!… زیر پات برکه اس!… خیلی هم سرده!…
یه نگاه انداختم. چند قدم اول خیلی ترسناک به نظرم رسید چون راه خیلی عریض نبود. اما یه چند متر بعدش محوطۀ سنگی اونقدر بزرگ بود که بشه یه کلبۀ چوبی روش ساخت.
-برو تو دختر… فقط مراقب برو… سردمه… زود باش…
بعد از اینکه نشونم داد چه جوری باید قدم بردارم اشاره کرد برم تو. به هر جون کندنی بود با تکیه دادن پشتم به دیوار آروم آروم خودمو رسوندم به منطقۀ عریض تر. و منتظرش ایستادم. زیر پامون محوطۀ سنگی مثل یه چاه پایین میرفت و آب آبشار هم توش میریخت. حتما از زیر به جای دیگه ای راه داشت یا میریخت. هر چی بود الان دیگه تاریکتر از این حرفها بود که بخوام به فرار کردن فکر کنم. مطمئنا تا الان مردم دهمون از نبودن من مطلع شده بودن و داشتن دنبالم میگشتن اما مطمئن بودم که اینجا هیچکس پیدام نمیکنه. مرد هم به سختی در حالیکه گاهی ناله میکرد خودشو به منطقه ای که امن تر بود رسوند. اینبار بدون کوچکترین حرفی فقط جلوتر راه افتاد و رفت توی کلبه. اونقدر سردم بود که من هم سریع دنبالش رفتم. داخل کلبه تاریک بود. مرد داشت فانوسی رو که به دیوار آویزون بود روشن میکرد. با روشن شدن فانوس تونستم فضای جمع و جور کلبه رو از نظر بگذرونم. کف کلبه با پوست پوشیده شده بود و به نظر برای نشستن گرم و راحت میرسید. کنار دیوار هم یه تخت کوتاه و چوبی یک نفره که روی اون هم پوشیده از پوست بود روبروی در قرار داشت. سمت چپم هم یه اجاق کوچیک غذاپزی با سنگ درست کرده بودن و توش پر از هیزم بود. متوجه نگاه سنگین مرد روی خودم شدم و لبخند محوی رو که به لبش داشت حس کردم.
-اول باید اینجا رو گرم کنم بعدش میتونیم لباسامونو در بیاریم…
بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم که به سرعت مشغول روشن کردن اجاق بود.
-گرسنه ای؟
سر تکون دادم.
-یا صدات در بیاد یا برات درش میارم… گرسنه ای؟
-ب...له…
-آاااا  آ! اینم از این…
رفت و پوستهای روی تخت رو انداخت یه گوشه و در چوبی تخت رو باز کرد. با تعجب متوجه شدم که اونجایه جور انبار غذاس… گندم و برنج و سیب زمینی و مقداری هم سبزیجات.گوشت خشک…  کنارشون هم یه سطل آهنی متصل به یه طناب خیلی بلند بود. مرد سطل رو برداشت و رفت بیرون که آب بیاره و خیلی طول نکشید برگشت. سطل رو بار گذاشت روی اجاق و بعد از اینکه مقداری غذا که شامل دو تا  نون خشک ویه  تیکه بزرگ گوشت و دو تا سیب بود دوباره در اونجا رو بست و پوستها رو سر جاشون گذاشت. حالا دیگه کلبه داشت گرم میشد.
-لباساتو در بیار… راستی… اول از اونجا یه پتو بردار و بپیچ دورت که سرما نخوری…
-باشه…
رفتم و از گوشۀ دیوار یه پتوی پشمی برداشتم و پیچیدم دور خودم و شروع کردم به در آوردن لباسام.
-همۀ لباساتو در بیار که سرما نخوری… بندازشون روی پوستها… تا صبح خشک میشه...
خودش هم بلند شد اما بدون پتو شروع کرد به در آوردن لباساش و همه چیزش رو به جز شرتش در آورد. وقتی کاری رو که گفته بود کردم با نگاهم ازش پرسیدم حالا چیکار کنم… انگار معنی نگاهمو فهمید چون اومد سمت من و پتو رو اینبار درست و محکم دورم سفت کرد. بعد هم با خودش برد سمت تخت و کنار غذاها نشوند. خودش هم اونطرف نشست.
-خوب… حالا باید یه کم به خودمون برسیم تا جون داشته باشیم برای بعدش… تو منو نذاشتي بري پس مردونگي حكم ميكنه گرسنه نذارمت زبون بسته...
با چاقو برام از گوشت کند و با یه تیکه نون داد دستم. گوشت طعم وعطر دود میداد اما خیلی خوشمزه بود. نون رو نتونستم بخورم که اشاره کرد بزنمش به آب تا نرم بشه. حالا بهتر شد و راحتتر تونستم غذا رو بخورم. بعد از غذا هم نوبت سیبها بود. وقتی شکممون سیر شد نوبت گرمای کلبه بود. گرمای کلبه رخوت دلپذیری رو ریخته بود تو وجودم و خیلی دلم میخواست بخوابم. حال عجیبی داشتم. به طرز غریبی میتونم بگم دلتنگ نبودم و از اتفاقی که افتاده بود تا حدودی هم خوشحال بودم. حالا که مادرم رفته بود دیگه دلیلی نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. هرچند از سرنوشت پیش روم هم میترسیدم. خوراک گرگها شدن:
-شما اسمت چیه؟
-ارسوی…
-ها… قبلا شنیده بودم…
-از کی شنیده بودی؟
-همه تو ده از شما میترسن…
-خوبه…
-من کجا بخوابم؟
-اینجا رو تخت…
-شما کجا میخوابی پس؟
-همینجا رو تخت…
-اما جا نمیشیم…
-نگران اونش نباش… یه جوری جا میشیم… دراز بکش تو… تا منم بیام… خیلی خسته ام…
ارسوی با گفتن این حرف بلند شد و اون یکی پتو رو برداشت و قبل از اینکه دورش بپیچه شورتش رو هم در آورد. وقتی دیدم جدی جدی داره میاد که کنارم بخوابه ترسیدم. از فکر کاری که میخواست باهام بکنه داشتم سکته میکردم. چشم و گوش بسته نبودم خوب. يه چيزايي ميدونستم. مادرم ميگفت ديگه كم كم وقتشه خودتو براي واقعيت ازدواج آماده كني. دقيق وقت نكرد بهم بگه اما ميدونستم زندگي زناشويي كمي بيشتر إز گرفتن دست همديگه اس كه با… ارسوی رو به من دراز کشید کنارم. مجبور شدم خودمو بكشم سمت ديوار تا اون هم جاش بشه. پتوشو کشید روی خودش و در حالیکه دست چپشو گذاشته بود زیر سرش و چونه اش همونطور نیم خیز تکیه داد. بر خلاف بدن من که یخ زده بود بدن ارسوی گرم بود. خیلی ترسیده بودم.
-چی میشه رحم کن...
