جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ مهر ۲۷, جمعه

ماهی دریاهای سیاه (۳)



یه لایۀ ابر خیلی نازک آسمون استانبول رو پوشونده بود و یه حس خلسۀ دلچسب ایجاد میکرد... حتی هواش هم بخصوص بود... صبح رسیدیم... با هواپیما! سفر با هواپیما عجیب ترین و ترسناکترین چیزی بود که تا حالا انجام داده بودم اما به خاطر شبنم مجبور بودم خودمو نترس نشون بدم... نمیدونم چی میشد که یهو قلبم میریخت! هم ترسناک بود هم خنده دار! اما تصمیم داشتم لحظه لحظه اشو تو ذهنم ثبت کنم... وقتی رسیدیم به هتل دیگه ظهر شده بود. به پیشنهاد خسروشاهی رفتیم ناهار بخوریم... آرواره هام انگار که از کار افتاده باشه تمام مدت از هم باز مونده بود... با گفتن یه جای خوب میشناسم که غذاهاش حرف نداره، ما رو برد یه جای شلوغ که مردم مثل مور و ملخ تو خیابون تو هم میلولیدن... رفتیم یه رستورانی که غذاهای مختلفو تو ویترینش چیده بود. چقدر باحال! شبنمو نمیدونستم اما من میخواستم همه اشونو امتحان کنم. آشپز که یه مرد چهل ساله اینا بود و با لباس سفید و تمیز پشت ویترین وایساده بود یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم:
-میگه چی میخوری؟
-همه اشو!
خسروشاهی با قهقهه خندید.
-پس شما دخترا برین بشینین اونجا... من براتون از همه اش میگیرم... دوغ میخواین یا نوشابه؟
به جای من روحم نالید:
-هر دو تاشم میخوام من...
بازم خندید:
-باید حدس میزدم...
گاهی که یادم میافتاد شبنمی هم هست، میدیدم اونم بدتر از من عن کفه... غذاها همه از دم خوش عطر و بو بودن... گارسونی که غذاها رو میاورد و میچید رو میزمون انگار فهمیده بود دهاتی هستیم و هر بار سر میز ما میرسید خنده اش میگرفت. روی میز اونقدر پر بود که خود میز دیده نمیشد... خسروشاهی از تمام غذاها یه دونه سفارش داده بود. راستش بیشتر از شکمم چشمم گرسنه بود... دلم میخواست همه چیزو امتحان کنم... و انصافا هم خوشمزه بودن مخصوصا بلغور که به جای برنج خوردیم... انصافا برای اولین بار تو کل زندگیم کاملا سیر شدم... غذا داشت از تو چشام میزد بیرون. حتی جا نداشتم نفس بکشم... رفتارهای ما انگار برای خسروشاهی جالب بود... و وقتی دید هیچی نمیدونیم، یواش یواش برامون توضیح داد از چیزهای مختلف... و ما هم گوش نمیکردیم... میبلعیدیم... بعدشم که موقع قهوۀ ترک خوردن بود که... عجب چیزی بود؟! با خندۀ خسروشاهی به خودم اومدم:
-آدم دو تا همسفر مثل شما دو تا داشته باشه پیر نمیشه...
یه کم بعدش تو خیابون تاکسیم داشتیم راه میرفتیم که چندین کیلومتری به نظرم میرسید. نمیدونم چرا. شاید چون هی پشت ویترینها با شبنم می ایستادیم و جنسهای مختلفو با دهن باز نگاه میکردیم. همه چیز اونقدر غیر منتظره اتفاق افتاد که حتی باور نمیتونستیم بکنیم. همه چی مثل یه خواب بود... مایی که تا یه ماه پیش واسه نون شبمون اگه خوش شانس بودیم میتونستیم نون خالی بخوریم حالا اینجا تو ترکیه؟! حالا درسته براش زحمت کشیدم اما بازم باورم نمیشد!