-تو که میدونستی قراره باهات چیکار کنم چرا وقتی فرصت داشتی نرفتی؟
-آخه… من هیچ کسو ندارم… نمیتونستم برگردم جایی که مادرم دیگه نیست…
-مادر نداري… نشون كرده چي؟ اونم نداري؟ باورم نمیشه دختری مثل تو رو کسی نشون نکرده باشه…
-من از پسر ارباب خوشم میاد اما ارباب…
-از پسر جمال؟ اون چی؟ دوستت داره؟
-اونم منو میخواد اما ارباب… یه بار منو برد عمارتشون و گفت نمیشه…
-جمال! تو رو برد عمارتش و... فقط گفت نمیشه؟ پس با اینحساب دختر نیستی…
با خجالت نگاهمو دوختم به زمین:
-هستم…
-پس لابد دو تا جمال ارباب تو دهتون دارین… اون جمال که من میشناسم…
-کتکم زد… گفت اگه دور و بر پسرش منو ببینه منو زنده زنده چال میکنه...
-حالا این شد یک کم شبیه اون جمال که من میشناسم… مطمئنی فقط همینه گفت؟
انگار میدونست ارباب بیشرف تر از این حرفهاست. اما واقعیت این بود که اونشب ارباب دستیارشو فرستاد خونۀ ما و منو از مادرم خواست. گفت که امشب برم و به زنش کمک کنم. وقتی رسیدیم منو بردن تو اتاق خدمتکارا. اما درو که بستن روم ارباب منتظرم بود. اونقدر منو زد که جون به تنم نموند. بعدشم گفت که من و مادرمو زنده زنده چال میکنه…با صدای ارسوی به خودم اومدم:
-پس با اين حساب برای کسی هم مهم نیست چه بلایی سرت میاد… میخوای برای من کار کنی؟
-چه کاری؟
-لباسهامونو میشوری و غذامونو بار میذاری…
-فقط همین؟
-شبها با من خوابیدن هم که… وظیفته…
با گفتن این حرف منو کشید زیر خودش و پتومو از روم زد کنار. اونقدر کلبه گرم شده بود که به پتوها نیاز نباشه. اما پتوی خودش هنوزم رومونو پوشونده بود. سنگینیشو انداخت روم. با اینکه هیکلش متناسب و ورزیده بود با اینحال برای تن نحیف من خیلی سنگین بود.
-نکن… خواهش میکنم… میترسم…
-نگران نباش دختر… من کارمو خیلی خوب بلدم… میدونم چطور زنت کنم…
میدونستم که کمک خواستن فایده ای نداره. با صدای آبشار صدام به هیچ کجا نمیرسید. اما در عین نا امیدی اونقدر هم میترسیدم که بی اختیار شروع به مقابله کنم باهاش. اما تقریبا بی هیچ زحمتی دستامو دو طرفم باز کرد و نگه داشت و اولین چیز نگاهش رفت به سمت سینه هام و شروع کرد به مکیدنشون. هر چقدر تلاش میکردم و به خودم پیچ و تاب میدادم بدون وقفه محکم به سینه ام مک میزد و تسلطش روی من به هم نمیریخت. التماس کردم:
-تو رو خدا نکن… میترسم...
خیره تو چشمام نگاه کرد. انگار نمیدونست حرفشو بزنه یا نه:
-راستش وقتی خوردم زمین بیدار بودم… خیلی دلم میخواست فرار کنی… لذت شکار یه زن که داره میدوئه برای حیثیتش و شرفش بی نظیره … لحظه ای که محکم میگیرمش و پرتش میکنم زمین...اون لحظه که درمونده التماسم میکنه که ازش بگذرم و امیدشو نا امید میکنم خیلی لذت داره... اما تو موندی… حتی با اینکه بهت وقت دادم بری بازم نرفتی… موندی و کمکم کردی… تا حالا کسی اینکارو نکرده بود…
-پس ازم میگذری؟
-نه گلم... اون که گفتم مال زنهاس.. من از لذت یه دختر باکره که از اولین بار میترسه هیچوقت نمیگذرم…
با این حرفش تازه به خودم اومدم. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که فکر میکردم همه چیز یه خوابه. اما حالا که فکر میکردم من به درد اولش فکر نکرده بودم. تا الان من فقط خوشحال بودم که قرار نیست دیگه به خونه ای که مادرم توش نیست برگردم اما فکر نکرده بودم این مرد چه قصدی داره. به واقعیت درد کارهاش فکر نکرده بودم. نفسم بند اومده بود:
-نکنه تازه الان فهمیدی میخوام باهات چیکار کنم؟
با صدای بلند قهقهه زد و ادامه داد:
-دقیقا از همین حسی که تو نگاهت بود دارم حرف میزنم دختر…
دوباره سرش رفت سمت سینه ام و شروع به مکیدن کرد اما اینبار هر بار که تکون میخوردم ارسوی هم سینه امو گاز میگرفت. درد عجیبی بود اما نه یه درد بد. دستهامو که دو طرف نگهداشته بود ول کرد و دستاشو انداخت زیر کمرم و چسبید به من. حالا دیگه هر کاری میکردم راه دستم طوری نبود که بخوام از روی خودم بندازمش کناد. تو همین تقلاها بودم که آرنجم محکم کوبیده شد به فرق سرش. ولم کرد و از روم نیم خیز شد:
-تو چطور جرات میکنی منو بزنی دختر؟
بدن سفت و عضلانیش زیر نور آتیش برق میزد. ناخودآگاه چشمم افتاد به آلتش که سیخ و آماده رو به بالا ایستاده بود. از فکر رفتن همچین چیزی تو بدنم لرزه به جونم افتاده بود. برای همین هم بلند شدم و گوشۀ تخت پناه گرفتم. جلومو چسبونده بودم به دیوار که خودمو بپوشونم و از نیمرخ هم داشتم نگاهش میکردم که اگه اومد طرفم فرار کنم. اما میدونستم که اون هم همینو میخواد. خودش گفت که لذت داره. اما ارسوی نگاهش به بدنم بود مخصوصا به پشتم و داشت آلتشو آروم آروم می مالید:
-انصافا… خوبه… هیکلت قشنگه… دختر… پاشو بایست… ببینمت...
-نه… تو رو خدا...
اومد سمت من و متوجه شدم که میخواد از پشت بچسبه به من. وحشتزده و سریع از جام در رفتم. مراقب حرکاتش بودم و با حواس جمع نگاهش میکردم.در همون حین که به سمت مخالف ارسوی میدویدم سر راه لباسامو که رو زمین بود برداشتم و گرفتم جلوم. نگاهش حالت خاصی بود. یه لبخند پر از تمسخر رو لبش بود. انگار معنی کارمو نمیفهمید یا شایدم تلاشم به نظرش مذبوحانه و بی دلیل میرسید. تو چشماش میدیدم که داره منو میکنه. به شدت ترسیده بودم. عقب عقب داشتم میرفتم تا درو باز کنم. دستم از پشت خورد به در. ارسوی اما همونجا سرجاش بیحرکت ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
-فکر میکنی الان از اینجا بری بیرون چی میشه؟ این منطقه منطقۀ ماست دختر… اگر به کسی هم برخورد کنی قرار نیست نجاتت بده… فقط قراره تو رو ببرن مخفیگاهمون و دست و پا بسته نگهت دارن تا من برگردم و بیام سروقتت... اگرم که گیر گرگها بیوفتی که تیکه بزرگه گوشته… قبول کن اینجا پیش من از همه جا امن تره برات…
-سرکرده… تو رو خدا نکن… رحم کن…
با بیرحمی تمام به آلتش اشاره کرد و گفت:
-نکنه از این میترسی؟ مگه پسر جمال که خاطرتو میخواست نمیخواست همینشو بهت فرو کنه؟ ها؟ یا مال اون فرق میکنه؟ مادیان مادیانه و نرینه نرینه… برای تو چه فرقی میکنه من یا اون؟ یا… شایدم داری برام بازارگرمی میکنی دختر؟ اگه بازار گرمیه که… هر جور تو میخوای دختر…
با سرعت به سمت من اومد واز کمرم منو گرفت و بلند کرد. برد سمت همون جایی که خوابیده بودیم اما فقط نیم تنۀ بالامو خوابوند روی تخت. پاهام از تخت آویزون بود. با دست چپش پشت گردنمو گرفته بود و با دست داستش و زانوهاش پاهامو از هم باز کرد.