برگشتن به سناریوی دختر فقیر آسونتر از اونی بود که حتی تصورشو میکردم و منم نامردی نکردم و به دختره سخت گرفتم. شاید چون به نظرم حقش بود. از این دخترهای دماغ عملی و سر تا پا پروتز کرده بود که بیرون زیاد دیده بودم. راستش تو خیابون که میدیدمشون ته دلم خیلی به این دخترهای ساپورت پوش و خوشگل حسودیم میشد اما بعد از اینکه فهمیدم نمیفهمه چه خوش شانسه و نمیدونه از پولش چه جوری استفاده کنه، تصمیم گرفتم حالشو کامل بگیرم... از اینکه چه جوری دزدیده بودنش خبر نداشتم اما وقتی دیدمش، چشماش با چشمبند مشکی بسته بود و لباس شبنمو پوشونده بودن بهش که تنگش بود و کمرشو میبرید. از روش هم یه چادر مشکی. نمیدید کجا پا میذاره و مدام سکندری میخورد. چادرو که برداشتم چشمم به جمال رعنا خانوم روشن شد.  لباسی که شبنم باهاش رفته بود زیر آب و کبره هاش انگار جون گرفته باشن شق وایساده بود تو تن دختره. جوری که فکر میکردی از مقوا دوختنش. بوی گندشو حتی منم سختم بود تحمل کنم. همون لباسی که شبنم نذاشت بندازم دور. گفت این لباسو اگه بندازم بره ممکنه یادم بره که از کجا اومدم اینجا. میخوام از ترس همین پیراهنم که شده حواسمو جمع کنم. لباس به تن دختره که اسمش رعنا بود زار که چی بگم عر میزد. نمیدونم بهش چه وعده ای داده بودن اما وقتی با چشم بسته بردمش تو آلونک محل زندگیمون که البته جلیل محوطه اشو نمیدونم چه جوری خلوت کرده بود، از بوی آلونک صورتشو تو هم کشید اما همزمان یه پوزخند به لبش بود.
-امیدوارم ارزششو داشته باشه پولی که دادم واسه ی یه شب ترس...
-کی گفت فقط یه شبه گلم؟ فعلا مهمون مایی... خوش اومدی...
و چشم بند رو از چشمش برداشتم. معلوم بود تو ذوقش خورده:
-همین؟! من پول واسۀ ترسناک بودن شرایطم دادم...
-ششششش! اینجا موش داره موشم گوش داره... به گوششون برسه داری از پول حرف میزنی این درو میجوئن میان سرتو میبرن... حواست باشه چی میگی...
یه نگاه وحشتزده به در انداخت.
-اینجا مگه کجاس؟!
-اینجا ته خطه!
-اونجا کجاس؟
-یه هفته که گشنه موندی خودت میفهمی...
-دروغ میگی مث سگ! امکان نداره!
-میخوام بگم امتحانش مجانیه اما... واسه تو مجانی تموم نشده گویا...
درو برای چی قفلش کردی؟
-قفل نباشه پنج دیقه هم عمرت طول نمیکشه... اینا بوی دختر بشنون همچین میریزن سرت که نفهمی چی شد... الان هم چون فکر میکنن تو شبنمی برگشتی باهام و مث من ایدز داری...
با شنیدن حرفم مثل گچ سفید شد و عقب رفت. بی تفاوت رفتم نشستم روی یه روزنامۀ کثیف... خونه همونطوری که ترکش کرده بودیم مونده بود. تنها چیزی که طبق معمول فلنگو بسته بود تشت مسیه بود. از رو اون فهمیدم یکی که کلید داشته اومده تو... یه لحظه یادم رفت که برام مهم نیس بی اختیار صدام بلند شد:
-مرتیکۀ کسکش بازم؟!
دختره که ریده بود تو شلوارش یه متر پرید:
-چی شده؟
-تشت مسیه رو هاپولیش کردن باز!
-اون چیه؟
-تشت! خبر مرگت پس تو چی فکر کردی هفتۀ دیگه تو چی قراره حموم کنی؟
یهو انگار تازه یادش افتاد به اینجا یه نگاه درست بندازه... قیافه اش واقعا دیدنی بود! واقعا دیدن قیافۀ دختره، به برگشتن به اینجا می ارزید! و چند ساعت بعدش که شکمش قار و قور کرد و چیزی نبود بخوره فهمید چه گهی خورده. من عادت داشتم... اما دختره نه جرات داشت بذاره من برم نون بخرم و اینجا تنها بمونه... پول هم نداشتیم برای خرید نون... از طرفی هم نه میتونست زمین بخوابه نه جرات داشت توی اون به قول معروف لحاف تشک بخوابه... گفته بودم وسایل شپش داره... از یه طرف هم از سرما اونقدر لرزید تا بالاخره رفت و یه پتوی پاره و چهل تیکه آورد و در حالیکه با بدبختی زار میزد تا صبح نشست رو زمین سفت... مخصوصا وقتی نصفه شب صداهای عربده و فحش یهو بلند شد... داشتن دعوا میکردن با هم... یکی از صداها رو شناختم منصور بود... و این یعنی قضیه با چاقو کشی قرار بود ختم به خیر بشه... وقتی بهش گفتم دختره همچین مچاله شده بود قد یه مشت، که واقعا اگه نمیدیدی باورت نمیشد... گرسنه اش هم بود اما از یه طرفم انگار شرمش میشد با این لباسها بره بیرون و جایی رو هم بلد نبود... پول هم که نداشت... درسته خودم هم گشنه ام بود و کلافه بودم اما به ادب کردن یه پولدار بی غم می ارزید... نمیتونست هم ازم بخواد بیاد بغلم دراز بکشه از ایدزم میترسید... راستش خودم هم بدجور پشم و پیلم ریخته بود... دعا دعا میکردم امشب تموم شه... به دختره گفته بودم معلوم نیس چند وقت اینجاس اما فقط یه شب بود... که فقط خودم میدونستم... از شبنم هم نگران بودم... بهش گفته بودم درو روی خسروشاهی باز نکنه ولی مگه میشد؟ خدا کنه مرده ناتو از آب در نیاد... که البته الان میدیدم خدا رو شکر در نیومده بود... شبنم گفت که بعد از رفتن ما، کلا تنها بوده... خسروشاهی بهم گفت که برای اتاقک یه دوربین گذاشتن که فیلم دختره رو نشونش بدن و از کار من هم بیش از حد راضی بود. بهم پیشنهاد کرد که اگه دوست داشتم میتونم به عنوان بازیگر هم براش کار کنم... و منم با کله قبول کردم... الان هم با شبنم داشتیم پاداش نقشی رو که بازی کرده بودم میگرفتیم... خیلی آدم معتقدی نبودم و نیستم اما اگه بهشت واقعا وجود داره احتمالا باید یه چیزی شبیه این ترکیه باشه... اول از همه که جفتمونم وحشتزده بودیم که نکنه مامورها بگیرنمون... با اینکه میدیدیم همه دور و برمون سر لخت بیرونن با یه من آرایش مخصوصا ایرانیها، اما بازم رفته تو تک تک سلولهای بدن... همه اش منتظری یکی از پلیسها بهت گیر بده...