-رحم کن… سر كرده! رحم كن!
سر آلتشو که مالید به لای پام متوجه نرمیش شدم. با خودم فکر کردم شاید چون گوشته و سرش نرم اونقدرها دردم نگیره اما همون لحظه یک ضرب که فرو کرد فهمیدم چقدر سفت و بی ترحمه این تیکه گوشت. طوری سوختم که زبونم بند اومد و دندونام کلید شد. همونطور که منو میکرد پشت گردنمو ول کرد. خواستم خودمو بکشم بالا چون جای آلتش تو تنم میسوخت. اما دستاشو از زیر بغلهام رد کرد و گذاشت رو شونه هام. حالا دیگه جای فرار نداشتم. شروع کرد با شدت کردنم و هر از گاهی هم کتفمو گاز میگرفت. چشمام سیاهی میرفت از درد.
-درد داری دختر؟
جوابشو ندادم.
-خیلی میسوزه؟ گفتی رحم کن… به اندازۀ کافی رحم کردم؟ راضی هستی؟

فقط بی صدا گریه میکردم. کمی بعد به همون شکلی که منو نگهداشته بود به شکم خوابوند کف کلبه و روی همون پوستها و محکمتر کرد. آههای بلندی میکشید که نمیدونستم برای چیه و ناگهان متوقف شد و افتاد روی من:
-گفتم که… دختر یه لذت دیگه اس… فقط تکان نخور تا در نیاد…
احساس کردم که دستشو انداخت و از روی تخت پتوی پشمی رو برداشت. بعد هم همونطوری که حواسش بود آلتش بمونه داخلم کمی بلند شد و با کشیدن پتو روی پشتش دوباره خوابید روی من. دل زدنهای آلتشو حس میکردم و کوچیکتر شدنشو. اما ناگهان احساس کردم دوباره داره بزرگتر و سفت تر میشه. اما اینبار دیگه داخل بود.
-میدونی به چی فکر میکردم دختر؟ چند ماه پیش تو همین حوالی از دهات اطراف یه تازه عروسو داشتن با جهازش میفرستادن خونۀ بخت… ما هم زاغ سیاشونه چوب میزدیم… بیرون بودن تو دشت… یه دفعه حمله کردیم بهشان… عروس و داماد رو بردیم با خودمون… هنوزم طعمش زیر دندونمه اون نو عروس که جلوی مردش زن من شد… الانم تنگی تو منو یاد اون عروس انداخت…
به حرفهاش گوش میکردم. مثل یه قصه. مرد با صدای گرمش قصه میگفت برام. قصۀ قلعۀ سنگبارون که مادرم برام میگفت. حالا از زبون خود دیوه میشنیدم که چطوری نو عروس رو سنگ کرده… وقتی تعریف میکرد یادم اومد که یه همچین چیزی شنیده بودم. البته نه از بزرگترها. از یکی از دوستام که شب از پدر و مادرش شنیده بود. اما فکرشم نمیکردم که یه روز سر خودم بیاد. یادمه اونروز از دختره پرسیدم دختره خودشو کشت؟ اما الان میدیدم که حتما اون نو عروس بخت برگشته هم مثل الان من بی رمق تر از این حرفها بوده که بخواد خودشو بکشه.
-کشتیش؟
-نه حيف بود… دادمش دست بقیه… اونها هم که کارشون تموم شد زن و شوهره رو فرستادیمشون پی زندگیشون… اما شنیدم دختره خودشو از کوه پرت کرده پایین… عمرش لابد تا اونجا بوده...
-منم میدی دست بقیه؟
-تو کلفت منی دختر… فعلا لازمی واسه غذا و رختشوری… یکی که جوندارتر از تو پیدا کردم… شايد...
حرفشو قطع کرد و دوباره شروع کرد به کردنم. اون نو عروس و حال زارش انگار خیلی به وجد آورده بودش. چون اینبار بی رحم تر از بار قبل منو کرد…

شبنم خیلی وقت بود که خوابش برده بود. هنوز هم خوابم نمی اومد. دیگه نمیخواستم برگردم به اون لجنزار. قصه که سهله، خسروشاهی اگه خودمم میخواس میدادم...
............................................
 بهت زده تو اتاق آقای خسروشاهی واستاده بودم و به دستۀ فرمهای امضا شده که نصفه از پاکت آ چهار زرد رنگ، زده بود بیرون نگاه کردم. به دلارهای کنار پاکت که دقیق نمیدونستم چندتاس... دلارهایی که فقط دو تا دونه صد تاییش حق من بود. آقای خسروشاهی یه انتشاراتی داره اما نه یه انتشاراتی معمولی. وقتی مادرمون زمینمونو تو ده فروخت و اومدیم تهران، تنها چیزی که ازش خبری نبود، همون کاری بود که میگفتن تو تهران ریخته و امکانات... اوایل به سختی تو جوادیه واسه یه زن دهاتی و دختراش و شوهر مریضش میگذروندیم... تنها دلخوشیمون اون روزها قصه های مادرم بود. دهنش اونقدر گرم بود که حتی آقام هم محو داستانش میشد و دردشو یادش میرفت. که بعد از رفتنشون من برای شبنم ادامه دادم. یه شب که با شبنم نشسته بودیم و براش قصه تعریف میکردم گفت:
-خوب تو که اینقدر خوب قصه میگی چرا این قصه هاتو نمیفروشی؟
حرفش رفت تو کله ام. تا سوم راهنمایی خونده بودم با معدل بیست. یعنی سواد نوشتن و خوندن داشتم. چرا ازش استفاده نکنم؟ و الانم اینجا بودم. جلوی این مرد چشم سبز. نگاهش میکردم. چشمهای خوش رنگی داشت. یه رنگی بین میشی و سبز. صورت خیلی مردونه بود و قدش هم بلند. فکر کنم قدش ۱۸۰ اینا میشد. همیشه کت شلوار میپوشید و بوی خوشی میداد. اما چی نمیدونم. خسروشاهی گلوشو صاف کرد و با گفتن بذار ببینیم ایندفعه چیکار کردی، شروع به بلند خوندن کرد. الان هم چشمهای خوش رنگش داشت روی کلمه های من با دقت لیز میخورد. صورت جدیش با اون نیمه اخمی که نشون از دقت بیش از حدش داشت، از همیشه جذابتر شده بود. عاشق این لحظه ها بودم. لحظه هایی که سعی داشت مو رو از ماست بکشه بیرون. با صدای گرمش به خودم اومدم. واسه اینکه خودمو به چشمش بکشم با کلاس ترین کلمه ها رو به کار میبردم. زندگی واقعی تعارف نداره و از بچگی طوری بی ارزش و بی آبروت میکنه و میشکنتت که تو نوزده سالگی دیگه سکس و فحش اونقدر بد به نظرت نمیرسه... زندگی بی آبروت میکنه... مثل شپشهایی که سرمون داشت... مثل شورتی که پامون نبود... مثل لباسی که کبره میبست تنمون از بس عوضش نمیکردیم... مثل وقتی که رفتیم حموم و به جای تمیز شدن عفونتهای رنگ و وارنگ گرفتیم و تا صبح از درد جیغ کشیدیم... هنوزم یادمه اون خارشهای سر شپش زده ام... اونقدر میخواروندم که فرق سرم زخم میشد... نمیخواستم برگردم به اون روزها... بر عکس میخواستم جلو برم... وقتی یه بار با صدای بلند خوند، نگاهشو دوخت بهم:
-انتظار نداشتم اولین کارت اینقدر خوب باشه... میدونی؟ سر همین سرعت عملته که ازت خیلی خوشم میاد پناه... سریع میگیری و یه شبه هم تحویل میدی...
-شما لطف دارین آقا... کارمه...
-این دیگه آخرین نسخه اته دیگه کلا؟ تهشو خودم عوض میکنم اما بقیه اشو دوست داشتم...
-نه که بگم شاکی ام ها... اما اینا رو واسه چی میخواین؟
-تو کارت نوشتنه سناریوئه... منم کارم ایجاد هیجان تو زندگی یه سری از پولدارا...
-میخوان داستان سکس منو بخونن؟
-نه گلم... اینا پول میدن و از من میخوان بدزدمشون و براشون هیجان ایجاد کنم... خانومی که این داستانو براش نوشتی تو ریزه یه ویلا داره...
-شما آدم میدزدی؟
-هم آره هم نه... هر کی میاد سراغ من، هیجان میخواد... از زندگیش خسته شده و میخواد که لحظات هیجان انگیزی رو براش رقم بزنم... باهاش یه قرارداد امضا میکنم و بهم یه موضوع میده... هر چیزی میتونه باشه... و منم براش یه سناریو درست میکنم و...
منتظر بقیۀ حرفش بودم که ناگهانی حرفشو عوض کرد:
-راستی اسمتو زیر داستانات بنویس... یه اسم تخلص...
-چی بنویسم؟
-ماهرخ...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

فصل دوم عنکبوت :هیولای فرانکن اشتاین - قسمت هفتم


کیان از گوشۀ چشم میدید منو. داشتم میرفتم سمتش. یکوری افتاده بود روی کاناپه و خیلی نمونده بود به بیهوش شدنش. پسرک با نمک و خواستنی. هیچوقت بهش به چشم دوست نگاه نکرده بودم. از اولش هم خیال نداشتم بهش به چشم یه دوست نگاه کنم. از همون اولین بار که اومد کافی شاپ و اولین پسری که با خودش آورد توجهمو جلب کرد. اما وقتی الان تو این لحظه هم مثل تاریک و روشن کافی شاپ چهره اش دوست داشتنی و خاص شده بود. اول فکر کردم گیه. اما بار دوم با یه دختر اومد. فکر کردم بایسکشواله. یه چند بار که اومد فکر کردم هرزه. کمی گذشت تا تونستم از طریق دوستام آمارشو در بیارم و بفهمم که زندان بوده. حدس بقیه اش کار سختی نبود:
-این قدر خودتو به درو دیوار میکوبی که چی بشه عزیز دلم؟ اینهمه تقلات واسه چیه؟!
نا نداشت جوابمو بده. کم کم داشت میخوابید. آروم خم شدم روی کیان و موهای مشکیشو آروم نوازش کردم. موهاش حالت زبری داشت و کف دستم احساس دلچسبی ایجاد میکرد:
-پسرک دیوونه؟ از چی اینقدر عصبانی هستی؟ کی دلش اومده تو رو اینجوری عصبانی کنه؟ میدونم یه روز اینا رو برام تعریف میکنی... اما همه چی به موقه اش...
نالۀ خفیفی کرد و سعی کرد پسم بزنه اما سالها بود که میخواستمش از دور. پسرک رفته رفته مرموزتر و پیچیده تر میشد برام. دستامو انداختم زیر بغلهاش. کشیدمش بالا تو بغلم. سنگینی پشت سرشو تو بغلم بالاخره اتفاق افتاد. بالاخره تونستم بکشمش اینجا. غزل تنها بهانه ای بود که میتونستم استفاده کنم. غزل اینجا نبود. غزل از همون اول که با کیان دیدمش خودی بود و با خودی ها همیشه بیگانه بودم. در ثانی خیال نداشتم پسرک چموشمو برنجونم. از همون اول مجبور بودم براش نقش بازی کنم. فکر کرد نمیدونم چند سالشه اما دروغ میشه اگه بگم علیرغم ۳۸ سالگی خیلی خیلی از سنش جوونتر میزد، متعجبم نمیکرد. اولین باری که دیدمش ۳۴ ساله بود. به عادت همیشه لیست مهمونهای جدید رو که تازه عضو شده بودن رو چک میکردم. کافی شاپ من هر نوع نیاز و اوردر اعضا رو تامین میکرد. مسئول خرید شراره بود که خودش هم به عنوان یکی از خدمتکارها کار میکرد. گذاشته بودم که همون هم به رتق و فتق امور میرسید. یه حساب بانکی در اختیارش گذاشته بودم فقط مختص کارهای کافی شاپ و به خودش هم خوب میرسیدم. و کارش انصافا حرف نداشت. شراره هر شب برام یه کلمۀ همون رو میفرستاد که معنیش میشد همون مهمونهای همیشگی. هر کی تازه وارد بود و برای اولین بار می اومد اسمشو یادداشت میکرد. تا اینکه خورد به اسمی که هر دفعه عوض میشد. ته و توشو شراره خیلی سریع در آورد. و فهمیدم کیانه که هر بار اسم دیگه ای مینویسه... کیان از خیلی جهات برام جالب بود. چرا بعضیها باید از سنشون جوونتر به نظر بیان. و خیلی چراهای دیگه که تمامشون رو مدتها بود که داشتم با آزمایشهای مختلف بررسی میکردم:
-تو حقت نیس این در به دری کیان... چیزی که تو هستی اسمی نداره... تو فقط یه ماشینی...
آروم کشیدمش تا زیر زمین که بیشتر لابراتوارم بود. گذاشتمش روی صندلی مخصوص و دستها و پاهاشو چفت کردم. تنها فرقی که کیان با بقیه برام داشت این بود که قصد نداشتم بی گدار به آب بزنم و اذیتش کنم و یا بکشمش... یکی از سرنگها رو برداشتم و از بازوش خون کشیدم.
-بذار ببینیم تو چی داری که این قدر راحت خودتو تطبیق میدی و زنده می مونی؟
.....................................