آقای خسروشاهی که گویا خودش هم یه سری خرید داشت، بعد از غذا ما رو برد تاکسیم... و از عکس العملهای ما هم کلی خندید. مخصوصا وقتی میدیدم که مردم تو خیابون نمایش اجرا میکنن یا موسیقی میزنن... آیفونهای ملت تماما زوم بود روشون و داشتن فیلم میگرفتن... تازه اونجا بود که یادم افتاد من و شبنم هنوز موبایل نخریدیم... هر چی چشممون بیشتر میدید همونقدر بیشتر میخواستیم. تا اینکه آقای خسرو شاهی اعلام کرد گشنه اشه و اگه میشه بشینیم شام بخوریم... من که اصلا گشنه نبودم بعد از ناهار، اما چشمه همیشه گشنه بود... وقتی نشسته بودیم برای شام اون رفت دستشویی که یهو شبنم گفت لاقل پول شامو ما حساب کنیم و از خجالتش در بیایم که پول بلیط و هتلهامونو اون حساب کرده... دیدم حق با شبنمه... حالا درسته که به جای حقوق بازیم، خرج سفرمونو داد اما بازم به نظرم حق با شبنم بود. وقتی خسروشاهی برگشت ازش خواستیم برای اینکه بیشتر از این زیر دینش نباشیم، بذاره لاقل ما حساب کنیم... تعارف نکرد. گفت هر جور میلمونه... برامون به ترکی غذا سفارش داد و ازمون پرسید چی میخوایم... من که رسما داشتم میمردم از سیری... هنوز حسرت به دل کباب بودیم ازش خواستیم کباب برامون سفارش بده... و مزۀ اون دونر کبابه فکر کنم حتی با آلزایمر هم از یادم نره...
راستش قبل از اینکه بیایم ترکیه عشقم فقط این بود که برم و سرسبزی ریزه رو ببینم اما حالا که استانبولو دیده بودیم دلمون نمی اومد... اونقدر که میخواستم همینجا بمیرم و خاکم کنن! با اینحال اگه خسروشاهی میرفت ریزه، ما دیگه فقط باید میموندیم تو هتل از ترس گم شدن... پس اگه قرار بود نتونیم بیرون بریم چه فرقی میکرد کجا باشیم؟ فقط یه حساب دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم ما هم بریم ریزه بد نمیشه... هر چند دقیقا نمیدونستیم قراره اونجا چه غلطی بکنیم... اما خوب بازم یه جای تازه بود و یه تجربۀ جدید... برای همونم ازش خواستیم اگه میشه ما رو ببره... بندۀ خدا قبول کرد اما هر کاری کرد نتونست بلیط برای هر دومون اون روز پیدا کنه... قرار شد ما روز بعدش با تاکسی بریم فرودگاه و اونم بیاد و برمون داره تو ریزه... سر همونم یه موبایل برامون خرید که ما بتونیم باهاش در ارتباط باشیم...
بعد از رفتن خسرو شاهی که خیلی به راه و چاه ترکیه و استانبول وارد بود و البته وقتی که حسابی موبایلو مک زدیم، داشتیم تو لابی هتل میگشتیم و حال میکردیم که یهو به سرمون زد یه کم بریم بیرون... شبنم نمیدونم چرا یهو اینجوری شجاع شده بود:
-شبی میترسم بریم گم شیم...
-دور که نمیخوایم بریم پنا... همین دور و بر میگردیم... دیروز یه رستوران از اون کباب دیروزیا این اطراف دیدم...
-من ندیدم ولی ها...
-نهایتش از همین دور و بر یه چیزی میخوریم... به خدا حیفه پنا... حیف نیس یه بار اومدیم زندانی بشیم تو هتل؟
حرفش با عقلم جور در اومد... علیرغم اینکه نه زبون میدونستیم نه چیزی تصمیم گرفتیم بریم بیرون هتل و یه کم قدم بزنیم... تنها چیزی که عقلمون رسید انجام بدیم این بود که اسم هتلو یادداشت کنیم و اگه گم شدیم تاکسی بگیریم و برگردیم... جهنم و ضرر پول... حق با شبنم بود... ما تو ایران تو اون بدبختی زنده موندیم یعنی اینجا نمیتونستیم؟ اما خوب چیزی از ترسی که ته دلم بود کم نشد. بالاخره وقتی خیالمون راحت شد نزدیکهای ظهر بود. گفتیم راست شکممونو میگیریم و تا هر جا کشیدیم میریم و همونم بر میگردیم. تازه الان که بیرون بودیم دیدیم رانندگی ترکها هم کپی رانندگی ایرانیهاس... از شانس بدمون اون اطراف تماما پر بود از کبابی و رستوران و مغازه... و نفهمیدم دقیق کی گم شدیم... چشم باز کردیم دیدیم نمیدونیم کجاییم...
داشتیم دنبال هتل میگشتیم که یهو روی شیشۀ یه مغازه دیدیم فارسی نوشته تور کشتی... کشتی؟!
-شبنم؟
-پناه؟ ما که گممونو شدیم... نظرت چیه بریم... شاید هم بدونن هتلمون کجاست...
نمیدونم شبنم چرا یهو اینقدر شجاع شده بود. خسروشاهی قبل از رفتن گفته بود اکیدا به ایرانیهای اینجا اعتماد نکنیم... و تا جایی که میتونیم ازشون کمک نخوایم... اما حالا که گم شده بودیم و زبون هم بلد نبودیم چاره نداشتیم...
-شبی... بذار خسروشاهی بیاد با خودش میریم... اگه سفارش کرده حتما یه چیزی میدونه... میترسم نتونیم فردا به هواپیماهه برسیم... بیا بریم تاکسی بگیریم ببرتمون هتـ...
-بیا حداقل بریم تو ببینیم تور کشتیشون چقدره...
-آخه وختی قرار نیس بریم...
دستمو به زور کشید پشت خودش و منو کشوند تا همون مغازه هه... یه پسر جوون بیست و چند ساله  و معمولی پشت یه میز نشسته بود و با یه مرد دیگه هم که پشتش به ما بود حرف میزد. توی مغازه هم پر از عکسهای قشنگ از شب استانبول بود... با دیدن ما پسره حرفشو قطع کرد:
-افندیم؟
شبنم حرف میزد:
-سلام آقا... شما ایرانی هستین؟
مرد با صدای ما برگشت سمتمون. شبنمو نمیدونم اما من یه لحظه نفسم حبس شد! چقدر این مرده خوشگل بود؟! با خندۀ پسره به خودم اومدم:
-آقا بهرام انگار بازم خواستگار پیدا کردی!
از شوخی پسره اصلا خوشم نیومد. هر کاری هم که میکردم مثل اینایی که هیپنوتیزم شده باشن زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم... دلم میخواست تا ابد وایسم و به این مرده نگاه کنم... یه مرد آخه چقدر میتونه جذاب باشه؟! این حتما فرشته اس! آدمم مگه اینقدر قشنگ میشه؟
-ببـ... بخشید...
دست شبنمو که اونم همچین بهتر از من نبود گرفتم و پشت خودم کشیدم از مغازه بیرون...
تو ریزه ام؟! کی اومدیم؟ چرا یادم نمیاد سوار هواپیما شدن؟ نمیدونم... شاید خوابم برده بوده؟ چرا یادم نمیاد خسروشاهی اومده باشه دنبالمون؟ چقدر اینجا سرسبز و قشنگه و... نه... تو یه اتاقم... انگار این اتاق پر از درخته!؟ مگه میشه؟ با صدایی مردونه وحشتزده بر میگردم عقب. چقدر صاحب این صدا قشنگه! اما ازش میترسم... نمیدونم چرا... حس میکنم ازم دوره!! اما از همونجایی که ایستاده، دستهای متجاوز و نامرئیشو حس میکنم که تنمو پاره میکنه و میدره... این درد وحشتناک از کجا میاد؟ به خودم نگاه میندازم... به نظر سالمم اما پس این درد؟! جرات ندارم به مرد اعتماد کنم... هیچ چیز نمیدونم راجع بهش... به جز همینکه نمیشه بهش اعتماد کرد...
-ماهی؟ چرا داری خودتو اذیت میکنی؟ چرا داری تقلا میکنی؟
-میخوام برم! اگه سر و صدا کنم حتما اون...
چرا حس میکنم بیرون از این اتاق پر از هیولا و سیاهیه؟! با اینحال حتی فکر هیولاها هم از وجود این مرد ترسناکتر نیس... یه جورایی فکر میکنم شاید با اومدن اون هیولاهایی که بیرون میگردن این مرده بترسه و تنهام بذاره... یعنی من الان کجام؟! ریزه؟
............................