چیزی که جلوی چشمام داشت اتفاق می افتاد رو نمیتونستم باور کنم! ماهرخ یا همون ماهی وسط یه اتاق سفید ایستاده بود و نفس نفس میزد. از سر انگشتهاش و ناخونهاش خون میچکید. با اینکه نمیتونستم دقیق تشخیص بدم صدای بهرام رو میشنیدم که میگفت:
-چی میبینی؟
-هوا تاریک شده... سرده...
-بیخیال میشی؟ یا میخوای ادامه بدی؟
ماهی نفس عمیقی کشید و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کرد. نمیتونستم دقیق چهره اشو تشخیص بدم. تا الان حداقل ده بار خودشو کوبیده بود به دیوار و خورده بود زمین. اما نمیفهمیدم چرا. حالتهاش مثل آدمی بود که تو خواب راه میره. همزمان با هر پرش چنگ میزد به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخوره زمین، به سختی خودش رو کنترل میکرد. اما بار آخر پای چپش از زیرش در رفت و اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرشو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبید. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-اگه ادامه بدم... اگه جیغ بزنم اون هیولاها مجبور میشن بیان نجاتمون بدن...
-نجاتمون بدن؟
-حتی اگه نجات هم ندن... فقط بیان...
خستگی صدای ماهی به خستگی مرده ای بود که به اجبار باید راه بره... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... امیدی نبود تو صداش... و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی توی فیلم ظاهر میشد اما بیشتر به نظرم میرسید که حرکات ماهرخه که مرکز توجه دوربینه. به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه. گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود. اتاق که روشن بود پس این تاریکی که ازش حرف میزدن چی بود؟
-برای چی بیان ماهی؟
-اینکه دارم با خودم حرف میزنم حس میکنم... حس میکنم دارم دیوونه میشم...
-مگه بده آدم با خودش حرف بزنه؟ همه همینکارو میکنن... همه به ندای درونشون گوش میدن ماهی...
ماهی مثل کسی که تو تاریکی باشه رفتار میکرد. دستهاشو با احتیاط تکون میداد تو هوا. همونطور که نشسته بود. یه نگاه به سمت سقف کرد.
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره؟
بهرام حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد. جوابی نیومد.
-پرسیدم سقف اینجا بلندیش چقدره؟
-مگه حرفهای من برات مهمه؟ همه اش دارم بهت میگم از اینجا راه فراری نداریم... اما تو داری با تقلای بیهوده منو از بین میبری...
-تو ندای درون من نیستی... تو... تو... مگه میشه صدای درون...
-ضمیر ناخوادآگاه...
-نمیشه مرد باشه...
-از اول مرد نبودم... یادته چقدر جیغ کشیدی؟ یادته چقدر فریاد زدی؟ هر چی گفتم نکن؟ تارهای صوتیتو معلوم نیس چیکار کردی ماهی... حقته همینجا بمیری...
-نه... ببخشید... نرو! قول میدم گوش بدم! قول میدم! تو دیگه نرو... بهت گوش میدم...باهام حرف بزن... تو هم حرف نزنی دیوونه میشم...
ماهی زد زیر گریه. تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد. بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
دقت که کردم یادم افتاد ماهی تو فیلم موهاش به بلندی الان نبود.
-میخوای بقیه اشو ببینی؟
-برای چی نشون من دادی؟
-فقط خواستم بدونی اگه حرفی میزنم جدیه... بلوفی در کار نیس... اینو از اول به ماهی هم گفتم اما قبول نکرد... خواست منو شکست بده اما... به ضرر خودش تموم شد...
-با من هم میخوای همین کارو بکنی؟ ولی من که...
-نه گلم... اون یه پروژۀ دیگه بود... که البته هنوز هم ادامه داره... فقط دیگه روی ماهی انجام نمیشه...
-چرا؟
-حالا میرسیم به شما کیان جان!
از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان! ماهی میخواست از خودش مراقبت کنه... برای ما ماهی فقط زنه داخل قفس بود... میخواست فکر کنه... میخواست به دیوونگی نبازه... محتاج دنیا بود تا دیوونه نشه... قرار نبود بذاره بشکنیمش... قرار بود یه روز از قفسش آزاد بشه... بذار ببینیم یه دیوونه که از دنیا بریده چه میکنه؟...
و همه جا سیاه شد.
............................................
سر و صورت ماهی خون آلوده بود... نفس عمیقی کشیدم و به نقطه ای از دیوار که هیچ راهی به خارج از اتاقک نداشت نگاه کردم. تا الان حداقل ده بار خودمو کوبیده بودم به دیوار و خورده بودم زمین. اما نمیفهمیدم چرا. همزمان با هر پرش چنگ میزدم به دیوار و هر بار قبل از اینکه بخورم زمین، به سختی خودمو رو کنترل میکردم... سرم گیج میرفت... اول با شونۀ راستش خورد زمین و متعاقبش سرمو محکم با صدای چندش آوری به زمین کوبیدم. نزدیک بود بالا بیارم.
-نمیخوای بس کنی کیان؟ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیس... نمیخوای صبر کنی تا صبح؟
-همه جا روشنه!!!!!!!
-مطمئنی؟
با عصبانیت سرمو بلند کردم و چراق هالوژنی رو که بالای سرمون روشن بود به... بهرام اینجا بود! حاضرم قسم بخورم اینجا بود! تمام تنم میلرزید... از خشم... حس میکردم مسخره ام کرده!
-یه نگاهی از پنجره بنداز...
-کدوم پنجره؟! کثافت! آشغال! مسخره ام کردی! اینجا همون اتاق همیشگیه! چراغ لعنتیشم هیچوخ خاموش نمیشه!
سر گیجۀ لعنتی بدبختم کرده بود... چم شده؟!
خسته بودم! به اجبار سرپا بودم... بیچاره... خسته... بی تفکر... خالی... آره! خالی... صداش خالی بود... صدام خالی بود! نه! اونی که دیدم یه فیلم بود! فیلم ماهی بود! فیلم شکنجۀ ماهی بود! ماهی بود... ماهی بود؟ من بودم؟ گیج شدم! و بدتر از همه اینکه نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. داشتم به یه فیلم ضبط شده نگاه میکردم. بهرام گاهی ظاهر میشد اما به نظر نمیرسید که بهرام مشکلی داشته باشه.
-چشمام! بهرام؟! بهرام!
-بهرام کیه؟
گیج شده بودم. مکالمۀ عجیبی بود.
-بهرام! اینا همه اش بازیه! میفهمم! حسش میکنم!
-برای چی بیان ماهی؟
-من ماهی نیستم! من... من... من ماهی نیستم!
-پس کی هستی؟ میشه بگی؟
فکرم خالی بود! از اینکه داشتم با خودم حرف میزدم حس میکردم... حس میکردم دارم دیوونه میشم... سرم داشت میترکید. تقریبا افتادم. اما زیرم نرم بود. دیوار هم نرم بود.
-دیوار ماهی سیمانی بود! من ماهی نیستم! دیوار من نرمه... دیوار من... سیمانی نیس...
همونطور که نشسته بودم یه نگاه به سقف کردم. سیاهی بلندگو رو میتونستم کنار چراغ تشخیص بدم. صدای بهرام بود که میپرسید:
-به نظرت سقف اینجا بلندیش چقدره ماهی؟
-من ماهی نیستم...
بهرام دوباره ظاهر شد. حالا جلوتر اومده بود. یه چیزهایی رو داشت روی چارت یادداشت میکرد.