کلافه بیدار شدم. باز هم همون خواب همیشگی رو دیدم... یه خواب که تو خواب با عقلم جور در میاد اما همینکه چشمامو باز میکنم هیچ چیزش یادم نیس و کاملا بی معنیه... احساس حماقت میکنم... داداش بهرام میگه بعد از اتفاقی که برام افتاد دیگه هیچوقت اون دختر قبلی نشدم... میگفت همینکه زنده موندم خدا رو شاکرن... هر چند اصلا یادم نمیاد قبلا چه جور دختری بودم اما... اون جوری که میگه انگار یه جایی کار میکردم و صاحبکارم بهم نظر داشته و... میگه وقتی پیدام کردن بیهوش بودم اما وقتی به هوش اومدم نه تنها حادثۀ دست درازی صاحبکارم بلکه خیلی از گذشته ام رو هم فراموش کردم... داداشمه خوب... میدونم دروغ نمیگه... اما چرا باید این فراموشی اینهمه سال طول بکشه؟ یعنی تا این حد از کار اون مرد ضربۀ روحی خوردم؟ پس چرا هیچ چیش یادم نمیاد؟ داداش بهرام میگه هر چی کمتر فکر کنم همونقدر برای روحیه ام بهتره... در عوض تو بیمارستان خصوصی خودش بهم کار داده... زنهای حامله ای که از طریق لقاح مصنوعی حامله میشن و به مراقبت دائم احتیاج دارن... با جون و دل برای داداش بهرام مایه میذارم اما... گاهی مثل امروز که اون خواب لعنتی رو میبینم، تمام روز خلقم سگیه و پاچه میگیرم!
داداش بهرام درسته میگه خوشحاله از زنده موندنم اما خیلی محدودم میکنه... همیشه رفتارش یه جوریه باهام... انگار که اون اتفاق تقصیر خودم بوده باشه باهام سرده یه جورایی... گاهی اونقدر زیاده روی میکنه که حس میکنم ازم متنفره... که باهام غریبه اس... داداشم نیس... تمام تلاشمو میکنم که اعتمادشو جلب کنم اما منو از خودش میرونه... وقتی برمیگرده اینجا من مجبورم پیش آقا مرتضی اینا بمونم... وقتی میاد از بس باهام سر برخورد میکنه ازش متنفر میشم! اسمم ماهرخه اما بهم میگه ماهی! منظورش اینه که یه بار از دستش در رفتم یعنی؟ یعنی متلک میندازه بهم؟ از تختم اومدم پایین و یه نگاه انداختم به بیرون... کتمو از لب تخت برداشتم و تنم کردم. چند روز بود خیلی سردم میشد نمیدونم چرا... روی پنجره شبنم میبست... خیلی شبنمو دوست داشتم اما نمیدونم چرا... حس خوبی بهم دست میده شبنم روی پنجره...
-شبنم!!!!!!!!!!
با فریاد خودم از خواب بیدار شدم...
ادامه دارد...

۶ نظر:

  1. آه که چه میکنی با ما شادی جان
    مرضی

    پاسخحذف
  2. پس خدا رو شکر دوست داشتی مرضی جان؟ امیدوارم خیلی بد نشده باشه

    پاسخحذف
  3. سلام فکر میکنم اگه داستان را کامل کنی بعد منتشر کنی خیلی بهتره تا اینجوری ماهی یک قسمت چون اینطوری کلا فراموش کردیم قسمت های اول چی بود اصلا چی شد ممنون

    پاسخحذف
  4. ناشناس عزیز موافقم حق با شماست :-) چشم سعی میکنم تمام مجموعه رو یه جا آپ کنم ولی یه کم طول میکشه اونجوری 😊

    پاسخحذف
  5. پس چرا این داستان را ادامه نمی دهید ؟

    پاسخحذف
  6. سلام خوب هستید شادی خانم شما از ایلوانا خبر دارید چرا تو شهوانی پرو فایل و داستانش حذف شد وبلاگ نداره؟

    پاسخحذف