-نگفتی سقف اینجا بلندیش چقدره کیان؟
به سختی نالیدم:
-کیان؟ کیان کیه؟
تلویزیون جلوی چشمم خاموش شد.انگار از توی تلویزیون بیرون اومدم... بهرام از روی صندلی پنج پایه ای که زیر پایه هاش چرخ داشت خودشو کشوند سمت من.
-نم اشکتو نگه دار برای خودت کیان...
-این چی بود؟!
-این جلسۀ  پنجمی بود که داشتم با دارو و هیپنوتیزم، ماهرخ رو شست و شوی مغزی میدادم... جالب بود نه؟ دقیقا بیست جلسه روش کار کردم تا شد این ماهی که الان دیدی...
-ولی... ولی آخه! این من بودم! ماهی نبود! این فیلم من بود بهرام!
-فیلم تو؟! میخوای بقیه اشو ببینی؟ که ببینی فیلم تو نیست؟
-اگه فیلم من نبود... ما... من تمام اینها رو قبلا تجربه کردم!
-منظورت دژاووئه؟ جالب شد...
-دژاوو؟! اون چیه؟
-صحنه ای که برات اتفاق میوفته به جای اینکه در قسمت کوتاه مدت حافظه ات ذخیره بشه، اشتباهی در قسمت بلند مدت حافظه ات ذخیره میشه و باعث میشه فکر کنی این صحنه رو قبلا یه جایی دیدی...
-بهرام!
بدون اینکه جواب منو بده، از جیب روپوشش یه سرنگ در آورد.
-به نظرت این بار چندمه دارم این آمپولو میزنم بهت؟
بار چندم؟! مگه من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم؟ این بار اول بود! نبود؟ نگاهم روی سوزن سرنگ مونده بود. حتی تا همون لحظه که فرو رفت توی پوستم. همونطور که بهرام داشت رفته رفته تار میشد صداشو شنیدم:
-تو بخصوصی کیان!
من بخصوص بودم؟ چرا؟ و همه جا سیاه شد...
....................................
نور خیره کنندۀ اتاق چشمامو زد. اولین چیزی که حواسمو جمع کرد صدای بهرام بود که همونطوری که خم شده بود روی مونیتور یه دستگاه سمت چپم، داشت آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. بی اختیار ناله کردم. صداش بر خلاف ناله های من خیلی سر حال بود:
-بیدار شدی؟
-چیکار... می...
-نگران نباش... کار خاصیت ندارم...
اما گویا کار خاصی داشت. وقتی حواسم یه کم بیشتر جمع شد متوجه مرد مسنی شدم که روی یه صندلی نزدیک من نشسته بود. یه دستگاه بینمون بود که با لوله های مخصوص خون رو از بازوی چپ من میکشید و از دستگاه رد میکرد تا به بدن مرد مسن برسونه. البته فکر کنم این اتفاقی بود که داشت می افتاد:
-چیکار داری میکنی؟
-نگران نباش پسر جون... خطری تهدیدت نمیکنه... یه کم دندون رو جیگر بذاری تموم شده گلم...
خیلی نا نداشتم که بخوام حرف بزنم. از بهرام میترسیدم.... بدنم هم از تمام اون قسمتهایی که میتونستم برای آزاد کردن خودم استفاده کنم سفت و محکم به صندلی چفت شده بود و امکان کوچکترین جابه جایی رو نداشتم. یه کم بیشتر که حواسم جمع شد یاد غزل افتادم. چشم گردوندم اما به جز ما سه نفر هیشکی تو این لابراتوآر نبود. با اینحال چیزی از نگرانیم کم نکرد:
-با غزل چیک...
-غزل؟! نگران نباش جاش امنه...
-چیکار داری میکنی؟
-برای چی میپرسی؟ وقتی قرار نیس چیزی بفهمی؟
-چیکار داری میکنی بهرام؟!
-پیله کردی ها! نترس گفتم!
تن صداش رفت بالا و در حالیکه دستاشو زده بود به سینه اش خیره شد به من. متوجه شدم به دست راستم هم یه سرم خوراکی وصله.
-تشنمه...
-حالا بهتر شد...
بطری آبی رو که روی میز رو به رومون بود رو برداشت و سرشو باز کرد و گرفت سمت دهنم. گویا از نگاهم خوند که نگرانم نکنه چیزی توی آب باشه.
-نگران نباش... هر چی کمتر تو سیستمت دارو باشه همونقدر بهتره... بخور...
آبو خوردم اما از خشکی گلوم نه تنها کم نشد بلکه حس کردم راه گلوم از بتونه. گلوم خش خش میکرد موقع نفس کشیدن و حس میکردم خشک تر میشه.
-داری چیکار...
خم شد تو صورتم و در حالیکه داشت شونۀ راستمو با شصتش نوازش میکرد خیره شد تو چشمام:
-اگه نمیخوای دهنتو چسب بزنم لطفا خودت هم یه کم همکاری کن...
-میخوای منو بکشی؟
-تو رو بخوام بکشم؟!!!! شوخی میکنی! تازه پیدات کردم... دست نخورده و بکر!
-دست نخورده؟!
حس میکردم یه چیزی غلط بود... حس میکردم به روحم تجاوز شده. بدتر از اون حس میکردم بهرام به روحم تجاوز کرده. صداش عصبیم میکرد. حس میکردم با این صدا خاطرۀ بدی دارم. ها! یه خواب بد دیده بودم! اما... چرا اینقدر واقعی به نظر میرسه؟
-آره... خیلی نادر پیش اومده مواردی مثل تو به تورم خورده باشه و از قبل با انواع و اقسام آزمایشهای غلط غراضه اش نکرده بوده باشن...
-نمیفهمم چی میگی...
-برای همونم نمیخواستم توضیح بدم... چون نمیفهمی...
-چرا از اول باهام...
-چرا از اول باهات در جریان نذاشتم؟! یعنی تو فقط منتظر بودی من بگم چی میخوام و تو هم آستینتو بزنی بالا بگی بفرما؟ فرمایشاتی میفرمایین عزیزم... حالا اگه یه مسئلۀ عادی بود شاید اما تجربه بهم ثابت کرده که وقتی حس میکنی جونت در خطره اون حس حفظ ذاتت قراره مزاحم باشه... ترس از چیزی که نمیفهمی و درد احتمالی که ذهنت خلق میکنه باعث میشد نذاری کارمو پیش ببرم... و میدونی خنده دار ترین چیزی که من دیدم چیه؟
منظورش به من بود یعنی؟ با تعجب داشتم سعی میکردم حرفهای بهرامو بفهمم:
-صد در صد تا حالا فیلمهای جیمز باندو دیدی... تا حالا دقت کردی اونجاهایی که جیمز باند گیر دشمنهاش میوفته؟ فلسفۀ باز شدن نطق آدم بدۀ داستانو من اصلا نمیفهمم... شروع میکنن توضیح دادن به جیمز باند که آه! من قراره این بلا رو سرت بیارم... اوه من قراره اون بلا رو سرت بیارم... بعدش هم لیزرو روشن میکنه و ولش میکنه به امان خدا و میره پی کارش... من نمیفهمم تو چه کاری داری واجب تر از کشتن دشمنت؟ میمیری دو دیقه اضافه تر وایسی جیمز باند از وسط نصف شه بعد بری به بقیۀ کارات برسی؟ به جون خودت کیان! اگه این آدم بدها یه ده دیقه خفه خون میگرفتن الان جیمزباند و هفت نسل اینور اونورشو از صحنۀ روزگار محو کرده بودن... حالا میفهمی چرا بهت نگفتم؟
-ولی من از تو...
-میترسی؟... خوشت اومده؟... چی؟ ... کیان!... تو برای من فقط یه موقعیتی... برای هر جفتمون یه موقعیتی! میدونی با علم من و ژنتیک تو چه کارایی میشه کرد؟ میدونی الان چند ساله من دارم سعی میکنم یه موجود جهش یافته از طریق لقاح به وجود بیارم؟
گیج شده بودم.
-از جون من چی میخوای؟
-سیستم ایمنی بدن تو از سن واقعیت جوونتره... میخوام ازش استفاده کنم... تو این چند ساعتی که خواب بودی خیلی چیزها رو راجع بهت کشف کردم... که البته با تئوریهایی که داشتم کاملا مچ بود...
........................................
-از همون اول فقط همه روی یک چیز همنظر بودن و اون اینکه من پسر قشنگ و جذابی هستم. اما نمیدونم چرا خودم نمیتونستم این زیبایی رو درون آینه ببینم...
چیزی که من میدیدم یه ماشین بود. یه ماشین از جنس نرم گوشت. و هر چی سنم بالاتر میرفت میخواستم بدونم داخل این ماشین چه چیزهایی قرار داره. اوایل که بچه بودم اما کم کم رنگ قرمز مایعی که از بدنم خارج میشد توجهمو جلب کرد. زخمهای روی تنم رو باز میکردم. سر همونم زخمهام اصولا دیر خوب میشد چون همیشه از زخمهام آویزون بودم. زخمهایی که از قبل وجود داشتن و میشد توشون جستجو کرد رو، با کمک موچین مادرم تا حدودی میتونستم باز کنم. و اولین بار در ۱۰ سالگی بود که وقتی پای چپم شکست و استخونم گوشت رو پاره کرد و زد بیرون، بیشتر از اون که وحشتزده بشم، علیرغم درد، چند لحظه ای به اون جسم سوزان و دردناک سفید و آغشته به خون آبه خیره شدم... تصویری که جلوی چشمم بود یه تصویر از یه ماشین صدمه دیده بود که نمیدونستم چطور باید سر همش کرد و راهش انداخت. و نمیذاشت بهش دست بزنم. درد چی بود؟ به دلیل درد اون روز و اون لحظه، جرات اینکه بهش دست بزنم رو نداشتم... اما آرزوش رفته رفته پر رنگ تر میشد در درونم...اگه درد بریده شدن نبود احتمالا تا الان خودمو سلاخی کرده بودم...
صحنه ای که اونروز دیدم و این سوال که من چه جور ماشینی هستم تبدیل شده بود به یک بیماری! کتابهای آناتومی، رنگ و وارنگ، جوابگوی این سوال نبود. از ۱۵ سالگی رسما فقط میخواستم ذره ذره و جزء به جزء این ماشین رو لمس کنم. کنترل کنم. وقتی داشتم بزرگ میشدم احساس کردم من هیچکس یا هیچ چیز نیستم... منظورم یه چیزی فراتر از بهرام بودن بود... درسی که میخوندیم تو مدرسه جوابگوی ذهن کنجکاو و تشنۀ من نبود... هر چی به قول جامعه بیشتر مدرسه میرفتم بیشتر متوجه میشدم که من نه نظری دارم نه عقیده ای نه علاقه ای نه اطلاعی از چیزی. و احساس میکردم هر چی بیشتر میخونم، رفته رفته اطلاعاتم کمتر میشه. از پدر و مادرم سوال میکردم اما از جوابشون فقط این دستگیرم شد که من به عنوان ماشین، فقط یه کاربرد دارم که اونم بهتر از بچه های بقیه بودن بود... البته این فقط مختص من نمیشد... همونطوری که من پسر شهرام یا پسر نیلوفر بودم، همونطور هم بچه های بقیه به جز با اسم پدر و مادرشون وجود خارجی نداشتن. همۀ دنیا دور پدر و مادرها میچرخید و بچه ها مایملک پدر و مادرشون بودن. یه چیزی مثل میز و صندلی یا مبل که فقط نمیشه روش بشینی. من که خوب داده هام معلوم بود. موجود قشنگی بودم... اطرافیان پولداری داشتم... به نظر بقیه نابغه بودم... اما اون چیزی که بقیه بهش نبوغ میگفتن رو درک نمیکردم... در چشم خودم حفظ کردن اطلاعاتی که جلوی چشمم بود کاری نداشت. اما راجع به بقیه. اونهایی که هم زمان با من به دنیا اومده بودن... چرا سطح نمرات ما با هم یکی نبود؟ تو سر من چه خبری بود که تو سر اونها نبود؟ یا بالعکس؟ مگه به یاد نگهداشتن یه مسئله چقدر سخت بود؟ ماشینهای قبل من... یا بعد من... با توانایی های متفاوت و مشابه! منظور از خلقت ما مخلوقاتی که در دستۀ انسان یا آدم قرار میگرفتیم چی بود؟ اصلا منظور از خلقت هر چیزی که وجود داشت و در اطرافم در حرکت، چی بود؟ چی بود که ما رو از هم متمایز یا منحصر به فرد میکرد؟ توانایی یعنی چه؟
گاهی مغزم اونقدر از سوال پر بود که حس میکردم در شرف انفجاره! انتظاراتی که اطرافیان ازم داشتن رو گویا در نهایت درجه براشون برآورده میکردم و خیالشون از طرف من راحت بود. و همین هم کار منو برای به حال خودم رها شدن راحت کرده بود. این همه نبوغ حیف بود برای چیزی به جز پزشکی هدر بره، میگفتن بهم... البته اجباری از طرف پدر و مادرم اعمال نمیشد اما وقتی علاقۀ عجیبمو به آناتومی بدن دیدن فهمیدن که من در آینده قراره چی بشم. برای اطرافیان من فعلا هیچی نبودم. اینو میدونستم. اما سوالی که من و اطرافیانم راجع به چی بودن یا نبودن من، از خودمون میپرسیدیم، ماهیتشون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. بین فلسفه و واقعیت گیر افتاده بودم...  وقتی به پدرم گفتم که میخوام برای کنکور و پزشکی درس بخونم و میخوام که اطرافم خلوت باشه، به درخواستم برای یه خونۀ مجردی جواب مثبت داد. منو هیچوقت به جز کتاب با چیز دیگه ای ندیده بود... تمام پولی که برای وسایل خونه بهم میدادن صرف انواع و اقسام کتابهای پزشکی میشد. همه میدونستیم که من قراره نفر اول پزشکی اون سال باشم. و شدم. البته برام نفر اول و دوم اصلا مهم نبود. تنها چیز مهم ورود به دنیای پزشکی و کشف جواب برای تمام سوالاتم بود... تحقیقات شخصیم رو به صورت آماتور شروع کرده بودم... اولین موشهای آزمایشگاهیم، مرغ عشقهایی بودن که مادرم بهم هدیه کرده بود. اما اندازه اشون اونقدر نبود که بتونم چیز خاصی سر در بیارم. بی تجربه بودم و بیشتر سلاخیشون کردم... چند صد پرنده به اشکال و اندازه های مختلف استفاده کردم که بالاخره فهمیدم با این چاقوهای آشپزخونه چه مقدار فشار لازمه تا اورگانهای حیاتی رو پاره نکنم و از بین نبرم... بعد از اون نوبت بقیۀ موجودات بود. گربه ها و بعد از اون هم سگها... البته این فقط یه راز بود که هیچکس ازش خبر نداشت. حیاط پشت خونه پر از چاله چوله های حیوانات مدفون بود... اما اون چیزی که دنیای منو تغییر داد، حرفی بود که یکی از اساتیدمون یه بار سر کلاس گفت و اون گیجی رو که گرفتارش بودم رفع کرد:
-علم پزشکی شاید خیلی پیشرفت کرده باشه اما خدا رو شکر هنوز در حدی نیس که بشه هیولای فرانکن اشتاین رو از نزدیک ببینیم...
-استاد؟! هیولای فرانکن اشتاین؟! اون دیگه چیه؟!
با تعجب برگشت سمت من:
-بهرام؟! گرفتی ما رو؟! واقعا؟! جدی نشنیدی راجع بهش؟! مگه میشه؟
کتاب خودش رو به من غرض داد. انگلیسی بود اما موردی نبود. زبانم اونقدری بود که بتونم ته و توش رو دربیارم. مهم این بود که سوالی رو که تا حالا از خودم میپرسیدم و جوابی براش نبود، به نوع دیگه ای در این کتاب مطرح شده بود. ماهیت وجودی ما! لیمیتهای ما! هر چی کتاب رو با دونسته های خودم مطابقت میدادم میدیدم فرانکن اشتاین یه چیز خاص رو ندیده گرفته بود. هورمونها! از دید من ما هیچ چیزی به جز هورمونهامون نبودیم... یک ماشین پیچیده که از طریق هورمونهای مختلف هدایت میشه... برای من چیزی به عنوان ماوراء الطبیعه وجود نداشت. برای همه چیز یه دلیل علمی وجود داشت و نمیتونستم بفهمم چطور برای هر چیزی که جوابش فقط کمی تفکر و تحقیق لازم داره، دست به دامن خدا و خواستش میشن... فقط کافی بود افق دیدمون رو گسترده تر کنیم... دکتر فرانکن اشتاین جریان الکتریسیته رو محرک اصلی میدونست اما حتی اگه درست هم فکر کرده بود که صد البته نکرده بود، واقعیت این بود که برای به وجود اومدن، این الکتریسیته محتاج هورمونهاست تا اصلا ایجاد بشه... حدس میزنم برای دانش اونموقع الکتریسیته کفایت میکرده اما... اگه واقعا میخواستم پیشرفتی در این زمینه داشته باشم فقط یک نفر بود که واقعا میتونست کمکم کنه و اون هم خود هیولا بود. نرتیو هیولا چشمم رو به روی حقیقتی باز کرد که مری شلی ندونسته در اختیارم گذاشت. اونجوری که در داستان ذکر شده بود، دکتر فرانکن اشتاین با در کنار هم قرار دادن اعضای بدن مردگان این هیولای باهوش رو به وجود آورده بود. اما آیا مگه میشد با از کنار هم قرار دادن اعضای موجوداتی به درد نخور، با لیمیتیشن محدود و ناکافی، موجودی باهوش خلق کرد؟ برای این کار، هورمونهای جهش یافته لازم بود... از اونجا به بعد میدونستم دکتر شدن بیهوده اس. اونقدر تجربه داشتم که بتونم از پس بافتهای مختلف بر بیام. اما! از کجا باید شروع میکردم؟ اولین چیزی که میدونستم این بود که هورمونها پیغام رسانهای شیمیایی هستند که با سفر در نقاط مختلف بدن پروسسهای مختلف از قبیل رشد، متابولیسم و تولید مثل و سیستم ایمنی بدن رو تحت تاثیر قرار بدن... و هورمون هم وابسته به ژنتیک بود... یک چیز مشخص بود. و اون هم اینکه به وجود آوردن یک بدن جهش یافته به جز با اجزای جهش یافته ممکن نیست... مگه نه اینکه هورمونها رفتارهای ما رو کنترل میکنن؟ عشق و محبت پدر و مادری، برای حفظ جون فرزند تازه متولد شده، چیزی نیست به جز هورمونهایی که فقط هستن تا والد رو با نیازهای موجودی که هیچ شانسی برای زندگیش نداره، تطبیق بدن... سالها و قرنها اوولوشن موجودات مختلف بهم میگفت که فقط موجوداتی که خودشون رو تطبیق میدن جهش پیدا میکنن... و همه چیز وابسته به این هورمونهاست که به صورت مصنوعی هم میشه تولیدشون کرد و در اختیار موجود مورد نظر گذاشت و یا حتی کنترلش کرد. به همین دلیل مجبور شدم دامنۀ دانشم رو در رابطه با تمام هورمونها و اثراتش رو گسترش بدم... اما از طرق قانونی امکانش نبود... پس غیر قانونی شروع کردم... اولین چیزی که لازم داشتم یه جای بی در و پیکر بود که تا دلت میخواست موش آزمایشگاهی در اختیارم قرار بگیره... مگه میمونها چقدر شبیه انسانها بودن؟ تنها یه چیز ساختار انسانی داشت و اون هم آدمها بودن. علاوه بر اون مگه حیوانات میتونستن از تغییراتی که داروها و هورمونهای مختلف در بدنشون ایجاد میکنه برام بگن؟ آدم لازم داشتم و از همه سن و سالی... برای همون هم رفتم هند. کشوری که پر بود از آدمهایی که کسی رو نداشتن... تصمیم گرفتم برم به بهشت تبهکاران، آمریکا... قبلا یک بار برای دیدن عموی بزرگم که قبل از انقلاب رفته بود برای درس خوندن و به خاطر انقلاب دیگه نتونسته بود برگرده... اونقدر پول داشتیم که بتونم از طریق سرمایه گذاری تو آمریکا گرین کارت بگیرم... مشکلم فقط رسیدن به آمریکا بود و وقتی رسیدم اولین کارم غیب شدن بود... تمام احتیاجاتم کش انجام میشد و پیگیری و تعقیبم تقریبا غیر ممکن... اونموقع ها هم مثل الان اینترنت اینقدر پیشرفت نکرده بود... میدونستم به عنوان میسینگ پرسن دنبالم میگردن اما کم کم شدم جزئی از کولد کیسهایی که هرگز به نتیجه ای نمیرسیدن... آمریکا اونقدر بزرگ بود و درندشت که تا پلیس میخواست حتی خبردار بشه که شخصی ناپدید شده، من کارمو تموم کرده بودم... قربانیهام هم از هر سن و جنسی بودن... صحرای نوادا بهترین جا بود برای خلاص شدن از شر ماشینهای از کار افتاده و بعد از مدتی یه گروه زیرزمینی تشکیل دادم متشکل از دانشجوهای داروسازی با استعداد که لنگ پول بودن و بقیه اش به قول آمریکاییها هیستوری بود..
ادامه دارد...